کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
«مهدیار»
ماجرای هر سه قتل رو توضیح دادم، چیزایی که مشکوک بود یا تکراری همه رو گفتم، وقتی میلاد هم اومد و خیالمون از حساب‌ها راحت شد خانم مهرپرور با میلاد یه نگاهی به سیستم ها انداختند،با تلاش هایی که کرد روز هشتم تونستیم هکر رو پیدا کنیم، هکر فوق العاده‌ای بود، پلیس‌ها هرچی سعی کردند،خودم، خانم مهرپرور، فایده نداشت، کلامی حرف نزد تا بگه کی بهش گفته حساب رو هک کنه، یا اصلا چرا اینکار رو کرده؛ اما هر چی بود سرگرد رحمتی گفت کاملا به قتل‌های اخیر ربط داره؛ چون هکر گفته بوده من گروهم رو لو نمیدم تا کارشون نصفه نمونه و همینم من رو بیشتر عصبی کرده بود، حکم زندان اون مرد رو دادند، وجهی که از حساب برداشته شده بود دوباره برگشت؛ ولی یه قرارداد چند صد میلیونی رو از دست دادیم، به خاطر هک شدن و نرسیدن فکس و چندتا ایمیل، تایید نکردن قرارداد، ضرر بزرگی به شرکت خورد از جانب این قرارداد؛ اما آقای علیپور گفت خودش می‌دونه باید چیکار کنه، من باور نمی کردم کار سختی باشه؛ ولی سرگرد رحمتی گفت وکیلمون کارش خوب بوده که به این سرعت هکر رو پیدا کردیم، بعدش هم قول داد که تمام اتفاقات رو کنار هم بچینه و سرنخ خوبی پیدا کنه. من هم بعد از تموم شدن این ماجرا رفتم شرکت، خانم مهرپرور هم بود، گفتم:
-ممنون خانم مهرپرور،شما این شرکت رو نجات دادید.
-من وظیفه‌ام رو انجام دادم، البته امیدوارم متوجه شده باشید که نباید به محض دیدن طرفتون اونو قضاوتش کنید.
-من اون روز هم گفتم، باید اون رفتارم رو فراموش کنید؛ چون واقعا عصبانی و ناراحت بودم.
-می دونم، فقط آقای فرحمند؟
-بله؟
-گفتین اون وکیل پرونده قتل مادرتون کیه؟
-وکیل هر سه پرونده پسرخاله مادرمه، شهرستان هستند.
-الان 9 ماه گذشته؛ ولی هیچ ردی پیدا نشده، میشه یه کاری کنید؟
-چی؟
-باهاش صحبت کنید و پرونده رو به من بدید.
-به شما؟
-بله، این سه قتل توی تهران اتفاق افتاده، یه وکیل از شهرستان داره پیگیری می‌کنه؟ خب سخته این کار.
-نمی دونم چی بگم، وکیل من 9 ماهه زحمت کشیده و کارایی کرده کـ...
-اما هیچکدوم کوچکترین سر نخی به همراه نداشته.
از اینکه حرفمو قطع کرد عصبانی شدم؛ ولی با صدایی کنترل شده گفتم:
-شما خیلی به خودتون مطمئنین ها، سه پرونده قتل همزمان رو دارید با یه وکالت حقوقی شرکت مقایسه می کنید؟ توی 9 ماه پلیس هم کاری پیش نبرده اونوقت شما؟
-آقای فرحمند؛ من، برادرم، عموم هر سه وکیل هستیم، من از کمکشون استفاده می‌کنم، این پیشنهاد رو برای این دادم؛ چون دوتا دلیل دارم، اول اینکه وکیل شما تا به اینجا هیچ کاری نکرده، یعنی دریغ از یه بند تحقیقات، منتظره قاتل پیدا بشه بعد چگونگی قتل رو بررسی کنه؟ دوم اینکه من از توضیحات شما یه چیزایی فهمیدم که مطمئنم؛ اگه به محلی که اتفاقات افتاده برم می‌تونم یه چیزای به درد بخوری تحویل شما و پلیس بدم؛ اما خب توقع ندارید که اینارو همینجوری به شما یا وکیلتون بگم؟
-من چطوری حرفتون رو باور کنم؟ چی فهمیدید؟
-چیزایی که من فهمیدم بر اساس و به واسطه شغلم مشکوک و البته قابل توجه، به شما بگم متوجه نمیشید، نمی‌خوام تعریف کنم؛ ولی من از بچگی به اندازه تمام دنیا معما و پازل حل کردم، ذهنم بازه، می‌تونم اتفاقات رو کنار هم بچینم، دیدین که سرگرد پرونده هم این رو تایید کردند، من می تونم کمکتون کنم.
به نظر دختر باهوشی بود، می شد بهش اعتماد کرد، واقعا توی این 9 ماه نیما کار خاصی نکرده بود، برای همین گفتم:
-بسیارخب، من با وکیلم صحبت می‌کنم، این وکالت رو به شما می‌سپارم.
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
-همه وقت و تلاشم رو می‌کنم برای به سرانجام رسوندن این پرونده، بهتون قول میدم؛ اگه شده شب ها رو بیدار بمونم اینکار رو می کنم؛ ولی شما رو پشیمون نمی کنم.
-هدفتون چیه؟
-راستش رو بگم؟
-نمی دونم.
-من خیلی سابقه ندارم، یا به قول شما کم تجربه‌ام، با یک تیر می‌خوام دو نشون بزنم، هم به شما کمک می‌کنم تا قاتل یا قاتلین رو پیدا کنید و هم با این کار خودم و اسمم سر زبون‌ها میاد، اونموقع من هم میرم تو لیست وکلای کارکشته.
-یعنی من قراره قربانی خواسته‌های شما بشم؟
-صادقانه اعتراف کردم و گفتم هدفم چیه؛ ولی در درجه اول من حتما روی مشکل و پرونده شما تمرکز می کنم، لااقل به خاطر خودم هم که شده.
دختر صادقی بود، باورم نمی شد انقدر راحت بگه هدفش چیه، زیادم بد نشد، نشون داد که مثل خیلی از وکلا هدفش پول نیست، برای خواسته خودشم که شده همه تلاشش رو می‌کنه، گفتم:
-ببینم چیکار می‌کنید.
دو روز بعد که نیما اومد با خانم مهرپرور آشناش کردم و خودشون کارهای مربوط رو انجام دادند و پرونده به خانم مهرپرور سپرده شد.
توی خونه داشتیم با میلاد شام می‌خوردیم، به خواست میلاد ثریا خانم دلمه درست کرده بود. مهدیس هم اومده بود و توی آشپزخونه با ثریا خانم بود. میلاد گفت:
-مهدیار تو لباس مشکی نو داری؟
-لباس؟
-آره.
-مگه خودت نداری؟
-این عصری مهدیس نبود که خودم خواستم اتو بکشم،اتو رو که گذاشتم روش پشتش یه کمی برق افتاد،دیگه ندارم،جرئت رفتن برای خرید هم ندارم.
-نه؛من لباس مشکی نو ندارم،سرمه‌ای و خاکستری هست؛ ولی مشکی نه.
-یعنی همیشه باید اینجوری زندگی کنیم؟
-چطوری؟
-شبونه و با پوشش کامل یواشکی بریم لباس بخریم و بیاییم؟ بابا ما که دیگه فوتبال بازی نمی‌کنیم پس چرا مردم دست از سرمون برنمیدارند؟ همه جا امضا و عکس می‌خواند.
-کار راحتی نیست، زمان می بره.
-اوووف.
-اگه می دونستم عمر فوتبالم قراره انقدر کوتاه باشه هرگز فوتبالیست نمی‌شدم، چندسال غربت نمی‌موندم، یا حداقل انقدر تلاش نمی‌کردم تا خودم رو نشون بدم.
-دقیقا منم همین نظر رو دارم.
با اینکه دوست ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم؛ ولی از پس پرحرفی میلاد برنمیام، خواستم چیزی بگم که موبایلم زنگ خورد و خانم مهرپرور بود:
-وای خدا این دختر اصلا زمان شناس نیست.
-کی؟
-همین وکیله دیگه.
-جواب بده حالا، علم غیب نداره که شاهزاده اعظم خوردن و خوابیدنش زمان مخصوص داره.
چشم غره‌ای بهش رفتم که باعث شد ریز بخنده، با همون اخم جواب دادم:
-الو؟
-سلام آقای فرحمند، شرمنده اصلا زمان خوبی مزاحم نشدم؛ ولی خب مهم بود.
-بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «دیانا»
    این پسر انگار عقده داره؛ معذرت خواهی من جواب نداشت؟حقته بزنم زیر... زیر چی آخه؟
    -شما توی چندتا از کاغذهایی که مربوط به توضیح روز قبل از قتل بوده یه اشاره‌هایی کردید به مکالمه تلفنی آقای ارجمند با آقای آرسام، می‌تونم بپرسم چیزی از مکالمات یادتون هست یا نه؟
    -وای خدای من؛ چه طوری این موضوع رو فراموش کرده بودم؟
    -چی شده آقای فرحمند؟
    -انقدر اتفاقات پشت هم افتاد که من کلا فراموش کردم این چه موضوع مهمیه، بله یادمه.
    -میشه بگین؟
    -حسام داشت با آیدین می ‌گفت که مطمئنه؟ اینکه من می تونم ساحل رو نگه دارم؛ ولی دست و پای مهدیار رو نمی‌تونم ببندم، می گفت عجب نامردیه.
    -آقای فرحمند من می‌تونم با خاله شما صحبت کنم؟
    -برای چی؟
    -می‌خوام بدونم آقای آرسام موقع این مکالمه دقیقا کجا بودند، شما به خاطر دارید اون روز چه روزی بود؟
    -خانم شما حواستون کجاست؟ خودتون می گین روز قبل از قتل، خب 19 مرداد بود.
    یعنی توی همه عمرم اینجوری ضایع نشده بودم؛ ولی خودم رو نباختم و گفتم:
    -منظورمن ساعت بود نه روز؛ می خوام بدونم تقریبا چه ساعتی بود؟
    -طرفای شب بود؛ ولی ساعتش رو به خاطر ندارم.
    -خوبه، حالا می‌تونم با خاله شما صحبت کنم؟
    -من شماره شما رو می‌فرستم به خاله‌ام، هر وقت زمان مناسبی رو صلاح دونستند با شما تماس می گیرند.
    -خیلی ممنون، شب خوش.
    -خداحافظ.
    خدا بگم چیکارت کنه پسر، می دونی من عجله دارم ؛ اما راضی نمیشی شماره خاله‌ات رو بدی به من؟اِ،، انگار نه انگار کار این پیش من گیره‌ها؛ اول میخواد با خاله‌اش هماهنگ کنه...
    -با کی حرف می زنی دیانا؟
    -سلام، اینجا چیکار می‌کنی غزل؟
    -علیک سلام، پرسیدم با کی حرف می‌زنی؟
    -با خودم.
    -دیوونه‌ای؟
    -یه موکل مثل این موکل من داشته باشی بعید نیست دیوونه بشی.
    -چرا توپت پره؟ کی هست مگه؟
    -بگو کی نیست، یعنی آدم خونسرد مثلش تو دنیا وجود نداره، باورت میشه پدر و مادرش به قتل رسیدند؛ ولی کاملا آروم و خونسرد پیگیری می کنه؛ جوری که آدم پشیمون میشه از وکالتش.
    -خب دختر دوست داری سمج باشه و ساعتی 5 بار زنگ بزنه بگه چی شد؟
    -نه اینجوری نباشه ولی خب کمک کنه هم بد نمیشه،میگم باید با خاله تون حرف بزنم به نظرت چی جواب داد؟
    -لابد گفته در جریانش می ذارم بعد خبرتون می کنم.
    -نه دیگه،خیلی راحت میگه من اول با خاله ام هماهنگ می کنم میگه اگه وقت داشت شمارتون رو میدم تا تماس بگیرن،وای خدایا سرمو کجا بکوبم؟
    غزل زد زیر خنده و گفت:
    -نه بابا پس حتما باید یبار ملاقاتش کنم،لابد خیلی آدم جدی هستش.
    -جدی واسه دقیقه اولشه غزل.
    -حالا اسمش چیه؟
    -مهدیار فرحمند؛ اینم پرونده‌اش.
    غزل همینجور که پرونده رو از دستم می‌گرفت گفت:
    -اسمش آشنا می‌زنه.
    به صندلی که روش نشسته بود تکیه زدم و غزل یهویی گفت:
    -مگه نگفتی پدر و مادرش به قتل رسیدند؟
    -خب چرا.
    -اینکه فامیل پدرش ارجمنده، خودشم میگی فرحمند، قضیه چیه؟
    -فکر کنم فرزند خونده‌اش میشه.
    -خب بازم باید فامیل اون روی پسر باشه.
    -نمی‌دونم، کنجکاو شدم؛ ولی جرئت نکردم سوال اضافه ازش بپرسم، شاید ناپدریش باشه؛ حالا ببینم می‌شناسیش؟
    -پرت رو بد سوزونده انگار... اگه ببینمش شاید؛ چون اسمش رو قبلا شنیدم یا شایدم جایی خوندم.
    لپ تاپ جلوم رو باز کردم و اسمش رو توی گوگل سرچ کردم، بلافاصله عکس‌هاش رو آورد بالا، نشونش دادم و گفتم:
    -ببین.
    -اِ اِ، حالا فهمیدم این فوتبالیسته، توی تیم(...) بوده، فهمیدم دیانا، این پسر قبلا توی یه جشن اعلام کرده بود که پدر و مادر واقعیش این‌ها نیستند، میگم اسمش آشناس ها.
    -فعلا که فوتبال بازی نمی کنه؛ این طور که شنیدم مغازه مجموعه خدمات کامپیوتری داره.
    -کی بهت معرفیش کرده؟
    -یکی به اسم آقای علیپور.
    -اونم نمی‌شناسی؟
    -نه.
    -نه و کوفت دیانا؛ مثل آدم تعریف کن ببینم چطوری شدی وکیل پرونده این پسر چشم قشنگه.
    -هیز نباش غزل.
    -جون من دیانا ،هیز بازیه این؟ نگاه کن چشم‌هاش داره جار می‌زنه از آبی خوشرنگش.
    -هیچی رنگ چشم خودم نمیشه.
    -اینو نگی خب چی بگی؟
    بلند شدم و سمت آیینه گوشه اتاقم رفتم، یه نگاه به خودم انداختم، پوست تقریبا روشنم، ابروهای کشیده و چشم‌های قهوه‌ای تیره، لب‌های غنچه‌ای، موهایی که بلندیش تا بازوهام می‌رسید، برگشتم طرف غزل و گفتم:
    -چشم قهوه‌ای زشته؟
    -زشت نیست؛ ولی پیش این چشم‌ها ،هیچ کس نگاه بهش نمی‌کنه.
    -خب نکنه، تو کار خدا که نمی‌تونم دخالت کنم، اونی که باید بپسنده یه روز می‌پسنده.
    -ان شاالله؛ ولی خدایی شانس داره‌ها.
    -کی؟
    -همین پسره دیگه.
    -چرا؟
    -رفیقشم فوتبالیسته. میلاد ایرانمش، البته اونم فوتبالو کنار گذاشته؛ ولی ببینش، اینم چشم‌هاش رنگیه، چه سبز قشنگی.
    -بی خیال غزل، تو تا کی می‌خوای حسرت پسرهای چشم رنگی رو بخوری؟
    شونه‌ای به نشونه چه می‌دونم بالا انداخت و نشست روی تختم، پرسیدم:
    -از کی فوتبالیست شناس شدی و من نمی‌دونستم؟
    -عزیزم فوتبال نیست که، تو هر چشم رنگی تو هر زمینه‌ای باشه نشون بدی من می شناسم.
    از وقتی شناخته بودمش همیشه حسرت چشمای رنگی خصوصا پسرها رو می‌خورد، خودش خیلی خوشگل بود، پوستش از منم سفیدتر، موهای بلندش قهوه‌ای رنگ بود، مثل ابروهای پیوند خورده‌اش، لب‌های گوشتی داشت؛ ولی نه زیاد، بینی کشیده و چشم‌های خاکستری، صدبار بهش گفته بودم تو خودت چشمات سگ داره؛ ولی می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. من هم موهام رو جمع کردم و دوباره برگشتم سمت میزم و مشغول خوندن پرونده شدم و پرسیدن چند سوال از غزل تا کمکم کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «مهدیار»
    حالم حسابی گرفته بود. می‌خواستم برم مغازه که خانم مهرپرور تماس گرفت و گفت کارمهمی داره. من هم ازش خواستم تا بیاد شرکت، مغازه جای مناسبی نبود. خودم توی شرکت توی یکی از اتاق‌ها منتظرش بودم که با صدای در زدنش اجازه ورود دادم.
    -بفرمایید.
    -سلام آقای فرحمند.
    -سلام، خوش اومدید.
    همینطور که روی مبل می‌نشست گفت:
    -ممنون. حالتون چطوره؟
    -برای احوال پرسی اومدید؟
    -کلا عصبانی هستید یا فقط از دست منه؟
    -خانم مهرپرور من تا کی باید صبرکنم؟ چقدر باید منتظر بمونم تا یکی دیگه از عزیزانم از دست بره؟
    -اگه عاقل باشید و به حرف من گوش کنید دیگه کسی بهش آسیب نمی‌رسه.
    -منظورتون؟
    -اجازه بدید.
    بعد بلند شد و رفت سمت در اتاق، از بیرون یک نفر رو صدا زد و بعد از چند ثانیه با یه پسر نوجوون وارد اتاق شد و در رو بست، برگشت سر جاش و از اون پسر که اسمش مصطفی بود خواست بشینه رو به روش.
    با حالت تعجب نگاهش کردم. ازم پرسید:
    -آقای فرحمند شما این پسر رو می شناسید؟
    یه کمی فکر کردم، خیلی آشنا بود. گفتم:
    -تو همون پسری هستی که تقریبا 3 سال پیش جلوی خونه مادرم از من امضا گرفت؟
    پسر بچه گفت:
    -خودمم آقای فرحمند.
    رو به خانم مهرپرور گفتم:
    -خب این پسر چه ربطی به قضیه ما داره؟
    -می‌تونه ربط بزرگی داشته باشه.
    -مثلا؟
    -گوش کنید آقای فرحمند، من دیروز دوباره رفتم خونه مادرتون، همین جوری برای چندتا سوال داشتم با همسایه‌ها صحبت می‌کردم، اونجا این پسر رو دیدم، از بین حرف‌های ما متوجه اسم شما میشه، بعد من رو صدا زد و اصرار داشت که اگه شما رو می شناسم آدرستون رو بهش بدم، یا خونه خودتون یا خونه مادرتون برای اینکه بیاد تا باهاتون عکس بندازه و امضایی که چند سال پیش بهش دادید رو نشونتون بده.
    -الان آوردید عکس بندازه؟
    -آقای فرحمند میشه برای یک بارم که شده اول گوش بدید بعد سوال بپرسید یا جواب بدید؟
    -می شنوم.
    -من ازش پرسیدم که جوری به جز به واسطه فوتبالیست بودنتون شما رو می‌شناسه یا نه؟ گفت سه سال پیش شما جلوی همین خونه بهش امضا دادید و گفتید این خونه مادرتون هستش. اون روز می گذره و چند هفته بعد شما رو توی تلویزیون در میدان فوتبال می‌بینه، خوشحال میشه از اینکه یه امضا از شما داره، برای اینکه به دوستاش ثابت کنه شما همسایه اونا هستید قرار میشه چند عکس با شما بگیره؛ ولی این برابر میشه با فوت شدن عمه‌اش و رفتن به شهر ری، وقتی بر میگردند، بالافاصله خونه رو می فروشند و از اون محل میرند، میگه چون سنش کم بوده نمی‌تونه برگرده محل قدیم تا اینکه... مصطفی می‌خوای بقیه‌اشو خودت تعریف کنی؟
    -باشه. خب من دیگه نتونستم شما رو ببینم تا اینکه حدود 10 ماه پیش دوستام سر موضوع اینکه گفته بودم شما همسایه ما هستید کلی من رو دست انداختند و گفتند دروغ گفتی، من هم چون دروغ نگفته بودم بهم برخورد، زنگ زدم به پسر عموم که چند سال ازم بزرگتره، گفتم بیاد دنبالم تا بریم محل قبلیمون، اومد و باهم اومدیم همون محل... روز جمعه بود و مدرسه نداشتم، قبل از ظهر بود، خونه رو نشون پسر عموم دادم و ماجرا رو تعریف کردم، اونم طرفدار شما بود خیلی خوشحال شد، خواستیم در خونه شما یعنی همون خونه مادرتون در بزنیم که یه آقایی صدامون زد،رفتیم پیشش و گفت:
    -شما اینجا چیکار دارید؟
    -اومدیم با صاحب این خونه حرف بزنیم.
    -صاحب؟ تو می‌دونی اصلا صاحبش کیه؟
    -مهدیار فرحمنده دیگه، فوتبالیست معروف تیم(...).
    خندید و گفت:
    -اینجا خونه مهدیار نیست عموجون، خونه مادرشه، مهدیار یه جای دیگه زندگی می‌کنه.
    -شما از کجا می‌دونید؟
    -من از آشناهای خیلی نزدیک مهدیارم، اون الان سر تمرینه، عصر که برگرده اول یه سر به مادرش می زنه بعد میره خونه خودش، شما ساعت 5 یا6 بیایید که رسیده باشه.
    -آقا میشه شمارش رو بدید؟
    -می‌دونید که من نمی‌تونم، نمیشه شماره همچین آدم مشهوری رو داد به هرکسی، براش مشکل درست میشه، شما عصر بیایید با خودش حرف بزنید.
    ما هم خداحافظی کردیم و رفتیم، عصر دوباره برگشتیم؛ ولی اونجا جلوی خونه مادرتون پر بود از ماشین‌های پلیس و آمبولانس و همسایه‌ها... پسر عموم خیلی ترسید و گفت اگه کسی بفهمه ما امروز اینجا بودیم برامون دردسر درست میشه، بیا بریم، بعدش هم من رو به زور با خودش برد. من هم دیگه نیومدم اون طرفا تا دیروز، خواستم بفهمم که اون روز چه خبر شده و هم از همسایه‌ها بپرسم ببینم آدرس جدید شما یا مادرتون رو دارند یانه؟ اونجا این خانم رو دیدم و بقیه اش همه که...
    خانم مهرپرور گفت:
    -خب آقای فرحمند، می‌دونم سوالتون الان چیه؟ می‌خوایید بپرسید اون مرد کیه؛ ولی کسی نمی‌دونه، بلکه شما باید بگید.
    -چطوری باید بگم؟
    -از روی مشخصاتی که مصطفی میگه، حدس بزنید، من به این مرد حسابی مشکوکم.
    -خب آقا پسر میشه بگی اون چه شکلی بود؟ قیافه‌اش یادته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -راستش من زیاد دقت نکردم، چندین ماه هم میشه که گذشته؛ اگه جایی ببینمش می‌تونم بگم؛ ولی اینجوری نه. برای من فقط چشم‌هاش جذاب بود، مثل شما آبی بود، یه آبی خیلی جذاب، موهاش هم خیلی کم پشت بود، جلوی سرش تقریبا مویی نداشت، ریششم نمیشه گفت پروفسوری، نمی‌دونم دقیق یادم نیست؛ ولی ریش و سبیل داشت، خب نه اونقدری که دو طرف فکش تا بناگوش هم باشه. من فقط همین یادمه.
    -گفتی چشم آبی مثل من؟
    -آره.
    خانم مهرپرور گفت:
    -آقای فرحمند، شما تو فامیلتون کسی به جز خودتونم چشم آبی داره؟
    -هیچکس.
    -هیچکس؟ مطمئنین؟
    -بله،من کسی رو تو این دنیا ندارم که فامیل درجه یک باشه و شبیه به من، بقیه اقوام مادرم هستند که خب بازم دلیلی نداره به من شبیه باشند، تا جایی که من دیدم تنها چشم رنگی‌های فامیل و دوست آشنا، خودم هستم، رفیقم میلاد که سبزه رنگ چشم‌هاش با خدابیامرز حسام که چشم‌هاش عسلی بود.
    -پس شاید دروغ گفته که فامیل شماست؛ ولی هرچی باشه شما و خانوادتون رو خوب می‌شناخته.
    -آخه دشمنونم که باشه باید بشناسمش، من چشم آبی به جز خودم ندیدم تا حالا جز یه نفر،که نمی دونم به زبون بیارم یا نه؟
    -چی؟ اگه کمکی می کنه باید بگید.
    -مصطفی تو گفتی؛ اگه اون مرد رو ببینی می شناسیش؟
    -آره حتما.
    -حتی اگه خیلی تغییر کرده باشه؟
    -نمی دونم، باید ببینم.
    -خانم مهرپرور، میشه شما با این پسر همراه من بیایید؟
    -فهمیدید اون مرد کیه؟
    -باید مطمئن بشم، با من میایید؟
    -مشکلی نیست؛ چون من اجازه مصطفی رو از خانواده‌اش گرفتم.
    -پس بریم.
    هر سه نفرمون بلند شدیم و رفتیم بیرون، دم در شرکت که رسیدیم پرسیدم:
    -شما ماشین داشتید؟
    -بله، چطور؟
    -خب با یه ماشین می‌ریم، بعد من شما رو دوباره می‌رسونم همین جا، موافقید؟
    -بسیار خب.
    رو به مصطفی گفتم:
    -مصطفی باید مرد و مردونه یه قولی به من بدی.
    -چی؟
    -اینکه آدرس خونه ای که الان می برمت رو به هیچ وجه،تحت هیچ شرایطی به کسی ندی؛ اگه قول بدی من هم هرچند تا عکس و امضا هر زمان که خواستی بهت میدم، اصلا شماره‌ام هم بهت میدم، قبوله.
    -قبول، قول مردونه میدم که هیچکس هیچ آدرسی از من نگیره.
    -خوبه.
    سوار ماشینم شدیم، هر دو عقب نشستند، وقتی رسیدیم ثریاخانم در رو به روم باز کرد، تعارف کردم تا بیان داخل، همونطور که کتم رو در می‌آوردم گفتم:
    -ثریاخانم؟ مهمون داریم، بی زحمت یه چیزی برای پذیرایی آماده کن.
    -چشم پسرم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید.

    «دیانا»
    خونه‌ای فوق العاده شیک بود، کوچیک اما شیک، اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد بوی خوشی بود که توی خونه پیچیده بود، بوی آشنایی بود، به آدم حس آرامش می داد، زیر لب زمزمه کردم:
    -چه بوی خوبی.
    تمام وسایل با نهایت سلیقه چیده شده بودند، با نظم خاصی، مشخص بود که نصف حتی بیشتر از نصف وسایل مال الان نیستند؛ چون بعضی‌ها اصلا توی بازار نیست؛ اما همه چی تمیز و خیلی قشنگ بود، مبلمان و فرش و سرویس های آشپزخونه و بیشتر وسایل رنگ های تیره بودند، پیرزنی که آقای فرحمند ثریاخانم خطابش کرد زن مهربونی بود، صورت سفید و تپلی داشت، لباس‌هاش یکدست سفید و سرمه‌ای بود، با خوش رویی ما رو نشوند و رفت توی آشپزخونه، خود آقای فرحمندم رفت سمت چپ سالن،اونجا چند تا پله می خورد که احتمال دادم باید اتاق باشه،درست بالای سر تلویزیون دوتا قاب عکس بزرگ بود،یک مرد با چشمای آبی و خیلی جوون،حتی از خود آقای فرحمندم جوون تر بود،شباهت عجیبی به خودش داشت؛ اما عکس کمی تار بود و نشون می داد قدیمیه، یه قاب هم عکس یک زن، با صورتی معصوم، پوستی که بیشتر به تیرگی می‌خورد، چشم‌های خیلی درشت با مژه‌های بلند، به رنگ قهوه ای روشن. این عکس هم تار و قدیمی بود؛ ولی بقیه ی دیوارهای خونه، هر گوشه رو که نگاه می‌کردم، عکس یک زن بود،گاه تنها و گاه با خود آقای فرحمند، این زن مادرش بود؛ چون برای پرونده عکسش رو دیده بودم، این همون ساحل آذرپناه بود و من الان بر اساس عکس‌های بیشتر می تونستم تصور بیشتری ازشون داشته باشم، روی میزی که ما جلوش نشته بودیم یه قاب دیگه بود، خانم آذر پناه، آقای فرحمند، آقای ارجمند و آقای ایرانمش... برام جالب بود که این همه عکس توی این خونه چه دلیلی داره؟ می شد اونا رو توی آلبوم گذاشت تا اینکه در معرض دید همه قرار داد. تقریبا همه گوشه‌های خونه رو دید زده بودم، به جز پشت سرم،برگشتم و دیدم یه اتاق هستش با در بسته،کنار اتاق یه پوستر خیلی بزرگ بود که آقای فرحمند و دوستشون آقای ایرانمش با لباس ورزشی و یه توپ زیر پای هر دوشون... این عکس یه چیز دیگه بود؛ چون تنها عکس و تصویری بود که لبخند آقای فرحمند دندون نما بود، توی بقیه تصاویر و عکس‌ها فقط اخم بود یا چهره جدی، فقط توی همین لبخند زده بود. مصطفی هم مثل من بیشتر غرق قاب و عکس و تصاویر بود خصوصا همین پوستر آخری. دوباره به قابی که اول دیده بودم نگاه کردم،بلند شدم و رفتم نزدیک تر، با خودم گفتم یعنی می‌تونه این مرد پدر آقای فرحمند باشه؟ به مصطفی گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -مصطفی؟
    -بله؟
    -تو گفتی اون مرد شبیه آقای فرحمند بود؟
    -بله.
    -این مرد نبود؟آخه اینم خیلی شبیه ایشونه.
    مصطفی هم بلند و شد کنار من ایستاد و گفت:
    -نه، این نبود، این خیلی قدیمه ولی این نبود.
    -این آقا 8-27 سال پیش فوت کردند، سن این بچه قد نمیده که دخترم.
    با صدای ثریاخانم برگشتم و همینطور که ظرف شیرینی و لیوان های شربت رو روی میز می گذاشت، گفت:
    -بفرمایید،آقا مهدیارم الان میاد.
    نشستیم و خواستم بپرسم این چه بوییه؟ این مرد کیه؟ نسبتش چیه؟ چرا این همه عکس به در و دیواره؟ ولی با اومدن آقای فرحمند همه سوالا توی دهنم موند. یه آلبوم توی دستش بود، نشست روی مبل کنار مصطفی و گفت:
    -یه کمی طول کشید تا پیداش کنم، خب صبرکنید.


    «مهدیار»
    عکس رو گرفتم جلوی مصطفی و گفتم:
    -خوب ببین، همین مرد بود؟
    -این عکس خیلی قدیمیه که یه پسر جوونه، اون آقا بالای 6-55 سالش بود.
    -لطفا دقت کن؛ خوب ببین، گفتی چشم هاش ،پس دقت کن، این فقط ریش نداره، تو با ریش تصورش کن.
    مصطفی عکس رو گرفت و با تمام دقتش عکس رو دید، چند دقیقه بعد گفت:
    -آره؛ البته نمی تونم با اطمینان بگم؛ ولی شباهتش زیاده، همون جذابیت چشم رو داره، به احتمال زیاد خودش بود.
    خانم مهرپرور گفت:
    -میشه من هم عکس رو ببینم؟
    عکس رو گرفتم و دادم بهشون، وقتی دیدش گفت:
    -آقای فرحمند این عکس مال چندسال پیشه؟
    -خیلی؛حق با مصطفی هستش ،این آقا الان باید 55یا56 سال داشته باشه؛ ولی من بازم شک دارم.
    -چرا؟
    -آخه این مرد باید توی زندان باشه. اونم شیراز.
    -زندان؟ مگه این مرد کیه؟
    -یه عوضی.
    یه نگاه به عکس کرد و بعد یه نگاه به عکس بابام که بالای تلویزیون به دیوار نصب بود، حتما متوجه شباهت شده بود، گفت:
    -حالا این عوضی نسبتش با شما چیه؟
    خنده ام گرفت از اینکه اینطوری با پررویی حرف خودم رو تحویلم داد؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
    -اگه بشه اسمش رو آدم گذاشت، عمو... مهرزاد فرحمند.
    -عموتون؟
    -متاسفانه.
    -زندان چرا؟
    -ماجراش مفصله؛ ولی اون باید زندان باشه، چطور میشه آخه؟
    -آقای فرحمند؛ اگه قراره من به شما کمک کنم باید در جریان همه چیز باشم، لطفا توضیح بدید، شما خیلی کم حرفید؛ ولی تو این مورد باید حرف بزنین.
    -طولانیه، مصطفی حوصله اش سر میره.
    -درسته؛ اما این ماجراهم مهمه.
    -من زنگ می زنم یکی بیاد مصطفی رو ببره خونشون، شما مشکلی ندارید اینجا بمونید تا بعد برید؟
    -نه ولی باید این پسر رو سالم تحویل خو...
    -خیالتون راحت.
    زنگ زدم به میلاد و ازش خواستم بیاد تا مصطفی رو ببره و همونطور که قول داده بودم باهاش عکس انداختم و امضا دادم بهش. آدرس خونشون هم گرفتم و گفتم بهش سر می زنم. میلاد اومد بردش و من از ثریا خانم خواستم تا برام قهوه بیاره. خانم مهرپرور قبل از اینکه بخوام شروع کنم به تعریف گفت:
    -میشه یه سوال بپرسم؟
    -بفرمایید.
    -اون مرد چه نسبتی باهاتون داره؟
    به تنها عکس پدرم روی دیوارهای این خونه اشاره کرد، گفتم:
    -بابام، اون یکی هم مادرم.
    -مادرتون؟ مگه خانم آذرپناه مـ...
    -نه،اون زنیه که من رو بزرگ کرده، از دوسالگی، پدر و مادر من وقتی دوساله بودم توی یه تصادف می میرند، بعد از اون مامان ساحل من رو بزرگ می کنه.
    -آقای ارجمند چی؟
    -همسر مادرم، یعنی همسر مادر دومم که من رو بزرگ کرده. من قبلا اینا رو توی یه برنامه زنده تلویزیونی گفتم، ندیدید؟
    -من نه اهل تلویزیونم نه رادیو و اخبار، حتی نمی دونستم شما فوتبالیست مشهوری هستید، تا وقتی هم به خاطر کارم مجبور نشم سراغ اینترنت نمیرم، برای همین کسی رو نمی شناسم. همین قدر هم که می دونم از فوتبال کنار رفتید رو از دوستم شنیدم.
    -دوستتون؟
    -بله،راستش دوست من به قول خودش هیچ پسر چشم رنگی نیست که نشناسه، فوتبالیست، خواننده، بازیگر، مجری حالا هر چی و هرجای دنیا، یه چند کلامم از شما می دونم به لطف اونه.
    لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
    -پس این دوستتون از طرفدارای من به حساب میاد.
    اونم لبخند کوتاهی زد و گفت:
    -از طرفدارای چشماتون.
    -حالا اگه اجازه بدین من همه چیز رو تعریف کنم، اینجوری دیگه مستقیم از زبون خودم همه زندگیم رو متوجه میشید.
    -منتظرم.
    -باید اینم بدونید که اولین و آخرین نفری هستید که من زندگیم رو براش تعریف می کنم، لطفا فقط برای روشن شدن پرونده از حرفام کمک بگیرید و بعد برای همیشه فراموشش کنید.
    -وکلی هم مثل پزشک محرم اسرارِ، نگران نباشید، من معمولا صحبت های موکلام رو ضبط می کنم؛ ولی در مورد شما با تمام وجود گوش میدم و اینکار رو نمی کنم.
    -خب؛ ماجرای زندگی من از تصادف پدر و مادرم شروع میشه، تصادفی که همین مهرزاد فرحمند ازش برای نابودی من استفاده کرد و...
    همه چیز رو تعریف کردم، البته چیزهایی که می دونستم ربط داره و از خیلی چیزها چشم پوشی کردم وقتی تموم شد گفت:
    -چیزی که از قلم نیفتاده؟
    -هرچی که در مورد این پرونده باید می دونستید رو گفتم؛ حالا چی میشه؟
    -اول باید بدونم و مطمئن باشم که اون آدم همین مهرزاد هستش یا نه.
    -راهی هست؟
    -اجازه بدید.
    موبایلش رو در آورد و بعد از چند لحظه کوتاه گفت:
    -سلام عزیزم، خوبی؟
    -من هم خوبم، کجایی؟
    -خداروشکر، راستش دانیار من یه مشکلی دارم که باید طبق معمول کمکم کنی.
    -خب چی میشه حالا؟ کار تو هم پیش من گیر می کنه ها.
    -ببین دوستت سامیار توی آگاهی کار می کنه، می خوام ازش بخوای یه تحقیق برام بکنه،یه کمی مشکله ولی شدنیه.
    -وا... دانیار؟ چی میگی تو عزیزدلم؟ مهمه به خدا.
    -اوف دانیار؛ کمک می کنی یا خودم برم سراغ آقا سامیار؟
    -یکی به اسم مهرزاد فرحمند، به جرم هک و آدم ربایی و ضرب و شتم، توی زندان (...) شیراز هستش، می خوام بدونم هنوزم هست یا نه؟
    -مثل اینکه 10 سال حبس خورده بوده.
    -دانیار، مرگ دیانا، خیلی فوریه، لطفا پیگیر باش.
    -خیالم راحت؟
    -من تا یک ساعت خونه ام، بیام بیشتر تعریف می کنم، فعلا کاری نداری؟
    -قربونت خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    اول به دستش نگاه کردم، حلقه نداشت، پس نمی تونست شوهرش باشه؛ ولی گفت میره خونه، هرچند برام مهم نبود.گفت:
    -آقای فرحمند من فردا صبح اول وقت با شما تماس می گیرم و در جریانتون میگذارم.
    -ممنون، منتظرم.
    -خب با اجازه دیگه من میرم.
    -ساعت چیزی به 9 نمونده، شام می خوریم بعد می رسونمتون؛ چون ثریا خانم زحمت شام رو کشیده و یک ساعت اضافه مونده.
    -ولی آخه...
    -نگران نباشید، موقع رفتن هم ثریا خانم رو با خودمون می بریم.
    -باشه، ممنونم. در ضمن من به خاطر مرگ عزیزانتون خیلی متاسف شدم.
    به اندازه کافی از تعریف این ماجراها سرم درد گرفته بود، جوابی ندادم و به بهانه شستن دست و روم بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
    سرمیز شام همینطور که لیوان دوغ رو برداشته بودم و می خواستم بخورم خانم مهرپرور پرسید:
    -این ثریاخانم خانواده ای هم داره؟
    لیوان رو بعد از نوشیدن گذاشتم روی میز و قاشقم رو برداشتم و گفتم:
    -یه پسر داره که ازدواج کرده، خودش تنها زندگی می کنه.
    -گفتید بعد از شام اونم می رسونید؛ یعنی اینجا نمی مونه؟
    -نه، من دوست ندارم کسی آرامش و تنهایی شبام رو خراب کنه، تنها کسیکه بعد از مادرم حق و اجازه خوابیدن تو این خونه رو داره میلاد هستش.
    -آقای فرحمند شما کلافه این، خستگی از چهرتون معلومه، دو سه روز از تهران فاصله بگیرید، لااقل برای تجدید قوا و انرژی، اینجوری آروم میشید.
    -من بعد از مرگ مادرم دیگه با هیچ چیز آروم نمیشم.
    -یعنی چی که چیزی آرومتون نمی کنه؟ همیشه یه چیزی وجود داره که آرامش رو به آدم تزریق کنه.
    -آره هست، من با ماه آروم میشم، با حرف زدن و خیره شدن به زیباییش؛ ولی آروم شدنم دائمی نیست فقط برای چندساعت.
    -ولی من با دریا آروم میشم، هر موقع خیلی ناراحت و داغوونم میرم دریا، اونم دریای جنوب،3بار تا حالا رفتم بندرعباس، دریای اونجا و اون آفتاب قشنگش، اون گرمی نابش، اون مردمش با پوست برنزه و تیره، اون مهمون نوازیشون، همه این ها من رو برای چندماه شارژ می کنه، آرامشی بهم میده که هیچ کجا پیدا نمی کنم، حتما یه سفر برید بندر عباس. یه بارم از کنار دریای اونجا با ماهتون حرف بزنید، مطمئنم پشیمون نمیشید.
    -اگه یه روز خیالم از همه چیز راحت شد، شاید یه سفر رفتم.
    سرش رو به آرومی تکون داد و بعد به ثریا خانم که داشت می اومد سمتون لبخندی زد و گفت:
    -دست گلت درد نکنه ثریا خانم، فکر نمی کردم کسی به جز مادر خودمم باشه که انقدرعالی خورش بادمجون درست کنه، خیلی دوست داشتم ممنونم.
    -دخترم شما که چیزی نخوردی تا بتونی یه کمی از دستپختم تعریف کنی.
    -خوردم، خیلی هم خوشمزه بود.
    به بشقابش نگاه کردم، فقط در حد چند قاشق خورده بود، احساس کردم باید معذب باشه، برای همین خودم بلند شدم و گفتم:
    -ثریاخانم تا من دو تا تماس دارم و می گیرم شما از مهمونمون پذیرایی کنید تا شامشون رو کامل بخورد.
    -برو پسرم.
    اومدم توی اتاقم و نشستم لبه تختم، ذهنم حسابی درگیر شده بود، می خواستم هرچی زودتر بفهمم که مهرزاد الان واقعا کجاست؟ سرم هنوز درد داشت، بلند شدم و تختم رو دور زدم و وارد تراس شدم،از میون آلودگی ماه رو پیدا کردم، بهش گفتم:
    -امشب، خیلی شب سختی بود. تو این سالها هیچوقت به عقب برنگشته بودم و خاطرات تلخ رو مرور نکرده بودم؛ ولی امشب اینکار رو کردم، از هرچی یادم اومد گفتم، این ها رو تحمل می کنم؛ ولی اگه بفهمم مهرزاد زندان نیست و اون توی این کارا چه مستقیم و چه غیرمستقیم نقش داشته دیگه ضمانت هیچ چیز رو نمی کنم، تو شاهد باش.
    ***
    ساعت 7 از خواب بیدار شدم، فکر می کنم 5 صبح بود که خوابم برد، سردرد خیلی اذیتم کرد، فقط یه شلوار گرمکن پام بود، رفتم سمت دستشویی و صورتم رو شستم، پام رو که بیرون گذاشتم، صدای باز شدن در باعث شد برگردم ،ثریاخانم بود، با دیدن من هول شد و سرش رو انداخت پایین، می دونست اصلا خوشم نمیاد کسی بدن برهنه ام رو ببینه، گفت:
    -سلام آقا مهدیار.
    زیر لب جوابش رو دادم و خودم و رسوندم توی اتاق، پیراهنم رو از روی تخت برداشتم، تنم کردم و سه دکمه آخرش رو بستم، رفتم بیرون و گفتم:
    -ثریاخانم هنوز ساعت 7و نیمم نشده، چرا انقدر زود اومدی؟
    از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
    -دیشب سردرد داشتی، می دونستم اجازه نمیده شب رو کامل بخوابی، زودتر اومدم تا یه موقع خواب نمونی.
    واقعا این زن مهربون بود، نتونستم لبخند بزنم و فقط گفتم:
    -خیلی ممنون که حواستون بود.
    -الان بهتری؟
    -یه کمی درد داره.
    -پس بیا بشین اینجا.
    با دستش به مبل تک نفره اشاره کرد:
    -برای چی؟
    -بشین یه لحظه.
    به اجبار نشستم،از روی اُپن آشپزخونه یه پیاله کوچیک برداشت و اومد سمتم، گفت:
    -این دارچین و آبلیمو هستش، والا من که نمی دونستم ولی همین خانم وکیل دیشب گفت وقتی برادرش سردرد میشه اینو روی شقیقه هاش می ماله، دردش آروم میشه؛ گفتم منم برای شما امتحان کنم شاید جواب بده.
    -یعنی دارچین و آبلیمو از مسکن ها بهتر عمل می کنه؟
    -پسرم امتحانش ضرر نداره، فقط یه کمی سوزش داره همین.
    -باشه، حالا که زحمت کشیدی و اومدی، امتحان می کنم.
    -منم جای مادرت، اجازه هست؟
    فهمیدم منظورش اینه که می تونه با دست خودش شقیقه هام رو ماساژ بده یا نه؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و توی دلم گفتم:
    -هیچکس جای مامان ساحل من نمیشه.
    سرم رو به پشت مبل تکیه دادم و چشمام رو بستم، ثریاخانم آروم آروم داروی من درآوردی رو روی شقیقه هام گذاشت و ماساژ داد، بعد یه کمی روی وسط پیشونیم گذاشت، کارش که تموم شد گفت:
    -تا صبحونه رو آماده می کنم بذار بمونه، بعد می تونی پاکش کنی.
    -ثریاخانم من امروز صبحونه نمی خوام.
    -نمیشه، دیشب شامت رو کامل نخوردی، دو تا مسکن هم استفاده کردی، الانم صبحونه نخوری معده ات اذیت میشه، زود آماده می کنم.
    -واقعا نمی تونم بخورم.
    -امروز تولد عروسمه، صبح زود پاشدم براش کیک اسفناج درست کردم، بعد گفتم پسرم بیاد از اینجا بگیره و ببره،پس صبرکن حداقل یه تیکه از اون برات بیارم.
    -یعنی چی؟یعنی تو کیکش اسفناجه؟
    خندید و گفت:
    -نه،با آب اسفناج درست شده.
    -خب بهش دست نزنید، مگه نمیگید مال عروستونه؟
    -از قبل برشش زدم، این قدرم اعتراض نکن تا برگردم.
    واقعا دریادلی این زن تمومی نداشت، دیگه داشتم مطمئن می شدم وقتی میگه تو از پسرم خودم عزیزتری از ته دل میگه. دو تیکه از کیک آورد و با لیوان شیر داد دستم، کیک خیلی خوشمزه ای بود، کامل خوردمش و گفتم:
    -دستت درد نکنه، خیلی دوست داشتم، امروز که نه؛ ولی هر روز دیگه که وقت داشتی برای منم درست کن.
    -چشم پسرم، نوش جونت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بلند شدم و دارچین و آبلیمو رو پاک کردم، لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم، کیف پولم رو نگاه کردم، فقط 70 تومن خرد داشتم، برش داشتم و گذاشتم روی میز و گفتم:
    -ثریاخانم؟
    -بله؟
    -این خیلی ناقابله، پول خردم همین قدر داشتم، از طرف من یه چیز کوچیک بخر بده هدیه تولد عروست و از جانب من بهش تبریک بگو.
    بازم می دونست که اینجور مواقع وقت تعارف نیست و نباید چیزی بگه:
    -ممنون پسرم، چشم بهش میگم.
    -من رفتم، خداحافظ.
    -خدا به همرات پسرم.
    قبل از اینکه سوار ماشین بشم شماره میلاد رو گرفتم، بعد از سه تا بوق مهدیس جواب داد:
    -سلام داداش مهدیار.
    -سلام صبح بخیرمهدیس، خوبی؟
    -صبح شمام بخیر، من خوبم شما چطوری؟
    -منم خوبم، میلاد کجاست که موبایلشو تو جواب دادی؟
    -خوابه.
    -خواب؟ این موقع؟
    -حسابی سرما خورده داداش، از زور گلودرد حرف نمی زنه ،یه کمم تب داره. دیشب رو بیدار بود، تازه خوابش بـرده. گفت زنگ بزنم و بهتون بگم امروز نمی تونه بیاد مغازه، بیایید کلید رو ازش بگیرید.
    -چرا به من چیزی نگفتید؟دکتر رفته؟
    -آره دیشب رفتیم، گفت سه روز طول می کشه تا سرپا بشه.
    خواستم بگم الان میام که پشت خطی من و یاد خانم مهرپرور انداخت، گفتم:
    -مهدیس من الان نمی تونم بیام ،تازه هم که خوابیده، به یاشار میگم بیاد کلید رو ازت بگیره، خودم هم تا دو سه ساعت دیگه میام.
    -باشه داداش.
    -مراقب میلاد باش؛ خداحافظ.
    تماس رو وصل کردم و بعد از احوال پرسی گفتم:
    -خب چی شد؟
    -آقای مهرزاد فرحمند الان یک سال میشه که آزاد شده.
    -یعنی چی؟ هنوز 10 سال نشده که.
    -یک سال زودتر عفو خورده.
    -عفو؟ اونم این آدم؟
    -من از جزئیاتش خبر ندارم، فقط بهم گفتند یک سال زودتر حدود 13 ماه پیش از زندان شیراز آزاد شده.
    -باشه. ممنونم که خبر دادید.
    -خواهش می کنم.
    -فقط می تونم یه چیزی بخوام؟
    -بفرمایید؟
    -راهی هست تا من بتونم اون هکر رو توی زندان ملاقات کنم؟
    -هکر؟ کار ما با اون تموم شده، نیازی نیست برید سراغش.
    -وقتی چیزی اعتراف نکرده چطوری کارمون باهاش تموم شده؟ شما یه قرار ملاقات تنظیم کنید تا من برم ببینمش.
    -کار سختیه؛ ولی همه سعیم رو می کنم و بهتون خبر میدم.
    -منتظرم پس، ممنون.
    -حتما، خداحافظ.
    -خدانگهدار.
    ***
    دو روز بعد خانم مهرپرور تماس گرفت و گفت برای عصر سه شنبه قرار ملاقات ترتیب داده و می تونم برم، من هم که از قبل پرس و جوی لازم رو کرده بودم با خیال راحت منتظر سه شنبه بودم برای ملاقات.
    میلاد هنوزم حالش بد بود و توی خونه استراحت می کرد، ساعت چیزی به 12 بامداد نمونده بود، روی مبل با گرمکن مشکی و تیشرت قهوه ای دراز کشیده بودم و داشتم عکسهای مامانم رو توی گوشی نگاه می کردم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم سریع از جا پریدم، اسم مهدیس رو که دیدم دلم ریخت، فورا جواب دادم:
    -چی شده مهدیس؟
    با گریه گفت:
    -داداش تو رو خدا زودبیا، میلاد داره می میره.
    -چی شده؟ مگه چیکار کرده؟
    -داداش خواستم زنگ بزنم اورژانس ولی گفتم شما نزدیکتری، میای یا زنگ بزنم؟
    -مطمئن باش من زودتر از اورژانس میام اونجا، تو گریه نکن.
    بدون حرف دیگه ای بلند شدم و فقط کاپشنم رو برداشتم و پوشیدم و با همون گرمکن زدم از خونه بیرون.
    با سرعتی که نفهمیدم چقدر بود خودمو رسوندم، بی خیال آسانسور با پله رفتم و جلوی واحد میلاد زنگ پشت زنگ تا مهدیس در رو باز کرد، صورتش خیس اشک و فهمیدم اوضاع میلاد خیلی خرابه که مهدیس حواسش خیلی پرته، برای اولین بار بدون چادر دیدمش،با یه تونیک خیلی بلند، پرسیدم:
    -کجاست؟
    با دستش به اتاقش اشاره کرد، دویدم تو اتاق و دیدم که میلاد فقط با یه شلوار و بدون لباس دیگه ای روی تخت افتاده، صورت و بدنش حسابی قرمز بود، تا بهش دست زدم دستم سوخت، تب زیادش باعث این قرمزی شده بود، بی حال تر از اونیکه فکرشو می کردم. فقط به سختی سرفه می زد، ل*ب*هاش از شدت خشکی ترک ترک شده بود. نشستم روی تخت و نشوندمش، اصلا توان نشستن هم نداشت. مهدیس توی اتاق نبود تا ازش بخوام لباس میلاد رو بده ولی صدای گریه اش می اومد، فوری کاپشنم رو در آوردم و تن میلاد کردم، یه دستش رو انداختم دور گردنم و با دست دیگه خودم کمرش رو گرفتم، رسوندمش جلوی در ورودی، مهدیس دوید سمتم و گفت:
    -من هم میام داداش.
    -نیازی نیست، ساعت 2و نیم صبحه، کجا میای؟ بمون خونه.
    میلاد با همون سرفه ای که می زد با هزار جون کندن گفت:
    -نه دادا... مهدیس... تنهایی می... می ترسه... بذ... بذار بیاد.
    -خیلی خب باشه، زود لباس بپوش و یه پتو بردار بیا.
    -چشم.
    میلاد رو رسوندم آسانسور... همین که خوابوندمش صندلی جلوی ماشین مهدیس نفس نفس زنان رسید که فهمیدم از پله اومده، پتو رو گرفتم و انداختم روی میلاد، بعد سوار شدیم...
    -داداش اینجوری با یه تیشرت شما خودتم که سرما می خوری، دوباره یه بلایی سر شما میاد.
    -به جهنم... تو چرا اجازه دادی تبش انقدر بره بالا؟
    با همون گریه گفت:
    -من با هرچی که می دونستم سعی کردمو تبشو پایین نگه دارم، امروز حالش بهتر بود، فقط نمی دونم کی به موبایلش زنگ زد که با عجله از خونه زد بیرون هرچی التماس کردم نره گوش نداد، دقیقا نیم ساعت بعد نزدیک چهارراه دوم افتاده بوده زمین که همسایه ها به دادش رسیدن و آوردنش. از همون موقع هم کم کم حالش بدتر شد. حرف که تو گوشش نمیره،گفتم بیا دوباره بریم دکتر گفت خوب میشم؛ ولی بدتر شد، موبایلم رو گرفته بود و نمی گذاشت به شما زنگ بزنم، می گفت مهدیار خودش هزارتا بدبختی داره، اینم چون حالش دیگه خیلی بد شده بود تونستم موبایلمو بردارم.
    -حالا وقتی خوب شد باید جواب این بچه بازی هاشو بده.
    رسیدیم بیمارستان و میلاد رو بردند بخش اورژانس، قبل از اینکه خودمون هم داخل بشیم زیر لب گفتم:
    -اگه امشب فقط یه نفر پیدا بشه عکس و امضا بخواد این بیمارستان رو روی سرش خراب می کنم.
    -داداش تو رو خدا،شما که اینجوری حرف می زنی تن و بدنم می لرزه.
    فکر نمی کردم مهدیس فهمیده باشه، لبخندی بهش زدم و وارد شدیم... خداروشکر که فقط یه مریض اورژانسی دیگه به جز میلاد بود.
    وقتی دکترش اومد پرسیدم:
    -دکتر چطوره حالش؟
    -نگران نباشید، بدنش قویه، اتفاقی بدتر از این براش نمیفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -بدتر از کدوم؟
    -این تب بالا که 10 دقیقه تا یه ربع دیرتر مستقیم تشنج می زد به مغزش؛ ولی چرا دیر آوردینش؟
    -آقای دکتر الان سه روزه که سرماخورده، روز اول رفته دکتر و بهش دارو دادند و گفتند استراحت کنه، بعد از سه روز سرپا میشه؛ ولی درست روز سوم اینجوری حالش بدتر شد.
    -این ویروس سرماخوردگی خیلی قوی هستش؛ اما با استراحت و تقویت شدن راحت می شد از پسش بر اومد،. دنش عفونت شدید کرده، آب بدنشم خیلی کمه، مگه بهش مایعات ندادین؟
    به مهدیس نگاه کردم که گفت:
    -دکتر من فقط موقع قرص و شربتش به زور یه لیوان آبمیوه بهش می دادم، این سه روزم فقط یه کمی سوپ خورده، هرچی بهش می دادم قبول نمی کرد و می گفت گلو و گوشش درد می کنه و نمی تونه چیزی بخوره.
    -اشتباه همینجاست، ایشون آنتی بیوتیک مصرف می کرده، باید مصرف مایعات رو چند برابر می کرده، به هرحال باید چند روزی بستری بشه، شما کارهای لازمش رو انجام بدید.
    -حتما.
    به مهدیس گفتم:
    -چرا وقتی چیزی نمی خورد به من نگفتی؟
    -داداش خودش می خواست بخوره، سر این یه مورد لج بازی نکرد؛ ولی به خاطر درد گلوش نمی تونست.
    -خیلی خب، تو بمون تا من برم براش تشکیل پرونده بدم.
    کارای لازمشو انجام دادم. اون وسط به چند نفر هم که امضا می خواستند تشر زدم، نمی خواستم ولی انقدر نگران میلاد بودم که اصلا نمی فهمیدم چیکار می کنم، قبل از اینکه میلاد رو ببرن توی اتاق برای بستری شدن به پرستارش گفتم:
    -اینجا اتاق خالی هست؟
    -خصوصی می خوایید؟
    -بله.
    -اجازه بدید هماهنگ کنم.
    رفت و وقتی برگشت میلاد رو بردن توی یه اتاق و وقتی کارشون تموم شد اومدن بیرون، من و مهدیس رفتیم داخل، در رو بستم، مهدیس صندلی برداشت و نشست کنار برادرش، دستش رو گرفت و گریه اش دوباره شدت گرفت. گفتم:
    -مهدیس به خدا با اشکات نه تنها میلاد خوب نمیشه بلکه بدترم میشه.
    -الان که تو بیمارستانه خیالم راحته اتفاقی براش نمیفته، گریه من از بی کس بودنمونه.
    رفتم جلو، لبه تخت میلاد نشستم و گفتم:
    -بی کس چرا؟ این حرفا چیه می زنی؟
    -مگه دروغ میگم؟ امشب به خدا رسیدم تا شما اومدی، میلاد هیچوقت نمی گذاره با دوستام برم بیرون، چندساله توی تهرانیم؛ ولی من فقط مسیر خونه تا دانشگاه رو بلدم ،اونم از روی نشونه نه اسم و آدرس؛ اگه اشتباهی یه خیابون اینور و اونور برم یعنی گم شدم، امشب حتی نمی تونستم زنگ بزنم اورژانس، می دونستم بعدش می فرستن دنبال خرید دارو و کارای بستری کردنش، من که بلد نیستم. انگار تو عهد قجرم، رانندگی هم بلد نیستم، حالا اگه شما نبودی میلاد رسما امشب می مرد، این بی کسی نیست؟ بی کسی نیست که اگه جنازه ما تو خونه تجزیه هم بشه کسی سراغمون رو نمی گیره، اگه شیراز بودیم حداقل عمو و بابابزرگم بودند؛ ولی اینجا توی شهر غریب، بی پدر و مادر، با این اتفاقات اخیر، روزی هزار بار می میرم و زنده میشم، که نکنه میلاد الان از در میره دیگه نیاد و خبر بدن اونم کشته شده، من زندگی نمی کنم داداش، دارم عذاب می کشم؛ ولی جرئت حرف زدن ندارم،نمی تونم اعتراض کنم. من از روز اولم تهران رو دوست نداشتم، تهران از من مامان و بابامو گرفت،ت هران فوتبالی که داداشم عاشقش بود رو گرفت؛ خاله ساحلم و گرفت، داشت برادرم رو می گرفت. من دلم به چی خوش باشه آخه؟ الان همه دارایی من از زندگی همینه، شما و میلاد، خانواده بزرگیه نه؟
    مهدیس برای مرگ پدر و مادرشم اینجوری گریه نکرده بود، دلش خیلی پر بود، بهش حق می دادم، دلم می خواست بگم من هم همین درد تو رو کشیدم، دارم می کشم، هرشب بهش فکر می کنم؛ ولی خب چاره چیه؟ اما نگفتم و اجازه دادم با گریه خودش رو خالی کنه. وقتی هم که میلاد بیدار شد ازم خواست تا مهدیس رو از فضای بیمارستان دور کنم و من هم بردمش خونه.
    ***
    روز سه شنبه که میلاد مرخص شد ازش پرسیدم که اون روز چرا از خونه زده بیرون. اونم گفت چون فهمیده که احتمال داره عموم قاتل مامانم و حسام باشه و از ترس اینکه من کاری کنم یا اتفاقی برام بیفته فورا از خونه زده بیرون، با اینکه حالش اونقدر بد بوده که حتی نمی تونسته رانندگی کنه، بدنش درد می کرده؛ ولی بی خیال نشده، گفت اونقدر تعجب کرده بودم و ترسیده بودم که نمی فهمیدم چیکار دارم می کنم؛ ولی نفهمیدم چی شد که یهو از حال رفتم.بعدش من هم عصرهمون روز رفتم ملاقات همون هکر،ب اهاش صحبت کردم و به روش خودم غیرمستقیم تهدیدش کردم. می دونستم دخترش به تازگی یه خواستگار پیداکرده، وضع مالی بدی داشت، از قشر متوسط بود، فقط یه دختر داشت، براش دوسال زندان بریده بودند، فهمیده بودم که به خواستگار دروغ گفته بودند و نگذاشته بودند بفهمه که پدر عروس توی زندانه، از طرفی هر دوتا همدیگرو خیلی دوست داشتند؛ حتی می دونستم دخترش قبلا یه بار خودکشی کرده؛ ولی جون سالم به در بـرده چون بهش تجـ*ـاوز کرده بودند، این ها رو بهش گفتم و اضافه کردم:
    -حالا می تونی اسم کسی که ازت خواسته اینکار رو بکنی رو بگی و من هم شکایتم رو پس بگیرم و بری مراسم خواستگاری دخترت شرکت کنی یا نه می تونی بازم سکوت کنی تا من برم به خواستگار دخترت بگم که تو الان به چه جرمی کجا هستی تا دیگه بعد از اون هیچ پسری در خونه ات رو نزنه، کدومش؟
    -تو خیلی نامردی، می دونستی؟
    -من نامرد و تو مردترین مرد کره زمین، پس بگو کی بوده؟
    -چه تضمینی رو حرفات هست؟
    -از هرکی که من و بشناسه و بپرسی میگه که حرف مهدیار دوتا نمیشه.
    -داری من و با زندگی و خوشبختی دخترم تهدید می کنی، رفتی همه چیز خانوادم رو پیدا کردی؛ ولی فرقی نداره، من اسمی ببرم یه نفر دیگه اینکار رو می کنه، اسمی نبرم هم تو،پس بذار حداقل سر قسمی که خوردم بمونم و سکوت کنم.
    -تو اسمش رو بگو، من بهت قول میدم هیچ کس هیچ کاری نکنه، خودم زودتر میرم و به خواستگار دخترت حرفایی می زنم که تا پای جونش مراقب دخترت باشه و خوشبختش کنه، خودتم زود آزاد میشی.
    -چی میگی تو، آزاد بشم اونم انقدر زود فورا کشته میشم.
    -کمکت می کنم از ایران بری، هرجایی که بخوای، خودم می فرستمت.
    -اینا فقط حرفه پسرجون.
    -یه بار بهت گفتم حرف مهدیار دو تا نمیشه،اینو برای همیشه تو گوشت فرو کن،فهمیدی؟
    -به خاطر قسمی که خوردم اسم نمی برم؛ ولی زندگی دخترم برام از هرچی مهم تره، ببین آقا پسر زیاد دنبالش نگرد ،اونی که تو دنبال اسمشی نسبتش خیلی باهات نزدیکه؛ ولی فاصله اش دور، نمی تونی پیداش کنی.
    -مهرزاد؟ مهرزاد گفته بهت؟ منظورت از حرفی که زدی مهرزاد بود نه؟
    و سکوتش مهر تایید حرفاش بود، بلند شدم و گفتم:
    -سر حرفم هستم، میرم و وقتی مطمئن شدم میام شکایتم رو پس می گیرم؛ ولی خیالت راحت با خواستگار دخترت همین امروز حرف می زنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بدون حرف دیگه ای اومدم بیرون،نتیجه ملاقاتم رو به خانم مهرپرورم گفتم،هرچند تقریبا هر دومون مطمئن بودیم کار مهرزاده،فقط مونده بفهمیم که قتل آیدین هم با اونه یا نه؟خانم مهرپرور گفت بدون شک کار خودشه ولی مدرک یا شاهد لازمه،هرچند درمورد قتل مادرتون هم فقط روز قتل جلوی خونه دیده شده،و این فقط می تونه مضمون باشه نه مجرم...بعدشم گفت که وقتشه بره شیراز،هم برای سر زدن به اون زندان و صحبت با رئیسش و هم صحبت با خاله ستاره و گفت وقتی برگرده خودشم با هکر صحبت می کنه...منم طبق روال شب های جمعه با میلاد یه جعبه خرما خریدم و رفتیم بهشت زهرا؛ اصرار کردم تا میلاد بیشتر استراحت کنه ولی گفت که دیگه کامل خوب شده،هنوز چند متری با قبر مامانم فاصله داشتیم که متوجه حضور یه مرد شدم،کنار سنگش نشسته بود و گریه می کرد،میلاد گفت:
    -اون کیه داداش؟
    -به نظرت کی اینجوری برای مامانم گریه می کنه؟
    -یعنی...
    -خودشه.
    رفتیم جلوتر،متوجه حضورمون که شد از جا بلند شد،فکر می کنم چند ساعتی می شد که اونجا بود و گریه کرده بود،هنوزم خوش قیافه بود،با صدای خفه اش تو چشمام نگاه کرد و گفت:
    -چرا مهدیار؟ من الان باید بفهمم؟ بعد از این همه مدت؟ ایران نبودم ولی زنده که بودم،یه زنگ می زدین و می گفتین که.... یعنی انقدر حق نداشتم که توی مراسم خاکسپاریش باشم؟
    جلوش ایستادمو گفتم:
    -از من گله نکن،من هنوز با اینکه هر هفته میام اینجا و همین جایی که نشسته بودی باهاش حرف می زنم،ولی نتونستم با مرگش کنار بیام،هنوزم باورم نمیشه که دیگه مامانم نیست.
    منو در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    -حداقل خوبه که توهستی،با ارزشترین یادگار ساحل اینجاست،آخه این دختر که انقدر نگران تو و تنهاییت بود چطوری دلش اومد خودش تنهات بذاره؟
    -بسه دایی بردیا،گریه نکن،مامانم اصلا دوست نداشت کسی بالای سنگ قبرش گریه کنه.
    از آغـ*ـوش من بیرون اومد و میلاد رو بغـ*ـل کرد،میلاد پرسید:
    -کی اومدی دایی؟
    -امروز صبح.
    -خانم و بچه ها کجان؟
    -اونا رو فرستادم شیراز،دلارام خبر نداره که ساحل فوت کرده،من امروز رفتم شرکت حسام تا آدرس خونه جدید رو بگیرم که متوجه شدم،برای همین دلارام و بچه ها رو فرستادمو گفتم خودم فردا میرم.
    -خوش اومدی،بیا بریم خونه.
    گفتم:
    -تا کی هستی؟
    -دیگه بر نمی گردم.می خوام دوباره همین ایران بمونم.
    -جدا؟
    -آره،یه سر میرم شیراز به خانوادم سر می زنم،بعد بر می گردم تهران و مشغول میشم.
    سری تکون دادمو بعد از خوندن فاتحه سه تایی رفتیم سمت ماشین و دایی رو آوردم خونه خودم...
    هرچی اصرار کردم شام نخورد،منو میلادم نخوردیم،ثریاخانم رفت خونه و دایی که تازه متوجه شده بود مامانم به قتل رسیده و در جریان همه ماجرا قرار گرفته بود گفت:
    -یعنی آیدین هم؟
    -شهید شد.
    صورتش رو بین دستاش پوشوند و دیگه تا آخر شب هیچ حرفی نزد...میلاد رفت خونه و دایی همونجا روی مبل تا خود صبح نشست و گریه کرد و من توی اتاقم به عکسای مامانم نگاه کردم و مثل همیشه در برابر ریختن اشک حتی یه قطره مقاومت کردم...
    روز بعد دایی بردیا رفت شیراز و گفت تا 10 روز دیگه بر می گرده؛منم قبل از اینکه برم مغازه اول یه سر به شرکت زدم،همون بدو ورودم متوجه حضور یه زن شدم؛با لباس فرم...با آقای علیپور هماهنگ شد و وارد اتاقش شدم،بعد از نشون دادن چند تا لیست و جدول و توضیحاتی در مورد اینکه جلسه مهمی به زودی برگزار میشه پرسیدم:
    -این خانمی که تازه اومده کیه؟چرا لباس فرم داره؟
    -آهان خانم حجتی؟ایشون مترجم جدید هستن.
    -مترجم جدید؟ قبلی کجاست؟
    -چند روز پیش اومدن و گفتن که مادرشون حالش خیلی بده و برای جراحی باید بره امریکا،برای همین مرخصی یک ساله گرفت و به جای خودش این خانمو معرفی کرد،منم ازش تست گرفتم؛کارش خوب بود و قرارداد یک ساله بستم.
    -به نظرتون نباید اینو از قبل با من هماهنگ می کردین؟
    -معذرت می خوام،فکر نمی کردم یه جایگزینی ساده لازم بـ...
    -حتی تعداد مگس هایی که از این شرکت ورود و خروج می کنن باید به من گزارش داده بشه،آقای علیپور گفته بودم که من حوصله کوچکترین اشتباه و خطایی رو در مورد شرکت و لکه دار شدن اسم حسام ندارم،پس باید همه چیز رو به من بگین.
    -می دونم آقا مهدیار،ولی این چند روز خیلی سرم شلوغ بود به کلی فراموش کرده بودم؛تکرار نمیشه.
    -بسیار خب،حق با شماست کار اینجا یه کمی حواس پرتی میاره،من از فردا یه نفر رو می فرستم اینجا تا جزئیات شرکت رو به من گزارش بده،کلیات هم با خودتون،چطوره؟
    نمی دونم دلیل مکثش چی بود ولی گفت:
    -باشه،هرچند نیازی نیست ولی هرطور خیال شما راحت باشه منم پیروی می کنم.
    -ممنونم،پس من دیگه میرم.
    خداحافظی کردمو اومدم بیرون،رفتم سراغ اون زن و گفتم:
    -ببخشید خانم حجتی؟
    -بفرمایین.
    -امیدوارم به خوبی کارتون رو انجام بدین و روش مرکز نکنین و به خاطر داشته باشین که وارد چه شرکت بزرگی شدین،کوچکترین خطای شما برابر با فسخ قراردادتون هستش،می دونید که؟
    -شما؟
    -من فرحمندم،مالک شرکت.
    بالافاصله ایستاد و گفت:
    -چشم آقای فرحمند،ببخشید به جا نیاوردم،حتما نهایت دقتمو می کنم.
    -موفق باشین.
    -روزخوش.
    از شرکت خارج شدم و رفتم سمت مغازه...[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    خانم مهرپرور که برگشت ازش خواستم نتیجه تحقیقات و صحبت هاش رو بهم بگه، منم چیزایی که درمورد مهرزاد فهمیده بودم رو گفتم و میلاد گفت:
    -پلیسم اینقدر اطلاعات نداره ولی اینا به چه دردی می خوره مهدیار؟
    -خیلی به درد می خوره،من مطمئنم که بچه هاش از جای پدرشون خبر دارن.پلیسم می خواد طبق قانون پیش بره،و فقط ما نیستیم،چندین مورد دارن که باید همزمان به همه اش رسیدگی کنن برای همین زمان می بره.
    خانم مهرپرور گفت:
    -احتمالش زیاده بچه ها جای پدرشون رو بدونن،ولی فایده اش؟
    -من جای مهرزاد رو پیدا می کنم.
    -چطوری مهدیار؟
    -تو می دونی کار گرگ چیه میلاد؟
    -شکار بره ها.
    -خب،پس....پس منم از شکار بره ها شروع می کنم.
    خانم مهرپرور:
    -چی میگین شماها؟ گرگ چیه؟بره کیه؟ منظورتون چیه؟
    میلاد گفت:
    -راستش این داداش من همیشه ادعا داشته که مثل گرگ می مونه و باید مثل گرگ زندگی کنه،اما تا حالا ثابت نکرده،چون تا حالا زخمی بوده،ولی حالا دیگه وقتشه شروع به شکار کنه،انگاری زخم هاش خوب شدن.
    -من نمی فهمم،می خوایین چیکار کنین؟
    -می خواد بره شکار بره،بره هم دختر مهرزاد فرحمنده،من نمی دونم قصدش چیه ولی از حرفش اینو فهمیدم،درسته داداش؟
    -درسته،بهت امیدوار شدم میلاد،آفرین...من از طریق دخترش به اون عوضی می رسم.
    -آقای فرحمند؟شما چی میگین؟ اومدیم و حالا جای مهرزاد هم پیدا شد،خب نمی دونیم اونا چند نفرن،اصلا چندتا آدم رو کجاها گذاشته،مسلحن یا نه؟ خطرناکه،نباید ریسک کرد.
    -گرگی که می خواد به گله بزنه،هیچوقت تعداد براش مهم نیست.
    -وای خدای من،اصلا چطوری می خوایین این کار رو بکنین؟
    -زیاد سخت نیست،فقط قبلش باید یه فکری به حال ظاهرم بکنم،خصوصا چشمام.


    "دیــانــا"
    اینو گفت و از در رفت بیرون،هاج و واج مونده بودم؛از آقای ایرانمنش پرسیدم:
    -آقای ایرانمنش،این دوست شما دقیقا چی گفت؟می خواد چیکار کنه؟
    -والا همیشه نمی تونم از یه جمله اون کلی برداشت کنم،ولی اینبار خیلی واضح گفت قصدش چیه؟
    -خب چیه؟
    -مهدیار خیلی خوشگله،جذابه و خوشتیپ و معروف،یه کوچولو هم پولدار،البته فقط یه کوچولو؛همه دخترا براش سر و دست می شکنن،نمی دونین که دخترا چطوری خودشون رو می کشن برای اینکه مهدیار فقط یه نگاه بهشون بندازه،خب از اونجایی که مهدیار معتقده هیچ کار خدا بی حکمت نیست،می خواد از این نعمت زیبایی سوء استفاده بکنه.
    گنگ نگاهش کردم،خندید و ادامه داد:
    -مهدیار می خواد با تغییر چهره به دختر مهرزاد نزدیک بشه،بدون شک دختر اونم مثل همه خیلی زود به مهدیار علاقه مند میشه،و بقیه اش هم که مشخصه،نه؟
    -از کجا معلوم که دخترش وا بده؟
    -شما هم جنس های خودتون رو نمی شناسین؟شما دخترا یه چیزی دارین به اسم احساس؛وقتی اون باشه عقل میره مرخصی دائم،اگه یه کمم محبت از جنس مخالف ببینین که دیگه واویلا،چه شود؟
    -میشه انقدر جمع نبندین؟ من اصلا موافق این کار خطرناک نیستم،آقای فرحمند یه فوتبالیست مشهور بوده،هرچقدرم تغییر ظاهر بده بازم ممکنه براش مشکلی براش بیاد،تا وقتی قانون هست چرا همچین ریسکی؟
    -اولا به خاطر جمع بستن ببخشید،قصدی نداشتم،دوما اینکه مهدیار از الان دیگه خونش به جوش اومده،قانون نمی شناسه،تازه همیشه آدم ریسک پذیری بوده،سرش بره قول و قرارش نمیره؛غرورش هم اجازه عقب نشینی نمیده،به قیمت جونش هم شده تا آخرش پیش میره.
    -من نگرانشونم،شما مگه رفیقش نیستین؟چطوری با آب و تاب از این کار پرخطر تعریف می کنین؟
    -تو فرهنگ لغت مهدیار چیزی به اسم شکست وجود نداره،تصمیم به کاری بگیره حتما موفق میشه،هرگز از حرفش بر نمی گرده،بهتره اینو بدونین.من مطمئنم تو این موفق میشه،فقط باید بهش کمک کرد.شما هم اگه لازم شد کمک می کنین؟
    -با وجود این چیزایی که شما ازش می گین،و اینقدر قطعی تصمیم گرفته پس چاره ای نیست،کمک می کنم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا