-همه بیایید، بیایید و بدونید تا حالا با کی دوست بودید و با کی خوش و بش می کردید، این دختر بیتا فرحمنده، دختر مهرزاد فرحمند و من، مهدیار فرحمند دروازه بان اسبق تیم(...) و تیم ملی... فوتبالیست این مملکت و پسرعموی این دختر... پدر این دختر یه قاتله، قاتل پدر و مادرم، قاتل زنی که من رو به فرزندی قبول کرد، قاتل شوهر اون زن، قاتل یه سرگرد وظیفه شناس و حالا پدرش دنبال منه، من و میلاد ایرانمنش، بازیکن تیم(...) دنبالمونه تا ما رو هم بکشه؛ ولی خبر نداشت، خبر نداشت که من تو این مدت با نقشه اومدم جلو تا بتونم دخترش رو وابسته و علاقه مند به خودم بکنم،که بعد با ترک کردنش بهش ضربه بزنم، همونجور که اون با کشتن مادرم به من ضربه زد، من نامردی نکردم، فقط عزیز در مقابل عزیز ازش میگیرم. من میدونم بازی با احساسات یه دختر یعنی تهِ ته نامردی و بی غیرتی؛ اما من بلد نبودم، مادرم جوری بزرگم کرد که حتی نمیدونستم واژه نامردی چیه؛ اما پدر این دختر جوری عذابمون داد که من قسم خوردم، به نامردی همه نامردای دنیا قسم خوردم تا من هم نامردی کنم در حقشون، اولش هدفم چیز دیگه بود، گفتم دخترش گناهی نداره و درگیرش نکنم؛ اما دیدم خیلی کثیف تر از ایناست، این دختر با هزارتا پسر بوده، با خیلی از شماهایی که الان اینجایید. من حتی اینم میدونم که چندبار و با کدوم یکی از شماها همخواب شده، چیزی رو گردن نمیگیرم، شاید دختر پاکی باشه؛ ولی تو این مدت با هم بودنمون چیزایی ازش دیدم و شنیدم که من با وجود مذکر بودنم خجالت می کشم بگم... حالا هم جلوی همه شما میگم که من هیچوقت به این دختر علاقه نداشتم؛ چون دختری توی زندگی منه که تا دنیا دنیاست دستش رو ول نمی کنم؛ چون این رو دوست دارم.
بیتا بلندتر از مهدیار داد زد:
-بسه عوضی، چی می خوای دیگه؟ غرورم رو شکستی، قلبم رو له کردی، سیلی زدی، با احساسم بازی کردی،آبروم رو بردی، تهمت زدی، دیگه چی میخوای؟ اصلا تو خودت چی؟ خیر سرت فوتبالیست مملکت هستی؟ الگوی چندین هزار بچه هستی؟ هه، منه احمق چطوری تو رو اونقدر دوست داشتم آخه؟
-اولا هرکاری کردم حقت بوده؛ حتی هنوزم کمه، دوما کدوم فوتبالیست؟ من سالها زحمت کشیدم تا بشم یه فوتبالیست بزرگ؛ ولی به لطف یادگاری پدرت که با چندتا لگد گند زد بهش، ناقص شدم و مجبور شدم فوتبال رو ببوسم. اصلا میدونی چیه؟ حالم بد میشه وقتی میبینم یکی مثل تو من رو دوست داره.
مهدیار واقعا عصبانی بود، بیتا فقط گریه میکرد و بقیه پچ پچ، حالا که فهمیده بودند اون مهدیار هستش احساس تاسف داشتند، بهشون نگاه کردم، اکثریت اونا با نفرت به بیتا نگاه میکردند. این وسط من زیادی ساکت مونده بودم، دست مهدیار رو یه کمی پایین تر از آرنجش گرفتم، نگاه بیتا میخ این حرکت شد، مطمئن بودم مهدیار تا حالا بهش اجازه این کار رو نداده بوده. خود مهدیارم به من نگاه کرد. تو چشم هاش دقیق شدم و گفتم:
-آروم باش مهدیارم، چرا انقدر زود عصبانی میشی؟ اونم به خاطر چی و کی؟ ارزشش رو داره؟ آروم باش عزیزم.
مهدیار یه نفس عمیق کشید، بعد با اون دست آزادش لنز رو از چشمش بیرون آورد و پرت کرد طرف بیتا، موهاش رو از پیشونیش جمع کرد و زد سمت بالا، تو صورت بیتا نگاه کرد و گفت:
-خوب ببین، ریشم رو بزنم و موهام رو به رنگ اولش برگردونم دیگه واقعا خود مهدیارم، خوب ببین و برو برای پدرت تعریف کن، بگو چطوری توسط من به بازی گرفته شدی، بگو چطوری انتقام تمام کارهاش رو از تو گرفتم. من نامرد نیستم، از پدرت بپرس که چرا با نامردی به جای روبه رو شدن با من به نزدیکانم صدمه می زنه؟ الانم طرف حساب تو من نیستم، باباته، پیغام من رو بهش برسون و بگو مهدیار گفت دیگه اجازه نمیدم به کسایی که دوستشون دارم آسیب بزنی، بگو آقا گرگه انتقامش رو از بره گرفت،حالا جرئت داره ادامه بده.
بعد مچ من رو از روی مانتو گرفت و دنبال خودش کشوند، بیتا هرچی داد زد که عاشقتم، صبر کن و با من این کار رو نکن فایده نداشت، دور و بر بیتا حسابی خالی شد، برای هیشکی مهم نبود چه بلایی سرش قراره بیاد. به در باغ که رسیدیم مهدیار گفت:
-با ماشین من میریم.
-باشه.
بعد دستم رو آزاد کرد و سوار ماشینش شدم. ماشین رو روشن کرد و همونجور که با سرعت میرفت با مشت میکوبید روی فرمون ماشین و می گفت:
-لعنت به تو مهدیار، لعنت، ببین چیکار کردی، ببین برای اولین بار مجبور شدی چه غلطی بکنی.
خیلی دلم میخواست منظور این حرفشو بدونم؛ ولی جرئت پرسیدن نداشتم.
یه کمی که گذشت گفت:
-کافیه این بیتا فعلا بره پیش باباش، بعدش دیگه مهرزاد تو چنگمونه.
-یعنی چی؟ چطوری؟ نکنه که...
-درسته.
-کی؟ کجا؟ چطوری؟
-به گوشه یقه پالتوش و توی کیفش که ردیاب چسبوندم، من این بازی رو راه انداختم که عصبانی بشه. این دختر خیلی غرور داشت و براش غرورش مهم بود. حالا چون توی این جمع بزرگ غرورش شکسته شد میره تا عصبانیتش رو سرش پدرش خالی کنه. لپ تاپ توی مغازه است. از اونجا میشه ردش رو زد.
-می شد یه نفر گذاشت که تعقیبش کنه.
-خدا می دونه این دختر چندتا محافظ داره، من نمیخواستم جون کسی به خطر بیفته، اینجوری احتمال موفقیت بیشتره، در ضمن؛ اگه مثل پدرش زرنگ باشه حالا هرچقدرم عصبانی الان نباید بره پیشش.
-خب پس وقتش رسیده پلیس رو جریان بذارید.
-امکان نداره، من راهو برای پلیس ها هموار نکردم. اول خرده حساب شخصیم رو تسویه میکنم بعد اگر لازم شد پلیس.
-آقای فرحمند شما به سرگرد رحمتی قول دادید که....
-خانم مهرپرور لطفا، شما فقط بایستید و تماشا کنید؛ و پلیس رو قاطی نکنید، حداقل برای اولش.
-من یه وکیلم، بدونم جون موکلم در خطره هرکاری میکنم.
-اگه اون موکل من باشم و ازتون بخوام چی؟
-اونا داشتن من رو زنده به گور می کردند، رحم تو کارشون نیست؛ اگه براتون یه اتفاقی بیفته چی؟
-من تا با مهرزاد روبه رو نشم، امکان نداره خطری تهدیم کنه، شما فقط قول میدین که پلیس...
-قول میدم، با اینکه میدونم بعدش با توجه به قولی که به سرگرد دادید برای هر دو نفر ما دردسر میشه باشه، قول میدم.
-ممنون.
رسیدیم جلوی مغازه. اول من پیاده شدم، بعد اون با مکث پیاده شد و گفتم:
-اوف، حالا باید همه این راه رو برگردم و برم ماشینم رو بردارم.
برگشت،همینجور که نگاهش به من بود گوشیش رو بیرون آورد، یه تک زنگ زد و چند لحظه بعد آقا امید دوان دوان اومد سمتمون و گفت:
-بله آقا مهدیار؟
-سوئیچ خانم مهرپرور رو بگیر و برو سمت همون باغ که تا حالا بودیم،ماشین ایشون رو بردار و بیار اینجا.
بعد دستش رو دراز کرد سمتم، از توی کیفم سوئیچ رو بیرون آوردم و انداختم توی دستش، اونم داد دست امید و بعد چشمی گفت و دور شد.
به ماشینش تکیه زدم، توی دو قدمی من ایستاده بود که گفت:
-حالا بریم بالا توی مغازه.
-میمونم تا ماشین بیاد.
-گفتم بریم بالا.
-نیازی نیست،صبر می کنـ...
-چرا همیشه من رو وادار می کنید تا حرفم رو دوبار براتون تکرار کنم؟
-چرا دوست دارین همیشه به آدما زور بگید؟
-چون اینجوری بزرگ شدم، حالا میاین بالا یا...
-یا چی؟ من مادرتون نیستم که نازتون رو بخرم برای به کرسی نشوندن حرفتون، الان یا چی؟ نمی خوایین وکیل این مملکت رو تهدید کنید که؟
-اگر این کار رو بکنم چی؟
-اونموقع به جرم...
فوری چرخید و دوتا دستش رو جوری گذاشت روی بدنه ماشین که من بین دو دستش تو حصار بودم، عصبی غرید:
-به جرم چی؟
خیلی ترسیدم، گفتم:
-هیچی بابا، با شما نمیشه حرف زد اصلا.
-حرف چرا؛ ولی تهدید؟ اجازه نمیدم کسی من رو تهدید کنه.
قلبم داشت از سـ*ـینه بیرون میزد، با کیفم به سـ*ـینهاش فشار دادم و گفتم:
-برید کنار حالا، این چه کاریه آخه؟
رفت عقب و گفت:
-دنبالم بیایین بالا.
من هم تو دلم چند فحش برای خنک شدن روح و روان خودم نثارش کردم و راهی شدم سمت مغازه کوفتیش.
بیتا بلندتر از مهدیار داد زد:
-بسه عوضی، چی می خوای دیگه؟ غرورم رو شکستی، قلبم رو له کردی، سیلی زدی، با احساسم بازی کردی،آبروم رو بردی، تهمت زدی، دیگه چی میخوای؟ اصلا تو خودت چی؟ خیر سرت فوتبالیست مملکت هستی؟ الگوی چندین هزار بچه هستی؟ هه، منه احمق چطوری تو رو اونقدر دوست داشتم آخه؟
-اولا هرکاری کردم حقت بوده؛ حتی هنوزم کمه، دوما کدوم فوتبالیست؟ من سالها زحمت کشیدم تا بشم یه فوتبالیست بزرگ؛ ولی به لطف یادگاری پدرت که با چندتا لگد گند زد بهش، ناقص شدم و مجبور شدم فوتبال رو ببوسم. اصلا میدونی چیه؟ حالم بد میشه وقتی میبینم یکی مثل تو من رو دوست داره.
مهدیار واقعا عصبانی بود، بیتا فقط گریه میکرد و بقیه پچ پچ، حالا که فهمیده بودند اون مهدیار هستش احساس تاسف داشتند، بهشون نگاه کردم، اکثریت اونا با نفرت به بیتا نگاه میکردند. این وسط من زیادی ساکت مونده بودم، دست مهدیار رو یه کمی پایین تر از آرنجش گرفتم، نگاه بیتا میخ این حرکت شد، مطمئن بودم مهدیار تا حالا بهش اجازه این کار رو نداده بوده. خود مهدیارم به من نگاه کرد. تو چشم هاش دقیق شدم و گفتم:
-آروم باش مهدیارم، چرا انقدر زود عصبانی میشی؟ اونم به خاطر چی و کی؟ ارزشش رو داره؟ آروم باش عزیزم.
مهدیار یه نفس عمیق کشید، بعد با اون دست آزادش لنز رو از چشمش بیرون آورد و پرت کرد طرف بیتا، موهاش رو از پیشونیش جمع کرد و زد سمت بالا، تو صورت بیتا نگاه کرد و گفت:
-خوب ببین، ریشم رو بزنم و موهام رو به رنگ اولش برگردونم دیگه واقعا خود مهدیارم، خوب ببین و برو برای پدرت تعریف کن، بگو چطوری توسط من به بازی گرفته شدی، بگو چطوری انتقام تمام کارهاش رو از تو گرفتم. من نامرد نیستم، از پدرت بپرس که چرا با نامردی به جای روبه رو شدن با من به نزدیکانم صدمه می زنه؟ الانم طرف حساب تو من نیستم، باباته، پیغام من رو بهش برسون و بگو مهدیار گفت دیگه اجازه نمیدم به کسایی که دوستشون دارم آسیب بزنی، بگو آقا گرگه انتقامش رو از بره گرفت،حالا جرئت داره ادامه بده.
بعد مچ من رو از روی مانتو گرفت و دنبال خودش کشوند، بیتا هرچی داد زد که عاشقتم، صبر کن و با من این کار رو نکن فایده نداشت، دور و بر بیتا حسابی خالی شد، برای هیشکی مهم نبود چه بلایی سرش قراره بیاد. به در باغ که رسیدیم مهدیار گفت:
-با ماشین من میریم.
-باشه.
بعد دستم رو آزاد کرد و سوار ماشینش شدم. ماشین رو روشن کرد و همونجور که با سرعت میرفت با مشت میکوبید روی فرمون ماشین و می گفت:
-لعنت به تو مهدیار، لعنت، ببین چیکار کردی، ببین برای اولین بار مجبور شدی چه غلطی بکنی.
خیلی دلم میخواست منظور این حرفشو بدونم؛ ولی جرئت پرسیدن نداشتم.
یه کمی که گذشت گفت:
-کافیه این بیتا فعلا بره پیش باباش، بعدش دیگه مهرزاد تو چنگمونه.
-یعنی چی؟ چطوری؟ نکنه که...
-درسته.
-کی؟ کجا؟ چطوری؟
-به گوشه یقه پالتوش و توی کیفش که ردیاب چسبوندم، من این بازی رو راه انداختم که عصبانی بشه. این دختر خیلی غرور داشت و براش غرورش مهم بود. حالا چون توی این جمع بزرگ غرورش شکسته شد میره تا عصبانیتش رو سرش پدرش خالی کنه. لپ تاپ توی مغازه است. از اونجا میشه ردش رو زد.
-می شد یه نفر گذاشت که تعقیبش کنه.
-خدا می دونه این دختر چندتا محافظ داره، من نمیخواستم جون کسی به خطر بیفته، اینجوری احتمال موفقیت بیشتره، در ضمن؛ اگه مثل پدرش زرنگ باشه حالا هرچقدرم عصبانی الان نباید بره پیشش.
-خب پس وقتش رسیده پلیس رو جریان بذارید.
-امکان نداره، من راهو برای پلیس ها هموار نکردم. اول خرده حساب شخصیم رو تسویه میکنم بعد اگر لازم شد پلیس.
-آقای فرحمند شما به سرگرد رحمتی قول دادید که....
-خانم مهرپرور لطفا، شما فقط بایستید و تماشا کنید؛ و پلیس رو قاطی نکنید، حداقل برای اولش.
-من یه وکیلم، بدونم جون موکلم در خطره هرکاری میکنم.
-اگه اون موکل من باشم و ازتون بخوام چی؟
-اونا داشتن من رو زنده به گور می کردند، رحم تو کارشون نیست؛ اگه براتون یه اتفاقی بیفته چی؟
-من تا با مهرزاد روبه رو نشم، امکان نداره خطری تهدیم کنه، شما فقط قول میدین که پلیس...
-قول میدم، با اینکه میدونم بعدش با توجه به قولی که به سرگرد دادید برای هر دو نفر ما دردسر میشه باشه، قول میدم.
-ممنون.
رسیدیم جلوی مغازه. اول من پیاده شدم، بعد اون با مکث پیاده شد و گفتم:
-اوف، حالا باید همه این راه رو برگردم و برم ماشینم رو بردارم.
برگشت،همینجور که نگاهش به من بود گوشیش رو بیرون آورد، یه تک زنگ زد و چند لحظه بعد آقا امید دوان دوان اومد سمتمون و گفت:
-بله آقا مهدیار؟
-سوئیچ خانم مهرپرور رو بگیر و برو سمت همون باغ که تا حالا بودیم،ماشین ایشون رو بردار و بیار اینجا.
بعد دستش رو دراز کرد سمتم، از توی کیفم سوئیچ رو بیرون آوردم و انداختم توی دستش، اونم داد دست امید و بعد چشمی گفت و دور شد.
به ماشینش تکیه زدم، توی دو قدمی من ایستاده بود که گفت:
-حالا بریم بالا توی مغازه.
-میمونم تا ماشین بیاد.
-گفتم بریم بالا.
-نیازی نیست،صبر می کنـ...
-چرا همیشه من رو وادار می کنید تا حرفم رو دوبار براتون تکرار کنم؟
-چرا دوست دارین همیشه به آدما زور بگید؟
-چون اینجوری بزرگ شدم، حالا میاین بالا یا...
-یا چی؟ من مادرتون نیستم که نازتون رو بخرم برای به کرسی نشوندن حرفتون، الان یا چی؟ نمی خوایین وکیل این مملکت رو تهدید کنید که؟
-اگر این کار رو بکنم چی؟
-اونموقع به جرم...
فوری چرخید و دوتا دستش رو جوری گذاشت روی بدنه ماشین که من بین دو دستش تو حصار بودم، عصبی غرید:
-به جرم چی؟
خیلی ترسیدم، گفتم:
-هیچی بابا، با شما نمیشه حرف زد اصلا.
-حرف چرا؛ ولی تهدید؟ اجازه نمیدم کسی من رو تهدید کنه.
قلبم داشت از سـ*ـینه بیرون میزد، با کیفم به سـ*ـینهاش فشار دادم و گفتم:
-برید کنار حالا، این چه کاریه آخه؟
رفت عقب و گفت:
-دنبالم بیایین بالا.
من هم تو دلم چند فحش برای خنک شدن روح و روان خودم نثارش کردم و راهی شدم سمت مغازه کوفتیش.
آخرین ویرایش توسط مدیر: