کامل شده رمان بازیگر عشق | ^moon shadow^ کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما؟

  • زیر پانزده سال

    رای: 53 20.1%
  • پانزده تا بیست سال

    رای: 164 62.1%
  • بالای بیست سال

    رای: 37 14.0%
  • بالای سی سال

    رای: 10 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    264
وضعیت
موضوع بسته شده است.

^moon shadow^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/10
ارسالی ها
4,336
امتیاز واکنش
62,335
امتیاز
1,091
محل سکونت
تبــــ♡ـــریز
دختر که حالا فهمیدم فامیلیش قاسمیه با ترس عذرخواهی کرد و رفت. بقیه هم به ما نگاه می‌کردن، پچ پچ ‌کردن‌هاشون رو حس می‌کردم. برگشتم ببینم این حامی از غیب رسیده کیه که من رو می‌شناسه که با یه دکتر حدودا بیست و نه ساله با موهای فر سیاه و چشم‌های قهوه‌ای و پلک‌های بلند روبرو شدم. زیبا نبود؛ ولی بانمک و خوشگل بود! با دیدن تعجب من لبخند دوستانه‌ای زد و گفت:
- می‌شه یه لحظه بیایید؟
آروم سرم رو تکون دادم و همراهش از بقیه فاصله گرفتم که گفت:
- سلام من امیرم. دوست صمیمی کوروش و متخصص کودکان. کوروش زیاد ازتون تعریف کرده بود و سپرده بود حواسم بهتون باشه.
- خوشبختم؛ ولی فکر کنم دفاع شما همه چیز رو بدتر کرد.
- چطور؟
- خب روز اولمه و الان همه ازم متنفرن. مدرکم تو این سن، آشناییم با کوروش، از خارج اومدنم که شما اون رو لو دادید و دفاع کردنتون از من، به نظر من این شروع خوبی نیست.
- ولشون کن دارن از حسودی می‌میرن. خیلی زود یادشون میره و کنار میان. به چشم خواهری میگم، خوشگلی و جوون! تو خارج هم که بزرگ شدی و مدرکت هم که نسبت به سنت خیلی خوبه. کمی باید بهشون حق داد. با من بیا با خواهرم آشنات کنم، تو بخش اورژانس پرستاره؛ مطمئنم دوست‌های خوبی می‌شید.
- ممنونم واقعا آقا امیر.
- راحت باش و بگو امیر. هر وقتم کمکی خواستی مثل یه برادر روم حساب کن.
لحن صادقانه و چشم‌های شفافش که داد می‌زد قصدی نداره و نیتش خیره، خیالم رو راحت کرد و باعث شد واقعا باهاش احساس راحتی بکنم.
- مرسی امیر.
- خواهش.
با خواهر امیر هم آشنا شدم. اسمش ریحان بود و واقعا دختر مهربون، خونگرم و البته شیطونی بود و تند تند در مورد همه آمار می‌داد! من رو با دوستش رکسانا هم آشنا کرد که از زیبایی رکسانا چند لحظه هنگ بودم!
ریحان کپی امیر بود، سبزه و بانمک؛ ولی رکسانا اصلا شبیه ایرانی‌ها نبود! درست مثل فرشته‌ها بود. صورت مثل برف و چشم‌های براق آبی خالص با مژه‌های بلند و فر خورده؛ دماغ عروسکی و سربالا و گونه‌های برجسته و لبای کوچیک و قلوه‌ای سرخ!
و در آخر موهای مثل ابریشم طلایی رنگش که از مقنعه اش بیرون زده بود. دختر خیلی مهربون و خیلی خیلی شیطونی بود. اون هم مثل من بود و داشت برای تخصص قلب می‌خوند. ازدواج کرده بود و ظاهرا شوهرش سهامدار چهل درصد از سهام اینجا بود.
با ریحان و رکسانا مشغول حرف زدن بودیم که با اومدن شوهر رکسانا شوک دوم به من وارد شد!
فکر نکنم تو کل دنیا پسری به اون زیبایی بوده باشه و یا من دیده باشم! چشم‌هاش خاص‌ترین جز صورتش بود؛ یه رنگی بین سبز، آبی و خاکستری که البته لبالب از عشق رکسانا بود! اون هم بور و سفید بود و البته باید بگم مغرور؛ چون خیلی خشک و جدی سلامی به من و ریحان داد و اصلا نگاهمون نکرد و مشغول حرف زدن با رکسانا شد.
ریحان که دید من رفتم تو اغما با خنده گفت:
- خوردیشون.
- ریحان! آخه خیلی خوشگلن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    - می‌دونم، من هم اولین باری که دیدمشون شبیه تو بودم. همه با دیدن این زوج خیره می‌مونن! هنوز هم با اینکه خیلی از دخترها دنبال دکتر ریاحی‌ان و خیلی از مردها هر کاری واسه رکسانا می‌کنن؛ ولی عشق این دو نفر مثل لیلی و مجنون زبانزد همه‌ست. رکسانا قول داده یه روز داستانش رو تعریف کنه، با امروز دوهفته که اینجا اومدن. اصل زندگی‌شون تو پاریسه، یه بچه هم دارن.
    رکسانا اومد: شما دوتا چی پچ پچ می‌کنید؟
    - شوهرت رفت؟
    رکسانا: آره بابا، اومده بود سر بزنه. چی می‌گفتید؟
    - حرفم رو بد برداشت نکن؛ ولی شوهرت خیلی خوشگله.
    رکسانا بلند خندید: مرسی گلم. از رفتار سامیار ناراحت نشی‌ها مدلشه! با غریبه‌ها کمی خشکه.
    - سامیار کیه؟
    ریحان محکم کوبید پشت سرم: خنگه اسم شوهرشه.
    اون روز فقط به شوخی و خنده گذشت و هیچ کاری نکردیم. به اصرار من و ریحان قرار گذاشتیم فردا بیان خونه‌ی ما تا هم رکسانا داستان عشق‌شون رو تعریف کنه و هم من از کسی که دوست دارم بگم.
    بعد از اینکه از هم خداحافظی کردیم، رفتم اتاق رست روپوشم رو عوض کردم و بعد هم با دودلی یه پیام به راشا فرستادم: سلام، ببخشید من کارم تمومه.
    خیلی زود جواب اومد: همون اطرافم تا پنج دقیقه می‌رسم.
    تا رفتم بیرون چشمم خورد به سامیار و رکسانا. رو لب‌های هردوشون لبخند بود. سامیار در یه فراری سیاه رو برای رکسانا باز کرد، رکسانا به شوخی موهای سامیار رو بهم ریخت و زود نشست تو ماشین و درو بست، سامیار هم واسه‌اش خط و نشونی کشید و رفت سوار شد. یه لحظه حسادت کل وجودم رو گرفت؛ ولی با دیدن ماشین راشا زود به خودم اومدم و واسه خوشبختی‌شون دعا کردم و رفتم سوار شدم:
    - سلام. باز هم ببخشید.
    - نه بابا دیگه نگی‌ها. خوبه خودم خواستم.
    کمی بعد گفت: واقعا هستی؟
    با تعجب برگشتم طرفش که دیدم نگاهش رو لباسمه:
    - متوجه نمی‌شم؟!
    - مغرور! هستی؟
    به جای جواب پرسیدم:
    - فرانسوی بلدی؟
    - بگی نگی.
    با شیطنت به روسی گفتم:
    - جالبه.
    مثل خودم جواب داد:
    - کجاش؟
    این بار دیگه چشمام گرد شد:
    - روسی هم بلدی؟
    لبخند نمکی زد و گفت:
    - پنج تا زبون بلدم.
    با نیشخند پرغروری گفتم:
    - یکی کم‌تر از من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    این بار اون بود که چشم‌هاش گرد شد و گفت:
    - فکر می‌کردم خودم زیاد بلدم.
    - اونجا برای این‌که بیکار نمونم وقتم رو گذاشتم برای این چیزها.
    - چه زبون‌هایی رو بلدی؟
    - فارسی که هیچ! عربی‌ هم که تو مدرسه یاد می‌دن اون هم هیچ! به جز اون‌ها انگلیسی، روسی، فرانسوی، ایتالیایی و ژاپنی بلدم.
    - بابا ایول دختر کارت دسته.
    - تو؟
    - فرانسوی، روسی،آلمانی، انگلیسی و ترکی استانبول.
    - عالیه! باید بهم آلمانی یاد بدی.
    - در مقابل آموزش ایتالیایی می‌خوام.
    - قبوله.
    - قبوله.
    برگشت لبخندی زد و دوباره به جاده نگاه کرد.
    - می‌شه پنجره‌ها رو باز کنی؟ دودیه، دلم گرفت.
    - راستش نه؛ آرامش الان‌مون به خاطر همون دودی بودن شیشه‌هاست! اگه مردم من رو ببینن اوضاعی می‌شه که بیا و ببین؛ مخصوصا اگه تو رو با من ببینن.
    - آها باشه. فقط چیزه پس چطور قراره بریم خرید؟
    - راستش هنوز دارم بهش فکر می‌کنم.
    - شوخی می‌کنی؟!
    - نه ولله. تو فکری داری؟
    نگاهی به چهره‌ی جذابش کردم و گفتم:
    - جناب بازیگر نظرت راجع به یه گریم چیه؟
    قیافه‌ی بانمکی به خودش گرفت و گفت: موافقم.
    - این پاساژ رو می‌شناسم، نگه دار خودت هم بشین تو ماشین الان میام.
    - باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    خیلی زود تو مغازه‌ها گشتم و هر چیزی که لازم بود رو تند تند خریدم و دوباره برگشتم تو ماشین:
    - برو یه جای خلوت.
    - باشه.
    از هیجان قلبم تند تند می‌زد و لبخند بزرگی رو لبم بود که راشا هم گفت:
    - جالبه! تا حالا زیاد زیر دست گریمور بودم؛ ولی واسه این یکی هیجان دارم.
    با شیطونی گفتم: چون گریمورش منم!
    با لحن کشداری گفت: بر منکرش لعنت بانو.
    به روم نیاوردم و اون هم پیچید توی کوچه‌ی خالی و پیاده شد، تکیه داد به کاپوت و منم جلوش وایستادم. اول با کرم برنزه پوستش رو تیره کردم، حتی به دست‌ها و گردنش هم زدم، چندتا جای جوش هم روی گونه‌اش درست کردم. سال اول بعد از مردن مامانی واسه تنها نبودن رفته بودم خوابگاه، اونجا با دختری که رشته‌اش سینما و گریم بود هم اتاقی بودم، اون هم هرچی یاد می‌گرفت رو من امتحان می‌کرد و من هم یادم می‌گرفتم! یه خال رو دماغش گذاشتم. با اسپری موقت موهاش رو سیاه کردم و با ژل به سمت بالا حالت دادم، خم شدم و با قیچی چند جای شلوارش رو پاره کردم:
    - شرمنده بابت شلوارت.
    - بیخی راحت باش. مده!
    پاره‌ها رو ریش ریش کردم، تو تمام این مدتم راشا فقط با چشمای براقش نگاهم می‌کرد.
    - زیر کت چی تنته؟
    - تیشرت.
    - خوبه کتت رو در بیار. بیا این لنزهای سیاه رو هم بذار.
    - باشه.
    عینک آفتابی زدم به موهاش و در آخر یه پسر جلف زشت که هیچ شباهتی به راشا نداشت جلوم بود!
    راشا تا خودش رو دید بلند زد زیر خنده.
    - ناراحت نشدی زشتت کردم؟
    - نه بابا خیلی باحاله! تازه الان امکان نداره کسی من رو بشناسه. واسه خودم هم غریبه شدم.
    - به خودم امیدوار شدم؛ چطوره بزنم تو کار گریم؟
    - بدم نیست. تو رو می‌کنم گریمور شخصی خودم.
    با هم خندیدیم و دوباره نشستیم تو ماشین و راه افتادیم. کمی بعد جلوی یه پاساژ بزرگ و شیک نگه داشت و با هم رفتیم تو.
    به سلیقه‌ی هردومون راشا چند دست مانتو و شلوار و شال برام خرید و نذاشت پولشو بدم و هیچی هم جز یه شلوار جدید برای خودش نخرید!
    ساعت یازده شب بود که شام‌مون تموم شد و من رو رسوند خونه.
    تا رفتم تو خونه با قیافه‌ی عصبی همه که تو سالن بودن روبرو شدم.
    پیمان: معلومه کجایی؟ زنگ زدیم کوروش میگه ساعت شیش و نیم دراومدی. ماشین هم که نداشتی و جایی رو هم بلد نیستی.
    پریا: گوشیت هم خاموش بود.
    کلافه و با تعجب گفتم: حتما شارژ گوشیم تموم شده! چتونه شما؟ مگه بچه‌ام؟ رفته بودم خرید. خوبه شیش ساله جدا از شما زندگی می‌کنم.
    مامان: همون هم اشتباه بود! در ضمن تو اینجا با راه‌ها آشنا نیستی، می‌دونی تو این شیش سال تهران چقدر عوض شده؟
    - خوبه تا شونزده سالگی تو همین خراب شده بودما.
    بابا: نپیچون. با کی بودی؟ تو ماشین نداشتی! این همه خرید رو چطور آوردی؟!
    اول خواستم بگم تاکسی، بعد دیدم دیگه بدتر که شب ساعت یازده تنهایی سوار تاکسی شدم، پس به ناچار آروم گفتم:
    - با آقا راشا بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    پیمان و پریا همزمان: با کی؟
    خیلی معمولی جواب دادم:
    - آقا راشا.
    پیمان: راشا دوست من؟
    - دقیقا.
    بابا: تو با اون چی‌کار داشتی تا این وقت شب یه زنگ هم به ما نزدی؟
    - این ادا‌ها چیه در میارید؟صبح که من رو رسوند فهمید می‌خوام برم خرید؛ چون خودش هم خرید داشت پیشنهاد داد من رو بعد از کار ببره.
    پیمان: تو هم قبول کردی؟!
    - آره قبول کردم! خرید کردیم، گـ ـناه نکردیم که این طوری میگی.
    پیمان: خودت خجالت نکشیدی با مرد غریبه‌ای که جمعا سه روز اون هم تو دیدار‌های پنج دقیقه‌ای دیدیش تا نصفه شب رفتی مثلا خرید؟
    دیگه داشت خیلی پررو می‌شد؛ اجازه نداشت برای من غیرتی بشه وقتی شیش سالی که تو لندن بودم حاضر نشد یه بار بیاد به دیدنم!
    - تمومش کن ببینم. اون موقع که من لندن بودم کجا بودی؟ اگه به این اداهات ادامه بدی بر می‌گردم.
    دست پیمان بالا رفت که بزنه تو گوشم؛ ولی مامان جلوش رو گرفت و با حرص به من گفت:
    - پارمیدا برو اتاقت بعدا صحبت می‌کنیم.
    برگشتم تو اتاقم که پریا و شادی هم دنبال من اومدن؛ پریا رو بیرون کردم و به شادی گفتم:
    - فردا می‌رم دنبال خونه!
    شادی: بله؟
    - می‌خوام مستقل بشم! من شیش ساله آزاد بودم، حالا طاقت این رفتارهای پیمان رو ندارم؛ مگه من بچه‌ام؟ اصلا بگیم به راشا شک داره، به من هم شک داره؟
    شادی: نگرانت بود خب خرِ. از اون موقع دل‌مون هزار راه رفته تا تو برگردی.
    - به درک! نمرده بودم که، هر جا بودم برمی‌گشتم.
    شادی با تاسف: پارمیدا عوض شدی.
    - دیگه این حرف رو تکرار نکن.
    شادی: پارمیدا؟
    - چیه؟
    - چیزی بین تو و راشائه؟ چیزی بوده که بهم نگفته باشی؟
    - چطور همچین فکری می‌کنی؟
    - خب آخه به نظرت خیلی زود بهش اعتماد نکردی؟! صمیمیت‌تون زیادی زود نیست؟ تو کلا فقط چند روزه که می‌شناسیش.
    - نمی‌دونم شادی! راستش کنارش یه حسی دارم که انگار مطمئنم در امانم و می‌شه بهش اعتماد کنم. اصلا حس نمی‌کنم تازه دیدمش، انگار یه دوست قدیمیه!
    - پارمیدا تو عاشق راشا شدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    - برو بابا، من یه بار عاشق شدم واسه هفت پشتم بسه.
    - آخه خب چیزهایی که گفتی معنیش اینه که یه احساسی بهش داری.
    - اون وقت خانم روانشناس، چرا با دیدن پرهام قلبم تو حلقم می‌زنه؟ چرا حاضرم هرکاری بکنم تا به اون چشم‌های کورشده‌اش بیام؟ چرا شیش سال عذاب کشیدم؟
    - نمی‌دونم ولله.
    با خنده اضافه کرد:
    - عاشق جفتشونی.
    - مگه می‌شه؟ گمشو بابا! راشا برای من فقط یه دوسته، یه حامی یا یه برادر.
    -برادر؟ راشا؟
    - آره دقیقا شادی. اون مثل برادرمه.
    - چی بگم والا؟!
    - هیچی نگو الان هم برو بخواب. من برم از دل پریا در بیارم.
    - باشه شب بخیر.
    - شب تو هم بخیر عزیزم.
    لباس راحتی پوشیدم و موهام رو باز کردم. آرایشم رو پاک کردم و رفتم اتاق پریا، در زدم که صدای بغض‌دارش اومد:
    - کیه؟
    جیگرم ریش شد از صداش، در رو باز کردم و رفتم تو. عکس دونفره‌ی بچگی‌مون دستش بود و گریه می‌کرد، بدون حرفی رفتم محکم بغلش کردم که گفت:
    - پارمیدا چرا این طوری شد؟ چی عوضت کرده؟ یادته دوتایی تو شیطنت تو فامیل مثال زده می‌شدیم؟ همیشه انگار نه انگار که ازت بزرگ‌تر بودم، من رو بهترین دوستت می‌دونستی و پیمان کارش جمع کردن خرابکاری‌های ما بود.
    آره یادم بود! بعد از جریان پرهام بود که از پریا دور افتادم، هیچ وقت نتونستم چیزی از پرهام بهش بگم و این راز کم کم بزرگ شد و شد دیوار بین من و خواهرم.
    - آبجی دردهای من گفتن ندارن. خودم تنهایی حلش می‌کنم، می‌دونی چرا پیمان الان از همه عصبانی‌تر بود؟ فکر می‌کرد افتادم دنبال پسر مردم! اون هم با همه‌ی ادعاهاش از وقتی یه گوشه از این راز رو فهمیده حساس شده.
    مظلوم گفت: من اندازه‌ی شادی یا پیمان نیستم برات؟
    حق با اون بود. خواهرم برام خیلی عزیزتر از شادی بود! به زور نفسی گرفتم و از چهارده سالگیم و احساساتم به پرهام گفتم تا آخرش، حتی بغـ*ـل کردن راشا رو هم بهش گفتم .
    با احساس سبک شدن نگاهش کردم. وسط‌های قصه پابه‌پام گریه کرده بود و دماغش سرخ بود، صورتش رو پاک کرد و گفت:
    - پارمیدا تا تهش باهاتم آجی! هر چی شد رو من حساب کن.
    مثل قدیم تا صبح رو تخت پریا دراز کشیدیم و دردودل کردیم، اون هم از حسش به کوروش گفت و نزدیک سه صبح بود که خوابیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    ساعت هفت صبح شادی اومد تو اتاق و جفتمون رو بیدار کرد تا پریا بره دانشگاه و من هم بیمارستان. خود شادی هم قرار بود به عنوان مهمان با پریا بره!
    قرارگذاشتیم کار من که تموم شد اون‌ها هم بیان و با هم بریم خونه نگاه کنیم.
    وقتی رسیدم بیمارستان و البته این بار با ماشین هلوی خودم؛ یعنی پورشه‌ی نازم که کادوی برگشتم بود و بابا همون شب سوئیچش رو داده بود، مستقیم و بدون توجه به بقیه رفتم طرف رکسانا که مشغول خوندن پرونده یکی از مریض‌ها بود.
    - سلام.
    - سلام عزیزم.
    - چه خبرها؟ ریحان نیومده؟
    - سلامتی. ریحان امروز شیفت شبه، یکی از همکارها ازش خواهش کرده بود این دفعه رو شیفت‌هاشون رو عوض کنن، تو خوبی؟
    - مرسی. تا کی ایرانی؟
    - شاید تا یکی دوهفته. ویکتوریا خیلی بی‌تابی می‌کنه من هم دلم براش تنگ شده، خود سامیار هم که ولش کنی الان تا پاریس پیاده میره.
    - ویکتوریا کیه؟
    - دخترم. یه سالشه.
    - وای عزیزم! پس چرا اومدید؟
    - مجبور بودیم. سامیار به خاطر یه سری کارها مجبور بود بیاد و چون نمی‌تونستیم جدا بمونیم برادرم و دوست‌هام پیشنهاد دادن نوبتی ویکتوریا رو نگه دارن تا ما برگردیم. بابام و مامان سامیار هم اونجان و خیالم راحته.
    - پس همه‌ی خونواده‌ت اون‌جا هستن!
    - آره دقیقا.
    - می‌شه عکس دخترت رو ببینم؟
    - آره یه لحظه.
    گوشیش رو در آورد و گرفت طرف من؛ بک‌گراند گوشی چهره‌ی یه فرشته کوچولو بود که درست مثل یه تندیس بی‌نقص بود. چشم‌هاش، چشم‌های دکتر ریاحی بود و موهای طلاییش از روشنی حتی کمی به سفید می‌زد و بقیه‌ی اجزای صورتش مثل رکسانا بود؛ البته تو عکس خندیده بود و چال رو گونه‌ی سمت راستش هم خودنمایی می‌کرد.
    - چطور دلت اومد ولش کنی؟
    - اصلا دلم نمی‌اومد، مخصوصا که هر بار با نگاه کردن به چشم‌هاش عشقم رو می‌بینم. ویکتوریا ثمره‌ی عشقمونه و عزیزه، الان هم هر شب داداشم تماس می‌گیره و تصویری ویکتوریا رو می‌بینیم و باهاش حرف می‌زنیم؛ سامیارم بدتر از من عاشقشه.
    - چه اسم نازی داره.
    - اسم مامان مرحوم منه. انتخاب سامیار بود، می‌گفت نقطه‌ی شروع همه چیز اون بوده پس ویکتوریا هم میشه نقطه‌ی شروع ما.
    - عزیزم، چه رمانتیک!
    - آره. وای بدو بریم سر کارمون تا کوروش سروکله‌اش پیدا نشده، با تو که کاری نداره ، من رو می‌کشه.
    خوشم میاد اینجا مثل چی همه از کوروش و سامیار و امیر حساب می‌برن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    - بریم.
    عصر که کارم زود‌تر از همیشه تموم شد با خستگی خودم رو انداختم تو اتاق رست و به جای روپوش مانتوم رو پوشیدم که دیروز با راشا خریده بودم، همون موقع گوشیم زنگ خورد:
    - بله؟
    پریا: آجی ما دم بیمارستانیم. می‌دونم یه ساعتی زود رسیدیم، بیاییم تو؟
    آماده بودم؛ ولی با این حال گفتم من تو اتاق کوروشم بیا با هم بریم.
    پریا با ذوق گفت: وای باشه الان.
    خندیدم و رفتم اتاق کوروش:
    - سلام شوهرخواهر.
    - سلام دختر، کارت تموم شده؟
    - آره، الان مشغول کار خیرم.
    - منظورت چیه؟
    - می‌گم حالا...
    همون موقع در زدن که کوروش با تعجب بفرماییدی گفت و پریا و شادی اومدن تو . کوروش با تعجب به پریا نگاه می‌کرد که یهو گفتم:
    - وای پریا یه لحظه بمون تو اتاق کوروش، من شادی رو ببرم دکتر دماوند معاینه‌ش کنه، الان میاییم.
    و بدون این‌که فرصت صحبت کردن بهشون بدم، شادی رو کشیدم، قبل از بیرون رفتن چشمکی تحویل چهره‌ی متعجب کوروش دادم. شادی بدبخت با بهت گفت:
    - معاینه چیه دیگه؟
    - اَه چقدر خنگی. اون دوتا نیاز داشتن با هم تنها باشن، بیا بریم بوفه یه چیز بخرم برگردیم.
    - دکتر دماوند کیه حالا؟
    - دکتر بخش فیزیوتراپیه، یه خانم مسنِ مهربون. بعدا به پریا بگو دستت درد می‌کرده بردمت پیش اون.
    - خیلی مسخره است که.
    - مهم نیست.
    با هم رفتیم بوفه، چهار تا آب‌پرتقال خریدیم، کمی هم گشتیم و بعد برگشتیم تو اتاق کوروش. پریا با لپ‌های گل انداخته با دسته‌ی کیفش بازی می‌کرد و کوروش نیشش باز بود! با زحمت خنده‌ام رو خوردم و یکی از آب‌پرتقال‌ها رو دادم به کوروش. بعد از خداحافظی با هم سوار ماشین من شدیم؛ به خواست من پریا و شادی با تاکسی اومده بودن تا مجبور نشیم با دوتا ماشین بریم.
    کلی این در و اون در زدیم تا این‌که یه خونه‌ی خوب و مناسب پیدا کردیم، خونه‌ی مورد نظر یه خونه‌ی هفتاد متری و نقلیِ دو خوابه‌ی تازه ساخت تو طبقه‌ی سوم یه ساختمون نزدیک بیمارستان بود.
    قرار شد اگه بهمون اجازه بدن اینجا باشیم، پریا هم بیاد و با من زندگی بکنه، مثل یه خونه‌ی دانشجویی!
    می‌دونستم بابا و پیمان سخت راضی می‌شن، مخصوصا با حاضر جوابی‌های اون شب من. پس فعلا چیزی بهشون نمی‌گیم تا کم کم رو مخشون کار کنم.
    پریا این‌ها رو رسوندم خونه و گفتم می‌رم خونه‌ی یک از دوست‌های بیمارستانم که دانشجوئه تا توی تحقیقش کمکش کنم.
    به خاطر کار داشتن ریحان قرار خودمون افتاده بود به بعد و الان با خیال راحت تو خیابون می‌چرخیدم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم و شماره‌ی راشا رو گرفتم:
    - بله؟
    - راشا، پارمیدام.
    - شناختم. جانم، چیزی شده؟
    - راستش می‌خوام ببینمت.
    - پارمیدا من الان سر صحنه‌ام و حدودا نیم ساعتی کار دارم، تموم که شد خودم بهت زنگ می‌زنم.
    - باشه مرسی.
    - خواهش، فعلا.
    - بای.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    ***
    دانای کل:
    ساعت حدودا هفت و نیم بود که با کات دادن کارگردان، راشا سریع خودش را به کانتر تعویض لباس و گریم انداخت و بعد از حاضر شدن بدون توجه به جمیعتی که برای دیدن عوامل فیلم جمع شده بودند با عجله سوار ماشین شد و چندین بار الکی و با سرعت بالا در خیابان‌ها چرخید تا از شر تمام خبرنگاران و هواداران مزاحم خلاص شود، در همان حال شماره‌ی پارمیدا را گرفت:
    - سلام.
    - سلام. من الان کارم تموم شد، موافقی بریم کافی شاپ و حرفت رو بگی؟
    - باشه؛ ولی آخه تو...
    - اون حله، آدرس رو برات می‌فرستم پس.
    - باشه. پس فعلا.
    - خداحافظ.
    تماس را قطع کرد و شماره‌ی کیوان را گرفت، یکی از دوستان به درد بخورش در مرکز شهر که صاحب کافی شاپی شیک و مدرن با فضای خصوصی بود، کافه‌ی کیوان در و حیاط پشتی با میز و صندلی‌های ویژه برای مهمانان ویژه‌ای مانند راشا داشت تا بدون مزاحم و ترس از دیده شدن ساعاتی را در آرامش باشند.
    با رسیدنش در جلوی کافی شاپ، ماشین را نگه داشت و منتظر پارمیدا ماند. امروز با آزرای کارش آمده بود و شک داشت که پارمیدا بشناسدش که همان موقع پورشه‌ی سرخ رنگ و براقی جلوی ماشینش متوقف شد. راشا در فکر این بود که این مدل پورشه‌ی قرمز رنگ وجود دارد؟ و مشغول وارسی ماشین بود که با پیاده شدن پارمیدا از سمت راننده‌ی ماشین شک زده او هم پیاده شد و قبل از دور شدن پارمیدا صدایش زد، پارمیدا هم متعجب از اینکه راشا را ندیده بود به عقب چرخید:
    - اوا سلام. نشناختم ماشینت رو.
    - پس بی‌حساب شدیم.
    پارمیدا خیلی زود منظور راشا را تحویل گرفت و مانند همیشه نیمچه لبخندی زد و گفت:
    - ببخشیدا دوباره مزاحمت شدم.
    - نه بابا. بفرمایید بریم تو حرف بزنیم.
    به مسیری که راشا به طرف پشت کافی شاپ نشان می‌داد نگاه کرد و گفت:
    - مگه از در نمی‌ریم تو؟
    - چرا؛ ولی نه این در.
    دودل نگاهش کرد و پشت سر راشا به راه افتاد. کیوان جلوی در منتظر بود و با دیدن این‌که راشا همراه یک دختر به کافه آمده متعجب سلامی داد و هر دو را به طرف سالن وی آی پی و مخصوص حیاط پشتی هدایت کرد.
    هر دو کاپوچینو سفارش داده و در سکوت نشستند. این دختر برای راشا جالب بود، نمی‌دانست چرا جلویش از اول شیطنت کرده بود! کاری که چند سال شاید جز چند ماه یه بار جلوی بهترین دوستانش نکرده بود و شخصیت خوبش را تا به حالا فقط پیمان و رهام دیده بودند؛ ولی این دختر از لحظه‌ای که با راشا آشنا شده بود با همه فرق داشت! راشایی که بعد از آن قضیه به هیچ دختری نگاه هم نکرده بود این دختر را بغـ*ـل کرده و دلداری داده بود. از یک چیز مطمئن بود و آن این‌که حسش عشق نیست. بعد از جریان هلیا دوباره آن احساسات را تجربه نکرده بود؛ ولی حسش به پارمیدا هم چیزی نبود که قبلا تجربه کرده باشد!
    پارمیدا همین طور ساکت با دسته‌ی کیفش بازی می‌کرد و در فکر این بود که چطور بدون اینکه شخص سواستفاده‌گر و سمجی دیده شود از راشا کمک بگیرد. کیوان سفارش‌ها را آورد و بدون حرفی روی میز چید و رفت. همراه سفارش‌ها کیک شکلاتی هم آورده بود که توانست لحظاتی افکار پارمیدا را به خود اختصاص دهد! بالاخره گفت:
    - راستش می‌دونم خیلی عجیبه که این‌قدر زود باهات راحت رفتار کردم، در کل چندروزه که آشناشدیم؛ ولی می‌خوام که کمکم کنی.
    - برای...
    با خجالت نفسی گرفت و گفت:
    - سر در آوردن از کارهای پرهام و حتی شاید عاشق کردنش.
    ابروهای راشا بالا پرید و همین طور بدون حرف به پارمیدا خیره شد. پارمیدا هول زده اضافه کرد:
    - من فکر کردم کسی که همجنس خود پرهام باشه بیشتر می‌تونه کمکم کنه و خب مسلما نمی‌شد از پیمان کمک بگیرم و کس دیگه‌ای هم نبود که ماجرا رو بدونه.
    اصولا راشایی که همه می‌شناختند آدم کمک کردن آن هم به دخترانی که تازه شناخته بود، نبود!
    با این حال کنجکاو بود تا بداند آخرش چه می‌شود. بیشتر برایش مثل یک هیجان تازه در زندگیِ روتینش بود، پس از لبخند‌های نادر و به قول رهام دخترکشش زد و گفت:
    - خوش‌حال می‌شم کمک کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    پارمیدا هم عادی لبخندی زد و کمی از کاپوچینویش را خورد و گفت:
    - پس می‌شه ازت بخوام اگه لازم شد به آنیتا نزدیک بشی؟
    راشا تازه کاپوچینویش را مزه کرده بود که با این حرف به سرفه افتاد و بدون توجه به بلندی صدایش با بهت گفت:
    - چی‌کار کنم؟
    - خب آنیتا دختریه که همیشه بهترین‌ها رو می‌خواد و تو بهتر از پرهامی، معروف هم هستی؛ پس اگه اون واقعا عاشق پرهام نباشه جذبت می‌شه.
    - ولی ممکنه واسه کارم دردسر بشه.
    - قرار نیست تا اونجا پیش بره.
    سگرمه‌های راشا ناخواسته در هم رفته بود و پارمیدا پر از حس تشویش منتظر پاسخی از راشا. راشا با حرص اندیشید بعد از هلیا پارمیدا تنها دختری بود که بیش از یک سلام و خداحافظ نصیبش شده بود و حالا؟!
    به زور گفت: قبوله.
    - خوبه. البته باید مغرور رفتار کنی‌ها، معلومه از پسرهای مغرور یشتر خوشش میاد، می‌تونی؟
    ناخودآگاه پوزخندی مهمان لب‌های راشا شد. مغرور بودنش یک امر خیلی عادی بود! چیز عجیب این بود که راشا، راشا کاظمی! حالا با یک دختر که فقط سه روز بود می‌شناخت، با صمیمیت نشسته بود پشت یک میز و برای کاری که به هیچ وجه ربطی به او نداشت نقشه می‌کشید!
    با این حال گفت:
    - سخت نیست، می‌تونم.
    و دوباره لبخند زد.
    - اوکی. یه قراری جور می‌کنم که هم رو ببنید.
    - شرمنده که راحت حرف می‌زنم؛ ولی اومدیم و اصطلاحا آنی پا نداد، اون‌وقت چی؟
    پارمیدا کمی سرخ شد که البته به نظر راشا بی‌جا بود، حرف او فقط برای بهتر توضیح دادن منظورش بود؛ ولی معلوم نبود پارمیدا چه برداشتی کرده. پارمیدا هم حس خجالتش از شنیدن این حرف از زبان راشا را به عقب‌ترین جای ذهش هل داد و گفت:
    - خب، بعد نوبت پرهام می‌شه که بفهمم چقدر عاشق آنیتاست.
    - چطور؟
    - با یکی که اگه بشه خیلی خوب می‌شه.
    - کی؟
    - دوستم تو بیمارستان. خیلی خیلی خوشگله و امکان نداره پسری بتونه ردش بکنه.
    - واسه چی قبول نکنه؟
    - چون شوهر و بچه داره و خیلی هم عاشق شوهرشه.
    - پس بیخی. گزینه‌ی دیگه‌ای نداری؟
    با کمی فکر کردن با لبخند مرموزی که از او بعید بود گفت:
    - چرا یه خوبش رو هم دارم.
    - کی؟
    - یه دوست خوب از لندن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا