- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
همون چیزی که ازش می ترسیدم. بازی با غرورم... الان گفت "اگه منو می خوای پس باهام خوب تا کن. اگرم نمی خوای بلاکم کن". تسلیم نمی شم. نمی ذارم غرورم باعث
غم و ناراحتی خودم و یه نفر دیگه بشه. دستمو تو موهام کشیدم و سعی کردم خودمو قانع کنم ؛ "این بازی با غرورت نیست. سلمان حرف بدی نزده .. آروم باش" .
نتونستم با خودم کنار بیام.آه کشیدم و نوشتم :
- من از اولش گفتم فقط باهم دوست باشیم .دوستای صمیمی که همیشه مراقبه همن.بهت گفتم حرف زدن واسم سخت نیست و همیشه می تونم به حرفات گوش کنم و
کمک کنم.گفتم نمی دونم تهش چی می شه و امیدی ام ندادم .. من گفتم که تا ابد می تونم باهات پشت همین انجمن رمان نویسی دوست باشم
ولی اگه خودت می خوای دوستیمونو تموم کنی باشه .خودمو تحمیل نمی کنم .. به هیچ وجه .من حرف زدنمونو دوست داشتم. هیچ وقت خسته نشدم البته چند روز بیشتر نبود .
ولی سلمان هرچی گفتم به خاطر خودت بود.حالا که خودت می گی من می رم .برات دعا می كنم خوشبخت بشی و ازین وضع در بیای .دوست خوبی هستی .. خیلی خیلی خوب
انگشتامو فرو کردم تو موهام. سرم داغ بود و دستام سرد. به همین زودی تموم شد. نمی خواستم منتظر جوابش باشم ولی ناخواسته ، منتظر بودم. پیام داد :
سلمان - من به رابـ ـطه ای بیشتر از دوستی فکر می کنم.تو به یه سوالم جواب بده ، می دونم صادقی.امکان داره من یه روزی وارد قلبت بشم ؟ جوابشو با آره یا نه بده
انگار می دونه که باید بهش راستشو بگم. انگار از حسم خبر داره .. کلافه شدم. سلمان داره کاری می کنه به زورم که شده با خودم کنار بیام. نتونستم با خودم بجنگم. نوشتم :
- چرا ای نکارو باهام می کنی؟ دست می ذاری رو نقطه ضعفم.من نمی خوام به این زودی عاشق شم .آره آره
کلمه "آره" رو هزار بار زیر لب تکرار کردم. ولی بازم آخرش کلمه "شاید" رو مغزم نوشته شد.
سلمان - من نگفتم به همین زودی عاشق شو ، عشق چیزی نیست دست ما باشه ، عشق خودش به وجود میاد ، اگرم عشقی با من به وجود بیاد مطمئن باش جدایی توش
وجود نداره .مرسی ، فقط خواستم بدونم که می تونم وارد قلبت بشم یا نه.واقعاً با این پی ام آخریت امیدوارم کردی
احساس سنگینی عجیبی داشتم. صفحه رو بستم و برگشتم. رو به سقف دراز کشیدم. خواهرجون که تازه خستگیش در رفته بود و سرحال بود گفت :
- خسته شدی؟
چشمامو بستم. لپمو باد کردم و سرمو تکون دادم. لپمو کشید :
- پاشو یه چیز بیار بخوریم کوزت
فکر خوبی بود که بتونم یه خورده ازین افکار راحت شم. ولی اصلا گرسنه ام نبود. بلند شدم :
- چشم خانم تناردیه
با تعجب نگام کرد. چون قبلنا به این آسونی تسلیم نمی شدم. دیدم خیلی ضایع است اگه به این زودی تغییر کنم. زبونمو براش در آوردم. خندید و دوباره لپمو کشید و
سه واژه همیشگیش رو تکرار کرد :
- بداخلاقِ اخموِ عصبانیِ من. بداخلاق . اخمو . عصبانی . بد اخلاق اخمو عصبانی
همه چیو فراموش کردم و آزادانه خندیدم :
- دیگه ادامه نده که سوتی هات بیشتر می شه
- از خداتم باشه من سوتی می دم موجبات خنده هامونو فراهم می کنم
- حق با توئه.. می رم یه چیزی بیارم بریزیم تو این خندق بلا
داشتم درو می بستم که گفت :
- بی شعور
لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه. ابراز علاقه خواهرجون با فحش و کتک و خشونت بود. خشونتو دوست دارم. با خشونت بغـ*ـل کردن و .. . در یخچالو باز کردم ؛ نه چیزی
نیست که چشمک بزنه. بستمش و برگشتم. جانونی بدجوری چشمک می زد. هر چی بیشتر که بهش نزدیک می شدم برقش بیشتر چشممو اذیت می کرد. بازش کردم.
دقیقا حس دزد دریایی ای رو داشتم که تازه صندوق سکه طلا رو پیدا کرده. توش پر از کیک و کلوچه و بیسکوییت بود. یه کوکی کاکائویی برداشتم و شربت آلبالو درست
کردم و بردم تو اتاق.
خواهرجون – چـــــی آوردی؟
جلوی آینه که رو به روی در بود ایستادم. با خودم فکر می کردم ؛ که من سینی چایی دست بگیرمو پخش کنم. خنده دار بود. آخ از الان کمرم درد گرفت. سینی سنگینه.
نمیشه سینی رو گذاشت رو زمین و استکان چای رو بین همه پخش کرد؟ تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم.. وگرنه رسم خواستگاری رو بهم می ریختم. به خودم اومدم و دیدم خواهرجون همون طور که نشسته داره تلاش می کنه توی سینی رو ببینه.گفتم :
- باز می گن من شکمو ام. من کجام شکموئه؟
- همه جات. اصلا همه جات می گـه من شکمو ام. حالا بیا اینجا ببینم چی آوردی
به طرفش رفتم :
- کوکی آوردم و آب و شکر و رنگ قرمز
خندید :
- رنگ قرمزو خوب اومدی
- والا .. خوردیش برو جلو آینه زبونتو ببین. قرمز می شه. بهشون گفتم از این به بعد می خوان آب میوه بخرن ، سن ایچ بگیرن
با وجد اومد سمت سینی و کوکی رو باز کرد :
- حرص نخور .. کوکی بخور
حرص؟ مگه فکر سلمان می ذاشت خودمو درگیر چیز دیگه ای بکنم؟ نه. تیکه اش کردمو گذاشتمش تو دهنم. طعمش عالی بود. مخصوصا دراژه های کاکائویی روش که زیر دندون له میشد و صدا می داد. یهو دستی خورد تو سرم :
خواهرجون – احمق؟
سرمو بالا گرفتم :
- بله؟
لیوان شربت رنگو گذاشت تو سینی و از خنده دراز کشید :
- آه نسترن خدا بگم چیکارت کنه؟ آی دلم دختر.من بهت می گم "احمق" تو باید بگی "بله"؟
با بهت کوکی تو دهنمو قورت دادم :
- پس چی؟ صدام کردی دیگه
سرجاش نشست :
- فکرت اینجا نیستا... کجایی؟
اوه اوه باید جمعش کنم . گفتم :
- وقتی می دونم بی منظور بهم فحش می دی چرا برگردمو بگم "خودتی"؟ خب عادت کردم دیگه
موهامو بهم ریخت و خودشو به خوردن کوکی سرگرم کرد.گفتم:
- حالا چیکارم داشتی؟
انگار تازه یادش اومده باشه. یهو عصبانی شد :
- دختره ی خنگ .. کاپوچینو تو کابینته. چرا اونو نیاوردی؟
منم به شوخی اخم کردم :
- لطف کردم برات کیک و شربت آوردم دستورم می دی؟ حوصله نداشتم منتظر بمونم آب جوش بیاد
اخم کرد :
- بد اخلاقه اخموئه عصبانی
لبخند کوچیکی زدم :
- شاید اخمو و عصبانی باشم ولی اخمو نه
- هر سه اشو هستی
دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم :
- من بد !
سرشو تکون داد :
- تو بد.
هردو خندیدیم.چقدر خوبه که آدم با خواهرش رفیق باشه. کاش می تونستم با این همه نزدیکی همیشه احترامشو نگه دارم. خواهرجون لایق احترامه که من گاهی به خاطر
روابط نزدیکمون ازش سر باز می زنم. خدا منو ببخشه.
*********************
سایتو باز کردم.وقتی از آنلاین بودنش مطمئن شدم بهش پیام دادم :
- سلام . خوبی؟
سلمان جواب داد :
- سلام. بد نیستم. حالم خوب نیست.
ازش پرسیدم "چرا حالت خوب نیست ؟" جواب داد:
- بهترین رفیقمم امشب حالش خیلی خرابه ، ماجراش عشقیه ، واست تعریف کنم ؟
آره می خواستم بدونم... می خواستم نظرشو در مورد عاشق و معشوق بدونم. نوشتم:
- آره .بگو می شنوم
غم و ناراحتی خودم و یه نفر دیگه بشه. دستمو تو موهام کشیدم و سعی کردم خودمو قانع کنم ؛ "این بازی با غرورت نیست. سلمان حرف بدی نزده .. آروم باش" .
نتونستم با خودم کنار بیام.آه کشیدم و نوشتم :
- من از اولش گفتم فقط باهم دوست باشیم .دوستای صمیمی که همیشه مراقبه همن.بهت گفتم حرف زدن واسم سخت نیست و همیشه می تونم به حرفات گوش کنم و
کمک کنم.گفتم نمی دونم تهش چی می شه و امیدی ام ندادم .. من گفتم که تا ابد می تونم باهات پشت همین انجمن رمان نویسی دوست باشم
ولی اگه خودت می خوای دوستیمونو تموم کنی باشه .خودمو تحمیل نمی کنم .. به هیچ وجه .من حرف زدنمونو دوست داشتم. هیچ وقت خسته نشدم البته چند روز بیشتر نبود .
ولی سلمان هرچی گفتم به خاطر خودت بود.حالا که خودت می گی من می رم .برات دعا می كنم خوشبخت بشی و ازین وضع در بیای .دوست خوبی هستی .. خیلی خیلی خوب
انگشتامو فرو کردم تو موهام. سرم داغ بود و دستام سرد. به همین زودی تموم شد. نمی خواستم منتظر جوابش باشم ولی ناخواسته ، منتظر بودم. پیام داد :
سلمان - من به رابـ ـطه ای بیشتر از دوستی فکر می کنم.تو به یه سوالم جواب بده ، می دونم صادقی.امکان داره من یه روزی وارد قلبت بشم ؟ جوابشو با آره یا نه بده
انگار می دونه که باید بهش راستشو بگم. انگار از حسم خبر داره .. کلافه شدم. سلمان داره کاری می کنه به زورم که شده با خودم کنار بیام. نتونستم با خودم بجنگم. نوشتم :
- چرا ای نکارو باهام می کنی؟ دست می ذاری رو نقطه ضعفم.من نمی خوام به این زودی عاشق شم .آره آره
کلمه "آره" رو هزار بار زیر لب تکرار کردم. ولی بازم آخرش کلمه "شاید" رو مغزم نوشته شد.
سلمان - من نگفتم به همین زودی عاشق شو ، عشق چیزی نیست دست ما باشه ، عشق خودش به وجود میاد ، اگرم عشقی با من به وجود بیاد مطمئن باش جدایی توش
وجود نداره .مرسی ، فقط خواستم بدونم که می تونم وارد قلبت بشم یا نه.واقعاً با این پی ام آخریت امیدوارم کردی
احساس سنگینی عجیبی داشتم. صفحه رو بستم و برگشتم. رو به سقف دراز کشیدم. خواهرجون که تازه خستگیش در رفته بود و سرحال بود گفت :
- خسته شدی؟
چشمامو بستم. لپمو باد کردم و سرمو تکون دادم. لپمو کشید :
- پاشو یه چیز بیار بخوریم کوزت
فکر خوبی بود که بتونم یه خورده ازین افکار راحت شم. ولی اصلا گرسنه ام نبود. بلند شدم :
- چشم خانم تناردیه
با تعجب نگام کرد. چون قبلنا به این آسونی تسلیم نمی شدم. دیدم خیلی ضایع است اگه به این زودی تغییر کنم. زبونمو براش در آوردم. خندید و دوباره لپمو کشید و
سه واژه همیشگیش رو تکرار کرد :
- بداخلاقِ اخموِ عصبانیِ من. بداخلاق . اخمو . عصبانی . بد اخلاق اخمو عصبانی
همه چیو فراموش کردم و آزادانه خندیدم :
- دیگه ادامه نده که سوتی هات بیشتر می شه
- از خداتم باشه من سوتی می دم موجبات خنده هامونو فراهم می کنم
- حق با توئه.. می رم یه چیزی بیارم بریزیم تو این خندق بلا
داشتم درو می بستم که گفت :
- بی شعور
لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه. ابراز علاقه خواهرجون با فحش و کتک و خشونت بود. خشونتو دوست دارم. با خشونت بغـ*ـل کردن و .. . در یخچالو باز کردم ؛ نه چیزی
نیست که چشمک بزنه. بستمش و برگشتم. جانونی بدجوری چشمک می زد. هر چی بیشتر که بهش نزدیک می شدم برقش بیشتر چشممو اذیت می کرد. بازش کردم.
دقیقا حس دزد دریایی ای رو داشتم که تازه صندوق سکه طلا رو پیدا کرده. توش پر از کیک و کلوچه و بیسکوییت بود. یه کوکی کاکائویی برداشتم و شربت آلبالو درست
کردم و بردم تو اتاق.
خواهرجون – چـــــی آوردی؟
جلوی آینه که رو به روی در بود ایستادم. با خودم فکر می کردم ؛ که من سینی چایی دست بگیرمو پخش کنم. خنده دار بود. آخ از الان کمرم درد گرفت. سینی سنگینه.
نمیشه سینی رو گذاشت رو زمین و استکان چای رو بین همه پخش کرد؟ تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم.. وگرنه رسم خواستگاری رو بهم می ریختم. به خودم اومدم و دیدم خواهرجون همون طور که نشسته داره تلاش می کنه توی سینی رو ببینه.گفتم :
- باز می گن من شکمو ام. من کجام شکموئه؟
- همه جات. اصلا همه جات می گـه من شکمو ام. حالا بیا اینجا ببینم چی آوردی
به طرفش رفتم :
- کوکی آوردم و آب و شکر و رنگ قرمز
خندید :
- رنگ قرمزو خوب اومدی
- والا .. خوردیش برو جلو آینه زبونتو ببین. قرمز می شه. بهشون گفتم از این به بعد می خوان آب میوه بخرن ، سن ایچ بگیرن
با وجد اومد سمت سینی و کوکی رو باز کرد :
- حرص نخور .. کوکی بخور
حرص؟ مگه فکر سلمان می ذاشت خودمو درگیر چیز دیگه ای بکنم؟ نه. تیکه اش کردمو گذاشتمش تو دهنم. طعمش عالی بود. مخصوصا دراژه های کاکائویی روش که زیر دندون له میشد و صدا می داد. یهو دستی خورد تو سرم :
خواهرجون – احمق؟
سرمو بالا گرفتم :
- بله؟
لیوان شربت رنگو گذاشت تو سینی و از خنده دراز کشید :
- آه نسترن خدا بگم چیکارت کنه؟ آی دلم دختر.من بهت می گم "احمق" تو باید بگی "بله"؟
با بهت کوکی تو دهنمو قورت دادم :
- پس چی؟ صدام کردی دیگه
سرجاش نشست :
- فکرت اینجا نیستا... کجایی؟
اوه اوه باید جمعش کنم . گفتم :
- وقتی می دونم بی منظور بهم فحش می دی چرا برگردمو بگم "خودتی"؟ خب عادت کردم دیگه
موهامو بهم ریخت و خودشو به خوردن کوکی سرگرم کرد.گفتم:
- حالا چیکارم داشتی؟
انگار تازه یادش اومده باشه. یهو عصبانی شد :
- دختره ی خنگ .. کاپوچینو تو کابینته. چرا اونو نیاوردی؟
منم به شوخی اخم کردم :
- لطف کردم برات کیک و شربت آوردم دستورم می دی؟ حوصله نداشتم منتظر بمونم آب جوش بیاد
اخم کرد :
- بد اخلاقه اخموئه عصبانی
لبخند کوچیکی زدم :
- شاید اخمو و عصبانی باشم ولی اخمو نه
- هر سه اشو هستی
دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم :
- من بد !
سرشو تکون داد :
- تو بد.
هردو خندیدیم.چقدر خوبه که آدم با خواهرش رفیق باشه. کاش می تونستم با این همه نزدیکی همیشه احترامشو نگه دارم. خواهرجون لایق احترامه که من گاهی به خاطر
روابط نزدیکمون ازش سر باز می زنم. خدا منو ببخشه.
*********************
سایتو باز کردم.وقتی از آنلاین بودنش مطمئن شدم بهش پیام دادم :
- سلام . خوبی؟
سلمان جواب داد :
- سلام. بد نیستم. حالم خوب نیست.
ازش پرسیدم "چرا حالت خوب نیست ؟" جواب داد:
- بهترین رفیقمم امشب حالش خیلی خرابه ، ماجراش عشقیه ، واست تعریف کنم ؟
آره می خواستم بدونم... می خواستم نظرشو در مورد عاشق و معشوق بدونم. نوشتم:
- آره .بگو می شنوم
آخرین ویرایش توسط مدیر: