کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
و ادامه ندادم. نتونستم که ادامه بدم و با وجود اینکه هنوز از شنیدن صداش سیر نشده بودم، گوشی رو قطع کردم.
به خودم گفتم:
-دردت چیه پسر؟ چرا وقتی صدات می‌زنه نمیگی جانم؟ چرا یه عزیزم بهش نگفتی تا دلش خوش بشه؟ بابا لعنتی چرا حداقل اسمش رو یه بار تنها صدا نمی‌زنی تا اون بگه جانم؟
و خودم جواب خودم رو دادم که:
-چون مهدیارم؛ چون این‌جوری بزرگ شدم؛ چون بلد نیستم با حرف عشقم رو نشون بدم، به جز مامانم کسی حرف قشنگ از من نشنیده، من فقط با عمل نشون میدم.
روز بعد طرفای ظهر بود که میلاد بهم زنگ زد برای احوال‌پرسی و گفت:
-کی میای تهران داداش؟
-دست من نیست، نمی‌دونم.
-دلم تنگ شده مهدیار، برگرد، تا کی می‌خوای به خاطر حرف پدر دیانا خودت رو از کار و خونه و دوستات دور نگه داری؟
-خب تو بیا این‌جا... خانمتم یه هوایی عوض می‌کنه.
-من نمی‌تونم بیام.
-چرا؟
-غزل حالش خوب نیست، دکتر بهش استراحت مطلق داده، نمی‌تونم با خودم بکشونمش شیراز.
-مگه حالش چه‌طوره؟ چی شده میلاد؟
-اگه خدا بخواد یه هشت ماهه دیگه عمو میشی.
دهنم از این خبر میلاد باز موند! چه‌قدر خبر خوب گاهی همه وجودت رو غرق آرامش می‌کنه، برای چند لحظه فراموش کردم که چه دردی روی سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌کنه، لبم رو به دندون گرفتم تا از خوشحالی قهقهه نزنم، به زور گفتم:
-چی گفتی میلاد؟ تو... توی بچه ننه داری بابا میشی؟ تویی که هنوز دست چپ و راستت رو نمی‌شناسی؟
-اوهوم. دعا کن پسرم به باباش نره.
-وای خدا. از کجا معلوم که پسر باشه؟
-باید باشه، چاره‌ای نداره.
-دیوانه... باورم نمیشه میلاد، هیچ خبری نمی‌تونست این‌قدر من رو خوشحال کنه، واقعا ممنون رفیق.
-حالا وقتی مجبور شدی خرجی پسرم رو بدی دیگه حرف مفت نمی‌زنی.
-رو چشمم، اصلا خودم بزرگش می‌کنم، تو فقط حسابی مراقب مامانش باش. از طرف من هم به خانمت تبریک بگو.
-فقط یه چیزی؛ کی بود از بچه خوشش نمی‌اومد؟ من؟
-برادرزاده من فرق داره با بقیه بچه‌های دنیا، مگه میشه ازش خوشم نیاد؟
-که اینطور.
-حالا چرا این‌قدر زود استراحت مطلق؟ نُه ماه رو می‌خوای گشنه پلو بخوری؟
خندید و گفت:
-نمی‌دونم والا، زن نگرفتیم، وقتی هم گرفتیم چشم کلاغ بود انگار، یه دونه از اون لاغر و ضعیف‌هاش رو سوا کردیم، هنوز هیچی نشده ضعیف شده و حس نداره، خدا به داد بعدش برسه.
صدای غزل رو شنیدم که گفت:
-میلاد؛ چی غیبت من رو پیش رفیقت می‌کنی؟
گفتم:
-خاک بر سرت،جلوی خودش داری غیبت می‌کنی؟
-نه بابا، صدمتر باهاش فاصله دارم، گوش‌هاش زیادی قوی کار می‌کنه.
-خوبه دیگه، مزه نریز. برو پیشش.
کاملا جدی شد و گفت:
-مهدیار؟
-بازچیه؟
-راستش من زنگ زدم یه چیز دیگه رو بگم، نمی‌خواستم به این‌جا برسم.
-چی؟
-داداش حال خوشت کلا نابود میشه.
-دیانا چیزیش شده؟
سکوت کرد؛ بلندتر گفتم:
-بلایی سر دیانا اومده؟
-یه جورایی داداش.
همه بدنم رو عرق سرد در برگرفت؛ من‌من‌کنان پرسیدم:
-چی؟ میلاد؛ چی شده؟
-داداش معلوم نیست دقیقا، نمی‌دونیم چه‌طوری؛ ولی مثل اینکه بعد از اذان صبح از...
-از چی میلاد؟
-از طبقه بالا که اتاقش بوده، پرت میشه پایین.
-چی میگی تو، منظورت چیه پرت شده؟ الان کجاست میلاد؟
-بیمارستان (...)، زنگ زدم به دانیار، گفت بی‌هوشه.
-تا شب خودم رو می‌رسونم.
- چه‌طوری مهدیار؟ تو که الان گفتی باباش اگـ...
-می‌رسونم خودم رو.
بعد دویدم سمت اتاق، سوئیچ ماشین و کیف پولم رو برداشتم؛ چون اومده بودم خونه خاله طبیعتا فقط نفس خونه بود، بهش گفتم:
-نفس من دارم میرم تهران.
-چرا؟ تو که گفتی نمیری.
-ببین مامانت که اومد بهش بگو میلاد زنگ زده، گفته دیانا حالش یه کمی بد شده بردنش بیمارستان، مهدیار هم با ماشین خودش رفت تهران، من رسیدم بهتون زنگ می‌زنم باشه؟
-باشه، میگم.
-آفرین، فعلا خداحافظ.
-یواش رانندگی کن مهدیار باشه؟
-حتما، فقط تنهایی نمی‌ترسی که؟
-نه.
-پس هرکسی چه به تلفن خونه زنگ زد چه دم در، جواب نده تا مامانت بیاد، خب؟
-خیالت راحت.
-من رفتم.
-خداحافظت.
سوار ماشینم شدم و خودم رو رسوندم به اون تهران نفرین شده...
***
-ببخشید خانم، دیانا مهرپرور رو کجا می‌تونم ببینم؟کدوم اتاق یا بخش؟
-اجازه بدید.
دستی روی شونه‌ام نشست و گفت:
-مهدیار؟
برگشتم، دانیار بود، به پرستار گفتم:
-نیازی نیست خانم.
بعد برگشتم سمت دانیار و پرسیدم:
-چی شده دانیار؟ کجاست خواهرت؟
-چرا اومدی تو؟
-از من توقع دیگه‌ای داشتی؟
-کی بهت خبر داد؟
-میلاد.
-نیاز نبود پسر.
-پرسیدم حال دیانا چه‌طوره؟
-فعلا هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-دعا کن براش مهدیار.
-نمی‌فهمم، اصلا چرا این‌جوری شد؟
-همه دارند میگن خودکشی؛ ولی کسی از طبقه دوم که خودکشی نمی‌کنه، اون هم دیانا. مطمئنم که اتفاقی پرت شده.
-غیر از این باشه دیگه اسمش رو نمیارم.
-چه‌قدر به بابام گفتم دیگه این‌قدر زیاده‌روی نکن، به خرجش نرفت که نرفت.
-کجاست دانیار؟ الان کجاست؟
-بیا بریم.
همراه با هم رفتیم سمتی که دانیار نشون داد، مادرش یه گوشه قرآن می‌خوند خواهرش یه گوشه گریه می‌کرد، پدرش خیره به دیوار روبه رو بود و همسرش قدم می‌زد، رفتم نزدیک‌تر و جوری که همه بشنوند گفتم:
-چه بلایی سر دیانای من اومده؟
پدرش اولین نفر بود که متوجه من شد؛ بلند شد و گفت:
-تو چرا این‌جایی؟
-پس باید کجا باشم؟
-هرجایی به جز تهران.
-هیچ جا نمیرم جز تهران تا وقتی حال دیانا خوب بشه.
-همین که براش دعا کنی کافیه.
-دعا؟ من تا خود خدا هم میرم اگه پای دیانا وسط باشه.
چیزی نگفت، برگشتم سمت خواهرش و پرسیدم:
-دکترا چی میگن؟
-از صبح هر چی می‌پرسیم میگن فعلا هیچی نمی‌تونیم بگیم، همین. نه کمتر از این جمله نه بیشتر. همینم داره ما رو می‌ترسونه.
-بعد شما در برابر این جمله مسخره و بی سر و ته سکوت کردید؟
دانیار:
-چیکار کنیم مهدیار؟ یقه دکتر رو بگیریم؟
همون لحظه دکتری تقریبا جوون از اتاق دیانا بیرون اومد، به سمتش رفتم و گفتم:
-حال این مریض چه‌طوره دکتر؟
-من از صبح چندین بار برای اعضای این خانواده توضیح دا...
صدام رو یه کمی بردم بالا و گفتم:
-الان من دارم می‌پرسم، مهم نیست چی به اعضای خانواده بیمار گفتید، جواب من رو بدید.
-آروم باشید آقای محترم. ما فعلا هیچی نمی‌تونیم به شما بگیم.
-اگه شما نمی تونید پس کی می‌تونه؟ بابای من؟ مگه دکتر نیستید؟ مگه درس نخوندید؟
-چه ربطی داره جوون؟
-ربطش اینه که همین الان کامل از شرایط این بیمار بگید تا بدونم حالش چه‌طوره؟
-نسبت شما با بیمار چیه؟
-شما فکر کنین همه کس بیمار، من می‌شنوم.
-ببینین آقای همه کسش، من الان هرچی بگم همش براساس حدس و گمان پزشکی هستش، شما صبر کنید دو ساعت دیگه که جواب آزمایشات ایشون اومد من بهتون میـ...
-ببین دکتر، اون دختری که الان روی اون تخت خوابیده همه زندگی و دنیای منه، من رو می‌شناسی؟مهدیارم، مهدیار فرحمند، به گوشت خورده؟ کسی که اگه خار به پای اون دختر بره همه شهر رو به آتیش می‌کشه، پس قبل از اینکه این بیمارستان رو روی سرتون خراب کنم به زبون ساده بگید حالش چه‌طوره، ادبیات و اصطلاح پزشکی تحویل ندید.
-کار از این تهدید‌ها گذشته برای خراب‌کردن بیمارستان، شما آروم بـ...
داد زدم:
-به روح مادرم قسم می‌خورم کاری که گفتم رو می‌کنم اگه اون دختر حالش خوب نشه، از هیچ بنی بشری هم ترسی ندارم، همه دنیا می‌دونند مهدیار حرفش دوتا نمیشه.
-باشه آقای فرحمند، این‌جا بیمارستانه، مریض خودتون روی اون تخت خوابیده، آروم باشید، بیمار شما ضربه به سرش وارد شده، از وقتی آوردنش این‌جا هیچ‌گونه علائم هوشیاری نداشته، ما نمی‌تونیم کاری بکنیم تا ایشون یه واکنشی نشون بدند، یه حرکتی که نشون از به هوش اومدنشون باشه، بعد از اون ما می‌تونیم تجویزات لازم رو انجام بدیم، فعلا چاره‌ای نیست جز منتظر موندن، این قانونه و تنها راهشه، هرجای دنیا هم بپرسید همین رو میگن.
با همون بغض بدی که این چند وقت گریبانم رو گرفته بود گفتم:
-پس چرا اینو همون اول صبح به خانوادش نگفتید؟ گوش کن دکتر، به نظر تقریبا هم سن و سال میاییم، هنوز اول کارته، یه چیزی میگم خوب حفظش کن، به کارت میاد تا پایان بازنشستگی، یه دکتر یا پرستار چشم و دل سیره، روزی هزارتا آدم می‌بینه که مغزش پاشیده، دستش قطع شده، پاش کج شده، یا اینکه زیر دست جراح می‌میره، همه این‌ها رو شماها می‌بینید، بهتون یاد دادند و این‌ها رو تحمل می‌کنید و باهاشون کنار میایید؛ ولی هر کدوم از اون آدما که گفتم فقط یه نفرند، یکی از اعضای یه خانواده‌ان، عزیزکرده خانوادشون، اونا سیر نیستند از حضورش، نگرانند، بعد از خدا همه امیدشون به شما و امثال شماست تا از این در بیایید بیرون و یه خبر خوب بدید، پس به عنوان کسی که سوگند خورده وظیفتونه در مورد شرایط تمام بیمارانتون به هرچند نفر که اومدن سراغتون کامل توضیح بدینگد، نه اینکه چندتا آزمایش رو بهونه کنید برای فرار از پاسخ، اگه نمی تونید مثل یه پزشک واقعی عمل کنید پس به سلامت، ببوسید بگذارید کنار؛ اما این دختر، هرچی که لازمه، هر چندتا دکتر و پرستار، هردارویی فقط به من بگید، شما تنها کاری که می کنید اینه که همه دانش پزشکی تون رو به کار می‌برید تا حال این دختر خوب بشه، فهمیدید؟
دکتر که کاملا معلوم بود از حرفام هم شرمنده شده و هم وجدانش بیدار شده سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و دور شد، به موهام چنگی زدم و به دیوار تکیه زدم، چشم‌هام رو بستم و از ته دلم سلامتی دیانا رو خواستم، دیانا متولد پنجم بهمن بود، نذر کردم اگه خوب بشه هزینه دارو و بیمارستان پنج نفر که وضعیت مالی خوبی ندارند رو تمام و کمال بدم.

با نشستن دو دست روی شونه‌هام و فشارشون چشم‌هام رو باز کردم، پدر دیانا بود، با لبخند روی لبش گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -من شصت سال از خدا عمر گرفتم، تا به امروز فقط شنیده بودم یه مجنون نامی وجود داشته؛ ولی امشب به چشم خودم دیدم یه مجنون وقتی پای جون لیلی وسط باشه چه حالی میشه و چه حرفایی می‌زنه، دوستات هرچی از عشقت گفتند کم گفتند، فکرشم نمی‌کردم این‌قدر دخترم رو دوست داشته باشی، شرمنده تو و دخترم شدم به خاطر همه این کارهایی که کردم برای دور موندن شماها از همدیگه، ببخش من رو پسرم.
    مرد رو به روم رو در آغـ*ـوش گرفتم و گفتم:
    -دشمنتون شرمنده پدرمن، این چه حرفیه؟
    کمک کردم و نشوندمشون روی صندلی، خودم فقط راه می‌رفتم.
    چندساعت بعد از دکترش خواستم تا اجازه بده برای چند دقیقه برم پیشش، وقتی رفتم، نشستم لبه تختش، این دختر معصوم‌تر از چیزی بود که بخوام باور کنم، غرق صورت مثل ماهش شده بودم، الان دقیقا می‌تونستم بفهمم مامانم چه حالی داشت وقتی حسام روی همچین تختی خوابیده بود، آروم زمزمه کردم:
    -من مهدیارم دیانا، بلد نیستم حرف‌های قشنگ عاشقانه تحویلت بدم، بلد نیستم التماست کنم، بلد نیستم درست و حسابی دعا کنم، من فقط بلدم زور بگم، الانم فقط زور میگم، بیدارشو، باید بیدار بشی دیانا، بابات انگاری راضی شده، پشیمونه، پس بیدار شو تا بقیه راهو ادامه بدیم، یه کمی می‌خوام مهربون باشم، برای همین نمیگم چقدر وقت داری، فقط میگم باید، دیانا میگم باید بیدار بشی، اونم خیلی زود.
    بعد از گفتن این حرفم دستش رو گرفتم توی دستم، انگشتاش رو باز کردم و کف دستش رو بوسیدم، قطره اشکی که بعد از 12 سال سد جلوش شکسته شد روی مچ دستش افتاد، با انگشت شصتم پاکش کردم و کنار گوشش گفتم:
    -حالا که تو باعث شدی مهدیار بعد از 12 سال اشک به چشمش بیاد، مهدیاری که برای مرگ مادرش، مامان ساحلش اشک نریخت، پس دیگه چاره‌ای نداری، باید بیدار بشی، مهدیار قسمش شکست به خاطر تو، حالا تو به خاطر من نه، به خاطر این قلب بی‌قرارم خیلی زود بلند شو.
    این رو گفتم و بلند شدم، از در بیرون اومدم و به دانیار گفتم:
    -من میرم، یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردم.
    -میری پیش میلاد؟
    -از کجا فهمیدی؟
    -از مژه‌های خیست.
    حرفی نزدم، قدم‌هام رو به سمت بیرون تند کردم.
    ***
    به محض اینکه میلاد در رو به روم باز کرد درست مثل پسر بچه‌ای که مادرش رو گم کرده و حالا پیداش شده خودم رو انداختم توی بغلش، با تعجب گفت:
    -داداش؟ این چه ریخت و قیافه‌ایه؟
    -دیانا داداش.
    -دیانا چی؟ چیزی شده؟
    -هیچی معلوم نیست میلاد، هیچی.
    با گفتن این حرف قطرات اشکم پشت هم روی شونه میلاد رو خیس کرد، میلاد من رو از خودش جدا کرد و با ابروهای بالا رفته گفت:
    -داداشم؟ چی شده؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.
    -اگه اتفاقی بیفته چی؟
    -بابا چیزی نمیشه، دلت قرص باشه پسر.
    -نمی‌تونم.
    -خدای من، چی دارم می‌بینم، مهدیار من داره گریه می‌کنه و میگه نمی‌تونم؟ چیکار کرده؟ این دیانا چیکار کرده با دل داداش من که اشکش دراومده؟ اونم بعد از اینهمه سال؟
    -دارم نفس کم میارم داداش، همه دنیا برام زندونه الان، فقط می خوام صداش رو بشنوم.
    میلاد با دو انگشت شصت، اشکام رو پاک کرد و گفت:
    -صدا چیه دورت بگردم؟ تا چند روز دیگه خودم دستتون رو می‌گذارم تو دست هم، دیگه نمی‌گذارم باباش تبعیدت کنه، حالا که یکی وجود داره و باعث شده مهدیار من به خاطرش اشک بریزه من اجازه نمیدم بین اون باهاش فاصله‌ای باشه، به خودت بیا پسر.
    -دوستش دارم میلاد، دیوونه دار دوستش دارم، احساس می‌کنم دلیل ضربان قلبم الان ریتم نفس‌های دیاناست، بدجوری هوای نفس‌هاش رو کم دارم، چرا داداش؟ چرا حالا که این دل سنگ مهدیار نرم شده، چرا حالا که بعد از اینهمه سال تمام حس‌های مهدیار بیدار شدند، چرا حالا که بعد از مدت‌ها تحمل فشار روحی مهدیار می‌تونست به آرامش برسه؟ چرا الان باید این اتفاق بیفته؟ از پرت شدن دیانا نمیگم، از مخالفت باباش میگم، از این فاصله‌ای که بینمون انداخت، از این دو هفته نحس میگم که به معنای واقعی توی برزخ بودم، حالا امشب باباش بهم میگه مجنون. الان من مجنون باشم؛ ولی بی لیلی چه فایده‌ای داره؟
    -الهی فدای اون دل پر دردت بشم داداش، می‌دونم چی میگی؛ ولی یه لحظه چشم‌هات رو ببند و فکر کن به این که چند روز دیگه دیانا حالش خوب میشه و دوباره میری خواستگاری، اگه باباش بهت گفته مجنون یعنی قبولت کرده، نمی‌دونم رفتی بیمارستان چه الم شنگه‌ای راه انداختی؛ ولی هرچی بوده باباش راضی شده، الان برگرد بیمارستان و تا آخرین لحظه پشت در اون اتاق بمون، اون‌قدر که دیانا شرمنده بشه و بلند بشه، فقط یه چشم به هم زدن هستش.
    -هه، همیشه میگن با یه چشم به هم زدن همه چی درست میشه، به خدا من چشم‌هام کور شد، پس چرا چیزی درست نمیشه.
    -مهدیار؟ می‌دونی که نا امیدی فقط شرایط رو سخت تر می‌کنه؟ می دونی چه گـ ـناه بزرگیه؟
    سرم رو تکون دادم و تکیه زدم به دیوار، نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند ثانیه کوتاه گفتم:
    -آره رفیق، حق با تو هستش، باید برم و اون‌قدر پشت اون در بمونم تا دیانا بلند بشه، برمی‌گردم، فقط یک بار دیگه تو زندگی می‌خوام قوی باشم، می‌خوام دلم رو از سنگ کنم تا این برزخ تموم بشه، بعدش میشم همون مهدیاری که دیانای من می‌خواد.
    -همینه، این اون مهدیار واقعی هستش، برو داداش، زودباش.
    -دمت گرم، فعلا یاعلی.
    -به سلامت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «۲۱ روز بعد»
    تموم شد...
    بالاخره اون 21 روزی که هر روزش برای من سال بود گذشت، دیانا چهارده روز کامل بی هوش بود، بعد از چهارده روز که به هوش اومد سر از پا نمی شناختم، دکتر که معاینه اش کرد و گفت همه چیز خوبه و رو به بهبودی میره، تمام بیمارستان رو شیرینی دادم، ولی خب در لحظه چیزی به یاد نیاورد، بعد از گذشت یک هفته کم کم همه چیز یادش اومد و بعد به بخش منتقل شد،همه خستگی این 21 رو به یک باره از تنم پر کشید وقتی بهم گفت «چرا این دلتنگی تموم نمیشه مهدیار؟ هنوزم کنارمی ولی چرا تموم نمیشه؟»
    توی این 21 روز فقط سه بار اونم هر دفعه یک ساعت رفتم خونه میلاد برای دوش گرفتن، غیر از اون از پشت در اتاقش تکون نخوردم، همه دکتر و پرستارها من رو شناخته بودند دیگه، هر پرستاری کوچکترین کوتاهی یا اشتباهی می کرد، یا دیر رسیدگی می کرد، دیوونه می شدم و بیمارستان رو روی سرم می گذاشتم، این اواخر دیگه خود دکترها شخصا می اومدن برای چک کردند وضعیت دیانا چون پرستارها می ترسیدند، وقتی دانیار اینا رو برای دیانا تعریف کرد کلی خندید و گفت حقشونه، اونا حتما حواسشون پی مهدیار من بوده که کارشون رو خوب انجام نمی دادند، دستت درد نکنه مهدیار، کلی کیف کردم.
    خانواده دیانا هر چقدر اصرار می کردند تا برم خونه استراحت کنم زیر بار نمی‌رفتم، خاله ستاره هم برای احترام سه روز اومد و بعد دوباره برگشت شیراز.
    وقتی از دیانا پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده گفت بعد از حرف زدن با من رفته توی تراس برای تماشای مهتاب، چشمهاش به خاطر گریه و بی خوابی سوزش زیادی داشته و به سختی باز می شده، یه قسمت از نرده های تراس جدا شده بوده و قرار بوده کلا اون قسمت رو دوباره حفاظ بگذارند، ولی پای دیانا گیر می کنه و متاسفانه پرت میشه.
    ولی خداروشکر که تموم شد و الان شب خواستگاری مجدد هستش، شبی که خود آقای مهرپرور از من خواست دوباره اون رو رقم بزنم، بزرگترها مشغول برنامه ریزی و صحبت هستند و من و دیانا توی حیاط روی تاب نشستیم و مشغول تماشای ماه.

    «دیانا»
    چند لحظه که در سکوت گذشت، مهدیار پاش رو روی زمین گذاشت که دیگه تاب تکون نخوره، بعد یه کمی چرخید سمت من و گفت:
    -الان دقیقا برای چی ما رو فرستادن بیرون؟
    لبخندی زدم و من هم چرخیدم سمتش و جواب دادم:
    -برای اینکه شرط و شروط و خواسته‌هامون رو برای هم بگیم.
    -خب ما خواسته و شرطی نداریم که؛ من تو رو می خوام، تو هم باید من رو بخوای، همینجوری که هستیم، با همین شناختی که داریم و تمام.
    -یه مرد عاشق، در چنین مواقعی میگه، من تو رو همین جوری که هستی می خوامت؛ ولی تو هرچی می خوای بگو و بدون من نشنیده هم قبول می کنم.
    زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
    -این جوریاست؟
    -فعلا آره.
    -نه جونِ من، از این خبرا نیست، دلت رو صابون نزن.
    -می دونستم همین رو میگی.
    خندید و گفت:
    -حالا واقعا چیکار کنیم؟ چی بگیم؟ ما که از خداخواسته می خواییم همه چیز زود تموم بشه، بعد بریم سر خونه و زندگیمون که.
    -می تونیم بریم داخل و همین رو بگیم، ولی قبلش من دو تا سوال دارم.
    -می شنوم.
    ای خدا... حسرت به دل موندم یه بار بگه جانم... آخه چرا من تو کف خلقت این بشرموندم؟
    -اول اینکه، می خوای همین تهران زندگی کنی یا میری شیراز؟
    -من قبلا در موردش فکر کردم؛ تو برنامه من این بود که برای همیشه تهران بمونم و کار کنم و مامان بزرگ و بابابزرگمم بیارم همین‌جا، اما الان هر دو تای اونا حسابی مریضند و هوای تهران براشون خوب نیست، واسه همین قبلا قول دادم وقتی اوضاع آروم شد برم شیراز و کنارشون باشم، من خانواده کوچیکی دارم، نمی خوام ازشون بیشتر از این دور بمونم، یه چند وقت همینجا می مونم، کارام که درست شد میریم شیراز، از تهران دل خوشی ندارم، خاطرات خوب من توی شیراز جا مونده، ببینم تو که مشکلی نداری؟
    -نه عزیزم، تو هرجایی که بخوای من میام، دوست دارم بقیه عمرم رو با خانواده تو و در کنار اونا باشم.
    -سوال دوم؟
    -کی فهمیدی دوستم داری؟
    -سوال بعدی لطفا.
    -اِ...مهدیار؟ خب بگو دیگه.
    -جون مهدیار خودمم نمی دونم، همه چیز یهویی شروع شد، از نگرانی و دلشوره برات تا مجنون شدم الانم،همش یهویی بود، باور کن نمی تونم بگم از فلان روز فهمیدم بهت علاقه دارم، تو یه نگاه نبود که، نمی دونم ولی ذره ذره شروع شد و ناگهانی شدت گرفت، زمانش چه فرقی داره برات؟ مهم اینه علاقه دارم دیگه.
    نخیر، نمی شد از زیر زبونش کشید که یه دوستت دارم بگه، انگاری زرنگ تر از این حرفاست...
    گفت:
    -منم یه سوال بپرسم؟
    -حتما.
    -تو بچه دوست داری؟
    با لبخند جواب دادم:
    -بدم نمیاد،آره...وقتی بهش فکر می کنم می بینم خیلی دوست دارم.
    -من از وقتی خودم بچه بودم تا به همین چند وقت پیش که میلاد خبر بابا شدنش رو بهم بده از بچه ها بیزار بودم... اما الان حس می کنم دوست دارم، ببین من هیچ وقت خواهر و برادری نداشتم، تک و تنها بودم، الانم دیگه دارم سی سال رو رد می کنم، ولی دلم می خواد خودم زیاد بچه داشته باشم، نمی خوام همون تنهایی هایی که من کشیدم بچه هامم بکشند، می خوام خیالم راحت باشه اگه یه روز نبودم بچه هام همو دارند که به هم سر بزنند و کمک حال هم باشند، می خوام زود بچه دار بشیم و خونمون از بچه های قد و نیم قد پر بشه.
    -یه چیزی تو مایه های مهد کودک خودمون؟
    -آفرین... دقیقا.
    -تازه اول بسم الله هستیم، ولی حرفات رو قبول دارم، اصلا با تک فرزندی موافق نیستم، اینو از وقتی وکیل شدم و توی موکلینم دیدم فهمیدم چقدر تک فرزند بودن سخته، مشکلاتش زیاده.
    -خب پس بریم داخل و روز عروسی رو مشخص کنیم.
    با تعجب نگاهش کردم که باعث شد خنده اش بگیره، خنده ای که برام من معنای بهشت بود... این مرد کم می خندید ولی وقتی می خندید تو دلم غوغایی به راه مینداخت...چشمکی بهم زد و بلند شد،منم بلند شدم و جلوتر ازش چند قدم رفتم که یهو صدا زد:
    -دیانا؟
    وای که دلم ضعف می رفت برای این دیانا گفتنش، بیشتر از خودش عاشق این طرز صدا زدنش می شدم، نه فقط اسم من رو، بلکه به نظرم مهدیار تنها آدمی بود که همه اسم ها رو با لحن و شیوه خاصی صدا می زد؛ با لبخند برگشتم و گفتم:
    -جانم؟
    اومد روبه روم ایستاد، به چشمهام نگاه کرد و گفت:
    -یه اعترافی بکنم؟
    -اعتراف؟
    -آره.
    -جانم؟ بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -خیلی دوستت دارم.
    نمی‌تونم، به خدا نمی‌تونم بگم چه حالی پیدا کردم از این اعتراف مهدیار... فکرشم نمی‌کردم بگه، اصلا روی آسمون‌ها بودم، اگه روزی ازم در مورد آدم‌های مغرور بپرسند میگم، گفتن اینکه دوستت دارم براشون خیلی سخته، خیلی خیلی؛ اما وقتی میگن، لعنتی عجیب به دل می شینه، چون خیالت راحته نه دروغه نه از سرعادت، بلکه از ته دله. بعد از چند لحظه که به خودم مسلط شدم گفتم:
    -پس انگاری همین امشب وقتشه.
    -چی وقتشه؟
    دستم رو بردم سمت گردنم و با لمس زنجیرش یکی از دو گردنبند دور گردنم رو باز کردم،گرفتم جلوش و گفتم:
    -اجازه هست برات ببندمش؟ در مقابل اون هدیه تولدم؟
    با لبخند و پرستیژ خاصش گردنبند رو از دستم گرفت و گفت:
    -تو چیکار کردی دیانا؟ این محشره دختر.
    -همه ی حکایت زندگی ما دوتا توی همین دایره است دیگه، «گرگ و مهتاب».
    یه گردنبند نقره بود، دایره‌ای که توش نقش سر یه گرگ در حال زوزه کشیدن رو به سوی یه ماه کامل بود، این رو سفارش داده بودم برای ساختنش... پرسید:
    -حالا چرا امشب؟
    -به خودم قول داده بودم همیشه همراهم نگهش دارم و هر موقع اولین دوستت دارم رو بهم گفتی، بدمش بهت.
    با لبخند قشنگی به چشم‌عام خیره شد، نمی‌دونم چقدر؛ اما من هم از خدا می‌خواستم همچین لحظه‌ای رو برای خیره شدن به اون چشم‌های دریایی این مرد، وای امشب اصلا این اون مهدیار نبود، چشم‌هاش، موهاش، حرف‌هاش، صداش، خنده‌هاش، آخ خدایا، خنده‌هاش...
    گردنبند رو گرفت سمتم و گفت:
    -خودت برام ببندش.
    از دستش گرفتم، یه قدم به سمتش برداشتم، سرش رو آورد جلو و من هم انداختم گردنش، قفلش رو که بستم و خواستم عقب بکشم دیدم که چشم هاش رو بست و یه نفس عمیق کشید، همین که اومدم عقب با همون چشم بسته دست لرزونم رو توی دست مردونه‌اش گرفت، احساس آرامش عجیبی به وجودم تزریق شد، دستم رو فشار خفیفی داد، آروم زمزمه کرد:
    -جونم رو میدم؛ ولی هیچ وقت این دست رو رها نمی‌کنم.
    بعد چشم‌هاشو باز کرد دستم رو آورد بالا، گرفت جلوی لب‌هاش و همین جور که به من نگاه می کرد انگشت وسط و انگشتری رو با هم بوسید...
    کار از اتصال برق به بدنم گذشته بود، نفسم رو نمی‌تونستم آزاد کنم به خاطر این حرکتش، قطره اشک شوقی که روی گونه‌ام چکید رو دید؛ بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:
    -تحت هیچ شرایطی نمی‌خوام اشک‌های تو رو ببینم، باشه؟
    لب لرزونم رو به دندون گرفتم تا جلوگیری کنم از فریاد خوشحالی که ممکن بود هر لحظه سر بدم، فقط تونستم آروم و به زور بگم:
    -مهدیار؟
    و جواب بشنوم:
    -بریم پیش بقیه.
    ***
    -مهدیار بسه دیگه، خسته شدم.
    -نه هنوز چندتا مغازه دیگه مونده.
    -بابا پسر تو هرچی بود خریدی، باور کن دیگه هیچی نیاز نیست.
    -دو سه دست لباس هم بخریم بعد بریم،ـباشه؟
    وقتی این جوری با اشتیاق می‌خواست خرید کنه دلم براش ضعف عجیبی می‌رفت، نمیشد نه بگم، لبخند زدم و باهاش هم قدم شدم. چندتا مغازه رو از نظر گذروند تا رسید به یکی که مهدیار مات لباس‌های پشت ویترینش شد، صدام زد:
    -دیانا؟
    -بله؟
    نگاهی بهم کرد و گفت:
    -چی گفتی؟
    -ببخشید، جانم؟
    -حالا شد، ببینم نظرت چیه این لباس طلایی رو امتحان کنی؟
    از بین اون 5 لباس وسطی همون لباس مد نظر مهدیار بود، بلندیش یک وجب بالای زانو بود و از زیر سـ*ـینه تا زیر ناف یه حریر خیلی نازک، یه حلقه به شکل پاپیون داشت که دور گردن بسته میشد، یک دست طلایی و گل‌های سـ*ـینه‌اش از دو رنگ نقره‌ای و طلایی. لباسش واقعا محشر بود اما...
    -چی شد دیانا؟ دوستش نداری؟
    -چرا، قشنگه.
    -همین؟ فقط قشنگه؟
    -چی بگم؟
    -بریم بپوشش ببین اندازه است؟
    -مهدیار؟
    -چیه؟
    -تو امروز چند دست لباس خریدی، دیگه سایزمم معلومه که، بپرس اگه دارند اون سایز رو بخر بیار، من دیگه نمی‌کشم، باشه؟
    -اصلا نیازی نیست، بیا بریم.
    وای خدایا، ناراحت شد. لعنت بهت دیانا، خب می‌رفتی پرو می‌کردی اون که نمی‌خواست تو تنت ببینه که، دویدم جلوش و گفتم:
    -ببخشید مهدیار، باشه تو بمون برم پرو.
    -نیازی نیست دیانا، من که نمی‌خوام خسته‌ات کنم، بیا بریم.
    -مهدیار؟ بمون تا برگردم باشه؟
    کارتش رو از جیبش در آورد و گفت:
    -سر قیمت چونه نزنی، هرچی بود پرداخت کن.
    -چشم امپراطور.
    رفتم داخل مغازه و بعد از پرو لباس خریدمش، قیمتش یه کمی بالا بود؛ ولی خریدمش و اومدم بیرون، بعد هم رفتیم حلقه‌هامون رو که سفارش داده بودیم رو تحویل گرفتیم، حلقه هایی که مهدیار خواسته بود داخل حلقه داماد تصویر گرگ و داخل حلقه عروس تصویر ماه هلال حک بشه، خیلی سخت بود ولی دیگه بیچاره‌ها درستش کردند.
    از صبح ساعت 9 اومده بودیم برای خرید و الان چیزی به 12 بامداد نمونده بود، از بس که مهدیار تو هر مغازه و فروشگاه اذیت شد، یه بار خندیدم و بهش گفتم مهدیار بیا از حالا لباس و خوراک تمام وسایل نیازمون رو سالی یه بار بریم خارج از کشور بخریم و برگردیم که اذیت نشیم، اونم گفت آره باید در مورد یه پروژه تصمیم گیری راه انداخت.
    ظهر موقع ناهار که شد ازم پرسید:
    -اولین ناهاری که باهم خوردیم رو یادته؟
    -آره، خورشت بادمجون، دستپخت ثریا خانم.
    -اون رو که نخوردی اصلا.
    -از بادمجون متنفرم.
    -پس چطوری اونهمه به به و چه چه کردی؟
    -آخه زحمت کشیده بود، به زور چند قاشق خوردم، حالم داشت به هم می‌خورد، با دوغ پایینش دادم.
    -من رو باش فکر کردم معذب شدی که پاشدم رفتم توی اتاقم.
    -دیگه دیگه... راستی با ثریاخانم چیکار می‌کنی؟
    -نمی‌دونم، باید دنبال بگردم هرجا بهش نیاز دارند بفرستمش، نمی‌تونم یهویی نونش رو ببرم.
    -کار خوبی می‌کنی، راستش بر عکس ظاهرت مهدیار، دل مهربونی داری‌ها، به هر کی بتونی کمک می‌کنی.
    -مامانم همیشه می‌گفت از کجا معلوم، شاید من هم یه روز نیازمند شدم، باید دستی بگیرم تا یه روز از جایی که توقع ندارم دستی من رو بگیره.
    -خدا رحمتش کنه.
    و بعد در سکوت ناهارمون رو خوردیم.
    از مراسم خرید که گذشت مراسم ازدواجمون هم به بهترین شکل انجام شد، بهترین عروسی رو برام گرفت، توی یه هتل باغ خیلی بزرگ، بهترین میوه و شیرینی و بهترین شام. همه تهران رو زیر پا گذاشت تا بالاخره همون لباس عروسی که مد نظرش بود رو برام خرید، یه لباس که دامنش واقعا سنگین بود به خاطر اون دنباله بزرگش، گردی دامن اون‌قدر بزرگ بود که به راحتی جلوی نزدیک شدن تا بیشتر از یک متر رو از هر طرفم می‌گرفت، نمی‌دونم مهدیار چطوری بهم چسبیده بود و دستم رو گرفته بود، خودشم یه کت و شلوار سفید که اون‌قدر بهش می‌اومد و باعث شده بود همه توی مجلس اون رو انگشت نشون کنند نه من رو.
    تمام اقوامش رو از شیراز کشوند تهران برای مراسم، همه دوستای فوتبالیش رو دعوت کرد، چند خدمه اضافه تر درخواست داد تا بیشتر رسیدگی بشه.
    از جایگاه عروس و داماد که دیگه نگم،ـتا حالا همچین چیزی ندیده بودم، جعبه های پنج ضلعی از جنس شیشه که کاملا بسته بودند، داخل هر کدوم از این شیش تا جعبه شیشه‌ای یک رنگ گل بود، تا نیمه پر شده بود و بعد یک جام وسطش بود و درون هر جام یه چیز خاص مثل سکه های طلا، عسل،شیرینی و این چیزا... روی هر کدوم از این جعبه‌ها هم یه شمع بزرگ بود، اون وسط هم یه میز یا نمی‌دونم چی بود، دایره‌ای بود که روش یه پارچه سفید پهن بود، ولی زیرش انگاری یه لامپ کوچیک بود که نورش هم اون وسط رو روشن می‌کرد هم به اون جعبه های شیشه ای می تابید،روی این میز آینه و شمعدان و قرآن بود، انقدر محو سفره عقد بودم که بقیه جایگاه دقتی نکردم جز قاب عکس بزرگ دونفرمون که تمام قد بود، من و مهدیار دست تو دست هم و روبه روی هم و کیک هم اون‌قدر بزرگ بود که توی سفره جا نمی شد، مهدیار خواسته بود به تمام مهمان‌ها کیک داده بشه.
    موزیک و موسیقی‌های درحال پخش همه جدید و شاد، حتی یک گروه 7 نفره رقـ*ـص هماهنگ رو هم از قبل اوکی کرده بود برای مجلس آقایون که زیادی حوصله سر بر نباشه...
    فیلم بردار و آتلیه، همه چیز اون‌قدر عالی بود که از اول تا آخر مراسم نتونستم حرف بزنم، همه اینا بدون هماهنگی با من بود، وقتی هم که ازش خواستن بیاد و با عروس برقصه گفت:
    -دیانا، من تا حالا از این کارا نکردم، رقـ*ـص مال خانماس نه آقایون، تانگو هم که...
    اجازه ندادم و گفتم:
    -چرا به من میگی این ها رو؟ من که می شناسمت، اتفاقا همین که سنگین رفتار می‌کنی، همین که انقدر مردونه رفتار می‌کنه دلم رو بیشتر می لرزونی، من نه رقـ*ـص تکی ازت می‌خوام نه تانگو، ولی یه شرط داره.
    -چی؟
    -تو دست بزن تا من برقصم.
    خندید، از همون خنده‌های نادر، گفت:
    -معامله خوبیه، باشه.

    دستام تو دست عشقمه دنیا رو من دارم
    قد خدای آسمون من تو رو دوست دارم
    با تو خوشبخت ترین عاشق رو زمینم
    امشب تو اوج اسمون کنار ماه میشینم
    نازنینم به تنت چه قشنگه این لباس
    منو تو مال همیم،دنیا مال ما دوتاست
    بده دستاتو به من ماه نقره کوب من
    با تو جاودانه میشه لحظه های خوب من
    چشم حسودا کور بشه چه انتخابی کردم
    امشب یه تیکه ماه شدی دور چشات بگردم
    واژه به واژه خط به خط من به تو فکر می کردم
    که این ترانه ی قشنگ رو به تو هدیه کردم

    (آهنگ نازنین از احمد سعیدی)

    هرچی که بود، بهترین و زیباترین شب زندگیم رقم خورد، شبی که لحظه به لحظه‌اش رو مهدیار بدون هماهنگی با من رقم زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    در مورد خونه هم بهم گفت اون خونه و وسایل توش همش خاطره و یادگارند، می‌گفت نمی‌تونه ازشون دل بکنه؛ ولی چند روز قبل از عروسی گفت دیانا من نمی‌خوام زندگیم رو با خاطرات کسایی شروع کنم که دیگه نیستند، برای همین تمام وسایل رو داد به اونایی که نیازمندند، ولی چیزای با ارزش و پر خاطره رو نگه داشت، تمام قاب عکس‌ها رو جمع کرد و جهاز من چیده شد توی اون خونه، به همه گفت فقط سه چهار ماه تهران می‌مونیم و بعد می‌ریم شیراز.
    شب عروسی وقتی همه چیز تموم شد و قرار شد بریم خونه بهم گفت قبل از اینکه بریم برای شروع زندگی جدیدمون باید اول نذر سلامتی تو رو به جا بیارم، منظورش رو نفهمیدم تا وقتی رفت جلوی همون بیمارستانی که من توش بودم، دسته چکش رو برداشت، 5 ورق ازش جدا کرد و تو هر کدوم مبلغ های متفاوتی نوشت، بعد زنگ زد و یک نفر که به نظرم از بزرگای این بیمارستان بود اومد پایین و یه صحبت کوچیک با مهدیار کرد و چک‌ها رو گرفت و رفت.
    وقتی نشست برام توضیح داد که چه نذری کرده بوده.
    بعد راه خونه رو در پیش گرفت و من از الان دیگه با همه وجودم می‌ترسیدم از اینکه مهدیار به زودی با چیزی روبه رو میشه که حتی تصور واکنشش هم رعشه به تنم می‌نداخت.
    شب عروسی به خیر گذشت و دقیقا روز پنجم بود بعد از عصرونه‌ای که به مهدیار دادم نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم روی شونه‌اش، بعد بهش گفتم:
    -مهدیار؟
    -جونم؟
    -اولین آهنگی که با هم گوش دادیم رو یادته؟
    -همون که شب تولدت تو ماشینم گوش دادی؟
    -آره.
    -اوهوم، یادمه، چطور؟
    -خیلی برام پر معنی و دوست داشتنی بود.
    -اون موقع کاملا بی منظور پخش شد.
    -می‌دونم، یه تیکه اش رو می خونی؟
    -نوچ، بگذار با هم گوش کنیم؟
    پلی کرد، وقتی هر دو با لـ*ـذت گوش دادیم و تموم شد بهش گفتم:
    -می‌دونی به این آهنگ چی میگن؟
    -چی؟
    -میگن آهنگ عشق.
    -آهان، از اون نظر؟ خب اشتباهه دیگه.
    -چرا؟
    -چون آهنگ عشق به آهنگی میگن که دوتا عاشق اولین بار باهم گوش میدند؛ اون موقع این حرفا نبود که.
    -نه، مثل اینکه تو هم بلدیا.
    -خدا میلاد رو از من نگیره.
    خندیدمو گفتم:
    -خب، حالا آهنگ ما چیه؟
    -مثل اینکه شب عروسی موقع برگشت اصلا حواست نبودها، من همش یه آهنگ رو پلی کردم.
    -آره،خیلی استرس داشتم، اصلا حواسم نبود.
    -یه استرس که...
    بقیش رو نگفت، توی موبایلش مشغول پیدا کردن اون آهنگ شد و من نپرسیدم ادامه حرفت چی بود؛ چون خودم بهتر از هرکسی منظورش رو می‌فهمیدم.
    چند لحظه بعد گفت:
    -دیانا میشه اون پیراهن طلایی که روز خرید عروسی برات انتخاب کردم رو بپوشی؟ خیلی دلم می‌خواد ببینم تو تنت چه شکلیه.
    انگاری وقت مصیبت رسیده بود، خر نبودم، می‌فهمیدم منظور مهدیار چیه و این لباس پوشیدن بهونه است، بیچاره توی این پنج روز هر دفعه نشست کنارم و دستم رو گرفت و خواست حرفی بزنه من از ترس رنگ از صورتم می‌پرید و اون می‌گذاشت پای یه ترس دیگه و با مهربونی کنار می‌کشید، تا به امروز چیزی به روم نیاورده بود؛ ولی الان...
    گفتم:
    -حالا وقت هست برای پوشیدنش.
    -دیانا؟
    -مهدیار خواهشا گیر نده، چرا این جوری می‌کنی؟
    -چه جوری می‌کنم عزیز من؟ پنج روز گذشته ولی تو جوری رفتار می‌کنی که انگار غریبه‌ایم، دیانا من شوهرتم، می‌تونی این رو درک کنی؟
    -تو شوهر بودن رو توی چی می‌بینی مهدیار؟ به اینکه هردفعه یکی از اون لباس‌های رنگی و جورواجوری خودت برام انتخاب کردی و خریدی و بپوشم بعد با یه کمی ناز و عشـ*ـوه.
    نتونستم بقیه‌اش رو بگم، سرم رو از شونه‌اش برداشتم و اون توی جاش صاف نشست و گفت:
    -چرا عصبانی میشی دیانا؟ مگه من چی خواستم؟ چرا در مقابل یه خواسته کوچیک من واسه پوشیدن اون لباس این جوری جبهه می‌گیری؟
    -تو چرا نمی‌خوای به من یه کمی زمان بدی؟
    -چقدر زمان؟ اصلا زمان چی؟ مردی که تونست 5 روز بعد از ازدواجش بگذره و تحمل کنه با فاصله از زنش بخوابه مطمئنا بازم تحمل می‌کنه؛ ولی حرف من که این‌ها نیست، دیانا واضحه تو از چیز دیگه‌ای می ترسی، از چیزی که داره نگرانم می‌کنه، به من بگو.
    -هیچی نیست، تو فقط بازم صبرکن، می‌دونم برات سخـ...
    عصبی گفت:
    -گور بابای من، من هرچی که بخوام رو تو خودم خفه می‌کنم، به جز اینکه بدونم تو از چیزی نگرانی یا می‌ترسی، خب بهم بگو، من از دروغ بدم میاد دیانا، بگو دردت چیه؟
    با گریه و عصبانیت بلند شدم و گفتم:
    -بسه مهدیار، تمومش کن لطفا.
    بعد رفتم سمت اتاقمون و در رو بستم، چند دقیقه بعد هم صدای در سالن رو شنیدم که خبر از رفتن مهدیار می‌داد...

    «مهدیار»
    کلافه و عصبی بعد از دو ساعت برگشتم خونه، دلیل رفتارهای دیانا و این دوری که از من می‌کرد رو نمی‌فهمیدم، وارد خونه که شدم چون نزدیک غروب بود تقریبا تاریک بود، دستم رو گذاشتم رو کلید و چراغ های خونه رو روشن کردم، اولش فکر کردم دیانا خونه نیست؛ ولی با دیدن کفش و کیفش مطمئن شدم خونه است؛ ولی پیداش نبود.
    صداش زدم و جوابی نشنیدم، رفتم سمت اتاق خوابمون، در رو که باز کردم جا خوردم، صحنه عجیبی بود برام، تقریبا نصف لباس‌های دیانا روی زمین ریخته بود، اونم نه سالم،ب لکه پاره پاره و هنوزم مشغول چیدن و پاره کردنشون با قیچی بود، مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و با حرص لباس‌هاش رو پاره می‌کرد، قبل از اینکه چیزی بپرسم، رفتم سراغ کمدش، درش رو باز کردم، اصلا نمی‌فهمیدم،هرچی لباس پوشیده و خوب بود توی کمد بود؛ ولی همه ی لباس‌های باز و برهنه، خصوصا چندتاشون رو که خودم خریده بودم و از ناحیه شکم کاملا باز بودن روی زمین بود، پرسیدم:
    -معنی این کارا چیه دیانا؟ چرا داری لباس‌هات رو پاره می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
    رسیده بود به همون لباس طلایی که من خیلی دوستش داشتم، دلش نیومد و پرتش کرد یه سمت دیگه و با گریه گفت:
    -لعنت بهت دیانا، لعنت.
    با عصبانیت گفتم:
    -دیانا دارم مثل آدم ازت می‌پرسم چی شده؟
    بلند شد و اومد سمتم، سرش رو گذاشت روی سـ*ـینه‌ام و دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد، با هق هق گفت:
    -غلط کردم مهدیار، من در حقت بد کردم، ببخش من رو تو رو خدا. من رو ببخش، اشتباه کردم قبلا دروغ گفتم و قبل از ازدواج حقیقت رو بهت نگفتم.
    قبل از اینکه ذهنم بخواد به هر سمت بدی بره، دیانا رو از خودم جدا کردم،یه نگاه دیگه به تمام لباس‌ها انداختم، همشون رو یادم بود وقتی سالم بودند، اینا همشون قسمت شکم یا کمرشون برهنه بود، بازوی دیانا رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار، با وجود ممانعتش لباس تنش رو بالا زدم و با چیزی که دیدم دست‌هام شل شد و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -اینا چیه دیانا؟
    -مهدیار؟
    داد زدم:
    -میگم اینا چیه؟
    صورتش رو با دو دستش پوشوند و گفت:
    -جای چاقو.
    و کاملا مشخص بود، تمام ناحیه شکمش تا زیر سـ*ـینه پر بود از خط های درهمی که با نوک چاقو کشیده شده بود، لباس تنش رو پاره کردم و کامل درآوردم، پشت کمرش رو نگاه کردم، کمرش سالم بود؛ ولی شکمش:
    -چطور چاقویی؟ حرف بزن دیانا تا یه کاری دست خودم ندادم.
    سکوت کرد، دوباره داد زدم:
    -دیانا؟
    -مهـ... مهرزاد.
    همین اسم نحس برای من کافی بود برای اینکه تا تهش رو بخونم، بفهمم این بلا دقیقا همون شبی سرش اومده که توی اون خرابه اسیر مهرزاد بود، اون جیغ هایی که امید گفته بود، اون همه اصرارش برای نرفتن به بیمارستان، دروغ‌های غزل دوستش، اون قطره خون توی ماشین...
    سرم داشت منفجر می‌شد از یادآوری همه اینا، بهش گفتم:
    -چرا بهم نگفتی؟ هـان؟ چرا نگفته بودی اون حیوون چه بلایی سرت آورده؟ چرا؟
    -نتونستم مهدیار، ترسیدم اگه بگم دیگه هیچ وقت من رو نخوای.
    دستی که بالا رفته بود تا بهش سیلی بزنم رو نیمه راه مشت کردم و با همه قدرتم کوبیدم توی دیوار دقیقا چسبیده به سر دیانا، سرم رو بردم جلو و پیشونیم رو گذاشتم روی پیشونیش آروم؛ اما با عصبانیت کنار گوشش گفتم:
    -بهت گفته بودم هر زمان در مورد اون شب و اتفاقاتی که افتاده چیزی بفهمم دیگه هیچی رو تضمین نمی‌کنم، چقدر اصرار کردم بریم بیمارستان، چقدر بهت گفتم اگه چیزی شده بگو ولی حرفی نزدی، ولی نگفتی. باشه، اینم گفته بودم شده مهرزاد رو نبش قبر کنم این‌کار رو می‌کنم تا حسابش رو بگذارم کف دستش، حالا وقتشه، هرجوری شده میرم سراغش؛ ولی بعدش میام سراغ تو، آدمت می‌کنم دیانا.
    خواستم از خونه برم بیرون، با گریه دستم رو گرفت و گفت نرو، محکم کشیدمش بیرون و به در نرسیده گفت:
    -مهدیار به روح مامان ساحلت نرو.
    دیگه نتونستم قدم بردارم، ایستادم:
    -مهدیار هر بلایی می‌خوای سر من بیار، ولی سراغ اون نرو، نگذار دوباره تو این خونه اسم اون نامرد زمزمه بشه، اونی که دروغ گفت و بد کرد من بودم، هرکاری می‌خوای با من بکنی نرو، حساب تو با اون قبلا تسویه شده.
    به سختی یه نفس عمیق کشیدم، مهرزاد همون نامرد قبلی بود؛ ولی این دختر اون دختری نبود که اون روز بهش گفتم چه بلایی سرش میارم اگه دروغ هم گفته باشه، الان اون دختر زن من بود، کسی که اشک‌هاش داره به درد میاره قلب من رو، دختری که تو این اتفاق فقط درد کشیده بود و توی این پنج روز به خاطر ترس از من داشت از خودم دوری می‌کرد و من فکر می‌کردم ترسش به خاطر...
    از زور گریه شونه‌هاش می‌لرزید، باید می‌گذشتم از دروغش؛ برگشتم سمتش و کشیدمش توی بغلم، محکم من رو بغـ*ـل کرد، موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
    -دیگه گریه نکن، ببخش می‌دونم تند رفتم، آروم باش.
    -باور کن نمی‌خواستم اینجوری بفهمی، هربار نشستم پیشت تا بهت بگم؛ ولی ترسیدم ازت.
    -یعنی مهدیار انقدر بد شده که زنشم باید ازش بترسه؟
    -به جون خودت که بـ...
    -هیچی نگو، هیچی.
    با دست‌هام صورش رو قاب کردم و بـ..وسـ..ـه‌های ریزم رو روی گونه‌هاش نشوندم.
    شب توی تخت دراز کشیده بودم، دیانا داشت لباس‌های وسط اتاق رو جمع می‌کرد، دلم به حال این همه مظلومیتش و ترسی که از من داشت سوخت، چه غولی از خودم ساخته بودم و نمی‌دونستم، برای همینم گفتم:
    -دیانا؟
    -بله؟
    -باز گفتی بله؟ نمی‌دونی بدم میاد این جوری جواب میدی؟
    -جونم؟
    دستم رو باز کردم، لباس‌های توی دستش رو انداخت گوشه اتاق و موهای باز و پریشون دورش رو کنار زد و اومد روی تخت و بالاخره موفق شدم بعد از 5 روز توی این تخت زنم رو در آغـ*ـوش بگیرم، کنارم دراز کشید و سرش رو بین گردن و کتفم گذاشت،بـ..وسـ..ـه ای رو موهاش نشوندم و گفتم:
    -زخم هات رو به دکتر نشون دادی؟
    -برای از بین بردن اثرشون؟
    -اوهوم.
    -آره، به یه دکتر نشون دادم، بهم چند تا کرم تجویز کرد؛ ولی هنوز که جواب نداده.
    -چرا؟
    -دکتر گفت زمان می‌بره تا کامل خوب بشن.
    سرش رو گرفت بالا و تو چشم‌هام نگاه کرد:
    -من رو می‌بخشی مهدیار؟
    -به خاطر؟
    -اینکه ناقص بودم و بهت نگفتم، هیچ مردی از یه زن خط خطی شده خوشش نمیاد و من بهت ظلـ...
    -هیس، دیگه نشنوم اینو ازت، خط خطی یعنی چی؟ خودم می‌برمت پیش یه دکتر خوب تا یه تجویز درست و حسابی بکنه، اونم نه به خاطر خودم، برای من هیچ فرقی نمی‌کنه، اتفاقا الان من باید معذرت بخوام که به خاطر جونم خودت رو به خطر انداختی و این بلا سرت اومد، من شرمندتم؛ ولی اگه میگم بریم دکتر به خاطر خودته که هربار با دیدن این زخم‌ها خاطرات بد برات زنده نشن، همین.
    -نه، خاطرات بدی نیست، اینا همش یادگار هستش، یادگار اینکه به خاطر نجات جون مردی که عاشقشم، روی تنم مونده، تو هم چندتا از این زخم ها داری که اونم کار مهرزاده، یا باهم میریم سراغ دکتر و از بین می‌بریمشون، یا اجازه میدیم یادگاری بمونند.
    دریا دلی بود این دختر برای خودش، همه چیز رو به نیکی می‌گرفت، گفتم:
    -حالم دست خودم نیست وقتی این جوری با مهربونیات دلبری می‌کنی.
    -ببین من چی می‌کشم وقتی تو این جوری مهربون نگاهم می‌کنی، دلم می‌خواد.
    -دلت چی می‌خواد؟
    یه دستش رو برد لای موهام و یه دستش روی سـ*ـینه‌ام، خودش رو بالا کشید و توی گوشم گفت:
    -دلم می‌خواد زمان از حرکت بایسته تا من توی اون دریای چشم‌هات غرق بشم.
    چشم‌هامو بستم و نفسم رو آزاد کردم، دیانا هر دو دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
    -عاشق این نفس‌هاتم.
    با همون چشمای بسته شونه های برهنه اش رو بوسیدم و بعد با اجازه‌ای که از آشوب چشم‌هاش گرفتم، آرامش واقعی برای ادامه زندگی رو به هر دومون بخشیدم.
    ***
    «دیانا»
    شب سالگرد ازدواجمون بود و یه مهمونی کوچیک با حضور میلاد و غزل توی خونمون گرفته بودیم، خدا به میلاد و غزل یه دختر کوچولوی بامزه داد که اسمش رو محیا گذاشتن، مهدیار هرچی گفت این اسم باید مال دختر من باشه میلاد گوش نداد و گفت خودم می خوام بگذارم، تو هنوز بچه نداری و من نقد رو نمیدم به نسیه.
    اومدن این کوچولو به زندگی غزل و میلاد علاوه بر زندگی اونا به زندگی ما هم رنگ و بوی دیگه ای داد. میلاد وقتی ما نقل مکان کردیم شیراز اون هم دوری مهدیار رو تحمل نکرد و دو ماه بعد اومد، حالا این محیا کوچولو شده بود عزیز دردونه عمو مهدیارش، مهدیار عاشق دختر بود، می‌گفت خداکنه ما هم بعدا بچمون دختر باشه؛ ولی درعوض میلاد پسر دوست داشت و وقتی فهمید دختره کمی جا خورد وحالا الان جونش میره برای این نیم وجبی.
    بعد از شام وقتی میلاد وغزل هدیه هاشون رو دادند و تبریک گفتند. من گفتم:
    -یه هدیه کم آوردید.
    غزل:
    -یعنی چی؟
    -خب درسته سالگرد ازدواج من و مهدیار هستش؛ اما این کوچولو ناراحت میشه عمو میلاد و خاله غزلش براش هدیه نخریدند.
    غزل گفت:
    -دیانا؟ تو هم؟
    جلوی میلاد خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که مهدیار گفت:
    -یکی برای من ترجمه کنه، نفهمیدم چی شد.
    میلاد خنده بلندی کرد و گفت:
    -خدا قراره با دادن یه پسر بهت تو رو هم بیچاره و گرفتار کنه دیگه داداش.
    مهدیار با بهت گفت:
    -آره دیانا؟
    با لبخند چشم‌هام رو به نشونه آره باز و بسته کردم، خندید و گفت:
    -چرا الان میگی من دارم بابا میشم؟
    -من خودمم دیروز جواب آزمایش رو گرفتم، حالا چه فرقی داره الان یا قبلش؟
    میلاد با لحن با نمکی گفت:
    -خب زن داداش شاید اگه تو خلوت می گفتید یه صحنه رمانتیکی چیزی بینـ....
    ادامه حرفش رو با ضربه ای که غزل به پهلوش زد خورد و با پررویی فقط خندید.
    مهدیار دستم رو گرفت و بوسید و گفت:
    -خیلی خوشحال شدم دیانا، الان بیشتر هنگم تا خوشحال، یعنی من هم قراره بابا بشم؟
    -اگه خدا بخواد،آره عزیزم.
    -هرگز فکر نمی‌کردم باورش انقدر سخت باشه، دیانا من بلد نیستم مثل این میلاد بالا و پایین بپرم؛ ولی باور کن با همه وجودم خوشحال شدم.
    -می‌دونم عزیز دلم.
    بعد چشمکی زد و از لا به لای گل های رز تو گلدون روی میز یه جعبه کوچیک بیرون آورد، درش رو باز کرد و از توش انگشتر نقره مامان ساحلش که همون نشون عشق بود رو بیرون آورد و دستم کرد، بعدش گفت:
    -اگه می‌دونستم این جوجه هم هست دوتا هدیه داشتم؛ ولی نشد دیگه، بعدا برات می خرم.
    و بعد پیشونیم رو بوسید. میلاد هم بلافاصله پیشونی غزل رو بوسید و گفت:
    -من هم بلدم‌ها، گفته باشم.
    همگی خندیدیم که میلاد دوباره گفت:
    -مهدیار این جوری زیادی مفت در رفتی، این انگشتر رو قبلا یکی دیگه هم سفارش و هم پولشو داده، یالا یه چیز خوب تقدیم خانمت کن.
    گفتم:
    -نیازی نیست آقا میلاد، مهدیار هدیه اصلی رو قبلا بهم داده.
    -چی؟ نشون بدین ما هم ببینیم.
    -عشقش رو... من تا وقتی عشق مهدیار رو دارم دیگه هیچی نمی‌خوام.
    -زن داداش اومدی و نسازی، بگذار من امشب با دل خوش برم بیرون، شبم توی اتاق خودم بخوابم.
    غزل گفت:
    -میلاد؟ چرا چرت و پرت میگی؟ الان اینا فکر می کنند تو زن ذلیلی، نمی‌دونند که چه دیوی هستی تو خونه.
    مهدیار زودتر از میلاد گفت:
    -غلط کرده، از گل نازک تر بهت گفت به خودم بگو زنداداش، حسابش رو می‌رسم.
    -چشم داداش، ممنونم.
    میلاد با حرص گفت:
    -این خودش دو سه تا نره غول داره، همه که دانیار نمیشند، پس تو بی خودی به زحمت ننداز خودت رو.
    بعد با حالت قهر روشو برگردوند و مهدیار رفت و محیا رو از دست میلاد گرفت، بوسیدش و بعد ازمون خواست تا کنار هم بشینیم روی مبل و عکس یادگاری بگیره.
    بعد از عکس گفت:
    -راستش حق با میلاده، این جوری هدیه خیلی راحت و بی دغدغه داده شد، برای همینم فردا صبح می‌برمت و هدیه اصلی رو برات می‌خرم.
    -هدیه اصلی؟
    -همون ماشین سفیده که می‌گفتی اسمش رو نمی‌دونی؛ ولی خیلی دوستش داری، فردا میریم نشونم بده ببینم چیه، بعد برات می‌خرم.
    -من یه چیزی گفتم حالا اصلا نمیـ...
    -حرف نباشه، فقط باید یه قولی بدی.
    -جانم؟
    -تا زمانی که بچه به دنیا نیومده سوارش نشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -چشم، ممنونم مهدیار، واقعا ممنونم.
    مهدیار بعد از اومدن به شیراز کلی دوندگی کرد تا بالاخره تونست یه شرکت کوچیک و جمع و جور بزنه برای برنامه نویسی واسه شرکت‌ها و موسسات بزرگ، میلاد هم طبق معمول همراهیش کرد. من هم که پرونده وکالتم باطل شد و بیکار موندم، هرچی به مهدیار اصرار کردم تا بذاره برم سراغ یه کار درست و حسابی گفت کار مال مرده، تو هرچی خواستی به خودم بگو، به جای کار هم برو هرکلاسی که دوست داری؛ ولی کار نه. دوست ندارم هر روز با کلی آدم سر و کله بزنی و مخ خودت رو خالی کنی. من هم قبول کردم و بیشتر وقتم رو توی خونه بودم و تلاش می کردم کارهایی بکنم که مهدیار لـ*ـذت ببره از مرد بودنش.
    شونزده روز به زمان زایمانم مونده بود. با مهدیار دوتایی توی اتاق پسرمون نشسته بودیم و لباس‌هاش رو نگاه می‌کردیم. مهدیار گفت:
    -خدا به من و میلاد برعکس بچه داد.
    -عزیزم این بچه اولمونه، واقعا اینکه برات پسر یا دختر باشه مهمه؟
    -این چه سوالیه؟ معلومه که، محیا مثل دختر خودمه، مطمئنم پسر ما هم مثل پسر میلاد هستش.
    -همین طوره. راستی اون دوچرخه که گفتی چی شد؟
    -امشب میارند دم خونه تحویل می‌دند.
    -مطمئن؟
    -آره خیالت راحت، حتی رنگ اون هم گفتم آبی باشه.
    -ممنونم.
    -تشکر؟ واسه کاری که دارم برای پسرمون می‌کنم؟
    چیزی نگفتم، نشست کنارم، گونم رو بوسید و گفت:
    -حالا چرا یک دست همه چیز آبی؟
    -وا... نمی‌بینی؟ سفید هم بینشون هست که.
    -هست؛ ولی کمه.
    -این جوری قشنگ تره، به خدا همه اینترنت رو زیر و رو کردم برای خرید هر کدوم از لباس و وسایل.
    -شوخی می‌کنم تپل جون.
    با حرص گفتم:
    -مهدیار؟
    -جانم؟
    -کشتی تو من رو این چند ماه از بس گفتی تپل جون، دیگه داره از خودم بدم میاد.
    -خیلی بیخود که بدت میاد، عوضش بچه به دنیا بیاد دلت تنگ میشه برای این تپل جون گفتنم.
    -خندیدم و گفتم:
    -عمرا.
    طرفای عصر بود که خاله ستاره زنگ زد به مهدیار و گفت حال بابابزرگش بد شده و فورا بره اونجا. تو این ماه آخر مهدیار بیشتر وقت خونه بود تا اجازه نده کاری بکنم و زیاد تحرک داشته باشم، اون روز هم دستپاچه بود و گفت:
    -چیکار کنم، تو رو دست کی بسپارم؟
    -چیزی نمیشه مهدیار، تو برو بابابزرگت رو برسون بیمارستان، کاراش رو که انجام دادی، یا خودت برگرد یا خاله‌ات رو بفرست.
    -می‌ترسم دیانا.
    -مهدیار هنوز شونزده روز مونده، چیزی نمیشه، زودتر برو.
    و مهدیار رفت، یکی دو ساعت بعد زنگ زد بهم و گفت کارای بستری شدن بابابزرگش انجام شده و تا یک ساعت دیگه خودش میاد خونه.
    همین جور جلوی تلویزیون نشسته بودم و فیلم سونوگرافی رو می‌دیدم که زنگ در رو زدند، به سختی بلند شدم و جواب دادم، دوچرخه پسرمون رو آورده بودند، از طرف خواستم بیاره بالا و بگذاره جلوی در سالن، وقتی گذاشت پول پیک رو دادم و اومدم داخل، در کارتن رو باز کردم و هر طوری بود دوچرخه رو بیرون آوردم، خیلی قشنگ بود، جای دوچرخه رو توی اتاق خالی گذاشته بودم، به نظر کوچیک و سبک می‌رسید، برای همینم بلندش کردم و چند قدم که رفتم رکاب دوچرخه گیر کرد به دسته مبل و تعادلم رو از دست دادم، محکم خوردم زمین و درد خیلی بدی توی تنم پیچید، مهدیار نبود و از ترس گریه‌ام گرفت، دوچرخه افتاده بود روی شکمم و می‌ترسیدم بلایی سر بچه اومده باشه، استرس بدی بود و حس می کردم ضربان قلبم خیلی بیشتر از قبل شدت گرفته، کنار میز بودم، با بغض و درد موبایلم رو برداشتم و شماره مهدیار رو گرفتم، دوتا بوق که خورد جواب داد:
    -جانم دیانا؟
    همه تلاشم برای جلوگیری از ترکیدن بغضم بی نتیجه موند، صداش رو که شنیدم زدم زیر گریه و گفتم:
    -مهدیار؟
    ترسید،فوری گفت:
    -چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
    -بیا مهدیار، خوردم زمین، درد دارم، زود بیا تو رو خدا.
    دیگه چیزی نشنیدم، موبایل رو انداختم زمین، دستم رو گذاشتم روی دلم و فقط دعا می‌کردم مهدیار زود برسه، اون‌قدر درد زیادی بود که مطمئن بودم بچه همین امشب به دنیا میاد، نفهمیدم مهدیار کی رسید خونه، همین جور که مانتوم رو تنم می‌کرد با عصبانیت گفت:
    -لابد صبر نکردی و دوچرخه رو برداشتی هان؟
    -الان وقتش نیست مهدیار.
    -بچه‌ای، بچه‌ای، هنوزم بچه‌ای، مدام باید بهت سفارش کنم، بلند شو حالا.
    بعد من رو بلند کرد و رسوند جلوی ماشینش، من رو خوابوند روی صندلی عقب و رسوند بیمارستان.
    توی بیمارستان پرستارها براشون مهم نبود و یه معاینه سرسری کردند؛ ولی با داد و بیداد مهدیار کم کم به خودشون اومدن و دکتر مخصوص خودم رو خبر کردند، اون بیچاره هم خودش رو رسوند و وقتی فهمید قضیه چیه، بعد از معاینه گفت همین امشب باید عمل بشم.
    گریه‌ام بیشتر شده بود، مهدیار پرسید:
    -چرا گریه می‌کنی دختر؟ چیزی نیست که.
    -مهدیار هیشکی اینجا نیست، نه مامانم نه آبجیم نه غزل، بچه به دنیا بیاد بعدش چیکار کنم؟ تازه وسایل بچه هم تو خونه‌است.
    -تو فکر هیچی رو نکن، اصلا هم نترس، من اینجام دیانا، همه چیز رو درست می‌کنم باشه؟
    بعد دیگه چیزی نفهمیدم.

    «مهدیار»
    دستپاچه بودم و خودمم ترسیده بودم، از اینکه بلایی سر دیانا بیاد می‌ترسیدم، بد شانسی بزرگی بود، ای کاش خودم رفته بودم برای تحویل گرفتن دو‌چرخه... نمی‌دونستم چیکار کنم، زنگ زدم به میلاد و گفتم چی شده، اونم گفت الان خودشون رو می رسونند، گفتم کاری نمی تونه بکنه؛ ولی گفت محیا فعلا خوابه، بیدارم بشه با شیر خشک آرومش می‌کنه، برای همین غزل رو فرستاد بیمارستان، وقتی اومد ازش خواستم کلید رو بگیره و بره از خونه ساک بچه مون رو رو بیاره، خودم نمی‌تونستم دیانا رو تنها بذارم، وقتی کیف رو رسوند دستم ده دقیقه بعدش غزل زنگ زد به موبایلم و گفت که دیانا و بچه هر دو سالم هستند.
    وقتی برای اولین بار پسرم رو در آغـ*ـوش گرفتم یه حس عجیبی داشتم، خوشحالیم خیلی زیاد بود، انقدر کوچولو بود که توی دستم جا نمیشد و می‌ترسیدم از دستم بیفته، برای نوازشش فقط از یه انگشت می‌تونستم استفاده کنم، دست‌های کوچولوش رو گرفتم و بوسیدم، به دیانا گفتم:
    -یه خبر بد برات دارم.
    سوالی نگاهم کرد، گفتم:
    -پسرمم چشم‌هاش آبی هستش، اصلا قرار نیست نسل چشم آبی‌های بابابزرگم منقرض بشه.
    خندید و گفت:
    -دیوونه، این که عالیه، من از خدامه پسرم مثل تو باشه.
    -ولی من دلم می‌خواست مثل تو باشه.
    -همین جوری نمی‌مونه که، تغییر می‌کنه، حالا شاید یه چیزاییش مثل من شد.
    -حالا اسمش رو چیکار کنیم؟
    -همون که خودت خواستی می‌گذاریم.
    به صورت پسرم نگاه کردم و گفتم:
    -به دنیای آدم بزرگ ها خوش اومدی آراد.

    ***
    «۴ سال بعد»
    -مهدیار؟
    -جانم؟
    -تو به آراد قول شهر بازی دادی؟
    -خب آره.
    -چرا همچین کاری کردی؟
    -خب چی میشه مگه؟
    -عزیزم مگه یادت رفته دفعه قبل مجبورمون کرد سوار تمام وسایل اون‌جا بکنمیش، بعدشم مریض شد؟
    -خانمم؟ چرا حرص می‌خوری؟ ازش قول گرفتم فقط سوار چندتا از وسایل بشه.
    توی تراس ایستاده بود، رفتم پیشش، آغوشش رو برام بازم کرد، از خدا خواسته رفتم تو بغلش و گردنش رو بوسیدم و گفتم:
    -آخه چه‌طوری از یه پسر بچه چهارساله قول گرفتی؟
    -می‌خوای بدونی؟
    -آره.
    -صبرکن.
    بعد صدا زد:
    -آراد؟ بابا بیا این‌جا.
    آراد فوری اومد توی اتاقمون، به خاطر پرده ما رو ندید، مهدیار گفت:
    -نفسم این‌جاییم ما.
    وقتی فهمید کجا هستیم اومد پیشمون، مهدیار خم شد اونم بغـ*ـل کرد و گفت:
    -نفسم به مامانی بگو چه‌طوری بهم قول دادی.
    آراد خندید و انگشت کوچیکه دست چپش رو آورد جلوم و گفت:
    -اینجولی.
    یه نگاه از روی حرص به مهدیار انداختم که باعث شد خنده‌اش بگیره، گفتم:
    -بایدم بخندی، پدر و پسر من رو مسخره خودشون کردند.
    -این چه حرفیه دیانا؟
    -حالا... راستی مهدیار نگفتی اسم این یکی رو چی بذاریم؟
    -آراد رو من انتخاب کردم، این یکی هرچی بود تو بگذار.
    -اسم مامانت رو می‌گذاریم، ساحل خوبه؟
    -نه، کسی که رفته دیگه رفته، من دوست ندارم فقط با اسم به همه نشون بدم یاد مادرم همیشه توی دلم زنده است.
    -پس چی بذاریم؟
    -نمی‌دونم.
    -باید فکر کنم دوباره، چی بذارم آخه؟
    خندید و گفت:
    -به کوری چشم میلاد می‌گذاریم محیا.
    من هم خندیدم، آراد با انگشتش ماه رو نشون داد و گفت:
    -اون چیه بابا؟
    -اسم اون ماهه پسرم، به نورشم میگن مهتاب.
    گفتم:
    -به ما هم که داریم الان نگاهش می‌کنیم میگن گرگ.
    -از دست تو دیانا، گرگ چیه به بچه میگی؟
    آراد گفت:
    -اسم آبجیم رو مهتاب بذالین.
    مهدیار گفت:
    -مهتاب؟خیلی قشنگه، نظرت چیه دیانا؟
    لبخندی به نشونه موافقت زدم، چند لحظه بعد دوباره گفتم:
    -چه‌قدر امشب ماه قشنگ و زیبا شده مهدیار.
    گل بـ..وسـ..ـه‌ای نثار موهای به دست باد سپرده‌ام کرد و گفت:
    -لیاقت داشتن وجود تو را به رخ آسمان می‌کشم تا دیگر به مهتابش ننازد...!

    «می‌دانم، روزی خواهد رسید که تو سکوت می‌کنی و من...
    من شعر می خوانم،
    تو می‌خندی و من شعر می‌گویم،
    تو راه می‌روی...
    آواز می‌خوانی...
    می‌نشینی...
    و شب‌ها،
    با همان آرامش خاص خودت به خواب می‌روی؛
    و من...
    غزل می‌گویم، غزل می‌شوم و تو...
    تو می‌شوی اولین و زیباترین کتاب شعر عاشقانه تاریخ که؛
    نفس می‌کشد...»

    امیدوارم از جلد دوم رمان من لـ*ـذت کافی رو بـرده باشید تا شرمنده نگاه مهربونتون و وقتی که صرف خوندنش کردید نباشم، من واقعا تمام تلاشم رو کردم تا رمانی با موضوع متفاوت و اتفاقات غیر تکراری تقدیم شما خوبان کنم، کم و کاستی های زیادی داشت و می،دونم که خلاصه شد آخرش؛ ولی هرچیزی که می،خواستم اضافه کنم مثل جشن تولدی، مهمونی، مسافرت یا هرچیزی می‌شد مثل بقیه رمان ها که خیلی تکراری هستش، برای همین سعی کردم تو رمانم بیهوده و تکراری ننویسم و خلاصه و مفید باشه تا طولانی و تکراری و قابل حدس... شما به بزرگی خودتون چشم پوشی کنید...


    در همه صحبت‌ها حرف آخر زیباست؛
    حرف آخر من دیدن خوشبختی شما در تمام فرداهاست...

    مراقب خودتون؛ دلاتون؛ مهربونیاتون وعشقای پاکتون باشید، در پناه حق؛ یاعلی…!

    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    75796
     

    zohreh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,187
    امتیاز واکنش
    43,458
    امتیاز
    858
    فرزانه جونم
    خسته نباشی گلی
    خودت میدونی هنوز نخوندمش خخخ پس نمیتونم نظری بدم درموردش
    انشالله موفق تر بشی تو کار هات
    با آرزوی بهترین ها واست
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا