کامل شده رمان مرز عجیب عشق | nastaran A.N کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت را بیشتر دوست داشتید و به رمان چه امتیازی می دهید؟

  • سلمان

  • نسترن

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
همون چیزی که ازش می ترسیدم. بازی با غرورم... الان گفت "اگه منو می خوای پس باهام خوب تا کن. اگرم نمی خوای بلاکم کن". تسلیم نمی شم. نمی ذارم غرورم باعث
غم و ناراحتی خودم و یه نفر دیگه بشه. دستمو تو موهام کشیدم و سعی کردم خودمو قانع کنم ؛ "این بازی با غرورت نیست. سلمان حرف بدی نزده .. آروم باش" .
نتونستم با خودم کنار بیام.آه کشیدم و نوشتم :

- من از اولش گفتم فقط باهم دوست باشیم .دوستای صمیمی که همیشه مراقبه همن.بهت گفتم حرف زدن واسم سخت نیست و همیشه می تونم به حرفات گوش کنم و
کمک کنم.گفتم نمی دونم تهش چی می شه و امیدی ام ندادم .. من گفتم که تا ابد می تونم باهات پشت همین انجمن رمان نویسی دوست باشم
ولی اگه خودت می خوای دوستیمونو تموم کنی باشه .خودمو تحمیل نمی کنم .. به هیچ وجه .من حرف زدنمونو دوست داشتم. هیچ وقت خسته نشدم البته چند روز بیشتر نبود .
ولی سلمان هرچی گفتم به خاطر خودت بود.حالا که خودت می گی من می رم .برات دعا می كنم خوشبخت بشی و ازین وضع در بیای .دوست خوبی هستی .. خیلی خیلی خوب

انگشتامو فرو کردم تو موهام. سرم داغ بود و دستام سرد. به همین زودی تموم شد. نمی خواستم منتظر جوابش باشم ولی ناخواسته ، منتظر بودم. پیام داد :

سلمان - من به رابـ ـطه ای بیشتر از دوستی فکر می کنم.تو به یه سوالم جواب بده ، می دونم صادقی.امکان داره من یه روزی وارد قلبت بشم ؟ جوابشو با آره یا نه بده

انگار می دونه که باید بهش راستشو بگم. انگار از حسم خبر داره .. کلافه شدم. سلمان داره کاری می کنه به زورم که شده با خودم کنار بیام. نتونستم با خودم بجنگم. نوشتم :

- چرا ای نکارو باهام می کنی؟ دست می ذاری رو نقطه ضعفم.من نمی خوام به این زودی عاشق شم .آره آره

کلمه "آره" رو هزار بار زیر لب تکرار کردم. ولی بازم آخرش کلمه "شاید" رو مغزم نوشته شد.

سلمان - من نگفتم به همین زودی عاشق شو ، عشق چیزی نیست دست ما باشه ، عشق خودش به وجود میاد ، اگرم عشقی با من به وجود بیاد مطمئن باش جدایی توش
وجود نداره .مرسی ، فقط خواستم بدونم که می تونم وارد قلبت بشم یا نه.واقعاً با این پی ام آخریت امیدوارم کردی

احساس سنگینی عجیبی داشتم. صفحه رو بستم و برگشتم. رو به سقف دراز کشیدم. خواهرجون که تازه خستگیش در رفته بود و سرحال بود گفت :

- خسته شدی؟

چشمامو بستم. لپمو باد کردم و سرمو تکون دادم. لپمو کشید :

- پاشو یه چیز بیار بخوریم کوزت

فکر خوبی بود که بتونم یه خورده ازین افکار راحت شم. ولی اصلا گرسنه ام نبود. بلند شدم :

- چشم خانم تناردیه

با تعجب نگام کرد. چون قبلنا به این آسونی تسلیم نمی شدم. دیدم خیلی ضایع است اگه به این زودی تغییر کنم. زبونمو براش در آوردم. خندید و دوباره لپمو کشید و
سه واژه همیشگیش رو تکرار کرد :

- بداخلاقِ اخموِ عصبانیِ من. بداخلاق . اخمو . عصبانی . بد اخلاق اخمو عصبانی

همه چیو فراموش کردم و آزادانه خندیدم :

- دیگه ادامه نده که سوتی هات بیشتر می شه

- از خداتم باشه من سوتی می دم موجبات خنده هامونو فراهم می کنم

- حق با توئه.. می رم یه چیزی بیارم بریزیم تو این خندق بلا

داشتم درو می بستم که گفت :

- بی شعور

لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه. ابراز علاقه خواهرجون با فحش و کتک و خشونت بود. خشونتو دوست دارم. با خشونت بغـ*ـل کردن و .. . در یخچالو باز کردم ؛ نه چیزی
نیست که چشمک بزنه. بستمش و برگشتم. جانونی بدجوری چشمک می زد. هر چی بیشتر که بهش نزدیک می شدم برقش بیشتر چشممو اذیت می کرد. بازش کردم.
دقیقا حس دزد دریایی ای رو داشتم که تازه صندوق سکه طلا رو پیدا کرده. توش پر از کیک و کلوچه و بیسکوییت بود. یه کوکی کاکائویی برداشتم و شربت آلبالو درست
کردم و بردم تو اتاق.

خواهرجون – چـــــی آوردی؟

جلوی آینه که رو به روی در بود ایستادم. با خودم فکر می کردم ؛ که من سینی چایی دست بگیرمو پخش کنم. خنده دار بود. آخ از الان کمرم درد گرفت. سینی سنگینه.
نمیشه سینی رو گذاشت رو زمین و استکان چای رو بین همه پخش کرد؟ تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم.. وگرنه رسم خواستگاری رو بهم می ریختم. به خودم اومدم و دیدم خواهرجون همون طور که نشسته داره تلاش می کنه توی سینی رو ببینه.گفتم :

- باز می گن من شکمو ام. من کجام شکموئه؟

- همه جات. اصلا همه جات می گـه من شکمو ام. حالا بیا اینجا ببینم چی آوردی

به طرفش رفتم :

- کوکی آوردم و آب و شکر و رنگ قرمز

خندید :

- رنگ قرمزو خوب اومدی

- والا .. خوردیش برو جلو آینه زبونتو ببین. قرمز می شه. بهشون گفتم از این به بعد می خوان آب میوه بخرن ، سن ایچ بگیرن

با وجد اومد سمت سینی و کوکی رو باز کرد :

- حرص نخور .. کوکی بخور

حرص؟ مگه فکر سلمان می ذاشت خودمو درگیر چیز دیگه ای بکنم؟ نه. تیکه اش کردمو گذاشتمش تو دهنم. طعمش عالی بود. مخصوصا دراژه های کاکائویی روش که زیر دندون له میشد و صدا می داد. یهو دستی خورد تو سرم :

خواهرجون – احمق؟

سرمو بالا گرفتم :

- بله؟

لیوان شربت رنگو گذاشت تو سینی و از خنده دراز کشید :

- آه نسترن خدا بگم چیکارت کنه؟ آی دلم دختر.من بهت می گم "احمق" تو باید بگی "بله"؟

با بهت کوکی تو دهنمو قورت دادم :

- پس چی؟ صدام کردی دیگه

سرجاش نشست :

- فکرت اینجا نیستا... کجایی؟

اوه اوه باید جمعش کنم . گفتم :

- وقتی می دونم بی منظور بهم فحش می دی چرا برگردمو بگم "خودتی"؟ خب عادت کردم دیگه

موهامو بهم ریخت و خودشو به خوردن کوکی سرگرم کرد.گفتم:

- حالا چیکارم داشتی؟

انگار تازه یادش اومده باشه. یهو عصبانی شد :

- دختره ی خنگ .. کاپوچینو تو کابینته. چرا اونو نیاوردی؟

منم به شوخی اخم کردم :

- لطف کردم برات کیک و شربت آوردم دستورم می دی؟ حوصله نداشتم منتظر بمونم آب جوش بیاد

اخم کرد :

- بد اخلاقه اخموئه عصبانی

لبخند کوچیکی زدم :

- شاید اخمو و عصبانی باشم ولی اخمو نه

- هر سه اشو هستی

دستامو به نشونه تسلیم بالا آوردم :

- من بد !

سرشو تکون داد :

- تو بد.

هردو خندیدیم.چقدر خوبه که آدم با خواهرش رفیق باشه. کاش می تونستم با این همه نزدیکی همیشه احترامشو نگه دارم. خواهرجون لایق احترامه که من گاهی به خاطر
روابط نزدیکمون ازش سر باز می زنم. خدا منو ببخشه.

*********************

سایتو باز کردم.وقتی از آنلاین بودنش مطمئن شدم بهش پیام دادم :

- سلام . خوبی؟

سلمان جواب داد :

- سلام. بد نیستم. حالم خوب نیست.

ازش پرسیدم "چرا حالت خوب نیست ؟" جواب داد:

- بهترین رفیقمم امشب حالش خیلی خرابه ، ماجراش عشقیه ، واست تعریف کنم ؟

آره می خواستم بدونم... می خواستم نظرشو در مورد عاشق و معشوق بدونم. نوشتم:

- آره .بگو می شنوم

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سلمان - ماجراش برمی گرده به چند سال پیش ، خلاصه بعد از کلی عاشقی خانواده دختره .دختره رو می دن به پسرخالش ، به زور از هم جدا می شن .چند شب قبل پیش
    هم بودیم ، بعد گفت بذار به خط خاموشش یه پیام بدم که دلم واسش تنگ شده. این پیامو براش فرستاد :"زندگیم این شبا بدون تو سخت می گذره"
    از شانس ، دختره خطو روشن می کنه و این پیامو می خونه و تو جوابش می نویسه :"من حرفی نمی زنم با تو چون آخر تمام حرفامون که بشه مقصر من می شم" بعدش خطو خاموش کرده . انقدر حالش خرابه که نتونست بیاد پیش من

    چقدر ناراحت کننده. سعی کردم بهش فکر نکنم چون ممکن بود منم مثل سلمان ناراحت بشم و نتونم حالشو خوب کنم. سعی کردم امیدوارانه بنویسم:

    - عشق مثل یه اقیانوسه .به اندازه عادی و متعادلش خوبه و می شه از شنا توش لـ*ـذت برد و از خوردن ماهی های توش سود برد. ولی اگه زیاد و زیاد تر بشه .. کار به غرق شدن می کشه یا خورده شدن توسط یکی از همون ماهی هایی که .با رسیدن و توجه بهش بزرگش کردیم. دست پرورده خوده آدم کار آدمو می سازه.جریانای عشقی ، تلخشون واقعا
    تلخه ولی من ایمان دارم ته همه داستانا خوشه. شاید این که اون دختر با دوستت نباشه ، به نفع دوستت باشه .چون خدا به ضرر بنده هاش کاری نمی کنه. شاید بعدا متوجه بشه
    که با اون دختر چه آینده بدی در انتظارشه. شایدم اگه این جریانا بگذره دوستت بتونه دل دختره رو به دست بیاره و خوشبختش کنه :) کسی از آینده خبر نداره

    - وقتی به یکی زیادی محبت کنی ازت سیر می شه . تو رابـ ـطه من و تو من اون کسیم که عاقلانه رفتار می کنه و نمی ذاره سردی و سیری به وجود بیاد. شاید خیلی راحت باشم
    باهات ، ولی بعضی وقتا حتی با دل شکستنتم کاری می کنم که سردی و سیری به وجود نیاد . البته همه اینا با کمک خداست و خدا که در کنار ماست ، خدا وقتی بدونه ما دو تا واقعاً صادقانه در کنار همیم مطمئن باش کمکمون می کنه.بنظر من تو رابـ ـطه های عاشقانه که شکست آخرشه ، یه اشتباهی هست ( یا صداقت نداشتن ، یا دروغ ، یا بی وفایی و ..)

    حرفش درست بود ولی فقط نبود صداقت و وفا یا چیزای دیگه باعث جدایی نمی شه. البته نظر من اینه.نوشتم:

    - من تا به حال عاشق نشدم پس نمی تونم درک کنم /: ولی عشق خیلیا رو دیدم .. خواهرم یه بار عاشق شد و شاهد تمام کاراش بودم .ولی بعضی عشق ها که به شکست می رسن حتما دلیلشو دروغ و بی وفایی و خ*ی*ا*ن*ت نیست. گاهی مثلا پسره در خودش کمبود می بینه و فکر م یکنه نمی تونه عشقشو خوشبخت کنه و کنار می کشه.چون واسه یه عاشق فقط آرامش عشقش مهمه . و گاهی دختر به خاطر یه بیماری ، خودشو بداخلاق ترین آدم دنیا نشون می ده تا عشقش ازش زده شه و بره. عشق خیلی مقدسه و قدرتمند ترین حس و انرژی دنیاس :)

    خواست که جریان عشق قبلیه خواهرجونو براش تعریف کنم. منم همه چیزو براش گفتم. گفتم که چجوری شکست خورد و ازش درس گرفت. و گفتم که چی باعث دوریشون شد. این که محبت خیلی زیاد بود و ترس و بی جرعتی وجود داشت. حتی این که بابا جریانشو فهمید و چه قشقرقی به پا شد. نوشت :


    - بخاطر همین از بودن با من می ترسی ؟ از عشق می ترسی ؟


    برای عشق آماده نبودن یعنی ترس؟ آره ترس از آبرو هست ولی ترس از عشق نیست.نوشتم :

    - نه از عشق نمی ترسم. اصلا از عشق نمی ترسم و عاشق شدنو خیلی دوست دارم ولی نه تو این سن کم. من هنوز دارم درس می خونم و تلاش می کنم.
    نمی خوام چیزی جلومو بگیره حتی علاقم .. شاید باورت نشه ولی در کنار احساسات من خیلی خیلی منطقی ام. یه چیز دیگه .. دقیقا به خاطر همین رفتارای عشق قبلی خواهرمه
    که از اونایی که بی جربزه ان خوشم نمیاد .یه مرد باید مرد باشه .. با تمام خصوصیت های یه مرد مهربون و زحمت کش


    - من مانع درس خوندنت نمی شم ، حتی موقعی که امتحان داری تا هر وقت بگی باهات حرف نمی زنم تا درستو بخونی. من تو فکر تجربه یه رابـ ـطه عاقلانه که آخرش خوب باشه هستم .اگه خدا اون روزو بیاره ، مطمئن باش باجرات و مردونگی میام باهات حرف می زنم .می دونی رابـ ـطه ما چیش قشنگه ؟


    من که هنوز قبول نکردم. چرا سلمان فکر می کنه رابـ ـطه ای داریم؟چرا می بره و می دوزه؟ اگه من بخوام برم چی؟ اون وقت بهم می گـه تو امید واهی دادی. نمی خوام اینطور باشه. من هنوز از حس خودم بهش خبر ندارم.نوشتم:

    - سلمان ما رابـ ـطه ای نداریم .ولی بگو چیش قشنگه؟

    با اضطراب منتظر شدم که جواب بده. مدتی طول کشید.. کم کم داشتم به گندی که زدم پی می بردم. همین که پیامشو دیدم بازش کردم:

    سلمان - واقعاً که

    همین؟ ای بابا . حالا بیا ناز بکش. من از این کار خو .. شم .. نـِ ...می .. یاد. سلمان آدم جدیدی تو زندگیمه که باعث می شه کارای جدید تر انجام بدم. کمی با خودم کلنجار رفتم و بلاخره نوشتم :

    - ای بابا من چقدر بگم فقط باهات دوستم .گفتم نمی دونم تهش چی می شه ...گفتم همه چیو می سپردم به خدا .. نگفتم؟؟؟ دوست ندارم با کسی دوست اون جوری باشم
    حس می کنم به بابام خ*ی*ا*ن*ت می کنم .. یعنی نظر من در مورد خودم و حسم در مورد خودم برات مهم نیست؟

    سلمان – بی خیال

    درست نشد.حالا چیکار کنم؟ بیخیال شم و برم پی کارم یا بمونمو اشتباهمو جبران کنم؟ فکری به سرم زد. نه سیخ اینجوری می سوزه و نه کباب. نوشتم :

    - باشه بی خیال می شم ولی می خوام یه سوال بپرسم . احساسات من برات مهمه؟ کارای من برات مهمه؟

    زمان طولانی شد.احساس بی ارزشی و احمق بودن داشتم.دوباره رفتم تو صفحه و با نوشتن حرف دلم خودمو خالی کردم :

    - این همه در مورد زندگی خواهرم برات حرف زدم برات مهم بود؟ این اولین باره که همچین حس بدی دارم.. حسی مثل پوچی و بی ارزشی برات مهمه؟


    - صددرصد احساساتت برام مهمه .ولی بحث احساسات نیست.. بازم زود قضاوت کردی .من می خواستم بهت نگم ، ولی مجبورم کردی من همیشه غصه این دخترایی رو خوردم
    که به سادگی گول پسرا رو می خورن ، بدتر از این اونایی که تا خونه خالیم می رن ، می فهمی اینو ؟ درکش می کنی ؟ امشبم تمام فکر و ذکر من می شه خواهرت دیگه ، امشب باید بشینم غصه اونو بخورم. آخه چرا زود قضاوت می کنی ؟ چرا فکر می کنی من بی غیرتم ؟ اگه من بی غیرتم ، برو تو چت همین انجمن از اون قدیمیاش بپرس سلمان چقدر راهنماییتون کرده ، چقدر بهتون حرف زده که دنبال این کارا نرید . با همین حرفات درسته من اذیت می شم ، ولی می سپارمت دست خدا ، اگر یه روزی بری فقط امیدوارم خدا خوشبختت کنه ، امیدوارم با یکی باشی که واقعاً مرد باشه ، اهل نفرین نیستم .من مردم.


    اصلا از حرفاش حس بدی بهم دست نداد. اتفاقا خوشم اومد.. در واقع دلم خواست جای این که حرفاشو خودم بخونم ، بشنوم و از قدرت ادا کردن هر واژه از جمله هاش لـ*ـذت ببرم.ولی بروز ندادم و نوشتم :

    - مگه خواهر من رفته خونه خالی که این حرفو می زنی؟ فکر می کنی اگه خدایی نکرده خدایی نکرده خدایی نکرده این جوری بود الان خواهرم شاد و خندون کنارم نشسته بود؟
    مگه گفتم بی غیرتی؟ زود قضاوت نکردم.من به این اشاره کردم که هیچ ندایی ندادی که حداقل متوجه بشم حرفام برات مهمه .حالا جوابمو گرفتم .. الان بهم گفتی که احساسمو حرفام برات مهمه .ولی دیگه چرا غصه همه رو می خوری؟ فکر می کنی اگه مثلا خدایی نکرده مشکلی برات پیش بیاد خواهر من به جز " آخی بیچاره ، خدا ایشالله کمکش کنه "
    چیزه دیگه ای می گـه ؟ پس چرا تو واسش ناراحت می شی؟ آدما به دلسوزی ماها نیازی ندارن سلمان . اتفاقا خلیا این همدردی رو می ذارن پای ترحم و چارتا روش می ذارنو بهمون تحویل می دن . گاهی ثواب زیاد آدمو کباب می کنه .نمی دونم چرا همه حرفامو پای تموم کردن دوستیمون می ذاری .. انگار آماده ای که صحبت کردنمون تموم شه.
    من یه دخترم و خیلی زود ناراحت می شمو به دل می گیرم ..حالا این که چرا قهر نمی کنم. دلیلشو فقط خدا می دونه

    برگشتم و خواهرجونو دیدم. انگار جوک خونده بود چون می خندید. سلمان جواب داد :

    - اتفاقاً من این حرفا رو می زنم که شاید تو متوجه بشی که رفتنت واسه من عذابه

    انگار دنیا رو سرم آوار شد .. من دوسش دارم یا نه؟ این چه حسیه؟ گردنم درد می کرد و سرم داغ شده بود. در اتاق باز شد و خواهرجون اومد تو. کی رفت که الان اومد؟
    کنارم دراز کشید و دست سردشو گذاشت زیر لباسم. برق از سرم پرید و کل تنم یخ زد. جیغ زدم :

    - توروخدا نکن

    خنده شیطانی ای کرد :

    - تازه داره کیف می ده

    سعی می کردم از دستش فرار کنم ولی نمی شد. به التماس و خواهش رو آوردم :

    - خواهرجون ولم کن. خواهش می کنم. دستت سرده بذارش پس سرم. سرم داغه. خواهش میکنم خواهرجــــون

    خداروشکر دلش زود تر از من به رحم می اومد. ولم کرد و پشت دستشو که هنوزم سرمای آب روش مونده بود ، گذاشت پس سرم. حالم خیلی بهتر شد. ازش تشکر کردم.
    جمله آخر سلمان از ذهنم بیرون نمی رفت. رفتم تو سایت و ازش یه پیام جدید دیدم. زدم روش و برام باز شد :

    - حالا متوجه شدی ؟

    آره. جوابمو گرفتم و الان راضی ام ولی فکرم درگیرته سلمان. به نوشتن " آره " اکتفا کردم.مدرسه داشتم. خداحافظی کردم و گفتم دیرم شده. نوشت :

    سلمان – اوه اوه .. مدرسه داری فردا. برو بخواب.شب خوش

    خندیدم. چقدرخوب که به فکر بود! شب بخیر گفتمو خوابیدم. فردا بعد چند روز تعطیلی که برای تاسوعا و عاشورا بود می رفتم مدرسه. عجیب تنبلی اومده بود سراغم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    زنگ اول دبیر نداشتیم. مشاور مدرسه اومد تو کلاسمون و در مورد عشق و عاشقی حرف زد. سراپاگوش شده بودم.. البته حرفاش به من ربطی نداشت. در مورد دخترا و پسرایی حرف می زد که همدیگه رو می بینن و بعدش.. خانم مشاور از جاش بلند شد و پرسید:

    - به نظر شما اینترنت خوبه؟

    دستمو بلند کرد. اشاره کرد که بلند شم. کیف طرح لی و طوسی رنگمو از رو پام برداشتم و بلند شدم :

    - به نظر من بستگی به استفاده اون شخص داره. آدمایی هستن که تو شبکات اجتماعی هستن و کلی استفاده های نابجا می کنن. خیلیا تصاویر شخصیشونو اونجا می ذارن و باعث سو استفاده می شن. و عده ای هستن که استفاده فرهنگی می کنن. به نظر من اگه اینترنت چیز بدی بود اینقدر جهانی نمی شد. محاسنش بیشتر از بدی هاشه. این آدمان که تعیین می کنن از چه چیزی چه استفاده ای بشه.

    من چه استفاده ای می کردم ؟ خوب بود یا بد ؟ زنگ خورد .. پشت سری هام داشتن در مورد حرف هاشون با پسرا تو گپ صحبت می کردن. یکیشون گفت :

    - اه شما هنوز با این پسرای کم سن حرف می زنین؟ بی خیال شین بابا.. اینا قصدشون فقط دوستی و مزه ریختنه

    یکی دیگه ام بهش اضافه شد و حرفشو تایید کرد :

    - آره بابا. بیاین با مردای بیست به بالا حرف بزنین یک کیفی می ده. اصلا معلومات و کلاس آدم می ره بالا

    برگشتمو نگاهشون کردم. سر حرف زدن با چه نوع پسرایی بحث می کردن. جایز دونستمو پریدم وسط حرفشون :

    - فرقی نداره با چه مذکری حرف می زنین .. مهم هدف خودتونه

    ملیکا سرشو تکون داد :

    - به به .. یه کلام از یه بزرگوار

    خنده امو کنترل کردمو با یه چشم غره نگاهمو ازشون گرفتم.سارا اومد رو به روم و گفت :

    - آره اینی که تو می گی هم هست ، ولی لامصب هدف همه پسرای همسن همین چیزای مزخرفه. الان سه روزه دارم بایه مرد سی ساله که دکتره حرف می زنم. به موقع شوخی می کنه و به موقع سر به سرم می ذاره.

    ابروهامو انداختم بالا . توقع داشتم بگه که دکتره باهاش از مشکلات زندگیش حرف می زنه .. اما آدما باهم فرق دارن. اصلا شایدم اون شخص یه دختر باشه که خودشو یه مرد سی ساله جا زده. به هر حال گفتم :

    - آره سارا . یه جورایی تو درست می گی . واسه آدمایی که قصدشون فقط حرف زدنه غیر از هدفه طرف مقابل چیز دیگه ای مهم نیست.

    سارا – الان تو ام با پسرا حرف می زنی ولی بی منظور . درسته؟

    مردک چشمامو یه دور چرخوندم و سعی کردم مطمئن حرف بزنم :

    - آره

    یه همکلاسی دیگه ام با تعجب گفت :

    - یعنی تا به حال مزاحمت یا در خواستی نبوده؟ خودتم تا به حال نخواستی؟

    نمی دونستم باید چی بگم. نمی خواستم دروغ بگم. پس در جواب سوال آخرش گفتم :

    - نه . هیچ وقت نخواستم

    تحسین آمیز نگاهم کرد :

    - آفرین . بریم بچه ها الان ساندویچا تموم می شه

    زهرا – آره دیگه از شورای مدرسه انتظار دیگه ای نمی ره

    برگشتمو با حرص و خنده نگاهش کردم. عادتش مسخره کردنم بود. زهرا ، دوست نزدیکم بود .اومد کنارم :

    - نسترن ، تو مجازی هستی؟

    همیشه این توجه و دور بودنش از اینترنت رو دوست داشتم. سرمو با خنده به چپو راست تکون دادم. گفت :

    - یعنی چت نمی کنی؟

    سرمو محکم تکون دادم :

    - چت می کنم. ولی تویه سایت. یادته تا پارسال داشتم رمان می نوشتم؟

    - آره یادمه. خب؟

    کتابارو تو کیف جا می دادم و حرف می زدم :

    - دارم وارد سایت می کنمش. اونجا جای گفتگو داره. چت می کنیم.

    بهم نزدیک شد :

    - با پسرا حرف می زنی؟

    از جام بلند شدم و سمت در کلاس رفتم :

    - در حد معمول آره.. خوب نیست دختر خودشو از حرف زدن معمولی با پسرا منع کنه. این کار جرم نیست. ولی حرف زدن با پسر با یه نیت دیگه جرمه.

    خیالش راحت شد و خندید :

    - آفرین. حالا بریم حیاط.. البته اگه خانم پرورشی ( از گفتن فامیلی اصلی معذورم ! ) نبیندت و کارت نداشته باشه.

    خندیدم . بلاخره خانم رضایت داد.. باهام حرف می زد ولی معلوم بود هنوزم ذهنش سمت چت و حرف زدن با آدمای غریبه اس.

    داشتیم بر می گشتیم به کلاس. زهرا گفت :

    - چه عجب با شورای مدرسه کاری نداشتن.. شانس آوردیم بالاخره تورو بهمون قرض دادنا

    خندیدم و خواستم بزنم پشتش ولی پشیمون شدم. چون اگه می زدم سه تا می خوردم. زورم بهش نمی رسید و قبلا طعم لذیذ کتکاش رو چشیده بودم. پس به گفتن همین جمله
    اکتفا کردم :

    - مسخره نکن زهرا . یه بار بزار بدون مسخره بازی حرف بزنیم

    اومد جلوم و همون طور که نگاهش به من بود دنده عقب راه می رفت :

    - مگه می شه گل سرسبد مدرسه رو مسخره کرد؟ من غلط بکنم

    دستشو آورد بالا و بین انگشت اشاره و شصتشو گاز گرفت. خندیدم. دو سال پیش خانم پرورشی یه بار بهم گفت گل سرسبد. با امسال سال سومی می شد که با همین دو کلمه مسخره ام می کرد و می خندیدیم.

    زهرا – نسترن .. تو که با پسرا حرف می زنی. تا حالا عاشق شدی؟

    سال قبلم همین سوالو پرسید و من سریع گفتم" نه "ولی الان .. سرمو بالا گرفتم که نگاهش کنم که دیدم خورد به یه دختر سال پایینی. دختره عصبانی شد و چپ چپ نگاهش کرد.قبل این که دعوا بشه یا ناراحتی پیش بیاد رفتم جلو :

    - ببخشید حواسمون نبود. معذرت می خواد

    دختره تو اوج عصبانیت آروم شد. جوابمو با یه لبخند نصفه و نیمه داد و رفت.

    زهرا – شدی؟ یا اینکه فکرت بره سمت یکیشون که نتونی درس بخونی . همین چیزایی که خانم مشاور می گفت دیگه

    ساکت بودم. این اولین بار بود که داشتم فکر می کردم. وقتی دیدم نگاهاش داره مشکوک می شه گفتم :

    - نه نشدم. ولی امکان داره بشم

    - آها . بیا بریم تو کلاس گل سرسبد

    خندم نگرفت. رفتیم تو کلاس و در و بستم.

    ************************

    توی راه برگشت از مدرسه ، از هاوژین ( دوست کردستانیم ) پرسیدم :

    - هنوز نتونستی رضا رو فراموش کنی؟

    خندید :

    - هرشب بهش فکر می کنم

    - حتی با این که دیگه نمایشگاه ماشین باباش سر راهمون نیست و نمی بینیشم فراموشش نمی کنی؟

    - اون دوست داداشمه. چه بخوام چه نخوام حتی تو کوچه خونمون می بینمش

    خواستم بازم سوال بپرسم ولی حرفامون با صحبت های بهناز و فاطمه قاطی می شد و مخصوصا با سر و صدای وحشیانه پسرای پشتمون صدا به صدا نمی رسید.دستشو گرفتمو کشیدمش جلوتر . حالا ما اول بودیم و بقیه پشت سر ما. سرعتمو زیاد کردم و هاوژینو کشیدم جلوتر .پرسیدم :

    - برات سخت نیست که رضا هیچی از حس تو نمی دونه ولی تو همش به فکرشی؟

    - این عشقه.. مهم نیست که اون منو نخواد. مهم اینه که من با این که می دونم بهش نمی رسم ولی بازم فراموشش نمی کنم

    - اصلا می خوای فراموشش کنی؟

    - نه . دوست ندارم از یادم بره

    آه بلندی کشیدم. داشتم فکر می کردم که کلمه هارو چه جوری کنار هم بچینم و بهش بگم که صدای بهناز منو از جا پروند :

    - نسترن؟

    برگشتیمو پشت رو نگاه کردیم. خیلی ازمون دور شده بودن. ایستادیم تا بهمون رسیدن. پشت سرشون پسرای سیگار به دست هم می اومد. بس که سرعت بهناز و فاطمه لاک پشتی بود ، پشت سری هاشون جلو زدنو به ما رسیدن. زیر لب چیزایی پچ پچ می کردن که من کنجکاویمو سرکوب کردم و به حرفاشون توجه نکردم. کم کم داشت عقم می گرفت .. ازمون جلو زدن. یکیشون که سوییشرت مشکی براق داشت.. زیر پل هوایی ایستاده بود و خیلی ضایع با دوستاش در مورد ما حرف می زد و نگاه های سنگین می انداخت. دلم می خواست چشماشو از کاسه در بیارم. خل و چل ! اخم کردم و به راهمون ادامه دادیم. رسیده بودیم سر کوچه ما که فاطمه گفت :

    - حواست بود چند بار اسمتو صدا کردن؟

    حالم بهم خورد. دهنمو باز کردمو خواستم بگم "غلط کردن اون بی خواهر و مادرای کثیف "که یادم اومد نباید فحش بدم. فحش دادن کار خوبی نیست. آروم گفتم :

    - بذار هر کاری می خوان بکنن . مهم اینه که هیچ غلطی نمی تونن بکنن.

    خندید و خداحافظی کردیم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    *********************

    درسام که تموم شد رفتم پشت لپ تاپ . خواستم مثل ندید بدید ها اول نرم تو صفحه پیام هامون و بهش سلام کنم. پس رفتم تو چت باکس و دیدم تو چت داره با بقیه حرف می زنه. کنجکاو شدم بدونم با بقیه چه جوری حرف می زنه.. واسه همین بی حرکت نشستم و چت هاشو خوندم. وقتی رضایتم جلب شد . رفتم تو صفحه پیام ها و نوشتم :

    - خخخ چه عجب رفتی چت! راستی سلام

    - سلام خوبی ؟ آره ، گفتم سر به سر بچه ها بذارم

    سر به سر بذاره؟ اون تو که همه دخترن . پس سر به سر کی؟ فکرمو درگیرش نکردم و نوشتم :

    - ممنون خوبم . خب موفق بودی؟

    سلمان - آره ، یه دو سه تا تیکه به این ( ... اسمش رو نمیارم. با عرض پوزش عزیزان ) انداختم . حال می ده اذیتشون می کنی

    تیکه به (... )؟ چجور تیکه ای؟ با چه نیتی؟ مگه خیابونه که می گـه تیکه؟ کلا تیکه انداختن پسر به دختر یه معنی رو میده. "بیخیال نسترن . مگه تو قبول کردی که غیر از دوستیه عادی دوستیه دیگه ای داشته باشین؟" زیر لب گفتم "نه" . "پس اشتباه می کنی که حتی فکرت سمت حسادت بره " . اسم این حسادت نیست. اون در صورتیه که منم دلم بخواد بهم تیکه بندازه . مگه مریضم بخوام یه پسر بهم تیکه بندازه؟ نه مریض نیستم و سالمم. پس این حالات یعنی چی؟ هر چی بود سرکوبش کردم و خودمو زدم به اون راه. خواستم یکم از حسی که من پیدا کردمو اونم بچشه . نوشتم :

    - نچ نچ نچ . حتما باید دخترا رو اذیت کرد؟ آها البته کیفم داره .. منم از اذیت کردن پسرا خوشم میاد

    فرستادم و مشتاقانه منتظر جوابش شدم.اما مدت انتظارم طولانی شد. رفتم تو چت . یه پسر شمالی اومده بود و در مورد انجمن سوال می پرسید ، جوابشو دادم. اونم متوجه شد من شمالی ام. کمی با هم حرف زدیم و خندیدیم که دیدم سلمان جواب داد :

    - شما با پسرا رسمی حرف می زنی ، نبینم گرم گرفتی

    لبخند پیروزمندانه ای زدم. هم غیرتش و هم این حس تلافی برام شیرین بود. حالا جای شکر داشت که حرفش منطقی و معقول بود. رسمی حرف زدن عادت من بود . خیلی مردهای دیگه حتی حرف زدن با مردهای دیگه رو ممنوع می کنن. که اصلا قبول ندارم. ذوق کردم و نوشتم :

    - من حد خودمو همیشه نگه می دارم تا بهم بی احترامی نشه و برای طرف مقابلم حد می ذارم .الان داشتم تو چت با یه آقای شمالی حرف می زدم. رسمی حرف زدم ولی لحنم دوستانه بود.به نظر خودم مشکلی نداره ولی ازت می خوام هروقت هستم بیای چت تا روابطمو با بچه ها ببینی. تا بهت ثابت بشه من مثل ازون دخترا نیستم که تا یه پسر میاد بهش آویزون بشمو داداش داداش کنم


    - من به پاکیت ایمان دارم ، من منظورم اینه طرف فکر بد نکنه و سریع نیاد پی وی ، چون اگه ببینم داره پررو می شه شر می شم واسش .من هر حرفی که می زنم ، اسمشور نزار شکاکی


    وای الان ذوق و خوشحالیم می زنه بالا و می ره آسمون. شر؟ نیشم باز شد. ولی بازم حسمو نگفتم. خیلی جدی نوشتم:

    - نه نگفتم شکاکی ولی زیاد حساسی .تا به حال کسی برای مزاحمت پی وی نیومده.

    زیاد حساس نبود ولی بلاخره باید یه چیزی می گفتم دیگه . خدا منو ببخشه. بعدا از خودش معذرت می خوام.پیام داد :

    - راستی نسترن یه چیز باحال ، من می خوام به یکی گیر بدم تو چت توام پشتم دربیا ، اذیتشون کنیم خخ حال می ده خیلی

    پس هر دو شیطونیم. با خنده نوشتم :

    - خخ آره هستم. به کی ؟

    خیلی کنجکاو بودم به کی می خواد گیر بده که بخندیم. همین که پیام داد بازش کردم :

    - می خوام این ( ... ) رو اذیت کنم ، یکم خودشو می گیره ، می خوام کاری کنم خودشو نگیره خخ

    بازم ( ... ) و دوباره همون حس .خواستم به یه دلیل کاری کنم این کارو انجام نده .واسه همین بدون فکر تند تند نوشتم :

    - اوا ( ... ) که خیلی خوبه . کی خودشو گرفت بیچاره؟ ( ... ) کلا با همه پسرا اینجوریه اخلاقش سنگینه. من تو اذیت کردن دخترا کمکت نمی کنم شرمنده .دخترا هم جنس خودمن منم همیشه پشتشونم

    شاد و راضی از اینکه بحث اذیت کردن دخترا تموم شده رفتم تو چت . بلاخره پیامشو دیدم :


    - پشت من باشی مهمتره یا بقیه ؟ فقط جواب این سوالمو بده ، نپیچون


    اخم کردم. من کی پیچوندم که الان بپیچونم؟ مگه پیچوندنیه؟تازه مگه سلمان شوهرمه که همیشه و در هر حال پشتش باشم؟ منم گارد گرفتم :

    - الان بحث شوخیه .معلومه که طرفدار حقم .مثلا اگه (...) یا (...) رو اذیت می کردی یه چیزی چون می دونم جنبه دارن و خودمم باهاشون راحتم ولی ( ... ) نه. خیلی از دخترای دیگه این جام نه .من همیشه طرفدار حقم .. تو همسرم نیستی که همیشه پشتت در بیام و هرچی بگی جلوی بقیه تایید کنم .می دونم کار درست برای یه زوج موفق چیه …ولی ما زوج نیستیم

    اسم دوتا از دخترای باحال و شیطون رو آوردم که به حسودیم شک نکنه . در واقع منظورم از "خیلی از دخترای این جا" هیچ کدومشون بود. رفتم تو صفحه اصلی و منتظر جوابش شدم. اما پیامی در کار نبود. پنج دقیقه گذشت. خسته شدم و برگشتم تو چت. حوصله چیزیو نداشتم. حتی انرژی بدم بقیه رو ناراحت کرد. گفتم تا حالشونو بدتر نکردم بیام بیرون. آخه من که حقیقتو گفتم. چرا ناراحته؟ این نظر منه.. اصلا چرا الان جواب نمی ده؟ می خواد من بدونم که ناراحته؟ مگه مرد قهر می کنه؟ آه خدا .. کمکم کن.

    سرمو به کارای دیگه ام گرم کردمو دوباره برگشتم انجمن . خبری ازش نبود. رفتم پیامی که فرستادمو خوندم. نه ... چیز بدی نگفتم. حداقل چیزی نگفته بودم که باعث شه دوساعت جواب نده. اعصابم خورد بود. نفس عمیق کشیدم اما راه گلوم بسته بود و نمی تونستم درست نفس بکشم. نفس های کوتاه و نصفه نیمه می کشیدم. کمی که آروم شدم درست و حسابی به مسئله نگاه کردم. این راه درست حل مسائل بود. دیدم مقصر منم. با همه عجیبیش من مقصر بودم. سلمان آدم ناراحتیه و الان از هرچیزی که انتظار شنیدنشو نداره ناراحت می شه . مقصر منم که اینو گفتم. الان کجاست و داره چیکار می کنه؟ حالش چطوره؟ من فقط می خواستم خوبش کنم اما انگار بدترش کردم. آخه چرا ناراحت شد؟ چرا همه از کسی که مهربونه انتظار عصبی شدنو ندارن.. منم حق حسادت دارم. همین چند روز پیش با یه دختره حرف می زدم. مشکلاشو باهم حل می کردیم.. وقتی باهاش برخورد کردم ازم ناراحت شد و قهر کرد. چرا همه توقع دارن فقط مهربون و خوش اخلاق باشیو حرفای شیرین بزنی؟ منم آدمم .. حق بد بودنو دارم. منم مغرورم. چرا ازم انتظار دارن چون مهربونم برای عذرخواهی پیش قدم شم؟ پس چرا الان از خودم می خوام که برم تو صفحه پیام ها و از سلمان معذرت بخوام؟ سرم سنگینو سنگین تر می شد.مامان همیشه می گفت دلیل سرگیجه اینه که بین دوراهی موندی و نمی تونی تصمیم بگیری. برای بار آخر رفتم تو صفحه اصلی تا ببینم پیامی در کار هست یا نه که علامت یه پیام خصوصی رو بالای صفحه دیدم. بی اراده لبخند زدم و با ذوق رفتم روش ولی سلمان نبود. علی بود. یعنی چیکارم داره؟ رفتم توش . علی همسن خودم بود ، که مثل بقیه بچه های این جا به دروغ بهش گفته بودم هجده سالمه . دوباره یاد این دروغم آتیشم زد. ناراحتیم بیشتر شد. خیلی بیشتر .. زمانی که این جا عضو شدم که رمانمو بذارم نمی دونستم این جا آدما باهم می تونن حرف بزنن و حتی دوستای خوبی برای هم باشن. برای این که تعداد خواننده های رمانم بره بالا سنمو دروغ گفتم و هنوزم به خاطرش پشیمونم. من یه دروغگوام.. یه پَستم که جرئت گفتن حقیقتو نداره . به خودم اومدم .. به زور نفس عمیقی کشیدم و پیامشو خوندم :

    - سلام آبجی . خوبی؟ من پیام نمی دم تو ام نباید خبری بگیری؟

    مثل همیشه آبجی گفتنش بهم انرژی داد اما انرژی ای که زودگذر بود. نوشتم :

    - سلام . ببخشید فکرم جای دیگه اس . درس ها زیاد شده. تو چطوری؟ هعی خدا

    علی – چیه؟ الان هی تو برای چی بود؟

    علی که از چیزی خبر نداشت. قرارم نبود هیچ وقت خبردار بشه .. با اینکه مشکلامو هیچ وقت به کسی نمی گفتم ، این دفعه دوست داشتم با یه نفر حرف بزنم. قبلا علی خودش خواسته بود برای جبران منم بهش مشکلامو بگم. نوشتم:

    - حالم خوب نیست

    علی - چرا چی شده نسترن؟

    - دلم گرفته .با یه نفر داشتم حرف می زدم .. درواقع چت می کردیم .چرا آدما یا فقط و فقط خوبی های یه نفرو می بینن یا فقط و فقط بدی هاشو؟ انگار کسی که مهربونه حق مغرور بودنو نداره یا کسی که دمدمی مزاجه و به کسی اعتمادی نداره اصلا نباید خوبی کنه. این خیلی ذهنمو مشغول کرده. این که تا وقتی خوبی ازت انتظار بدی ندارن و تا حرفی می زنن .و می خوای از خودت دفاع کنی می شی بدترین آدم جهان

    حالم بدتر شد. انگار داغ دلم تازه شد. موضوع فقط مشکلم با سلمان نبود. همه اون حرفایی که باید می زدم ولی هیچ وقت به خاطر رعایت ادب و ناراحت نکردن دیگران نزدم تو دلم مونده بود و تبدیل به غمباد شده بود. چون سلمان برام مهم بود باعث شد ناراحت تر از همیشه باشم و نتونم مثل هروقت دیگه دردامو فراموش کنم.

    علی - نسترن.کسی بهت چیزی گفته؟ تو همین جا؟ ببین مردم خیلی زر مفت می زنن ؛ تو همونطوری که هستی زندگی کن برا خودت...سعی کن زندگی خودتو خودت بسازی نه با حرف مردم...تو دختر خوبی هستی و کسی که خوبه به نظرم حق بد بودنم داره..ببین من خودم این حسو کشیدم.من تا کلاس هفتم بچه ها بهم می گفتن مثبت.خیلی بدم می اومد.نه از کلمه مثبتش.از این که محلم نمی دن.از اون بی محلیحاشون.حالا نمی گم بد بودن خوبه .منم زیاد بچه خوبی نیستم نمی دونم جرا بهم می گفتن..نسترن فکر می کنی برا چی اسمم رو گذاشتم بدبوی؟چون بد شدم یه دفعه..چون دلم خواست بد بشم...ولی وقتی بد شدم دیدم هیچی توش نیست.اقا بزار همه فکر کنن مثبتی چه عیبی داره ؟ البته دردش خیلی می مونه ولی می فهمی چیزی نمی شه..من بدبوی هستم و افتخار می کنم که بدبوی هستم.نسترن تو خودت زندگیتو می سازی.شاید حرفام ربطی به حرفت نداشت ولی اینو خوب می دونم زجر می کشی.هرطوری دوست داشتی هر جا چت کن کسی هم نمی تونه هیچ گهی بخوره . ببخشید تو حرفام فحش به کار رفت

    از حرفاش خندم گرفت. یهو سبک شدم. اگه علی می دونست سلمان چقدر برام مهمه هیچ وقت این جوری حرف نمی زد. همین حرفاش منو به خنده انداخته بود. علی الان فکر می کرد من از یه دختر ناراحتم. گرچه همیشه بهش بابت حرفای زشت تذکر می دادم ولی نمی دونم چرا این بار خوشم اومده بود. نوشتم :

    - ممنونم... واقعا ممنونم .حرفات خیلی به دردم ربط داشت .دستت درد نکنه فحشات دلمو خنک کرد .خیلی ازین فحشا تو دلم بود که نمیتونستم بگم. شرمم می اومد .حرفات بس که مرهم زخمم بود بغضم گرفتو الان دارم قورتش می دم که گریم نگیره.. ممنون. اونام غلط اضافی می کردن همچین چیزی بهت گفتن .تو خیلی ام باحالی .خودشون مثبتن بی ریختا
    آخیش حالم داره بهتر می شه .بی کله های بی سروته . بدجنسای تباه و لعنتی که فکر می کنن فقط خودشون حق راحت زندگی کردنو دارن .یه روزی متوجه اشتباه بزرگشون می شن. زمانی که گند زدن تو زندگیشون ولی دعا می کنم براشون که بتونن گندو جمع کنن. آهای آدمای خودخواهی که جز احساس و خواسته خودتون چیزی براتون مهم نیستو آدمای ساده ای مثل منو به بازی می گیرین. غلط می کنین با عمه اتون .. فکر کردین ضعیف گیر آوردین؟ وای خدا چقدر سبک شدم. ممنون علی .فرشته نجاتم شدی .. فکر کنم بهترین راه حل همین فحش دادنو راحت حرف زدن بود . جالا حس می کنم می تونم بخندم . خیلی وقت بود فحش نداده بودم. دلم خنک شده.بازم مرسی .خیلی بهم اعتماد به نفس دادی. کم کم داشتم نابود می شدم .جبران می کنم

    فحش دادن واقعا برام دارو بود که علی زحمت تجویزشو کشید. نفس عمیقی کشیدم و با صدا دادمش بیرون. حالا دلم خیلی برای سلمان تنگ شده بود و نگرانش بودم ولی نمی دونستم بهش پیام بدم یا نه .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - خخ .ماشالله .ایول خخ فکر نمی کردم موثر باشم . واقعا خب غلط می کنن .کی بهت چیزی گفته؟می شه اسمشو بگی پدرشو در بیارم؟قول می دم درگیر نشم فقط می خوام بشناسم اونی که آبجیمو ناراحت کرده . نسترن اگه این طوری دوباره دلت گرفت خوشحال می شم بتونم کاری کنما خخ .پس بگو هر چی شد.. اگرم می خواستی به یکی فحش بدی که خودتو خالی کنی هستم .قول می دم جوابی ندم بهشون..خخ اعتماد به نفس چی اخه؟عمه رو خوب اومدیا

    وای .. شکممو گرفتمو خندیدم اما یهو ساکت شدم. من داشتم می خندیدم ولی سلمان چی؟ چند تا "خ" الکی گذاشتم و نوشتم:

    - خخ نه بابا مرسی .خودم از پسش بر میام .ولی انگار هم اون از دست من ناراحته هم من از دست اون . چون چیزی نگفته .منم غرورم اجازه نمی ده حتی واسه تخلیه ناراحتیم برم بهش پیام بدم . به خودم میگم بذار ناراحت باشه .. ولی خب دلم نمیاد. در مورد فحشا نفهمیدم چی گفتم فقط هرچی به ذهنم اومد نوشتم. پدر صفحه کیبوردو در آوردم خخ .به درک .عمم واسم می خره. اعتماد به نفس دادی دیگه .چون هرچی اعتماد به نفس داشتم و از دست داده بودم. واسه همین احساس پوچی و بی ارزشی می کردم .ولی تو کمکم کردی

    - خخ دختره؟تو انجمن؟یه جمله هست که می گـه:یه روزی مهربونیت کار دستت می ده. و می گـه: آدم ها قدر کسایی که خوب هستن رو نمی دونن...به لحظه این که از دستشون بدن جاشون خالی می مونه . قدرتو نمی دونه..نمردیمو منجی یه نفرم شدیم . دیونه ای دیگه خخ به داش علیت رفتی

    نه . قدرمو می دونه .. چون اونی نیست که علی بهش فکر می کنه. علی حتی نمی دونه سلمان چقدر واسم مهمه .نوشتم:

    - خخ منم به دیوونه خونه خودت اضافه کردی .راستی یه سوال .می خواستم بدونم اگه جای من بودی می رفتیو بهش پیام می دادی تا هم بهش بگی حالت خوب نیست.. هم این که اون که کلی مشکل داره ازت ناراحت نباشه .یا این که نمی رفتی چون به غرورت بر می خوره؟

    علی - من نمی دونم مشکلش چیه.برات مهم هست یا نیست.اینارو نمی دونم .من اگه کسی برام مهم باشه غرورمو زیر پام می ذارم..نمی دونم دعواتون سره چی بود .خودت بهتر می تونی تصمیم بگیری

    آه کشیدم..الان من چیکار کنم؟ رفتم تو صفحه اصلی. یه پیام خصوصی داشتم. با فکر اینکه علی پیام داده رفتم طرفش و با دیدن اسمش سه متر از جام پریدم. از خوشحالی بغضم گرفت. بازش کردم.

    سلمان – باشه

    همین؟ جواب من همینه؟ من که می دونم سلمان الان ناراحته ولی اون می دونه من حالم چجوریه؟ چقدر حرفارو بریزم تو دلم؟ نوشتم:

    - مشکل از منه با اون غرور لعنتیم و قلب و احساسات مسخره ام.که باهم جور در نمیان و همین ناهماهنگیشون از درون داغونم می کنه .این که دلم می خواد باهاتون حرف بزنم تا خوب بشین و احساس گـ ـناه نکنم و دلم می خواد بخندونمتون تا ازین سردرگمی و سرگیجه و سخت نفس کشیدن در بیام و یا این که اون روی سردو مغرور و خشکم ناهماهنگه و همش می گـه ،.آدما قدر مهر زیاد و کاری که داری براشون انجام می دیو نمی دونن و فقط خودشونو می بینن . فکر نکنین من الان خیلی خوبم و مثل همیشه می خندم .ذاتم اینه که دوست ندارم دشمنم فکر کنه پیروز شده . ولی یکی نیست به منه احمق بگه .کسی که می خوای بهش کمک کنی تا مشکلاتشو کنار بزنه دشمن نیست . من یه دختر ساده و احمقم که فکر کردم شما واقعا به کمکم احتیاج دارین و فقط می خواین حالتون خوب بشه . واسه همین عین منگولا بهتون جواب دادم و تو تمام حرفام تمام سعیمو کردم ناراحت نشین
    به خاطر شمایی که حتی احساساتم براتون مهم نبود بحثایی که حس می کردم به دردم می خوره ولی چون شمارو ناراحت می کرد تموم و عوض کردم.منت نمی ذارم. خدامنو بکشه. بزنه تو کمرم اگه منت بذارم. مقصر اصلا شما نبودین . مقصر منو احمقیمیم که حرفای شمارو قبول کردیم .من بهتون گفتم فقط باهاتون دوستم اون وقت می گین روت غیرت دارم و پشتم باش.مگه من همسرتونم؟ یا اصلا مگه قبول کردم؟ بابا من هنوز بچه ام و یکی از اشتباهام محبت و کمک به کسی بود که نمی شناختمش و با خودم فکر نکردم .این رابـ ـطه ای که من اسمشو فقط یه دوستی ساده می ذارم، توش ازم انتظارات بیشتر ازین داشته باشن . انتظار این که حرفو بزنن و گوش کنیو دم نکشی چرا؟ چون طرف مقابلت ناراحت می شه
    و بازم تمام خاک عالم به سره من .چون هنوزم دارم فکر می کنم ممکنه به خاطر این حرفام ناراحت بشین . لعنت به این همه محبت و مهربونی که تو دله منه و این غروری که باعث بغضم شده . لطفا خودتونو ناراحت نکنین.. بهتون گفتم که فقط باهاتون حرف می زنم و بعدش همه چیو به خدا می سپرم . خودتون هرچی دوست داشتین برداشت کردین . تمام حرفایی که زدم واسه این بود که شما منو بشناسین و خودتون متوجه بشین من به درد رفتن تو دل شما نمی خورم . در ضمن .. بدونین که ازتون ناراحتم ولی بابت همه درس هایی که بهم دادین ممنونم

    اشکام همینطور می ریختن. از حرفام هم پشیمون بودمو هم نبودم. مثل بچه های لجباز لج کردمو رسمی حرف زدم.اگه ناراحتش کنم چی؟ اگه بدتر بشه چی؟ کنترلی روی اشکام نداشتم. من یه احمقم. چرا این کارو کردم؟ من حق زدن این حرفارو داشتم ولی نداشتم. آه نمی تونم با خودم کنار بیام. جواب داد :

    - تمام اینایی که گفتی ، خدا نکنه .تو اینطوری نیستی ، تو غرورت نمی ذاره که به من فکر کنی نه دلت .درسته من واسه کمک سراغت اومدم ، ولی اینو بدون نسترن همون طوری که گفتم خدا یهویی مهر تو رو به دلم انداخت .احساساتت واسم خیلی مهمه ، ولی این تویی که اهمیت کمی به احساسات نمی دی و بعضی وقتا یه چیزایی می گی که شاید ازشون چیزی ندونی ولی منو خیلی ناراحت می کنه.می تونی فکر کنی من ازون پسرام ، می تونی فکر کنی یه پسر آشغالم ، می تونی با خودت فکر کنی مگه می شه این آدم منو بخواد ، می تونی با خودت فکر کنی ...ولی من بدون غرور ، با صداقت ، با درستی ، با معرفت ، با مرام ، با شخصیت ، با احترام باهات حرف زدم و همین طورم هست همیشه .تو رمانا و داستانا در مورد عشق دختر پسر نوشته که این دو تا حداقل دو ماه با هم آشنان بعد مهرشون به دل هم میفته ، اما اینطوری نیست ، زندگیتو مث رمان یا داستان نکن ، کافیه به خدا توکل کنی و به حرفم که م یگم مهرت یهو به دلم افتاده توجه کنی ، باور کن من اینطور پسر بدی که نشون می دم نیستم ، این شبا که باهات حرف می زدم جزء بهترین شبای عمرم و زندگیم بود تو احمق نیستی ، من احمقم که حرف دلمو خیلی صادقانه و زود زدم .می تونستم بذارم وابستم بشی به راحتی ، ولی به این فکر کن که یه پسر غرورشو گذاشته کنار و باهات صادقانه و بدون غرور حرف زده .بازم می گم ، مث رمانا زندگی نکن.به این فکر کن که با مردی زندگی کنی که غرورشو واست بذاره کنار ، صادق باشه باهات ، مث کوه پشتت باشه ، حرف دلشو راحت بزنه ، بهت توجه کنه ، بهت زندگی خوبو تقدیم کنه و ...زندگی خوب به این می گن

    حرفاش آرومم کرد و تعریفش از یه زندگی خوب و حال بدش بیشتر منو به گریه وا داشت. دلم می خواست ازش معذرت بخوام. بگم سلمان منو ببخش بابت همه چیز ولی غرورم اجازه نداد و چیز دیگه ای نوشت :

    - داری واسم تصمیم می گیری ؟داری می گی که خوبی و مناسب؟پس چرا من توجهی ندیدم؟ چرا حس بی ارزشی می کردم؟ چرا شکستم؟جوابش همینه چون من احمقم و ساده دل .. واسه همینه که الان دارم گریه می کنم. و بهت گفتم که دارم گریه می کنم و اصلا به غرورم فکر نکردم... این من نیستم. عوض شدم..همین داره عذابم می ده

    نمی دونم این حرفا حرف دلم بود یا نه. نمی دونم.منتظر عکس العملش شدم.

    سلمان - دستت درد نکنه ، داری می گی از خودم تعریف می کنم ؟خیلی منحرفی ، من کی واست تصمیم گرفتم؟ فکر نکن من بهت اهمیت نمی دم و بی ارزشی پیشم ، به جز خانوادت شاید تنها کسی که خیلی بهت اهمیت می ده و باارزشی واسش منم

    بازم نفس راحتی کشیدم. خدایا ممنون که دارم خوب می شم. ولی خدایا .. کاری کن اونقدر حالم خوب بشه که حال سلمانو خوب کنم. ناراحتش کردم. اون داره کاری می کنه که من عوض شم و غرورمو بذارم کنار. مگه خودم قبلا همینو نمی خواستم؟ من می خواستم غرورم از بین بره. کم کم داره می ره و این خودمم که دارم مقاومت می کنم.اگه میگه واسش مهمم پس چرا دیر جواب داد؟با دستمال کاغذی اشکامو پاک کردم. نوشتم:

    - اگه اینجوری بود پس چرا اذیتم کردی؟چون می دونستم ناراحتی .. حالم بد بود .. خیلی بد . اگه می گی غرورتو کنار گذاشتی پس چرا طول کشید جواب بدی تا من هزار فکرو خیال نکنم؟ می دونی چقدر با خودم کلنجار رفتم که بیام ازت بپرسم حالت خوبه یا نه؟ آخرش غرورم بهم غالب شد. می دونی چرا؟ چون فکر می کردم اونی که نشون می دی نیستی ..نمی تونستم درستو حسابی نفس بکشم. خنده هام الکی بود . فقط به خاطر ناراحت کردن کسی که دوروزه شناختمش؟ دخترایی تو زندگیم هستن که تا همین اندازه دوسشون دارم ولی به خاطر هیچکدومشون گریه نکردم..وای من دارم چی می گم؟ دارم از گریه کردنم برای یه پسر حرف می زنم

    سلمان - من وقتی ناراحت می شم دیگه زبونم بند میاد ، دستام از کار می افتن ، تو دلم احساس می کنم شیشه شکسته. اینا رو بدون واسه همیشه ، تو قلبمو شکستی با اون حرفت. نسترن جان سلمان گریه نکن باشه ؟ منم گریه می کنما . گریه نکن ، جونمو قسمت دادم

    تو دلم هزار بار ازش معذرت خواستم. ببخشید سلمان. من نمی دونستم وقتی ناراحتی کاری نمی کنی. پس تو به سکوت و آرامش نیاز داری تا خوب بشی. منو ببخش .. ببخش که گریه ام بند نمیاد. دست خودم نیست .. وقتی جونتو قسم دادی از این که نتونستم جلوی گریه امو بگیرم حالم بدتر شد. از گریه به نفس نفس افتاده بود. سلمان چرا جون خودتو قسم دادی؟ببخشید که ناخواسته قلبتو شکستم. چرا غرورم ولم نمی کنه؟ نوشتم :

    - مگه من همسرتم که همه جا پشتت باشم؟ اگه همسر و شوهرم بودی آره..تاییدت می کردم و پشتت می ایستادم ولی نیستی .تو دوستی هستی که برام عزیز و مهمه .و به خاطر حرفام یه دلیل دیگه ام دارم .. تو ازم می خوای کمکت کنم که یه دختر همسن خودمو اذیت کنی و بخندی؟واقعا از یه دختر حسود همچین چیزی خواستی؟؟هیچوقت دوست نداشتم این دلیل مسخره امو واسه رد کردن حرفت بگم ولی چون گفتی قلبت شکست بهت گفتم که آره من حسودم .( ... ) رو خیلی دوست دارم ولی به همه دخترا تو این مسئله حسودی می کنم .گریه نمی کنم.. باشه فقط قسمم نده

    سلمان - باز که همین حرفو زدی ، نسترن بسه ، می تونی منو بزاری کنار از زندگیت اما مطمئن باش یه روزی بابت این جواب دادنات و دل شکستنات پشیمون می شی. هیچ پسری احساساستشو به یه دختر بروز نمیده ، اما من بروز دادم .الانم دارم تاوان همینو پس می دم

    تاوان؟ من از همین می ترسیدم. می ترسیدم پشیمون بشه. از صداقت و شجاعتش پشیمون بشه. من از همینا خوشم اومده بود.نوشتم:

    - مگه چیکارت کردم سلمان؟بهت گفتم احساستو برای خودت نگه دار؟برم بمیرم اگه تو همچین چیزی از حرفم برداشت کردی

    سلمان – باشه .منم برم بمیرم دیگه

    نه خدا . تند تند حرف دلمو نوشتم :

    - خدانکنه .. خدانکنه چرا اینو می گی؟می خوای از گریه بمیرم؟همون قدر که تو از حرفای من عذاب می کشی من از حرفای تو خرد می شم . اگه مامانت بفهمه حال پسرشو خراب تر ازینی که هست کردم جوابشو چی بدم؟ اگه نفرینم کنه حقمه .زود قضاوت کردی سلمان .الان دل منم از تو شکست. این اولین باره که یکی که دوسش دارم دلمو شکونده .. نمی تونم بگم بدی . نه بد نیستی .بد منم .. من خیلی بدم

    دستمال کاغذی دیگه کاملا خیس شده بود. خداروشکر تو تاریکیه هال خونه نشسته بودم و کسی منو نمی دید. خواهرجونم که سرش به کارش گرم بود. از آستین لباسم استفاده کردم و گونه ها و چشم هامو خشک کردم. بالاخره پیام داد. با هیجان رفتم سمتش:

    سلمان - تو که می گی منو دوس داری و بهم اهمیت می دی ، چرا کاری می کنی آرزوی مرگمو بکنم ؟ چرا هیچوقت بهم امید ندادی که ما می تونیم مال هم باشیم ؟ همش گفتی "دوست ساده" . اگه واقعا منو می خوای پس غرورتو بزار کنار ، یه بسم الله بگو و بزار دوران خوبی رو با هم شروع کنیم

    نمی تونستم قبول کنم که دارم از روی غرور اینارو می گم.چون نصفش حرف دلم بود. من فقط توجه می خواستم. بینیمو بالا کشیدم و با فیس فیس نوشتم :

    - این ربطی به غرور نـــــــــــــــــداره . من با خودم نمی تونم کنار بیام .. درک نمی کنم که به یه نفر امید ازدواج بدم در صورتی که حتی فکرشم تو سرم نیست. حتی نمی تونم خودمو با داشتن my friend تصور کنم چه برسه به تصور کردن کسی که به ازدواج فکر می کنه . واسه همینه که می گم بچه ام.. الان که دارم اینارو می گم می ترسم بازم ناراحت بشی .ولی دیگه چیکار کنم؟؟؟ بهت می گم عجولی .. الان فقط دو روز گذشته و من دوست دارم به تو به عنوان یه دوست خیلی صمیمی که دوسش دارم فکر کنم. به عنوان اولین پسری که بهش گفتم دارم به خاطرت گریه می کنم .گفتی صبر می کنی .. زیر حرفت نزن سلمان.. نزن زیر حرفت. امروز حرفامونو از اولش خوندم. گفتی تو زندگیت صبر زیاد کردیو اینم روش.. نگفتی؟ برعکس تو من همه چیو می خونم. هرچی که مربوط به تو باشه می خونم. امضات استاتوست . آهنگ پروفایلت ، آواتارت ، تو هرتایپکی که پست می ذاری می خونم چون دوست دارم درباره ات بدونم. به این می گن توجه و فهمیدن اینکه تو چه جور آدمی هستی .نه این که ازت بپرسم چی دوست داری؟ من این جوری توجهمو نشون می دم سلمان .با فکر کردن به حرفام که آیا ممکنه اذیتت کنن؟ آیا ممکنه حالتو بد کنن؟ آیا ممکنه حرفام نا امیدت کنن؟برای همینه که بهت امید واهی نمی دم. باشه من قبول می کنم که از دوست نزدیک تر باشیم. اومدیمو من قبول کردم .یه سال دیگه اگه بهت بگم من آمادگی و قصد ازدواج ندارم چیکار می کنی؟ حالت بد تر از همیشه می شه و من اصلا اینو دوست ندارم چون من دوستت دارم. عاشقت نیستم. این فقط دوست داشتنه.. فقط همین . از قبل به حرفام فکر کردم که گفتم نمی تونم قبول کنم چون نمی خواستم حالت بدتر ازین بشه .فقط می خوام کمکت کنم نه این که بشم مشکلی رو همه مشکلای دیگه ات .گرچه من الان مشکل تو ام... واسه همینه می گم خنگم. اومدم درستش کنم خراب ترش کردم. من یه احمقم سلمان فقط همین.

    احمقم. اگه غرور داشتم که نمی گفتم احمقم... من قبلا هیچ وقت به خودم فحش نمی دادم. حالا چون از خودم به خاطر ناراحت کردن سلمان عصبانی ام هر چیزی رو به خودم نسبت می دم. جواب داد :

    سلمان - با هم بودن ربطی به سن نداره ، به سن ربطش نده لطفا . دوستم داری ، پس به فکر زندگی باهام باش ، انقدر موج منفی نده ، به جاش مثبت باش . به وفات فکر کن ، به این فکر کن که یه عمر با هم باشیم ، به این فکر نکن که زوده واست و نمی تونی باهام باشی ، اینا ما رو از هم دور می کنه .من گفتم صبورم ، صبر می کنم درسته . ولی تو با حرفت شک می ندازی تو دلم ، از یه طرف می گی بزار زمان بگذره از یه طرف می گی نمی تونم عاشقت باشم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    تو تمام جمله ها و خط ها منتظر یه کلمه بودم. منتظر یه حس تا بدونم براش مهمم یا نه . مگه خودش نمی گـه مرد عمله؟ می خوام عمل رو ببینم تا خیالم راحت بشه. نوشتم:

    - دیدی توجهی بهم نداری؟ هی بهت گفتم .. هی اشاره کردم ولی بازم حرف خودتو زدی. بهت گفتم دارم به خاطرت گریه می کنم و تو اولین پسری هستی که اینو بهش گفتم
    گفتم به دخترایی که می خوای باهاشون بخندی حسودی می کنم.اما بازم حرف خودت رو گفتی.. مثل همیشه فقط تمرکزت رو اینه که ، در مورد آینده مثبت باشیم.. باشه آقا سلمان. باشه. می رم کارای عقب مونده ای رو انجام بدم که تو تمام امروز واسه انجام دادنشون تمرکزی نداشتم. البته هنوزم ندارم ولی اینم یکی ازون باید هاست.

    رفتم تو حالت قهر .. چقدر خوب که چیزی به نام قهر هست تا امتحان کنی و ببینی اونی که دوسش داری نازتو می کشه یا نه. ولی سلمان که کاملا از احساس من خبر نداره. دلمو صابون نزدم. آخرین قطره اشک رو هم پاک کردمو برای خودم الکی پلکی تو سایت گشتم. از خودم عصبانی بودم. به خاطر اینکه مثل گداها درخواست توجه کردم. من همچین دختری بودم؟ مگه بابا بهم کم توجه داره؟ وجدانم حرفای ناراحت کننده تری بهم زد. " نسترن خداییش بابا چند بار تو روز تو رو می بـ..وسـ..ـه؟ چند بار به سرت دست می کشه؟ مگه تا وقتی بینیت قرمز می شه نمی پرسه چرا داری گریه می کنی؟ خودت نمی دونی که روی همه کارات حساسه و تا ناراحت می شی واکنش نشون میده؟ این چه کاری بود؟ ". از کی باید معذرت می خواستم تا حالم خوب شه؟ "با خودم گفتم این گدایی نیست. امتحانیه که دارم از سلمان می گیرم. می خوام بدونم..." چشمم به پیامش روی صفحه افتاد. بازش کردم :

    - ببخشید واقعاً ، دقت نکردم به این حرفت .قربونت برم ، گریتو نبینم عزیزم. اما یه سوال ازت دارم نسترن ، منطقی باش.خودت جای من باشی از آینده مطمئن نمی شی ؟ از این نمی ترسی که تنها پسر مورد علاقتو از دست بدی ( یا خودم تو رو از دست بدم ) ؟ خداوکیلی این فکرا به ذهنت نمی رسن ؟ پس بهم حق بده نگران باشم ، من فقط یه جواب قطعی ازت می خوام.

    نفسمو با آرامش دادم بیرون.. طپش قلبم عادی شده بود. نوشتم:

    - سلمان من تا به حال عاشق نشدم.. پس چه جوری می تونم ازین که از دستش بدم بترسم؟ولی اگه بخوام اونی که عاشقشمو تصور کنم آره .. نگرانم که ترکم کنه ولی این عشق نیست
    نمیشه اسمشو عشق گذاشت.برای منی که می ترسم هر لحظه عشقم ترکم کنه تباهیه. ترس باعث می شه از حال عاشقی و بودن کنار عشقم لـ*ـذت نبرم .نباید ترس و عشق رو باهم یکی کرد..سلمان این داره اذیتت می کنه

    حتی تو این حالتم نگرانش بودم. اگه این دوست داشتن نبود پس چی بود؟ آدم برای کسی گریه می کنه که براش مهم باشه. و نگران کسی میشه دوسش داشته باشه. آه خدا.جواب داد :

    - منم عاشقت نیستم الان ، منم مث خودت فقط دوست دارم ، عاشقی که اینطوری نیست ، عشق خودش میاد. من از این می رنجم که تو هی تکرار می کنی ما فقط دوست معمولیم ، ما فقط دوست ساده ایم.عزیزم اینا رو تکرار نکن ، چون من به چشم یه دوست معمولی نگات نمی کنم. این دوست داشتنی که بین ما بوجود اومده ، نشون از علاقه زیادمون به هم داره ، اشکی که از چشم تو واسه من ریخته شده نشون از این داره که زیاد بهم علاقه داری ، درست نمی گم ؟

    قبلا وقتی مامان با یه " عزیز " گفتن بابا انرژی می گرفت رو درک نمی کردم. می گفتم مگه یه کلمه چقدر می تونه حال آدمو خوب کنه؟ اونم کلمه ساده ای مثل "عزیزم" ولی الان درک می کنم. سلمان من خودم هنوز به خودم و احساسم کنار نیومدم. نمی تونم جواب بدم. نوشتم :

    - منم نگفتم عشقی بین ما هست .نمیدونم.فقط اینو گفتم که حسی که به تو الان دارم به خیلی از دوستام تابحال داشتم ولی به خاطر هیچ کدومشون گریه نکردم..به خاطر ناراحتی یکیشون یادمه که چقدر ضربه خوردم ولی اینکه برای اینکه خودم ناراحتشون کرده باشم گریه کنم سابقه نداشته...اصلا تو مخلیه من نمی گنجه به یه پسر بگم به خاطرت گریه کردم.

    مکث کردم. این سوالی بود که همیشه دوست داشتم از همسر آینده ام بپرسم. اینکه گریه هام براش مهمه؟ معطل نکردم و نوشتم :

    - تو قدر گریه منو می دونی؟

    و فرستادم. جوابش برام مهم بود.

    سلمان - حالا که حرفمو باور نداری پس واست قسم می خورم ، با اینکه قسم گ*ن*ا*ه داره ولی قسم می خورم. به خداوندی خدا قسم اگه نمی گفتی دیگه گریه نمی کنی منم به پات گریه می کردم ، نگو قدر گریه هاتو نمی دونم.

    لبخند ملیحی زدم. خدایا شکرت.. جوابمو گرفتم.. نفسام تند شده بود. نوشتم:

    - حالم خوب نبود ولی الان خوب شدم.همون طور که تو موقع ناراحتی چیزی نمی گی .من موقع ناراحتی فقط می نویسم.هرکاری می کنم تا از خفگی در بیامو بتونم نفس بکشم. خیلی سخته که یه چیزی تو گلوت باشه که جلوی نفساتو بگیره. می دونم امروز واسه تو ام روز سختی بوده.. می دونم

    - نسترن جواب قطعی ازت می خوام ، می دونم دوسم داری ولی می خوام آیندمو بدون ترس از دست دادنت بگذرونم و ترسی تو رابطمون نباشه به هیچ وجه ، خودتم می دونی من شجاعم . به گفته خودت.می تونی به پام بمونی ؟

    آه .. همون سوالی که ازش می ترسیدم. چون جوابی براش ندارم.. کاش گزینه " گزینه الف و ب صحیح است " وجود داشت. چون جوابم نه "آره" است و نه "نه".نوشتم:

    - فکر نمیکنی یکم زوده؟ مگه نگفتی صبر می کنی؟من که بهت گفتم باخودم هنور کنار نیومدم . پس این سوالو بذار برای چندین وقته دیگه .چون هم زمان سوال غیر منطقیه و هم جوابی که من بهش میدم . البته من جوابی ندارم

    جمله آخر رو نمی دونم چرا نوشتم. چون نوشتنش دست من نبود .. به خودم اومدم و دیدم با این جمله پیاممو تموم کردمو فرستادم.

    سلمان - همیشه تو پی امات یه چیزی می گی اعصاب آدمو خورد می کنی.

    اوه .. بابا همیشه می گفت " نسترن قبل از حرف زدن باید خیلی فکر کنی. حرفی که زدی رو نمی تونی پس بگیری.. فکر کردن قبل از زدن حرفی نشونه بزرگ شدنه " ببخشید بابا. ولی اشتباهمو جبران می کنم.نوشتم:

    - چیکار کنم که این جمله آخر از ذهنت پاک بشه؟

    - اصلا چرا اول می زنیش که حالا اینطوری بگی ؟

    لجم گرفت. نوشتم :

    - باشه نمی گم.

    – آفرین . اگه اشکتو دراوردم ، اگه دلتو شکستم ، اگه ناراحتت کردم , ببخشید

    زدم زیر خنده. من لج داشتم ولی گفت "آفرین" . وای دلم . قلبم آروم تر از همیشه شد.منم معذرت می خواستم ولی غرورم اجازه نداد عذرخواهی کنم.. تند تند نوشتم:

    - نه همشو جبران کردی.دیرم شده .. پست رمانمو که گذاشتم می خوابم .چشمم صفحه مانیتورو تار میبینه شب بخیر

    چشمم خیلی می سوخت. منتظر بودم جواب بده تا بخوابم.پیام داد :

    - باشه .به قول قیمت تو برنامه دورهمی : بهم فکر کن باشه ؟ شب بخیر

    بلند بلند خندیدم. سلمان من تو همه ساعات شبانه روز بهت فکر می کنم. نوشتم:

    - باشه . گله من نباید غصه بخوره ، گل من باید شکوفا بشه

    - گل من! برو دیگه فردا مدرسه داری ، نمی خوام بخاطر من درست لطمه ای بخوره .شب بخیر

    ذوق کردم. چقدر خوب که به فکر درسمم بود. تو دلم گفتم باید تمام خوبی هاشو جبران کنم و قدردان باشم. شب بخیری گفتم و خوابیدم.

    ****************************

    با یگانه از بقیه بچه ها جلوتر افتاده بودیم و بین راه مدرسه تا خونه حرف می زدیم.داشت واسم چیزی رو توضیح می داد که یهو مکث کرد و به پسرای رو به رو مون نگاه کرد. بدون اینکه نگاهشون کنم رومو کردم طرفش :

    - یگانه چیزی شده؟

    نگاهشو ازشون نمی گرفت. آروم گفت :

    - وسطیه رو نگاه کن. گوشی رو دستش دیدی؟ فلشش روشنه

    فورا نگاهشون کردم. جلو تر از ما می رفتن اما دست پسر وسطیه یه موبایل بود. دقیقا دوربین گوشی رو طرف ما گرفته بود و از فلش روشنش مشخص بود فیلم می گیره . عصبانی شدم. گفتم :

    - یگانه مطمئنی؟ شاید دارن از دخترای پشت سرمون فیلم می گیرن

    – تو دختری پشت سرمون می بینی؟

    پشتمو نگاه کردم.هاوژین و بهناز خیلی ازمون دور بودن.یه لحظه فکر کردم همون پسره با ژاکت چرم مشکیه ولی اون نبود. یکی دیگه بود که تاحالا ندیده بودمش. شایدم دیدم ولی توجه نکردم. یگانه مضطرب بود. گفتم :

    - چرا نگرانی؟

    - نگاهشون کن ! برای چی باید از ما فیلم بگیره؟ پسره ی بیشعور.. امروز به داداشم می گم.

    با خودم فکر کردم اینکه به داداشش بگه و داداشش بره باهاشون دعوا کنه فکر خوبی نیست. اگرم خودم به بابا می گفتم کارشو ول می کرد و هر روز یا منو می رسوند خونه یا بین راه می ایستاد تا من پسره رو نشونش بدم. نمی خواستم مسئله به این کوچیکی باعث دردسرشون بشه. گفتم :

    - چرا به داداشت بگی؟ الان خودمون می ریم ...

    حرفمو قطع کرد:

    - کجا؟ چی می خوای بهشون بگی؟

    - چیز خاصی نمی گم .. فقط می گم گوشیشو یه لحظه بده بهم تا گالریشو چک کنم

    با تعجب و دلشوره نگاهم کرد :

    - می ری می گی خداییش؟

    - آره چرا نگم. می خوام بدونم چرا باید از ما فیلم بگیره.. اونم یواشکی نه. اینقدر ضایع

    لبخند زد. داشتم سرعتمو زیاد می کردم که بهناز صدام زد :

    - نسترن؟

    برگشتم:

    - هوم؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خندید :

    - هوم؟ بگو" بله ".

    ابروهامو انداختم بالا :

    - چرا بگم "بله"؟

    از تو کیفش پول در آورد :

    - چون می خوام واست پفک بخرم

    زدم زیر خنده :

    - تو؟ واسه من؟ تو کی واسه من پفک خریدی که این بار دومت باشه؟ همشو که خودت می خوری

    تعجب کرد و با حرص گفت :

    - نسترن؟ من هر وقت پفک می خرم هیچکی نمی خوره فقط منو توییم. منم که زیاد نمی خورم . همش می رسه به تو

    خنده ام بیشتر شد. رو به هاوژین کردم و زدیم قدش.

    هاوژین – ایول خوب حرصش دادی

    - باشه بهناز حرص نخور .. اصلا من حاضرم تو واسه اینکه حرص نخوری، به این خفت تن بدمو همه پفکو بخورم

    بهناز – خیله خب بسه . حالا بگو کدومو بخرم؟

    مثل مهندسای ناظری که به نظر و تخصصشون اعتماد می شه ژست گرفتمو رو به روی قفسه رنگارنگ چیپسا و پفکا که چشمک می زدن ایستادم. یگانه پشت سرم نا آروم بود و هی تکون می خورد. توجهی نکردمو انگشت اشارمو بردم بالا :

    - این خوبه . اینم خیلی خوشمزش . لینا که عـــالیه. چیپس کچاب رو الان دلم می خواد. بین اینا هر کدوم می خوای بخر

    نگاه مکش مرگ مایی بهم انداخت:

    - اصلا می خوای همشو بخرم؟

    خندیدم :

    - اگه بتونی که خیلی خوب می شه.

    بلاخره صدای یگانه در اومد :

    - نسترن؟

    برگشتمو به اون سمتی که اشاره می کرد نگاه کردم. اون پسرا دیگه خیلی ازمون دور شده بودن.از خودم عصبانی شدم که چه جوری اونا رو یادم رفت.

    زیر پل هوایی از بهناز و هاوژین جدا شدیم و به راه افتادیم. بسته پفک دست من بود و ازش می خوردم... اما هیچ لذتی نداشت. فکرم مشغول اون پسرا بود. اگه سلمان این جا بود چیکار می کرد؟ باید بهش می گفتم؟ نمی دونم.

    **********************

    موقع نهار ساکت بودم و این عجیب بود . مامان و خواهرجون با هم حرف می زدن و غذاشونو می خوردن .. نمی دونستم باید به سلمان فکر کنم یا به فیلم گرفتن پسرای امروز.

    - تو راه مدرسه چیزی شد؟

    توجهم سمت بابا جلب شد. لبخند زدم :

    - نه چیز خاصی نیست

    بابا- تو خودتی

    غذای تو دهنمو قورت دادم :

    - آره . تو خودمم

    بابا دیگه چیزی نگفت ولی اونقدر سر به سر خواهرجون و مامان گذاشت که از خنده نفهمیدم چی خوردم. مامان شاکی شد و به شوخی گفت:

    - محمد خیلی بدی .. اگه دیگه باهات منچ بازی کردم

    بابا رو به ما گفت :

    - من بدم؟ من بدم یا مامانتون بده؟

    خندیدم مثل همیشه نخودآش شوخی هاشون شدم :

    - نه بابا خیلی هم خوبه. بابا بیا خودمون باهم شطرنج می زنیم .. منچو می خوای چیکار؟

    بابا خندید و مامان و خواهرجون چپ چپ نگام کردن. اضافه کردم :

    - هزار تومن

    بابا – چی هزار تومن؟

    خواهرجون که منظورمو گرفته بود زد زیر خنده و برای بابا توضیح داد :

    - در قبال تعریفش پول می خواد. این الان نسترن نیست. پاچه خوار توی برره است که جلوت نشسته

    بابا خنده اش بیشتر شد :

    - ای نامرد

    - ما اینیم دیگه . تعریفامونم پولیه ! خواهرجون من پاچه خوارم؟؟؟

    مامان – بله که هستی

    خندیدم :

    - اوه اوه با مامان نمیشه جنگید

    به زبون برره ای حرف زدم :

    - پس پاچتو وکش بالا که وخارونم

    ****************************

    داشتم یه متن تو انجمن می خوندم که برام سوال پیش اومد.پرسیدم :

    - خواهرجون؟

    - بله؟

    - چرا وقتی کاهوی پژمرده رو می ذارن تو آب شاداب می شه؟

    خندید :

    - شاداب؟ به خاطر سلول هاشه که آب توش جمع می شه زنده می شن.. به اینا می گن تورژسانس

    مثل خنگا نگاش کردم :

    - چی چی شانس؟

    - اینا اصطلاحات زیست شناسیه تو مخ تو نمی گنجه . فقط ما پرفسورا می دونیم.

    چشمامو ریز کردم :

    - اِ ؟ منم پلیمر رو یاد گرفتم. تو می دونی پلیمر چیه؟

    لبخند زد و دست به سـ*ـینه نشست :

    - نه نمی دونم. تو بگو

    - اِ؟؟ می خوای بدونی بلدم یا نه؟ الان می گم. پلیمر درشت مولکول هایی ان که از ترکیب اتم ها به وجود میان. حالا تو اگه می دونی بگو به چند دسته تقسیم می شن؟

    فورا گفت :

    - طبیعی و مصنوعی

    چشام گرد شد :

    - از کجا می دونی؟

    شکمشو گرفت و خندید :

    - وقتی داشتی با صدای بلند علوم می خوندی شنیدم.

    پارچه کنارمو برداشتم و پرت کردم سمتش. سلمان جواب داده بود. نمی دونم چرا همیشه وقتی حالشو می پرسیدم می گفت " بد نیستم" . شاید نمی خواست من بدونم. نوشتم :

    - دیشب می خواستی با خدا خلوت کنی . دعا کردی؟

    سلمان – بجز نماز خوندن ، دیگه اونطوری که فکر کنی خلوت نکردم ، شاید نطلبیده

    آه خوش بحالش . منم چند وقتی بودم دلم نماز و درد و دل با خدا می خواست ولی تنبلی می کردم. نوشتم :

    - نمازم خودش خیلیه .. نسبت به منی که حتی نتونستم نماز بخونم.

    سلمان - چرا نماز نمی خونی ؟ باید دینتو به خدا ادا کنی

    یه جوری می گـه انگار خودش نماز می خونه. شایدم می خونه . ولی مگه ممکنه ؟ احتمالش خیلی کمه . من که تا به حال ندیدم پسری نماز بخونه. درسته نماز قلب رو آروم می کنه ولی وقتی باعث خستگیت بشه یعنی اثری نداره. گرچه الان دیگه اون حس خستگی از نمازو ندارم. دو واژه "معجزه سلمان" تو ذهنم نقش بست.شاید سلمان باعث می شد من نماز بخونم. نوشتم :

    - نماز بحثش جداست .. من سه سال تمام نماز خوندم .. اما دیگه نتونستم چون ایمانم سست شده بود . از خدا خسته شده بودم. نماز رو ول کردم و برای پرستشش یه کار دیگه کردم که بهش نزدیک بشم و شدم . برای نزدیک بودن به خدا حتما نباید نماز خوند .. کارای دیگه ای هم می شه انجام داد . من فقط گاهی که دلم می گیره یا به شدت نیاز بهش پیدا می کنم نماز می خونم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    فرستادم. مامان صدام زد :

    - فرنی می خوری؟

    همه چی یادم رفت. ذوق کردم :

    - می خوای فرنی درست کنی؟

    - آره. می خوری؟

    - مگه می شه نخورم؟ وای مامان تو چقدر خوبی!

    سلمان جوابمو داده بود. فورا پیامشو باز کردم :

    - ایمانت سست شده و از خدا خسته شدی ؟ مگه آدم از خدا خسته می شه ؟ ایمانت سست شده پس معلومه تو خیلی چیزا بعد مدتی کم میاری.

    خیلی چیزا؟ یعنی داره میگه من تو سختی و مشکلات جا می زنم و کنارش نمی مونم؟ اسم این کار قضاوت نیست؟ نوشتم:

    - ایمانم سست نشده .من عاشق خدام .. خیلی خیلی خیلی بیشتر ازونی که فکر می کنی . ولی خیلی از اونایی که نماز می خونن دلشون با خدا نیست و خیلی ازونایی که بدترین گناهارو مرتکب می شن ، پیش خدا عزیز ترن. سلمان تو از رابـ ـطه ی مردم با خدای خودشون خبر نداری .خیلی چیزا هست که نمی دونی


    - ببین تو اون کارتو انجام بده ، نمازتم بخون .من زیاد از آدمایی که نماز نمی خونن خوشم نمیاد.


    لبخند زدم. ساعت رو نگاه کردم. اذان مغرب رو الان می گفتن. مگه من چیکار می کردم؟ نمی دونم. نوشتم:

    - کدوم کار؟؟ من کار خاصی انجام نمی دم. دلم با خداس و نهایت تلاشمو می کنم با بنده هاش مهربون باشمو کمک کنم.تا وظیفه امو بهتر انجام داده باشم. می دونی گاهی خودمم خیلی دلم می خواد دوباره برم سراغ نماز و دوباره حس نهایت پاکی تو وجودم باشه . ولی ازون طرف می گم خدایی به این بزرگی چه نیازی به نماز من داره؟ البته می دونم نیازی نداره و همش برای . برقراری ارتباط و انرژی گرفتن از زمین و خداست .. ولی بازم تو شبانه رو هفده رکعت خیلی خیلی زیاد و سخته . به نظرم خندوندن و شاد کردن و پاک کردن دل بنده هاش موثر تره .. و این که آدمایی که دلشون دیگه خدارو قبول نداره رو تو مسیر راه پروردگار بکشونم .همین که دلم با خدا باشه و ازش عشق و انرژی مهر رو دریافت کنم کافی نیست؟


    - اینا رو انجام بده نمازتم بخون .فکر نکن با این کارا گ*ن*ا*ه نماز نخوندنت پاک می شه.خدا تاکید زیادی به نماز کرده و گفته اول نماز بعد کار و زندگی .من خیلی رو نماز و روزه حساسم


    از تعجب چشمم گشاد شده بود. باورم نمی شد. برای این که بتونم باور کنم پرسیدم :

    - یعنی خودت نماز می خونی؟ روزه ام می گیری؟

    سلمان - آره صددرصد.

    وای خدا ، سلمان ماموری بود که خدا فرستاد تا منو به راه خودش بکشونه. پس حق داشت که می گفت "می رم تو چت باکس تا بچه هارو به راه راست بکشونم". من اون موقع چه احمقانه خندیدم و فکر نکردم شاید راست بگه . آدما حرفای دلشونو تو شوخی می زنن. از ذوقم همین که دستم رفت سمت کیبورد شروع کردم به نوشتن :

    - واو !! الان دلم نماز خواست .وای خدایا چقدر دوستت دارم.خیلی خیلی ممنونم که دوباره مهرتو به دلم انداختی خدای بزرگم .خدا به وسیله بنده هاش ، همه رو دوباره به راه خودش می کشونه. تو الان نقش پیامبر رو داشتی. قدرت خدارو یادم رفته بود.الان خیلی دلم می خواد برم نماز بخونم .. خیلی خیلی.

    وقتی ذوق داشتم حرف دلم زیاد می شد. سلمان جواب داد :

    - از این به بعد نمازاتو اول وقت می خونی و قضا نمی شه .چون اصلا دوس ندارم با آدمی که نماز نمی خونه حرف بزنم ، حتی تو.خودت قدرت خدا رو دیدی ، پس بخاطرش نماز بخون نه بخاطر من

    دهنم بسته شد. من این همه ذوق داشتم و تشکر کردم بابت این که منو دوباره به راه خدا کشوند. اون وقت . هعی خدا. اولین کسی که بعد مامان منو دوباره تشویق به نماز کرد خودش بود بعد خودش زد تو ذوقم. نوشتم :

    - سلمان چرا می زنی تو ذوقم؟ یکم انعطاف بکار ببر دیگه .حس اضافی بودن بهم دست داده .لطفا بهم دستور نده.دلم عجیب نماز می خواد.حسودیم شد که تو می خونیو من نمی خونم


    - همین الان برو نماز مغرب و عشا رو بخون .اضافی نیستی ، این حرفو نزن. نمازتو خوندی پی ام بده. با حوصله ام بخونی.


    خندیدم و رفتم تو هال . از کنار کاسه های فرنی رد شدم و سعی کردم بهشون توجهی نکنم. قصد من فقط نماز بود. جوراب رنگی رنگیمو در آوردم شیر آبو باز کردم. آب خیلی سرد بود. دلمو زدم به دریا و زیر لب گفتم "وضو می گیرم برای رضای خدا. خدایا خودت حواست بهم باشه که دیگه نمازو ول نکنم ". سردم بود و می لرزیدم ولی حس خوبی داشتم. مامان از کنارم رد شد و یهو ایستاد. توجهش سمتم جلب شد :

    - وضو می گیری؟

    لبخند ملیحی زدم : اهوم.

    - نماز؟

    سرمو تکون دادم. ابروهاشو انداخت بالا و نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. رفتم تو اتاق و چراغو خاموش کردم. خیلی حرفا با خدا داشتم.

    سلمان فکرمو مشغول کرده بود. نمی دونستم چه دعایی باید براش بکنم. جا نماز رو جمع کردمو چادرمو که بوی عطر خوشبویی می داد آویزون کردم. از اتاق بیرون اومدم. بابا اومده بود خونه. با دیدنش از همه فکرا اومدم بیرون و ذوق زده شدم. پر انرژی گفتم :

    - سلام بابــــا

    برگشت طرفم :

    - سلام بابایی

    صورتشو آورد جلو و بوسیدمش. داشتم می رفتم تو اتاقم که گفت:

    - کجا؟

    برگشتم و حرفشو از چشماش خوندم . خندیدم و دنده عقب برگشتم. گونه امو بوسید :

    - قبول باشه.

    نیشم باز شد : مــرسی

    ******************

    بعد هزار تا از اون اصرار و از من انکار ، عکسمو براش فرستادم. حق داشت بدونه با کی داره حرف می زنه. البته هنوزم خودم با خودم کنار نیومده بودم ولی دوست نداشتم فکر کنه بهش اعتماد ندارم.نوشتم :

    - خیلی دلم برای نماز تنگ شده بود. مرسی


    – آره.تو عکسات تیپتو دیدم ، این چه تیپاییه ؟ ها ؟ چرا انقدر بازن ؟


    اوه اوه گیر افتادم. من که تیپم بد نیست ! کاملا هم کنترل شده است. شاید به خاطر ژستی که تو عکس داشتم اینطور به نظر می رسید. نوشتم :

    - خخ ای وای گیر افتادم. تو جنگل یا پارک سره کوچه که خیلی ام خلوته و همراه مامانمم عیب نداره داره؟؟تازه من ازون دخترا نیستم که مانتو جلوباز با ساپورت بپوشم.
    پوششم کاملا کنترل شده اس و بابا به شدت حساسه.


    - من از خانم چادری خوشم میاد


    قبلا خواهرجون ازم پرسیده بود "اگه شوهرت بخواد چادر بذاری، می ذاری؟" منم جواب داده بودم " اگه اونم به نظرات من اهمیت بده و همسر خوب و ایده آلی برام باشه چرا نذارم؟ این حداقل کاریه که می تونم براش انجام بدم" با این که خیلی سخت بود ولی بازم می تونستم." با این حال نوشتم :

    - نه نمی تونم... ممکنه پوششم رو ازین بیشتر کنم و موهامو که خیلی بدم میاد کج رو صورتم باشه رو بذارم تو تر.ولی چادر نه .همین شب شام غریبان چون مانتوم کثیف بود چادر گذاشتم.. تحملش خیلی خیلی سخته. ولی معتقدم خانم اگه عاشق همسرش باشه و باهم جفت و جور باشن به خاطر هم هرکاری می کنن

    - حتی بخاطر منم چادر نمی پوشی ؟چیش بده چادر ؟

    خندم گرفت. مگه تاحالا چادر گذاشته که می گـه چیش بده و چیش خوب؟ تحمل یه پارچه دو متری و سنگین روی سرت مخصوصا تو گرما خیلی سخته.با این که زیبا و حفظه ولی بازم می شه با مانتوی بلند و ساده چادر رو جبران کرد.با همه اینا امکان نداشت که من چادر سر کنم. نوشتم:

    - نه الان من چرا باید چادر بپوشم؟ تو خانواده ما هیچکس چادری نیست.چه جوری یهو انقلاب کنم؟


    - چقدر تو به حرفم گوش میدی ، واقعاً جای خوشحالی داره این همه حرف گوش کنی.چقدر راحت می زنی تو ذوق آدم ، یکم به حرفایی که می خوای بزنی فکر کن بعد بزن


    من حقیقتو گفتم ! خوبه دروغگو باشم و بهش بگم از این به بعد چادر می ذارم سرم؟ در صورتی که حتی تو خونه ام برای خودم چادر ندارم؟ نوشتم:

    - خب بده رک و صریح حرفمو می زنم؟ از الکی وعده وعید دادن بدم میاد.مستقیم بهت می گم که دروغ نشه. دوست ندارم دروغ بگم.فکر می کردم از دروغ بیشتر بدت بیاد
    آخه تو بگو می شه ؟ اگه شوهرم تونست راضیم کنه چشم .حتما چادر می ذارم.

    - می خوام یه چیزی بهت بگم ، می ترسم باز کلمات نابجا به کار ببری

    نابه جا؟ من حرف نابه جا می زنم؟ واقعا که.خودش بهم گفت دروغ نگم و راستگو باشم. تند تند تایپ کردم:

    - کلمات من نابجا نیست .شاید باید از چاشنی صداقت و صریح بودنم کم کنم


    - از صداقت و صریح بودنت کم کنی ؟ انقدر راحت در این مورد حرف نزن ، دوس ندارم حتی حرفش باشه ، چه برسه به اینکه ... دیگه نشنوما.تو پی امای قبلی گفتی اگه شوهرم بخواد قبول می کنم چادر بپوشم ، شوهر ؟ یعنی کی دقیقا ؟


    از این که سلمانم مثل من حرص خورد خندم گرفت. چون حرصش دادم دیگه ناراحت نبودم. نوشتم :

    - باشه باشه.خب شوهر اونیه که دوستش داشته باشم و خیلی دوستم داشته باشه .با معیارام جور در بیاد و بابا قبولش داشته باشه.برام تکیه گاه باشه و بشه بهش تکیه کرد و آرامش رو تجربه کرد.جوری که وقتی خودتو بهش می سپری دیگه دل نگران هیچی نباشی چون از پس همه چی کنار هم بر میاین. کلا یه زوج ایده آل مکمل همن و با آرامش و خوشبختی به زندگی ادامه میدن.مشکلاتو با دلداری دادن بهم کنار می زنن و ازش رد می شن و نیروی عشق که کم کم به وجود میاد و روز به روز بیشتر می شه .. باعث می شه از چیزی خسته نشن

    ************************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سلمان پیام داده بود . بازش کردم. نوشته بود :

    - می خوام یه چیزی بهت بگم که ممکنه ناراحت بشی .. نه اصلا ولش کن

    رفتم تو کف . واقعا کنجکاو شدم. نوشتم:

    - نه نه .. نمی شم. بهم بگو چیه. خواهش می کنم

    مدتی طول کشید تا جواب بده. صورتمو فرو کرده بودم تو بالش و با بی حوصلگی مانیتور رو نگاه می کردم. بلاخره جواب داد :


    – ببخشید نسترن . من دیگه نمی تونم ادامه بدم. من و تو به درد هم نمی خوریم. خدافظ


    شوکه شدم. پس چرا خودش می گفت ما متفاوتیم؟ پس چرا خودش همیشه می گفت حرف جدایی رو نزنم؟ ما که اینقدر باهم تفاهم داشتیم.. خودش گفت ناراحت نشم. منم ناراحت نیستم. ولی خدا می دونه دلم شکسته. آه خدا .. خواستم براش حرف دلمو بنویسم ولی با خودم گفتم "دیگه سلمانی نمی شناسی . همچین کسی هیچ وقت تو زندگیت نبوده و نباید باشه." اشکامو پس زدمو غم و اندوه رو تو قلبم حس کردم...

    - نسترن؟ نسترن؟ ساعت هفته

    چشم هامو باز کردم و بابا رو بالای سرم دیدم. چشمهام تا آخرین حدشون گرد شدن. هنوزم تو شوک بودم. گفتم :

    - چی شد؟

    خندید :

    - چی چی شد؟ خواب می دیدی؟

    سرمو تکون دادم. بدون اینکه پلک بزنم نگاهش می کردم.

    – آره از تو شوک بودنت معلومه. پاشو دیر شد.

    **************************

    توی راه برگشت همش به این فکر می کردم که اگه واقعا سلمان همچین کاری کنه چی می شه؟ باید در مورد خوابم بهش بگم؟ نه نباید بگم. خواب های من هشدار هایی برای من هستن. حالا معنیش چی بود، نمی دونم! تخته شاسیم دستم بود و برگه ای که امروز توش شعر نوشته بودم رو بهش وصل کرده بودم. داشتم برای بهناز و هاوژین و یگانه می خوندمش و همون طور که راه می رفتم. سرم تو برگه ام بود که صدای موتور شنیدم. طبق معمول موتور رو از پیاده رو می بردن. خودمو کشیدم کنار و به دیوار نمایشگاه ماشین چسبیدم تا موتوریه رد شه. درگیر احساسات به کار بـرده تو یه مصرع شده بودم که صدای بوقش کنار گوشم با جیغی که بعدش از ترس کشیدم قاطی شدم. با هر دو دستم گوشامو گرفته بودمو با ترس و دلهره و ضربان قلب روی هزار به دو تا پسری که رو موتور نشسته بودن نگاه کردم. شانس آوردم تخته شاسی از دستم نیفتاد. بهناز و یگانه خودشونو کنترل می کردن که نخندن. به خودم اومدم و داشتم برمی گشتم که به راهم ادامه بدم که یهو دیدم تخته شاسیم نیست. برگشتم. دست پسر موتور سوار بود. عصبانیت بدجوری حالمو بد کرده بود.دویدم و تخته امو با همه شعر ها و داستانا و انشا های توش از دستش کشیدم. الکی نبود که شعرم توش بود. پسره حرفای نامفهومی زیر لب زمزمه می کرد. آخرش حرفی زد که حتی از خودمم بدم اومد. جیغ کشیدم :

    - کثافت

    صدای خنده هاشون با صدای گوشخراش موتور قاطی شد و رفتن. ابروهام از شدت اخم و تو هم بودنشون درد می کردن. رسیدم به بهناز و یگانه و هاوژین که منتظرم ایستاده بودن. اونا هم می خندیدن. با عصبانیت گفتم :

    - به چی می خندین؟

    یگانه دستشو گذاشت روی دهنش :

    - کَثافت؟

    یهو همه چی یادم اومد. می خواستم بهشون بگم "کثیف" ولی یهو "کثافت" از دهنم اومد بیرون. واسه همین سوتی دادم و "کِثافت" رو گفتم "کَثافت". همه چی یادم رفت و پابه پاشون خندیدم. ولی ذهنم درگیر این بود که اگه الان سلمان اینجا بود چیکار می کرد؟ گفتم :

    - راستی یگانه ... به داداشت گفتی؟


    – آره گفتم. وای اگه بدونی چی شد. خیلی باحال بود.


    اینطور که معلوم بود داداشش رفته دعوا. برام مهم نبود. نمی دونم چیه دعوا براشون هیجان انگیز بود که بهناز و هاوژین پریدن سر یگانه تا براشون تعریف کنه. شروع کرد :


    – آدرسشو گرفتیم و رفتیم محلشون. هوا تاریک شده بود. تو کوچه خلوتشون دیدیمش و منم گفتم خودشه. داداشم رفت سمتش و گوشیشو ازش گرفت و زد شکوند.
    سیم کارتو رمشم شکوند و زد تو صورتش . باورتون نمی شه ، اون قدر پسره رو زد که من جای اینکه دلم خنک بشه ، سوخت.


    بهناز – خوشم اومد. باید بیشتر می خورد. حالا این وسط داداشت فقط زد یا اونم خورد؟

    – تو داداش منو ندیدی؟ دو برابر این پسره بود که فیلم می گرفت. داداشم بیست سالشه داره درس می خونه.

    هاوژین – آره راست می گـه من داداششو دیدم. بزرگه

    خندیدم :

    - پس اینطور که معلومه کلی زده و هیچی نخورده.


    – آره بابا باشگاه می ره.. بازوهاش سه برابر بازوی منه


    - حالا اگه اون وسط می زد پسره رو می کشت و قاتلش می شد چی؟ حتما باید می رفت می زد پسره رو؟ گرفتن گوشیش کافی نبود؟


    – رفت زدش که پسره اعتراف کرد...


    بهناز هیجان زده شد :

    - به چی اعتراف کرد؟


    – به این که چون دوستش ازش خواسته بوده ، داشته فیلم می گرفته.


    هاوژین – یعنی چی؟

    – اولش پسره به داداشم گفت که اصلا به خواهرتو نگاه نمی کردیم و با بغـ*ـل دستیش کار داشتیم. داداشم باور نکرد چون ممکن بود برای کتک نخوردنش همچین حرفی بزنه. بعدش که بیشتر کتک خورد گفت داشته برای رفیقش فیلم می گرفته. یعنی تو رو می خواسته برای رفیقش جور کنه.

    به من اشاره کرد. چهره ام از انزجار جمع شد.آه خدا اینم شانسه؟ احمقا. فکر می کنن همه مثل خودشون خیابونی ان. یگانه که قیافمو دیده بود خندید و ادامه داد :

    - حالا بگو رفیقش کیه ؟

    بهناز – کی؟

    هاوژین – کیه رفیقش ؟

    مشتاق بودم بدونم کدوم پسر احمقی به ذهنش خطور کرده که ممکنه من باهاش دوست بشم.

    یگانه – همین پسره قدبلنده که ژاکت مشکی چرم می پوشه. همون که سیگار می کشید.

    زدم زیر خنده. به این می اومد ازون زرنگا باشه ولی انگار احمق تر از همشون بود. البته ممکنه همه چی دروغ و ساخته ذهن اون پسره باشه که داشت کتک می خورد.. از این فکرا بیرون اومدم و ادامه حرف یگانه رو دنبال کردم. با هیجان حرف می زد :

    - رفتیم دنبال همون پسر چرم پوشه. اسمش یونسه. داداشم با کمربند بالای صد بار زد تو صورتش. همه مردم جمع شده بودن و می خواستن جداش کنن ولی نمی شد. همه جای صورتش تاول زده بود و قرمز شده بود. دوستاش و خودش به داداشم التماس می کردن بس کنه.. ولی گوشش بدهکار نبود.

    آه .. دلم سوخت. بیچاره پسره که غرورش با خاک کوچه مساوی شده بود. دیگه اینقدر زیاد حقش نبود. باید به بابا جریانو می گفتم؟ بی خیال تموم شد رفت پی کارش. حالا شایدم گفتم . باید ببینم..

    بهناز – اوا این خودش نیست؟

    بی اراده برگشتم و سمت چپمون رو نگاه کردم. همون پسره چرم پوش سر به زیر و آروم از کنارمون رد شد. چقدر مودب! حتما باید کتک می خورد تا آدم بشه؟ اون وقت همین تا دو روز پیش کل پیاده رو رو می دوید و دخترا رو اذیت می کرد. چقدر آروم و محترم راه رفتن برای آدم شخصیت می اورد ! تو دلم کار داداش یگانه رو تحسین کردم ولی کمربند تو صورت درد داره. آه خدا خودت بنده هاتو به راه راست هدایت کن. یهو یاد سلمان افتادم. خندم گرفت. راه راست !

    **************************

    بعد از فرستادن جوابم ، رفتم که برای رمانم پست جدید بذارم. همین که فرستادم پیامش رو دیدم. رفتم توش :

    - نسترن شماره اتو بهم بده ، اگه بدی که می فهمم واقعاً دوسم داری ، اگه ندی می فهمم که کمتره ( اعتماد بخشی از دوست داشتنه به نظر من )

    اخم کردم. ولی به نظر من اعتماد و دوست داشتن فرق دارن. چون من الان دوسش دارم ولی هیچ اعتمادی ندارم. نوشتم:

    - نه .. احساسات دختر و پسر باهم فرق داره .خیلی ام فرق داره.اعتماد برای تو آسونه ولی برای من نه. اصلا ..من خیلی زود به آدما علاقه پیدا می کنم و دوست دارشون می شم ولی اعتماد نه. لطفا ازین فکراهم نکن .. اعتماد و دوست داشتن برای من بحثش جداست .پسری که عاشق خواهرم بود و به خاطرش دست خودشو با پشت سیگار سوزوند.تهدید کرد که عکساشو پخش می کنه ..مار گزیده ار ریسمون سیاهو سفید می ترسه.

    این همه اطرافیانم از این که به بقیه اعتماد کردن و ضربه خوردن برام حرف زدن که من عبرت بگیرم. جمله ای که همیشه یادم بود رو تکرار کردم " کسی که عبرت گیر است عبرت ساز نمی شود ". مدتی طول کشید تا جواب بده. پیامشو باز کردم :


    – باشه


    اخم کردم :

    - من این همه حرف زدم. همین؟

    صدای جیغ خواهرجون باعث شد برگردم و نگاهش کنم. داشت حکم آنلاین بازی می کرد و از ذوق جیغ می کشید. سلمان جواب داد:

    - آخه جوابی ندارم وقتی داری منو با بقیه مقایسه می کنی ، من بهت گفتم منو با بقیه مقایسه نکن اما تو گوشت نمی ره. صبر می کنم تا روزی بیاد که خودت بفهمی وقتی می گم با بقیه مقایسم نکن راست می گم ، اونوقت خودت متوجه می شی که آدما با هم فرق دارن.

    آخ آخ .. چطور یادم رفت؟ توی یه کانال تلگرام که در مورد آداب زندگی مشترک بود خونده بودم "از مقایسه کردنش با دیگران بپرهیزید." چطوری فراموشش کردم؟ "حالا باید اشتباهتو جبران کنی نسترن خانم. تو دیگه نباید بیشتر از این ناراحتش کنی." نوشتم :

    - سلمان جان مقایسه نمی کنم به خدا .اگه این منظورو گرفتی ببخشید. دارم می گم واسه چی می ترسم..می دونم مقایسه چقدر بده

    - من ترس ندارم ، من یه انسانم که به خدا تعهد داره.به خدا تعهد دارم دروغ نگم ، پشت سر کسی حرف نزنم ، سواستفاده نکنم ، تهمت نزنم ، با آبروی مردم بازی نکنم و ...من ، سلمان ، آدم ترسناکی نیستم و خودمو یه انسان متعهد می دونم

    اصول هایی که بهش پایبند بود دقیقا همون اصولی بود که منم تو زندگیم رعایت می کردم. درسته. لبخند زدم و نوشتم :

    - می دونم

    سلمان - حالا که می دونی ، پس انقدر بی محبت نباش

    من؟ چرا باید محبت کنم وقتی هنوز نمی دونم در حد بالاتر از دوستی دوسش دارم یا نه. صدای خواهرجون که داشت زیر لبی به یارش توی بازی حکم فحش می داد باعث شد بخندم. حرص خوردنش منو به خنده می انداخت. کم کم داشت دیرم می شد و می دونستم اگه بخوام الان جواب بدم طول می کشید. گذاشتمش واسه فردا و خوابیدم.

    *************************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    آخرین کارت ها تو دستمون مونده بود. بازی به خشت بود ولی من گشنیز داشتم و از قضا بازی با من بود. سرباز گشنیز رو انداختم. خواهرجون سه دل ، مامان شاه گشنیز و بابا .. هر سه مونو نگاه کرد. با لبخند شیطتنت آمیـ*ـزش به خواهرجون گفت :

    - اگه تونستی بگی چی دستمه جایزه داری..

    خواهرجون که تا چند لحظه پیش نا امید بود. با دیدن خنده بابا انرژی گرفت و با پوزخندی گفت :

    - حکم

    دو خشت رو انداخت پایین و صدای دستو هوراشون بالا گرفت. حالم گرفته بود ولی نشون نمی دادم. دوست نداشتم ببازم. خندیدمو رفتم تو اتاقم و نشستم پشت لپ تاپ. نوشتم :

    - سلام سلام صد تا سلام. خوبی؟ ظهر جنابعالی بخیر !

    مامان صدام زد :

    - نسترن .. چایی می خوری؟

    گفتم :

    - آب جوش می خورم


    – پس بیا


    زیر لب گفتم : الان میام

    سلمان جواب داده بود. بازش کردم :

    - سلام سلام هزار تا سلام . وقت خانم محترم بخیر.من بد نیستم. تو خوبی؟

    چه جالب . من گفتم صد تا سلام و اون گفت هزار تا . انرژی تازه ای گرفتم. برای این که آزمایشش کنم نوشتم :

    - الان واقعا سرحالم .ظهر حالم خوب نبود. چرا همیشه بد نیستی؟


    - واسه چی ظهر حالت خوب نبود ؟ آخه داری بی محبت می شی ، دیشبم گفتی بحثشو بزاریم واسه امروز .می خوام بدونم چرا ؟ از دیشب تا الآن کنجکاوم


    لبخند زدم. جواب آزمایش " مثبت " پس حال من واسش مهمه . خب من شگرد های خودمو دارم. به اندازه احساسمو بروز می دم. برای در این مورد حرف زدن ، الان زوده. نوشتم:

    - وحشتناک خوابم می اومد.زنگ اول قشنگ خواب بودم... اومدم خونه نهار نخورده گرفتم خوابیدم . باشــــــه من پر از انرژی حاضرم که جواب بدم .فقط ده دقیقه وقت استراحت می خوام خخ .هنوز بازی شروع نشده وقت استراحت.خخ وسطاش در خواست ویدئو چکم می دم .خخ الان میام

    مامان دیگه داشت عصبی می شد. رفتم و آب جوش رو یک نفس سر کشیدم. بابا با تعجب نگام کرد :

    - داغ نبود؟

    خندیدم :

    - هنوز نمی دونی من تو چاییم آب می ریزم؟

    به لیوان اشاره کرد :

    - مگه این چاییه؟

    - چایی و آب جوش چه فرقی داره؟ هر دوش می سوزونه. من نمی تونم صبر کنم.

    لیوان رو گذاشتم تو سینی و خواستم برم که پرسید :

    - درساتو خوندی؟

    لبخند دلگرم کننده ای زدم :

    - همشو خوندم .

    سرشو تکون داد و متفکر به تلوزیون نگاه کرد :

    - آفرین

    سینی رو برداشتم و سر راهم به اتاق گذاشتمش رو اوپن آشپزخونه. روی تخت دراز کشیدم.هنوز سلمان جواب نداده بود. سلمان گفته بود که تو سایت ها فعالیت داره و از همین طریق در آمد داره. رفتم تو گوگل و اسمشو سرچ کردم. سه تا سایت باز کردم که سلمان توشون نویسنده بود.برگشتم تو صفحه انجمن. پیام داشتم. سلمان بود :

    - من که یه کلمه ام نفهمیدم چی گفتی .جواب بده

    مثل دیوونه ها زدم زیر خنده. خواهرجون چپ چپ نگاهم کرد. من قواعد بازی والیبال رو گفته بودم.
    جدی و سنگین بودنش رو دوست داشتم. از شدت خنده هنوزم رو لبم لبخند بود. نوشتم :

    - اولش که من کی محبت کردم که کم بشه؟ بعدش تو محبت رو در چی می بینی؟ منظورت کدوم و چجور محبتیه آقای مهربون و حساس؟


    - "اولش که من کی محبت کردم که کم بشه؟" همین جوابم بود.


    خب درسته . جواب درست رو گرفت. ولی برای این که سوتفاهم نشه توضیح دادم :

    - خوب من چرا باید محبت کنم؟مگه نگفتی صبر می کنی تا زمان بگذره؟ اصلشم همینه .دختر که نباید به این زودی همه چیشو تقدیم کنه .تو از من می خوای تمام اصول زندگیمو زیر پا بذارم ؟ تا زمانی که به کسی دل ندم نمی تونم بگم " عزیزم مراقب خودت باش " . تازه همیشه دختر محبت می بینه بعد محبت می کنه .دختر مثل یه منشوره .. کافیه فقط مردی که دوسش داره بهش نور عشق و مهر بده تا اون دختر تمامشو .مثل منشور چند برابر کنه و بهش برگردونه.. الان واسه این حرفا زوده .الان محبت من چشم بصیرت می خواد

    جمله آخرمو باید طلا می گرفتم. الان حتی سلام های گرم دادن و پرسیدن حالش از طرف من محبت به حساب می اومد. چون سلمان تنها پسری بود که باهاش اینقدر گرم حرف می زدم. اینا همش یعنی توجه و محبت مگه نه؟ واسه همینه که می گم چشم بصیرت !

    - من اصلا اینطور چیزی ازت نخواستم ، بله گفتم زمان می خواد .منظورم اینه دیگه مثلاً دو روز پیش نیستی ، از دیروز احساس می کنم یکم سرد شدی.

    من سرد نمی شم. اگه از رابـ ـطه خسته شم طرف مقابلمو مسخره نمی کنم و رک و راست بهش می گم خسته شدم. نوشتم :

    - سرد؟من اتفاقا یخم وا شده .چرا همچین فکری کردی؟البته دو روز پیش من داشتم با نهایت احترام و نگه داشتن حد و مرز حرف می زدم .نمی دونم اون روز حالم چطور بود.. دقیقا یادم نمیاد .بعضی مواقع احساسم مثل آب فاضلاب می زنه بالا و به هرکی می بینم محبت می کنم .الان چند روزیه که تو همین حالم و همه رو دوست دارم. نمی دونم چم شده
    اینم نمی دونم چطور به محبت نکردن من پی بردی خخ.

    برگشتم تو سایت هایی که باز کرده بودم. اسم یکیشون خیلی عجیب غریب بود. به حدی که حتی بهش توجهی نکردم. چون اسمش ، اسم نرم افزار عجیب همون سایت بود و ازش سر در نمی اوردم بیخیالش شدم. به صفحه ام تو انجمن سر زدم و دیدم که جواب داده :

    - به هرحال نبینم سرد شدی یک وقت ، تا ببینم داری به رابـ ـطه بی علاقگی نشون می دی دیگه جوابتو نمیدم .رابـ ـطه ای که توش هر کدوم از طرفین سرد بشن دیگه فایده نداره ، باید گرم باشه همیشه

    به غرورم بر خورد. یعنی فکر می کنه اگه خودش همچین کاری کنه من جوابشو می دم؟ نمی دونم که می دم یانه! من که قصد دعوا نداشتم. پس لبخند زدم و مهربانانه نوشتم :

    - منم مثل تو ام. دقیقا مثل خودت.این تنها خواسته و نظر تو نیست.فقط لطفا دیگه اینجوری خشک حرف نزن .راستی سلمان تو چقدر فعالیت داری.اسمتو زدم تو گوگل هزار تا سایت باز شد . خویلا چه نرم افزاریه؟ هرچی خوندم متوجه نشدم


    - خوبه که مثل خودمی ، پس بیا ما متفاوت تر از بقیه باشیم ، دوس ندارم رابطمون تمومی داشته باشه و می خوام همیشگی باشه و واسه همیشه در کنار هم باشیم .آره ، من سایت زیاد کار کردم ، تو گوگل سرچ کن "سلمان آرین" بعضی سایتا رو واست میاره .خویلا ؟ نمی دونم چیه


    نفس راحتی کشیدم که به خیر و خوشی تموم شد. ولی هنوز تو کف خویلا بودم.. مگه خودش نویسنده سایت نیست؟ پس چرا نمی دونه خویلا چیه؟ نکنه اشتباه از من باشه؟ دوباره رفتم تو سایت و " ج " اولشو دیدم. سریع برگشتم و با خنده از سوتی ای که دادم نوشتم :

    - باشه . خخ خویلا نه .. جویلا

    - جویلا ؟ نمی دونم چیه

    دوباره برگشتم تو همون سایت . نه خویلا نوشته بود و نه جویلا . اصلش جوملا بود. سوتی پشت سوتی. اسم سایت اصلی رو خوب نگاه کردم تا دیگه اینو سوتی ندم. رفتم تو انجمن و نوشتم :

    - خخ نه خویلا و نه جویلا بود.. خخ تازه دیدم. جوملاس .این از وبلاگ هوگو که تقریبا می دونم در مورد نرم افزارا و سخت افزاراس .وای دارم می میرم از خنده .آخه اسمم اینقدر سخت؟ دو بار سوتی دادم.نکنه هوگویی که گفتم هوکو باشه؟ خخ من برم تا بیش ازین ضایع نشم .

    ای وای نکنه هوکو ، هوگو باشه؟ آه شاید مثل ویکتور هوگو نوشته بشه. از خنده روده بر شدم. چقدر بد سوتی داده بودم.

    سلمان کلی شکلک خنده گذاشت و نوشت :

    - بابا آخرتشی دیگه .اولاً جویلا نه جوملا ، دوماً هوگو نه هوکو

    شکلک هارو شمردم. پانزده شکلک در حال خنده و تقریبا بیست تا حرف خ رو هم اگه حساب کنیم می شه دو دقیقه خنده با صدای بلند. پس پیشرفت داشتم. پس خندید. خدایا شکرت. نوشتم :

    - خخ ببخشید با تموم ضایگیم می تونم یه سوال بپرسم؟آخرتش چیست و چگونه خوانده می شود؟ خخخ با تشکر ( ویکی نسترن )

    واقعا برام سوال بود آخرتش یعنی چی؟ کلمه ای از زبون محلیشون بود؟ جواب داد :

    - الان که گفتم آخرتشی ، یعنی دیگه از مرز سوتی شدی گذشتی و شدی مسخره خخ البته با عرض پوزش خانمی

    لبخندی زدم که به خاطر احترامش بود. نوشتم:

    - خخ نه مشکلی نیست . ولی من تا به حال آخرتش رو نشنیدم. این جا تو زبون محلی به آتیش میگن تش .گفتم شاید منظوره تو ام همین باشه که نبود خخ

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا