کامل شده رمان عشق در حین نفرت | malihe2074کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 13,623
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
بقیه راهو ایلیا فقط سکوت کرد. حالت چشماش فرق پیدا کرده بود. انگار یجور غم و ترس توشون بود. دستش رو گذاشته بود بیرون رو پنجره. و با یه دست رانندگی میکرد. کم کم داشتیم به پایگاه اصلی که بیرون شهر بود نزدیک میشدیم. سرعتش زیاد بود حدودا 150! با اینکه خلوت بود جاده ولی میترسیدم تصادف کنیم.
_ایلیا آروم برو خیلی داری تند میری!
ولی انگار نه انگار! دوباره گفتم:
_ایلیا خواهش میکنم ازت!!
کوبوند رو ترمز ماشین با صدای جیغ لاستیک گوش خراشی از حرکت باز موند. بشدت پرت شدم جلوبخودم که اومدم متحیر نگاش کردم. آب دهنش رو با صدا و درد قورت داد. سرش رو گذاشت رو فرمون.... فقط در سکوت نگاهش کردم....انگار غم عالم رو ریخته بودن تو چشمامون! سرش رو بلند کرد و بدون توجه بهم از ماشین پیاده شد. با چشم هام رد راهش رو گرفتم. یکم که وایساد یهو شروع کرد با عصبانیت به لگد کوبیدن به لاستیکا! میدونستم چی فکر کرده و چی ناراحتش کرده گذاشتم خودش رو خالی کنه. بعد اینکه نفسش گرفت تکیه داد به فراری و سر خورد اومد پایین.... در طرف خودمو بطرف بالا باز کردم و پیاده شدم. سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود.
منم نشستم کنارش رو زمین. دست رو شونه اش گذاشتم و آروم با یه لحن مهربون خاص خودم گفتم:
_اینبار چی باعث عذابت شده ایلیا؟
همون جوابی رو داد که فکرش رو میکردم؛
_دارم میبرمت جایی که به ناکجا ختم میشه.... راهی که برگشت نداره از فردا میخوای اسلحه و چاقو دست بگیری میخوای با نفرت و خون ادغام شی با معتاد ها دم خور شی. تو عشق منی و من....
حس میکردم هر لحظه اس بزنه زیر گریه ولی با نا تموم گذاشتن جمله ش خودش رو کنترل کرد. بغضی رو که آزارش میداد وقتی دوباره خورد گفت:
_و حالا ازم راجع به عشق و عاشقی می پرسی! رونیکا تصور اینکه من به تو و تو به کسی دیگه علاقه دارم و داری، مثل خوره روح و جونم رو میخوره! اگه تو یکی از عملیات ها چیزیت شه چکار کنم هان؟!
تا اون موقع به زمین خیره شده بودم. خودم هم احساس خوبی نداشتم داشتم با جون و زندگیم بازی میکردم. نگاهم رو از زمین گرفتم و با ناراحتی نگاش کردم.
_اب از سره من گذشته ایلیا خیلی وقته که دیگه نه زنده هستم نه نفس میکشم! من یه مرده متحرک هستم که گاهی لبخند میزنه گاهی گریه میکنه! تو هم همینی حتی بدتر از من! پس دیگه چه فرقی داره با غم دق کنیم یا با چاقو و گلوله بمیریم؟!!! ما تو این خانواده زنده نمیمونیم هر جوری که بخوای نمیشه! این باند سی و پنج سال سن داره اگه من اونو نپاشم خیلی ها قربانی میشن!نگران من نباش از پسش برمیام!
چشماشو فشار داد به هم.
_قول بده ترکم نکنی رونیکا قول بده! قول بده سالم بمونی خواهش میکنم!
لبخند مهربونی زدم بهشو با دستم شونشو فشار دادم وگفتم:
_قسم میخورم اونقدر زنده بمونم که خودت از دستم خسته شی!!!
فقط خندید.
_پاشو داره دیر میشه هم باید به بابات برسم هم پارتی حامد!
یه دستش رو دراپز کرد طرفم منم دستشو گرفتم و بلندش کردم. حدوه بعد از یه یه ربع رسیدیم به یه در زنگ زده بزرگ. دیوار هاش خزه زده و کهنه بودن. ایلیا بوق زد. دوتا مرد کت و شلواری که اسلحه کمری هم داشتن درو باز کردن و ایلیا رفت تو. حیاط داغون و قدیمی و یه ساختمون که فقط کافی بود یه لگد بزنی تا بیاد پایین! نمای بیرونیش کثیف و خوف بر انگیز بود. پنج نفر هیکلی با کُلت رو پنج پله مستقر بودن. پیاده شدم و شونه به شونه ایلیا قدم برداشتم. جلوی پله ها که رسیدیم هر پنج نفر براش خم شدن. پسر خیلی خوشگلی دره شیشه ای جلومونو باز کرد و گفت:
_قربان جناب رییس منتظر شمان. بفرمایید
نگاه معمولی ای به من کرد و گفت :
_خوش اومدید خانم
سرمو فقط براش تکون دادم و رفتیم تو. از یک راهرو رد شدیم. رسیدیم به یه اتاق ایلیا ضربه ای به در زد و گفت:
_بابا؟
_بیا تو....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    در سنگین جلوش رو هول داد... چقدر اینجا بجای ساختمون شباهت به شکنجه گاه داره...جای پرتی هم هست. اتاق نیمه تاریک با بوی نم شمال...چهره های مخوف مردان باند....نگاه سرد دخترهای اون اتاق که عین کنیز بودن تا اعضای باند باعث شد پشتم بلرزه. یجوری از همون جورا که یهو میپری و به اصطلاح میگن عزراییل از پشتت رد شد... دایی محمد پاهاشو رو میز فلزی رنگ و رو رفته ی ظاهرا اداریش گذاشته بود و با چاقوی جیبی تیزش مشغول بریدن و تیز کردن نوک یه چوب بود. دوتا پسره تقریبا یک شکل که میخورد برادر باشن دو طرفش ایستاده بودن. چه غلطا یه آدم عوضـ*ـی هم بادیگارد داره!!! رفتم دقیقا جلوش وایسادم. بدون توجه بهم گفت:
    _خوش اومدی بشین.
    صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. نگاهش رو گرفت سمت منو گفت:
    _چکار داری؟!
    چکار دارم؟! چرا اینجوری پرسید مگه خودش دو ماه پیش باهام هماهنگ نکرده بود! انصافا یکه خوردم! ولی خودم رو جمع کردم و گفتم:
    _دوماه پیش شما.....
    وسط حرفم پرید:
    _تو خری یا منو خر فرض کردی دختر؟
    تا جایی که یادمه دایی هیچوقت اینجوری باهام حرف نزده بود! با تردید پرسیدم
    _ منظورت چیه؟
    من همیشه مودب بودم و هیچوقت اینقدر خودمونی حرف نمیزدم با دایی. مثلا میگفتم منظورتون چیه! از لحن خودمونیم یه تای ابروش بالا رفت. برای اولین بار بود که داشتم تو عمرم به چهرهش دقت میکردم. با اینکه خوشتیپ بود شرارت و کینه ورزی رو میشد دید. اتش سوزان نفرتو....
    به بغـ*ـل دستم خیره شد و گفت:
    _خیلی ادم باید خر باشه که نفهمه هدف اصلی تو برای اومدن تو باند چیه!!!
    بهش یه پوزخند خیلی گنده زدم اما منم یچیز تو چنته برای ارائه داشتم! نگام کردو گفت:
    _پوزخند میزنی؟!
    با حالت تحقیر و تمسخر نگاش کردم وگفتم:
    _خب اگه تفکر تو اینه کاری از من بر نمیاد ممد اقا! اومدن من به این جا بی فایده بوده انگار.خب حالا که ذهنت اشفتس و منفی بافی میکنی پس ازین لحظه ماجرای حامدم بمن مربوط نیس و اگه قرار باشه بمن مربوط نباشه پس همه چیو یه راست میزارم کف دستش! پارتیشم نمیرم. یادت باشه خودت دست به دامنم شدی خودتم پس زدی. پس دیگه حق نداری از من چیزی بخوای! خیر پیش!
    قبل ازینکه بتونه چیزی بگه درو باز کردم و رفتم بیرون. ایلیا دویید دنبالم قدمهام بلند و تند بود بخاطر همین تا اون برسه بهم از در زنگ زده هم بیرون رفتم. رسید بهم و گفت:
    _صبر کن بابا! بابا خیس کرد خودشوبا حرفات گفت برت گردونم! ولی ایول! خوشم اومدم! خوب خواستتو چپوندی تو کاسش!
    لبخند پیروزمندانه ای زدم و دوباره برگشتم تو. همه با تعجب نگام کردن. دایی از جاش بلند شد و یهو و ناگهان قهقهه زد. وسط قهقهه گفت:
    _نه خوشم اومد عین خودمی!
    تو دلم گفتم من غلط بکنم
    پی.حرفش در حین گذاشتن دستش رو میز گرفت:
    _حالا چرا قهر میکنی داشتم میسنجیدمت دایی!
    بیتفاوت نگاهش کردم. وقتی سکوتم رو دید گفت:
    _باشه.... باشه اجازه میدم شروع کنی کارتو... ولی بهترین سعیتو بکن.
    تو دلم عروسی بپا شد. می دونستم فاصله زیادی تا تمام کردن غرور کاذب دایی و نابودی باند ندارم ولی هیچوقت به اون مسئله غیر منتظره فکر نکرده بودم به عشق.... به تنها چیزی که فکر نکرده بودم بله عشق بود! دایی اومد جلوم و گفت:
    _قدم اول اینکه باید کار با اسلحه کلاشینکوف و شکاری و کُلت رو یاد بگیری....اونم تو محوطه آموزشی از دختری که اسمش نیایشه.....
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    نگاه اطمینان بخشی به دایی کردم و گفتم:
    _می شناسمش من حاضرم هر وقت که بخوای شروع کنم.
    دستی به چونه اش کشید و گفت:
    _فردا بعد دانشگاهت بیا ولی دایی نباید پا پس بکشی ها یا بگی سخته و نمیدونم ازین حرفا!
    نیش خندی زدم و گفتم:
    _از من مطمئن باش من مرد عملم حرف من دوتا نمیشه.
    با تحسین نگام کرد وگفت:
    _به خفاش شب خوش اومدی....
    بعدم رو به یکی از افرادش کرد و گفت:
    _همه رو جمع کن تو حیاط نیما!باید عضو جدیدو معرفی کنیم یالا!
    نیما پسری بود که عکس مادرشو رو سینش تتو کرده بود و زنجیر طلایی به دستش بسته بود هیکلی و چهار شونه بود گفت :
    _قربان فکر نمیکنید زود باشه؟!
    دایی اخمی کرد و گفت:
    _به تو مربوط نیس دستورو انجام بده
    نیما بدون حرف از جلوم رد شد و رفت همه. رو جمع کنه. نگاهی به ایلیا کردم با لبخند محوی نگام کرد و بعد سرشو انداخت پایین. چیزی نگذشت که نیما برگشت و گفت:
    _همه جمعن قربان بفرمایید
    دایی دست گذاشت رو کتفم و گفت:
    _پاشو بریم حیاط
    وقتی به حیاط رسیدیم همه سیخ وایساده بودن حدودا صد صد و بیست نفری میشدن! یا حضرتا همه اینا یعنی چپیده بودن تو این چهارتا اتاق ساختمونه؟! حدودا هم ده پونزده دختر بودن توشون اما بقیه مرد بودن! مردایی که شرارت تو وجودشون و خشم تو قیافه و چشاشون بود به جرات میتونم بگم من تو اونا اصلن عین موش کور صحرایی بودم! دایی رفت رو یه پله بلند سکو مانند وایساد با غرور هیبت مختص رییس باندا شروع کرد به حرف زدن!
    _بچه ها این خواهر زادم رونیکاس. عضو جدید و تازه کاره باندمون خفاش شب! باهاش همکاری کنین تا به همه چی وارد بشه قراره تو اکثر عملیات ها همراه ما باشه خیلی باهوش و زبله کار رو زود یاد میگیره!
    یه لبخند دندون نما بهشون زدم!
    _نیایش فردا ساعت پنج عصر رونیکا میاد اینجا کار با اسلحه رو یادش بده
    نیایش با قاطعیت گفت:
    _بله آقا!
    دایی با خرسندی گفت:
    _میتونی بری رونیکا
    ازپله ها با آرامش پایین اومدم جمعیت اعضا خودشون رو کنار کشیدن و من از وسطشون به طرف رفتم.
    ایلیا هم اومد. تو ماشین که نشستیم با لبخند دستمو نو آوردیم نزدیک و کوبوندیم به هم و گفتیم:
    _دمت جیز!
    ایلیا خندید و با مهربونی نگام کرد:
    _خیلی زبلیا بابا راحت به هرکسی اعتماد نمیکنه!
    _ما اینیم دیگه!
    ماشینو که روشن کرد گفت:
    _خب میرسیم به حامد! اول بهش میگی که دوس نداری تو دردسر بیفته و دوستش داری و بهتره که بازی رو به ما ببازه بهش میگی اینکارو باید بکنی حامد چون گفتی بخاطرم هر کاری میکنی! من از سیستم گفت و شنود کنترلت دارم. ازون جایی که طبق تحقیقات ما سند درگاو صندوق جاسازی شده تو.دیوار نگاه داری میشه و پارتی هم بشدت شلوغه یجوری سرشو گرم میکنم با کسی و تو طبق اموزش باز کردن گاوصندوقی که خودم یادت دادم میری و بازش میکنی و برش میداری که البته مطمئنم امشب مجبور میشیم اینکارو انجام بدیم. چون تو این دوماه چهار بار ازش خواستی و امتنا کرده...پس بهتر لفتش ندیم و زودتر سندو بدست بیاریم بعدم یجوری رابطتتو باهاش هم میزنیم. فقط تو باز کردن گاو صندق سرعت و زمانسنجی خیلی مهمه! بهترین سعیتو کن که اشتباه نکنی!
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _فهمیدم باشه...
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    منو رسوند تا خونه. دو ساعت وقت داشنم اماده شم... لاک قرمز مو با دیزاینر ناخن زردم برداشتم و شروع کردم به لاک زدن. لباس یقه هفت گوجه ای رنگ که زیاد نه باز بود نه بسته رو برداشتم و گذاشتم رو تخت و شلوار جین تقریبا چسبون بود رو هم گذاشتم. یه ارایش طاووسی خوش آب رنگ چشمهامو کردم و بعد با فر کننده مو مشغول فر کردن موهای بلندم شدم. از سر جام بلند شدم و جلوی آینه بخودم نگاه کردم حسابی پسر کش شده بودم! یه بـ*ـوس برای خودم تو اینه فرستادم. لباسهامو عوض کردم و به ساعت نگاه کردم یک ساعت مونده بود. دلم هـ*ـوس قهوه کرد. رفتم به آشپزخونه یکم قهوه درست کردم و با بیسکوییت مشغول خوردنش شدم. گوشیم جلوم رو میز بود. یه اس اومد و شروع کرد به چشمک زدن بازش کردم نفیسه بود:
    _اجی؟
    _جون اجی عشقم؟
    _رونیکا این روزا چیزی پیش اومده برات؟!
    سرمو از تو گوشی دراوردم یه نفس عمیق با درموندگی کشیدم و بعد دوباره مشغول تایپ شدم.
    _نه جیـ*ـگر چطور مگه؟!
    _اخه خیلی تو خودتی با منم غریبه شدی
    هر چی بیشتر دوستیمون پیش میرفت حس میکردم منو نفیسه هیچ تفاهمی نداریم! به نظرم شخصیتش درست نبود یه شخصیت بچه گانه متکی به غیر! همش باید نازش رو می کشیدم و به نق نق های خانوادگی ش گوش میدادم دوستی ما بجای حقیقی بودن بیشتر شبیه مجازی بودن بود. ما از دو دنیای بسیار متفاوت بودیم و دوستی با رفتن و نیمه راه شدن اون فقط ضربه ای شد برای دو طرف! خودم به یه تکیه گاه احتیاج داشتم در صورتی که همش جور نفیسه رو میکشیدم! از افکارم بیرون اومدم و نوشتم:
    _نه عزیزم فقط یکم این روزها درگیر زندگی ام! بیشتر از همیشه!
    من نفیسه رو دوست داشتم و بهش وابسته بودم. چیزی فراتر از یه دوست برام بود اما یه خطای بزرگ کرد که اون باعث سستی روابط ما شد.
    بعد از اس اخرم هیچی نگفت خودش میدونس مشکلات خودش که با خانواده اش زندگی میکنه یک صدم اون مشکلاتی که یه دختر تنهای بی خانواده مثل من میکشه نیست. گوشی رو برگردوندم رو میزو مشغول پوشیدن مانتو شلوار برای رسیدن به پارتی شدم. مانتوی سبز تیره که وسط ش یه کمربند میخورد. اصولا فقط برای جاهای خاص مثل مهمونی ها میپوشمش چون زیاد هم از مدلش خوشم نمیاد ولی خب به نوبه خودش شیک بود. وسایل باز کردن گاو صندوق رو گذاشتم تو یه کیف دستی کوچیک و کلید رو هم برداشتم. اومدم کفش پاشنه بلند چرم رو هم بپوشم که صدای بوق ماشین حامد اومد قرار بود بیاد دنبالم. سریع در و قفل کردم و اومدم بیرون. تکیه شو داده بود به لامبورگینیش. با دیدن من لبخند زد و ماشین رو دور زد و درو برام باز کرد. وقتی نشستم خودشم نشستو گفت:
    _سلام نفس من خوبی خانوم گلم؟!
    با یه لبخند پسر کش گفتم:
    _بخوبی خودت! بزن بریم!
    همینطور که اینه رو نگاه میکرد و مسیرو و.ماشینا رو دید میزد گفت:
    _چه خوشگل هم کردی بلا!
    بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
    _خب برای پارتی یه دیگه.
    رسید به ساختمون. ساختمون چهار طبقه که بنظر میومد واحد هاش بزرگ باشن. ساختمون مسعود شیش رو یکی از سنگ هاش حک شده بود. صدای موزیک و خنده و بزن برقص تا کوچه هم میومد. درو برام باز کرد و گفت:
    _بفرمایید بانو!
    پیاده شدم و به ساختمون خیره شدم. تو دلم گفتم:
    _خدایا کمکم کن تو که میدونی چقدر سند برام مهمه!
    نفسم رو حبس کردم و بعد دادمش بیرون و پشت حامد راه افتادم. اهنگ تکنو ی بی کلامی با صدای سرسام آوری پخش میشد! دختر ها با لباس های فجیع تو بغـ*ـل هر پسری میلولیدن. حامد دستشو گذاشت پشتم و گفت:
    _برو اتاق لباست رو عوض کن نفس
    از گوشه پذیرایی رفتم به سمت اتاق. مانتو مو کندم و نشستم رو تخت. دستبند رد یابی مو درآوردم و انداختمش دستم. آروم گفتم:
    _ایلیا.... ایلیا!
    چند لحظه طول کشید تا جواب بده:
    _جانم حواسم بهت هس سعی کن بین دخترا سها رو پیدا کنی کنار اون بشین تا بهت بگم چکار کنی فقط زیاد ضایع نکن که گوشی و دوربین نانو همراه داری. موفق باشی عزیزم.
    از اتاق بیرون اومدم که یهو ترسیدم حامد جلو م وایساده بود یجور عجیبی نگام میکرد!با نگاهی پر از خواهــش نـفس و یجوری هم تهدید!
    صدای حرف زدن من با ایلیا فقط پچ پچ بود صددرصد نشنیده بود چی گفتم ولی نمیدونم چه مرگش بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    فصل سوم


    عین خودش مرموز نگاهش کردم و گفتم:
    _چته؟!
    قلبم یهو اومده بود تو دهنم اما نه من عضو یه باند سی و پنج سالم! ترس تو من جایی نداره. سـ*ـینه سپر کرده نگاش کردم. معنی دار نگام کرد و گفت:
    _برو تو اتاق!یالا!
    فقط نگاش کردم اون کی بود که دستور بده بهم بیتفاوت اومدم از کنارش رد شم که با غضب دستمو گرفت از مچ! زنگ خطر تو گوشم به صدا دراومد اما خودمو زدم به اون راه و گفتم:
    _حامد عزیزم. چرا اینجوری میکنی؟! تو که تو ماشین حالت خوب بود!
    چشماش پر از خون شده بود یهو ودندوناشو از خشم فشار میداد. کشوندتم تو اتاق و درم قفل کرد....با غضب و غرور نگاش کردم. جلوم وایساد و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
    _تو واقعا کی هستی؟! راستشو بگو بهم!
    از سوالش یکه خوردم یعنی از کجا فهمیده؟! جوری نگاهش کردم که اتگار نمیفهمم چی میگی!
    _متوجه منظورت نمیشم حامد!
    _یکی از دوستام تو رو با ایلیا راد دیده تو با اون ارتباط داری؟! یعنی اون تو رو فرستاده که گولم بزنی؟!!!!
    ایلیا پوفی تو گوشی کشید و گفت:
    _کارشو میسازم نگران نباش نیما تو همون اتاق پشت کمده احتمال همه چی رو داده بودم!
    حامد داد زد:
    _د بنال لعنتی!
    _من نمیدونم چی میگی ایلیا کیه گول زدن چیه تو حالت خوبه یا چیزی زدی؟!
    با کف دست زد بهم محکم و افتادم رو تخت! چاقوی جیبیش رو.دراورد گرفت روبروم!! با تنفر بهش گفتم:
    _روانی رذل پس چاقوکش هم هستی عوضـ*ـی! خوب شناختمت!
    زیر چشمی با خشم نگام کرد منم با خشم و نفرت زل زدم و دستم مشت شد.
    _حالا که راستش رو نمیگی درسی بهت میدم که ادب شی من به اون ساده لوحی که تو فکر میکنی نیستم آرزوی گرفتن سند از منو به گور میبرید.
    پشتم داشت میلرزید قلبم هم همینطور بدنم یخ زد و لرزه به پاهام هم سرایت کرد. دو قدم اومد جلو نفس هام به شماره افتادن چاقو رو برد بالا تا لباسهامو پاره کنه ل*ب*هام لرزیدن و قطره اشکی از چشمهام پایین اومد تا اومد هجوم بیاره نیما با پایین اسلحه زد تو سرش و حامد بعد از گفتن اخ ضعیفی نقش زمین شد...از رو تخت سر خوردم و افتادم پایین. گریهم گرفت. نیما اومد طرفم.
    _خانم وقتی نداریم باید گاوصندوق رو باز کنیم
    مطمئنم ایلیا از شدت خشم و ناراحتی ارتباط شو با گوشی من قطع کرد! نیما گفت:
    _دستتونو بدید بمن خانم .بلند شید!
    زل زدم به چشمهای عسلی مظلومش که توش غم و ترس و درد موج میزد و بیشتر از همه تمنا...بقدری خوشگل و مظلوم بود باورت نمی شد که از افراد ایلیا باشه. دست لرزونمو دادم به دست های گرم و لطیفش بزور وایسادم نفس هام با دهن کشیده میشدن و تند و سریع بودن. بسمت دیوار متحرک رفتم نگاهی به دیوار کردم حالم خوب نبود ولی باید تمرکز میکردم. باید باز کننده مخفی درو پیدا میکردم. یه مجسمه روی یه میز عسلی بود مجسمه یک زن... مجسمه رو چرخوندم و دیوار با صدای خاصی باز شد. به نیما نگاه کردم مشغول بستن دستهای حامد با وسواس خاصی بود. برگشتم سمت گاو صندق.دلم میخواس با یکی حرف بزنم...
    _نیما؟؟
    برگشت طرفم و گفت:
    _بله خانم؟
    _چطور گیر باند افتادی قیافه ات خیلی مظلومه!
    بعد از گفتن اینجمله مانیتور کوچک نمایش نقش قفل رو گذاشتم رو دره گاو صندوق و روشنش کردم و با دریل بیصدا مشغول به ایجاد دو سوراخ کوچیک یک سانتی شدم. نیما به حرف اومد.
    _پدرم به داییتون بدهکار بود پدرم مرد آبروداری بود اما دایی تون رو درست نمی شناخت اما یه روز نتونس بدهی رو بده و زود بخاطر فشار زندگی مرد. ممد اقا هم رحم نکرد و خواهرمو گرو گرفت....گفت در ازای بدهی خواهرم رو گرو میگیره و من باید چهار سال براش کار کنم حالا دوسال گذشته....
    قلبم از ناراحتی فشرده شد. و چشم هام رو به هم فشار دادم اشکم نریزه...
    _بابای منم کشتن....
    پشتم بهش بود ولی نگاه خیره و متعجبش رو حس کردم....
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    برگشتم سمتش و نگاش کردم. متحیر نگاه میکرد منو. بعد از حالت تعجب بیرون اومد و گفت:
    _قیافه تون مشخصه اینکاره نیستید!
    فنر باز کننده قفل رو کردم تو دوتا سوراخ و مشغول پیچوندن پیج شدم. گوشم رو چسبوندم به در که یهو یکی در زد. یه دختر بود
    _حامد جیـ*ـگر کجایی؟ حامد؟!
    صدای یه پسره هم اومد:
    _هیچ جا نیستش!! کجا غیب شد؟!
    نیما از جاش بلند شد
    _سریع تر خانم!
    خودمو بیشتر چسبوندم به گاو صندوق و گوش دادم به صدای قفل!
    یهو اخ نیما بلند شد! حامد غیر منتظره بیدار شده بود و با چاقوی جیبیش زده بود تو بازوی نیما! دوتا مرد با هم درگیر شدن نیما مشت اولو زد! حامد پاشد و به سمت نیما دویید و زدتش زمین. صدای بلند اهنگ باعث میشد کسی نفهمه درگیر شدن. بیشتر دقت کردم و در با صدای تیک باز شد و بسرعت سند زمین رو از طبقه اول صندوق قاپ زدم! حامد رو نیما افتاده بود و چاقویی رو بزور میخواست بهش بزنه نیما زیر بود و با تمام قدرت جلو حامد رو گرفته بود. منم باید یه کاری میکردم رفتم جلو و با تمام قدرت یه لگد زدم تو پهلوش اخ درد ناکی گفت و چاقو از دستش افتاد سریع با پا زدم به چاقو که رفت زیر تخت! اومد برش داره که با لگد زدم تو فکش. انگار چند نفر صدای درگیری رو شنیده بودن چون یه پسره محکم کوبید خودشو به در و درو شکوند سریع سند رو گذاشتم زیر لباسم پسره فشن مو سیخی سیخی بود و چاقوی گوشت بری دستش بود اومد حرکتی بزنه که نیما حامد رو برداشت و اسلحه رو گذاشت رو شقیقهش
    _غلط اضافی کنی مخش رو میترکونم چاقوتو بنداز راه رو باز کن بریم!
    پسره سیخ وایساد! بعد خندید و گفت:
    _اسباب بازی گرفتی دستت !
    نیما تو یه حرکت اسلحه رو گرفت طرف پسره و شلیک کرد کنارش! برق از چشم های پسره پرید و سریع چاقو رو انداخت و کشید کنار. حامد رو با اسلحه رو شقیقهش به جلو هدایت کرد. ساختمون تاریک بود و همه مـسـ*ـت و پاتیل بودن و میرقصیدن و فقط رقـ*ـص نور بود! از اون کنارا رفتیم به سمت در که نیما با یه اردنگی پرت کرد حامد رو به یه طرف! و هر دو به سمت در دویدیم! به کوچه که رسیدیم یه پرادو با شیشه مات با سرعت توقف کرد جلو پامونو سریع پریدیم بالا! نیایش بود به قدر کافی که دور شدیم پرسید:
    _سند چی شد؟!
    _قاپیدمش
    خندید و گفت:
    _ایول دختر کار بلد!
    برگشتیم به پایگاه خبری از ایلیا نبود، دایی با هیجان و میـ*ـل اومد طرفم:
    _سند؟! سند چی شد؟!
    سندو درآوردم گرفتم طرفش. چنگ زدش و مشغول وارسی شد! بعد از چند لحظه قهقهه بد جنسانه ای زد! دوره خودش چرخید و بعد بغلم کرد.
    _افرین عزیز دایی افرین دختر افرین!
    من اما هیچ حسی نداشتم... هیچ خوشحالی ای نداشتم برای اینکار. از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
    _من میرم خونه دایی با اجاره
    دستش رو گذاشت رو بازو هام و گفت:
    _به این زودی؟!
    _حالم خوب نیست بهتره برم.....
    اما این فقط بهانه بود میخواستم ایلیا رو پیدا و آروم کنم...
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    عقب کرد کردم و رفتم سمت در. یه نفس راحت کشیدم...
    _اوف تموم شد!
    شالمو رو سرم مرتب کردم و رفتم یه شیرینی فروشی و ازون کلوچه هایی که ایلیا دوست داشت براش خریدم و به طرف خونه اش راه افتادم...
    (ساتیار)
    از دانشگاه که اومدم بیرون به یکی از نوچه های بابا یه پاکت دادم بعدش هم وایسادم تا رونیکا رو ببینم اما نمیدونم کی از دانشگاه خارج شده بود. میخواستم بالاخره این عشقی رو که سه ماهه دیوونم کرده باهاش در میون بزارم حالا چه مردی رو دوست داشته باشه چه نداشته باشه! اما خب نمیدونستم چجوری بگم که الان من به اجبار بابا دارم با گروه ش همکاری میکنم! پس تصمیم گرفتم چیزی نگم و این بزرگترین خطای من بود! بابا تهدید کرده بود همکاری نکنم کتی رو از ما میگیره میدونستم حرفش حرفه! پس به خواسته اش تن در دادم! رسیدم به خونه، کوله دانشگاهی مو پرت کردم رو مبل استیل و لم دادم روش.... سرم رو تکیه دادم به پشتیش و چشام رو بستم. مامان و کتی نمیدونستن من دوباره هم دست بابا شدم. مخم دیگه داشت میپوکید! مامان از آشپز خونه اومد بیرون و نگام کرد!
    _کی اومدی ساتیار؟!
    چشمهای خسته مو مالیدم و گفتم:
    _سلام یه پنج دقیقه ای هست.
    اومد بره تو آشپزخونه که گفتم:
    _مامان ؟
    دوباره چرخید سمتم و گفت:
    _جانم؟!
    _میشه با هم سره یه موضوعی حرف بزنیم؟! مهمه!
    مامان مهربون نگام کرد و بعد راه افتاد سمت آشپزخونه.
    _بیا اینجا ببینم چی میگی
    بی حرف پشتش راه افتادم.رفتم آشپزخونه و یه صندلی عقب کشیدم و نشستم. مشغول شستن سبزی خوردن بود.
    _میشنوم بگو ساتیار!
    شست دوتا دستهامو دوره هم چرخوندم و گفتم:
    _اگه یه روز بخوام ازدواج کنم چکار میکنی؟
    _خب میرم برات خواستگاری و دامادت میکنم.
    پوست لبمو جویدم.
    _حتی اگه عروست انتخاب خودم باشه؟!
    یهو مامان برگشت تیز نگام کرد!
    منم یه نیم نگاه کردم بهش و سرمو انداختم پایین!مامان اب رو بست و اومد نشست روبروم! تردید تو چشماش موج میزد آروم پرسید:
    _عاشق شدی؟!
    _اوهووم!
    دستمو گذاشتم پشت گردنم و بی هدف شروع کردم خاروندن! مامان رفت تو فکر! دیدم چیزی نمیگه گفتم:
    _خواستم اول به خودت بگم بعد خودش!
    حس کردم مامان پکر شد. از صندلی بلند شدم و اروم نشستم رو زمین دستمو گذاشتم رو پاهاشو نگاهش کردم. هیچوقت دوست نداشتم ناراحتی مامان رو ببینم بغضم گرفت....
    _چیشد مامان جونم؟
    _هیچوقت فکر نکردم به این زودی دلت گیر شه و بخوای بری انگار همین دیروز بود که دستتو رو میز گذاشتی و رو پات وایسادی و راه رفتی حالا برای خودت مردی شدی و حرف از عشق میزنی و ازدواج.
    سرمو انداختم پایین و ازاینکه همیشه مثل فرشته ها مواظبت کرده بود ازم و میکرد لبخند محوی زدم تا اشکم نچکه ....هیچوقت بهش دروغ نمی گفتم ولی حالا ازش پنهان کرده بودم که بخاطر کتی دارم خلاف میکنم.... دستشو گذاشت رو سرم و مشغول ناز کردن من شد. سرمو گذاشتم رو پاش و اشکم ریخت. مامانمو دوست داشتم.... عزیزترین چیز تو دنیام بود. زنی که سی سال فقط بخاطر من و کتی تمام شکنجه هارو تحمل کرد....بخاطر بچه هاش از همه چی گذشت نه من نباید بد بشم نباید تمام گذشت هاشو به باد بدم....تصمیم گرفتم برم پیش اریا و ازش کمک بخوام. تو افکارم بودم که مامان گفت:
    _هر کیو دوست داشته باشی منم دوست دارم پسرم...
    نگاهمو بالا اوردم لبخند قشنگی بهم زد منم دست چروک و لاغرشو بوسیدم.
    _دختر بدی نیست قول میدم ببینیش عاشقش میشی! مثل خودت خیلی خانمه...
    _میدونم تو خیلی خوش سلیقه ای! ایمان دارم بهت ساتیار.
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    از جلو پاش بلند شدم و رفتم اتاق. لیست تلفن گوشیمو باز کردم و شماره اریا رو گرفتم. چندتا زنگ خورد بر نداشت دوباره گرفتم. صدای خستهش پیچید تو گوشی
    _بله؟
    _سلام اریا!
    فکر کنم اول نشناختمم چون یکم مکث کرد و.گفت:
    _ساتیار تویی؟!!
    ازاینکه اینقدر هنگ بود خندیدم و گفتم:
    _پس چی فکر کردی اجل معلق هستم و ترسیدی؟
    _جانم؟
    صداش خسته و سرد و بیحال بود. هیچ وقت اینجوری باهام حرف نمیزد فهمیدم بد موقع زنگ زدم. پس گفتم:
    _چیزه... من بعد زنگ میزنم
    فقط یه باشه سردی گفت و قطع کرد!! متعجب به گوشیم نگاه کردم! کتاب فیزیک دانشگاهمو برداشتم و یه دو ساعتی گذشت که تلفنم زنگ خورد. نویان یکی از افراد بابا بود. گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
    _چیه؟
    صدای دو رگش به گوشم رسید.
    _آقا رییس میخوان ببیننتون! ساعت پنج بعدازظهر!
    با بی حوصلگی گفتم:
    _میام!
    بعدم قطع کردمش! اومدم تلفن رو پرت کنم رو تخت که دوباره زنگ زد. اریا بود. سریع جواب دادمش:
    _هوم؟!
    یهو زد زیر خنده!
    هوم و زهر هلاهل! سلامم بلد نیستی پسره ی نردبون؟!
    یه ابرومو دادم بالا و ادامسمو باد کردمو گفتم:
    _نه اون اول که زنگ زدم و قده سگ هم تحویلم نگرفتی! نه الان که زبونت چهار متره!
    باز خندید گفت:
    _ اعصابم خط خطی بود ببخشید داداش خب چکارم داری دادا؟
    آب دهنم رو قورت دادم خواستم بگم چرا زنگ زدم ولی یهو تردید کردم که بگم یا نه! چشم دوختم به جلد کتاب فیزیک! اریا با تعجب گفت:
    _ساتیار چیزی شده؟! حالت خوبه؟!
    از افکارم بیرون اومدم و دستپاچه گفتم:
    _آ.... اره اره فقط میخواستم حالت رو بپرسم!
    یه سکوت معنا داری کرد!! بعد با شک گفت:
    _ساتیار مطمئنی؟!فکر نکنم واسه این زنگ زده باشیا!
    _نه جون اریا همینی که گفتم بود. خب کاری نداری؟!
    اریا با همون شکی که هنوز توش مونده بود گفت:
    _نه داداشم...بسلامت
    _سلامت باشی
    _خدافظ
    _خدافظ!
    دستم رو گذاشتم رو صورتم و نفسم رو کشیدم تو...چشامو.بستم و.تکیه دادم به صندلی.... اون روزا انگار نفس تنگی گرفته بودم. هی هوارو بزور میکشیدم ریه هام. دلم هوای آزاد میخواست. اومدم برم اماده شم برم هواخوری که یهو زنگ دره خونه رو زدن! مامان از تو آشپزخونه بلند گفت:
    _ساتیار مامان ببین کیه؟
    از جام بلند شدم و.رفتم سمت آیفون.دکمه نمایش تصویر رو زدم و قیافه ی خوشگل اریا نمایان شد. بی حرف کلید باز کردن در رو زدم و رفتم سمت در. بازش کردم و یه دستمو گذاشتم رو قفل و به راه پله خیره شدم. بعد از چند لحظه اریا با یه تیپ اسپرت و عالی و شیک رو پله ها ظاهر شد. تو دستش گل و شیرینی هم بود ! همین یه ربع پیش بهم زنگ زده بود! چه سریع اومد اینجا! خداروشکر کتی نبود تا پوستمونو بکنه چون علاقه وافری به اریا داشت!
    _سلام سلام آقا اریا! زنگ نزده تلپ شدی خونمون؟!
    خندید و اومد دم درو حسابی تف مالیم کرد.
    یکی زدم تو سرش و گفتم:
    _اینا چیه اومدی خواستگاری؟!
    گفت:
    _دیدم یه مرگت هست گفتم بیام ببینم چته این ها هم برای اینکه تازه اومدم خونه جدیدتون زشته دست خالی بیام!
    از جلو در کنار رفتم و گفتم:
    _قربون ادم خوش مرام. بیا تو!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    کفش کتونی مشکیشو در آورد و جفت کرد و گل و شیرینی رو هم گرفتم ازش. داشت به طرف مبل میرفت که بشینه که مامان از آشپزخونه اومد بیرون.
    _سلام آریا جان خوش اومدی پسرم مشتاق دیدار!
    اریا گردنش رو به نشانه ی ادب خم کرد و گفت:
    _سلام خاله پروانه قربونت برم.
    مامان سرتا پای آریا رو برانداز کرد و گفت:
    _ماشاالله ماشاالله چه جوان برازنده ای! خدا حفظت کنه.
    _ممنون خاله
    _بشین راحت باش خاله.
    _چشم
    اریا اومد نشست رو مبل. یکم همدیگه رو نگاه کردیم که گفت:
    _خب؟!
    _خب که خب!
    _تو چت شده بود زنگ زدی؟! انگار رو به راه نبودی!منم که خر نیستم بیست سال ازگاره میشناسمت!
    _رفتیم تو اتاقم میگم
    نگام کرد و سرش رو تو تکون داد.
    _خب چه خبرا از اداره پلیس و جرم و جنایت؟!
    پوفی کشید و دستی به صورتش کشید وگفت:
    _والا خبری نیست! فقط یه پرونده داریم که خیلی پیچیده اس! دهن همه مونو سرویس کرده!
    زبونمو تو دهنم چرخوندم و گفتم:
    _چی هست مگه؟!
    گردنش رو کج کرد و گفت:
    _یه باند خیلی حرفه ای که سی و پنج سالیه تو شمال فعالیت دارن! اونقدر نفوذشون زیاده و اونقدر خرشون برو داره که تا الان دووم اوردن کارشون رد خور نداره متلاشی کردنش کار حضرت فیله!
    مامان با سینی چای و خرما و گز اومد بیرون و گفت:
    _منظورت باند خفاش شب هستش آریا جان؟
    با تعجب مامان رو نگاه کردم و گفتم:
    _مگه میشناسیشون؟!
    مامان سینی رو به طرف اریا گرفت و گفت:
    _انزلی خیلی کوچیکه کی هست که نشناستشون! آدم هاش خیلی خطرناک هستن!
    یه ابرومو دادم بالا و گفتم:
    _خب حالا این باند فوق قوی کارش چیه ؟! چرا هیشکی نتونسته متلاشیش کنه!؟
    اریا به چاییش لب زدو گفت:
    _بیشتر تو زمین خواری و فروش کلی و کیلویی مواد هستن! خب چون نفوذ دارن سخته. این آخری هم دیروز یه زمین خواری دیگه کردن بزور کتک و اسلحه سند زمین یه بنده خدایی رو از تو گاو صندوق تو پارتیش ازش گرفتن!
    من و مامان همدیگه رو نگاه کردیم!
    _خب حالا برنامه تون برای نابود کردنش چیه آریا؟!
    _بزرگترین معضل ما اینه که افرادش ردی از خودشون بجا نمیزارن! اگه.... اگه فقط یه نفوذی داشتیم توشون حل بود! ولی خب کسی هم حاضر نمیشه انجام بدتش چون با جون و زندگیش بازی میکنه!
    شروع کردم به کشیدن لب پایینم. که مامان گفت:
    _خب خیلی از آدمهای اون باند مسلما از کار کردن با اون باند ناراضین خب زیر نظر بگیرینشون بعد نفوذی کنید اونا رو!
    _اخه نمیشه اعضاشونو پیدا کرد ردی از خودشون بجا نمیزارن!
    جرقه ای به ذهنم زد!
    _اریا؟! خب صاحب پارتی حتما چهره سند دزد هارو دیده دیگه!ندیده؟!
    _دیده ولی میترسه بگه میترسه خودش یا خانواده اشو بکشن! تازه اون کسی که سند رو برداشته دختریه که صاحب پارتی خاطر خواهشه!!!!
    مامان خندید و گفت:
    _دیگه ببین اون دختره چه ولد چموش و اعجوبه ایه که خاطر خواه خودشو بخاطر یه سند اینجوری دور زده!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    دستی به چونم کشیدم و گفتم:
    _نمیدونم چرا این قضیه جالب شده برام!
    مامان و اریا خندیدن. با تعجب گفتم:
    _چیه؟!!!
    آریا خندید و گفت:
    _خب کاری ازتون بر نمیاد جناب کارآگاه ساتیار!
    خودم هم خندم گرفت!
    پاشدم.به مامان لبخند زدم.
    _ما می ریم اتاق من مامان.
    _باشه پسرم منم برم براتون شام درست کنم. اریا جان بمون شام اینجا پسرم حالا که مامان بابات مسافرت هستن.
    آریا نگاهی بمن کرد چشامو بهم فشار دادم یعنی بمون.
    _باشه میمونم خاله مرسی!
    با اریا از پله ها رفتیم بالا و رسیدیم به اتاقم. رفت تو و من هم در رو پشت سرم بستم. نشست رو تخت پلیورشو دراورد و گذاشت کنار دستش. منم نشستم رو صندلی رو بروش. منتظر نگام میکرد!لب پایینمو کشیدم تو دهنم و گفتم:
    _مسئله مهمیه که گره اش بدست تو باز میشه نمیدونم چطور مقدمه چینی کنم! پس بی مقدمه میگم خب من.... من.... من افتادم تو گروه خلافکار های بابام!
    به قیافه اریا نگاه کردم فکش باز مونده بود و بر بر زل زده بود بهم! یهو از بهت دراومد و اخم کرد!
    _میدونستم! ولی باورم نمیشد!
    این دفعه نوبت من بود که بهت زده شم! با چشمهای گرد شده گفتم:
    _میدونستی؟! از کجا؟!
    _خب میدونی که ما پلیسیم و تمام خبرها بهمون میرسه چند وقت پیشم افراد گروه باباتو یه چندتاشونو بازداشت کردم! اون گفت که مواد هارو با سرپرستی ساتیار موحد پسر متین موحد توزیع میکرده! وقتی گفت ساتیار موحد باورم نمیشد تا از ش پرسیدم ساتیاری که میگه چه شکلیه! و اون تورو تمام کمال توصیف کرد! میدونستم تو بی دلیل کاری نمیکنی و میخواستم ازت بپرسم چرا که فرصت نشد و الانم خودت گفتی! حالا واقعا چرا افتادی تو گروهش؟!
    چشمامو از خجالت بستم و سرمو انداختم پایین.
    _خب بخاطر کتی اینکارو کردم! بابا خیلی روش سلطه داشت، داشت اونو از ما میگرفت! اگه میگفتم نه قانونی هم از ما میگرفتتش! در برابر خدمت به اون قول گرفتم با کتی کاری کاری نداشته باشه.....
    اریا نفس عمیقی کشید و گفت:
    _حالا از من چکاری بر میاد داداش؟!
    _میخوام کمک کنی بابا و گروه رو نابود کنم و انتقام سال ها زجر و درموندگی مامان و خودمو کتی رو بگیرم!
    یهو اریا پرید و گفت:
    _چی؟! خل شدی؟!!!!! میدونی چه ریسک بزرگی میخوای بکنی؟!
    اراده مو ریختم تو چشمهامو گفتم:
    _من میتونم! مطمئن باش! بنفع خودتم هس!هم یه کار مهم انجام میدی هم ترفیع میگیری! منو به رییست معرفی کن!
    اریا عین خنگول ها شروع کرد به درو دیوارارو نگاه کردن!
    زدم. زیر خنده!
    _چرا اینجوری میکنی خب اریا!
    _خب اخه جا خوردم! سخته تصمیم گیری!باید فکر کنم!
    به شوخی خندیدم گفتم:
    _خب اون مغز گنجشکیتو بکار بندازو زودتر فکر.کن!
    حرصش گرفتو جستی زد و محکم زد تو سرم!
    _آخخخخخ وحشی!
    _باباته!
    _عمته
    _ندارم هه هه هه!
    خندیدم و گفتم:
    _خوشبحالت!
    اریا انگار بازیش گرفته بود گفت:
    _گربه ناهارت!
    _کرکس سالادت!
    اومد چیزی بگه که پریدم طرفش و دراز کش شد رو تخت دستمو گذاشتم رو گلوشو گفتم:
    _میکشمت برای من حاضر جوابی میکنی بی شرف؟!
    قاه قاه میخندید که مامان اومد تو با دیدن ما تو اون حالت اونم غش غش خندید.
    _این چه وضعشه پسرا؟!
    از رو اریا بلند شدم و نشستم رو تخت!
    هیچی دعوای داداشانه بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا