کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
-همه بیایید، بیایید و بدونید تا حالا با کی دوست بودید و با کی خوش و بش می کردید، این دختر بیتا فرحمنده، دختر مهرزاد فرحمند و من، مهدیار فرحمند دروازه بان اسبق تیم(...) و تیم ملی... فوتبالیست این مملکت و پسرعموی این دختر... پدر این دختر یه قاتله، قاتل پدر و مادرم، قاتل زنی که من رو به فرزندی قبول کرد، قاتل شوهر اون زن، قاتل یه سرگرد وظیفه شناس و حالا پدرش دنبال منه، من و میلاد ایرانمنش، بازیکن تیم(...) دنبالمونه تا ما رو هم بکشه؛ ولی خبر نداشت، خبر نداشت که من تو این مدت با نقشه اومدم جلو تا بتونم دخترش رو وابسته و علاقه مند به خودم بکنم،که بعد با ترک کردنش بهش ضربه بزنم، همون‌جور که اون با کشتن مادرم به من ضربه زد، من نامردی نکردم، فقط عزیز در مقابل عزیز ازش می‌گیرم. من می‌دونم بازی با احساسات یه دختر یعنی تهِ ته نامردی و بی غیرتی؛ اما من بلد نبودم، مادرم جوری بزرگم کرد که حتی نمی‌دونستم واژه نامردی چیه؛ اما پدر این دختر جوری عذابمون داد که من قسم خوردم، به نامردی همه نامردای دنیا قسم خوردم تا من هم نامردی کنم در حقشون، اولش هدفم چیز دیگه بود، گفتم دخترش گناهی نداره و درگیرش نکنم؛ اما دیدم خیلی کثیف تر از ایناست، این دختر با هزارتا پسر بوده، با خیلی از شماهایی که الان اینجایید. من حتی اینم می‌دونم که چندبار و با کدوم یکی از شماها همخواب شده، چیزی رو گردن نمی‌گیرم، شاید دختر پاکی باشه؛ ولی تو این مدت با هم بودنمون چیزایی ازش دیدم و شنیدم که من با وجود مذکر بودنم خجالت می کشم بگم... حالا هم جلوی همه شما میگم که من هیچوقت به این دختر علاقه نداشتم؛ چون دختری توی زندگی منه که تا دنیا دنیاست دستش رو ول نمی کنم؛ چون این رو دوست دارم.
بیتا بلندتر از مهدیار داد زد:
-بسه عوضی، چی می خوای دیگه؟ غرورم رو شکستی، قلبم رو له کردی، سیلی زدی، با احساسم بازی کردی،آبروم رو بردی، تهمت زدی، دیگه چی می‌خوای؟ اصلا تو خودت چی؟ خیر سرت فوتبالیست مملکت هستی؟ الگوی چندین هزار بچه هستی؟ هه، منه احمق چطوری تو رو اون‌قدر دوست داشتم آخه؟
-اولا هرکاری کردم حقت بوده؛ حتی هنوزم کمه، دوما کدوم فوتبالیست؟ من سال‌ها زحمت کشیدم تا بشم یه فوتبالیست بزرگ؛ ولی به لطف یادگاری پدرت که با چندتا لگد گند زد بهش، ناقص شدم و مجبور شدم فوتبال رو ببوسم. اصلا می‌دونی چیه؟ حالم بد میشه وقتی می‌بینم یکی مثل تو من رو دوست داره.
مهدیار واقعا عصبانی بود، بیتا فقط گریه می‌کرد و بقیه پچ پچ، حالا که فهمیده بودند اون مهدیار هستش احساس تاسف داشتند، بهشون نگاه کردم، اکثریت اونا با نفرت به بیتا نگاه می‌کردند. این وسط من زیادی ساکت مونده بودم، دست مهدیار رو یه کمی پایین تر از آرنجش گرفتم، نگاه بیتا میخ این حرکت شد، مطمئن بودم مهدیار تا حالا بهش اجازه این کار رو نداده بوده. خود مهدیارم به من نگاه کرد. تو چشم هاش دقیق شدم و گفتم:
-آروم باش مهدیارم، چرا انقدر زود عصبانی میشی؟ اونم به خاطر چی و کی؟ ارزشش رو داره؟ آروم باش عزیزم.
مهدیار یه نفس عمیق کشید، بعد با اون دست آزادش لنز رو از چشمش بیرون آورد و پرت کرد طرف بیتا، موهاش رو از پیشونیش جمع کرد و زد سمت بالا، تو صورت بیتا نگاه کرد و گفت:
-خوب ببین، ریشم رو بزنم و موهام رو به رنگ اولش برگردونم دیگه واقعا خود مهدیارم، خوب ببین و برو برای پدرت تعریف کن، بگو چطوری توسط من به بازی گرفته شدی، بگو چطوری انتقام تمام کارهاش رو از تو گرفتم. من نامرد نیستم، از پدرت بپرس که چرا با نامردی به جای روبه رو شدن با من به نزدیکانم صدمه می زنه؟ الانم طرف حساب تو من نیستم، باباته، پیغام من رو بهش برسون و بگو مهدیار گفت دیگه اجازه نمیدم به کسایی که دوستشون دارم آسیب بزنی، بگو آقا گرگه انتقامش رو از بره گرفت،حالا جرئت داره ادامه بده.
بعد مچ من رو از روی مانتو گرفت و دنبال خودش کشوند، بیتا هرچی داد زد که عاشقتم، صبر کن و با من این کار رو نکن فایده نداشت، دور و بر بیتا حسابی خالی شد، برای هیشکی مهم نبود چه بلایی سرش قراره بیاد. به در باغ که رسیدیم مهدیار گفت:
-با ماشین من میریم.
-باشه.
بعد دستم رو آزاد کرد و سوار ماشینش شدم. ماشین رو روشن کرد و همون‌جور که با سرعت می‌رفت با مشت می‌کوبید روی فرمون ماشین و می گفت:
-لعنت به تو مهدیار، لعنت، ببین چی‌کار کردی، ببین برای اولین بار مجبور شدی چه غلطی بکنی.
خیلی دلم می‌خواست منظور این حرفشو بدونم؛ ولی جرئت پرسیدن نداشتم.
یه کمی که گذشت گفت:
-کافیه این بیتا فعلا بره پیش باباش، بعدش دیگه مهرزاد تو چنگمونه.
-یعنی چی؟ چطوری؟ نکنه که...
-درسته.
-کی؟ کجا؟ چطوری؟
-به گوشه یقه پالتوش و توی کیفش که ردیاب چسبوندم، من این بازی رو راه انداختم که عصبانی بشه. این دختر خیلی غرور داشت و براش غرورش مهم بود. حالا چون توی این جمع بزرگ غرورش شکسته شد میره تا عصبانیتش رو سرش پدرش خالی کنه. لپ تاپ توی مغازه است. از اونجا میشه ردش رو زد.
-می شد یه نفر گذاشت که تعقیبش کنه.
-خدا می دونه این دختر چندتا محافظ داره، من نمی‌خواستم جون کسی به خطر بیفته، اینجوری احتمال موفقیت بیشتره، در ضمن؛ اگه مثل پدرش زرنگ باشه حالا هرچقدرم عصبانی الان نباید بره پیشش.
-خب پس وقتش رسیده پلیس رو جریان بذارید.
-امکان نداره، من راهو برای پلیس ها هموار نکردم. اول خرده حساب شخصیم رو تسویه می‌کنم بعد اگر لازم شد پلیس.
-آقای فرحمند شما به سرگرد رحمتی قول دادید که....
-خانم مهرپرور لطفا، شما فقط بایستید و تماشا کنید؛ و پلیس رو قاطی نکنید، حداقل برای اولش.
-من یه وکیلم، بدونم جون موکلم در خطره هرکاری می‌کنم.
-اگه اون موکل من باشم و ازتون بخوام چی؟
-اونا داشتن من رو زنده به گور می کردند، رحم تو کارشون نیست؛ اگه براتون یه اتفاقی بیفته چی؟
-من تا با مهرزاد روبه رو نشم، امکان نداره خطری تهدیم کنه، شما فقط قول میدین که پلیس...
-قول میدم، با اینکه می‌دونم بعدش با توجه به قولی که به سرگرد دادید برای هر دو نفر ما دردسر میشه باشه، قول میدم.
-ممنون.
رسیدیم جلوی مغازه. اول من پیاده شدم، بعد اون با مکث پیاده شد و گفتم:
-اوف، حالا باید همه این راه رو برگردم و برم ماشینم رو بردارم.
برگشت،همینجور که نگاهش به من بود گوشیش رو بیرون آورد، یه تک زنگ زد و چند لحظه بعد آقا امید دوان دوان اومد سمتمون و گفت:
-بله آقا مهدیار؟
-سوئیچ خانم مهرپرور رو بگیر و برو سمت همون باغ که تا حالا بودیم،ماشین ایشون رو بردار و بیار اینجا.
بعد دستش رو دراز کرد سمتم، از توی کیفم سوئیچ رو بیرون آوردم و انداختم توی دستش، اونم داد دست امید و بعد چشمی گفت و دور شد.
به ماشینش تکیه زدم، توی دو قدمی من ایستاده بود که گفت:
-حالا بریم بالا توی مغازه.
-می‌مونم تا ماشین بیاد.
-گفتم بریم بالا.
-نیازی نیست،صبر می کنـ...
-چرا همیشه من رو وادار می کنید تا حرفم رو دوبار براتون تکرار کنم؟
-چرا دوست دارین همیشه به آدما زور بگید؟
-چون اینجوری بزرگ شدم، حالا میاین بالا یا...
-یا چی؟ من مادرتون نیستم که نازتون رو بخرم برای به کرسی نشوندن حرفتون، الان یا چی؟ نمی خوایین وکیل این مملکت رو تهدید کنید که؟
-اگر این کار رو بکنم چی؟
-اونموقع به جرم...
فوری چرخید و دوتا دستش رو جوری گذاشت روی بدنه ماشین که من بین دو دستش تو حصار بودم، عصبی غرید:
-به جرم چی؟
خیلی ترسیدم، گفتم:
-هیچی بابا، با شما نمیشه حرف زد اصلا.
-حرف چرا؛ ولی تهدید؟ اجازه نمیدم کسی من رو تهدید کنه.
قلبم داشت از سـ*ـینه بیرون می‌زد، با کیفم به سـ*ـینه‌اش فشار دادم و گفتم:
-برید کنار حالا، این چه کاریه آخه؟
رفت عقب و گفت:
-دنبالم بیایین بالا.
من هم تو دلم چند فحش برای خنک شدن روح و روان خودم نثارش کردم و راهی شدم سمت مغازه کوفتیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «مهدیــار»
    بعد از یک ساعت که خانم مهرپرور رفت و قرار شد 6 صبح برگرده اینجا. من تا خود صبح نشستم پشت لپ تاپ مخصوص آیدین که از خاله گرفته بودم و منتظر بودم تا بیتا بره پیش پدرش؛ ولی نرفت، مقصدش به سمت خونه‌ای بود که من چند بار تا اونجا رسوندمش و از من دعوت کرده بود برم داخل و من رد کرده بودم؛ اما می‌دونستم فردا اول وقت حتما میره پیش پدرش، تنها نگرانی من این بود که پالتو یا کیفش رو بخواد عوض کنه،کمرم حسابی درد گرفته بود، به بی خوابی عادت داشتم؛ ولی چشمام حسابی قرمز شده بود،ساعت چیزی به 7 صبح نمونده بود که صدای ضربه به در مغازه رو شنیدم. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. در رو که باز کردم خانم مهرپرور رو دیدم. بعد از سلام دعوت کردم بیاد داخل، به خاطر تاخیرش عذرخواهی کرد و گفت که ماشینش دیشب پیش برادرش بوده و امروز دیر رسیده. نیم ساعت بعد میلاد، امیرمحمد، یاشار و عماد هم اضافه شدند، در مغازه رو بستیم و تعطیل اعلام کردیم، برای اجرای نقشه‌ام واقعا به کمک این بچه‌ها نیاز داشتم، بهشون از خطرات گفتم و اونا هم رفاقت خودشون رو با قبول و به جون خریدن خطر ثابت کردند، مرتب با خاله ستاره در ارتباط بودم، همگی دور هم در سکوت میخ مانیتور شده بودیم، بالاخره بعد از دوساعت یکهو میلاد گفت:
    -حرکت کرد مهدیار.
    خوب دقت کردم و گفتم:
    -این ردیاب دومه.
    -یعنی فقط یکیش همراهشه؟
    -احتمالا پالتوش رو عوض کرده.
    -همینم کافیه؛ اگه بره سراغ پدرش.
    -میره، تا همینجاشم خیلی دیر کرده، مطمئنم میره.
    -به امید زنگ بزن.
    -باشه.
    به امید زنگ زدم و ازش خواستم جلوتر از ما بره به آدرسی که هرلحظه بهش میگیم. باید مطمئن می‌شدم بعد قدم دوم رو بر می‌داشتم، ردیاب که از حرکت ایستاد فوری محل دقیق رو پیدا کردیم و به امید دادیم، بیست دقیقه معطل شدیم تا امید زنگ زد و گفت اینجا همون خونه‌ای هستش که دنبالش بودید، از شهر فاصله زیادی داشت، حالا قدم دوم گرفتن خانم حجتی جاسوس اون نامرد تو شرکت بود، از خانم مهرپرور و امیرمحمد خواستم برن دنبالش و بدون اینکه کسی متوجه بشه فعلا یه جا نگهش دارند. تو این زمان که اونا رفتند، منتظر بودیم امید از شرایط اون خونه و اطراف و افرادش بهمون بگه. به خاله ستاره گفتم و اونم برام چندتا عکس و متن فرستاد، خیلی به درد می‌خوردند، ظهر که همه دور هم جمع شدیم ریز به ریز کارهای هر کدوم رو بهشون گفتم. چندبار کار رو با هم مرور کردیم، وسایلی که نیاز بود رو برداشتیم. این وسط مسیح تازه ماشین خریده بود، با اون هم هماهنگ کردم برای جابه جایی ماشین زیر پل توی مسیر و در ساعتی که بهش میگم، عصر که شد به خانم مهرپرور گفتم:
    -لطفا شما برید خونه، تا باهاتون تماس نگرفتم بیرون نیایید، اینجوری تمرکز من بیشتر هستش.
    -من هنوزم میگم خطرناکه، اون همه جا، چند نفر رو برای بررسی گذاشته، پلیس‌ها بهتر می‌تونند کار رو تموم کنند.
    -شما به من قول دادین خانم، بعدشم من که نمیگم نمیدم دست پلیس، میگم قبلش حسابم رو باهاش تسویه می‌کنم بعد.
    درمونده گفت:
    -آقای فرحمند؟ دارین میرین تو دهن شیر، چطوری نگران نباشم؟
    -اون دیگه زیادی پیر شده، زورش به ما گرگ‌های جوون نمی‌رسه.
    -اگه گیر افتادین چی؟ اون اطرافیانش که دیگه پیر نیستند.
    -کدوم گرگ تن به قلاده داده که من بدم؟ اینجا یا من کشته میشم یا مجبور میشم که بکـ...
    -هیسسس؛ این چه حرفیه آقای فرحمند؟
    برای اولین بار لبخندی بهشون زدم که بتونه خیالشون رو راحت کنه، بعد از کیفش یه قرآن کوچیک بیرون آورد، بوسید و اومد سمتم، گفت:
    -میشه این رو با خودتون ببرید؟
    واقعا نمی‌تونستم درک کنم چرا یه وکیل تا این حد باید نگران موکلش باشه، دلیلی نداشت خب، وظیفه ایشون یه چیز دیگه بود؛ ولی برای اینکه خیالشون راحت بشه یه لبخند خیلی محو، اونقدر محو که شاید دیده نشد، زدم و قرآن رو گرفتم و بوسیدم، گذاشتم توی جیب لباسم و دکمه‌اش رو بستم و گفتم:
    -هیچ اتفاقی برای هیچکدوم از ما نمیفته، من بهتون قول میدم همگی سالم برگردیم، شما برین خونه و فقط دعامون کنیند.
    -می‌تونم یه خواهش بکنم؟
    -بفرمایید.
    -هر موقع، هر چندبار، تو هرشرایطی که بودید و من تماس گرفتم جواب بدید، به خدا اگه جواب ندید همه شهر رو خبردار می‌کنم. هم شما هم آقا میلاد حتما جوابم رو بدید.
    -قبول، حتما جواب شما رو میدم؛ ولی شما هم سعی کنید زیاد نگران نباشید و نخوایین پیگیری کنید.
    -چشم، خیلی مراقب خودتون باشید.
    سعی کردم حسی که موقع گفتن این جمله به هر دوی ما دست داد رو نادیده بگیرم و به میلاد گفتم:
    -زنگ بزن به مهدیس بگو از خونه بیرون نیاد، درجریانش بذار و بعدشم خودت برو پیشش.
    -برم پیشش؟ پس تو چی؟
    -عماد و یاشار و امید هستن.
    -همینجوری هم تعداد ما کم هست، امیرمحمد هم مجبوره بشینه اینجا پشت سیستم تا هم با خاله‌ات در ارتباط باشه هم ما، پس من تنهات نمی‌گذارم، باهات میام.
    -من قراره برم اون نامرد رو پیدا کنم و انتقام بگیرم، تو چی می‌خوای؟
    -همون چیزی که عماد و یاشار می‌خوان، بعدشم مگه من یا تو داریم داداش؟ خاله ساحل مثل مامان خودمم بوده.
    -اگه اتفاقی برات بیفته جواب مهدیس رو چی بدم؟ نمی تونم خودم رو بـ...
    -مهدیار ما یا هممون بر می گردیم یا گیر میفتیم و در نهایت کشته،مگه غیر از اینه؟
    -باشه داداش، ممنون.
    چشمکی زد و رفت تا به مهدیس زنگ بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    ***
    ساعت چیزی به 12 شب نمونده بود، با امیرمحمد توی مغازه در ارتباط بودیم، بقیه هم توی ماشین خودم که پرسیدم:
    -بچه ها همگی نقاب و دستکش دارید؟
    -آره داریم.
    -اون ماده رو برداشتید؟
    عماد گفت:
    -آره برداشتم، روی چندتا دستمال هم ریختم، بهتون میدم.
    -ممکنه اون اطراف خونه اش دوربین کار گذاشته باشه، باید اول اونا رو قطع کنیم، باشه؟
    -اونم اوکی شد داداش.
    -ماشین مسیح هماهنگه؟
    میلاد:
    -هماهنگه داداش، چرا انقدر نگرانی؟ از چی می‌ترسی؟
    -من تنها نگرانی و ترسم شماها هستید، خودم هرچی سرم بیاد حقمه؛ ولی از اینکه شماها رو قاطی کردم حس خوبی ندارم.
    یاشار:
    -مهدیار این چه حرفیه؟ مگه یقمون رو گرفتی و گفتی بیا، ما خودمون خواستیم کمکت کنیم، این تنها کاریه که در مقابل تمام لطف‌های تو می‌تونیم بکنیم.
    -من براتون کاری نکردم؛ ولی شماها دارید به خاطر من خودتون رو به خطر میندازید.
    میلاد:
    -بسه مهدیار، تموم کن این بحث مسخره رو دیگه.
    نفس عمیقی کشیدم، دستم رو بردم سمت کمرم، یک بار دیگه اسلحه رو لمس کردم، اسلحه،ی آیدین که فقط دوتا گلوله داشت، زیر پالتوم مخفی بود و جز خاله ستاره کسی از این موضوع خبر نداشت.
    یه ربع بعد، امیرمحمد خبر داد که فقط جلوی خونه اش دوربین داره و یه دوربین هم درست کنار تیر چراغ برق تو 500 متری خونه اش داره،بعد از اون حرکت کردیم، مسیح هم با ما هماهنگ بود، یک ساعت بعد درست زیر پل جوری که هیچ دوربینی نتونه فیلم بگیره ماشینمون رو با ماشین مسیح جابه جا کردیم و به راهمون که چیزی ازش نمونده بود ادامه دادیم، نزدیک خونه که شدیم عماد پیاده شد و رفت تا دوربین ها رو از کار بندازه،منم از ماشین پیاده شدم، خونه نبود، یه قصر بزرگ بود انگار. همین هم کار رو سخت می‌کرد، از چهره بچه،ها میشد خوند اونام تو همین فکر هستند، تو دلم بهش خندیدم و قسم خوردم این خونه رو که همش با پول حروم ساخته شده آتیش بزنم و فیلمش رو مستقیم بهش نشون بدم، عماد وقتی برگشت گفت:
    -قضیه دوربین‌ها حله رفیق، فقط تا نفهمیدند باید زود وارد خونه بشیم.
    -باشه، بچه‌ها بریم.
    یاشار:
    -مهدیار؟
    -چی شده؟
    -دخترشم الان اینجاست؟
    -بر اساس حرکت ردیاب نه، الان باید خونه خودش باشه.
    -اونو نمی‌خوای؟
    -چرا اتفاقا، مهرزاد رو بگیریم، خودم میرم سراغ دخترش.
    -باشه پس دیگه بریم.
    -بریم، بسم الله...
    هر پنج نفرمون از کنار دیوار خودمون رو به در ورودی رسوندیم، دم در بچه‌ها نقاب زدند، عماد برای یاشار قلاب گرفت،رفت بالا و گفت:
    -رفیق؟
    -چیه؟
    -نزدیک در اصلی دوتا سگ دارند.
    -بگذار از این در بریم تو، بعدش یه فکری می‌کنیم.
    یاشار آروم رفت پایین؛ ولی بعد ازپشت در آهسته گفت:
    -مهدیار؟
    -چیه باز؟
    -در قفله.
    عصبی شدم و زیر لب لعنتی نثار کردم، چاره‌ای نبود، دیوارها خیلی بلند بود، یاشار چون قدش خیلی بلند بود تونست بره اونم باسختی، عماد باز هم قلاب گرفت و بعد از یه کمی کلنجار رفتن من هم رفتم بالا، بعد هم امید و میلاد، طناب رو از کولی میلاد درآوردم و با کمک اون عماد رو هم کشوندم بالا، حالا مونده بودم چطوری از شر سگ‌ها راحت بشیم، فاصله در اصلی تا اینجا زیاد بود و سگ‌ها رو فقط از بالای دیوار می شد دید، امید گفت:
    -آقا مهدیار؟
    -بله؟
    -ساختمون یه در پشتی از اون سمت داره؛ اگه دو گروه بشیم و از گوشه‌های دو طرف خودمون رو برسونیم اون سمت فکر کنم بشه از شر سگ،ها خلاص شد، درخت‌ها زیادند و کمتر دیده میشه.
    -داریم از سگ حرف می‌زنیم، بو می‌کشه خب.
    -از اینجا ایستادن بهتره، بالاخره یه شانسه اینم.
    -این راهش نیست، شما همین‌جا صبر کنید، من و امید می‌ریم و سعی می کنیم دونفر رو بی هوش کنیم، لباساشون رو می‌پوشیم که بشه به سگ‌ها نزدیک‌تر شد، شاید اون‌جوری یه راهی پیدا بشه.
    میلاد:
    -نه مهدیار. ما از تعدادشون خبر نداریم، فقط می‌دونیم چهار نفر چهار گوشه ساختمون ایستادند، از داخلش که خبر نداریم، نباید جدا بشیم و این ریسک رو بکنیم.
    عماد گفت:
    -یه لحظه، امیر محمد زنگ می‌زنه.
    بعد جواب داد، هیچ حرفی نمیزد و فقط گوش می‌داد، وقتی تموم شد، پرسیدم:
    -چی گفت؟
    -میگه قسمت شرقی خونه یه اتاقک هستش طبق گفته‌های امید، گفت به خاطر اتفاقات کوچیک احتمالا محافظ‌ها مهرزاد رو بیدار نمی‌کنند، میگه یکیتون حواس دوتا محافظ و سگ‌های جلوی ساختمون رو به اون سمت پرت کنه، بعد بقیه برن از سمت در پشتی وارد بشند.
    -آره درسته، بخاطر یه صدای کوچیک همدیگر رو خبر نمی‌کنند، اول باید خودشون یه سرو گوشی آب بدهند.
    عماد گفت:
    -پس این به عهده من، شما ها دستمال‌هاتون دستتون باشه ها، من این دو نفر رو می‌کشونم اون سمت، بعد می‌دونم چی‌کار کنم.
    -اون دوتا قلچماق رو بیهوش می‌کنی،سگ‌ها چی؟
    -دارم براشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    دیگه حرفی نزدیم، عماد رفت سمت راست و بقیه از سمت چپ یه کمی نزدیک به ساختمون شدیم، طولی نکشید که با یکی دوتا پارس کوچیک سگ‌ها دو نفر که این سمت بودند با سگ‌ها رفتند همون سمت اتاقک. ما فوری از لابه‌لای درخت‌ها خودمون رو رسوندیم در پشتی، من و امید دستمال دست گرفتیم و از پشت سر خیلی فوری اون دوتا آشغال رو بیهوش کردیم، آروم خوابوندیمشون روی زمین و با کمک میلاد و یاشار بلندشون کردیم و انداختیمشون توی تاریک ترین قسمت اونجا، بعد هر چهار نفرمون در رو آروم باز کردیم و داخل شدیم. خونه حدودا روشن بود، هر چند متر یه لامپ خیلی کوچیک و کم نور روشن بود. دلم شور عماد رو میزد، اینجا وقت قدم چهارم بود. حشره کوچیک رو از جیبم بیرون آوردم، با زدن دکمه فوق العاده ریزش روشن شد و توی ساختمون شروع به چرخش کرد، اینم از ابتکارات آیدین خدا بیامرز بود، یه ردیاب پرنده! می شد گفت یک سوم بند انگشت بود، امروز امتحانش کرده بودیم، عالی بود! حالا باید منتظر گزارش امیر محمد می‌موندیم. این ردیاب پرنده می‌تونست از تعداد افراد داخل خونه بهمون خبر بده. میلاد فورا پارچه سیاه رو از جیبش کشید بیرون، رفت گوشه در و نشست. موبایلش رو بیرون آورد و پارچه رو انداخت روی سرش، باید با گوشیش این ردیاب رو هدایت می کرد تا همه خونه رو بررسی کنه، اون پارچه رو انداخت تا از دیده شدن نور گوشی جلوگیری کنه، درست 5 دقیقه بعد، گزارش امیر محمد رسید، به جز اون چهار نفر بیرون که خب کارشون ساخته شده بود 9 نفر داخل ساختمون بودند، یعنی به جز مهرزاد و پسرش، 7 نفر محافظ.
    کار خیلی راحت شد، نقشه‌ی ما تا تعداد 15 نفر بود و حتی بیشتر. حالا وقتش بود تقسیم بشیم که عماد سر رسید، نقابش پاره شده بود و صورت خونی بود،فوری برگشتم سمتش و گفتم:
    -چیکار کردی با خ...
    -هیس، الان وقتش نیست.
    بعد همون پارچه سیاه رو از میلاد گرفت و بست دور صورتش، بدون هیچ حرفی از هم جدا شدیم، دستمال توی دستم و شوکر توی جیبم بود، نمی‌خواستم از اون استفاده کنم. آروم آروم جلو رفتم، یک نفر روی صندلی نشسته بود؛ ولی کاملا هوشیار بود. کاملا پشت سرش نبودم. خم شدم و خودم رو از پشت مبل ها رسوندم بهش و بعد با یه حرکت دستمال رو گرفتم جلوی دهنش، چند ثانیه بعد بیهوش شد، خوابوندمش و کشوندمش زیر میز، برگشتم و بازم جلوتر رفتم، دو تا اتاق رو به روی هم، که شکل و شمایلشون با بقیه درها فرق داشت، نمی دونستم وارد بشم یا نه، قبل از هرکاری اون سمت سالن میلاد رو دیدم، مثل همیشه بی احتیاط بود. کفشم رو درآوردم و با عجله خودم رو رسوندم، یکی از محافظ‌ها اسلحه‌اش رو گذاشت رو سر میلاد، فورا شوکر رو در آوردم و به کمکش اون عوضی رو انداختم،اسلحه رو برداشتم و دست گرفتم، میلاد خودش یارو رو کشوند گوشه دیوار، سری به نشونه تاسف تکون دادم و آروم بهش گفتم:
    -خاک تو سرت، داشتی کار دستمون می‌دادی.
    بعد راهم رو گرفتم سمت همون دوتا اتاق، میلادم پشت سرم اومد، با اشاره سر هر دو نفر با هم دوتا در رو باز کردیم و داخل شدیم، خودش بود،قدم دوم رو که برداشتم اون بی شرف از جاش پرید. اسلحه رو گرفتم سمتش و گفتم:
    -نفس اضافه بکشی کارت تمومه.
    آروم آروم جلو رفتم، عماد خودش رو بهم رسوند، من ایستادم و اون رفت جلو، همون دستمال رو جلوی دهن اونم گرفت،دست و پا می‌زد،نشستم لبه تخت و با یه ضربه به پشت گردنش، زودتر از اثر اون ماده بیهوشش کردم، پرسیدم:
    -همه چی خوبه؟
    -یاشار و امید همه محافظ‌ها رو انداختن توی یه اتاق و در رو بستند، مونده این دوتا رو برداریم و بریم.
    یه چند تا سرو صدای کم اومد، باز هم میلاد، گفتم:
    -برو اون اتاق روبه رویی، زودباش.
    عماد رفت و من هم دست و پای این کثافت رو بستم و انداختمش روی کولم و بلند شدم، از در که بیرون اومدم، میلاد رو دیدم خم شده و ردیاب پرنده تو دستش بود. گفتم:
    -چی شدی؟
    یه کمی خودش رو راست کرد، روی پای چپش خونی بود، با ترس گفتم:
    -چیکار کردی؟
    -چاقو داشت؛ نامرد تو رفتی سراغ اون پیری و من رو با این در انداختی؟
    -میلاد تو آخرش منو سکته میدی پسر.
    عماد هم پسرش رو انداخته بود روی کولش و اومد بیرون، یاشار و امید که رسیدند گفتم:
    -بچه‌ها شما به میلاد کمک کنید.
    بعد همگی آروم راهی در خروجی شدیم، همگی به چند متری در خروج که رسیدیم، یادمون افتاد از در قفل شده، امید فوری اسلحه یکی از اونا رو که دستش بود رو از جیبش بیرون آورد، خفه کن روش بود، با دوتا تیر قفل رو شکست و همه رفتیم بیرون و تا ماشین رو تقریبا دویدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    قبل از سوار شدن به امید گفتم اسلحه رو بندازه دور، خودم هم که کفش هام موند و پابرهنه بودم، سوار ماشین شدیم و یاشار نشست پشت فرمون، چند دقیقه بعد امیرمحمد رسید، این دوتا رو با امید فرستادم که امیر محمد ببره محلی که مشخص بود. بعد خودم نشستم تو ماشین مسیح و رفتیم طرف بیمارستان، به عماد گفتم:
    -صورتت چی شد؟
    -با سگ دومی درگیر شدم.
    -چی میگی؟
    -چیزی نیست،یه خراش کوچیک انداخت رو صورتم.
    -چطوری از پا درشون آوردی؟
    -اینطوری.
    از جیبش یه سرنگ بیرون آورد و نشون داد، لبخندی بهش زدم و بعد از شیشه می‌خواست بندازه بیرون که گفتم:
    -صبرکن، دیوونه شدی؟
    -یه سرنگِ فقط.
    -باید احتیاط کنیم، اینجا نندازش.
    -باشه.
    به میلاد که چشم‌هاش بسته بود گفتم:
    -ای دست و پا چلفتی، تو چی شدی؟
    -سرش و آورد بالا و گفت:
    -نامرد مهلت نداد، از زیر بالش چاقو در آورد و کشید روی رون پام.
    -شانس آوردی فرو نکرده و فقط کشیده.
    -آره بابا.
    -خب، یاشار، تو بچه ها رو برسون درمانگاه، من هم برم سراغ دخترش.
    -نه مهدیار، ریسک نکنیم؛ اگه بعدا پلیس بپرسه فلان روز فلان ساعت کجا بودین چی بگیم؟
    -قرار نیست دروغ تحویل پلیس بدیم.
    -قرارم نیست از اولش راست بگیم.
    -میگی چیکار کنیم؟ این ها زخمی هستند، عماد باید یه آمپول بزنه، میلاد هم خونریزی داره، کم هست؛ ولی نمیشه بی تفاوت بود.
    -یه نفر رو پیدا کن بیاد همونجا بچه‌ها رو معاینه و درمان کنه.
    -این وقته شب؟
    -چاره ای نیست.
    میلاد گفت:
    -داداش تو فکر ما نباش، تا صبح تحمل می‌کنیم، الان برو سراغ اون دختره.
    -نمیشه میلاد،فکرم می مونه پیشتون،خصوصا تو که وضعت زیاد خوب نیست.
    هیچ‌کس چیزی نگفت. واقعا برای میلاد خیلی نگران بودم، یه درصدم احتمال سمی بودن چاقو داشت من رو روانی می کرد. چاره‌ای نبود، به ساعتم نگاه کردم، یه ربع به 3 صبح. زنگ زدم به دایی بردیا، ازش کمک خواستم، بهم گفت من هرچقدر آدم مطمئن بهت معرفی کنم پاش بیفته همه چی رو میگه، پس هرکاری که من پشت گوشی میگم رو انجام بده. گفتم توی راهم، قرار شد تا ما برسیم اسم چندتا دارو و وسیله مورد نیاز رو بفرسته، من جلوی خونه بیتا پیاده شدم و میلاد رو سپردم دست یاشار، خودم تنهایی نمی‌تونستم برم داخل،زنگ زدم و خانم مهرپرور بعد از اولین بوق هراسون جواب داد، گفت نتونسته بخوابه و منتظر تماسم بوده، ازش خواستم بیاد به آدرسی که میگم، البته اگه می‌تونه، اونم گفت حتی لباس هاشم تنشه و فوری خودش رو می‌رسونه. توی تاریکی نزدیک خونه بیتا قدم می‌زدم تا سرما رو کمتر احساس کنم، مدام با دایی بردیا،خاله ستاره و یاشار در ارتباط بودم و خداروشکر همه چی داشت خوب پیش می‌رفت، خانم مهرپرور که رسید، زنگ خونه بیتا رو زدم، رگ خوابش دستم بود، پشت آیفون بهش گفتم بیتا کمکم کن، چاقو خوردم و حالم بده و اونم بدون هیچ حرفی فوری خودش رو رسوند دم در، به محض باز کردن در خانم مهرپرور از همون دستمال آغشته به ماده بیهوشی استفاده کرد و اونم بیهوش شد، بعد یه پتو برداشتیم، گذاشتیمش توی پتو و با ماشین خانم مهرپرور رفتیم محل مشخص. می‌دونستم هم خونه و هم خیابون دوربین داره، برای همینم چهره هر دوی ما پوشیده بود،وقتی رسیدیم به انباری که خودم خریده بودم، مهرزاد و پسرش دست و پا بسته یه گوشه افتاده بودند، دخترش رو جدا و یه قسمت دیگه بردیم پیش خانم حجتی. عماد حالش خوب بود؛ ولی میلاد درد کمی داشت، خانم مهرپرور رو فرستادم بره خونه مهدیس اینا و پیشش بمونه. همه بچه‌ها رو به زور فرستادم یه گوشه تمیز انبار بخوابند تا هوا روشن بشه و خودم تا صبح بالای سر اون پدر و پسر بی هیچ حرفی بیدار موندم...
    صبح میلاد هم حالش بهتر شده بود و حالا هرکس باید می‌رفت سراغ کار بعدی که بهش سپرده شده بود، به میلاد گفتم نیازی نیست بره؛ ولی قبول نکرد و لنگ لنگان رفت دنبال کارش، امید و امیرمحمد رفتند تا محافظ‌های اون خونه رو برای دو روز یه جای دیگه نگه دارند و بعد همه اون ساختمون رو با وسایلش به آتیش بکشند، یاشار با استفاده از اثر انگشت و امضایی که به زور از هر دو گرفت رفت تا حسابشون رو خالی کنه و پول‌ها رو بیاره اینجا و عماد هم پیش خودم موند؛ چون می‌دونستم عماد مثل خودم دلش کمی سفت و سخت تره، با سیلی مهرزاد رو هوشیار تر کردم، حالش که کامل جا اومد گفت:
    -فکرشم نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی.
    -که بتونم بالاخره پیدات کنم؟
    -تقریبا.
    -پس باید بگی فکرشم نمی کردم انقدر باهوش باشی.
    -حدود 10-12 سال پیش نتونستم بفهمم اون دختر چطوری پلیس ها رو با اون همه دقت و احتیاط من بکشونه سمت انبار و گیرمون بندازه و امروز...
    -و امروز چی؟
    -امروزهم نمی تونم بفهمم تو چطوری آدرس من رو پیدا کردی و اینجوری من رو اسیر خودت کردی.
    -من دقیقا همون کاری رو کردم که مامانم کرد، البته به لطف تمام زحمات آیدین.
    عصبی بود، صورتش از همون اول از خشم قرمز شده بود؛ ولی در تمام حالات سعی داشت خودش رو خونسرد نشون بده، گفت:
    -چرا سربسته حرف می زنی؟
    -حرف من کاملا واضحه، یه وسیله ای داریم به اسم ردیاب. از اون کمک می‌گیریم. مثل تو که برای رسیدن به اهدافت از هک کردن کمک می‌گیری.
    -برام مهم نیست اون ردیاب چندسال پیش چه‌جوری و پیش کدومتون بوده؛ اما اینبار؟
    -حدس بزن، فکر کنم باهوش باشی.
    ابروهاش رو به نشونه تفکر کشید توی هم و بعد از چند ثانیه کوتاه گفت:
    -کثافت...تو از یه دختر استفاده کردی برای رسیدن به خواسته‌ات؟ اونم دختر خودم؟ حالا می فهمم چی باعث شد که اونوقت روز بیتا بیاد پیش من، اونم اونقدر عصبانی... پیغامت رو بهم رسوند؛ ولی فکر نمی‌کردم بهش ردیاب داده باشی.
    -ردیاب رو ندادم، بهش وصل کردم.
    -چرا اون؟ مگه طرف حساب تو من نبودم؟ چرا با دخترم بازی کردی؟ اونم جلوی همه دوستاش؟
    عماد خنده هیستریکی سر داد و گفت:
    -عجب، تو یه تیم تشکیل دادی و یه ملت رو وارد بازی نجـ*ـس خودت کردی، حالا ما چون یه کوچولو از دخترت استفاده کردیم شدیم آدم بده؟
    -تو خفه شو.
    -اِ اِ اِ....بی ادبی؟ بالاخره هرچی نباشه قراره ما فامیل بشیم.
    با تعجب به عماد نگاه کردم،عماد هر موقع نقشه ای تو سرش بود یا فکر تازه‌ای چشماش رو ریز می‌کرد، الانم این حالتش یعنی یه فکرایی داره، ترجیح دادم ساکت بمونم تا ببینم می‌خواد چی بگه.
    -فامیل؟ با تو؟
    عماد رفت جلوش نشست، با لحنی که غیرت هر بی غیرتی رو قلقلک می داد گفت:
    -آخه بیتا خییییلی خوشگله، درسته پدر بی شرفی مثل تو داره؛ اما خب، دلم نمیاد دست نخورده بگذارمش.
    مهرزاد شروع به جنب و جوش و فحش دادن کرد، عماد گفت:
    -آروم باش، بدون تو عروسی نمی‌گیریم، راستش من عاشق بچه هام، دخترتم فکر کنم بدش نیاد با من باشه، همین امشب و فردا شب خیالت رو از نوه دار شدنت راحت می کنم بعدش عروسی رو می‌گذاریم روز اعدامت، چطوره؟
    دیگه علاوه بر مهرزاد با این حرف عماد اون پسرش هم که حدس می زدم اسمش بابک باشه عصبی با صدای بلند فحش می دادند. عماد کار خودش رو کرد، زیاد هم بد نشد، اونا رو حسابی عصبانی کرد. بلند شد و رفت سمت کولی میلاد، ازش یه چاقو بیرون آورد و نشست جلوی بابک و گفت:
    -دیشب پای رفیق منو زخمی کردی،راستش مهدیار می خواد انتقام چند نفر رو به روش خودش از شماها بگیره؛ ولی از اونجایی که انتقام میلاد تو برنامه‌اش نیست، من اینکارو می‌کنم، هرچند اون سگ حروم زادتم صورتم رو زخمی کرد؛ ولی الان فقط می‌خوام لطفت رو در حق میلاد جبران کنم.
    هدف من اذیت کردن بچه هاش نبود، ولی خب می دونستم عماد می خواد در حد دیده شدن خون رو پاش خراش بندازه، دست به سـ*ـینه ایستادم و گفتم:
    -بهتر نیست میلاد خودش این‌کار رو بکنه؟
    -نه، میلاد دل رحمه، می‌دونم این آشغال رو می‌بخشه، خودم ردیف می‌کنم.
    بعد چاقو رو از یه وجب بالای زانو تا روی زانوش کشید و خون همزمان با داد اون پسر بیرون زد،به این فکر کردم که میلاد از دیشب حتی یه آخ هم نگفت، شاید به خاطر اینکه من احساس عذاب وجدان نکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    ***
    «دیــانا»
    مهدیس حسابی نگران برادرش بود، بهش گفتم یه کوچولو آسیب دیده، می‌خواست باهاش تماس بگیره؛ ولی اجازه ندادم. خودم نمی دونم چه مرگم شده بود، دلم شور میزد، همه چی طبق خواسته و میل مهدیار بود؛ ولی من نگران بودم، از اینکه مهرزاد حرفای مزخرفی تحویلش بده یا بخواد با اتلاف وقت و چرت و پرت تحویل دادن، مهدیار رو عصبانی کنه، الان نمی‌تونستم ذهنم رو متمرکز کنم تا شاید بتونم کاری انجام بدم، مهدیار قدرت تفکر در مورد درست و غلط کار رو از من سلب کرده بود،توی ذهنم هیچی نبود جز یه کلمه؛ مهدیار!
    از این لحظه ارتباط ستاره خانم با مهدیار قطع میشد و با من بود، من و ستاره خانم و میلاد دنبال یه چیزی بودیم، یه چیزی که مهدیار ازش خبر نداشت،من طبق شنیده و دیده‌هام با ستاره خانم در میون گذاشتم و بعد پیگیری شروع شد، برای اینکه دچار دردسر نشیم باید مطمئن عمل می‌کردیم و حالا یه احتمال 90درصدی وجود داشت، ستاره خانم قول داد تا فردا عصر حتما نتیجه قطعی رو بده و ما چون نمی‌تونستیم چیزی به مهدیار بگیم مجبور بودیم دعا کنیم تا یهو اشتباهی نکنه که نشه جبران کرد، هرچند اگه فقط یه کلمه می گفتیم مهدیار تا آخر ماجرا رو می‌رفت و می‌خواست خودش حل کنه...

    «مهدیـــار»
    بعد از اینکه چند دقیقه از درد پاش ناله کرد مهرزاد گفت:
    -دست از سر بچه‌هام بردار حروم زاده.
    همین دو کلمه آخر کافی بود تا من دیگه خونسردیم رو از دست بدم، هجوم بردم به طرفش و شروع به خالی کردن این عقده‌های چندین ساله کردم، با هر ضربه یاد لگدهایی میفتادم که اون زمان به مادرم میزد و حسام توی غربت حسش کرد، با هر ضربه یاد لگدهایی میفتادم که به کمر و پهلوهام میزد و کلیه‌ام رو نابود کرد، یادآوری گذشته بهم قدرت داده بود و دیگه این کفتار نتونست تحمل کنه و هر از گاهی از درد داد میزد، با دادی که زد یاد اون لحظاتی افتادم که نمک روی زخم‌هام پاشید و تک تک سلول‌های بدنم درد رو فریاد زد برای صدا زدن نام امام حسین. تعارف ندارم با خودم، وحشیانه گرفته بودمش زیر مشت و لگدهام، عماد من رو ازش جدا کرد و هولم داد یه گوشه، داد زد:
    -چیکار می‌کنی روانی؟
    -عماد می‌دونی چندساله منتظر این لحظه‌ام؟
    -که با مشت و لگد کارش رو تموم کنی؟ بدون هیچ شکنجه‌ای؟
    بابک گفت:
    -آخه احمق،تو فرهنگ لغت شما شکنجه به چی میگن؟
    -ما مثل شما بی شرف نیستیم که همه چیز رو تو نابودی جسمی دشمنمون ببینیم.
    و جز من کسی نمی‌دونست و نمی فهمید این ضربه‌ها برای مهرزاد هیچی نیست و کسی نمی‌دونست من این سال‌ها رو به امید تلافی کتک‌هاش زندگی نکردم، مهرزاد رو باید شکنجه روحی داد، باید با داشته‌های با ارزشش عذاب داد، مثل بچه‌هاش، خونه‌اش، پولاش و هرچیزی مثل این ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    عصر یاشار با یه ساک تقریبا کوچیک یشمی رنگ برگشت، پرسیدم:
    -همش همینه؟
    -آره.
    -یعنی تمام پول های این دوتا توی همین ساکه؟
    -دلار کردم داداش.
    -چی؟
    -یه زنگ زدم میلاد اومدم، به فواصل مختلف زمانی سه نفر شدیم، مسیح هم اومد، هر بار یکی رفت و پول‌ها رو دلار کرد و برگشت، اونجوری خیلی زیاد بود و نمی‌شد.
    -خوبه، ساک رو باز کن و همش رو بریز اونجا.
    یاشار همه پول‌ها رو ریخت وسط و گفت:
    -مهدیار حدس می‌زنی چقدر باشه؟
    -سیصدتا؟
    -یکم بیشتر.
    -چقدر؟
    -پونصدتا اینان، به جز حسابی که توی آلمان داره و ممکنه به حساب دختر و اون نامزدش هم باشه.
    -اینا صدتا هم که باشن کافیه.
    -چطوری می‌خوای این ضرر بزرگ رو جبران کنی؟ می‌دونی با چه دردسری این پول‌ها رو از بانک گرفتم؟ اگه رئیس بانک شخصا با مهرزاد حرف نمی‌زد امکان نداشت این همه پول رو بده.
    -رئیس بانک از قبل هماهنگ بوده.
    -یعنی چی؟
    -گفته بودم سرگرد رحمتی هماهنگ کنه، البته سرگرد نمی‌دونه می‌خوام چیکار کنم، اون فکر می کنه قراره من با پول تهدیدش کنم.
    -تو مطمئنی مهدیار؟
    -یاشار اینا همش پولای حرومن، می‌فهمی؟ حروم، که از راه نزول و هک و آدم فروشی به دست آورده.
    -چرا به صاحباشون برنگرده؟
    -خودم برشون می گردونم.
    -حیفه مهدیار.
    -برای عذاب این نامرد هیچی حیف نیست.
    -خود دانی.
    خواستم چیزی بگم که امید و امیرمحمد هم رسیدند، از چهره‌های خندونشون می شد فهمید همه چی خوبه، امید گفت:
    -آقامهدیار ردیف شد.
    -محافظاش؟
    -فقط یه مشت گنده لات بودند، با یه اسلحه بیخودی همه رو دست و پا بسته بردیم خونه باغ من.
    -خونت به کثافت کشیده شد امید، برات جبران می کنم.
    -این چه حرفیه؟ از شما به ما رسیده.
    -خب، قدم دوم چی؟
    امیر محمد از جیبش دوربین فیلم برداری رو بیرون آورد و گفت:
    -همش اینجاست.
    -خب، ردی که جا نگذاشتید؟
    -خیالت تخت رفیق.
    -ایول! شما ها برید اون طرف، چهره‌هاتون رو نبینه بهتره، من و عماد بقیش رو انجام می‌دیم.
    -باشه، فعلا.
    دوربین رو گرفتم و رفتم قسمتی که اون عوضی‌ها بودند، عماد پول‌ها رو ریخته بود وسط، من هم لپ تاپ رو برداشتم، اول خودم فیلم آتیش گرفتن اون قصرش رو دیدم، با لـ*ـذت تموم دیدم، اون همین‌جوری زندگی من رو آتیش زد و حالا من خونه اش رو. فیلم رو منتقل کردم رو لپ تاپ و ازشون خواستم ببینند.
    اولش هر دو فقط یه نگاه ساده کردند؛ اما کم کم که متوجه شدند چی و کجا داره می‌سوزه شروع کردند به داد و بیداد و فحش دادند، عماد می‌خندید و من فقط می‌دیدم که چطوری داره خودشم همراه اون خونه می‌سوزه،گفت:
    -نامرد، داری چیکار می‌کنی؟ بگو می‌خوای چه غلطی بکنی؟ تو من رو می‌خواستی که، چرا داری همه زحمات من این‌جوری می‌سوزونی؟
    -من؟ تو رو؟ به گور هفت پشتم خندیدم تو رو بخوام، می‌خوام سر به تنت نباشه، من فقط تنها هدفم همینه، اینکه سردرگم باشی و نفهمی من قراره چه کارهایی بکنم.
    خنده مصنوعی کردم و ادامه دادم:
    -از کدوم زحمت حرف می‌زنی؟ نزول زحمت داره یا هک حساب‌های بزرگترین کارخونه و شرکت‌ها؟ زندگی نحست رو با پول های نجست چرخوندی؛ اما دیگه تموم شد.
    با تعجب نگاهم کرد، عماد در بطری بنزین رو باز کرد و ریخت روی پول‌هاش، از جیبم یه فندک بیرون آوردم و نشستم کنار پول‌ها، داد زد:
    -نه مهدیار،این‌کار رو نکن، می‌دونم می‌خوای من رو بترسونی، تو این کارو نمی‌کنی، آدمی نیستی که این همه پول رو بسوزونی، مهدیار با توام، یه چیزی بگو.
    -این بازی رو تو شروع کردی آقای مثلا عمو، مهدیار دیگه خسته شده، وقتشه خودش تمومش کنه.
    این رو گفتم و فندک زدم و در کوتاه ترین زمان پولاش سوختند و خاکستر شدند.
    -نه، التماس می‌کنم نکن این‌کار رو، روانی، خاموشش کن، مهدیار خاموشش کن، حرومزاده‌ی نامرد تو نمی تون...
    با دست و پای بسته سعی داشت از جاش بلند بشه؛ اما نمی‌تونست و حالا با گفتن این جمله آخرش، عماد زودتر از من جوش آورد و با پاش زد توی دهنش و خون همه صورت و لباسش رو پر کرد، یکی دوتا از دندون هاش شکست و افتاد پایین و تو این لحظه باز هم التماس می‌کرد برای خاموش کردن آتیش پول هاش... اونم داشت می‌سوخت و من هنوز هم خالی نشده بودم، راضی نبودم، البته التماسش رو دیدم، این رو می‌خواستم، لـ*ـذت داشت که ببینم با گریه بهم التماس می‌کنه؛ اما از خشمم کم نشد...
    یک ساعت بعد وقتی شرایط یه کمی بهتر شد ازش پرسیدم:
    -نمی پرسم چرا ماهان و شبنم رو کشتی؛ چون جوابش رو سال ها پیش دادی؛ ولی می‌خوام بدونم حسام و ساحل چرا؟
    کشتن آیدین رو می‌تونم قانع بشم چون از تو می‌دونست، اطلاعات داشت؛ ولی حسام و ساحل چی؟ من دیگه یه پسر بچه نبودم که ساحل بخواد بزرگم کنه، خرده حساب شخصیت رو باید با من تسویه می‌کردی نه اون دوتا، پس بگو چرا؟
    حرف نمیزد، نامرد حرف نمیزد و بیشتر من رو عصبی می‌کرد، عماد بالای سرش بود، یه جمله گفت که تو اون لحظه دلم می‌خواست بخندم:
    -آخه کچلم هستی، مو نداری بتونم بکشمشون مثل تو فیلما تا حرف بزنی.
    مو داشت؛ ولی خیلی کم، قابل گرفتن نبود، خواستم به عماد بگم بره کنار که گفت:
    -عوضش یه گردن کلفت داری، که اگه جواب سوالات مهدیار رو ندی خوب می دونم چطوری باید خردش کنم.
    -من جوابی ندارم تا بدم.
    گفتم:
    -مطمئنی؟
    -برای این سوالت جوابی ندارم.
    -یعنی بدون دلیل اون دو نفر رو کشتی؟
    با عصبانیت و به حالت کشداری گفت:
    -من...حسام...و اون دختره رو...نَ،کش،تَم.
    -مهرزاد اعصاب من رو خرد نکن، همه چی مثل روز روشنه که تو قاتل هر سه نفر از عزیزان منی.
    -من ازت نمی‌ترسم، چیزیم برای از دست دادن دیگه ندارم، پس دلیلی نمی‌بینم بخوام بهت جواب پس بدم.
    عماد:
    -مطمئنی هیچی نداری برای از دست دادن؟
    و اول با چشم و ابرو به بابک و بعد به سمت راستش اشاره کرد؛
    -منظورت چیه؟
    -گفته بودم یه دختر خوشگل داری.
    -منم گفته بودم که هرکاری می خوایید با من بکنید، بگذارید بابک بره و کاری به بیتا نداشته باشید.
    گفتم:
    -بیتا؟ بیتا دیگه وقتشه که یه کوچولو خودشو بسپاره دست آرایشگر ما.
    -چی داری میگی؟
    دستامو تو هم قفل کردم، عماد رفت و بیتارو که روی یه صندلی چرخدار بسته بود آورد، چاقویی که پای بابک رو زخم کرده بود نشون داد و گفت:
    -می خوام اسمم رو روی صورتش یادگاری خط بندازم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    دیگه داشتم می‌ترسیدم که نکنه بخاطر این همه فشار و عصبانیت سکته کنه و من نتونم ازش سوالاتم رو بپرسم. داد زدم:
    -مهرزاد به روح مادرم قسم اگه حرف نزنی و بخوای الکی وراجی کنی بدترین بلاها رو سر دخترت در میارم و بعد میدمش دست پلیس، اون‌قدری ازش مدرک دارم که بتونم یه چندسالی بندازمش گوشه زندون.
    با درد گفت:
    -چی باید بگم لعنتی؟
    -چرا حسام و ساحل رو کشتی؟ کینه تو از اونا چیه؟
    -کینه تو از من چیه؟
    اسلحه آیدین توی جیب پالتوی بود، اول اون رو درآوردم و انداختم روی صندلی، بعد دو دستم رو گذاشتم دو طرف یقه‌ام، کشیدمش و دکمه‌هاش همه پخش زمین شدند، از تنم درش آوردم و پرت کردم تو صورتش، جای زخم و بخیه‌ها رو نشون دادم و گفتم:
    -کینه من اینه پست فطرت، روزی نبود به یادت نیفتم، هرباز این زخم‌ها رو دیدم قسم خوردم تلافی کنم، کینه من کلیه نداشتمه که به خاطر زحمات چندساله،ام پای زدن ضربه به توپ هدر رفت، اینا به کنار، اینا مال قبلش بود، کینه الان من بی مادریمه، مادری که تو ازم گرفتیش و نمی دونم چرا؟
    -من اون دختر رو با شوهرش نکشتم، دست من به خون اونا آلوده نیست.
    نمی‌تونستم این انکار کردنش رو در مورد قتل حسام و مامان درک کنم، رفتم سمت دخترش، چاقو رو از دست عماد کشیدم، گذاشتم زیر گلوی بیتا و گفتم:
    -مهرزاد اینجا آخرشه، نمی‌دونم، چرا نمی‌خوای باور کنی؛ اگه تو چیزی برای از دست دادن نداری من هم ندارم، فوق آخرش می خوای میلاد و خواهرشم بکشی، ولی نمی تونی؛ چون اگه امروز حرف نزنی، اول شماها رو می کشم و بعد خودم رو، پس حرف بزن.
    -تو چرا فارسی نمی‌فهمی پسر؟ میگم من اونا رو نکشتم، من مشکلم تو بودی نه اون دوتا زوج عاشق.
    کارد می زدن خون من در نمی‌اومد، می‌دونستم نوک چاقو رو فشار خفیفی دادم به زیر چونه بیتا، همراه با آخ گفت:
    -بابا؟
    مهرزاد ترسید و گفت:
    -نکن مهدیار، دست از سر اون دختر بردار.
    -مهرزاد تو این دنیا فقط یه چیز می‌تونه مهدیار رو وادار به هرکاری بکنه، اون قسم روح مادرمه، گفتم به روح مادرم حرف نزنی اول دخترت و بعد خودت رو بیچاره می‌کنم، حرف بزن.
    عصبی تر از قبل شد و داد زد:
    -بابا لعنتی به چه زبونی بگم؟ من اون‌ها رو نکشتم، قتل آیدین و هک حساب شرکتت آره کار من بود؛ ولی من دستم رو به خون اون دونفر آلوده نکردم.
    -چرا سربسته حرف می‌زنی؟ چرا جوری نمیگی تا باور کنم؟
    سکوت کرد، عماد ضربه‌ای به پای بیتا زد که از درد گریه‌اش گرفت، دستش رو گرفت و با چاقو یه خط انداخت پشت دستش، بیتا جیغ زد و عماد گفت:
    -تو نمک امتحان کردی، نظرت چیه ما فلفل امتحان کنیم؟
    بعد رفت سمت میز و یه پاکت کوچیک آورد و نشون مهرزاد داد، پرسید:
    -خودت، دخترت یا پسرت؟ از کدوم شروع کنم؟
    با عجز نالید و به من گفت:
    -حرفم رو باور کن مهدیار، من مادرت رو نکشتم.
    رو به عماد گفتم:
    -بیتا رو ببر و کاری که از قبل گفتم رو انجام بده، بعد هم اون نامزد خائنش.
    عماد خندید و دستاش رو کوبید به هم و گفت:
    -ای جانم، به روی چشم رفیق.
    بعد همینجور بیتا رو که جیغ و داد و گریه می‌کرد، برد به همونجایی که آورده بودش؛ امید و امیرمحمد پشت در بودند و من می‌تونستم ببینمشون، اشاره‌ای کردم و با صورت پوشونده اومدند و بابک رو هم بردند. مهرزاد فقط می‌گفت می‌خوای چیکار کنی؟
    -کاری که می خواستی با مادرم بکنی رو با دخترت،کاری که با خودم کردی رو با پسرت و کاری رو که با آیدین کردی رو با خودت.
    -با کشتن من به جواب سوالات می‌رسی؟ می‌خوای صورت مسئله رو پاک کنی؟
    -می‌خواستم انگیزه ای که از کشتن مادرم داشتی رو بدونم، حالا که نمیگی بی خیال، بهتره تا پلیس‌ها نیومدند برای دخالت من کار رو تموم کنم.
    -پسر تو چرا نمی‌فهمی؟ ساحل و شوهرش رو من نکشتم، الان من کشته باشم یا نه چه فرقی می‌کنه، تو بالاخره من رو می‌کشی یا میدی دست پلیس، پس چرا دروغ بگم؟
    رفتم سمت پالتوم، تنم کردم. بعد اسلحه رو از توش بیرون آوردم، دیگه هیچی برام مهم نبود، حالا که حرف نمی‌زد من هم تمایلی نداشتم زیاد باهاش دهن به دهن بشم، گرفتم رو به روش و گفتم:
    -این اسلحه فقط دوتا گلوله داره، برای محو کردن تو از صفحه روزگار کافیه، پس برای بار آخر می‌پرسم، چرا مادرم رو کشتی؟ دلیل دشمنیت با اون چی بود؟
    صدای جیغ و داد و بیتا بلند شد،گریه و التماسش مهرزاد رو از جا تکون داد، گفت:
    -دارند با دخترم چیکار می کنند؟
    -تا سه می‌شمارم مهرزاد.
    -نکن این‌کار رو، بذار دخترم بره، بعد من همه چیز رو میگم، فقط بذار بره.
    -یــک.
    -مهدیار باورم کن، من مادرت رو نکشتم، من کینه از هیچ کس ندارم، من فقط تو رو می‌خواستم بکشم؛ چون زندگیم رو به گند کشیدی، من رو انداختی گوشه‌ی زندان، اونم 10 سال، می‌خواستم پول‌هات رو داشته باشم.
    -دو.
    صدای جیغ بیتا لحظه به لحظه بیشتر می شد:
    -صبرکن، دارم میگم، بابا لعنتی، میگم من از مادرت کینه نداشتم، من نکشتمش، من فقط آیدین رو کشتم، اگه میخ...
    -دو و نیم.
    دیگه داشت رسما گریه می‌کرد مرد گنده:
    -بذار دخترم بره بعدش منو هزار بار بکش، به اون کاری نداشته باش، التماست می‌کنم، اصلا تمام این بدی‌ها رو جبران می‌کنم، فقط بذار بره.
    فریاد زدم:
    -چیو جبران کنی آشغال؟ مادرم رو چطوری بر می‌گردونی؟هان؟
    -تو فقط به حرفم گوش کن من دارم میـ...
    دیگه هیچی نمی‌فهمیدم، چشم‌هام رو بستم و توی دلم از مامان و بابا و مامان ساحلم معذرت خواهی کردم، قول دادم یه گلوله خرج قلب این حیوون و یکی رو خرج قلب خودم کنم؛ ولی باید می‌کشتمش، خون جلوی چشمام بود، مدام جسم بی‌جون در خون غلتیده مامانم و حسام جلوی چشمم بود، آیدین رو که مظلومانه شهید شد، هیچی از حرفای مهرزاد نمی‌فهمیدم؛ چون اشکای نفس رو می‌دیدم، چون حال بد مامان بزرگ رو می‌دیدم، التماس های خاله ستاره رو سر قبر آیدین بود که داشت منفجرم می‌کرد، من مهرزاد رو عذاب دادم، اون همه چیزش پول و خونه و ماشینش بود و به علاوه بچه‌هاش، خصوصا دخترش، چشم‌هام رو باز کردم، صدای فریاد از درد بابک هم اضافه شده بود، فقط می دیدم که لب‌های مهرزاد تکون می‌خورند، نفس عمیقی کشیدم و تصمیمم رو قطعی کردم و گفتم:
    -ســـه.
    انگشت اشاره‌ام که روی ماشه قرار گرفت، صدای آشنایی فریاد زد:
    -نـه مهدیار.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «دیــانا»
    حالا که همه چیز مشخص شده بود، نباید اجازه می‌دادم آقای فرحمند به خاطر یه دلیلی که فقط حدس بود بلایی سر مهرزاد بیاره، اون حقش بود بیشتر عذاب بکشه، می‌ترسیدم مهدیار بخواد زودتر کار اون رو تموم کنه، بعد از تلفنی که دوستش یاشار کرد و گفت می‌خواد چیکار کنه، سرعت ماشینم رو بیشتر کردم، خودم رو رسوندم همون جایی که بیتا رو بـرده بودیم، همون انبار، از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت داخل، صدای جیغ و گریه‌های بیتا و یه مرد دیگه می‌اومد، وارد که شدم در عین ناباوری دیدم که آقای فرحمند اسلحه گرفته روبه روی مهرزاد و بلند گفت:
    -ســه.
    می دونستم که می‌زنه،کاری نبود که اون اقدام به عملش بکنه و ناتمومش بذاره، مهرزاد مقصر بود، زندگی مهدیار رو نابود کرده بود، این همه سال درد و کابوس به مهدیار داده بود و آرامش رو ازش دور کرده بود، قاتل بود؛ ولی مهدیار نباید با کشتن اون خودش رو خالی کنه، با قتل مهرزاد آرامش بهش بر نمی‌گشت اونم با اسلحه‌ای که نمی‌دونستم از کجا اومده و با وجود خبری که ستاره خانم بهم داد؛ برای همین فقط داد زدم:
    -نـه مهدیار.
    هیچ حرکتی نکرد، نه برگشت سمتم نه اسلحه رو پایین آورد، دویدم و رسیدم بهش، چشم‌هاش از خشم قرمز بود نه آبی، رگ‌های گردنش برجسته شده بود، کمی سرش رو چرخوند سمتم، تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    -شما اینجا چی می خوایید؟
    -بیارین پایین اون اسلحه رو.
    -برید از اینجا، مگه نگفتم بهتون پیش مهدیس بمونید؟
    -مگه نمیگم اون اسلحه و بیارید پایین؟
    روش رو برگردوند سمت مهرزاد و چشم‌هاش رو بست، فورا مچ دستش رو گرفتم و کشیدم پایین؛ گفتم:
    -معلومه دارید چیکار می کنید؟
    -شما دخالت نکنید.
    -می‌کنم؛ چون قرار ما این نبود، تو نقشه ما حرف و نشونی از ریختن خون کسی نبود.
    -نقشه مهدیار هیچ وقت ثابت نیست، تغییرش میدم تا کسی نفهمه قراره چیکار کنم.
    -اینبار رو من فهمیدم می‌خوایین چیکار کنید، الانم اینجام تا اجازه ندم.
    -خانم مهرپرور با اعصاب داغوون من بازی نکنید، بگذارید تموم کنم این بازی که 28 ساله شروع شده و تمومی نداره.
    -اینجوری؟
    -این تنها راهشه.
    -آقای فرحمند خون رو با خون نمی شورند، مادرتون شما رو اینجوری بزرگ کرده؟
    -اگه به تربیت مادرم بود من باید همون اول آدرس این عوضی رو تقدیم پلیس‌ها می‌کردم.
    -پس چی؟
    -من قسم خوردم؛ چرا نمی‌فهمید؟ چرا کسی من رو درک نمی‌کنه؟ من 30 سالمه؛ ولی هیچ خوشی تو این سی سال ندیدم از زندگیم.آره، من قول دادم نگم کم آوردم؛ ولی کم آوردم، چند ساله که کم آوردم، قول دادم سرپا بمونم؛ ولی الان زمین خوردم، چند ساله که زمین خوردم؛ ولی خیالی نیست خانم وکیل، بذار همه بفهمند دیگه مهدیار فرحمند نمی‌کشه.
    -نمی‌گذارم. همه باید بدونند مهدیار فرحمند هنوزم قوی هست، لاشخورهای گرسنه همین حوالی دارند می‌چرخند، دنبال یه آدمی که زانو زده، من نمی گذارم، اجازه نمیدم یه گرگ طعمه لاشخورها بشه، اجازه نمیدم.
    -این گرگه فقط می‌خواست انتقام بگیره، خب الان وقتشه.
    -اگه من دیانام؛ اگه من تنها الهه‌ی ماه و شکارم، پس امروز یه گرگ رو شکار می‌کنم تا شکارچی نشه.
    -منظورتون چیه؟
    درست بود، من راضی نمی‌شدم، اصلا نمی‌تونستم این مرد، این اسطوره، این الگو یا بهتر بگم، این معشـ*ـوقه ملت، صفت قاتل رو یدک بکشه، اسلحه رو از دستشون کشیدم؛ چون حواسش نبود تونستم این‌کار رو بکنم، محکم گرفتمش توی دستم و بعد گرفتم سمت مهرزاد، عصبی پرسید:
    -دارید چی کار می‌کنید؟
    -یه سوال می‌پرسم جوابش رو راست و حسینی بهم بدید، شما با کشتن مهرزاد با ریختن خونش آروم میشید؟
    -حتما، من سال‌هاست منتظر این لحظه بودم، با کشتنش می‌تونم خانواده‌ام رو به آرامش برسونم.
    -پس من این‌کار رو می کنم.
    -چیکار می کنید؟
    با بغض بدی که خیلی راحت خود مهدیار هم می‌تونست اون رو درک کنه گفتم:
    -نمی‌خوام همه بگن این دختر دیوونه عاشق یه قاتل شده.
    به چشم های غمگینش نگاه کردم، غمگین تر از خودش، یه قطره اشک مزاحم روی گونه‌ام سر خورد، گفتم:
    -بگذار بگن به خاطر عشقش یه قاتل شده!
    بعد به سختی بغضم رو قورت دادم، مهدیار رو توی بهت باقی گذاشتم و انگشتم رو گذاشتم روی ماشه و فشار دادنش برابر شد با بالا بردن هر دو دستم توسط دست‌های مهدیار. صدای شلیک گلوله برای چند لحظه سکوتی رو توی انبار حکم فرما کرد. چشم‌هام رو باز کردم، دو دستی که باهاش اسلحه رو گرفته بودم از مچ توی دست راست مهدیار و روبه آسمون بود و دست چپش دور کمرم پیچیده بود برای اینکه منو بچرخونه سمت مخالف مهرزاد، الان بیشتر از هرچیزی و هر لحظه‌ای به یه چیز فکر می‌کردم و اون هم اینکه:
    الان در یک قدمی آغـ*ـوش مردی بودم که هرگز نفهمیدم کی تا این حد عاشقش شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    هنوز به خودم نیومده بودم، محو سـ*ـینه سفیدش بودم که روی شکمش توسط همین مرد چندتا زخم قدیمی بود، دستم رو آورد پایین، اسلحه رو گرفت و انداختش روی زمین،یه کمی ازم فاصله گرفت و خواست دوباره اسلحه رو برداره که صدای ستاره خانم اومد:
    -تمومش کن مهدیار.
    اسلحه رو همون‌جا روی زمین گذاشت و به خاله‌اش گفت:
    -خاله شما چرا اومدید؟
    -چون باید می‌اومدم.
    -نباید می‌اومدید؛ چرا بدون مشورت با من اومدین اینجا؟اصلا کی بهتون آدرس داده؟
    اینو که گفت نگاهی به من انداخت، گفتم:
    -من چیزی به ایشون نگفتم، در ارتباط بودم؛ ولی آدرسی بهشون ندادم.
    خاله‌اش گفت:
    -بدون مشورت با تو اومدم چون تو هم بدون مشورت با من داشتی یه غلط دیگه می‌کردی؟
    -خاله اینجا نه جای این حرفاست، نه الان زمان خوبیه.
    -اتفاقا الان زمانشه؛ اگه دیانا به موقع نرسیده بود الان چی شده بود؟
    -این مردیکه تو این دنیا نبود، به سزای کارش رسیده بود.
    -همین دیگه ،این مردیکه مال منه،من باید ازش انتقام بگیرم نه تو.
    -چی داری میگی خاله؟ این میگه من ساحل و حسام رو نکشتم،میگه فقط آیدین، مگه میشه؟
    -یه حرف راست اگه زده باشه همینه.
    -چی؟
    -اون قاتل ساحل نیست، اینو راست گفته.
    دیدم که دست و پاش کاملا سست شد، یه قدم ناخواسته عقب رفت و با صدای تحلیل رفته گفت:
    -مگه میشه؟
    -می بینی که شده مهدیار،ساحل و حسام رو کسی کشته که ما هرگز بهش نه فکر کرده بودیم و نه شک،کسی که چندین سال با شما نون نمک خورد و نمکدون شکست، خــ ـیانـت کرد توی رفاقت.
    -خاله میشه اسم ببری بدونم کدوم نامردی رو میگین؟
    ستاره خانم گفت:
    -میلاد.
    «مهدیـار»
    برای یه لحظه مغزم کامل قفل کرد، که یعنی چی میلاد؟ یعنی میلاد مامان من رو کشته؟ میلاد خــ ـیانـت کرده؟ اون هم تو رفاقت؟ امکان نداشت، فقط به یه نقطه خیره بودم که دیدم میلاد از پشت سر خاله وارد شد، به دنبال خودش یه مرد دست بسته که روی سرش که روکش سیاه بود رو می کشوند، ناخواسته آهی از سر آسودگی کشیدم که منظور خاله از اون میلاد صدا زدنش بوده برای وارد شدنش. اون مرد رو میلاد خوب آورد جلوی من، با لگدی که به پشت پاش زد، به زانو افتاد جلوی من، به صورت میلاد نگاه کردم:
    -این کیه میلاد؟
    -حدس بزن داداش.
    -نمی تونم، من فقط مهرزاد رو قاتل می دونستم،یعنی چی الان؟ کی می‌تونه با مادرم و حسام دشمنی داشته باشه؟
    -این داداش.
    بعد روکش رو برداشت، با دیدنش چندمین شوک امروز بهم وارد شد، خدایا مگه میشه، خدا یه نگاهی این پایین بنداز، من دیگه تحمل ندارم، کمرم دیگه داره زیر این بار خم میشه، چطور امکان داشت؟ چطور امکان داشت احسان علیپور مامان من رو کشته باشه. فشار روحی زیادی روم بود، درد معده‌ام دوباره شروع شد، از همون اول با شدت شروع شد، با کف دست کشیدم روی قفسه سـ*ـینه‌ام، از خشم دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم، با همه وجود دلم می‌خواست که الان با دست‌هام احسان رو خفه کنم، به پاهام به خاطر این شوک وزنه وصل بود که نمی‌تونستم تکون بخورم،این سکوت بیشتر داشت دیوونم می‌کرد، میلاد فهمید و اومد کنارم، محکم شونه‌ام رو فشار داد و گفت:
    -داداش؟ خوبی؟ ببین آروم باش، نگذار درد معده‌ات بیشتر بشه.
    هیچی نگفتم، فقط تو چشمای احسان خیره شده بودم.
    -مهدیار خوبی؟ می‌فهمی چی میگم؟
    می‌فهمیدم؛ ولی نمی‌تونستم حرف بزنم، ای کاش اینجوری نمیشد، کاش همون مهرزاد قاتل بود، من خودم رو آماده کرده بودم برای اینکه مهرزاد هر چیزی رو گردن بگیره...آخه مگه میشه؟ مصطفی گفته بود مهرزاد رو جلوی خونه دیده، آخه احسان که چشم آبی نداره.
    -مهدیار یه چیزی بگو، داداش حالت خوبه؟
    دستم از مالش سـ*ـینه‌ام پایین اومد، میلاد محکم من رو تکون داد، به خودم اومدم:
    -خو... خوبم.
    -خوب نیستی مهدیار، می‌ترسم یه چیزیت بشه، دردتم که شروع شده، بیا بریم یه گوشه بشین.
    خاله ستاره گفت:
    -مهدیار، حالت خوبه خاله؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    -چی بگم خاله؟ چی دارم که بگم؟
    خانم مهرپرور اومد نزدیکم، هنوزم چشماش اشکی بود، من هنوزم توی بهت حرف و کار ایشون هم بودم، از کیفش یه بطری آب معدنی بیرون آورد، گرفت جلو و گفت:
    -رنگ به صورتتون نیست، بخورید لطفا.
    خاله فورا بطری رو گرفت، بازش کرد و گرفت جلوی لب‌هام، دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
    -خاله فدات بشه، نمی‌دونستم این‌جوری میشی، بخور تا سکته نکردی عزیزدلم.
    دست انداختم دور شونه‌های خاله و کشیدمش توی بغلم، سرش رو بوسیدم و گفتم:
    -خدانکنه خاله جون، من یه کمی شوکه شدم وگرنه بهترین خبر بود برام، فهمیدم قاتل مادرم کیه، فهمیدم کی رو باید به سزای این کار وحشیانه‌اش برسونم.
    بعدش خاله دقیقا جلوم ایستاد، دکمه های پالتوم رو بست و گفت:
    -داری از سرما یخ می‌زنی.
    یه کوچولو از آب توی دستش رو خوردم، رفتم دقیقا جلوی احسان نشستم، بعد همه‌ی قدرتم رو ریختم توی مشتم و زدم توی صورتش، دست خودم حسابی درد گرفت، بماند اینکه چطوری اون خائن پخش زمین شد و از درد ناله کرد، میلاد فوری اومد بلندم کرد و گفت:
    -دیوونه شدی؟ اگه یه مشت دیگه اینجوری بزنی که یه راست فرستادیش اون دنیا.
    عماد اومد این سمت، بعد با میلاد دوتایی احسان رو بلند کردند و بردند کنار مهرزاد، اونم بستند و ایستادند یه گوشه، سعی کردم به درد معده‌ام اعتنایی نکنم، رفتم جلو و داد زدم:
    -چرا؟ چطوری؟ شماها با هم هم دستید، این مثل روز روشنه؛ ولی چطوری؟
    امان از اینکه سکوت کردن، امان از اینکه سکوت در مقابل جواب سوالاتم من رو روانی می‌کرد، افتادم به جون احسان و فقط می‌زدمش و یاد حرفای حسام افتادم:
    «-نمی دونم مهدیار، چندسال با احسان زندگی کردم، اون اوایل خیلی خوب بود،من رو برای انجام کارها و پروژه‌هام تحسین و حمایت میکرد؛ ولی این دو، سه سال عوض شده، نمی‌تونه کارهای من رو قبول کنه، گیر الکی میده، من رئیسم؛ولی انگار نمی‌تونه این رو قبول کنه، خود سر شده. البته درکش می‌کنم، خیلی برای شرکت زحمت می‌کشه و نگرانه؛ ولی خب بیشتر از من که نگران نیست. امروزم باهاش بحثم شد الان برای همین فکرم مشغوله.»
    گلوش رو گرفتم،توی چشماش خیره شدم و صدای حسام توی سرم بود:
    "-احسان قدر عافیت و نعمت رو نمی دونه،به خاطر سختی و کمبودهایی که قبلا داشته خیلی زود پولشو خرج چیزای بی خودی می کنه،اساس و پایه هر رابـ ـطه ای اعتماده مهدیار،من برای هرکاری بهش اعتماد دارم،به جز شراکت،من نمی خوام اسمم،اعتبارم،آبروم لکه دار بشه،اگه شریک بشیم مطمئنم با کارهاش باعث همین اتفاق میشه،درسته کارش خوبه ولی تجربه کمی داره،هنوز خم و چم کار و تجارت رو کامل بلد نیست،شل بزنم خیلی زود دودمان شرکت رو به باد میده،مثلا ممکنه به خاطر 10 میلیون سود بیشتر پروژه رو از یه شرکتی که معتبره ولی دندون گرد،بگیره و تحویل بده به یه شرکتی که تازه کاره اما دست و دلباز...خب چی میشه؟ خلاصه بگم،احسان گاهی خیلی ساده اس،سیاست توی کار رو بلد نیست،حق داره چون هنوز 10 سالم نیست که وارد این کار شده وکم تجربه اس."
    آره،این نامرد قدر عافیت رو ندونست،به خیال خودش با کشتن حسام میشه اختیار دار شرکتش،غافل از اینکه حسام چه وصیتی کرده...
    [/HIDE-THANKS]هنوز به خودم نیومده بودم، محو سـ*ـینه سفیدش بودم که روی شکمش توسط همین مرد چندتا زخم قدیمی بود، دستم رو آورد پایین،اسلحه رو گرفت و انداختش روی زمین،یه کمی ازم فاصله گرفت و خواست دوباره اسلحه رو برداره که صدای ستاره خانم اومد:
    -تمومش کن مهدیار.
    اسلحه رو همون‌جا روی زمین گذاشت و به خاله‌اش گفت:
    -خاله شما چرا اومدید؟
    -چون باید می‌اومدم.
    -نباید می‌اومدید؛ چرا بدون مشورت با من اومدین اینجا؟اصلا کی بهتون آدرس داده؟
    اینو که گفت نگاهی به من انداخت، گفتم:
    -من چیزی به ایشون نگفتم، در ارتباط بودم؛ ولی آدرسی بهشون ندادم.
    خاله‌اش گفت:
    -بدون مشورت با تو اومدم چون تو هم بدون مشورت با من داشتی یه غلط دیگه می‌کردی؟
    -خاله اینجا نه جای این حرفاست، نه الان زمان خوبیه.
    -اتفاقا الان زمانشه؛ اگه دیانا به موقع نرسیده بود الان چی شده بود؟
    -این مردیکه تو این دنیا نبود، به سزای کارش رسیده بود.
    -همین دیگه ،این مردیکه مال منه،من باید ازش انتقام بگیرم نه تو.
    -چی داری میگی خاله؟ این میگه من ساحل و حسام رو نکشتم،میگه فقط آیدین، مگه میشه؟
    -یه حرف راست اگه زده باشه همینه.
    -چی؟
    -اون قاتل ساحل نیست، اینو راست گفته.
    دیدم که دست و پاش کاملا سست شد، یه قدم ناخواسته عقب رفت و با صدای تحلیل رفته گفت:
    -مگه میشه؟
    -می بینی که شده مهدیار،ساحل و حسام رو کسی کشته که ما هرگز بهش نه فکر کرده بودیم و نه شک،کسی که چندین سال با شما نون نمک خورد و نمکدون شکست، خــ ـیانـت کرد توی رفاقت.
    -خاله میشه اسم ببری بدونم کدوم نامردی رو میگین؟
    ستاره خانم گفت:
    -میلاد.
    «مهدیـار»
    برای یه لحظه مغزم کامل قفل کرد، که یعنی چی میلاد؟ یعنی میلاد مامان من رو کشته؟ میلاد خــ ـیانـت کرده؟ اون هم تو رفاقت؟ امکان نداشت، فقط به یه نقطه خیره بودم که دیدم میلاد از پشت سر خاله وارد شد، به دنبال خودش یه مرد دست بسته که روی سرش که روکش سیاه بود رو می کشوند، ناخواسته آهی از سر آسودگی کشیدم که منظور خاله از اون میلاد صدا زدنش بوده برای وارد شدنش. اون مرد رو میلاد خوب آورد جلوی من، با لگدی که به پشت پاش زد، به زانو افتاد جلوی من، به صورت میلاد نگاه کردم:
    -این کیه میلاد؟
    -حدس بزن داداش.
    -نمی تونم، من فقط مهرزاد رو قاتل می دونستم،یعنی چی الان؟ کی می‌تونه با مادرم و حسام دشمنی داشته باشه؟
    -این داداش.
    بعد روکش رو برداشت، با دیدنش چندمین شوک امروز بهم وارد شد، خدایا مگه میشه، خدا یه نگاهی این پایین بنداز، من دیگه تحمل ندارم، کمرم دیگه داره زیر این بار خم میشه، چطور امکان داشت؟ چطور امکان داشت احسان علیپور مامان من رو کشته باشه. فشار روحی زیادی روم بود، درد معده‌ام دوباره شروع شد، از همون اول با شدت شروع شد، با کف دست کشیدم روی قفسه سـ*ـینه‌ام، از خشم دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم، با همه وجود دلم می‌خواست که الان با دست‌هام احسان رو خفه کنم، به پاهام به خاطر این شوک وزنه وصل بود که نمی‌تونستم تکون بخورم،این سکوت بیشتر داشت دیوونم می‌کرد، میلاد فهمید و اومد کنارم، محکم شونه‌ام رو فشار داد و گفت:
    -داداش؟ خوبی؟ ببین آروم باش، نگذار درد معده‌ات بیشتر بشه.
    هیچی نگفتم، فقط تو چشمای احسان خیره شده بودم.
    -مهدیار خوبی؟ می‌فهمی چی میگم؟
    می‌فهمیدم؛ ولی نمی‌تونستم حرف بزنم، ای کاش اینجوری نمیشد، کاش همون مهرزاد قاتل بود، من خودم رو آماده کرده بودم برای اینکه مهرزاد هر چیزی رو گردن بگیره...آخه مگه میشه؟ مصطفی گفته بود مهرزاد رو جلوی خونه دیده، آخه احسان که چشم آبی نداره.
    -مهدیار یه چیزی بگو، داداش حالت خوبه؟
    دستم از مالش سـ*ـینه‌ام پایین اومد، میلاد محکم من رو تکون داد، به خودم اومدم:
    -خو... خوبم.
    -خوب نیستی مهدیار، می‌ترسم یه چیزیت بشه، دردتم که شروع شده، بیا بریم یه گوشه بشین.
    خاله ستاره گفت:
    -مهدیار، حالت خوبه خاله؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    -چی بگم خاله؟ چی دارم که بگم؟
    خانم مهرپرور اومد نزدیکم، هنوزم چشماش اشکی بود، من هنوزم توی بهت حرف و کار ایشون هم بودم، از کیفش یه بطری آب معدنی بیرون آورد، گرفت جلو و گفت:
    -رنگ به صورتتون نیست، بخورید لطفا.
    خاله فورا بطری رو گرفت، بازش کرد و گرفت جلوی لب‌هام، دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
    -خاله فدات بشه، نمی‌دونستم این‌جوری میشی، بخور تا سکته نکردی عزیزدلم.
    دست انداختم دور شونه‌های خاله و کشیدمش توی بغلم، سرش رو بوسیدم و گفتم:
    -خدانکنه خاله جون، من یه کمی شوکه شدم وگرنه بهترین خبر بود برام، فهمیدم قاتل مادرم کیه، فهمیدم کی رو باید به سزای این کار وحشیانه‌اش برسونم.
    بعدش خاله دقیقا جلوم ایستاد، دکمه های پالتوم رو بست و گفت:
    -داری از سرما یخ می‌زنی.
    یه کوچولو از آب توی دستش رو خوردم، رفتم دقیقا جلوی احسان نشستم، بعد همه‌ی قدرتم رو ریختم توی مشتم و زدم توی صورتش، دست خودم حسابی درد گرفت، بماند اینکه چطوری اون خائن پخش زمین شد و از درد ناله کرد، میلاد فوری اومد بلندم کرد و گفت:
    -دیوونه شدی؟ اگه یه مشت دیگه اینجوری بزنی که یه راست فرستادیش اون دنیا.
    عماد اومد این سمت، بعد با میلاد دوتایی احسان رو بلند کردند و بردند کنار مهرزاد، اونم بستند و ایستادند یه گوشه، سعی کردم به درد معده‌ام اعتنایی نکنم، رفتم جلو و داد زدم:
    -چرا؟ چطوری؟ شماها با هم هم دستید، این مثل روز روشنه؛ ولی چطوری؟
    امان از اینکه سکوت کردن، امان از اینکه سکوت در مقابل جواب سوالاتم من رو روانی می‌کرد، افتادم به جون احسان و فقط می‌زدمش و یاد حرفای حسام افتادم:
    «-نمی دونم مهدیار، چندسال با احسان زندگی کردم، اون اوایل خیلی خوب بود،من رو برای انجام کارها و پروژه‌هام تحسین و حمایت میکرد؛ ولی این دو، سه سال عوض شده، نمی‌تونه کارهای من رو قبول کنه، گیر الکی میده، من رئیسم؛ولی انگار نمی‌تونه این رو قبول کنه، خود سر شده. البته درکش می‌کنم، خیلی برای شرکت زحمت می‌کشه و نگرانه؛ ولی خب بیشتر از من که نگران نیست. امروزم باهاش بحثم شد الان برای همین فکرم مشغوله.»
    گلوش رو گرفتم،توی چشماش خیره شدم و صدای حسام توی سرم بود:
    "-احسان قدر عافیت و نعمت رو نمی دونه،به خاطر سختی و کمبودهایی که قبلا داشته خیلی زود پولشو خرج چیزای بی خودی می کنه،اساس و پایه هر رابـ ـطه ای اعتماده مهدیار،من برای هرکاری بهش اعتماد دارم،به جز شراکت،من نمی خوام اسمم،اعتبارم،آبروم لکه دار بشه،اگه شریک بشیم مطمئنم با کارهاش باعث همین اتفاق میشه،درسته کارش خوبه ولی تجربه کمی داره،هنوز خم و چم کار و تجارت رو کامل بلد نیست،شل بزنم خیلی زود دودمان شرکت رو به باد میده،مثلا ممکنه به خاطر 10 میلیون سود بیشتر پروژه رو از یه شرکتی که معتبره ولی دندون گرد،بگیره و تحویل بده به یه شرکتی که تازه کاره اما دست و دلباز...خب چی میشه؟ خلاصه بگم،احسان گاهی خیلی ساده اس،سیاست توی کار رو بلد نیست،حق داره چون هنوز 10 سالم نیست که وارد این کار شده وکم تجربه اس."
    آره،این نامرد قدر عافیت رو ندونست،به خیال خودش با کشتن حسام میشه اختیار دار شرکتش،غافل از اینکه حسام چه وصیتی کرده...
    [/HIDE-THANKS]هنوز به خودم نیومده بودم، محو سـ*ـینه سفیدش بودم که روی شکمش توسط همین مرد چندتا زخم قدیمی بود، دستم رو آورد پایین،اسلحه رو گرفت و انداختش روی زمین،یه کمی ازم فاصله گرفت و خواست دوباره اسلحه رو برداره که صدای ستاره خانم اومد:
    -تمومش کن مهدیار.
    اسلحه رو همون‌جا روی زمین گذاشت و به خاله‌اش گفت:
    -خاله شما چرا اومدید؟
    -چون باید می‌اومدم.
    -نباید می‌اومدید؛ چرا بدون مشورت با من اومدین اینجا؟اصلا کی بهتون آدرس داده؟
    اینو که گفت نگاهی به من انداخت، گفتم:
    -من چیزی به ایشون نگفتم، در ارتباط بودم؛ ولی آدرسی بهشون ندادم.
    خاله‌اش گفت:
    -بدون مشورت با تو اومدم چون تو هم بدون مشورت با من داشتی یه غلط دیگه می‌کردی؟
    -خاله اینجا نه جای این حرفاست، نه الان زمان خوبیه.
    -اتفاقا الان زمانشه؛ اگه دیانا به موقع نرسیده بود الان چی شده بود؟
    -این مردیکه تو این دنیا نبود، به سزای کارش رسیده بود.
    -همین دیگه ،این مردیکه مال منه،من باید ازش انتقام بگیرم نه تو.
    -چی داری میگی خاله؟ این میگه من ساحل و حسام رو نکشتم،میگه فقط آیدین، مگه میشه؟
    -یه حرف راست اگه زده باشه همینه.
    -چی؟
    -اون قاتل ساحل نیست، اینو راست گفته.
    دیدم که دست و پاش کاملا سست شد، یه قدم ناخواسته عقب رفت و با صدای تحلیل رفته گفت:
    -مگه میشه؟
    -می بینی که شده مهدیار،ساحل و حسام رو کسی کشته که ما هرگز بهش نه فکر کرده بودیم و نه شک،کسی که چندین سال با شما نون نمک خورد و نمکدون شکست، خــ ـیانـت کرد توی رفاقت.
    -خاله میشه اسم ببری بدونم کدوم نامردی رو میگین؟
    ستاره خانم گفت:
    -میلاد.
    «مهدیـار»
    برای یه لحظه مغزم کامل قفل کرد، که یعنی چی میلاد؟ یعنی میلاد مامان من رو کشته؟ میلاد خــ ـیانـت کرده؟ اون هم تو رفاقت؟ امکان نداشت، فقط به یه نقطه خیره بودم که دیدم میلاد از پشت سر خاله وارد شد، به دنبال خودش یه مرد دست بسته که روی سرش که روکش سیاه بود رو می کشوند، ناخواسته آهی از سر آسودگی کشیدم که منظور خاله از اون میلاد صدا زدنش بوده برای وارد شدنش. اون مرد رو میلاد خوب آورد جلوی من، با لگدی که به پشت پاش زد، به زانو افتاد جلوی من، به صورت میلاد نگاه کردم:
    -این کیه میلاد؟
    -حدس بزن داداش.
    -نمی تونم، من فقط مهرزاد رو قاتل می دونستم،یعنی چی الان؟ کی می‌تونه با مادرم و حسام دشمنی داشته باشه؟
    -این داداش.
    بعد روکش رو برداشت، با دیدنش چندمین شوک امروز بهم وارد شد، خدایا مگه میشه، خدا یه نگاهی این پایین بنداز، من دیگه تحمل ندارم، کمرم دیگه داره زیر این بار خم میشه، چطور امکان داشت؟ چطور امکان داشت احسان علیپور مامان من رو کشته باشه. فشار روحی زیادی روم بود، درد معده‌ام دوباره شروع شد، از همون اول با شدت شروع شد، با کف دست کشیدم روی قفسه سـ*ـینه‌ام، از خشم دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم، با همه وجود دلم می‌خواست که الان با دست‌هام احسان رو خفه کنم، به پاهام به خاطر این شوک وزنه وصل بود که نمی‌تونستم تکون بخورم،این سکوت بیشتر داشت دیوونم می‌کرد، میلاد فهمید و اومد کنارم، محکم شونه‌ام رو فشار داد و گفت:
    -داداش؟ خوبی؟ ببین آروم باش، نگذار درد معده‌ات بیشتر بشه.
    هیچی نگفتم، فقط تو چشمای احسان خیره شده بودم.
    -مهدیار خوبی؟ می‌فهمی چی میگم؟
    می‌فهمیدم؛ ولی نمی‌تونستم حرف بزنم، ای کاش اینجوری نمیشد، کاش همون مهرزاد قاتل بود، من خودم رو آماده کرده بودم برای اینکه مهرزاد هر چیزی رو گردن بگیره...آخه مگه میشه؟ مصطفی گفته بود مهرزاد رو جلوی خونه دیده، آخه احسان که چشم آبی نداره.
    -مهدیار یه چیزی بگو، داداش حالت خوبه؟
    دستم از مالش سـ*ـینه‌ام پایین اومد، میلاد محکم من رو تکون داد، به خودم اومدم:
    -خو... خوبم.
    -خوب نیستی مهدیار، می‌ترسم یه چیزیت بشه، دردتم که شروع شده، بیا بریم یه گوشه بشین.
    خاله ستاره گفت:
    -مهدیار، حالت خوبه خاله؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    -چی بگم خاله؟ چی دارم که بگم؟
    خانم مهرپرور اومد نزدیکم، هنوزم چشماش اشکی بود، من هنوزم توی بهت حرف و کار ایشون هم بودم، از کیفش یه بطری آب معدنی بیرون آورد، گرفت جلو و گفت:
    -رنگ به صورتتون نیست، بخورید لطفا.
    خاله فورا بطری رو گرفت، بازش کرد و گرفت جلوی لب‌هام، دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
    -خاله فدات بشه، نمی‌دونستم این‌جوری میشی، بخور تا سکته نکردی عزیزدلم.
    دست انداختم دور شونه‌های خاله و کشیدمش توی بغلم، سرش رو بوسیدم و گفتم:
    -خدانکنه خاله جون، من یه کمی شوکه شدم وگرنه بهترین خبر بود برام، فهمیدم قاتل مادرم کیه، فهمیدم کی رو باید به سزای این کار وحشیانه‌اش برسونم.
    بعدش خاله دقیقا جلوم ایستاد، دکمه های پالتوم رو بست و گفت:
    -داری از سرما یخ می‌زنی.
    یه کوچولو از آب توی دستش رو خوردم، رفتم دقیقا جلوی احسان نشستم، بعد همه‌ی قدرتم رو ریختم توی مشتم و زدم توی صورتش، دست خودم حسابی درد گرفت، بماند اینکه چطوری اون خائن پخش زمین شد و از درد ناله کرد، میلاد فوری اومد بلندم کرد و گفت:
    -دیوونه شدی؟ اگه یه مشت دیگه اینجوری بزنی که یه راست فرستادیش اون دنیا.
    عماد اومد این سمت، بعد با میلاد دوتایی احسان رو بلند کردند و بردند کنار مهرزاد، اونم بستند و ایستادند یه گوشه، سعی کردم به درد معده‌ام اعتنایی نکنم، رفتم جلو و داد زدم:
    -چرا؟ چطوری؟ شماها با هم هم دستید، این مثل روز روشنه؛ ولی چطوری؟
    امان از اینکه سکوت کردن، امان از اینکه سکوت در مقابل جواب سوالاتم من رو روانی می‌کرد، افتادم به جون احسان و فقط می‌زدمش و یاد حرفای حسام افتادم:
    «-نمی دونم مهدیار، چندسال با احسان زندگی کردم، اون اوایل خیلی خوب بود،من رو برای انجام کارها و پروژه‌هام تحسین و حمایت میکرد؛ ولی این دو، سه سال عوض شده، نمی‌تونه کارهای من رو قبول کنه، گیر الکی میده، من رئیسم؛ولی انگار نمی‌تونه این رو قبول کنه، خود سر شده. البته درکش می‌کنم، خیلی برای شرکت زحمت می‌کشه و نگرانه؛ ولی خب بیشتر از من که نگران نیست. امروزم باهاش بحثم شد الان برای همین فکرم مشغوله.»
    گلوش رو گرفتم، توی چشم‌هاش خیره شدم و صدای حسام توی سرم بود:
    «-احسان قدر عافیت و نعمت رو نمی‌دونه، به خاطر سختی و کمبودهایی که قبلا داشته خیلی زود پولش رو خرج چیزهای بی خودی می‌کنه. اساس و پایه هر رابـ ـطه‌ای اعتماده مهدیار، من برای هرکاری بهش اعتماد دارم، به جز شراکت. من نمی‌خوام اسمم، اعتبارم، آبروم لکه‌دار بشه؛ اگه شریک بشیم مطمئنم با کارهاش باعث همین اتفاق میشه، درسته کارش خوبه؛ ولی تجربه کمی داره، هنوز خم و چم کار و تجارت رو کامل بلد نیست،شل بزنم خیلی زود دودمان شرکت رو به باد میده، مثلا ممکنه به خاطر 10 میلیون سود بیشتر پروژه رو از یه شرکتی که معتبر؛ ولی دندون گرد، بگیره و تحویل بده به یه شرکتی که تازه کاره اما دست و دلباز. خب چی میشه؟ خلاصه بگم، احسان گاهی خیلی ساده اس،سیاست توی کار رو بلد نیست، حق داره؛ چون هنوز 10 سالم نیست که وارد این کار شده و کم تجربه است.»
    آره، این نامرد قدر عافیت رو ندونست، به خیال خودش با کشتن حسام میشه اختیار دار شرکتش، غافل از اینکه حسام چه وصیتی کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا