- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
خواهرجون کنارم دراز کشیده بود . نمی تونستم برم تو تلگرام و باهاش حرف بزنم . انگار اینجا بود تا مراقبم باشه . رمانمونو می نوشتم . فونتشو کوچیک کرده بودم تا نتونه از دور بخونتش . دیالوگ هایی که ذخیره کرده بودم تموم شده بودن . راه دیگه ای نداشتم. منتظر موندم تا دوباره دست از نگاه کردن به مانیتور بکشه و سرش بره تو گوشی خودش . همین که نگاهشو گرفت ، رفتم تو یه پوشه و فایل دیالوگی که این اواخر ذخیره کرده بودمو باز کردم. داشتم می خوندمش که سرشو بالا گرفت و دیدشون . اینا فونتشون بزرگ بود . از شانس بد من ! ترسیدم و طی یه عکس العمل غیر ارادی با ترس صفحه رو بستم. خشک و جدی گفت :
- بازش کن.
منم کم نیاوردم. مثل خودش خشک و جدی گفتم :
- چیز مهمی نیست.
توجهی بهم نکرد . حرفشو تکرار کرد :
- بازش کن
- اونو خودم نوشتم.
ابروی چپشو بالا داد . انگار می دونست این مدت همش دارم دروغ می گم چون باور نکرد . گفتم :
- برای نوشتن رمانم برش داشتم.
مثل طلب کارایی که اومدن دنبال پولشون و می خوان به زور طلبشونو پس بگیرن ، دستور داد :
- بازش کن
باز نکردم. با خشم ماوس رو از دستم کشید و بازش کرد . تک به تک همه دیالوگ ها رو خوند. دستم عرق کرده و بود و داغ بودم. یکی نبود به من بگه تو که مامان از همه چیت خبر داره چرا بازم می ترسی؟ و خودم به خودم گفتم من به خواهرم دروغ گفتم. نباید حس خجالت و شرم داشته باشم؟ ترس از دست دادن خواهرو نباید داشته باشم؟ دیالوگِ آخر با حرف من تموم شد " شب بخیر همسرم ". پوزخندی زد و از اون فایل برای خودش کپی کرد و ریخت تو گوشیش . بازم دروغ گفتم. می خواستم ماسمالیش کنم :
- بهش امید واهی می دادم تا حالش خوب بشه .
بهم توجهی نکرد و سرگرم توییتر گوشیش شد. ادامه دادم :
- می دونم به تو دروغ گفتم ولی مامان همه واقعیتو می دونه.
سکوت مطلق . بی جهت دست و پا می زدم. بازم تلاش کردم :
- می دونی چه مدته که باهاش حرف نزدم؟
حتی نگاهمم نمی کرد. خسته شدم. غرورم داشت له می شد. از اون لحن ملتمسانه خارج شدم و با پررویی گفتم :
- وقتی مامان گفت تمومش کنم. تمومش کردم. هرکاری می خوای بکن
نگاهش سنگین و ذوب کننده اش رو بهم انداخت و پر از ترحم و مسخرگی و بی تفاوتی . بعد پوزخندش گفت :
- برام مهم نیست تهش چی شد. چیکار کردی یا چی بهت گذشت. این داستانای مسخره ، اصلا برای من مهم نیست.
خوردم کرد . ادامه داد :
- من وقتی واسه این گند تو ندارم.
پس برای چی اون ورد رو ریخت تو گوشیش؟ جلوی چشمای کنجکاو و منتظرم ، گوشیش و سیمی که بهش وصل بود رو از لپ تاپ کند و روی تخت خودش رفت. همون کاری که هروقت نمی تونست تحملم کنه انجام می داد . من دیگه اون نسترن نبودم. حالا غرورم شکسته بود.
*****************************
نمی دونم مراسم اربعین بود یا رحلت فلان امام . به هر حال بردنمون نمازخونه . ویژه برنامه شهادت داشتن . حالم خیلی بد بود و حرفی نمی زدم . مثل اونایی که عزیزشونو از دست دادن یه گوشه پیدا کردم و نشستم . بقیه ام کناره هم جا گرفتن . نمی دونم این نیروی تظاهر از کی به من رسیده بود که اینقدر قوی بود . هیچ کدومشون حالمو نفهمیده و از درونم خبر نداشتن . برنامه رو شروع کردن. از اولش با مداحی و نوحه های غمگین و سوزناک شروع شد . همه ساکت بودن . این اولین بار بود که دوستام تو نمازخونه حرفی نمی زدن و گوش می دادن . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من به یادش گریه کنم . مداح از درد حضرت زینب ( س ) می گفت و من بدون این که به حرفاش توجه کنم از لحنش گریه ام می گرفت . آستینم کاملا خیس شده بود و گونه هام یخ کرده بودن . سردی اشک صورتمو اذیت می کرد . همه با تعجب نگاهم می کردن . فکر کنم تنها کسی بودم که گریه می کردم . نه به خاطر شهادت ، به خاطر غمی که توی قلبم بود و نمی دونستم چه جوري باید به سلمان بگمش . دو روز گذشته بود و به بهونه این که اینترنتم تموم شده نمی تونستم باهاش حرف بزنم. الان کربلا بود . حالش خوب بود ؟ می خندید ؟ امید داشت ؟ به من فکر می کرد یا نه ؟ صورتمو بین دستام گرفتم . من از خدا چی می خواستم ؟ این که سلمان فراموشم کنه و یه زندگی خوب داشته باشه یا این که همیشه منو تو قلبش نگه داره تا زمانی که به هم برسیم؟ بازم هیچ کدوم از راه هارو قبول نکردم. من فقط خوشبختیشو می خواستم. حالا خوشبختیش با هر کی که باشه . کنار یه دختر دیگه تصورش کردم . ریزش اشکام شدید تر شد . چطور می شد ؟ چطور امکان داشت ؟ نفسم گرفت . مداح ، نوحه اشو عوض کرد و یه چیز دیگه خوند . نوحه ای که با هر مصرعش ذره ذره قلبمو آب می کرد . نمی تونستم نفس بکشم . صداش کردم . زیر لب اسمشو بارها صدا زدم . کاش کنارم بود تا باهم این مشکلو حل کنیم. تنهایی نمی تونستم. غمش خیلی سنگین بود . اشک جلوی دیدمو گرفته بود . سرمو چرخوندم و پشت در یه سایه دیدم. سایه ی یه مرد . اشتباه نمی کردم. سایه سلمان بود . اومده بود اینجا . آره ؟ اومده بود ؟ به بهونه بستن در و سرما بلند شدم و رفتم کنار در . سرمو آوردم بیرون . این طرفو اون طرفو نگاه کردم. اثری ازش نبود . لعنت به من . آه خدا . برگشتم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه . منی که هیچ کس تو مدرسه تا به حال اشکمو ندیده بود زار زار گریه می کردم.مهديه سرمو تو بغلش گرفت . مانتوشو خیس کردم. چیزی نگفت. گذاشت راحت گریه کنم . سخت بود .. خیلی سخت !
.........................................................................
توی راه برگشت . بهناز گفت :
- می تونم بپرسم امروز برای چی گریه می کردی ؟
بدون این که به حرفم فکر کنم و تصمیم بگیرم که بگم یا نگم ، گفتم :
- یکیو دوست دارم . مامانم فهمید . گفت تمومش کنم.
بهناز با تعجب تقریبا داد زد :
- تمومش کردی ؟
بدون حالتی ، همون طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم :
- نه هنوز . امروز..
پرید وسط حرفم و معترضانه ، با همون تن صدای بالا گفت :
- خیلی سنگ دلی نسترن . هر چی ازین دل سنگت بگم کم گفتم. مرامت کجا رفته ؟ ها ؟ به حرف مامانت گوش می کنی ؟
پوزخند زدم. راه دیگه ای نداشتم. این راه عاقلانه تر بود . اگه عاقلانه تصمیم نمی گرفتم شکست بدتری می خوردیم که اثرات جبران نا پذیری داشت . گفتم :
- تو چی؟ جای من بودی چی کار می کردی ؟
بدون مکث و فکر گفت :
- معلومه ، لج می کردم که " مامان من اینو می خوام . "
خندیدم . مگه عروسک بود که بشه برای داشتنش لج کرد ؟ سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم .
*************************
بابا برای نهار خونه نیومد . خواهرجونم دانشگاه بود . فقط منو مامان بودیم. میلی به غذا نداشتم . ولی خوردم . غذامون تموم شده بود و هردو نشسته بودیم و بدون حرکتی به یه نقطه خیره شده بودیم. تلوزیون روشن بود و برای اولین بار صدای بلند تبلیغاتش مامانو اذیت نکرد . بلند نشد که دنبال کنترل بگرده تا کلا تلوزیونو خاموش کنه . این یعنی بدجوری تو فکر بود . منم پلک نمی زدم . فقط نگاه می کردم. بشقابای خالی از برنج رو به روم چشمک می زد . دلم بازم گریه می خواست . سنگین بودم. مامان سکوتو شکست :
- خیال نکن حواسم بهت نیست . چرا بلاکش نکردی؟ بهش گفتی ؟
توان حرف زدن نداشتم. ادامه داد :
- فکر می کردم همون موقع که بهت گفتم ، می ری بلاکش می کنی . بهش گفتی اصلا ؟
بازم اون نقاب اومد رو چهره ام. کاملا عادی و معمولی سرمو بلند کردم :
- امروز می خوام بهش بگم.
حالا عصبانی بود و اخم داشت :
- بلاکش می کنی نسترن .
سرمو تکون دادم و دوباره به بشقاب پر از خالی خیره شدم :
- چشم . بلاکش می کنم.
بازم سکوت . پرسیدم :
- مامان از چی عصبانی هستی که سر من خالی می کنی ؟
روشو ازم گرفت . گفتم :
- با خواهرجون دعوا کردین ؟
برگشت طرفم. دلش پر بود و می خواست حرف بزنه . گفت :
- آره . صبح یکم بحث داشتیم. بهم گفت که منو پدرتون ، بین تو و اون فرق می ذاریم. گفت نسترن برای شما ...
دیگه چیزی نشنیدم. همه چیزو فهمیدم . خواهرجون بی دلیل این حرفو نزده بود . گفتم :
- به خواهرجون گفتی ؟
سکوت کرد . فکر کنم وسط حرفش پریده بودم ، اما پشیمون نشدم. مات و مبهوت نگاهم می کرد . سوالمو دوباره پرسیدم :
- جریان منو که نمی خواستم خواهرجون بدونه رو بهش گفتی ؟
خواست چیزی بگه که بازم ، حرفشو قطع کردم :
- نگفته بودم چیزی بهش نگی ؟
- اون خواهرته . یعنی نباید می دونست ؟
پوزخندی زدم. خواست بازم برام توضیح بده اما گفتم :
- بی خيال مامان . دیگه مهم نیست. یادم دادی که کجاها باید حرف بزنم و کجا نزنم.
- بازش کن.
منم کم نیاوردم. مثل خودش خشک و جدی گفتم :
- چیز مهمی نیست.
توجهی بهم نکرد . حرفشو تکرار کرد :
- بازش کن
- اونو خودم نوشتم.
ابروی چپشو بالا داد . انگار می دونست این مدت همش دارم دروغ می گم چون باور نکرد . گفتم :
- برای نوشتن رمانم برش داشتم.
مثل طلب کارایی که اومدن دنبال پولشون و می خوان به زور طلبشونو پس بگیرن ، دستور داد :
- بازش کن
باز نکردم. با خشم ماوس رو از دستم کشید و بازش کرد . تک به تک همه دیالوگ ها رو خوند. دستم عرق کرده و بود و داغ بودم. یکی نبود به من بگه تو که مامان از همه چیت خبر داره چرا بازم می ترسی؟ و خودم به خودم گفتم من به خواهرم دروغ گفتم. نباید حس خجالت و شرم داشته باشم؟ ترس از دست دادن خواهرو نباید داشته باشم؟ دیالوگِ آخر با حرف من تموم شد " شب بخیر همسرم ". پوزخندی زد و از اون فایل برای خودش کپی کرد و ریخت تو گوشیش . بازم دروغ گفتم. می خواستم ماسمالیش کنم :
- بهش امید واهی می دادم تا حالش خوب بشه .
بهم توجهی نکرد و سرگرم توییتر گوشیش شد. ادامه دادم :
- می دونم به تو دروغ گفتم ولی مامان همه واقعیتو می دونه.
سکوت مطلق . بی جهت دست و پا می زدم. بازم تلاش کردم :
- می دونی چه مدته که باهاش حرف نزدم؟
حتی نگاهمم نمی کرد. خسته شدم. غرورم داشت له می شد. از اون لحن ملتمسانه خارج شدم و با پررویی گفتم :
- وقتی مامان گفت تمومش کنم. تمومش کردم. هرکاری می خوای بکن
نگاهش سنگین و ذوب کننده اش رو بهم انداخت و پر از ترحم و مسخرگی و بی تفاوتی . بعد پوزخندش گفت :
- برام مهم نیست تهش چی شد. چیکار کردی یا چی بهت گذشت. این داستانای مسخره ، اصلا برای من مهم نیست.
خوردم کرد . ادامه داد :
- من وقتی واسه این گند تو ندارم.
پس برای چی اون ورد رو ریخت تو گوشیش؟ جلوی چشمای کنجکاو و منتظرم ، گوشیش و سیمی که بهش وصل بود رو از لپ تاپ کند و روی تخت خودش رفت. همون کاری که هروقت نمی تونست تحملم کنه انجام می داد . من دیگه اون نسترن نبودم. حالا غرورم شکسته بود.
*****************************
نمی دونم مراسم اربعین بود یا رحلت فلان امام . به هر حال بردنمون نمازخونه . ویژه برنامه شهادت داشتن . حالم خیلی بد بود و حرفی نمی زدم . مثل اونایی که عزیزشونو از دست دادن یه گوشه پیدا کردم و نشستم . بقیه ام کناره هم جا گرفتن . نمی دونم این نیروی تظاهر از کی به من رسیده بود که اینقدر قوی بود . هیچ کدومشون حالمو نفهمیده و از درونم خبر نداشتن . برنامه رو شروع کردن. از اولش با مداحی و نوحه های غمگین و سوزناک شروع شد . همه ساکت بودن . این اولین بار بود که دوستام تو نمازخونه حرفی نمی زدن و گوش می دادن . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من به یادش گریه کنم . مداح از درد حضرت زینب ( س ) می گفت و من بدون این که به حرفاش توجه کنم از لحنش گریه ام می گرفت . آستینم کاملا خیس شده بود و گونه هام یخ کرده بودن . سردی اشک صورتمو اذیت می کرد . همه با تعجب نگاهم می کردن . فکر کنم تنها کسی بودم که گریه می کردم . نه به خاطر شهادت ، به خاطر غمی که توی قلبم بود و نمی دونستم چه جوري باید به سلمان بگمش . دو روز گذشته بود و به بهونه این که اینترنتم تموم شده نمی تونستم باهاش حرف بزنم. الان کربلا بود . حالش خوب بود ؟ می خندید ؟ امید داشت ؟ به من فکر می کرد یا نه ؟ صورتمو بین دستام گرفتم . من از خدا چی می خواستم ؟ این که سلمان فراموشم کنه و یه زندگی خوب داشته باشه یا این که همیشه منو تو قلبش نگه داره تا زمانی که به هم برسیم؟ بازم هیچ کدوم از راه هارو قبول نکردم. من فقط خوشبختیشو می خواستم. حالا خوشبختیش با هر کی که باشه . کنار یه دختر دیگه تصورش کردم . ریزش اشکام شدید تر شد . چطور می شد ؟ چطور امکان داشت ؟ نفسم گرفت . مداح ، نوحه اشو عوض کرد و یه چیز دیگه خوند . نوحه ای که با هر مصرعش ذره ذره قلبمو آب می کرد . نمی تونستم نفس بکشم . صداش کردم . زیر لب اسمشو بارها صدا زدم . کاش کنارم بود تا باهم این مشکلو حل کنیم. تنهایی نمی تونستم. غمش خیلی سنگین بود . اشک جلوی دیدمو گرفته بود . سرمو چرخوندم و پشت در یه سایه دیدم. سایه ی یه مرد . اشتباه نمی کردم. سایه سلمان بود . اومده بود اینجا . آره ؟ اومده بود ؟ به بهونه بستن در و سرما بلند شدم و رفتم کنار در . سرمو آوردم بیرون . این طرفو اون طرفو نگاه کردم. اثری ازش نبود . لعنت به من . آه خدا . برگشتم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه . منی که هیچ کس تو مدرسه تا به حال اشکمو ندیده بود زار زار گریه می کردم.مهديه سرمو تو بغلش گرفت . مانتوشو خیس کردم. چیزی نگفت. گذاشت راحت گریه کنم . سخت بود .. خیلی سخت !
.........................................................................
توی راه برگشت . بهناز گفت :
- می تونم بپرسم امروز برای چی گریه می کردی ؟
بدون این که به حرفم فکر کنم و تصمیم بگیرم که بگم یا نگم ، گفتم :
- یکیو دوست دارم . مامانم فهمید . گفت تمومش کنم.
بهناز با تعجب تقریبا داد زد :
- تمومش کردی ؟
بدون حالتی ، همون طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم :
- نه هنوز . امروز..
پرید وسط حرفم و معترضانه ، با همون تن صدای بالا گفت :
- خیلی سنگ دلی نسترن . هر چی ازین دل سنگت بگم کم گفتم. مرامت کجا رفته ؟ ها ؟ به حرف مامانت گوش می کنی ؟
پوزخند زدم. راه دیگه ای نداشتم. این راه عاقلانه تر بود . اگه عاقلانه تصمیم نمی گرفتم شکست بدتری می خوردیم که اثرات جبران نا پذیری داشت . گفتم :
- تو چی؟ جای من بودی چی کار می کردی ؟
بدون مکث و فکر گفت :
- معلومه ، لج می کردم که " مامان من اینو می خوام . "
خندیدم . مگه عروسک بود که بشه برای داشتنش لج کرد ؟ سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم .
*************************
بابا برای نهار خونه نیومد . خواهرجونم دانشگاه بود . فقط منو مامان بودیم. میلی به غذا نداشتم . ولی خوردم . غذامون تموم شده بود و هردو نشسته بودیم و بدون حرکتی به یه نقطه خیره شده بودیم. تلوزیون روشن بود و برای اولین بار صدای بلند تبلیغاتش مامانو اذیت نکرد . بلند نشد که دنبال کنترل بگرده تا کلا تلوزیونو خاموش کنه . این یعنی بدجوری تو فکر بود . منم پلک نمی زدم . فقط نگاه می کردم. بشقابای خالی از برنج رو به روم چشمک می زد . دلم بازم گریه می خواست . سنگین بودم. مامان سکوتو شکست :
- خیال نکن حواسم بهت نیست . چرا بلاکش نکردی؟ بهش گفتی ؟
توان حرف زدن نداشتم. ادامه داد :
- فکر می کردم همون موقع که بهت گفتم ، می ری بلاکش می کنی . بهش گفتی اصلا ؟
بازم اون نقاب اومد رو چهره ام. کاملا عادی و معمولی سرمو بلند کردم :
- امروز می خوام بهش بگم.
حالا عصبانی بود و اخم داشت :
- بلاکش می کنی نسترن .
سرمو تکون دادم و دوباره به بشقاب پر از خالی خیره شدم :
- چشم . بلاکش می کنم.
بازم سکوت . پرسیدم :
- مامان از چی عصبانی هستی که سر من خالی می کنی ؟
روشو ازم گرفت . گفتم :
- با خواهرجون دعوا کردین ؟
برگشت طرفم. دلش پر بود و می خواست حرف بزنه . گفت :
- آره . صبح یکم بحث داشتیم. بهم گفت که منو پدرتون ، بین تو و اون فرق می ذاریم. گفت نسترن برای شما ...
دیگه چیزی نشنیدم. همه چیزو فهمیدم . خواهرجون بی دلیل این حرفو نزده بود . گفتم :
- به خواهرجون گفتی ؟
سکوت کرد . فکر کنم وسط حرفش پریده بودم ، اما پشیمون نشدم. مات و مبهوت نگاهم می کرد . سوالمو دوباره پرسیدم :
- جریان منو که نمی خواستم خواهرجون بدونه رو بهش گفتی ؟
خواست چیزی بگه که بازم ، حرفشو قطع کردم :
- نگفته بودم چیزی بهش نگی ؟
- اون خواهرته . یعنی نباید می دونست ؟
پوزخندی زدم. خواست بازم برام توضیح بده اما گفتم :
- بی خيال مامان . دیگه مهم نیست. یادم دادی که کجاها باید حرف بزنم و کجا نزنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: