کامل شده رمان نفرت ،انتقام،عشق | yasi 60 کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع yasi 60
  • بازدیدها 22,669
  • پاسخ ها 174
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

yasi 60

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
183
امتیاز واکنش
1,274
امتیاز
0
محل سکونت
مشهد
قسمت بیست و یکمـــــ

مهری_الی مگه قبل اینکه راه بیوفتیم چِک نکردی؟؟؟
_نه من فکر می کردم بابا کارشو تموم کرده و بنزینش زیاده!!
پوفی کردم...
طناز_خب حالا چیکار کنیم سر ظهر هم که ماشین گیر نمیاد اینجا البته اگرم گیر بیاریم شانس بیاریم که بنزین داشته باشن بهمون بدن!!
_کاری نمیشه کرد باید همینجا بمونیم که یکی پیداشه به ما درمونده ها کمک کنه!!
مهری با ترس گفت:
_وای از جنگلم دور نشدیم یه خرسی سگی چیزی نیاد این طرفا!!
_نمیاد نابغه اونا تو رو ببینن فرار می کنن حالا چی برسه بخوان بخورنت اوووققق!!
خندیدم و طنازم همراه من خندید...
_جووووون بخند داغ داشتنتو رو دل اون پدرسوخته میزارم یکم باید اذیت بشه کلاش!!
طناز با ناله و اعتراض:
_نگو دیگه گـ ـناه داره بچم!!
مهری یکی زد پس کلم که نزدیک بود برم تو فرمون....
_چته وحشی الان راهی کما می شدم !!
ادامو در آورد:
_اون روز کی میرسه از دستت راحتشیم!!
کمربندمو باز کردم و دستمو بردم سمت در ماشینو بازش کردم و پیاده شدم پشت سرمم طناز و مهری پیاده شدن...
_اینجا سوسکم پر نمیزنه چی برسه به آدم!!
مهری _الی من می ترسم اگه تا شب اینجا گیر بیوفتیم چی؟؟؟
_نه بابا حداقل تا شب یه خری ازینجا رد میشه!!
تقریبا یه ساعت الاف بودیم هیچکسم نبود....یه نگاه به ته جاده کردم انگار یه ماشین داره میاد.....یکم نزدیکتر شد حدسم درست بود یه ماشین ازین مدل بالاها بود...
_بچه ها یه ماشین داره میاد!!
نگاشون چرخید به اونجا که اشاره می کردم...
دستمو تکون دادم...ماشین جلو پامون ترمز کرد...تو ماشین ۴تا پسر که تیپشون درست نبود یجورایی لات مانند بودن ....یکی از پسرایی که تو دهنش آدامس بود رو بهمون کرد:
_به به دخترای کنار جاده خشگلا بپرید بالا مهمون ما باشید!!
دوتا از پسرا تایید کردن و حرف اونو تکرار کردن...اییییش چندش عوضی ....
_بفرمایید برید اقا مزاحم نشید!!
یکی از پسرا:
_اوه لالا حالا باهامون هم قدم بشید پاتنرای زیبا!!
صدای بلند ضبط ماشینشون کر کننده بود....قطعا اینا یه چیزی زدن حالیشون نیس...
مهری_شنیدید که بزنید به چاک یالا!!
.....
 
  • پیشنهادات
  • yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت بیست و دومـــــ
    همینطور در حال کل کل کردن بودیم بحث اوج گرفته بود.....
    _راتو بکش برو از اونایی که تو فکر می کنی ما نیستیم!!
    رو به طناز و مهری کردم:
    _بریم سوارشیم!!
    اونا رفتن سوار ماشین شدن منم خواستم برم که پسره پیاده شد و اومد سـ*ـینه به سینم واستاد....
    _خانوم کوچولو بیا با ما بریم بهت بد نمیگذره!!
    خواست دستمو بگیره:
    _دستتو بکش عوضی ما هـ*ـر*زه نیستیم بهتره بری!!
    صدای یه مرد باعث شد برگردم سمتش:
    _مزاحم خانوم نشو راتو بکش برو!!
    دنبال صاحب صدا گشتم...متوجه نشده بودم که یه فراری کنارمون توقف کرده و یارو کی اومده سمتمون ....حیرت زده به کسی که رو به روم بود چشم دوختم....اینک...اینکه رهامه اینجا چیکار می کنه؟؟کلی علامت سوال تو ذهنم رخ نمایی کردند...به جون خودم این تعقیبم می کنه اتفاقی نیس که مثل جن جلو چشمم ظاهر میشه...
    _شما کی باشی؟؟؟
    پسره نگاهی به هیکل و تیپ رهام کرد...انگار ترسیده بود رهام یه تیشرت خاکستری و جذب یه شلوار جین پوشیده بود عضله هاش خودنمایی می کردند...رگ گردنش بالا زده بود به نظر اعصبانیه چه جورم اخماش توهمه....
    خودشیفته رفت جلوش و سـ*ـینه به سـ*ـینه...
    _این به شما ربطی نداره فقط مزاحم نشو برو!!
    پسره دماغشو کشید بالا:
    _اگه نخوام برم چی میشه؟؟
    دوستاش پیاده شدن...یکی از پسرا گفت:
    _میلاد بیخیال دنبال دردسر نباش بیا بریم!!
    اومد و بازوی پسره رو گرفت و هولش داد...
    میلاد_ولم کن محمد بزار ببینم این روانی چیکار می تونه بکنه!!
    رهام با شنیدن کلمه روانی هجوم برد سمتش و یقشو چسبید...
    _می خوای بدونی چیکار می تونم بکنم؟؟
    و بعد از این حرفش یه مشت هواله صورتش کرد و پسره دست به صورت پخش زمین شد...
    دستمو گذاشتم جلو دهنم از دعوای پسرا میترسیدم مثل حیوون درنده میجنگیدن ...اونا به جون هم افتاده بودن و من تو شُک و ترس بودم طناز و مهری تو ماشین تماشاگر بودن ....لب باز کردم:
    _بسه تو رو خدا تمومش کنید!!
    بعد از یکم کتک کاری یارو با دوستاش رفت....خبر مرگت ایشالا ماشینت بره تو دَره بیشعور....
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت بیست و سومـــــ

    اومد سمتم و جلوم ایستاد...با یه اخم عمیق توهم رفته...موهاش ریخته بود تو صورتش پسشون زد و خیلی بامزه و مردونه دست به کمر شد...لامصب چقد جذابه....صداشو صاف کرد که به خودم اومدم...
    با همون اخمی که رو صورتش بود گفت:
    _وقتی با ماشین اومدی چرا کنار خیابون مثل این دخترای....
    بقیه حرفشو خورد...
    _چرا حرفتو کامل نمی کنی ؟؟
    _لازم نمیبینم که توضیح بدم!!
    خدایا این چرا اینقدر غرور داره الان آسمون رو سرش خراب میشه با این اعتماد به نفسش....
    نگاشو ازم گرفت و راه افتاد سمت ماشینش یهو به خودم اومدم شاید بنزین داشته باشه....یکم صدامو بلند کردم:
    _خودشیفته یه لحظه صبر کن!!
    یهو برگشت و من سیخ سرجام واستادم لبمو گاز گرفتم...خاک تو سرت ایلناز بهت کمک کرد و حالا اینطوری صداش می کنی.....یارو پیش خودش چی فکر می کنه...یه قدم اومد جلو که قلبم به تپش افتاد خدایا باز رکس نشه پاچمو بگیره...تو دلم دعا می کردم که رسید بهم با یه قدم فاصله.....چشاشو ریز کرد و مرموزانه تو چشام خیره شد...
    _مثل اینکه خودت خوشت میاد باهات بد رفتار کنم نزار اون روم بیاد بالا!!
    این کلا مشکل داره از نظر روحی و روانی خدا شفاش بده با اون روی سگش...
    _نخیراینطورنیس...چیزه...اوووم میگم بنزین اضافه داری بهمون بدی!!!
    یه ابروشوبالا داد و طعنه زد:
    _چیه بنزینت واسه جفتک زدن تموم شده!!
    گیر چه ادمی افتادم اخمامو تو هم کردم و زیر چشمی نگاش کردم....
    _روح و روانت خوب نیس ادرس میدم برو پیش دامپزشک...چیزه منظورم روانشناسه!!
    من چرا اینقد سوتی میدم الان با این نگاه رگبار از خشمش منو زیر پاش له می کنه.....اون یه قدم فاصله رو هم از بین برد و یه دستشو گذاشت رو ماشین...انگار از حضور طناز و مهری بی خبر بود....
    _هوی الی بیا دیگه!!
    صدای مهری نجاتم داد رهام نگاه خشمگینش رو سوق داد رو مهری...
    _سلام اقای تابش شما اینجا؟؟
    چند قدم ازم فاصله گرفت...
    _سلام بله اینجا!!
    راه رفتاد به طرف ماشینش و از تو صندوق عقب یه بطری اورد احتمالا بنزینه...
    _اینم بنزین!
    بطری رو به سمتم گرفت...از دستش گرفتم...
    _ممنون!!
    ماشینو بنزین زدم و ازش تشکر کردم و اون رفت....
    سوار شدم و حرکت کردم ماشین از جا کنده شد....
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    بیست و چهارمـــــ

    گونه چروکیدشو بوسیدم و سفت بغلش کردم...
    _مامان بزرگ خوشگلم خیلی دلم برات تنگ شده بود!!
    با یکم اعتراض که صداش در اثر اینکه سفت بغلش کرده بودم از ته چاه بلند میشد:
    _دختر گلم استخوان برام نمونده اینا همش پودره یکم یواشتر می خوای به کشتنم بدی!!
    ازش جدا شدم و لپایی که جز استخوان چیز نبود تو دستم گرفتم:
    _من فدات بشم مادربزرگ خودم!!
    _خدا نکنه حالا بیا بشین ببینم واستون چایی بیارم خسته شدید تو راه بودید!!
    دستمو گرفت و یه کوچولو هولم داد به سمت مبل...نشستم و مادربزرگ رفت تو آشپزخونه...طناز و مهری رفتند بالا که لباساشونو عوض کنند...چند دقیقه بعد مادربزرگ با سینی پر از محتوا اومد...شیرینی و کیک و شکلات چایی....
    _مامان جونم چه خبره این همه اوردی همون شکلاتش بسه!!!
    دستشو گرفت به زانوش و اخی گفت و نشست رو مبل رو به روی من....
    _دخترم بعد از سال ها اومدی می خوای اینجوری ازت پزیرایی کنم؟؟
    _به به مادربزرگ و نوه خلوت کردن دل و قلوه میدن بیرون ما هم که اینجا کشکیم!!
    طناز چش سفید بود و مهری که از پله ها میومدن پایین...
    خندیدم و مادربزرگ هم لبخند رو لباش اومد ....یه اخم ساختگی کرد و گفت:بیا طنازم نوه ی گلم!!
    طناز نشست کنار مادربزرگ و صحبتاشون گرم شد ....مهری هم نشست کنار من و تو گوشم پچ پچ کرد:میگما الی فروشگاه خوب اینجا هست بریم خرید!!

    _اره هست بعد از چایی میریم خرید!!
    مامان بزرگ بلند شد:
    دخترا تا شما چایی تونو بخورید ناهار هم امادس!!
    هر سه تاییمون با هم گفتم:
    نه ما ناهار خوردیم!!
    مشکوک نگامون کرد و چشماشو ریز کرد:
    چی خوردین مثلا؟؟
    لبخند زدم و در جوابش گفتم:
    عزیزدلم تو راه ساندویچ خوردیم و الان سیر سیریم!!
    بالاخره راضی شد و نشست سرجاش کلی حرف زدیم از اینور و اونور....چاییمون که تموم شد بلند شدیم حاضر شدیم و از خونه زدیم بیرون اول یه سر رفتیم ساحل....ساحل حس آرامش بهم میداد یجور خاصی امواجش بهم روحیه میداد یا هر وقت میومدم اینجا با کلی درد و مرض احساس خوبی بهم دست میداد....بعد همه مسخره بازیا و ماسه ها رو به سر و صورت همدیگه پاشیدن رفتیم خرید...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    بیست و پنجمـــــ

    مارک های معروف و گرون از قبیل ادیداس،پوما،دولچه و گابانا و.....هم بود....بعد از کلی گشتن طناز کیف و مانتو خرید مهری هم کفش و کیف و لباس مجلسی خرید....منم که زیاد خرید نداشتم فقط یه جفت کفش از مارکای ادیداس خریدم...هوا گرم بود بچه ها پیشنهاد دادن یه تو این هوای گرم یه بستنی سرد میچسبه منم موافق بودم مثل تنور گرم بود.....اومدیم از فروشگاه بیرون کنار فروشگاه یه مغازه بستنی بود...سه تا گرفتیم و همینطور که میرفتیم سمت ماشین شروع به خوردن کردیم با کلی خنده و مسخره بازی...چشمم به سه تا پسر افتاد دوتاشون لباساشون ست ابی بود...بهمون نزدیک شدن بار هر خنده ای که میکردیم اینا یه چیزی می گفتن و میزدن زیر خنده....یه قدم باهامون فاصله داشتند یکی از پسرا با صدای بلند که خودمون بفهمیم گفت:
    داداش میگن هر کی بخنده بچش دلقک سیرک به دنیا میاد!!
    و یه چیزی هم گفت که نفهمیدم....می خواستم حالشو بگیرم..از کنارمون رد شدن هنوز ازمون دور نشده بودن که برگشتم و گفتم‌:اهای اقای دلقک!!
    برگشتن سمتمون طناز و مهری مات من شده بودن که چیکارشون دارم...رفتم جلو و با یه قدم فاصله جلوش واستادم...به بستنی تو دستم که یکم شو خورده بودم نگاه کردن فکر شیطانی به ذهنم رسید....بستنیو با یه حرکت تو صورتش مالیدم....لبخند دندون نمایی زدم....
    _اوووم مثل اینکه خوردن این بستنی نصیب تو شده بود خوشمزس نه؟؟؟
    پوزخند زدم:این کار یه دختره فراموش نکنی که تیکه انداختن به دختر عاقبتش چیه!!
    دوستاش مات و مبهوت بهم زل زده بودن...خودشم بی حرکت و متعجب شده بود.....لبخند پیروز مندانه ای زدم و حرکت کردم به طرف طناز و مهری که با چشای گرد شده بهم نگاه می کردن....جلوی چشای از حدقه در اومده اون پسرا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم....تو ماشین طناز و مهری ریختن سرم...
    مهری_الی دمت جیز دختر چه شجاعتی من بودم می مردم و زنده می شدم!!
    طناز_وای الی عالییییی بود خیلی خوب ضایش کردی حال کردم با این کارت!!
    خندیدم و بچه ها کلی خندیدن به ضایه شدن پسره....چقدر خوش گذشت امروز ...ساعت ۱۰ شب بود که رسیدیم خونه و مامان بزرگ کلی زحمت کشیده بود و برای شام قرمه سبزی درست کرده بود می دونست که قرمه سبزی دوست دارم....بابابزرگ هم واسه دو روز رفته بود شیراز قرار کاری داشت.....
    _دستت دردنکنه مامان جونم خیلی خوش مزه بود!!
    بلند شدم که برم دستامو بشورم...
    _نوش جونت نوه ی گلم!!
    هر چقدرم که مامانم باهام بد بود ولی مامان بزرگ عین چشاش دوسم داشت عاشقش بودم با اینکه دیر به دیر میومدم دیدنش ولی هر وقت که میومدم یک ماه پیشش می موندم الان اینطور نیس و طناز و مهری هم هستن و باید دو روز بمونم خانواده هاشون بیشتر از دو روز اجازه ندادن...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    بیست و ششمـــــ

    بعد از شام رفتیم بالا به قصد خوابیدن....یه تخت دو نفره تو اتاق بود مجبور بودیم یکیمون بخوابیم رو زمین از تو کمد یه دُشک و پتو و بالشت برداشتم و کنار تخت رو زمین انداختم البته با کلی داد و بیداد که کی رو تخت بخوابه و کی رو زمین....سرمو گذاشتم رو بالشت که یکی بالشتو پرت کرد رو سرم....مهری بیشعور بود:
    _روانی چرا اینطوری می کنی؟؟
    شونه بالا انداخت زبونشو در اورد:
    بالشتو پرت کردم سمتش که جاخالی داد....طناز بالشتشو شوت کرد تو سر مهری که خورد بهش...با جیغ و داد به سر همدیگه بالشت پرت میکردیم و رو تخت بالا پایین میپریدیم....در به شدت باز شد و مادربزرگ اومد تو و سراسیمه بهمون نگاه کرد و دستشو زد رو لپش...
    _خدا مرگم بده دخترا چرا اینجا اینطوری شده چرا جیغ و داد می کنین؟؟؟
    به دوربرم نگاه کردم تموم پر و پنبه های بالشت اومده بود بیرون....
    از تخت اومدم پایین و رفتم طرفش و لپشو بوسیدم:
    _عزیزجونم بیخیال خودتو ناراحت نکن من خودم اینجارو تمیز می کنم اینارم آدم می کنم مهربونم!!
    اروم شد و با مهربونی بهم نگاه کرد:
    _باشه عزیزم من میرم شما هم بخوابید در وقته ساعتو که دیدین!؟
    _اره مامان بزرگ تو برو ما هم می خوابیم!!
    مامان بزرگ رفت و به کمک اون دوتا شلغم اتاقو تمیز کردم و رفتن خوابیدن منم سرمو گذاشتم و به خواب فرو رفتم*****
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت بیست و هفتمـــــ

    اشکم در اومد و مبهوت به حرفای بابا گوش میدادم...صداش نگرون و گرفته تو گوشم پیچید:همین دیگه واسه اهورا مجازات اعدام رو دوختن !!
    ته دلم خالی شد اصلا باورم نمیشه که بابا می گفت اهورا می خواد اعدام بشه تنها برادرم...دستمو گذاشتم رو قلبم صحنه اعدامش اومد جلو چشام ..حتی تصورشم سخته...سست شدم و زانو زدم رو زمین بابا حرف میزد و من چیزی نمیفهمیدم اینقدر شوکه شده بودم که حد نداشت....حرفای بابا برای چندمین بار تو سرم نجوا شد:اهورا تصادف کرده و طرف مرده حالا قاضی هم اعدام رو واسش بریده خانواده یارو هم راضی نمیشن که شکایتشون رو پس بگیرن.....بدون اینکه از بابا خدافظی کنم تلفنو گذاشتم سرجاش و بلند شدم از حرص و ترس اینکه داداشمو از دست بدم دستمو محکم کشیدم رو صورتم و اشکامو پاک کردم...رفتم سمت کمد و مانتو و شلوارمو و شالمو در اوردم و پوشیدم....سوئیچو از رو میز عسلی کنار تخت جَلدی برداشتم و به سرعت از اتاق زدم بیرون ...طناز و مهری و مامان بزرگ تو سالن بودن با اومدن یهویی و سرعت تندم برگشتن سمتم....
    مامان بزرگ_خدا مرگم بده دختر چرا رنگت پریده چیشده؟؟؟
    سریع اومد پیشم و دستمو گرفت:
    _چرا دستات سرده؟چرا چشمات قرمزه گریه کردی؟؟
    هولم داد سمت مبل ....و گفت:اینجا بشین یه اب قند برات بیارم!!
    مامان بزرگ بلند شد و رفت...
    مهری دستمو تو دستش فشرد:​
    _الی چت شده بگو دیگه!!
    از چشاش نگرونی میبارید....
    قطره اشکی سُر خورد پاکش کردم و دماغمو بالا کشیدم:
    _اهورا...
    نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید و باعث شد حرفمو قورت بدم...
    تو صدای مهری ترس و نگرانی بیداد میکرد...
    _آهورا چیشده؟؟
    سکوتمو که دید داد کشید:
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت بیست و هشتمـــــ

    _جون به لبم کردی بگو چیشده؟؟؟
    از دلهره و حالت مضطربش تعجب کرده بودم چرا هنوز چیزی نگفتم مهری اینطوری رفتار کرد این ناراحتی رو چه حسابی بزارم رو حس خواهرانه یا...یا عشق!!
    لبمو با زبونم تر کردم:
    _خب چطوری بگم...آهورا تصادف کرده!!!
    همچ۷ین با یه جیغ بفش بلند شد که خودمم ترسیدم:
    _چییی آهورا تصادف کرده یعنی چی؟؟
    کنترلی برای اشکام نداشتم خود به خود جا خوش کرده بودند....
    مامان بزرگ هولناک با یه لیوان آب قند تو دستش اومد سمتم...
    _بیا مادر اینو بخور رنگت مثل گچ شده!!
    لیوانو اورد جلو دهنم و به زور لب باز کردم و یه جرئه نوشیدم...
    مهری نشست کنارم...
    _چطوری این اتفاق افتاد چطوری؟
    بلند شدم و راه افتادم سمت در خروجی....مهری پشت سرم اومد:
    _الی میگم جواب منو بده با توام!!
    سریع برگشتم و گفتم:
    _می خوای بدونی؟؟آهورا رو می خوان اعدام کنن!!
    رخ از رنگش پرید نگام به مامابزرگ افتاد که دستشو گذاشته بود رو قلبشو گفت:
    _خاک بر سرم شد نوم از دستم رفت!!
    اشکامو پس زدم و سریع اومدم بیرون سوار ماشین شدم و با سرعت زیاد از حیاط اومدم بیرون....
    سرعتم خیلی زیاد بود یکی دوبار نزدیک بود تصادف کنم....تو دو ساعت خودمو رسوندم خونه...یه ماشین فراری مشکی جلوی در خونمون نظرمو جلب کرد از فامیلا هیچکدومشون فراری نداشتن....تو آینه بغـ*ـل ماشین نگاه کردم چشام قرمز شده بود...راه افتادم در خونه...زنگو زدم...صدای مامان گرفته از آیفون بلند شد:
    _کیه؟؟
    با صدایی از ته چاه در اومده جواب دادم:منم مامان!!

    در باز شد و رفتم تو...حیاط خونمونم گرفته شده...قدمامو محکم و بلند برداشتم....درو باز کردم یه صدای اشنا باعث شد بی حرکت وایسم...
    _من هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم از هیچ کمک کوچیکی دریق نمی کنم!!
    رفتم تو و با نگاه رهام برخورد کردم این اینجا چیکار میکرد؟؟
    یه راست رفتم سمت بابا ماتم زده و غمگین و شونه هاش از ناراحتی افتاده بود و رومبل نشسته بود...اون بابای قبلی نبود...جلوش زانو زدم و دستامو گذاشتم رو پاهاش ....
    _باباجون نبینمت اینجوری!!بابا آدرس اون طرف رو بده من تا رضایت ازشون نگیرم بچه بابام نیستم و پامو تو خونه نمیزارم قول میدم بهت!!باباجونم به من نگاه کن!!
    تو چشام نگاه کرد معلوم بود که هر آن ممکنه کنترل مردونه اش رو از دست بده و بزنه زیر گریه...اولادشه پاره تنشه بایدم داغون بشه اما این همه داغون شدن واسه بابام خوب نبود....دوباره اشکام جاری شد...با صدای آخ رهام سرمو برگردوندم...دستش رو قلبش بود و هی سینشو ماساژ میداد انگار ناراحتی قلبی داره...دلم به شور افتاد ولی نمی دونم چرا؟؟
    ......
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت بیست و نهمـــــ

    جلوی یه درسفید کوچیک و زنگ زده نگه داشتم کمربندمو باز کردم و پیادم شدم....نگامو سوق دادم به در من زن رو بزنم التماسشون کنم آیا قبول می کنن صرف نظر می کنن از شکایتشون؟؟...به امید اینکه نظرشون عوض شه رفتم جلو زنگوزدم صدایی ازش درنیومد انگار زنگش خرابه....پوفی کردم و در زدم...بعد از چند لحضه یه دختر ۷ساله با موهای ژولیده و لباسای کثیف اومد درو باز کرد نگاهی بهش کردم...
    _خاله با کی کار دارین؟؟
    صدای یکی از تو خونه بلند شد:ستایش کیه دم در؟؟
    دختر کوچولو گفت:مامان یه خاله دم دره نمی دونم با کی کار داره!!
    یه لبخند زدم به صورتش...
    _عزیزم بگو بزرگترت بیاد کار مهم دارم!!
    دخترک سری تکون داد و بدو بدو رفت تو خونش...بعد چند دقیقه یه خانوم نسبتا ۳۰ساله چادر به سر اومد...
    _سلام بله بفرمایید!!
    جواب دادم:سلام من دختر آقای مسعودی هستم همون که....
    حرفمو قطع کرد:فهمیدم خب چرا اومدی اینجا؟؟!!
    با انگشتام بازی میکردم و لبمو میجویدم استرس داشتم اگه رضایت ندن من میمیرم به بابا قول دادم حتما ازشون رضایت بگیرم....به زور لب باز کردم...
    _من اومدم اینجا ازتون رضایت بگیرم ازتون خواهش می کنم رضایت بدین که داداشم بیاد بیرون بخدا من میشناسمش اهل این کارا نیس که به قصد کرده باشه و قصد جون داداشتون رو داشته باشه...تو رو خدا قسمتون میدم نظرتونو عوض کنین!!
    چشاشو ریز کرد و پاسخ داد:داداشم ۲۲سالش بود فقط یه روز از عروسیش گذشته بود حتی نموند و کیفشو از زندگیش ببره جوون مرگ شد سزای کار داداشتم همینه بپوسه تو زندون تاوان خون سر داداشمو پس بده گناهکاره!!
    بعد از حرفاش سریع رفت تو و درو روم بست زنیکه احمق...چندتا مشت زدم به درشون بلند گفتم :تا رضایتو ازتون نگیرم ازینجا جُم نمی خورم حتی اگه شده تا صبح همینجا می مونم تا بیاید!!!
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    قسمت سی امــــ

    تکیه دادم به دیوار و همونطور سرپا سُر خوردم....خدایا چطوری راضیشون کنم؟؟من نمی خوام داداشم تو زندون بپوسه این حقش نیس بخاطر یه اشتباه....تنها دوست و برادر صمیمیم تو دنیا همین برادرم بود که اونم داری ازم میگیری...جوشش اشک رو تو چشام حس کردم هر آن ممکن بود فوران کنه...دستامو گرفتم تو صورتم هر کسی هم که رد میشد حیرت زده بودند که چرا تو کوچه نشستم و زار میزنم....
    _بلندشو از رو زمین!!
    با صدای یه آشنا سرمو تند بلند کردم...این چرا هی سر راه من سبز میشه؟؟من که موندم و نمی دونم این بشر مث جن ظاهر و غیب میشه...اشکامو با دستم پاک کردم و بلند شدم...و در جوابش گفتم:تو چرا هی منو تعقیب می کنی؟؟هی سر راهم سبز میشی اصلا تو از من چی می خوای؟ولم کن بروگُمـ...​
    نذاشت حرفمو تموم کنم و دستمو گرفتم و هُلم داد سمت ماشینش و محکم خوردم به ماشینش و افتادم زمین...وحشی روانی چشه احمق...دوس دارم هی چنگ بزنم تو صورت جذابش و همه جذابیتشو تو حلقش کنم و خش خشیش کنم عوضیو...صبرم تموم شد:وحشی از باغ وحش فرار کردی که به جون من میوفتی تیمارستانی!!!
    اومد جلو و موهامو از پشت با شال گرفت و یکم کشیدشون...تو گوشم با تحکم و کمی شبیه به فریاد داد زد:خفه شو خودت سببش هستی نمیزاری مثل آدم باهات رفتار کنم نمی تونی درست حرف بزنی پس لیاقتت همینه و بدتر از اینم باید باهات رفتار کرد!!​
    از زور درد صدام یکم کم تُن شده بود:خوبه خودتم می دونی که یه حیوون وحشی به تمام معنایی!!
    عصبی شد:بِبُر صداتو خفه شو!!این زبون اخرش برات دردسر میشه دختره ی عوضی!!
    بلند شد و لباساشو تکون داد یکم خاکی شده بود...چشاشو ریز کرد و رو بهم گفت:من می تونم چطوری رضایت بگیرم ولی شرط دارم واسه این کارم!!
    متعجب سرمو بلند کردم و کنجکاوتو چشاش زل زدم...منتظر نگاش کردم به نظر به نگام پی بـرده بود که منتظر چی هستم....
    _فقط بگو قبول می کنی یا نه؟؟​
    بلند شدم مانتو شلوار مشکیم کلی خاکی شده بود تا حدودی تکون دادم و تمیز شد:اول شرطتو بگو چطوری می تونی رضایت بگیری؟؟​
    دستی تو موهاش کشید:نمی خوام زیاد توضیح بدم به ضررت نیس شرطو روز دادگاه آهورا میگم!!!​
    سکوتمو که دید رفت سمت ماشینش و در همون عین گفت:انگار جوابت مثبته پس تا روز دادگاه خدانگهدار خانوم مسعودی!!
    خانوم مسعودی رو کشیده و حرص درآر گفت...ایییش اداشو در اوردم و اون سوار ماشینش شد و رفت...اوف حالا به بابا چی بگم بهش قول دادم تا رضایت نگیرم پامو تو خونه نمی زارم...تا صبح هم بشینم دم در اینا خبری ازشون نیس باید به حرف این خودشیفته باور کنم شاید یه چیزی بارش باشه....امیدوارم شرطش چیزی نباشه که نتونم انجام بدم حتی اگه جونمم بخواد بازم قبول می کنم و نمی زارم داداشم تو اون خراب شده حیف بشه ........

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا