بقیه راهو ایلیا فقط سکوت کرد. حالت چشماش فرق پیدا کرده بود. انگار یجور غم و ترس توشون بود. دستش رو گذاشته بود بیرون رو پنجره. و با یه دست رانندگی میکرد. کم کم داشتیم به پایگاه اصلی که بیرون شهر بود نزدیک میشدیم. سرعتش زیاد بود حدودا 150! با اینکه خلوت بود جاده ولی میترسیدم تصادف کنیم.
_ایلیا آروم برو خیلی داری تند میری!
ولی انگار نه انگار! دوباره گفتم:
_ایلیا خواهش میکنم ازت!!
کوبوند رو ترمز ماشین با صدای جیغ لاستیک گوش خراشی از حرکت باز موند. بشدت پرت شدم جلوبخودم که اومدم متحیر نگاش کردم. آب دهنش رو با صدا و درد قورت داد. سرش رو گذاشت رو فرمون.... فقط در سکوت نگاهش کردم....انگار غم عالم رو ریخته بودن تو چشمامون! سرش رو بلند کرد و بدون توجه بهم از ماشین پیاده شد. با چشم هام رد راهش رو گرفتم. یکم که وایساد یهو شروع کرد با عصبانیت به لگد کوبیدن به لاستیکا! میدونستم چی فکر کرده و چی ناراحتش کرده گذاشتم خودش رو خالی کنه. بعد اینکه نفسش گرفت تکیه داد به فراری و سر خورد اومد پایین.... در طرف خودمو بطرف بالا باز کردم و پیاده شدم. سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود.
منم نشستم کنارش رو زمین. دست رو شونه اش گذاشتم و آروم با یه لحن مهربون خاص خودم گفتم:
_اینبار چی باعث عذابت شده ایلیا؟
همون جوابی رو داد که فکرش رو میکردم؛
_دارم میبرمت جایی که به ناکجا ختم میشه.... راهی که برگشت نداره از فردا میخوای اسلحه و چاقو دست بگیری میخوای با نفرت و خون ادغام شی با معتاد ها دم خور شی. تو عشق منی و من....
حس میکردم هر لحظه اس بزنه زیر گریه ولی با نا تموم گذاشتن جمله ش خودش رو کنترل کرد. بغضی رو که آزارش میداد وقتی دوباره خورد گفت:
_و حالا ازم راجع به عشق و عاشقی می پرسی! رونیکا تصور اینکه من به تو و تو به کسی دیگه علاقه دارم و داری، مثل خوره روح و جونم رو میخوره! اگه تو یکی از عملیات ها چیزیت شه چکار کنم هان؟!
تا اون موقع به زمین خیره شده بودم. خودم هم احساس خوبی نداشتم داشتم با جون و زندگیم بازی میکردم. نگاهم رو از زمین گرفتم و با ناراحتی نگاش کردم.
_اب از سره من گذشته ایلیا خیلی وقته که دیگه نه زنده هستم نه نفس میکشم! من یه مرده متحرک هستم که گاهی لبخند میزنه گاهی گریه میکنه! تو هم همینی حتی بدتر از من! پس دیگه چه فرقی داره با غم دق کنیم یا با چاقو و گلوله بمیریم؟!!! ما تو این خانواده زنده نمیمونیم هر جوری که بخوای نمیشه! این باند سی و پنج سال سن داره اگه من اونو نپاشم خیلی ها قربانی میشن!نگران من نباش از پسش برمیام!
چشماشو فشار داد به هم.
_قول بده ترکم نکنی رونیکا قول بده! قول بده سالم بمونی خواهش میکنم!
لبخند مهربونی زدم بهشو با دستم شونشو فشار دادم وگفتم:
_قسم میخورم اونقدر زنده بمونم که خودت از دستم خسته شی!!!
فقط خندید.
_پاشو داره دیر میشه هم باید به بابات برسم هم پارتی حامد!
یه دستش رو دراپز کرد طرفم منم دستشو گرفتم و بلندش کردم. حدوه بعد از یه یه ربع رسیدیم به یه در زنگ زده بزرگ. دیوار هاش خزه زده و کهنه بودن. ایلیا بوق زد. دوتا مرد کت و شلواری که اسلحه کمری هم داشتن درو باز کردن و ایلیا رفت تو. حیاط داغون و قدیمی و یه ساختمون که فقط کافی بود یه لگد بزنی تا بیاد پایین! نمای بیرونیش کثیف و خوف بر انگیز بود. پنج نفر هیکلی با کُلت رو پنج پله مستقر بودن. پیاده شدم و شونه به شونه ایلیا قدم برداشتم. جلوی پله ها که رسیدیم هر پنج نفر براش خم شدن. پسر خیلی خوشگلی دره شیشه ای جلومونو باز کرد و گفت:
_قربان جناب رییس منتظر شمان. بفرمایید
نگاه معمولی ای به من کرد و گفت :
_خوش اومدید خانم
سرمو فقط براش تکون دادم و رفتیم تو. از یک راهرو رد شدیم. رسیدیم به یه اتاق ایلیا ضربه ای به در زد و گفت:
_بابا؟
_بیا تو....
_ایلیا آروم برو خیلی داری تند میری!
ولی انگار نه انگار! دوباره گفتم:
_ایلیا خواهش میکنم ازت!!
کوبوند رو ترمز ماشین با صدای جیغ لاستیک گوش خراشی از حرکت باز موند. بشدت پرت شدم جلوبخودم که اومدم متحیر نگاش کردم. آب دهنش رو با صدا و درد قورت داد. سرش رو گذاشت رو فرمون.... فقط در سکوت نگاهش کردم....انگار غم عالم رو ریخته بودن تو چشمامون! سرش رو بلند کرد و بدون توجه بهم از ماشین پیاده شد. با چشم هام رد راهش رو گرفتم. یکم که وایساد یهو شروع کرد با عصبانیت به لگد کوبیدن به لاستیکا! میدونستم چی فکر کرده و چی ناراحتش کرده گذاشتم خودش رو خالی کنه. بعد اینکه نفسش گرفت تکیه داد به فراری و سر خورد اومد پایین.... در طرف خودمو بطرف بالا باز کردم و پیاده شدم. سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود.
منم نشستم کنارش رو زمین. دست رو شونه اش گذاشتم و آروم با یه لحن مهربون خاص خودم گفتم:
_اینبار چی باعث عذابت شده ایلیا؟
همون جوابی رو داد که فکرش رو میکردم؛
_دارم میبرمت جایی که به ناکجا ختم میشه.... راهی که برگشت نداره از فردا میخوای اسلحه و چاقو دست بگیری میخوای با نفرت و خون ادغام شی با معتاد ها دم خور شی. تو عشق منی و من....
حس میکردم هر لحظه اس بزنه زیر گریه ولی با نا تموم گذاشتن جمله ش خودش رو کنترل کرد. بغضی رو که آزارش میداد وقتی دوباره خورد گفت:
_و حالا ازم راجع به عشق و عاشقی می پرسی! رونیکا تصور اینکه من به تو و تو به کسی دیگه علاقه دارم و داری، مثل خوره روح و جونم رو میخوره! اگه تو یکی از عملیات ها چیزیت شه چکار کنم هان؟!
تا اون موقع به زمین خیره شده بودم. خودم هم احساس خوبی نداشتم داشتم با جون و زندگیم بازی میکردم. نگاهم رو از زمین گرفتم و با ناراحتی نگاش کردم.
_اب از سره من گذشته ایلیا خیلی وقته که دیگه نه زنده هستم نه نفس میکشم! من یه مرده متحرک هستم که گاهی لبخند میزنه گاهی گریه میکنه! تو هم همینی حتی بدتر از من! پس دیگه چه فرقی داره با غم دق کنیم یا با چاقو و گلوله بمیریم؟!!! ما تو این خانواده زنده نمیمونیم هر جوری که بخوای نمیشه! این باند سی و پنج سال سن داره اگه من اونو نپاشم خیلی ها قربانی میشن!نگران من نباش از پسش برمیام!
چشماشو فشار داد به هم.
_قول بده ترکم نکنی رونیکا قول بده! قول بده سالم بمونی خواهش میکنم!
لبخند مهربونی زدم بهشو با دستم شونشو فشار دادم وگفتم:
_قسم میخورم اونقدر زنده بمونم که خودت از دستم خسته شی!!!
فقط خندید.
_پاشو داره دیر میشه هم باید به بابات برسم هم پارتی حامد!
یه دستش رو دراپز کرد طرفم منم دستشو گرفتم و بلندش کردم. حدوه بعد از یه یه ربع رسیدیم به یه در زنگ زده بزرگ. دیوار هاش خزه زده و کهنه بودن. ایلیا بوق زد. دوتا مرد کت و شلواری که اسلحه کمری هم داشتن درو باز کردن و ایلیا رفت تو. حیاط داغون و قدیمی و یه ساختمون که فقط کافی بود یه لگد بزنی تا بیاد پایین! نمای بیرونیش کثیف و خوف بر انگیز بود. پنج نفر هیکلی با کُلت رو پنج پله مستقر بودن. پیاده شدم و شونه به شونه ایلیا قدم برداشتم. جلوی پله ها که رسیدیم هر پنج نفر براش خم شدن. پسر خیلی خوشگلی دره شیشه ای جلومونو باز کرد و گفت:
_قربان جناب رییس منتظر شمان. بفرمایید
نگاه معمولی ای به من کرد و گفت :
_خوش اومدید خانم
سرمو فقط براش تکون دادم و رفتیم تو. از یک راهرو رد شدیم. رسیدیم به یه اتاق ایلیا ضربه ای به در زد و گفت:
_بابا؟
_بیا تو....
آخرین ویرایش: