کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
فصل دوم (آرتام)
درحالی که سالن رو مترمیکردم با قدم هام رو به مسعود گفتم:
-مسعود دلیلش چیه؟!
مسعود با گیجی گفت:
-دلیل چی؟
ایستادم و بهش نگاه کردم گفتم:
-دلیل اینکه دیگه منو نمیخاد!
-دلیل نمیخاد برادر من ...ازبس دختر مردم اذیت کردی فرار کرده...روز اول هم گفتمت ازدواج شوخی بردار نیست ولی کو گوش شنوا؟ فقط،فقط حرف خودته
اخم کردم گفتم:
-کجا فقط حرف خودمه؟! کم نازش کشیدم تو این مدت؟! کدوم مرده که اینقدر به زنش اهمیت میده؟!
مسعود ادای من درآورد گفت:
-کدوم مرده که اینقدر به زنش اهمیت میده؟!
به حالت چهره خودش برگشت ادامه داد:
-آخه الاغ هم فکر داره تو نداری!
اخم کردم گفتم:
-زهرمار جدی باش
عصبی شد گفت:
-اولا تو دلت زهرمار دوما مگه زنـ*ـا فقط میخان کسی بهشون اهمیت بده؟!
-پس چی میخان؟!
-بجای اینکه مثل مجسمه بمونی جلوم بیا بشین تا بگمت چی میخان...
پوفی کشیدو مقابلش نشستم.دستم زیر چانه ام گذاشتم و منتظر نگاهش کردم.
سیبی برداشت و گازی به سیب زد و به آرومی گفت:
-قدم اول برای اینکه دل یه زن به دست بیاری...ببین زنـ*ـا اصولا عاشق مردای میشن که درحین مغرور بودن مرد یه قلب بزرگ هم داشته باشه..یعنی برای دخترای دیگه مغرور باشن ولی برای همسرخودشون نه!
گاز دوم به سیب زدو بادقت به حرف هاش گوش دادم:
-قدم دوم...زن ها درسته همیشه آروم هستن ولی یه ضرب المثلی هست همیشه پشت یه آرامش یه طوفان بزرگ درراه!...پس سکوت زن هارا دست کم نگیر...اصولا زنـ*ـا ساخته شدن برای گیر دادن...مثلا خود من..روزی اگه صدبار تبسم سرم غر نزنه که روزم شب نمیشه!
گازی دوباره به سیبش زد و ادامه داد:
-زنـ*ـا درسته یه تکیه گاهن برای یه مرد ولی خب بعضی اوقات لوس میشن...گاهی دلشون میخاد جلب توجه کنن...گاهی اوقات حتی یه شاخه گل هم میتونه یه زن خوشحال کنه...زن ها خواسته هاشون نمیگن! تمام خواسته هاشون ...توی دکوراسیون خونه وغذا و...نشون میدن...از یه زن توقع نداشته باش که بیاد بگه من این چیزمیخام و توهم انجامش بده
-یعنی میگی یوتاب برای اینکه رفت چون دیده نمیشد؟!
-اینم یه دلیلش میتونه باشه! ولی دلیل اصلیش این بودکه تو احترامی که باید بهش میذاشتی رو نمیذاشتی..نمونه اش هم سیلی که بهش زد فردای روز عقدتون
-ولی من که ازش معذرت خواستم و کارم هم جبران کردم.
مسعود لبخندی زد گفت:
-برادر من توچرا فکرمیکنی پول و کادو همه چیزحل میکنه؟!
-اگه اینها حل نمیکنه پس چی حل میکنه؟!
-اینهاجزئی از یه معذرت خواهی محسوب میشن..جزئی دیگه اش هم حرف های محبت آمیز
اخمی بین ابروهام گره خورد گفتم:
-خودت هم خوب میدونی که بلند نیستم
-بلدی ولی نمیخای ازش استفاده کنی
-سختمه مسعود
-اداره کردن یه مملکت سخته بنظرت یا حرف های محبت آمیز؟!
-خب معلومه اداره کردن یه جامعه سخت تره
بشکنی توی هوا زد گفت:
-آفرین برادر من ...دیدی خودت هم گفتی سخت نیست
-ولی مسعود...
بین حرفم پرید گفت:
-ولی ،اما نداریم...به حرف دلت اینبار گوش کن
یاد حرف های یوتاب افتادم که گفت منونمیخاد باچهره ای غمگین گفتم:
-مسعود ولی اون منو نمیخاد!
لبخندی زد.از اون لبخندهای که بهت امید می داد و می گفت برو تهش موفقی ...گفت:
-اون نخاد...ولی توکه میخای؟ پس بسم ال...
حرف های مسعود برام قوت دل بود.بهم امید می داد که جلوی خواسته یوتاب کم نیارم.
بلند شد و به سمتم اومد...دستش به سمت دراز کرد
نگاه کوتاهی به دستش انداختم.نگاهم به سمت صورتش کشوندم.با لبخند داشت نگاهم میکرد.برای اولین بار به داشتن چنین برادری افتخار کرد.دستم توی دستش گذاشتم و بلندشدم. و همدیگر رو بغـ*ـل کردیم.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل سوم (از زبان روای )
    یوتاب درحالی که شال بافتنی اش را بیشتر دورخودش جمع می کرد.به سمت تراس رفت.باران هم چه بد موقعه آمده بود؟! انگار میدانست این دو بیشتر از همیشه عاشق میشن!باران هم با این بارش یهوی اش داشت با دل عاشق ها بازی می کرد!
    در ویلایی کناری پسری مغرور که حال از تباری خسته گی بود.روی صندلی چوبی اش در تراس نشسته بود. درحالی که به سیگارش پوک های پی درپی میزد به ویلایی جفتی خیره شد.
    به سوی تو به شوق روی تو
    به طرف کوه تو سپیده دم آیم
    مگه تو رو جویم بگو کجای؟!
    نشان تو گـه از زمین گاهی زآسمان جویم
    ببین چه بی پروا ره تو می پویم بگو کجای؟!
    کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
    به غیر نامت کی نامه دگرببرم
    "آرتام درفکر فرو رفته بود! دنبال جستجوی جوابش بود؟! چرا یوتاب اون رو نمیخواست؟! یک لحظه شک کرد نکند اون منو به کسی دیگه ترجیح داده؟
    ازغیرت زیادی پوک طولانی به سیگارش زد.این روزا داغ دلیش روی لب های بی جونش پیاده میکرد.رعد برق زمین را یک لحظه روشن کرد و بعد صدایش زمین را لرزان"
    اگر تورو جویم حدیث دل گویم بگو کجایی؟!
    به دست تو دادم دل پریشانم دگرچه خواهی؟!
    فتادم از پابگو که ازجانم چه خواهی؟!
    یک دم از خیال من نمیروی ای غزال من
    دگر چه پرسی زحال من
    تا هستم تامن اسیر موی توام به آرزوی توام
    "یوتاب با قدم های بی اراده اش به سمت حیاط ویلا رفت.موهای خرمایی رنگش باز گذاشته بود
    دلش میخاست برای یک بار با موهایش برای آرتام دل بری کنه! ولی چه آرزوی محالی!
    صورتش بالا گرفت! قطره های باران روی صورتش سیلی میزدن...چه خوب بود که اینبار باران اشک هایش را مخفی کرده بود! ولی با چشم های قرمزش چه میکرد؟! "
    اگر تورو جویم حدیث دلم گویم؟!بگو کجایی؟
    به دست تو دادم دل پریشانم
    دگر چه خواهی؟
    فتادم ازپا بگو ازجانم دگر چه خواهی ؟!
    نادیا درحالی که پرده رو گرفته بود.از پنجره نظاره گر دیوانه گری های دختر دایی اش بود.دلش میخاست برای یکبار زیرگوشش بخوابند...بنظر نادیا یوتاب یک دیوانه تمام عیال بود.سارا درحالی که روی مبل می نشست و فنجان قهوه در دستش بود گفت:
    -هنوز بیرون؟
    نادیا با صدای حرصی گفت:
    -اره ...دختره احمق به فکرخودش نیست
    سارا-می فرمایی چکار کنیم؟! بخاطر خانوم از اسب خودم انداختم پایین ...رفتم با اون خودراضی حرف زدم و سنگ رو یخم کرد چکار باید میکردم که نکردم؟!
    نادیا خودش هم نمیدانست باید چکارکند...فقط به یوتاب خیره شده بود.
    مریم-بنظرم داره چیزی رومخفی میکنه!
    نادیا به سمتشون برگشت.در فکر فرو رفت...حق با مریم بود ....انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
    -اره خودشه!
    سریع به سمت طبقه بالای ویلا رفت...سارا بابیخیال مشغول دیدن سریالش شد.به نظر سارا یوتاب خنگ ترین دختر بود که داشت دو دستی زندگیش خراب میکرد.صدای شاد نادیا باعث شد سارا دست از تی وی برداره.با کنجکاوی به نادیا چشم دوخت.
    نادیا درحای که نفس نفس میزد.
    دفتری بالا اورد و بریده بریده گفت:
    -دلیلش اینجاست؟
    مریم برای اینکه یوتاب سرمچشون نگیره با نگرانی گفت:
    -الان میاد ؟
    نادیا با اطمئینان گفت:
    -نترس فعلا رفته تو فاز عشق
    سارا بی صبرانه گفت:
    -دیلا بخون ببینم چی این تونوشته!
    نادیا دلش نمیخاست در خاطرات دختر دایی اش سرک بکشه ولی چاره کجابود؟! پای زندگی دختر دایی اش درمیان بود.اگه تمام دنیا رو بهم می ریخت ولی اجازه نمی داد تنها دختردایی اش زندگی اش را خراب کند.
    به نوشته های دختردایی اش خیره شد.نمی تونست باور کنه! یوتاب برای یه قول که به خدای خودش داده بود قید آرتام زده بود!
    سارا با کنجکاوی پرسید:
    -چی نوشته بود؟
    نادیا درحالی که درفکر فرو رفته بودگفت:
    -یوتاب درمقابل زندگی دوباره آرتام باخدا معامله کرده؟!
    مریم سارا نگاهی بهم انداختن و به نادیا نگاه کردن و همزمان گفتن:
    -معامله؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    یوتاب درحالی که خیس آب شده بودو به حرف های نادیا گوش میداد جواب دوستاش داد:
    -اره معامله
    هرسه به سمتش برگشتن.سارا و مریم منتظرنگاهش کردن ولی نادیا برایش حرف داشت.نادیا دلش می خواست تمام فوش های دنیارا نثار یوتاب کنه!
    یوتاب به سمت صندلی میز غذا خوری رفت و نشست.برایش مهم نبود سرما بخورد.
    خیلی آروم گفت:
    -من توی شب بارونی در مقابل زندگی دوباره آرتام زندگی خودم بخشیدم!بخاطرهمین ازش جداشدم! من حاضرم بمیرم ولی آرتامم چیزیش نشه!
    نادیا که در تمام این مدت سکوت کرده بود و چشم هاش روی ندونم کاری های دختر دایی اش بسته بود.مثل آتشفشانی که سالیان سال خاموش بود یهو فوران کرد و فریاد کشید:
    -خفه شو یوتاب..تو متوجه ی چه کار کردی؟! تو نه تنها با من بلکه با دایی و زندایی هم بازی کردی! خدا اگه آرتام بخشید بخاطر خودش بود نه قول مزخرف تو
    یوتاب بلند شد.یک لحظه چشم هایش سیاهی رفت.دیگر توان مبارزه رو نداشت.ولی باز ایستاد.و ازخودش دفاع کرد.
    یوتاب-من باهیچکس بازی نکردم...من اون شب خدارا صداکردم و خداهم این خواسته ام اجابت کرد
    نادیا- تو یه احمقی یوتاب....توی این دوماه فکرمیکردم.بخاطر کارای آرتام اومدی شمال که تنبیه اش کنی گفتم طلاقت فقط یه تنبیه دایی گفت ولی من باور نکردم...همه رو کشوندم اینجاکه باز شمارا آشتی بدیم! نگو خانوم تصمیم گرفته زندگیش کلا نابود کنه! بدبخت توگند زدی به زندگیت و خودت خبر نداری
    بهش پوزخند زد.انگشتش به حالت تهدید به سمت یوتاب گرفت و تکانش داد...عصبی بود حق داشت.کم برای یوتاب زحمت نکشیده بود.تمام این سال ها اون بودکه اون را ساخته بود ...حالا منتظر ثمره چندین ساله اش بودحقش این نبود که یوتاب ثمره تلاش های بی نتیجه بذاره.
    نادیا-تو برمی گردی سرخونه زندگیت و مثل آدم همه چیز فراموش میکنی
    یوتاب دستش محکم به صندلی گرفت.تا سقوط نکنه! لرزش پاهاش به خوبی حس میکرد.دلش میخاست امشب به تمامی سئوال های نادیای که همیشه نقش خواهرش را داشته جواب بده!
    دلش میخاست امشب برایش تعریف کند شرطی که با خدایش گذاشته! ولی توانش نداشت.چشم هایش سیاهی می رفتن...مگر یه دخترچقدر توان مبارزه رو داره؟! هرچقدرهم که محکم باشی باز یه جای کم میاری! نادیا داشت سرزنش میکرد ولی یوتاب چیزی نمیفهمید دستش به سرش گرفت.
    سعی کرد.چهره تار نادیا رو شفاف ببینه ...ولی افسوس که همون چهره تار نادیا جاش به سیاهی داد.
    آرتام روبه رو ویلای یوتاب ایستاده بود.امشب شب آخر بود ...تصمیمش گرفته بود.اگر امشب هم یوتاب پس اش میزد مثل دو روز پیش برای همیشه از زندگیش بیرون می رفت.
    مردد بود.دلش به دریا زد.قدم اول برنداشته بودکه صدای جیغی از ویلا بلندشد.
    ترسید.به سمت ویلا دوید.اینبار شانس با آرتام یار بود در باز بود.در را باشتاپ باز کرد.نگاهش به جسم بی جون یوتاب افتاد.
    باورش نمیحشد.فکرمیکرد.حالاکه یوتاب اون رو نمیخاد لابد الان خوشحاله!
    سریع به سمت یوتاب رفت.همه رو کنار زد.یوتاب رو درآغوش کشید و با نگرانی و ترس که همه بهش منتقل شده بودن گفت:
    -یوتابم! چشمات باز کن خانومم
    نادیا با صدای گرفته اش رو به آرتام گفت:
    -ازحال رفت.تا الان زیر باران بوده.بهترببریمش دکتر.
    آرتام نگاه برزخی اش را به نادیا دوخت و فریاد کشید:
    -پس تواینجاچکارمیکنی؟! چرا گذاشتی بره؟
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نادیا اشک هاش پاک کرد.ترجیح داد سکوت کند.حق باآرتام عاشق بود.
    آرتام زد زیر زانو یوتاب سریع از پله هارفت بالا...متوجه نادیا نبودکه پشت سرش آمده بود.
    نادیا-بیا این اتاق
    به سمت اتاقی که نادیا بهش نشان می داد رفت.سریع یوتاب رو روی تخت گذاشت و سریع شماره مسعود گرفت و ازش خواست سریع خودش برساند.
    روی تخت کنار یوتاب نشست.لباس هایش خیس بودن.نادیا که متوجه لباس های خیس یوتاب شد گفت:
    -آرتام بهتر بری بیرون تا لباس های یوتاب عوض کنم!
    آرتام اخم کرد و باصدای گرفته گفت:
    -لازم نکرده برو بیرون خودم عوض میکنم
    نادیا خواست اعتراض کند که آرتام عصبی شد گفت:
    -گفتم که خودم هستم حالا برو.
    نادیا جاخورد.تاحالا عصبانیت آرتام ندیده بود.سریع از اتاق زد بیرون نادیا...دلش میخاست آرتام خفه کند کم یوتاب اذیت نکرده بود.
    آرتام لباس های یوتاب تعویض کرد.دستش روی پیشانی یوتاب گذاشت.تب داشت....در اتاق باز شدو مسعود با لوازم پزشکی اش وارد شد و بانگرانی گفت:
    -چی شده؟!
    آرتام تنها چیزی اگه الان برایش مهم بود.فقط بهبود یافتن یوتاب بود...روبه مسعود گفت:
    -بعدا توضیح میدم! تو فعلا دست به کار شو!
    مسعود-باشه!
    مسعود دست به کارشد...آرتام میترسید! تمام مدت اتاق را با قدم هایش مترمیکرد.
    نادیا با دهانی باز به پسر روبه رواش خیره شد.
    امکان نداشت این همون پارسا آریا بود؟! همون پسرمغروری که روزی دانشجویی دزفول بود؟! کسی که تمام دخترای دزفول آرزوی داشتنش داشتن؟!
    همون کسی که بارها نادیا می خواست بهش نزدیک بشه ولی پارسا هربار اون رو پس میزد؟!
    پارساهم دست کمی ازنادیا نداشت! باورنمیکردکه نادیا را اینجا ببیند اون هم بعد از پنج سال! کم زمانی نبود! پارسا با همان خنده جذابش روبه نادیا گفت:
    -نادیا تواینجاچکارمیکنی؟!
    نادیا دست پاچه شد و سعی کرد لبخندی بزنه گفت:
    -با دختر دایی امم اومدم مسافرت
    پارسا یکم تعجب کرد! بازحس قویش فعالش شدگفت:
    -یوتاب دختر دایی ات؟!
    نادیا تعجب نکرد! به این حس قوی پارسا عادت داشته که همه چیز حدس بزنه! لبخندی زد گفت:
    -اره ...تواینجاچکارمیکنی؟!
    پارسا-منم اومدم مسافرت ویلای دوستم آرتام....نمیخای تعارف کنی بشینم؟!
    نادیا به این هواس پرتی همیشگی اش لعنتی فرستادگفت:
    -ببخشید تمام فکرم پیش یوتاب ...بفرما بشین
    پارسارا به سمت مبل ها هدایت کرد.خودش سریع به سمت آشپزخانه رفت تا بساط پذیرایی رافراهم کنه!
    مریم درحالی که ناخن هایش را ازاسترس زیادی میخورد روبه نادیا گفت:
    -حال یوتاب چطوره؟!
    نادیا باز حالش گرفته شد گفت:
    -فعلا که برادر آرتام که دکتر داره معاینه اش میکنه
    سارا تکیه اش از اپن برداشت گفت:
    -بیچاره چقدر فشار روحی رو تحمل کرده!
    نادیا درحالی که چایی درفنجان ها می ریخت گفت:
    -اره ولی اگه حرف میزد این بلا سرش نمی اومد
    مریم-مثلامیخاستی چی بگه؟!
    نادیا-بذارید بعدا حرف میزنیم
    بدون حرفی به سمت نشیمن رفت....سینی چایی رو درمقابل پارسا گرفت...دراین هوا چایی می چسبید..البته اگر نگرانی ها برای یک لحظه آدم را رهامی کردن.پارسا لبخندی زد گفت:
    -چرا تو زحمت افتادی؟
    نادیا با ناز گفت:
    -کاری نکردم بفرما؟
    پارسا فنجان را برداشت...چقدر عجیب حال مهمان های موقت این ویلا! یکی در بستربیماری! یکی آشفته و نگران! یکی پراز عشق یه قدیمی! ...آرتام طول و عرض اتاق را قدم میزد.
    مسعود مرتب نبض یوتاب را چک میکرد.کلافه و آشفته بود آرتام...حق هم داشت...تمام زندگیش داشت جلوش جون میداد....مسعودکه از کلافگی برادرش عصبی شده بود بهش توپید گفت:
    -اه کافیه دیگه عصبیم کردی!
    آرتام ایستاد.روی پاشنه پایش چرخید و رو به برادرش گفت:
    -اگه توهم تبسم اینطورمیشد اینقدر آروم نمی نشستی
    مسعود درجواب حرف برادرش سکوت کرد.حق باآرتام بود عاشق بود....عقربه های ساعت داشتن ازهم سبقت می گرفتن برای گذر زود زمان...دو روز بود که همه نگران حال یوتاب بودن....آرتام کنار تخت نشسته بود و سرش را روی تخت گذاشته بود.دل کندن از یوتاب براش مثل مرگ بود.صدای ناله ی ضعیف یوتاب بلند شد....آرتام سریع چشم هاش باز کرد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    با اخم به نادیا نگاه کردم گفتم:
    -باز شروع کردی؟
    باجدیدت همیشگی اش که اخم همراش بود گفت:
    -شروع نکردم که بخام تموم کنم! الانم زیاد منتظرم نذار نذر کردم بریم مشهد پس سریع آماده باش
    با اخم تخم پتو روکنار زدم.از تخت اومدم پایین و باهمون اخمم گفتم:
    -به بابا خبردادی؟!
    نادیا درحالی که داشت وسایلم جمع میکرد گفت:
    -اره تو نگران نباش...فقط بجای این فس فس های الکی بجنب که جا نمونیم!
    منظور جمله اش نفهمیدم! با گیجی گفتم:
    -یعنی چی ؟مگه قرار نیست با ماشین خودمون بریم؟!
    نادیا لباس با بی حوصلگی توی دستش گرفت و به سمتم چرخید گفت:
    -نه!بجای این سئوال های بیخودیت سریع آماده شو
    میدونستم اگه یه سئوال دیگه بپرسم حسابم میرسه! دست صورتم شستم...سریع آماده شدم...یک هفته از اون شب کذایی میگذره! مریم و سارا کار رو بهانه کردن برگشتن...بعد اون روز دیگه آرتام ندیدم!با اینکه دلم براش تنگ شده! ولی خب چاره چیه؟! هیچی از اون شب کذایی یادم نمیاد! نادیا هم چیزی برام تعریف نکرد.
    این دل به قد یه دنیا دلتنگ آرتامی بودکه غرورش را به رخ تمام زن های این شهر میکشید.
    به ویلا خیره شدم...این ویلا توی این مدت برام حکم یه دفتر خاطرات داشت..چون تموم لحظه هام ثبت کرده بود.نادیا به ماشین شاسی بلند سفیدی تکیه داده بود...و منتظر من بود.در بستم .این ویلا هدیه ی بابا بود....بدون حرفی روی صندلی عقب ماشین جا گرفتم.نادیا هم جلو نشست..به پارسا نگاه کردم.
    پسرخوشتیپ و جذابی بود.لبخندی به نادیا زد.گفت:
    -چیزی که جا نگذاشتی؟!
    نادیا لبخندی زد گفت:
    -نه!
    با یه استارت ماشین روشن کرد و به سمت مشهد رفت...سه سالی بودکه نرفته بودم.
    ازالان اون حرم طلاییش رو حس میکردم.
    گاهی مواقع فکر میکنم توی این دنیا ما آدم ها داریم تقاص چی رو پس میدیم؟! ما نسلی هستیم که از عشق هیچی نمیدونیم! مجنون نسل من هرروز یک لیلی داره....لیلی نسل من هر روز یه مجنون داره! نسل من فرهاد نداره که دل به کوه بزنه و تیشه بر دل کوه بزنه! نسل من شیرینی نداره که عشقش آوازه این شهر بشه!
    نسل من پایش که برسد.دردل هایشان را روی صفحه مجازی هک میکنن نه روی کوه ها...یکی از مهم ترین چیزهای که در این سال ها یاد گرفتم اینکه وقتی خوشبختی رو پیداکردم سئوال پیچش نکنم!
    به جاده خیره شدم....توی دلم زمزمه کردم"کاش معجزه بشه و آرتام دوباره داشته باشم"
    بلاخره رسیدم مشهد...مقابل گنبد طلایی اش سر فرومیارم....سرم بلندمیکنم...چادرم بیشتر دور خودم جمع میکنم.قطره ای ازاشک از گوشه ی چشمم چکید.
    دلم لرزید ....آخرین باری که اومدم ازش خواستم حسام فراموش کنم!
    اینبار ازش آرتام میخاستم...
    به سمت ضریحش رفتم.به سختی خودم از بین جمعیت رسوندم به ضریح....
    آروم زمزمه کردم:
    -امام رضا اینبارهم صدام بشنو و آرتام بهم برسون ...میدونم خودم دورش کردم.اگه قسمتمم هست مارا بهم برسون...
    بعد از زیارت به سمت حیاط حرم رفتم..نادیا و پارسا داشتن باهم حرف میزدن...برای نادیا از ته دلم آرزوی خوشبختی کردم.نادیا لایق بهترینا بود.
    به سمتشون رفتم.نادیا نگاهش سمت من چرخوندگفت:
    -زیارت کردی؟!
    سعی کردم لبخند بزنم .گفتم:
    -اره
    پارسا-با یه غذا توپ موافقید؟!
    نادیا دست هاش بهم کوبید گفت:
    -اره
    من-اگه اجازه بدید من تاشب همین جابمونم میخام یکم آروم شم
    نادیا مثل همیشه مخالفتش اعلام کرد ولی پارسا روبه نادیا گفت:
    -عزیزم بذار راحت باشه!
    نگاهش به سمت من گرفت گفت:
    -راحت باش..آخرشب میام دنبالت
    با نگاهم ازش تشکر کردم.خداحافظی کردن رفتن...لبه حوض نشستم...بغضم شکست.کاش خوشبختی یکم با من رفیق بود....صدای ذکر پیر زنی باعث شد اشک هام پاک کنم...نگاه خانوم مسن کردم ...چقدر شبیه مادربزرگم بود!
    اگه مامان بزرگ بودنمیذاشت من اینقدر عذاب بکشم! خانوم مسن متوجه نگاه من شده بود! سرش به سمت چرخوند...لبخندی زد گفت:
    -مادر چرا اینجا نشستی؟!
    لبخند تلخی زدم گفتم:
    -نمیدونمم خودمم!
    -پاشو مادر بریم روی اون قالی بشینیم.
    به سمت قالی های پهن شده رفت.منم دنبالش رفتم.نشست و با گلایه گفت:
    -این زانو درد امونم بریده!
    کنارش نشستم.برای اینکه دلداریش بدم باخنده گفتم:
    -منم زانو درد دارم....زانودرد دیگه پیر جون نمیشناسه!
    -مادر بچه ی اینجای؟
    -نه من دزفولیم اومدم زیارت
    -خوش اومدی مادر ...میشه یه چیز بپرسم؟!
    -البته!
    -چرا گریه میکردی؟!
    نگاهش کردم .منتظر داشت نگاهم میکرد.چی باید میگفتم؟! لبه چادرم توی دستم مچاله کردم.
    سرم انداختم پایین و آروم گفتم:
    -بخاطر همسرم
    -مگه همسرت خدانکرده چیزیش شده؟!
    سرم بلندکردم گفتم:
    -نه !
    -پس چی؟!
    آروم براش جریان تعریف کردم.دستم فشردگفت:
    -راه حل دلتنگیت پیش منه!
    باتعجب نگاهش کردم! ادامه داد:
    -خدا اونقدر بزرگه که توفکرش نمیکنی! چون تو اون لحظه دلشکسته بودی و نا امیدبودی خدا صدات شنیده! وگرنه خداوند هیچ وقت بابنده هاش معامله نمیکنه دخترم پس میتونی برگردی؟!
    باخوشحالی گفتم:
    -واقعا؟
    لبخندی زد گفت:
    -اره دخترم!
    -میتونم اسمتون بپرسم؟!
    -چرا که نه دخترم! اسم من طوباست
    دست های چروک شده اش که نشانگر سال ها زحمت رنج بود فشردم و با لبخندگفتم:
    -طوبا جون ممنونم....تویه معجزهی برامن....دیگه شک ندارم که امام رضا اینبار صدام شنیده چون نمیدونستم بایدچکارکنم!توی دوراهی قرار گرفته بودم!یه دلم آرتام میخاست! یه دلم هم میگفت عهدی که باخدا بستی نباید بشکنی!
    -دخترم منم بندهی خدا هستم فقط یادت باشه تو زندگیت سعی کن عاقلانه تصمیم بگیری چون زندگی خیلی بازی هاداره که قراره پیاده کنه!
    -اهوم میدونم! چشم
    -زنده باشی دخترم
    دست های پیر و چروک خورده اش را فشردم.....به حرم نگاه کردم و لبخندی زدم....ازته دلم از امام رضا تشکر کردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ........
    از پنجره هتل به منظره بیرون نگاه کردم.بلاخره نادیا هم به عشقش رسید امروز قراره باپارسا عقد کنن ....الان سه روز که اومدیم مشهد...دیروز نادیا با پدرش حرف زد قرار شد عمو و عمه و مامان بابا امروز بیان تا نادیا را در حرم امام رضا عقد کنن ...
    تمام این سه روز خوب فکرکردم فهمیدم که من بدون آرتام هیچم..
    -به چی می اندیشی؟
    به سمت نادیا برگشتم.چقدر زیباشده بود.مانتو سفید و شلوار سفید و شال سفید....لبخندی زدم گفتم:
    -به این فکرمیکردم که چه زود عروس شدی؟!
    خندید گفت:
    -توکه زودترمن عروس شدی ناقلا
    لبخند تلخی روی لبم نشست.توی دلم گفتم:
    -اره عروس شدم ولی چه عروسی ازلحظه اول عذاب کشیدم
    صدای نادیا باعث شد بهش نگاه کنم
    نادیا-یوتابی من برم مامان اینا منتظرن زود بیا
    -باش
    سریع رفت بیرون...بلندشدم...مانتو سبز فسفوری و شلوار مشکی و شال شیری تضاد قشنگی به وجود اومده بود...آرایش هم قبلا انجام داده بودم.
    رژم تمدید کردم و ازاتاق زدم بیرون.
    ازآسانسور اومدم بیرون مامان اینها داخل لاوی هتل نشسته بودن......به سمتشون رفتم و باهاشون روبوسی کردم.
    مامان درآغوشم گرفت و فشردم به خودش و بابغض گفت:
    -عزیزم خوبی؟! دلم برات تنگ شده بود؟!
    بغضم قورت دادم گفتم:
    -منم دلم براتون تنگ شده بود ...
    ازآغوشش فاصله گرفتم....بعد ازحرف های همیشگی به سمت حرم رفتیم ....بابا و مامان پارسا هم اومده بودن.آدم های خوبی بودن....بلاخره خطبه عقد جاری شد و نادیا از دنیای مجردیش خداحافظی کرد.
    دفتر خاطرات مجردی من و نادیا درهمین لحظه بسته شد.تمام شیطنت هاو دیونه بازی هامان را تا ابد در دفتر خاطرات ذهنمان هک کردیم.
    به سمت نادیا رفتم درآغوش گرفتمش و ازته دل براش آرزوی خوشبختی کردم.
    نتونستم جلو بغضم بگیرم از آغوشش فاصله گرفتم.و پشتم بهش کردم.
    درحالی که اشک هام پاک میکردم چشمم به یک جفت کفش مردانه براق افتاد.چقدر شبیه کفش های آرتام بود.آروم سرم بلندکردم.نگاهم در نگاهش گره خورد.
    چقدر دلتنگ همین لحظه بودم! لبخندی زد به سمتم اومد.جلوم زانو زد.باورم نمیشد! آرتام مغرور جلو من زانو زده بود؟! دستم گرفت و بـ..وسـ..ـه ی روش کاشت...از هیجان توی آسمون هابودم..به سختی جلوی خودم گرفته بودم! با لبخند زیباش گفت:
    -عشق منو با تمام بدی هام و خوبی هام و البته اون غرور بیخودیم قبول میکنی؟!
    بغض راه گلوم بسته بود به سختی گفتم:
    -اره
    باخوشحالی بلند شد و درآغوشم کشید....یکبار دیگه منوآرتام مال هم شدیم ازامام رضا خواستم که تا ابد منو آرتام ازهم جدا نکنه!
    بابا به سمتون اومد و با لبخند روبه آرتام گفت:
    -چون که خودت اینبارهم ثابت کردی یه باردیگه دخترم بهت سپردم خوشبخت بشید
    آرتام خم شد که دست بابا رو ببوسه که بابا بازوهاش گرفت و مانع کارش شد.و مردانه همو درآغوش گرفتن....بابت این خوشبختی خدا را هزار مرتبه شکر کردم..پارسا و نادیا بخاطر پیوند دوباره ما بهمون تبریک گفتن....بلاخره فهمیدم که پارسا دوست آرتام و این سفرهم نقشه آرتام بوده .....ما آدم ها گاهی مواقع تصمیماتی میگیریم که بعدا پشیمون میشیم....درست مثل من ولی اینبار پشیمونی درکار نبود آرتام بهترین تصمیم زندگی ام بود
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    .....
    صدای دست جیغ مهمون ها فضای سالن رو پر کرده بود...آرتام در آغوشم گرفت و روی هوا چرخندم....آروم روی زمین گذاشتم و پیشونیم بوسید گفت:
    -بلاخره بهت رسیدم
    خنده ی کردم گفتم:
    -ماکه بهم رسیده بودیم!
    -اون که اره ولی اصلش اینه
    لبخند شیطنت آمیزی زد که نیشگونی از بازوش گرفتم..بیشترخندید...دستم گرفت و به سمت حیاط رفتیم...بقیه هم به دنبالمون ایستادم....دسته گلم پرت کردم به سمت دخترا که بیشتر جیغشون رفت هوا ...منو آرتام نگاهی بهم انداختیم زدیم زیر خنده....
    پنج سال بعد
    صدای دریا باعث شد باعجله به سمت نشیمن برم بادلهره نگاه آرتام و دریا کردم که داشتن دعوا میکردن بانگرانی گفتم:
    -چی شده؟!
    آرتام با همون جدیت همیشگی اش گفت:
    -چی می خواستی بشه ؟! دختر خانومت زل زده توچشمام میگه عاشق پدرام شدم
    ابرودادم بالا و زدم زیر خنده! عجیب این دختر به پدرش رفته بود.هرچی من کم رو بودم اون پروبود...پدرام پسرنادیا بودکه دوسال از دریا بزرگتر بود.دریا5سالش بود...نگاه آرتام کردم.مرور زمان شاید یکم پیرترش کرده باشه ولی همون آرتامی بودکه میشناختم...دریا ازلحاظ قیافه به من رفته بود ولی از لحاظ اخلاق نه !به سمتشون رفتم.روی مبل نشستم.آرتام باجدیت که حال یکم اخم به چاشینش اضافه کرده بودگفت:
    -تونمیخای چیزی بگی؟!
    جلوی لبخندم به سختی گرفتم گفتم:
    -نه!چی بگم! خب خوشش اومده
    آرتام عصبی شد و بهم توپید:
    -یوتاب
    دریا پاش روی زمین کوبید گفت:
    -بابا بذار بیاد خواستگاری!
    آرتام عصبی و کلافه گفت:
    -خدایا یا نجاتم بده یا اینارا یه عقل درست حسابی بده
    زدم زیر خنده ...آرتام با چهره عبوسش نگاهم کرد و سری از روی تاسف تکان داد..دریا دستاش بهم کوبید گفت:
    -سکوت علامت رضایت
    منو آرتام هردو نگاهش کردیم...که لب لوچه اش آویزون کرد و به سمت اتاقش رفت...آرتام خندیدگفت:
    -مثل من شده هااا
    پشت چشمی نازک کردم گفتم:
    -خوبه خودت هم میدونی!
    خندید!گونه ام بوسیدگفت:
    -تا آخر دنیا نازت میخرم
    بعد6سال زندگی باآرتام هنوزم کنارش ضربان قلبم بالا میره...
    چقدر بازی سرنوشت اینبارشیرین بود هرچندکه تلخی هایش را به عسل تبدیل کرد.
    داستان منو آرتام با تمام داستان های عاشقانه فرق داشت.حالا که دارم خوب فکرمیکنم می ببینم اینها همه خواست خدا بوده که منو آرتام بهم برسیم..
    توی فکر فرور میرم!
    ماهرخ بلاخره به عشقش رسید ....و صاحب یه پسر به اسم ارسلان شد.مسعود و تبسم کسایی که اولین قدم برای رسیدن منو آرتام پاپیش گذاشتن...هنوز صاحب فرزندی نشدن.
    دکترا میگن مشکل ازتبسم ولی مسعود با اون عشق افسانه ایش قید بچه رو بخاطر تبسم زد ...نادیا بهترین دوست بهترین خواهرم بلاخره تونست یه عشق خوب نسیبش بشه و صاحب فرزندی به اسم پدرام بشه ...و اما میلاد کسی که همیشه سرش به کار خودش گرم بود.بلاخره به مریم عشقش رسید و برای زندگی با مریم از ایران رفتن و الان هم صاحب یه دختره به اسم مائده هستن ...زمان همش درحال گذره هر ثانیه که بگذره ازعمرماهم کم میشه....بابابزرگ عزیزم هنوز روی قولش مونده و هنوز کنارمه و درشرایط سخت و روزهای تنهایم همیشه بهش پناه می ببرم.چقدر حس خوبیه که دربین شلوغی این شهر هنوز خانوادهی دارم که در روزهای ناراحتی به آن ها پناه ببرم بی منت ...
    زندگیه دیگه! گاهی مواقع بازی های سرت پیاده میکنه که خودت هم فکرش نمیکنی ...
    نگاه آرتام میکنم هنوزم مغرور و بداخلاق بود...هنوزم عصبی میشه .دعوا میکنه ولی بعد آشتی میکنه.
    توی این چندسال یادگرفتم که من بدون آرتام هیچم دستم به سمت پلاک زنجیرم بردم که هدیه آرتام بود.یک گلبرگ به رنگ قرمز ....آروم لمسش میکنم ....آرتام دستم داخل دستش فشرد و کنار گوشم آروم زمزمه کرد:
    -شبنمی هستم برگلبرگ های سرخ گونه ات
    اگرچه سمبل طراوتم
    اما...شادابی و سرخی
    لب هایت را بیشتر دوستدارم
    تو گلبرگ های عشق زندگیمی
    لبخندی به اون صورت مهربونش پاشیدم و زمزمه وار گفتم:
    -گلبرگ های عشق
    به راستی که باید اسم این عشق را گذاشت گلبرگ های عشق چون من و آرتام جزئی ازاین گلبرگ های عشق بودیم! دستاش دورم حلقه کرد...بازم من سرشار از عشق شدم!
    به آخر داستان رسیدیم ولی حکایت همچنان پابرجاست
    تقدیم به تمامی عاشقان دنیا
    پایان:
    1395/2/24
    ادریبهشت ماه1395
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا