کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
مثل همیشه ختم جلسه رو اعلام کردم ....زنگ زدم به یوسف و اومد دنبالم ....به سمت خونه بابا اینها رفتم...خسته بودم..هم جسم هم روحم...
باصدای یوسف که میگفت رسیدیم چشم هام بازکردم...باخستگی زیاد پیاده شدم...بزور پاهام باخودم می کشوندم....
طبق معمول مسختدم درباز کرد همه نشسته بودن...باهمشون سلام کردم.روی اولین مبل خودم پرت کردم گفتم:
-آخیش
مامانمم با دلسوزی گفت:
-مادرت بمیره الهی
نگاه چشم های ابیش کردم ...تنها زنی که عاشقانه می پرستیدمش مادرم بود اخم تصنعی کردم گفتم:
-خدانکنه مامان
مامان یوتاب-خاله جون یکم به خودت برس ضعیف شدی!
-چشم خاله جونم
بابارو کرد بهم گفت:
-چرا خودت نیومدی؟ چیزی شده که باز راننده ات اومده باهات؟
هیچ وقت عادت نداشتم محافظ هام و راننده هام باخودم این ور اون ور ببرم مگه درشرایط خاص ...
-نه چطور؟
-اخه تعجب کردم .
تازه متوجه سئوال بابا شدم گفتم:
-اهان ...عصری ماهرخ اومد گفت ماشینت میخام منم بهش دادم.
بابام با تعجب نگاهم کرد گفت:
-ماهرخ که بلد نیست با اون ماشین ها
یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
-گفت یوتاب بلده
نگاه عمو نادر کردم با اخم گفت:
-خانوم یه زنگ بزن به یوتاب ببین کجان
خاله هم سریع تلفنش برداشت و شماره یوتاب گرفت...سیبی برداشتم و بابی خیالی شروع کردم به خوردن..خاله هرلحظه قیافه اش به سمت نگرانی می رفت رو به عمو نادر گفت:
-جواب نمیده نادر،؟
عمو نادر عصبی گفت:
-دوباره بگیر
مامانمم-بذارید من زنگ بزنم به ماهرخ
و تلفن برداشت...پام روی پام انداختم...مامانمم با نگرانی گفت:
-جواب نمیده سعید
بابام عصبی شد بلند شد گفت:
-آرتام پاشو
متعجب گفتم:
-کجا؟
-بریم ببینیم کجان؟
-پدرمن بچه که نیستن الان میان
-توساکت آرتام که همش زیر سرتوه
اخم کردم گفتم:
-تقصیرمن چیه؟! وقتی جلو همه میاد میگه ماشین مسابقه ات میخام میشه بهش ندم؟!
مامانمم مداخله کردگفت:
-بس کنید بجای بحث کردن برید ببینید کجان ساعت 10'شب
بلند شدم..تلفن ازجیبم بیرون اوردم و شماره یوسف گرفتم
-الو یوسف؟
-بله اقا
-بچه هارا جمع کن برید دنبال خواهرم سریع ....همه جارا بگردید....
مامانمم و خاله از نگرانی هی شماره هاشون می گرفتن...بابام هی طول سالن را قدم میزد..پاکت سیگارم برداشتم و یه نخ روشن کردم...منم داشتم
کم کم نگران میشدم.یعنی کجان؟ نکنه تصادف کرده باشن...داشتم کم کم عصبی میشدم مثل سگ پشیمون بودم که ماشین بهشون دادم..تلفنم صداش بلندشد...به سمتش شیرجه زدم و سریع جواب دادم:
-الو
صدای هق هقی داخل گوشی پیچید....داد کشیدم:
-الو
صدای ضعیفی گفت:
-آرتام بیا
خودش بود.یوتاب بود. بانگرانی گفتم:
-کجا بیام؟
گریه اش اوج گرفت:
-نمیدونم فقط بیا تورو خدا
تماس قطع شد دادکشیدم:
-الو یوتاب؟!
بااسم یوتاب عمو نادر مثل فشنگ ازجاش پرید گفت:
-یوتاب بود؟! چی گفت؟!کجان؟
با بلاتکلیفی نگاهشون کردم چی باید میگفتم؟ بدون اینکه جوابی بدم شماره امیر گرفتم بهترین دوستم و توی اداره پلیس بودبا دومین بوق جواب داد
- به به آقا آرتام
بدون اینکه مهلت حرفی دیگه بهش بدم گفتم:
-امیر کجای؟
-اداره؟
-امیر سریع برات شماره ای می فرستم ردش برام بگیر
-چی شده خب؟
مختصربراش تعریف کردم
-باشه الان پیگیری میکنم تو نگران نباش
تماس قطع کردم..بابام با نگرانی گفت:
-چی شده؟ خب جون به لبم کردی؟
نمیدونستم چی بگم؟! اروم گفتم:
-یوتاب بود کمک می خواست
خاله پشت دستش گاز گرفت گفت:
-ای وای ..دیدی چی به سرم اومد
عمو نادربهش توپید:
-چته چیزی نشده هنوز؟ شاید ماشین خراب شده
عمونادر خودش هم باورش نمیشد ماشین خراب شده مامانمم برای اینکه خاله آروم شه کمکش کرد بشینه روی مبل....بابام با نگرانی گفت:
-چیکارکنیم پسرم؟!
-گفتم امیر پیگیر شه
صدای بازشدن دراومد سرهابه طرف درچرخید میلاد و مسعود و تبسم وارد شدن....وقتی قیافه های پریشون مارا دیدن به سمتون اومدن مسعودگفت:
-خیر باشه چی شده؟
بابا-چی میخاستی بشه خواهرت ویوتاب نیستن
میلاد-یعنی چی؟!
مسعود به طرف من برگشت گفت:
-جریان چیه آرتام ؟
صدای موبایلم بلندشددستم به حالت سکوت جلوی مسعود گرفتم نگاه صفحه موبایلم انداختم امیربود تماس وصل کردم
-الو امیرچی شد؟
-تماس از یه باغی بیرون شهر بوده...الانم یه نفربهمون خبر دادکه یه مهمونی همون نزدیکی هاست...به احتمال زیاد رفتن مهمونی
دلم ریخت...مهمونی؟ یعنی ....نه نه امکان نداشت
-امیر الان میام...
بدون توجه به کسی به سمت حیاط دویدم ..سوئیچ از یوسف گرفتم ...و با سرعت به سمت آدرسی که امیر پیامک کرده بود رفتم...تمام حرصم روی پدال گاز خالی میکردم.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول (یوتاب)
    باجسمی بی جون خودم به سمت ماهرخ کشوندم با التماس گفتم:
    -ماهرخ تورو خدا چشم هات باز کن
    دستم به سمت دستش بردم...نه نبض نمیزد ....خدایا این چه تقدیره شومیه؟چونه ام از بغض زیادی می لرزید!
    نگاه اون ماشین کردم ...سه تا پسرا هم افتاده بدون روی زمین...همش تقصیر من احمق بود
    باصدای بلند نالیدم گفتم:
    -ماهرخ توروخدا پاشو...ماهرخ غلط کردم پاشو...
    جیغ کشیدم فریاد کشیدم...دادکشیدم:
    -کمک...آهای کسی نیست؟
    یکی نیست بگه دختره احمق توی این منطقه که حتی کبوتر هم پر نمیزنه چه توقعی داری کسی پیدا بشه؟
    سرماهرخ روی پام گذاشتم ....اشک هام بند نمی اومدن
    -ماهرخ اخه چت بود گفتی باهاشون مسابقه بده
    خدایا یعنی من قاتلم ؟ خدایا خودت کمکم کن...صدای آژیر پلیس می اومد....خوشحال شدم...
    چندتا ماشین پلیس متوقف شدن...پسری با سرعت به سمتم اومد گفت:
    -حالتون خوبه؟
    با بغض گفتم:
    -من اره ولی دوستم نه
    نگاهش به ماهرخ افتاد.که تمام سرصورتش خونی بود ناباورانه گفت:
    -ماهرخم
    متعجب گفتم:
    -ازکجامیشناسیش؟
    بدون توجه به من سرماهرخ تو بغلش گرفت فریادکشید:
    -یکی آمبولانس خبر کنه سریع
    پیشونیش به پیشونی ماهرخ چسبوند و با هق هق گفت:
    -عشقم تورو خدا چشمات وا کن....چشمات واکن امیر بدون تومیمیره ماهرخ..
    -یوتاب
    صدای فریاد آرتام باعث شد به سمتش برگردم...هنوز تو شوک این پسره بودم ولی با دیدن آرتام خوشحال شم انگار فرشته نجاتم دیدم.با قدم های بلندش خودش بهم رسوند...کنارم زانو زدبا نگرانی گفت:
    -خوبی؟
    بدون اینکه بدونم دارم چکار میکنم خودم توی بغلش انداختم و باصدای بلند زدم زیرگریه گفتم:
    -آرتام تورو خدا یه کاری کن ماهرخ
    نوازشم کرد...روی سرم بـ..وسـ..ـه ی زد گفت:
    -اروم باش ....هیسس
    منو ازآغوشش جدا کردنگاهش به ماهرخ افتاد...ولی هیچ عکس العملی نشون نداد...با دلداری رو به امیرگفت:
    -بسته مرد
    ازاین رفتاراش تعجب کردم.وقتی دید امیر تو حال خودش نیست ماهرخ روی دستاش گرفت و بلندشد...و سریع به سمت ماشین رفت..درهمین حین آمبولانس رسید...راهش عوض کرد وبه سمت آمبولانس رفت....پرستارا زود دست به کارشدن و ماهرخ داخل آمبولانس بردن ...آرتام سریع به سمتم اومد...توی اون تاریکی درست صورتش نمی دیدم...نور مهتاب یکم چهره اش مشخص کرده بود.معلوم بود بدطور عصبیه از اخم های روی پیشانیش مشخص بود ....با نگرانی رو به من کرد گفت:
    -میتونی راه بری؟
    بابغض گفتم:
    -نه
    -باشه نگران نباش الان می ببرمت بیمارستان
    زیربازوم گرفت همین که خواستم بلندشم جیغ بلندی کشیدم...آرتام چشم های غمیگنش بهم دوخت گفت:
    -درد داری؟
    مثل بچه ها گریه ام اوج گرفت گفتم:
    -اره
    میخاست چیزی بگه ولی کلافه به نظر میرسید آخرم دلش به دریا زد گفت:
    -مجبورم بغلت کنم
    بدون اینکه مهلت مخالفت بهم بده دستش زیر پاهم گذاشت و بلندم کرد...معذب بودم! ...موهای حالت دارم روی صورتش افتادن و کنار رفتن....اخم کردگفت:
    -شال ات کو؟
    توی این هیرو ویری غیرت بازیش گل کرده!
    -نمیدونم ....انگار ازسرم افتاده!
    اخم هاش بیشتر شد....خیلی خره این پسره توی این موقعیت رگ غیرتش باد کرده.
    به سمت ماشین رفت...به سربازی که کنار ماشین بودگفت در بازکنه سرباز در ماشین باز کرد.وآرتام منو روی صندلی عقب گذاشت و سریع در بست...بعد ازچند دقیقه سوار ماشین شد و به راه افتاد...
    سکوت کرده بود ....گفتم:
    -چرا نذاشتی منم با آمبولانس برم؟!
    -جا نداشتن...
    سکوت کرد بعد ازچند دقیقه انگار چیزی یادش اومده ...
    بی هوا داد کشید:
    -اینجا چه غلطی میکردید؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ترسیدم...بغضم قورت دادم گفتم:
    -نمیدونم....
    بیشتر عصبی شد گفت:
    -یعنی چی؟
    با گریه دادکشیدم:
    -نمیدونم چی شد فقط با یه ماشین کورس بستیم و اینجا اومدیم...یک لحظه جواب تلفن خواستم بدم که به ماشین جلوی برخوردکردم و بعدش چپ کردم
    -چکارکردید؟! تقصیر منه احمق که بهتون ماشین دادم.آخه کی به شماها گفته کورس ببنید! ببینم نکنه فکر کردید اینجا مسابقات؟
    بیشتر داد کشید:
    -ها؟چرا لال شدی! دجواب بده!
    ازترس به صندلی چسبیدم و سکوت کرده بودم! با دادهای که می کشید زبونم نمی چرخید که جوابش بدم!
    تلفنش زنگ خورد جواب داد:
    -سلام بابا
    -......
    -بابا لطفا بدون اینکه مامان و خاله متوجه بشن با عمو و مسعود بیاید بیمارستان(....)
    -.......
    -بیاید شما توضیح میدم فعلا
    تلفنش قطع کرد....زیر لب به خودش فوش می داد...با بغض گفتم:
    -آرتام
    با پرخاشگری گفت:
    -چیه؟
    بانگرانی گفتم:
    -ماهرخ چی میشه؟!
    -خوب میشه
    هق زدم گفتم:
    -ولی نفس...
    فریاد کشید:
    -خفه شو یوتاب...خواهرمن نمرده اگه تمام دکترای این شهر صف کردم ولی نمیذارم بمیره
    -تقصیرمن بود ...من قاتلم
    -لطفا خفه شو تا خودم خفت نکردم...یعنی چی من قاتلم؟
    -اون پسرا مرده بودن!
    -نترس نمردن...زنده بودن فقط بی هوش بودن...
    خیالم یکم راحت شد...ولی هنوزم استرس داشتم...یهو دردی داخل سرم پیچید.چشم هام سیاهی می رفتن..هرچی پلک میزدم تا سیاهی جلوی چشمم بره فایده نداشت...صدای آرتام بابوقی که داخل گوشام پیچیده شد قاطی شد....دستم به سرم گرفتم....دنیا دور سرم می چرخید! آرتام از تو آینه نگاهم کرد و صدام کرد:
    -یوتاب ....یوتاب حالت خوبه؟!
    به سختی لب باز کردم گفتم:
    -خوابم میاد آرتارم...هیچی نمیفهمم
    فریادکشید:
    -یوتاب سعی کن نخوابی ...باتوام یوتاب صدام میفهمی؟!
    هرکاری کردم که جواب آرتام بدم نشد...چشم هام سیاهی مطلق رفتن....اونقدر سیاه بود همه جا که همش دنبال روزنه ی نور بودم.....
    "یه بار دیگه درکم کن و بمون شرمنده ام کن"
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (آرتام)
    باکلافگی سالن انتظار قدم میزدم...خودم لعنت می فرستادم همش تقصیر من بود....بابا و عمو داشتن به سمتم می اومدن ....نزدیکم شدن ...بابا با نگرانی گفت:
    -کجان؟.
    به در اتاق عمل اشاره کردم...عمو نادر تعادلش ازدست داد سریع به سمتش رفتم و زیر بازوش گرفتم و کمکش کردم روی صندلی بشینه....بابام هم نشست کنارش عمو زد روی پاش گفت:
    -دیدی بدبخت شدم سعید....دختر یکی دونه ام داره بامرگ دست پنجه نرم میکنه
    نمیتونستم چی بگم...تمام قدرتم جمع کردم و به سختی گفتم:
    -ماهرخ بابا
    بابام مثل برق گرفته ها ازجاپرید گفت:
    -ماهرخ چی؟
    بغض راه گلوم بست....با دوتا انگشتای شستم گوشه چشمم فشار دادم تا اشک هام سرازیر نشن ....انگشتام برداشتم به سختی آب دهنم قورت دادم گفتم:
    -ماهرخ رفته توکما
    بابا دستش روی قلبش گذاشت...باعجله به سمتش رفتم.توی بغـ*ـل گرفتمش و با نگرانی گفتم:
    -بابا ..بابا چت شد؟
    دادزدم:
    -پرستار ...پرستار
    دوتا پرستار با عجله اومدن و بابا را روی برنکارد گذاشتن و بردن....نمیدونستم اینجاباشم ؟ یا پیش بابا؟
    اس دادم به مسعودکه بیاد...به دیوار تکیه دادم...خسته بودم خیلی...یاد چند ساعت قبل افتادم...من یوتاب بغـ*ـل کردم؟ من بوسیدمش....ازدست خودم عصبی شدم..صدای گرفته ی عمو نادر باعث شد سرم بلند کنم
    -یوتاب کجاست؟
    با ناراحتی گفتم:
    -یوتاب زیر عمل
    مردمک چشم هاش لرزید....یه متنی هست که میگه خدا نکنه هیچ مردی گریه کنه چون یک شبه پیر میشه...اشک هاش سرازیر شد ...باصدای گرفته گفت:
    -چرابردنش اتاق عمل؟
    -میگن پاش شکسته ناجور.
    کلافه ادامه دادم:
    -نمیدونم عمو
    دستم مشت کردم و کوبیدم تو دیوار...اونقدر در دلم زیاد بودکه به درد مچ دستم توجه نکردم.
    درباز شد.سریع به سمت دکتر رفتم...با نگرانی پرسیدم:
    -چی شد؟
    دکتر ماسکش برداشت گفت:
    -خطر رفع شد....سالمه همسرتون
    عمو باشنیدن این کلمه چنان برگشت سمتم گفتم که باخودم گفتم الان گردنش رگ به رگ میشه!..دکتر بدون حرفی ازکنارمون گذشت...عمو باچشم هاش منتظر نگاهم میکرد لب باز کردم گفتم:
    -مجبورشدم بگم همسرم شرمنده
    دستش اروم روی شانه ام گذاشت و زد روی شانه ام...لبخند تلخی زد و رفت...کلافه چنگی توی موهام کشیدم....اونقدر سردرگم بودم که نمیدونستم ازخودم از زندگیم چی میخام...وقتی خیالم از یوتاب راحت شد به سمت اتاقی که بابا رو بستری کرده بودن رفتم...
    درباز کردم اروم به سمتش رفتم..کنار تختش ایستادم.
    اروم پلک هاش باز کرد...منوتا دید گفت:
    -ماهرخ و یوتاب چی شدن؟!
    برای اینکه بهش استرس وارد نکنم با اطمئینان گفتم:
    -یوتاب حالش خوبه....ماهرخ هم خوب میشه
    داشتم به پدرم دروغ میگم به دکتر سعیدزندی کسی که الگو زندگیم بود..کسی که اولین بارفهمید دروغ گفتم چنان زد توی دهانم که دیگه هیچ وقت دروغ نگفتم حالا بعدچندسال دارم بهش دروغ میگم حالم ازخودم بهم میخورد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دستم فشرد گفت:
    -بابا آرتام
    -جونم بابا
    -من دیگه اون ادم سابق نیستم ازت میخام هوای خانواده ات داشته باشی چون تو فقط میتونی درست تصمیم بگیری
    شرمنده شدم از حرفای بابامم....با شرمندگی گفتم:
    -بابا من شرمنده ام من اونقدرهم که می گید خوب نیستم.
    -آرتام چرا اینقدر تلخ شدی؟
    برای اولین بارگله کردم ....بغض کردم...وقتش رسیده بود از دردهام بگم..
    -بابا من تلخ نبودم..تلخم کردن...شماهمیشه بیشتر ازهمه به مسعود و میلاد و ماهرخ اهمیت می دادید...میدونی چرا؟ الان میگم براتون...
    صدام عصبی بود...یاداوری گذشته برام زجر اورترین چیزممکن بود ادامه دادم:
    -مسعود چون فرزند ارشد بود عزیز بود.....میلاد چون که موقعه به دنیا اومدنش میخاسته بمیره عزیز بود..ماهرخ چون تک دختر بود عزیز بود...تنهاکسی که عزیز نبود من بودم....هیچ وقت اومدی بگی آرتام بابا توی درسات مشکلی داری؟ اومدی بگی ارتام بابا من هستم؟ وقتی درد داشتم نبودی!وقتی عاشق شدم نبودی!من اگه مرد شدم اگه تلخ شدم اگه سنگ شدم بخاطراینکه خودم بودم...وقتی زمین خوردم کسی دستش به طرفم دراز نکرد...اصلا پرسیدی چطور به اینجا رسیدی؟ باخودت گفتی پول های بهت می دادم چکارمیکردی؟ من وقتی 22 سالم شد هیچ وقت به پول هاتون دست نزدم...عرق ریختم جون کندم ....شب بیداری کردم سرم بارهاخم کردم...زمین خوردم ولی نباختم تا اینکه شدم معروف ترین تجار ایران....
    بابام گوش می داد من حرف میزدم من اشک می ریختم بابام نگاه میکرد...گفتم گفتم تا سبک شدم بابام باصدای گرفته که اثر گریه کردنش بودگفت:
    -توگفتی من گوش دادم حالا توگوش کن پسرم..من همیشه پشتت بودم...زمانی که به دنیا اومدی اینقدر خوشحال بودم که نگو...همیشه هواسم بهت بود اگه همه اینکارا رو کردم برای اینکه بود میخاستم مردشی میخاستم جا پا جای خودم بذاری....نمیدونی وقتی اسمت میاد و رقیب هات چطور می لرزن و من چقدر ذوق میکنم...آرتامم ببخش اگه پدر لایقی نبودم.
    شرمنده شدم دربرابر پدرم..شرمنده قهرمان زندگیم شدم و آروم گفتم:
    -اینو نگو بابا...من فرزند لایقی نبودم
    دستم فشرد...خم شدم و روی دستش بـ..وسـ..ـه زدم برای اولین بار....قطرهی اشک ازگوشه چشمم روی دستش چکید...
    طاقت نیاوردم باعجله ازاتاق زدم بیرون....تکیه ام به دیوار دادم....بغض های پی درپی ام قورت می دادم ...باز این جمله رو تکرار میکنم مثل همیشه:
    -یه مرد فقط توی خلوتش گریه میکنه..
    خودم جمع جور کردم.به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتم.
    بعد از پوشیدن لباس های مخصوص وارد شدم...گذشته جلوی چشمم زنده شد
    "-آرتام اون عروسک مال منه پسش بده
    با لجبازی گفتم:
    -نمیدم میخای چکارکنی؟
    باعصبانیت به سمتم اومد و پیراهنم گرفت و با جیغ دادگفت:
    -بهم بدش
    بابیخیالی عروسک پرت کردم داخل استخر و با غرور بهش خیره شدم ...زد زیر گریه عصبی سرش دادکشیدم:
    -گریه نکن ماهرخ میخاستی دفترم خراب نکنی"
    نزدیکش شدم....چه معصومانه خوابیده بود...اشک هام مثل باران پاییزی بی هوا شروع به بارش کردن....
    "_آرتام تورو خدا به بابا نگو
    با بدجنسی گفتم:
    -حیفم میاد بهش نگم دختر دردونه اش چطور با بهترین دوست من ریخته روهم
    بغض کرد گفت:
    -ازت بدم میاد ....تواصلا بوی ازعشق نبردی...حیف اسم برادر که روی توه"
    باصدای بغض دارشروع میکنم به حرف زدن
    -خواهرم...چطور دلت اومده اینطور بخوابی؟ پاشو ...پاشو ...نکنه خوابیدی که باز بیام نازت بکشم؟ خودت خوب میدونی من نازکشیدن بلد نیستم...
    هق هق ام بلند شد....
    -ماهرخ منو ببخش اگه اذیت کردم اگه دلت شکوندم..کاش من بجای تو اینجامی خوابیدم...ماهرخ یادته وقتی داشتیم بازی میکردیم پرتت کردم روی زمین و زانوت زخمی شد؟...خیلی پشیمون شدم ازکارم فرداش برات کلی شکلات گرفتم و گذاشتم توی اتاقت و توفکر کردی کار بابابوده...یادته وقتی فهمیدم با امیردوست شدی ؟ نفهمیدی ماهرخ که چطور غرورم شکست...سختم بود ناموس دلش به کسی بده....ماهرخ بقران دوستدارم ...تمام زندگیم ...مرهم تمام دردهامی ....خنده هات ،جیغ زدن هات،لوس بازی هات همه رو به جون دل میخرم فقط به شرطی که بیدارشی...نه بخاطر من ؟ بخاطر بابا...دیگه اذیت نمیکنم...
    هق هق گلوم راه گلوم بسته بود!
    نفس کشیدن برام سخت بود.پیشونیش بوسیدم با عجله زدم بیرون...
    مسعود با چشم های قرمزش بهم خیره شد....به سمتم اومد..درآغوشم گرفت زد زیر گریه گفت:
    -آرتام خواهرم زنده میمونه؟
    خودم حالم بدتر مسعود بودنالیدم:
    -مسعود خواهرم پرپر شد...همیشه میگفتم موقعه مرگم اگه کسی برام اشک نریزه خواهرم به جای همه برام اشک میریزه
    ازآغوشم فاصله گرفت...میلاد تبسم هردو داشتن مامان آروم میکردن...موندن توی چنین فضای برای سخت بود...
    ازپله ها رفتم پایین...نه توان راه رفتن داشتم نه توان هیچ کاری رو...روی صندلی های سالن انتظار نشستم ..نگاه ساعت کردم ..9 صبح بود چقدر زود ساعت ها گذشتن
    یک لحظه تصویر یوتاب جلوی چشمم اومد...باعجله بلندشدم به سمت اتاقش رفتم....
    تقه ی به در زدم اروم درباز کردم.وارد اتاق شدم.عمو نادر و خاله با چشم های گریون بالای سرش ایستاده بودن..
    اروم گفتم:
    -سلام
    عمونادر باسرش جواب سلامم داد...هنوز بی هوش بود.نگاه پای شکسته اش انداختم...یه شیطنت باعث شده پنج خانواده درگیر بشن..خاله اروم زیارت عاشورا میخوند...عمو نادر باصدای گرفته گفت:
    -ماهرخ چطوره؟
    باصدای گرفته گفتم:
    -دروغه اگه بگم خوبه!
    -چی به سرخودشون اوردن
    -بازیه روزگارعمو!
    -پسرم چندساعت که سرپای برو خونه استراحت کن
    پوزخندی زدم گفتم:
    -عادت دارم عمو.....
    عمو دیگه حرفی نزده بود...نگاهم به صورت یوتاب انداختم..چشم های قهوه ایش رو بسته بود.موژهای بلند،بینی متوسط،لب های غنچه ای،و پوستی سفید ...روی هم رفته دخترجذابی بود ولی زبونش درازبود...بیخیال افکارپوچم شدم روبه عموگفتم:
    -من برم پیش مامان اینها فعلا با اجازه
    -بروپسرم منم چند دقیقه دیگه میام
    -چشم
    عقب گرد کردم و از اتاق زدم بیرون...به سمت حیاط رفتم...روی نیکمت نشستم..سیگارم مثل همیشه روشن کردم...حتی این روزا دردم با این سیگارتسکین پیدانمیکنه...هرپوکی که میزدم به سیگارانگار داشتم آرزوهام دود میکردم
    "تا اخرین نفس توی زندگی مراقبش بمون"
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    مامان بزور بالاسرم ایستاده بود و میخاست کامپوت آناناس بخورم...
    با اعتراض گفتم:
    -مامان بسته ترکیدم
    اخم کرد گفت:
    -حرف نباشه ...بخورببینم
    بزور قورتشون دادم..بلاخره تموم شد...نفس راحتی کشیدم...دلم برای ماهرخ بی تابی میکرد خیلی نگرانش بودم ...همش تقصیر من احمق بود اگه دیونه بازی درنمی اوردم اگه ....هزار اگه توی ذهنم رژه می رفتن...با ناراحتی نگاه پام کردم حداقل تا دوماه باید رعایت میکردم...تقه ی به در خورد..آرتام باهمون غرور همیشگی اش وارد شد پشت سرش پلیس...نفسم توی سـ*ـینه حبس شد...با ترس زل زدم به مامانمم که دستم گرفت اروم زیر لبش گفت:
    -نگران نباش
    نگاهم سمت پلیسه چرخندم...بادقت نگاهش کردم اره خودش بود همون پلیسی که اون شب بالاسرماهرخ گریه میکرد خیلی دوستم داشتم بدونم جریان چیه؟! ...ولی بازیاد ماهرخ که افتادم آه از نهادم بلند شد...پلیس کارت شناسایش به طرفم گرفت گفت:
    -سرگرد امیر محتشم هستم از دایره جنایی
    استرس گرفتم...میترسیدم...نکنه منو به جرم قتل ببرن؟
    ادامه داد:
    -میشه شب حادثه رو برام توضیح بدید؟
    آب دهنم به سختی قورت دادم و آروم شروع کردم به توضیح دادن:
    -منو ماهرخ بعد از خرید رفتیم تایکم دوری بخوریم...پشت چراغ قرمز ایستادیم که یه ماشین کنارمون ایستاد سه تاپسرتوش بودن...اول شروع کردن به متلک گفتن
    با گفتن این جمله ام اخم های آرتام بهم گره خورد..ادامه دادم:
    -من اول توجهی نکردم...ماهرخ ولی با توپ تشر جوابشون داد.چراغ که سبز شد گازماشین گرفتم ولی اوناهمچنان پشت سرمون بودن...نمیدونم یهو چی شد که زد به کله ام که باهاشون کورس ببندم...اونقدرمحو رانندگی بودم که نمیدونم چطور سراز بیرون شهر دراوردم..تلفنم زنگ خورد یک لحظه هواسم پی موبایلم رفت که نمیدونم چی شد فقط صدای جیغ ماهرخ شنیدم
    سرگرد محتشم با کنجکاوی نگاهم کردگفت:
    -رانندگی باماشین مسابقه رو چطور یادگرفتی؟
    -از دوستم یادگرفتم
    - خیلی خب...خداخیلی دوستون داشته که سه تاپسرا سالمن و هیچ صدمه ی ندید...
    آرتام پرید وسط حرف سرگردمحتشم گفت:
    -من ازشون شکایت دارم
    سرگرد محتشم-ولی آرتام
    عصبی شد
    -ولی نداره ...متوجه نیستی انگار امیر خواهرم روی تخت بیمارستان داره جون میده! یک هفته ست که خانواده ام خواب خوراک ندارن! بخاطرچی؟! بخاطر یه شوخی احمقانه!
    سرگردمحتشم-باشه بهم سر بزن روز خوش
    آرتام دستش فشردگفت:
    -روز خوش
    سرگردمحتشم رفت..آرتام با سردی گفت:
    -حالتون خوبه؟
    نگاه چشم هاش کردم یادشب حادثه افتادم...یادآغوش بی هواش و بـ..وسـ..ـه اش گر گرفتم...دست پاچه جواب دادم:
    -خوبم
    سرش به معنی خوبه تکون داد! درطول یک هفته کارش فقط همین بودمی اومد حالم می پرسید می رفت...دیگه به زخم زبون هاش تیکه پرندون هاش عادت کرده بودم..صدای تلفنش بلندشد سریع جواب داد:
    -بله مسعود؟
    -....
    داد زد:
    -چی؟
    -.....
    -الان میام
    مامانمم بانگرانی پرسید:
    -چی شده پسرم؟
    درحالی که دست پاچه بود گفت:
    -ماهرخ
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    و بعد سریع اتاق ترک کرد.با استرس نگاه مامان کردم گفتم:
    -مامان برو ببین چی شده؟
    -ولی تو تنهای؟!
    -اشکال نداره تورو خدا برو ببین چی شده دارم از نگرانی دیونه میشم
    -باشه
    مامانمم رفت...ازبس استرس داشتم مادام ناخون هام می جویدم...بلاخره دربازشد و مامانمم اومد داخل...توی این یک ساعت به اندازه یک سال عذاب کشیدم.بدون اینکه بهش مهلت بدم سریع گفتم:
    -مامان چی شده؟
    مامانمم چشم های مشکی اش بهم دوخت....لبخندی زد گفت:
    -به هوش اومده .
    ناباورانه نگاهش میکردم....یعنی ماهرخ به هوش اومده؟ جیغ بلندی کشیدم و دستام بهم کوبید گفتم:
    -وای خدا جونم مرررسی
    مامانمم با خنده گفت:
    -آروم تر دختر زشته توبیمارستانی
    -وای مامان نمیدونی چقدر خوشحالم! اگه پام شکسته نبود حتما پامی شدم و یه قره حسابی می دادم.
    مامانمم لبش گاز گرفت با خنده گفتم:
    -چیه خب دلم میخاد برقصم
    بعد شروع کردم توجام رقصیدن...صدای صرفحه یه نفرباعث شد..خشکم بزنه...آروم سرم به طرفش چرخوندم.باحالت زاری نگاهش کردم...خداجونم تو خیلی مشتاقی تو خوب ترین لحظه های زندگیم ضدحال بزنی ؟!
    بایه پوزخند داشت نگاه من میکرد...منم از روش نرفتم و یه لبخند دندون نما زدم گفتم:
    -امریه اقای زندی؟
    ازلج زندی روکشیدم...وقتی حرص میخورد..به خوبی منقبض شدن فکش میدیدم باصدای پراز ریشه های عصبی گفت:
    -اومده بودم از نگرانی درتون بیارم ولی انگار همچین هم نگران نیستین
    دوستداشتم بزنم فکش خورد کنم پسره احمق از روش نرفتم گفتم:
    -چرا نگران باشم؟وقتی خواهرم به هوش اومده؟!
    نگاه سردش بهم دوخت...اونقدر نگاهش سرد بودکه احساس سرما کردم! سرش طرف مادرم چرخندگفت:
    -اگه اجازه بدید ماهرخ بیاریم پیش یوتاب خانوم
    مادرم که یکم شوکه شده بود گفت:
    -اشکال نداره...بهرحال اینجا یه تخت دیگه هم هست
    آرتام-مرسی....خب فعلا
    مامان-به سلامت
    درپشت سرش که بست شکلکی براش دراوردم ....پسره مزخرف...یعنی اگه خوب بشم چنان بلای سرت میارم که کیف کنی!
    -فعلا که خداروشکر سرتختی
    بادهان باز نگاه مامان کردم! هاا بازمن بلند فکر کردم؟
    -مامان شماهم؟
    خندیدگفت:
    -آخه دختر چرا سربه سر این پسرمیذاری؟
    اخم کردم گفتم:
    -خودش سربه سرمن میذاره ...پسره پاک دیونه ست
    -همه دیونن تو عاقلی
    با افتخار لبخند زدم گفتم:
    -بله که من عاقلم
    -اگه عاقل بودی حداقل کاری میکردی این پسره بیاد خواستگاریت حداقل رو دستمون نمونی!
    ها مامان چی گفت؟! من ترشیدم؟! من بشم زن این دیو دو سر؟! جیغ زدم گفتم:
    -مامان
    -یامان
    -واقعاکه
    روم باحالت قهر ازش برگردوندم که گفت:
    -خیلی خب! حالا چرا قهرمیکنی؟!
    نگاه بهش کردم گفتم:
    - خب ناراحت شدم
    -ناراحتی نداره دختر لوس
    -بله داره
    مامانمم کلافه شد گفت:
    -یوتاب یکم بزرگ شو لطفا
    -من اینی که هستم رو دوستدارم
    -ولی بعضی ها دوست ندارن
    -من خودم مهمم نه دیگران!
    مامانمم دیگه حرفی نزد...
    بعضی اوقات فکرمیکنم کجای قصه بد نوشته شده؟ گاهی اوقات فکرمیکنم باخودم نکنه من دارم تقاص پس میدم...ولی تقاص چی؟! سردرگم بودم...
    تلفتم برداشتم ...یکم توی نت گشتم....حال حوصله هیچکس نداشتم...بابی حوصلگی گوشی رو کنار گذاشتم و چشم هام بستم...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم(آرتام)
    دختره احمق ....دوست داشتم فکش خوردکنم....با اعصبانیت روی صندلی نشستم...خسته بودم.
    احساس کردم یکی کنارم نشسته...سرم برگردوندم.
    مسعود کنارم نشسته بود.به روبه رو خیره شده بود.
    مسعود-ماهرخ میخاد ببینت....ولی قبلش باید یه چیزی بگمت
    منتظر نگاهش کردم گفتم:
    -چی؟
    -آرتام من فکرمیکردم توخودخواهی ولی الان میفهمم چقدربزرگی
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بزرگم چون برادر خوبی مثل تو دارم!
    بدون حرفی بلندشدم و به سمت اتاق ماهرخ رفتم...به اصرار خودش براش اتاق جداگانه گرفتیم ...گفت راحت نیستم ماهم قبول کردیم!...دستگیره در رو آروم به طرف خودم کشیدم و در باز کردم...نگاهش به پنجره بود ولی با ورود من نگاهش سمتم چرخند و لبخند زد گفت:
    -داداش بیا تو
    در پشت سرم بستم و به سمتش رفتم.روی صندلی کنار تختش نشستم...چشم های آبیش بهم دوخت و گفت:
    -ممنونم که جونم نجات دادی!
    -کاری نکردم..
    دستش به سمتم دراز کرد دستم بین دستاش گذاشتم مثل همیشه خودش مظلوم گرفت گفت:
    -داداشی یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟
    -نه عزیزم
    -میدونی چرا اتاق جداگانه گرفتم؟!
    متعجب گفتم:
    -نه!
    باز دمش بیرون دادگفت:
    -من یوتاب دوستدارم خیلی ...چون تنها دختریه که چیزهای که داره به رخم نمیکشه ...توی دلش هیچی نیست...باهمه ی اینها نخواستم چون توی مدتی که بی هوش بودم عموبهادر کنارم بود...نمیدونم آرتام چطور بگمت ولی توی اون عالم عمو بهادر بهم گفت به آرتارم بگو با این دختر ازدواج کنه فقط با وجود این دختر میتونه دوباره آدم سابق بشه....اخم نکن آرتام ...تورو خدا فقط به حرفام گوش بده...هم تو برای یوتاب مناسبی هم اون ...اتاق جداگانه گرفتم چون می خواستم راجب این موضوع باهات حرف بزنم.
    درتمام مدتی که ماهرخ حرف میزد اخم هام توهم بودن....دستی باکلافه گی به ته ریشه ام کشیدم گفتم:
    -انتظار نداری که بخاطر یه خواب برم باهاش ازدواج کنم ؟
    ماهرخ خیلی خونسرد گفت:
    -اتفاقا همین نظر دارم
    گره کور ابروهام بیشتر کردم گفتم:
    -بهتر نظرهات برای خودت نگه داری!
    لب لوچه اش آویزون کرد گفت:
    -شماهاچرا اینقدر مغرورید؟
    -من برای همه مغرورم
    زد زیر گریه گفت:
    -واقعاکه برای من ارزش قائل نمیشی برای عمو بهادر ارزش قائل شو...یادت رفته چقدر دوست داشت؟
    بلندشدم...کنارش ایستادم...موهای طلایی اش نوازش کردم...و با ملامت گفتم:
    -خواهرم...من که نمیتونم بلندشم و برم بگمش زنم شو؟ باید بشناسمش و بهش حس پیدا کنم ..احترام عمو بهادر واجب البته به روحش...ولی زندگی که شوخی بردار نیست شاید اصلا اون منو دوست نداره!
    ماهرخ اشک هاش بند اومده بود!و یکم آروم شده بود گفت:
    -قول میدی بهش فکرکنی؟!
    کلافه شدم !خدایا خودت کمکم کن ...نمیخاستم دوباره دل خواهرم بشکنم به ناچار برای اینکه اذیتش نکنم گفتم:
    -باشه عزیزم ...حالا استراحت کن
    لبخندی زد...گونه اش بوسیدم...کنارش ایستادم و موهاش نوازش کردم...بعد از چند دقیقه بلاخره خوابید...
    ازاتاق زدم بیرون...زنگ زدم به مسعود و گفتمش میرم خونه تا استراحت کنم...به سمت ماشینم رفتم و با یه استارت روشنش کردم و به سمت خونه ام رفتم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    دوماه بعد:
    هوراااا بلاخره گچ پام باز کردم ....انگار وزنه سنگینی ازپام جدا کرده بودن....دکتر با لبخند نگاهم کرد گفت:
    -خانوم زیبا حالا دیگه میتونی باخیال راحت راه بری
    لبخندم پهن ترشد...نگاه آرتام کردم که مثل طلبکارا نگاهم میکرد...با سرگردن گفتم چته؟ که اخم هاش بیشتر درهم کرد.واه این که خود درگیری اساسی داشت ...انگار من بهش گفتم بیا باهام .....پسره پرو بزنمش.
    سختم بودیکم روپام بیستم..آرتام سریع کنارم ایستاد و زیربازوم گرفت...یک لحظه نگاهم درنگاهش گره خورد...برق نگاهش دلم لرزوند....برای اولین بار جذب این نگاه مغرور شدم....به خودم اومدم سریع نگاهم دزدیم.من چم شده بود؟
    چرا پاهام داشتن می لرزیدن؟ باصدای بم گفت:
    -حالت خوبه؟
    تند گفتم:
    -اره
    و بازوم ازدستش خارج کردم و به سمت در رفتم.آرتام پشت سرم داشت می اومد.
    ازبیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم..می ترسیدم سوار ماشین بشم از اینکه دوباره جذب این نگاه بشم میترسیدم..
    دلم به دریا زدم و درباز کردم نشستم.
    آرتام بدون حرفی ماشین به حرکت دراورد...
    بعد اینکه ماهرخ حالش خوب شد باهم مرخص شدیم..بابا اصرار داشت که برگردیم ولی عمو سعید اجازه نداد...بخاطرهمین مامان بابا بدون من برگشتن..توی این مدت آرتام اصلا نمی اومد خونه عمو سعید...فقط هرزگاهی می اومد.بیچاره مسعودو تبسم اوناهم جشن عروسیشون عقب افتاد.
    زیرچشمی نگاه آرتام کردم.چقدر ازحسام سرتربود! مردنگیش به دل می نشست.بی هوا لبخندی رو لبم نشست.
    آرتام- نگاه کردن به من خنده داره؟
    با گیجی گفتم:
    -چی ؟
    -دوساعت بهم زل زدی و داری لبخند میزنی!
    خاک برسرت یوتاب باز دست این دیو دوسر آتو دادی دوستداشتم خودم بکشم..
    باتمسخر گفتم:
    -به این میخندیدم که ساعت چقدر شبیه مال زناست
    پوزخند زد گفت:
    -خانوم کوچولو باید بگم دروغی قشنگ تر ازاین نداشتی بگی؟! این ساعت مال یه برند مردانه هست.
    دیگه کم مونده بود بحال خودم زار بزنم ! خدایا چرا همیشه باید جلو این من ضایع شم؟
    با پوزخند گفتم:
    -یعنی الان میخاستی بگی ازمد هم چیزی سرت میشه؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و سرش تکان دادگفت:
    -زبونت که درازه هیچ! عقل درست حسابی نداری!
    این الان به من گفت بی عقل!با حرص گفتم:
    -من اگه عقل ندارم ولی بهتر توام که شعور ندارم
    یهوی زد روی ترمز که باسر رفتم توی داشبورت...سرم بلند کردم با عصبانیت گفتم:
    -گل بگیرن اون آموزیشگاهی روکه به تو گواهینامه داد!
    نگاه قیافه اش کردم هرلحظه بیشتر عصبی میشد ...یهو فوران کرد..برای اولین بار ازش ترسیدم.برای اولین بار جلوش کم اوردم...دلم براش ضعف رفت برای این مردونگیش! ...برای این غرور بی پایانش ...چقدر قشنگ بود این غرور...دلم یک لحظه برای نداشتن این مرد حسرت خورد...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (آرتام)
    نگاهش کردم مثل این بچه گربه ها مظلوم نشسته بود.از اینکه سرش داد زده بودم پشیمون شده بودم! به ارومی گفتم:
    -ببخشید
    جوابم نداد...نگاهش به بیرون دوخته بود.اشکی اروم روی گونه اش نشست..دستم اروم به سمت گونه اش بردم و با انگشت شصتم اشکش پاک کردم.اروم نگاهش به سمتم چرخندم.چشم های وحشی اش بهم دوخت...ضربان قلبم داشت بالا می رفت.انگشتم هنوز روی گونه اش بود.چقدر این چشم ها قشنگ بودن...دلم یک لحظه لرزید...
    سریع به خودم اومدم.و انگشتم برداشتم.نه من نباید به هیچ دختری نزدیک میشدم! برای اینکه یوتاب حرکتم بد برداشت نکنه گفتم:
    -معذرت میخام....فقط خواستم اشکت پاک کنم
    باز سکوت کرد.ماشین به حرکت دراوردم.
    نم نم باران روی شیشه ی ماشین برخورد میکرد...بارون های پاییزی شروع شده بودن.بجز صدای قطره های باران که به شیشه برخورد میکردن صدای نمی اومد.
    بلاخره رسیدیم..
    قبل این که من پیاده بشم یوتاب پیدا شده و سریع به سمت خونه رفت...نگاه رفتنش کردم که داشت دو میزد....سرم روی فرمان گذاشتم ازخودم از دنیای خودم کلافه بودم !فضای ماشین بدام خفه کننده بود ازماشین پیاده شدم و به دربسته ی ماشین تکیه دادم.قطره های باران روی گونه ام سیلی میزدن...من چم شده بود؟ چرا داشتم اینقدر روی این دختر حساسیت نشون می دادم؟ من ازاین دخترچی میخاستم؟! کلافه ازدست این افکار به سمت خونه رفتم.
    درباز کردم....کتم به رخت اویز،آویزون کردم و به سمت نشیمن رفتم...همه نشسته بودن.باخستگی خودم روی مبل ولو کردم ...مامانمم با کنایه گفت:
    -من خوبم توخوبی؟
    خندیدم گفتم:
    -قربونت شم من ...خوبی عزیزم؟!
    مامانمم پشت چشمی نازک کرد گفت:
    -همه پسر دارن منم پسر دارم
    بابام برای اینکه بحث عوض کنه گفت:
    -چه خبرا اوضاع شرکت چطوره؟
    -خوبه
    مسعود-برای فرداشب که برنامه ی نداری؟!
    -نه چطور؟!
    مسعود-فردا نه پس فردا تولد ماهرخ
    -خب؟
    مسعود-خب نداره میخایم سوپرایزش کنیم
    تبسم-داخل باغ میگیریمش قراره منو یوتاب بریم دنبال کارا
    بدون حرفی کیفم پولم برداشتم و یکی از کارت های عابر به سمت تبسم گرفتم گفتم:
    -بیا اینو بگیر لازمت میشه!
    تبسم باتعارف گفت:
    -نمیخاد مسعود که هست!
    حوصله ی این تعارف هارا نداشتم کارت روی میز گذاشتم و بلندشدم گفتم:
    -من برم کلی کاردارم روز خوش
    بدون حرفی خونه رو ترک کردم....مسیرم مشخص نبود!دوست داشتم جای برم که کسی نباشه...دور زدم و به سمت باغم که بیرون شهر بود رفتم.
    نگهبان درباز کرد...ماشین داخل بردم.
    پیاده شدم...بوی نم بارون بهم یه حس آرامش می داد یه حس ناب ...خسته بودم از این زندگی تکرای ...ازاین ترحم های بیخودی...ازاینکه چندنفر دورت جمع بشن و پاچه خواری کنن...
    کنار استخر نشستم...قطره های باران به آب استخر برخورد میکردن....چشم هام بستم با تموم وجودم برای زندگیم تصمیم گرفتم...تاکی قرار بود تنها بمونم؟! بلاخره منم آدم بودم حق زندگی کردن داشتم...قرار نبود بخاطر یه عشق تمام عمرم تقاص پس بدم...من میتونستم دوباره خوب بشم...برای اولین بار به پیشنهاد ماهرخ فکر کردم...بدپیشنهادی نبود.یوتاب دختر سربه زیری بود تنهاکسی بودکه بامن میتونست کنار بیاد...اره خودشه دراولین فرصت با بابا حرف میزنم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا