کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
از فرودگاه تاکسی گرفتم سمت ساحل، فرقی نداشت کجا و کدوم ساحل، باید از یه جایی شروع می کردم، از ماشین پیاده شدم و دوباره شماره خانم مهرپرور رو گرفتم، بازم خاموش بود. از میلاد خواسته بودم تا عکسش رو از برادرش بگیره،گذاشته بودم توی کیف پولم، بیرونش آوردم و شروع کردم، نمی خواستم عکسش رو نشون بدم ولی چاره ای نبود،ب ه افرادی که نزدیک اسکله و اون اطراف کار می کردن نشون دادم و پرسیدم که این خانم رو این اطراف دیدن یا نه. می دونستم برام مشکل پیش میاد و کلی معطل میشم برای همین از ترفند قبلی استفاده کردم، ریشم که توی این
مدت بیشتر از یک ماه به اندازه کافی بلند شده بود، عینک آفتابی زدم و چشمام رو زیرش مخفی کردم، کلاه آفتاب گیر هم گذاشته بودم روی سرم، با لباس عادی، پیراهن سرمه ای با شلوار پارچه ای مشکی و کلی دعا کردم تا کسی من رو نشناسه.
روز سوم بود که اومده بودم بندرعباس. عکس رو به یه نفر که نزدیک به آلاچیق های ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت نشون دادم، به محض دیدنش دید گفت:
-شما دنبال این خانم هستین؟
-بله؛ شما می شناسینش؟
-بله، الان یه ماهی میشه که هر روز عصر حدودای ساعت 5 میاد اینجا، یه نوشیدنی از من می خره و یک ساعتیکنار دریا قدم می زنه،گاهی تا زانوهاش از آب خیس میشه،بعدشم میره و دوباره روز بعد،همیشه تنها میاد و چند
باری مزاحمش شدند، شما چه نسبتی باهاش داری؟
-یکی از آشناهاشون هستم، می دونید کجا اقامت داره؟
-نه والا؛ ولی هر روز میاد،احتمالا تا یک ساعت دیگه پیداش میشه، دختر فراریه؟
-حرف دهنت رو بفهم آقا، زود قضاوت نکن دیگران رو، از توضیح و کمکتون ممنونم. اگر این خانم امروز اومد نگید من سراغشو گرفتم؛ چون اگه بعد از اون اتفاقی براش بیفته یا دوباره غیبش بزنه شما مسئولی و باید اینایی که به من گفتی رو با آب و تاب بیشتر به برادران نیروی انتظامی توضیح بدی، یاعلی.
منتظر نموندم و از اونجا دور شدم، عکس رو گذاشتم توی جیبم و رفتم سمت آخرین آلاچیق و نشستم و متنظر موندم تا بیاد.
با میلاد تماس گرفتم و گفتم که جاش رو فهمیدم و توی بندرعباس هستش، ازش خواستم به برادرش اطلاع بده؛ ولی محض احتیاط فعلا مادرش رو در جریان نگذارند، بعد همین که موبایلم رو قطع کردم یه دختر گفت:
-می تونم بشینم؟
با تلخی و تندی گفتم:
-نه خیر.
-چرا؟خب تا دوست دخترت بیاد تنها نمون، من می شینم پیشت.
چنان با عشـ*ـوه حرف می زد که دلم می خواستم همه خستگیم رو سرش خالی کنم، همه سعیم رو کردم تا به صورت و لباس و هیکلش نگاهی نکنم؛ چون می تونستم حدس بزنم چطوری لباس پوشیده و صورتش هم از آرایش حالم رو به هم می زنه:
-من منتظر دوست دخترم نیستم، شمام مزاحم نشو برو خانم.
با پررویی نشست روی صندلی جلوم و گفت:
-بچه کجایی عزیزم؟ هم تیپت عالیه و شیکی، هم لهجه و طرز صحبتت خیلی با کلاس و قشنگه، هم پوستت
روشنه، عینکت رو بردار ببینم چشمات رو.
صدام رو بلند کردم و با همه عصبانیتم گفتم:
-خانم من محترمانه گفتم من رو تنها بگذارید، می رید یا جور دیگه ای برخورد کنم؟
-چرا داد می زنی؟خب داریم حرف می زنیم.
-من با دخترای خیابونی و بی شرم و حیایی مثل تو حرفی ندارم، گورتو گم کن تا فرم صورتت رو خراب نکردم.
-وای، چه بدخلق و عصبانی، انگار نوبرشو آوردن.
قبل از اینکه بلند بشم و کاری بکنم که نباید از جاش بلند و چیشی گفت و بعد دور شد، حتی تا آخرین لحظه بهش نگاه نکردم و مطمئنم اگه ببینمش نمی شناسمش. با همون اعصاب داغوونم همونجا نشستم و منتظر موندم، چشمام رو به دریا دوخته بودم و گوش سپردم به صدای موج و سعی داشتم اون آرامشی که خانم مهرپرور می گفت رو درک کنم، به خودم که اومدم ساعتم رو نگاه کردم،5 و 10 دقیقه بود، فورا بلند شدم و رفتم سمت همون دکه و از همون پسر پرسیدم:
-ببینم آقا، اون خانم که گفتی اومد؟
-بله اومد یه نسکافه گرفت و رفت، اوناهاش.
برگشتم سمت دریا رو نگاه کردم و پرسیدم:
-کدوم؟
-همون که کفش و مانتو صورتی داره.
-آهان، ممنون.
خواستم برم که گفت:
-آقا یه لحظه.
-بله؟
-اونجا رو نگاه کنید.
با انگشت اشاره سمت چپ رو نشون داد و گفت:
-اون پورشه رو می بینی؟
-خب؟
-4 تا پسرن که هر روز میان اینجا، اهل اینجا نیستند، دانشجوان، هر روز میان اینجا و ترانه بندری می گذارند و می رقصند، کلی دختر و پسر رو دور خودشون جمع می کنند، یکیشون تا حالا چند بار مزاحم اون خانم شده، ولی خب اینجا همیشه پر از رفت و آمده و نمی تونه کاری بکنه، اون خانمم برای همین زیاد نمی ترسه و هر روز میاد، گفتی آشناشی، خواستم بهت بگم تا بدونی.
-اتفاقا ممنونم، خوب شد گفتی، میشه بگی دقیقا کدومشون مزاحم میشه؟
-نمی خوای که دعوا راه بندازی؟
-نه، من این خانم رو امروز می برم تهران، دیگه دستش بهش نمی رسه؛ ولی می خوام بشناسمش.
-والا نمی دونم، شایدم مزاحمتی نداره، چون اون خانم واکنش نشون نمیده، شاید بهش علاقه داره، به هر حال....
چند لحظه مکث کرد و نگاهش رو دوخت سمت پورشه و پسرهای اطرافش و گفت:
-اون پسری که لباسش سفیده، خودشه، انگار بازم داره میره سراغش.
-بازم ممنونم آقا.
اطرافم رو نگاه کردم و رفتم سمت خانم مهرپرور، سعی کردم بدون جلب توجه، خودم رو زودتر برسونم پیشش ولی موفق نشدم و اون نامرد زودتر رسید، منم همون نزدیکی صبر کردم تا ببینم قضیه چیه؟ خودم رو سرگرم موبایل نشون دادم، ولی گوشام رادار شده بود:
-سالم خانم خانما.
-بازم شما؟
-چرا از دیدنم ناراحت میشی؟
-چرا باید خوشحال بشم؟ خیر سرم اومدم اینجا راحت باشم و بی دغدغه، ولی شما هر دفعه کلا اعصاب منو داغوون می کنی، چند بار بگم مزاحمم نباشید؟
-مگه حرف بدی می زنم؟ گفتم می خوام باهات باشم بد برداشت کردی و یکی زدی گوشم، گفتم دوستت دارم، بگذار یه مدت با هم باشیم تا آشنا بشیم شاید قسمت شد و از من خوشت اومد، تف انداختی تو صورتم،گفتم اصلا آدرس بده مستقیم بیام خواستگاری تا بدونی نیتم بد نیست گذاشتی رفتی، اینبارم که هنوز حرف نزده میگی برو.
-چون دلم خواست، چون خوشم نمیاد ازت، نه از تو نه از هم جنس های تو، متنفرم ازتون، دست از سرم بردار و برو.
-نگذار چیزی بشه که نباید بشه.
-منو تهدید می کنی؟ به چی؟ بابا هر روز موقع رقصت اونجا کلی دختر دورت حلقه می زنند و خودشون رو خفه می کنند برات، برو سراغ یکی از اونا، چرا گیر دادی به من؟
دیدم که پسره رفت نزدیکش و گفت:
-آخه تو خیلی خوشگلی نمیشه ازت گذشت.
بعد دستش رو دراز کرد تا دست خانم مهرپرور رو بگیره؛ ولی فورا لیوان نسکافه رو پرت کرد طرفش و گفت:
-دستت به من بخوره بیچاره ات می کنم.
-انقدر لج بازی نکن، اینبار با زور می برمت.
من به عنوان یه پسر فهمیدم که این حرفش کاملا جدی بود و اینو وقتی کامل برگشتم از توی صورت خانم مهرپرورم خوندم، ترسید و سکوت کرد، پسره گفت:
-سکوت علامت رضاست دیگه، بیا بریم.
-من هیچ جایی نمیام، نگذار داد و بیداد راه بندازم مردم رو بندازم به جونت.
-تو اهل داد و بیداد نیستی، اگه بودی همون اول اینکار رو می کردی، راستش رو بگو از چی می ترسی؟
-از هیچی، داد نزدم چون فکر کردم آدمی و میری دنبال کارت ولی نخیر، تو سیریش تر از این حرفایی.
-گفتم که چون خوشگلی، از دور اندامت آدم رو وسوسه هرکاری می کنه، در ضمن، چرا من مطمئنم از چیزی فرار کردی و اومدی اینجا، می دونم تو کدوم هتل اقامت داری، مال این شهر نیستی، الانم با من میای پس قبلش بگو از چی فرار کردی؟
جمالت آخرش رو درحالیکه قدم به قدم بهش نزدیک می شد می گفت و خانم مهرپرور قدم به قدم عقب تر می رفت، بعد از جمله آخرش بازو خانم مهرپرور رو گرفت و همزمان جیغ خفه ای کشید، صبرنکردم، موبایل رو گذاشتم جیبم و با مشت زدم توی صورتش، افتاد روی زمین، فورا نشستم روی سـ*ـینه اش و مشت دیگه ای حواله اش کردم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    از من فرار کرده، جواب سوالتو گرفتی؟
    -تو چه خری هستی دیگه؟
    موقع زدن مشت اول کلاهم افتاد روی زمین و با مشت دوم عینکم، فورا برداشتشم و زدم به چشمم و گفتم:
    -کسی که اگه یه کلام دیگه در مورد این دختر حرف بزنی میشه قاتلت.
    خانم مهرپرور با افتادن عینکم انگار من رو شناخته بود که گفت:
    -شما اینجا چیکار می کنید؟
    جوابش رو ندادم، دیدم که رفقای پسره دارن میان سمتمون، یکیشون زودتر رسید و من رو بلند کرد و زد توی گوشم و عینکم دوباره افتاد گفت:
    -داری چه غلطی می کنی؟
    -دارم بی ناموسایی مثل شما رو آدم می کنم.
    -تو سگ کی باشی؟
    با لگد زدم به جایی که نباید می زدم، با درد روی زمین افتاد و اون دونفر رسیدن و خواستن بهم حمله کنند که پسره گفت:
    -صبر کنید، شما دخالت نکنید، نادر رو بردارید وبرید توی ماشین ماهم الان میاییم.
    یکیشون گفت:
    -ما؟
    -آره، حسابم رو با این بچه قرتی تسویه کنم بعد با این دختر خانم میاییم.
    دو قدم برداشتم سمتش که خانم مهرپرور فورا جلوم ایستاد و عینکم رو داد دستم و گفت:
    -نه تو رو خدا.
    عینک رو گرفتم و دوباره زدم به چشمم و همون موقع پسرا هم خواستند من رو بگیرند که دوباره پسره گفت:
    -مگه نشنیدید، می خوایید همه مردم رو جمع کنید دورمون؟ نادر رو بردارید و برید دیگه.
    -فرید اینطوری کـ...
    -برید گفتم و هر چی شد بر نمی گردید.
    با کمک به اون یکی رفیقشون خیلی زود هر سه نفر دور شدند، زیاد شلوغ نبود، تعداد کمی از دور مشغول تماشا بودند. گفتم:
    -تو هم برو رد کارت، هری.
    -من؟ اونی که باید بره تویی نه من، از کجا پیدات شد یهو؟
    -من خیلی وقته پیدا بودم، برای بار آخر میگم راهت رو بکش و برو.
    -اگه نرم؟
    -میشه همون چیزی که گفتم.
    -قیافت نمیگه عرضه قاتل شدن داشته باشی.
    -ولی قیافه تو میگه که دزد ناموسی.
    -خفه شو.
    اومد سمتم و با هم درگیر شدیم، ضربه ای به شکمم زد که دردش زیاد بود، ولی بی خیال نشدم و ادامه دادم، چند نفر اومدن و از هم جدامون کردند، فورا خودم رو از دستشون آزاد کردم و برگشتم عقب، عینکم زیر پا شکسته بود، اگرم یکی من رو اینجا می دید و می شناخت و عکس می گرفت رسما بیچاره می شدم، خانم مهرپرور از کیفش عینک خودش رو بیرون آورد و کلاهمم از زمین برداشت و داد بهم، گفت:
    -زودتر از اینجا برین تا توی دردسر نیفتادید.
    -عینک زنانه؟
    -بهتر از هیچیه، حالا برید.
    -با هم میریم.
    -من باید تکلیفم رو با این مردیکه روشن کنم.
    با عصبانیت و صدای بلندی گفتم:
    -شما تکلیفی ندارید که روشن بشه، بریم.
    به ناچار دنبالم اومد، یه تاکسی گرفتم و آدرس هتل رو پرسیدم و رفتیم، وقتی رسیدیم پیاده شدیم و گفتم:
    -شما برید بالا وسایلتون رو جمع کنید و برگردید.
    -من نمی تونم برگردم.
    -شما خیلی بی خود می کنید، مگه دسته خودتونه که نمیایید؟
    -پس دست کیه؟
    -با وجود اتفاق امروز اگه فکر کردین می گذارم یه ساعت دیگه تو این شهر بمونید کور خوندید، فعلا دست منه، زود برید وسایلتون رو جمع کنید.
    -آقای فرحمند شما نمی تونید برای من تصمیم بگیرید.
    تو یک قدمیش ایستادم و گفتم:
    -کی گفته نمی تونم؟
    -من میگم.
    -با من بازی نکنید، الان اصلا حوصله ندارم، پس قبل از اینکه بخوام ماجرای امروز رو برای برادرتون تعریف کنم فورا برید هرچی دارید جمع کنید و بیایید.
    اوف کشداری گفت و چند قدم برداشت سمت ورودی هتل، برگشت و گفت:
    -می خوایید اونجا بایستید؟
    -آره.
    -با این سر و صورت؟
    دیدم زیادم بد نمیگه،باهاش همقدم شدم به سمت در ورودی هتل...

    «دیانا»
    پشت سرم اومد داخل، رفتم سمت مسئول هتل و گفتم که صورت حساب من رو آماده کنند تا وسایلم رو جمع می کنم، بعد با آقای فرحمند سوار آسانسور شدیم و طبقه 4 خارج شدیم. در رو باز کردم و وارد شدم و اشاره کردم تا اونم بیاد داخل، ساک کوچیکم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و بازش کردم، کتاب و شارژرم رو گذاشتم توش و درش رو بستم و گفتم:
    -من آماده ام، می تونیم بریم.
    -منو 4 طبقه کشیدید بالا که کتاب و شارژر بذارید توی ساکتون؟
    -نخیر، بشینید اینجا لطفا.
    -برای چی؟
    -بشینین.
    نشست لبه تخت و من از جعبه کمک های اولیه بتادین و گاز برداشتم، یه کمی زدم بهش و نشستم کنارش، خودش کلاه و عینکش رو برداشت، گاز رو گذاشتم روی زخمی که پایین چشمش بود و گفتم:
    -نیاز بود؟
    -چی؟
    -درگیری.
    -لابد بوده.
    گاز رو برداشتم و انداختم توی سطل و یکی دیگه باز کردم و روش بتادین ریختم و خواستم بگذارم روی پیشونیش؛ اما عرق کرده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی و زخمش،گفتم:
    -یا خودتون این رو بگذارید یا موهاتون رو بزنید عقب.
    نگاه کوتاهی به چشم هام انداخت و گاز رو گرفت و خودش گذاشت روی پیشونیش. دوتا چسب زخم برداشتم و یکی رو باز کردم و انداختم روی زخم زیر چشمش و اون یکی رو باز کردم و خواستم بندازم روی زخم پیشونیش، موهاش بازم چسبیده بود به خون و بتادین، نفسم رو حبس کردم و با دستم خواستم موهاش رو کنار بزنم که فورا سرش رو برد عقب و گفت:
    -چیکار می کنید؟ بدید به خودم.
    چسب رو گرفت و ایستاد جلوی آینه و انداخت روی زخمش. نفس حبس شدم رو آزاد کردم و وسایل رو گذاشتم سر جاش، اونم دست هاش رو شست و گفت:
    -بریم؟
    -آقای فرحمند؟
    -بله؟
    -میشه فردا بریم؟
    -نه خیر.
    -خواهش می کنم، اجازه بدید امشبم بمونم اینجا، اگه برگردم و بابام من و ببخشه دانیار نمی بخشه، حتی احتمالش هست منو بکشه، پس بگذارید امشبم اینجا بمونم.
    -اگه انقدر می ترسیدید پس چرا اومدین اینجا؟ چرا موبایلتون خاموشه؟
    -میگم بهتون؛ولی شما قبلش قبول کنید که امشبم می مونیم.
    گوشه لبش رو با دندون گرفت؛ با هر دو دستش به موهاش چنگ زد و همین دل من رو لرزوند. خدایا چی می شد؟ به کجای دنیای به این بزرگی بر می خورد اگه من می تونستم به جاش اینکار رو بکنم؟ من پنجه هامو ببرم لا به لای موهاش؟ به خودم اومدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -میشه؟
    -باشه، ولی باید همه چیز رو تعریف کنید.
    -قبول. راستی حال مادرم چطوره؟
    -توی بیمارستانه.
    از اینکه انقدر سریع و رک گفت جا خوردم و با ترس گفتم:
    -اتفاقی افتاده؟
    -مگه آدم سالم رو می برند بیمارستان؟
    نالیدم:
    -آقای فرحمند؟
    -مگه دروغ میگم، حالش خوب نیست، از بی خبری دختر بی مسئولیتش داره دق می کنه، پدر پیرتون تمام امامزاده ها رو نذر پیدا شدنتون کرده، برادرتون وجب به وجب ساری رو گشته، خواهرتون از کنارمادرتون تکون نمی خوره، همه اقوامتون رو نگران کردید که چی؟ بیایید لب ساحل نسکافه بخورید و قدم بزنید و جواب مزاحماتون رو بدید؟
    قدمی به عقب برداشتم و نشستم روی تخت، اشکی که از گوشه چشمم سر خورد رو پاک کردم و گفتم:
    -الان وقت این حرفا نیست، فردا می بینمشون و براشون توضیح میدم.
    -فردا اول وقت میام دنبالتون.
    -کجا میرید شما؟
    -نمی دونم.اگه می خواید می تونید الان بیاید و بریم بیرون تا برام تعریف کنید قضیه چیه، اگرم نه تا فردا از اتاقتون بیرون نمیاید، منم برم یه بیمارستان پیدا کنم.
    مگه میشه دلم نخواد، مگه میشه این مرد ازم بخواد با هم بریم بیرون و من براش حرف بزنم و قبول نکنم، با همه وجود می خواستم، چقدر دلم براش تنگ شده بود، ولی گفت بیمارستان؟ دلم لرزید. بلند شدم و گفتم:
    -چی شده؟
    -باید خودم رو به یه پزشک نشون بدم، یه ضربه به شکمم خورد که دردش اذیتم می کنه، قبل از اینکه دردسر بشه باید خودم رو نشون بدم.
    -پس با هم میریم پیش دکتر و بعد میریم بیرون.
    -باشه، موبایلتون رو روشن کنید دیگه.
    یعنی اونم زنگ زده بود؟ وای نه، نکنه بعد از این که من خاموش کردم به موبایلم زنگ زده و جوابش رو ندادم. دل رو زدم به دریا و گفتم:
    -شما هم تماس گرفته بودید که می دونید خاموشه؟
    -الان همه می دوند خط شما خاموشه.
    چی می شد بگه آره زنگ زدم، اونم چندبار؟
    -فرداروشنش می کنم، اگه الان روشن بشه دیگه مهلتی نمی مونه برای حرف زدن.
    -من پایین منتظرتونم.
    رفت و در رو بست. تلخ بود، مثل همیشه تلخ و بی تفاوت بود و صد البته تو دل برو. کیفم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون، سوار آسانسور شدم. وقتی خارج شدم جلوی در منتظر من بود، چه حس قشنگیه، مهدیار فرحمند امپراطور غرور و اسطوره من، الان اینجاست، توی شهری که من هستم و اون به خاطر من تا اینجا اومده و الان منتظرمنه، به خاطر دفاع از من درگیر شد و صورتش زخم برداشت.رفتم پیشش و با هم خارج شدیم وقتی تاکسی گرفت قبل از اینکه سوار بشیم صدایی گفت:
    -هی پسر؟ کجا؟
    برگشتم و با دیدنش مو به تنم راست شد، زیر لب گفت:
    -لعنت خدا بر شیطون، من امروز یا کار دست خودم میدم یا دست این؛ شما بشین تو ماشین.
    -می خوایید چیکار کنید؟
    -شما بشین من میام.
    می دونستم اگه چند ثانیه دیگه مکث کنم حسابی عصبانی میشه پس به ناچار نشستم توی ماشین و از پشت سر دیدم که رفت سراغش، سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستاد، عینک و کلاهش رو برداشت و چند جمله گفت و برگشت، نشست توی ماشین و به راننده گفت:
    -آقا من اینجارو نمی شناسم، اول برین یه بیمارستان بعدشم لطفا برین یه رستوران خوب.
    -چشم آقا.
    پرسیدم:
    -چی بهش گفتید؟
    -مهمه که بدونید؟
    -نه.
    -پس نپرسید.
    تیکه دادم به در ماشین و به بیرون چشم دوختم، از ته دل خداروشکر کردم که فرصتی جور کرد تا من با معشـ*ـوقه ام اینجوری تنها باشم. بهش نگاه کردم، سرش رو تکیه داده بود به پشتی صندلی و چشم هاش رو بسته بود، می دونستم خیلی خسته است؛ ولی با خودم گفتم شاید آخرین فرصت ما باشه و دیگه اینجوری کنار هم نباشیم، شاید دیگه نتونم صداش رو بشنوم، برای همین گفتم:
    -چند روزه اومدید بندر؟
    -روز سومه.
    -خانوادمم می دوند که شما اومدید؟
    -برادرتون می دونه.
    -چرا خودش نیومد؟
    -با اجازه فعلا توی بیمارستان رژه میره.
    -از کجا فهمیدید من اینجام؟
    -خودتون قبلا گفته بودید دریای جنوب بهتون کمک می کنه وقتی توی شرایط سختی هستید آروم بشین.
    -کی گفته من الان توی شرایط سختی هستم؟
    تا این لحظه به سؤالاتم با چشم بسته جواب می داد، با پرسیدن این سوال صاف نشست و گفت:
    -لازم به گفتن کسی نیست، همین غیب شدنتون گواه همه چی هست.
    -بعد از یه ماه فهمیدید اینجام؟
    -من سعی نکرده بودم بفهمم شما کجایید وگرنه پیداتون کرده بودم و درست روزی که واقعا نگران شدم فهمیدم اومدید اینجا و فورا خودم رو رسوندم، ولی خانوادتون به اندازه کافی دنبالتون گشتند، خصوصا برادرتون. هرچند که هنوزم یه چیز رو نمی فهمم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    خواستم بپرسم چی که رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم؛ اما اجازه نداد منم برم، از راننده خواست صبر کنه، خودش رفت سمت اورژانس و نیم ساعت بعد برگشت، ازش پرسیدم چی شده؟گفت خداروشکر حالم خوبه، جرئت نداشتم سوال بیشتری در این مورد بپرسم؛ چون تجربه ثابت کرده بوده پرسیدن سوالات زیاد در مورد وضع جسمانیش حالش رو بد می کنه، ماشین دوباره حرکت کرد و بعد از مدتی جلوی رستوران ایستاد،پیاده شدیم، کرایه رو حساب کرد و وارد رستوران شدیم، یه رستوران که کاملا فضاش به حال و هوای بندر می خورد، موزیک بی کلامی با ریتم بندری، بوی ماهی آدم رو دیوونه می کرد، از میز و صندلی های شیک و مدرن خبری نبود، همه چیز چوبی بود، گوشه راست رستوران یه سماور بزرگ بود، صدای قل قل آب توی سماور و بخاری که ازش بلند می شد برام خیلی دلنشین بود، همه دیوارها از کاغذ دیواری هایی با نقش و نگار دریا و ساحل پر بود، بالاخره نشستیم و بلافاصله سفارش ماهی داد، وقتی غذا رو روی میز گذاشتن پرسیدم:
    -چی و نفهمیدید؟
    -اینکه چرا بلیط ساری گرفتین و کنسل کردید و اومدید جنوب؟
    -برای رد گم کردن، برای اینکه همه فکر کنند من شمالم و کسی مزاحمم نشه.
    -ولی موفق نشدید و من بد موقع مزاحم شدم.
    -منظورم این نبود.
    -منظور شما برام اهمیتی نداره. ولی چرا؟ چی باعث شد تا این حد خودتون رو از خونه و دوست و آشنا و مهم تر خانوادتون دور کنین؟
    خدای من. یعنی نمی دونست؟ نمی دونست چه خنجری توی قلبم فرو کرده؟ نمی دونست دارم از درد می میرم ولی بازم راضی نمیشم خنجرش رو از قلبم در بیارم؟ نمی دونست که حتی خنجرش هم برام مقدسه؟خدایا؟ چرا این مرد نمی فهمه من می پرستمش؟ چرا نمی فهمه تا پای مرگ دوستش دارم؟ چرا نمی فهمه عاشقشم؟
    آره حق با غزلِ،راسته که میگه آدمای معروفی مثل فرحمند و ایرانمنش اونقدر دختر دور و برشون میاد و میره، اونقدر عاشق سـ*ـینه چاک دارند که تا صبحم جلوشون زار بزنی و قسم بخوری که حاضری جونت رو فداشون کنی بازم باور نمی کنند و فوقع آخرشم لبخندی تحویلت میدند و میگن:
    -ما عاشق و معشوق زیاد داریم، ولی فرصت گلچین کردن نداریم.
    به ناچار گفتم:
    -من شرایط روحی مساعدی نداشتم، با موندنم فقط بقیه رو به شرایط خودم دچار می کردم، برای همین از تهران اومدم بیرون و پیغامی گذاشتم و گفتم کسی دنبالم نیاد، گفتم کسی نگران نشه و حالم خوبه ولی گوش نکردند.
    -همیشه اینقدر خودخواهانه تصمیم می گیرید؟
    -من تصمیم می گیرم دیگه به بقیه اش کاری ندارم.
    -اون پسر ازتون چی می خواست؟
    از سوال یهویی که کرد جا خوردم و گفتم:
    -یه مزاحم از آدم چی می خواد؟
    -نمی دونم.
    -نمی دونید؟شما خودتون یه مردی چطوری نمی دونید؟
    -چون تا حالا به خودم اجازه ندادم مزاحم یه دختر بشم. من مزاحم پسر هم نمیشم چه برسه به موجوداتی به نام دختر.
    -ولی بی شک مزاحم شما شدند.
    -فراوون.
    -خواسته اونا چی بوده؟
    -هر چی که فکر کنید، انواع و اقسام خواسته ها.
    -پس جواب سوالتون رو گرفتید.
    -یعنی چی؟ اون پسر از شما چی خواست؟
    -دوستی.
    -که اینطور. در ضمن این رو بدونید که من امروز به خاطر شما غیرتی نشدم، یعنی هرکسی جای شما بود همین اتفاق می افتاد، چون بهم یاد دادن ناموس دیگری ناموس منم هست، خصوصا توی این زمونه که...
    بعد پوزخندی زد و مشغول خوردن شامش شد، از گلوم پایین نمی رفت، حال خوبم زایل شد، ای کاش گفته بود چون تو بودی اینطوری غیرتی شدم؛ بهش خیره شدم، حتی غذاخوردنش هم پرستیژخاص خودش رو داشت، گرفتن قاشق و چنگال تو دستش یه حالت خاص داشت، از نگاه به غذا خوردنش سیر نمی شدی، جوری که من الان اصلا اشتها نداشتم، آروم و خونسرد، نمی دونم، هیچوقت هم نمی فهمم و نخواهم دونست که این پسر با این همه سختی که کشیده، این همه فشاری که داشته چطوری انقدر خونسرد رفتار می کنه؛این آرامش رو از کجا میاره؟ نفسام به شماره افتاده بود، توی دلم گفتم:
    -نمی بخشمت مامان، هیچوقت نمی بخشمت، مقصر حال الان من تویی، تویی که هرگز بهمون یاد ندادی چطوری دلبری کنیم، تویی که همیشه گفتی اونیکه باید پا پیش بذاره برای امرخیر پسره نه دختر، تویی که گفتی بدترین گـ ـناه عشـ*ـوه گری برای نامحرمه، تویی که گفتی اگه مستقیم به چشم نامحرم نگاه کنی به خودت اجازه میدی خطاهای بیشتر بکنی، تویی مامان. مقصر تویی که یادم ندادی بد باشم، ظالم باشم، گستاخ باشم، برای همینه که امروز نمی تونم با یه ذره عشـ*ـوه، یه ذره دلبری، یه ذره ناز و ادا، یه ذره قربون و صدقه رفتن دل سنگ این پسر رو به روم رو نرم کنم، تو مقصری که الان نمی تونم این پسر رو در آغـ*ـوش بکشم و بگم که چقدر دوستش دارم، بگم که زندگی بدون اون رو نمی خوام، بگم که نفسم به نفس هاش گره خورده و کسی نمی تونه این گره رو باز کنه، حتی خود خدا...
    به خودم تشر زدم و گفتم:
    -چته دیانا؟ داری این حرفها رو در مورد کی می زنی؟ می دونی که فکرشم گـ ـناه داره، پس آروم بگیر، از کی اینقدر ضعیف شدی؟ از کی اینقدر به شرم و حیا شدی؟ از کی کافر شدی؟ می فهمی داری چی بلغور می کنی...
    ای خدا، نکنه صدای تالاپ و تولوپ قلبم رو بشنوه و یه بار دیگه دستم پیشش رو بشه؟ کلافه صورتم رو بین دو دستم پوشوندم و بعد نوک انگشتام رو از پیشونی تا زیر چونه ام کشیدم، دستام رو گذاشتم روی میز و سرم رو گرفتم بالا و ناخودآگاه برای چند لحظه کوتاه نگاهم به نگاه دریایی این پسر گره خورد، بعد نگاهم و دزدیدم و خودم رو مشغول خوردن نشون دادم، ولی فهمید و گفت:
    -انگار اشتها ندارید.
    -همینطوره.
    -پس بریم.
    -بریم.
    گارسون رو صدا زد و صورت حساب خواست، قبل از اینکه برسه پرسید:
    -با چی اومدید اینجا؟
    -اتوبوس.
    -این مسافت زیاد رو؟
    -چاره ای نداشتم.
    -امشب هماهنگ می کنم، ساعت پرواز رو میگم و فردا با هواپیما بر می گردیم.
    -ممنون.
    با اومدن گارسون و دادن فیش صورت حساب، از کیفش دو تراول 50 تومنی بیرون آورد و گذاشت روی میز، وقتی بلند شد و گفت:
    -اضافه اش هم باشه انعام شما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    گارسون تشکر کرد و بعد همراه با هم از رستوران اومدیم بیرون. نه اون حرفی از تاکسی گرفتن زد نه من، در عوض با هم بی هدف مشغول قدم زدن شدیم، چی بهتر از این؟ ازم پرسید:
    -دوستتون غزل خانم؛ نامزد دارند؟
    -برای چی می پرسید؟
    -دارند؟
    -نه.
    -کسی توی زندگیشون هست؟
    -نه، هیچ کس.
    -قصد ازدواج رو دارند؟
    به سختی آب دهنم رو قورت دادم و با حرص گفتم:
    -نمی دونم.
    -میشه تلفن خونشون رو بدید؟
    -برای چی؟
    -امر خیر.
    رسما نفسم قطع شد، داشت با من چیکار می کرد؟ چرا از من این سوال رو می پرسه؟
    -حتما میدم. حالا کی هست این آقا داماد؟
    -هنوز زوده برای گفتن این کلمه.
    -خب حالا همون، اگه خدا بخواد داماد آینده؟
    -نمی تونید حدس بزنید؟
    خدایا الانه که پس بیفتم، نکنه دلش پیش غزله، ولی نه امکان نداشت...
    -نه، اصلا.
    -پس فکر کنم این علاقه یه طرفه باشه و گرنه حتما غزل خانم با شما صحبت می کرد و می گفت.
    -غزل فقط یک نفر رو توی زندگیش دوست داره، ولی خب مطمئنه که بهش نمی رسه برای همین زیاد در مورد این مسائل صحبت نمی کنه و اجازه اومدن خواستگار رو هم نمیده، سنش از دورانی که با احساس تصمیم بگیره گذشته ولی خب، عاشقه دیگه.
    -لابد از آشناهاشونه، شما می شناسینش؟
    -نه از آشناهاش نیست، منم زیاد نمی شناسمش، ولی شما خوب می شناسیش.
    -من؟ کیه مگه؟
    -غزل عاشق رفیقتون آقا میلاد هستش.
    ایستاد، توی صورتم نگاه کرد و گفت:
    -دارید جدی میگید؟
    -الان حس و حال شوخی دارم به نظرتون؟
    لبخند کمرنگی زد، نه به روی لب، این لبخند رو از چشمهاش خوندم، از چشمایی که الان گستاخ شده بودم و بهشون خیره شده بودم.گفت:
    -مطمئنین منظور غزل خانم همین آقا میلاد ما بوده؟
    -مطمئنم.
    -خیلی خیلی عالی شد، باورم نمیشه.
    -چی عالیه؟
    -راستش من می خواستم شماره خونه دوستتون رو بگیرم و غزل خانم رو برای میلاد خواستگاری کنم، حالا با شنیدن این خبر حسابی خوشحال شدم، چون نگران بودم که نکنه علاقه میلاد یه سو باشه.
    -چی میگید آقای فرحمند؟ دارید میگید آقا میلاد هم غزل رو دوست داره؟
    -میلاد خودش چیزی نگفته به من، ولی از رفتار و حرفاش خوب می فهمم و می دونم که دلش پیش غزل خانم گیر کرده.
    -این فوق العاده است، غیرممکن داره ممکن میشه.
    -چه غیرممکنی؟
    -من و غزل؛ یعنی غزل توی خواب هم نمی دید که آقا میلاد هم بهش علاقه داشته باشه، بیشتر شبیه رویای محال بود.
    -چرا باید محال باشه؟
    خواستم بگم چون رسیدن من و تو هم به همدیگه محاله ولی در عوض گفتم:
    -نمی دونم.
    -خیلی خوب شد، ولی لطفا فعلا چیزی به دوستتون نگید تا من شخصا با میلاد صحبت کنم و مطمئن بشم.
    -باشه، حتما.
    بعد برگشتیم هتل و من وارد اتاق شدم و آقای فرحمندم رفت تا یه اتاق دیگه برای یک شب بگیره؛ نیم ساعتی روی تخت نشستم ولی انگار اصلا خوابم نمی اومد، بلند شدم، پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم، کاری که این مدت زیاد انجام داده بودم، هرچند سه تا هتل عوض کردم؛ ولی این بهترینش بود، چون به دریا دید داشت، کمی از هوای شرجی که به ریه هام دمید پایین رو نگاه کردم، خودش بود، آقای فرحمند، مثل همیشه آستین های لباسش رو تا آرنجنش تا زده بود، ساعت خوشگلش از این فاصله توی تاریکی برق خاصی داشت و شنیده بودم یادگار حسام ارجمنده، یه کمی قدم زد و بعد ایستاد، دستاش رو به سـ*ـینه زد و مشغول تماشای مهتاب شد و کسی چه می دونست چه دردی داره تو خیره به ماهت باشی و او خیره به مهتابش...
    نسیم آرومی که می وزید موهاش رو جابه جا می کرد و من حسرت وار زیر لب زمزمه کردم:
    من حسودم...
    حتی به بادی که موهایت را نوازش می کند...
    من حسودم...
    حتی به آفتابی که تنت را گرم می کند و تو لباست را کم می کنی و من نگران نگاه خورشیدم...
    من حسودم...
    حتی به دستانت که گاه به دست به سـ*ـینه می ایستی،احساس می کنم خودت را در آغـ*ـوش گرفته ای...
    من حسودم...
    به لبخندهایت از نثارشان به دیگران...
    من حسودم...
    به نگاهت به مهتاب که آنچنان خیره اش می شوی و نمی دانی که حتی مهتاب هم تاب نگاه آبی رنگت را ندارد...
    من حسودم؛
    به هرچیزی که تورا حس می کند...!
    ***
    جلوی در خونه با آقای فرحمند ایستاده بودم، می ترسیدم زنگ رو فشار بدم،گفت:
    -چرا منتظرید؟
    -شما مطمئنین الان همه خونه هستند؟
    -آره، می تونید زنگ بزنید.
    -کاش دانیار نبود.
    -می ترسید ازش؟
    -وقتی عصبانی بشه حتی بابامم ازش می ترسه.
    -نگران نباشید، من می مونم تا اگه عصبانی بود آروم بشه.
    دلم قرص شد از حرفش، کیلو کیلو قند توی دلم آب شد از این حمایت غیرمستقیمی که اگه لازم می شد انجام می داد.
    با دلهره زنگ رو فشار دادم، صدای دنیا پیچید و گفت:
    -کیه؟
    -منم دنیا.
    -نه دیانا، الان نه، دانیار خونه است، اگه ببینتت زنده ات نمی گذاره، برو وقتی دانیار رفت بیا، برو دیانا.
    -من جایی نمیرم، در رو باز کن دنیا.
    -دیانا؟
    -میگم در رو باز کن.
    -بمیری تو دیانا.
    صدای چیلیک باز شدن در اومد، در رو باز کردم ولی قدم بر نداشتم، به آقای فرحمند نگاه کردم، لبخند کوتاهی زد و گفت:
    -اول من برم؟
    -اگه میشه.
    -این انصافه من به جای شما از داداشتون کتک بخورم؟
    -نه،اون با شما کاری نداره.
    -بیاین بریم داخل.
    اول اون رفت و پشت سرش من وارد شدم، همین که در رو بستم در ورودی سالن باز شد و دانیار و بابا همزمان اومدن بیرون، پشت سرشون هم دنیا. دانیار کاملا عصبانی بود؛ ولی به احترام بابا چیزی نگفت؛ به سختی گفتم:
    -سلام.
    آقای فرحمند هم بعد از من سلام کرد هر سه جوابش رو دادند، بابا گفت:
    -کجا بودی دیانا؟
    -بندرعباس.
    -چرا رفتی اونجا؟ چرا بی خبر گذاشتی مارو؟ مادرت داشت دق می کرد.
    -معذرت می خوام بابا، ولی بذارین توضیح بدم، دلایل من منطقیه.
    دانیار اومد سمتم و من یه قدم عقب برداشتم، خواست بیاد جلو که بابا گفت:
    -دانیار؟
    -بابا میگی چیکار کنم؟ دختره خیره سر بیشتر از یه ماهه گذاشته رفته یه خبر نداده که خیر سرش زنده اس یا مرده؟حالا برگشته و پررو پررو زل زده تو چشماتون و میگه دلایلم منطقیه،ِد آخه دلایلت تو سرت بخوره دختر.
    اینو گفت و خواست بیاد سمتم که آقای فرحمند جلوش رو گرفت و گفت:
    -آقای مهرپرور آروم باشین لطفا، گیریم که شما الان دوتا سیلی هم زدین تو گوشش، اصلا تو خونه زندانیش کردید، مشکل حل میشه؟ نه...آروم باشید و اجازه بدید اول بره مادرش رو ببینه و بعد براتون تعریف کنه.
    -نمی تونم، کاش به دوتا سیلی بود، دلم می خواد خفه اش کنم، می دونه چقدر دنبالش گشتم؟ می دونه این مدت خواب خوش نداشتم و لقمه غذا به راحتی از گلوم پایین نرفته؟ می دونه دلم، فکرم، عقلم چندجا رفته؟چه فکرای بدی که نکردم، تو خودت خواهر داشته باشی و این کار رو باهات بکنه چیکارش می کنی؟ انصافا چیکارش می کنی؟
    -اول حرفاش رو می شنوم، دلایلش رو،اگر منطقی بود می پذیرم؛ ولی اگه نبود برای همیشه اسمش رو از ذهنم خط می زنم.
    -یعنی به توضیحشه؟ باشه بیا بریم بشین تعریف کن ببینم کدوم گوری بودی؟
    -آروم باش آقا دانیار، اون انقدر از شما می ترسید که اصرار کرد تا منم باهاش بیام، بگذارید احساس راحتی و آرامش داشته باشه.
    دانیار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت:
    -برو بالا مامان رو ببین.
    هنوزم می ترسیدم تکون بخورم، به آقای فرحمند نگاه کردم، چشمهاش رو آروم بست و باز کرد که یعنی همه چیخوبه، دلم گرم شد و قدم های سنگینم رو به سمت سالن برداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «مهدیار»
    سه روز می شد که خانم مهرپرور برگشته بود؛ ولی بازم خبری ازش نداشتم، یعنی هیچ بهونه ای نبود تا زنگ بزنم و بپرسم که بفهمم خانوادش چطوری باهاش رفتار کردند، هرچند می شد زنگ بزنم و شماره حساب بگیرم برای واریز پول اما بازم دلم راضی نشد، شاید موقعیت بهتری پیش می اومد... این سه روز میلاد خونه من بود، من هر شب رو فقط دوساعت اونم به زور خوابیدم، هیچ غذایی از گلوی وامونده ام پایین نمی رفت، چشمهام سوزش عجیبی داشت؛ ولی مقاومت می کردم، معده درد وحشتناکمم بهش اضافه شده بود، مغازه نرفته بودم و میلاد رو می فرستادم...
    عصر روز چهارم روی مبل نشسته بودم و شقیقه هام و ماساژ می دادم، میلاد ثریا خانم رو فرستاد تا بره، پرسیدم:
    -ساعت 5 شده، چرا اینقدر زود فرستادیش؟
    -چون می خواستم باهات حرف بزنم.
    -میلاد یه نگاه به من بنداز؛ من مثل آدمایی هستم که شرایط حرف زدن دارند؟
    -تا چشمت کور،هم شبا بخوابی هم غذای درست و حسابی بخوری، منم دقیقا برای همین حال و روزت می خوام باهات حرف بزنم.
    -الان نه میلاد، چشمام واقعا هم داره کور میشه از سردرد.
    -ثریاخانم برات دارچین و آبلیمو گذاشته، گفت قبلا امتحان کرده جواب داده،ب یارم؟
    -آره آره، بیارش شاید یه ذره آروم بشم.
    میلاد ظرف کوچیکی رو آورد و گفت:
    -حالا این رو باید چیکار کنم؟
    -باید بگذاری روی شقیقه هام رو ماساژش بدی.
    -من؟
    -اگه خسته نمیشی.
    -من واسه خودمم این کار رو نمی کنم.
    -واسه من می کنی، می دونم.
    لبخندی زد و مشغول شد، چشمهام رو بستم ولی اینقدر می سوخت که بلافاصله بازش کردم؛ میلاد که دید گفت:
    -هرچی بکشی حقته داداش، آخه دردت چیه پسر؟ از وقتی از بندرعباس برگشتی شدی مرغ سرکنده، فقط بال بال می زنی، قبلش هم که دیگه بدتر، از روزی که خانم مهرپرور رفت و خبری ازش نشد تو اینجوری شدی؛ آخه چرا؟
    -کارت رو بکن میلاد.
    -دارم کارم رو می کنم، ولی جواب منم باید بدی، قبلا هم گفته بودم من بی خیال نمیشم، باید بگی چی شده؟
    -تو چی می خوای بشنوی؟
    -اینکه تو دل داداشم چی می گذره؟
    -هیچی.
    -مهدیار؟
    -من نمی فهمم چی می خوای بگی؛ درست حرف بزن.
    -دلت پیش خانم مهرپرور گیره؟
    فوری دستش رو کنار زدم و ایستادم، عصبی گفتم:
    -تو چی گفتی؟
    -چرا وحشی میشی آقا گرگه؟ پرسیدم دلت پیش مهتابت گیره؟
    -مهتاب کیه؟ گرگ چیه؟ میلاد چی میگی تو؟
    -من خر نیستم مهدیار، تو هم نیستی، می دونم تو دلت چی می گذره.
    -چی می گذره که خودمم نمی دونم؟
    -خودت نمی خوای که بدونی، چون می زنی تو دهن دلت.
    -خب باشه، تو الان بگو تا بدونم دیگه.
    -عاشق شدی داداش، بدجورم عاشق شدی.
    خنده عصبی کردم و گفتم:
    -خسته نشدی انقدر فکر کردی؟ اونیکه دلش جایی گیره تویی نه من.
    -من؟
    -فکر کردی نمی دونم به خانم نامدار علاقه داری؟
    -الان بحث سر تو هستش، پس پای من رو نکش وسط.
    -چرا نباید بکـ...
    -مهدیار گفتم الان پای من رو نکش وسط.
    نفس عمیقی کشیدم رو نشستم روی مبل، آروم تر گفتم:
    -میلاد به من می خوره از عاشقی چیزی بدونم و عاشق بشم؟
    -این از اون حرفا بودا.
    -کدوم حرفا؟
    -مهدیار؟
    -ای درد؛ هی نگو مهدیار، من سرم داره منفجر میشه پس مثل آدم حرف بزن.
    -آخه برادر من مگه عاشقی دونستن می خواد؟ یا مگه دست خودته که بگی من می خوام از حالا عاشق بشم؟
    -من که گفتم چیزی نمی دونم، شاید بشه.
    یه نگاه عاقل اندر سفیهانه ای کرد و گفت:
    -تو که اینجوری نبودی، ببین درسته منم دلم گیره، ما دیگه سی سالمونه، تا اینجاشم زیادی صبر کردیم، باید زندگی تشکیل بدیم، شاید پیش نیومده که به فکر بیفتیم، مادرامون از اونایی نبودن که هی اصرار کنند برو ازدواج کن؛ اگه الان میگم تو عاشق شدی چون می فهمم تغییر حالت هات رو.
    -چه تغییری کردم که انقدر واضح بوده؟
    -واضح نه،قسم می خورم به جز من هیچکس نفهمیده که درد تو چیه؟ حتی این ثریاخانم؛ فکر کردی دارچین و آبلیمو، شیرعسل، دمنوش رازیانه و اسطوخودوس و که میده بخوری تجویز خودشه؟ نه برادر من، اگه می دونست قبلا هم بهت می داد، ولی این چندماه چرا بهت رسیدگی می کنه؟ اینارو خانم مهرپرور ازش خواسته، پیرزنی که موبایلش 10 روز به 10روز زنگ نمی خورد حالا چی شده که روزی سه باز زنگ می خوره؟ من شنیدم که خانم مهرپرور برات یه چیزایی تجویز کرده تا برای بی خوابی بخوری، شیر عسل تجویز می کنه برای اینکه می دونه درست غذا نمی خوری باشه برای تامین انرژی، می دونه سردردات شدیده و روی بدن قوی تو مسکن ساده اثر نداره، روش های قدیمی بهت تجویز میشه، تازه اونم که مستقیم و غیرمستقیم ثابت کرده که دوستت داره؛ پس حرفت چیه؟
    -همین؟
    -نه، حالا خود تو؛ من بعد از 27 سال رفاقت هنوز ندیدم به جز مادرت و خودم برای کسی نگران بشی، حتی مامان بزرگت و حسام، خاله ات، مهدیس که میگی خواهرته؛ هیچکدوم، تو زندگی تو فقط دوتا شخص وجود داشت که اگه اونا سردرد می شدند تو تب می کردی، اونم من و مادرت، حالا برای خانم مهرپرور نگران میشی، بی خواب میشی، بی قرار میشی، دلتنگ میشی، یه کله پا میشی میری بندرعباس دنبالش، برش می گردونی و در مقابل از برادرش تضمین می گیری که چیزی بهش نگن، از اون روز درست غذا نخوردی، سر دردات و معده دردت دائمی و شدید شدند، شبها چشم رو هم نمی گذاری، تو آینه خودت رو دیدی؟چشمهات از قرمزی مثل خون شده، ریش و سبیلیت رو دیدی؟ چندروزه اصلاح نکردی؟ تو هر روز دوش می گرفتی ولی الان سه روزه به زور از جات بلند میشی، مهدیار به خدا باور کن فقط با جون خودت بازی نمی کنی، منم که می بینمت دارم عذاب می کشم که کاری از دستم بر نمیاد، قبول کن که تو مهدیار فرحمندی نیستی که قبل از آشنایی با خانم مهرپرور بودی.
    -آره نیستم چون قبل از اون انقدر تحت فشار نبودم، کمتر ازیک سال، مامانم، حسام ،آیدین، هک حساب شرکت، تا مرز ورشکستگی رفتنش، تا پای مرگ رفتن همین خانم مهرپرور، علیپور و هزار کوفت دیگه، خب همه اینا منو توی فشار گذاشته، وقتی فهمیدم خانم مهرپرور رفته و خبری ازش نیست ترسیدم که نکنه دوباره خطری تهدیـ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -بسه، خانم مهرپرور قبلش گروگان گرفته شده بود، خودش پیغام گذاشته بود؛ می دونستیم پیش عموته ولی انقدر نگران نشدی، بهتر بگم اصلا نگران نشدی، حالا اینبار باوجود اینکه مهرزاد نبود، خودش گفته بود میره سفر و جواب تلفن نمیده، تو اینجوری داشتی بال بال می زدی؛ تو بندرعباس خودت گفتی به خاطر اینکه مزاحمش شده بودن درگیر شدی، گرفتی من رو؟
    -مگه اینا نشونه های عاشقیه؟
    -اگه وقتی نزدیکت نیست دلتنگشی، اگه وقتی ازش خبری نداری بی قرار میشی، اگه از اینکه بلایی سرش بیاد دیوونه میشی و نگران، اگه از اینکه کسی مزاحمش بشه غیرتت اذیتت می کنه، اگه با دیدنش آروم میشی، آره داداش، نشونه های عاشقیه، حتی بیشتر از اون.
    -با اینکه هنوز نشده به خاطر شخص خودش غیرتی بشم ولی این نشونه ها هست میلاد، در حالیکه اوایل آشنایی و کار نبود، کم کم پیدا شد، ولی باور کن من وقتی فکر می کنم می بینم نه دوستش دارم نه دلم می خواد ازدواج کنم، حالا چه با ایشون چه با کس دیگه ای.
    -همینه که میگم نمی خوای قبول کنی، من وظیفه داشتم هوشیارت کنم، باید تو رو به خودت می آوردم که اگه دوستش داری پس دست به کار شو،ی هو دیدی به رسم ادب کارت عروسی فرستاد و دعوتت کرد، چون خودم شاهد بودم که خانوادش چه اصراری دارند برای اینکه یکی از خواستگاراش رو قبول کنه، مهدیار اونم 28 سالشه؛ اونم سن ازدواج رو داره رد می کنه، تا یه جایی اونم خواستگار خوب داره، می فهمی منظور من رو؟
    -میگی الان بلند شم برم خواستگاری وقتی از احساس خودمم مطمئن نیستم؟
    -نه؛ میگم به حرفام فکر کن، اون دوستت داره، زیادم دوستت داره.
    -میلاد می دونی که دخترای زیادی امثال منو تو رو دوست دارند، خدا می دونه توی رویاهاشون با ما تا کجاها پیش رفتند، پس طبیعیه.
    -نه اصلا، درسته که خیلی دخترا به خاطر پول، تیپ، قیافه،چشمهامون، خوشگلیمون، شغل و شهرتی که داشتیم دوستمون دارند، ولی مگه من و تو بهشون توجه کردیم، مگه ما واقعا دوست داشتنشون رو دیدیم؟مگه ثابت کردند؟ مگه ما نگران حال و روزشون شدیم؟ نوچ، از طرفی دیگه، خانم مهرپرور مثل اون دخترایی نیست که ما اطرافمون فراوون دیدیم، برادرش می گفت تو این روزا که دغدغه همه دخترا شده این که کدوم سلفی رو بذارند برای عکس پروفایل برنامه هاشون، خواهرش دغدغه اینو داره که کدوم زن بیچاره ای می خواد از شوهرش طلاق بگیره؛ ولی چون پول وکیل خوب رو نداره باید بسوزه و بسازه؛ یادته جوون تر که بودیم یه بار به زور از زیر زبونت کشیدم که دوست داری همسر آیندت چجوری باشه؟ اونموقع هم مثل الان وا نمی دادی ولی بالاخره گفتی؛ به خدا خانم مهرپرور همون نشونه ها رو داره.
    -میشه بگی؟ چون من حتی نمی دونم این دختر چشمهاش چه رنگیه؟
    -چرا نگم؟ مانتو کوتاه و چسب نمی پوشه؛ دنبال مد نیست؛ کفش پاشنه بلند نمی پوشه؛ شلوار تنگ نمی پوشه؛ شالش رو جوری سر نمی کنه که نصف موهاش از جلو و نصفش از پشت برابر باشه، مشخصه که به مسائل اینجوری مقیده ولی فقط چادر نداره وگرنه همه چیزش عالی، لباسهاش ساده اما شیک، رنگ های جیغ استفاده نمی کنه، مهم تر می دونی چیه؟ خودشه مهدیار، نصف وقتش رو جلوی آینه نیست، هیچ آرایشی نداره، بخدا من مطمئنم از کرم دست و صورتم استفاده نمی کنه، وقتی باهاش غذا بخوری اعصابت خورد نمیشه از اینکه مدام مشغول چک کردن رژلبش باشه که نکنه پاک بشه، باهاش جایی میری خیالت راحته به بهونه شستن دستهاش نمیره تجدید آرایش کنه، اگه مشکلی پیش بیاد و گریه اش بگیره مطمئنی ازش نمی ترسی، چون اشکاش بیاد ریمل و خط چشمش قراره همه صورتش رو سیاه کنه، وقتی باهاش حرف می زنی یا باهات حرف می زنه تو چشمات نگاه نمی کنه، دختر محکم و مقاومیه، وظیفه شناسه، مهدیار وقتی به خاطر تو که موکلش بودی این همه این در و اون در زد، این همه تحقیق و ریسک کرد، خودش رو انداخت تو دل شیر، ببین اگه همسرش باشی چیکار می کنه برات، باباش از اون پولداراست، می تونست تو خونه بشینه یا با پول باباش بره دور دنیا رو بگرده، هرشب پارتی های مختلف باشه، ولی درس خونده، کار داره، از پول خودش خرج می کنه، هرچی هست روِ؛ برابرِ؛ شرم و حیا داره، اون جونش واسه تو در میره ولی یه ذره عشـ*ـوه و ناز نداره، مهدیار تو که باید یه روز ازدواج کنی، خب یک سال زودتر، با یکی که دوستت داره، یکی که برات مهمه. این همون دختریه که بابات توی وصیت نامه اش گفته بود، اون خواسته بود یه دختری انتخاب کن که تک باشه و دست نیافتنی، پس حواست رو جمع کن. تو این دختر رو دوست داری مهدیار، اینو بفهم...
    -بابام گفته بود با چشم و گوش باز انتخاب کنم، بعدشم تو اینارو از کجا می دونی؟ درسته نشون داده دوستم داره ولی تو خیلی پیازداغش رو زیاد کردی، از کجا مطمئنی؟
    -پیازی در کار نیست، کافیه چشمهات رو باز کنی و بخوای ببینی، اونموقع به تک تک حرفای من می رسی. درضمن کسی نمیگه چشمهات رو ببند، اتفاقا دارم میگم تا حواست باشه.
    -خودت چی؟ تو هم بگو ببینم، واقعا دوست داری خانم نامدار رو؟
    -باز گیر دادی به من؟
    -خب چی میشه بعد از این همه پندهای پدرانه خودتم حرف بزنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -آره، دوستش دارم، ولی نه به اندازه تو، خب من احساس می کنم این دختر می تونه همسرخوبی برام باشه، یه چیزایی دیدم ازش که خوشم اومده، شباهت های زیادی به همین خانم مهرپرور داره، من اعتراف می کنم عاشقش نیستم، شاید اگه چند وقت بگذره و این رفتارا رو توی یه نفر دیگه ببینم بگم اون یکی و باهاش خوشبخت بشم، البته شاید، ولی تو نه، من می دونم تو فقط با این دختر خوشبخت میشی، من تو انتخابم محدودیت هایی که تو داری رو ندارم، لااقل به اندازه تو ندارم، برای همینه میگم خیلی خیلی کمن مثل خانم مهرپرور، در ضمن برای فکر کردن به خانم نامدار باید از چیزی مطمئن باشم که نیستم.
    -اینکه دوستت داره یا نه؟
    -آره، خب تو می دونی اگه عاشقش بشی دو طرفه است ولی من نه.
    -تو هم می تونی بدونی.
    -چی؟
    -من بندرعباس که بودم از خانم مهرپرور پرسیدم، چون فهمیده بودم یه میلی به خانم نامدار داری، گفتم کسی تو زندگی دوستش هست یا نه اونم گفت نه، گفت فقط یه نفر رو دوست داره ولی یک طرفه است، چون فقط خودش عاشقه، به خاطر همین عشقم اجازه اومدن هیچ خواستگاری رو نمیده چه برسه به جواب منفی دادن.
    -خب اون یه نفر کیه؟
    -یه پسر خل و چل، چشم سبز و شیطون و صدالبته پرحرف به اسم میلاد ایرانمنش.
    -چی میگی مهدیار، دیوونه شدی؟
    -جدی میگم، غزل خانمم تو رو دوست داره.
    -مطمئنی؟
    -آره.
    -حالا از بحث اصلی دور نشیم درمورد من بعدا حرف می زنیم.
    -وای مگه در مورد من بازم حرفی هست؟
    -نه، ولی مهدیار، تو رو به جون میلاد، بهش فکر کن، باشه؟ به حرفام فکر کن و بعد بهم بگو، قول میدی؟
    -قول میدم، این سردردم آروم بگیره فکر می کنم.
    -سردردتم اگه خانم مهرپرور رو ببینی خوب میشه.
    -میلاد؟
    -باشه، حالا برای خاتمه این بحث، یه سوال می پرسم ولی جوابشو الان نده، وقتی فکر کردی بگو، باشه؟
    -بگو؟
    -اگه یه روز بفهمی من رفتم خواستگاری خانم مهرپرور و اونم قبول کرده و هردومون برات کارت دعوت آوردیم چیکار می کنی؟
    -خب معلـ...
    -گفتم فکر کن، بعد جواب بده.
    -اوکی... حالا کی برات بریم خواستگاری؟
    -واسه خانم نامدار؟
    -آره.
    -نمی دونم، به مهدیس چیزی نگفتم، بگذار باهاش حرف بزنم، یه تحقیق کوچولو هم بکنم بعد میگم.
    -من و بی خبر نذاری.
    -حتما... خب من دیگه میرم، تو بشین خوب فکر کن.
    این رو گفت و بلند شد رفت سمت اتاق من، چند دقیقه طول کشید، بلند شدم رفتم توی اتاق، دیدم روی تختم دراز کشیده و چشمهاش رو بسته گفتم:
    -تو که گفتی می خوای بری؟
    -منظورم این بود برم بخوابم، خسته شدم، این دخترا چیکار می کنند انقدر حرف می زنند؟ به خدا توی این سی سال عمرم انقدر فکم جابه جا نشده بود که الان توی نیم ساعت شد.
    -آره جون خودت، تو مغز آدم رو می خوری، تازه میگی دخترا؟
    -حالا هرچی، برو می خوام بخوابم.
    -خوش به حالت، کاش منم می تونستم بخوابم.
    -وقتی به حرفام فکر کردی و نتیجه گرفتی تو هم می تونی بخوابی.
    تنها چیزی که دم دستم بود همون برس خودم بود، برش داشتم و پرت کردم طرفش، خورد به زانوش و آخ بلندی گفت، منم بی تفاوت برگشتم روی همون مبل نشستم، یه کمی شقیقه هام رو ماساژ دادم، بعد با نگاهم به لیوان شیرعسل یاد حرف چند لحظه پیش میلاد افتادم:
    «-قسم می خورم به جز من هیچکس نفهمیده که درد تو چیه؟ حتی این ثریاخانم؛ فکر کردی دارچین و آبلیمو، شیرعسل، دمنوش رازیانه و اسطوخودوس که میده بخوری تجویز خودشه؟ نه برادر من، اگه می دونست قبلا هم بهت می داد، ولی این چندماه چرا بهت رسیدگی می کنه؟ اینارو خانم مهرپرور ازش خواسته، پیرزنی که موبایلش 10 روز به 10روز زنگ نمی خورد حالا چی شده که روزی سه باز زنگ می خوره؟ من شنیدم که خانم مهرپرور برات یه چیزایی تجویز کرده تا برای بی خوابی بخوری، شیر عسل تجویز می کنه برای اینکه می دونه درست غذا نمی خوری باشه برای تامین انرژی، می دونه سردردات شدیده و روی بدن قوی تو مسکن ساده اثر نداره، روش های قدیمی بهت تجویز میشه، تازه اونم که مستقیم و غیرمستقیم ثابت کرده که دوستت داره.»
    یعنی واقعا حرفای میلاد درسته؟ واقعا اینا رو مطمئن بود که گفت؟ دوست داشتم همین الان به همه حرفای میلاد فکرکنم ولی نمی شد، سرم بدجور درد می کرد...

    «دیانا»
    10 روز گذشته بود، به سختی به خودم مسلط شدم، دلم برای کار تنگ شده بود، برای دفع دلتنگی توی دفترم بودم که غزل زنگ زد:
    -سلام.
    -سلام دیانا خوبی؟
    -خوبم، تو چطوری؟
    -من که عالی.
    -به به، چی شده؟ عشقت بهت چشمک زده؟
    -چشمک چیه؟ داره میاد خواستگاری.
    -دیوونه، خب بگو ببینم چیکار داری، من سرم شلوغه غزل.
    -خب گفتم دیگه.
    -چیو گفتی؟
    -اینکه داره میاد خواستگاری.
    -شوخیت گرفته؟
    -نه به جون داداشام.
    -یعنی میلاد ایرانمنش داره میاد خواستگاری تو؟
    -مگه من چمه؟
    -اوف غزل مثل آدم حرف بزن، یه روده راست که تو شکمت نیست، آدم نمی دونه باور کنه یا نه؟
    -احمق جون گفتم به جون داداشام، دیشب مهدیار فرحمند زنگ زد، به بابام گفت اگه اجازه بدید آخر هفته برای امر خیر مزاحم بشیم، بابای منم که از خدا خواسته برای اینکه من رو شوت کنه گفت قدمتون روی چشم، بعد دوباره خواستم مثل دفعات قبل بگم من که گفتم هیچ خواستگاری حق نداره بیاد تو این خونه، بابام گفت والا این پسر اونقدر مودبانه صحبت کرد و اونقدر محترمانه درخواست کرد که نتونستم نه بگم، حالا بذار این یکی استثناء بیاد بعد بگو نمی خوایش، هیچی دیگه داشتم می رفتم توی اتاق که محمد از بابام پرسید حالا کی بود؟ گفت خودشو مهدیار فرحمند معرفی کرده و گفته برای دوستش قراره خدمت برسیم، دیانا دوستش همون میلاد میشه دیگه نه؟ آخه دوستهای دیگه اش که مادر و پدر دارند، به اون نمی رسه که زنگ بزنه، هان؟
    -آره خودشه.
    -دیانا باورم نمیشه، من تو رویاهامم نمی دیدم که میلاد ایرانمش بیاد خواستگاریم، خصوصا اینکه خودمم عاشقش بودم و جونمم براش میدم.
    -خوبیش اینه که اونم با علاقه داره میاد جلو.
    -از کجا می دونی؟
    -آقای فرحمند گفت؛ وقتی بندرعباس بودیم پرسید نامزد داری یا نه؟ گفت دل دوستش پیش تو گیر کرده ولی مطمئن نیست، قرار شد هر وقت مطمئن شد به من بگه.
    -گفت؟
    -دلت خوشه غزل.
    -الهی بمیرم دیانا، من اصلا نباید زنگ می زدم و بهت می گفتم، منه احمق رو بگو، خودم خوشحالم حالیم نیست که تو چه حالی داری.
    -نه عزیزم، عیبی نداره، اتفاقا خوب کردی، چون خوشحال شدم که حداقل تو به مراد دلت رسیدی.
    -مراد کیه دیانا؟ بگو آقا میلاد.
    -بچه پررو، اینقدرم ضایع بازی در نیار، مامانت نمیگه تو تا دیروز اصلا نمی گذاشتی خواستگار زنگ در رو بزنه حالا چی شد یهویی یکی اومد و نشناخته قبولش کردی؟
    -بی خیال، میگم دلم تنوع می خواست، بعد کم کم نشون میدم که عاشقشم.
    -هرجور راحتی، برو به کارات برس که فردا آخر هفته است.
    -تو هم میای دیگه؟
    -برای چی من؟
    -خب بیا، هم مهدیار رو از نزدیک می بینی، هم به من کمک می کنی برای استرسم.
    -ببینم مامانم چی میگه، شاید درست نباشه، باهاش مشورت می کنم بهت خبر میدم.
    -باشه پس فعلا.
    -خداحافظ.
    موبایلم رو گذاشتم توی کیفم و قبل از اینکه قطره اشک کمین کرده توی چشمم پایین بیاد، یه لیوان آب خوردم و از منشی خواستم موکلم رو بفرسته داخل.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -یعنی چی نمیشه مامان؟ چرا خب؟
    -درست نیست، اون دختر به عقل ناقص خودش یه پیشنهادی داده؛ تو که نباید قبول کنی؛ شاید حرف بخوان بزنن که فقط خودشون بخوان بدونند.
    -اصلا این حرفتون منطقی نیست، یعنی برای منم خواستگار بیاد شما نمی خوای که غزل باشه؟
    -نه، دوستید که هستید، خب دلیل نمیشه که.
    -مامان؟
    -ببین دیانا، اومدی از من اجازه گرفتی منم گفتم نه؛ حالا می تونی به حرفم عمل کنی یا می تونی بی تفاوت بلند بشی بری اونجا.
    مامان این رو گفت و سینی برنجی که دستش بود رو برداشت و رفت توی آشپزخونه، پوفی کشیدم و به دنیا نگاه کردم؛ سری به علامت تاسف برام تکون داد و گفت:
    -آخه آدمم انقدر ضایع؟ خب بگو برای چی می خوای بری دیگه.
    انگشتم رو زدم به نوک بینیم و گفتم:
    -هیس؛ صداتو بیار پایین، به تو چه اصلا؟
    -هیچی، فقط محض اطلاع امشب ترانه میاد اینجا، پاشو یه دستی به سر و وضعت بکش.
    -این دانیار هم که یه خط در میون اینجاست، انگار نه انگار برای خودش خونه و زندگی داره.
    -پاشو خواهر شوهر، پاشو برو به غزل هم زنگ بزن بگو که نمیری.
    -باشه.

    «مهدیار»
    امشب من و میلاد و مهدیس و پدربزرگشون اومده بودیم برای میلاد خواستگاری. همه حرف ها زده شد، میلاد و غزل خانمم رفته بودند بیرون تا صحبت کنند، حالا پدر غزل خانم می خواست که عروسی رو بندازه برای سه ماه دیگه و این مدت هم بچه ها نامزد باشند که گفتم:
    -ببخشید، من قصد جسارت ندارم، ولی از اونجایی که من رفیق یا بهتر بگم داداش میلادم و قابل دونسته تا من رو با خودش تا اینجا آورده، پس بهتره حرف دلش رو بزنم، می دونم اگه اینجا بود چیزی نمی گفت ولی خوب می دونم چی تو دلش می گذشت، شما اگه مشکلی با تهیه جهاز و یا مقدمات عروسی ندارید، حداکثر تا دو هفته آینده مراسم بگیریم، خوشبختانه هم میلاد ما به اندازه کافی با غزل خانم برخورد داشته و در موردش پرس و جو کرده و دوستش داره هم غزل خانم تا حدود زیادی میلاد رو دیده و بالاخره یه چیزایی ازش می دونه، شنیدم که دخترتون هیچ خواستگاری رو نمی پذیرفتند ولی برای آقا میلاد ما هیچ مشکلی نداشتن، پس شکی نیست که ایشونم احساساتی هر چند اندک نسبت به میلاد دارند و دیگه یه خانم فهمیده و بالغ هستند پس نمیشه گفت که به خاطر شهرت و این چیزاست، ولی درهر صورت تصمیم با شماست.
    آقای نامدار:
    -درسته پسرم، من وقتی خودم خبر اومدن خواستگار رو به دخترم دادم طبق دفعات قبلی منتظر واکنش و غرغرهاش بودم، همین اتفاق هم افتاد ولی به محض شنیدن اینکه شما زنگ زدید دیگه چیزی نگفت، از طرفی می دونستم چون دلش پیش یکی دیگه است این چند سال تمام خواستگارهای خوبش رو رد می کنه، برای همین خیالم راحت شد که اون شخص همین آقا میلاد بوده، الانم من مشکلی ندارم، اگه گفتم سه ماه برای خود بچه ها بود، بازم اگه خودشون نخواستند من بلافاصله دست به کار میشم برای مقدمات عروسی.
    پدربزرگ میلاد گفت:
    -پس با خودشون حرف می زنیم، اگه راضی بودند تا همون دو هفته دیگه ای که آقا مهدیار گفت این دوتا بچه ها رو می فرستیم سر خونه و زندگیشون، تا اینجوری هم این پسر ما از مزاحم شدن به خونه مهدیار دست بر داره، هم این دخترم دیگه نگران غذا و خواب برادرش نیست، خودشم آرامش و نظم و هدف به زندگیش بر می گرده.
    بعد که میلاد اومد خودشم خواست عروسی رو زودتر برگزار کنند، گفت هرچی قراره بدونیم در مورد هم می دونیم پس نیازی نیست سه ماه صبر کنیم، برای همین هم قرار شد پس فردا برند سراغ خریدهاشون و بعدشم کارهای دیگه...
    شب هم موقع برگشت میلاد رفت خونه مهدیس، من هم اونقدر رفتم تا رسیدم به جایی که نه آب بود نه آبادی، از ماشین پیاده شدم، ماه مثل همیشه بهم چشمک می زد، بهش نگاه کردم و داد زدم:
    -چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ یعنی انقدر نفرت انگیز شدم؟ چرا؟ چرا دارم اینجوری میشم؟ چرا هیچی سر جای خودش نیست؟ چرا این احساس من که سالها تو خواب عمیقش بودش داره بیدار میشه؟ حالا دیگه چه فایده؟ همش حس نگرانی، حس عذاب وجدان، حس دلتنگی، حسِ... حسِ... نه، دیگه هیچ حسی نیست، منتظر نباش، من نه عاشقم، نه می خوام که بهش فکر کنم و نه می خوام مثل میلاد خودم رو بندازم تو زندگی پر از مسئولیتی... من وقتی نمی تونم درست مراقب خودم باشم، چطوری مراقب یه دختر باشم؟ من وقتی نمی تونم محکم و قوی مثل همیشه راه برم و برخورد کنم چطوری بشم تکیه گاه یه نفر دیگه؟ به آسمون و جاهای دیگه اش نگاه کردم و فریادم بلندتر شد:
    -کجایی بابا؟ تو چی گفتی؟ گفتی باید از مامان ساحلم مراقبت کنم؟ گفتی اگه نتونم از یه نفر مراقبت کنم نمی تونم از چند نفر مراقبت کنم؟ آره درسته، من وقتی نتونستم مراقب مامانم باشم تا انقدر مظلومانه سر سجاده نمازش چاقو تو قلبش فرو نره، چطوری می تونم از یه زن تو زندگیم مراقبت کنم؟ از بچه هایی که متولد میشند؟ از عروس و دامادی که نصیبم میشه؟ از زندگیم، چطوری؟ اصلا اینا به کنار، وقتی من محبت پدری ندیدم چطوری برای بچه هام پدر باشم؟
    بابا من بلد نیستم، نمی دونم یه مرد چطوری با بچه اش حرف می زنه، درد و دل می کنه، اگه خدا بهم پسر داد چطوری براش برم خواستگاری؟ باید چی بگم؟ هان؟
    دوباره به مهتاب خیره شدم، اونقدر که نفهمیدم چقدر زمان گذشت و من کمی آروم شدم:
    -آره مهتاب من، آره ماه من، من دارم با تو زندگی می کنم، همین کافیه، من دوباره احساساتم رو خفه می کنم تا من رو به این روز نندازه، مطمئن باش...
    سوار ماشینم شدم و برگشتم خونه، توی تاریکی راه اتاقمو پیش گرفتم، آباژور رو روشن کردم، با دیدن چندتا کروات میلاد یاد حرفاش افتادم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «من بعد از 27 سال رفاقت هنوز ندیدم به جز مادرت و خودم برای کسی نگران بشی، حتی مامان بزرگت و حسام، خاله ات، مهدیس که میگی خواهرته؛ هیچکدوم، تو زندگی تو فقط دوتا شخص وجود داشت که اگه اونا سردرد می شدند تو تب می کردی، اونم من و مادرت، حالا برای خانم مهرپرور نگران میشی، بی خواب میشی، بی قرار میشی، دلتنگ میشی، یه کله پا میشی میری بندرعباس دنبالش، برش می گردونی و در مقابل از برادرش تضمین می گیری که چیزی بهش نگن ،از اون روز درست غذا نخوردی، سر دردات دائمی و شدید شدند، شبها چشم رو هم نمی گذاری، تو آینه خودت رو دیدی؟ چشمهات از قرمزی مثل خون شده، ریش و سبیلیت رو دیدی؟ چندروزه اصلاح نکردی؟ تو هر روز دوش می گرفتی ولی الان سه روزه به زور از جات بلند میشی، مهدیار به خدا باور کن فقط با جون خودت بازی نمی کنی، منم که می بینمت دارم عذاب می کشم که کاری از دستم بر نمیاد، قبول کن که تو مهدیار فرحمندی نیستی که قبل از آشنایی با خانم مهرپرور بودی.»
    تنم گر گرفته بود، لباسم رو در آوردم و پرتش کردم روی زمین، دراز کشیدم روی تخت و سعی کردم بخوابم:
    «بسه، خانم مهرپرور قبلش گروگان گرفته شده بود، خودش پیغام گذاشته بود؛ می دونستیم پیش عموته ولی انقدر نگران نشدی، بهتر بگم اصلا نگران نشدی، حالا اینبار باوجود اینکه مهرزاد نبود، خودش گفته بود میره سفر و جواب تلفن نمیده، تو اینجوری داشتی بال بال می زدی؛ تو بندرعباس خودت گفتی به خاطر اینکه مزاحمش شده بودن درگیر شدی،گرفتی من رو؟
    -مگه اینا نشونه های عاشقیه؟
    -اگه وقتی نزدیکت نیست دلتنگشی، اگه وقتی ازش خبری نداری بی قرار میشی، اگه از اینکه بلایی سرش بیاد دیوونه میشی و نگران، اگه از اینکه کسی مزاحمش بشه غیرتت اذیتت می کنه، اگه با دیدنش آروم میشی، آره داداش، نشونه های عاشقیه، حتی بیشتر از اون.»
    اینجوری نمی شد، زیر لب گفتم:
    -خدا لعنتت نکنه میلاد، ببین باهام چیکار کردی؟
    بعد به خودم گفتم مهدیار چی شد؟ تا همین یک ساعت پیش قرار شد دیگه به هیچ چیز فکر نکنی، قرار شد احساساتت بهت غلبه نکنه پس چی شد؟
    بلند شدم و رفتم سمت حموم، توی اون هوا بازم آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش، از سردیش نفسم داشت بند می اومد ولی بدنم بهش عادت کرد:
    « درسته که خیلی دخترا به خاطر پول، تیپ، قیافه، چشمهامون، خوشگلیمون ،شغل و شهرتی که داشتیم دوستمون دارند، ولی مگه من و تو بهشون توجه کردیم، مگه ما واقعا دوست داشتنشون رو دیدیم؟ مگه ثابت کردند؟ مگه ما نگران حال و روزشون شدیم؟ نوچ، از طرفی دیگه، خانم مهرپرور مثل اون دخترایی نیست که ما اطرافمون فراوون دیدیم، برادرش می گفت تو این روزا که دغدغه همه دخترا شده این که کدوم سلفی رو بذارن برای عکس پروفایل برنامه هاشون، خواهرش دغدغه اینو داره که کدوم زن بیچاره ای می خواد از شوهرش طلاق بگیره؛ ولی چون پول وکیل خوب رو نداره باید بسوزه و بسازه؛ یادته جوون تر که بودیم یه بار به زور از زیر زبونت کشیدم که دوست داری همسر آیندت چجوری باشه ؟اونموقع هم مثل الان وا نمی دادی ولی بالاخره گفتی؛ به خدا خانم مهرپرور همون نشونه ها رو داره."
    چشمهام رو بستم و سرم رو تکون دادم، ولی انگار این افکار و صدای میلاد نه تنها دور نمی شد بلکه بیشتر حس می شد:
    «مانتو کوتاه و چسب نمی پوشه؛ دنبال مد نیست؛ کفش پاشنه بلند نمی پوشه؛ شلوار تنگ نمی پوشه؛ شالش رو جوری سر نمی کنه که نصف موهاش از جلو و نصفش از پشت برابر باشه، مشخصه که به مسائل اینجوری مقیده ولی فقط چادر نداره، وگرنه همه چیزش عالی، لباسهاش ساده اما شیک، رنگ های جیغ استفاده نمی کنه، مهم تر می دونی چیه؟خودشه مهدیار، نصف وقتش رو جلوی آینه نیست، هیچ آرایشی نداره، بخدا من مطمئنم از کرم دست و صورتم استفاده نمی کنه، وقتی باهاش غذا بخوری اعصابت خورد نمیشه از اینکه مدام مشغول چک کردن رژلبش باشه که نکنه پاک بشه، باهاش جایی میری خیالت راحته به بهونه شستن دستهاش نمیره تجدید آرایش کنه، اگه مشکلی پیش بیاد و گریه اش بگیره مطمئنی ازش نمی ترسی، چون اشکهاش بیاد ریمل و خط چشمش قراره همه صورتش رو سیاه کنه، وقتی باهاش حرف می زنی یا باهات حرف می زنه تو چشمات نگاه نمی کنه، دختر محکم و مقاومیه، وظیفه شناسه، مهدیار وقتی به خاطر تو که موکلش بودی این همه این در و اون در زد، این همه تحقیق و ریسک کرد، خودش رو انداخت تو دل شیر، ببین اگه همسرش باشی چیکار می کنه برات، باباش از اون پولداراست، می تونست تو خونه بشینه یا با پول باباش بره دور دنیا رو بگرده، هرشب پارتی های مختلف باشه، ولی درس خونده، کار داره، از پول خودش خرج می کنه، هرچی هست روِ؛ برابرِ؛ شرم و حیا داره، اون جونش واسه تو در میره ولی یه ذره عشـ*ـوه و ناز نداره، مهدیار تو که باید یه روز ازدواج کنی، خب یک سال زودتر،با یکی که دوستت داره، یکی که برات مهمه. این همون دختریه که بابات توی وصیت نامه اش گفته بود، اون خواسته بود یه دختری انتخاب کن که تک باشه و دست نیافتنی، پس حواست رو جمع کن. تو این دختر رو دوست داری مهدیار، بفهم...»
    داد زدم:
    نه... نه... نه... من هیچکس رو دوست ندارم، من فقط مامانم رو دوست داشتم، فقط مامانم رو...
    و آخرین حرف میلاد مثل پتک به سرم خورد:
    « اگه یه روز بفهمی من رفتم خواستگاری خانم مهرپرور و اونم قبول کرده و هردومون برات کارت دعوت آوردیم چیکار می کنی؟»
    فکر کردن نداره، آره اصلا فکر کردن نداره، به زودی جوابت رو میدم آقا میلاد... جوابی که انتظارش رو نداری...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا