فصل اول(یوتاب)
نگاهم به اتاقم دوختم ...اتاق دوازده متری که برای من زیادی بزرگ بود.رنگ اتاق صورتی بود بارها همه گفتن عوضش کن ولی من دوست نداشتم چون منو مادربزرگ این رنگ انتخاب کردیم.اتاقم زیادی شلوغ بود.بقول عموم شبیه مهدکودک بود لب خندی روی لبم نشست.ولی من عاشق نقاشی بودم و اتاقم خودم طراحی کردم .تخت خوابم سمت چب بود.کمد دیواریم سمت راست بود.قسمتی از کمد دیواری میز مطالعه ام و کتابخانه ام بود.نه به رنگ تیره کمد دیواری نه به رنگ اتاقم....یوتابم دیگه اگه ازاین کارا نکنم که همه تعجب می کنن.
در اتاقم باز شد عمو و آمین وارد شدن.از تخت اومدم پایین و خودم به آمین رسوندم.ودر آغـ*ـوش گرفتمش و باخوشحالی گفتم:
-فسقلی من چطوری؟
با دوتا چشم های مشکی اش بهم زل زد و دستش بلند کرد و موهام کشید وبعد لپم گذاشت تو دهنش ....خنده عموم بلند شد گفت:
-پدرسوخته رو ببین ؟! از الان معلومه چه فضولی میشه
بلند خندیدم گفتم:
-فداشم من
موهام ازدستش بیرون کشیدم.ازلپم جداش کردم.بینی اش کشیدم گفتم:
-از الان داری شیطونی میکنی
آمین زد زیر خنده ....سفت بوسیدمش...عموم درحالی که می خندید گفت:
-حالت چطوره؟
آمین توی بغلم جابه جا کردم گفتم:
- خوبم...به شرطی که ترکش های بابا بهمون نخوره امشب
عموم خندید گفت:
-وروجک خب کم آتیش بسوزن
چشمکی به عموم زدم گفتم:
-اگه آتیش نسوزنم که یوتاب نیستم.
خنده عموم اوج گرفت ولی یه دفعه قطع شد...رد نگاهش گرفتم به پشت سرم نگاه کردم...عکس منو مامان بزرگ بود...توی عکس مادربزرگم نشسته بود و من ازپشت دستام دور گردنش حلقه کرده بودم...برگشتم نگاه عموم کردم ....حالش گرفته شد..باناراحتی گفت:
-اگه زنده بود الان کنارنوه هاش خوشحال بود
چشم هام از اشک لغزیدن ...جلوشون گرفتم...برای اینکه عمو رو ازاین حال هوا در بیارم خودم خوشحال گرفتم گفتم:
-کی اومدید؟
عموم متوجه شدکه حرف عوض کردم با لبخند محوی گفت:
-همین الان نادیا خواست بیاد صدات کنه. گفتم خودم بیام
-خب بریم پایین که دلم برای همتون تنگ شده
عموم جلو تر رفت منم پشست سرش رفتم....به سمت بقیه رفتم و باهمه احوال پرسی کردم.آمین به عموم دادم کنار نادیا نشستم.دوتا عمو که با بابامم میشدن سه تا داداش و دو تا عمه داشتم اولین فرزند هم عمه مینا بودکه یه دختر،پسر داشت به اسم نادیا و آرش ..آرش 24 سالش دومین فرزند بابام بود....همیشه به بابام میگفتم نادر خان و اونم کلی اخم تخم میکرد خههه خب چه کنم! سومین فرزند عمه مهتاب بود که یه پسر به اسم ارمین داشت که کلاس چهارم ابتدایی بود...چهارمین فرزندهم عمو دانیال بود که صاحب یه فسقلی بود به اسم آمین و پنجمین فرزند هم عمو ماهان بودکه خارج کشور تشریف داشتن به گفته مامانمم بابابزرگ از خونه بیرونش کرده بودن فقط میدونیم خارجه خیلی دوست داشتم ببینمش نادیا اروم کنار گوشم گفت:
-فرداشب که میای؟
با تعجب گفتم:
-کجا؟
-توچرا هی درحال تعجبی ؟ نکنه علامت سئوالی؟
-خب خواهرمن تو کارات کلا تعجب داره
-نه بابا؟!
-جون پیمان
بعد زدم زیر خنده....نادیا با خنده گفت:
-دیونه
آرش نزدیک اومد گفت:
-خوب پچ پچ می کنید هااا
نگاهش کردم گفتم:
-میخاستی قبلش ازتو اجازه بگیرم؟
آرش با شیطنت گفت:
-نیازی نیست دختر دایی ...میگم حالا چی میگفتید؟!
نادیا درحالی که سرش توی گوشیش بود گفت:
-توفضولی؟
آرش-توفکرکن اره!
من-وای باز شروع نکنید
آرش کنارم نشست گفت:
-پایه ی بیرون رفتن هستید؟
منو نادیا نگاه هم کردیم و همزمان گفتیم:
- بیرون!
آرش-اهوم
تعجب کردم اصلا آرش سابقه نداشت بگه بریم بیرون چون غیرتی بود خیلی...با اینکه ازم بزرگتر بود ولی عاشقش بودم...مثل داداشمم بود همیشه هوام داشت.ولی برعکس نادیا با اینکه خواهرش بود هیچ وقت باهم نمی ساختن یادم میاد زمانی که عمو مهران برای نادیا ماشین خرید آرش تا یک هفته نرفت خونه....صدای مامانمم که می گفت بیاید سرمیز منو ازافکارم جدا کرد.
همه دور میز نشسته بودیم..باز بابامم اخم هاش توهم بود...درحالی که داشتم از نوشابه میخوردم بابام گفت:
-یوتاب بازکه رفتی سرمزار
به سختی نوشابه قورت دادم پایین گفتم:
- بابا دلم گرفته بود.
آخه یکی نیست بهش بگه الان چه وقت این حرفاست؟نگاه عصبیش بهم دوخت.ترسیدم...عمو دانیال مداخله کرد گفت:
-خان داداش سخت نگیر
بابام غرید به عموم:
-تو ازش دفاع نکن دانیال...یه دختر تک تنها چه لزومی داره بره سرمزار ....مگه پنجشنبه رو گرفته بودن ازش
نگاهم به اتاقم دوختم ...اتاق دوازده متری که برای من زیادی بزرگ بود.رنگ اتاق صورتی بود بارها همه گفتن عوضش کن ولی من دوست نداشتم چون منو مادربزرگ این رنگ انتخاب کردیم.اتاقم زیادی شلوغ بود.بقول عموم شبیه مهدکودک بود لب خندی روی لبم نشست.ولی من عاشق نقاشی بودم و اتاقم خودم طراحی کردم .تخت خوابم سمت چب بود.کمد دیواریم سمت راست بود.قسمتی از کمد دیواری میز مطالعه ام و کتابخانه ام بود.نه به رنگ تیره کمد دیواری نه به رنگ اتاقم....یوتابم دیگه اگه ازاین کارا نکنم که همه تعجب می کنن.
در اتاقم باز شد عمو و آمین وارد شدن.از تخت اومدم پایین و خودم به آمین رسوندم.ودر آغـ*ـوش گرفتمش و باخوشحالی گفتم:
-فسقلی من چطوری؟
با دوتا چشم های مشکی اش بهم زل زد و دستش بلند کرد و موهام کشید وبعد لپم گذاشت تو دهنش ....خنده عموم بلند شد گفت:
-پدرسوخته رو ببین ؟! از الان معلومه چه فضولی میشه
بلند خندیدم گفتم:
-فداشم من
موهام ازدستش بیرون کشیدم.ازلپم جداش کردم.بینی اش کشیدم گفتم:
-از الان داری شیطونی میکنی
آمین زد زیر خنده ....سفت بوسیدمش...عموم درحالی که می خندید گفت:
-حالت چطوره؟
آمین توی بغلم جابه جا کردم گفتم:
- خوبم...به شرطی که ترکش های بابا بهمون نخوره امشب
عموم خندید گفت:
-وروجک خب کم آتیش بسوزن
چشمکی به عموم زدم گفتم:
-اگه آتیش نسوزنم که یوتاب نیستم.
خنده عموم اوج گرفت ولی یه دفعه قطع شد...رد نگاهش گرفتم به پشت سرم نگاه کردم...عکس منو مامان بزرگ بود...توی عکس مادربزرگم نشسته بود و من ازپشت دستام دور گردنش حلقه کرده بودم...برگشتم نگاه عموم کردم ....حالش گرفته شد..باناراحتی گفت:
-اگه زنده بود الان کنارنوه هاش خوشحال بود
چشم هام از اشک لغزیدن ...جلوشون گرفتم...برای اینکه عمو رو ازاین حال هوا در بیارم خودم خوشحال گرفتم گفتم:
-کی اومدید؟
عموم متوجه شدکه حرف عوض کردم با لبخند محوی گفت:
-همین الان نادیا خواست بیاد صدات کنه. گفتم خودم بیام
-خب بریم پایین که دلم برای همتون تنگ شده
عموم جلو تر رفت منم پشست سرش رفتم....به سمت بقیه رفتم و باهمه احوال پرسی کردم.آمین به عموم دادم کنار نادیا نشستم.دوتا عمو که با بابامم میشدن سه تا داداش و دو تا عمه داشتم اولین فرزند هم عمه مینا بودکه یه دختر،پسر داشت به اسم نادیا و آرش ..آرش 24 سالش دومین فرزند بابام بود....همیشه به بابام میگفتم نادر خان و اونم کلی اخم تخم میکرد خههه خب چه کنم! سومین فرزند عمه مهتاب بود که یه پسر به اسم ارمین داشت که کلاس چهارم ابتدایی بود...چهارمین فرزندهم عمو دانیال بود که صاحب یه فسقلی بود به اسم آمین و پنجمین فرزند هم عمو ماهان بودکه خارج کشور تشریف داشتن به گفته مامانمم بابابزرگ از خونه بیرونش کرده بودن فقط میدونیم خارجه خیلی دوست داشتم ببینمش نادیا اروم کنار گوشم گفت:
-فرداشب که میای؟
با تعجب گفتم:
-کجا؟
-توچرا هی درحال تعجبی ؟ نکنه علامت سئوالی؟
-خب خواهرمن تو کارات کلا تعجب داره
-نه بابا؟!
-جون پیمان
بعد زدم زیر خنده....نادیا با خنده گفت:
-دیونه
آرش نزدیک اومد گفت:
-خوب پچ پچ می کنید هااا
نگاهش کردم گفتم:
-میخاستی قبلش ازتو اجازه بگیرم؟
آرش با شیطنت گفت:
-نیازی نیست دختر دایی ...میگم حالا چی میگفتید؟!
نادیا درحالی که سرش توی گوشیش بود گفت:
-توفضولی؟
آرش-توفکرکن اره!
من-وای باز شروع نکنید
آرش کنارم نشست گفت:
-پایه ی بیرون رفتن هستید؟
منو نادیا نگاه هم کردیم و همزمان گفتیم:
- بیرون!
آرش-اهوم
تعجب کردم اصلا آرش سابقه نداشت بگه بریم بیرون چون غیرتی بود خیلی...با اینکه ازم بزرگتر بود ولی عاشقش بودم...مثل داداشمم بود همیشه هوام داشت.ولی برعکس نادیا با اینکه خواهرش بود هیچ وقت باهم نمی ساختن یادم میاد زمانی که عمو مهران برای نادیا ماشین خرید آرش تا یک هفته نرفت خونه....صدای مامانمم که می گفت بیاید سرمیز منو ازافکارم جدا کرد.
همه دور میز نشسته بودیم..باز بابامم اخم هاش توهم بود...درحالی که داشتم از نوشابه میخوردم بابام گفت:
-یوتاب بازکه رفتی سرمزار
به سختی نوشابه قورت دادم پایین گفتم:
- بابا دلم گرفته بود.
آخه یکی نیست بهش بگه الان چه وقت این حرفاست؟نگاه عصبیش بهم دوخت.ترسیدم...عمو دانیال مداخله کرد گفت:
-خان داداش سخت نگیر
بابام غرید به عموم:
-تو ازش دفاع نکن دانیال...یه دختر تک تنها چه لزومی داره بره سرمزار ....مگه پنجشنبه رو گرفته بودن ازش
مهتاب