کامل شده رمان گلبرگ های عشق|pariya***75،کاربر انجمن نگاه دانلود

از رمان گلبرگ های عشق راضی؟

  • بله

    رای: 6 54.5%
  • نه

    رای: 0 0.0%
  • قلمت عالیه!

    رای: 7 63.6%
  • قلمت ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
خندیدم گفتم:
-چه شکلی شدم؟
نفس هاج واج مونده بود ...لاله گفت:
-خوشگل!
صندلی رو عقب کشیدم نشستم...با لبخند به هرسه تاشون نگاه کردم ...دستم بالا آوردم و انگشتم که حلقه داخلش بود رو تکان دادم...صبا جیغ خفیفی کشید گفت:
-بیشعور تو ازدواج کردی؟
چشم هام به معنی اره باز بسته کردم...لاله زد توی سرم که اخم هام درهم شد گفتم:
-چرا میزنی روانی؟
نفس-بخاطر اینکه بدون اینکه چیزی به ما بگی رفتی شوهر کردی
-خب یهویی شد
صبا-حالا این کیه که خر شده اومده تورو گرفته؟
خندیدم...گوشیم ازتوی کیفم در آوردم عکس آرتام بهشون نشون دادم ...دوباره هرسه تاشون دهان هاشون اندازه غار باز شدن...خندم بیشتر اوج گرفت...لاله درحالی که داشت با نگاهش آرتام قورت می داد گفت:
-حرومت بشه ببین چه تیکه ی هم نصیب شده!
نفس-خب تعریف کن بگو چطور شد ازدواج کردی؟ فکرمیکردم بعد حسام دیگه ازدواج نمیکنی؟!
گارسون قهوه ام جلوم گذاشت ...آهی کشیدم گفتم:
-خودم هم فکرش نمیکردم! آرتام هم یهویی اومد تو زندگیم!
لاله-حالا دوستش داری؟
-اره بیشتر جونم!
صبا دستم فشرد گفت:
-خیلی خوشحال عزیزم!
-مرسی گلم
بعد از کلی حرف و درد دل باهم خداحافظی کردیم ....به سمت ماشین رفتم...
-یوتاب
دستم روی دستگیره درماشین متوقف شد...نگاهم بالا آوردم..درست می دیدیم؟!خودش بود؟ ...لرزش دستم هام به خوبی حس میکرد...باعجله به سمتم اومد ....هنوز نمیتونستم نگاهش کنم....زمزمه وارگفت:
-یوتاب میخام باهات حرف بزنم؟
نگاهم به سمتش چرخندم...به چشم هاش زل زدم...دیگه این نگاه دلم نمی لرزوند...باصدای لرزون گفتم:
-من باتو حرفی ندارم برو!
درماشین باز کردم.بازوم کشید ...به عقب کشیده شدم...با نفرت بازوم ازدستش بیرون کشیدم و عصبانیت گفتم:
-هیچ وقت اون دست های کثیفت بهم نزن!
نگاهش شرمنده شد...با ناراحتی گفت:
-بذار حرف هام بگم؟
 
  • پیشنهادات
  • pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    هه حرف؟ اون موقعه که من حرف داشتم کجابودی؟ نکنه یادت رفته؟ حسام کجا بودی تو این سه سال؟ اصلا باخودت گفتی بعد من چی به سر یوتاب اومد؟
    -دلعنتی بهم مهلت بده ازخودم دفاع کنم!....یوتاب برای آخرین بار بیا و بهم گوش بده!
    -همین جا حرفت بگو!
    -بیا بریم تو ماشینم!
    پوزخندی زدم گفتم:
    -هه من باتو قبرستون هم نمیام!
    -تورو خدا یوتاب!
    نگاهش پر ازخواهش بود....بدون اینکه بدونم دارم چکارمیکنم...ماشین قلف کردم به سمت ماشینش رفتم...جلوی ماشینش ایستادم...همون ماشین بود...همون ماشینی که روزی من سوارش شدم...و کلی باهاش خاطره داشتم...
    -چرا سوار نمیشی؟
    سرم بالا آوردم نگاهش کردم...بدون معطلی سوار ماشینش شدم...با حرص درماشین بهم کوبیدم...ماشین به حرکت در آورد...به سمت همون جادهی رفت که همیشه می رفتیم...صدای تلفنم بلند شد...آرتام بود..از لجش جواب دادم:
    -جونم عشقم؟
    زیر چشمی نگاه حسام کردم...تمام هواسش پیش من بود
    -یوتاب کجایی؟
    -بیرونم برای چی؟
    -هیچ همینطوری زنگ زدم.زود برو خونه دوست ندارم الکی بمونی تو خیابون
    -چشم عزیزم
    -چشمت بی بلا فعلا
    -فعلا
    تماس قطع کردم...گوشی رو توی دستم فشردم...
    -مبارک باشه
    به جاده خیره شدم و با جدیت گفتم:
    -مرسی
    -وقتی از مامان بزرگ شنیدم تعجب کردم...
    -هه نکنه میخاستی منتظر تو باشم؟
    -نه! ببین یوتاب نمیخاستم باهات بدکنم...ولی ..
    به سمتش برگشتم و باکنایه گفتم:
    -ولی باهام بد کردی؟! میدونی حسام فقط موندم الان باچه رویی اومدی جلو؟
    روی فرمون کوبید داد زد:
    -بسته یوتاب؟ من نمیخاستم برم مجبورشدم برم نمیدونی چی کشیدم بعد رفتنت از عذاب وجدان خواب خوراک نداشتم وقتی نادیا بهم گفت چی کشیدی روزی صدبار خودم نفرین کردم
    من بیشتر اون داد کشیدم:
    -مجبور؟ لعنتی تو اون شبی که داماد شدی من دم تالارت داشتم خون گریه میکردم...بخاطرمن مادربزرگم اون شب کارش به بیمارستان کشید....لعنتی تو حق زندگی کردن ازمن گرفتی ...نکنه یادت رفته ؟ کاری کردی روزی هزار بار به خودم بگم من چی کم داشتم؟ چی کم داشتم که اون رفت؟! شب تا صبح گریه میکردم...میدونی مامانمم پا به پام گریه میکرد ...اون موقعه که کارم به بیمارستان کشید کجا بودی؟ حالا اومدی که چی ؟پشیمونی تو چه فایده داره؟ من زندگیم باختم میفهمی؟ باختم
    -اره میفهمم به خدا همش دلم پیشت بود...ولی روی اومدن پیشت نداشتم...
    -اره بایدم روش نداشته باشی ...چون تو قاتل احساسات منی! حسام تو کاری کردی که بعد خودت هرکی اومد بهش گفتم تو هم مثل اونی!
    اشک هام سرازیر شدن ادامه دادم:
    -حسام باهم بد کردی خیلی .....شب ها تا صبح اشک می ریختم...خاطرات به جنونم میکشیدن..هرکی اومد گفت چی شد پس عشقتون؟ منم فقط سرم می نداختم پایین....بعد رفتنت هنوزم قسم راستم بودی؟ حسام فقط بهم بگو اصلا دوستم داشتی؟
    سکوت کرد ....لب باز کردولی دستم جلوش گرفتم گفتم:
    -هیس هیچی نگو ...نمیخام دروغ بشنوم ..میدونم من فقط برای تو یه هـ*ـوس بودم ...الانم نمیخام که شوهر دارم با گذشته ی پر از اشتباهم بهش خــ ـیانـت کنم...از زندگیم فاصله بگیر همینطوری که تو گفتی فاصله بگیر...
    بیشتر هق زدم ادامه دادم:
    -هنوز حرفات توگوشم زنگ میزنن گفتی من نشدم یکی دیگه...حسام بعد تو هیچکی تو نشد میدونی چرا؟ چون تو پست ترازاونی بودکه فکرش میکردم...
    بهش زل زدم و با نفرت گفتم:
    -ازهرچی که به تو و اون گذشته ی نفرین شده مربوطه نفرت دارم...ازحالا به بعد دیگه نمیخام حتی اشتباهی سر راهم قرار بگیری!
    کنار ماشینم ایستاد...و باصدای آروم گفت:
    -میدونم اشتباه کردم ...میدونم بد کردم فقط منو ببخش ...بذار کابوس شبانه ام تموم شه!
    پوزخندی زدم گفتم:
    -نمیشه تورو بخشید...تو قاتل روح و جسم منی ...هروقت تونستی گذشته ام پاک کنی که باحسرت برنگردم و بگم چرا؟ اون موقعه می ببخشمت...امیدوارم هیچ وقت کابوس هات تموم نشه ...باتموم بدی هات هیچ وقت نفرینت نکردم ....چوب خداصدا نداره تومنو شکستی خداهم داره عذابت میده
    درماشین باز کردم قبل ازاینکه کامل از ماشین پیاده بشم گفت:
    -دارم بابا میشم؟ نمیخام آهت خودم زندگیم بگیره!
    به سمتش برگشتم...چشم هاش قرمز بودن با تموم بد بودنم بهش زل زدم گفتم:
    -امیدوارم دخترت سرنوشتت مثل من باشه! چون تو نمیدونی بخاطر تو چقدر بابام آزار دادم...درضمن من هم نخواهم خدا کاری میکنه آهم بگیرت ...
    ازماشین پیاده شدم...درمحکم بستم...قدمی برداشتم ولی حیفم اومد این جمله رو بهش نگم برگشتم سرم ازماشین داخل بردم و گفتم:
    -یادم رفت بگمت ممنونم که از زندگیم رفتی...چون معنی عشق فقط با آرتام فهمیدم.
    باعجله به سمت ماشینم رفتم و درباز کردم سوارشدم...ماشین روشن کردم پام روی پدال گاز فشردم...
    مثل دیونه ها رانندگی میکردم...کنار جاده ساحلی ماشین نگه داشتم سرم روی فرمون گذاشتم و از ته دل زجه زدم...دلم میخاست تموم بغض های این چندساله ام ازبین بره...ازت متنفرم حسام...متنفر..کاش هیچ وقت نمیدیمت ...چقدر سخته آدم به جای برسه و احساس پشیمونی کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ..........
    الان یک هفته یک روز 13 ساعت که از آرتام خبری نیست.مثل این چند روز باز گوشی رو نگاه کردم و آه از نهادم بلندشد.کجای توآرتام؟ کجای که حتی مامان بابات هم بی خبرن؟!
    نگاهم به قاب عکس منو آرتام افتاد که دستاش دور کمرم حلقه کرده بود و لب هاش روی پیشونیم گذاشته بود.عکس روز عقدمون بود.
    با عصبانیت عکس از روی عسلی کنار تخت برداشتم و با شدت پرتش کردم و جیغ کشیدم:
    -ازت متنفرم بخاطر همه ی کارات
    قاب عکس به دیوار برخورد کرد و شکست.دراتاقم با شتاپ باز شد.حتی نمیخاستم نگاه کنم ببینم کیه؟!
    صدای نگران مادرم شنیدم:
    -یوتاب چی شده!
    نگاهش کردم.کنارم نشست .دستام گرفت گفت:
    -قربون اون چشمات بشم چی به روز خودت آوردی؟
    با گله گی گفتم:
    -مامان این چه تقدیریه که من دارم؟!
    -الهی مادرفدات بشه ...تقدیرت مگه چشه؟!
    بغض کردم گفتم:
    -دیگه میخواستی چی بشه؟! الان یک هفته ست که نیست...منو آدم اصلا حساب نمیکنه! من چیم تو زندگیش؟! منم آدمم دل دارم..نمیتونم این بی تفاوتیش تحمل کنم...الان یک هفته هست که خواب ندارم یک هفتس باخودم همش فکرمیکنم الان کجاست؟! نکنه براش اتفاقی افتاده؟! هزارتا اگه تو ذهنم داره رژه میره
    هق هق ام بلند شد.مامانمم سرم توبغلش گرفت گفت:
    - آروم باش دخترم...بلاخره پیدا میشه!
    -نمیتونم مامان...بقران دیگه نمیکشم...خستم کاش بمیرم خلاص شم ولی اینقدر ....
    -هیس عزیزم...آروم باش ..
    -مامان میترسم
    مامانمم آروم موهام نوازش کرد وسرم بوسید گفت:
    -ازچی دخترم؟!
    -ازاینکه تنهاشم!
    -نمیشی دخترم منو بابات همیشه هستیم!....حالا بخواب قول میدم همه چیز درست شه!
    مامان کمک کرد روی تخت دراز بکشم ...پتو روم کشید...و گونه ام بوسید رفت.به محض بستن در اتاق صدای بابا اومد:
    -حالش چطوره؟
    -میخاستی چطورباشه؟ دخترم داره جلو چشمم ذره ذره آب میشه!
    -من گفتم این پسر آدم نمیشه ولی هیچکدومتون گوش ندادید!
    -الان داری کجامیری؟!
    -میرم تکلیف دخترم روشن کنم .
    گوشه پتو رو داخل دستم فشردم و هق هق ام در پهنای گلوم مخفی کردم!
    روزهای هست که چشمت به روزگار میدوزی و باتمام وجودت تحقیرش میکنی!
    خیلی از روزها هست که دوستداری قید تک تک آدم های روی این زمین بزنی...حتی حاضری قید خودت هم بزنی ولی دیگه ازاین دردهای روزمره و گریه های شبانه خلاص شی! اصلا این عشق چیه؟! که روزها بی تابت میکنه و شب ها به جنون میرسونت!
    دلم میخاد مثل روزهای قبل ...مثل اون سه زمستان تنهایی ام...چکمه هام بپوشم و بارونی ام بر تن کنم و آروم در عابرپیاده های این شهر راه برم و این شهر را نفرین کنم! بخاطرتمام نامردی هایش نفرینش کنم! بخاطر تمام خاطراتی که ازمن ثبت کرده بود نفرین کنم!
    دلم میخاست باتموم وجودم سوزش سرمارا حس کنم تا بلکه تمام دردهای که دارم ازیاد ببرم!
    قرار بود سنگ بشم! قرار بود غرورم بشه خدای دومم ولی چه شد؟! قرارهایم چه شد؟! مگه قرار نبود بامن پروانه شی؟! پس چرا قرارهای من و قرارهای خودت رو فراموش کردی؟! اون غرورهای بیجات داره بازندگی من و تو چه کارمیکنه؟!
    این روزا حس ندارم دوباره پروانه بشم...شاید هم حق من پروانه شدن نیست...حق من مثل گل رزی هست که هر روز یک گلبرگ ازعمرش کم میکنه...من مثل یک گلم که هر روز برگ هایم می افتن...من گلبرگ عشقم که دارم ذره ذره فدای تمام خودخواهی آرتام میشم فدای اون غرور بیجاش...
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم(آرتام)
    بلاخره هواپیما فرود اومد.....بخاطر یه اشتباه کارمندم مجبور شدم یک هفته به کسای که باشرکتم قرار داد بستن حساب پس بدم!
    یوسف به سمتم اومد و ساک از دستم گرفت گفت:
    -خوش اومدید آقا
    -مرسی
    به سمت ماشینم رفتم.در عقب باز کرد و نشستم.یوسف پشت ریل نشست و به سمت عمارتم یاهمون ویلا رفت...
    -یوسف ازاتفاقات اخیر برام تعریف کن!
    -آقا خانوادتون مدام سراغتون گرفتن ولی طبق دستوری که دادید به همه گفتم ازتون اطلاعی ندارم و اینکه مثل اینکه همسرتون مریض شده به گفته پدرتون....
    پوفی از روی کلافگی کشیدم! تمام مشکلاتم یک طرف یوتاب یه طرف...یوتاب شده بود یکی ازمشکلاتم...
    گوشیم بعد از یک هفته روشن کردم..سیلی از پیام ها و تماس ها سرازیر شد پیغام هام چک کردم اولین پیغام:
    -سلام مهندس کجاید؟ کی میاید ؟
    پیغام دوم:
    -الو سلام به آقای خودم خوبی ؟
    پیغام سوم:
    -آرتام این ده بار دارم تماس میگرم کجای تو؟ دارم از نگرانی میمیرم
    پیغام چهارم:
    -آرتام کجای؟بابام میگه دیگه حق ندارم بهت فکرکنم میگه این ازدواج اشتباه توروخدا توبهشون ثابت کن که اشتباه نیست
    صدای هق هق اش ازپشت تلفن مثل خنجری بودکه داخل قلبم فرو کردن...فوران شماره یوتاب گرفتم ولی خاموش بود! آه گندت ببرن! سریع شماره عمو نادر گرفتم بعد سه بوق جواب داد:
    -فرمایش
    سعی کردم آروم باشم
    -سلام عمو جان خوبید؟
    با لحن تندی گفت:
    -به فرض محال که خوب باشم
    شقیقه ام فشار دادم گفتم:
    -عمو میشه گوشی بدید به یوتاب؟
    از کوره در رفت گفت:
    -یوتاب دیگه بی یوتاب به حدکافی دخترم اذیت کردی تواین مدت فکرمیکنی خرم؟! باخودت چی فکرمیکنی؟! ها! که دخترم بی کس کاره؟نه اشتباه فکرکردی ازاین به بعد صدمتری دخترم نمی ببینمت
    باتندی گفتم:
    -اون زن منه ! نه شما نه هیچکس دیگه حق نداره اون ازمن بگیره! زنمه و تاابد هم زنم باقی میمونه!
    -زنت نیست
    صداش اونقدر بلند بود که پردهی گوشم پاره شد! صدای ضعیف یوتاب ازپشت خط شنیدم که داشت با التماس میگفت:
    -بابای تورو خدا باهاش اینطور حرف نزن!
    عمونادر سرش فریادکشید:
    -خفه شو برو داخل اتاقت!
    -بابا
    -گفتم برو
    منم مثل خودش داد زدم:
    -سرش داد نزن
    -لازم نکرده به من دستور بدی اگه دلت می سوخت براش ولش نمی کردی به امان خدا یک هفته! تومیدونی چی بروز دخترم اومده؟
    باصدای بغض دار ادامه داد:
    -شده پوست استخون ورد زبونش شده فقط آرتام ....صدای خنده های دخترم دیگه نمیاد...این چه دوست داشتنیه که داری اون باخودت نابودت میکنی
    زمزمه وارگفتم:
    -شرمنده ام
    -شرمنده ی؟ خیلی خب پاشو الان بیا جبران کن منتظرم.... اومدی جبران کنی که هیچ وگرنه به ولای علی دیگه یوتاب بی یوتاب
    صدای بوق گوشی نشان می داد که تماس قطع شد! با عصبانیت مشتی به صندلی جلوی زدم...و با عصبانیت رو به یوسف گفتم:
    -برو فرودگاه باید برم دزفول
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    زیرلب به خودم فوشی نثار کردم...بخاطرتموم اشتباهاتم آخ لعنت به من....
    روی صندلی هواپیما جاگرفتم قبل اینکه گوشیم خاموش کنم فایل اخری رو برای مشاور ام فرستادم.سعی کردم تا مقصد کارام انجام بدم لپ تاپ روشن کردم و شروع کردم به چک کردن امار سود و ضررهای کارخانه ها...
    بلاخرهواپیمافرود اومد.سریع وسایلم جمع کردم و از هواپیماخارج شدم.از فرودگاه که زدم بیرون یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه ی یوتاب اینها رفتم......بعد ازچند دقیقه رسیدم.
    کرایه تاکسی را حساب کردم و پیاده شدم! زنگ در را فشردم بدون اینکه کسی بپرسه کیه ؟! در باز شد.وارد حیاط شدم درپشت سرم بستم.عجب سکوت مرگ باری...اروم قدم برداشتم سمت خونه....پام روی اولین پله گذاشتم که در بازشد و یوتاب سریع به سمتم اومد و در یک چشم بهم زدن درآغوشم جا گرفت.هنو توی شوک کارش بودم که گفت:
    -خیلی بدی!خیلی پستی!ازت بدم میاد!
    لبخند محوی روی لبم نشست...سعی کردم جلو خنده ام بگیرم اخمی کردم گفتم:
    -اگه ازم بدت میاد چرا تو بغلمی؟
    ازآغوشم فاصله گرفت و با سرآستینش اشک هاش پاک کرد و مثل این بچه های تخس و لجباز گفت:
    -چون دلم خواست حرفیه؟!
    برای اینکه حرصش بدم گفتم:
    -چه زن شلخته ی
    اشک هاش بند اومده بودن درست عین یه بارون پاییزی ....زدبه بازوم گفت:
    -خودت زشتی
    خندهی کردم و بادستم موهاش بهم ریختم که با اعتراض گفت:
    -آرتام؟!
    -چیه؟!
    باحرص گفت:
    -برو بمیر
    خنده ام اوج گرفت...این دختر عجیب به دل می نشست حتی دیونه بازی هاش...
    به بازوم چسبید و لب هاش برچید گفت:
    -هرچند ازت ناراحتم ولی بریم داخل مامان اینها منتظرن!
    نیم نگاهی بهش انداختم گفتم:
    -باشه!
    هردو به سمت ساختمان رفتیم.
    خاله و عمو ایستاده بودن جلوی در ورودی عمو با اخم و خاله با چهره ای مهربون به سمتشون رفتم و احوال پرسی کردم که عمو سرسنگین جوابم داد..
    یوتاب که متوجه رفتارباباش شد مثل فرشته نجات به دادم رسید گفت:
    -خسته ی؟
    چشم های خسته ام بهش دوختم گفتم:
    -اره خیلی 72 ساعت که چشم روهم نذاشتم
    لبخند محوی زد گفت:
    -بیا بریم داخل اتاقم استراحت کن
    باچشم هام ازش قدر دانی کردم ...خاله هم بامهربونی همیشگی اش گفت:
    -برو پسرم خوب استراحت کنی
    با لبخند جواب خاله رو دادم
    -مرسی
    و به سمت اتاق یوتاب رفتم.
    ساکم کنار گذاشتم و سریع به سمت تخت رفتم و خودم روش انداختم آخیشش یعنی زن خوب که میگن یعنی این! سرم به بالشت نرسیده نمیدونم کی خوابم برد.
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول(یوتاب)
    کنار تخت نشستم و بهش خیره شدم.توی این مدت کم شده بود تنها دلیل زندگیم.اسمش که می اومد قلبم ضربانش بالا می رفت.نفس هام به شمارش می افتادن...به راستی عاشق شدن آسون تر از فراموشی هست!
    این روزا دیگه اشکی هم برای ریختن ندارم! میترسیدم بره! عین حسام! شایدم ترس گذشته هست که داره ازم سهم زندگی کردن میگیره....
    چه میشد یکبار زندگی هم بامن خوب تاکنه؟! ولی افسوس...مثل این میمونه که توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه، چون تو میخای خوب باشه ،درست مثه این می مونه که از یه گرگ انتظار داشته باشی نخورتت صرفا چون تو هم اونو نمی خوری!
    آهی ازته دلم کشید...این آه یه عالمه معنی داشت...از دردهای دلم گرفته تا اشک های شبانه ام....خیلی سخته روزها مردانه بجنگی با دنیای اطرافت و شب که شد بالشت از هق هق هات خیس شه...کاش درآخرت اشک هایم گواهی بدن که دنیا هیچ وقت به کام شیرین نبودن!
    پلک های آرتام لرزید! و زیر لبش گفت:
    -نهال
    چشم هام لرزیدن...نه امکان نداره! من اشتباه شنیدم...شایدم بهتر بگم خودم به نشنیدن زدم...زن هاچقدر گاهی مظلوم به نظرمیرسن....خیلی سخته همسرت کسی که قراره باقی عمرت درکنارش سپری کنی اسم یه زن دیگه رو زیر لبش بگه...دوست نداشتم باز دعوای پیش بیاد...پس بیخیالش شدم.شاید خواب بد دیده! بی هوا دستم روی پیشونیش گذاشتم ...داغ بود عین کوره آجرپزی...دستم فورن برداشتم و ازاتاق زدم بیرون ...باعجله تشتی آب و یک حوله برداشتم و به سمت اتاقم رفتم..کنترلی روی کارام نداشتم....کنارش زانو زدم.حوله رو نم دار کردم روی پیشونیش گذاشتم...یکم پاشویش کردم.دوباره دستم روی پیشونیش گذاشتم.یک از تبش اومده بود پایین! دستم برداشتم که مچ دستم گرفت یکم جاخوردم.معلوم بود داره توی تب میسوزه به سختی گفت:
    -یوتاب نرو!
    بغض کردم...به سختی جلوی اشک هام گرفتم! و باصدای بغض دارگفتم:
    -اگه خودت هم بگی برو نمیرم!
    دستم رهاکرد.انگار منتظر همین یک کلمه بود!تا باخیال راحت بخوابه! با دستم موهاش نوازش کردم و خم شدم روی پیشونی اش بـ..وسـ..ـه ی زدم...باعجله رفتم مامان صداکردم اون بهترمیدونست باید چکارکنم! مامان سریع اومد تا آرتام دید زد روی گونه اش گفت:
    -خدا مرگم بده چش شده؟!
    باناراحتی گفتم:
    -تب داره!
    مامان با ناراحتی بهم نگاه کرد و با دلداری گفت:
    -نگران نباش مادر الان میرم و به دکتر بابابزرگت زنگ میزنم بیاد
    سریع از اتاق زد بیرون! سردرگم وسط اتاق ایستادم.خدایاچه کارکنم؟!
    یه دستم به کمرم زدم یه دستم جلو دهنم گرفتم و به آرتام مریض خیره شدم...چکارکنم؟! دیگه خسته شده بودم! خدایا خودت یه راهی بهم نشون بده!
    -یوتاب؟
    صدام کرد با عجله به سمتش رفتم و با نگرانی گفتم:
    -جانم!
    باصدای ضعیفی گفت:
    -دارم میسوزم
    بغض کردم گفتم:
    -تحمل کن عزیزم الان دکتر میاد
    دستش گرفتم و روش بـ..وسـ..ـه ی کاشتم!دوباره خوابید! میترسیدم ازاین تقدیر! دراتاق بازشد بابا با عجله به سمتم اومد وگفت:
    -حالش چطوره؟
    با ناراحتی گفتم:
    -بد
    بابا مثل مامان با دلداری گفت:
    -چیزیش نیست بابا...خوب میشه..
    باچشم های غمگینم به آرتام خیره شدم و حرفی نزدم کنار رفتم.
    دکتروارد اتاق شد و بدون حرفی شروع کرد به معاینه اش ...بعداز معاینه اش بهش آمپول زد و روبه بابا کرد گفت:
    -دوساعت دیگه بهش داروهاش بدید و بعد داروهاش یکم بهش سوپ یا مایعات بدید!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بابام با نگرانی گفت:
    -حالش الان چطوره؟
    -حالش خوبه بخاطر فشار کاری زیاد وفکرزیاد باعث شده اینطور بشه! بیشتر ضعف اعصاب ...که با استراحت بهبود پیدا میکنه!
    بابا- مرسی دکتر
    دکتر با بابام دست داد گفت:
    -خواهش میکنم روزخوش
    -بسلامت
    دکتر رفت ...مامانم گفت:
    -برم برای این بچه یه چیزی درست کنم خدا میدونه چقدر تحت فشاره!
    بعد ازاتاق رفت بیرون! بابام با ناراحتی نگاهم کرد گفت:
    -دوستش داری؟!
    خجالت کشیدم ازبابا سرم انداختم پایین چی باید می گفتم؟! بابا هنوز منتظر جوابش بود..برای اولین بار حیام قورت دادم گفتم:
    -اره
    آهی کشید گفت:
    -خیلی خب امیدوارم لیاقتت داشته باشه!
    نگاهش کردم لبخند تلخی زد و ازاتاق رفت بیرون....اینقدر درگیر آرتام بودم که دیگه خودمم فراموش کرده بودم!
    آروم کنار تخت نشستم...مامان همیشه میگه هروقت بچه بودی و مریض میشدی همش بالای سرت قران می خوندم و از خدامی خواستم همیشه مواظبت باشه...بلند شدم قرآن از قفسه ی کتاب هام برداشتم.دوباره کنار تخت زانو زدم.
    آروم روی قرآن بـ..وسـ..ـه زدم و بازش کردم.
    بسم الله الرحمان رحیم
    صداش میکنم ازته دل
    ای خدای بخشنده،ای خدای آسمان و زمین ،ای خدای تمام هستی،منم مثل خودت تنهام! خودت گفتی بنده ام اگه یک قدم به سمتم بیاد من دو قدم به سمتش میرم...پس نگاهم کن این بنده ات تمام عمرش زخم خورده،درد کشیده،ولی صداش درنیومد.
    ای خدای تمام قلب ها ...میخام امشب باتموم وجودم صدات کنم..قل والله احد...خدا کجای؟! توی کتابت نوشته نزدیکی؟! پس چرا حست نمیکنم...به اسمت قسم دیگه خستم از این زندگی ازت معجزه میخام.ای مالک تمام هستی قسم به تمام آفرینشت تاحالا جزء اسمت اسمی روی زبانم نیاوردم .پس دستم بگیر که محتاج توام...بذار حست کنم...خدای من میدونم نزدیکی...پس کمکم کن.
    قران بستم..روی میز گذشته ام ...ازگریه زیادی پلک هایم خسته شده بودن.سرم لبه ی تخت گذاشتم و چشم هام بستم.
    بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره موهام نوازش میکنه آروم چشم هام باز کردم.
    درست میدیم؟!یا داشتم خواب می دیدم؟! سرم بلند کردم و متعجب نگاهش کردم لبخندی زد گفت:
    -باید اعتراف کنم بهترین پرستاری
    لبخندی روی لبم کش اومد...خداجونم مرسی ازاینکه همیشه کنارمی...پریدم توبغلش ازحرکتم غافلگیر شد ...گفت:
    -یوتاب !
    باتموم وجودم عطرتلخش استشمام کردم گفتم:
    -جانم!
    -هیچی
    ازآغوشش فاصله گرفتم! و اخم کردم گفتم:
    -خیلی بدی ...چرا اذیتم میکنی؟!
    ریزریز خندید گفت:
    -میدونم...چون دوستدارم
    باحالت قهر ازش رو برگردونم که صورتم به طرفش چرخوند و نگاهش بهم دوخت اینبار نگاهش مغرور نبود اینبار نگاهش مهربون بود.
    آرتام-ازم دلخوری؟!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ازش دلخوربودم؟!خودم نمیدونستم ...دروغ چرا دلخور بودم چون دلم میخاست همیشه آرتام کنارم باشه و بهم کم محلی نکنه با ناراحتی گفتم:
    -اگه بگم نه! دروغ گفتم ! اره دلخورم ...میدونی آرتام حقمه بدونم شوهرم کجاست چکارمیکنه؟ این حق ازم نگیر
    دستاش گرفتم ادامه دادم:
    -بهم حق بده...من یه زنم اگه نگران بشم، اگه بهونه بگیرم، اگه گریه کنم، اگه نازکنم ...نباید تو کلافه یا عصبی بشی ....اونطوری که تو انتظار داری من درکت کنم توهم درکم کن
    لبخند محوی زد گفت:
    -باشه ولی یوتاب لطفا دیگه خودت و دیگران اذیت نکن
    خوشحالم شدم از اینکه آرتام اینقدر خوب بود!
    من-چشم ....حالا نمیخای بگی کجا بودی ؟
    باحالتی خسته گفت:
    -بخاطر یه سفرکاری مجبور شدم برم خارج کشور یهویی شد ....از عمدنبود من نمیخاستم تو اذیت شی
    -اینبار بخشیدم ولی دفعات بعد نه !
    دماغم کشید که دردم گرفت گفتم:
    -آخ نکن آرتام
    -عشقم میکشه مشکلیه؟!
    -عشقت میکشه؟! اشکالی نداره منم نشونت میدم
    دستش گاز گرفتم که دادش رفت هوا خندیدم گفتم:
    -بقول خودت عشقم میکشه
    قبل اینکه عکس العملی نشون بده به سمت در اتاق دویدم که داد زد:
    -یوتاب یه بلای سرت بیارم بچه پرو
    باصدای بلند خندیدم و از اتاق زدم بیرون ...حقم داشت اینقدر شاکی بشه چون بدطور گازش گرفتم...میخاست اذیت نکنم بچه پرو....
    درحالی که از پله هامی اومدم پایین و میخندیم بابابزرگم متعجب نگاهم کرد گفت:
    -شاد میزنی خیره ؟
    به سمتش رفتم گونه اش بوسیدم گفتم:
    -خیره تا دلت بخاد!
    زدم زیر خنده...درحالی که به سمت آشپزخانه می رفتم صدای بابابزرگ شنیدم
    -باز خول شد
    ایستادم و برگشتم گفتم:
    -شنیدم هااا
    اونم برگشت خندید گفت:
    -منم گفتم که بشنوی
    خودم ناراحتم گرفتم گفتم:
    -بابابزرگ واقعاکه!
    برای اینکه ازش دلخورنشم گفت:
    -خیلی خب خول نیستی مگه فرشته ها خول میشن
    خندیدم...عاشق همین رفتاراش بودم براش بوسی فرستادم.و دوباره به سمت آشپزخانه رفتم.اوووم چه بوی مامانمم درحال آشپزی بود...ازپشت بغلش کردم..ترسید گفت:
    -توی ؟
    خندیدم گفتم:
    -پس میخاستی کی باشه ؟! ای ناقلا نکنه منتظر بابا بودی؟
    حلقه دستام باز کردم تکیه ام به اپن دادم و سری تکان دادم گفتم:
    -نچ نچ مادر من ازاینکارا نکنید زشته! بابا ناسلامتی دختر مجرد هست تو این خونه
    مامانمم اخم کرد و باکنایه گفت:
    -آخ بمیرم که توچقدر معصومی و چشم گوش بسته ؟! توکه دست همه مارا از پشت بستی
    خندیدم و گونه اش بوسیدم گفتم:
    -قربونت من بشم ....ناراحت نشو شوخی کردم
    -اگه جدی بود که الان دم در بودی
    لب لوچه ام آویزون کردم گفتم:
    -نه خوبه آرتام اینجا نیست وگرنه چی فکرمیکرد؟یکم حس مادرانه به خرج بده! که اگه یه زمانی آرتام باهام دعوا کرد بدونه شما حمامی ام هستید
    مامانمم ابروی بالا انداخت! متعجب نگاه مامان کردم که گفت:
    -آرتام ازاینکارا نمیکنه
    من-توازکجامیدونی مادرمن شاید...
    صدای صرفحه ی مردانه ی باعث شد حرفم بخورم...آرتام باشیطنت نگاهم کردو با اون لبخند شیطونش گفت:
    -سخرانی هات تموم شد؟! خیالت جمع همه روشنیدم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    لبخند دندون نمای زدم گفتم:
    -واقعا؟
    معلوم بود که به سختی داره جلو خنده اش میگیره! مامانم بهم چشم غره ای رفت...وا انگار تقصیر منه؟! باحرص به آرتام خیره شدم...مامانم به سمت آرتام رفت گفت:
    -پسرم چرا بلندشدی؟ برو استحرات کن!
    آرتام از اون لبخند های دختر کشش زد گفت:
    -ممنونم خاله من زیاد عادت به خوابیدن ندارم !
    روبه من کرد گفت:
    -میای کارت دارم!؟
    من که بدطور ضایع شده بودم...با خجالت گفتم:
    -اره
    بدون حرفی از آشپزخانه رفت بیرون مامان نگاهم کرد گفت:
    -چکارت داره ؟
    شانه ی بالا انداختم گفتم:
    -نمیدونم...
    مامانمم اخم کردبهم و باحالت سرزنش گفت:
    -میمردی این چرت پرت هارا نکنی؟!
    با حالت زاری گفتم:
    -من چه میدونستم این اینجاست؟! کف دستم که بو نکرده بودم!
    مامان-ازاین به بعد حواست جمع کن
    من-باشه
    ازآشپزخانه رفتم بیرون و به سمت آرتام رفتم.روی مبل تک نفره نشسته بود.منم مقابلش نشستم.منتظر نگاهش کردم که بدون معطلی گفت:
    -ببین یوتاب جان من اگه اومدم فقط بخاطر این بودکه به تو بابات ثابت کنم من هیچ وقت نه زیر حرفام میزنم نه زیر قولم
    کارت عابری مقابلم گذاشت گفت:
    -این حساب بانکیت اون روز که ازت مدارکت میخاستم برای این کار بود هرماه پول به حسابت واریز میکنم! چون نمیخام هیچ کمبودی احساس کنی چون من خودم عادت خانوم هارا میدونم اگه یک روز نرن خرید افسرده میشن.
    خنده ای کرد و ادامه دادگفت:
    -ماشینت هم امادس توی عمارت ...ایشلا میای عمارت می ببینی اگه نپسندیدی عوضش میکنم...طبق خواسته حرف بزرگان بهترین ویلا رو داخل شمال کشور به اسمت کردم.
    نگاهم کرد.منتظر بود تا من لب بازکنم.دلم میخاست داد بزنم بگم من نه پول میخام نه ملک من فقط قلبت میخام...من اینارا از آرتام نمیخاستم من از مهریه ام فقط مهر آرتام می خواستم ...سعی کردم جلو بغضم بگیرم گفتم:
    -من اینهارا نمیخام!
    متعجب نگاهم کرد گفت:
    -چرا؟
    بابغض نگاهش کردم گفتم:
    -من یه چیزی دیگه میخام میتونی اون بهم بدی؟
    با اطمینان گفت:
    -اره بگو؟!
    به اون دوتا تیله ی مشکی زل زدم و خیلی خونسردگفتم:
    -من قلبت میخام!
    نگاهم کرد نگاهش اینبار فرق داشت! نگاهش سرد بود ...اینقدر سرد که سرماش حس میکردم ....من این نگاه دوست نداشتم میترسیدم بگه قلبم مال تو نیست و تمام حس خوبم نابود بشه...
    آرتام- حاضرو شو بریم بیرون
    متعجب نگاهش کردم چرا جوابم نداد؟! بدون حرفی بلند شدم سریع به سمت اتاقم رفتم و آماده شدم.توی این مدت کم دیگه اخلاقش دستم اومده بود از منتظر موندن متنفر بودبه مامانمم مختصر گفتم داریم میریم بیرون اونم زیاد پاپیچ نشد...
    منتظر داخل ماشین نشسته بود.چون ماشین نداشت ازماشین من استفاده میکرد.بدون حرفی نشستم.ماشین به حرکت دراورد.بدون حرفی به مسیری که می رفت خیره شدم.به سمت کوهستان رفت...چقدر سردشت زیبا شده بود درتموم مدت سکوت کرده بود.....بعد از نیم ساعت بلاخره نگه داشت....بالای پرتگاه ایستادیم ..تمام سردشت زیر پایمان بود.پیاده شد به سمت پرتگاه رفت منم پیاده شدم ....پشتش به من بود.دستاش داخل جیبش فرو برد.کنارش رفتم.بادمی وزید...چتریم بهم ریخت باد...همینطورکه پشتش بهم بود گفت:
    -یوتاب چقدر تومنو دوستداری؟
    چه سئوال سختی مگه دوست داشتن هم اندازه داشت؟
    شانه ی بالا انداختم گفتم:
    من-دوست داشتن حد مرز نداره!
    به سمتم برگشت گفت:
    -یوتاب سعی کن دوستم نداشته باشی!
    بغض کردم.چقدر بد میشد گاهی همین یه جمله باعث شد سقوط کنم از کاخ آرزوهام با بغض گفتم:
    -چی میگی آرتام متوجه ای؟
    تن صداش عصبی بود گفت:
    -اره میفهمم
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    عصبی شدم صدام بالا بردم داد زدم:
    - دنمیفهمی ؟! اگه میفهمیدی زل نمیزدی تو چشمام بگی دوستم نداشته باش...اصلا توچطور موجودی هستی؟! اصلا من مهمم؟!
    روی تخت سـ*ـینه اش کوبیدم بیشتر داد زدم:
    -چرا ساکتی ها؟ دحرف بزن! توکه منو نمیخاستی چرا وارد زندگیم شدی؟
    عصبی شدم و بامشت هام روی سـ*ـینه اش می کوبیدم...دستام گرفت سعی کردم دستام ازبین دست هاش خارج کنم فریاد کشیدم:
    -ولم کن لعنتی! ولم کن ! ازت نفرت دارم
    -خفه شو
    اینقدر صداش بلند بود که انعکاس پیچید سه بار پشت سرهم "خفه شو"
    من این آدمی که مقابلم بود رو نمیشناختم... آروم گفتم:
    -ولم کن
    فشاری به دست هام داد و ازبین دندون هاش غریدو باجدیت گفت:
    -آروم بگیر یوتاب اون روی منو بالا نیار! خسته ام کردی دیگه!
    چقدر زود ازم خسته شده بود! چقدر زود خودش بهم نشون داد..فکرمیکردم اگه ازدواج کنم همسرم هرشب برام از عشق میگه ولی اشتباه کردم.تمام قدرتم جمع کردم و هولش دادم به عقب و به.سمت پرتگاه رفتم....چی میشد ازاینجاخودم پرت کنم! ولی چهره مامانمم جلوم اومد و مانعم شد!
    چقدر بی احساس بود حتی نگفت بیا اینور نیفتی! برگشتم سمتش ...داشت با بی تفاوتی نگاهم میکردم.تمام توانم جمع کردم تمام احساساتم را نادیده گرفتم گفتم:
    -طلاقم بده!
    لرزیدن مردمک های چشم هاش دیدم.به سمتش رفتم.مقابلش ایستادم.باز بغض لعنتی ام به سمتم اومد...دستم گرفت.به آرومی گفت:
    -یوتاب تو رو خدا اینقدر بچه گانه فکرنکن! .....مگه الکیه طلاق؟! اگه صدتای تو بگن طلاقت نمیدم!
    موهام که از زیر شال بیرون اومده بودن رو پشت گوشم گذاشت ..و شالم مرتب کرد.نگاهش مهربون شد..ولی من دیگه باهاش غریبه بودم! خوب میدونستم که آرتام هیچ وقت قلبش سهم من نمیشه! باصدای لرزون گفتم:
    -آرتام برو....برو دنبال نهال...میدونم دوستش داری! میدونم هنوزهم بهش فکرمیکنی! حتی وقتی تب داشتی اسمش صدا کردی! میدونم که من سهمی....
    انگشتش روی لبم گذاشت و گفت:
    -هیسسسس
    دستاش دورکمرم حلقه کرد پیشونیش به پیشانیم چسباند و باصدای ملایمی گفت:
    -آخه دیونه من اگه نمی خواستم تو رو که باهات ازدواج نمیکردم!
    درحالی که گریه میکردم گفتم:
    -واقعا؟
    لبخندی زد گفت:
    -اره خانومم ...دیگه گریه نکن
    لب هاش روی پیشانیم گذاشت ...چشم هام بست....بـ..وسـ..ـه ی روی پیشونیم کاشت....
    .........
    قطره های آب داغ روی تن خسته ام ضربه میزد....بخار روی آینه ی حمام رو پاک کردم ....به قیافه ی خودم داخل آینه نگاه کردم و به تصویر مقابلم پوزخند زدم گفتم:
    -هه کی میخای بزرگ شی؟! بدبخت دیگه ازدواج کردی! تاکی میخای با گریه کردن روی مشکلات سرپوش بذاری؟! وقتش نرسیده بزرگ شی؟!
    از حرص خودم مشتی آب به طرف آینه پرتاب کردم.چشم هابستم.باتمام وجود نوازش آب رو روی تن بی رمقم حس میکردم.
    حق با آرتام بود.اون دنیای ازمشکل بود.اون یه همراه میخاست.یه همسفرابدی....منم شده بودم یکی از اون هزارتا مشکلش....حق با اون بود من خیلی بچه گانه فکرمیکردم.....ولی اون چی ؟! اون چرا یکم به احساسات من توجه نمیکرد؟! چرا دست از غرور لعنتی اش برنمی داشت؟! چرا داشت خوشی هامون با این غرور لعنتی اش له میکرد؟!
    من باید اون عاشق خودکنم....اگه اون غرور لعنتی اش رو نشکنم که اسمم یوتاب نیست..بهش ثابت میکنم که بچه نیستم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا