دختر که حالا فهمیدم فامیلیش قاسمیه با ترس عذرخواهی کرد و رفت. بقیه هم به ما نگاه میکردن، پچ پچ کردنهاشون رو حس میکردم. برگشتم ببینم این حامی از غیب رسیده کیه که من رو میشناسه که با یه دکتر حدودا بیست و نه ساله با موهای فر سیاه و چشمهای قهوهای و پلکهای بلند روبرو شدم. زیبا نبود؛ ولی بانمک و خوشگل بود! با دیدن تعجب من لبخند دوستانهای زد و گفت:
- میشه یه لحظه بیایید؟
آروم سرم رو تکون دادم و همراهش از بقیه فاصله گرفتم که گفت:
- سلام من امیرم. دوست صمیمی کوروش و متخصص کودکان. کوروش زیاد ازتون تعریف کرده بود و سپرده بود حواسم بهتون باشه.
- خوشبختم؛ ولی فکر کنم دفاع شما همه چیز رو بدتر کرد.
- چطور؟
- خب روز اولمه و الان همه ازم متنفرن. مدرکم تو این سن، آشناییم با کوروش، از خارج اومدنم که شما اون رو لو دادید و دفاع کردنتون از من، به نظر من این شروع خوبی نیست.
- ولشون کن دارن از حسودی میمیرن. خیلی زود یادشون میره و کنار میان. به چشم خواهری میگم، خوشگلی و جوون! تو خارج هم که بزرگ شدی و مدرکت هم که نسبت به سنت خیلی خوبه. کمی باید بهشون حق داد. با من بیا با خواهرم آشنات کنم، تو بخش اورژانس پرستاره؛ مطمئنم دوستهای خوبی میشید.
- ممنونم واقعا آقا امیر.
- راحت باش و بگو امیر. هر وقتم کمکی خواستی مثل یه برادر روم حساب کن.
لحن صادقانه و چشمهای شفافش که داد میزد قصدی نداره و نیتش خیره، خیالم رو راحت کرد و باعث شد واقعا باهاش احساس راحتی بکنم.
- مرسی امیر.
- خواهش.
با خواهر امیر هم آشنا شدم. اسمش ریحان بود و واقعا دختر مهربون، خونگرم و البته شیطونی بود و تند تند در مورد همه آمار میداد! من رو با دوستش رکسانا هم آشنا کرد که از زیبایی رکسانا چند لحظه هنگ بودم!
ریحان کپی امیر بود، سبزه و بانمک؛ ولی رکسانا اصلا شبیه ایرانیها نبود! درست مثل فرشتهها بود. صورت مثل برف و چشمهای براق آبی خالص با مژههای بلند و فر خورده؛ دماغ عروسکی و سربالا و گونههای برجسته و لبای کوچیک و قلوهای سرخ!
و در آخر موهای مثل ابریشم طلایی رنگش که از مقنعه اش بیرون زده بود. دختر خیلی مهربون و خیلی خیلی شیطونی بود. اون هم مثل من بود و داشت برای تخصص قلب میخوند. ازدواج کرده بود و ظاهرا شوهرش سهامدار چهل درصد از سهام اینجا بود.
با ریحان و رکسانا مشغول حرف زدن بودیم که با اومدن شوهر رکسانا شوک دوم به من وارد شد!
فکر نکنم تو کل دنیا پسری به اون زیبایی بوده باشه و یا من دیده باشم! چشمهاش خاصترین جز صورتش بود؛ یه رنگی بین سبز، آبی و خاکستری که البته لبالب از عشق رکسانا بود! اون هم بور و سفید بود و البته باید بگم مغرور؛ چون خیلی خشک و جدی سلامی به من و ریحان داد و اصلا نگاهمون نکرد و مشغول حرف زدن با رکسانا شد.
ریحان که دید من رفتم تو اغما با خنده گفت:
- خوردیشون.
- ریحان! آخه خیلی خوشگلن!
- میشه یه لحظه بیایید؟
آروم سرم رو تکون دادم و همراهش از بقیه فاصله گرفتم که گفت:
- سلام من امیرم. دوست صمیمی کوروش و متخصص کودکان. کوروش زیاد ازتون تعریف کرده بود و سپرده بود حواسم بهتون باشه.
- خوشبختم؛ ولی فکر کنم دفاع شما همه چیز رو بدتر کرد.
- چطور؟
- خب روز اولمه و الان همه ازم متنفرن. مدرکم تو این سن، آشناییم با کوروش، از خارج اومدنم که شما اون رو لو دادید و دفاع کردنتون از من، به نظر من این شروع خوبی نیست.
- ولشون کن دارن از حسودی میمیرن. خیلی زود یادشون میره و کنار میان. به چشم خواهری میگم، خوشگلی و جوون! تو خارج هم که بزرگ شدی و مدرکت هم که نسبت به سنت خیلی خوبه. کمی باید بهشون حق داد. با من بیا با خواهرم آشنات کنم، تو بخش اورژانس پرستاره؛ مطمئنم دوستهای خوبی میشید.
- ممنونم واقعا آقا امیر.
- راحت باش و بگو امیر. هر وقتم کمکی خواستی مثل یه برادر روم حساب کن.
لحن صادقانه و چشمهای شفافش که داد میزد قصدی نداره و نیتش خیره، خیالم رو راحت کرد و باعث شد واقعا باهاش احساس راحتی بکنم.
- مرسی امیر.
- خواهش.
با خواهر امیر هم آشنا شدم. اسمش ریحان بود و واقعا دختر مهربون، خونگرم و البته شیطونی بود و تند تند در مورد همه آمار میداد! من رو با دوستش رکسانا هم آشنا کرد که از زیبایی رکسانا چند لحظه هنگ بودم!
ریحان کپی امیر بود، سبزه و بانمک؛ ولی رکسانا اصلا شبیه ایرانیها نبود! درست مثل فرشتهها بود. صورت مثل برف و چشمهای براق آبی خالص با مژههای بلند و فر خورده؛ دماغ عروسکی و سربالا و گونههای برجسته و لبای کوچیک و قلوهای سرخ!
و در آخر موهای مثل ابریشم طلایی رنگش که از مقنعه اش بیرون زده بود. دختر خیلی مهربون و خیلی خیلی شیطونی بود. اون هم مثل من بود و داشت برای تخصص قلب میخوند. ازدواج کرده بود و ظاهرا شوهرش سهامدار چهل درصد از سهام اینجا بود.
با ریحان و رکسانا مشغول حرف زدن بودیم که با اومدن شوهر رکسانا شوک دوم به من وارد شد!
فکر نکنم تو کل دنیا پسری به اون زیبایی بوده باشه و یا من دیده باشم! چشمهاش خاصترین جز صورتش بود؛ یه رنگی بین سبز، آبی و خاکستری که البته لبالب از عشق رکسانا بود! اون هم بور و سفید بود و البته باید بگم مغرور؛ چون خیلی خشک و جدی سلامی به من و ریحان داد و اصلا نگاهمون نکرد و مشغول حرف زدن با رکسانا شد.
ریحان که دید من رفتم تو اغما با خنده گفت:
- خوردیشون.
- ریحان! آخه خیلی خوشگلن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: