کامل شده رمان نفرت ،انتقام،عشق | yasi 60 کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع yasi 60
  • بازدیدها 22,689
  • پاسخ ها 174
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

yasi 60

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
183
امتیاز واکنش
1,274
امتیاز
0
محل سکونت
مشهد
بعد از چند لحظه سکوت آهورا به حرف اومد...
_ایلناز تو مطمئنی که می تونی این کارو بکنی؟فرض کن یادش نیاد چی میشه؟؟
چشم از خیابون گرفتم و به آهورا نگاه کردم :باید یادش بیاد هر کاری انجام میدم یقین دارم که می تونم!!
سری تکون داد و زیر لب گفت:ایشالا درست بشه!!
نفسمو با غم تو سینم حبس کردم..ساکت دوباره به خیابون خیره شدم و تو فکر عمیقی برو رفتم...یعنی چه عکس و العملی نشون میده اینو خدا میدونه فقط خداکنه منو از خونش نندازه بیرون اگه نزاره بمونم هیچ جوره نمی تونم کمک کنم..سرمو به نشونه منفی تکون دادم..نه نه من نمیزارم حتی اگه بیرونم کنه خودم نمیرم...تا اخرش هستم رهامو میخوام و نمیزارم ترمه بهش لطمه بزنه به هیچ عنوان..ماشین توقف کرد...قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید..بی قرار بودم..ترس داشتم..ترس و دلهره تمام وجودمو گرفته بود...دست بردم سمت در ماشین ..میلرزید..لرزش دستم نرمال نبود و خودم به وضوح حسش کردم..من شاهد اولین ترس تو زندگیم شدم..ترس از دادن رهام..ترس اینکه باورم نکنه..ترس اینکه حرفامو نشنیده بیرونم کنه...
_چت شده خوبی؟؟
با من من بدون اینکه سرمو بچرخونم سمت آهورا گفتم:خـــــ...خوبم..مشکلی نیست!!
صداش با نگرانی همراه شد:ایلناز به من نگاه کن!!
آروم سرمو چرخوندم تو چشاش نگاه کردم...
_به نظرم به رهام فرصت بده بزار خودش کم کم یادش میاد و تو اینقدر خودتو عذاب نده!!
_با وجود ترمه تو اون خونه نمیتونم داداش حتی تصورشم آزارم میده که رهام یکی دیگه رو زنش بدونه!!
لبخند تلخی رو لباش شکوفت:امّا من نگرانتم!!
لبخند زدم و گفتم:داداش چیزی واسه نگرانی نیست مطمئن باش!!
دستشو آورد جلو و گونمو نوازش کرد و بعد یه بـ..وسـ..ـه کوچیک کاشت رو گونم و در گوشم گفت:امیدوارم که نگرانیم بیخودی باشه اینطوری که تو میگی پس می تونی بهت ایمان دارم موفق بشی شیطون کوچولو!!
 
  • پیشنهادات
  • yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    لبخند زدم و از آهورا خداحافظی کردم و اون رفت...چمدونمو برداشتم و حرکت کردم به طرف ساختمون...چقدر دلم واسه این حیاط و خونه تنگ شده بود انگار سال هاست که اینجارو ترک کردم...
    جلوی در بزرگ و شیشه ای ورودی ایستادم و بعد از مکثی دستمو بردم سمت زنگ..تردید داشتم واسه فشردن این زنگ..بعد از فشردن رو این زنگ معلوم نبود عاقبتم چی میشه و من با چه چیزایی رو به رو میشم...به ترسم قلبه کردم و انگشتمو گذاشتم رو زنگ...نفسمو با درد بیرون دادم و صبر کردم..جمیله رو دیدم که به محض دیدن من خوش حال و خندون درو باز کرد..
    _وای خداروشکر که اومدی!!
    و محکم منو آغوشش گرفت و گفت:خیلی دلم واست تنگ شده بود خوب شد که اومدی ما از دست این جادوگر نجات بدی!!
    با تعجب گفتم:کدوم جادوگر؟؟
    ازم جدا شد دستامو گرفت تو دستاش:ترمه اونو میگم نمی دونی چقدر اذیتمون میکنه فکر می کنه خانوم خونس!!
    تا خواستم چیزی بگم دهنم باز موند و صدای رهام نگامو کشوند سمت خودش:اینجا چه خبره؟؟
    جمیله برگشت سمتش با همون لبخندی که رو لباش بود گفت:خبر خوشی خانومتون اومده!!
    رهام اخماشو تو هم کرد و رو به جمیله گفت:تو چرا سرکارت نیستی؟؟این چیزا به تو مربوط نیست!!
    جمیله با تته پته گفت:چشـ..چشم..اما..
    _اما و اگر نداریم بخوای سرپیچی کنی اخراجی!! با دادی که رهام کشید من ترسیدم چی برسه که جمیله نترسه...جمیله از ترس اینکه اخراج بشه سریع از جلو چشمای رهام محو شد...حالا من موندم و رهام خدایا پشتم باش این ادم نیس همیشه در حال عربده کشیدنه...همون اخم همیشگی رو پیشونیش بود...اگه حافظشو از دست داده پس باید رفتارشم فراموش کرده باشه ولی الان همون رفتار همیشگیشو داره جای تعجبه داره..
    _شما اینجا با این چمدون؟؟؟
    منو از فکر اورد بیرون نمی دونستم چی بگم لال شده بودم زبونم یاریم نمیکرد...
    _خب..چیزه..من..
    _شما چی؟؟
    اب دهنمو قورت دادم چشامو یه لحظه بستم و باز کردم و جراتی که نمی دونم از کجا پیدا کردم گفتم:من خانومتم باید اینجا باشم!!
    اخماش بیشتر تو هم رفت...یه قدم اومد جلو..قلبم تند تند میزد...تنم میلرزید دست خودم نبود هر آن ممکن بود قلبم از سینم بزنه بیرون...
    _یعنی چی خانوممی میفهمی چی داری میگی؟؟
    دست به سـ*ـینه تو چشاش زل زدم:اگه نمیفهمیدم که الان اینجا نبودم فقط یه خواسته دارم ازت!!
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    چشاشو ریز کرد:چه خواسته ای؟؟
    خونسرد گفتم:یه فرصت بهم بده تا بهت ثابت کنم که همسرتم!
    لب باز کرد می دونستم باز می خواد انکار کنه پریدم وسط حرفش:می دونم چی می خوای بگی بهت ثابت نشد می تونی منو از خونت بندازی بیرون!!
    یکم فکر کرد و گفت:فقط دو هفته بهت فرصت میدم..در ضمن خودم می دونم زنم کیه حالا که ادعا داری که باهات ازدواج کردم تو این دو هفته می تونی ثابت کنی البته اگه درست گفته باشی!!
    چمدونمو برداشتم و اومدم تو...
    _ثابت میشه بهت!!
    یه نگاه به اطرافم انداختم باید دوباره برمیگشتم همون اتاقم؟؟
    واسه اینکه رهامو امتحان کنم راه افتادم سمت اتاقم تو طبقه خدمتکارا بود اگه یادش نباشه میگه تو طبقه خدمتکارا چیکار داری...
    داشتم آروم آروم میرفتم سمت اتاقم که صداش میخکوبم کرد:تو که میگی زنمی چرا میری تو اتاق خدمتکارا‌؟؟؟
    برگشتم و پوزخند زدم:این دستور خودت بود که برم تو اتاق خدمتکارا یادت رفته؟؟
    به طور مسخره ای خندیدم و گفتم:یادم نبود که حافظتو از دست دادی از کجا شروع کنم؟؟خاطرات شیرین‌؟؟یا خاطرات تلخ؟؟البته اگه خاطره شیرینی هم در کنارت داشتم!!
    رفتم جلوتر رو به روش واستادم:می دونی تک تک کارای اون ترمه رو جلو روت میارم همونی که میگی زنته ولی چیزی نیس به جز یه مار افعی که نیششو خوب بلده چجوری بزنه!!
    شونمو گرفت و گفت:اومدی اینجا ثابت کنی نه اینکه بی احترامی کنی حواست باشه به حرفات!!
    _حرفام؟؟
    پوزخند زدم:حرف نیست واقعیته!!
    شونمو ول کرد رامو کج کردم به سمت اتاقم که دوباره صداش سکوت سالنو شکست:منکه یادم نیست گفته باشم تو اون اتاق بمون یا بهتر بگم اصلا تو رو ندیدم چی برسه که باهات ازدواج کرده باشم به هر حال من مهمونمو تو اتاق خدمتکارا نمیزارم بالا سمت چپ اتاق دومی واسه شما البته موقت!!
    موقت بخوره تو سرت دائم اینجام چه بخوای چه نخوای ترمه رو هم از این خونه میندازم بیرون..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    لباسامو تو کمد آویزون کردم در کمدو بستم برگشتم که ترمه رو با یه لبخند مسخره پشت سرم دیدم...این تا منو دق نده دست بردار نیست..
    _چی می خوای اینجا؟؟
    نشست لب تخت و دستاشو گذاشت رو تخت و گفت:اینو تو باید بگی نه من!!
    پوزخند زدم:فعلا تو اینجا مزاحمی هر چه زودتر گورتو گم کن عوضی!!
    خندید مسـ*ـتانه قهقهه زد...و یهو خندش محو شد..
    _الان من زن رهامم و تو رو هم مگسی بیش حساب نمی کنه!!
    قدم به قدم رفتم و با نفرت داد زدم:گمشو از اتاقم بیرون همین الان!!
    پوزخندی زد:بدبخت شدی نه؟حالا بسوز تا رهام یه روزی تو رو یادش بیاد البته خوبم نبودی که یادش بیاد!!
    _به تو هیچ ربطی نداره گفتم برو بیرون!!
    بلند شد و با کلی افاده و قر رفت بیرون...کثافت عوضی زر میزنه می خواد منو بندازه بیرون باشه بچرخ تا بچرخیم...
    *****
    چند روز از اومدنم تو این خونه میگذره هنوز که هنوزه رهام منو یادش نمیاد فرصتم داره تموم میشه...از بین درختا گذشتم و به پشت ویلا رسیدم یه چیزی توجه منو جلب کرد یه کلبه کوچیک جنگلی تو ویلای به این بزرگی!!...شاخه هارو کنار زدم و رفتم جلو....نزدیک تر که شدم دوتا نگهبان عین غول جلو در واستاده بودند...داشتم به سمتشون میرفتم که یکیشو گفت:نزدیک نشید شما اینجا چی می خواید؟؟
    صداش خیلی کلفت بود یاد این گردن کلفتا تو فیلما افتادم...
    _هیچی نمی خوام فقط دارم یه گشتی میزنم اینجا میشه برید کنار من برم تو کلبه؟؟
    یکی دیگشون جواب داد:نه خانوم نمیشه بهتره واسمون دردسر درست نکنید آقا اجازه ندادن کسی بره تو این کلبه!!
    ابرومو دادم بالا:مگه تو این کلبه چیه که اجازه ندارم برم تو؟؟؟
    _چیز خاصی نیست فقط یه انباره که توش موش و سوسک زیاده و وسایل قدیمی خونه!!
    یه جای کار میلنگه اخه کدوم خری واسه موش و سوسکای انبارنگهبان میزاره اونم به این گندگی بازوهاشون دوبرابر من...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _اما...
    پرید وسط حرفم:خانوم بفرمایید برید اقا شاکی میشن شما رو اینجا ببینند!!
    موندن دیگه جایز نیست یکم دیگه بمونم مطمئنا منو میخورن...رامو کج کردم و راه افتادم به سمت دیگه باغ...اینا مشکوک میزنن من باید حتما بدونم تو اون کلبه چیه فکرم کاملا مشغول شده بود و افکارم درگیر... رهام
    _فلسفه نباف بگو چیشده!!؟؟
    اردلان یکی از کارمندای قابل اعتمادم تو شرکت بود..صداش با ترس همراه بود..
    _قربان همه عروسکای سفارشی رو واسه انتقال به اصفهان اماده کرده بودیم لحظه اخر واسه چک کردن و مطمئن شدن رفتم تو ماشین اتفاقی دیدم که یکی از عروسکا پارس وقتی ورش داشتم دیدم تو شکمش مواد مخـ ـدر جا سازی شده بود چندتا دیگه رو هم دیدم اونا هم همینطوری بودن!!
    عصبی داد زدم:یعنی چی مواد مخـ ـدر جاسازی شده بود؟؟؟مگه شماها اونجا نبودید؟؟؟
    با ترس جواب داد:قربان ما تا آخرین لحظه حواسمون بود گویا دیشب این کارو تموم کردن و تونستن مواد رو جاسازی کنن!!
    دستمو مشت کردم و فریاد زدم:کی این کارو کرده؟؟؟
    _ما امروز یه فرد مشکوک رو که پشت درخت قایم بود و گرفتیم مطمئنم که کار همون بوده مشکوک میزد و طبیعی نبود بچه ها میگفتن از اول صبح هی اینور پرسه میزده و این یعنی اینکه می خواسته مطمئن بشه که ماشین حرکت می کنه!!
    _ببین اصلا اون مرتیکه رو ول نکن تا وقتی که من میام بفهمم از دستتون در رفته میکشمتون..فهمیدی؟؟
    _بله قربان چهارچشمی حواسمون بهش هست!!
    گوشیو قطع کردم و چپوندم تو جیبم...لعنتیا بفهمم کی هستی با همین دستام خفت می کنم...راه افتادم سمت در خروجی وسط سالن رسیدم که ایلناز رو دیدم جلوم رو گرفت و گفت:رهام میگم اون کلبه پشت ویلا...
    نزاشتم حرفشو ادامه بده نکنه رفته تو کلبه و مامان بزرگو دیده..
    _تو رفتی تو کلبه؟؟
    با تعجب بهم نگاه کرد:نه من نرفتم توش اما..
    با صدای نسبتا بلند گفتم:ببین شما اینجا مهمونی پس اروم بشین سرجات درضمن تو خونم پرسه نزن فضولی نکن فهمیدی؟؟
    لبخند زد:من اینجا مهمون نیستم بلکه همسرتم بخوام هرجای خونه رو ببینم کسی نمی تونه جلومو بگیره!!
    بعد از حرفش لبخند دندون نمایی زد و رفت بالا...سری از سر تاسف تکون دادم و رفتم بیرون....
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _ کجاست اون مرتیکه؟؟؟
    اردلان تکونی خورد و گفت:قربان بردیمش تو انبار کارخونه هر کاری هم می کنیم اعتراف نمی کنه!!
    زیر لب گفتم:اعتراف می کنه حتما!!
    راه افتادم با قدم های بلند و محکم به سمت انبار....
    در زنگ زده انبار رو باز کردم و رفتم تو...مردی تقریبا ۳۰ساله روی صندلی وسط انبار بود دستاشو بچه ها بسته بودند نزدیک که شدم چشمم به کبودی زیر چشمش و لب خونیش افتاد ...
    _چرا صورتش اینجوریه؟؟
    اردلان دست پاچه گفت:قربان مجبور شدیم هرکار می کردم اعتراف نمیکرد گفتیم شاید اینطوری بگه!!
    رفتم جلو و از موهای اون مرد گرفتم و سرشو بلند کردم...با چشای نیمه باز بهم نگاه کرد...تو چشاش زل زدم:تو رو کی فرستاده؟؟؟
    یکم نگام کرد و بعد پوزخند زد..
    _مگه لالی جواب بده!!
    با صدای بی جونی گفت:ندونی بهتره!!
    دستمو مشت کردم و زدم تو صورتش در اثر ضربم با صندلی پخش زمین شد...
    چندبار دورش چرخیدم:خب که اینطور من ندونم بهتره اره؟؟
    به اردلان اشاره کردم از صندلی گرفت و بلندش کرد...
    جلوش واستادم:به نفعته که واقعیت رو بگی وگرنه میفرستمت اون بالا!!
    زیرچشمی نگام کرد و خندید:چه نفعی مثلا؟؟
    یه دستی به ته ریشم کشیدم و قاطعانه گفتم:بیشتر از اون طرف بهت پول میدم!!
    به فکر فرو رفت و یهو گفت:من خــ ـیانـت نمی کنم!!
    ابرومو بالا دادم که این طور خــ ـیانـت نمی کنی...
    _اردلان!!
    دستمو دراز کردم منظورمو فهمیدی اسلحه ای که زیر کتش پنهون کرده بود و گذاشت تو دستم...صدا خفه کن رو روشن کردم...اسلحه رو روی پیشونیش قرار دادم:دفعه اخره که میپرسم نگی یه تیر تو سرت خالی می کنم مطمئنا آرزو نداری که به این زودیا بمیری اونم بخاطر یه رئیس خلافکار!!
    بعد از چند ثانیه گفتم:رئیست کیه؟؟؟
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _یعنی من بگم بیشتر از اون بهم میدی؟؟
    پوزخند زدم هه از ادمای خیانتکار خوشم نمیاد اما اینو قبول می کنم فقط واسه اینکه بدونم اون پست عوضی کیه که بر علیه منه...
    _اره میدم بگو!!
    آب دهنشو با صدا قورت داد و گفت:باربد تابش!!
    لعنت به تو باربد...پست کثیف خودم میکشمت... **********
    ایلناز

    هر کار می کنم نمی تونم اروم بشینم سرجام.. بدجور رفتم تو نخ اون انبار از فضولی دارم سکته می کنم...
    از رو تخت بلند شدم هووووف چرا رهام ترسید هنوز نگفتم تو اون کلبه چیه عربده کشید یعنی چی می تونه باشه اونجا...دلم اروم نمیگیره تا نرم اونجا..راه باغ رو در پیش گرفتم اما وسط اتاق واستادم و زیر لب گفتم:اون دوتا غول رو چیکار کنم چطوری دورشون بزنم...نچ نچی کردم یه نقشه باید پیاده کنم واسشون...نفسمو با صدا بیرون دادم اه فضولی مجالم نمیده...
    یهو یه فکر توپ به سرم زد...یه بشکن زدم و اومدم بیرون...پله هارو دو سه تایی اومدم پایین و دویدم تو آشپزخونه جمیله از یهویی پریدنم تو آشپزخونه شوکه شد و دستشو گذاشت رو قلبش:وای زهرم ترکید چیشده اینطوری اومدی تو اشپزخونه!!؟؟
    خندیدم و نزدیکش شدم داشت سیب زمینی خورد میکرد:چیزی نیست عزیزم نترس!!
    با کمی تردید سر حرفو باز کردم:میگما رهام صدات کرده کارت داره بدو تا عصبی نشده!!
    دست پاچه گفت:وای خدا چرا من نشنیدم تازگیا کر شدم!!
    خاک تو حلقت ایلناز بیچاره رو ترسوندی حالا بره ببینه رهامی وجود نداره چه خاکی تو سرت می کنی؟؟
    دستاشو شست و با پیش بند سفیدش دستاشو خشک کرد...
    _راستی بالاست تو اتاق کارش بدو ببین چی میگه!! با یه باشه راهی شد با قدمای تند از آشپزخونه خارج شد...نفسمو دادم بیرون..حالا باید سریع کارمو انجام بدم با چشم دنبال پیاز گشتم تو طبقه سبزیجات بود...یه دونه پیاز برداشتم و یه چاقو کوچیک هم برداشتم و از آشپزخونه زدم بیرون....خودمو رسوندم تو باغ شروع کردم پیاز رو به پوست کندن...خوردش کردم اشکم در اومده و چشام میسوخت تا جای پشت ویلا این کارو ادامه دادم خیلی چشام میسوخت و اشکام جاری میشد..موهامو با دست بهم ریختم طوری که طرف فکر کنه واسم اتفاقی افتاده.. اون دوتا غول جلوی در واستاده بودند....خودمو اماده کردم واسه مقابله کردن با اونا...لبخند زدم و آب دهنمو قورت دادم... دویدم بزور چشامو محکم بستم تا گریم بیاد..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    البته پیاز کار خودشو کرده و می دونستم که چشام کاسه خون شد...سراسیمه خودمو بهشون رسوندم و جلوشون واستادم و به نفس نفس افتادم...با ترس یکیشون گفت:چیشده خانوم!!
    بریده بریده گفتم:اونـــــ...اونجا دوتا دزد اومده خواستن منو بکــ....بکشن ولی فرار کـ..کردم!! هردوشون با شنیدن این حرفا دویدند به طرفی که اشاره می کردم....
    وقتی ازم دور شدن خندیدم و اشکامو پاک کردم...هووف بالاخره موفق شدم...سریع درکلبه رو باز کردم خداروشکر قفل نیست...از ترس اینکه شاید چیزی باشه که پشیمون بشم از اومدنم استرس گرفتم..درو با ترس بیشتر باز کردم..چشام چرخید اطراف کلبه اینجا که عین خونس مرتب و با امکانات پس چرا رهام گفت وسایل قدیمی اینجاس...درو بستم و اومدم تو...صدای شکستن چیزی به گوشم خورد از ترس تکون خوردم..این صدا از کجا اومد..یه اتاق توجه ام رو جلب کرد حتما صدا از توی اون اتاقه..
    رفتم پشت در واستادم دستمو گذاشتم رو دستگیره و چرخوندمش در باز شد...از لای در تو اتاقو نگاه کردم با چیزی که دیدم چشام از تعجب گرد شد یه پیرزن تقریبا ۸۰ ساله رو تخت نشسته بود و دستش رو هوا مونده بود به استکانی که افتاده بود و شکسته بود نگاه کردم حتما می خواسته استکان رو برداره ولی نتونسته و افتاده پایین...ولی یه پیرزن تو این کلبه چیکار میکنه؟؟؟مخم هنگ کرده بود..منگ شده بودم..تا خواستم برم تو..یکی دستمو محکم کشید و منو کشون کشون دنبال خودش کشوند...به طرف نگاه کردم اینکه رهامه..چرا اینطوری می کنه..
    _ولم کن به من چیکار داری!!
    داد کشید:خفه شو حرف نزن!!
    واییی چرا همچین می کنه مگه چیکار کردم...تا توی اتاقم کشون کشون منو اورد..دستمو ول کرد و من با ترس تو چشای عصبیش خیره شدم..اومد جلو من یه قدم رفتم عقب همینطور چند قدم اومد جلو من هی از ترس عقب میرفتم...قیافش بدجور عصبی بود..فقط یه قدم ازم فاصله داشت اون یه قدم فاصله رو از بین برد خواستم برم عقب که پشتم تخت بود...نشستم رو تخت نزدیک تر شد...با هر یه قدمش که بهم نزدیک می شد قلبم میومد تو حلقم دستشو گذاشت رو شونم و هولم داد این حرکتش باعث شد تعادلمو از دست بدم و بیوفتم رو تخت...روم خیمه زد..یا خدا می خواد چیکار کنه..هم میترسیدم هم تنم میلرزید قلبم تند تند میزد وای خدا من چرا اینطوری شدم...
    _چیه چرا میلرزی اون زبون درازتو موش خورده لال شدی!!؟؟
    زبونم یاریم نمیکرد حرف بزنم یجوری لبام بهم دوخته شده بود..اینام همش از روی ترسم بود.. رهام سرشو اورد جلو چشم دوخته بود به چشمام و بعد نگاشو سوق داد رو لبام..هر لحظه ترس به دامنم چنگ میزد..چرا اینطوری می کنه..داشت گریم در میومد....
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    مگه چیکار کردم که اینطوری بشه...لامصب نمی دونم چرا زبونم بند اومده نمی تونم یه زری بزنم...
    سرمو چرخوندم به سمت چپ که نگام رو دست مشت شده ی رهام خیره موند...همچین ملافه رو تو مشتت گرفته بود که نزدیک بود شلوارمو خیس کنم...گرمی دستشو رو پوست سفید و سردم حس کردم مور مورم میشد...دستشو گذاشته بود رو صورتم و نوازش میکرد...یاخدا این خودشیفته چرا اینطوری می کنه کم مونده دیوونه شم...
    _چرا لال مونی گرفتی؟؟
    زورم که میگه..خب به تو چه مرتیکه چلغوز...خاک به سرت ایلناز هم دوسش داری هم فحشش میدی...یهو یه چیزی مثل برق از سرم گذشت الان بهترین راهه واسه به یاد آوردن کاراش و اینکه یادش بیاد من کیم و چکارشم...
    خود به خود زبونم باز شد و مثل بلبل شروع به حرف شدم:ببینم این رفتارتو الان میبینی همون رفتاریه که قبلا باهام داشتی همیشه اینطوری باهام برخورد میکردی انگار به خون سرم تشنه ای می دونی با خودم می گفتم چیو یادت بندازم مگه خاطره خوشی هم ازت دارم جز اینکه اذیتم کردی آزارم دادی بخاطر اون ترمه بهم سیلی زدی..قبول از من متنفر باش از من بدت بیاد ولی هرگز نباید بخاطر ترمه اونم اینکه بی گـ ـناه بودم مجازاتم کردی تو همون اتاقی که پایینه زندونیم کردی و هیچ وقت نفهمیدی که ترمه فریبت داده با این حال فکر می کنی اون زنته و من اینجا هیچم!!
    نفهمیدم چطوری گونه هام خیس شد اینو وقتی فهمیدم که رهام با انگشتش داشت اشکامو پاک میکرد
    زیر گوشم غرید‌:بسه لامصب گریه نکن!!
    تو چشای سرخش که از عصبانیت قرمز شده بود خیره شدم انگار با چشماش داشت باهام حرف میزد و اما نمی تونست به زبون بیاره... در اثر خیره شدن تو چشماش چشمام به سوزش اومد یه لحظه چشمامو بستم و باز کردم اشک از چشمام جاری شد و همش بخاطر این بود که هر وقت به چیزی خیره میشدم چشمام میسوخت..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    طرز نگاهش عوض شد عصبی تر شد..خدایا این همه عصبانیت رو از کجا میاره نکنه این همه عصبیانیت مشکل ساز بشه براش..دکتر گفته بود که عصبی نشه و واسش خطر داره...من باید مواظبش باشم..نباید عصبیش کنم...لب باز کردم:رهام...
    با عصبانیت گفت:چیزی نگو!!
    سریع از روم بلند شد و تند از جلو چشام محو شد و رفت بیرون...خیره به رفتش تماشا کردم..نگامو دوختم به سقف سفید..خیلی بدبختم خدایا چرا عذابم میدی به چه جرمی منو تنبیه می کنی؟؟.. تو این وضعیت نمی تونستم برم بیرون و با رهام و اون ترمه ی عوضی رو به رو بشم... با فکر و خیال زیادی خوابم اومد و چشامو رو هم گذاشتم و به خواب رفتم...
    با تقه ای به در بیدار شدم..دوباره یکی به در زد... باصدایی که گرفته بود و از ته چاه بیرون میومد گفتم:کیه!!
    صدای جمیله بلند شد:ایلناز ناهار حاضره اقا گفتن بهت بگم بیای سر میز!!
    هه اقا گفتن خیلی هم که به من اهمیت میده یا که نگرانمه..حتی نمیزاره من حرف بزنم فقط حرف خودشه..خودشیفتگی مُزمِن داره...
    _ایلناز شنیدی؟؟
    جمیله دوباره صداش در اومد..در عینی که از تخت میومدم پایین گفتم:شنیدم میام تو برو!!
    دیگه چیزی نشنیدم به نظرم رفته بود...
    به ساعت نگاهی کردم ۲ بود...رفتم تو دستشویی صورتمو شستم چشام پف کرده بود حوصله نداشتم بی حال بودم عین یه مرده متحرک صورتمو با حوله خشک کردم ...اومدم بیرون و پشت میز آرایشم نشستم باید از این حالت در بیام جلوی ترمه این قیافه واسم خوب نیس خصوصا که گریه کردم چشام داد میزد از حال بدم....
    ارایش ملایمی کردم با رژلبم اتمامش دادم و بلند شدم موهامو یه شونه زدم و اومدم بیرون...از پله ها رفتم پایین و حرکت کردم به سمت سالن پزیرایی...ترمه و رهام سر میز بودن با اومدن من رهام نگاهی بهم کرد ولی زود نگاشو دوخت به بشقابش ترمه هم که تمام توجهش به کارای رهام بود..ظهربخیری گفتم و نشستم رو به روی رهام زیر لب گفت:ظهربخیر!!
    جمیله فسنجون و ماکارانی پخته بود...با غذای تو بشقابم بازی کردم واقعا کنار ترمه اشتها به دلم چنگ نمیزد...زیر چشمی به رهام نگاه کردم به ظاهر اونم اشتها نداشت و داشت با غذاش بازی میکرد....
    _عزیزم چرا با غذات بازی می کنی؟؟؟
    با صدای ترمه رهام سرشو بالا گرفت و متوجه نگاهم شد و خیره شد سریع سرمو انداختم پایین گونه هام گل انداخت..مچمو گرفت ابروم رفت خاک بر سرت ایلناز بیجنبه...
    سنگینی نگاشو حس می کردم...
    صدای بمش تو گوشم پیچید:اشتها ندارم!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا