چشم غره ای بهم رفت...گفت:
-حالا اینجا چکارمیکنی؟!
-ببخشید نمی دونستم باید توی باغ خودمون باید ازت اجازه بگیرم؟
-خیلی خب باغ بخشیده به خودت من رفتم!
ازکنارم داشت رد میشد که بازوش گرفتم.آروم کنار گوشش گفتم:
-خیلی به خودت می نازی!
به چشمام نگاه کرد گفت:
-اگه به خودم ننازم باید چکار کنم!
اجزاء صورتش از نظر گذروندم....به چشم هاش خیره شدم! برق گیرای داشت...بدون اینکه کنترلی روی حرف زدنم داشته باشم گفتم:
-چشم هات خیلی قشنگه!
جاخورد...بازوش از دستم بیرون کشید و دست پاچه گی گفت:
-من برم پیش ماهرخ!
سریع از کنارم رفت....تازه به خودم اومدم.من چی گفتم؟! از حرفی که زدم عصبی شدم...مشتم محکم کوبیدم به تنه ی درخت...اینقدر عصبی بودم! که درد مشتم رو حس نمیکردم!
سرم به تنه ی درخت چسبوندم! چرا نمی تونستم جلوی این چشم ها مقاومت کنم؟! خدایا داری با من چه کار میکنی؟!
یکم به اعصابم مسلط شدم و به سمت خونه باغ رفتم....درباز کردم وارد شدم....بچه ها همه نشسته بودن...دخترا یه گوشه و پسرا یه گوشه...
به سمت مبل تک نفره و نشستم...و با بی خیالی گوشیم گرفتم
و شروع کردم به نت گردی.....به عکس های مربوط به اون تصادف لعنتی برخورد کردم! کامنت های مربوط به خودم خوندم..بعضی ها به بنده لقب های ناجور داده بودن....بعضی هاهم طرفداری کرده بودن...نه! فایده نداشت هرچه سریع تر باید با این موضوع برخورد میکردم.باصدای ماهرخ که داشت میگفت ناهار آماده ست بیخیال گوشی شدم...با بی حوصلگی با غذام بازی میکردم.
بنظر من امروز کسل کننده ترین روز عمرم بود....بیخیال غذا خوردن شدم و بایه مرسی از پشت میز بلند شدم و به باغ پناه بردم.
آروم قدم میزدم و به خودم و آینده ام فکر میکردم.
کاش میشد به گذشته برگشت و اشتباهات تلخ گذشته رو هیچ وقت تکرار نمیکردم! بزرگترین اشتباهم نهال بود!
نهالی که فکر میکردم بهترین! بدترین شد!
برای هراتفاقی میتونیم یه پاسخ پیدا کنیم جزء رفتن های یهویی رو
شایدم رفتن های یهویی خودش پاسخ یه اتفاق باشه و هیچکس جواب این رو نمیدونه جزء اون که رفته !
تکیه ام به درخت دادم و یه پام به درخت زدم و دست هام جمع کردم!
صدای خندهی ماهرخ هر لحظه نزدیک ترمیشد! درحالی که عقب عقب می اومدن...به سمت من اومدن بدون اینکه برگردن و منو نگاه کنن یک عکس سلفی گرفتن....خوشبحال ماهرخ چقدر دنیاش با دنیای من فرق داشت....ازم دور شدن رفتن....یوتاب مثل یه مسئله بودکه هرچی سعی داشتم حلش کنم نمی تونستم حلش کنم !
بلاخره امروز هم گذشت به تمام لحظه های خوب بدش گذشت...
دو روز بعد:
نگاه یوتاب کردم از استرس زیاد لبه مانتوش توی مشتش گرفته بود.برای اینکه یکم آروم شه بهش گفتم:
-نترس ...چیزی نیست فقط اون حرفای که تو راه باهم تمرین کردیم را تکرارکن باشه؟!
سرش تند تند تکان داد.تو دلم بهش خندیدم...نه دو روز پیشش نه به الانش!
مجری خانوم نشست...بعد از حرف های جزئی روبه من کرد گفت:
-آقای آرتام زندی خوش آمدیدو همچنین خانوم یوتاب فرهند
با لبخند گفتم:
-مچکرم!
یوتاب هم یه تشکر آروم زیر لبش گفت..مجری گفت:
-خب آقای آرتام بفرماید هم من هم ببیندگان عزیز منتظر شماهستن!
مثل همیشه با خونسردی گفتم:
- نمیدونم ازکجا باید شروع کنم...ولی میخام خیلی خلاصه بگم! من آدمی نیستم که بخام پشت پرده کاری کنم....خانوم فرهمند همبازی قدیمی بنده هستن که یه تصادف کوچک باعث دیدار مجدد ما بعد از 10 سال شد.اگه من الان باخانوم فرهمند جلوی دوربین هاظاهر شدم فقط یک دلیل داره...اونم اینه که میخام به شایعات پایان بدم...من آدمی بودم که یک شبه وارد عرصه دنیای هنر شدم! و کلی طرفدار پیدا کردم...و ازاین بابت خوشحال بودم.ولی دو روز پیش به حصب اتفاق بایه سایت برخورد کردم که عکس ها روز تصادف به اشتراک گذاشته بود و بعضی از کاربران به بنده لقب های زیبای دادن
درادامه حرفم لبخندی زدم و سکوت کردم.
-حالا اینجا چکارمیکنی؟!
-ببخشید نمی دونستم باید توی باغ خودمون باید ازت اجازه بگیرم؟
-خیلی خب باغ بخشیده به خودت من رفتم!
ازکنارم داشت رد میشد که بازوش گرفتم.آروم کنار گوشش گفتم:
-خیلی به خودت می نازی!
به چشمام نگاه کرد گفت:
-اگه به خودم ننازم باید چکار کنم!
اجزاء صورتش از نظر گذروندم....به چشم هاش خیره شدم! برق گیرای داشت...بدون اینکه کنترلی روی حرف زدنم داشته باشم گفتم:
-چشم هات خیلی قشنگه!
جاخورد...بازوش از دستم بیرون کشید و دست پاچه گی گفت:
-من برم پیش ماهرخ!
سریع از کنارم رفت....تازه به خودم اومدم.من چی گفتم؟! از حرفی که زدم عصبی شدم...مشتم محکم کوبیدم به تنه ی درخت...اینقدر عصبی بودم! که درد مشتم رو حس نمیکردم!
سرم به تنه ی درخت چسبوندم! چرا نمی تونستم جلوی این چشم ها مقاومت کنم؟! خدایا داری با من چه کار میکنی؟!
یکم به اعصابم مسلط شدم و به سمت خونه باغ رفتم....درباز کردم وارد شدم....بچه ها همه نشسته بودن...دخترا یه گوشه و پسرا یه گوشه...
به سمت مبل تک نفره و نشستم...و با بی خیالی گوشیم گرفتم
و شروع کردم به نت گردی.....به عکس های مربوط به اون تصادف لعنتی برخورد کردم! کامنت های مربوط به خودم خوندم..بعضی ها به بنده لقب های ناجور داده بودن....بعضی هاهم طرفداری کرده بودن...نه! فایده نداشت هرچه سریع تر باید با این موضوع برخورد میکردم.باصدای ماهرخ که داشت میگفت ناهار آماده ست بیخیال گوشی شدم...با بی حوصلگی با غذام بازی میکردم.
بنظر من امروز کسل کننده ترین روز عمرم بود....بیخیال غذا خوردن شدم و بایه مرسی از پشت میز بلند شدم و به باغ پناه بردم.
آروم قدم میزدم و به خودم و آینده ام فکر میکردم.
کاش میشد به گذشته برگشت و اشتباهات تلخ گذشته رو هیچ وقت تکرار نمیکردم! بزرگترین اشتباهم نهال بود!
نهالی که فکر میکردم بهترین! بدترین شد!
برای هراتفاقی میتونیم یه پاسخ پیدا کنیم جزء رفتن های یهویی رو
شایدم رفتن های یهویی خودش پاسخ یه اتفاق باشه و هیچکس جواب این رو نمیدونه جزء اون که رفته !
تکیه ام به درخت دادم و یه پام به درخت زدم و دست هام جمع کردم!
صدای خندهی ماهرخ هر لحظه نزدیک ترمیشد! درحالی که عقب عقب می اومدن...به سمت من اومدن بدون اینکه برگردن و منو نگاه کنن یک عکس سلفی گرفتن....خوشبحال ماهرخ چقدر دنیاش با دنیای من فرق داشت....ازم دور شدن رفتن....یوتاب مثل یه مسئله بودکه هرچی سعی داشتم حلش کنم نمی تونستم حلش کنم !
بلاخره امروز هم گذشت به تمام لحظه های خوب بدش گذشت...
دو روز بعد:
نگاه یوتاب کردم از استرس زیاد لبه مانتوش توی مشتش گرفته بود.برای اینکه یکم آروم شه بهش گفتم:
-نترس ...چیزی نیست فقط اون حرفای که تو راه باهم تمرین کردیم را تکرارکن باشه؟!
سرش تند تند تکان داد.تو دلم بهش خندیدم...نه دو روز پیشش نه به الانش!
مجری خانوم نشست...بعد از حرف های جزئی روبه من کرد گفت:
-آقای آرتام زندی خوش آمدیدو همچنین خانوم یوتاب فرهند
با لبخند گفتم:
-مچکرم!
یوتاب هم یه تشکر آروم زیر لبش گفت..مجری گفت:
-خب آقای آرتام بفرماید هم من هم ببیندگان عزیز منتظر شماهستن!
مثل همیشه با خونسردی گفتم:
- نمیدونم ازکجا باید شروع کنم...ولی میخام خیلی خلاصه بگم! من آدمی نیستم که بخام پشت پرده کاری کنم....خانوم فرهمند همبازی قدیمی بنده هستن که یه تصادف کوچک باعث دیدار مجدد ما بعد از 10 سال شد.اگه من الان باخانوم فرهمند جلوی دوربین هاظاهر شدم فقط یک دلیل داره...اونم اینه که میخام به شایعات پایان بدم...من آدمی بودم که یک شبه وارد عرصه دنیای هنر شدم! و کلی طرفدار پیدا کردم...و ازاین بابت خوشحال بودم.ولی دو روز پیش به حصب اتفاق بایه سایت برخورد کردم که عکس ها روز تصادف به اشتراک گذاشته بود و بعضی از کاربران به بنده لقب های زیبای دادن
درادامه حرفم لبخندی زدم و سکوت کردم.