کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
از دیروز تا الان همه فکرم درگیر یوتاب بود! با اینکه عاشقش نبودم ولی می تونستم کنارش یه زندگی آروم داشته باشم!
همه ی دنیا بیشترشون ازدواج سنتی میکنن چه اشکال داره! همین ازدواج های سنتی هست که حاصلش میشه فرزندهای مثل ما!
یاد تولد ماهرخ افتادم! وای هنوز کادو براش نخریدم! یکم فکر کردم...بهتر بود با یوتاب برم شاید اون سلیقه ی ماهرخ بدونه...سریع شمارش گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی چیزی شده آقا آرتام؟!
-اوم میدونی چیزه؟!
-چیزی شده؟!
کلافه شدم ازدست خودم دلم به دریا زدم گفتم:
- میای بریم بازار؟
سکوت کرد! بعد از چندثانیه سکوت گفت:
-ساعت 6منتظرتونم
-باش
صدای بوق قطع تماس توی گوشم پیچید.تلفن روی میز گذاشتم.بقیه ی کارام انجام دادم و به سمت خونه رفتم!
به محض رسیدن به خونه سریع پریدم تو حموم ...یه دوش اساسی گرفتم واومدم بیرون...به سمت کمدم رفتم.نگاهی به لباس های داخل کمد انداختم....یه پیراهن سورمه ای و یک شلوار کتان مشکی و پالتو مشکی مردانه ام انتخاب کردم .....
خودم داخل آینه برانداز کردم! با وسواسی زیاد برای هزارمین بار از ادکلن تلخم زدم.
ازاین استرسی که به جونم افتاده بود کلافه شده بودم! نگاهم به ساعت دیواری اتاق انداختم ساعت 5 بعدظهر بود..باید کم کم راه می افتادم.
از خونه زدم بیرون....بعد از کلی ترافیک بلاخره رسیدم.بهش میسکال زدم.بعد از چند دقیقه اومد بیرون....یک لحظه محوش شدم!
یک مانتو کوتاه سورمه ای همراه شال مشکی و شلوار مشکی تنش بود..چتری بلندش را پشت گوشش انداخته بود.لبخند محوی روی لبم نشست.باصدای بازشدن در ماشین به خودم اومدم.سریع لبخندم جمع جور کردم و صرفحه ی برای تازگی گلوم کردم گفتم:
-سلام شرمنده مزاحم شدم!
-زیرچشمی نگاهم کرد.معلوم بود معذب! با انگشتر داخل دستش در حالی که بازی میکرد گفت:
-اشکال نداره! .....نمیخاید حرکت کنید!
-چرا ...الان حرکت میکنم!
لعنتی به این هواس پرتی ام گفتم و ماشین روشن کردم....ماشین ازجا کنده بود...دستم به سمت ضبط بردم و شروع کرد به خوندن...
کنار یوتاب یه حال هوای دیگه داشتم
تورو هر روز می ببینم با اینکه رفتی ازپیشم
منو دیونگی چشمات دارم دیونه ترمیشم
هنوزم امیدوارم که توبرگردی به این خونه
به شوق دیدنت خونخ تا برگردی چراغونه
صدات کردم که برگردی همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تواین خونست
چراغ خونه خاموشه تموم شهر تاریکه
منو باش فکر میکردم ته قصه رومانتیک
"ازگوشه چشمم نگاه یوتاب کردم بی صدا قطره ای از گوشه ی چشمم چکید و با انگشت شستش قطره مزاحم پاک کرد.آرنجم به لبه پنجره ماشین تکیه دادم و با اون حالت انگشتم روی لبم گذاشتم و به فکر فرو رفتم ...این دختر چه دردی داشت که اینطور سرد و بی روح بود...آدم های زخم خورده همیشه سردن حتی باشعله های اتش هم گرم نمیشن"
دیگه این آخر قصه ست
محاله دیگه برگردی
فقط ای کاش میگفتی
چرا تنها سفرکردی
صدات کردم که برگردی
همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تو این خونست
چراغ خونه خاموش تموم شهر تاریکه
منو باش فکرمیکردم ته قصه رومانتیک
بلاخره رسیدیم ماشین پارک کردم و پیاده شدیم و به سمت پاساژ رفتیم....ایستادم...یوتاب هم ایستاد مردد نگاهش کردم گفتم:
-بنظرت طلا بگیرم یا لباس؟
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    سلام به همه ی دوستان عزیزم بابت همراهی کردن رمان گلبرگ های عشق ممنونم دوستانی که تمایل دارن میتونن با همین اسم منو در ایسناگرام فالو کنن و یا درکانال تگلرامم که آدرسش در کادر امضاپروفایلم هست عضو شون تا شخصیت های رمان ببین دوستان عزیز برای دلگرمی بنده لطفا نظر سنجی رو انجام بدید ممنونم دوستون دارم هرکس نقدی داشت میتونه در پروفایلم بیان کنه
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    یکم فکر کرد گفت:
    -چند روز پیش ها ماهرخ گفت دلم یه دستبند میخاد!
    بدفکری نبود! سری تکان دادم گفتم:
    -باشه پس بریم طلافروشی!
    هردو به سمت طلا فروشی رفتیم..وارد مغازه شدیدم....روبه پسرجوان لبخندی زدم گفتم:
    -سلام خسته نباشید!
    پسر-سلام مرسی چه کمکی از دستم برمیاد؟!
    -یه دستبند طلاسفید میخام که درحین زیبا بودن ساده و شیک باشه!
    پسره یکم فکر کرد.لبخندی زد...از ویترین یه دستبند آورد و مقابلم گذاشت.به سمت یوتاب برگشتم و گفتم:
    -چطوره می پسندی؟!
    یوتاب لبخندی زد گفت:
    -اره خیلی قشنگه!
    رو به پسره گفتم:
    -همینو می ببریم!
    پسره سریع کادوش کرد....پولش پرداخت کردم و از مغازه زدیم بیرون....ایستادم روبه یوتاب گفتم:
    -چیزی لازم نداری؟
    -چرا اتفاقا میخام برای ماهرخ هدیه بگیرم!
    -باشه پس بریم!
    راه افتادیم....نیم ساعتی بودکه داشتیم مغازه هارا چرخ میزدیم! خسته شده بودم حسابی! واقعا اومدن با زن ها خرید زجرآور ترین چیز ممکن بود....یوتاب روبه روی یه نقره فروش ایستاد...انگشت اشاره اش به سمت یک گردبند فرشته که کمان دستش بود کشید گفت:
    -بنظرت چطوره؟
    توی دلم بابت این سلیقه اش تحسینش کردم با بی تفاوتی گفتم:
    -خوبه!
    سریع وارد مغازه شد..پشت سرش رفتم ..صاحب مغازه گردبند در جعبه ی گذاشت...دستش سمت کیفش رفت که دستم روی دستش گذاشتم و اخمی ظریف بین ابروهام نشست گفتم:
    -وقتی بایه مرد میایی بیرون سعی کن دست توکیفت کنی
    متعجب نگاهم کرد گفت:
    -ولی این هدیه ست!
    -میدونم ...
    بدون اینکه مهلت حرفی دیگه رو بهش بدم سریع حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون....برگشتم سمتش با اخم تخم از مغازه اومد بیرون گفت:
    -کارتون اصلا درست نبود...
    یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
    -چرا؟
    -چرا! واقعا نمیدونی چکار کردید؟! الان چه فرقی کرد! این هدیه رو شما برای ماهرخ گرفتید نه من!
    -منو تو که نداریم!
    متعجب گفت:
    -بله؟!
    -بهتربریم من که خسته شدم!
    به سمت خروج راه افتادم.....خرید ها را داخل ماشین گذاشتیم.....و سوار شدیم...ماشین به حرکت در آوردم...
    پشت چراغ قرمز ایستادم! صدای شکمم بلندشد.....گرسنه ام بود حسابی رو به یوتاب گفتم:
    -موافقی بریم یه رستوان غذا بخوریم؟
    -خاله خورشت آلو درست کرده
    چراغ سبز شد...حرکت کردم درحالی که دنده رو عوض میکردم گفتم:
    -خورشت آلو مامان جای خود داره! من که الان حسابی گرسنمه ام موافقی بریم یه فست فود؟
    یکم فکر کرد گفت:
    -باشه!
    به سمت فست فودی دوستم رفتم.....
    پشت میز نشستیم...سفارش هارا گارسون گرفت رفت.یوتاب دستش زیر چانه اش گذاشته بود و به میز جفتی نگاه میکرد.رد نگاهش گرفتم.به یه پسر دختر جون خیره شده بود!
    صرحفه ی مصلحتی کردم...که بلکه از نگاه کردن دست برادره ولی فایده نداشت...گفتم:
    -خب ازخودت بگو!
    باهواس پرتی برگشت سمتم گفت:
    -بله؟
    -میگم ازخودت بگو؟
    دستش از زیرچانه اش برداشت....گفت:
    -چی میخایی بشنوی؟
    -هرچی که خودت دوستداری بگو!
    -زندگی من تلخه خیلی...گاهی مواقع باخودم میگم اینجای که ایستادم واقعا کجاست؟ میدونی از دست دادن عشقت و ازدست دادن عزیزترین فرد زندگیت میشه برات یه کابوس! هنوزم شب ها کابوس می بیینم...ولی چاره چیه! مقصر کیه؟! اصلا مقصر داستان زندگی من کیه؟!
    پوزخندی زد ادامه داد:
    -شایدم مقصر اصلی داستان زندگی من یه پسر قد بلند و چشم مشکی و مومشکی بود....میدونی آرتام ما دخترا خیلی ضعیفیم خیلی! ....نگاه به زبون دراز مان نکن ....گاهی وقت ها بلبل زبونی میکنیم که یادمون بره تلخی زندگی! ....زندگی من مثل یه فیلم...سه سال پیش تو یه روز بهاری عشقم رفت! مرد زندگیم سرسفره عقد نشست..
    متعجب نگاهش کردم و بین حرفش پریدم گفتم:
    -عشقت؟
    پلک هاش باز بسته کرد و سرش تکان داد گفت:
    -اره عشقم! منو حسام فامیل بودیم میشد پسر پسر خواهرزاده پدربزرگم! داخل مهمونی آشنا شدیم...خیلی راحت اون پیشنهاد داد من قبول کردم...عاشقش شدم ...ازاون چیزی که فکرش هم میکردم فراتر عاشقش شدم....باهم بودیم...کنارش آروم بود..ولی گاهی مواقع ترس از دست دادنش عذابم میداد....تا اینکه یه روز خیلی راحت گفت که دارم ازدواج میکنم دیگه مزاحمم نشو و برای همیشه تلفنش خاموش کرد! همین! رفت! با یه کلمه خودش راحت کرد!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    این دختر هم به اندازه من دردکشید! پس خوب منو میفهمید! گاهی مواقع فقط یه آدم زخم خورده را یک آدم زخم خورده درک میکنه! نمیدوستم باید چی بهش بگم! با ناراحتی گفتم:
    -تو شاید بدترین تجربه ی زندگیت را تجربه کرده باشی! ولی اینو همیشه یادت باشه آدم شکست خورده همیشه موفق! اینو همیشه یادت باشه!
    نگاهمان در هم گره خورد....برای چند لحظه محو اون چشم های وحشی شدم...
    -آقا بفرماید سفارش هاتون
    باصدای گارسون به خودم اومد....سفارش هارا مقابل مان گذاشت....بدون حرفی مشغول خوردن غذا شدیم....بعد ازصرف شام یوتاب تا دم در خونه رسوندم! خودمم به ویلای خودم برگشتم...
    یک روز بعد:
    نگاهی به تیپم انداختم...پیراهن جذب آبی کاربنی و شلوار مشکی ...مثل همیشه عالی...خودشیفته بودم دیگه!کاریش هم نمیشه کرد!
    ازخونه زدم بیرون و به سمت باغ رفتم...وارد باغ که شدم با جمعیت زیادی رو به رو شدم...
    نگاهم دور تا دور جمعیت چرخندم و نگاهم روی دختری که باطنازی می رقصید خیره شد...قدم ها بی اختیار برداشته شد...خودم به جایگاه رقـ*ـص نزدیک کردم...بابا و مامان داشتن با تحسین نگاهش میکردن..چقدر با رقـ*ـص عربی دلبری میکرد...اخم هام درهم گره خورد.رگ غیرتم باد کرد....دندون هام روی هم سابیدم....نگاه بقیه جمعیت کردم..پسرا داشتن با اون نگاه های هیزشون قورتش می دادن ...بی اختیار دستم مشت شد...بدون اینکه بفهمم دارم چه کارمیکنم به سمتش رفتم و دستش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش.مهم نبود که مامان نگاه میکنه،مهم نبود که بابا نگاه میکنه،مهم نبود که بقیه چی فکرمیکنن؟! دنبال خودم کشوندمش و به سمت انتهای باغ رفتم.
    درحالی که دنبال خودم می کشوندمش باعصبانیت داد زد:
    -منوکجامی ببری روانی؟
    به انتها باغ رفتم ...ایستادم دستش رها کردم ....اگه خودش کنترل نمیکرد حتما پخش زمین میشد....باچشم های برزخی ام نگاهش کردم و داد زدم:
    -براچی می رقصیدی؟
    متعجب نگاهم کرد و درحالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت:
    -مگه به تو ربطی داره؟
    بیشتر داد زدم:
    -اره ربط داره ....از امروز به بعد ربط داره
    هاج واج داشت نگاهم میکرد....نزدیکش رفتم...و با کلافگی گفتم:
    -توچی از زندگی من میخای؟چرا یک لحظه از ذهنم نمیری بیرون؟ چرا ها؟!
    زبونش به لکنت افتاد گفت:
    -چی دارید می گید آقای زندی؟!
    چنگی به موهام زدم و پشتم طرفش کردم و دستام داخل جیبم بردم گفتم:
    -برو یوتاب فقط برو!
    صدای خورد شدن برگ های پاییزی رو زیرپاهاش به خوبی میشنیدم ....رفت !خدایا داری چه کارمیکنی؟! خدایا کافیه! مشتم محکم کوبیدم به تنه ی درخت....من داشتم چکارمیکردم! اصلا به من چه که اون دختر رقصید! صدای از درونم گفت:
    -آرتام یادت نره که قراره تو با اون دختر ازدواج کنی!
    کلافه چنگی به موهام زدم و بازدم با حرص بیرون دادم.

    فصل اول(یوتاب)
    گرمی اشک هام به خوبی روی گونه ام حس میکردم.قبل اینکه به سمت خاله و عمو برم اشک هام پاک کردم..لبخندی زدم برای اینکه خاله و عمو متوجه نشن...به سمت شون رفتم...روی صندلی نشستم.عمو نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
    -عمو جون چیزی شده؟!
    لبخند اجباری زدم و گفتم:
    -نه عمو جون فقط یکم سردرد دارم
    خاله دستم فشرد گفت:
    -عزیزم اگه حالت خوب نیست بریم خونه!
    لب باز کردم که جواب خاله رو بدم که ماهرخ با خوشحالی به سمتم اومدگفت:
    -چرا نشستی یوتابی؟!
    -تا الان که داشتم می رقصیدم!
    صدای آرتام باعث شد به سمتش برگردیم...با قیافه ی حق به جناب گفت:
    -ماهرخ جان یوتاب خانوم خسته نکن!
    خیلی قشنگ متوجه ام کردکه حق رقصیدن نداری! انگار شوهرم بود! ایششش
    یک لحظه از کلمه شوهر خوشم اومد فرض کن آرتام شوهرم بشه وای هردفعه باهم سر کله میزنیم.
    ماهرخ بیخیال من شد و به سمت دوستاش رفت.
    اهنگ تانگوی پخش شد....آرتام نگاهم کرد و یک لحظه غافلگیرم کرد.
    دستش به سمتم گرفت و گفت:
    -بلندشو برقصیم
    باحرص نگاهش کردم.حتی پیشنهاد رقصش هم زوری بود.اخم کردم گفتم:
    -مرسی ولی حس حال رقصیدن ندارم...
    ازبین دندون هاش غرید گفت:
    -پاشو همه دارن نگاهمون میکنن
    با لبخندی که حرصش می داد گفتم:
    -گفتم که نه!
    قیافه اش درهم کرد.مچ دستم گرفت و کشوندم دنبال خودش...پسره احمق یکم لطافت هم بلدنیست...با اعتراض گفتم:
    -ولم کن مگه بـرده اتم
    دستاش دور کمرم حلقه کرد و کنار *گوشم غرید:
    -اره بـرده امی مشکلیه؟میخام بدونم میخای چکار کنی؟!
    درحالی که تقلا میکردم خودم از آغوشش بیرون بکشم گفتم:
    -ولم کن آرتام خسته ام کردی! تاکی میخای بهم زور بگی؟! دوماه بس نبود؟! امشب هم بهش اضافه کردی؟!
    -باهام ازدواج کن!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    هاج واج نگاهمش کردم ..این چی گفت؟! به سختی حرفش هضم کردم ...اون به من پیشنهاد ازدواج داد؟!چند بار جمله اش توی ذهنم تداعی شد"با من ازدواج کن" هه....برای اولین بارجلوش بغض کردم ...اینقدر بدبخت بودم خدا که این از خود راضی داشت اینطور مسخره ام میکرد؟! اینقدر پیشت خار شدم که داری با این روانی بیشتر خارم میکنی؟!
    دست های لرزونم بالا اوردم و توی یک لحظه سیلی بهش زدم...دستاش دور کمرم شل شد.
    دستم جلوی دهنم گرفتم و سریع به سمت انتهای باغ رفتم
    تکیه ام به تنه درختی دادم و هق هق ام بلند شد.....خدایاتا کجا؟ تاکجا باید تقاص دل بستنم بدم؟! حسام بس نبود که اینم اضافه کردی؟!بعد از سه سال لب باز کردم گلایه کردم ...
    -خدایا بسه منم آدمم...نمی ببینی منو؟! چرا من آخه؟! خدایا توی این دنیا فقط من اضافیم؟! خب جونم بگیر خلاصم کن! مگه تو اینو نمیخای؟!
    بامشت زدم روی سـ*ـینه ام و داد زدم:
    -د یلا جونم بگیر....مگه تواینو نمیخای؟!
    نالیدم:
    -ولی فقط عذابم نده با این عشق...من طاقت اینو ندارم که دوباره شکست بخورم...طاقت ندارم باغرورش خوردم کنه...
    زانوهام اروم خم شدن...روی زمین نشستم...
    "گریه ی دل شکسته ها چقدر می ارزه
    نگو نگو نمیرسم طاقت موندنم کمه
    ببین مسیرآخرم ...چشم های بارون زدمه
    چقدر خدا خدا کنم دلش بلرزه
    گریه ی دل شکسته ها چقدر می ارزه"

    اره من عاشق شدم ...عاشق کسی که حتی برای مادرش هم از غرورش نمیگذره! از کی نمیدونم؟! ولی من دل بهش باختم. بی هوا،یهویی، مثل همون عکس های یهویی که گرفته میشن که حتی یادت میره لبخند بزنی...امشب به این پی بردم که آرتام گوشه ی ازقلبم یه جای داره! گاهی مواقع کسی رو دوستداری که اصلا بهش هیچ وقت فکرنمیکردی....من ازکی از آرتام خوشم اومد؟!
    اصلا عاشق چیش شدم؟!
    بعضی دوست داشتن ها بی هوا میان...بعضی از دوست داشتن ها اونقدر سریع میان که هی از خودت می پرسی ازکی؟ ازچیش خوشت اومد؟ اصلا بهش میرسی که بهش دلبستی؟ اصلا بازم طاقت یه شکست دیگه رو داری؟!
    اره من دارم درد میکشم...درد عشقی که سه سال پیش تجربه اش کردم و دوباره دارم تجربه اش میکنم..
    -یوتاب؟
    چطور میتونست صدام کنه؟! چطور میتونست بیاد باز ؟!تاکی میخاست غرورم بشکنه؟!
    نگاهش نکردم...اره دلخور بودم ازش ولی طاقت نگاه کردن به اون چشم های مغرور نداشتم...وقتی نگاهم میکرد دلم می لرزید...کنارم نشست و به تنه درخت تکیه داد و بی هواگفت:
    -وقتی بچه بودم همیشه با یه معذرت خواهی اشتباهم جبران میکردم...میدونی وقتی دیدمت یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفتی
    به نیم رخش خیره شدم و ادامه داد:
    -یوتاب من سختی زیادکشیدم...میخام زندگیم بسازم...خسته شدم..نمیگم عاشقم شو ولی میخام حداقل دوستم داشته باشی...میدونی یوتاب منو هیچکس دوست نداشته.میخام کنارت یه زندگی آروم داشته باشم چیزی که هیچ وقت نداشتم!
    نگاهم کرد.چشم توچشم شدیم..چقدر امشب مظلوم شده بود!چقدر تنهاو بی کس به نظرمی اومد!
    -یوتاب ..بیا کنارهم زندگی کنیم..نمیدونم چرا ازبین این همه دختر پیله کردم به تو شاید قراره فقط با توپروانه بشم..یوتاب فقط بمون کنار خودم و غرورم ....بی کسی هام پرکن یوتاب...با من ازدواج میکنی یوتاب؟
    مردمک چشم هام لغزیدن و قطرهی روی گونه ام سر خورد....دستش به صورتم نزدیک کرد و باپشت دستش اشک هام پاک کرد.
    کاش زودتر گلایه میکردم خدایا! یعنی اینقدر زود صدام شنیدی؟! نکنه داشتم خواب میدیدم؟!
    صورتم با دستش قاب گرفت...اجزای صورتم از نظر گذروند...بغلم کرد...دلم میخاست دستام *دورش *حلقه کنم و داد بزنم دوستدارم ولی ترسیدم ازاینکه که بگم دوستدارم و بره!
    ترسیدم لب باز کنم،و اون بره! قرار بود چه بلای سر زندگیم بیاد؟!
    "گاهی حس میکنم تورا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    دو روز بعد:
    بلاخره وقت برگشتن رسید..نگاهم به خانواده جدیدم دوختم .قرار بود به زودی منم عضوی از این خانواده بشم.خاله اشرف درآغوشم کشید و منو به خودش فشرد و آروم کنار گوشم گفت:
    -به زودی میایم و برای همیشه مال آرتامم میشی
    از آغوشش فاصله گرفتم..و لبخندی زدم.گونه هام ازخجالت گل انداختن به سمت عمو رفتم و بعد از خداحافظی باهاش به سمت ماهرخ رفتم باشیطنت نگاهم کردگفت:
    -کار خدارو ببین کی فکرش میکرد تو بشی عروس ما؟!
    خندیدم گفتم:
    -حالا که قراره بشم جنابالی مشکلی داری؟
    خندید و بغلم کرد باصدای بغض دار کنار گوشم گفت:
    -یوتاب دوستدارم بخاطر اینکه داداشم تغیر دادی
    برای اینکه اذیتش کنم گفتم:
    -ولا تغیر نکرده هنوز همون گند دماغیه که بوده!
    ازآغوشم فاصله گرفت.با مشت زد توی بازوم گفت:
    - گند دماغ خودتی
    لبم گزیدم و سری تکان دادم گفتم:
    -نچ نچ از الان خواهر شوهر بازی!
    هردو زدیم زیر خنده...نگاهم به سمت آرتام چرخندم داشت با کف پاش روی زمین ضربه میزد.....ماهرخ نیشگونی از بازوم گرفت ...که از درد صورتم ماچاله شد به طرفش برگشتم گفتم:
    -هوی چه خبرته؟
    چشمکی زد گفت:
    -برو پیش عشقت
    -ماهرخ
    -چیه؟!دبرو دیگه!
    به سمت آرتام هلم داد...آروم قدم برداشتم وبه سمت آرتام رفتم...مثل همیشه اخم کرده بود...غرورش به دنیا نمیداد..خوشحال بودم چون قرار بود بشم شریک تمام لحظه های خوب بدش..ولی یه استراس داشتم....بابت چی رو نمیدونم! حالا روبه رواش ایستاده بودم...متوجه حضورم شد سرش بلند کرد و اون چشم های پر از غرورش به چشم هام دوخت ...لبخندی زدم گفتم:
    -بابت همه چیز ممنونم!
    با لحن سرد همیشگی اش گفت:
    -کاری نکردم...مواظب خودت باش به زودی با مامان اینهامیام
    انگار داشتن کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن به سختی جلوی هیجانم گرفتم گفتم:
    -باشه ...توهم مواظب خودت باش
    -هستم ...برو جانمونی
    - باشه
    نمیتونستم ازش چشم بردارم....اینبارهم قلبم اینجا جا گذاشتم ولی اینبار میدونستم برای چی قلبم جاگذاشتم؟!
    به سمت همه برگشتم و گفتم:
    -خداحافظ
    به سمت پله برقی هارفتم و به سمتشون برگشتم...و براشون دستی تکان دادم.....
    اینبار دلیل دلتنگی ام میدونستم چیه؟! اینبار دلیل زندگیم میدونستم! نمیدونم درست تصمیم گرفتم یانه ؟! ولی اینومیدونستم که عاشق شدم...من با تموم وجودم یهویی عاشق آرتام گند دماغ شدم...گاهی مواقع زندگی داخل یه مسیری قرارت میده که خودت هم فکرش نمیکنی! هنوزم به این عشق یهویی مشکوکم ....یعنی من می تونستم با آرتام زندگی کنم؟ می تونستم تمام سردی هاش تحمل کنم؟! ازآیندهی که پیش رو داشتم می ترسیدم.....
    "برای اخرین نفس بخون ترانه ی"
    یک روز بعد:
    نادیا درآغوشش فشردم و باخوشحالی گفت:
    -وای باورم نمیشه قراره تو عروس شی
    از آغوشش فاصله گرفتم و باخجالت گفتم:
    -اهوم
    نادیا باصدای بلندی جیغ زد و بالا پایین می پرید...دستم گذاشته بودم رو دلم و فقط به دیونه بازی هاش می خندیدم.روی تخت نشست...کنارش نشستم....چشم هاش یه غمی داشت...دستام داخل دستاش گرفت....و بابغض گفت:
    -تموم این سه سال ساختمت....از نو میخاستم دیگه نه اشکت ببینم...نه شکستت......یوتاب ازت میخام توی زندگی آینده ات هرجا خسته شدی....جانزنی....میخام محکم باشی....هیچ وقت عشقت رهانکن...
    فقط بهش زل زده بودم....لبخندی روی لبم نقش بست به آرومی گفتم:
    -تموم دنیا هم که جلوم سد بشن نمیذارم کسی مانع خوشبختیم بشه...بهت قول میدم اجی جونم
    لبخندی زد و همه دیگه رو درآغوش گرفتیم....نتونستیم تحمل کنیم هردو زدیم زیر گریه ..
    بعد از گریه و درددل رفتیم پایین و به جمع عمه هام و عمو هام پیوستیم! عمو دستاش بازکرد و بامهربونی گفت:
    -بیا ببینم وروجک
    باکلی خجالت رفتم و درآغوش عموم جاگرفتم.بادستش پشت کمرم زد گفت:
    -توکی بزرگ شدی و من نفهمیدم؟!
    ازآغوشش فاصله گرفتم و کنارش نشستم.پدربزرگم چشم های ذوق زده اش بهم دوخت گفت:
    -همیشه این روز ارزو داشتم ....
    لبخندی زدم و سرم انداختم پایین ....بابام درجواب بابابزرگ گفت:
    -من دلم راضی به این وصلت نیست بابا
    تند سرم بالا اوردم...خدایا سنگ ننداز جلو پام! خدایا تموم زندگیم میدم فقط ازم آرتام نگیر! بغضم گرفت!
    بابابزرگ-چرا ؟ پسرخوبیه که
    بابام نگاه من کرد گفت:
    -من جزء این دختر ..دختری ندارم ...هم پسرم هم دخترم ..این دخترقرار بود بشه عصای پیری منومادرش ...21سال پاش زحمت کشیدم...بایه اشکش کمرم شکست..با خنده هاش جون گرفتم...حالا بیام و دو دستی بدمش به پسری که آوازه دوست دخترهای رنگارنگش همه شهر پرکرده؟! نه بابا دلم راضی به این وصلت نیست به سعید هم گفتم.
    بابابزرگم زیرچشمی نگاهم کرد...گرمی دست عموم روی دستم حس کردم...باز مهرسکوت روی لب هام زده شد..از شدت بغض داشتم خفه میشدم.
    بابابزرگ- من بیشتر تو تجربه دارم...پسری که تصمیم میگیره زن بگیره یعنی میخادعوض شه ...گذشته خوب بد اون به تو مربوط نمیشه ...بیا بسم ال..بگو و اجازه بده
    -ولی بابا؟
    پدربزرگم دستش بالا آوردو به نشانه سکوت جلو بابام گرفت گفت:
    -من لب گورم بذار رخت عروسی رو توی تن یوتاب ببینم تو تنها بزرگش نکردی منو مادرت هم پاش زحمت کشیدم...اون موقعه های که تو سرکارت بودی من بودم که می بردمش مدرسه...من بودم که همیشه کنارش بودم...تو ازدور من ازنزدیک ...این دختر تنها دختر تو نیست...دخترمنم هست.
    بابام سکوت کرد...سکوتش یعنی داره فکرمیکنه .مامانمم میز شام آمده کرد همه رفتیم برای صرف شام...بعد ازشام با حالی گرفته به سمت اتاقم رفتم حتی حوصله ی بدرقه کردن مهمون هارا هم نداشتم..طاق باز روی تخت دراز کشیدم...کاش الان آرتام اینجابود حداقل با اون چشم های مغرورش یکم آروم میشدم...حتی غرورش هم دوست داشتم....
    "چقدرسخته باورکنم هوای که بده برای حالم "
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    روی پهلو چرخیدم...گوشیم توی دستم گرفتم و مثل همیشه پی ام هام چک کردم.بی هوا پروفایل آرتام چک کردم"آنلاین"دلم گرفت.....من به چک کردن پروفایل تو معتادم...داشت باکی چت میکرد که اینقدر از من غافل بود....بی هوا اشکی از گوشه ی چشمم چکید....من چطور میتونستم با آرتام کنار بیام؟ من با این همه احساسات میتونستم با غرور آرتام کنار بیام؟! من که همیشه تایکم قهر کردم همه نازم کشیدن میتونستم با این همه بی محلی های آرتام کنار بیام؟ میتونستم کنارش باشم ولی ازش نخام که عاشقم باشه؟خدایا بس نیست ازبس که بد سرنوشتم نوشتی؟!
    از داغ دلم گوشی رو کنارگذاشتم و چشم هام بستم...سعی کردم بخابم..ولی مگه خواب داشتم؟! مگه میتونستم پلک هام روی هم بذارم...بازم دچار بیماری به اسم عشق شدم.
    توی خواب بیداری بودم که احساس کردم کسی گونه ام بوسید چشمام آروم باز کردم ماهرخ با لبخند داشت نگاهم میکرد...باورم نمیشد....بلندشدم و پریدم توی بغلش ...ماهرخ گفت:
    -هوووی من آرتام نیستم هاا!
    ازبغلش فاصله گرفتم و باخوشحالی گفتم:
    -کی اومدی؟
    -اومدی نه زن داداش ..اومدید...نیم ساعت نیست.
    -خوش اومدید..
    ماهرخ نگاهی به اتاقم انداخت گفت:
    -عجب اتاق باحالی داری!
    -قابلت نداره عزیزم.
    شیطون نگاهم کرد گفت:
    -راستی یادم باشه هروقت خوابی یه عکس ازت بگیرم و نشون آرتام بدم
    زدم توی بازوش گفتم:
    -بازشروع کردی؟ منم باید به امیرخان بگم که چه زنی قراره گیرش بیاد
    رنگ از روش پرید خودش به اون راه زد گفت:
    -چی داری میگی؟ امیرکیه؟!
    -منظورم اون سرگرد خوشگلس
    -داری چرت پرت میگی! زود بیا پایین من که رفتم
    بعد با عجله از اتاق زد بیرون...خنده ام گرفته بود...دل توی دلم نبود که آرتام ببینم سریع پریدم توی حمام و یه دوش اساسی گرفتم و اومدم بیرون سریع آماده شدم...تا الانشم دیر کردم...الان خاله اشرف باخودش چی میگه؟! لابد میگه چه دختر تنبلی...یه سورفان آبی کاربنی زیر سوفاران یک بلوز مشکی پوشیدم همراه شلوار مشکی و یه شال مشکی پوشیدم.عاشق رنگ آبی بودم.بیشتر لباس هام هم آبی کاربنی بودن..هرچی مامان اصرار میکرد رنگ های دیگه انتخاب کنم گوشم بدهکار نبود.
    ازپله ها آروم رفتم .پایین همه نشسته بودن و درحال حرف زدن بودن باصدای رسا گفتم:
    -سلام
    همه سرها به طرفم چرخیدن...عمو سعید با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد و زودتر همه گفت:
    -سلام عزیز دلم
    سرم انداختم پایین...خجالت میکشیدم....ولی زیر چشمی نگاه کردم آرتام نبود؟! یعنی کجا رفته بود؟!

    فصل دوم(آرتام)
    نگاهم به پدربزرگ یوتاب دوختم....فاتحه ی روی مزارخوند گفت:
    -فاطمه جان ببین یوتاب داره عروس میشه
    بغض شکست زد زیرگریه...میگن اگه یه مردگریه کنه یعنی هیچی برای باختن نداره!
    پدربزرگ اشک هاش پاک کرد رو کرد به من گفت:
    -خدا رحتمش کنه...عاشق یوتاب بود..یادمه یه روز یوتاب با خانواده زنعموش رفته بود شنا اون موقعه ها کلاس دوم راهنمایی بود...از سن 8سالگی بهش یاد دادم همه چیزو...تمام روز می گفت دل نگرونم حسین دختر بلای سرش نیاد با اطمینان بهش گفتم:
    -نه چیزیش نمیشه
    عصرکه بچه هابرگشتن ...دیدم همه آشفته بودن...گفتن که یوتاب آب بـرده و نجاتش دادن...نمیدونی اون روز خدابیامرز چه کارکرد.چنان دعوای راه انداخت که نگو...یوتاب نورچشم منه ...این دخترکم زخم نخورده..کم اذیت نشده...ازت میخام اشکش هیچ وقت درنیاری.اگه اشک بریزه اون روز ،روز مرگ منه..
    سرم انداختم پایین و نوشته های مزار خیره شدم!
    هنوزم دل نگرون بودم ازاینکه نکنه یوتاب بره؟! نکنه پشیمون بشه؟! نکنه خسته شه! نمیدونم چی جوابم بدم برای اینکه ناراحتش نکنم گفتم:
    -قول میدم اذیتش نکنم شماخیالتون راحت باشه
    سرم بلند کردم نگاهش کردم....گفت:
    -اگه جون لایقی نبودی هیچ وقت اجازه نمی دادم این وصلت صورت بگیره!
    -نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم نا امیدتون نمیکنم
    لبخندی زد و ساکت ماند.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ماشین دم در پارک کردم.پیاده شدم.صدای جیغی بلند شد بانگرانی نگاه پدربزرگ کنم پدربزرگ با لبخندپرازآرامشش نگاهم کرد گفت:
    -چیزی نیست بابا این یوتاب خانوم ماشیطونه...بعدیک سال دوباره صدای خنده هاش بلند شده
    برام جای تعجب داشت! این دختر کی بود؟ چی داشت که اینقدر منو جذب خودش میکرد؟!
    وارد خونه شدیم ...به صحنه روبه رو زل زدم.نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده...باخنده من ماهرخ ویوتاب برگشتن سمتم ..ماهرخ و یوتاب داشتن ناباورانه نگاهم میکردن..حقم داشتن اولین باری بود که باصدای بلند قهقه میزدم.پدربزرگ خندید و رفت سمت خونه...خنده ام جمع کردم ولی هنوز آثار خنده توی صورتم نمایان بود به سمتشون رفتم با بدجنسی گفتم:
    -آخی کوچولو ها می گفتید براتون خمیر بازی می گرفتم چرا گل بازی کنید
    ماهرخ اخم کرد گفت:
    -کوفت باز زخم زبون زدی؟
    -خرس گنده این چ وضعیه؟! تمام سرصورتون گلیه؟!
    ماهرخ-ازاونجایی که تو از کودک درون چیزی حالیت نمیشه نظر نده برادر جان!
    دستم زیر چانه ام گذاشتم و متکفرانه گفتم:
    -که اینطور! توکه میدونی کودک درون چیه ! میشه توضیح بدی؟!
    نگاهم به ماهرخ بودکه! یوتاب بی هوا پرید وسط بحث گفت:
    -کودک درون همون بخشی از شیطنت های بچه گانه است
    به سمتش برگشتم...و نگاهش کردم.سرش انداخت پایین....
    اخم ظریفی بین ابروهام نشست دوست نداشتم ازالان بلبل زبونی کنه! گفتم:
    -خوشم نمیادکه زن آینده ام مثل بچه ها رفتارکنه
    باصدای آرومی گفت:
    -معذرت میخام
    ماهرخ-واه توچته؟!
    چشم غره ای به ماهرخ رفتم که ساکت شد به سمت خونه رفتم.
    آروم کناربابام نشست ...بابا اروم کنار گوشم گفت:
    -مطمئنی بابا؟
    -ازچی؟
    -از انتخابت؟
    نگاهش کردم...نمیدونستم باید چی جواب بدم؟! هنوزم بابت انتخاب یوتاب نمیدونم درست تصمیم گرفته بودم یانه ! آهی کشیدم گفتم:
    -اره
    بابا لبخندی زد گفت
    - آفرین پسرم یوتاب ازهمه لحاظ عالیه ...مثل همیشه انتخابت عالیه
    پوزخندی زدم همین تعریف هابودکه بهم حس غرور دست می داد باعث میشد من بیشتر هر روز مغرورترمیشدم ...من این غرورم دوستداشتم.
    خسته بودم...خیلی ...نگاه خاله کردم که داشت با مامان حرف میزد رو به خاله گفتم:
    -خاله جون میشه یه اتاق نشونم بدی؟
    برگشت سمت با خنده گفت:
    -اره عزیزم طبقه بالا دست راست
    -مرسی
    -خواهش پسرم
    بلند شدم و به سمت طبقه بالا و اولین اتاق سمت راست را درش را باز کردم و وارد شدم.
    اینقدر خسته بودم که توجه ی به اتاق نکردم یک راست به سمت تخت رفتم و درازکشیدم و پلک هام بستم.
    صدای شرشر آب باعث شد بیشتر سرم زیر پتو فرو ببرم اه کدوم آدم بی فکری بودکه داشت تو این اتاق دوش می گرفت؟!سرم بیشتر داخل بالشت فرو بردم ....بلاخره صدای آب قطع شد.صدای بازشدن و بسته شدن حموم اومد....پشت بندش صدای یوتاب:
    -هوووی ماهرخ جاخوش کردی روی تخت من؟ پاشو بریم بیرون دوری بخوریم....تا این داداشت باز سرم هوار نشده پاشو دیگه!
    باز هم قرار بود برن دو دور؟نه اینها آدم بشو نبودن! عصبی سرم از زیر پتو بیرون اوردم گفتم:
    -تو بیجامیکنی
    یوتاب جیغی ازترس کشید و دستش روی قلبش گذاشت گفت:
    -تو اینجاچه کارمیکنی؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بلندشدم.روی تخت نشستم و کش قوسی به بدنم دادم.نگاهم بالا آوردم و نگاهش کردم ...موهای خیسش را باز گذاشته بود...بی اختیار بلندشدم و به طرفش رفتم یک قدم عقب رفت یک قدم جلورفتم کمرش به دیوار خورد...چشم از چشم هام برنمی داشت داخل تیله های قهوهی رنگ چشم هاش زل زدم...دستام دو طرفش حصار کردم و زمزمه وار گفتم:
    -میدونی چرا انتخابت کردم؟
    آب دهنش قورت داد و با لرزی که به بدنش افتاده بود! گفت:
    -چرا؟!
    نگاهم مرتب روی اجزایی صورتش می چرخید ...گفتم:
    -بخاطر همین تخس بودنت!
    چشم هاش حتی دیگه پلک هم نمیزد! هاج واج بهم خیره شده بود! آروم روی صورتش خم شدم! روی گونه اش بـ..وسـ..ـه ی با مکث کوتاهی زدم! سرم بالا آوردم...چشم هاش بسته بود! لبخندی زدم گفتم:
    -چشمات چرا بستی خانومی؟!
    آروم چشم هاش باز کرد....به چشم هام زل زد....گفت:
    -نمیدونم!
    ابروم دادم بالا گفتم:
    -نمیدونی؟چرا نمیدونی؟!
    -آرتام
    لبخندم بیشترکش اومد رو لبم گفتم:
    -جانم!
    -از اینکه داری با من ازدواج میکنی؟ راضی!
    دستام بی هوا ازکنارش افتادن...دستام داخل جیب شلوارم فرو بردم گفتم:
    -نمیدونم یوتاب!
    سرم بلند میکنم! ادامه میدم:
    -توکه پشیمونی نمیشی! نه؟!
    سرش به طرفین تکان داد به معنی نه ...پشت دستم به حالت نوازش روی گونه اش کشیدم! لبخند محوی روی لبش نشست.
    باصدای آروم گفتم:
    -موهات خشک کن تا سرما نخوردی!
    خندید گفت:
    -چه عیب داره مجبوری پرستاریم کنی!
    چشم هام از تعجب گرد شدن....دستش روی دهنش کوبید و باحالت زاری پرید تو حمام ....باصدای بلندزدم زیرخنده!
    ..این دختر برلعکس بقیه ی دخترا عجیب به دل می نشست حتی خنگ بودنش.به در بسته ی حمام زل زدم.....
    ازاتاق زدم بیرون....این روزا حتی حسی برای زندگی نداشتم....
    بعد صرف شام همه دور هم نشسته بودیم! ولی یوتاب خانوم نبودش! چپیده بود تو اتاقش....تمام هواسم پی حرف های بابا و عمو نادر بود...که باصدای ظریفش هواسم پرت کرد.
    سرم به طرفش چرخندم نگاهش کردم.......چقدر زیبا شده بود.یک پیراهن مجلسی آبی کاربنی بلندبه تن کرده بود.
    آروم کنار خاله میشینه...عمو نادر باخنده نگاهش میکنه و برمیگرده سمت بابا میگه:
    -سعیدجان بهتر این دو جون منتظر نذاریم
    بابام میخنده میگه:
    -باشه...ولا من ازلحظه ی که یوتاب دیدیم هیچ فرقی با ماهرخم نداشته...خیلی خوشحالم که قراره بشه عروسم....اگه قابل بدونه پسرم!
    عمو نادر-لطف داری سعید جان...ولی خب من همین یه دختر دارم همه زندگیم همین دخترمه! تنها انتظارم از آقا آرتام اینه که دخترم اذیت نکنه
    توی مبل جابه جامیشم روبه عمو نادر میگم:
    -بهتون قول میدم مثل جونم ازش نگهداری کنم
    عمو لبخندی میزنه و رو به یوتاب میکنه میگه:
    -پاشو بابا شیرینی تعارف کن
    یوتاب باکلی حجب حیا و خجالت بلند شد و شیرینی هارا جلوی همه گرفت..نوبت به من رسید باشیطنت گفتم:
    -این همه خجالت کاردستت میده
    گونه هاش ازخجالت قرمز شدن...باعجله رفت و نشست...بعد ازکلی حرف بلاخره مامانمم انگشتر نامزدی را به سمتم گرفت ...به طرف یوتاب رفتم.دستش گرفتم.و انگشتر دستش کردم...حالا یوتاب مال من بود...ولی بازم ازاین انتخابم میترسیدم...من عاشقش نبودم...دوستش نداشتم فقط کنارش احساس آرامش میکردم...یوتاب تنهاکسی بود که میتونست منو خوشبخت کنه.
    صدای دست فضای نشیمن پر کرد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    نگاهم به یوتاب کردم ....چقدر چهره ای معصومی داشت! بعد از حرف های جزئی منو یوتاب به سمت حیاط رفتیم....شانه به شانه هم قدم میزدیم....زیر درخت توت ایستادیم...یوتاب همچنان سرش پایین بود..به موهای خرمایی رنگش زل زده بودم!
    صداش شنیدم:
    -آرتام!
    -جانم؟
    سرش بالا گرفت...بادیدن چشم های اشکیش تعجب کردم...نگران شدم ....با نگرانی پرسیدم:
    -چیزی شده یوتاب؟ ازاینکه داری با من ازدواج میکنی ناراضی؟
    سرش به طرفین تکان داد به معنی نه! باصدای بغض دار گفت:
    -میدونی آرتام؟! میترسم از خواب بلند بشم و ببینم همه ی این اتفاقات فقط یه خوابه!
    پوفی کشیدم قدمی به سمتش برداشتم...دستش داخل دستام گرفتم...و گفتم:
    -تو منو دوستداری یوتاب؟!
    نگاهم کرد...لغزش مردمک های چشم های قهوه ای پررنگش به خوبی می دیدم!
    "من تو زندگیم نبودنت دردم شده
    از تو فقط چند دونه عکس سهمم شده"
    خودش انداخت داخل بغلم زد زیر گریه...به خودم فشردمش...موهاش نوازش کردم و بـ..وسـ..ـه ی روی موهاش کاشتم.
    هق هق اش سکوت حیاط رو شکسته بود!
    "من دارم به هرچی رابـ ـطه ست شک میکنم
    من دارم به هرچی خاطره ست شک میکنم"
    درحالی که گریه میکرد گفت:
    -اره آرتام خیلی دوستدارم...حتی بیشتر خودم...اره من بی غرورم ...نمیخام مقابل این عشق مغرور باشم! آرتام بهم قول بده که هیچ وقت تنهام نمیذاری!
    از آغوشم فاصله گرفت..بازوهاش گرفتم...اجزائی صورتش از نظر گذروندم و به چشم های پر از اشکش زل زدم گفتم:
    -هیچ وقت ....هیچ وقت یوتاب تنهات نمیذارم! اینو قسم میخورم! عزیزم حالا گریه نکن!
    گریه اش بیشتر اوج گرفت...لبخندی زدم گفتم:
    -بیا ببینم کوچولو خانوم
    سرش روی سـ*ـینه ام گذاشتم و دستام دورش حلقه کردم....کنارش آرامش داشتم...من همین آرامش می خواستم....بـ..وسـ..ـه ی طولانی روی موهاش کاشتم...موهاش بوی راحیه ی گل یاس می دادن...این دختر عجیب همه چیزیش به دل می نشست...برعکس دخترای اطرافم ...عشـ*ـوه های زننده نداشت..خودش زیر آرایش غرق نمیکرد...یه دختر عادی که فقط فقط خودش بود نه کسی دیگه شاید همین خصوصیاتش بودکه انتخابش کرده بودم....
    اون شب با تموم ترس های من از آینده و گریه های یوتاب گذشت...به ساعت مچی ام نگاه کردم ....7صبح بود...تموم شب بیدار بودم و داشتم به آینده فکر میکردم!
    صدای نادیا دختر عمه ی یوتاب هواسم پرت کرد....درحالی که داشت درجامیزد و نرمش میکرد رو به من گفت:
    -چیه شاه دوماد؟ تو فکری؟
    زهر خندی زدم گفتم:
    -به آینده فکر میکردم!
    دست از ورزش کردن برداشت...و ایستاد مقابلم و با تردید پرسید:
    -تو میتونی یوتاب خوشبخت کنی؟
    از سئوال بی هواش شوکه شدم...شوکه زده گفتم:
    -نمیدونم نادیا! ...منم از همین میترسم!
    -میتونم ازت بپرسم چی شد که پیشنهاد ازدواج بهش دادی؟
    -خب کنار یوتاب احساس آرامش میکنم!
    -فقط همین؟!
    درحالی که چشم هاش دودو میکردن به چشم هاش زل زدم و با قاطیعت گفتم:
    -اره فقط همین
    آهی کشید گفت:
    -همین هم یه قدم مثبت...سعی کن ترس از آینده نداشته باشی! چون ترس باعث ازبین رفتن همه چیز میشه! یه زمانی عشق عاشقی اینقدر مهم نبود! مثل بابا مامان من عاشق هم نبودن...حتی هیچ شناختی ازهم نداشتن ولی بعد از ازدواج عاشق هم شدن...اینها یعنی یه زندگی پایدار ...ازدواج های سنتی پایدار ترین ازدواج ها هستن...نترس ازهیچی...اینها همه افکارهای پریشونت هستن...من شک ندارم که کنار هم خوشبخت میشید!
    -یوتاب هم همین نظر داره راجب من؟!
    چشم هاش به معنی اره باز بسته کرد...لبخندی زد رفت...بازدمم بافشار بیرون دادم....
    دو روز بعد:
    عاقد-آیا وکیلم؟!
    نگاهم به یوتاب دوختم.آروم قران بست و بـ..وسـ..ـه ی روش کاشت.باصدای آروم گفت:
    -با اجازه بزرگترا بله
    صدای سوت دست اطرافیان بلندشد.یک لحظه به خودم اومدم .....من اینجاچکارمیکردم؟! من واقعا داشتم ازدواج میکردم؟! فقط یک لحظه درجواب عاقد که منتظر جوابم بود گفتم:
    -بله
    سیلی از تبریک ها به سمتمون هجوم اوردن.تحمل این همه جمعیت نداشتم ....گره کرواتم شل کردم....دوست داشتم هرچی زودتر همه چی تموم شه!

    فصل اول(یوتاب)
    نگاه قیافه ی کلافه ی آرتام کردم.نکنه پشیمون شده؟!...چرا دستم مثل بقیه ی زوج های خوشبخت نگرفت؟! بدون حرفی ازکنارم بلندشد و به سمت حیاط رفت...دلم گرفت.نادیا و ماهرخ به سمتم اومدن و بزورمنو به سمت وسط سالن بردن برای رقـ*ـص...پیراهن آبریشم که به رنگ آبی آسمانی بود.یکم جمع کردم.
    شروع کردم به رقصیدن...نادیا و ماهرخ هم همراهی میکردن...غرق در رقصیدنم بودنم...دوری دورخودم چرخیدم.که دستی دور کمرم حلقه شد و درآغوشی فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا