کامل شده رمان گـناه یا بیگناه|Aida Farahani کاربر انجمن نگاه دانلود

رمانم چطوره؟

  • عالی

    رای: 62 72.1%
  • متوسط

    رای: 24 27.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    86
وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
gonah_ya_bigonah2.png

«به نام خدا»

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:«گنـ ـاه یا بی گنـ ـاه»
نام نویسنده: Aida farahani کاربرانجمن نگاه دانلود
تایید کننده: £Lⓐh£
ویراستار: Aster
ژانر: درام عاطفی، اجتماعی


خلاصه:

پریناز دختری با قلبی ظریف و شکننده؛ مثل شیشه، پاک و بی‌آلایش؛ مثل دریا، مهربون و بی‌کینه؛ مثل گل‌ها؛ اما مدّت‌هاست که اون رو پشت یک سنگ به ظاهر محکم قایم کرده. اون از آدم‌های سنگدل می‌ترسه؛ چون می‌دونه با قلب مهربونش می‌تونه خیلی راحت در برابر اون‌ها شکست بخوره؛ اما مثل اینکه یادش رفته که حتی خارها هم از محبت، گل میشن.

از کسانی که رمانم رو می‌خونن بسیار ممنونم.
لطفا با نقد کردن، به پیشرفتش کمک کنید.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:-)


دوستان عزیز، توجه کنید:《این رمان کلیشه‌ای نیست.》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg

    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن رمان خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن رمان در انجمن
    جهت ارائه ی رمان شما با کیفیت برتر تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ** مطالعه فرمایید .
    اعلام اتمام رمان به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام رمان و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با رمان ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید ) :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید .
    سوالات و مشکلات خود را در بخش "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    مطرح کنید.

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک رمان خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    «بسم الله الرحمن الرحیم»
    مقدمه:
    هیچ نمی‌خواهم،
    فقط آغـ*ـوش گرم پدرم را
    و لبخند‌های مادرم را
    و شیرینی‌های دوران کودکی‌ام را
    و روز‌هایی که همچو باد گذشتند
    و من حتّی خنکی آن را هم احساس نکردم.
    دوباره سر سجاده‌ام می‌نشینم و دعا می‌کنم.
    برای تمامی بچه‌های یتیم و یسیر،
    برای بچه‌هایی که گشتند پیر
    که شاید روزی در این شهر بزرگ،
    دیدم خواهرم را!
    گرچه او سال‌هاست که مرده است؛
    اما من هنوز هم چشم به راه او هستم.
    خواهر عزیزم،
    کی می‌آیی به دیدنم؟
    ***
    -عروس خانم وکیلم؟
    شهین دختر خاله‌ام گفت:
    -عروس رفته گل بیاره.
    -برای بار دوم عرض می‌نمایم:« دوشیزه مکرمه، سرکار خانم...»
    به دستم که توی دست برسام بود، نگاه کردم. حلقه زیبایی توی انگشتم بود؛ روش یک الماس بزرگ درخشان داشت. وقتی بچه بودم، همیشه فکر می‌کردم که با یه پسر خوشگل و خوش قیافه و مهربون ازدواج می‌کنم. پسری که عاشقانه دوستش دارم؛ اما حالا...
    شادی، دختر عموم، گفت:
    -عروس رفته گلاب بیاره.
    به برسام نگاه کردم، لبخند مزخرفی زده بود و به جلو چشم دوخته بود. اگه قرار بود کثیف‌ترین آدم جهان رو نام ببرم، بدون شک اول اون رو می‌گفتم؛ چرا؟ به خاطر غرورش، به خاطر سنگدلیش، به خاطر این که وقتی به پاش افتادم و کلی ضجه زدم و ازش خواهش کردم که با بهار کاری نداشته باشه، به روم پوزخند زد و از کنارم گذشت.
    -برای بار سوم عرض می‌نمایم:«دوشیزه ی مکرمه، سرکار خانوم پریناز احدی آیا وکیلم شما را به عقد جناب آقای برسام کاشفی در بیاورم، وکیلم؟»
    هنوز باورم نمی‌شد که تن به این ازدواج داده‌ام و سر سفره عقد نشسته‌ام.
    برسام دستمم رو فشار داد، منتظر بود جواب عاقد رو بدم.
    سرم رو پایین انداختم. چشمم به سفره عقد افتاد؛ چه‌قدر قشنگ بود، سفره‌اش از ترمه آبی رنگ اصل دوخته و تمام جام‌های توش از سرامیک فیروزه‌ای ساخته شده بودند و در وسط اون‌ها آینه‌ی بزرگی با قاب سرامیکی همرنگ جام‌ها قرار گرفته بود و در کنار آینه، چشمم به قرآن عتیقه‌ی زیبای آب‌طلا کاری شده خانوادگیمون افتاد. مامان همیشه می‌گفت که قرآن رو توی سفره عقد می‌گذارند؛ چون توی زندگی خوشبختی میاره.
    تو دلم دعا کردم که این قرآن برای من هم شادی و عشق بیاره، دعا کردم که خوشبختم کنه و بهار رو بهم برگردونه.
    در آخر زیر لب گفتم:
    -با اجازه پدر و مادرم و بزرگ‌های جمع، بله.
    صدای جیغ و سوت کر کننده‌ی دخترها و پسر‌های جوون تو گوشم پیچید. همه خوشحال بودند به غیر از من، احساس می‌کردم که تو این جمع غریبه‌ام.
    از اتفاقاتی که اطرافم می‌افتاد، چیزی سر در نمی‌آوردم. به همه کسایی که می‌اومدن و بهمون تبریک می‌گفتند، فقط لبخندی می‌زدم و ازشون تشکر می‌کردم.
    برسام: این‌قدر تو خودت نباش، بخند. نمی‌خوام کسی شک کنه که ازدواجت اجباری بود.
    می‌خواستم چیزی بهش بگم که چشمم به مامان و بابای برسام افتاد که با لبخند به سمتمون می‌اومدند.
    سریع افکارم رو فراموش کردم و یه لبخند مصنوعی رو لبم چسبوندنم و خودم رو شاد نشون دادم.
    مهلا (مامان برسام) با خوشرویی بغلم کرد و گفت:
    -وای! فقط خدا می‌دونه که چه‌قدر خوشحالم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بتونم همچین دختر عروسک و ماهی رو برای برسامم پیدا کنم.
    دست‌هام رو دورش حلقه کردم و با همون لبخند مصنوعی گفتم:
    -اختیار دارید، من باید به شما افتخار کنم که همچین پسر خوب و آقایی رو تربیت کردید، در واقع شما باعث و بانی خوشبختی منید.
    مهلا از بغلم بیرون اومد و گفت:
    -من برم با مهمون‌ها سلام و علیک کنم، ناسلامتی مامان دومادم‌ها!
    بعد هم خنده‌کنان رفت. با شهریار(بابای برسام) هم دست دادم و به گرمی ازش استقبال کردم.
    وقتی که اون هم رفت تا با مهمون‌هاسلام و علیک کنه، به برسام طعنه زدم:
    -مامان و بابات خیلی مهربونن. درست برعکس توان، حیف همچین پدر و مادر گلی که پسری مثل تو دارن.
    اخم کرد.
    ادامه دادم:
    -راستی، چیزی درباره ازدواج اجباریمون بهشون گفتی؟
    - نه، چیزی بهشون نگفتم.
    با طعنه و تمسخر گفتم:
    -مطمئنم که وقتی بفهمند خیلی ناراحت میشن و اگه کسی پیدا شه که تموم این قضایا رو بهشون بگه...
    سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
    -اگه کسی پیدا بشه که همه چی رو بهشون بگه، مطمئن باش اولین کسی که ضرر می‌بینه خودتی، بعد بهار.
    بعد با پوزخند ازم فاصله گرفت و رفت. بی‌صدا روی صندلی جلوی سفره عقد نشستم. بار اولش نبود که ما رو تهدید می‌کرد. چشمم به عمو و زن عمو افتاد که باهم حرف می‌زدند و می‌خندیدند، بیچاره‌ها از هیچی خبر نداشتند، برسام رو نیمه‌ی گمشده من می‌دیدند و فکر می‌کردند من خیلی دوستش دارم.
    نمی‌دونم، شاید تقصیر از من بود. اگه از همون اول موضوع بهار رو باهاشون در میون می‌گذاشتم، کار هیچ‌وقت به این‌جور جاها نمی‌کشید و برسام هم نمی‌تونست بهار رو بدزده.
    با صدای بلند آهنگ حواسم به مردها که بیرون می‌رفتند و دختر‌ها که وسط می‌اومدند، جمع شد. خیلی ناراحت بودم و دلم نمی‌خواست کسی غمم رو ببینه. لبخندی زدم و رفتم وسط، توی اون موقعیت تنها چیزی که می‌تونست من رو از فکر بهار و برسام در بیاره، همین بود.
    تا آخر شب رقصیدیم و کلی با بچه‌ها خندیدیم. واقعا باید به خودم افتخار کنم که توی هر شرایطی می‌تونم خودم رو شاد نشون بدم.
    وقتی که آخرین مهمون هم رفت، به طبقه بالا توی اتاقم رفتم و بدون توجه به صدازدن‌های زن عمو که ازم می‌خواست کمکش کنم تا موهای شینیون شده‌اش رو باز کنه، پیراهن خوشگل عقدم رو با یک لباس راحتی عوض کردم و بعد از پاک‌کردن آرایش و بازکردن موهام، روی تخت ولو شدم و خیلی زود خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    "Doops Doops Doops Doops
    Doops Doops Doops Doops
    akala sakala... makala sakala
    Apollo popollo... Apollo popollo
    doops doops doops doops"
    با صدای بلند و عجیب غریبی از خواب پریدم، دستم رو روی قلبم که مثل تبل می‌زد، گذاشتم.
    -یاعلی، بسم الله! چی شده؟ این صدای چیه؟
    یه کم که گذشت، هوشیاری لازم رو به دست آوردم و فهمیدم این‌جا اتاقمه و من پریناز هستم که هرشب این‌جا می‌خوابم و این آهنگِ زنگ گوشیمه که من رو از خواب بیدار کرده.
    از شدت صدا، انگشت‌هام رو محکم تو گوش‌هام فرو کردم و در همون حال دنبال گوشیم گشتم.
    زیر تخت که نمی‌تونست باشه، روی تخت رو نگاه کردم؛ پر از آت و آشغال بود، نمی‌دونستم چه‌جوری دیشب این‌جا خوابم بـرده. هر چی اثاث روی تخت بود به پایین پرت کردم؛ اما چیزی پیدا نکردم.
    "yalko yalko yalko
    stapalo takalo
    stoompata yakolo
    stoompata yakolo"
    همه جا رو گشتم، هیچ جا نبود.
    گوش‌هام کم کم داشتند درد می‌گرفتند، شاید به خاطر آهنگ بلند و تند بود یا شایدم به خاطر انگشت‌هام بود که پرده‌های گوشم رو داشتند سوراخ‌ می‌کردند.
    صدای زن عمو از پشت در می‌اومد:
    -پریناز! داری اون تو چی کار می‌کنی؟ زود آهنگ رو قطع کن، سرم درد گرفت.
    در حالی که تو اتاق بدو بدو داشتم دنبال گوشیم می‌گشتم، داد‌ زدم:
    -یکی به گوشیم زنگ زده؛ ولی نمی‌تونم پیداش کنم.
    "toomalato sakalato, stabio mahalato
    stoobiaaaaaa maaalato
    stoobiaaaaaa maaalato
    Doops Doops Doops Doops
    Doops Doops Doops Doops"
    زن عمو در اتاق رو باز کرد که با قطع‌شدن آهنگ یکی شد. حتما طرف از پشت خط موندن خسته شده بود و قطع کرده بود.
    - پریناز.
    -بله؟
    - می‌دونی گوشیت کجاست؟
    - اگه می‌دونستم که جواب می‌دادم.
    -تو دستته.
    -بله؟
    -گوشیت تو دستته.
    با تعجب به دستم نگاه کردم، نه! حتما اشتباه دیدم؛ یعنی گوشیم در تمام این مدت تو دستم بوده؛ ولی چه‌جوری؟ چند بار چشم‌هام رو باز و بسته کردم؛ اما گوشیم همون‌جا تو دستم مونده بود. با اخم گفتم:
    -یعنی در تمام این مدت سر کار بودم؟
    زن عمو خندید و گفت: از دست تو.
    بعد یکهو لحنش عوض شد و با داد گفت:
    - پریناز!
    هول شدم و گفتم:
    -بله؟
    -چرا اتاقت این‌قدر کثیفه؟
    دور و برم رو نگاه کردم؛ لوازم آرایشم و لباس‌هام همه کف زمین ولو شده بودند، کلی کتاب هم که قبلاً روی تخت بودند، الان دور تا دور تخت رو دایره‌وار پوشونده بودند.
    سعی کردم توضیح بدم:
    - آخه داشتم دنبال گوشیم می‌گشتم.
    -به خاطر یه گوشی کل این‌جا رو به هم ریختی؟
    -حالا جمعش می‌کنم.
    زن عمو چند ثانیه به اتاقم و بعد چند ثانیه به من نگاه کرد و با خنده گفت:
    -من که دلم روشن نیست.
    و با گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت.
    به خودم گفتم:
    - چرا صدای گوشیم این‌قدر بلند شده؟ قبلاً که این‌طوری نبود.
    صفحه موبایلم رو باز کردم. بلوتوثش روشن بود و این فقط یک معنی می‌داد.
    -اسپیکر!
    سمت جایی که حدس می‌زدم باشه؛ یعنی میزم رفتم و از میون وسایل درهم برهمی که روی هم تلنبار شده بود، اسپیکرم رو برداشتم، روشن بود.
    -پس دلیل این همه سر و صدا این بود. دفعه بعد باید یادم باشه که حتماً جفتشون رو خاموش کنم.
    گوشیم دوباره زنگ خورد، بدون این که اسم طرف رو نگاه کنم، سریع جواب دادم:
    -بله؟
    صدای مردونه‌ای توی گوشم پیچید:
    -بیا دم در.
    این دیگه کیه؟ شاید مزاحمه.
    -عذر می‌خوام، شما؟
    صدای خندش رو از پشت تلفن شنیدم و بعد چند ثانیه مکث.
    من: الو؟
    -...
    -الو؟
    -...
    -الو؟
    -...
    -هوی!
    بازم هم جواب نداد. صدای ریز ریز خندیدنش رو می‌شنیدم، پس هنوز پشت خط ایستاده بود. شروع به چرت و پرت گفتن کردم.
    -عمو؟
    -...
    -دایی؟
    -...
    -بقال سر کوچه؟
    -...
    -ممد سیبیل؟ اکبر جوجه؟ غلام خوش صدا؟ جواد پشمالو؟
    -...
    -مثل این که نمی‌خوای جواب بدی.
    -...
    منم دیگه هیچی تو تلفن نگفتم و گوشیم رو همین‌جوری گذاشتم روی میز و بیرون رفتم. برام مهم نبود که کی زنگ زده، فقط می‌خواستم ببینم تا کِی می خواد روی سکوت بمونه؟
    رفتم پایین توی آشپزخونه، زن عمو بساط صبحونه رو پهن کرده بود؛ اما خودش توی آشپزخونه نبود. به احتمال زیاد داشت به گل‌ها آب می‌داد. از پنجره توی حیاط رو نگاه کردم، درست همون‌جوری که حدس زده بودم، گل‌ها رو آب می‌داد و باهاشون حرف میزد. آخه میگن که گل‌ها حرف‌های آدم‌ها رو می‌فهمند و احساسات سرشون میشه.
    به گل‌های شمعدونی توی باغچه نگاهی انداختم و سر میز صبحونه رفتم و برای خودم چایی ریختم و با نون، کره، مربا و عسل، حسابی از خودم پذیرایی کردم.
    بعد از نیم ساعت به اتاقم برگشتم. گوشیم رو که هنوز روی میز بود، رو برداشتم و به صفحه‌اش نگاه کردم، مزاحمه هنوز قطع نکرده بود. تماس رو قطع کردم و گوشیم رو روی میزگذاشتم. بعد هم به قصد تمیز کردن اتاقم خم شدم تا لباس‌هام رو از کف زمین بردارم که گوشیم زنگ خورد، حتماً دوباره همون مزاحمه بود.
    "Doops Doops Doops Doops
    Doops Doops Doops Doops
    akala sakala... makala sakala
    Apollo popollo.. Apollo popollo
    doops doops doops doops"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    اسم گیرنده تماس رو نگاه کردم: "برسام"
    حتماً یک خواسته‌ی مسخره دیگه داشت که می‌خواست به خاطرش دوباره پای بهار رو وسط بکشه. اخمی کردم و رد تماس زدم، بعد گوشیم رو روی میز پرت کردم. یاد اولین باری که دیدمش افتادم؛ داشتم پیاده به دانشگاه می‌رفتم که دیدم داره از توی سانتافه‌ی سفیدش بهم نگاه می‌کنه. اون روز فکر کردم ازم خوشش اومده؛ چون چندبار دیگه هم دم در دانشگاه و خونمون دیده بودم، خداییش کی فکر می‌کرد که برسام همچین آدم پستی از آب در بیاد؟
    صدای زنگ دوباره به صدا در اومد و من هم دوباره "رد تماس" رو زدم. چند بار دیگه هم زنگ زد؛ ولی جواب ندادم.
    مدت کوتاهی شاید به اندازه دو دقیقه زنگ نزد؛ ولی بعد صدای اس ام اسش اومد. پیام رو باز کردم.
    -بیا دم در.
    جوابش رو ندادم.
    - اگه جون بهار برات مهمه، بیا دم در.
    باز دوباره پای بهار رو وسط کشید، مگه اون اسباب بازیه که بازیچه کثافت کاری‌های اون بشه؟ مگه زندگی اون کشکه که هی پای جونش رو وسط می‌کشه؟ گـ ـناه اون بی‌چاره چیه؟ از اتاقم خارج شدم، رفتم توی پذیرایی و در خروجی رو باز کردم که یهو یاد زن عمو افتادم که توی حیاط به گل‌ها آب می‌داد، سمت پنجره رفتم و بیرون رو نگاه کردم. آب پاش قرمز رنگش رو دیدم؛ اما خودش رو نه! می‌خواستم در رو باز کنم و گوشه و کنار حیاط رو بگردم که صدای زن عمو رو از توی حموم شنیدم که برای خودش آواز می‌خوند.
    -«به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
    به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی
    بنشین لب زنده رودش که یابی نشانی
    از نغمه‌ای خفته در گوشه‌ی اصفهانی
    به اصفهان رو که از عاشقی دارد نشانی
    به زنده رودش سلامی ز سوی ما رسانی...»
    (آهنگ به اصفهان رو از سالار عقیلی)
    حالا که از بابت زن عمو خیالم راحت شده بود، در رو باز کردم و بیرون رفتم. برسام رو دیدم که جلوی در منتظر ایستاده بود.
    به محض دیدنم، لبخند مزخرفی زد و گفت:
    -اومدم باهات حرف بزنم.
    -زود حرفت رو بزن و برو که اصلا حوصلهَ تو ندارم.
    با لحنی که تمسخر توش موج میزد، گفت:
    -اینجا که نمیشه.
    و به ماشینش اشاره کرد؛ یعنی بیا تو ماشین بشین تا حرف بزنیم. حتماً بازم یه خواسته بی‌مورد داشت که به خاطرش می‌خواست دوباره پای بهار رو وسط بکشه. با اخم‌های تو هم رفته، رفتم و تو ماشینش نشستم. برسام هم در ماشین رو باز کرد و توش نشست.
    -اومدم تا تاریخ عروسی رو مشخص کنم.
    بی‌معطلی گفتم: سال دیگه.
    -آخر این ماه.
    جیغ زدم:
    -چی؟ این که خیلی زوده. من هنوز آمادگی ندارم.
    بدون اینکه حتّی نگام کنه و به حرفم اهمیتی بده، ادامه داد:
    -امشب با خونواده‌ام برای تعیین کردن وقت عروسی میایم خونتون، تو هم میگی آخر این ماه.
    -اما...
    -مگه جون بهار برات مهم نیست؟
    به طور کاملاً ناگهانی و غیر ارادی از جام بلند شدم و محکم زدم تو گوشش و سرش جیغ زدم:
    - دیگه حق نداری یک بار، حتّی یک بار دیگه اسم اون رو به زبون بیاری، جون اون بی‌ارزش نیست که هی ازش حرف می‌زنی. از الان بهت اخطار میدم، اگه یک بار، فقط یک بار دیگه پای خواهرم رو وسط بکشی اون دهن کثیفت رو پر خون می‌کنم.
    بعد هم سریع از ماشینش پیاده شدم و هرچی زور داشتم تو دست‌هام جمع کردم و در رو محکم بستم.
    سعی می‌کردم با محکم راه رفتن و کوبیدن پاهام روی زمین خشم خودم رو خالی کنم؛ اما هیچ نتیجه‌ای نداشت. صدای برسام و از پشت سرم شنیدم.
    -روانی! در ماشینم رو داغون کرد، دارم برات پریناز خانوم، دارم برات.
    بی‌توجه بهش وارد خونه شدم و در رو بستم و بهش تکیه دادم.
    بهار.
    مدام این کلمه توی ذهنم تکرار میشد. خواهرم، تک خواهرم، تنها کسی که توی این دنیای بی‌رحم داشتم، امانتی مامان و بابام، یک دختر بی‌گـ ـناه که فقط هشت سالشه، اون فقط یک بچه است. یک چیزی تو گلوم بود؛ یک چیزی مثل سنگ، یک بغض. یاد برسام و آینده مبهمی که باهاش داشتم، افتادم. مگه بابام چی کار کرده بوده که اون این‌طوری می‌خواست ازش انتقام بگیره؟ حتماً بعد ازدواج ازم سوء استفاده می‌کرد و با یک بچه بی‌گـ ـناه طلاقم می‌داد. دیگه نتونستم اون بغض سنگین رو تحمل کنم و اجازه دادم سیل اشک‌هام روی گونه‌هام روون بشن. گریه کردم؛ اما نه با صدای بلند، نمی‌خواستم زن عمو صدام رو بشنوه. سرم رو روی پاهام گذاشتم و گریه کردم؛ یاد خاطرات بچگیم افتادم. روزهایی که با مامان و بابا دور هم بودیم، شاد بودیم و می‌خندیدیم. سرم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا! یادت میاد وقتی کوچیک بودم چقدر دعا می‌کردم؟ دعاهایی که هیچ‌وقت برآوردشون نکردی؟ یادته دعا کردم مامان مریمم رو بهم برگردونی؟ یادته دعا کردم بابا سعیدم رو دوباره زنده کنی؟ یادته؟ تو هیچ‌کدومشون رو بهم برنگردوندی؛ ولی در عوض چیزهای دیگه‌ای بهم دادی. چیزهایی که هیچ‌وقت نتونست جای اون‌ها رو برام پر کنه؛ ولی تونست کاری کنه که غمم رو فراموش کنم. حالا یک دعای دیگه دارم، یک خواسته. فقط... فقط همین یه دعام رو مستجاب کن، فقط همین یکی رو. هر چی کار خوب تا حالا کردم رو جمع و روی هم تلنبارشون کن و ازشون برای مستجاب شدن دعام استفاده کن. فقط ازت می‌خوام حواست به بهار باشه، شاید نتونه زیر دست آدم‌های برسام طاقت بیاره، مراقبش باش، خواهش می‌کنم.
    بعد از کلی گریه کردن و درد و دل کردن با خدا، وقتی که آروم شدم، از جام بلند شدم و کشون کشون حیاط رو طی کردم و وارد خونه شدم. پله ها رو طی کردم و به اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت ولو کردم. اون همه گریه انرژی زیادی ازم گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    -پریناز!
    چی شده؟کی جیغ زد؟ساعت چنده؟ با ترس دور و برم رو نگاه کردم تا ببینم کی من رو صدا کرده؟
    شادی رو که دم در وایساده بود، دیدم. مانتوی یخی با شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و مقنعه‌اش رو هم سرش کرده بود که نشون می‌داد، تازه از دانشگاه برگشته.
    -باورت نمیشه چی شده؟ مهلا زنگ زده تا امشب بیان تاریخ عروسی رو مشخص کنن.
    قیافه‌اش رو تار می‌دیدم. چشم‌هام رو مالوندم و دوباره نگاهش کردم، رنگ مانتوش همون یخی بود؛ اما خال‌های سفید هم روش داشت با یک کمر بند سفید که محکم دور کمرش بسته شده بود و هیکل قشنگش رو به نمایش می‌گذاشت. فقط خدا می‌دونه چند بار بهش تذکر دادم تا مانتوی تنگ نپوشه!
    -خودم که این رو می‌دونستم.
    شادی با تعجب گفت:
    -می‌دونستی؟ از کجا؟ مهلا که همین الان زنگ زد.
    هول شدم و تند تند گفتم:
    -من گفتم می‌دونستم؟ نه، اشتباه شنیدی می‌خواستم بگم نمی‌دونستم.
    -اگه نمی‌دونستی که کلی ذوق می‌کردی.
    -خب من خواب بودم، حال نداشتم احساساتی بشم.
    با چشم‌های ریزشده نگاهم کرد و خواست چیزِ دیگه‌ای بگه که سریع گفتم:
    -راستی چرا این‌جوری اومدی تو اتاقم؟ زهره‌ام رو ترکوندی.
    - من از کجا می‌دونستم که تو خواب بودی. تازشم...
    بقیه حرف‌هاش‌ رو گوش ندادم. خیلی خوابم می‌اومد. روی تخت ولو شدم که جیغم هوا رفت.
    -آی!
    از جام پریدم و پشت گردنم رو که حسابی می‌سوخت با دستم مالش دادم. وقتی که سوزشش کم‌تر شد، برگشتم و روی تخت، جایی رو که خوابیده بودم نگاه کردم. یه مجسمه آهنی فرشته‌ای که تیر عشق به سمت آسمون گرفته بود، زیرم بود. این کی از این‌جا سر درآورد؟ حتما صبح وقتی داشتم دنبال گوشیم می‌گشتم، اشتباهی روی تخت پرتش کردم.
    شادی در حالی که به یک نقطه نامعلوم کف زمین خیره شده بود، با نگران‌ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم، زیر لب گفت: پریناز!
    گردنم به قدر می‌سوخت که اصلاً نفهمیدم چی گفت و متوجه لحن نگرانش نشدم. سعی کردم به پشت بچرخم و موهام رو بالا بگیرم تا از توی آینه گردنم و بهتر ببینم و اصلا حواسم نبود که داره چی میگه.
    -یه چیزی هست که می‌خوام بهت بگم.
    داشتم به این فکر می کردم که دیدن پشت گوش سخت‌تره یا پشت گردن؟ چون هرچی این ور و اون ور می‌چرخیدم، نمی‌تونستم پشت سرم رو ببینم.
    -راستش من از یکی خوشم اومده.
    فقط بخش آخر حرفش رو شنیدم. بلند و با تعجب گفتم:
    - چی؟
    سرش پایین بود، انگار از حرفی که می‌خواست بزنه، خجالت می‌کشید.
    -همه چیز از دیروز صبح شروع شد، درست وقتی که تو آرایشگاه بودی و من توی خونه داشتم سفره‌ی عقد رو می‌چیدم. شهین اومد تو و گفت از مردایی که توی حیاط لامپ رنگی می‌زدند و صندلی می‌چیدند، یکی رو اجیر کرده تا بیاد تو زدن ریسه ها بهمون کمک کنه. همه به جنب و جوش افتادیم و یک چیزی سرمون کردیم. شهین رفت و گفت که پسر بیاد تو. همین که چشمم بهش افتاد، زمان برام متوقف شد، دیگه از دور و برم هیچی نمی‌فهمیدم، فقط من بودم و اون و ضربان قلبم که تاپ تاپ صدا می‌داد. تا آخر شب چشمم دنبالش بود. هرجا که می‌رفت و هرکاری که می‌کرد، دنبالش می‌کردم. وقتی می‌خندید ته دلم آشوب می‌شد، وقتی اخم می‌کرد دنیا رو سرم آوار می‌شد. پریناز، من عاشقش شدم.
    لبخندی به روش زدم. پس دختر عموی ما هم عاشق شد، ای کاش برسام هم عاشق من می‌شد و اذیتم نمی‌کرد. اون‌وقت من رو خونه خودش می‌برد و دنیاش رو به پام می‌ریخت. ای کاش...
    می‌خواستم حرفی بزنم که زن عمو از طبق پایین صدامون زد.
    -دخترها! بیاین پایین غذا درست کردم.
    گفتم:
    -حالا بریم ناهار بخوریم، بعداً درباره‌اش حرف می‌زنیم. اگه نریم زن عمو می‌کشتمون.
    با حرکت سر حرفم رو تایید کرد. از اتاق بیرون زدیم و شادی به طرف اتاقش رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه و من هم توی آشپزخونه رفتم.
    -به به! زن عمو بوی قیمه راه انداختی. من برای قیمه می‌میرم.
    برای خودم غذا کشیدم و روی میز گذاشتم و شروع به خوردن کردم؛ اما اصلاً مزه غذا‌ها رو زیر زبونم احساس نمی‌کردم؛ چون همش فکرم درگیر برسام بود و به شب که با خانواده‌اش می‌اومد و حرف‌هایی که قرار بود که بزنم، فکر‌کردم.
    وسط‌های غذا بودم که شادی اومد تو و برای خودش غذا کشید و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت:
    -مامان، تو هم بیا غذا بخور.
    -حواست پرته‌ها! همین دیروز بهت گفتم که می‌خوام یه رژیم سفت و سخت بگیرم تا واسه عروسی پریناز لاغر بشم.
    به زن عمو نگاه کردم. نمی‌دونست که داره خودش رو برای بدبختی من آماده میکنه، نه عروسیم.
    تا آخر غذا حرفی بینمون رد و بدل نشد. من که حسابی تو فکر عصر و حرف‌هایی که باید بزنم بودم و شادی هم که تو فکر درس‌های دانشگاه بود و زن عمو هم از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد.
    غذا رو که تموم کردم، رفتم کنار ظرف شویی و ظرف‌ها رو شستمشون.
    -دستت درد نکنه زن عمو، خیلی چسبید.
    -نوش جان عزیزم.
    داشتم از آشپزخونه خارج می‌شدم که شادی صدام زد:
    -پری.
    برگشتم طرفش:
    -صد بار بهت گفتم اسم من رو مخفف نکن، خوشم نمیاد. کامل بگو، پَ.. ری.. ناز.
    بخش آخر جمله‌ام رو بخش بخش گفتم.
    شادی خندید:
    -خب، حالا خانم پَ.. ری.. ناز به ما افتخار می‌دید که باهاتون سریال ترسناک ببینیم یا این که باید بیایم دست‌بوسی تا شما رخصت بدین؟
    من دختر شاد و شنگولی بودم، برای این که تغییر حالتم رو بعد از عقد برسام نفهمه، الکی خندیدم و گفتم:
    -از اون‌جایی که من خیلی مهربون و دلسوزم به شما افتخار هم‌نشینی و هم‌صحبتی با خودم رو میدم.
    -خوبه. پس تو برو، من هم الان میام.
    -باشه.
    به پذیرایی رفتم و رو مبل راحتی جلوی تلویزیونمون نشستم. چیزی نگذشت که شادی با یک بسته سی دی داخل شد. یکی از سی دی ها رو توی دی وی دی گذاشت و خودش پهلوی من نشست، کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد.
    تا عصر نشستیم و چند قسمتش رو کامل دیدیم. عاشق فیلم ترسناک بودم و همیشه یکی رو اجیر می‌کردم تا باهام ببینه؛ ولی این بار اصلاً حال و حوصله و دل و دماغش رو نداشتم. فکرم درگیر نقشه‌ای بود که کشیده بودم. همه چیز به برسام مربوط می‌شد.
    زن عمو بهم اجازه نداد که بیش‌تر فکر کنم؛ چون به اتاق اومد و با داد و هوار گفت:
    -دخترها، شما هنوز حاضر نشدید؟ الان مهلا میاد، بدویید برید بالا حاضر شید.
    شادی با ناله گفت:
    -اه مامان، جای حساسش بود.
    هیچ اعتراضی نکردم؛ چون اصلاً حواسم به فیلم نبود. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    از بین لباس‌هایی که کف زمین افتاده بودند، یک شلوار دمپای سفید با یه سارافون بلند مشکی برداشتم و پوشیدم. بعد کفش‌های پاشنه بلند سفیدم رو پام کردم و برای آرایش فقط یک رژ لب کم رنگ زدم که اون رو هم کف زمین پیدا کرده بودم. مژه‌هام بلند بودند و نیازی به ریمیل نداشتم. در کل قیافه‌ام خوب بود؛ پوستم سفید و چشم‌هام درشت بود، ابروهام مشکی و هشتی بودند. دماغم کوچیک و خوشگل بود و به قول زن عمو مثل دماغ عملی‌ها بود، وقتی هم می‌خندیدم، روی لپم یک چال کوچولو می‌افتاد. موهام پرکلاغی بود و تا بالای گودی کمرم می‌رسید. از قیافه خودم خوشم می‌اومد، قیافم در برخورد اول خیلی مظلوم به نظر می‌رسید؛ اما اصلاً این طور نبودم و خیلی راحت می‌تونستم یک جنجال حسابی راه بندازم، این خصوصیت اخلاقی رو از خاله خدا بیامرزم به ارث بـرده بودم.
    به کل، برسام و همه چیز رو فراموش کرده بودم و داشتم خودم رو تو آیینه نگاه می‌کردم که صدای زن عمو رو از پشت در شنیدم:
    - پریناز زود بیا پایین، اومدند.
    -الان میام.
    این رو گفتم و سریع از توی کمد یه شال راه راه سفید-مشکی برداشتم و سرم کردم و برای بار آخر به خودم توی آیینه نگاهی انداختم و موهام رو کامل زیر روسریم فرستادم. دوست نداشتم برسام موهام رو ببینه.
    صدای شادی رو که داشت به همه سلام می‌داد از پایین شنیدم. خودم رو سریع به پذیرایی رسوندم، همه با ورودم از جاشون بلند شدند. شادی رو ندیدم؛ اما به جاش یک پسری رو دیدم که روی یکی از مبل ها لم داده بود و با گوشیش ور می‌رفت؛ به احترام ورودم بلند نشد که هیچ، سرش رو از اون ماسماسک بدرد نخور هم بیرون نیاورد که ببینه کی تو اتاق اومده. اهمی کردم تا متوجه حضورم بشه؛ ولی انگار نه انگار. مهلا که دید دارم به پسر چپ چپ نگاه می کنم، گفت:
    -پریناز عزیزم، ایشون بردیا هستن؛ پسر خاله‌ی برسام.
    نگاهم رو از بردیا گرفتم و به مهلا نگاه کردم و بهش سلام دادم. من رو توی آغوشش کشید. برای یک لحظه غصه‌هام رو فراموش کردم و غرق در لـ*ـذت شدم. بوی مامانم رو می‌داد؛ اما نه! من نباید از مادر کسی که زندگیم رو به گند کشیده خوشم بیاد. سریع از بغلش بیرون اومدم. فکر کنم ناراحت شد؛ اما برای من مهم نبود. با شهریار دست دادم و به برسام فقط یه سلام خشک و خالی کردم، بعد هم معذرت خواستم و به بهونه آوردن چای به آشپز خونه رفتم.
    اونجا شادی رو دیدم که ناخن‌هاش رو داشت می‌خورد.
    با اخم گفتم:
    - بعد شش سال بالاخره تونستم از ناخن خوردن ترکت بدم، حالا دوباره شروع کردی به خوردن؟
    بدون اینکه به حرف‌هام توجهی داشته باشه با نگرانی گفت:
    -پریناز!
    در حالی که داشتم توی چای ساز آب می‌ریختم و حواسم سمت اون بود، گفتم:
    -هوم؟
    - اون پسر رو دیدی که گوشه اتاق نشسته بود و با گوشیش کار می‌کرد؟
    - آره.
    -این همون پسر توی مراسم عقد بود.
    چیزی نمونده بود که آب جوش رو روی خودم بریزم، داد زدم:
    -چی؟ تو از اون خوشت اومده؟
    شادی پرید دستش رو روی دهنم گذاشت و بلند گفت:
    -هیس! صدات رو می‌شنون.
    دستش‌ رو از روی دهنم کندم و با اخم گفتم:
    -صدای تو رو که بیش‌تر می‌شنون.
    آشپزخانه ما کنار پذیرایی نبود و ازش خیلی فاصله داشت، همیشه از این قضیه به زن عمو شکایت می‌کردم؛ چون وقتی وسط یک فیلمی می‌خواستم برم تا آب بخورم، باید کلی راه می‌رفتم تا برسم به آشپزخونه و وقتی هم بر می‌گشتم فیلمه تموم شده بود؛ اما این بار خدا رو صد هزار مرتبه شکر کردم؛ چون اگه نزدیک بود، صدای جیغمون رو می‌شنیدند، البته مطمئنم که الان هم شنیدن؛ ولی چون آشپزخونه دوره حتما صدا رو کم‌تر شنیده‌اند. رفتم بیرون و یواشکی پذیرایی رو نگاه کردم. مهلا و شهریار و برسام به همراه عمو و زن عمو با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کردند. البته بردیا هنوز سرش تو گوشیش بود. آروم گفتم:
    -بفرمایید چاییتون رو بخورید، سرد نشه یک وقت.
    و لبخند ملیحی زدم.
    بردیا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، گفت:
    -تو که هنوز چایی نیاوردی.
    اوخ! سوتی دادم.
    -خب... الان میارم.
    و بعد هم سریع به آشپزخونه برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    شادی گفت:
    -خاک تو سرت، سوتی از این ضایع‌تر نبود که بدی؟
    با اخم گفتم:
    -همش تقصیر توئه دیگه.
    و در قوری رو باز کردم و توش پودر قهوه ریختم.
    -راستی شادی.
    -هوم؟
    -تو واقعا از این پسر، بردیا خوشت اومده؟
    -آره! خیلی خوبه. هم قیافه‌اش مهربونه، هم خوش تیپه، تازه صداش هم خیلی قشنگه.
    -داری شوخی می‌کنی دیگه؟ اونی که من دیدم، هیچ کدوم از این ویژگی‌ها رو نداشت. البته خوشگل بود؛ ولی خب یک جورایی بهش می‌خورد از این بی‌بند و بارها باشه. هه! دختر عموی ما رو باش، از کی خوشش اومده.
    -حالا مثلا برسام چه ویژگی داره که شما ان‌قدر سنگش رو به سـ*ـینه‌ات می‌زنی؟ ها؟
    همون موقع زن عمو به آشپزخونه اومد و با عصبانیت بهم گفت:
    -از دست تو دختر، آبروم رو بردی، حالا زود چایی ها رو ببر، یک ساعته بیچاره ها اومدن.
    -وا! زن عمو هنوز یک ربع هم نشده.
    -حالا هر چی، بجنب ببینم.
    قهوه‌ها رو توی فنجون‌های سلطنتی ریختم و بیرون بردم.
    همه گرم حرف زدن بودن. میون جمع رفتم و اول به مهلا و شهریار قهوه تعارف کردم، فکر می‌کردم مهلا به خاطر بیرون اومدن از بغلش، از دستم ناراحت باشه؛ ولی مثل شوهرش با لبخند قهوه برداشت و من رو یک دنیا شرمنده کرد. واقعا لیاقت این زن بیش‌تر از این بود که برسام پسرش باشه. با همین افکار جلوی برسام هم سینی قهوه رو گرفتم. با همون لبخند چندش همیشگی یک فنجون برداشت.
    سریع دور و برم رو نگاه کردم، کسی حواسش به ما نبود. با پاشنه‌ی پانزده سانتی کفشم یه لگد جانانه به پاش زدم. از درد داد بلندی زد و قهوه رو به کل روی کت شلوار سفیدش خالی کرد.
    با دادش همه به طرفمون برگشتند.
    الکی لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
    - ای وای! چرا حواست رو جمع نمی‌کنی؟ بمیرم برات، سوختی؟
    بعد نشستم روی زمین و با گوشه شالم کت شلوارش رو پاک کردم. با بدخلقی گفت:
    - نمی‌خواد تمیزش کنی.
    لب‌هام رو غنچه کردم و گفتم:
    -آخه چرا؟ مگه میشه وقتی عش...
    با دست‌هاش به عقب هلم داد و گفت:
    - دِ برو دِ! گفتم نمی‌خواد تمیز کنی، برو بگیر بشین.
    قیافم رو مظلوم کردم و با حالت زار از جام بلند شدم.
    داد مهلا بلند شد:
    - اِ! پات می‌سوزه، چرا عصبانیتت رو سر این عروسک خالی می‌کنی؟ قدرش رو بدون این روز‌ها دختر به این دل‌سوزی و مهربونی پیدا نمیشه. بیا عزیزم، بیا بشین کنار خودم، این‌جوریش رو نگاه نکن، دلش مثل گنجشک می‌مونه.
    آره جون خودت، مثل گنجشک!
    با ناراحتی و بغض رفتم و کنارش نشستم. شهریار با اخم به برسام نگاه کرد و با چشم و ابرو بهش فهموند که بدخلقی نکنه.
    کمی بعد مامان و شادی از آشپزخونه بیرون اومدند و روی مبل نشستند.
    مهلا سر صحبت و باز کرد:
    - خب فرناز جون، ما امشب خدمت رسیدیم تا تاریخ عروسی این دو نوگل شکفته رو مشخص کنیم و بفرستیمشون سر خونه زندگیشون.
    اوهو! نوگل شکفته. از حرفش خندم گرفت. به ما جنگجو‌های کوهستان بیش‌تر می‌خوره تا نوگل شکفته. سرم رو پایین انداختم تا کسی لبخند ملیحم رو نبینه.
    عمو گفت:
    - من و فرناز خیلی باهم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که پریناز خودش انتخاب کنه، نظر اون نظر ماست و ما به نظرش احترام می‌ذاریم.
    به برسام نگاه کردم. با اخم نگاهم می‌کرد. سرم رو پایین انداختم و در حالی که با ریشه‌های شالم بازی می‌کردم گفتم:
    - راستش من خیلی به این موضوع فکر کردم.
    مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم:
    - من به این نتیجه رسیدم که اصلاً آمادگی عروسی رو ندارم. چه یک هفته, چه شیش ماه، چه یک سال دیگه...
    همه با تعجب نگام کردند، حتی بردیا! از حرف‌هایی که قرار بود بزنم، اطمینان کامل داشتم، فقط تا الان می‌خواستم یکم جَو بدم تا برسام فکر کنه نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم، البته واقعا نمی‌خوام؛ ولی خب این مِن مِن کردن‌هام بخشی از نقشه بود.
    مهلا: خب عزیزم حرفت رو ادامه بده.
    به برسام نگاه کردم با چشم‌هاش بهم حالی کرد که اگه سرپیچی کنم، جون بهار در خطر می‌افته.
    لب‌هام رو که مثلاً خشک شده بودن با زبونم تر کردم و من من کنان گفتم: من... میگم که... عروسی رو... آخرِ... این ماه بگیریم.
    و دوباره به برسام نگاه کردم. لبخندی از روی پیروزی زده بود.
    مهلا دست زد و با خوشحالی گفت:
    -پس مبارکه!
    همه دست زدند و خندیدند و بهم تبریک گفتند. هیچ‌کس از غم درون من خبر نداشت، هیچ کس به جز خدا.
    زن عمو گفت:
    - پریناز عزیزم، به نظرت یکم زود نیست؟
    -نه زن عمو، به نظرم این بهترین زمانه.
    شادی از روی میز شیرینی برداشت و گفت:
    -بفرمایید بفرمایید، دهنتون و شیرین کنید.
    و به همه تعارف کرد، حواسم بهش بود که وقتی به بردیا تعارف می کنه چی کار می‌کنه.
    -آقا بردیا! بفرمایید بردارید.
    بردیا لبخندی به روش زد و یکی برداشت.
    -شما از کجا اسم منو می‌دونید؟
    -خب...
    و با نگاه ازم درخواست کمک کرد. از همون‌جایی که نشسته بودم بلند گفتم:
    -من بهش گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    بردیا:
    -چی؟
    -من بهش گفتم اسمتون بردیاست.
    -چرا؟
    به شادی نگاه کردم، اون هم به من نگاه کرد. چی باید می‌گفتیم؟ سریع فکری کردم و گفتم:
    - همین‌جوری.
    خواست حرف دیگه ای بزنه که شادی گفت:
    -آقا بردیا شیرینی بر نمی‌دارین؟
    -قبلاً یکی برداشتم.
    -اوه، بله.
    تو دلم به خنگ بازی‌هاش خندیدم، وقتی که به همه شیرینی تعارف کرد، اومد و پیش من نشست.
    -نظرت درباره‌اش عوض نشد.
    -درباره کی؟
    -بردیا دیگه.
    -چرا، یکم عوض شد. به این نتیجه رسیدم که علاوه بر پررویی و بی‌بند و باریش، فضول هم هست.
    -اِ! پری این‌قدر به بیچاره گیر نده دیگه.
    مثل تو فیلم دیوار به دیوار گفتم:
    - خط قرمز!
    -خط قرمز چی؟
    -اسم من، خط قرمزِ منه.
    -آهان از اون لحاظ، اگه این‌جوریه پس بردیا هم خط قرمزِ منه و اگه بهش اشاره کنی یا مسخرش کنی دمار از روزگارت در میارم.
    داشت مسخره بازی در می‌آورد، با دست به بردیا اشاره کرد و رو به من گفت:
    - پس حواست باشه پات رو روی خط قرمز من نگذاری؛ چون عین این می‌مونه که پا روی دمم بگذاری و...
    -شادی.
    -ها؟
    -خط قرمزت داره بهت نگاه می‌کنه.
    سریع سمت بردیا برگشت که داشت با تعجب نگاهش می‌کرد، بیچاره از خجالت آب شد، بی‌هیچ حرفی از جاش بلند شد و به طبقه بالا رفت. می‌خواستم برم دنبالش که برسام صدام زد.
    -پریناز!
    نشنیده گرفتم و بلند شدم که برم.
    این بار بلند گفت:
    -پریناز خانوم.
    مهلا و زن عمو دست از حرف زدن کشیدند و به ما نگاه کردند. زیر لب فحشی نثارش کردم.
    -بله؟
    -میشه بریم توی حیاط و باهم صحبت کنیم.
    به شهریار که با لبخند بهم نگاه می‌کرد، نگاهی انداختم.
    -البته!
    باهم رفتیم توی حیاط، سریع گفتم:
    - چی کارم داری؟
    -هیچی، بابا مجبورم کرد که ازت عذرخواهی کنم.
    -واسه چی؟
    -برای اینکه زدی با کفش‌های پنج متریت پام رو داغون کردی.
    -هر هر خندیدم.
    -می‌شنوم.
    -چی رو؟
    -عذر خواهیت رو.
    -مگه تو خواب ببینی!
    بعد هم بلند شدم و رفتم توی ساختمون. یک نقشه داشتم، خیلی شوم!
    الکی با اخم رفتم تو پذیرایی و با کوبوندن کفش‌هام روی زمین سرو صدا کردم که مثلاً من خیلی عصبانیم، از عمد از جلوی زن عمو و مهلا رد شدم و حواسشون و به طرف خودم جلب کردم و بعد با قهر از پله ها بالا رفتم. وقتی از جلو چشمشون دور شدم، یواشکی رفتم و یک گوشه‌ای قایم شدم.
    برسام که اومد تو مهلا با عصبانیت گفت:
    -چی کارش کردی؟
    -چی؟
    -خودت رو به اون راه نزن، پریناز رو چی کار کردی؟
    -هیچی به خدا، من کاری نکردم.
    تو دلم بهش خندیدم.
    -پس چرا اون‌جوری با اخم و تخم اومد اینجا، هان؟ قبل از این که بره، خوب خوش و بش می‌کرد و می‌خندید، حالا چی؟
    -مامان باور کن من هیچ کاری نکردم، آخه به چه زبونی بگم که باور کنی؟
    دیگه به ادامه حرف‌هاشون گوش نکردم و رفتم تو اتاقم.
    حقش بود پسرِالدنگ!
    با همین فکر در رو بستم و با کلیدی که روش بود، قفلش کردم. می‌دونستم که بالاخره یا مهلا یا زن عمو و یا حتّی برسام میان و سعی می‌کنن کاری کنند تا مثلاً از دلم در بیارن و من رو پایین بکشونن. خیلی خسته بودم. داشتم می‌رفتم روی تخت بخوابم که پام روی یک ریمیل رفت. سر خوردم و به پشت کف زمین افتادم. ریمیل هم قل خورد و رفت زیر تخت.
    -اوخ!
    با دستم دراور رو گرفتم و به زور بلند شدم. خدا رو شکر آسیبی ندیده بودم، فقط یک ذره کمرم درد گرفته بود. دور و بر اتاقم رو نگاه کردم. از همیشه شلوغ‌تر شده بود. کنار در ورودی، دراورم بود که روش خالی خالی بود؛ چون هرچی لوازم آرایش داشتم رو کف زمین ریخته بودم. کمی اون طرف‌تر تخت ساده مشکیم بود که روش چند تا اثر کلاسیک از چارلز دیکنز قرار گرفته بود که هنوز نخونده بودمشون و کف زمین هم پنج یا شیش تا رمان افتاده بود. چند جلد کتاب هم نصفه و نیمه از زیر تخت معلوم بودند.
    با خودم فکر کردم:"بهتره قبل از هر کار دیگه‌ای، اینجا رو تمیز کنم."
    بعد بلند شدم و چند تا تی شرت از کف زمین برداشتم و تا کردم. بعد کشوی اول دراور رو باز کردم و مرتب اون تو چیدمشون. چند تا از شلوارهای لی و شلوارهای راحتیم رو هم کنار میزم پیدا کردم و بعد برشون داشتم و درِ کشوی دوم رو باز کردم و توی چند ردیف مرتب گذاشتمشون، توی کشوی سوم همیشه لباس های مجلسیم رو می‌گذاشتم؛ اما دیگه لباسی کف زمین و یا جای دیگه‌ای نمونده بود. سراغ تختم رفتم و از گوشه و کنارش کتاب‌ها رو برداشتم و توی کتابخونه بزرگم که رو به روش بود، چیدمشون.
    یک رژ لب و همون ریمیلی که پام رو روش گذاشته بودم و چند تا کرِم هم زیر تخت پیدا کردم. اون‌ها رو هم مرتب جلوی دراور چیدم. بعد همون مجسمه‌ای رو که ظهر گردنم رو داغون کرده بود، برداشتم و روی عسلی کنار تختم گذاشتم. دیگه اتاقم تمیز شده بود. لامپ رو خاموش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم و چیزی نگذشت که خوابم برد.
    ***
    دم در آرایشگاه منتظر برسام بودم. از اون روز به بعد چند بار بیش‌تر، اون هم برای انتخاب تالار و لباس عروس ندیده بودمش. آخرین بار بعد از کلی کل کل و دعوا مجبورش کردم که روز عروسی، بهار رو برام بیاره. یک بار دیگه دو طرف خیابون و نگاه کردم؛ اما وقتی دیدم کسی نیست ناامید شدم و گوشیم رو در آوردم و ساعت رو نگاه کردم. عدد «۴:۱۳» رو نمایش می‌داد. دفعه آخری هم که نگاه کردم «۴:۱۳» بود. خدایا، چرا برسام نمی‌اومد؟ دلم واسه بهار لک زده بود. دلم واسه خنده‌ها و حرف‌های بچه‌گونه‌اش تنگ شده بود، دلم واسه شیرین کاری‌هاش تنگ شده بود. تازه شش ماه پیش فهمیده بودم که یک خواهر دیگه هم دارم که هشت سال توی یتیم خونه بوده. از اون موقع هم با کلی دادگاه رفتن و وکیل گرفتن مجبورشون کردم که سرپرستیش رو به من بسپرند. اوایل قبول نمی‌کردند؛ چون می‌گفتند که سنم کمه و باید ازدواج کنم و...؛ اما وقتی اثبات کردم که اون خواهرمه و پدر و مادرم هم مُردن، تونستم سرپرستی اون رو به عهده بگیرم. همون موقع‌ها بود که برسام اومد و بهار رو دزدید.
    با ناامیدی یکبار دیگه دوطرف خیابون رو نگاه کردم. یک ماشین عجیب و غریب ناشناس دیدم که داشت برام چراغ می زد. ناگهان درش باز شد و بهار ازش بیرون پرید.
    -آجی.
    آغوشم رو براش باز کردم و اون هم پرید تو بغلم، با دستم موهاش رو نوازش کردم.
    شروع کرد به گریه کردن:
    - آجی، فکر کردم دوستم نداری و رفتی، فکر کردم باید دوباره برگردم یتیم خونه، فکر کردم دیگه نمی‌بینمت.
    از گریه‌ی اون گریه‌ام گرفت و صورتم در یک آن خیس شد. روی موهای مشکی براقش بـ..وسـ..ـه‌ای زدم و با گریه گفتم:
    -اشتباه فکر کردی جون دل آجی، اشتباه فکر کردی عشق آجی، اشتباه کردی نفس آجی، مگه من می‌تونم همچین عروسک نازی رو فراموش کنم؟ مگه من می‌تونم همچین فرشته‌ای رو تنها بذارم؟ مگه من می‌تونم کسی که جونم بهش وابسته است رو تنها بذارم؟ می‌دونی چه‌قدر تو این مدت دلتنگت بودم؟ می‌دونی تو این مدت چه‌قدر از دوریت گریه کردم؟ می‌دونی چه‌قدر اذیت شدم؟
    سرش رو روی شونه‌هام گذاشت و لباسم رو با اشک‌هاش خیس کرد.
    با دست‌هام نوازشش کردم:
    -گریه نکن، گریه نکن عشق آجی، گریه نکن. می‌دونی اگه گریه کنی، مامان و بابا تو اون دنیا غصه‌اشون می‌گیره؟ تو که نمی‌خوای اونا رو ناراحت کنی، می‌خوای؟
    - آخه آجی وقتی گریه می‌کنی، گریم می‌گیره.
    برای آروم کردن دلش خندیدم و ازش جدا شدم.
    -ببین آجی دیگه گریه نمی‌کنه، حالا تو هم بخند.
    میون اشک‌هاش لبخند زد. دوباره بغلش کردم.
    در ماشینی که بهار ازش پیاده شده بود باز شد و بردیا بیرون اومد . با دیدنش از روی زمین بلند شدم و دست بهار رو گرفتم و با حالت تهاجمی گفتم:
    -بهار دست تو چی کار می‌کنه؟
    خنده‌ای کرد:
    - دست من چی کار می‌کنه؟ توی این مدت من ازش مراقبت کردم.
    رو به بهار گفتم:
    - اذیتت که نکرد؟
    -نه بابا، تازه برام پاستیل هم خرید، شهربازی هم بردم.
    -می‌دونستم که اگه بذارم دست برسام و آدم‌هاش بیفته، یه جای سالم تو بدنش نمی‌مونه و می‌دونستم که روی روحیه دختر به این سن تاثیرات بدی داره، واسه همین برسام رو مجبور کردم که بذاره من ازش مراقبت کنم.
    با قدردانی بهش نگاه کردم:
    - واقعا نمی‌دونم چه‌طوری ازت تشکر کنم، واقعا ممنونم.
    -تو واقعا می‌خوای با برسام ازدواج کنی؟
    -مگه چاره دیگه‌ای هم دارم؟
    -می‌دونی بعد از ازدواج می‌خواد ازت سوء...
    -خواهش می کنم راجع به این موضوع دیگه حرف نزن، حتّی نمی‌خوام بهش فکر کنم.
    ترجیح دادم که دیگه بحث رو ادامه ندم. بهش گفتم:
    - بازم ممنون از اینکه از بهار به نحو احسن مراقبت کردی، خداحافظ.
    -خداحافظ.
    و با بهار توی آرایشگاه رفتم. نیم ساعت بعد یواشکی بیرون رو نگاه کردم. خیابون خالی بود. دست بهار و گرفتم و با کیفم که توش گواهینامه، سوییچ ماشین، شناسنامه‌ام و چیزهای دیگه بود، بیرون اومدم. تا آخر خیابون با هم دویدیم تا به ماشین برسیم. سوییچم رو برداشتم و باهاش درو برای بهار باز کردم تا بتونه سوار بشه، بعد هم خودم سریع سوار شدم و پام رو روی گاز فشار دادم.
    قبل از عقد به این قضیه فکر کرده بودم, تصمیم گرفته بودم روز عروسی بعد از تحویل گرفتن بهار باهاش به شیراز فرار کنم. چند تا دلیل داشت؛ یکی این که به ذهن هیچ‌کس خطور نمی‌کرد که من اون‌جا باشم، دو این که من دانشجوی باستان شناسی‌ام و خیلی راحت می‌تونم توی شیراز کار پیدا کنم و البته نگران اسم برسام توی شناسنامه‌ام نبودم؛ چون یه شناسنامه‌ی جعلی درست کرده بودم که اسمش به عنوان شوهرم توی اون نوشته شده بود تا دیروز به انجام این کار شک داشتم، فکر آبروی عمو و بابای خدابیامرزم بودم، می‌ترسیدم عمو با اون قلب ضعیفش سکته کنه، واسه همین یک نامه نوشتم و ازشون خواستم دنبالم نگردند و این نامه رو به هیچ‌کس نشون ندن، علی‌الخصوص برسام.
    با پول‌هایی که تو این مدّت جمع کرده بودم یک پژو و یک خونه کوچیک تو مرکز شهر اجاره کرده بودم.
    حدوداً دوازده ساعت باید رانندگی می‌کردم تا به شیراز می‌رسیدم. چهار ساعت دیگه می‌رسیم اصفهان که سر راهمون قرار داشت و چون پول زیادی نداشتم و باید صرفه جویی می‌کردم. تصمیم گرفته بودم شب رو با بهار توی یه مسافرخونه بگذرونیم و صبح زود هم به سمت شیراز حرکت می‌کردیم.
    -آجی یک آهنگ می‌ذاری؟
    از توی آینه نگاش کردم:
    -چه آهنگی دوست داری؟
    -سیوان خسوی.
    -منظورت سیروان خسرویه؟
    -سیوان خسوی دیگه، سیوان.
    -خیلی خب بابا.
    و دستم رو روی ضبط بردم و روشنش کردم.
    " یک صبح دیگه...
    یک صدایی توی گوشم میگه...
    ثانیه‌های تو داره میره...
    امروز و زندگی کن...
    فردا دیگه دیره..."
    شروع کرد به دست زدن و رقصیدن.
    -هورا هورا هورا...
    صدای آهنگ و بلند کردم.
    "نم نم بارون...
    می‌زنه به کوچه و خیابون...
    یکی می‌خنده، یکی غمگینه...
    زندگی اینه...
    همه‌ی قشنگیش همینه... "
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    چهار ساعت و نیم دیگه رانندگی کردم و در آخر جلوی یه مسافرخونه نگه داشتم.
    -بهار جان رسیدیم.
    -... .
    برگشتم عقب تا ببینم داره چی کار می‌کنه. خودش رو مچاله کرده بود و گوشه‌ی ماشین خوابیده بود. از ماشین پیاده شدم و از صندوق عقب براش پتو آوردم. بعد کیفم رو برداشتم و توی مسافرخونه رفتم.
    تو پذیرش دختری رو دیدم که روی صندلی خوابش بـرده بود، صورتش سبزه و کمی تپل و بانمک بود، آرایشی هم نکرده بود. ساعت رو نگاه کردم، تازه هشت و نیم بود. آروم رو شونه‌اش زدم.
    -خانوم.. خانوم، میشه بلند شید؟
    تکونی خورد و یک چشمش رو باز کرد و خمیازه‌ای کشید.
    -خانومی من اومدم اتاق بگیرم.
    با دست‌هاش چشم‌هاش رو مالوند و راست و درست نشست. با صدایی خسته گفت:
    - بله، چند روز این‌جا می‌مونید؟
    -فقط همین امشب.
    دفترش رو باز کرد و گفت:
    -اسمتون؟
    -پریناز هستم، پریناز احدی.
    اسمم رو تو دفترش نوشت:
    -اتاق برای چند نفر می‌خواین؟
    -برای دو نفر.
    -میشه هفتاد هزارتومن.
    از تو کیفِ پولم، نقد درآوردم و بهش دادم. بعد فرمی رو که بهم داد پر کردم و پایینش یک امضا زدم.
    یک کلید از توی کشوش درآورد.
    -اتاق دوازده، ته راهرو سمت چپ.
    کلید رو گرفتم و بعد به سمت ماشین برگشتم. بهار رو که خوابیده بود، بغـ*ـل کردم و بردم توی مسافر خونه. اتاق دوازده رو پیدا کردم و با هر زحمتی که شده درش رو باز کردم. بهار رو روی یکی از تخت ها گذاشتم و خودمم بدون این که لباس‌هام رو عوض کنم، از شدّت خستگی زیاد روی تختم بی‌هوش شدم.
    ***
    با صدای تیک تاک ساعت دیواری از خواب پریدم. ساعت نه صبح رو نشون می‌داد. ای بابا! قرار بود شیش صبح بیدار بشم و برم شیراز. از روی تخت بلند شدم و تو آشپزخونه رفتم، یک آبمیوه از توی یخچال برداشتم و خوردم. بعد هم سراغ بهار رفتم و بیدارش کردم.
    -بهار... بهاری... بیدارشو... بهار.
    با دستم شونه‌هاش رو تکون دادم.
    -بهار... بهار جان... پاشو... باید بریم شیراز... عزیزم پاشو... بهار.
    تکونی خورد و گفت:
    -آجی ولم کن. خوابم میاد، بذار بخوابم.
    با دست‌هام زیر بغلش رو گرفتم و بلندش کردم. کشون کشون تو دستشویی بردمش و تو صورتش آب پاشیدم. تکونی خورد و با دست‌های کوچیکش چشم‌هاش رو پاک کرد.
    -اه، آجی خوابم میاد.
    -خواب بی‌خواب، وقتی رسیدیم شیراز جبران کن، الان باید بریم.
    بعد از اینکه صبحونه‌اش رو بهش دادم، دستش رو گرفتم و تو پارکینگ بردم. ماشین و روشن کردم و سوار شدم.
    تا شیراز کلی با بهار حرف زدیم و خندیدیم و این چهار ساعت راه سرسام‌آور و گرم رو سپری کردیم.
    -بهار نگاه کن، خونه ما تو این ساختمونه.
    -وای راست میگی؟ اینجا که خیلی خوشگله.
    بهار تموم عمرش و تو یتیم خونه کوچیک و دنجی، اونم تو پایین شهر، زندگی می‌کرده. واسه همین این ساختمون آجری و قدیمی سرخ رنگ معمولی خیلی نظرش رو جلب کرده.
    -اینجا می‌تونم برای خودم یک اتاق جداگونه داشته باشم؟
    -آره، یک اتاق جداگونه تمیز و خوشگل برای خود خودت.
    -آخ جون!
    چون خیلی پول نداشتم. تو طبقه آخر، یک واحد صد متری اجاره کرده بودم. میشد گفت همه چی خوب بود و هیچ مشکلی نبود، فقط ساختمون آسانسور نداشت و ما باید چهار طبقه پله رو به هر زحمتی که شده بالا می‌رفتیم.
    وقتی به طبقه چهارم رسیدم، دیگه نفسم بالا نمی‌اومد، پاهام و کمرم هم خیلی درد می‌کردند؛ اما بهار برعکس من شاد و شنگول بود و بدو بدو پله‌ها رو بالا می‌رفت.
    -بیا در رو باز کن پیرزن.
    چه زبونی در آورده، وروجک! خودم رو جمع و جور کردم و در خونه رو باز کردم.
    بهار با شادی جیغ زد:
    - وای! این‌جا چه خوشگله.
    من همه عمرم توی یک خونه شیک بزرگ دو طبقه زندگی می‌کردم که توش حیاط سرسبز و بزرگی داشت؛ اما این‌جا یک پذیرایی کوچولو داشت که نهایتاً یک مبل خانواده و دو مبل تک نفره با یک عسلی توش جا میشد. پس با این حساب باید فکر تماشای تلویزیون از روی مبل راحتی رو از سرم بیرون می‌کردم. عکس‌هایی که از این خونه توی اینترنت گذاشته بودند، خیلی رویایی و قشنگ بودند، اصلاً شبیه چیزی که الان می‌بینم نبودند، حتما ًیارو سرم کلاه گذاشته، این هم نتیجه‌ی خرید اینترنتی.
    با ناراحتی کف زمین ولو شدم:
    -وای! این‌جا چه‌قدر کوچیکه. اصلاً صد متر نیست، خیلی باشه شصت متره.
    اما درست بر عکس من بهار خیلی هم از این خونه خوشش اومده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا