- عضویت
- 2016/06/19
- ارسالی ها
- 543
- امتیاز واکنش
- 16,186
- امتیاز
- 771
تو دلم پر غم بود ...با سر افکندگی به سمت خونه رفتم ...انقدر غم و غصه میخوردم که سیر بودم بی تفاوت به صدای قاشق که به بشقاب میخورد از پله ها بالا رفتم...دیگه روی نگاه کردن به ساسان رو نداشتم ...دستم به دستگیره اتاقم رفت تا بازش کنم اما دستی زودتر از من دستگیره رو گرفت با دهن باز به ساسان نگاه کردم که اخمهاش تو هم بود با صدای خشداری گفت
ساسان- مثلا الان داری با کی لج میکنی!؟
از لحن حرف زدنش بغضم گرفت...ضعیف شده بودم و بارداری رو هرمونهام تاثیر گذاشته بود الان دلم شدید یک دست قدرتمند میخواست که سخت به آغوشم بکشه و به من بیپناه حس پناه رو بده...اما افسوس...خدا ازت نگذره
ساسان- ببین تو رو خدا ... خانم هزار تا کار کرده انتظار داره لال بشم و حرف نزنم
دیگه ریختن اشگم دست خودم نبود ...ساسان 15 سال پیش این نبود...حرصی شد با خشونت بازوم رو گرفت و من رو به سمت پله ها برد ...وارد آشپزخونه شدیم با دست آزادش صندلی عقب کشید و من رو ،روش نشوند زبونم یاریم نمیکرد حرف بزنم ... صدای بمش پیچید
ساسان- بهتره نهارت رو بخوری ... چون من با تو خیلی کار دارم ...هنوز خیلی حرفها مونده که نگفتی
حق با ساسان بود ...بی اختیار دستم به سمت ظرفی رفت که زینت جلوم گذاشته بود... یک قاشق که به دهنم گذاشتم تازه احساس کردم من چقدر مادر بدیم اصلا به فکر جگر گوشم نیستم ...تمام سعیم رو کردم تا غذام رو تا آخر بخورم وقتی غذام تموم شد سرم رو بالا گرفتم نگاهم تو نگاه ساسان که بهم زل زده بود قفل شد ...هیچ حسی رو نمیتونستی از نگاهش بخونی .. خوب حق داره مثلا میخواد به من چه حسی داشته باشه ... حالا که دختر نیستم و تو شکمم فرزند کسه دیگه ای رو حمل میکنم ...اه میکشم و بلند میشم تا به اتاقم پناه ببرم تا کمی استراحت کنم ...
ساسان- خوب استراحت کن غروب میام اتاقت تا بقیش رو بشنوم
بدون برگشتن طرفش و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ...خدایا فقط کمی آرامش ...روی تختم که دراز کشیدم چشمهام بسته شد ...با صدا کردن کسی لای چشمهام رو باز کردم ...به طرف صدا برگشتم ساسان رو صندلی میز توالتم نشسته بود و نگاهم میکرد ...لباسش رو عوض کرده بود ...یک شلوار پارچه ای مشگی همراه لباس مردونه سفید پوشیده بود...ساسان هیکل زیاد ورزیده ای نداشت درست برخلاف نوید...ای خدا باز فکرش به سرم افتاد ...حس نفرت ازش قلبم رو چنگ زد ...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه به چهره منحوسش فکر نکنم
ساسان- نمیخوای بلند بشی ...میخوام ادامش رو بدونم
برای امروز دیگه طاقت فکر به گذشته رو نداشتم ...با بی حالی نالیدن
من- بسته ساسان خیلی خستم ..تو رو خدا الان نه
با عصبانیت بلند شد به سمتم خیز برداشت ..روی من که رو تخت نشستم خم شد کمی خودم رو عقب کشیدم
ساسان- دیوونم نکن...د حرف بزن تا منه احمق بفهمم عمرم رو پای چه آدم بیخودی حروم کردم
ساسان- مثلا الان داری با کی لج میکنی!؟
از لحن حرف زدنش بغضم گرفت...ضعیف شده بودم و بارداری رو هرمونهام تاثیر گذاشته بود الان دلم شدید یک دست قدرتمند میخواست که سخت به آغوشم بکشه و به من بیپناه حس پناه رو بده...اما افسوس...خدا ازت نگذره
ساسان- ببین تو رو خدا ... خانم هزار تا کار کرده انتظار داره لال بشم و حرف نزنم
دیگه ریختن اشگم دست خودم نبود ...ساسان 15 سال پیش این نبود...حرصی شد با خشونت بازوم رو گرفت و من رو به سمت پله ها برد ...وارد آشپزخونه شدیم با دست آزادش صندلی عقب کشید و من رو ،روش نشوند زبونم یاریم نمیکرد حرف بزنم ... صدای بمش پیچید
ساسان- بهتره نهارت رو بخوری ... چون من با تو خیلی کار دارم ...هنوز خیلی حرفها مونده که نگفتی
حق با ساسان بود ...بی اختیار دستم به سمت ظرفی رفت که زینت جلوم گذاشته بود... یک قاشق که به دهنم گذاشتم تازه احساس کردم من چقدر مادر بدیم اصلا به فکر جگر گوشم نیستم ...تمام سعیم رو کردم تا غذام رو تا آخر بخورم وقتی غذام تموم شد سرم رو بالا گرفتم نگاهم تو نگاه ساسان که بهم زل زده بود قفل شد ...هیچ حسی رو نمیتونستی از نگاهش بخونی .. خوب حق داره مثلا میخواد به من چه حسی داشته باشه ... حالا که دختر نیستم و تو شکمم فرزند کسه دیگه ای رو حمل میکنم ...اه میکشم و بلند میشم تا به اتاقم پناه ببرم تا کمی استراحت کنم ...
ساسان- خوب استراحت کن غروب میام اتاقت تا بقیش رو بشنوم
بدون برگشتن طرفش و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میرم ...خدایا فقط کمی آرامش ...روی تختم که دراز کشیدم چشمهام بسته شد ...با صدا کردن کسی لای چشمهام رو باز کردم ...به طرف صدا برگشتم ساسان رو صندلی میز توالتم نشسته بود و نگاهم میکرد ...لباسش رو عوض کرده بود ...یک شلوار پارچه ای مشگی همراه لباس مردونه سفید پوشیده بود...ساسان هیکل زیاد ورزیده ای نداشت درست برخلاف نوید...ای خدا باز فکرش به سرم افتاد ...حس نفرت ازش قلبم رو چنگ زد ...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دیگه به چهره منحوسش فکر نکنم
ساسان- نمیخوای بلند بشی ...میخوام ادامش رو بدونم
برای امروز دیگه طاقت فکر به گذشته رو نداشتم ...با بی حالی نالیدن
من- بسته ساسان خیلی خستم ..تو رو خدا الان نه
با عصبانیت بلند شد به سمتم خیز برداشت ..روی من که رو تخت نشستم خم شد کمی خودم رو عقب کشیدم
ساسان- دیوونم نکن...د حرف بزن تا منه احمق بفهمم عمرم رو پای چه آدم بیخودی حروم کردم