کامل شده رمان شایعه،اجبار،عشق | saniya کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

saniya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
13,289
امتیاز
648
نام رمان: شایعه ،اجبار،عشق
نام نویسنده:saniya
{ژانر:عاشقانه،احساسی،گاه کلکل و طنز}

خلاصه:آسایش دختری شیطون و حاضر جوابه که یکی همین حاضر جوابی هاش باعث شایعاتی توی دانشگاه و ازدواج اجباریش و همخونه شدن با سامیار، استاد دانشگاهش میشه​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    photo_2016_08_04_15_45_01.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    از زبان نویسنده:این اولین رمان منه و امیدوارم رمان خوبی دربیاد.
    درسته موضوع همخونه ای کمی تکراری شده ولی باز جذابیت ها و هیجان های خودشو داره.
    امیدوارم دوستان بخونن و خوششون بیاد.
    نویسنده رمان و کاربر نگاه دانلود=saniya
    مقدمه:
    شایعه ها و اجبار ها همیشه هم بد نیستن.شایعه ها میتونن به واقعیت ها تبدیل بشن.اجبار های زندگی میتونن به خوشی های زندگی تبدیل بشن.
    و عشق...
    عشق میتونه با شایعه ها و اجبار ها بوجود بیاد.

    به نام خالق عشق

    شایعه،اجبار،عشق
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    [آسایش]
    -میفهمی چه غلطی کردی؟؟آسا انقدر بیخیال نباش قضیه به گوش استاد صابر برسه باید اشهدتو بخونی تو که میدونی داییش رییس دانشگاس،آخه...
    -اه ول کن الی من خودم اعصاب درس حسابی ندارم توام داری رو مخم یورتمه میری بدرک بزار برسه میخواد چه کار کنه؟هان؟؟این هان آخری رو دیگه داد زدم که همه دانشجوها برگشتند سمت ما الناز که دید من اعصاب ندارم دیگه چیزی نگفت از صبح که اون دختره ی بوق اعصابمو خط خطی کرد این الناز شروع کرده نصیحت،خب به من چه که هروقت حرصی میشم اختیار زبونمو ندارم؟؟
    ذهنم برای بار صدم به ماجرای صبح پرکشید باعجله لباسامو پوشیدم و صبحونه نخورده تا ایستگاه اتوبوس دویدم دیرم شده بود ساعت 6:45 بود و من ساعت هفت صبح با استاد عتیقه کلاس داشتم(واقعا فامیلیشه خیلیم فامیلی برازندشه با اخلاق گندش)آخه من موندم مگه مرض داشتم کلاس صبح ورداشتم اونم با این استاد خلاصه به بدبختی و زحمت ساعت 7:06 رسیدم دانشگاه و تا خود کلاس دویدم،دروبی هوا باز کردم ولی سریع چشامو بستم و منتظر توبیخ استاد شدم آخرشم این درنزدن من سرمو به بادمیده با شلیک خنده بچه ها آروم چشامو باز کردم و با جای خالی استاد که رامین جاش نشسته بود و طبق معمول مسخره بازی در می آورد مواجه شدم که صدای عجوزه کلاس ماندانا اعصبامو بهم ریخته تر کرد:چیه آسا جوون؟شما که دیرم برسید استاد صابرخوب هواتونو داره.استادصابر استاد خوشتیپ و جوان دانشگاه بود 25یا26 سالش میخورد ی بار من دیر رسیدم و با همین استاد عتیقه هم داشتم هیچ جوره منو قبول نکرد و منم عزم برگشت کردم
    که با آقای مهربان مدیردانشگاه و همچنین دایی استاد صابر برخورد کردم واقعا مرد مهربونی بود مث فامیلیش بهم گفت:چرا سر کلاس نیستی منم جریان رو گفتم که گفت بیا بریم تا اجازتو بگیرم واقعا مرد شریفی بود ولی وسط راه گوشیش زنگ خورد و اونم کاراش عجله ای شد سریع ی برگه درآورد و چیزی روش نوشت بهم گفت بده استاد صابر کلاسشو که میدونی؟و بعد بدون اینکه منتطر جوابی از من باشه سریع رفت برگه رو نگاه کردم نوشته بود سامیار اجازه این دخترو برای ورود به کلاس ازآقای عتیقه بگیر لطفا ممنون میشم ازت داییت
    و یِ امضای عجق وجق زیرش اول خواستم بیخیال بشم آخه استاد صابر خیلیا رو ضایع کرده بود ولی آخر دلمو به دریا زدم و سمت کلاسش رفتم ولی دیگه درو نمیشد همینطور باز کنم درو زدم که خودش درو باز کرد انگار پشت در بود بدون حرف یا حتی سلام برگه رو به دستش دادم خداروشکر گیری نداد فقط به یکی دانشجوها گفت ادامه رو بخون و خودش راه افتاد سمت کلاس عتیقه و منم دنبالش مث جوجه اردکا راه افتادم اجازه منو که گرفت همه فکشون پایین بود آخه از این محبتا اونم برای ی دختر اونم استاد صابر خُب شک برانگیز بود
    همه ی دخترا در طول کلاس به من چش غره میرفتن و شایعه افتاده بود من استاد صابرو خر کردم و امروز بود که من به این شایعه با این حرفم دامن زدم با حرف ماندانا بدجور بهم ریختم و مثل همیشه وقتی حرصی میشم بدون فکر دهنمو باز کردم و حرفی زدم که کاش نمیزدم:مشکلت چیه مانداناجون؟خب نامزد آدم باید هواشو داشته باشه یانه؟اونوقت اصلا متوجه حرفم نشدم و تازه وقتی فهمیدم که پچ پچ ها شروع شده بود و الناز سریع منو به حیاط دانشگاه آورد و ی ریز بهم یاد آوری می کرد که چه غلطی کردم
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    هنوزم وقتی یاد صبح میفتم میخوام ماندانا رو بکشم اگه ماجرا به گوش استاد برسه اخراجیم صددرصده دانشگاه ماهم که همه منتظر تا شایعه بسازن و این یعنی اوج بدبختی دیگه حوصله کلاس بعدی رو نداشتم از الناز خدافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم تنها جایی که منو آروم میکنه ی خونه با حال پنجاه متری و آشپزخونه کوچولو و ی اتاق خونه جمع و جوره من و محل آرامش و خلوت من جایی که هربار بهم تنهایی رو یادآوری میکرد به تنهایی عادت کرده بودم با اینکه سخت بود خب مسلما برای ی دختر 9ساله سخت بود،اما من دیگه اون دختر بچه نبودم من ی دختر 21 ساله بودم که بیخیال دنیا و غماش شده بودم ولی نبود پدر و مادر غم کوچیکی نیست وای پس فردا سه شنبه است و با استاد صابر کلاس دارم خدایا خودت فرجی برسون من شکر خوردم اون حرفو زدم اگه اخراج بشم نمیدونم چیکار کنم تنها امید من برای زندگی رسیدن به هدفم بود معماری میخوندم درس مورد علاقم سه شنبه رو بگو استاد صابر پارتیش کلفت کلفته و محبوب همه هی خدا لعنت بر دهانی که بیموقع باز شودتوی همین فکرا بودم که روی مبل و با همون لباسابه دنیای بیخبری پرکشیدم
    [سامیار]
    امروز هر کلاسی که میرفتم زمزمه هایی میشندیم درباره خودم و ی دختر به اسم آسا اصن من تاحالا همچین کسی رو ندیدم نمیدونم کی این شایعه رو ساخته به سمت دفتر دایی رفتم درزدم و وقتی اجازه صادر شد وارد شدم روی مبل نشستم که با لبای خندون و نگاه خوشحال دایی مواجه شدم این دیگه چشه؟وای نکنه ی دختر دیگه رو برای خواستگاری انتخاب کردن الان میخواد منو خرکنه تو فکرام قوطه ور بودم که با صدای دایی به خودم اومدم،ولی با حرفش روح از بدنم دررفت و ی سکته ناقص فک کنم زدم
    دایی-خیلی برات خوشحالم که خانم خالقی رو انتخاب کردی واقعا دختر فوق‌العاده ایه حالا کی بریم خواستگاری؟؟
    وا بسم ا... من کی کسی رو انتخاب کردم خودم خبر ندارم باید ته توی قضیه رو درآرم
    -اوه دایی من عجله دارم باید برم.
    -کجا کلک؟نکنه...
    دیگه ادامه حرفاشو نشنیدم لیست اسامی رو برداشتم و دِ برو که رفتیم سوار بر مزدا3 سفیدم به خونه مجردیم پرکشیدم(پرنده هم که هستی چند تا شخصیت؟-شما حرف نزن-چشم)وارد خونه شدم و روی مبل ولو شدم لیست اسامی رو به دقت نگاه میکردم دایی گفت خانم چی چی؟آهان خالقی.اووف این لیست که خالقی نداشت لیست دیگه ای برداشتم و وسطاش ی خالقی پیدا کردم آسایش خالقی خب صد در صد میگم همینه پس فردا باهاش کلاس دارم باید باهاش حرف بزنم چه روزی شود سه شنبه هاهاها(تو افکار شوم در سر داری من نمیزارم بری-باش تا نرم-کیه که از دست تو بربیاد؟به جهنم،برو)
    {آسایش}
    دیــــــنگ دیــــــنگ اه این صدا چیه؟نمیزاره دودقیقه بخوابیم همینطور چشم بسته دستمو روی میز تکون میدادم نمیدونم به چی خورد که صدا قطع شد ولی یهو صدای الی تو خونه پخش شد-اوی آسا کدوم قبرستونی؟میدونی امروز سه شنبس؟ چرا گوشیتو بر نمی داری؟ساعت ده کلاس استاد صابر میبینمت خداکنه زنده بمونی بای بای آسا جوووون.اول فکر کردم روح خبیث الی اومده ولی بعد متوجه شدم گوشیم بوده رفته رو بلند گو و تماسم وصل شده بود ای تو روحت من از دیشب تاحالا دارم سعی میکنم استاد صابرو یادم بره
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    ولی الان الناز قشنگ همه چیز رو ریخت توی مغزم دیگه خوابم نمیبرد بلند شدم ی نیم نگاه به ساعت بعله 9 هست الی هم برا خودش مریضیه ها بزور از تخت کنده شدم و به حموم رفتم بعدشم ی صبحونه عالی خوردم و با دقت لباس انتخاب کردم گفتم ی امروز که وقت دارم حداقل استفاده مفید از زمان ببرم ی شلوار جین مشکی با مانتوی تنگ سفیدم که دکمه های طلاییش و کمربندش توی چشم بودم پوشیدم مقنعه مشکیمم که ی خط طلایی داشت با کفس اسپرت مشکی طلاییم کنار گذاشتم تا بپوشم و نشستم به آرایش آرایش کردنو الناز بهم یاد داد به صورت حرفه ای ولی زیاد استفاده نمیکردم جلوی آینه ایستادم مثل همیشه به صورتم خیره شدم دختری باموهای خرمایی روشن بلند تا پایین تر از کمر چشم های سبز با موژه های بلند مشکی که چشامو به قول الی وحشی میکنه ابرو های کمونی قهوه ای که دورغ نگم دوبار توش دست بردم ولی حالت دخترونه داشت بینی کوچک معمولی و لبای غنچه ای قلوه ای در یک کلام هُلو قدم 165 و وزنم 45 کیلوئه و همین باعث شده ریزه میزه نشون بدم برعکس الی که قد بلند و توپره الی قیافش معمولی ولی خوشگله دختری کاملا شرقی مو مشکی با چشمان خیلی درشت مشکی و لبای قرمز کلا قشنگه مثل همیشه شکر خداروگفتم به ختطر چهره زیبام و دستم ناخودآگاه(بعله...اختیار دستشم نداره...عجبا)به سمت خط چشم رفت بدجور چشمک میزد ی خط چشم نازک کشیدم و بعد ریمل هم زدم و ی رژلب یاسی مات به به چی شدم(حیوانی چهار پا -بی ادب)نگاه به ساعت بعله(چاردست وپات نعله)ساعت9:30یعنی سرعت عملم از پهنا تو حلقتون راه افتادم سمت ایستگاه و به فکر دلیلی برای توضیح به استاد میگشتم استاد صابر استاد خوشگل دانشگاه محبوب،خوش استایل فقط اخلاقش مشکل داره ولی در کل تووپ خوشبحال زن آیندش نچ نچ یعنی دنبال دلیلم بیخیال یچیزی میگیم استاد صابرو عشق است(اوی اوی هرچی هیچی نمیگم پرروتر میشی؟-اهه ولمون کن وجی جون(وجدان))استاد صابر تو خوشگلی کم نداشت موهای عـریـ*ـان قهوه ای با مدلی قشنگ چشای آبی مثل دریا صاف لبای...(اهم اهم(مثلا صدای سرفه وجی)تو با لبای پسر مردم چیکار داری؟)
    لبای خوش فرم صورتی قلوه ای(از سقف برو بالا از دیوار بیا پایین(همون استغفرالله))قدم که ماشالا چناریه واسه خودش هیکل هم نه زیاد بزرگ نه کوچیک کلی خوبه اِ رسیده بودم سریع پیاده شدم دوتا خیابونو باید میرفتم هنوز وقت بود سرساعت رسیدم و به سوی کلاس رفتم(بابا ادبیات)خب هنوز نیومده بود الی برام جاگرفته بود تهِ کلاس به اون سمت که میرفتم از هرطرف با حرفاشون منو مستفیض میکردن دخترا میگفتن-معلوم نیس چیکار کرده که بش پا داده؟پسرا میگفتن-لامصب بدتیکه ای استاد حق داشته خاطرخواش بشه
    و خلاصه از این حرفا و البته حرفای رکیکی هم میزدن که اینجا جاش نیس بگم بعله تا رسیدم به الی جونم دراومد همین که نشستم بلای طبیعی به اسم رامین برسرم نازل شد رامین بچه شیطون کلاس بود و دوست من البت دوست معمولی چون رامین کلا باهمه جوره.رامین-قضیه چیه آسا خانم؟کلک استادو تور کردی؟
    -تو خفه رامین که اعصاب ندارم
    -واه واه شوهر به اون خوبی گیرت اومده اعصابم نداری؟
    -رامییین قضیه الکیه جان عزیزت ول کن برات تعریف میکنم بعدا
    -خدایی؟
    -آره خدایی بتمرگ سر جات حالا
    -اووف پوستت کندس با این حساب دانشگاه رو که میشناسی منتظر سوژن تا همه جاروپرکنن چه سوژه ای هم بهتر از ازدواج استاد خوشگل و جوون دانشگاه؟
    بعد این حرف سریع روی صندلیش نشست که همزمان شد با ورود استاد و گرفتن نفس من اول از همه ی نگاه جدی به همه انداخت حتی از روی منم رد شد
    سارا-دنبال کسی هستین استاد؟البته با لحنی پراز طعنه و حرص
    استاد-به شما ربطی داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    ایول خوب حالشو گرفتی(خاک بر سر الان باید نگران باشی استرس داشته باشی-باشه بابا)استاد بدون توجه به کسی درس رو شروع کرد خدایی خوب و جدی درس میداد ولی کلاس خشک بودا خشــــک کسی جرعت تیکه اندازی نداشت بالاخره کلاس تموم شد کمرم خشک شد چارساعت وقت کمی نیس والا هرکی بود خشک میشد خواستم همراه الی برم بیرون که صدای استاد باعث شد روح از بدنم بره
    -خانم خالقی شما بمونین
    بسم الله من بیگناهم بخدا منو اشتباه گرفتین من اصن خالقی نیستممن سکینه حیف نون آبادی از خنگول آبادم والا راس میگم همه رفتن بیرون و منو استاد موندیم
    -خب میشنوم
    -خداروشکر که میشنوین شنوایی نعمت بزرگیه
    -خانم خالقی من شوخی دارم با شما
    -نه والا توبااین قیافه کروکدیل مانندت هیچ شباهتی به کسی که شوخی میکنه ندارین
    هی وای من چی گفتم دود از کلش بالا میزد(جــــان؟بالا میزد؟-بیخیال من ترسیده بودم جمله بندیم درس نبود)
    -خانم شما آبروی من رو بردید زبون درازی هم میکنی؟
    نچ نچ جمله بندی اونم درست نبود ی بار جمع میبنده فعلو ی بار مفرد میگه اه تو این گیر و دار یاد ادبیات و زبان فارسی افتادم
    -به من چه مربوط استاد؟دانشجو ها شایعه ساز هستن
    -شایعه که از جیبشون
    درنمیارن احیاناً؟
    -نمیدونم والا شاید درآرن
    -وای خدا(وسرشو به سمت بالا گرفت و دوباره برگشت سمت من حتما با خودش میگفته گیر چه کسی هم افتادیم ما)خانم حتما ی چیزی شده که این حرفا رو میزنن دیگه
     

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    -خب...خب...اصلا به من چه مربوطه؟
    -چون من دوروز پیش توی شایعه ها اسم شمارو خیلی میشنیدم
    -وا به من چه؟
    -بازبون خوش میگی چه خبره یا نه؟
    یا جد ما جد این آمپر چسبونده بد(چه قافیه دار) ترجیح دادم آروم آروم قضیه رو تعریف کنم و بیشتر تقصیر رو گردن داییش بندازم مرد شریف و مهربانیه که هس به من چه همه این شایعه ها تقصیر اونه دیگه مگه نه؟(نــــه)ماجرا رو که گفتم زد زیر خنده نه بابا خنده هم بلده؟نکنه آب روغن قاطی کرده؟(تو حرف نزنی کسی اعلامیه نمیرنه لالی)بعد چند دقیقه به حرف اومد
    -آفرین واقعا آفرین عالی بود اصن.(یهو جدی شد)خانم شما نباید قبل هرکاری فکر کنین تو اون کلتون مغزی هس؟
    بی ادب حیف استادی وگرنه حالتو میاوردم سرجاش
    -خب....خب...حالا مغز من زیاد مهم نیس(جــــان؟چشمای پسر مردم گردو شد آسا جان)نـــــه یعنی مهم هس ولی الان نه اه اصلا مغزو بیخی حالا که شایعه ها پخش شده دیگه چیکار کنم من هان؟؟
    -روتو برم من هی خبر به گوش دایی بنده هم رسیده خانم بچه هارو میتونم ساکت کنم با داییم و خانوادم که الان در جریانن چیکار کنم هان؟؟
    -ماشالا سرعت به خانواده هم رسیده؟
    -شما الان بجای اینکه به فکر سرعت خبرا باشی بهتره به فکر آبروی از دست رفته من باشی
    -استاد شده دیگه بعد چار روز همه یادشون میره
    -شما کلا نفهمی یا دربرار فهمیدن مقاومت میکنید فرضا دانشجوها یادشون بره که میدونم یادشون نمیره با خانوادم چیکار کنم؟
    -وا خب بگین اشتباه شده شایعه بوده چه میدونم همین چیزا دیگه...
    -هه خوشخیالیا همه چیزارم من راس و ریس کنم؟نخیر شما خودت باید بیای توضیح بدی اوکی؟
    -چی چی رو اوکی من کجا بیام شما خودت با خانواده خودت حرف بزن به من چه؟
    -همین که گفتم همین الان میریم و براشون میگی
    -دوساعت دیگه کلاس دارم
    -به من ربطی نداره ماشین داری؟
    -نچ(وسرمو بالا انداختم)
    -هووف ماشین رو میبرم جلوتر دانشگاه بیا سوار شو پنچ دقیقه بعد من یادت نره پنچ دقیقه ی مزدا3سفید
    بدون اینکه منتظر جوابی باشه رفت بی ادب چنار بی خاصیت حیف اونهمه تعریف که صبح از کردم گفت چند دقیقه هان پنج دقیقه اصن به من چه من نمیرم(آخه نفهم تو که بالاخره میای دانشگاه بدو برو ی عذرخواهی که تو رو نمیکشه پنچ دقیقه تموم شدا بدو)ای لعنت بر وجدانی که منو به سمت آن زرافه بیخاصیت زشت(کجاش زشته به اون خوشگلی)راند. رفتم بیرون دانشگاه خب سمت چپ که کلا چیزی نبود سمت راست اون ته مها ی مزدا3سفید بود همونه دیگه رفتم درو آروم باز کردم آخی پسر مردم رو خل کردی سرشو گذاشته بود روی دستاش که روی فرمون بود و چشاش بسته بود آروم نشستم و درو محکم بهم کوبیدم که بیچاره ی متر پرید چیکار کنم امروز روحیه خبیثه من بیدار شده بود
    سرمو برگردوندم سمت پنجره ولی متوجه نگاه تاسف بار استاد شدم بدون حرفی راه افتاد دیگه داشت خوابم میبرد دیشب که درست نخوابیده بودم الان اینجا فضا آروم ی آهنگ آروم پیانو بیکلامم پخش میشد همه اینا دلیل بر خواب من میشد چشام داشت روی هم میرفت که
     
    آخرین ویرایش:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    یهو زد رو ترمز بی فرهنگ
    -رسیدیم.و پیاده شد
    اولالا اینجاس اینام که خرمایه اند(دانشجو مملکت حرف زدنش اینطوریه؟)ی ویلا بود که البته فقط درش مشخص بود ولی از همین در معلوم بود چقدر شیک و بزرگه ندید بدید بازی رو گذاشتم کنار و پیاده شدم که همون موقع درباز شد و دختر کوچولویی با موهای خرگوشی خشگل ازش بیرون اومد دختر-س...سل....سلام آقا
    استاد-اینجا چیکار میکنی مریم؟
    مریم-هیچی بوخدا
    استاد-دیگه نبینم بیای بیرون
    مریم با بغض-چ..چشم
    به بچه چیکار داری؟ زورگو استاد-بیا تو
    زهر انار برج زهرمار خودش رفت تو رفتم پیش مریم روی پاهام خم شدم تا همقدش بشم خیلی ریزه میزه بود
    مریم ی نگاه بهم کرد و سریع سرشو پایین انداخت و آروم گفت سلام.
    سرشو با دستم بالا آوردم و گفتم-سلام خوشگل خانم من آسایشم همه بهم میگن آسا باهام دوست میشی؟
    -شما میخوای زن آقا بشی؟
    اکه هی این بچه هم میدونه
    -اینارو بیخیال با من دوست میشی؟
    -آقا منو دعوا میکنه
    -آقا غلط کرد اون اصن ثبات شخصیتی نداره
    -نه نگو آسا جون آقا دعوات میکنه
    -نترس نمیکنه ماباهم دوستیم دیگه؟
    -باشه منم مریمم
    -چه اسم خوشگلی مثل خودت
    -توام خوشگلی
    صدای داد استاد اومد-پس بیا دیگه
    من-بریم مریم جون
    و راه افتادم و مریمم کنارم راه میرفت رسیدیم به در ویلا بسم الله خدایا خودت بخیر کن خواستم برم تو که مریم نیومد
    -چرا نمیای مریم جونی؟
    -من اجازه ورود ندارم آسا جون اون کلبه من اونجام و ته حیاط رو نشون داد البته حیاط که نه باغغغ
    مریم-خدافظ آساجون
    و دوید رفت کجا؟منو تنها نزار یاعلی چیکار کنم؟

    راسی اجازه ورود دیگه چه صیقه ایه؟مگه کاخ سفیده؟والا دست کمی از کاخم نداره یا خدا خودمو به خودت سپردم دستگیره رو گرفتم ولی ی لحظه پشیمون شدم من دارم چیکار میکنم؟بابا ی عذر خواهی ساده اس نمیخوان دارت بزنن که حالا اومدیم و دارم نزدن اخراجم که میکنن نه بابا برو ی عذرخواهی دوتا اشک و آه حله آسا
    اه اه این چنار بیخاصیتم که رفت منو تنها گذاشت
    نکنه دروباز کنم منو با تیر بزنن؟
    (آسا جان تو مشکلی نداریا فقط فیلم زیاد میبینی آخه مگه تو کی هستی؟)
    والا من کاره ای نیستم شاید اینا کاره ای باشن آســــــا ی عذرخواهی ساده اس با این فکر دستگیره رو گرفتم و پایین کشیدم و در باز شد و من سکته رو زدم
    خدایا به امیدت من زنده بیام بیرون دیگه تیکه به استاد خپلمون نمیندازم قول میدم بخدا دیگه تو کیف ماندانا موش نمیندازم قول میدم
    درو کامل که باز کردم....
    با ده نفر روبه رو شدم یا خدا
    من-س...سل...سلام خوب هستید؟
    اینو که گفتم دونفر به سمتم هجوم آوردند ی دختر جوون 23 ساله تقریبا ی خانم تقریبا بهش میخورد 35 تا 38 سال باشه منو اول خانم بزرگه بغـ*ـل کرد آبلموم کرد حالا خوبه لاغر بودولی قدش از من بلند تر بود آره دیگه من همه جا مظلوم و کوتاه دیده میشم بعدشم دختره آبلموم کرد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    saniya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    13,289
    امتیاز
    648
    خانم بزرگه-ماشالا ماشالا چه خشگل چه ناز هزار الله اکبر به این انتخاب
    دختره-واااااای تو چقده نازی
    اصن اجازه حرف به من نمیدادن استاد رو روی پله ها دیدم که لباس عوض کرده میاد پایین خب خوبه حداقل این چنار باشه من نترسم(مگه لولوئن؟)
    استاد-مامان...
    خانم بزرگه اصن اجازه حرف بهش نداد
    خانمه-وای سلیقت حرف نداره اسفند دود کنید یالا
    چندتا دختر دویدند ی قسمتی
    استاد-بزارید تـــ.....
    ایندفعه دختره اجازه حرف نداد
    دختره-وای سامی این خیلی نازه
    بیشعور این به درخت میگن
    استاد-چرا نمیـ....
    خانمه-لازم نیس حرفی بزنی دخترم سرپاس خسته شد بیا بیا عزیزم بشین اینجا
    و دست منو گرفت و سمت قسمتی از خونه برد که دکور سفید مشکی داشت منو نشوند روی مبلی سفید
    خدایا اینا چشونه؟چرا همچین میکنن خواستم حرف بزنم یک کلمه از دهنم خارج نشده دود اسفند فضا رو پر کرث منم به دود حساس نفسم گرفت چند تا سرفه کردم که استاد به دادم رسید
    استاد-چی شده؟چرا هی سرفه میکنی؟
    -حساسیت...دود..نفسم
    همینا رو گفتم و دیدم برای ساعتی سیاه شد...

    {سامیار}
    اسفند که آوردن آسایش(چه زود خودمونی میشی؟؟-بیخیال)هی سرفه میکرد ازش پرسیدم چی شده چندتا کلمه مثل حساسیت و دود و نفسم گفت و یهو به جلو افتاد سریع شونه هاشو گرفتم بیهوش شده بود فک کنم به دود حساسیت داره مامان و سامانتا(خواهرم)هی میگفتن چی شده؟خدا مرگم بده
    از اینا که بخاری بلند نمیشه خودم بلندش کردم و بردمش سالن اونوری
    مامان-چی شده سامیار؟
    -به دود حساسیت داره
    -وای خدا مرگم بده
    -خدانکنه مامان جان
    آسا رو روی مبل گذاشتم و دستم رو زیر دماغش گرفتم اووف خداروشکر نفساش منظم شد
    ساما(سامانتا)-زنگ بزنم دکتر مهدوی؟
    -نه بهوش میاد
    -اما...
    -میگم بهوش میاد
    -باشه
    اصلا به کل همچی رو یادم رفته بود من مطمئنم مامان اگه بفهمه قضیه شایعه بوده حتما بیماریش عود میکنه مامان بیماری قلبی داره شاید با ازدواج من راضی به عمل بشه آخه شرط گذاشته اول تو ازدواج کن تا من عمل کنم خب الان بهترین فرصته من این فرصتو از دست نمیدم مادرم برام از هرچیزی تو دنیا مهمتره....
    {آسایش}
    آروم چشامو باز کردم اول نور چشامو زد کمرم خشک شده بود بدنم کوفته بود دوباره چشامو باز کردم که همون خانم و دختره به علاوه ی پسر بچه رو دیدم پسره خیلی ناز بود و شبیه استاد بود فقط کوتاه و کوچولوی استاد یاخدا استاد رو بگو اصن من کجام؟چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا