کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
آره... من واقعا حاضر بودم امروز جونم فدای مهدیار بشه، نمی دونم که چم شده؛ ولی این خواسته قلبی من بود، شاید چون تو این مدت انقدر مهدیار رو در صدر و پرغرور و محکم دیدم که تحمل دیدن اینکه خار به پاش بره برام سخته. من عادت کردم به کوه بودن مهدیار، نفوذناپذیر بودن مهدیار.
و امروز داشتم این رو به زبون می‌آوردم، می‌خواستم بگم؛ چون نمی‌خوام شما رو شکست خورده و آسیب دیده ببینم؛ ولی نشد، نخواستم از این حرف من برداشت بدی داشته باشه... وگرنه خدا رو شاهد می گیرم که هیچ حسی جز این وجود نداره، این پسر تموم زندگیش سراسر درد و غم و سختی بوده و حالا من، همین جا و همین لحظه قسم می‌خورم شده جونم رو فدا کنم؛ ولی اون مهرزاد نامرد رو به سزای کاراش می‌رسونم،آره، من دیانام، یعنی الهه ماه و شکار، برای برگردوندن آرامش واقعی به زندگی مهدیار خودم مهرزاد رو شکارش می‌کنم، مهدیار؛ اگه تو گرگی منم ماهم، اراده کنم جهان رو تو دستام می‌گیرم، نمی‌گذارم، مهدیار نمی‌گذارم دیگه درد و داغ عزیزانت رو تحمل کنی...
زیر لب اینا رو زمزمه می کردم و اشک می ریختم، به گردنبند نگاه کردم، بوسیدمش و گفتم از حالا من مثل جونم از این هدیه با ارزشت مراقبت می‌کنم...
تا خود صبح نتونستم پلک روی هم بگذارم، نگران بودم، غزل هم نخوابید، بیشتر منتظرش نگذاشتم، براش تعریف کردم،همه چیز رو گفتم و باهم گریه کردیم، برای غزل هم این رفتار مهدیار عجیب بود،که چطور تو همچین وضعیتی به فکر هدیه بوده،کدوم دختره که دلش نلرزه وقتی ببینه یا بفهمه همچین پسری مثل مهدیار تو این شرایط بهش همچین هدیه با ارزشی بده؟ اما غافل بودم از اینکه این شیوه تربیت ساحل خانم بوده و مهدیار به عروس خدمتکار خونه خودشم هدیه تولد میده...
صبح که شد بعد خوردن چندتا لقمه صبحونه مختصر، گوشی اون آشغال رو از جیب پالتوم برداشتم، یه شال از غزل گرفتم و بستم دور شکمم و بعد مانتو پوشیدم،به غزل گفتم:
-من باید برم به خونه سر بزنم بعدشم برم دیدن آقای فرحمند، تو یه لطفی می‌کنی؟
-جونم؟
-این پالتو دیگه قابل استفاده نیست، سایزش رو بردار برو یه یکی که همین جنس و تقریبا همین شکل و شمایل باشه برام بخر...این مال خودم نبود. امانت مردمِ، باید پسش بدم.
-باشه عزیزم، تا یکی دو ساعت دیگه میرم، فقط تو مطمئنی حالت خوبه؟
-آره فدات بشم، شرمنده هم خیلی ترسوندمت؛ هم زحمتت دادم، لباس و اتاقتم به گند کشیدم.
-همش فدای یه تار موت عزیزم، تو خوب باشی من دیگه هیچی نمی‌خوام.
لبخندی زدم و گفتم:
-می دونی الان تنها دردم چیه؟
-چی؟
-اینکه مهدیار بفهمه تا این حد بهم آسیب رسیده.
-برای اون فرق داره به نظرت؟
-تو اونو نمی شناسی غزل، کوچیکترین چیزی که بهش ربط پیدا کنه براش مهمه، اونم زیاد.
-اگه پرسید چه بلایی سرت آوردن چی؟
-فقط در حد چندتا مشت و لگد.
-ولی دیانا اون باید بدو...
-غزل؟ خواهش می‌کنم، این راز از امروز تا زمانی که من زنده هستم باید بین خودمون بمونه، باشه؟
-قول میدم دیانا، بهم اعتماد کن.
-اعتماد دارم که اومدم پیشت، خب من دیگه باید برم، کاری باهام نداری؟
-میگم نمی ترسی؟
-از چی؟
-از اینکه الان بری بیرون و باز دوباره بیان بگیرنت؟
-بادیگارد دارم، یادت رفته؟
-یعنی هنوزم؟
-مطمئنم الان آقا امید سر کوچه منتظره، اصلا اگه اون نبود الان منم...
-کار این آقا مهدیار خیلی درسته انگار.
-چشمش ترسیده،آب هم بخواد بخوره باید احتیاط کنه.
-چه زندگی فلاکت باری.
-برای همین می‌خوام شبانه روز تلاش کنم تا آرامش رو بهش برگردونم، تا اون عوضی و دار و دسته‌اش نابود بشن.
-مطمئنم که می‌تونی دیا.
با لبخند گونش رو بوسیدم و خداحافظی کردم. دم در سوار آژانس شدم، رفتم خونه، خداروشکر که کسی نفهمید حالم چقدر بده، جز اینکه زخمای صورتم منو لو می داد و منم گفتم دیشب یه تصادف کوچولو کردم و الان خوبم.
دنیا اما دست از سرم بر نداشت، مجبورم کرد و من خیلی مختصر فقط گفتم چندساعت گروگان گرفته شده بودم و مهدیار نجاتم داده، همین.
بعد از اونم خود مهدیار باهام تماس گرفت و قرار یه ملاقات رو گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «مهدیار»
    دست راستم روی فرمون ماشین بود و دست چپم روی سـ*ـینه‌ام، با قدرت فشارش می دادم، بلکه از دردش کم بشه، بازم فشار عصبی و استرس این درد لعنتی رو به جون من انداخت، یه چیز اذیتم می کرد اونم اصرار خانم مهرپرور برای نرفتن به بیمارستان. بدجور می ترسیدم که نکنه بلایی سرش آورده باشند و نخواد بگه، هرچی به مغزم فشار آوردم یادم نیومد زمانی که پریدم تو اون خرابه خانم مهرپرور در چه حالی بود، یعنی اصلا دقت نکردم.
    نتونستم تحمل کنم، ماشین رو زدم بغـ*ـل، صندلی رو خوب نگاه کردم، پایین رو هم،فقط دو قطره خون خیلی کم،روی روکش سمت راست صندلی بود، همین کافی بود تا به حد مرگ بترسم، فوری سوار شدم و راه اومده رو برگشتم، وقتی رسیدم و در زدم، خواستم خانم مهرپرور رو ببینم؛ ولی وقتی در باز شد، یه دختر دیگه جلوم ظاهر شد، یه نگاه سرسری که به صورتش انداختم دیدم رنگ به رخسار نداره، اینکه خودشون نیومدن دم در بیشتر دلم رو لرزوند گفتم:
    -ببخشید غزل خانم شما هستید؟
    -بله، بفرمایید.
    -فرحمندم،موکل دوستتون. می تونم ببینمشون؟
    -نه خیر.
    -حالشون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟
    -بله حالشون کاملا خوبه.
    -پس چرا خودشون نیومدن دم در؟
    -دیانا یه کمی بدن درد داشت، یه چندتا هم زخم سطحی روی بدنش بود، اونا رو پانسمان کردم، تازه خوابش بـرده.
    رو پیشونی من نوشته احمق لابد. نیم ساعت هم نگذشته چطوری به این سرعت هم زخماش پانسمان شد هم خوابش برد؟ بعضی از دخترا اصلا دروغگوهای خوبی نیستند و اینکه بیشتر آدمو خر فرض می کنند باعث اذیت میشند.
    -که اینطور.
    -بهش میگم فردا حتما باهاتون تماس بگیره.
    -بسیارخب، فردا راست و دروغ حرفای شما و دلیل اصرار دوستتون برای نرفتن به بیمارستان معلوم میشه، شب بخیر.
    بدون هیچ حرف اضافه‌ای سوار ماشین شدم، آخه مگه داریم؟ یعنی یه دختر وقتی این موقع شب دوستش با اون حال خراب میره خونشون، زخماش رو پانسمان می کنه و میگه بخواب؟امکان نداره، تا از زیر و بم ماجرا سر در نیاره طرف رو ول نمی‌کنه. می‌دونم یه اتفاقی براشون افتاده و این رو فردا حتما می‌فهمم.
    رسیدم خونه، لباس‌هام رو درآوردم و انداختم یه گوشه، تازه یادم افتاد که باید به میلاد زنگ بزنم؛
    -الو، مهدیار؟
    -جونم داداش؟
    -خوبی تو؟ بابا نصف جونم کردی چرا زودتر زنگ نزدی؟
    -خوب نیستم میلاد، درد داره نفسم رو بند میاره.
    -نگو که معده درد داری.
    -بیا میلاد. همین الان بیا.
    بعد بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کردم، جلوی آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
    -چی شده مهدیار؟ با خودت چه کردی پسر؟ ببین کارت به کجا رسیده، هه! ببین این درد معده باهام داره چیکار می‌کنه که دست به دامن میلاد شدم، این وقت شب، اون هم کی؟ من، منی که تو کل زندگیم برای اولین بار اینجوری به خاطر درد دست به دامن میلاد شدم.
    با هرنفسی که می‌کشیدم یه قدم به مرگ نزدیکتر می‌شدم، فقط با مشت می‌کوبیدم رو قفسه سـ*ـینه‌ام، وحشتناک بود این درد، سابقه نداشت تا این حد اذیتم کنه ،میلاد که رسید به دنیا لبخند زدم، فوری من رو رسوند بیمارستان، از دستپاچگی که داشت خنده گ‌ام گرفته بود، گفتم:
    -میلاد می خوای من اول تو رو ببرم پیش دکتر؟
    -زهرمار،خودتو دیدی؟ نگاه به صورتت می‌کنم می‌ترسم،آخه پسر چرا گذاشتی کارت به اینجا برسه؟
    -مهدیس رو چرا تنها گذاشتی؟ اونکه می‌ترسه تنهایی.
    -چاره‌ای نبود، الانم حرف نزن و گرنه یک راست میریم خدمت پدر و مادرمون.
    با کف دست سـ*ـینه ام رو مالش می‌دادم، رسیدیم به اورژانس، تا جایی که خوابیدم روی تخت رو یادمه، بعد از اونش رو دیگه یادم نیست، فقط می شنیدم که میلاد از سابقه این درد هنگام عصبانیت گفت و دکتر از تب الانم به خاطر درد شدید...
    چشم‌هام رو که باز کردم توی خونه بودم، توی اتاق خودم، از اون درد لعنتی و بی سابقه خبری نبود، سرم رو چرخوندم، میلاد با یه لباس ساده تو اون سرما توی بالکن ایستاده بود، خواستم صداش بزنم که مهدیس از در اومد تو:
    -اِ... بیدار شدی داداش؟
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    -میلاد اومد دنبالم،گفت باید شب رو پیش شما بمونه و نخواست من تنها بمونم.
    -من چطوری اومدم اینجا خوابیدم؟
    -وا...داداش یادت نیست؟خودت با پای خودت اومدی خب؟
    اصلا یادم نمی‌اومد، هیچی یادم نمی‌اومد... نشستم روی تخت و گفتم:
    -حالا این دیوونه توی بالکن چیکار می‌کنه؟ اونم تو این سرما؟
    -چی بگم داداش؟
    -چی شده مهدیس؟
    -بهتره من حرفی نزنم،بگذار صداش بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    مهدیس رفت میلاد رو صدا زد و بلافاصله من رو که دید اومد کنارم، مهدیس رفت بیرون و در رو بست، دست میلاد رو گرفتم توی دستم، یخ زده بود، دست‌هاش رو گرفتم توی دست‌های گرمم، با نفس خودم به دست‌هاش دمیدم و به چشم‌های خوش رنگش نگاه کردم، چشم‌های سبزش قرمز بود... لبخندی زدم و گفتم:
    -بد خوابت کردم که اینجوری چشم‌هات قرمز شده؟
    خندید،یه خنده تلخ و گفت:
    -چیکار کنم که جز دردسر و مزاحمت هیچی برام نداری.
    -بچه پررو.
    -جون داداش راست میگم.
    با هم خندیدیم، من از اون خنده‌هایی که جز میلاد کسی ندیده بود و نمی‌دید.گفتم:
    -چی شده میلاد؟
    -هیچی.
    -واسه هیچی مرد گنده گریه کرده؟
    -یک ساعته تو این سرما وایسادم تا نفهمی؛ ولی آخرشم...
    -مهدیارم دیگه.
    -چرا من انقدر باهوش نیستم؟
    -میلاد؟
    -جون دلم؟
    -منو نپیچون،چی شده؟
    -میگم هیـ...
    -فهمیدم چی گفتی، حالا بعد از هیچی؟
    -ترسیدم.
    -از چی؟
    -از اینکه اتفاقی برات بیفته، امروز دوبار ترسیدم.
    -اولیش؟
    -تنها رفتی برای نجات خانم مهرپرور،اونم کجا؟ پیش اون کثافت آشغال، هر ثانیه ترسم بیشتر میشد که نکنه گیر بیفتی.
    -دومیش؟
    -وقتی زنگ زدی و گفتی بیا. مهدیار تا حالا بیا نگفته بود به من. وقتی زنگ می زنه و از درد میگه یعنی واقعا درد داره، وقتی اومدم و دیدم داری اونجوری راه میری و می کوبی به سـ*ـینه‌ات روح از تنم رفت. خیلی داغوون شدم مهدیار،خیلی...
    -یه درد ساده بود، دکتر می رفتم خوب می شدم، چرا ترسیدی داداش؟
    -مهدیار خودتی، تو به خاطر درد ساده اونجوری شدی؟
    -میگم چرا ترسیدی؟
    -از اینکه اتفاقی برات بیفته و باعث بشه که...
    -که شر من از سرت کم بشه؟
    -که سایه‌ات از سرم کم بشه.
    -میلاد؟
    دوباره اشک مهمون چشم‌های خوشگل برادرم شد و گفت:
    -تلخه، سخته، وحشتناکه، غیرقابل تحمله مهدیار.
    -چی؟
    -حتی تصور دنیای بدون تو. مهدیار امشب ترسیدم از اینکه بلایی سرت بیاد،از اینکه از دستت بدم،مثل همه داشته‌هام، من رو اینجوری نبین داداش، اگه راه میرم و می خندم،اگه سر به سرت می‌گذارم، اگه شیطونی می کنم چون می دونم تو هستی، اگه با شجاعت تمام هر غلطی می کنم برای اینه که خیالم راحته هرجا باشم مهدیار می رسه و کمکم می کنه و گرنه من بدون تو هیچم داداش، هیچ.
    خدای من! این پسر شر و شیطون کی این‌قدر مظلوم شده بود؟ وای که چقدر دوستش داشتم و الان این دوست داشتن هزار برابر شده بود، دستم رو انداختم پشت گردنش و کشیدمش جلو، شقیقه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    -دقیقا تنها دلیل ادامه دادن من به زندگی اونم بدون حضور مامان ساحلم وقت تو و مهدیس هستید، فقط.
    یه کمی که گذشت، میلاد هم کنارم دراز کشید،هر دوتامون به صدای اذان صبح گوش سپرده بودیم، وقتی اذان تموم شد، نمازمون رو خوندیم، دوباره برگشتیم توی تخت، میلاد یکی از قرص‌ها رو بهم داد و خوردم، پرسیدم:
    -راستی دکتر چی گفت؟
    -چی باید می گفت؟
    واقعا چی باید می گفت جز اینکه نباید عصبی بشم و به خودم فشار بیارم و هزار کوفت دیگه، میلاد گفت:
    -میشه تعریف کنی امشب چی شد؟
    لبخندی زدم، نمی‌تونست جلوی فضولیش رو بگیره، من هم معطلش نگذاشتم، همه چیز رو کامل براش تعریف کردم. از صفر تا صدش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    صبح زنگ زدم به خانم مهرپرور و ازش خواستم بیاد تا همدیگر رو ببینیم. به جز مدت زمانی که خواب یا بیهوش بودم بقیه‌اش رو تماما درگیر خانم مهرپرور بودم، تا کاملا از جهت سلامتیش مطمئن نمی شدم، خیالم راحت نمی شد، خودم رو همه جوره مقصر می‌دونستم...
    از ساعت ۸:۳۰ هم بیتا مرتب زنگ می زد و sms می فرستاد؛ ولی حوصلش رو حداقل برای امروز نداشتم، میلاد مهدیس رو رسوند خونه و خودش رفت مغازه، من هم راهی دفتر خانم مهرپرور شدم.
    ***
    -خب آقای فرحمند، قبل از هر چیز باید این گوشی رو...
    -قبل از هر چیز باید بگید چرا دیشب دروغ گفتید بهم؟
    -دروغ؟
    -کسی که درد و زخم داره در کمتر از نیم ساعت خوابش نمی‌بره، یه زخم سطحی از روی مانتو و پالتو خونش به روکش صندلی ماشین من نمی رسه، بگید اون عوضی چه بلایی سرتون آورده؟
    -آقای فرحمند؛ اگه بلایی سرم آورده بودند، یا نه اینجوری بگم، اگه اتفاقی برام افتاده بود و مهم بود من الان اینجا نبودم،
    بدن من بیشتر کبود شده به خاطر ضربه و مشت و لگد ها، یه چندتا زخم کوچولو هم هست که اصلا جای نگرانی نداره،آقای فرحمند خیالتون راحت باشه.
    -راحت نیست؛ ولی با وجود اینکه راحت نیست دیگه اصرار نمی کنم،مهدیار مرد اصرار نیست، اونم در مورد یه خانم، اگه تا اینجا چندبار پرسیدم چون خودم رو مقصر می‌دونستم... ولی...
    -ولی چی؟
    -ولی از امروز تا روزی که زنده باشم،اگه خدایی نکرده متوجه بشم که شما امروز به من دروغ گفتین و کوچکترین صدمه ای چه جبران شدنی چه نشدنی بهتون رسیده باشه، قسم می‌خورم اول اون مهرزاد حیوون رو حتی توی قبر هم باشه، نبش قبر کنم و همون بلا رو سرش بیارم و دوم...
    با نگاهش ازم پرسید که دوم چی؟
    -شما رو هرجای دنیا که باشین پیدا می کنم و وادارتون می کنم تاوان این دروغ رو پس بدید، ازتون نمی گذرم اگه دروغ گفته باشین.
    دیدم که به سختی آب دهنش رو قورت داد و چند لحظه بعد گفت:
    -مطمئن باشید هرچی که لازم بود رو فهمیدید.
    -متوجه نمیشم.
    -بهتره این بحث رو تموم کنیم، نباید وقت رو تلف کنیم، من باید یه چیزایی رو بهتون بگم.
    این فرارکردنش از جواب به سوالم داشت کلافه‌ام می کرد؛ اما دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم این موضوع رو فراموش کنم، پرسیدم:
    -خب؟ اون گوشی چی بود که گفتید؟
    گوشی موبایل توی دستش رو گذاشت جلوم و گفت:
    -این مال همونی هستش که اسلحه داشت، برداشتم گفتم شاید چیزی توش باشه به درد بخوره.
    - اینو الان میدید به من؟ می دونید اگه دیشب داده بودینگد چقدر می‌تونست کمک کنه؟
    -دیشب اونقدر داد و بیداد کردید که آدم جرئت نمی‌کرد باهاتون حرف بزنه.
    به سختی لبخندی که می خواست رو لبم بشینه رو جمعش کردم، چنان جمله رو با مظلومیت گفت که دلم یه جوری شد:
    -خب حالا چیزی که به درد بخوره توش پیدا کردید؟
    -اولا من دیشب حال خوبی نداشتم،دوما گوشیش پسورد داره.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -آهان، فهمیدم مسئله چیه؛ نمی دونم شما دخترا کی می‌خوایید از این تکنولوژی سر در بیارید، خودم این گوشی رو درست می‌کنم، حالا شما کامل تعریف کنید از وقتی از خونه مهدیس رفتید بیرون، یا نه نه، از وقتی من از شرکت خارج شدم، تا زمانی که اومدم سراغتون تون خرابه رو مو به مو برام تعریف کنید،هرچی دیدید و شنیدید؛ حتی از قیافه‌ی مهرزاد هم برام بگید.
    -اون تیکه ای که به دخترا انداختین رو بعدا تلافی می‌کنم‌؛ اما اصل موضوع، خب وقتی شما رفتید من از منشی شرکت پرسیدم که خانم حجتی کجاست؛ وقتی گفت رفته سمت سرویس بهداشتی من هم رفتم همون سمت، قبلش دیدم با موبایلش و با عجله داشت می‌رفت اون سمت، برام جای تعجب بود یه کارمند تازه وارد بر خلاف قوانین شما عمل می کنه و...
    خانم مهرپرور که تمام ماجرا رو برام تعریف کرد انگار ذهن هر دو نفر ما تازه باز شده بود، برای همینم هر دو به همراه هم رفتیم سراغ سرگرد رحمتی، اونجا هم تمام ماجرا رو تعریف کردیم، گوشی رو که خودم زیرو رو کردم هیچی ندیدم، سپردمش به سرگرد رحمتی، بعد از نقشه ای که خودم برای رسیدن به مهرزاد داشتم گفتم؛ سرگرد اول حسابی مخالفت کرد، نمی‌خواست هیچ شخص سومی رو وارد این بازی خطرناک کنه؛ ولی وقتی اصرار و پافشاری من رو دید، وقتی بهش گفتم که بعد از گذشت چند ماه هنوز نتونستیم اون عوضی رو پیدا کنیم؛ ازم یه کاغذ تعهد گرفت که فقط تا جایی جلو برم که خودش بهم میگه، من تعهد رو امضا کردم؛ ولی نمی تونستم پاش بمونم، هیچ رقمه نمی شد، سرگرد می خواست من جای مهرزاد رو پیدا کنم و بعد همه چیز رو بسپرم دست اونا؛ ولی من ازش نمی‌گذشتم، برای همین تمام نقشه‌ای که از قبل داشتم و نصف اونو عملی کرده بودم رو تا آخر به سرگرد گفتم، خانم مهرپرور هم اینجا خیلی کمکم کرد تا سرگرد رو قانع کنه، بعد گفت باید با سرهنگ مافوقش صحبت کنه، خلاصه به هر بدبختی بود تا عصر موافقت شد با خواسته من، خود سرگرد هم فهمید که بدون اجرای این نقشه رسیدن به مهرزاد خیلی سخت، یا بهتر بگم مثل این چند ماه غیرممکن خواهد بود.
    برای زدن تیر خلاص این ماجرا به کمک خانم مهرپرور نیاز داشتم، یعنی دوتا راه بود، یکی بدون خانم مهرپرور و دیگری با وجود ایشون؛ اما من می خواستم ضربه سنگینی به دختر عزیز دردونه اون نامرد بزنم. از طرفی هم می‌خواستم حساب شخصی خودم رو با بیتا تسویه کنم، تو این دوماه زیادی وارد حریمم شد و حرفایی زد که فقط برای همچین روزی تحمل کردم و حالا دیگه وقتش بود جبران کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    وقتی اومدیم بیرون با خانم مهرپرور در مورد قرار فردا حرف زدم، پرسید می‌خوام دقیقا چیکار کنم؛ ولی گفتم اون فقط باید بیاد به جایی که میگم. بعد قبل از اینکه خداحافظی کنم موبایلم زنگ خورد، خاله ستاره بود، از صبح بار پنجم بود که زنگ می زد؛ ولی نتونسته بودم جواب بدم برای همین فوری جواب دادم و خانم مهرپرور هم به ناچار کنارم ایستاد تا هم آدرس رو بگم هم بعدش خداحافظی کنه.
    -سلام خاله جون.
    -سلام و... لا اله الا الله، پسر تو من رو نصف جون کردی، چرا جواب نمیدی آخه؟
    -معذرت می خوام خاله، ببخش، می دونم که ترسیدید؛ ولی به خدا درگیر کلانتری و آگاهی و دفتر وکالت و هزار کوفت دیگه بودم، حالا حالت چطوره؟ خوبی؟ نفس خوبه؟
    -می بینم بالاخره میلاد روت تاثیر گذاشت، دیگه از سوال و جواب‌های کوتاه خبری نیست.
    خندیدم و گفتم:
    -حالا جواب نمیدید؟
    -مهدیار؟
    احساس کردم این مهدیار رو با بغض گفت:
    -چیزی شده خاله؟
    -هنوز نه.
    -خاله جون، میشه دو کلمه‌ای حرف نزنید، خب بگین چی شده؟ مامان بزرگ خوبه؟
    -مامان بزرگ؟ چه عجب مهدیار، یادت افتاد مامان بزرگی هم داری، خیلی بی مرام و معرفتی، دست ساحل درد نکنه با این پسر بزرگ کردنش، مامان بزرگت کم برات زحمت کشید که حالا یه ماهه حتی یه زنگ بهش نزدی؟
    داغوون می‌شدم،آتیش می گرفتم وقتی کسی راه و روش و شیوه تربیت مامانم رو زیر سوال می‌برد، الانم عصبی شدم؛ ولی نمی تونستم به خاله چیزی بگم، پرسیدم:
    -خاله میگی چی شده؟ به خدای احد و واحد من هم بیکار نمی‌چرخم، خاله به قرآن مجید خواب خوش ندارم، خوراک درست ندارم، آرامش واقعی ندارم، به خاک مامانم قسم دل خوش ندارم، بی مرام و معرفت نیستم، فقط وقت ندارم، وقتی ندارم چون دارم همه زور خودم رو می زنم تا زودتر مهرزاد رو پیدا کنم، برای چی خاله؟ برای اینکه فامیل های مامان نگن پسری که ساحل بیشتر از بیست سال براش زحمت کشید حالا عرضه نداره قاتل مادرشو پیدا کنه، همین.
    خاله بغضش شکست و گفت:
    -مهدیار؟
    -جان مهدیار؟
    -مامان.
    -مامان بزرگ چی خاله؟ اتفاقی براش افتاده؟
    -اگه نیای آره،می میره مهدیار،می فهمی؟
    -یعنی چی؟
    -مهدیار الان 12 روزه خودش رو تو اتاق حبس کرده، نه می‌خوابه نه غذا می خوره، نه حرف می زنه، نه نگاهمون می‌کنه، عکس ساحل و آیدین رو گذاشته جلوش و اشک می‌ریزه، چشم‌هاش ضعیف شدن از بس اشک ریخت، مهدیار خودتم می دونی که فقط وجود تو می تونه به زندگی برش گردونه، بیا مهدیار، دل بکن از تهران کوفتی، چی داره اون شهر که ولش نمی کنی؟ بیا تا دوباره داغ دار نشدیم.
    -این تهران کوفتی الان زندگی چند نفر رو تو خودش حبس کرده، باید یه کاری کنم خاله، نمی‌تونم بیام.
    -مهدیار التماست می‌کنم بیا، مامانم داره از دست میره،ب ابام هر روز که می‌گذره کمرش خمیده تر میشه، نفس بهونه گیرتر میشه، مهدیار من یه نفرم و سه تا عزیز که باید هواشون رو داشته باشم، خسته شدم مهدیار، دلم می خواد یه شب رو تا صبح با آیدین حرف بزنم، من هنوز برای شوهرم عزاداری نکردم، مهدیار بیا تا مامانم زنده است، تو که باشی همه چی خوبه مهدیار، نفس بهونه نمی گیره، مامان حرف می زنه، بابا می خنده، من پشتم محکمه، مهدیار نفس های تک تک افراد این خانواده به حضور تو بستگی داره،وانقدر خودت رو از ما دور نکن، بیا شیراز.
    با حرفای خاله همه دردای دنیا دوباره تو دل واموندم تازه شدند، خانم مهرپرور هنوزم کنارم ایستاده بود، رفتم چند قدم جلو و به ماشین تکیه دادم و گفتم:
    -خاله دردای من کمتر از شما نیست؛ اگه شما مامان بزرگ و بابابزرگ و نفس رو داری، من هر سه شما رو به علاوه میلاد و مهدیس و وکیل پروندم دارم که جونش در خطره، از کدوم عزاداری میگی خاله؟ مگه من وقت کردم عزاداری کنم؟ خاله من خیلی سرم شلوغه، شرکت حسام، مغازه خودم، طرفدارام، میلاد و مهدیس، آگاهی و دفتروکالت، خاله من هر روز باید به همه اینا سر بزنم، روی همه اینا تمرکز کنم، هوای همه چیز رو داشته باشم، باید یک روز در میون از اوضاع و احوال شماها خبر بگیرم،نیما کمکم میکنه، از حال و روزتون خبر دارم، الا این یه مورد مامان بزرگ رو، مطمئنم نیما به عمد اینو بهم نگفته؛من حواسم هست خاله جون،اون ماجرای مسابقه مدرسه نفس کار من بود، می دونستم بهونه گیر شده، خواستم با تمرکز روی مسابقه ارتباط با فرشته‌ها یه کمی سرش گرم بشه،من بی مرام نیستم خاله،همین الان که دارم با شما حرف می زنم باید گوشیم خاموش بود و خودم روی تخت بیمارستان، چند ماهه درد معده آزارم میده، خاله درد که میگم به معنی واقعی درد فکر کن، دیشب اگه میلاد نبود و یا دیر رسیده بود من الان زنده نبودم، به خدا دلم خوش نیست که از خوشی یاد نکنم.
    -چی شده مهدیار؟ تو بی خودی درد معده نمی گیری، چه اتفاقی افتاده؟
    -مهرزاد.
    -مهرزاد چی؟
    -دیروز سعی کرده بود مهدیس رو گروگان بگیره تا بعدش من و میلاد رو بکشونه طرفش و بعدشم... اگه وکیل من نبود این اتفاق می افتاد، نمی‌تونم تهران و میلاد و مهدیس رو ول کنم بیام شیراز خاله، باید هرثانیه چشمم بهشون باشه.
    -لعنتی. پس کی مهدیار؟ چی شد قولی که دادی به من؟ کی زنگ می زنی برای اینکه بیام و ببینم اون عوضی داره جلوی چشم‌های من جون میده؟
    -به زودی...خاله خیلی زود بهت زنگ می زنم.
    -میای شیراز؟
    -خاله؟
    -فقط یه روز،برای اینکه مامان یه کمی سرپا بشه، یا لااقل حرف بزنه مهدیار.
    -باشه خاله، اگه بتونم برای امشب بلیط گیر میارم، چند ساعت میام و بر می گردم؛ چون فردا عصر باید اولین قدم رو بردارم برای گرفتن مهرزاد.
    -منتظرتم.
    گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، حتی این هوا هم برای نفس کشیدن با حجم زیادش کم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    دوست نداشتم خانم مهرپرور شاهد این حرفای من باشه ولی هیچ راه چاره ای هم نداشتم، می‌خواستم حرفام رو براش توجیه کنم تا بدونم قضیه چیه ولی بی خیال شدم و گفتم پس فردا نقشه رو اجرا کنیم و اینو به سرگرد هم اطلاع بده و گفتم بعدا آدرس میدم، خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، قبل از حرکت مهدیس زنگ زد بهم و گفت که برای خانم فرخی کار پیدا کرده،خوشحال شدم و و شماره خانم فرخی رو دادم بهش تا خودش بقیه کارها رو هماهنگ کنه، بعد هم رفتم مغازه، قبل از اینکه برم دنبال بلیط خواستم یه سرکی به کارهای مغازه هم بکشم،وقتی رسیدم همه بچه ها بودند:
    -سلام به همتون.
    امیرمحمد و یاشار با هم جواب دادند:
    -سلام رفیق.
    عماد:
    -سلام مهدیار، بیا که به موقع اومدی.
    -چی شده؟
    -مهدیار کارمون واقعی استارت خورد،ببین اینجا رو.
    یه نگاهی به صفحه مانیتور انداختم و هر ثانیه تعجب نگاهم و خوشحالی توی دلم بیشتر می شد،آمار بازدید سایت به شدت افزایش پیدا کرده بود، کسانی که از قطعات ما استفاده کرده بودن کامنت تشکر داده بودند و بقیه رو ترغیب به خریداری از این مغازه کرده بودند، تعداد خیلی زیادی سفارش قطعات به همراه نصب داشتیم،تو صندوق ایمیل ها از چند شرکت و کارخونه تقاضای ساخت سایت و آپ بود، پرسیدم:
    -عماد از کجا بدونیم اینا شرکت و کارخونه‌های تقلبی نیستند؟
    -پیگیری کردم رفیق، اصلِ اصله، پسر بالاخره بعد از چند ماه کارت گرفت.
    -خداروشکر، واقعا باورم نمیشه.
    یاشاراومد کنارم، زد روی شونه ام و گفت:
    -اوج خوشحالی تو همینه داداش؟
    -آخه کیه که بخواد ناراحت بشه؟خیلی خوشحالم فقط این وسط کار شما زیاد شد، شب‌ها رو باید دائم برنامه بنویسید، باید زود به زود سفارش قطعات مختلف رو بدید، تازه یه نفرم باید باشه تا به سوالات مردم توی سایت و اپ مجموعه جواب بده، مشکلات رو پیگیری کنه، شماها واقعا نمی‌رسید این کار رو انجام بدید.
    میلاد که تا حالا بالا بود اومد پیشمون و بعد از سلام گفت:
    -تو دیگه فوتبالیست نیستی، هر شب اون یه ساعتی که قبل از خوابت پیگیر خبرهای فوتبال و ورزش هستی رو بی خیال شو و به جاش خودت اینکارو بکن؛ چون بهتر از همه از اهداف و نقشه‌های خودت خبر داری، بعدشم تو الان حضورت تو مغازه کمه،کمترین سهم رو داری، خب اینجوری جبرانش کن.
    -چطوری باید بی خیال خبرهای روز فوتبال بشم؟ شدنی نیست.
    شونه‌ای بالا انداخت و نشست پشت سیستمش، میلاد همیشگی نبود، با چشم و ابرو پرسیدم چی شده که امیرمحمد گفت:
    -مهدیار بیا بریم بالا، چندتا لیست از دی وی دی رایترها رو بهت نشون بدم.
    باهاش رفتم بالا و بچه ها مشغول کارشون شدند، داخل که رفتیم امیرمحمد در رو بست، پرسیدم:
    -چه خبره؟ میلاد چش شده؟
    -معلومه هنوز باهات حرف نزده.
    -در مورد؟
    -خواهرش.
    -مهدیس؟ اتفاقی افتاده؟
    -نه؛چند روز پیش یه کمی با من حرف زد، مثل اینکه خواهرش چند وقتی هست که خواستگار داره.
    -خب؟
    -می گفت چند روزه هی زنگ می زنه و اجازه می خواد بیاد خواستگاری ولی هربار یه بهونه میاره،می گفت خواهرش پسره رو دوست داره و مطمئنه پسره هم اونو دوست داره، ولی می ترسه به خاطر این بهونه ها یارو بکشه عقب و شرمنده خواهرش بشه.
    -دردش چیه؟
    -میگه مهدیار باید تاییدش کنه، مهدیار باید پیگیری کنه، کمکم کنه، مهدیار باید اجازه بده و راهنماییم کنه، می‌گفت همیشه واسه هر کاری مهدیار کنارم بوده، الانم باید باشه؛ ولی گفت خجالت می کشه بیاد بهت بگه.
    -چرا؟
    -چون خودت درگیری و هزارتا مشکل داری، وقت سر خاروندن نداری و اینم باعث شده میلاد خجالت بکشه بخواد بیاد پیشت.
    -پسره احمق؛ هزار بار بهش گفتم تمام مشکلات دنیا هم که باشه،همه دردهای عالمم که روی دلم باشه تو هروقت هر کاری داشتی و چیزی خواستی یا مشکلی بود فقط بگو مهدیار، حالا خجالت می‌کشه؟
    -بهش حق بده.
    -نمیدم، میلاد داداش منه، مهدیس خواهرمه، چطوری هیچکدوم از این مشکل به من چیزی نگفتند؟ خودم حلش می‌کنم، اون پسر بیچاره چند ماهه منتظر جواب مونده.
    -رفیق میلاد نفهمه من بهت چیزی گفتم ها.
    -نه بابا، خیالت راحت باشه.
    ***
    شال گردنم رو باز کردم و داشتم پالتوم رو هم در می‌آوردم، خاله ستاره کنارم ایستاده بود، همون موقع نفس از اتاق اومد بیرون و تا من رو دید با هیجان جیغ زد:
    -مهدیار؟ کی اومدی؟
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    -به جای این جیغ بنفش اول سلام کن.
    دهن باز کرد تا سلام کنه که همون موقع در اتاق سمت چپ که اتاق مامانم بود باز شده و مامان بزرگ اومد بیرون، مامان بزرگی که بیشتر از اونکه فکرش رو می‌کردم ضعیف شده بود. خاله ستاره خوشحال شد و گفت:
    -مامان؟
    مامان بزرگ که چشماش پر از اشک بود به زور لب از لب برداشت و گفت:
    -خواب می‌بینم نه؟ مهدیار اینجا نیست درسته؟ من مهدیار رو فقط تو خواب می‌بینم، اینم خوابه نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    خاله ستاره با صدای بلند گریه می‌کرد و می‌گفت:
    -حرف زد، بالاخره بعد از 13 روز حرف زد، مامانم حرف می‌زنه.
    نفس هم همونجا به ستون تکیه داد و آروم اشک‌هاش راه باز کردند، من هم شرمنده شدم، شرمنده این اشک‌ها که می‌تونستم مانع اون‌ها بشم؛ ولی شرایط اجازه نمی داد.آروم به مامان بزرگ گفتم:
    -خودمم مامان بزرگ، خواب نیستی، منم مهدیار... همون پسر بی غیرتت که باعث شده اینجوری اشک بریزی و به زبون اون دل مهربونت ازم گله کنی.
    -بیا جلو، من نا ندارم، بیا جلو تا باورم بشه خواب نیستم، بیا تا باورم بشه یادگار ساحلم جلو چشمامه، تا باورم بشه قوت زانوهام اینجاست، باورم بشه ستون این خونه الان جلومه.
    رفتم جلو، دست‌هام رو گذاشتم روی شونه‌های مامان بزرگ و پیشونیش رو بوسیدم، بعد دست‌های پر چین و چروکش رو گرفتم توی دست‌های قوی و مردونه خودم و زیر لب گفتم:
    -شرمندتم، ببخش که دیراومدم مامان بزرگ.
    مامان بزرگ که انگار تازه باور کرده بود من همون مهدیارم، محکم بغلم کرد، سرش رو گذاشت روی سـ*ـینه من و از ته دلش زار زد، من رو به خودش فشار می‌داد و هق هق می‌کرد؛ ولی اونقدر نیروی کمی داشت که من هیچی از این فشارها حس نمی‌کردم، سعی کردم از خودم جداش کنم؛ ولی اجازه نمی‌داد، فقط یه چیز رو تکرار می‌کرد:
    -مهدیار من برگشته، یادگار ساحل برگشته.
    همزمان هم خاله ستاره گریه می‌کرد و می گفت:
    -مامان تو رو خدا بسه الان سکته می‌کنی، به خدا این مهدیارِ، همین جاهستش، فقط آروم باش.
    خاله ستاره که گریه می‌کرد من مامانم رو می‌دیدم که اشک می ریزه،شاید بعد از مامانم تنها کسی که اشک‌هاش می‌تونست من رو عذاب بده همین خاله ستاره بود، برای همین دست راستم رو باز کردم، خاله تا این رو دید خودش رو رسوند و اونم توی بغـ*ـل من گریه‌هاش رو از سر گرفت، روی موهای یکدست سفید مامان بزرگم رو بوسیدم، دستم رو نوازش گونه روی بازوی خاله می‌کشیدم، با آروم پلک زدنم از نفس می‌خواستم که گریه نکنه، نمی‌دونم چقدر از اون لحظات خفقان آور گذشت که در سالن باز شد، قامت خمیده بابابزرگ رو که دیدم دلم ریخت، هنوز کامل داخل نشده بود که با دیدن ما سه نفر اونم ایستاده وسط سالن، پلاستیکی که توش سیب بود از دستش افتاد و سیب ها پخش شدن،اسمم رو که به لب آورد لب خونی کردم، صدایی ازش نشنیدم، دستش که تکیه گاه چهارچوب در بود داشت آروم به سمت پایین می‌لغزید، مامان بزرگ و خاله رو از خودم جدا کردم، چیزی به زمین خوردن بابابزرگ نمونده بود که خودم رو بهش رسوندم، زیر بغلش رو گرفتم و در آغـ*ـوش کشیدمش، چقدر من این مرد رو دوست داشتم، چقدر دوست داشتم و اینو الان توی این لحظه فهمیدم، توی لحظه‌ای که با اشک چشمش، صورتم رو بـ..وسـ..ـه بارون کرد، نوازشم می‌کرد و می‌گفت:
    -خدایا دارم خواب می گ‌بینم، این مهدیار منه؟خودتی مهدیار؟ خودتی بابا فدات بشه؟ آره؟
    دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم، حالم از خودم بهم می‌خورد که چهار نفر توی این خونه داشتند از ته دل گریه می‌کردند؛ ولی من فقط نگاهشون می‌کردم و نمی تونستم قطره ی اشک بریزم،بغض داشت خفه ام می‌کرد؛ ولی اشکی نبود که بریزه، مگه مهدیار مرد گریه و اشکه؟ خنجر تو قلبم فرو می‌رفت وقتی می‌دیدم اینقدر از این پیرزن و پیرمرد دور شدم که با وجود گذشت فقط چندماه تا این حضور من در اینجا براشون غیر قابل باورِ و اینجوری خوشحال شدند و جون گرفتند...گفتم:
    -بابابزرگ آروم باش، آره من همون مهدیار بی مرام و معرفتم،همون مهدیاری که ازش به عنوان یادگار ساحل یاد می‌کنید و من شرمنده مامانم میشم که اون‌قدر شما دوتا فرشته رو رنجوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بابابزرگ با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:
    -نگو این حرف رو جون بابا، همه شیراز سر مهدیار من قسم می‌خورند، همه می دونن مهدیار با مرام ترین مرد دنیاست، همه می دونند از شکم خودش می‌زنه؛ ولی دست کسی که به طرفش دراز شده رو رد نمی‌کنه، تو دست پرورده ساحل منی، نبینم به خودت توهین کنی، این نفسی که میاد و میره به خاطر اینه تو هستی، کنار و نزدیکمون نه ولی اسمت هست، فکر کردی اگه نبودی این مامان بزرگت دو هفته دووم می‌آورد؟
    خواستم چیزی بگم که مامان بزرگ گفت:
    -اگه ستاره از جانب ما ازت گله و شکایتی کرده ببخش مادر، ما دیگه پامون لب گورِ، فکر کردی نمی‌فهمیم چقدر درگیری و سرت شلوغه؟ انقدرا هم درکمون پایین نیست پسرم، فقط چیکار کنیم که دلمون نازکه، پیر شدیم و توقعمون بالا رفته، داغ دیده ایم و دلخوشیمون فقط تویی، همین مادر، وگرنه ما مانع کارت نمیشیم.
    کمک کردم و بابابزرگ رو بردم سمت مبل، نشوندمش و خاله ستاره هم مامان بزرگ رو آورد، خودم میز رو کشیدم جلو و درست روبه روی این دوتا فرشته نشستم و گفتم:
    -می‌دونم، می‌دونم دلتون می‌خواد که کنارتون باشم، به خدا منم دلم می‌خواد؛ ولی چیکار کنم، چیکار کنم که دردم تنهاییه، من یه نفر هستم و مسئولیت مراقبت از چند نفر روی دوشم، مگه من از چیم؟ بابا منم آدمم، من هم کم میارم، من هم دلم می سوزه،من هم بغض می‌کنم، من هم دلم تنگ میشه، من هم خسته میشم، ولی چیکار کنم که مهدیارم، مهدیاری که ساحل بزرگ کرده درد و تنهایی خودش رو جار نمی‌زنه، می‌چینه گوشه اون قلب وامونده‌اش و میره می‌گرده تا ببینه کی درد و تنهایی داره تا برطرفش کنه... من می‌دونم شما چی میگید، به خدای احد و واحد من شرمنده شما چهارنفر شدم امروز، اشکاتون کوه رو با خاک یکی می‌کنه من که دیگه جای خود. امروز بعد سال‌ها، برای دومین بار مهدیار بخاطر این سیل اشک‌ها کمرش شکست، غرورش، غیرتش، معرفتش و شخصیتش خرد و داغوون شد که نمی‌تونه از این خانواده کوچیکش حمایت کنه، که نمی‌تونه کنارشون باشه و یه زندگی آروم بسازه برای خودش؛ که نتونست به وصیت باباش عمل کنه که گفته بود اگه نتونی از نزدیکانت مراقب کنی نمی‌تونی از یه ملت مراقبت کنی و دلشون رو به دست بیاری، ولی مامان بزرگ؛ مهدیار فدای اون موهای سفیدت بشه، بابابزرگ مهدیار فدای اون کمر خمیده ات بشه، خاله، مهدیار فدای اون تنهاییت بشه، نفس، مهدیار فدای چشمهای خوشگل همیشه پر از اشکت بشه، دیگه تموم شد، شما برگردید به زندگی، مثل قدیم، مگه نمیگید من باشم همه چی خوبه، مگه نمیگید من یادگار ساحلم و وقتی باشم انگار ساحل هست؟ خب من هستم، شما فکر کنید من برگشتم و برای یه مدت کوتاه میرم تهران مسافرت، میرم تا آرامش این خانواده 5 نفره رو ابدی کنم، قاتل مامانم، حسام، آیدین، همون نامرد مهرزاده، من و پلیس تو یه قدمی اون هستیم، من میرم و قسم می خورم پیداش کنم، به شرفم قسم می خورم خودم پیداش کنم و بعد همه عمر با آرامش به زندگی ادامه میدیم، من هم بر می گردم شیراز، اینجا به کارم ادامه میدم، فقط باید خیالم راحت باشه، باید دلم قرص باشه که شما ها سرپا هستید، حالتون خوبه و دعام می کنید، به خدا خیلی خسته ام، دلم می خواد چند روز به دور از هر دغدغه و ناراحتی بخوابم و از دنیا جدا بشم؛ ولی به ولای علی قسم از وقتی مامانم کشته شده من خواب راحت نداشتم، لبخند هنوز نیومده رو لبم با دردسر بدی محو میشه؛ ولی دارم تمومش می کنم، شماها خوب باشید تا براتون خبرای خوب بیارم، باشه؟
    مامان بزرگ همین جور که اشک می‌ریخت بلند شد و جلوی پام روی زانوهاش نشست، فوری بلندش کردم و نشوندمش روی مبل و خودمم بین مامان بزرگ و بابابزرگ نشستم، با انگشت شصت دوتا دستم راه اشک‌های مامان بزرگ رو بستم، دست‌های پر چینش رو گذاشت روی دست‌هام رو گفت:
    -الهی من فدای اون تنهایی و دل پر از دردت بشم، ما چیکار کردیم با تو پسر؟ چطوری گذاشتیم دل مهدیار اینقدر پر از حرف بشه، پر از غم، ببین ما چیکار کردیم که امروز مهدیار بیشتر از همه عمرش حرف زد برامون، خدا من رو ببخشه که باعثش شدم، نه پسرم، قسمت رو پس بگیر، نگذار دلم شور بزنه، تو تنها امید ما چهارنفری، خودت رو درگیر نکن، همه چیز رو بسپار دست پلیس، اون نامردِ بی پدر و مادر نمی‌دونم چه دشمنی با ما داره که اینجوری می‌کنه، ستاره بهم گفته بود که تو به مهرزاد شک داری، اون دخترم رو با دو تا دامادم ازم گرفت، دلم خونه ولی ببین، دارم نفس می‌کشم، اگه دستش به نوه‌ام برسه دیگه همین نفس هم نیست، اون خطرناکه مهدیار، خودت رو ازش دور نگه دار؛ نگذار دلم پیشت بمونه، باشه عزیزم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -نه مامان بزرگ، من قسم خوردم، نه امروز بلکه چندسال پیش توی همون انبار وقتی از درد به خودم می‌پیچیدم جلوی مامانم قسم خوردم کاری کنم تا اون کثافت تاوان تک تک کاراش رو پس بده، تا قبل از این می خواستم با پلیس جلو برم؛ ولی امروز که این اشک‌ها و از هم پاشیدگی خانواده رو دیدم تصمیم عوض شد، یاد اون قسمم افتادم، نمی‌شینم تا گیرش بیارم و زندگیش رو جهنم کنم، قسمم رو پس نمی‌گیرم؛ اما بهت قول میدم مامان بزرگ دفعه بعدی که من رو ببینی همه چی تموم شده باشه، همه چی خوب و آروم باشه، این بچه گرگ شما بزرگ شده، چنگ و دندوناش قدرت گرفتند، یه گرگ جوون شده، از پس اون کفتار پیر برمیاد، فقط کافیه بهش اعتماد کنید.
    بابا بزرگ بازوم رو گرفت و من رو چرخوند سمت خودش و گفت:
    -مهدیار، خودت می‌دونی اگه این خانواده قرار باشه بعد از خدا به کسی اعتماد کنند اون یه نفر فقط تویی، پس از اعتماد حرف نزن ،ما به اون بی شرف اعتماد نداریم، به نقشه و فکرایی که در مورد این خانواده کرده اعتماد نداریم، نمی دونیم نفر بعدی کدوم یکی از ما هستیم ولـ...
    حرفش رو قطع کردم و گفتم:
    -نه بابابزرگ، نفر بعدی در کار نیست، نباید هم باشه، من نمی تونم درک کنم چه کینه‌ای بعد از این همه سال می‌تونه از ما داشته باشه، ولی هرچی هست الان فقط من طعمه اونم؛ منم بفرسته سـ*ـینه قبرستون آروم می‌گیره، ولی کور خونده، اجازه نمیدم، دیگه از مردن حرف نزنید، فقط صبر کنید و ببینید چطوری تلافی می‌کنم این همه سال سختی رو.
    خاله اومد نشست روی همون میز و گفت:
    -مهدیار چرا دنبال دردسری؟ می‌خوای چیو تلافی کنی؟ اصلا چطوری تلافی کنی؟ تمومش کن این موضوع رو و بسپار به پلیس هرچی هست رو.
    -خاله؟ شما چرا؟ شما که قول داده بودی با من همکاری کنی، کمکم کنی، من بهتون قول دادم قاتل آیدین رو بسپارم دستتون، غیر از اینه؟
    خاله با مکث گفت:
    -نه؛ اما...
    -مهدیار اما و اگر قبول نمی کنه که، یادتون رفته؟ اگه هنوزم سر حرفتون هستید پس کمکم کنید.
    نفس با گریه گفت:
    -نه مهدیار، مامانم رو درگیر اون که بابام رو کشته نکن، من نمی خوام مامانمم بمیره، تو هم چیزیت نشه مهدیار، همه چی رو به پلیس خوبا بگو، باشه مهدیار؟
    لبخند زدم و گفتم:
    -نفس تو فقط دعا کن، از بابات بخواه کمکمون کنه، من بهت قول میدم تا من یا مامانت هیچ کدوم حتی به اندازه یه سر سوزن هم زخم بر نداریم، باشه نفس؟
    -قول میدی؟
    -قول میدم نفس، اگه من و مامانت این آدم رو پیدا کنیم دیگه هیچ‌کس مثل تو باباش رو از دست نمیده، ما هم مثل اون قدیما خوشحال و شاد زندگی می‌کنیم، تو فقط بهم اعتماد کن.
    -مواظب مامانم هستی؟
    -من مواظب همه شما هستم.
    مامان بزرگ گفت:
    -نمیشه کوتاه بیای از ایـ...
    -نه فدات بشم، راهی نداره، من چند ماهه دارم تلاش می کنم، دست به کاری زدم که ازش متنفر بودم و هستم، نگذارید این تلاش های من بی نتیجه بمونه.
    و این سکوت همگانی یعنی به من اعتماد کردند و اجازه دادند تا نقشه ی تو سرم رو عملی کنم... اما به کمک خاله ستاره خیلی نیاز داشتم، برای همین بعد از ناهار مختصری که همگی دور هم خوردیم خاله رو برداشتم و رفتیم بیرون، خونه خود خاله بهترین مکان بود، از صفر تا صد نقشه رو براش گفتم، تنها کسی که همه چیز رو الان می دونست فقط خاله بود، خیلی از برنامه و حرفایی که برای پلیس تعریف کرده بودم رو اینجا تغییر دادم، چون با حضور خاله نیاز بود، وقتی خوب خاله رو توجیه کردم برای آخرین بار بهش گفتم که اگه پاش برسه حاضره زندان رو به جون بخره و اونم با اطمینان گفت که اگه این کارم باعث بشه مهرزاد گیر بیفته و بره بالای دار آره حاضره حتی خودشم آدم بکشه. خیالم که راحت شد برگشتیم خونه و برای عصر ساعت 7 بلیط برگشت داشتم، خداحافظی کردم و برگشتم به شهر طلسم شده یعنی تهران...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «دیانا»
    شال قهوه‌ای رنگم رو از روی تختم برداشتم، انداختم روی سرم و به آیینه نگاه کردم، مانتو بنفشی که به تازگی خریده بودم رو امروز پوشیدم، آماده رفتن بودم، مهدیار دیشب sms زد که برنامه‌اش عوض شده و باید امروز عصر برم به آدرسی که میگه؛ منم معطل نکردم و راهی شدم...
    وقتی رسیدم حسابی شوکه شدم، من فکر می‌کردم توی یه مکان خیلی خلوت قرار گذاشته، اونم قراری که ازش هیچی نمیدونم، ولی اینجا... اینجا یه باغ بود پر از دانشجو... یعنی از روی قیافه ها می‌شد حدس زد همه دانشجو باشند، رفتم نزدیک تر، یه باغ بزرگ پر از درخت گیلاس، صدای موسیقی آرومی هم به گوش می‌رسید، فقط چندتا میز چند زاویه مختلف باغ بود که روش ظرف‌های میوه و شیرینی و شربت گذاشته شده بود و دیگه از صندلی خبری نبود، توی اون شلوغی دنبال مهدیار گشتم، سمت راست باغ درست چسبیده به یکی از همون میز خوراکی‌ها دیدمش، داشت با یه دختر صحبت می کرد، دختره پشتش به من بود، مهدیار دستش رو دراز کرد و یقه پالتوی اون دختر رو صاف کرد، بعد سرش رو آورد نزدیک گوشش و یه چیزی بهش گفت، اون دختر هم با کیفش کوبید به سـ*ـینه مهدیار، بعد مهدیار کیف رو گرفت و دختره مشغول پوست کندن سیب شد. نمی‌دونستم چیکار کنم، یهو دختره برگشت و یه تیکه از سیب خرد شده رو که به نوک کارد زده شده بود گرفت جلوی مهدیار. حالا کامل می‌دیدمش، یه دختر با حجم زیاد آرایشی که حتی حال من رو هم به هم می‌زد، مواد آرایشی روی صورتش برق می‌زدند؛ یه پالتو فوق العاده کوتاه و چسب قرمز رنگ با اون کفش‌های پاشنه 20 سانتی. موهای بلوندش تا نصف سرش بیرون بود، خنده یه لحظه هم از لباش جدا نمی‌شد، این وسط تیپ و ظاهر مهدیار خیلی فرق داشت، لباس‌های اسپرت سفید رنگ، موهایی که کامل توی پیشونیش پخش شده بود،و این تیپ یعنی الان اون در قالب مهیاد سعیدی هستش، خب چرا گفت من بیام اینجا؟ نکنه اون دختر. صدای زنگ sms گوشیم بلند شد، بیرون آوردم و بازش کردم، مهدیار بود،
    «درست اومدید خانم مهرپرور، بیایید پیش من»
    خب یعنی چی؟ الان من برم بگم سلام آقای فرحمند یا سعیدی؟هوففف... چاره‌ای نبود، کیفم روی شونه‌ام صاف کردم و رفتم سمت همون میز...
    -سلام.
    مهدیار:
    -سلام عزیزدلم، خوش اومدی.
    نفهمیدم چی شد، این دختره بیتا فرصت تجزیه و تحلیل نداد:
    -عه، مهیاد؟ یعنی چی؟ عزیزدلم چیه؟ این دختره کیه مگه؟
    -درست صحبت کن، دختره یعنی چی؟
    -خب کیه این؟
    -این دختر دنیای منه، گفتم شاید دوست داشته باشی با نامزد من آشنا بشی، این خانم اسمش دیاناست... دیانا جان معرفی می‌کنم؛ ایشون هم خانم بیتا فرحمند هستند.
    قسم می‌خورم یه جفت شاخ روی سرم سبز شد، مهدیار داشت چیکار می‌کرد؟ یعنی چـ.... وای حالا فهمیدم، منظور مهدیار از ضربه آخر یعنی همین، می‌خواست از شر این دخترعموش بیتا خلاص بشه، یعنی الان من باید نقش معشـ*ـوقه مهدیار رو بازی کنم، چی بهتر از این؟ کیه که دلش نخواد حتی نمادین و برای چند لحظه نقش معشـ*ـوقه این مرد رو بازی کنه؟ فوری به خودم اومدم و گفتم:
    -مرسی عشق من، گفته بودی برام سورپرایز داری، خب؟ مناسبت این مهمونی چیه؟
    -عزیزم گودبای پارتی یکی از بچه‌های دانشگاهه؛ می‌خواد بره سوئد، من رو به واسطه بیتا دعوت کرد، من هم اجازه گرفتم تا تو رو دعوت کنم، می‌دونی که بدون تو بهشت هم نمیرم من.
    لبخندی بهش زدم، بیتا عصبانی گفت:
    -عشق من چه صیغه‌ایه؟ تو دیگه چه خری هستی؟ مهیاد اینجا چه خبره؟
    مهدیار گفت:
    -خیلی ناراحت شدی؟
    -می‌خواستی نشم؟ دو ماهه دارم خودم رو جر میدم تا یه لبخند تحویلم بدی حالا یهویی بعد از چند روز پاشدی یه نفر رو آوردی میگی نامزد؟ اونم دقیقا روزی که حس کردم یه کمی نرم شدی؟ چه خبره لعنتی؟
    -خب دارم با نامزدم تو رو آشنا می‌کنم، مگه من گفتم خودت رو جر بده؟ تو اومدی طرف من و خواستی باهام باشی، تقصیر من چیه؟
    -هی اینکه من بهت پیشنهاد دادم رو تو سرم نکوب، بگو اینجا چه خبره مهیاد؟
    یه قدم به مهدیار نزدیک تر شدم و روبه بیتا و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -مهیاد نه گلم، عشق من اسمش مهدیار هستش نه مهیاد، مهدیار فرحمند.
    با بردن این اسم دور و بری هامون ساکت شدن و نزدیک اومدند، بیتا جفت ابروهاش پرید و بالا و گفت:
    -فرحمند؟ مهدیار فرحمند؟
    مهدیار چند ثانیه بهش نگاه کرد، تقریبا تمام بچه‌ها اطرافمون جمع شدند و صدای موسیقی با اشاره مهدیار به سمت بالا قطع شد؛ بعد ادامه داد:
    -درسته دختر عمو... من همونی هستم که بابات در به در دنبالشه، و این دختر هم نامزد منه، و یا نه بهتره بگم دنیای منه.
    بیتا عصبی فریاد زد:
    -چی میگی دیوونه؟ پس من چی؟
    -تو؟ تو فقط یه وسیله بودی برای من تا بتونم اینجوری از پدرت انتقام بگیرم.
    -انتقام چی؟
    -انتقام ماهان و شبنم فرحمند، پدر و مادرم، انتقام مادر دومم ساحل آذرپناه، انتقام شوهر مادرم حسام ارجمند، انتقام شوهر خاله ام آیدین آرسام، انتقام همه زجرهایی که این همه سال به من و نزدیکام زده، انتقام ضربه و صدماتی که به من زد، به مادرم، انتقام دزدیدن نامزدم همین چهار روز پیش؛ بسه یا بازم بگم؟
    -امکان نداره، اینا ربطش به من چیه؟ تو با پدر من مشکل داری چه به من؟ آخه من اصلا نمی‌دونستم عمو دارم که حالا پسرش بخواد جلوم ایستاده باشه، چرا من رو قاطی کردی لعنتی؟
    -بابای تو هم به خاطر حساب شخصیش با من چند نفر رو قاطی کرد، چرا من نکنم؟
    -هه... چه ساده بودم من، من رو باش که عاشق تو شده بودم، ازت با آب و تاب پیش بابام تعریف کردم، زندگی یکنواختی که داشتم رو تو با حضورت عوض کردی، من دوستت داشتم و این رو هزاربار بهت گفتم؛وقتی من عاشقانه تحویل تو می‌دادم چطور تونستی تو چشم‌هام نگاه کنی و به نقشه‌هات فکر کنی؟ تو یه نامرد به تمام معنا هستی همین.
    مهدیار عصبانی تر از اون یه سیلی محکم خوابوند توی گوشش که باعث شد اون یه کوچولو پچ پچ ها هم از بین بره؛ با عصبانیت گفت:
    -نامرد اون پدر بی شرفت هستش که به برادر تنی خودش هم رحم نکرد.
    بعد صداش رو برد بالاتر و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا