کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
چشم غره ای بهم رفت...گفت:
-حالا اینجا چکارمیکنی؟!
-ببخشید نمی دونستم باید توی باغ خودمون باید ازت اجازه بگیرم؟
-خیلی خب باغ بخشیده به خودت من رفتم!
ازکنارم داشت رد میشد که بازوش گرفتم.آروم کنار گوشش گفتم:
-خیلی به خودت می نازی!
به چشمام نگاه کرد گفت:
-اگه به خودم ننازم باید چکار کنم!
اجزاء صورتش از نظر گذروندم....به چشم هاش خیره شدم! برق گیرای داشت...بدون اینکه کنترلی روی حرف زدنم داشته باشم گفتم:
-چشم هات خیلی قشنگه!
جاخورد...بازوش از دستم بیرون کشید و دست پاچه گی گفت:
-من برم پیش ماهرخ!
سریع از کنارم رفت....تازه به خودم اومدم.من چی گفتم؟! از حرفی که زدم عصبی شدم...مشتم محکم کوبیدم به تنه ی درخت...اینقدر عصبی بودم! که درد مشتم رو حس نمیکردم!
سرم به تنه ی درخت چسبوندم! چرا نمی تونستم جلوی این چشم ها مقاومت کنم؟! خدایا داری با من چه کار میکنی؟!
یکم به اعصابم مسلط شدم و به سمت خونه باغ رفتم....درباز کردم وارد شدم....بچه ها همه نشسته بودن...دخترا یه گوشه و پسرا یه گوشه...
به سمت مبل تک نفره و نشستم...و با بی خیالی گوشیم گرفتم
و شروع کردم به نت گردی.....به عکس های مربوط به اون تصادف لعنتی برخورد کردم! کامنت های مربوط به خودم خوندم..بعضی ها به بنده لقب های ناجور داده بودن....بعضی هاهم طرفداری کرده بودن...نه! فایده نداشت هرچه سریع تر باید با این موضوع برخورد میکردم.باصدای ماهرخ که داشت میگفت ناهار آماده ست بیخیال گوشی شدم...با بی حوصلگی با غذام بازی میکردم.
بنظر من امروز کسل کننده ترین روز عمرم بود....بیخیال غذا خوردن شدم و بایه مرسی از پشت میز بلند شدم و به باغ پناه بردم.
آروم قدم میزدم و به خودم و آینده ام فکر میکردم.
کاش میشد به گذشته برگشت و اشتباهات تلخ گذشته رو هیچ وقت تکرار نمیکردم! بزرگترین اشتباهم نهال بود!
نهالی که فکر میکردم بهترین! بدترین شد!
برای هراتفاقی میتونیم یه پاسخ پیدا کنیم جزء رفتن های یهویی رو
شایدم رفتن های یهویی خودش پاسخ یه اتفاق باشه و هیچکس جواب این رو نمیدونه جزء اون که رفته !
تکیه ام به درخت دادم و یه پام به درخت زدم و دست هام جمع کردم!
صدای خندهی ماهرخ هر لحظه نزدیک ترمیشد! درحالی که عقب عقب می اومدن...به سمت من اومدن بدون اینکه برگردن و منو نگاه کنن یک عکس سلفی گرفتن....خوشبحال ماهرخ چقدر دنیاش با دنیای من فرق داشت....ازم دور شدن رفتن....یوتاب مثل یه مسئله بودکه هرچی سعی داشتم حلش کنم نمی تونستم حلش کنم !
بلاخره امروز هم گذشت به تمام لحظه های خوب بدش گذشت...
دو روز بعد:
نگاه یوتاب کردم از استرس زیاد لبه مانتوش توی مشتش گرفته بود.برای اینکه یکم آروم شه بهش گفتم:
-نترس ...چیزی نیست فقط اون حرفای که تو راه باهم تمرین کردیم را تکرارکن باشه؟!
سرش تند تند تکان داد.تو دلم بهش خندیدم...نه دو روز پیشش نه به الانش!
مجری خانوم نشست...بعد از حرف های جزئی روبه من کرد گفت:
-آقای آرتام زندی خوش آمدیدو همچنین خانوم یوتاب فرهند
با لبخند گفتم:
-مچکرم!
یوتاب هم یه تشکر آروم زیر لبش گفت..مجری گفت:
-خب آقای آرتام بفرماید هم من هم ببیندگان عزیز منتظر شماهستن!
مثل همیشه با خونسردی گفتم:
- نمیدونم ازکجا باید شروع کنم...ولی میخام خیلی خلاصه بگم! من آدمی نیستم که بخام پشت پرده کاری کنم....خانوم فرهمند همبازی قدیمی بنده هستن که یه تصادف کوچک باعث دیدار مجدد ما بعد از 10 سال شد.اگه من الان باخانوم فرهمند جلوی دوربین هاظاهر شدم فقط یک دلیل داره...اونم اینه که میخام به شایعات پایان بدم...من آدمی بودم که یک شبه وارد عرصه دنیای هنر شدم! و کلی طرفدار پیدا کردم...و ازاین بابت خوشحال بودم.ولی دو روز پیش به حصب اتفاق بایه سایت برخورد کردم که عکس ها روز تصادف به اشتراک گذاشته بود و بعضی از کاربران به بنده لقب های زیبای دادن
درادامه حرفم لبخندی زدم و سکوت کردم.
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مجری- یعنی شما و خانوم فرهمند فقط دوتا دوستید؟
    یوتاب با نگرانی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
    -بله من مجرد هستم و هیچکس در زندگی بنده نیست ...هرچند زندگی شخصی من فقط به خودم مربوطه...هرچند دلم نمیاد این خبر بدم ولی مجبورم این خبر به دوستدارم بدم ...من از امروز به بعد برای همیشه از دنیای مد خداحافظی میکنم...
    مجری با تعجب نگاهم کردگفت:
    -یعنی میخاید بادنیای هنر خداحافظی کنید؟
    - بله
    -ولی با رفتن شما خیلی ها ناراحت میشن..
    -درسته ...ولی من میخام زندگیم تغیربدم.و اینکه به دوستانی که به ناحق قضاوت کردن راجب من بگم که من هرچی بودم همونی هستم که الان هستم!
    مجری-امیدوارم که زندگی جدیدی که مد نظرتون هست به کامتون شیرین باشه
    من-مچکرم!
    مجری رو به یوتاب کردگفت:
    -خب خانوم فرهمند شماحرفی ندارید؟
    آب دهنش قورت داد ....معلوم بود بدجور استرس داره به سختی گفت:
    - من فقط یه حرف دارم...اونم اینه که زودقضاوت نکنیم...درسته ادم های که داخل دنیای هنر فعالیت دارن ولی مثل ما آدم هستن و حق زندگی کردن دارن..بیایم و یکم بهشون حق زندگی بدیم.
    مجری-من نمیدونم چرا بعضی ها زود شایعات را باور میکنن...بهرحال من از طرف خودم و ازطرف تمام مردمانی که زود قضاوت کردن و باعث رنجش شماشدن معذرت میخام
    من-من برام مهم نبود....چون عادت داشتم.ولی برای خانوم فرهندیکم این شرایط سخت بود.
    مجری-بهرحال ما ازشما و خانوم فرهمند معذرت میخایم بخاطر این قضاوت زود....خب ببیندگان عزیز امیدوارم هیچ وقت قضاوت نکنیم...یه حدیث از امام علی (ع)که میگه ای مالک اشتراگه شبانگاه کسی رو درحال گـ ـناه دیدی صبحگاه آن را با آن چشم نگاه نکن شاید توبه کرده و تو خبر نداری!...تا یه برنامه دیگ خدانگهدار
    صدای کات دادن کارگردان باعث شد نفس راحتی بکشم.سریع با یوتاب از اون فضای پر از استرس زدیم بیرون و به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم...
    پشت چراغ قرمز ایستادم.یوتاب سرش به شیشه چسبونده بود...خیلی دلم میخاست.از زندگی این دختر سردربیارم.
    سکوت شکستم گفتم:
    -موافقی بریم یه جای دنج بشینیم و یکم حرف بزنیم؟
    باصدای گرفته ی گفت:
    -نه دوست ندارم باز سوژه روزنامه هابشم
    یکم فکر کردم گفتم:
    - من یه ویلا دارم بالای شهر ...میخای بریم اونجا؟
    باتعجب نگاهم کرد.یهوی اخم کردگفت:
    -همینم مونده باتو بیام خونه...
    یهو دستش روی دهانش گذاشت...تازه متوجه حرفش شد.سعی کردم به این حرف مزخرفش نخندم.مونده بودم با این سنش چرا اینقدر کم عقل بود؟! اخم کردم گفتم:
    -نترس اینقدر پست نشدم که به کسی دست درازی کنم
    با پشیمونی گفت:
    -منظوری نداشتم
    -مهم نیست!
    به سمت بام شهر رفتم.....ماشین متوقف کردم.
    از ماشین پیاده شدم.و رو به شهر ایستادم..منظره زیبای بود.تمام شهر زیرپام بود.هروقت دلم می گرفت می اومدم اینجا...صدای بسته شدن در ماشین شنیدم.
    آروم نزدیکم شد و کنارم ایستاد.به آرومی گفت:
    -منم وقتی دلم میگیره میرم کنارآب
    بی هوا گفتم:
    -توکی هستی؟
    ازسئوالم جا خورد ...نگاهم کردگفت:
    -من...خودمم نمیدونم کیم؟! اصلا نمیدونم اینجا چی میخام؟!آرتام..
    اولین بار بودکه صدام میکرد.چقدر قشنگ صدام کرد.برای اولین بار ازاسمم خوشم اومد.این دختر برعکس دخترای دیگه جسور بود.حتی نازی که میکرد به دل می نشست...عجیب دخترونه بودنش به دل می نشست.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    با سردی گفتم:
    -بله؟
    -میشه ازخودت بگی؟!
    آهی کشیدم پس میخاست از زندگی پیچیده آرتام زندی باخبر بشه لب باز کردم گفتم:
    - من زندگیم خیلی پیچیده هست...من دومین فرزندم...اول مسعود بعد من و بعد میلاد و بعد ماهرخ...میلاد همیشه بهم میگه داداش کوچیکه چون من برخلاف اونا هستم و بعضی اوقات کاری میکنم که مجبورن اشتباهات منو به گردن بگیرن بخاطرهمین میگن داداش کوچیکه...ولی اینطور نیست...
    من توی سن 24 سالگی یهویی معرف شدم...یه شبه.خودمم نمیدونم چی شد؟!ولی یه شب خوابیدم و بیدارشدم دیدیم عکس سرصفحه تمام روزنامه هاچاپ شده...من فقط یه تست مدل دادم.شاید برات عجیب باشه که چطور مدلینگ شدم...یه روز یکی از دوستام داخل مهمونی دیدم.ازخواست که مدلینگ یکی از محصولات تبلیغاتیش بشم! منم قبول کردم...بعد از پخش شدن تبلیغات اون محصول یک شبه معروف شدم! شرکت های معتبری قصد بستن قرار داد بامن رو داشتن...منم بدم نمی اومد کنار کارم یکم تنوع داشته باشم! اینطور شد که قبول کردم!
    نفسی تازه کردم ادامه دادم:
    -درکنار هنرم...شدم بزرگترین تجار ایران..من بزرگترین کارخانه ماشین سازی رو توی ایران دارم...اسمم که میاد تمام رقیب هام ازترس میلرزن..با اینکه 29 سالمه با این سن اعتباری براخودم دارم...بابام یه دکترموفق...مسعود و میلاد هم شغل بابا را ادامه دادن ولی منو ماهرخ سرکشی کردیم...ماهرخ عاشق مهندسی بود...زندگیم خوب بود.
    نگاه یوتاب کردم منتظرنگاهم کرد.
    لبخند محوی زدم گفتم:
    -بیا بشینیم پاهام خسته شدن
    سرش به نشانه باشه تکان داد.آروم روی نیمکتی که زیر درختی بود نشستیم.سخت ترین کار دنیا اینه که از گذشته ی حرف بزنی که جزء عذاب برات چیزی نداره!
    ادامه میدم:
    -نمیدونم چرا دارم اینهارا براتو تعریف میکنم.ولی دلم میخاد بعدسه سال این همه حرفی که روی دلم تلمبارشده رو بریزم بیرون...سه سال پیش توی یه شب زمستونی توی یه مهمونی با یه دخترآشنا شدم.دخترشیطونی بود و البته زیبا...نمیدونم چی شدکه من مغرورترین پسر خانواده زندی عاشق و دلخسته یه دختری شدم که هیچی ازش نمیدونستم...نه اینکه نمیدونستم کیه؟! اتقاق خوب میدونستم کیه ققط خودش نمیشناختم و ای کاش هیچ وقت وارد زندگیم نمیشد یکسال تموم باهم بودیم...تااینکه یهویی غیب شد و بعددوماه فهمیدم باپسرعموش رفته خارج...بعدرفتنش سنگ شدم...بیشترقبل مغرور شدم...بابا بهم پیشنهاد ازدواج با تبسم داد ...تبسم دختر دوست بابا که خانواده اش توی یه تصادف ازدست داده بود و پیش مازندگی میکرد هیچکس نداشت...منم قبول کردم ولی سرسفره عقد تبسم بهم گفت عاشق داداشمه منم بهش گفتم کمکت میکنم بهش برسی و اینکارکردم تا اینکه باتوآشنا شدم...و به اینجا رسیدم
    نگاهش کردم باچشم های وحشی اش بهم خیره شده بود.و در سکوت بهم نگاه میکرد!
    هردو به نمای شهر خیره شدیم...یوتاب تنها دختری بود که بهش اجازه دادم که از زندگیم خبردارشه چرا نمیدونم؟! هرچند این چراها داشتن برام معما میشدن.! یه معمای عجیب ! خسته که باشی به هر رهگذری که میرسه از راه پناه می ببری!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    بابغض ماهرخ درآغوش گرفتم توی این مدت خیلی بهش عادت کرده بودم.فین فین کردگفت:
    -بیای هااا نری حاجی حاجی مکه
    برای اینکه دیگه گریه نکنه خندیدم گفتم:
    -چشم
    از آغوشش فاصله گرفتم و به سمت عمو سعید و خاله رفتم ...باهاشون خداحافظی کردم ...ته دلم ناراحت بود.توی این مدت بهشون خیلی عادت کرده بودم.هیچ لحظه ی اندازه لحظه ی خداحافظی سخت نیست!
    به مسعود رسیدم با خوشرویی گفت:
    -بازم بیا
    درجوابش لبخندی زدم گفتم:
    -مرسی شماهاهم بیاید
    -فرصت بشه چشم ...مواظب خودت باش..حلامون کن یوتاب
    -این چه حرفیه آقا مسعود...ایشلا برای عروسی شما و تبسم جون میام
    -ایشلا
    به سمت تبسم رفتم در آغوشم فشردمش دختر خونگرم و ساکتی بود! با لبخند گفت:
    -ازاینکه داری میری ناراحتم ولی دوست ندارم با ناراحتی بدرقه ات کنم!
    از آغوشش فاصله گرفتم و لبخند زدم گفتم:
    -مرسی...بابت همه چی ممنونم
    -خواهش میکنم...برای عروسیمون منتظرتم
    -باشه عزیزم
    نگاهم به اخرین نفر چرخندم و بهش خیره شدم ....ازوقتی از زندگی و گذشته اش حرف زده بود.نظرم راجبش عوض شده بود اونم مثل من زخم خورده بود.یه زخم عمیق ...هردو ما یه درد مشترک داشتیم به نام عشق نزدیکش رفتم لبخند زدم گفتم:
    -برای تمام زحماتی که کشیدی ممنونم
    مثل این مدت کوتاه با اون غرورش بهم نگاه کرد گفت:
    -کاری نکردم...
    بی هوا پرسیدم:
    -دیگه نمیای دزفول؟
    خودمم نمیدونم چرا این سئوال پرسیدم؟!معلوم بود تعجب کرده مکث کوتاهی کرد گفت:
    -نه کاری ندارم دیگه!
    دلم گرفت! نمیدونم چرا دوست داشتم دوباره ببینمش شاید ازاینکه گذشته اش شبیه گذشته خودم بود! آدم ها گاهی مواقع بدون اینکه دست خودشون باشه وابسته یه نفر میشن حتی اگه مدت اون دیدار کم باشه...شماره پروازم اعلام شد ...به سردی گفت:
    -برو جانمونی
    چه راحت مسافرش بدرقه میکرد.پوزخندی زدم و باصدای پرازبغض گفتم:
    -خداحافظ
    لعنت به این بغض های که بی هوا سد راه گلوت میشن....
    -ازکلمه خداحافظی نفرت دارم...بجاش میگم به امید دیدار
    انتظار نداشتم این بگه انگار اونم دوست داشت باز همو ببینیم و مثل این مدت باهم لجبازی کنیم این کلمه اش به دلم نشست....پس پشت اون نقاب غرورش یه دل بزرگ هم داشت!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    باهمه خداحافظی کردم به سمت پله های برقی رفتم.برای لحظه ی آخر برگشتم و نگاهش کردم.و دستی تکان دادم!
    همین فاصله کافیه حس کنم
    بدون تومن تاکجا بی کسم
    مسیرم خلافه توئه پس چرادارم بی توقف به تومیرسم
    خودم بارم بسته ام راهی ام فقط بغض که سدراه منه
    "نگاهش میکنم من نگاهی از جنس دلخوری و اون نگاهش ازجنس یخ"
    همیشه مرددشدم لحظه ای
    که خواستم بگم موقعه رفتنه
    چقدرباتوبودن خوب بودچه احساسه خوبی به من داشتی
    چقدرمهربون بودیودستم توی دست خداهم نمیذاشتی
    نجاتم بده من پشیمون شدم ولی روندارم به توروکنم
    ببین چقدردوستم باتوکه دیگه باغرورخودم دشمنم
    اگه بامنی دستم بگیر
    من ازاین فاصله هادلخورم
    ازاون لحظه هاسهم امروزمنه
    فقط بغضیه که فرومیخورم
    "بلاخره تصویرش ازجلوی چشم هام محو شد دستم پایین میارم .......وارد هواپیما میشم ....روی صندلی نشستم...اینبار بدون کسی برمیگردم که به خونش تشنه بودم...ولی حال؟؟!!"
    چقدرباتوبودن خوب بودچه احساسه خوبی به من داشتی
    چقدرمهربون بودیودستم توی دست خداهم نمیذاشتی
    نجاتم بده من پشیمون شدم ولی روندارم به توروکنم
    ببین چقدردوستم باتوکه دیگه باغرورخودم دشمنم
    اگه بامنی دستم بگیر
    من ازاین فاصله هادلخورم
    ازاون لحظه هاسهم امروزمنه
    فقط بغضیه که فرومیخورم
    "نگاهی به گالری گوشی ام می ندازم ....نگاه عکس های که با ماهرخ انداختم میندازم ..چه حس خوبیه یه دوست پیدا کنی که باهمه فرق داشته حتی دیونه بازی هاش...نگاهم روی یکی ازعکس ها متوقف میشه من و ماهرخ عکس سلفی گرفته بودیم..و پشت ما آرتام ایستاده بود و با همون نگاه سردش داشت مارو نگاه میکرد...لبخندی که روی لبم نشست رو به خوبی حس کردم"
    چقدرباتوبودن خوب بودچه احساسه خوبی به من داشتی
    چقدرمهربون بودیودستم توی دست خداهم نمیذاشتی
    نجاتم بده من پشیمون شدم ولی روندارم به توروکنم
    ببین چقدردوستم باتوکه دیگه باغرورخودم دشمنم
    اگه بامنی دستم بگیر
    من ازاین فاصله هادلخورم
    ازاون لحظه هاسهم امروزمنه
    فقط بغضیه که فرومیخورم
    بلاخره هوایپما فرود میاد.....بعد از تحویل گرفتن ساکم به سمت درخروج میرم.بابام به سمتم میاد و درآغوشم میگیره ....ساک ازدستم میگیره
    بابا-چطور بود سفر؟
    -خوب بود
    به سمت ماشین میریم سوارمیشیم.و ماشین به حرکت درمیاره بابا.....مسافت زیادی نرفتیم که باباگفت:
    -خانواده آقای زندی چطور بودن؟
    -عالی بودن
    -میدونستی سعید برادرم؟!
    با تعجب نگاهش کردم ...دنده رو عوض کرد گفت:
    -منو سعید باهم خیلی خوب بودیم...دوتا دوست صمیمی که مثل دوتا برادر بودیم ولی بعد ازدواجش رفت تهران ....اون عاشق دکتری بود و من عاشق مهندسی ....راهمون ازهم جداشد.دیگه ازش خبری نداشتم ازبس گرفتاربودم حتی یادم میرفت برم ازاقوامش سراغی بگیرم....همون شب که منومسعود رفتیم تواتاق بهم گفت کیه وقتی گفت باورم نمیشدبخاطرهمین با سعید تماس گرفتم و وقتی خیالم بابت تو راحت شد راهی ات کردم....
    نگاه پدرانه اش بهم دوخت گفت:
    -وگرنه من که تک دخترم دست هرکسی نمیدم
    باخوشحالی نگاهش کردم..بابای من تک بود با اون همه سخت گیری هاش دوستش داشتم...خوشحال بودم ازاینکه مهمم و بدون اینکه متوجه بشم اطرافیانم مراقبم هستن.....
    بلاخره رسیدم خونه...هیچ جامثل خونه آدم نمیشه....سریع پیاده شدم...با دو به طرف خونه رفتم...
    درباز کردم و داد زدم:
    -من اومدم
    بابا بزرگ چای اش روی عسلی جلوی مبل گذاشت و بلند شد ولی قبل اینکه بذارم به سمتم بیاد به طرفش رفتم و درآغوشم گرفتمش ..عاشقش بودم ...محبت های پدربزرگم مرهم تمام دردهای بودکه خورده بودم.
    ازآغوشش فاصله گرفتم باخنده گفت:
    -وروجک نیومده خونه رو ریختی رو سرت؟!
    مامانمم از آشپزخانه اومد بیرون و به طرفم اومد وباهاش روبوسی کردم...باشیطنت روبه پدربزرگ گفتم:
    -چه کنم دیگه گفتم دل شماپیرا رو شادکنم
    زدم زیر خنده مامانم نیشگونی ازم گرفت و با اخم تصنعی گفت:
    -حالا ما پیریم؟
    -آخ مامان ول کن بازوم
    مامانمم بازوم ول کرد.درحالی که بازوم ماساژ میدادم با شوخی گفتم:
    -بابا من پیر خوبه؟ حالا اخمتون باز کنید...
    -اونکه تو پیری شکی نیست
    به سمت صدا برگشتم..عمو دانیال بود.باخوشحالی به سمتش رفتم و باهاش روبوسی کردم گفتم:
    -آمین کو؟
    -مگه هربار که باید بیام باید آمین بیارم؟
    -اره پس چی؟
    -با بابا کارداشتم ...حالاهم بروکنار
    -بداخلاق
    تک خنده ی کرد گفت:
    -تو خوش اخلاق
    دیگه حرفی نزدم و به سمت اتاق دوست داشتنی ام رفتم.مثل این بچه ها به سمت اتاقم رفتم و همه چیز چک کردم...صدای موبایلم بلند شد آه اگه گذاشتن آدم یکم باخودش خلوت کنه؟! نگاه شماره کردم ناشناس بود...مردد نگاه گوشی کردم .دستم روی صفحه ی لمسی اش کشیدم و تماس برقرار شدو گفتم:
    -الو؟
    -زنگ زدم ببینم رسیدی؟
    یک لحظه کپ کردم ...صداخودش بود شک نداشتم....کاراش همش باعث تعجب من میشه...دست پاچه شدم...به سختی زبونم چرخید گفتم:
    -اره مرسی
    -اوکی فعلا
    -فعلا
    تماس قطع کرد.فعلا؟ یعنی بازمی خواست تماس بگیره؟ من چم شده بود؟ چرا داشتم اینطوری میشدم؟! کلافه روی تخت نشستم...این حس حالم دوست نداشتم...این آرتام کی بود؟! نه به اون زبون تندش! نه به این توجه های یهویش....
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (آرتام)
    ختم جلسه رو اعلام کردم...به سمت اتاقم رفتم..روبه پنجره بزرگ اتاقم ایستادم ...به منظره شرکت خیره شدم.دستام توی جیب شلوارم فرو بردم.الان دوماه میگذره ازتمام اتفاقات مسعود عقد کرد و قراره اول مهر عروسی کنن...یک ماه بیشتر تا مهر باقی نمونده...بیشتر هر روز سردترمیشدم حتی خوشحالی اطرافیانم هم خوشحالم نمیکرد.
    فکرم به سمت یوتاب پرکشید..شخصیت جالبی داشت..داخل خلوتش گریه میکرد.ولی کنار اطرافیان خودش شاد و مغرور نشون میداد...هیچ وقت رفتنش یادم نمیره...با اون همه زبون درازیش اصلا دوست نداشتم بره...یوتاب تنها دختری بودکه درمقابلش کوتاه می اومدم...چشم های وحشی اش آدم یه طوری رام میکرد
    هااا؟!من چی گفتم؟ من گفتم رام میکنه؟! ازدست افکارم عصبی شدم و همه را پس زدم.
    .******
    مستخدم در باز کرد....دوماه بود که خونه جدید خریده بودم.دوستداشتم داخل خلوت خودم زندگی کنم....
    ازمهمونی ها و سرصدای زیادی کلافه میشدم.
    لباس هام تعویض کردم.
    ازپله های مارپیچ طلایی ویلا پایین اومدم....به سمت آشپزخانه رفتم....مستخدم مثل همیشه بدون حرفی غذام جلوم گذاشت و رفت...بعدازخوردن غذام به سمت اتاق کارم رفتم...شروع کردم به انجام کارام...تقه ی به در خورد
    -بیاتو
    درباز شد.نگاهم به یوسف مشاور و راننده جدیدم انداختم...پسرخوبی بود!
    -خیر باشه یوسف چی شده؟
    این پا اون پا کرد گفت:
    -آقا راستش یه مهمون دارید؟!
    این موقعه شب و مهمون؟! اون وقت من؟! یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
    -کی هست؟
    -یه خانوم جونه!
    تعجبم بیشتر شد.ازپشت میزم بلندشدم و ازکناریوسف گذاشتم.
    وارد سالن مهمان شدم....با کنجکاوی به دختری خیره شدم که داشت به قاب عکس ها نگاه میکرد.صرفحه مصلحتی کردم.که آروم برگشت سمتم.
    وا رفتم.اون اینجا؟! بعد سه سال؟! اونم بی خبر؟! انگار منتظر همین دیدار بود.با لبخند نزدیکم اومد و گفت:
    -آرتامم؟
    پوزخندی روی لب هام کش اومد.آرتامم؟! هنوزم فکر میکرد به من حس مالیکیت داره؟! اخم هام به شدت درهم گره دادم گفتم:
    -چی میخای؟
    باقیافه ی وا رفته گفت:
    - اومدم دیدنت
    -هه ! ببخشید میشه بفرماید این سه سال کدوم گوری بودی؟
    انتظار این برخورد ازم نداشت...ازش بدم می اومد راسته که میگن فاصله عشق تا نفرت فقط یه قدم هست.دوباره گذشته ام تکرار شد.گذشته پر از دردم باعث شد مثل آتشفشان فوران کنم و فریادکشیدم:
    -فکر کردی بعد سه سال قبولت میکنم؟....باخودت چی فکرکردی؟!هااان؟ اینکه میرم و آرتامم باز خر میشه و منو قبول میکنه؟! نه جونم دیگه ازاین خبرا نیست ...
    با کف دستم روی قلبم زدم گفتم:
    -این فقط یه تکه سنگه ...میفهمی؟!سنگ ....برو نهال ...برو همونجای که بودی
    اشک هاش پاک کرد با التماس به سمتم اومد گفت:
    -خودم سنگش کردم درست ...بهم فرصت بده دوباره این قلب رام میکنم
    با صدای خسته گفتم:
    -نمیتونم نهال...با اینکه هنوزم نمیتونم جزء تو به هیچ دختری دیگه فکرکنم ولی نمیخام کنارم باشی...برو
    دستام گرفت...اینبار دلم نلرزید...با خواهش گفت:
    -آرتام یه فرصت فقط یه فرصت بهم بده! میخام ثابت کنم بهت که تو تنها عشق من بودی
    گریه اش بیشتر اوج گرفت.....چرا نهال مثل یوتاب غرور نداشت؟!
    دستش پس زدم و پشتم بهش کردم گفتم:
    -دیگه نمیخام ببینمت سعی کن ازم فاصله بگیری چون دارم ازدواج میکنم.
    بدون حرفی ازسالن مهمان خارج شدم وبه یوسف گفتم راه خروج نشونش بده.
    عصبی بودم...دوستداشتم بزنم همه چیز خوردکنم!خسته بودم از خودم و از آدم های اطرافم ..به طرف میزآرایشی رفتم...بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه شیشه ادکلن برداشتم و باشدت پرتش کردم به سمت آینه و آینه به هزار تیکه تبدیل شد.
    نفس نفس میزدم ..بوی تلخ ادکلن توی فضای اتاق پیچید!حتی کنترل نفس هاهم دست خودم نبود.به تیکه های آینه خیره شدم.درست شبیه دل من بود...ولی محال بود.محاله دیگه بذارم نهال وارد زندگیم بشه...هرکس میتونم تحمل کنم الا نهال رو....به سمت گوشی ام رفتم و بدون اینکه بدونم دارم چکارمیکنم شماره یوتاب گرفتم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    روی تختم نشسته بودم و طبق معمول داشتم برای کنکور خودم اماده میکردم.عینک مطالعه ام زدم.
    چشم هام با نور لپ تاپ اذیت میشدن..غرق درس خوندن بودم...که صدای موبایل بلند شد.یعنی این وقت شب کیه؟ نگاه ساعت دیواری کردم..ساعت 12 شب بود؟! گوشی رو برداشتم..داشتم شاخ در می اوردم آرتام بود؟! بدون معطلی تماس وصل کردم.
    -الو
    -بیدارت کردم؟
    ضربان قلبم داشت تندمیشد!
    -نه بیدار بودم داشتم درس میخوندم! اتفاقی افتاده؟
    -یوتاب؟
    صدام کرد برای اولین بار ...چه قشنگ اسمم صدا کرد
    -بله؟
    -میتونم به عنوان یه خواهر روت حساب باز کنم؟!
    خواهر؟! منو مثل خواهرش می دیدید؟ دلم گرفت بی هوا ....باصدای لرزونم گفتم:
    -اره
    -یوتاب اون برگشته؟
    تعجب کردم
    -میتونم بپرسم کی؟
    -نهال ...برگشته ازم میخاد دوباره کنارش باشم بگو چکارکنم اگه تو بودی قبول میکردی؟
    سکوت کردم...هیچ وقت فکر اینو نکردم که اگه حسام برگرده میتونم قبولش کنم؟ میتونم مثل قبل دوستش داشته باشم؟!
    -یوتاب؟
    به خودم اومدم گفتم:
    -دارم گوش میدم
    -جوابم ندادی؟
    آروم گفتم:
    -من جای تو نیستم ولی اگه جای تو بودم هیچ وقت قبول نمیکردم
    -چرا؟
    -چون آدمی که یکبار رفته ...بار دوم هم خوب میره چون راهش بلده
    -مرسی
    -بابت چی؟
    -بابت اینکه اینقدر خوبی....علاوه بر لجباز بودن یه دل بزرگ داری
    چقدر تعریف کردنش به دلم می نشست...
    -برو بخواب
    حتی حرف زدنش هم دستوری بود لبخندی زدم گفتم:
    -شب بخیر
    -شب توهم بخیر
    تماس قطع شد.به گوشی خاموش توی دستم زل زدم.بعد ازمدت ها لبخند روی لبم نشست...قلبم مثل یه گنجشک مدام میزد.
    گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره به لپ تاپ خیره شدم.ولی مثل چند دقیقه پیش نمی تونستم تمرکز کنم...باکلافگی لپ تاپ خاموش کردم.و کنار گذاشتمش.روی تخت دراز کشیدم وبه سقف اتاق خیره شدم.آرتام مثل یه معماغیرمجهول بود هرطور که می خواستم حلش کنم به مشکل برمی خوردم.
    شخصیت دوگانه اش گیجم کرده بود.
    سعی کردم بیخیال همه چیز بشم و بخوابم که موفق شدم !
    *******
    درحالی که به کتاب خیره شده بودم به فکر فرو رفتم بعد اون شب دیگه آرتام باهام تماس نگرفت...هرچی هم منتظر موندم خبری نشد...آرتام درست مثل باران شبانه بودکه یهویی شروع به باریدن می کرد و صبح که بیدارمیشدی ازش خبری نبود
    نگاه نوشته های کتاب کردم اصلا تمرکز نداشتم...بعد از اینکه دیپلمم گرفتم فرصت نشد برای کنکور شرکت کنم بخاطر همین تصمیم گرفتم امسال شرکت کنم...زندگی من خیلی پیچیده تر از آرتام بود.با اینکه مامان بابام هیچ وقت چیزی برام کم نمیذاشتن ولی بازم من احساس یه کمبودهای داشتم.نه از لحاظ مالی! بلکه از لحاظ اینکه دوست داشتم کسی درکم کنه..نمیدونم شایدم توقع من زیادی بود.
    کتاب کنار گذاشتم.حوصله ام بدجور سر می رفت..بلند شدم به سمت کمدم رفتم بعد ازبررسی لباسم ...یه مانتو آبی کاربنی کوتاه همراه شلوار کتان مشکی و یه شال آبی هم رنگ مانتوم برداشتم و تنم کردم.
    یه آرایش مختصر هم روی صورتم پیاده کردم.برای خودم یه بـ*ـوس فرستادم.
    دوماه که ازپیله تنهایم اومدم بیرون...بازشدم همون یوتاب شرشیطون...
    -دختر یکی یدونه دخترعزیز خونه ...دختر یاقوت خونه
    درحالی که چرت پرت میخوندم.به اخرین پله رسیدم.مثل همیشه پریدم.
    پدربزرگم مثل همیشه سرگرم تی وی بود.باسرصداهای من سرش طرفم چرخوند...با لبخند نگاهم کرد.دوری چرخیدم گفتم:
    -چطورم؟
    -خوبی بابا جان
    براش بوسی فرستادم...خندیدگفت:
    -کجابسلامتی؟
    -با اجازه میرم دو دور...مامان کجاست؟
    -رفته خونه خاله بابات مثل همیشه
    -شماهم می رفتید!
    -خونه خودم راحتم باباجان
    -باشه پس من برم فعلا
    -برو باباجان مراقب خودت باش
    -ای به چشم
    سوارماشین شدم و ازخونه زدم بیرون....صدای آهنگم زیاد کردم...عشق میکردم با ضبط بلند...همینطورکه با ترانه میخوندم با انگشتام روی فرمون ضربه میزدم.
    روشن شدن و خاموش شدن صفحه ی گوشیم توجهم جلب کرد.ولوم ضبط پایین آوردم...انگار خود مخابرات بودم.هووووف....تماس ازطرف ماهرخی بود.بدون معطلی جوابش دادم
    -به به ماهرخی گلم
    معلوم بود بدطور ازم عصبیه که گفت:
    -کوفت ماهرخی معلومه چند روزه کجای؟
    خندیدم گفتم:
    -همین جام عشقم خوبی؟
    -اره توخوبی؟
    ماشین کنارخیابون پارک کردم که راحت ترحرف بزنم
    -مرسی چه خبرا؟ خانواده خوبن؟
    -همه خوبن...زنگ زدم دعوت کنم اون اختصاصی؟
    -به چه مناسبت؟
    با ذوق گفت:
    -عروسی آرتام دیگه
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    یک لحظه نفسم بند اومد
    -ببخشید ازبس هولم نمیدونم چی میگم عروسی مسعود
    نفس حبس شده داخل سـ*ـینه ام دادم بیرون .....و سعی کردم شوکی که بهم وارد شده رو مخفی کنم به سختی گفتم:
    -بسلامتی حالا کی هست؟
    -هفته دیگه...میای که؟
    -اوکی میام
    ازپشت تلفن جیغ بلندی کشید که با اعتراض گفتم:
    -ماهرخ کرشدم
    درحالی که می خندید گفت:
    -خب چه کنم ذوق مرگ شدم
    -دیوانه ی تو
    -نه به اندازه تو خب مزاحمت نشم فعلا عزیزم
    -مراحمی گلم فعلا
    گوشی رو روی صندلی کناریم پرت کردم.کلا خانوادگی بلد نبودن خداحافظی کنن..با یه استارت ماشین روشن کردم..خداخفت کنه ماهرخ که بهم شوک وارد کردی.....وجدانم به صدا دراومد بعد از سه سال گفت:
    -اصلا به توچه که آرتام ازدواج کنه؟ چکارشی؟
    واقعاهم به من مربوط نمیشد آرتام ولی چرا یه لحظه نفسم بند اومد؟
    با کلافگی دنده رو عوض کردم.دلم هوای نادیا رو کرده بود.مسیر دور زدم وبه سمت خونه ی نادیا رفتم.
    آیفون زدم...طبق معمول منو دیده بود توی آیفون در بازکرد.
    زنگ خونه رو زدم.طولی نکشید که دربازشد...باخنده وارد شدم.کفش هام دراوردم باهاش روبوسی کردم .با گله گی گفتم:
    -یه وقت سراغم نگیری ببینی زندم یا مرده؟
    برای اینکه حرصیم کنه گفت:
    -میدونم که زنده ای
    با حرص یکی زدم توی بازوش که ازدرد صورتش مچاله شدگفت:
    -اوووی دردم گرفت
    -بهتر
    به سمت مبل رفتم.نشستم.همینطورکه به سمت آشپزخونه می رفت گفت:
    -چه عجب معلومه کجای؟
    فنجان های چایی رو توی سینی گذاشت و به سمتم اومد.سینی رو روی میزمقابل گذاشت.سرش انداخت پایین..نادیای سابق نبود...معلوم بود یه چیزیش شده
    بانگرانی نگاهش کردم.دستش آروم گرفتم.
    سرش آروم بلند کرد.چشم هاش نم اشک داشتن.با نگرانی گفتم:
    -چی شده نادیا؟
    گریه اش اوج گرفت.....نگرانیم بیشترشد
    -چی شده نادی؟
    درحالی که گریه میکرد بریده بریده گفت:
    -پیمان...داره....ازدواج...میکنه!
    باورم نمیشه نادیا هم دلش باخته بود؟اشک هاش پاک کردگفت:
    -چکارکنم؟
    -نمیدونم!...ولی بهتر فراموش کنی چون منم مثل تو این مسیر طی کردم ...خودت که بهترمیدونی؟!
    دماغش کشید بالا گفت:
    -اره...ولی دوستش دارم
    -گاهی مواقع دوست داشتن هم دلیلی برای نگه داشتن اون شخص نیست!
    -چرا یوتاب؟
    -ما آدم ها گاهی مواقع باید ببازیم!
    -بابت چی؟!
    داخل چشماش زل زدم گفتم:
    -به جرم عاشق شدن!
    -کاش مرد بدون اینکه کسی فهمید
    -همیشه مردن راه حلی خوبی برای فرار از مشکلات نیست!
    -پس راه حلش چیه؟!
    -فقط مبارزه کردن با مشکلات
    -اگه کم بیارم؟
    -توی زندگی باختن معنای نداره! سعی کن اگه باختی بازهم سرپا بیستی.
    نگاهم کرد.سکوت کرد
    بدون حرفی بلندشد و به طرف سرویس بهداشتی رفت...خیلی ناراحت بودم...من نادیا رو خوب درک میکردم میدونستم داره چی میکشه؟! اینکه عاشق باشی و نرسی بهش یعنی باختن.عاشق ها همیشه محکومن به باختن..تا بردن.
    ****
    ساک هارا تحویل گرفتیم....نگاهم چرخندم بلاخره دربین اون جمعیت دیدمشون دستم به سمت اون طرف کشیدم گفتم:
    -بابا اون عمو سعیده
    بابام به جای که اشاره کردم نگاه کرد...باخوشحالی گفت:
    -اره خودشه بریم
    به سمتشون رفتیم....باخوشحالی به سمت عمو سعید رفتم گفتم:
    -عموجون؟
    عموسعید با اون لبخندمهربونش نگاهم کرد و دستاش برام بازکرد...نگاه بابا کردم.وقتی لبخندش دیدم...به سمت عمو رفتم و بغلش کردم ...ازآغوشش فاصله گرفتم و باخنده گفت:
    -وروجک دلمون حسابی برات تنگ شده بود!
    خندیدم و بدون حرفی به سمت ماهرخ رفتم دلم براش حسابی تنگ شده بود.درآغوش گرفتمش....ماهرخ برای اینکه اذیتم کنه گفت:
    -بسه بابا منو جا دوست پسرت اشتباه گرفتی!
    ازش فاصله گرفتم.باچشم های گرد نگاهش کردم....این چی گفت؟ من و my friend ؟ تازه دوهزاریم افتاد.با حرص روی بازوش کوبیدم! ریز ریز می خندید...باهمه احوال پرسی کردیم...چشم هام دور تا دور جای که ایستاده بودم.رو نگاه کردم.
    دلم گرفت یعنی نمیدونست که من قراره بیام؟
    بابام-انگار آقا آرتام نیومده؟
    عموسعید-نه کارداشت ولی برای شب میاد.
    ماهرخ باکف دستش کوبید پشت کمرم قیافم درهم کردم گفتم:
    -دردم گرفت
    ماهرخ خندید گفت:
    -بزرگ میشی یادت میاره....اینقدر ناز نازو نباش..
    ماهرخ بود دیگه....کاریش هم نمیشه کرد.همه به سمت خونه رفتیم....
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم(آرتام)
    آه بازم ترافیک...نگاهی به ساعت مچی ام اندختم.تاالانش هم دیر کردم..گوشیم برداشتم و چکش کردم..نگاهی به پی ام های واس اپ انداختم.بعد نگاه سرسری که به همشون انداختم.بی هوا پروفایل یوتاب چک کردم.نگاه عکسش کردم.صدای بوق ماشین ها باعث شد دست ازسر گوشیم بردارم.پام روی پادال گازفشردم و ماشین ازجا کنده شد.
    باریموت درباز کردم.اوه اوه چه خبر بود؟! میدونستم امشب اینجا مهمونی بزرگی درپیش داریم.بخاطرهمین قبلش رفتم خونه....
    ماشین به یکی از نگهبان ها دادم تا پارکش کنه..خودم سریع به سمت خونه رفتم.
    در توسط یکی از مستخدمین باز شد.بازم شلوغی...شلوغی زیاد باعث سردرد های شدیدم میشد.ماهرخ به سمتم اومدو باکنایه گفت:
    -میذاشتی آخر وقت بیای!
    حوصله این یکی رو نداشتم با بی تفاوتی گفتم:
    -بابا کجاست؟
    -آخر سالن پیش عمونادر
    -باشه..
    به سمتشون رفتم...هرلحظه نزدیک ترمیشدم.بلاخره نزدیک شدم بهشون...روبه جمع چند نفرشون گفتم:
    -سلام
    بابام باخنده برگشت سمتم گفت:
    -سلام پسرم
    نگاهم به عمو نادر دوختم.دستم جلو بردم و باهاش دست دادم گفتم:
    -خوش اومدید
    عمو نادر لبخندی زد و باگرمی باهام دست داد گفت:
    -مچکرم فکرکنم از اخرین باری که دیدمت سه ماه میگذره؟!
    درجوابش لبخندی زدم گفتم:
    -بله!
    بابا باخنده دستش گذاشت پشت کمرم گفت:
    -نادر جان با اینکه این پسر خیلی غد و یه دنده هست ولی بهش ایمان دارم...مثلا میلاد مسعود نیست.
    -چشمم روشن بابا حالا غیبت مارا میکنی؟
    برگشتیم سمت صدا...بابا و عمو نادر خندیدن..نگاهم به دوتا برادرام انداختم گفتم:
    -نترسید هرچی خواست بده من میگم بده به شما
    مسعود عمونادر مخاطبش قرار گرفت گفت:
    - می ببینی عمو؟ اصلا انگار ما برادراش نیستم!
    عمونادر با لبخند گفت:
    -این چه حرفیه عمو....آرتام دوستون داره مگه نه عمو؟
    دوست داشتن ؟! برام غریب بودبا این کلمه پوزخندی روی لبم کش اومد گفتم:
    -نه عمو
    اخم های بابام درهم گره خورد و با تشر گفت:
    -آرتام شروع نکن
    -شروع نکردم که بخام تمومش کنم با اجازه
    حوصله ی حرف های بیخودی رو نداشتم ...راهم عوض کردم.
    و به سمت حیاط رفتم....نمیدونم چه مرگم شده بود..وارد ایوان شدم...سیگارم روشن کردم...این روزا حتی سیگار هم آرومم نمیکرد...من دنبال چی بودم؟ من احمق داشتم چکارمیکردم؟ دستم توی جیب شلوارم فرو بردم.دستی روی شانه قرار گرفت.بامکث برگشتم سمتش عمو نادر با یه لبخند پدرانه روبه روام ایستاده بود.
    -روزی که اومدی سرساختمان یادته؟! گفتی من باعث بانی این شایعات بودم یادته؟! من که حسابی ازت عصبی بودم. سیلی بهت زدم.بدون اینکه حرفی بزنی رفتی.شب مسعود فرستادی..مسعود راضیم کرد تا جیـ*ـگر گوشه ام باهاتون راهی کنم...اینهارا گفتم که بدونی من فقط بخاطر حرف های مسعود دخترم باهات راهی نکردم.من بخاطر اینکه میدونستم اونقدر مرد هستی که به دخترم آسیب نرسونی.راهیش کردم.حالاهم اونقدرمرد باش که خستگی های روزانه ات روی خانواده ات خالی نکنی
    -ولی عمو...
    -نمیخاد چیزی بگی پسرم....بیا بریم داخل بخاطر پدرت..اون تو رو دوستداره و نگرانت
    نمیخاستم چیزی بگم که عمو ناراحت بشه گفتم:
    -چشم شما برید من میام
    عمو رفت.سیگار خاموش شده ام انداختم زیر پام وبا کف کفشم لهش کردم.عادتم همین بودکه درمقابل حرف های اطرافیان سکوت کنم و فقط گوش کنم.سرم به شدت درد میکرد.
    وارد سالن شدم.برای یک لحظه سرم پایین انداختم ...که احساس کردم جسمی بهم برخورد کرد سرم بلند کردم که چیزی بارش کنم....که بایوتاب چشم توچشم شدم..اینبار مودبانه گفت:
    -سلام آقا آرتام خوبید؟
    بامکث کوتاهی نگاهش کردم گفتم:
    -سلام مرسی
    -کم پیداید؟
    با همون زبون نیش دارم گفتم:
    -هستم ولی لزومی نمی ببینم همش در دسترس باشم
    لبخندش محو شد با تعجب نگاهم کردگفت:
    -که اینطور...
    بدون اینکه مهلت حرفی دیگه رو بهش بدم به سمت..پارسا رفتم... باگرمی باهاش دست دادم گفتم:
    -رفیق نیستت کجای؟
    خندید گفت:
    -هستم ...ولا خب منم درگیرکارای شرکتم...
    دستام توجیب های شلوارم فرو بردم.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    پارسا بهترین دوستم بودهمیشه درددل هام به اون می گفتم ...صدای سوت و دست باعث شدکه برگردم.تمام چراغ های سالن خاموش شدن....نوری ملایم وسط سالن روشن شد.دخترپسری دست تو دست هم وسط سالن ایستادن.اهنگ مخصوص تانگو پخش شد...
    دخترماهرانه می رقصید....خودم یکم ازبین جمعیت نزدیک جای که می رقصیدن کشوندم...
    بادقت نگاهش کردم....من به خوبی اون دست های ظریف میشناختم...چشم های وحشی اش بیشترازهرکسی میشناختم ....تصوراتم اشتباه ازآب دراومد...اونم مثل امسال نهال بود.
    آهنگ تموم شد وصدای دست فضای سالن پرکرد پسر زانو زد جلوی دختر و دستش بوسید.پوزخندی روی لبم نشست ....آب پرتقال یک نفس بالا کشیدم حوصله اون جمع نداشتم....به سمت مامانمم رفتم و گونه اش بوسیدم گفتم:
    -دارم میرم فعلا
    بدون اینکه اجازه مخالفت به مامانمم بدم.ازخونه زدم بیرون....
    مثل دیونه ها رانندگی میکردم...سرعت زیاد بهم آرامش می داد.توصیف کردن زندگی من اونقدرپیچیده بودکه خودمم بعضی اوقات توش می موندم..
    با بی حوصلگی ماشین داخل پارکینگ پارک کردم.
    وارد خونه شدم...سکوت خونه رو دوست داشتم به سمت کناپه رفتم و روی کناپه لم دادم.دستام زیر سرم قلاب کردم...به سقف اتاق خیره شدم.من چرا اینطور شدم؟ اصلا چرا نسبت به یوتاب دارم واکنش نشون میدم؟ اصلا این دختر چی میخاد از جونم؟ این دختر چراهمش باید سر راه من قراربگیره؟! ازش نفرت داشتم...هم ازاون هم از امسال اون که وانمود میکنن خیلی پاکن هه...
    به جلو مایل شدم....گلدان روی میز برداشتم...دقیق بررسی اش کردم.
    -خیلی قشنگی ...
    باشدت پرتش کردم ..به ستون برخورد و صدای شکستن سکوت خونه رو شکست.صدای پاهای رومی شنیدم که داشت باعجله به سمت نشیمن می اومد..
    -آقا حالتون خوبه؟
    سرم به طرف یوسف چرخوندم معلوم بود نگرانم شده.. گفتم:
    -خیلی قشنگ بود...ولی باید می شکست چون پشت هرزیبای یه ذات زشت هست.
    یوسف فقط نگاهم میکرد.بلندشدم به سمتش رفتم در یک قدمی اش ایستادم گفتم:
    -میدونی یوسف زمانی که استخدامت کردم میخاستم دست راستم باشی
    با اون جدیت همیشگی اش گفت:
    -الانم هستم....چیزی ازم سرزده قربان؟
    -نه!
    -میتونم چیزی بپرسم؟
    با بی حوصلگی گفتم:
    -بپرس؟!
    -چرا همیشه عصبی هستید؟
    نگاهش کردم ! چی باید درجواب یوسف میگفتم؟! زندگی من شاهنامه بود! فقط به این جمله اتکفا کردم!
    -روزگار مقصر
    لبخند تلخی زدم و به سمت اتاق خوابم رفتم....
    ******
    با اعصبانیت روی میزکوبیدم و سرش دادکشیدم:
    -یه بار تموم حرفام شنیدی پس چرا پاشدی اومدی اینجا؟
    چشم های ابیش بهم دوخت....من چطور خام این چشم ها شدم؟ خیلی ریلکس گفت:
    -من هیچ جا نمیرم جام اینجاست
    به اوج عصبی بودن رسیدم.به سمت پنجره اتاقم رفتم...دستام داخل جیبم فرو بردم تا بلکه یکم آروم شم ولی فایده نداشت....
    دستی دور کمرم حلقه شد...خواستم پسش بزنم که باصدای پر ازخواهش گفت:
    -آرتام لطفا...
    تسلیم شدم...نهال داشت تلاش بیجامیکرد.من اون دیگه ما نمیشدیم ....چشم هام بستم...قلبم داشت تیرمیکشید...خدایا کمکم کن .....
    برگشتم اروم سمتش...حلقه ی دستاش باز کردم از دور کمرم....زل زدم توچشم هاش....با تمام خوب بودنم بدشدم برای اینکه بهش ثابت کنم دیگه من اون جوون خام سه سال پیش نیستم...
    -نهال من زن دارم نمیخام بهش خــ ـیانـت کنم
    -دروغ میگی ...آرتام تو رو خدا بذار توضیح بدم چرا رفتم!
    باکلافگی گفتم:
    -چی رو میخای باتوضیح دادنت ثابت کنی؟!
    به چشم های هم زل زدیم...منتظر بودم که حرف بزنه!
    دراتاقم بی هوا باز شد و ماهرخ یوتاب با خنده وارد شدن...با تعجب نگاهشون کردم...نگاه نهال کردم بعد نگاه یوتاب اه گندت بزنن...نهال با تعجب به یوتاب خیره شده بود.
    ماهرخ-نمیدونستم مهمون داری وگرنه مزاحم نمیشدم!
    هرسه تاشون درسکوت فقط بهم خیره شده بودن! یک لحظه ی فکری به ذهنم رسید.
    برای اینکه نهال ازخودم دک کنم به سمت یوتاب رفتم و لبخند دندون نمایی زدم گفتم:
    -سلام عزیزم نگفتی میای؟
    یوتاب با چشم های گرد فقط منونگاه میکرد.خودم دستش گرفتم و باهاش دست دادم .ماهرخ باتعجب نگاه منو یوتاب میکرد.به سمت ماهرخ رفتم باهاش دستم دادم با چشم ابرو بهش اشاره کردم که سوتی نده به اجبارخندیدم گفتم:
    -نگفتید میاید؟
    ماهرخ انگار توی دنیای هپروت بود ....به خودش اومدگفت:
    -یهویی شد
    دستم باحالت اشاره به سمت یوتاب کشیدم گفتم:
    -همسرم
    و به نهال اشاره کردم گفتم:
    -خانوم نهال زارعی دوست بنده
    یوتاب که گیج شده بود به سختی گفت:
    -خوشبختم
    نهال فقط نگاهمون میکرد...پوزخند زد. کیفش از روی مبل برداشت و باعجله به سمت در رفت.قبل رفتنش تنه ی محکمی به یوتاب زد در را باصدای بدی بست..نفسم باشدت دادم بیرون...اخیش رفت...یوتاب با اعصبانیت بهم زل زد گفت:
    - اینکارا چیه؟
    یه تای ابروم دادم بالا گفتم:
    -ببخشید کدوم کارا؟
    باحرص گفت:
    -من کی همسرت شدم که خودم خبر ندارم!
    اخ که وقتی حرص میخورد چقدر حال میکردم.سعی کردم خنده ام مخفی کنم باجدیت گفتم:
    -الانم نیستی!
    هاج واج نگاهم کردم ...آب دهنش قورت داد و گفت:
    -برات متاسفم....باید بری تیمارستان بستری شی بدبخت..
    این چی گفت؟ به من گفتم روانی؟ ...به سمتش
    رفتم...هرلحظه عصبی ترمیشدم...ازبین دندون هام غریدم.
    -نفهمیدم چی گفتی؟
    معلوم بود ترسیده.ماهرخ پریدبین منو یوتاب گفت:
    -وای بسته چه غلطی کردم اومدم پیشت
    با جدیدت گفتم :
    -دیگه ازاین غلطا نکن!
    ماهرخ اخم کردگفت:
    -بی ادب
    کلافه گفتم:
    -الان میشه بپرسم چی میخاید؟ من کلی کاردارم!
    -نترس کاریت ندارم فقط سوئیچ اون ماشین خوشگت میخام...
    ابروهام دادم بالا گفتم:
    -مگه بلدی باهاش؟
    -من نه ولی یوتاب بلده!
    نگاه پراز تمسخری بهش انداختم گفتم:
    -هه فکرنکنم
    یوتاب با چشم های مغرورش بهم زل زد گفت:
    -شمافکرکن بلدم
    به طرف میز رفتم .سوئیچ برداشتم و به طرف ماهرخ گرفتمش گفتم:
    -بیا فقط سالم برگردونش
    ماهرخ با ذوق زدگی پرید هوا و سوئیچ گرفت و روبه یوتاب گفت:
    -عشقم بریم....فعلا داداشی
    هوووف خدایا این دخترا چه موجودات بیخودین....بعد از رفتن ماهرخ و یوتاب به سمت اتاق جلسه رفتم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا