کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
فصل اول(یوتاب)
نگاهم به اتاقم دوختم ...اتاق دوازده متری که برای من زیادی بزرگ بود.رنگ اتاق صورتی بود بارها همه گفتن عوضش کن ولی من دوست نداشتم چون منو مادربزرگ این رنگ انتخاب کردیم.اتاقم زیادی شلوغ بود.بقول عموم شبیه مهدکودک بود لب خندی روی لبم نشست.ولی من عاشق نقاشی بودم و اتاقم خودم طراحی کردم .تخت خوابم سمت چب بود.کمد دیواریم سمت راست بود.قسمتی از کمد دیواری میز مطالعه ام و کتابخانه ام بود.نه به رنگ تیره کمد دیواری نه به رنگ اتاقم....یوتابم دیگه اگه ازاین کارا نکنم که همه تعجب می کنن.
در اتاقم باز شد عمو و آمین وارد شدن.از تخت اومدم پایین و خودم به آمین رسوندم.ودر آغـ*ـوش گرفتمش و باخوشحالی گفتم:
-فسقلی من چطوری؟
با دوتا چشم های مشکی اش بهم زل زد و دستش بلند کرد و موهام کشید وبعد لپم گذاشت تو دهنش ....خنده عموم بلند شد گفت:
-پدرسوخته رو ببین ؟! از الان معلومه چه فضولی میشه
بلند خندیدم گفتم:
-فداشم من
موهام ازدستش بیرون کشیدم.ازلپم جداش کردم.بینی اش کشیدم گفتم:
-از الان داری شیطونی میکنی
آمین زد زیر خنده ....سفت بوسیدمش...عموم درحالی که می خندید گفت:
-حالت چطوره؟
آمین توی بغلم جابه جا کردم گفتم:
- خوبم...به شرطی که ترکش های بابا بهمون نخوره امشب
عموم خندید گفت:
-وروجک خب کم آتیش بسوزن
چشمکی به عموم زدم گفتم:
-اگه آتیش نسوزنم که یوتاب نیستم.
خنده عموم اوج گرفت ولی یه دفعه قطع شد...رد نگاهش گرفتم به پشت سرم نگاه کردم...عکس منو مامان بزرگ بود...توی عکس مادربزرگم نشسته بود و من ازپشت دستام دور گردنش حلقه کرده بودم...برگشتم نگاه عموم کردم ....حالش گرفته شد..باناراحتی گفت:
-اگه زنده بود الان کنارنوه هاش خوشحال بود
چشم هام از اشک لغزیدن ...جلوشون گرفتم...برای اینکه عمو رو ازاین حال هوا در بیارم خودم خوشحال گرفتم گفتم:
-کی اومدید؟
عموم متوجه شدکه حرف عوض کردم با لبخند محوی گفت:
-همین الان نادیا خواست بیاد صدات کنه. گفتم خودم بیام
-خب بریم پایین که دلم برای همتون تنگ شده
عموم جلو تر رفت منم پشست سرش رفتم....به سمت بقیه رفتم و باهمه احوال پرسی کردم.آمین به عموم دادم کنار نادیا نشستم.دوتا عمو که با بابامم میشدن سه تا داداش و دو تا عمه داشتم اولین فرزند هم عمه مینا بودکه یه دختر،پسر داشت به اسم نادیا و آرش ..آرش 24 سالش دومین فرزند بابام بود....همیشه به بابام میگفتم نادر خان و اونم کلی اخم تخم میکرد خههه خب چه کنم! سومین فرزند عمه مهتاب بود که یه پسر به اسم ارمین داشت که کلاس چهارم ابتدایی بود...چهارمین فرزندهم عمو دانیال بود که صاحب یه فسقلی بود به اسم آمین و پنجمین فرزند هم عمو ماهان بودکه خارج کشور تشریف داشتن به گفته مامانمم بابابزرگ از خونه بیرونش کرده بودن فقط میدونیم خارجه خیلی دوست داشتم ببینمش نادیا اروم کنار گوشم گفت:
-فرداشب که میای؟
با تعجب گفتم:
-کجا؟
-توچرا هی درحال تعجبی ؟ نکنه علامت سئوالی؟
-خب خواهرمن تو کارات کلا تعجب داره
-نه بابا؟!
-جون پیمان
بعد زدم زیر خنده....نادیا با خنده گفت:
-دیونه
آرش نزدیک اومد گفت:
-خوب پچ پچ می کنید هااا
نگاهش کردم گفتم:
-میخاستی قبلش ازتو اجازه بگیرم؟
آرش با شیطنت گفت:
-نیازی نیست دختر دایی ...میگم حالا چی میگفتید؟!
نادیا درحالی که سرش توی گوشیش بود گفت:
-توفضولی؟
آرش-توفکرکن اره!
من-وای باز شروع نکنید
آرش کنارم نشست گفت:
-پایه ی بیرون رفتن هستید؟
منو نادیا نگاه هم کردیم و همزمان گفتیم:
- بیرون!
آرش-اهوم
تعجب کردم اصلا آرش سابقه نداشت بگه بریم بیرون چون غیرتی بود خیلی...با اینکه ازم بزرگتر بود ولی عاشقش بودم...مثل داداشمم بود همیشه هوام داشت.ولی برعکس نادیا با اینکه خواهرش بود هیچ وقت باهم نمی ساختن یادم میاد زمانی که عمو مهران برای نادیا ماشین خرید آرش تا یک هفته نرفت خونه....صدای مامانمم که می گفت بیاید سرمیز منو ازافکارم جدا کرد.
همه دور میز نشسته بودیم..باز بابامم اخم هاش توهم بود...درحالی که داشتم از نوشابه میخوردم بابام گفت:
-یوتاب بازکه رفتی سرمزار
به سختی نوشابه قورت دادم پایین گفتم:
- بابا دلم گرفته بود.
آخه یکی نیست بهش بگه الان چه وقت این حرفاست؟نگاه عصبیش بهم دوخت.ترسیدم...عمو دانیال مداخله کرد گفت:
-خان داداش سخت نگیر
بابام غرید به عموم:
-تو ازش دفاع نکن دانیال...یه دختر تک تنها چه لزومی داره بره سرمزار ....مگه پنجشنبه رو گرفته بودن ازش
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دیگه به این رفتارهای بابام عادت داشتم.نه بغض میکردم نه ناراحت میشدم فقط سکوت میکردم...بابابزرگم با تذکرگفت:
    -خجالت بکش سر سفره خدای بعدا میتونی حرف بزنی!
    بابام دیگه حرفی نزد!دیگه صدای جزء قاشق و چنگال ها نمی اومد.بعد شام منو نادیا سفره رو جمع کردیم...ساعت 11شب بودکه مهمون ها عزم رفتن کردن..نگاهم به آمین دوختم که مظلوم داخل بغـ*ـل عموم به خواب رفته بود.آروم گونه اش بوسیدم...بعد از رفتن مهمون ها به اتاقم پناه بردم....باز همدم تنهایم گرفتم و چکش کردم...کلی پیام از واس اپ داشتم رفتم توی واس اپ یکم با دوستام چت کردم...احساس کردم پلک هام سنگین شدن آروم چشم هام بستم خوابیدم.
    روزنه نور خوشید که ازبین پنجره عبور کرده بود باعث شد پلک هام باز کنم.به سختی پلک هام باز کردم.پرده کنار رفته بود.لبخندی روی لبم نشست حتما کار مادربزرگه ....با عجله ازاتاق رفتم بیرون و پله هارا با دو پایین اومدم و باصدای بلندی گفتم:
    - مامان بزرگ
    یه لحظه برگشتم لب باز کردم تا صداش کنم.ولی حرفم توی دهنم ماسید.نگاهم به قاب عکس مادربزرگ افتاد.تازه یادم اومد که مادربزرگم نیست.باز برای چند دقیقه ی فراموشی گرفته بودم.دستی روی شانه ام قرار گرفت برگشتم ....پدر بزرگ بود.بغض کردم.خودم انداختم تو بغلش و زدم زیر گریه پدر بزرگم کمرم نوازش کرد گفت:
    -آروم باش یوتابم ...
    باهق هق گفتم:
    -بابا بزرگ چرا کابوس هام تموم نمیشه؟ چرا مامانی منوتنها گذاشت؟
    پدربزرگم منو از آغوشش جدا کرد.با دستاش صورتم قاب گرفت گفت:
    -هیس یوتابم ...من هستم تا آخرش
    مثل بچه ها اشک هام با سرآستینم پاک کردم گفتم:
    - قول میدید؟
    لبخندی زدگفت:
    -اره زندگی بابا بزرگ
    بـ..وسـ..ـه ی روی موهام کاشت..خوشحال شدم ازاینکه تکیه گاهی مثل بابابزرگ داشتم.
    روی تختم نشسته بودم...حوصله ام به شدت سر می رفت.
    حوصله خونه نشستن رو نداشتم.کوله ام برداشتم.چند دست لباس .لپ تاپم با دوربین عکاسی هم برداشتم.
    ازپله هاپایین می اومدم که مامان جلوم سبز شد گفت:
    -کجا؟
    لبخند کم جونی زدم گفتم:
    -میخام برم شهرک(شهرک یه شهری های کوچک هستن که دراطراف دزفول هستن و باغ و زمین اطرافشون هست...با امکانات خوب البته)
    با تعجب گفت:
    -چرا یهویی؟
    درحالی که ازکنارش میگذشتم.به سمت جاکفشی رفتم.کفش های تابستونه ام پوشیدم.درجواب مامان گفتم:
    -دلم هوای اونجا رو کرده چند روز دیگه میام نگرانم نباش
    گونه اش بوسیدم.درجوابم لبخند تلخی زد گفت:
    -چرا هیچ وقت برای من وقت نمیذاری؟!
    دلم گرفت با این حرفش در آغوشش گرفتم.گفتم:
    -تو مادرمی همه وجودم...
    از آغوشش جدا شدم.و باخنده گفتم:
    -اصلا توهم بیا؟!
    یکم فکر کرد با دو دلی گفت:
    - بابات اینهاچی؟
    -فردا میایم خوبه؟!
    - باشه پس صبرکن حاضر شم
    -باش توماشین منتظرت هستم.
    بابابزرگ طبق معمول داشت به یادگاری های زنش میرسید...بعد رفتنش حتی درخت هاهم خشک شدن.پدر بزرگم نگاهم کرد گفت:
    -کجا ؟
    -میرم شهرک مامان هم میاد
    -کی میاید؟
    -فردا
    -باشه بابا
    مامانمم اومد ...سفارشات لازم کردبه بابابزرگ و سوارماشین شدیم به سمت شهرک رفتیم.بعد از نیم ساعت رسیدم...مثل همیشه باشکوه....مامانمم پیاده شد زنگ در زد.بعد از چند ثانیه خاله کوچیکم اومد و درباز کرد.ماشین داخل بردم.
    ازماشین پیاده شدم.و خاله ام درآغوش گرفتم..عاشقش بودم.ازآغوشم جدا شد گفت:
    -چه عجب خانوم
    باخنده گفتم:
    -شکایت بعدا بذار اول سلام کنم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    همه بودن همه خاله هام و دایی هام باهمشون سلام کردم ماشالله ازبس زیاد بودن نیم ساعتی طول کشید احوال پرسی ....با مادربزرگم احوال پرسی کردم....دخترخاله هام و دختردایی هام دورم گرفتن ....بعد ازکلی تعریف و حرف های دخترونه ...اجازه دادن یکم تنها باشم.نگاهم به گوشی ام انداختم.آه از نهادم بلند شد اینجا نت نداشت.بیخیال شدم.به سمت ماشین رفتم وسایلم برداشتم.نگاه ماشین خوشگلم کردم.دویست شیش آلبالوی که هدیه تولدم بود از طرف بابام بود.به لطف اون پسره اینطوری شده بود.
    وسایلم گوشه ی اتاق گذاشتم.بعد ازتعویض لباس هام که یک تونیک نسبتا بلند به رنگ مشکی که طرح سادهی داشت شلوار ورزشی لپ تاپم برداشتم و به سمت نشیمن رفتم.وقتی وارد خونه میشدی یه نشیمن نسبتا بزرگ که سمت چبش یه نشیمن بزرگ بود که بهش می گفتیم اتاق پذیرایی سمت راست هم اتاق خواب ها...کنار اتاق خواب هاهم حمام بود...وقتی وارد خونه میشدی از یک راه رو عبور میکردی و وارد نشیمن میشدی آشپزخانه کنار راه رو بود.
    آروم توی نشیمن روی زمین نشستم.مادربزرگم از مبل بدش می اومد می گفت صمیمی هاتا ازبین میرن...گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن نگاهم به اسم نادیا افتاد با خوشحالی جواب دادم:
    -به به نادیا عزیزم
    -یوتاب کجای؟
    معلوم بود نگرانه با تعجب گفتم:
    -شهرک برای چی؟
    -دسترسی به نت داری؟
    -نه چطور؟!
    -برو جای که نت داشته باشه
    -چی شده؟! نگران شدم؟
    -فقط سریع اخبار بخون دوباره بهت زنگ میزنم پیمان پشت خطه
    بعد قطع کرد با تعجب نگاه صفحه خاموش موبایل خیره شدم.سریع بلند شدم .مانتوم تنم کردم.که دخترخالم نیوشا گفت:
    -کجا؟
    -کار دارم ...نیوشا اینجا نت داره؟!
    -اره توحیاط داره
    باعجله به سمت حیاط رفتم سریع نت روشن کردم.باسیلی پیام روبه رو شدم.سریع به سمت اخبار رفتم...نمی تونستم باورکنم؟! این من بودم؟! دست هام شروع کردن به لرزیدن.نه امکان نداشت.
    -آرتام زندی و دختری که تصادف کردن.....معروف ترین تجار ایران در کنار دختری.....آیا این تصادف عمدی بوده؟ .....
    صدای جیغ مامانمم بلندشد...بدون معطلی به سمت خونه رفتم دستم به چهارچوب در اتاق گرفتم ناباوارانه نگاه مامانم کردم ...مامانمم بی حال نشسته بود و خاله هام داشتن آب قند بهش میدادن بانگرانی سمتش رفتم گفتم:
    -چی شده؟
    خالم میترا با اخم گفت:
    -میخاستی چی بشه؟! شدی سوژه رسانه ها
    خدایا من! خاله کوچیکم گوشی اش بهم داد...عکس های من و اون پسره بود! بلند شدم ...دستم توی چرتی ام فرو بردم.سردرگم بودم. ...گوشیم یکسره زنگ میخورد...من چی باید جواب می دادم.مامانم با چهره ای نگرانش روبه من کرد گفت:
    -یوتابم اینها چی میگن تو مشعوقه ی کی هستی؟
    باصدای ضعیفی گفتم:
    -بقران دروغه مامان
    بادست آزادش زد روی پاش گفت:
    -جواب مردم چی بدم؟!
    باز مردم!پس من چی میشدم؟! آه خدایا خودت کمکم کن....بلند شدم به طرف حیاط رفتم.باید فکر میکردم...سریع شماره نادیا رو گرفتم:
    -الو نادیا
    -دیدی؟
    -اره چکارکنم؟!
    -میدونی آرتام کیه؟
    با عصبانیت گفتم:
    -میخاد هرخری باشه فقط بگو من الان چکار کنم؟!
    -آروم باش...آرتام داداش مسعود
    آرتام داداش مسعود؟ گیج شده بودم! یعنی اون پسره غد و یک دنده برادر مسعود؟ یعنی اونروز درباره این آرتام حرف میزد؟!صدای نادیا منو از افکارم بیرون کشید
    -یوتاب؟
    -بله؟
    -منو بچه داریم میایم پیشت
    -باشه
    گوشی رو قطع کردم.نیاز به حال هوای آزاد داشتم.سریع از خونه زدم بیرون....به سمت باغ رفتم....مثل همیشه سرسبز بود...به سمت جوی آب رفتم.روی زمین نشستم...زانوهام بغـ*ـل کردم...
    خدایا خستم.این دیگه چه بازیه؟! نکنه مدتیه ولم کردی به حال خودم میخای باز اذیتم کنی؟!
    نمیدونم چقدر توی حال هوای خودم بودم.که نادیا زنگ زد گفت اومدن.سریع بلند شدم به سمت خونه رفتم.
    وارد حیاط ک شدم.چشمم به بچه ها افتاد.انتظار نداشتم همشون باهم ببینم ....به سمتشون رفتم با همشون احوال پرسی کردم.به داخل دعوتشون کردم.وقتی وارد پذیرایی شدن روبه خاله ام گفتم:
    -بی زحمت یه چیز خنک اماده کن
    خاله ام گفت:
    -باشه
    همین که خواستم وارد بشم یه نفرکنارم ایستاد.سرم بلند کردم..نگاهم به دو جفت چشم عسلی یا بهتر بگم چشم مشکی تشخیص رنگ چشم هاش سخت بود..چشم های گیرای داشت.باعث میشد نفس آدم بند بیاد....واقعا جذاب و خوشگل بود.
    -میدونم خوشگلم!
    باتعجب گفتم:
    -چی؟
    پوزخند زد.با چشم ابرو اشاره کردگفت:
    -سد معبر نکن !
    اخم کردم بهش...کنار ایستادم.وارد شد.باچشم هام داشتم می پایدمش کنار مسعود نشست...منم روبه روشون نشستم.نگاهم به بچه ها دوختم. بچه پرو من موندم چطور روش شده بیاد اینجا؟! نگاه آرتارم کردم با بیخیالی داشت با گوشیش داشت بازی میکرد.خالم با سینی شربت وارد شد.و جلوی بچه ها تعارف کرد.به آرتام رسید.آرتام نگاهی به خالم کرد گفت:
    -مرسی میل ندارم
    خاله بدون حرفی رفت بیرون منتظر به مسعود نگاه کردم.مسعود با جدیت گفت:
    - ببین یوتاب خانوم! این اتفاق یهویی پیش اومد.یه عذر خواهی مابه شما بدهکاریم!
    پوزخند زدم و بین حرفش پریدم.گفتم:
    -شماها باعابرو من بازی کردید!
    آرتام با تمسخرگفت:
    -انگار چیزی هم بدهکاریم ها؟
    با اخم نگاهش کردم گفتم:
    -من باشما حرف نزدم!
    یه تای ابروش داد بالا گفت:
    -عجبا نه خدایش فکر کردی کی هستی ؟!مگه عمدی بوده؟!
    عصبی شدم گفتم:
    -هرکی هستم.اونقدر شعورم میرسه که به کسی بی احترامی نکنم درضمن اگه شما اون روز اینقدر کش نمیدادی اون تصادف لعنتی رو این اتفاق نمی افتاد! که حالا چی من به شم سوژه رسانه ها!
    اونم متقابل من عصبی شد داد کشید:
    -مگه کفم دستم بود کرده بود؟! چه میدونستم من؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    -اره کف دستت باید بومیکردی! توکه میدونستی اینقدر معروفی نباید بامن بحث میکردی!
    باحرص لب هاش روی هم فشار داد.مسعود با اخم گفت:
    -کافیه! نیومدیم اینجا که بحث کنیم .
    روبه من کرد گفت:
    -بیین یوتاب خانوم ماقراره یه جلسه مطبوعاتی تشکیل بدیم.شماهم باید بیاید.واونجا بگید که این شایعات حقیقت نداره...و آرتام از همونجا از دنیای مدش برای همیشه خداحافظی میکنه.هرچند بخاطر شغل بابام و اعتبار خانوادگیمون چشم مطبوعات همیشه به ماهست
    یکم از عصبانیتم کاسته شد با جدیت گفتم:
    من- من دلیلی نمی ببینم که بخام بیام.
    صدای پوزخند آرتام روی مغزم بود.بردیا که تا اون موقعه ساکت بود گفت:
    -ببین یوتاب خانوم !زندگی ما توی دست های شماست
    خدایا اینا چی می گفتن؟!! اصلا چرا داشتن چرت پرت می گفتن؟!
    باگیجی گفتم:
    -چی می گید ؟!چرا باید زندگی شما تو دست من باشه؟ آخه یه تصادف چرا باید اینقدرمهم باشه؟!
    میلاد با خونسردی گفت:
    -ماهم همین میخایم ...میخایم ادعای شرف کنیم
    من- خیلی خب پس دیگه به وجود من نیازی نیست!
    آرتام که تا اون موقع ساکت بود گفت:
    -ببین دختر جون ازخدات باشه که بخای کنار من جلوی دوربین هاظاهرشی
    این چی می گفت؟ آدم به بیشعوری این ندیدم!با نفرت نگاهش کردم گفتم:
    -اگه ساکت بمونی بهت نمیگن لالی
    اومد جوابم بده مسعود داد زد:
    -بسه دیگه چرا شماها نمیفهمید پای عابرومون وسطه
    بلند شدم با تمام خودخواهیم گفتم:
    -پای عابروشما وسط نه من؟ درضمن من با ایشون تصادف کردم و دلیلی نمی ببینم برای مغزهای منحرف توضیحی بدم.
    مسعود بلند شد گفت:
    -بیین یوتاب هرچی بخای بهت میدم.فقط ثابت کن به رسانه ها تصادف یه حادثه بوده و تو و آرتام هیچ رابـ ـطه ی ندارید.
    پوزخند زدم و عصبی فریاد کشیدم:
    -چی میگی مسعود؟! متوجه ای؟!
    از اعصبانیت نفس نفس میزدم.نادیا سکوت شکست گفت:
    -بنظر من فقط یک راه وجود داره!
    همه سرها به طرف نادیا برگشت.نادیا خیلی خونسرد ادامه داد:
    -اینکه این دو تا برن جلو رسانه ها و بگن که شکایت داریم! و یوتاب خطاب به رسانه ها بگه که بی گـ ـناه پاش وسط این بازی کشیده شده و ادعای حیصیت میکنه...هرچند که جزء این چیزی نیست!
    مسعود- مسخره منم یک ساعت دارم اینو میگم!
    نادیا با چهره ای متعجب گفت:
    -واقعا؟
    پیمان جلوخنده اش گرفت گفت:
    -عزیزم تو خودت اذیت نکن
    نادیا لب لوچه اش آویزون کرد.و پیمان درآغوش گرفتش...
    آرتام بلندشد.نگاه تیپش کردم.یه شلوار کتان قهوه ای،پیراهن چهارخونه ای،که آستین هاش بالا زده بود.از حق نگذریم خیلی خوشتیپ بود.چهره اش خیلی جذاب بود.چشم های گیرای داشت.دماغ کوچیک،لب های خوش فرم و ته ریشی که باعث جذابیتش شده بود.و موهای حالت دار.....صدای مسعود باعث شد دست از نگاه کردن به آرتام بردارم.
    مسعود یکی از دستاش به کمر زد و کلافه گفت:
    -یکی یه راه حل بذاره دارم بخدا دیونه میشم
    یه دفعه جرقه ی توی مغزم زده شد.اره خودشه!
    با بدجنسی گفتم:
    -یه فکری دارم!
    مسعود با خوشحالی گفت:
    -چه فکری؟!
    -من و ایشون.
    دستم سمت آرتام کشیدم و ادامه دادم:
    -توی رسانه ها اعلام میکنیم که دوتا دوست قدیمی هستیم که بعد مدت ها همو دیدیم
    چهره ام درهم کردم گفتم:
    -هرچندکه غلط بکنم چنین دوستی داشته باشم
    آرتام-مگه چمه؟
    من- چت نیست ...فقط دیونه ی
    خواست به سمت بیاد که جیغ کشیدم گفتم:
    -دیدی گفتم دیونه ی ؟ علاوه براین وحشی هم هستی
    از عصبانیت داشت نفس نفس میزد.چهره اش قرمز شده بود.فقط کم مونده بود مثل این دیوهای دوسر از دماغش دود بیاد بیرون...با تصوری که توی ذهنم کردم خنده ام گرفت.
    آرتام بیشتر عصبی شد..با عجله رفت بیرون...آخیش خوب حالش گرفتم.نگاه بچه ها کردم.داشتن ریز ریز می خندیدن...بلاخره تصمیم نهای گرفته شد.وای جواب بابا رو چی بدم؟! بچه ها رفتن.مختصر جریان برای مامان تعریف کردم.یعنی اومده بودم یکم حال هوام عوض بشه گند زده شد به همه چیز؟!
    دو روز بعد:
    سوار هوایپما شدم.زیرچشمی نگاه آرتام کردم.چه خودش هم می گیره هه بچه پرو...شیطونه میگه بزنم لهش کنم؟!
    -شیطونه غلط کرد
    با تعجب نگاهش کردم.لبخندی از روی بدجنسی زد گفت:
    -از حالا به بعد سعی کن فکرات به زبون نیاری
    پسره احمق منو ضایع میکنه...صدای مهمان دار پیچید:
    -لطفا کمربندهای خود را ببندید!
    کمربندم با حرص بستم.سرم به طرف پنجره چرخوندم.غرق در افکارم بودم.بعد ازاینکه بابا جریان فهمید یه دعوای راه انداخت که نگو!ولی وقتی مسعود اومد و با بابام حرف زد کوتاه اومد.ولی بابابزرگ به شدت مخالف بود....ولی چه میشه کرد پای عابرومنم درمیون بود.خدا ذلیلت کنه آرتام که شدی مثل جغد شوم هوار شدی سر زندگیم.....
    صدای مهماندار که داشت با آرتام حرف میزد منو از افکارم جدا کرد.نگاه مهماندار کردم ...با ناز رو به آرتام گفت:
    -شما باید آرتام زندی باشید همون مدل معروف
    آرتام باغرور لبخند زد گفت:
    -بله؟
    -نمیدونید چقدر از تبلیغاتون خوشم میاد!
    -مچکرم!
    مهماندار قهوه رو به دست آرتام داد.یک لحظه فکر شیطونی زد به کله ام.آرتام قهوه رو روی میزکه جلوی صندلی جلویش چسبیده بود گذاشت....مهماندار بعد از کلی حرف زدن.رفت آرتام درحالی که داشت روزنامه می خوند قهوه اش برداشت....و به لبش نزدیک کرد.خب الان وقتشه...دستم دراز کردم ...و گفتم:
    -بده منم بخونم
    آرتام که از حرکت من غافلگیر شد...تمام قهوه اش روی پاش ریخت دادزد:
    -سوختم
    سعی کردم لبخندی که روی لبم نشسته رو مخفی کنم...میگن هرچی عوض داره گله نداره ...پس حقت بود آقا آرتام...آخیش دلم خنک شد....تا تو باشی دیگه سربه سر من نذاری!
    مسعودکه صندلی ردیف بغلیمون بود. بلند شد اومد با نگرانی گفت:
    -چی شده؟!
    آرتام فریاد کشید:
    -میخای چی بشه؟! این دختره احمق قهوه رو ریخت سرپام
    اخم کردم گفتم:
    -احمق خودتی....میخاستی هواست بدی
    انگشت به حالت تهدید تکان داد گفت:
    - این کارت تلافی میکنم.
    بعد با عجله به سمت سرویس بهداشتی رفت.مسعود نگاهم کرد..گفت:
    -خدا آخر عاقبت مارا به خیر کنه
    بعد به سمت صندلیش رفت نشست...منم که بدطور حوصله ام سر رفته بود هدفن توی گوشم گذاشتم و آهنگ همیشه گی ام روplyaکردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم(آرتام)
    دختره پاک دیونه ست ....حیف که کارم گیرش بود وگرنه همین الان یه سیلی نوش جانش میکردم...
    به سختی لکه شلوار بردم ...ولی هنوز آثارش بود.به موقع حالش می گرفتم.
    با عصبانیت روی صندلی نشستم.برگشت نیم نگاهی بهم کرد.بعد دوباره سرش چرخوند.
    یعنی عاشق این بودم بزنم فکش خورد کنم تا دیگه بلبل زبونی نکنه...باحرص دندون هام روی هم سابیدم...درحالی که نگاش میکردم...روزنامه رو باحرص باز کردم شروع کردم به خوندن....
    بلاخره هواپیما فرود اومد.عینکم روی چشم هام گذاشتم.
    ساکم تحویل گرفتم به سمت خروج رفتم.راننده بابا سریع اومد سمتم و ساک از دستم گرفت...منتظر مسعود و تبسم موندم...بلاخره اومدن...اون دختره دیونه هم اومد....چه کلاسی هم می اومد.سریع روی صندلی جلو نشستم.
    بلاخره رسیدیم خونه....باز به این خونه جهنمی اومدم...پیاده شدم سریع...نیم نگاهی به عقب انداختم دختره داشت با تعجب نگاه خونه میکرد.پوزخندی زدم سریع خودم به خونه رسوندم.مستخدم درباز کرد.و خوش آمد گفت...مامان و بابا اومدن استقبالم ..هه اصلا دوست نداشتم باهاشون هم صبحت بشم.سریع به اتاقم پناه بردم.ساکم گوشه ی انداختم .و به سمت بالکن رفتم.پرده شکلاتی رنگ حریر رو کنار زدم.و در بالکن باز کردم...اینجا تنها جای بودکه می تونستم یکم در آرامش باشم...سیگارم برداشت و روشنش کردم....خیره شدم به باغ ...بابا همیشه نمای باغ زیبا نگه می داشت...واقعا زیبا بود...سیگارم از بالکن انداختم پایین ...و به سمت تختم رفتم دراز کشیدم...
    سرصدای ماهرخ باعث بهم زدن خوابم شد.به پهلو چرخیدم و باحرص بالشت به سرم چسبوندم! تابلکه سرصدا کمتر شه ولی فایده نداشت با حرص بلند شدم و در اتاق باز کردم..ماهرخ همراه یوتاب توی نشیمن طبقه بالا نشسته بودن و داشتن نگاه لپ تاپ میکردن! صدام بردم بالا گفتم:
    -میشه بفرماید اینجا چه خبره؟!
    هردوشون نگاهم کردن! ماهرخ که خوب اخلاق منو میدونست آب دهنش قورت داد گفت:
    -داشتم فیلم های شمال نشون یوتاب جون می دادم!
    چینی به ابروهام دادم گفتم:
    -مگه نمی ببینی خوابم؟ خب برو تو اتاقت
    ماهرخ سرش انداخت پایین! یوتاب جدی نگاهم کرد گفت:
    -شما اگه خیلی مایلید بخوابید میتونید پنبه داخل گوشتون فرو کنید؟!
    یه تای ابروم دادم بالا و پوزخندی زدم گفتم:
    -من از شما نظر خواستم؟!
    مصمم تر جواب داد:
    -خیر ولی راه حل پیشنهاد کردم!
    لبم کج کردم و گوشه ابروم خاروندم گفتم:
    -بهتر راه حل هاتون برای خودتون نگه دارید ....چون نیازتون میشه!
    با جدیت روبه ماهرخ گفتم:
    -بند بساط جمع کن برو تو اتاقت خوب میدونی اگه بدخواب شم چطور سگ میشم
    ماهرخ باترس بلند شد و لپ تاپش به دست گرفت و روبه یوتاب گفت:
    -یوتاب جان پاشو بریم تو حیاط!
    یوتاب دستاش به نشانه سکوت جلو ماهرخ گرفت..و روبه من کردگفت:
    -ماهرخ جان من اینجا راحتم پس بشین!
    نه! انگار این دختر هنوز نیومده کمر دشمنی رو بامن بسته!
    با اعصبانیت داد کشیدم:
    -هی دختر گوشات وا کن ببین چی میگم! من مثل پسرای داخل رمان نیستم که بخام بیخودی باهات کل کل کنم! یا هرچیزی دیگه ! پس مثل دختر خوبی پا رو دم من نذار
    خندهی تمسخری روی لبش نشاند گفت:
    -مگه دم هم دارید؟
    خواستم چیزی بگمش! که ماهرخ سریع گفت:
    -یوتاب جان لطفا! مراعات کن پدرم از سرصدای اینطوری خوشش نمیاد!
    بعد رو به من کردگفت:
    -باشه توهم الان میریم!
    با جدیت تمام گفتم:
    -سریع
    بعد درمحکم بستم.دستام به کمرم زدم! این دیگه کی بود؟! کم مشکل داشتم این دختر هم بهشون اضافه شده بود! زبون که نداشت ....زبونش اندازه اتوبان کرج تهران بود....پوفی کشیدم و دوباره توی تخت خزیدم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دو روز بعد:
    داخل تراس شدم...دستم به نرده تراس گرفتم و یکم خم شدم روی دستم ......
    داشتم منظره حیاط نگاه میکردم و به این فکر میکردم این دختر چه موجودیه؟! همه چیزیش عجیب غریب....
    نگاهم به فردی که داخل حیاط بود افتاد.به سمت آبشارهای مصنوعی رفت.و کنارشون نشست ...از بالکن اومدم بیرون و از اتاق زدم بیرون....
    ازپله های طلایی اروم پایین می اومدم...که با جسمی برخورد کردم...سرم بلندکردم..تا چیزی بهش بگم که با دوتا چشم قهوه ای سوخته چشم توچشم شدم.برق نگاهش خیره کننده بود.چشم هاش شبیه آهو بود.
    -میگم تو کوری؟
    بدون هیچ عکس العملی نگاهش کردم.وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم...اخم کرد بهم و از کنارم رد شد.ولی قبل ردشدنش بازوش گرفتم و کنار گوشش آروم غریدم :
    -با من بازی نکن جوجه وگرنه بد می ببینی
    دستش با حرص از دست من جدا کرد با تمسخر گفت:
    -وای مامانمم اینها ترسیدم
    انگشتم به حالت تهدید سمت کشیدم..که باچشم ابرو به انگشتم اشاره کردگفت:
    -بندازش پایین ...من ازهیچ تهدیدی نمی ترسم
    دندونم هام روی هم سابیدم گفتم:
    -ببین جوجه با اعصاب من بازی نکن ...سعی کن دور ورم نپلکی چون اصلا ازت خوشم نمیاد....فهمیدی!؟
    فهمیدی رو باصدای بلند گفتم....بغض کرد و با حالت دو از پله ها رفت بالا..دستم مچ کردم.و با عصبانیت روی نرده طلایی رنگ پله ها کوبیدم.
    دختره احمق...با عصبانیت از پله ها اومدم پایین و روی مبل نشستم.
    میلاد در حالی که موهاش خشک میکرد با هوله نزدیک شد گفت:
    -باز چته برادر کوچیکه اخمات توهمه؟!
    به چهره شادش نگاه کردم.چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
    -من موندم با این اخلاق گندت دخترا چطور تحملت میکنن
    با ترشرویی گفتم:
    -اصلا حال حوصله چرت پرت شنیدن ندارم پس خوشحال میشم با یه خداحافظی
    نفسش داد بیرون و سری تکان داد رفت.پام روی میز گذاشتم.و شروع کردم به زیررو کردن کانال ....اینها هم که چیزی نداشتن...تی وی رو خاموش کردم.سرم به مبل تکیه دادم چشم هام بسته ام.
    صدای خنده ای چند نفر باعث شد نتونم یکم آروم بشم.آه اینجا معلوم نیست کاروان سراست یا خونه؟
    -هی دختر توکلفت جدیدی؟
    گوشام تیز کردم اینکه صدای شراره بود دخترخاله ام باز این نچسب اینجا چه کارمیکنه؟
    صدا از حیاط می اومد...کنجکاو شدم بیینم دارن باکی اینطور حرف میزدن.....بدون مطلعی به سمت حیاط رفتم .درباز کردم.خاله و شراره و یوتاب سر پله ها ایستاده بودن.ولی هواسشون پی من نبود.شراره با گستاخی گفت:
    -بهت یاد ندادن جلو خانوم خونه چطور رفتارکنی؟
    پس بگو چرا اینها اومدن بوی گوشت به مشامشون رسیده بدم نمی اومد یکم شراره حرص بدم یوتاب بهترین صلاح بود....هه با جدیدت گفتم:
    -یوتاب جان مهمون من هستن شراره ....و بی احترامی به ایشون یعنی بی احترامی به من!
    یوتاب با تعجب نگاهم میکرد.شک نداشتم الان داشت پیش خودش فکر میکرد من دیونه شدم.
    خاله و شراره با تعجب نگاهم کردن.....انگار همه از طلاق من باخبرشده بودن....خب چیز عجیبی نبود! شراره باصدای جیغ جیغوش به سمتم اومد.خودش بهم آویزون کرد گفت:
    -عشقم دلم برات تنگ شده بود.
    دستاش به سختی از دور گردنم جدا کردم. گفتم:
    -مرسی دخترخاله جان ....
    بهش برخورد.خاله با تکبرنزدیک شد.و باهام روبوسی کرد.روبه یوتاب گفتم:
    -یوتاب جان بریم داخل ....
    یوتاب با چشم های گرد نگاهم کرد.حقم داشت تعجب کنه خب من برای فرار از شراره اینو بهش گفتم.به سمتش رفتم و دستش گرفتم ...خوشحال شدم که هنوز توی شوک بود و عکس العملی نمی تونست نشون بده وگرنه با اون زبونش منو می خورد.با یه لبخند که بیشتر شراره حرصی می کرد گفتم :
    - با اجازتون
    و سریع یوتاب ازپله ها بردم بالا...یوتاب که تازه از شوک بیرون اومده بود. با اعتراض گفت:
    -چکارمیکنی دستم ول کن!
    -هیس
    و بدون اینکه بهش توجه کنم داخل اتاقم بردمش .دستش رهاکردم.درحالی که مچ دستش ماساژ می داد گفت:
    -چرا رم میکنی تو؟
    یعنی این نمیشد یه دقیقه مثل آدم رفتارکنه!فقط دوست داشت روی مغزم اسکی بازی کنه.
    لبخند خبیثی روی لبم نشست.بد نبود یکم اذیتش کنم تا حساب کار بیاد دستش...با تعجب فقط نگاهم می کرد.
    " عذابم میده این همه بی قراری وقتی تو به حال روزم می خندی عذابم میده سردی اون نگاهت وقتی که رو به قلبم می ببندی چشات"
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    این چرا همچین نگاه میکرد؟ یه قدم به سمتم اومد.یک قدم به عقب برداشتم.دوباره جلو من من عقب رفتم.آب دهنم قورت دادم.خدایا یه وقت بالای سرم نیاره؟!
    لبخند موزیانه ی زد گفت:
    -تا همین یک دقیقه پیش داشتی خوب تز میدادی ...خب ادامه بده؟!
    اخمی کردم گفتم:
    -برو عقب دارم اذیت میشم
    یه تای ابروش داد بالا گفت:
    -آخی ....پس خانوم موشه ما دارن اذیت میشن!...
    -سعی کن حد خودت بدونی!
    کمرم به دیوار خورد.ازترس نفس نفس میزدم.این خونه ازبس بزرگ بود اگه کسی بخاد بلای سرت بیاره همه کسی متوجه نمیشه.یوتاب توچت شده؟ چرا داری خودت ضعیف نشون میدی؟
    صورتش نزدیکم کرد..و آروم گفت:
    -بهت گفته بودم چشمات شبیه آهو؟!
    .تمام قدرتم جمع کردم.لبخندی بهش زدم.که باعث تعجبش شد.هه فکر کرده کوری خوندی آرتام به من میگن یوتاب ...پام یواش بالا اوردم درحالی که لبخند دندون نمایی بهش زدم با تمام قدرتم زانوی جمع شده ام توی شکمش کوبیدم .از درد خم شد.دستش روی دلش گذاشت گفت:
    -آخ ...اینکارت بی حساب نمیذارم
    دستام به حالت تکوندن بهم زدم. و یه پوزخند بهش زدم و ازاتاقش زدم بیرون.همزمان با بیرون اومدن من مسعود هم ازاتاقش بیرون اومد باتعجب به من نگاه کرد.وای گندت ببرن آرتام الان پیش خودش چی فکر میکنه...سریع یه لبخند دندون نما زدم گفتم:
    -چیزه شاژر میخاستم...که نداشتن
    مسعود باجدیت گفت:
    -من که چیزی نپرسیدم!
    یعنی صاف قهوه ایم کرد.حالم گرفت. بدون حرفی به سمت اتاقم رفتم.در بستم و بهش تکیه دادم.
    خدایا خسته شدم.چرا تموم نمیشه این زندگی؟!
    قطره ای اشک روی گونه ام چکید...صدای موبایلم بلندشد.سریع اون اشک مزاحم پاک کردم به سمت موبایلم رفتم.مامان بود باخوشحالی جواب دادم:
    -سلام مامان جونم خوبی؟!
    صدای مهربونش باعث دلگرمی شد.
    -سلام دخترم حالت خوبه؟
    -مرسی ...شماها خوبید؟
    -اره دخترم...چه خبرا؟ کی برمی گردی؟
    -ایشلا آخرهفته
    -ایشلا مواظب خودت باشی ها مادر
    -چشم ....شما نگران نباشید
    -مزاحمت نمیشم می بوسمت خداحافظ
    -منم می بوسمت بای
    تلفن قطع کردم.یا بی حوصلگی نگاهم به پنجره دوختم.اتاقم روبه حیاط بود واقعا نمای زیبای داشت...نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم.یک اتاق بزرگ بایک تخت بزرگ و سرویس دستشویی مجهز و با کمد دیواری های بزرگ و همراه با تی وی ...اتاق شیکی بود.بیخود نبود که اینقدر رسانه ها ازشون حرف میزدن چون واقعا مهم بودن....
    باحالت طاق باز روی تخت دراز کشیدم.یادآرتام افتادم.رسما دیونه بود پسره.....واقعا موندم این به این قشنگی چرا اینقدر خول وضعه؟!
    تقه ی به در خورد.باتنی خسته روی تخت نشستم و گفتم :
    -بفرماید؟
    درباز شد.ماهرخ باخنده وارد شد ماهرخ دختر زیبای بود و مهربون در اولین دیدار عاشق رفتارش شدم....گفت:
    -دختر تو چرا نشستی؟
    -میخای پاشم برقصم؟!
    زد زیر خنده گفت:
    -نه قربونت...پاشو که برات کلی برنامه دارم...
    لب لوچه ام آویزون کردم گفتم:
    -ماهرخی خستم
    بدون اینکه بهم توجه کنه دستم گرفت...بلندم کردگفت:
    -من سرم نمیشه ...اول بریم ناهار بخوریم...بعد خرید
    با تعجب نگاهش کردم گفتم:
    -خرید؟!
    -اهوم چیز عجیبی گفتم؟!
    -نه ولی به چه دلیل؟!
    -دلیلش بعدا متوجه میشی!
    دیگه حرفی نزدم و پشت سرش راه افتادم...و به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
    پشت میز غذا خوری نشستم.نگاهم به تک تک اعضای خانواده انداختم.
    عمو سعید صندلی بالا نشسته بود.واقعا تک بود عمو سعید تو این دو روز عاشق اخلاقش شدم.خاله اشرف که نگو ماه بود.با این اخلاقش کسی باورش نمیشد زن دکتری به این معروفی باشه.
    مسعود و میلاد هم پسرهای خوبی بودن.تبسم با اون چهره مظلومش واقعا دوست داشتنی بود.
    نگاهم به برج زهرمار افتاد.ازشانس بدم روبه روم نشسته بود.
    نگاهم به خاله و دخترخاله ماهرخ افتاد.اصلا خوشم نمی اومد ازشون...انگار ارث شون خورده بودم که اینطور نگاهم میکردن....
    صدای عموسعید باعث شد که سرم به طرفش بچرخونم.
    -یوتاب جان غریبی نکن...غذا بخور عمو جان
    لبخندی روی لبم نشست گفتم:
    -مرسی عموجون اینقدر شماها خون گرم هستید که از همون لحظه اول به دلم نشستید
    آرتام مثل نخود نپوخته پرید وسط حرفم:
    -خدا روشکر که به دلت نشستیم
    حرصم بالا اومد.باحرص لبخندی زدم.و پاشنه کفشم بالا بردم و کوبیدم روپاش که با دادگفت:
    -آخ پام
    خاله اشراف بانگرانی گفت:
    -چی شده عزیزم؟!
    آرتام باعصبانیت نگاهم کرد.معلوم بود بدطور به خونم تشنه ست.با لبخندی که بیشتر حرصی میشد گفتم:
    -چیزیش نیست خاله فکرکنم باخودش درگیره
    آرتام دست هاش مشت کرد.به خوبی سابیدن دندون هاش روی هم می شنیدم.بقیه با بیخیالی مشغول غذا خوردن شدن.آرتام با چشم ابرو تهدیدم میکرد.عموسعید روبه آرتام گفت:
    -غذات بخور
    آرتام باصدای گرفته ازعصبانیت گفت:
    -صرف شد
    بعد نگاه عصبی بهم انداخت رفت توی اتاقش....عموسعید سری با ناراحتی تکان دادگفت:
    -نمیدونم این کی میخاد از این غرور و یک دندگی اش دست برداره
    مسعود-بابا لطفا باز بهش گیرندید.
    عوسعید نگاه ناراحتش به تبسم انداخت گفت:
    -منو ببخش دخترم
    تبسم لبخندی زد گفت:
    -من ازشما دلگیرنیستم عمو...اتفاقا خیلی خوشحالم که خدا بخاطر اون همه عذاب های که بهم داد...عوضش یه هدیه بهم داد.
    نگاه عاشقانه اش به مسعود انداخت.مسعود با عشق نگاهش کرد.و دست تبسم رو توی دستش گرفت.بقیه هم با لبخند شاهد این صحنه بودن...همه بدون حرفی شروع به ادامه ی خوردن غذاشون شدن...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ........
    نگاهم به ویترین مغازه ها دوختم و با اعتراض رو به ماهرخ گفتم:
    -ماهرخ خسته شدم.
    برگشت سمتم...مچ دستم گرفت دنبالش خودش کشوند گفت:
    -اینقدر غر نزن بیا این مغازه رو هم ببین شک ندارم لباس های این یکی رو می پسندی!
    ناچار دنبالش راه افتادم ! وارد مغازه شد و یه پسر جون بلند شد و بالبخند گفت:
    -سلام خانوم زندی خوش اومدید!
    ماهرخ هم لبخندی زد گفت:
    -مچکرم اقا میثاق طبق آخرین مدل ژورنال تون برای دوستم لباس مجلسی بیارید..
    پسره نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    -چه سایزی؟!
    نگاهی بین پسره و ماهرخ ردبدل کردم ! شانه ی بالا انداختم گفتم:
    -نمیدونم ...خودتون سایزم حدس بزنید!
    پسره خندید گفت:
    -باشه ...
    یه لباس بنفش بلند به سمتم گرفت ...گفت:
    -اینو فعلا پرو کنید!
    نگاهی به لباس انداختم! به اجبار به سمت اتاق پرو رفتم....نگاه خودم توی آینه کردم.اصلا بهم نیومد....
    آخرین لباس تنم کردم.در اتاق پرو رو باز کردم یکم که ماهرخ سرک کشید نگاهم کرد و سوتی کشید گفت:
    -اوه له له دختر توچه ماه شدی!
    خندیدم! گفتم:
    -دیگه داری اغراق میکنی!
    -نه بخدا ...جدی میگم خوشمل شدی!
    لبخندی زدم....با هول گفت:
    -زود بپوش که کلی کار داریم..
    در اتاق پرو رو بست...نگاهم به آینه دوختم و برای تصویر مقابلم پوزخندی زدم...

    فصل دوم(آرتام)
    یه حالی ازت بگیرم اگه حالت نگیرم که اسمم آرتام نیست! من کل دخترا برام دست پامیشکنن.
    درحالی که باقدم هام اتاق مترمیکردم ...ایستادم گفتم:
    -ا دیدی چطور سنگ رو یخم کرد این دختر ؟!....من احمق چرا جلو این کم میارم؟! یه حالی ازت بگیر جوجه هنوز منو نشناختی!
    صدای تلفنم رشته افکارم پاره کردبه سمت تلفنم رفتم .نگاهم به صفحه گوشی افتاد.نفس بود.بدون معطلی جواب دادم:
    -سلام
    -آرتام جونم خوبی؟
    اینو کجای دلم بذارم؟!.....باسردی گفتم:
    -کارت بگو؟
    از لحنم جاخورد و باصدای آرومی گفت:
    -نمیای بیینمت؟
    سریع گفتم:
    -بهت خبرمیدم
    بدون اینکه بهش مهلت هرحرفی دیگه بدم تلفن قطع کردم.روی تخت نشستم...ازوقتی نهال رفت حتی یکبارهم پام توی ویلام نگذاشتم.
    فکرم به سمت یوتاب پرکشید!
    من چم شده؟ من همون آرتام مغرورم که هیج دختری نمیتونست نزدیکم بیاد؟!چرا دارم مقابل اون چشم های وحشی و سرکش کم میارم؟! کلافه شدم.نمیدونستم چمه؟! فقط دوستداشتم سریع خلاص بشم.
    بدون اینکه کنترلی روی رفتارم و حرکاتم داشته باشم....به سمت میزمطالعه ام رفتم و گوشی سوئیچ هام برداشتم و ازاتاق زدم بیرون....
    نمیدونستم دارم کجادارم میرم؟ فقط دوست داشتم فرار کنم....کلافه از گشتن های بیهوده ماشین گوشه ی خیابان پارک کردم.و سرم روی فرمون گذاشتم...کجای قصه رو بد خوندم؟! اصلا قصه من با این دخترچیه؟! خدایا این امتحان برای چیه؟!
    چی شد! قصه ی من چرا همش داره بد نوشته میشه؟!دل نگران بودم! از آیندهی که پیش رو داشتم! از رفتن جلوی هزاران دوربین که تماشاچیانش میلیون ها نفر بودن! اصلا چی باید میگفتم؟! عابروی رفته خودم باید توجیح میکردم؟! یا بی گناهی یوتاب رو؟! سردرگم بودم ....درست مثل یه بچه دوساله بودم که مامانش گم کرده بود!
    آروم سرم بلند کردم! به روبه رو خیره شدم!
    بلاخره آروم شدم.ماشین روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.در عمارت توسط نگهبان ها باز شد...نگاهم به ماشین های پارک شده دوختم ...ماشین شاسی بلند شراره به چشم خورد.هنوز شراره اینجا بود.اصلا حال حوصله اش نداشتم.یه دختر لوس که با رفتاراش سعی داشت خود شیرینی کنه ! که اصلا به دل نمی نشست!دیگه همه به این رفتاراش عادت کرده بودن.حتی خاله! خاله بااون همه غرورش نمیتونست دخترش کنترل کنه...کلاشراره به حرف هیچکس گوش نمی داد.
    افکارمزاحمم پس زدم.از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.در خونه را باز کردم!
    ناخداگاه ابروهام درهم گره خورد اینجا چه خبربود؟ تحمل هرچیزی رو داشتم الا مهمانی !نگاهم به مسیری دوختم که مامانم باعجله به سمتم داشت می اومد نزدیکم شد ....و با هیجان که ناشی از استرس بود گفت:
    -کجابودی؟
    باخونسردی بهش زل زدم گفتم:
    -بیرون بودم.
    -خیلی خب زود آماده شو که الان مهمون هامیان؟!
    بازشروع شد...چشام باحرص باز بسته کردم و پوووفی کشیدم بدون توجه به مامان با دو ازپله هارفتم بالا...سریع پریدم تو حمام و یه دوش گرفتم....احساس میکردم تن خسته ام الان محتاج نوازش های آب هست
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    خودم توی آینه برانداز کردم.کت شلوار مشکی ....که با یه پیراهن سفید زیرش ست کرده بودم..و دکمه های بالاش باز گذاشته بودم.و پلاک زنجیرم که اسم اول خودم بود نمایان شد.ادکلن بعد اصلاحم برداشتم و یکم ازش زدم.بوی سردش زیردماغم پیچید...
    مثل همیشه با غرور بالای پله ها ایستاده بودم.یک لحظه احساس کردم کسی کنارم ایستاده.آروم سرم چرخوندم.یک لحظه نگاهم متوقف شد.
    به دختری که کنارم ایستاده بود نگاه کردم.چقدر زیبا شده بود.یوتاب با لباس مشکی کوتاهی که آستین هاش حریر بودن.یقعه لباس شبیه هفت بود...واقعا جذاب شده بود ...موهاش فرق وسط گذاشته بود و یه شال حریر روی موهاش...هیچ جای از بدنش معلوم نبود...نگاهش به چشم هام دوخت...ته نگاهش یه چیزی بود به اسم غم....بدون اینکه بدونم دارم چکارمیکنم...دستم به سمتش گرفتم گفتم:
    -میتونم همرایت کنم؟
    نگاهش خنثی بود.آروم دستش دور بازوم حلقه کرد.
    بوی عطرش واقعا بی نظیر بود.یه عطر سرد....درست مثل خودش....
    آروم از پله ها پایین می رفتیم...نمیدونم چرا اینکار کردم ولی؟؟!!
    حتی جواب سئوال خودمم هم نمیدونستم بدم! سرفرصت باید به یوتاب توضیح بدم که این رفتارم به هیچ چیز تعبیر نکنه!
    نگاه خیره جمعیت به خوبی حس میکردم...بعضی ها درگوشی حرف میزدن...بلاخره آخرین پله رو پشت سر گذاشتیم...ماهرخ باعجله به سمتمون اومد گفت:
    - یوتاب بیا میخام به دوستام معرفیت کنم
    یوتاب با خجالت دستش از دور بازوم جدا کرد رفت.
    اصلا مگه خجالت کشیدن هم بلد بود؟! لب خند محوی روی لبم نشست...دستی روی شانه ام نشست.برگشتم تا اون شخصی ببینم.
    -به به آقا آرتام تو آسمون ها دنبالت میگشتم
    دستش فشردم گفتم:
    -لطف دارید! سفرکاری پیش اومدکه مجبور شدم برم!
    -بله چه سفری هم ...سوغاتی هم انگار آورید؟
    متوجه منظورش نشدم..با گیجی گفتم:
    -متوجه نمیشم آقای میعادی منظورتون چیه؟!
    با چشم ابرو به پشت سرم اشاره کردگفت:
    -منظورم اون خانوم زیباست
    یکم مکث کردم ...و به عقب نگاهی کردم..نگاهم روی یوتاب ثابت شد.اصلا از این حرفش خوشم نیومد! اخم هام درهم کشیدم و به سمتش برگشتم. و بحث عوض کردم:
    -کار بار چطوره؟
    همونطور که شروع کردم به قدم زدن داخل سالن میعادی گفت:
    -خوبه...نمیخای باهم شراکت کنیم
    پوزخندی زدم گفتم:
    -شراکت با آدم های که چشم هاشون همه جامی چرخه توکار من نیست
    بهش برخورد.
    -با برادرات خیلی فرق داری
    -اره خوب ...برادرام ساده ان ولی من نه!
    -بهرحال دوستدارم باهات شراکت کنم
    -سعی ام میکنم به این موضوع فکرکنم
    به غرورش برخورد.و با اخم تخم ازم جداشد.پیرمرد خرفت ...به مستخدم اشاره کردم بیاد.آبیموهی برداشتم.
    آهنگ تانگوی پخش شد.اولین نفر تبسم و مسعود رفتن.وسط ..شراره به سمتم اومد و گفت:
    -آرتام میای ماهم برقصیم؟!
    توی فامیل رقـ*ـص تانگوم بی نظیر بود...برای اینکه حوصلم سر نره بد فکری نبود.
    شراره با خنده گفت:
    -مرسی
    بدون اینکه نگاهش کنم...نگاهم به مسعود و تبسم انداختم.لبخندی روی لبم نشست.بلاخره داداشمم به آرزوش رسید خیلی خوشحال شدم.
    -خوشحالی که ازتبسم جداشدی؟
    - بخاطر برادرم اره ...تبسم بی نظیره
    -دیگه وقتش نرسیده توهم به زندگیت یه تنوعی بدی؟
    -من زندگیم دوستدارم.
    اخم کرد و ساکت شد.چراغ های سالن خاموش شد.یک لحظه بوی عطر سردی را احساس کردم.یکم فکرکردم.اره این عطر یوتاب ...سعی کردم ببینم...یوتاب داره باکی می رقصه که اخم هام به شدت رفتن توهم....باز این سروش از نبود من سوء استفاده کرده بود. باید جای شراره رو با یوتاب عوض میکردم.توی عرض چندثانیه یوتاب به سمت خودم کشیدم و شراره رو به سمت سروش فرستادم..یوتاب معلوم بود عصبی شده گفت:
    -ولم کن تو کی هستی؟
    -هیس چرا اینقدر ول میخوری؟ منم آرتام
    .انتظارنداشت که من هم پای رقصش بشم.
    -چرا اینکارکردی؟
    -اول دستات ...
    با کنجکاوی گفت:
    -دلیل این رفتارات چیه؟
    نگاه چشماش کردم...دوست داشتم غرورش جریحه دارکنم...با بی تفاوتی گفتم:
    -بد کردم ازدست یه پسر که نمیدونی چیه! و کیه؟! نجات دادم؟
    -نه ولی...
    -ولی چی؟
    زمزمه وارگفت:
    -رفتارات چه معنی میده؟
    توقع این سئوال نداشتم!
    -معنی خاصی نداره فقط تو مهمان ماهستی و احترام بهت واجبه...
    پوزخند زد....آهنگ تموم شد....باعجله رفت..به رفتنش خیره شدم...به سمت ماهرخ رفت...ماهرخ با خنده درگوشش چیزی پچ پچ کرد که باعث شد اخم کنه!
    مسعود باصدای بلند گفت:
    -مهمان های عزیز یه لحظه گوش بدید.......
    به سمت مسعود برگشتم ...دست تبسم رو توی دستش گرفت و اون به خودش نزدیک کرد گفت:
    -امشب یه شب مهمه برام...یه شبی که مدت هاست حسرتش داشتم..ولی امشب به آرزوم رسیدیم ...همین جا میخام اعلام کنم منو تبسم قراره بزودی باهم ازدواج کنیم
    صدای جیغ و دست های جمعیت فضای سالن رو پرکرد.مسعود جعبه مشکی رنگ از سینی مستخدم برداشت و درش باز کرد.و با نگاه عاشقانه اش رو به تبسم گفت:
    -قول میدم تموم زندگیم به پات بریزم
    انگشتر رو دست تبسم کرد.دوباره صدای جیغ و سوت و دست های جمعیت بلند شد.نگاهم دور تا دور سالن چرخوندم.ولی نبودش ....کجا رفته بود یعنی؟!
    بیخیالش شدم.حوصله ی شلوغی رو نداشتم.سریع به سمت اتاقم رفتم ...دستم سمت دستگیره دررفت که .صدای گریه ی باعث شد عقب گرد کنم...گوشام تیز کردم.صدا ازکجا بود؟
    نگاهم به در نیمه باز اتاق یوتاب افتاد.آروم قدم هام به سمتش برداشتم.صدای گریه اش هرلحظه بیشتر میشد.
    سرم یواش از لای در داخل بردم...زل زده بود به گوشیش و داشت باخودش حرف میزد:
    -مامانی جونم دلم برات تنگ شده کجای؟ مامانی خستم میشه منو ببری پیش خودت؟! مامانی چرا من به این نقطه باید برسم ؟ چرا باید آدمی مثل این دیونه سرکله بزنم؟ نمیدونی چقدر سختمه که تظاهر کنم به خوب بودن
    اشک هاش پاک کرد.گوشیش کناری گذاشت.روی تخت دراز کشید.این الان به من گفت دیونه؟!
    آروم از اونجا دور شدم...این دختر کی بود؟ اصلا؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    .........
    صدای در زدن های پشت سرهم باعث شد چشمام هم باز کنم.روی تخت نشستم و باصدای خواب آلودگی گفتم:
    -بیا تو
    درباز شد و ماهرخ از لای در سرک کشید و باخنده گفت:
    -داریم با بچه ها میریم باغ تو نمیای؟!
    یکم به فکر فرو رفتم.امروز که قراری نداشتم.می تونستم از اخرین روزهای تعطیلیم نهایت استفاده رو ببرم! صدای ماهرخ منو به خودم آورد.
    -چی شد میای؟!
    ازتخت اومدم پایین و درحالی که به سمت سرویس بهداشتی میرفتم گفتم:
    -اره میام....فقط صبرکنید اماده شم
    -باشه منتظریم.
    دست صورتم شستم اومدم بیرون....یه شلوار کتان سفید و یه تیشرت مشکی پوشیدم ! یکم از ادکلن تلخم زدم..وسایلم برداشتم و تند تند از پله ها رفتم پایین ....بچه ها منتظر نشسته بودم!
    رو به بچه ها گفتم:
    - بریم؟
    مسعود -اره بریم!
    از خونه زدیم بیرون...مسعود،ماهرخ و میلاد و تبسم و پسرخالم کیارش تو یه ماشین...سوار ماشینم شدم...به ماشین استارت زدم....درحالی که با ضبط ماشین کشتی میگرفتم..تقه ی به شیشه ی ماشین خورد.شیشه ماشین دادم پایین و با تعجب نگاه مسعود کردم گفتم:
    -چیزی شده؟
    مسعود-ماشین ماکه تکمیل تو حداقل یوتاب باخودت بیار
    چشمام از حدقه زدن بیرون و با صدای بلند گفتم:
    -چی؟!
    مسعود خودش عقب کشید و با اخم گفت:
    -چته بابا! گوشام کر شد!
    -من هرکس میتونم تحمل کنم الا این دختر ....
    بقیه ی حرفم با صدای باز شدن در ماشین خوردم.و پشت بندش بوی سردی در فضای کوچک ماشین پیچید! سرم به طرف جهت مخالف چرخندم! و چشمام گرد کردم گفتم:
    -کی به تو گفت سوار شی؟!
    درحالی که به روبه رو خیره شده بود گفت:
    -کسی نگفت!
    سرش به سمتم چرخند ادامه داد:
    -خودم
    صدای مسعود باعث شد سرم به طرفش به چرخونم.
    مسعود-خب پس من برم که حرکت کنم
    -مسعود باتوام
    ولی بدون اینکه بهم توجه کنه به سمت ماشین رفت و سوار شد و حرکت کرد.مشتم کوبیدم روی فرمون و زیر لبم گفتم:
    -لعنتی!
    -نمیخای حرکت کنی؟!
    نگاه برزخیم بهش دوختم.یکم جاخورد ....درحالی که هنوز نگاهم بهش بود استارتی به ماشین زدم.
    از نگاه کردن بهش دست برداشتم و به روبه رو خیره شدم!
    در تموم مدت ...هواسم پی رانندگی بود.یوتاب هم سکوت کرده بود!
    شیشه رو دادم پایین...کنارش راحت نبودم! با وجود دخترای زیادی که کنارم بودن ..وجود یوتاب برام سخت بود!
    کاش هرچه زودتر تموم شه این ماجرا!
    بلاخره رسیدیم باغ...میلاد سریع پیاده شد و درباز کرد...ماشین هارا داخل بردیم..ماشین پارک کردم.سریع پیاده شدم.
    یک باغ بزرگ با درخت های مختلف ....باغی که از پدربزرگم به پدرم ارث رسیده بود
    -چطوری پسر؟!
    به طرف کیارش چرخیدم لبخندی زدم و باهاش دست دادم گفتم:
    -خوبم! توخوبی؟
    -اره....نیستت چکارا میکنی؟!
    باهم ،هم قدیم شدیم ...درحالی که قدم میزدیم کیانوش گفت:
    -این چند روز سوژه خبرنگارا بودی!
    -همیشه بودم!
    -این دختر...
    -این دختر چی؟!
    -این دختر باتو چه نسبتی داره؟!
    ایستادم.ایستاد.روی پاشنه کفش چرخیدم و روبه رواش قرار گرفتم...دوست نداشتم کسی داخل زندگی ام سرک بکشه!...اخم کردم گفتم:
    -توکه روزنامه هارا دنبال میکنی! پس باید این دختر رو هم بشناسی!
    سرش انداخت پایین گفت:
    -منظوری نداشتم!
    پوزخندی زدم گفتم:
    -مهم نیست!
    صدای ماهرخ باعث شد به سمتش برگردم...داخل ایون ساختمان باغ ایستاده بود باصدای بلند گفت:
    - داداشی ؟!
    نیم نگاهی به کیارش انداختم و به سمت ماهرخ رفتم.نزدیک شدم.دست هاش به نرده های ایوان گرفت وخم شد گفت:
    - داداشی من دارم کارای ناهار انجام میدم.میدونی که باغ بزرگه میتونی بری دنبال یوتاب ...میترسم گم شه!
    یه طوری می گفت گم بشه هرکی ندونه فکر میکنه جنگل اومازون! بابی حوصلگی گفتم:
    -باشه
    به سمت انتهای باغ رفتم...دستام داخل جیبم فرو بردم...فکرم درگیر شد! کاش میشد نیمی از خاطراتی که توی ذهنمون هست را فرمت کنیم!
    توی این زمونه عشق مرده! فقط اسم عشق باقی مونده! هیچ وقت پیامی که برام یکی از دوستام فرستاده بود رو فراموش نمیکنم! نوشته بود:
    -از فرهاد پرسیدند: هنوز به شیرین فکر میکنی?!
    گفت:هیییس،آرام تر لیلی خواب است
    شده حکایت نسل ما! میگیم عاشقیم ولی توی خیابون با دیدن یه دختر یا پسر قشنگ دست پاهامون شروع به لرزیدن میکنن!
    غرق درافکار خودم که با یه جسم برخورد کردم....و باصدای بلندی گفتم:
    -آخ
    درحالی که دماغ بیچاره ام می مالیدم از درد چشم هام باز کردم و به اون شخص که پلاس شده بود روی زمین نگاه کردم....ابروهام درهم گره خورده بود..یوتاب درحالی که لباس هاش می تکاند گفت:
    -من موندم چرا هردفعه باید بخورم به تو؟!
    چشم هام ریز کردم گفتم:
    -ببخشید! متوجه نشدم ! یه بار بیشتر که بهت برخورد نکردم!
    دست هاش روی زمین گذاشت و بلند شد.دست هاش بهم تکاند گفت:
    -روت برم! پس لابد من بودم باهات تصادف کردم؟!
    -من بودم! حالا که چی؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا