آره... من واقعا حاضر بودم امروز جونم فدای مهدیار بشه، نمی دونم که چم شده؛ ولی این خواسته قلبی من بود، شاید چون تو این مدت انقدر مهدیار رو در صدر و پرغرور و محکم دیدم که تحمل دیدن اینکه خار به پاش بره برام سخته. من عادت کردم به کوه بودن مهدیار، نفوذناپذیر بودن مهدیار.
و امروز داشتم این رو به زبون میآوردم، میخواستم بگم؛ چون نمیخوام شما رو شکست خورده و آسیب دیده ببینم؛ ولی نشد، نخواستم از این حرف من برداشت بدی داشته باشه... وگرنه خدا رو شاهد می گیرم که هیچ حسی جز این وجود نداره، این پسر تموم زندگیش سراسر درد و غم و سختی بوده و حالا من، همین جا و همین لحظه قسم میخورم شده جونم رو فدا کنم؛ ولی اون مهرزاد نامرد رو به سزای کاراش میرسونم،آره، من دیانام، یعنی الهه ماه و شکار، برای برگردوندن آرامش واقعی به زندگی مهدیار خودم مهرزاد رو شکارش میکنم، مهدیار؛ اگه تو گرگی منم ماهم، اراده کنم جهان رو تو دستام میگیرم، نمیگذارم، مهدیار نمیگذارم دیگه درد و داغ عزیزانت رو تحمل کنی...
زیر لب اینا رو زمزمه می کردم و اشک می ریختم، به گردنبند نگاه کردم، بوسیدمش و گفتم از حالا من مثل جونم از این هدیه با ارزشت مراقبت میکنم...
تا خود صبح نتونستم پلک روی هم بگذارم، نگران بودم، غزل هم نخوابید، بیشتر منتظرش نگذاشتم، براش تعریف کردم،همه چیز رو گفتم و باهم گریه کردیم، برای غزل هم این رفتار مهدیار عجیب بود،که چطور تو همچین وضعیتی به فکر هدیه بوده،کدوم دختره که دلش نلرزه وقتی ببینه یا بفهمه همچین پسری مثل مهدیار تو این شرایط بهش همچین هدیه با ارزشی بده؟ اما غافل بودم از اینکه این شیوه تربیت ساحل خانم بوده و مهدیار به عروس خدمتکار خونه خودشم هدیه تولد میده...
صبح که شد بعد خوردن چندتا لقمه صبحونه مختصر، گوشی اون آشغال رو از جیب پالتوم برداشتم، یه شال از غزل گرفتم و بستم دور شکمم و بعد مانتو پوشیدم،به غزل گفتم:
-من باید برم به خونه سر بزنم بعدشم برم دیدن آقای فرحمند، تو یه لطفی میکنی؟
-جونم؟
-این پالتو دیگه قابل استفاده نیست، سایزش رو بردار برو یه یکی که همین جنس و تقریبا همین شکل و شمایل باشه برام بخر...این مال خودم نبود. امانت مردمِ، باید پسش بدم.
-باشه عزیزم، تا یکی دو ساعت دیگه میرم، فقط تو مطمئنی حالت خوبه؟
-آره فدات بشم، شرمنده هم خیلی ترسوندمت؛ هم زحمتت دادم، لباس و اتاقتم به گند کشیدم.
-همش فدای یه تار موت عزیزم، تو خوب باشی من دیگه هیچی نمیخوام.
لبخندی زدم و گفتم:
-می دونی الان تنها دردم چیه؟
-چی؟
-اینکه مهدیار بفهمه تا این حد بهم آسیب رسیده.
-برای اون فرق داره به نظرت؟
-تو اونو نمی شناسی غزل، کوچیکترین چیزی که بهش ربط پیدا کنه براش مهمه، اونم زیاد.
-اگه پرسید چه بلایی سرت آوردن چی؟
-فقط در حد چندتا مشت و لگد.
-ولی دیانا اون باید بدو...
-غزل؟ خواهش میکنم، این راز از امروز تا زمانی که من زنده هستم باید بین خودمون بمونه، باشه؟
-قول میدم دیانا، بهم اعتماد کن.
-اعتماد دارم که اومدم پیشت، خب من دیگه باید برم، کاری باهام نداری؟
-میگم نمی ترسی؟
-از چی؟
-از اینکه الان بری بیرون و باز دوباره بیان بگیرنت؟
-بادیگارد دارم، یادت رفته؟
-یعنی هنوزم؟
-مطمئنم الان آقا امید سر کوچه منتظره، اصلا اگه اون نبود الان منم...
-کار این آقا مهدیار خیلی درسته انگار.
-چشمش ترسیده،آب هم بخواد بخوره باید احتیاط کنه.
-چه زندگی فلاکت باری.
-برای همین میخوام شبانه روز تلاش کنم تا آرامش رو بهش برگردونم، تا اون عوضی و دار و دستهاش نابود بشن.
-مطمئنم که میتونی دیا.
با لبخند گونش رو بوسیدم و خداحافظی کردم. دم در سوار آژانس شدم، رفتم خونه، خداروشکر که کسی نفهمید حالم چقدر بده، جز اینکه زخمای صورتم منو لو می داد و منم گفتم دیشب یه تصادف کوچولو کردم و الان خوبم.
دنیا اما دست از سرم بر نداشت، مجبورم کرد و من خیلی مختصر فقط گفتم چندساعت گروگان گرفته شده بودم و مهدیار نجاتم داده، همین.
بعد از اونم خود مهدیار باهام تماس گرفت و قرار یه ملاقات رو گذاشت.
و امروز داشتم این رو به زبون میآوردم، میخواستم بگم؛ چون نمیخوام شما رو شکست خورده و آسیب دیده ببینم؛ ولی نشد، نخواستم از این حرف من برداشت بدی داشته باشه... وگرنه خدا رو شاهد می گیرم که هیچ حسی جز این وجود نداره، این پسر تموم زندگیش سراسر درد و غم و سختی بوده و حالا من، همین جا و همین لحظه قسم میخورم شده جونم رو فدا کنم؛ ولی اون مهرزاد نامرد رو به سزای کاراش میرسونم،آره، من دیانام، یعنی الهه ماه و شکار، برای برگردوندن آرامش واقعی به زندگی مهدیار خودم مهرزاد رو شکارش میکنم، مهدیار؛ اگه تو گرگی منم ماهم، اراده کنم جهان رو تو دستام میگیرم، نمیگذارم، مهدیار نمیگذارم دیگه درد و داغ عزیزانت رو تحمل کنی...
زیر لب اینا رو زمزمه می کردم و اشک می ریختم، به گردنبند نگاه کردم، بوسیدمش و گفتم از حالا من مثل جونم از این هدیه با ارزشت مراقبت میکنم...
تا خود صبح نتونستم پلک روی هم بگذارم، نگران بودم، غزل هم نخوابید، بیشتر منتظرش نگذاشتم، براش تعریف کردم،همه چیز رو گفتم و باهم گریه کردیم، برای غزل هم این رفتار مهدیار عجیب بود،که چطور تو همچین وضعیتی به فکر هدیه بوده،کدوم دختره که دلش نلرزه وقتی ببینه یا بفهمه همچین پسری مثل مهدیار تو این شرایط بهش همچین هدیه با ارزشی بده؟ اما غافل بودم از اینکه این شیوه تربیت ساحل خانم بوده و مهدیار به عروس خدمتکار خونه خودشم هدیه تولد میده...
صبح که شد بعد خوردن چندتا لقمه صبحونه مختصر، گوشی اون آشغال رو از جیب پالتوم برداشتم، یه شال از غزل گرفتم و بستم دور شکمم و بعد مانتو پوشیدم،به غزل گفتم:
-من باید برم به خونه سر بزنم بعدشم برم دیدن آقای فرحمند، تو یه لطفی میکنی؟
-جونم؟
-این پالتو دیگه قابل استفاده نیست، سایزش رو بردار برو یه یکی که همین جنس و تقریبا همین شکل و شمایل باشه برام بخر...این مال خودم نبود. امانت مردمِ، باید پسش بدم.
-باشه عزیزم، تا یکی دو ساعت دیگه میرم، فقط تو مطمئنی حالت خوبه؟
-آره فدات بشم، شرمنده هم خیلی ترسوندمت؛ هم زحمتت دادم، لباس و اتاقتم به گند کشیدم.
-همش فدای یه تار موت عزیزم، تو خوب باشی من دیگه هیچی نمیخوام.
لبخندی زدم و گفتم:
-می دونی الان تنها دردم چیه؟
-چی؟
-اینکه مهدیار بفهمه تا این حد بهم آسیب رسیده.
-برای اون فرق داره به نظرت؟
-تو اونو نمی شناسی غزل، کوچیکترین چیزی که بهش ربط پیدا کنه براش مهمه، اونم زیاد.
-اگه پرسید چه بلایی سرت آوردن چی؟
-فقط در حد چندتا مشت و لگد.
-ولی دیانا اون باید بدو...
-غزل؟ خواهش میکنم، این راز از امروز تا زمانی که من زنده هستم باید بین خودمون بمونه، باشه؟
-قول میدم دیانا، بهم اعتماد کن.
-اعتماد دارم که اومدم پیشت، خب من دیگه باید برم، کاری باهام نداری؟
-میگم نمی ترسی؟
-از چی؟
-از اینکه الان بری بیرون و باز دوباره بیان بگیرنت؟
-بادیگارد دارم، یادت رفته؟
-یعنی هنوزم؟
-مطمئنم الان آقا امید سر کوچه منتظره، اصلا اگه اون نبود الان منم...
-کار این آقا مهدیار خیلی درسته انگار.
-چشمش ترسیده،آب هم بخواد بخوره باید احتیاط کنه.
-چه زندگی فلاکت باری.
-برای همین میخوام شبانه روز تلاش کنم تا آرامش رو بهش برگردونم، تا اون عوضی و دار و دستهاش نابود بشن.
-مطمئنم که میتونی دیا.
با لبخند گونش رو بوسیدم و خداحافظی کردم. دم در سوار آژانس شدم، رفتم خونه، خداروشکر که کسی نفهمید حالم چقدر بده، جز اینکه زخمای صورتم منو لو می داد و منم گفتم دیشب یه تصادف کوچولو کردم و الان خوبم.
دنیا اما دست از سرم بر نداشت، مجبورم کرد و من خیلی مختصر فقط گفتم چندساعت گروگان گرفته شده بودم و مهدیار نجاتم داده، همین.
بعد از اونم خود مهدیار باهام تماس گرفت و قرار یه ملاقات رو گذاشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: