مثل همیشه ختم جلسه رو اعلام کردم ....زنگ زدم به یوسف و اومد دنبالم ....به سمت خونه بابا اینها رفتم...خسته بودم..هم جسم هم روحم...
باصدای یوسف که میگفت رسیدیم چشم هام بازکردم...باخستگی زیاد پیاده شدم...بزور پاهام باخودم می کشوندم....
طبق معمول مسختدم درباز کرد همه نشسته بودن...باهمشون سلام کردم.روی اولین مبل خودم پرت کردم گفتم:
-آخیش
مامانمم با دلسوزی گفت:
-مادرت بمیره الهی
نگاه چشم های ابیش کردم ...تنها زنی که عاشقانه می پرستیدمش مادرم بود اخم تصنعی کردم گفتم:
-خدانکنه مامان
مامان یوتاب-خاله جون یکم به خودت برس ضعیف شدی!
-چشم خاله جونم
بابارو کرد بهم گفت:
-چرا خودت نیومدی؟ چیزی شده که باز راننده ات اومده باهات؟
هیچ وقت عادت نداشتم محافظ هام و راننده هام باخودم این ور اون ور ببرم مگه درشرایط خاص ...
-نه چطور؟
-اخه تعجب کردم .
تازه متوجه سئوال بابا شدم گفتم:
-اهان ...عصری ماهرخ اومد گفت ماشینت میخام منم بهش دادم.
بابام با تعجب نگاهم کرد گفت:
-ماهرخ که بلد نیست با اون ماشین ها
یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
-گفت یوتاب بلده
نگاه عمو نادر کردم با اخم گفت:
-خانوم یه زنگ بزن به یوتاب ببین کجان
خاله هم سریع تلفنش برداشت و شماره یوتاب گرفت...سیبی برداشتم و بابی خیالی شروع کردم به خوردن..خاله هرلحظه قیافه اش به سمت نگرانی می رفت رو به عمو نادر گفت:
-جواب نمیده نادر،؟
عمو نادر عصبی گفت:
-دوباره بگیر
مامانمم-بذارید من زنگ بزنم به ماهرخ
و تلفن برداشت...پام روی پام انداختم...مامانمم با نگرانی گفت:
-جواب نمیده سعید
بابام عصبی شد بلند شد گفت:
-آرتام پاشو
متعجب گفتم:
-کجا؟
-بریم ببینیم کجان؟
-پدرمن بچه که نیستن الان میان
-توساکت آرتام که همش زیر سرتوه
اخم کردم گفتم:
-تقصیرمن چیه؟! وقتی جلو همه میاد میگه ماشین مسابقه ات میخام میشه بهش ندم؟!
مامانمم مداخله کردگفت:
-بس کنید بجای بحث کردن برید ببینید کجان ساعت 10'شب
بلند شدم..تلفن ازجیبم بیرون اوردم و شماره یوسف گرفتم
-الو یوسف؟
-بله اقا
-بچه هارا جمع کن برید دنبال خواهرم سریع ....همه جارا بگردید....
مامانمم و خاله از نگرانی هی شماره هاشون می گرفتن...بابام هی طول سالن را قدم میزد..پاکت سیگارم برداشتم و یه نخ روشن کردم...منم داشتم
کم کم نگران میشدم.یعنی کجان؟ نکنه تصادف کرده باشن...داشتم کم کم عصبی میشدم مثل سگ پشیمون بودم که ماشین بهشون دادم..تلفنم صداش بلندشد...به سمتش شیرجه زدم و سریع جواب دادم:
-الو
صدای هق هقی داخل گوشی پیچید....داد کشیدم:
-الو
صدای ضعیفی گفت:
-آرتام بیا
خودش بود.یوتاب بود. بانگرانی گفتم:
-کجا بیام؟
گریه اش اوج گرفت:
-نمیدونم فقط بیا تورو خدا
تماس قطع شد دادکشیدم:
-الو یوتاب؟!
بااسم یوتاب عمو نادر مثل فشنگ ازجاش پرید گفت:
-یوتاب بود؟! چی گفت؟!کجان؟
با بلاتکلیفی نگاهشون کردم چی باید میگفتم؟ بدون اینکه جوابی بدم شماره امیر گرفتم بهترین دوستم و توی اداره پلیس بودبا دومین بوق جواب داد
- به به آقا آرتام
بدون اینکه مهلت حرفی دیگه بهش بدم گفتم:
-امیر کجای؟
-اداره؟
-امیر سریع برات شماره ای می فرستم ردش برام بگیر
-چی شده خب؟
مختصربراش تعریف کردم
-باشه الان پیگیری میکنم تو نگران نباش
تماس قطع کردم..بابام با نگرانی گفت:
-چی شده؟ خب جون به لبم کردی؟
نمیدونستم چی بگم؟! اروم گفتم:
-یوتاب بود کمک می خواست
خاله پشت دستش گاز گرفت گفت:
-ای وای ..دیدی چی به سرم اومد
عمو نادربهش توپید:
-چته چیزی نشده هنوز؟ شاید ماشین خراب شده
عمونادر خودش هم باورش نمیشد ماشین خراب شده مامانمم برای اینکه خاله آروم شه کمکش کرد بشینه روی مبل....بابام با نگرانی گفت:
-چیکارکنیم پسرم؟!
-گفتم امیر پیگیر شه
صدای بازشدن دراومد سرهابه طرف درچرخید میلاد و مسعود و تبسم وارد شدن....وقتی قیافه های پریشون مارا دیدن به سمتون اومدن مسعودگفت:
-خیر باشه چی شده؟
بابا-چی میخاستی بشه خواهرت ویوتاب نیستن
میلاد-یعنی چی؟!
مسعود به طرف من برگشت گفت:
-جریان چیه آرتام ؟
صدای موبایلم بلندشددستم به حالت سکوت جلوی مسعود گرفتم نگاه صفحه موبایلم انداختم امیربود تماس وصل کردم
-الو امیرچی شد؟
-تماس از یه باغی بیرون شهر بوده...الانم یه نفربهمون خبر دادکه یه مهمونی همون نزدیکی هاست...به احتمال زیاد رفتن مهمونی
دلم ریخت...مهمونی؟ یعنی ....نه نه امکان نداشت
-امیر الان میام...
بدون توجه به کسی به سمت حیاط دویدم ..سوئیچ از یوسف گرفتم ...و با سرعت به سمت آدرسی که امیر پیامک کرده بود رفتم...تمام حرصم روی پدال گاز خالی میکردم.
باصدای یوسف که میگفت رسیدیم چشم هام بازکردم...باخستگی زیاد پیاده شدم...بزور پاهام باخودم می کشوندم....
طبق معمول مسختدم درباز کرد همه نشسته بودن...باهمشون سلام کردم.روی اولین مبل خودم پرت کردم گفتم:
-آخیش
مامانمم با دلسوزی گفت:
-مادرت بمیره الهی
نگاه چشم های ابیش کردم ...تنها زنی که عاشقانه می پرستیدمش مادرم بود اخم تصنعی کردم گفتم:
-خدانکنه مامان
مامان یوتاب-خاله جون یکم به خودت برس ضعیف شدی!
-چشم خاله جونم
بابارو کرد بهم گفت:
-چرا خودت نیومدی؟ چیزی شده که باز راننده ات اومده باهات؟
هیچ وقت عادت نداشتم محافظ هام و راننده هام باخودم این ور اون ور ببرم مگه درشرایط خاص ...
-نه چطور؟
-اخه تعجب کردم .
تازه متوجه سئوال بابا شدم گفتم:
-اهان ...عصری ماهرخ اومد گفت ماشینت میخام منم بهش دادم.
بابام با تعجب نگاهم کرد گفت:
-ماهرخ که بلد نیست با اون ماشین ها
یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
-گفت یوتاب بلده
نگاه عمو نادر کردم با اخم گفت:
-خانوم یه زنگ بزن به یوتاب ببین کجان
خاله هم سریع تلفنش برداشت و شماره یوتاب گرفت...سیبی برداشتم و بابی خیالی شروع کردم به خوردن..خاله هرلحظه قیافه اش به سمت نگرانی می رفت رو به عمو نادر گفت:
-جواب نمیده نادر،؟
عمو نادر عصبی گفت:
-دوباره بگیر
مامانمم-بذارید من زنگ بزنم به ماهرخ
و تلفن برداشت...پام روی پام انداختم...مامانمم با نگرانی گفت:
-جواب نمیده سعید
بابام عصبی شد بلند شد گفت:
-آرتام پاشو
متعجب گفتم:
-کجا؟
-بریم ببینیم کجان؟
-پدرمن بچه که نیستن الان میان
-توساکت آرتام که همش زیر سرتوه
اخم کردم گفتم:
-تقصیرمن چیه؟! وقتی جلو همه میاد میگه ماشین مسابقه ات میخام میشه بهش ندم؟!
مامانمم مداخله کردگفت:
-بس کنید بجای بحث کردن برید ببینید کجان ساعت 10'شب
بلند شدم..تلفن ازجیبم بیرون اوردم و شماره یوسف گرفتم
-الو یوسف؟
-بله اقا
-بچه هارا جمع کن برید دنبال خواهرم سریع ....همه جارا بگردید....
مامانمم و خاله از نگرانی هی شماره هاشون می گرفتن...بابام هی طول سالن را قدم میزد..پاکت سیگارم برداشتم و یه نخ روشن کردم...منم داشتم
کم کم نگران میشدم.یعنی کجان؟ نکنه تصادف کرده باشن...داشتم کم کم عصبی میشدم مثل سگ پشیمون بودم که ماشین بهشون دادم..تلفنم صداش بلندشد...به سمتش شیرجه زدم و سریع جواب دادم:
-الو
صدای هق هقی داخل گوشی پیچید....داد کشیدم:
-الو
صدای ضعیفی گفت:
-آرتام بیا
خودش بود.یوتاب بود. بانگرانی گفتم:
-کجا بیام؟
گریه اش اوج گرفت:
-نمیدونم فقط بیا تورو خدا
تماس قطع شد دادکشیدم:
-الو یوتاب؟!
بااسم یوتاب عمو نادر مثل فشنگ ازجاش پرید گفت:
-یوتاب بود؟! چی گفت؟!کجان؟
با بلاتکلیفی نگاهشون کردم چی باید میگفتم؟ بدون اینکه جوابی بدم شماره امیر گرفتم بهترین دوستم و توی اداره پلیس بودبا دومین بوق جواب داد
- به به آقا آرتام
بدون اینکه مهلت حرفی دیگه بهش بدم گفتم:
-امیر کجای؟
-اداره؟
-امیر سریع برات شماره ای می فرستم ردش برام بگیر
-چی شده خب؟
مختصربراش تعریف کردم
-باشه الان پیگیری میکنم تو نگران نباش
تماس قطع کردم..بابام با نگرانی گفت:
-چی شده؟ خب جون به لبم کردی؟
نمیدونستم چی بگم؟! اروم گفتم:
-یوتاب بود کمک می خواست
خاله پشت دستش گاز گرفت گفت:
-ای وای ..دیدی چی به سرم اومد
عمو نادربهش توپید:
-چته چیزی نشده هنوز؟ شاید ماشین خراب شده
عمونادر خودش هم باورش نمیشد ماشین خراب شده مامانمم برای اینکه خاله آروم شه کمکش کرد بشینه روی مبل....بابام با نگرانی گفت:
-چیکارکنیم پسرم؟!
-گفتم امیر پیگیر شه
صدای بازشدن دراومد سرهابه طرف درچرخید میلاد و مسعود و تبسم وارد شدن....وقتی قیافه های پریشون مارا دیدن به سمتون اومدن مسعودگفت:
-خیر باشه چی شده؟
بابا-چی میخاستی بشه خواهرت ویوتاب نیستن
میلاد-یعنی چی؟!
مسعود به طرف من برگشت گفت:
-جریان چیه آرتام ؟
صدای موبایلم بلندشددستم به حالت سکوت جلوی مسعود گرفتم نگاه صفحه موبایلم انداختم امیربود تماس وصل کردم
-الو امیرچی شد؟
-تماس از یه باغی بیرون شهر بوده...الانم یه نفربهمون خبر دادکه یه مهمونی همون نزدیکی هاست...به احتمال زیاد رفتن مهمونی
دلم ریخت...مهمونی؟ یعنی ....نه نه امکان نداشت
-امیر الان میام...
بدون توجه به کسی به سمت حیاط دویدم ..سوئیچ از یوسف گرفتم ...و با سرعت به سمت آدرسی که امیر پیامک کرده بود رفتم...تمام حرصم روی پدال گاز خالی میکردم.