از فرودگاه تاکسی گرفتم سمت ساحل، فرقی نداشت کجا و کدوم ساحل، باید از یه جایی شروع می کردم، از ماشین پیاده شدم و دوباره شماره خانم مهرپرور رو گرفتم، بازم خاموش بود. از میلاد خواسته بودم تا عکسش رو از برادرش بگیره،گذاشته بودم توی کیف پولم، بیرونش آوردم و شروع کردم، نمی خواستم عکسش رو نشون بدم ولی چاره ای نبود،ب ه افرادی که نزدیک اسکله و اون اطراف کار می کردن نشون دادم و پرسیدم که این خانم رو این اطراف دیدن یا نه. می دونستم برام مشکل پیش میاد و کلی معطل میشم برای همین از ترفند قبلی استفاده کردم، ریشم که توی این
مدت بیشتر از یک ماه به اندازه کافی بلند شده بود، عینک آفتابی زدم و چشمام رو زیرش مخفی کردم، کلاه آفتاب گیر هم گذاشته بودم روی سرم، با لباس عادی، پیراهن سرمه ای با شلوار پارچه ای مشکی و کلی دعا کردم تا کسی من رو نشناسه.
روز سوم بود که اومده بودم بندرعباس. عکس رو به یه نفر که نزدیک به آلاچیق های ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت نشون دادم، به محض دیدنش دید گفت:
-شما دنبال این خانم هستین؟
-بله؛ شما می شناسینش؟
-بله، الان یه ماهی میشه که هر روز عصر حدودای ساعت 5 میاد اینجا، یه نوشیدنی از من می خره و یک ساعتیکنار دریا قدم می زنه،گاهی تا زانوهاش از آب خیس میشه،بعدشم میره و دوباره روز بعد،همیشه تنها میاد و چند
باری مزاحمش شدند، شما چه نسبتی باهاش داری؟
-یکی از آشناهاشون هستم، می دونید کجا اقامت داره؟
-نه والا؛ ولی هر روز میاد،احتمالا تا یک ساعت دیگه پیداش میشه، دختر فراریه؟
-حرف دهنت رو بفهم آقا، زود قضاوت نکن دیگران رو، از توضیح و کمکتون ممنونم. اگر این خانم امروز اومد نگید من سراغشو گرفتم؛ چون اگه بعد از اون اتفاقی براش بیفته یا دوباره غیبش بزنه شما مسئولی و باید اینایی که به من گفتی رو با آب و تاب بیشتر به برادران نیروی انتظامی توضیح بدی، یاعلی.
منتظر نموندم و از اونجا دور شدم، عکس رو گذاشتم توی جیبم و رفتم سمت آخرین آلاچیق و نشستم و متنظر موندم تا بیاد.
با میلاد تماس گرفتم و گفتم که جاش رو فهمیدم و توی بندرعباس هستش، ازش خواستم به برادرش اطلاع بده؛ ولی محض احتیاط فعلا مادرش رو در جریان نگذارند، بعد همین که موبایلم رو قطع کردم یه دختر گفت:
-می تونم بشینم؟
با تلخی و تندی گفتم:
-نه خیر.
-چرا؟خب تا دوست دخترت بیاد تنها نمون، من می شینم پیشت.
چنان با عشـ*ـوه حرف می زد که دلم می خواستم همه خستگیم رو سرش خالی کنم، همه سعیم رو کردم تا به صورت و لباس و هیکلش نگاهی نکنم؛ چون می تونستم حدس بزنم چطوری لباس پوشیده و صورتش هم از آرایش حالم رو به هم می زنه:
-من منتظر دوست دخترم نیستم، شمام مزاحم نشو برو خانم.
با پررویی نشست روی صندلی جلوم و گفت:
-بچه کجایی عزیزم؟ هم تیپت عالیه و شیکی، هم لهجه و طرز صحبتت خیلی با کلاس و قشنگه، هم پوستت
روشنه، عینکت رو بردار ببینم چشمات رو.
صدام رو بلند کردم و با همه عصبانیتم گفتم:
-خانم من محترمانه گفتم من رو تنها بگذارید، می رید یا جور دیگه ای برخورد کنم؟
-چرا داد می زنی؟خب داریم حرف می زنیم.
-من با دخترای خیابونی و بی شرم و حیایی مثل تو حرفی ندارم، گورتو گم کن تا فرم صورتت رو خراب نکردم.
-وای، چه بدخلق و عصبانی، انگار نوبرشو آوردن.
قبل از اینکه بلند بشم و کاری بکنم که نباید از جاش بلند و چیشی گفت و بعد دور شد، حتی تا آخرین لحظه بهش نگاه نکردم و مطمئنم اگه ببینمش نمی شناسمش. با همون اعصاب داغوونم همونجا نشستم و منتظر موندم، چشمام رو به دریا دوخته بودم و گوش سپردم به صدای موج و سعی داشتم اون آرامشی که خانم مهرپرور می گفت رو درک کنم، به خودم که اومدم ساعتم رو نگاه کردم،5 و 10 دقیقه بود، فورا بلند شدم و رفتم سمت همون دکه و از همون پسر پرسیدم:
-ببینم آقا، اون خانم که گفتی اومد؟
-بله اومد یه نسکافه گرفت و رفت، اوناهاش.
برگشتم سمت دریا رو نگاه کردم و پرسیدم:
-کدوم؟
-همون که کفش و مانتو صورتی داره.
-آهان، ممنون.
خواستم برم که گفت:
-آقا یه لحظه.
-بله؟
-اونجا رو نگاه کنید.
با انگشت اشاره سمت چپ رو نشون داد و گفت:
-اون پورشه رو می بینی؟
-خب؟
-4 تا پسرن که هر روز میان اینجا، اهل اینجا نیستند، دانشجوان، هر روز میان اینجا و ترانه بندری می گذارند و می رقصند، کلی دختر و پسر رو دور خودشون جمع می کنند، یکیشون تا حالا چند بار مزاحم اون خانم شده، ولی خب اینجا همیشه پر از رفت و آمده و نمی تونه کاری بکنه، اون خانمم برای همین زیاد نمی ترسه و هر روز میاد، گفتی آشناشی، خواستم بهت بگم تا بدونی.
-اتفاقا ممنونم، خوب شد گفتی، میشه بگی دقیقا کدومشون مزاحم میشه؟
-نمی خوای که دعوا راه بندازی؟
-نه، من این خانم رو امروز می برم تهران، دیگه دستش بهش نمی رسه؛ ولی می خوام بشناسمش.
-والا نمی دونم، شایدم مزاحمتی نداره، چون اون خانم واکنش نشون نمیده، شاید بهش علاقه داره، به هر حال....
چند لحظه مکث کرد و نگاهش رو دوخت سمت پورشه و پسرهای اطرافش و گفت:
-اون پسری که لباسش سفیده، خودشه، انگار بازم داره میره سراغش.
-بازم ممنونم آقا.
اطرافم رو نگاه کردم و رفتم سمت خانم مهرپرور، سعی کردم بدون جلب توجه، خودم رو زودتر برسونم پیشش ولی موفق نشدم و اون نامرد زودتر رسید، منم همون نزدیکی صبر کردم تا ببینم قضیه چیه؟ خودم رو سرگرم موبایل نشون دادم، ولی گوشام رادار شده بود:
-سالم خانم خانما.
-بازم شما؟
-چرا از دیدنم ناراحت میشی؟
-چرا باید خوشحال بشم؟ خیر سرم اومدم اینجا راحت باشم و بی دغدغه، ولی شما هر دفعه کلا اعصاب منو داغوون می کنی، چند بار بگم مزاحمم نباشید؟
-مگه حرف بدی می زنم؟ گفتم می خوام باهات باشم بد برداشت کردی و یکی زدی گوشم، گفتم دوستت دارم، بگذار یه مدت با هم باشیم تا آشنا بشیم شاید قسمت شد و از من خوشت اومد، تف انداختی تو صورتم،گفتم اصلا آدرس بده مستقیم بیام خواستگاری تا بدونی نیتم بد نیست گذاشتی رفتی، اینبارم که هنوز حرف نزده میگی برو.
-چون دلم خواست، چون خوشم نمیاد ازت، نه از تو نه از هم جنس های تو، متنفرم ازتون، دست از سرم بردار و برو.
-نگذار چیزی بشه که نباید بشه.
-منو تهدید می کنی؟ به چی؟ بابا هر روز موقع رقصت اونجا کلی دختر دورت حلقه می زنند و خودشون رو خفه می کنند برات، برو سراغ یکی از اونا، چرا گیر دادی به من؟
دیدم که پسره رفت نزدیکش و گفت:
-آخه تو خیلی خوشگلی نمیشه ازت گذشت.
بعد دستش رو دراز کرد تا دست خانم مهرپرور رو بگیره؛ ولی فورا لیوان نسکافه رو پرت کرد طرفش و گفت:
-دستت به من بخوره بیچاره ات می کنم.
-انقدر لج بازی نکن، اینبار با زور می برمت.
من به عنوان یه پسر فهمیدم که این حرفش کاملا جدی بود و اینو وقتی کامل برگشتم از توی صورت خانم مهرپرورم خوندم، ترسید و سکوت کرد، پسره گفت:
-سکوت علامت رضاست دیگه، بیا بریم.
-من هیچ جایی نمیام، نگذار داد و بیداد راه بندازم مردم رو بندازم به جونت.
-تو اهل داد و بیداد نیستی، اگه بودی همون اول اینکار رو می کردی، راستش رو بگو از چی می ترسی؟
-از هیچی، داد نزدم چون فکر کردم آدمی و میری دنبال کارت ولی نخیر، تو سیریش تر از این حرفایی.
-گفتم که چون خوشگلی، از دور اندامت آدم رو وسوسه هرکاری می کنه، در ضمن، چرا من مطمئنم از چیزی فرار کردی و اومدی اینجا، می دونم تو کدوم هتل اقامت داری، مال این شهر نیستی، الانم با من میای پس قبلش بگو از چی فرار کردی؟
جمالت آخرش رو درحالیکه قدم به قدم بهش نزدیک می شد می گفت و خانم مهرپرور قدم به قدم عقب تر می رفت، بعد از جمله آخرش بازو خانم مهرپرور رو گرفت و همزمان جیغ خفه ای کشید، صبرنکردم، موبایل رو گذاشتم جیبم و با مشت زدم توی صورتش، افتاد روی زمین، فورا نشستم روی سـ*ـینه اش و مشت دیگه ای حواله اش کردم و گفتم:
مدت بیشتر از یک ماه به اندازه کافی بلند شده بود، عینک آفتابی زدم و چشمام رو زیرش مخفی کردم، کلاه آفتاب گیر هم گذاشته بودم روی سرم، با لباس عادی، پیراهن سرمه ای با شلوار پارچه ای مشکی و کلی دعا کردم تا کسی من رو نشناسه.
روز سوم بود که اومده بودم بندرعباس. عکس رو به یه نفر که نزدیک به آلاچیق های ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت نشون دادم، به محض دیدنش دید گفت:
-شما دنبال این خانم هستین؟
-بله؛ شما می شناسینش؟
-بله، الان یه ماهی میشه که هر روز عصر حدودای ساعت 5 میاد اینجا، یه نوشیدنی از من می خره و یک ساعتیکنار دریا قدم می زنه،گاهی تا زانوهاش از آب خیس میشه،بعدشم میره و دوباره روز بعد،همیشه تنها میاد و چند
باری مزاحمش شدند، شما چه نسبتی باهاش داری؟
-یکی از آشناهاشون هستم، می دونید کجا اقامت داره؟
-نه والا؛ ولی هر روز میاد،احتمالا تا یک ساعت دیگه پیداش میشه، دختر فراریه؟
-حرف دهنت رو بفهم آقا، زود قضاوت نکن دیگران رو، از توضیح و کمکتون ممنونم. اگر این خانم امروز اومد نگید من سراغشو گرفتم؛ چون اگه بعد از اون اتفاقی براش بیفته یا دوباره غیبش بزنه شما مسئولی و باید اینایی که به من گفتی رو با آب و تاب بیشتر به برادران نیروی انتظامی توضیح بدی، یاعلی.
منتظر نموندم و از اونجا دور شدم، عکس رو گذاشتم توی جیبم و رفتم سمت آخرین آلاچیق و نشستم و متنظر موندم تا بیاد.
با میلاد تماس گرفتم و گفتم که جاش رو فهمیدم و توی بندرعباس هستش، ازش خواستم به برادرش اطلاع بده؛ ولی محض احتیاط فعلا مادرش رو در جریان نگذارند، بعد همین که موبایلم رو قطع کردم یه دختر گفت:
-می تونم بشینم؟
با تلخی و تندی گفتم:
-نه خیر.
-چرا؟خب تا دوست دخترت بیاد تنها نمون، من می شینم پیشت.
چنان با عشـ*ـوه حرف می زد که دلم می خواستم همه خستگیم رو سرش خالی کنم، همه سعیم رو کردم تا به صورت و لباس و هیکلش نگاهی نکنم؛ چون می تونستم حدس بزنم چطوری لباس پوشیده و صورتش هم از آرایش حالم رو به هم می زنه:
-من منتظر دوست دخترم نیستم، شمام مزاحم نشو برو خانم.
با پررویی نشست روی صندلی جلوم و گفت:
-بچه کجایی عزیزم؟ هم تیپت عالیه و شیکی، هم لهجه و طرز صحبتت خیلی با کلاس و قشنگه، هم پوستت
روشنه، عینکت رو بردار ببینم چشمات رو.
صدام رو بلند کردم و با همه عصبانیتم گفتم:
-خانم من محترمانه گفتم من رو تنها بگذارید، می رید یا جور دیگه ای برخورد کنم؟
-چرا داد می زنی؟خب داریم حرف می زنیم.
-من با دخترای خیابونی و بی شرم و حیایی مثل تو حرفی ندارم، گورتو گم کن تا فرم صورتت رو خراب نکردم.
-وای، چه بدخلق و عصبانی، انگار نوبرشو آوردن.
قبل از اینکه بلند بشم و کاری بکنم که نباید از جاش بلند و چیشی گفت و بعد دور شد، حتی تا آخرین لحظه بهش نگاه نکردم و مطمئنم اگه ببینمش نمی شناسمش. با همون اعصاب داغوونم همونجا نشستم و منتظر موندم، چشمام رو به دریا دوخته بودم و گوش سپردم به صدای موج و سعی داشتم اون آرامشی که خانم مهرپرور می گفت رو درک کنم، به خودم که اومدم ساعتم رو نگاه کردم،5 و 10 دقیقه بود، فورا بلند شدم و رفتم سمت همون دکه و از همون پسر پرسیدم:
-ببینم آقا، اون خانم که گفتی اومد؟
-بله اومد یه نسکافه گرفت و رفت، اوناهاش.
برگشتم سمت دریا رو نگاه کردم و پرسیدم:
-کدوم؟
-همون که کفش و مانتو صورتی داره.
-آهان، ممنون.
خواستم برم که گفت:
-آقا یه لحظه.
-بله؟
-اونجا رو نگاه کنید.
با انگشت اشاره سمت چپ رو نشون داد و گفت:
-اون پورشه رو می بینی؟
-خب؟
-4 تا پسرن که هر روز میان اینجا، اهل اینجا نیستند، دانشجوان، هر روز میان اینجا و ترانه بندری می گذارند و می رقصند، کلی دختر و پسر رو دور خودشون جمع می کنند، یکیشون تا حالا چند بار مزاحم اون خانم شده، ولی خب اینجا همیشه پر از رفت و آمده و نمی تونه کاری بکنه، اون خانمم برای همین زیاد نمی ترسه و هر روز میاد، گفتی آشناشی، خواستم بهت بگم تا بدونی.
-اتفاقا ممنونم، خوب شد گفتی، میشه بگی دقیقا کدومشون مزاحم میشه؟
-نمی خوای که دعوا راه بندازی؟
-نه، من این خانم رو امروز می برم تهران، دیگه دستش بهش نمی رسه؛ ولی می خوام بشناسمش.
-والا نمی دونم، شایدم مزاحمتی نداره، چون اون خانم واکنش نشون نمیده، شاید بهش علاقه داره، به هر حال....
چند لحظه مکث کرد و نگاهش رو دوخت سمت پورشه و پسرهای اطرافش و گفت:
-اون پسری که لباسش سفیده، خودشه، انگار بازم داره میره سراغش.
-بازم ممنونم آقا.
اطرافم رو نگاه کردم و رفتم سمت خانم مهرپرور، سعی کردم بدون جلب توجه، خودم رو زودتر برسونم پیشش ولی موفق نشدم و اون نامرد زودتر رسید، منم همون نزدیکی صبر کردم تا ببینم قضیه چیه؟ خودم رو سرگرم موبایل نشون دادم، ولی گوشام رادار شده بود:
-سالم خانم خانما.
-بازم شما؟
-چرا از دیدنم ناراحت میشی؟
-چرا باید خوشحال بشم؟ خیر سرم اومدم اینجا راحت باشم و بی دغدغه، ولی شما هر دفعه کلا اعصاب منو داغوون می کنی، چند بار بگم مزاحمم نباشید؟
-مگه حرف بدی می زنم؟ گفتم می خوام باهات باشم بد برداشت کردی و یکی زدی گوشم، گفتم دوستت دارم، بگذار یه مدت با هم باشیم تا آشنا بشیم شاید قسمت شد و از من خوشت اومد، تف انداختی تو صورتم،گفتم اصلا آدرس بده مستقیم بیام خواستگاری تا بدونی نیتم بد نیست گذاشتی رفتی، اینبارم که هنوز حرف نزده میگی برو.
-چون دلم خواست، چون خوشم نمیاد ازت، نه از تو نه از هم جنس های تو، متنفرم ازتون، دست از سرم بردار و برو.
-نگذار چیزی بشه که نباید بشه.
-منو تهدید می کنی؟ به چی؟ بابا هر روز موقع رقصت اونجا کلی دختر دورت حلقه می زنند و خودشون رو خفه می کنند برات، برو سراغ یکی از اونا، چرا گیر دادی به من؟
دیدم که پسره رفت نزدیکش و گفت:
-آخه تو خیلی خوشگلی نمیشه ازت گذشت.
بعد دستش رو دراز کرد تا دست خانم مهرپرور رو بگیره؛ ولی فورا لیوان نسکافه رو پرت کرد طرفش و گفت:
-دستت به من بخوره بیچاره ات می کنم.
-انقدر لج بازی نکن، اینبار با زور می برمت.
من به عنوان یه پسر فهمیدم که این حرفش کاملا جدی بود و اینو وقتی کامل برگشتم از توی صورت خانم مهرپرورم خوندم، ترسید و سکوت کرد، پسره گفت:
-سکوت علامت رضاست دیگه، بیا بریم.
-من هیچ جایی نمیام، نگذار داد و بیداد راه بندازم مردم رو بندازم به جونت.
-تو اهل داد و بیداد نیستی، اگه بودی همون اول اینکار رو می کردی، راستش رو بگو از چی می ترسی؟
-از هیچی، داد نزدم چون فکر کردم آدمی و میری دنبال کارت ولی نخیر، تو سیریش تر از این حرفایی.
-گفتم که چون خوشگلی، از دور اندامت آدم رو وسوسه هرکاری می کنه، در ضمن، چرا من مطمئنم از چیزی فرار کردی و اومدی اینجا، می دونم تو کدوم هتل اقامت داری، مال این شهر نیستی، الانم با من میای پس قبلش بگو از چی فرار کردی؟
جمالت آخرش رو درحالیکه قدم به قدم بهش نزدیک می شد می گفت و خانم مهرپرور قدم به قدم عقب تر می رفت، بعد از جمله آخرش بازو خانم مهرپرور رو گرفت و همزمان جیغ خفه ای کشید، صبرنکردم، موبایل رو گذاشتم جیبم و با مشت زدم توی صورتش، افتاد روی زمین، فورا نشستم روی سـ*ـینه اش و مشت دیگه ای حواله اش کردم و گفتم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: