کامل شده رمان مرز عجیب عشق | nastaran A.N کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت را بیشتر دوست داشتید و به رمان چه امتیازی می دهید؟

  • سلمان

  • نسترن

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
خواهرجون کنارم دراز کشیده بود . نمی تونستم برم تو تلگرام و باهاش حرف بزنم . انگار اینجا بود تا مراقبم باشه . رمانمونو می نوشتم . فونتشو کوچیک کرده بودم تا نتونه از دور بخونتش . دیالوگ هایی که ذخیره کرده بودم تموم شده بودن . راه دیگه ای نداشتم. منتظر موندم تا دوباره دست از نگاه کردن به مانیتور بکشه و سرش بره تو گوشی خودش . همین که نگاهشو گرفت ، رفتم تو یه پوشه و فایل دیالوگی که این اواخر ذخیره کرده بودمو باز کردم. داشتم می خوندمش که سرشو بالا گرفت و دیدشون . اینا فونتشون بزرگ بود . از شانس بد من ! ترسیدم و طی یه عکس العمل غیر ارادی با ترس صفحه رو بستم. خشک و جدی گفت :

- بازش کن.

منم کم نیاوردم. مثل خودش خشک و جدی گفتم :

- چیز مهمی نیست.

توجهی بهم نکرد . حرفشو تکرار کرد :

- بازش کن

- اونو خودم نوشتم.

ابروی چپشو بالا داد . انگار می دونست این مدت همش دارم دروغ می گم چون باور نکرد . گفتم :

- برای نوشتن رمانم برش داشتم.

مثل طلب کارایی که اومدن دنبال پولشون و می خوان به زور طلبشونو پس بگیرن ، دستور داد :

- بازش کن

باز نکردم. با خشم ماوس رو از دستم کشید و بازش کرد . تک به تک همه دیالوگ ها رو خوند. دستم عرق کرده و بود و داغ بودم. یکی نبود به من بگه تو که مامان از همه چیت خبر داره چرا بازم می ترسی؟ و خودم به خودم گفتم من به خواهرم دروغ گفتم. نباید حس خجالت و شرم داشته باشم؟ ترس از دست دادن خواهرو نباید داشته باشم؟ دیالوگِ آخر با حرف من تموم شد " شب بخیر همسرم ". پوزخندی زد و از اون فایل برای خودش کپی کرد و ریخت تو گوشیش . بازم دروغ گفتم. می خواستم ماسمالیش کنم :

- بهش امید واهی می دادم تا حالش خوب بشه .

بهم توجهی نکرد و سرگرم توییتر گوشیش شد. ادامه دادم :

- می دونم به تو دروغ گفتم ولی مامان همه واقعیتو می دونه.

سکوت مطلق . بی جهت دست و پا می زدم. بازم تلاش کردم :

- می دونی چه مدته که باهاش حرف نزدم؟

حتی نگاهمم نمی کرد. خسته شدم. غرورم داشت له می شد. از اون لحن ملتمسانه خارج شدم و با پررویی گفتم :

- وقتی مامان گفت تمومش کنم. تمومش کردم. هرکاری می خوای بکن

نگاهش سنگین و ذوب کننده اش رو بهم انداخت و پر از ترحم و مسخرگی و بی تفاوتی . بعد پوزخندش گفت :

- برام مهم نیست تهش چی شد. چیکار کردی یا چی بهت گذشت. این داستانای مسخره ، اصلا برای من مهم نیست.

خوردم کرد . ادامه داد :

- من وقتی واسه این گند تو ندارم.

پس برای چی اون ورد رو ریخت تو گوشیش؟ جلوی چشمای کنجکاو و منتظرم ، گوشیش و سیمی که بهش وصل بود رو از لپ تاپ کند و روی تخت خودش رفت. همون کاری که هروقت نمی تونست تحملم کنه انجام می داد . من دیگه اون نسترن نبودم. حالا غرورم شکسته بود.

*****************************

نمی دونم مراسم اربعین بود یا رحلت فلان امام . به هر حال بردنمون نمازخونه . ویژه برنامه شهادت داشتن . حالم خیلی بد بود و حرفی نمی زدم . مثل اونایی که عزیزشونو از دست دادن یه گوشه پیدا کردم و نشستم . بقیه ام کناره هم جا گرفتن . نمی دونم این نیروی تظاهر از کی به من رسیده بود که اینقدر قوی بود . هیچ کدومشون حالمو نفهمیده و از درونم خبر نداشتن . برنامه رو شروع کردن. از اولش با مداحی و نوحه های غمگین و سوزناک شروع شد . همه ساکت بودن . این اولین بار بود که دوستام تو نمازخونه حرفی نمی زدن و گوش می دادن . انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من به یادش گریه کنم . مداح از درد حضرت زینب ( س ) می گفت و من بدون این که به حرفاش توجه کنم از لحنش گریه ام می گرفت . آستینم کاملا خیس شده بود و گونه هام یخ کرده بودن . سردی اشک صورتمو اذیت می کرد . همه با تعجب نگاهم می کردن . فکر کنم تنها کسی بودم که گریه می کردم . نه به خاطر شهادت ، به خاطر غمی که توی قلبم بود و نمی دونستم چه جوري باید به سلمان بگمش . دو روز گذشته بود و به بهونه این که اینترنتم تموم شده نمی تونستم باهاش حرف بزنم. الان کربلا بود . حالش خوب بود ؟ می خندید ؟ امید داشت ؟ به من فکر می کرد یا نه ؟ صورتمو بین دستام گرفتم . من از خدا چی می خواستم ؟ این که سلمان فراموشم کنه و یه زندگی خوب داشته باشه یا این که همیشه منو تو قلبش نگه داره تا زمانی که به هم برسیم؟ بازم هیچ کدوم از راه هارو قبول نکردم. من فقط خوشبختیشو می خواستم. حالا خوشبختیش با هر کی که باشه . کنار یه دختر دیگه تصورش کردم . ریزش اشکام شدید تر شد . چطور می شد ؟ چطور امکان داشت ؟ نفسم گرفت . مداح ، نوحه اشو عوض کرد و یه چیز دیگه خوند . نوحه ای که با هر مصرعش ذره ذره قلبمو آب می کرد . نمی تونستم نفس بکشم . صداش کردم . زیر لب اسمشو بارها صدا زدم . کاش کنارم بود تا باهم این مشکلو حل کنیم. تنهایی نمی تونستم. غمش خیلی سنگین بود . اشک جلوی دیدمو گرفته بود . سرمو چرخوندم و پشت در یه سایه دیدم. سایه ی یه مرد . اشتباه نمی کردم. سایه سلمان بود . اومده بود اینجا . آره ؟ اومده بود ؟ به بهونه بستن در و سرما بلند شدم و رفتم کنار در . سرمو آوردم بیرون . این طرفو اون طرفو نگاه کردم. اثری ازش نبود . لعنت به من . آه خدا . برگشتم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه . منی که هیچ کس تو مدرسه تا به حال اشکمو ندیده بود زار زار گریه می کردم.مهديه سرمو تو بغلش گرفت . مانتوشو خیس کردم. چیزی نگفت. گذاشت راحت گریه کنم . سخت بود .. خیلی سخت !

.........................................................................

توی راه برگشت . بهناز گفت :

- می تونم بپرسم امروز برای چی گریه می کردی ؟

بدون این که به حرفم فکر کنم و تصمیم بگیرم که بگم یا نگم ، گفتم :

- یکیو دوست دارم . مامانم فهمید . گفت تمومش کنم.

بهناز با تعجب تقریبا داد زد :

- تمومش کردی ؟

بدون حالتی ، همون طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم :

- نه هنوز . امروز..

پرید وسط حرفم و معترضانه ، با همون تن صدای بالا گفت :

- خیلی سنگ دلی نسترن . هر چی ازین دل سنگت بگم کم گفتم. مرامت کجا رفته ؟ ها ؟ به حرف مامانت گوش می کنی ؟

پوزخند زدم. راه دیگه ای نداشتم. این راه عاقلانه تر بود . اگه عاقلانه تصمیم نمی گرفتم شکست بدتری می خوردیم که اثرات جبران نا پذیری داشت . گفتم :

- تو چی؟ جای من بودی چی کار می کردی ؟

بدون مکث و فکر گفت :

- معلومه ، لج می کردم که " مامان من اینو می خوام . "

خندیدم . مگه عروسک بود که بشه برای داشتنش لج کرد ؟ سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم .

*************************

بابا برای نهار خونه نیومد . خواهرجونم دانشگاه بود . فقط منو مامان بودیم. میلی به غذا نداشتم . ولی خوردم . غذامون تموم شده بود و هردو نشسته بودیم و بدون حرکتی به یه نقطه خیره شده بودیم. تلوزیون روشن بود و برای اولین بار صدای بلند تبلیغاتش مامانو اذیت نکرد . بلند نشد که دنبال کنترل بگرده تا کلا تلوزیونو خاموش کنه . این یعنی بدجوری تو فکر بود . منم پلک نمی زدم . فقط نگاه می کردم. بشقابای خالی از برنج رو به روم چشمک می زد . دلم بازم گریه می خواست . سنگین بودم. مامان سکوتو شکست :

- خیال نکن حواسم بهت نیست . چرا بلاکش نکردی؟ بهش گفتی ؟

توان حرف زدن نداشتم. ادامه داد :

- فکر می کردم همون موقع که بهت گفتم ، می ری بلاکش می کنی . بهش گفتی اصلا ؟

بازم اون نقاب اومد رو چهره ام. کاملا عادی و معمولی سرمو بلند کردم :

- امروز می خوام بهش بگم.

حالا عصبانی بود و اخم داشت :

- بلاکش می کنی نسترن .

سرمو تکون دادم و دوباره به بشقاب پر از خالی خیره شدم :

- چشم . بلاکش می کنم.

بازم سکوت . پرسیدم :

- مامان از چی عصبانی هستی که سر من خالی می کنی ؟

روشو ازم گرفت . گفتم :

- با خواهرجون دعوا کردین ؟

برگشت طرفم. دلش پر بود و می خواست حرف بزنه . گفت :

- آره . صبح یکم بحث داشتیم. بهم گفت که منو پدرتون ، بین تو و اون فرق می ذاریم. گفت نسترن برای شما ...

دیگه چیزی نشنیدم. همه چیزو فهمیدم . خواهرجون بی دلیل این حرفو نزده بود . گفتم :

- به خواهرجون گفتی ؟

سکوت کرد . فکر کنم وسط حرفش پریده بودم ، اما پشیمون نشدم. مات و مبهوت نگاهم می کرد . سوالمو دوباره پرسیدم :

- جریان منو که نمی خواستم خواهرجون بدونه رو بهش گفتی ؟

خواست چیزی بگه که بازم ، حرفشو قطع کردم :

- نگفته بودم چیزی بهش نگی ؟

- اون خواهرته . یعنی نباید می دونست ؟

پوزخندی زدم. خواست بازم برام توضیح بده اما گفتم :

- بی خيال مامان . دیگه مهم نیست. یادم دادی که کجاها باید حرف بزنم و کجا نزنم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    منظورمو کاملا گرفت . دیگه نمی خواستم از مشکلاتم برای هیچ کس چیزی بگم. مامان صدام زد اما رفتم تو اتاقم. گریه می کردم. با آرامش و خونسردی حرف زده بودم اما اونقدری بی احساس بود که تاثیرشو بذاره . اون قدری سرد بود که خشممو نشون بده . من به مامان اعتماد کرده و براش تعریف کردم ، اون وقت همون روز ، اون به خواهرجون گفت . روز بعدشم که امروز صبح باشه، خواهرجون ازش پرسیده که چه جوري باهام حرف زده و اشتباهمو به روم آورده . مامانم گفته نشستم باهاش منطقی و دوستانه حرف زدم. اونم عصبانی شده چون بابا که ماجراشو فهمید جنجال به پا کرد . سر همین بحثشون شد . با همه اینا می تونستم کنار بیام. حتی سردی خواهرجون و طرز نگاه کردنشم برام قابل تحمل بود . ولی دوری سلمان نه . حتی این که باید بهش اینو می گفتم آزارم می داد . چیکار می کردم که بعد من دوباره همون سلمان قبلی نشه ؟

    ********************************

    مامان رفته بود خرید . و من تنها تو هال نشسته بودم . لپ تاپو گذاشته بودم روی پام و به مبل تکیه داده بودم و فکر می کردم که چه جوريباید این كارو بکنم ؟ یاد حرف چند شب پیشش افتاده بودم. گفته بود که طاقت نداره ، و اگه قراره من برم ، آروم برم. آهنگ غمگین مهدی جهانی روی رپید بود و مدام تکرار می شد . حالمو بدتر کرده بود . اگه تو تلگرام بهش می گفتم بهم اجازه حرف زدن نمی داد . ممکن بود رشته کلام از دستم در بره یا حتی بهش تسلیم شم . برنامه ورد رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن یه نامه بلند بالا . نامه ای که با نوشتن هر سطرش ، گریه هام بیش تر می شدن :

    خدایا به نام تو .. لطفا کمکم کن بتونم این نامه رو خوب بنویسم.

    به قول سلمان ، به امید خدا .. پس خدایا به امید خودت

    سلام سلمان جان..

    نمی دونم از کجا و چه جوري شروع کنم. اولش از حس توی دلم به تو که بی نهایت قشنگه بگم یا از اتفاقی که افتاده.

    نمیدونم .. به نظرم می دونی حسم به تو چیه و چقدر عمیقه و الان می خوای بدونی چه اتفاقی افتاده.. حالم خوب نیست. دو روزه حالم بده.

    مامانم متوجه رابـ ـطه من و تو شد و ازم خواست تمومش کنم. به همین راحتی. توی رمانمون همه چیز رو می نویسم و توی نگاه دانلود می ذارم. نیازی نیست اونجا عضو باشی.. همین که توی گوگل بزنی مرزعجیب عشق برات باز می شه. سلمان تو رو خدا فکر نکن برام راحته.

    می دونم دوست نداری گریه کنم ولی از گریه نفسم بالا نمیاد.

    چون دوستت دارم. خیلی خیلی زیاد... حتی بیشتر از جونم دوستت دارم.. برام مهم نیست بقیه چی بگن. مثل راز زندگی خودت. که به بقیه اهمیت نمی دی.ازت چند تا خواهش دارم.. امیدتو از دست نده. جان نسترن امیدوار باش و همیشه مهربون و خوش اخلاق و یه مرد و یه انسان واقعی بمون. بهت قول می دم.. برای بار سوم بهت قول می دم به هیچ کس غیر تو فکر نکنم. سلمان.. برام مهم نیست تو بعد این هنوزم منو دوست داری یا می خوای فراموشم کنی. برام اصلا مهم نیست. من منتظرت می مونم. شماره اتو دارم. یه روزی بهت زنگ می زنم. نمی دونم اون روز گوشیت خاموشه یا روشن. نمی دونم اون موقع کجایی.. شاید اصلا ازدواج کرده باشی :)

    زندگی من به درک .. من برم جهنم. فقط تو خوب بمون. تو خوشبخت باش.. مثل دعایی که همیشه می کردم. بهت گفته بودم دیگه هیچ وقت حتی به جدایی فکرم نمی کنم اما سرنمازام دعا می كردم خوشبخت باشی..چه با چه بی من.ببخشید

    بازم می گم من مهم نیستم. سلمان حتی تو زندگی خودمم تو برام مهم تری. زندگی تو ، عزیزان تو ، سلامتی و شرایط روحی تو و خوشبختی تو برام از همه چی مهم تره.

    هیچ وقت بهت گفتم زندگیمی؟ عیب نداره .. الان می گم که زندگیم شدی. سلمان اینا رو نمی گم که فراموشم نکنی. اینارو می گم که یه وقت خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاری.. که همین جا به همون خدایی که مارو سر راه هم قرار داد قسم می خورم که اگه حتی شنیدم سر خودت بلایی آوردی دیگه اسمتم نمیارم. فراموشت می کنم.( البته تو که می دوني من دروغگوام.. حتی نمی تونم یه ساعت بهت فکر نکنم )

    ولی سلمان اگه به خودت آسیب برسونی .. چه روحی و چه جسمی از خدا می خوام همون بلا سر من بیاد. سلمان .. عزیزم ، اگه بشنوم سر خودت بلایی آوردی می میرم. من آینده امو باتو ساختم. زندگیم همش شده تو.. فکر نمی كنم بعد اینم بتونم فراموشت کنم. یه روز مطمئن باش بهت زنگ می زنم.. البته از خدا می خوام تو همین یه ساعت اول بخندی و فراموشم کنی .. از خدا می خوام تمام مدتی که باهم بودیم رو داشتی سرکارم می ذاشتي.. ولی می دونم اینم غیر ممکنه.فراموشم کن سلمان. فقط خوشبختی و آرامشت مهمه. چه با من و چه بی من. اینا مهم نیست. تو مهمی عزیزم.

    قسمت می دم سلمان.. ازت خواهش می كنم امیدت رو به یه زندگی خوب کنار معشوقت که پاک تر از همه دخترای روی زمینه و خدای بزرگی که همیشه باهاته از دست نده. همیشه بخند زندگیم.. شاد باش و به گذشته فکر نکن. اتفاق های خیلی شیرینی تو آینده در انتظارته. اتفاق های تلخ زندگیتو فراموش کن.. ولی اگه خواستی اتفاق های تلخ رو تبدیل به شیرین ترین اتفاق ها بکنی پس شکست نخور. تمام تلاشتو بکن.. تو که خیلی بهتر از من شیوه های رسیدن به موفقیت رو بلدی :)

    تو زرنگ تر از منی .. ایمان و اعتقادت قوی تره.. دانشت .. بزرگیت .. مهربونیت.. خوش اخلاقیت. الکی نیست که با همه فرق داری الکی نیست که من عاشقت شدم.. الکی نیست که تونستی تغییرم بدی.

    ولی می دونی چیه؟ خوشحالم. از این که مثل دخترایی که ازشون بدت مي اومد نبودم. از احساست سواستفاده نکردم. اتفاقا از احساس پاک و بزرگت علیه خودم استفاده کردم و عاشقت شدم.عشق زیباترین حس زندگی منه. شاید گاهی تلخ باشه.. و حتی این انتظار چندساله برای منی که خیلی عجول بودم دیوونه کننده باشه.. ولی فکر کردن به تو شیرینش می كنه. خوشحالم که دلیل جدایی ما رفتار بد خودمون باهم نیست. آخه ما خاصیم.. فرق داریم. ما خیلی باهم جوریم. و خوشحال ترم که ممکنه یه روزی همدیگه رو ببینیم.

    تو خیلی خوبی سلمان.. دوستت دارم. همیشه به پات می مونم.. همیشه تو قلبمی.

    حرفام یادت نره سلمان.خندیدن و امیدواری یادت نره . منم امیدوارم وقتی چندسال دیگه بهت زنگ می زنم خوشبخت باشی :)

    چه با من و چه بی من. گفته بودی باهات خداحافظی نکنم. تو آخرین روزی که باهم حرف زدیم اینو گفتی. ولی قول می دم بار آخرم باشه. اگه تو چندسال آینده دیدمت دیگه باهات خداحافظی نمی كنم.. اگرم که دیگه ندیدمت که خودبه خود بار آخرم می شه.. تا زمانی که دوباره ببینمت به خدا سپردمت.کربلا خوش بگذره. از امام حسین ع برای خودت و معشوقت چیزای خوب بخواه. مادرت رو ببوس و از طرف من ازش به خاطر تربیت پسری به این خوبی تشکر کن. پسری که با همه فرق داره.

    خداحافظ مرد زندگیم.. خداحافظ تنها عشق تموم دنیام

    سرم سنگین شده بود و چشمام از گریه می سوختن . دوباره نمی تونستم نفس بکشم . رفتم تو تلگرام و بعد سلام ، حالشو پرسیدم. و توضیح دادم که چرا این مدت نبودم. خداروشکر قبول کرد . نوشت که کربلاست و اومده تلگرام ، فقط برای دیدن من . این حرفش آتیشو به جونم انداخت . نوشتم :

    - یادته یه بار بهم چی گفتی؟

    - چی ؟

    - همون اوایل..گفتی اگه می خوام برم.. آروم برم

    مدتی گذشت . انگار هردومون تو شوک بودیم. نوشت :

    - خب ؟

    فایل یا همون نامه رو فرستادم. صبر کردم که بخونه . چیزی نگفت . می دونستم وقتی ناراحته چیزی نمی نویسه و ساکت می شه . اولین چیزی که به ذهنم اومدو نوشتم :

    - گفته بودی سوال پزشکی دارم بپرسم

    - آره

    قبلا توی شوخی ، وقتی بحث فواید ویتامین ها شده بود ؛ همشونو بلد بود و برام نوشته بود که اگه سوال پزشکی داشتم بپرسم. نوشتم :

    - سرم درد می کنه..چشمام می سوزه..یه چیزی تو گلومه..نمی تونم نفس بکشم..ژلوفن یا استامینوفن؟

    جواب نداد . نوشتم :

    - حرفی نداری؟

    - وقتی دلم می شکنه زبونم بند میاد

    چیزی برای گفتن نداشتم. نوشتم :

    - می دونم..ولی من برعکس توام

    - زهر مارم شد زندگی.عجب پام موندی.عجب وفادار هستی. عجب بخاطرم جنگیدی

    آه خدا . از الان نا امید شد . چرا به نکات منفی نگاه می کرد ؟ من که بهش امید داده بودم. گفته بودم اگه واقعا می خواد که باهم باشیم ؛ صبر کنه . همون طور که من صبر می کنم. نوشتم :

    - از همین الان شروع کردی .مگه نخوندی چیزی که فرستادمو؟ نگفتم هستم؟

    - خوندمش

    الان حتما ناراحت بود و نتونست به حرفایی که زدم درست فکر کنه . نوشتم :

    - برو دوباره بخون..وقتی آروم شدی بازم بخون..به آینده ای روشن فکر کن

    - امروز به امام حسین گفتم پیش خدا شفاعت کنه منو تو به هم برسیم

    چرا صبر نمی کرد ؟ نوشتم :

    - هر چی از خدا خواستی سریع بهت داده؟ تاحالا شده چیزی بخوای و فرداش بهت بدن؟؟ طول کشیده..

    - چیکار کنم مامانت راضی بشه ؟

    خدایا ، کمکش کن . نجاتمون بده . اشکمو پاک کردم و نوشتم :

    - نمی شه .. گاهی جنگیدن فایده نداره . باید پذیرفت و انتظار کشید

    - چطور فهمید ؟

    نوشتم :

    - چتمونو خوند

    - خب کجاش مشکل داشت ؟

    یعنی این مهم بود ؟ دلم می خواست بهم بگه دوستم داره و فراموشم نمی کنه. گرچه همه حرفاش بوی همین یه جمله زیبا رو می داد . نوشتم :

    - آه .. ازش نپرسیدم

    - حداقل شمارمو ذخیره کن . شاید یه روزی بدرد خوردم

    شاید ؟ من به خودم قول داده بودم بعد مدتی بهش زنگ بزنم . نوشتم :

    - مگه نخوندی چیزی که فرستادمو؟

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - خوندم . ولی خب دلم گرفته .تو می ری تا چند سال دیگه . شایدم هیچ وقت. اما عذابه واسه من

    عصبی شدم . نمی دونست که نمی تونم فراموشش کنم؟ من کی گفته بودم هیچ وقت ؟ حتی به آینده بدون سلمان فکرم نمی کردم. نوشتم :

    - می دونم.. هیچ وقت؟ گفتم هیچ وقت؟ نگفتم. اصلا نگفتم

    - شاید وقتی برگردی من نباشم . لعنت به این زندگی . خودمو تو همین عراق سر به نیست می کنم

    زار زدم. اسمشو صدا زدم و با صدای بلند گریه کردم. حتی نمی خواستم در مورد مرگ فکر کنم. نوشتم :

    - می خوای دوباره قسمت بدم؟ می خوای منم بمیرم؟

    - تو برو پی زندگیت . خوش باش

    با اعصاب خورد نوشتم :

    - آه چه راحت حرف از خوشی می زنی

    - برو خوش باش . سلمان می میره

    جیغ کشیدم . مثل بچه ها دستمو مشت کردمو به دسته مبل کوبیدم. نوشتم :

    - خیلی اشتباه می کنه که حتی حرفشم می زنه . اون سلمانی که من دیدم به این آسونی کم نمیاورد . تسلیم نمی شد ... می جنگید تا به خوشبختی برسه . یاد گرفته بود که با غم خو نگیره .می دونست خوشبختی یه جایی منتظرشه . خودش بهم گفت دیگه خوشبخته .پس راهشو یاد گرفته و دوباره می تونه خوشبخت باشه و برای چیزی که می خواد منتظر بمونه

    - خوشبختیمو با تو می دیدم

    سلمان .. تو رو به خدا نا امید نشو . من تا تهش هستم. تو می مونی؟ این چندتا سوالو نمی تونستم بپرسم . تو دلم همش تکرازش می کردم. نوشتم :

    امتحان هایی که خدا می گیره رو به یادت بیار . خدا بد بنده هاشو نمی خواد . این صلاحه .. حتما درستش همینه .بعد هر زمستون بهار می رسه. اگه بتونی اون قدر قوی باشی که تو سرمای زمستون دووم بیاری و زنده بمونی بهار رو می بینی.

    - سلمان می شه همون سلمان قبلی . ولی این بار شاید بد بشه . بدتر از اونی که فکرشو می کنی

    نه ، حاضر بودم التماسش کنم که این بلا رو سر من و خودش نیاره . اما نمی شد . دستو پام بسته بودن. لعنت به من که وظیفمو درست انجام ندادم و نا تموم گذاشتمش . نوشتم :

    - پس نسترن نتونسته کارشو خوب انجام بده . پس خاک تو نسترن که فکر می كرد سلمان دیگه راه پیداکردن آرامشو یاد گرفته

    - یه نسترن تو زندگی سلمان وجود داره . زندگی سلمان با نسترن شیرینه . بی نسترن تلخه

    بلاخره دلمو زدم به دریا و سوالمو پرسیدم. نوشتم :

    - پس سلمان می تونه صبر کنه .. آره؟

    - بی نسترن اصلا نیست که بخواد تلخ باشه

    کارم از هق هق گذشته بود . آهنگ رفته بود رو اعصابم اما صداشو کن نمی کردم. زار زدن خواننده رو دوست داشتم. نوشتم :

    - آه خدایا .. سلمان چرا؟ چرا اینقدر همه چیزو سختش می کنی؟ می خوای از گریه کور بشم؟ به خدا اگه بلایی سر خودت بیاری تمام حرفایی که تو اون فایل نوشتمو پس می گیرم

    - برم نماز . ببینم خدا اصلا چی می خواد از من

    فقط همینو نوشت . این جور مواقع کم حرف می شد . خدایا منو بکش .. هر بلایی می خوای سرم بیار ، فقط سلمان خوب بشه . منم دلم نماز خواست. نوشتم :

    - منم مي رم نماز

    - شب بخیر

    گریه ام صد برابر شد . این آخرش بود . گفته بود هیچ وقت باهاش خداحافظی نکنم اما نوشتم :

    - خداحافظ تنها مرد زندگیم.

    با سرگیجه وضو گرفتم و رفتم که نماز بخونم. غافل از این كه بدونِ سلمان که برام مظهر پاکی بود ؛ این آخرین رکعت های نمازی بود که می خوندم.

    راه رویامو چطور دزدید ؟ من یلدام شب دور از خورشید
    باز پاییز شد و باد چرخید و هـ*ـوس چو گیاهی مرموز رویید
    او رویید و درخت از این همه درد چو نگاهم خشکید
    تا دیروز قدمی بردار من را باز به شروعش بگذار
    تو زیبایی و بی پروایی و من از این دلتنگی بیمار
    با من حوصله کن در این شب کور تو همیشه دل یار
    تو شب بیدار منی همه جا تکرار منی
    گر چه بی من گر چه که دور
    دلِ من ؛ دل یار منی
    ماه پنهانه و را دشوار من در حال غروبم این بار
    باش در خوابم و در بیدارمو من را در این تنهایی نگذار
    با من حوصله کن در این شب کور تو همیشه دلیار
    تو شب بیدار منی همه جا تکرار منی
    گر چه بی من گر چه که دور
    دلِ من ؛ دل یار منی
    تو بگو درمان تو چیست ؟تو بگو دل یار تو کیست ؟
    تو بگو این ها همه رو سببی جز فاصله نیست


    پایان

    10 / 9 / 1395


    قبلا فکر می کردم خوشبختی فقط به خندیدن و امیدواری وابسته است .
    اما حالا فهمیدم اینا فقط بخش کوچیکی از راه خوشبختی هستن.
    بزرگ ترین فصل داستان خوشبختی عشقه. این تجربه من بود. من می خندیدم.. امید داشتم
    امید می دادم و بقیه رو به خندیدن دعوت می کردم اما بازم یه چیزی کم بود.
    و اون چیز عشق بود.حتما نیاز نیست عاشق یه جنس مخالف باشیم. همین که عاشق باشیم کافیه..
    اونایی که می گن عشق همش غمه اشتباه می کنن ! من الان باهاش نیستم.. باهاش حرف نمی زنم
    اما شکست نخوردم. درسته خیلی گریه کردم ولی به خنده ها و تمام خاطرات خوشی که رقم خورد می ارزید.
    بهم یاد داد عشق خیلی توی راه رسیدن به خوشبختی مهمه.من با یادش خوشبختم.
    من صبر رو از این احساس نیرومند یاد گرفتم. منتظرشم :)
    عاشق بشین دوستان. عشق بد نیست .. بستگی به نگاه خودتون بهش داره.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    لیلی تکلیمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/30
    ارسالی ها
    785
    امتیاز واکنش
    20,382
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز!
    این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توسط تیم ویراستاری نگاه دانلود ویرایش شده و آماده ی فرمت شدن است.
    ممنون از دوستان عزیز ویراستار و همچنین نویسنده ی محترم برای همکاری با تیم ویراستاری.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا