از دیروز تا الان همه فکرم درگیر یوتاب بود! با اینکه عاشقش نبودم ولی می تونستم کنارش یه زندگی آروم داشته باشم!
همه ی دنیا بیشترشون ازدواج سنتی میکنن چه اشکال داره! همین ازدواج های سنتی هست که حاصلش میشه فرزندهای مثل ما!
یاد تولد ماهرخ افتادم! وای هنوز کادو براش نخریدم! یکم فکر کردم...بهتر بود با یوتاب برم شاید اون سلیقه ی ماهرخ بدونه...سریع شمارش گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی چیزی شده آقا آرتام؟!
-اوم میدونی چیزه؟!
-چیزی شده؟!
کلافه شدم ازدست خودم دلم به دریا زدم گفتم:
- میای بریم بازار؟
سکوت کرد! بعد از چندثانیه سکوت گفت:
-ساعت 6منتظرتونم
-باش
صدای بوق قطع تماس توی گوشم پیچید.تلفن روی میز گذاشتم.بقیه ی کارام انجام دادم و به سمت خونه رفتم!
به محض رسیدن به خونه سریع پریدم تو حموم ...یه دوش اساسی گرفتم واومدم بیرون...به سمت کمدم رفتم.نگاهی به لباس های داخل کمد انداختم....یه پیراهن سورمه ای و یک شلوار کتان مشکی و پالتو مشکی مردانه ام انتخاب کردم .....
خودم داخل آینه برانداز کردم! با وسواسی زیاد برای هزارمین بار از ادکلن تلخم زدم.
ازاین استرسی که به جونم افتاده بود کلافه شده بودم! نگاهم به ساعت دیواری اتاق انداختم ساعت 5 بعدظهر بود..باید کم کم راه می افتادم.
از خونه زدم بیرون....بعد از کلی ترافیک بلاخره رسیدم.بهش میسکال زدم.بعد از چند دقیقه اومد بیرون....یک لحظه محوش شدم!
یک مانتو کوتاه سورمه ای همراه شال مشکی و شلوار مشکی تنش بود..چتری بلندش را پشت گوشش انداخته بود.لبخند محوی روی لبم نشست.باصدای بازشدن در ماشین به خودم اومدم.سریع لبخندم جمع جور کردم و صرفحه ی برای تازگی گلوم کردم گفتم:
-سلام شرمنده مزاحم شدم!
-زیرچشمی نگاهم کرد.معلوم بود معذب! با انگشتر داخل دستش در حالی که بازی میکرد گفت:
-اشکال نداره! .....نمیخاید حرکت کنید!
-چرا ...الان حرکت میکنم!
لعنتی به این هواس پرتی ام گفتم و ماشین روشن کردم....ماشین ازجا کنده بود...دستم به سمت ضبط بردم و شروع کرد به خوندن...
کنار یوتاب یه حال هوای دیگه داشتم
تورو هر روز می ببینم با اینکه رفتی ازپیشم
منو دیونگی چشمات دارم دیونه ترمیشم
هنوزم امیدوارم که توبرگردی به این خونه
به شوق دیدنت خونخ تا برگردی چراغونه
صدات کردم که برگردی همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تواین خونست
چراغ خونه خاموشه تموم شهر تاریکه
منو باش فکر میکردم ته قصه رومانتیک
"ازگوشه چشمم نگاه یوتاب کردم بی صدا قطره ای از گوشه ی چشمم چکید و با انگشت شستش قطره مزاحم پاک کرد.آرنجم به لبه پنجره ماشین تکیه دادم و با اون حالت انگشتم روی لبم گذاشتم و به فکر فرو رفتم ...این دختر چه دردی داشت که اینطور سرد و بی روح بود...آدم های زخم خورده همیشه سردن حتی باشعله های اتش هم گرم نمیشن"
دیگه این آخر قصه ست
محاله دیگه برگردی
فقط ای کاش میگفتی
چرا تنها سفرکردی
صدات کردم که برگردی
همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تو این خونست
چراغ خونه خاموش تموم شهر تاریکه
منو باش فکرمیکردم ته قصه رومانتیک
بلاخره رسیدیم ماشین پارک کردم و پیاده شدیم و به سمت پاساژ رفتیم....ایستادم...یوتاب هم ایستاد مردد نگاهش کردم گفتم:
-بنظرت طلا بگیرم یا لباس؟
همه ی دنیا بیشترشون ازدواج سنتی میکنن چه اشکال داره! همین ازدواج های سنتی هست که حاصلش میشه فرزندهای مثل ما!
یاد تولد ماهرخ افتادم! وای هنوز کادو براش نخریدم! یکم فکر کردم...بهتر بود با یوتاب برم شاید اون سلیقه ی ماهرخ بدونه...سریع شمارش گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
-سلام
-سلام خوبی؟
-مرسی چیزی شده آقا آرتام؟!
-اوم میدونی چیزه؟!
-چیزی شده؟!
کلافه شدم ازدست خودم دلم به دریا زدم گفتم:
- میای بریم بازار؟
سکوت کرد! بعد از چندثانیه سکوت گفت:
-ساعت 6منتظرتونم
-باش
صدای بوق قطع تماس توی گوشم پیچید.تلفن روی میز گذاشتم.بقیه ی کارام انجام دادم و به سمت خونه رفتم!
به محض رسیدن به خونه سریع پریدم تو حموم ...یه دوش اساسی گرفتم واومدم بیرون...به سمت کمدم رفتم.نگاهی به لباس های داخل کمد انداختم....یه پیراهن سورمه ای و یک شلوار کتان مشکی و پالتو مشکی مردانه ام انتخاب کردم .....
خودم داخل آینه برانداز کردم! با وسواسی زیاد برای هزارمین بار از ادکلن تلخم زدم.
ازاین استرسی که به جونم افتاده بود کلافه شده بودم! نگاهم به ساعت دیواری اتاق انداختم ساعت 5 بعدظهر بود..باید کم کم راه می افتادم.
از خونه زدم بیرون....بعد از کلی ترافیک بلاخره رسیدم.بهش میسکال زدم.بعد از چند دقیقه اومد بیرون....یک لحظه محوش شدم!
یک مانتو کوتاه سورمه ای همراه شال مشکی و شلوار مشکی تنش بود..چتری بلندش را پشت گوشش انداخته بود.لبخند محوی روی لبم نشست.باصدای بازشدن در ماشین به خودم اومدم.سریع لبخندم جمع جور کردم و صرفحه ی برای تازگی گلوم کردم گفتم:
-سلام شرمنده مزاحم شدم!
-زیرچشمی نگاهم کرد.معلوم بود معذب! با انگشتر داخل دستش در حالی که بازی میکرد گفت:
-اشکال نداره! .....نمیخاید حرکت کنید!
-چرا ...الان حرکت میکنم!
لعنتی به این هواس پرتی ام گفتم و ماشین روشن کردم....ماشین ازجا کنده بود...دستم به سمت ضبط بردم و شروع کرد به خوندن...
کنار یوتاب یه حال هوای دیگه داشتم
تورو هر روز می ببینم با اینکه رفتی ازپیشم
منو دیونگی چشمات دارم دیونه ترمیشم
هنوزم امیدوارم که توبرگردی به این خونه
به شوق دیدنت خونخ تا برگردی چراغونه
صدات کردم که برگردی همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تواین خونست
چراغ خونه خاموشه تموم شهر تاریکه
منو باش فکر میکردم ته قصه رومانتیک
"ازگوشه چشمم نگاه یوتاب کردم بی صدا قطره ای از گوشه ی چشمم چکید و با انگشت شستش قطره مزاحم پاک کرد.آرنجم به لبه پنجره ماشین تکیه دادم و با اون حالت انگشتم روی لبم گذاشتم و به فکر فرو رفتم ...این دختر چه دردی داشت که اینطور سرد و بی روح بود...آدم های زخم خورده همیشه سردن حتی باشعله های اتش هم گرم نمیشن"
دیگه این آخر قصه ست
محاله دیگه برگردی
فقط ای کاش میگفتی
چرا تنها سفرکردی
صدات کردم که برگردی
همه گفتن که دیونست
اره دیونه بودم که هنوز عکست تو این خونست
چراغ خونه خاموش تموم شهر تاریکه
منو باش فکرمیکردم ته قصه رومانتیک
بلاخره رسیدیم ماشین پارک کردم و پیاده شدیم و به سمت پاساژ رفتیم....ایستادم...یوتاب هم ایستاد مردد نگاهش کردم گفتم:
-بنظرت طلا بگیرم یا لباس؟