کامل شده رمان عشق و جدایی|آرزو فیضی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر دوستان موضوع و قلم رمان در چه سطحی است؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AREZOO.F

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/19
ارسالی ها
543
امتیاز واکنش
16,186
امتیاز
771
تو دلم پر غم بود ...با سر افکندگی به سمت خونه رفتم ...انقدر غم و غصه میخوردم که سیر بودم بی تفاوت به صدای قاشق که به بشقاب میخورد از پله ها بالا رفتم...دیگه روی نگاه کردن به ساسان رو نداشتم ...دستم به دستگیره اتاقم رفت تا بازش کنم اما دستی زودتر از من دستگیره رو گرفت با دهن باز به ساسان نگاه کردم که اخمهاش تو هم بود با صدای خشداری گفت
ساسان- مثلا الان داری با کی لج میکنی!؟
از لحن حرف زدنش بغضم گرفت...ضعیف شده بودم و بارداری رو هرمونهام تاثیر گذاشته بود الان دلم شدید یک دست قدرتمند میخواست که سخت به آغوشم بکشه و به من بیپناه حس پناه رو بده...اما افسوس...خدا ازت نگذره
ساسان- ببین تو رو خدا ... خانم هزار تا کار کرده انتظار داره لال بشم و حرف نزنم
دیگه ریختن اشگم دست خودم نبود ...ساسان 15 سال پیش این نبود...حرصی شد با خشونت بازوم رو گرفت و من رو به سمت پله ها برد ...وارد آشپزخونه شدیم با دست آزادش صندلی عقب کشید و من رو ،روش نشوند زبونم یاریم نمیکرد حرف بزنم ... صدای بمش پیچید
ساسان- بهتره نهارت رو بخوری ... چون من با تو خیلی کار دارم ...هنوز خیلی حرفها مونده که نگفتی
حق با ساسان بود ...بی اختیار دستم به سمت ظرفی رفت که زینت جلوم گذاشته بود... یک قاشق که به دهنم گذاشتم تازه احساس کردم من چقدر مادر بدیم اصلا به فکر جگر گوشم نیستم ...تمام سعیم رو کردم تا غذام رو تا آخر بخورم وقتی غذام تموم شد سرم رو بالا گرفتم نگاهم تو نگاه ساسان که بهم زل زده بود قفل شد ...هیچ حسی رو نمیتونستی از نگاهش بخونی .. خوب حق داره مثلا میخواد به من چه حسی داشته باشه ... حالا که دختر نیستم و تو شکمم فرزند کسه دیگه ای رو حمل میکنم ...اه میکشم و بلند میشم تا به اتاقم پناه ببرم تا کمی استراحت کنم ...
ساسان- خوب استراحت کن غروب میام اتاقت تا بقیش رو بشنوم
بدون برگشتن طرفش و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ...خدایا فقط کمی آرامش ...روی تختم که دراز کشیدم چشمهام بسته شد ...با صدا کردن کسی لای چشمهام رو باز کردم ...به طرف صدا برگشتم ساسان رو صندلی میز توالتم نشسته بود و نگاهم میکرد ...لباسش رو عوض کرده بود ...یک شلوار پارچه ای مشگی همراه لباس مردونه سفید پوشیده بود...ساسان هیکل زیاد ورزیده ای نداشت درست برخلاف نوید...ای خدا باز فکرش به سرم افتاد ...حس نفرت ازش قلبم رو چنگ زد ...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه به چهره منحوسش فکر نکنم
ساسان- نمیخوای بلند بشی ...میخوام ادامش رو بدونم
برای امروز دیگه طاقت فکر به گذشته رو نداشتم ...با بی حالی نالیدن
من- بسته ساسان خیلی خستم ..تو رو خدا الان نه
با عصبانیت بلند شد به سمتم خیز برداشت ..روی من که رو تخت نشستم خم شد کمی خودم رو عقب کشیدم
ساسان- دیوونم نکن...د حرف بزن تا منه احمق بفهمم عمرم رو پای چه آدم بیخودی حروم کردم
 
  • پیشنهادات
  • AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    واقعا لرزش صدام دست خودم نبود
    من- ساسان
    بدون توجه به حال زارم سریع ازم فاصله میگیره...چهرش رو تو هم میکنه و انگار به یک موجود بیچاره خیره است نگاهم میکنه...با یک پوزخند گوشه لبش ،دستهاش رو تو جیب شلوارش میزاره...با چشم تحقیر از سر تا پام رو نگاه میکنه...با صدای پر تمسخرش میگه
    ساسان- دیگه حالم داره از این همه ضعفت بهم میخوره
    سرم رو ناباور بالا میارم ...دهنم از تعجب باز مونده یعنی ساسان الان با من بود...خشم جاش رو به تعجب میده با سختی از روی تخت بلند میشم و جلوش قد راست میکنم ...سعی میکنم تمام نفرتم از این زندگی و ساسان رو تو چشمهام بریزم ...درست مقابلش می ایستم سرم رو بالا میکنم تا موقع حرف زدنم حسم رو از چشمهام بخونه...انگشت اشاره دست راستم رو به سبنش میزنم
    من- من ازت نخواستم بیای شازده...اصلا دلم نمیخواد زندگیم رو واسه آدمی مثل تو رو دایره بریزم...
    با دست چپش انگشتم رو میگیره و کمی فشار میده درد داره اما تحمل میکنم دردش از زخم دلم که بیشتر نیست ...اون هم کمی سرش رو پایین میاره ...چشمهای طوسیش مقابل چشمهای عسلیم قرار میگیره ...خونسرد اما با ناراحتی میگه
    ساسان- اشتباه نکن خانم...تو به من خیلی بدهکاری
    کلافه میشم ...دستم رو میکشم چند قدم ازش فاصله میگیرم با تمام قدرتم دردم رو فریاد میزنم
    من- بس کن ساسان...تو رو به خدا تمومش کن...من به تو هیچ بدهی ندارم...
    دیگه طاقت ندارم...با زانو رو زمین فرود میام ...ساسان به سمتم میاد و با گرفتن دستم مانع از به ضرب زمین خوردنم میشه ...روبه روم مثل من با زانو رو زمین میشینه...با دستش چونم رو میگیره و سرمرو بالا میاره...اشگهام رو پاک میکنه و با صدای بغض دار و آرومی میگه
    ساسان- بدهکاری رویا...من بخاطر تو غربت رو قبول کردم...به عشق تو 15 سال دم نزدم...امید داشتم همیشه تو قلبتم...
    با صدای آرومی میگم
    من- پس چرا حداقل بهم نامه ندادی یا یک زنگ خشگ و خالی نزدی
    ساسان- نامه میدادم ...چند بارم نوشتم از دلتنگیام برات...اما بی انصاف تو که این 2 تا برادر منفعت طلب رو میشناسی...حتی یک روز زنگ زدم اما عمو بهم توپید که مزاحمم...من رویا ..من که جونم برات میرفت بابات گفت مزاحمم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    انگار نمیخواست چشمهای به اشگ نشستشرو ببینم سریع صورتش رو برگردوند و ایستاد ...پشت به من کرد و به سمت تخت رفت و نشست ... خودم رو عقب کشیدم انقدر عقب رفتم تا پشتم به دیوار برخورد کرد . ...سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم
    《گذشته》
    از تکاپوی بابا تو تعجب بودم ... دیدن این مهمونها برام خاص شده بود شاید بخاطر ارتباط رزا با ساسان ....من که نمیتونستم به خودم دروغ بگم ساسان هنوز گوشه ای از ذهنم بود... بابا چند خدمتکار میگیره تا کمک زینت کنن...پدری که سالی به 12 ماه تو فکر خوشگذرونی بود الان بخاطر مهمونها قید همه چیز رو زده... درست یک ماه از خبر دادن بابا از اینکه مهمون داریم میگذره و قراره مهمونها روز جمعه برسن...این یعنی نمیتونستم به دیدن نوید برم ... ازش شماره یا آدرسی ندادم که خبر بدم از رنجشش میترسیدم...روز جمعه ساعت 13 بابا به فرودگاه رفت تا مهمونها رو بیاره ....بعد حموم به سمت کمدم رفتم تا آماده بشم .... یک پیراهن سفید که گلهای صورتی ریز داشت پوشیدم ...بلندی پیراهنم تا زانوهام بود ...بعد کمی آرایش و درست کردن موهام به طبقه پایین رفتم زینت با دیدنم زیر لب آیه ای خوند و بعد تو صورتم فوت کرد لبخند به ل*ب*هام اومد
    زینت- ماشالله خانم ...ماه شدین
    از لحن زینت خندم میگرفت
    من- ممنونم زینت جون...مهمونها نیومدن
    زینت- نه هنوز خانم
    مشغول گفت و گو با زینت بودم که در حیاط باز شد و صدای لاستیکهای ماشین روی سنگهای حیاط پیچید ...یک استرس غریب تو دلم بود سعی کردم خونسرد باشم....صدای بابا که مهمونها رو دعوت میکرد داخل میومد...به سمت در ورودی رفتم... فقط پدر داخل بود که بعد یک دختر ریزه میزه اومد داخل و پشتش یک آقای قد بلند و خوش پوش...ابروهام بالا پرید اصلا نمیخورد که پدر و دختر باشن...پدر با لبخند من رو دعوت کرد که کنارشون برم با همون حالت گنگ و متعجب کنارشون رفتم
    بابا- این دخترم رویاست که تازه 22 سالش شده..
    بعد به مرد اشاره کرد
    بابا- الکس که قراره یک مدت با حضورش بهمون افتخار بده و این لیدی زیبا دخترشون رزا جان هستن که ایشون هم 22 سالشونه
    با خوش روی ورودشون رو خوش آمد گفتم ...دختر با کنجکاوی محیط خونه رو نگاه میکرد اما نمیدونم چرا من انقدر بخاطر بودن پدرش معذب بودم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    زینت مشغول آماده کردن قهوه بود و ما در سالن نشسته بودیم پدرم و الکس اهسته صحبت میکردن به چهره دختر که تو فکر بود نگاه کردم موهای بور بلند که باز گذاشته بود و بلندیش تا کمرش بود...جسته ریزی داشت قدش هم از من کوتاه تر بود ..پوستش خیلی سفید بود و چشمهای آبیش تو صورتش زیبای باور نکردنی بخشیده بود کاملا یک چهره غربی جذاب اما احساس کردم کمی غمگینه به خودم به تو چه ای گفتم و اینبار به الکس خیره شدم...اما واقعابه این مرد خوش پوش نمیخورد که دختری به این بزرگی داشته باشه...موهاش حتی یک تار سفید هم نداشت ...صورتش کاملا صاف و بدون هیچ ریش و سیبیلی بود...الکس هم مثل رزا پوست سفیدی داشت و رنگ چشمهاش هم آبی بود...بلند قد و چهار شونه بود ...کت و شلوار خوش دوخت مشگیش فوق العاده خوش هیکل نشونش میداد...تو افکار خودم بودم که با صدای الکس رشته افکارم پاره شد و گنگ بهش نگاه کردم...لبخندی زد و خیلی شمرده گفت
    الکس- چی تو من براتون جذاب اومد لیدی!؟
    جانم ...ابروهام بالا پرید ...چقدر رک حرف زد و عجیب تر اصلا لهجه نداره انگار ایرانیه و اصلا فرانسوی نیست
    من- ببخشید اما من متوجه منظورتون نشدم
    لبخندش عمیق تر شد
    الکس- ببخشیدلیدی اما خیلی زمان بود که به من خیره بودید
    سعی کردم لبخندی بزنم
    من- شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید
    الکس- چون من ایرانیم
    دیگه رفتم تو شوک...بباور نکردنی بود یعنی الکس ایرانی بود..با دهن باز و چشمهای گرد شده گفتم
    من- اما چهرتون کاملا غربیه
    الکس- من به پدرم رفتم
    حرفش رو قطع کرد و با لـ*ـذت بهم خیره شد انگار از کنجکاویم خوشش اومد
    من- میشه واضحتر بگید...البته اگه فضولی نیست
    بابا- بهتره تمومش کنی رویا...الکس و دخترش الان خستن
    الکس- اصلا صباحی جان از صحبت با دختر زیبات دارم لـ*ـذت میبرم
    از طرز حرف زدنش خوشم نیومد اما چه کنم که الان کنجکاوم و گرنه میدونستم چطوری حالش رو بگیرم
    الکس- پدر من تو کنسول کار میکرد ...مادرم یک زن ایرانیس...من هم تا 15 سالگی ایران بودم اما به خاطر بازنشسته شدن پدرم و مرگ زود هنگام مادرم به فرانسه برگشتیم
     
    آخرین ویرایش:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    دیگه نخواستم کشش بدم البته چشم قوره های بابا هم بی تاثیر نبود...بعد از خوردن قهوه به اتاقهاشون رفتن تا استراحت کنن..درست 3 روز از اومدن الکس و رزا میگذشت و فردا باید به پارک میرفتم تا نوید رو ببینم تو این مدت خیلی سعی کردم به رزا نزدیک بشم اما از من فرار میکرد ... رزا مثل یک راز بود و من هم تا کشفش نکنم بیخیال نمیشم ...از پنجره اتاقم دیدم که روی تاب نشسته بود و این بهترین فرصت بود ... کنارش نشستم حتی بهم نگاهم نکرد ...آب دهنم رو قورت دادم اما نمیدونستم چطور باید به حرفش بیارم ...یک فکری بهسرمم زد با صدای غمگینی گفتم
    من- خیلی خستم
    با این حرفم سرش رو بالا آورد به من نگاه کرد...باید ادامه میدادم اما صدای رزا که برای اولین بار میشنیدم لبخند رضایت به لبم آورد
    رزا- خسته
    با لهجه حرف میزد
    من- اوهوم...میدونی رزا من از بچهگی تنها بودم
    رزا- من هم همینطور
    من- خیلی دلم میخواد یک دوست داشته باشم
    رزا- اما من هست غمگین
    دیگه دلم میخواست فریاد بزنم درست زد به هدف
    من- از چی غمگینی گلم
    رزا- من مادر ندید...پدر کار زیاد داشت...خیلی بودم تنها...اما بعد ساسان آمد
    با آوردن اسم ساسان گوشام تیز شد
    رزا- ما شدیم دوست...من خیلی دوست داشت .. اما ساسان من رو نخواست
    با حرفش ناخودآگاه دلم آروم شد....به خودم تشر زدم
    من- چرا تو دختر زیبای هستی
    رزا لبخندی زد و دیگه ادامه نداد
    من- اما من خیلی دلم میخواد باهات دوست باشم
    به سمتم برگشت و لبخند نمکینی زد از اونروز من و رزا شدیم مثل 2 خواهر.... فرداش با بدبختی رزا رو که گیر داده بود همراهم بیاد پیچوندم و بعد چند روز به دیدن نوید رفتم.. روی نیمکت نشسته بود اما تو فکر بود...جلو رفتم و با خنده سلام کردم...سرش رو بلند کردو نگاهم کرد چشمهاش ناراحت بود ...لبخندم جمع شد کنارش رفتم و نشستم ...دستهاش رو گرفتم اما دستهاش رو کشید و روی پاهاش گذاشت با تعجب صداش کردم
    من- نوید
     
    آخرین ویرایش:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    اما جوابی نداد و همینطور به رو به رو خیره بود...نمیدونستم چی باید بگم ...حتما بخاطر قرار قبل که نیومدم ناراحته...نفسی تازه کردم و با شرمندگی گفتم
    من- واقعا شرمندتم ...نشد که بیام ...یعنی قرار بود برامون مهمون بیاد ...من شماره ازت نداشتم حتی آدرست رو هم نداشتم
    اما نوید به حرفهام توجه نمیکرد
    من- نوید جو...
    نذاشت ادامه حرفم رو بزنم سریع برگشت طرفم ... از ترس خودم رو کمی عقب کشیدم ...با چشمهای ریز شده نگاهم میکرد
    نوید- مهمون
    با من و من گفتم
    من- آ....آره
    نوید- کی باشن این مهمونهای ناخونده
    من- یعنی چی...خوب مهمونن دیگه
    نوید- بله فهمیدم مهمونن گفتم کیا هستن
    من- اها...دوست پدرم همراه دخترش
    نفسش رو بیرون فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد(خیالم راحت شد ) خودم رو به نشنیدن زدم
    《زمان حال》
    چشمهام رو باز میکنم ...هنوز روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم ...ساسان از رو تخت بلند میشه و بدون نگاه کردن به من میگه
    ساسان- من خستم میرم بخوابم ....خودت به زینت بگو شام نمیخورم
    بعدم رفت...پاهام درد گرفته از دیوار کمک میگیرم و بلند میشم انقدر یادآوری گذشته رنجم داده که منم توانی برای رفتن و شام خوردن ندارم...تا روی تخت دراز میکشم خواب به سراغم میاد...بعد خوردن صبحانه تو اتاقم منتظر ساسانم ...این چند روز از بابا و عمو خبری نیست اوضاع مملکتم درب و داغونه...انقدر فکرم مشغول آینده نامعلومم هست که ترجیح میدم فعلا بیخیال حکومت لنگ در هوای پهلوی باشم ...یک ساعت دیگه هم میگذره و از ساسان خبری نیست ...از اتاق خارج میشم و به طبقه پایین میرم .. ساسان کلافه داره قدم میزنه ...به سمتش میرم و روی کاناپه میشینم
    من- اتفاقی افتاده
    با صدام به سمتم برمیگرده ...روی کاناپه روبه روی من میشینه و خیره میشه بهم

    ساسان- موضوع مهمی نیست
    من- مهم نیست و انقدر آشفته ای
    نفسش رو بیرون فوت میکنه ..چشمهاش رو میبنده
    ساسان- تو خودت رو درگیر نکن
    من- یعنی چی...ساسان کسی طوریش شده
    چشمهاش رو باز میکنه و غمگین نگاهم میکنه
    ساسان - بابا میخواد دوباره برگردم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    انگار دیگه تو این دنیا نیستم ...دستهای لرزونم رو بهم گره میکنم...رنگ پریدگی صورتم رو احساس میکنم ...چه توقعی داشتم اینکه بمونه ...چه خوش خیالی رویا خانم بچش طعم لجبازیهای بچه گونت رو
    ساسان- اما ایندفعه میخوام بمونم
    سرم رو با شتاب بالا میارم و به صورتش نگاه میکنم ... نگاه از چهرم میگیره و به جای دیگه خیره میشه
    ساسان- البته روز اولم گفتم ...همه اتفاقاتی که برات افتاد رو میشنوم و بعد تصمیم به رفتن و موندن میگیرم...هر چند که ..
    دیگه حرفش رو ادامه نداد ...با صدای آرومی گفتم
    من- عمو چرا میخواد برگردی!!؟
    ساسان- گفتم که تو به ایناش کاری نداشته باش ...بهتره تند تر گذشته رو بگی تا بدونم با خودم و تو چند چندم
    حق با ساسان...
    《گذشته》
    نزدیکی من و رزا ، الکس رو خوشحال کرده و این باعث شد یک مدت بیشتر کنار ما بمونن ...من و رزا هر دقیقه کنار همیم تو این 2 ماه فارسی رو خیلی بهتر یاد گرفته...وقتی کنار نوید میرم همش از رزا براش تعریف میکنم ...سری آخر که به دیدنش رفتم ازم خواست رزا رو هم همراهم ببرم تا باهاش آشنا بشه...نمیدونم چرا با شنیدن حرفش ترس به دلم افتاد ...رزا خیلی زیبا بود یک زیبای افسانه ای که من رو هم مبهوت خودش میکرد ...به خودم میگفتم نوید هم مرد و اگه با دیدن رزا من دیگه به چشمش نیام چی...اما به نظرم این بهترین فرصت بود تا نوید رو هم امتحان کنم تا بدونم واقعا عاشقم هست یا نه...از نوید هم به رزا گفته بودم و اون هم خیلی دوست داشت با نوید آشنا بشه ...امروز روزی بود که قرار با رزا به پارک بریم ...دلم میخواست خاص بشم تا رزا به چشم نوید نیاد اما هر کاری کنم باز هم رزا متفاوته...ساعت 5 همراه رزا به سمت پارک رفتیم..نوید رو نیمکت همیشگی نشسته بود ...وقتی ما رو دید با لبخند بلند شد به کنارش رفتم
    من- سلام آقا نوید
    نوید- سلام بانو
    با لبخند برگشتم سمت رزا که موهای طلایش زیر نور خورشید میدرخشید اون هم با لبخند به نوید نگاه میکرد ...رزا رو به نوید معرفی کردم ...اون روز خیلی خوش گذشت...اما گاهی رفتارهای غربی رزا آزارم میداد و پشیمون میشدم از اینکه باهم آشناشون کرده بودم ... اما نوید بیشتر توجهش به من بود و این فقط کمی قلب بیقرارم رو آروم میکرد
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    رزا همش از نوید تعریف میکرد...چهره نوید رو خاص میدونست با این که بعضی مواقع واقعا زیاده روی میکرد ...یک روز صبح زودتر از همه از خواب بلند شدم اون روز ترجیح دادم تا بیدار شدن همه به پشت حیاط برم و کمی قدم بزنم...هوا واقعا مطلوب و دل انگیز بود ...روی چمن نشستم و به حوض خیره شدم تو افکار خودم غرق بودم که حضور کسی رو درست کنارم احساس کردم ...به کنارم که نگاه کردم تعجب کردم اصلا توقع حضورش رو نداشتم
    من- شما....این وقت صبح
    واقعا هول کرده بودم وقتی دست پاچه بودنم رو دید خنده نشست رو لباش...خودم رو کمی جمع و جور کردم
    من- واقعا ببخشید...اما اصلا توقع نداشتم شما رو این وقت صبح اینجا ببینم
    الکس- من صبحها زود بلند میشم...از پنجره دیدم این سمت میای ترجیح دادم بیام کنارت تا بقیه بیدار بشن
    لبخندی زدم و دوباره به حوض خیره شدم
    الکس- از اینکه کنار رزای ازت ممنونم
    من- من کاری نکردم
    الکس- اینطور نیست چند وقت هست که احساس میکنم رزا فرق کرده...شاد شده
    من- رزا دختر خوبیه اما مثل من تنها
    الکس- هیچ وقت فکر نمیکردم مسعود برادرزاده ای به این زیبای داشته باشه
    من- اقراق نکنید..من اونقدر هم زیبا نیستم
    الکس- حرفم اقراق نیست...کاملا چهرت شرقیه و من چهره های شرقی رو میپسندم
    از بحث بینمون راضی نبودم ...معذب بودم اما الکس بدون در نظر گرفتن حالم همچنان از زنان شرقی میگفت...طوری حرف میزد انگار یک جوان کنارت نشسته و از چهره همسر آینده اش میگه انگار نه انگار که 50 سالشه..البته خدایش چهرهش به یک جوان 37 یا 38 ساله میخورد... کلافه بودم ...سریع بلند شدم حرفش رو قطع کردو بلند شد ....سعی کردم به چهرش نگاه نکنم ...
    من- ببخشید ...باید برم اتاقم ...دیگه الان همه بلند میشن
    از کنارش رد شدم تا به اتاقم برم و از دستش راحت بشم ...اما چند قدم نرفته مچ دستم کشیده شد ...به چهره الکس که مچ دستم رو گرفته بود نگاه کردم از حرکت غیر منتظرش ترسیده بودم سعی کردم دستم رو آزاد کنم اما محکم گرفته بود...اشگ به چشمم اومد


    بدون گفتن حرفی مچم رو کشید و این باعث شد به سمتش پرت بشم ....نفسهای گرمش به صورتم میخورد..از نفسهاش چندشم میشد...ضربان قلبم از ترس به اوج رسیده بود...صدای منحوسش رو کنار گوشم شنیدم
    الکس- تو فوق العاده ای
    دست و پام شروع کرد به لرزیدن...صدای نفس کشیدنش که انگار داشت بو میکشید می اومد
    الکس- و خوشبو....اوممممم...
    از ترس نمیتونستم سرم رو بلند کنم چشمهام رو بسته بودم و با دستهام که روی سینش بود فشار می اوردم تا ولم کنه
    من- ولم کن...اگه ول نکنی داد میزنم
    الکس- داد بزن کوچولو ...من که خواهانتم...در ضمن با پدرت صحبت کردم
    سریع سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم با حرکت من سرش رو عقب برد و از بالا به من نگاه کرد.. دیگه قطره های اشگ رو ، روی گونم حس میکردم با عجز گفتم
    من- تو رو خدا ولم کن...من همسن دخترتم..تو رو خدا
    الکس به چشمهام خیره شد و بعد اشگهام رو پاک کرد..سریع چند قدم عقب رفتم
    الکس- با شرایط بد کشور ، بی ثبات بودنش پدرت فقط فکر بیشتر به دست اوردنه ...کی از من بهتر ...
    من- بهتره حدت رو بدونی...من حتی اگه بمیرمم حاضر نیستم قبولت کنم
    صدای خندش بلند شد. ..یک دستش رو به کمر زد و با دست دیگش چونش رو لمس کرد و بعد با تمسخر گفت
    الکس- من الان ازت جواب خواستم دختر جون
    گیج بهش نگاه کردم
    دست دیگش هم به کمر زد و با پوز خند گفت
    الکس- من جواب رو از بابای خوبت گرفتم...بهتره به فکر لباس عروس باشی خانم موشه
    شوکه شدم باورم نمیشد پدرم الکس رو قبول کرده باشه، مردی که حداقل28 سال بزرگتر از من بود ...قلبم از شنیدن حرفهاش میسوخت...صدای خنده کریهش حیاط رو گرفته بود .. دیگه تحمل نداشتم با دو دست گوشهام رو گرفتم و شروع کردم به دویدن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    از وقتی چهره بد ذات الکس برام مشخص شده سعی میکنم تو دیدش نباشم ...اون روز هم گذشت قرار بود فردا به دیدن نوید برم خسته بودم ولی نه از لحاظ جسمی، روحی خسته بودم دلم میخواست این زندگی یه جای روی خوش بهم نشون بده...تصمیم گرفتم فعلا به نوید حرفی نزنم تا ببینم زمان چی پیش میاره...تا شب از اتاق حتی برای خوردن غذا بیرون نیومدم ...عجیب تر از همه این بود که رزا هم بهم سر نزد...روی تختم دراز کشیده بودم و خیره به سقف به زندگی درهمم فکر میکردم... یعنی واقعا الکس با خودش چی فکر کرده بود که قدم جلو گذاشته بود برای ازدواج...از صدای در هول شده روی تخت نشستم ...از الکس میترسیدم...اما دیدن پدرم باعث شد نفس راحت بکشم ...بدون توجه به من به سمت پنجره رفت و بست ، به سمت من برگشت و دست به سـ*ـینه نگاهم میکرد ... آب دهنم رو قورت دادم و پتو رو که روی پاهای جمع شدم کشیده بودم فشردم...
    بابا- خوش گذشت
    ترسیده به بابا نگاه کردم...منظورش رو نفهمیدم ...پوزخندی زد و روی صندلی میز توالت نشست به سمتم برگشت و خیره شد بهم...
    بابا- مهم نیست ...به هر حال به نظر منم تو این اوضاع الکس بهترین گزینس
    چشمهام درشت شد...بابا چی میگفت...از جاش بلند شد و به سمت تخت اومد ...روبه روم ایستاد و با تمسخر گفت
    بابا- نگو که الکس چیزی نگفته
    منتظر من شد تا جوابش رو بدم اما من جوابی نداشتم....همه فکرم مشغول درک کردن حرفهای بابا بود
    بابا- الکس تو رو ازم خواستگاری کرد و من قبول کردم
    قلبم ایستاد انگار دیگه ضربان نداشت..پس الکس راست گفته بود ...با عجز نالیدم
    من- بابا
    اما دیگه نتونستم ادامه بدم انگار چیزی راه گلوم رو گرفته بود که حتی نفس کشیدنمم سخت شده بود
    بابا- چیه!!!!!؟ چرا این شکلی شدی!!!؟
    بغضم شکست و با گریه گفتم
    من- اما بابا الکس همسن شماست
    حالا بابا بود که گنگ نگاهم میکرد و از حرفم سر در نمی اورد...سعی کردم آروم باشم تا بتونم حرفم رو بزنم
    من- م...من نمیخواهم...از..ازدواج کنم
    فریاد بابا انقدر بلند بود که با جیغ خفه ای چشمهام رو بستم
    بابا- چیییییییییی!!!!!
     
    آخرین ویرایش:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    بدون این که سعی کنه صداش رو پایین بیاره ادامه داد
    بابا- چی داری میگی....صبح که 3 ساعت حرف میزدید...بغلش که بودی نظرتم همین بود
    چشمهام رو ناباور باز کردم ...دهنم از تعجب باز مونده بود...یعنی بابا دیده بود و قدم جلو نذاشته بود...بابا ایول غیرت...این یعنی رویا خانم فاتحه...دستهام شروع کرد به لرزیدن با صدای لرزونی گفتم
    من- شما دیدید!!!!!؟
    بابا حق به جانب گفت- معلومه
    دیگه دلم میخواست همینجا اشهد بخونم و چشمهام رو برای همیشه ببندم
    بابا- بهتره خودت رو جمع کنی...الکیم حرف نزن و واسه من کلاس ملاس نزار ...من این لوسبازیهای شما دخترها رو از بهرم
    قلبم فشرده میشد...آخه خدایا این قلب بینوا چقدر دیگه باید شاهد این بی انصافی پدرانه باشه...خدایا میشنوی صدام رو تا یک چیز بهت بگم....خستم...خیییلی...صدای قدمهای بابا من رو به خودم اورد با چشمهای اشگیم نگاهش کردم ...به سمت در اتاق رفت اما چند لحظه مکث کرد و بعد صداش اومد که بدون هیچ حسی بود
    بابا- بهتره الکی آبغوره نگیری...تنها کسی که میتونه کمکمون کنه الکسه...حالا اون داره سوءاستفاده میکنه...اما رویا الکس آدم بدی نیست یعنی تو این چند ماه من بدی ندیدم...الانم چون خودش گفت که باهات حرف زده اومدم تا جوابت رو بدونم...اما یک چیز رو خوب گوش کن تو زندگی آدمها هزار جور اتفاق می افته عاقل باش و عاقلانه تصمیم بگیر هر چند من جوابم رو بهش دادم...تو هم کشش نده و مثل دختر خوب حرف گوش کن
    بعد گفتن حرفهاش بدون درک حالم در و محکم بست و رفت...


    صبح با سردرد بدی بیدار شدم...اصلا دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم هر چند که تا ظهر کسی هم به اتاقم نیومد...به ساعت نگاه کردم باید کم کم آماده میشدم و به دیدن نوید میرفتم ....آه نوید...اگه بهت بگم چی شده یعنی چیکار میکنی... از حموم خارج شدم و بیتوجه به سمت کمد رفتم که صدای تا مرزه سکته بردم
    رزا- سلام
    جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم به رزا که روی تخت نشسته بود خیره شدم...نفس آسوده ای کشیدم
    من- سلام رزا...اینجا چیکار میکنی!!!؟
    بدون حرفی بلند شد و به سمتم اومد روبه روم ایستادو بهم نگاه کرد ...چشمهاش آدم رو میترسوند....چشمهای آبیش طوفانی بود...
    من- اتفاقی افتاده رزا!!؟
    پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه شد با تمسخر گفت
    رزا- نه گلم چه اتفاقی
    حالت چهرش ترس به دلم نشوند با صدای آرومی گفتم
    من- میخوای حرف بزنیم
    سرش رو با کلافگی تکون دادو دوباره به سمت تخت برگشت و نشست
    رزا- موافقم...حرف بزنیم
    آب دهنم رو قورت دادم
    من- پس کمی صبر کن لباس بپوشم بعد
    رزا- من صبرم زیاده
    سریع پیراهن بلندی تنم کردم و به کنارش رفتم و نشستم با لحن دوستانه اب گفتم
    من- چی شده!!!؟
    به سمتم برگشت و به صورتم نگاه کرد...رنگ نگاهش عجیب شده بود
    رزا- امروز الکس باهام حرف زد...رویا تو واقعا میخوای با الکس ازدواج کنی
    کلافه ازجام بلند شدم
    من- معلومه که نه...الکس همسن باباس
    رزا هم بلند شد ....روبه روم ایستاد و با چشمهای اشگی به صورتم نگاه کرد و دستهام رو تو دستهای سردش گرفت...از سردی دستهاش تعجب کردم...با نگرانی به چهرش خیره شدم.. با صدای لرزونی گفت
    رزا- رویا...رویاتو...تو...به کسه دیگه ای...علاقه داری!!!؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا