و ادامه ندادم. نتونستم که ادامه بدم و با وجود اینکه هنوز از شنیدن صداش سیر نشده بودم، گوشی رو قطع کردم.
به خودم گفتم:
-دردت چیه پسر؟ چرا وقتی صدات میزنه نمیگی جانم؟ چرا یه عزیزم بهش نگفتی تا دلش خوش بشه؟ بابا لعنتی چرا حداقل اسمش رو یه بار تنها صدا نمیزنی تا اون بگه جانم؟
و خودم جواب خودم رو دادم که:
-چون مهدیارم؛ چون اینجوری بزرگ شدم؛ چون بلد نیستم با حرف عشقم رو نشون بدم، به جز مامانم کسی حرف قشنگ از من نشنیده، من فقط با عمل نشون میدم.
روز بعد طرفای ظهر بود که میلاد بهم زنگ زد برای احوالپرسی و گفت:
-کی میای تهران داداش؟
-دست من نیست، نمیدونم.
-دلم تنگ شده مهدیار، برگرد، تا کی میخوای به خاطر حرف پدر دیانا خودت رو از کار و خونه و دوستات دور نگه داری؟
-خب تو بیا اینجا... خانمتم یه هوایی عوض میکنه.
-من نمیتونم بیام.
-چرا؟
-غزل حالش خوب نیست، دکتر بهش استراحت مطلق داده، نمیتونم با خودم بکشونمش شیراز.
-مگه حالش چهطوره؟ چی شده میلاد؟
-اگه خدا بخواد یه هشت ماهه دیگه عمو میشی.
دهنم از این خبر میلاد باز موند! چهقدر خبر خوب گاهی همه وجودت رو غرق آرامش میکنه، برای چند لحظه فراموش کردم که چه دردی روی سـ*ـینهام سنگینی میکنه، لبم رو به دندون گرفتم تا از خوشحالی قهقهه نزنم، به زور گفتم:
-چی گفتی میلاد؟ تو... توی بچه ننه داری بابا میشی؟ تویی که هنوز دست چپ و راستت رو نمیشناسی؟
-اوهوم. دعا کن پسرم به باباش نره.
-وای خدا. از کجا معلوم که پسر باشه؟
-باید باشه، چارهای نداره.
-دیوانه... باورم نمیشه میلاد، هیچ خبری نمیتونست اینقدر من رو خوشحال کنه، واقعا ممنون رفیق.
-حالا وقتی مجبور شدی خرجی پسرم رو بدی دیگه حرف مفت نمیزنی.
-رو چشمم، اصلا خودم بزرگش میکنم، تو فقط حسابی مراقب مامانش باش. از طرف من هم به خانمت تبریک بگو.
-فقط یه چیزی؛ کی بود از بچه خوشش نمیاومد؟ من؟
-برادرزاده من فرق داره با بقیه بچههای دنیا، مگه میشه ازش خوشم نیاد؟
-که اینطور.
-حالا چرا اینقدر زود استراحت مطلق؟ نُه ماه رو میخوای گشنه پلو بخوری؟
خندید و گفت:
-نمیدونم والا، زن نگرفتیم، وقتی هم گرفتیم چشم کلاغ بود انگار، یه دونه از اون لاغر و ضعیفهاش رو سوا کردیم، هنوز هیچی نشده ضعیف شده و حس نداره، خدا به داد بعدش برسه.
صدای غزل رو شنیدم که گفت:
-میلاد؛ چی غیبت من رو پیش رفیقت میکنی؟
گفتم:
-خاک بر سرت،جلوی خودش داری غیبت میکنی؟
-نه بابا، صدمتر باهاش فاصله دارم، گوشهاش زیادی قوی کار میکنه.
-خوبه دیگه، مزه نریز. برو پیشش.
کاملا جدی شد و گفت:
-مهدیار؟
-بازچیه؟
-راستش من زنگ زدم یه چیز دیگه رو بگم، نمیخواستم به اینجا برسم.
-چی؟
-داداش حال خوشت کلا نابود میشه.
-دیانا چیزیش شده؟
سکوت کرد؛ بلندتر گفتم:
-بلایی سر دیانا اومده؟
-یه جورایی داداش.
همه بدنم رو عرق سرد در برگرفت؛ منمنکنان پرسیدم:
-چی؟ میلاد؛ چی شده؟
-داداش معلوم نیست دقیقا، نمیدونیم چهطوری؛ ولی مثل اینکه بعد از اذان صبح از...
-از چی میلاد؟
-از طبقه بالا که اتاقش بوده، پرت میشه پایین.
-چی میگی تو، منظورت چیه پرت شده؟ الان کجاست میلاد؟
-بیمارستان (...)، زنگ زدم به دانیار، گفت بیهوشه.
-تا شب خودم رو میرسونم.
- چهطوری مهدیار؟ تو که الان گفتی باباش اگـ...
-میرسونم خودم رو.
بعد دویدم سمت اتاق، سوئیچ ماشین و کیف پولم رو برداشتم؛ چون اومده بودم خونه خاله طبیعتا فقط نفس خونه بود، بهش گفتم:
-نفس من دارم میرم تهران.
-چرا؟ تو که گفتی نمیری.
-ببین مامانت که اومد بهش بگو میلاد زنگ زده، گفته دیانا حالش یه کمی بد شده بردنش بیمارستان، مهدیار هم با ماشین خودش رفت تهران، من رسیدم بهتون زنگ میزنم باشه؟
-باشه، میگم.
-آفرین، فعلا خداحافظ.
-یواش رانندگی کن مهدیار باشه؟
-حتما، فقط تنهایی نمیترسی که؟
-نه.
-پس هرکسی چه به تلفن خونه زنگ زد چه دم در، جواب نده تا مامانت بیاد، خب؟
-خیالت راحت.
-من رفتم.
-خداحافظت.
سوار ماشینم شدم و خودم رو رسوندم به اون تهران نفرین شده...
***
-ببخشید خانم، دیانا مهرپرور رو کجا میتونم ببینم؟کدوم اتاق یا بخش؟
-اجازه بدید.
دستی روی شونهام نشست و گفت:
-مهدیار؟
برگشتم، دانیار بود، به پرستار گفتم:
-نیازی نیست خانم.
بعد برگشتم سمت دانیار و پرسیدم:
-چی شده دانیار؟ کجاست خواهرت؟
-چرا اومدی تو؟
-از من توقع دیگهای داشتی؟
-کی بهت خبر داد؟
-میلاد.
-نیاز نبود پسر.
-پرسیدم حال دیانا چهطوره؟
-فعلا هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-دعا کن براش مهدیار.
-نمیفهمم، اصلا چرا اینجوری شد؟
-همه دارند میگن خودکشی؛ ولی کسی از طبقه دوم که خودکشی نمیکنه، اون هم دیانا. مطمئنم که اتفاقی پرت شده.
-غیر از این باشه دیگه اسمش رو نمیارم.
-چهقدر به بابام گفتم دیگه اینقدر زیادهروی نکن، به خرجش نرفت که نرفت.
-کجاست دانیار؟ الان کجاست؟
-بیا بریم.
همراه با هم رفتیم سمتی که دانیار نشون داد، مادرش یه گوشه قرآن میخوند خواهرش یه گوشه گریه میکرد، پدرش خیره به دیوار روبه رو بود و همسرش قدم میزد، رفتم نزدیکتر و جوری که همه بشنوند گفتم:
-چه بلایی سر دیانای من اومده؟
پدرش اولین نفر بود که متوجه من شد؛ بلند شد و گفت:
-تو چرا اینجایی؟
-پس باید کجا باشم؟
-هرجایی به جز تهران.
-هیچ جا نمیرم جز تهران تا وقتی حال دیانا خوب بشه.
-همین که براش دعا کنی کافیه.
-دعا؟ من تا خود خدا هم میرم اگه پای دیانا وسط باشه.
چیزی نگفت، برگشتم سمت خواهرش و پرسیدم:
-دکترا چی میگن؟
-از صبح هر چی میپرسیم میگن فعلا هیچی نمیتونیم بگیم، همین. نه کمتر از این جمله نه بیشتر. همینم داره ما رو میترسونه.
-بعد شما در برابر این جمله مسخره و بی سر و ته سکوت کردید؟
دانیار:
-چیکار کنیم مهدیار؟ یقه دکتر رو بگیریم؟
همون لحظه دکتری تقریبا جوون از اتاق دیانا بیرون اومد، به سمتش رفتم و گفتم:
-حال این مریض چهطوره دکتر؟
-من از صبح چندین بار برای اعضای این خانواده توضیح دا...
صدام رو یه کمی بردم بالا و گفتم:
-الان من دارم میپرسم، مهم نیست چی به اعضای خانواده بیمار گفتید، جواب من رو بدید.
-آروم باشید آقای محترم. ما فعلا هیچی نمیتونیم به شما بگیم.
-اگه شما نمی تونید پس کی میتونه؟ بابای من؟ مگه دکتر نیستید؟ مگه درس نخوندید؟
-چه ربطی داره جوون؟
-ربطش اینه که همین الان کامل از شرایط این بیمار بگید تا بدونم حالش چهطوره؟
-نسبت شما با بیمار چیه؟
-شما فکر کنین همه کس بیمار، من میشنوم.
-ببینین آقای همه کسش، من الان هرچی بگم همش براساس حدس و گمان پزشکی هستش، شما صبر کنید دو ساعت دیگه که جواب آزمایشات ایشون اومد من بهتون میـ...
-ببین دکتر، اون دختری که الان روی اون تخت خوابیده همه زندگی و دنیای منه، من رو میشناسی؟مهدیارم، مهدیار فرحمند، به گوشت خورده؟ کسی که اگه خار به پای اون دختر بره همه شهر رو به آتیش میکشه، پس قبل از اینکه این بیمارستان رو روی سرتون خراب کنم به زبون ساده بگید حالش چهطوره، ادبیات و اصطلاح پزشکی تحویل ندید.
-کار از این تهدیدها گذشته برای خرابکردن بیمارستان، شما آروم بـ...
داد زدم:
-به روح مادرم قسم میخورم کاری که گفتم رو میکنم اگه اون دختر حالش خوب نشه، از هیچ بنی بشری هم ترسی ندارم، همه دنیا میدونند مهدیار حرفش دوتا نمیشه.
-باشه آقای فرحمند، اینجا بیمارستانه، مریض خودتون روی اون تخت خوابیده، آروم باشید، بیمار شما ضربه به سرش وارد شده، از وقتی آوردنش اینجا هیچگونه علائم هوشیاری نداشته، ما نمیتونیم کاری بکنیم تا ایشون یه واکنشی نشون بدند، یه حرکتی که نشون از به هوش اومدنشون باشه، بعد از اون ما میتونیم تجویزات لازم رو انجام بدیم، فعلا چارهای نیست جز منتظر موندن، این قانونه و تنها راهشه، هرجای دنیا هم بپرسید همین رو میگن.
با همون بغض بدی که این چند وقت گریبانم رو گرفته بود گفتم:
-پس چرا اینو همون اول صبح به خانوادش نگفتید؟ گوش کن دکتر، به نظر تقریبا هم سن و سال میاییم، هنوز اول کارته، یه چیزی میگم خوب حفظش کن، به کارت میاد تا پایان بازنشستگی، یه دکتر یا پرستار چشم و دل سیره، روزی هزارتا آدم میبینه که مغزش پاشیده، دستش قطع شده، پاش کج شده، یا اینکه زیر دست جراح میمیره، همه اینها رو شماها میبینید، بهتون یاد دادند و اینها رو تحمل میکنید و باهاشون کنار میایید؛ ولی هر کدوم از اون آدما که گفتم فقط یه نفرند، یکی از اعضای یه خانوادهان، عزیزکرده خانوادشون، اونا سیر نیستند از حضورش، نگرانند، بعد از خدا همه امیدشون به شما و امثال شماست تا از این در بیایید بیرون و یه خبر خوب بدید، پس به عنوان کسی که سوگند خورده وظیفتونه در مورد شرایط تمام بیمارانتون به هرچند نفر که اومدن سراغتون کامل توضیح بدینگد، نه اینکه چندتا آزمایش رو بهونه کنید برای فرار از پاسخ، اگه نمی تونید مثل یه پزشک واقعی عمل کنید پس به سلامت، ببوسید بگذارید کنار؛ اما این دختر، هرچی که لازمه، هر چندتا دکتر و پرستار، هردارویی فقط به من بگید، شما تنها کاری که می کنید اینه که همه دانش پزشکی تون رو به کار میبرید تا حال این دختر خوب بشه، فهمیدید؟
دکتر که کاملا معلوم بود از حرفام هم شرمنده شده و هم وجدانش بیدار شده سری به نشونهی مثبت تکون داد و دور شد، به موهام چنگی زدم و به دیوار تکیه زدم، چشمهام رو بستم و از ته دلم سلامتی دیانا رو خواستم، دیانا متولد پنجم بهمن بود، نذر کردم اگه خوب بشه هزینه دارو و بیمارستان پنج نفر که وضعیت مالی خوبی ندارند رو تمام و کمال بدم.
به خودم گفتم:
-دردت چیه پسر؟ چرا وقتی صدات میزنه نمیگی جانم؟ چرا یه عزیزم بهش نگفتی تا دلش خوش بشه؟ بابا لعنتی چرا حداقل اسمش رو یه بار تنها صدا نمیزنی تا اون بگه جانم؟
و خودم جواب خودم رو دادم که:
-چون مهدیارم؛ چون اینجوری بزرگ شدم؛ چون بلد نیستم با حرف عشقم رو نشون بدم، به جز مامانم کسی حرف قشنگ از من نشنیده، من فقط با عمل نشون میدم.
روز بعد طرفای ظهر بود که میلاد بهم زنگ زد برای احوالپرسی و گفت:
-کی میای تهران داداش؟
-دست من نیست، نمیدونم.
-دلم تنگ شده مهدیار، برگرد، تا کی میخوای به خاطر حرف پدر دیانا خودت رو از کار و خونه و دوستات دور نگه داری؟
-خب تو بیا اینجا... خانمتم یه هوایی عوض میکنه.
-من نمیتونم بیام.
-چرا؟
-غزل حالش خوب نیست، دکتر بهش استراحت مطلق داده، نمیتونم با خودم بکشونمش شیراز.
-مگه حالش چهطوره؟ چی شده میلاد؟
-اگه خدا بخواد یه هشت ماهه دیگه عمو میشی.
دهنم از این خبر میلاد باز موند! چهقدر خبر خوب گاهی همه وجودت رو غرق آرامش میکنه، برای چند لحظه فراموش کردم که چه دردی روی سـ*ـینهام سنگینی میکنه، لبم رو به دندون گرفتم تا از خوشحالی قهقهه نزنم، به زور گفتم:
-چی گفتی میلاد؟ تو... توی بچه ننه داری بابا میشی؟ تویی که هنوز دست چپ و راستت رو نمیشناسی؟
-اوهوم. دعا کن پسرم به باباش نره.
-وای خدا. از کجا معلوم که پسر باشه؟
-باید باشه، چارهای نداره.
-دیوانه... باورم نمیشه میلاد، هیچ خبری نمیتونست اینقدر من رو خوشحال کنه، واقعا ممنون رفیق.
-حالا وقتی مجبور شدی خرجی پسرم رو بدی دیگه حرف مفت نمیزنی.
-رو چشمم، اصلا خودم بزرگش میکنم، تو فقط حسابی مراقب مامانش باش. از طرف من هم به خانمت تبریک بگو.
-فقط یه چیزی؛ کی بود از بچه خوشش نمیاومد؟ من؟
-برادرزاده من فرق داره با بقیه بچههای دنیا، مگه میشه ازش خوشم نیاد؟
-که اینطور.
-حالا چرا اینقدر زود استراحت مطلق؟ نُه ماه رو میخوای گشنه پلو بخوری؟
خندید و گفت:
-نمیدونم والا، زن نگرفتیم، وقتی هم گرفتیم چشم کلاغ بود انگار، یه دونه از اون لاغر و ضعیفهاش رو سوا کردیم، هنوز هیچی نشده ضعیف شده و حس نداره، خدا به داد بعدش برسه.
صدای غزل رو شنیدم که گفت:
-میلاد؛ چی غیبت من رو پیش رفیقت میکنی؟
گفتم:
-خاک بر سرت،جلوی خودش داری غیبت میکنی؟
-نه بابا، صدمتر باهاش فاصله دارم، گوشهاش زیادی قوی کار میکنه.
-خوبه دیگه، مزه نریز. برو پیشش.
کاملا جدی شد و گفت:
-مهدیار؟
-بازچیه؟
-راستش من زنگ زدم یه چیز دیگه رو بگم، نمیخواستم به اینجا برسم.
-چی؟
-داداش حال خوشت کلا نابود میشه.
-دیانا چیزیش شده؟
سکوت کرد؛ بلندتر گفتم:
-بلایی سر دیانا اومده؟
-یه جورایی داداش.
همه بدنم رو عرق سرد در برگرفت؛ منمنکنان پرسیدم:
-چی؟ میلاد؛ چی شده؟
-داداش معلوم نیست دقیقا، نمیدونیم چهطوری؛ ولی مثل اینکه بعد از اذان صبح از...
-از چی میلاد؟
-از طبقه بالا که اتاقش بوده، پرت میشه پایین.
-چی میگی تو، منظورت چیه پرت شده؟ الان کجاست میلاد؟
-بیمارستان (...)، زنگ زدم به دانیار، گفت بیهوشه.
-تا شب خودم رو میرسونم.
- چهطوری مهدیار؟ تو که الان گفتی باباش اگـ...
-میرسونم خودم رو.
بعد دویدم سمت اتاق، سوئیچ ماشین و کیف پولم رو برداشتم؛ چون اومده بودم خونه خاله طبیعتا فقط نفس خونه بود، بهش گفتم:
-نفس من دارم میرم تهران.
-چرا؟ تو که گفتی نمیری.
-ببین مامانت که اومد بهش بگو میلاد زنگ زده، گفته دیانا حالش یه کمی بد شده بردنش بیمارستان، مهدیار هم با ماشین خودش رفت تهران، من رسیدم بهتون زنگ میزنم باشه؟
-باشه، میگم.
-آفرین، فعلا خداحافظ.
-یواش رانندگی کن مهدیار باشه؟
-حتما، فقط تنهایی نمیترسی که؟
-نه.
-پس هرکسی چه به تلفن خونه زنگ زد چه دم در، جواب نده تا مامانت بیاد، خب؟
-خیالت راحت.
-من رفتم.
-خداحافظت.
سوار ماشینم شدم و خودم رو رسوندم به اون تهران نفرین شده...
***
-ببخشید خانم، دیانا مهرپرور رو کجا میتونم ببینم؟کدوم اتاق یا بخش؟
-اجازه بدید.
دستی روی شونهام نشست و گفت:
-مهدیار؟
برگشتم، دانیار بود، به پرستار گفتم:
-نیازی نیست خانم.
بعد برگشتم سمت دانیار و پرسیدم:
-چی شده دانیار؟ کجاست خواهرت؟
-چرا اومدی تو؟
-از من توقع دیگهای داشتی؟
-کی بهت خبر داد؟
-میلاد.
-نیاز نبود پسر.
-پرسیدم حال دیانا چهطوره؟
-فعلا هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-دعا کن براش مهدیار.
-نمیفهمم، اصلا چرا اینجوری شد؟
-همه دارند میگن خودکشی؛ ولی کسی از طبقه دوم که خودکشی نمیکنه، اون هم دیانا. مطمئنم که اتفاقی پرت شده.
-غیر از این باشه دیگه اسمش رو نمیارم.
-چهقدر به بابام گفتم دیگه اینقدر زیادهروی نکن، به خرجش نرفت که نرفت.
-کجاست دانیار؟ الان کجاست؟
-بیا بریم.
همراه با هم رفتیم سمتی که دانیار نشون داد، مادرش یه گوشه قرآن میخوند خواهرش یه گوشه گریه میکرد، پدرش خیره به دیوار روبه رو بود و همسرش قدم میزد، رفتم نزدیکتر و جوری که همه بشنوند گفتم:
-چه بلایی سر دیانای من اومده؟
پدرش اولین نفر بود که متوجه من شد؛ بلند شد و گفت:
-تو چرا اینجایی؟
-پس باید کجا باشم؟
-هرجایی به جز تهران.
-هیچ جا نمیرم جز تهران تا وقتی حال دیانا خوب بشه.
-همین که براش دعا کنی کافیه.
-دعا؟ من تا خود خدا هم میرم اگه پای دیانا وسط باشه.
چیزی نگفت، برگشتم سمت خواهرش و پرسیدم:
-دکترا چی میگن؟
-از صبح هر چی میپرسیم میگن فعلا هیچی نمیتونیم بگیم، همین. نه کمتر از این جمله نه بیشتر. همینم داره ما رو میترسونه.
-بعد شما در برابر این جمله مسخره و بی سر و ته سکوت کردید؟
دانیار:
-چیکار کنیم مهدیار؟ یقه دکتر رو بگیریم؟
همون لحظه دکتری تقریبا جوون از اتاق دیانا بیرون اومد، به سمتش رفتم و گفتم:
-حال این مریض چهطوره دکتر؟
-من از صبح چندین بار برای اعضای این خانواده توضیح دا...
صدام رو یه کمی بردم بالا و گفتم:
-الان من دارم میپرسم، مهم نیست چی به اعضای خانواده بیمار گفتید، جواب من رو بدید.
-آروم باشید آقای محترم. ما فعلا هیچی نمیتونیم به شما بگیم.
-اگه شما نمی تونید پس کی میتونه؟ بابای من؟ مگه دکتر نیستید؟ مگه درس نخوندید؟
-چه ربطی داره جوون؟
-ربطش اینه که همین الان کامل از شرایط این بیمار بگید تا بدونم حالش چهطوره؟
-نسبت شما با بیمار چیه؟
-شما فکر کنین همه کس بیمار، من میشنوم.
-ببینین آقای همه کسش، من الان هرچی بگم همش براساس حدس و گمان پزشکی هستش، شما صبر کنید دو ساعت دیگه که جواب آزمایشات ایشون اومد من بهتون میـ...
-ببین دکتر، اون دختری که الان روی اون تخت خوابیده همه زندگی و دنیای منه، من رو میشناسی؟مهدیارم، مهدیار فرحمند، به گوشت خورده؟ کسی که اگه خار به پای اون دختر بره همه شهر رو به آتیش میکشه، پس قبل از اینکه این بیمارستان رو روی سرتون خراب کنم به زبون ساده بگید حالش چهطوره، ادبیات و اصطلاح پزشکی تحویل ندید.
-کار از این تهدیدها گذشته برای خرابکردن بیمارستان، شما آروم بـ...
داد زدم:
-به روح مادرم قسم میخورم کاری که گفتم رو میکنم اگه اون دختر حالش خوب نشه، از هیچ بنی بشری هم ترسی ندارم، همه دنیا میدونند مهدیار حرفش دوتا نمیشه.
-باشه آقای فرحمند، اینجا بیمارستانه، مریض خودتون روی اون تخت خوابیده، آروم باشید، بیمار شما ضربه به سرش وارد شده، از وقتی آوردنش اینجا هیچگونه علائم هوشیاری نداشته، ما نمیتونیم کاری بکنیم تا ایشون یه واکنشی نشون بدند، یه حرکتی که نشون از به هوش اومدنشون باشه، بعد از اون ما میتونیم تجویزات لازم رو انجام بدیم، فعلا چارهای نیست جز منتظر موندن، این قانونه و تنها راهشه، هرجای دنیا هم بپرسید همین رو میگن.
با همون بغض بدی که این چند وقت گریبانم رو گرفته بود گفتم:
-پس چرا اینو همون اول صبح به خانوادش نگفتید؟ گوش کن دکتر، به نظر تقریبا هم سن و سال میاییم، هنوز اول کارته، یه چیزی میگم خوب حفظش کن، به کارت میاد تا پایان بازنشستگی، یه دکتر یا پرستار چشم و دل سیره، روزی هزارتا آدم میبینه که مغزش پاشیده، دستش قطع شده، پاش کج شده، یا اینکه زیر دست جراح میمیره، همه اینها رو شماها میبینید، بهتون یاد دادند و اینها رو تحمل میکنید و باهاشون کنار میایید؛ ولی هر کدوم از اون آدما که گفتم فقط یه نفرند، یکی از اعضای یه خانوادهان، عزیزکرده خانوادشون، اونا سیر نیستند از حضورش، نگرانند، بعد از خدا همه امیدشون به شما و امثال شماست تا از این در بیایید بیرون و یه خبر خوب بدید، پس به عنوان کسی که سوگند خورده وظیفتونه در مورد شرایط تمام بیمارانتون به هرچند نفر که اومدن سراغتون کامل توضیح بدینگد، نه اینکه چندتا آزمایش رو بهونه کنید برای فرار از پاسخ، اگه نمی تونید مثل یه پزشک واقعی عمل کنید پس به سلامت، ببوسید بگذارید کنار؛ اما این دختر، هرچی که لازمه، هر چندتا دکتر و پرستار، هردارویی فقط به من بگید، شما تنها کاری که می کنید اینه که همه دانش پزشکی تون رو به کار میبرید تا حال این دختر خوب بشه، فهمیدید؟
دکتر که کاملا معلوم بود از حرفام هم شرمنده شده و هم وجدانش بیدار شده سری به نشونهی مثبت تکون داد و دور شد، به موهام چنگی زدم و به دیوار تکیه زدم، چشمهام رو بستم و از ته دلم سلامتی دیانا رو خواستم، دیانا متولد پنجم بهمن بود، نذر کردم اگه خوب بشه هزینه دارو و بیمارستان پنج نفر که وضعیت مالی خوبی ندارند رو تمام و کمال بدم.
با نشستن دو دست روی شونههام و فشارشون چشمهام رو باز کردم، پدر دیانا بود، با لبخند روی لبش گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: