کامل شده رمان عشق در حین نفرت | malihe2074کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 13,623
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
رمان عشق در حین نفرت نویسنده shaparak1113 کاربر انجمن نگاه دانلود

نگام به بطری نوشیدنی میز کنار دستم افتاد خیلی میلم میکشید بخورمش. .. نصفش ممکنه ادمو بکشه اما برام مهم نبود. مردن یا زنده بودنم برای کسی اهمیت نداشت.. . کم کم گر گرفتم تنم داغ شد حس بیخیالی داشت توم جا خوش میکرد.... اومدم پاشم که پای راستم واسه خودش رفت و افتادم به تلو تلو خوردن. همه ی افرادم که حول حوش هشت نفر بودن فقط نگام کردن. اون عوضیا معلومه دیگه میخواستن همشون از شرم خلاص شن. یکی از افرادمو که بیرون وایساده بود صدا زدم:
_مرتضی مرتضیییییییی
چیزی نگذشت که اومد تو. خواستم چیزی بگم که سرم گیج رفت و پرید زیر بازومو گرفت و بعد گفت:
_بله قربان؟!
_اون گوشی بی صاحبم رو بیار بینم
گوشیم رو که موقع کتک زدن محمد داده بودم بهش از جیب کت شلوار رسمی سورمه ایش کشید بیرون و داد دستم. خودمو از قید بازوش آزاد کردم و از زیر زمینی که توش بودیم زدم بیرون. همینجوری گیج و کور مال کور مال خودم رو پرت کردم رو تاب دو نفره سفید رنگ حیاط. قیژ قیژ صدا میداد.... یادم افتاد که چه روزایی رو با رونیکا رو این تاب داشتم اونوقت که براش مثل یه داداش عزیز بودم همون موقع هایی که هنوز بد تینت و خشن نبودم. اونوقت هایی که ازم متنفر و فراری نبود ولی حالا تمام پل های بین ما خراب شده بود حالا اونقدر پست و بیشرف شده بودم که دیگه کارم رسیده بود به جایی که باید عشقم رو درگیر خلق و خوی حیوانی خودم میکردم. دست گذاشتم رو شمارش و زنگ بزنم بهش که گوشیم زنگ خورد. نگاه به عکس چشمک زن کردم و صاحب شماره رو شناختم.
INCOMING CALL eshgham
با اینکه دلم یک سال بود که از رونیکا خون بود ولی دلم نیومده بود و نمیاد که کلمه عشقم رو حذف کنم از گوشی...دکمه سبز رنگ اتصال تماس گوشی هواوی جی 630مو بطرف سمت راست کشیدم و با صدایی که از مـسـ*ـتی کشیده میشد ناخوداگاه،گفتم:
_چه عجبببب خانم فراااری چیه چیشده یاده مننن افتاااااادی؟
چند لحظه سکوت کرد. بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_وقتی مـسـ*ـتی نمیشه باهات حرف زد بعدا زنگ میزنم خداحافظ
و تلفن رو قطع کرد. فهمیدم میخواد باهام همکاری کنه که زنگ زده وگرنه امکان نداشت بهم زنگ بزنه.. بی اختیار قهقهه پیروز مندانه ای زدم.....
 
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    (رونیکا)
    دانشگاه تموم شده بود و اومده بودم خونه.... تو اولین فرصت زنگ زدم ایلیا تا باهاش حرف بزنم اما مـسـ*ـت بود. هیچوقت از ادمهای مـسـ*ـت و پاتیل خوشم نمیاد. موهای خرمایی فرم رو که ریخته بودم دورم با کش جیگری رنگ دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط پر از درختمو نشستم رو پله ها..... به گوشه حیاط جایی که درخت پرتقال هفت ساله ای با هر نسیم تکون میخورد خیره شدم..... صحنه ای از گذشته جلو چشام پا گرفت.... یه روز بهاری منو بابا تو همین حیاط جلوی همین پرتقال بغـ*ـل گل نسترن بودیم که بهم گفت:
    _بیا اینجا رونیکا...
    رفتم کنار بابا گفتم:
    _چیه؟!
    بابا اونروز میخواس با نشون دادن تکون تکون خوردن برگ های نسترن با باد بهم بفهمونه که برگهای کوچیک نسترن هم احساس دارن! پس بهم گفت:
    _این نسترن رو ببین بگو چی میفهمی
    اومدم به برگهای نسترن نگاه کنم که یهو چشمم افتاد به گوش بابا. تو گوشش یه خورده کثیف بود... ولی من بجای گفتن نظرم راجع به گل نسترن بیهوا گفتم
    _گوشت کثیفه!
    یهو بابا از شدت خنده خم شد! چشام گرد شد و با گنگی پرسیدم
    _چرا میخندی؟!
    خنده اش که تموم شد صاف شد و بهم نگاه کردو گفت:
    _تو با نگاه کردن به گل فهمیدی تو گوشم کثیفه؟!!!!!!!
    بعد اینکه تازه فهمیدم چی گفتم خودم هم خندیدم حسابی.... رژه رفتن خاطره که جلوی چشمم تموم شدپاشدم و رفتم از پله ها پایین و با قیچی هرس گیاهان مشغول شکل دهی به درخت های پرتقال و خرما شدم اونم به بهترین شکل ممکن.... گل های محمدی که خار داشتن یکم دستمو خراشید اما هرس کردنشون خیلی لـ*ـذت بخش بود. با زنگ خوردن گوشیم بخودم اومدم و رفتم سمت ایوان که روش گوشیمو گذاشته بودم. قیچی رو زمین گذاشتم و گوشی رو جواب دادم. ایلیا بود.
    _بله؟
    مکثی کرد و گفت:
    _سلام
    با سردی گفتم:
    _سلام
    از لحن صداش مشخص بود که مـسـ*ـتی از سرش پریده نشستم دوباره رو پله ها و زل زدم به خرمالو های رو درخت خرمالو که هنوز نارس بودن.
    _زنگ زده بودی. کاری داشتی؟
    یه لحظه دقیقا به نقشه ای که براش داشتم فکر کردم و بعد گفتم:
    _اره ایلیا
    با صدایی که شک توش موج میزد گفت:
    _خب؟!
    _حاضرم کاری که میخوای بکنم برات....
    یه سکوت عمیقی کرد انگار که باور نکرده باشه.... خواستم چیزی بگم که گفت:
    _از کجا باید باور کنم که بی غرض میخوای اینکار رو انجام بدی؟!
    جواب این سوالش رو از قبل روش فکر کرده بودم پس گفتم:
    _همون جور که من بهت اعتماد کردم و خواستم که کارت راه بیفته میدونی منکه جز شماها کسی رو ندارم پس برای چی بجنگم با شماها؟!
    من حرفی رو زدم که خودم هیچ ایمانی بهش نداشتم و صد درصد مخالف بودم ولی خب باید اونو خر می کردم!!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    با صدایی که حس کردم توش رضایت هست گفت:
    _خوبه جلدی بپر بیا خونم.....
    ایلیا یه ویلای خیلی لوکس تو بهترین جای گیلان داشت که تنها توش زندگی میکرد از وقتی قید زندگی رو و درستی هاشو زده بود قید خونه و خونواده خودش رو هم زده بود! ولی کم کان ارتباط داشت. سریع گفتم:
    _نیم ساعت دیگه میبینمت
    بدون هیچ حرفی قطع کرد. هنوز لباسهای بیرون تنم بود سریع یکم پول چپوندم تو کیف یه طرفه قهوه ای رنگ جمع و جورم و کفش پشت باز پاشنه ده سانتیمو برداشتم و پوشیدم هر چند راه رفتن باهاش خیلی خیلی سخت بود اما خب میخواستم یکم نظر ایلیا رو جلب کنم خواستم پامو بزارم از پله ها پایین که یادم افتاد بهتره یه رژ جیغ بزنم. رژو که اصلا هیچوقت بخاطر رنگش نمیزدم کفشمو دراوردم و سریع همون رژ رو از میز عسلی رنگ ارایشم برداشتم و زدم بیرون. تو راه فکرم مشغول اهدافم شد با خودم فکر کردم اوایل هر چی میگه گوش میکنم ولی کم کم یجورایی با پلیس همدست میشم و باند و میپاشونم. شاید اینطور بنظر برسه که غیر ممکنه اما باید حساب شده کار میکردم. تاکسی گرفتم و بعد از یه ربع رسیدم جلوی منطقه دهکده ساحلی. دهکده ساحلی منطقه پولدار نشینی که خونه هاش جلوی ساحله و بدون دیوار به سبک خارجی ها ساخته شده بود.... به شخصه عاشق خونه هاشم. جلوی دره کرم رنگ خونه ی پارچه سفید که پنجره های کوچیک به سبک خارجیا داشت وایسادم. نگاهی به کل خونه کردم سقفش جیگری خوشرنگ بود... رژ قرمزمو دراوردم و با یکم فشار کشیدم رو لبای کوچولوم تا حسابی جیغ شه. دستم رو گزاشتم رو زنگ رو فشار دادم صدای بلبل مانندش بلند شد. در که باز شد رفتم تو. وارد هال شدم. خونه ی جذابی بود. مبل های سلطنتی قهوه ای و طلایی تابلو های نفیس از اسب ها و طبیعت و زنان روستایی.... فرش های دوار دست بافت گرانبها و لوسترهای بزرگ و پر چراغ....مشغول تماشا بودم که ایلیا از اتاق اومد بیرون در حال پوشیدن تی شرت مشکیش بود. اندام بی لباسش خیلی عضلانی و ورزش کاری بود.اون لحظه فهمیدم که حتما غیر از من دختری تو این خونه هست که ایلیا باهاش شیطنت کرده. ایلیا پسره هاتی بود همیشه و بعد از دلسرد شدن از اینکه من همسرش شم خودش رو با هر دختری ارضـ*ـا میکرد. به سردی گفت:
    _خوش اومدی بگیر بشین
    اروم بسمت مبل سلطنتی سه نفره رفتم و نشستم روش. بی تفاوت نشست روبروم و نگاه گذرایی بهم انداخت....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    رمان عشق در حین نفرت نویسنده shaparak1113 کاربر انجمن نگاه دانلود

    چیزی از نشستنم نگذشته بود که دختر لاغر اندامی با صورتی که هفتصد نوع قلم ارایش داشت و لباس هاش تنگ بوداز اتاق اومد بیرون دامن کوتاه قرمز پر رنگش همه جاشو به نمایش گذاشته بود حالم رو بهم زد عقم گرفت خواستم خودم رو کنترل کنم که باز عقم گرفت و دوییدم تو دستشویی خداروشکر با اب زدن صورتم عق زدنم قطع شد و گلاب به روتون بالا نیاوردم. رفتم بیرون که دیدم دختره نشسته رو پای ایلیا و مشغول دلبری کردنه با حسی که بهم میگفت ایلیا با آوردن دختره تو خونش داره منو تحقیر میکنه، گفتم:
    _بنظرم بد موقع مزاحم شدم میرم که شما به عشق بازیتون برسین!
    دختره چشم غره ای برام رفت و صورتشو چسبوند به ایلیا بدون حرف چرخیدم و با قدمهای تند رفتم طرف در و تا اومدم دستگیره رو بچرخونم اندام ایلیا جلوم قرار گرفت. با غصب گفتم:
    _برو اونور
    گره ای بین ابرو هاش افتاد. نفس هام صدا دار و عصبی بود و صورتم گر گرفته بود. با خشم نگاش کردم و گفتم:
    _نشنیدی چی گفتم؟! لشتو ببر اونور
    به کف چوبی زمین خیره شده بود.ودر همون حال گفت:
    _میندازمش بیرون چند لحظه صبر کن.
    لجم گرفته بود نمیخواستم تو جایی که ایلیا منو اینجوری با بودن یه دختر دیگه تحقیر کرد بمونم پس گفتم:
    _من الاغ رو بگو که میخواستم به توعه بی لیاقت کمک کنم واقعا متاسفم برای خودم!!
    منو با غضب چرخوند و چسبوند به دیوار و صورتش رو نزدیک صورتم کرد صدای قلبش عین مسلسل بود نفسهاش داغ بود و گونمو میسوزوند. دست چپش رو گذاشت کنار صورتم رو دیوار و گفت:
    _بی اعتنایی دیدن سخته حالا از هر کی باشه میندازمش بیرون وایسا...
    بعدم برگشت به حال.... یاده بابا افتادم.... زیر لب زمزمه کردم بابا دخترتو ببخش ایکاش زنده بودی تا با دشمنانت بخاطر خونت همدست نمیشدم بابا حلالم کن. چیزی نگذشت که دختره با قر و ور قمیش اومد سمت در. سرم پایین بود و با همون سره پایین خودمو از کنار در بسمت دیوار کشیدم رسید جلوی در و برگشت سمت ایلیا و دستشو دور گردنش حلقه کردو و رو پاش بلند شد و گونشو بوسید و با ناز گفت:
    _ امروز خیــــــلی خوش گذشت عشقم بعد میبینمت بــــــای
    سرم یهویی درد گرفت میگرن تنشیم داشت میزد بالا...چشامو بستم و دستمو رو شقیقه هام گذاشتم و یکم مالیدمشون.. دختره که رفت ایلیا با تعجب نگام کرد و گفت:
    _چته مریضی؟!!!
    _نه سرم درد گرفت یهو....
    با هم به هال برگشتیم. دراز کشید رو مبل و دستشو کرد تو مو هاشو گفت:
    _هر کاری بگم حاضری انجام بدی؟!
    لبمو جمع کردم و با قاطعیت گفتم:
    _اره هر کاری که باشه
    لبخند تلخی زد و گفت:
    _حالا شدی دختر خوب خب اول کاری زنگ بزن حامد و باهاش برای فردا تو کافه کاکوله قرار بزار تا بعد بگم چکار کنی!
    بدون حرف گوشیم رو دراوردم و شماره حامد رو گرفتم ایلیا با تحسین نگام کرد.....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاهش رو به سقف چوبی قهوه ای رنگ ویلاش دوخت. بعد از شنیدن کلی دری وری از اهنگ پیشواز حامد اومدم قطع کنم که گوشی رو برداشت!
    _جانم عزیزم!!!!
    چشام گرد شد یهو! ایلیا سریع لب زد حرف بزن دیگه! سریع جمع کردم خودمو و گفتم:
    _سلام اقا حامد خوبی؟
    _خوبم جیـ*ـگر چیشد یهو الان یادت افتاد منم هستم اصلا چرا یهو اونجوری حرف زدی؟!
    گوشی رو اسپیکر بود و ایلیا هم میشنید که حامد چی میگه و وقتی دید حامد هنوز منو نشناخته اینطوری پسر خاله شده حرصی شد و شروع کرد به کندن پوست لبش.
    دس از نگاه کردن به ایلیا کشیدم و گفتم:
    _ببخشید اونروز عصبانی بودم از جایی سره شما خالی کردم.
    ایلیا خندهش گرفت. خودمم خندم گرفت. حامد با لحن مهربونی گفت:
    _خانمی من خیلی از تو خوشم اومده بخدا هرچی بخوای بهت میدم هر کار هم بخوای میکنم برات فقط با من بمون خیلی تنهام....
    لحن حرف زدنش اون قدر مهربون و صادقانه و پر از تمنا بود که یک ان اصلا یادم رفت چرا زنگ زدم!! سکوت کردم ناخواسته که ایلیا نجوا کرد
    _بگو دیگه!
    اومدم چیزی بگم که حامد گفت:
    _چیشد خانمی؟
    با اینکه دلم به حال حامد میسوخت ولی نباید میزاشتم احساسم.بهم غلبه کنه هدف من بالاتر و حساس تر از اونی بود که بخوام دلم براى کسی بسوزه یا رحم کنم.... پس گفتم:
    _حامد میتونی بیای همو ببینیم؟!
    حس کردم خیلی ذوق کرده چون با حالتی که توش ذوق بیش از اندازه ای بود گفت:
    _اره عزیزم حتما کجا بیام کی چه ساعتی؟
    _فردا ساعت پنج بعدازظهر کافه کاکوله!
    _چشم بروی چشم هرچی تو بگی خانومم!
    دوست نداشتم بیشتر ازین باهاش حرف بزنم پس گفتم:
    _پس،فردا میبینمت،بای
    اونم بایی گفت و قطع کردم. یهو ایلیا با حرص گفت:
    _اه لعنتی
    پای چپمو رو پای راستم انداختم و گفتم:
    _من که قرار نیس زن یا دوستش بشم حرص خوردن یا حسودی نداره که!
    چشماشو با حرص به هم فشار داد و با کلافگی گفت :
    _از خودم بدم میاد ازینکه مجبورم از تو استفاده کنم.....
    مشخص بود هنوز بارقه هایی از احساس تو وجوده ایلیامونده. باز دوباره رفتم تو جلده نقش خودم و گفتم:
    خب اگه من کمکمت نکنم کی کمکمت کنه؟ اگه نمیخواستم انجامشم بدم تو وادارم میکردی!
    از حالت درازکش دراومد و نشست. و با صورتی که ندامت توش موج میزد به چشمام خیره شد:
    متاسفم رونیکا متاسفم....ولی چیشد که راضی شدی؟!
    ابروهام رفت بالا و لبمو کشیدم تو دهنم. منتظر نگام میکرد هنوز تو چشماش میشد علاقه رو دید. نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
    _از زیر دستت نمیشه در رفت.
    ناباورانه زل زد به یه طرف و دوباره نگاه کرد بمن و پوفی کشید و گفت:
    _غیر ازون؟!
    _از جنگیدن با تو و خانواده و همه چی. خسته شدم ایلیا.
    میدونستم به این راحتیا باور نمیکنه ولی برای اینکه به شکش خاتمه بدم گفتم:
    _اگه شک داری خب کارو بده به یکی دیگه! اگه نیازی بمن نداری خب من برم.
    و عمدا کیفمو برداشتم که برم که یهو از جاش پرید و گفت:
    _عه نه صبر کن! بچه نشو دیگه!
    پشتم بهش بود و ازینکه تونستم نظرشو جلب کنم ناخواسته لبخند بدجنسانه ای زدم برگشتم و نشستم روبروش!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    یکم عمیق نگام کرد و گفت:
    _بیا اینجا
    پرسشگرانه نگاش کردم و گفتم:
    _واسه چی؟!
    _بیا کاریت ندارم بخدا
    رفتم نشستم کنارش و منتظر نگاش کردم از کنارش یه دستمال کاغذی از جعبه ی دستمال کاغذی نقره ای رنگ کشید بیرون و یهو کشید رو لبام! رنگ جیغ رژم به کل از لبام پاک شد. با حالت اعتراض گفتم:
    _عه چرا پاک کردیش؟!
    همونطور که سرش رو اروم به.بالا و پایین تکون میداد و نگام میکرد گفت:
    _نیازی به این کارات نیس درسته که الان عضوی از مایی ولی نباید کارای دخترای خراب مثل رژ قرمز زدنو.انجام بدی. البته جلو من عیب نداره ولی جلو بقیه نکن.....
    هنوز دوسم داشت هنوزم روم انحصار طلب بود.هنوزم روم غیرت داشت و این یعنی که هنوز براش بی ارزشه بی ارزش نشدم! بدون حرف زل زده بودم به گلهای فرش.که گفت:
    _این اولین و آخرین کاریه که برام میکنی رونیکا....
    تو چشماش نگاه کردم اونم زل زد بهم انگار میخواست چیزی بگه ولی جراتشو نداش. چشماشو ازم گرفت و بطرف دیگه خیره شد. سوالی تو ذهنم داشت ورجه وورجه میکرد. دوباره نگاش کردم. اینبار نگام نکرد. پس گفتم:
    _ایلیا؟
    اروم گفت:
    _بله؟
    _یباربرام نوشتی انتقام میگیری.....تو.....
    اومدم ادامه حرفمو بگم که گفت:
    _عصبانی بودم یچی گفتم به دل نگیر
    از جام بلند شدم که با کنجکاوی پرسید:
    _کجا؟!
    _کم کم میرم خونه دیر شده.....
    چشماشو اروم بهم فشار داد و گفت:
    _باشه مواظب باش...
    خیلی وقت بود که بعد از بابا کسی بهم نگفته بود مواظب خودت باش... زیر.لب خدافظی گفتم و رفتم از در بیرون.....
    (ساتیار)
    رو تختم دراز کشیده بودم و کتاب دانشگاهی مو میخوندم که دره اتاقم زده شده و گفتم:
    _بفرمایید
    کتی با سینی وارد شد. دستامو با ارنج به تخت دادم و نیم خیز شدمو نگاش کردم. لبخند قشنگی زد و اومد و سینی رو گذاشت رو میز اتاقم عصرونه اورده بود شیر کاکائو داغ و بیسکوئیت دیجستیو. کاملا نشستم و با مهربونی گفتم:
    _بیا پیش داداش بینم.
    جلوی موهاشو با دست زد پشت گوشش و اومد نشست لب تخت.
    از پشت بغلش کردم و گفتم:
    _به به اجی گلم راه گم گردی خانم؟!
    یه نیم نگاهی کرد و لبخند قشنگی زد.زیبایی کتی به مامان رفته بود. موهای خرمایی چشماش عسلی پوست سفید و لباش که عین لبهای مامان غنچه ای بود. کش موهاشو باز کردم و مشغول ناز کردنش شدم که گفت:
    _چه خبر از دانشگاه جدید داداش خان؟!
    وقتی گفت دانشگاه بی اراده یاد رونیکا افتادم تو همین فاصله قبل ازینکه کتی بیاد اتاقم هم چشم ها و حرفای رونیکا ولم نمیکرد. خندیدم و گفتم:
    _یه دختری داداشتو ادب کرد امروز!
    سریع با تعجب برگشت طرفم و با چشمای گرد شده پرسید:
    _واقعا؟! چطوری؟!
    وقتی همه چی رو براش تعریف کردم اونقدر دهنش از تعجب باز شد که اخر کارش به قهقهه زدن کشید! و من با لـ*ـذت خندیدن خواهرم رو تماشا کردم.....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    مشغول خندیدن با کتایون بودم که گوشیم زنگ زد آریا بود بهترین دوستم آریا و من هم سن بودیم. اون بیست و یک بود منم بیست و یک....ولی اریا تو دانشکده افسری درس میخوند و تقریبا پلیس قابلی بود چهره قشنگی هم داشت. برام عین داداش میموند. دستمو رو قسمت سبز صفحه گذاشتم و کشیدمش سمت راست و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. صدای آریا پیچید تو گوشم:
    _سلام داداش
    با خلق خوش جوابش رو دادم
    _ به به اقای بی وفا! چه عجب دادا !
    از سر کلافگی نفسشو فوت کرد و گفت:
    _جونم داره درمیاد بخدا از بس درگیر پرونده هام فرصت نمیکنم حال ننه بابامو بپرسم چه برسه به تو!
    خندیدم و گفتم:
    _خب حالا چیشده که تو زنگ زدی بمن؟! احیانا افتاب که از مغرب طلوع نکرده هان؟!
    خنده ی ریزی کرد و گفت:
    _کم.دری وری بگو! میخواستم دعوتت کنم بیرون بریم دور دور و یه شامی بزنیم تو رگ!
    _با کله میام جناب سرهنگ اریا!
    با خنده گفت:
    _تو ادم نمیشی اخر! یه ساعت دیگه دم در منتظرتم اقا کوچولو!
    اومدم جواب در خور شأنی بهش بدم که نا کس قطع کرد! کتی که تا الان ساکت منو نگاه میکرد با ذوق پرسید:
    _اریا بود اره؟!
    کتایون همیشه از اریا خوشش میومد هم از قیافه اش هم از استایل بدنش ابرومو دادم بالا و دست چپمو اوردم بالا و زرتی زدم پس کلهش و گفتم:
    _خجالت بکش دختر! بی حیا نباش دیگه توعه شونزده ساله رو چه به این غلطا؟!
    خندید و دستش رو گذاشت رو جای پس گردنیمو گفت:
    _یکی باید اینو بگه که خودش حلال زده باشه تو خودت مشخصه تو یه لحظه دل و ایمون باخته به اون دختره که چزوندت شدی بعد منو موعظه میکنی؟!
    لبه پایینمو از حرص با دوندون ردیف بالای دهنم پوشوندم و بالش رو برداشتم! تا دید میخوام بزارم دنبالش دویید منم جستی از تخت زدم و گذاشتم دنبالش! میخندید و جیغ جیغ می کرد! اخرم.پرید تو دستشویی و درو بست !منم بیخیالش شدم و رفتم که اماده شم فقط یه ربع تا اومدن اریا مونده بود. جلوی اینه وایسادم تا موهای بهم ریخته ی خرمایی تیره امو مرتب کنم موهامو یه طرف کج ریختم سمت چپ صورتم و یه کم رو به بالا زدمش و با اسپری مو به همون حالت نگه داشتمش. پیرهن سفید تن خورمو پوشیدم و روش یه بافت جلیقه مانند مشکی هم پوشیدم. شوار جین تیره ام رو پوشیدم و بعد ادکلن bossرو بخودم زدم و مشغول برانداز خودم بودم که تقه ای به در خورد....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    خودم رفتم تا دم در اتاقم و بازش کردم. مامان با لبخند اومد تو. با عشق نگام کرد منم قشنگ ترین لبخند خودمو تحویلش دادم که گفت:
    _ماشالله ماشالله بزنم به تخته....عین قرص ماه میمونی مامان جان....
    دوباره لبخند زدم و گفتم:
    _قربون مامان عزیز خودم برم!
    مامان دوتا زد به چوب تخت اتاقم و گفت:
    _زدم به تخته!چشم بد بدور ازت پسرم....
    مهربون نگاش کردم دستش رو گذاشت رو یقه ی سفید لباسم و مشغول درست کردنش شد. بعد ازینکه درستش کرد گفت:
    _داری جایی میری ساتیار؟ همیشه میخوای بری جایی تیپ میزنی!
    اینو که گفت نگام بسمت ساعت دیواری سفیدمون کشیده شد و بعد دوباره به مامان نگاه کردم. با اینکه خیلی شکسته بود اما مهربونی و محبت از وجودش میبارید بیشتر ازین منتظرش نزاشتم و گفتم:
    _اره پنج دقیقه دیگه آریا قراره بیاد بریم بیرون...
    با خوشحالی گفت:
    _چه خوب بگو به مامانش سلام برسونه
    گونه مامانو بوسیدم و گفتم:
    _اطاعت بانوی من.
    بعدم چرخیدم و کیف پول چرم مشکیمو گذاشتم تو تک جیب پشت شلوارمو بعد از گفتن خدافظ به مامان رفتم بیرون. نمیدونم کتی کجا بود گفتم خداحافظ کتی اونم از یکی از اتاقا گفت:
    _بسلامــــــــــــــت!
    کفشمو پوشیدم و تند تند از بیست پنج شیشتا پله زدم پایین.....
    (رونیکا)
    ساعت هفت شب بود حوصلم با اینکه داشتم زیست شناسی دانشگامو میخوندم سر رفته بود و. مدام آه میکشیدم که نفیسه زنگ زد و گفت دلش گرفته و بریم دور دور!بی چون و چرا قبول کردم با یه شلوار کتان مشکی و شال سبز و مانتوی مشکی و کیف قهوه ای رفتم بیرون و چون میخواستم زودتر به قرارم برسم کتونی پوشیده بودم. وقتی رسیدم سره قرار دیدم نفیسه زودتر رسیده...
    ما دوتا وقتی باهم بودیم به ترک دیوار هم میخندیدیم چه برسه به حرفا و کارای شوخ طبعانه من! وسط راه از بس خندیده بودیم گشنمون شد برای همین رفتیم کافی شاپ دلفین نزدیک بلوار کافی شاپ کوچیک و جمع و جوری بود و نسبت به جاهای دیگه ارزون تر بود. رفتن به کافیشاپ همانا و شروع کل کلهای منو ساتیار همانا!من تقریبا رو به در نشسته بودم و مشغول با لـ*ـذت خوردن همبرگر بودم که دیدم دوتا جوون وارد شدن! با دیدن ساتیار پشت پسری دیگه کپ کردم و ناخوداگاه دندونام از حرکت وایسادن و غذا تو دهنم موند!!!
    نفیسه هم دیده بودتش! بعد ازینکه حسابی نگاش کرد گفت:
    _وای باز این پسره دردسر ساز!این نردبون اینجا چیکار میکنه؟!
    دندونام که انگار تازه یادشون افتاد وظیفه اشون چیه خود بخود شروع کردن به دوباره جوییدن غذا! با بیخیالی شونمو انداختم بالا و گفتم:
    _بما چه اصلا! غذاتو بخور!
    اما اون بمن چه ای که گفتم فقط حرف مفت بود خودم زیر چشمی مواظبش بودم که دقیق چکار داره میکنه. دقیقا چهار تا میز اون ور تر نشستن و مشغول گپ و گفت شدن! ظاهرا اونیکی پسره داش جوک میگف همش چون نیش ساتیار همش باز بود! وسط یکی ازون خنده های خیلی از ته دلیش بود که به دور ورش نگاه کرد و یهو چشماش افتاد بمن! منم سریع رومو کردم اونور که اصلا رقمی نبودی و ندیدمت!!!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    یه چند لحظه میخکوب بود روم واسه همین نفیسه گفت:
    _اجی؟!
    با خنده گفتم:
    _هوم؟!
    نفیسه خم شد به جلو رو به من روی میز و با خنده ی ریزی گفت:
    _بیچاره زوارش در رفت وقتی تورو دید!!
    یهو بی اختیار زدیم زیر خنده بلند بلند که باعث شد همه به علاوه ساتیار و اریا نگامون کنن. ساتیار یچیزی رو به اریا گفت که من نمیدونم چی بود که باعث شد اریا متعجب و با خنده نگام کنه! غذای ما تموم شده بود و ما باید پا میشدیم میرفتیم ولی بد بختی باید از جلوی این ساتیار و دوستش رد میشدیم! شک داشتم که نخواد بزنه برجکم که اخرم شک م حسابی رفع شد! با بیتفاتی داشتم از جلوی میزشون رد میشدم که ساتیار عوضی یهو پاشو گذاشت زیر پام! خودمو با استفاده از گذاشتن دستم رو میز کنترل کردم تا نیفتم وقتی تونستم ابرومندانه صاف وایسم برگشتم و با اخم غلیظی نگاش کردم که شروع کرد به لبخند و پوزخند و ازین ادا اتفارا !!! بعدم خودش رو.جمع کرد و گفت:
    _نمیدونم چرا بعضیا که جلو پاشونو نمیبینن کورکورانه اقدام به موعظه کردن دیگران میکنن!
    قیضم گرفت حسابی.... نه مثل اینکه این بقول نفیسه سادیسم داره! فکر کردم ادم میشه اما نشده بود و همچنان قصد دم جومبوندن داش! کیفم رو دادم دست نفیسه و یه نگاه به نوشابه ی رو میز و یه نگاه به ساتیار کردم با نیشخند نگام میکرد! تو یه حرکت لیوانو که توش نوشابه بود رو برداشتم و زرتی پاشیدم تو صورتش و حالا نوبت من بود که بخندم! خندیدم و رو بهش گفتم:
    _ببخشید میخواستم نوشابه رو بریزم دور اخه اینجا اضافی بود صورت مزاحم بعضیا رو ندیدم! نمیدونم چرا بعضیا وقتی رقمی نیستن کرم میریزن موعظه هم میکنن!
    نوشابه از سر و صورتش میریخت با حرص چشماشو باز و بسته کرد و با بدجنسی نگام کرد اما هیچی دم دستش نبود که بخواد جبران کنه این بیشتر کفریش کرد. همه ی افراد حاضر در کافی شاپ بهش میخندیدن! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
    _شب خوبی رو درپیش داشته باشید اقای موحد!
    اریا نگاهش بین ما در نوسان بود و.اصلا انگار باورش نمیشد که ما عین خروس جنگی بجون هم افتاده باشیم و هی پی حساب صاف کنی باشیم! کیفمو از نفیسه گرفتم و زدیم بیرون که نفیسه جلوی در از خنده منفجر شد و گفت:
    _رونیکا تو دیگه کی هستی بیچاره پسره رو بی آبرو کردی!!
    ابرومو شونمو انداختم بالا و گفتم:
    _بمن چه میخواس اذیت نکنه!
    بعد از کلی ول گشتن تو خیابون هر کدوممون برگشتیم به خونمون. حسابی خسته بودم و اونشب زود خوابیدم...
    (ایلیا)
    تو جمع خونوادگیمون نشسته بودم و راجع به سیاست با بابام حرف میزدم که فکرم رفت پیش رونیکا هنوز باور اینکه بدون هیچ غرضی حاضر به همکاری شده برام قابل هضم نبود اصلا تو کَتَم نمیرفت! تو افکار خودم و مشغول ور رفتن با انگشتر تیتانیوم توی دست چپم بودم که بابا زد پشتم:
    _رونیکا رو راضی کردی؟! یا هنوز لنگه لجبازی هاشی!
    نگاه دلخوری به بابا کردم و گفتم:
    _اصلا برات مهم نیس که رونیکا درگیر نشه و پاک بمونه نه؟!
    بابا لبخند کجی زد. یه سیگار گذاشت رو لباش و اتیش زدش و گفت:
    _اون عضوی از خانواده ماست چه میخواست نمیخواست هم درگیر میشد....
    بغض گلومو گرفت و اونشب با خودم گفتم هر جوری شده بعد از ماجرای زمین و حامد رونیکا رو از تمام ماجراهای خلاف خانوادگی بیرون میکشمو ازش حفاظت میکنم اما وقایع بعدی که برامون پیش اومد این تفکر رو به یک موضوع دست نیافتنی برام تبدیل کرد.....
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    بغض داشت گلومو فشار میداد بی حرف دست بابا رو از شونه هام کنار زدم و رفتم اتاقم و درم قفل کردم. خودم رو پرت کردم رو تخت اتاقم. به شکم افتادم روش و سرمو فرو کردم تو بالشم لعنتی دارم خفه میشم، دارم خفه میشم ...چرا دارم خفه میشم خدا....
    خدا؟! من واقعا گفتم خدا؟! هستی و معبودی که یک سال ولش کردم! من نماز خونی که عشقم خدا بود یک سال بود جانمازمو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار و بی وجدان شدم چطور تونستم الان بگم خدا!!!!برگشتم به پشت و به سقف خیره شدم چهره رونیکا جلو چشمم بود چهره غم زده ای که مظلومیت ازش میبارید... چشمایی که حسرت ارامش توشون موج میزد.... صدایی که خسته بود از همه ی ظلم هایی که بهش شده بود. اشک از گوشه چشمم ریخت رو بالش. میگن وقتی به کسی که رفته یا از دست دادی فکر میکنی و اشک از چشمات پایین میاد یعنی هنوز عاشقی یعنی هنوز برات عزیزه.....وجدانی که سیصدو شصت و پنج روزه پیش کشتمش حالا زنده شده بود. میگفت باید رونیکا رو رها کنم نباید بیشتر ازین صدمه بخوره و تو باید دست از گـ ـناه بکشی ولی.....
    دیگه هیچ فایده ای نداشت من تا خرخره تو گـ ـناه بودم و اگه میخواستم کنار بکشم یا زنده نمیموندم یا طرد میشدم که احتمال اولی بیشتر بود....اون شب قسم خوردم دیگه نزارم رونیکا بیشتر اسیب ببینه اما.....
    میون افکارم گم بودم که هق هقم گرفت اون شب گریه کردم به حال پاکی ای که برای تمام عمر از دست دادم به حال تمام بدی هایی که کردم و میکنم به حال وجدانی که دیگه حتی بیدار شدنش کار گر نبود! نگاه رونیکا صداش حرکاتش تو ذهنم اونقدر تکرار شد که با هق هق فریاد زدم و گفتم:
    _بســــــــــــه دیگه بســــــــــــــه ولم کن لعنتی ولم کــــــــــــــــن
    اعصابم دیگه پودر شده بود با تمام قدرت مشت کوبیدم دیوار و تمام وسایل اتاقم رو پرت و خورد و خمیر کردم....همه میدونن تو این موقع ها که میزنم سیم آخر هیشکی نباید کاری به کارم داشته باشه. اونقدر فریاد زدم و گریه کردم که بیحال رو تخت افتادم سرم زوق زوق میکرد و بی اختیار چشمام بسته شد.
    صبح نور شدیدی باعث شد چشمامو باز کنم.... به سختی چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم به طرف جایی که نور شدیدی ازش میومد. پرده اتاقم باز شده بود و با ربان قرمزش بسته شده بود. با تعجب اومدم پا شم که مغزم تیر کشید و صورتن از درد مچاله شد چشامو با درد دوباره باز کردم اتاقم مرتب شده بود و رو دست راستم باند پیچی شده بود...اومدم پاشم که با وارد شدن کسی از در تو جام خشک شدم! رونیکا بود! چهره اش خسته و غمزده بود و صداش هم همین رو تایید میکرد! آروم گفت:
    _بیدار شدی؟!
    با تعجب نگاش کردم و گفتم:
    _رونیکا؟! اینجا چکار میکنی ساعت چنده چرا نرفتی دانشگاه؟!
    لبخند کم جونی زد و گفت:
    _مامانت صبح زنگ زد گفت دیشب زدی سیم آخر فکر کردم اگه منو ببینی شاید بهتر شی...
    با ناراحتی و دلسوزی نگاش کردم و خجالت باعث شد سرمو بندازم پایین.....
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا