«مهدیار»
ماجرای هر سه قتل رو توضیح دادم، چیزایی که مشکوک بود یا تکراری همه رو گفتم، وقتی میلاد هم اومد و خیالمون از حسابها راحت شد خانم مهرپرور با میلاد یه نگاهی به سیستم ها انداختند،با تلاش هایی که کرد روز هشتم تونستیم هکر رو پیدا کنیم، هکر فوق العادهای بود، پلیسها هرچی سعی کردند،خودم، خانم مهرپرور، فایده نداشت، کلامی حرف نزد تا بگه کی بهش گفته حساب رو هک کنه، یا اصلا چرا اینکار رو کرده؛ اما هر چی بود سرگرد رحمتی گفت کاملا به قتلهای اخیر ربط داره؛ چون هکر گفته بوده من گروهم رو لو نمیدم تا کارشون نصفه نمونه و همینم من رو بیشتر عصبی کرده بود، حکم زندان اون مرد رو دادند، وجهی که از حساب برداشته شده بود دوباره برگشت؛ ولی یه قرارداد چند صد میلیونی رو از دست دادیم، به خاطر هک شدن و نرسیدن فکس و چندتا ایمیل، تایید نکردن قرارداد، ضرر بزرگی به شرکت خورد از جانب این قرارداد؛ اما آقای علیپور گفت خودش میدونه باید چیکار کنه، من باور نمی کردم کار سختی باشه؛ ولی سرگرد رحمتی گفت وکیلمون کارش خوب بوده که به این سرعت هکر رو پیدا کردیم، بعدش هم قول داد که تمام اتفاقات رو کنار هم بچینه و سرنخ خوبی پیدا کنه. من هم بعد از تموم شدن این ماجرا رفتم شرکت، خانم مهرپرور هم بود، گفتم:
-ممنون خانم مهرپرور،شما این شرکت رو نجات دادید.
-من وظیفهام رو انجام دادم، البته امیدوارم متوجه شده باشید که نباید به محض دیدن طرفتون اونو قضاوتش کنید.
-من اون روز هم گفتم، باید اون رفتارم رو فراموش کنید؛ چون واقعا عصبانی و ناراحت بودم.
-می دونم، فقط آقای فرحمند؟
-بله؟
-گفتین اون وکیل پرونده قتل مادرتون کیه؟
-وکیل هر سه پرونده پسرخاله مادرمه، شهرستان هستند.
-الان 9 ماه گذشته؛ ولی هیچ ردی پیدا نشده، میشه یه کاری کنید؟
-چی؟
-باهاش صحبت کنید و پرونده رو به من بدید.
-به شما؟
-بله، این سه قتل توی تهران اتفاق افتاده، یه وکیل از شهرستان داره پیگیری میکنه؟ خب سخته این کار.
-نمی دونم چی بگم، وکیل من 9 ماهه زحمت کشیده و کارایی کرده کـ...
-اما هیچکدوم کوچکترین سر نخی به همراه نداشته.
از اینکه حرفمو قطع کرد عصبانی شدم؛ ولی با صدایی کنترل شده گفتم:
-شما خیلی به خودتون مطمئنین ها، سه پرونده قتل همزمان رو دارید با یه وکالت حقوقی شرکت مقایسه می کنید؟ توی 9 ماه پلیس هم کاری پیش نبرده اونوقت شما؟
-آقای فرحمند؛ من، برادرم، عموم هر سه وکیل هستیم، من از کمکشون استفاده میکنم، این پیشنهاد رو برای این دادم؛ چون دوتا دلیل دارم، اول اینکه وکیل شما تا به اینجا هیچ کاری نکرده، یعنی دریغ از یه بند تحقیقات، منتظره قاتل پیدا بشه بعد چگونگی قتل رو بررسی کنه؟ دوم اینکه من از توضیحات شما یه چیزایی فهمیدم که مطمئنم؛ اگه به محلی که اتفاقات افتاده برم میتونم یه چیزای به درد بخوری تحویل شما و پلیس بدم؛ اما خب توقع ندارید که اینارو همینجوری به شما یا وکیلتون بگم؟
-من چطوری حرفتون رو باور کنم؟ چی فهمیدید؟
-چیزایی که من فهمیدم بر اساس و به واسطه شغلم مشکوک و البته قابل توجه، به شما بگم متوجه نمیشید، نمیخوام تعریف کنم؛ ولی من از بچگی به اندازه تمام دنیا معما و پازل حل کردم، ذهنم بازه، میتونم اتفاقات رو کنار هم بچینم، دیدین که سرگرد پرونده هم این رو تایید کردند، من می تونم کمکتون کنم.
به نظر دختر باهوشی بود، می شد بهش اعتماد کرد، واقعا توی این 9 ماه نیما کار خاصی نکرده بود، برای همین گفتم:
-بسیارخب، من با وکیلم صحبت میکنم، این وکالت رو به شما میسپارم.
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
-همه وقت و تلاشم رو میکنم برای به سرانجام رسوندن این پرونده، بهتون قول میدم؛ اگه شده شب ها رو بیدار بمونم اینکار رو می کنم؛ ولی شما رو پشیمون نمی کنم.
-هدفتون چیه؟
-راستش رو بگم؟
-نمی دونم.
-من خیلی سابقه ندارم، یا به قول شما کم تجربهام، با یک تیر میخوام دو نشون بزنم، هم به شما کمک میکنم تا قاتل یا قاتلین رو پیدا کنید و هم با این کار خودم و اسمم سر زبونها میاد، اونموقع من هم میرم تو لیست وکلای کارکشته.
-یعنی من قراره قربانی خواستههای شما بشم؟
-صادقانه اعتراف کردم و گفتم هدفم چیه؛ ولی در درجه اول من حتما روی مشکل و پرونده شما تمرکز می کنم، لااقل به خاطر خودم هم که شده.
دختر صادقی بود، باورم نمی شد انقدر راحت بگه هدفش چیه، زیادم بد نشد، نشون داد که مثل خیلی از وکلا هدفش پول نیست، برای خواسته خودشم که شده همه تلاشش رو میکنه، گفتم:
-ببینم چیکار میکنید.
دو روز بعد که نیما اومد با خانم مهرپرور آشناش کردم و خودشون کارهای مربوط رو انجام دادند و پرونده به خانم مهرپرور سپرده شد.
توی خونه داشتیم با میلاد شام میخوردیم، به خواست میلاد ثریا خانم دلمه درست کرده بود. مهدیس هم اومده بود و توی آشپزخونه با ثریا خانم بود. میلاد گفت:
-مهدیار تو لباس مشکی نو داری؟
-لباس؟
-آره.
-مگه خودت نداری؟
-این عصری مهدیس نبود که خودم خواستم اتو بکشم،اتو رو که گذاشتم روش پشتش یه کمی برق افتاد،دیگه ندارم،جرئت رفتن برای خرید هم ندارم.
-نه؛من لباس مشکی نو ندارم،سرمهای و خاکستری هست؛ ولی مشکی نه.
-یعنی همیشه باید اینجوری زندگی کنیم؟
-چطوری؟
-شبونه و با پوشش کامل یواشکی بریم لباس بخریم و بیاییم؟ بابا ما که دیگه فوتبال بازی نمیکنیم پس چرا مردم دست از سرمون برنمیدارند؟ همه جا امضا و عکس میخواند.
-کار راحتی نیست، زمان می بره.
-اوووف.
-اگه می دونستم عمر فوتبالم قراره انقدر کوتاه باشه هرگز فوتبالیست نمیشدم، چندسال غربت نمیموندم، یا حداقل انقدر تلاش نمیکردم تا خودم رو نشون بدم.
-دقیقا منم همین نظر رو دارم.
با اینکه دوست ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم؛ ولی از پس پرحرفی میلاد برنمیام، خواستم چیزی بگم که موبایلم زنگ خورد و خانم مهرپرور بود:
-وای خدا این دختر اصلا زمان شناس نیست.
-کی؟
-همین وکیله دیگه.
-جواب بده حالا، علم غیب نداره که شاهزاده اعظم خوردن و خوابیدنش زمان مخصوص داره.
چشم غرهای بهش رفتم که باعث شد ریز بخنده، با همون اخم جواب دادم:
-الو؟
-سلام آقای فرحمند، شرمنده اصلا زمان خوبی مزاحم نشدم؛ ولی خب مهم بود.
-بفرمایید.
ماجرای هر سه قتل رو توضیح دادم، چیزایی که مشکوک بود یا تکراری همه رو گفتم، وقتی میلاد هم اومد و خیالمون از حسابها راحت شد خانم مهرپرور با میلاد یه نگاهی به سیستم ها انداختند،با تلاش هایی که کرد روز هشتم تونستیم هکر رو پیدا کنیم، هکر فوق العادهای بود، پلیسها هرچی سعی کردند،خودم، خانم مهرپرور، فایده نداشت، کلامی حرف نزد تا بگه کی بهش گفته حساب رو هک کنه، یا اصلا چرا اینکار رو کرده؛ اما هر چی بود سرگرد رحمتی گفت کاملا به قتلهای اخیر ربط داره؛ چون هکر گفته بوده من گروهم رو لو نمیدم تا کارشون نصفه نمونه و همینم من رو بیشتر عصبی کرده بود، حکم زندان اون مرد رو دادند، وجهی که از حساب برداشته شده بود دوباره برگشت؛ ولی یه قرارداد چند صد میلیونی رو از دست دادیم، به خاطر هک شدن و نرسیدن فکس و چندتا ایمیل، تایید نکردن قرارداد، ضرر بزرگی به شرکت خورد از جانب این قرارداد؛ اما آقای علیپور گفت خودش میدونه باید چیکار کنه، من باور نمی کردم کار سختی باشه؛ ولی سرگرد رحمتی گفت وکیلمون کارش خوب بوده که به این سرعت هکر رو پیدا کردیم، بعدش هم قول داد که تمام اتفاقات رو کنار هم بچینه و سرنخ خوبی پیدا کنه. من هم بعد از تموم شدن این ماجرا رفتم شرکت، خانم مهرپرور هم بود، گفتم:
-ممنون خانم مهرپرور،شما این شرکت رو نجات دادید.
-من وظیفهام رو انجام دادم، البته امیدوارم متوجه شده باشید که نباید به محض دیدن طرفتون اونو قضاوتش کنید.
-من اون روز هم گفتم، باید اون رفتارم رو فراموش کنید؛ چون واقعا عصبانی و ناراحت بودم.
-می دونم، فقط آقای فرحمند؟
-بله؟
-گفتین اون وکیل پرونده قتل مادرتون کیه؟
-وکیل هر سه پرونده پسرخاله مادرمه، شهرستان هستند.
-الان 9 ماه گذشته؛ ولی هیچ ردی پیدا نشده، میشه یه کاری کنید؟
-چی؟
-باهاش صحبت کنید و پرونده رو به من بدید.
-به شما؟
-بله، این سه قتل توی تهران اتفاق افتاده، یه وکیل از شهرستان داره پیگیری میکنه؟ خب سخته این کار.
-نمی دونم چی بگم، وکیل من 9 ماهه زحمت کشیده و کارایی کرده کـ...
-اما هیچکدوم کوچکترین سر نخی به همراه نداشته.
از اینکه حرفمو قطع کرد عصبانی شدم؛ ولی با صدایی کنترل شده گفتم:
-شما خیلی به خودتون مطمئنین ها، سه پرونده قتل همزمان رو دارید با یه وکالت حقوقی شرکت مقایسه می کنید؟ توی 9 ماه پلیس هم کاری پیش نبرده اونوقت شما؟
-آقای فرحمند؛ من، برادرم، عموم هر سه وکیل هستیم، من از کمکشون استفاده میکنم، این پیشنهاد رو برای این دادم؛ چون دوتا دلیل دارم، اول اینکه وکیل شما تا به اینجا هیچ کاری نکرده، یعنی دریغ از یه بند تحقیقات، منتظره قاتل پیدا بشه بعد چگونگی قتل رو بررسی کنه؟ دوم اینکه من از توضیحات شما یه چیزایی فهمیدم که مطمئنم؛ اگه به محلی که اتفاقات افتاده برم میتونم یه چیزای به درد بخوری تحویل شما و پلیس بدم؛ اما خب توقع ندارید که اینارو همینجوری به شما یا وکیلتون بگم؟
-من چطوری حرفتون رو باور کنم؟ چی فهمیدید؟
-چیزایی که من فهمیدم بر اساس و به واسطه شغلم مشکوک و البته قابل توجه، به شما بگم متوجه نمیشید، نمیخوام تعریف کنم؛ ولی من از بچگی به اندازه تمام دنیا معما و پازل حل کردم، ذهنم بازه، میتونم اتفاقات رو کنار هم بچینم، دیدین که سرگرد پرونده هم این رو تایید کردند، من می تونم کمکتون کنم.
به نظر دختر باهوشی بود، می شد بهش اعتماد کرد، واقعا توی این 9 ماه نیما کار خاصی نکرده بود، برای همین گفتم:
-بسیارخب، من با وکیلم صحبت میکنم، این وکالت رو به شما میسپارم.
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:
-همه وقت و تلاشم رو میکنم برای به سرانجام رسوندن این پرونده، بهتون قول میدم؛ اگه شده شب ها رو بیدار بمونم اینکار رو می کنم؛ ولی شما رو پشیمون نمی کنم.
-هدفتون چیه؟
-راستش رو بگم؟
-نمی دونم.
-من خیلی سابقه ندارم، یا به قول شما کم تجربهام، با یک تیر میخوام دو نشون بزنم، هم به شما کمک میکنم تا قاتل یا قاتلین رو پیدا کنید و هم با این کار خودم و اسمم سر زبونها میاد، اونموقع من هم میرم تو لیست وکلای کارکشته.
-یعنی من قراره قربانی خواستههای شما بشم؟
-صادقانه اعتراف کردم و گفتم هدفم چیه؛ ولی در درجه اول من حتما روی مشکل و پرونده شما تمرکز می کنم، لااقل به خاطر خودم هم که شده.
دختر صادقی بود، باورم نمی شد انقدر راحت بگه هدفش چیه، زیادم بد نشد، نشون داد که مثل خیلی از وکلا هدفش پول نیست، برای خواسته خودشم که شده همه تلاشش رو میکنه، گفتم:
-ببینم چیکار میکنید.
دو روز بعد که نیما اومد با خانم مهرپرور آشناش کردم و خودشون کارهای مربوط رو انجام دادند و پرونده به خانم مهرپرور سپرده شد.
توی خونه داشتیم با میلاد شام میخوردیم، به خواست میلاد ثریا خانم دلمه درست کرده بود. مهدیس هم اومده بود و توی آشپزخونه با ثریا خانم بود. میلاد گفت:
-مهدیار تو لباس مشکی نو داری؟
-لباس؟
-آره.
-مگه خودت نداری؟
-این عصری مهدیس نبود که خودم خواستم اتو بکشم،اتو رو که گذاشتم روش پشتش یه کمی برق افتاد،دیگه ندارم،جرئت رفتن برای خرید هم ندارم.
-نه؛من لباس مشکی نو ندارم،سرمهای و خاکستری هست؛ ولی مشکی نه.
-یعنی همیشه باید اینجوری زندگی کنیم؟
-چطوری؟
-شبونه و با پوشش کامل یواشکی بریم لباس بخریم و بیاییم؟ بابا ما که دیگه فوتبال بازی نمیکنیم پس چرا مردم دست از سرمون برنمیدارند؟ همه جا امضا و عکس میخواند.
-کار راحتی نیست، زمان می بره.
-اوووف.
-اگه می دونستم عمر فوتبالم قراره انقدر کوتاه باشه هرگز فوتبالیست نمیشدم، چندسال غربت نمیموندم، یا حداقل انقدر تلاش نمیکردم تا خودم رو نشون بدم.
-دقیقا منم همین نظر رو دارم.
با اینکه دوست ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم؛ ولی از پس پرحرفی میلاد برنمیام، خواستم چیزی بگم که موبایلم زنگ خورد و خانم مهرپرور بود:
-وای خدا این دختر اصلا زمان شناس نیست.
-کی؟
-همین وکیله دیگه.
-جواب بده حالا، علم غیب نداره که شاهزاده اعظم خوردن و خوابیدنش زمان مخصوص داره.
چشم غرهای بهش رفتم که باعث شد ریز بخنده، با همون اخم جواب دادم:
-الو؟
-سلام آقای فرحمند، شرمنده اصلا زمان خوبی مزاحم نشدم؛ ولی خب مهم بود.
-بفرمایید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: