بعد از چند لحظه سکوت آهورا به حرف اومد...
_ایلناز تو مطمئنی که می تونی این کارو بکنی؟فرض کن یادش نیاد چی میشه؟؟
چشم از خیابون گرفتم و به آهورا نگاه کردم :باید یادش بیاد هر کاری انجام میدم یقین دارم که می تونم!!
سری تکون داد و زیر لب گفت:ایشالا درست بشه!!
نفسمو با غم تو سینم حبس کردم..ساکت دوباره به خیابون خیره شدم و تو فکر عمیقی برو رفتم...یعنی چه عکس و العملی نشون میده اینو خدا میدونه فقط خداکنه منو از خونش نندازه بیرون اگه نزاره بمونم هیچ جوره نمی تونم کمک کنم..سرمو به نشونه منفی تکون دادم..نه نه من نمیزارم حتی اگه بیرونم کنه خودم نمیرم...تا اخرش هستم رهامو میخوام و نمیزارم ترمه بهش لطمه بزنه به هیچ عنوان..ماشین توقف کرد...قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید..بی قرار بودم..ترس داشتم..ترس و دلهره تمام وجودمو گرفته بود...دست بردم سمت در ماشین ..میلرزید..لرزش دستم نرمال نبود و خودم به وضوح حسش کردم..من شاهد اولین ترس تو زندگیم شدم..ترس از دادن رهام..ترس اینکه باورم نکنه..ترس اینکه حرفامو نشنیده بیرونم کنه...
_چت شده خوبی؟؟
با من من بدون اینکه سرمو بچرخونم سمت آهورا گفتم:خـــــ...خوبم..مشکلی نیست!!
صداش با نگرانی همراه شد:ایلناز به من نگاه کن!!
آروم سرمو چرخوندم تو چشاش نگاه کردم...
_به نظرم به رهام فرصت بده بزار خودش کم کم یادش میاد و تو اینقدر خودتو عذاب نده!!
_با وجود ترمه تو اون خونه نمیتونم داداش حتی تصورشم آزارم میده که رهام یکی دیگه رو زنش بدونه!!
لبخند تلخی رو لباش شکوفت:امّا من نگرانتم!!
لبخند زدم و گفتم:داداش چیزی واسه نگرانی نیست مطمئن باش!!
دستشو آورد جلو و گونمو نوازش کرد و بعد یه بـ..وسـ..ـه کوچیک کاشت رو گونم و در گوشم گفت:امیدوارم که نگرانیم بیخودی باشه اینطوری که تو میگی پس می تونی بهت ایمان دارم موفق بشی شیطون کوچولو!!
_ایلناز تو مطمئنی که می تونی این کارو بکنی؟فرض کن یادش نیاد چی میشه؟؟
چشم از خیابون گرفتم و به آهورا نگاه کردم :باید یادش بیاد هر کاری انجام میدم یقین دارم که می تونم!!
سری تکون داد و زیر لب گفت:ایشالا درست بشه!!
نفسمو با غم تو سینم حبس کردم..ساکت دوباره به خیابون خیره شدم و تو فکر عمیقی برو رفتم...یعنی چه عکس و العملی نشون میده اینو خدا میدونه فقط خداکنه منو از خونش نندازه بیرون اگه نزاره بمونم هیچ جوره نمی تونم کمک کنم..سرمو به نشونه منفی تکون دادم..نه نه من نمیزارم حتی اگه بیرونم کنه خودم نمیرم...تا اخرش هستم رهامو میخوام و نمیزارم ترمه بهش لطمه بزنه به هیچ عنوان..ماشین توقف کرد...قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید..بی قرار بودم..ترس داشتم..ترس و دلهره تمام وجودمو گرفته بود...دست بردم سمت در ماشین ..میلرزید..لرزش دستم نرمال نبود و خودم به وضوح حسش کردم..من شاهد اولین ترس تو زندگیم شدم..ترس از دادن رهام..ترس اینکه باورم نکنه..ترس اینکه حرفامو نشنیده بیرونم کنه...
_چت شده خوبی؟؟
با من من بدون اینکه سرمو بچرخونم سمت آهورا گفتم:خـــــ...خوبم..مشکلی نیست!!
صداش با نگرانی همراه شد:ایلناز به من نگاه کن!!
آروم سرمو چرخوندم تو چشاش نگاه کردم...
_به نظرم به رهام فرصت بده بزار خودش کم کم یادش میاد و تو اینقدر خودتو عذاب نده!!
_با وجود ترمه تو اون خونه نمیتونم داداش حتی تصورشم آزارم میده که رهام یکی دیگه رو زنش بدونه!!
لبخند تلخی رو لباش شکوفت:امّا من نگرانتم!!
لبخند زدم و گفتم:داداش چیزی واسه نگرانی نیست مطمئن باش!!
دستشو آورد جلو و گونمو نوازش کرد و بعد یه بـ..وسـ..ـه کوچیک کاشت رو گونم و در گوشم گفت:امیدوارم که نگرانیم بیخودی باشه اینطوری که تو میگی پس می تونی بهت ایمان دارم موفق بشی شیطون کوچولو!!