- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
دیر به دیر جواب مي داد. نمی خواستم به روش بیارم. انگار خودش فهمید چون نوشت :
- رفیقم دخترعموشو دوست داره ، اومدیم در خونه عموش رفته با عموش حرف بزنه .من دم درم
آخه .. لبخند زدم. سلمان تو همه جا باید سبب خیر شی؟ نوشتم :
- اوه . عموش راضیه؟ نیست؟ دختره چی؟ خبر داره؟
- خانواده عموش راضین ، فقط برادر خواهرای رفیقم راضی نیستن پدر مادرش راضین .بهش گفتم تو می خوای با دختر ازدواج کنی و آوردمش خونه عموش تا حرفاشو بزنه.حله ، به امید خدا دیگه سر بگیره
قبلا هم به امید خدا رو می شنیدم ولی به این قشنگی به دلم نمی نشست. زیر لب تکرار کردم :
- به امید خدا
مامان برگشت و نگاهم کرد. بهش لبخند زدم و با تعجب نگاهشو ازم گرفت و کارتون مورد علاقه اشو نگاه کرد. مامان سندباد خیلی دوست داشت. نوشتم :
- ایشالله هر چی صلاحه بشه و خوشبخت بشن چه کار خوبی کردی !
- ان شالله..بله ما اینیم دیگه
اهوم.. سلمان همینه. تا اسمش میاد آدم یاد بزرگی و مهربونی می افته. نوشتم :
- بله .. آقای خودمه دیگه
- دارم به رفیقم و دختر عموش غبطه می خورم.دخترعموش خیلی دوسش داره و سه ساله به پاشه ، غیبت نباشه این رفیقم پولیم تو دست و بالش نداره ، خدمتم نرفته.ولی دوست داشتنشون خیلی قشنگه
منظورش رو گرفتم.واسه همین نوشتم :
- آره . دوست داشتنشون هم شیرینه و هم قشنگ .منو تو ام این روزا رو می بینیم .اصلا روایت داریم " هرگاه تو برای مسلمانی قدم خیر برداری خدا برای تو قدم بر می دارد "حفظ نبودم .. هرچی یادم بود نوشتم اگه اشتباهه مهم اینه که منظورو رسوندم . خخ . خدا اونم براشون جور می کنه . مهم اینه که دلشون پاکه و با خداست.
- ان شالله. گندش بزنن دنیا رو ، من با بیست سال سن باید از دنیا متنفر باشم.
شوکه شدم. احساس کشاورزی رو داشتم که هر چی کاشته در نیومده. من فکر می کردم تونستم باعث شادی سلمان بشم اما ..نوشتم:
- سلمان تو هنوزم متنفری؟ فکر می کردم خوشحالی.چرا تنفر؟ چی اذیتت می کنه؟
- دنیا هیچیش قشنگ نیست.این رفیقم بدون هیچی و با یه دل پاک رفت جلو.ولی من به جز دل پاک باید چیزای دیگه ام داشته باشم ، اصلا نمی خوام جا بزنم ( این فکرو نکنی ) فقط دلم گرفته
از این جهت بهش حق نمی دادم. سعی کردم قانعش کنم :
- آدما فرق دارن باهم اینو قبول داری؟
– آره
تند تند شروع کردم به نوشتن. مامان گفت :
- این قسمتش خیلی قشنگه. همونیه که شیلا دوباره تبدیل به دختر می شه.می بینی؟
بدون اینکه تلوزیون رو نگاه کنم گفتم :
- نه .. سندباد دوست ندارم.
مامان به طرز خاصی نگاهم کرد. به نوشتنم ادامه دادم :
- پس امتحان هایی که خدا براشون در نظر می گیره هم فرق داره.سرنوشتشون و گذشته و آینده اشون و تصمیماتی که می گیرن و راهشونم فرق داره.اتفاق هایی که براشون می افته به خاطر فرقشون با همدیگه است.اگه مثل هم بودن که دنیا معنی نداشت. فکر کن یه مشکل و یه اتفاق و دقیقا یه امتحان الهی رو همه داشته باشن.این اسمش زندگی نیست.زندگی اگه آسون باشه معنا نداره. قشنگیش به اینه که بعد رد شدن از سختی به خوشبختی می رسی و بهت می چسبه.اگه فکر می کنی راهت و امتحانت سخت تره ، پس اگه ازش نمره خوبی بگیری و قبول بشی جایزه بزرگ تر و بهتری در انتظارته.
- الان دیگه اکثر پدرا به مال و ثروت خواستگار دقت میکنن ، کاش به دل پاکشون نگاه می کردن کاش به ایمانشون دقت می کردن کاش به خانواده دقت می کردن کاش ...
آها ، منظور سلمان این بود. نوشتم :
- به ایناهم نگاه می کنن . اما می دونی .. یکی از عوامل خوشبختی پوله.پدر و مادر من بهترین عشق رو داشتن. باورت می شه دوازده سال همدیگه رو می خواستن؟ بعد از این همه مدت به هم رسیدن. تا وقتی که همه چی رو به راه بود خیلی خوشبخت بودن و دعوایی نبود.اما از وقتی پول کم اومد اتفاقای بدی افتاد.وقتی بدهکار مثلا رفیقت باشی .. شبش که میای خونه دیگه نه اعصاب محبت و حرف زدن با همسرت داری و نه چیزای دیگه که لازمه ی یه زندگیه. یه زن اگه این چیزا بهش نرسه پژمرده می شه . وقتی پژمرده بشه خونه دیگه خونه نیست.حتی از خونه اتم نمی تونی آرامش بگیری و استراحت کنی. اینطوری می شه که هردو عصبانی می شن و اتفاقای بدی می افته.این یه چرخه است که همه قبولش دارن.. من هر زن و شوهری رو دیدم که دعوا داشتن اولش از مشکل مالی شروع شد.
- زن اگه زن باشه به یه نون و پنیرم راضیه ، این توقعات زیاده که باعث می شه پول بشه عامل خوشبختی.پول به هیچ وجه جزیی از دید من به خوشبختی نیست.
درسته پول خوشبختی نمیاره ولی نبودش بدبختی میاره. توقع سلمان از همسرش خیلی عادی بود.اما انگار منظور منو متوجه نشد. نوشتم :
- شام شب که بخوره تو سر هر دوشون.ای بابا سلمان من که نون شبو نمی گم. اینا که مهم نیست.منظورمو نگرفتی؟ دارم می گم اگه اعصابت خورد باشه ..بیخیال . ولش کن.
سلمان - می دونم چی می گی.منم می گم یکی از عواملی که مرد فکر می کنه باید تو زندگیش بیشتر درآمد داشته باشه همین خانم خونشه ، وقتی خانم خونشو می بینه که زیاد از زندگیش راضیش نیست خب می زنه به یه کارایی و قرض و ...این یه مثالشه . منظور اصلیم اینه دو طرف باید قانع باشن تا زندگی خوش بگذره.
خندیدم. انگار من منظور سلمانو متوجه نشده بودم. نوشتم :
- این که آره درسته . باید باهم بسازن و خوش بگذرونن.کلا منظور هردومون یه چیز بود ولی فرق داشت . خخ تا به حال ازین نظر نگاه نکرده بودم.که مرد به خاطر خواسته های زیاد زن سمت قرض می ره . اینم هست ولی چون من تا به حال همچین چیزی ندیده بودم نمی دونستم. یادم نره اینو.
حرفامونو زدیم و وقت نوشتن رمان رسیده بود. تا اومد شروع کنم به نوشتن یادم اومد نمایشنامه ای که برای مسابقه بود و مهلت ارسالش داشت تموم می شد رو ننوشتم. سریع رفتم سراغ اون. ساعت ده برگشتم و برای سلمان نوشتم :
- ببخشید امشب نتونستم رمان بنویسم . نمایشنامه رو تایپ کردم تموم شد.باید بخوابم.
رفتم توی چت تا از بچه ها خداحافظی کنم اما یه سریشون داشتن در مورد یه دختره حرف می زدن که در مورد سنش دروغ گفته بود. حس بدی بهم دست داد.خیلی خیلی بد. با خودم گفتم که شجاعت اعتراف رو دارم.بهشون گفتم که هجده سالم نیست و به خاطر اینکه خواننده های رمانم بیشتر بشن سنم رو دروغ گفتم. فاطمه کنارم بود و درسته که خودش تعجب کرد اما بهم دلداری می داد. با این حال حس بی ارزشی می کردم. ساعت نزدیک یازده بود. سلمان هنوز نیومده بود. نوشتم :
- راستی .دیگه خسته شده بودم از دروغ .. تنها دروغ زندگیمم برملا کردم. الان پاکم ولی خودمو نبخشیدم.هنوز خیلیا هستن که باید بدونن من پونزده سالمه . حس بدی دارم.حس بی ارزشی .خاری و خفیفی . خوب نیستم.نمایشنامه رو برات می فرستم اگه دوست داشتی بخون اگه اشتباه داشت.. هیچی بی خیال..وقتتو می گیره.شب بخیر.
- آها نمایشنامه مهم تره ، یادم رفته بود.برام بفرستش تا بخونمش.خوب کاری کردی سنتو درست نوشتی.نخواب کارت دارم
نمی تونستم جوابشو بدم. انگار توان هر کاری رو ازم گرفته بودن .
سلمان - نسترن ؟
بازم پیام داد :
- خیلی کار خوبی کردی که سنتو اصلاح کردی ، این یه دروغ مصلحتی بوده و مطمئن باش خدا بخشیدتت.در مورد اینکه چرا نمایشنامه رو به رمانمون فردا دارم برات .شب بخیر
خیالم راحت شد. لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.
*********************************
- رفیقم دخترعموشو دوست داره ، اومدیم در خونه عموش رفته با عموش حرف بزنه .من دم درم
آخه .. لبخند زدم. سلمان تو همه جا باید سبب خیر شی؟ نوشتم :
- اوه . عموش راضیه؟ نیست؟ دختره چی؟ خبر داره؟
- خانواده عموش راضین ، فقط برادر خواهرای رفیقم راضی نیستن پدر مادرش راضین .بهش گفتم تو می خوای با دختر ازدواج کنی و آوردمش خونه عموش تا حرفاشو بزنه.حله ، به امید خدا دیگه سر بگیره
قبلا هم به امید خدا رو می شنیدم ولی به این قشنگی به دلم نمی نشست. زیر لب تکرار کردم :
- به امید خدا
مامان برگشت و نگاهم کرد. بهش لبخند زدم و با تعجب نگاهشو ازم گرفت و کارتون مورد علاقه اشو نگاه کرد. مامان سندباد خیلی دوست داشت. نوشتم :
- ایشالله هر چی صلاحه بشه و خوشبخت بشن چه کار خوبی کردی !
- ان شالله..بله ما اینیم دیگه
اهوم.. سلمان همینه. تا اسمش میاد آدم یاد بزرگی و مهربونی می افته. نوشتم :
- بله .. آقای خودمه دیگه
- دارم به رفیقم و دختر عموش غبطه می خورم.دخترعموش خیلی دوسش داره و سه ساله به پاشه ، غیبت نباشه این رفیقم پولیم تو دست و بالش نداره ، خدمتم نرفته.ولی دوست داشتنشون خیلی قشنگه
منظورش رو گرفتم.واسه همین نوشتم :
- آره . دوست داشتنشون هم شیرینه و هم قشنگ .منو تو ام این روزا رو می بینیم .اصلا روایت داریم " هرگاه تو برای مسلمانی قدم خیر برداری خدا برای تو قدم بر می دارد "حفظ نبودم .. هرچی یادم بود نوشتم اگه اشتباهه مهم اینه که منظورو رسوندم . خخ . خدا اونم براشون جور می کنه . مهم اینه که دلشون پاکه و با خداست.
- ان شالله. گندش بزنن دنیا رو ، من با بیست سال سن باید از دنیا متنفر باشم.
شوکه شدم. احساس کشاورزی رو داشتم که هر چی کاشته در نیومده. من فکر می کردم تونستم باعث شادی سلمان بشم اما ..نوشتم:
- سلمان تو هنوزم متنفری؟ فکر می کردم خوشحالی.چرا تنفر؟ چی اذیتت می کنه؟
- دنیا هیچیش قشنگ نیست.این رفیقم بدون هیچی و با یه دل پاک رفت جلو.ولی من به جز دل پاک باید چیزای دیگه ام داشته باشم ، اصلا نمی خوام جا بزنم ( این فکرو نکنی ) فقط دلم گرفته
از این جهت بهش حق نمی دادم. سعی کردم قانعش کنم :
- آدما فرق دارن باهم اینو قبول داری؟
– آره
تند تند شروع کردم به نوشتن. مامان گفت :
- این قسمتش خیلی قشنگه. همونیه که شیلا دوباره تبدیل به دختر می شه.می بینی؟
بدون اینکه تلوزیون رو نگاه کنم گفتم :
- نه .. سندباد دوست ندارم.
مامان به طرز خاصی نگاهم کرد. به نوشتنم ادامه دادم :
- پس امتحان هایی که خدا براشون در نظر می گیره هم فرق داره.سرنوشتشون و گذشته و آینده اشون و تصمیماتی که می گیرن و راهشونم فرق داره.اتفاق هایی که براشون می افته به خاطر فرقشون با همدیگه است.اگه مثل هم بودن که دنیا معنی نداشت. فکر کن یه مشکل و یه اتفاق و دقیقا یه امتحان الهی رو همه داشته باشن.این اسمش زندگی نیست.زندگی اگه آسون باشه معنا نداره. قشنگیش به اینه که بعد رد شدن از سختی به خوشبختی می رسی و بهت می چسبه.اگه فکر می کنی راهت و امتحانت سخت تره ، پس اگه ازش نمره خوبی بگیری و قبول بشی جایزه بزرگ تر و بهتری در انتظارته.
- الان دیگه اکثر پدرا به مال و ثروت خواستگار دقت میکنن ، کاش به دل پاکشون نگاه می کردن کاش به ایمانشون دقت می کردن کاش به خانواده دقت می کردن کاش ...
آها ، منظور سلمان این بود. نوشتم :
- به ایناهم نگاه می کنن . اما می دونی .. یکی از عوامل خوشبختی پوله.پدر و مادر من بهترین عشق رو داشتن. باورت می شه دوازده سال همدیگه رو می خواستن؟ بعد از این همه مدت به هم رسیدن. تا وقتی که همه چی رو به راه بود خیلی خوشبخت بودن و دعوایی نبود.اما از وقتی پول کم اومد اتفاقای بدی افتاد.وقتی بدهکار مثلا رفیقت باشی .. شبش که میای خونه دیگه نه اعصاب محبت و حرف زدن با همسرت داری و نه چیزای دیگه که لازمه ی یه زندگیه. یه زن اگه این چیزا بهش نرسه پژمرده می شه . وقتی پژمرده بشه خونه دیگه خونه نیست.حتی از خونه اتم نمی تونی آرامش بگیری و استراحت کنی. اینطوری می شه که هردو عصبانی می شن و اتفاقای بدی می افته.این یه چرخه است که همه قبولش دارن.. من هر زن و شوهری رو دیدم که دعوا داشتن اولش از مشکل مالی شروع شد.
- زن اگه زن باشه به یه نون و پنیرم راضیه ، این توقعات زیاده که باعث می شه پول بشه عامل خوشبختی.پول به هیچ وجه جزیی از دید من به خوشبختی نیست.
درسته پول خوشبختی نمیاره ولی نبودش بدبختی میاره. توقع سلمان از همسرش خیلی عادی بود.اما انگار منظور منو متوجه نشد. نوشتم :
- شام شب که بخوره تو سر هر دوشون.ای بابا سلمان من که نون شبو نمی گم. اینا که مهم نیست.منظورمو نگرفتی؟ دارم می گم اگه اعصابت خورد باشه ..بیخیال . ولش کن.
سلمان - می دونم چی می گی.منم می گم یکی از عواملی که مرد فکر می کنه باید تو زندگیش بیشتر درآمد داشته باشه همین خانم خونشه ، وقتی خانم خونشو می بینه که زیاد از زندگیش راضیش نیست خب می زنه به یه کارایی و قرض و ...این یه مثالشه . منظور اصلیم اینه دو طرف باید قانع باشن تا زندگی خوش بگذره.
خندیدم. انگار من منظور سلمانو متوجه نشده بودم. نوشتم :
- این که آره درسته . باید باهم بسازن و خوش بگذرونن.کلا منظور هردومون یه چیز بود ولی فرق داشت . خخ تا به حال ازین نظر نگاه نکرده بودم.که مرد به خاطر خواسته های زیاد زن سمت قرض می ره . اینم هست ولی چون من تا به حال همچین چیزی ندیده بودم نمی دونستم. یادم نره اینو.
حرفامونو زدیم و وقت نوشتن رمان رسیده بود. تا اومد شروع کنم به نوشتن یادم اومد نمایشنامه ای که برای مسابقه بود و مهلت ارسالش داشت تموم می شد رو ننوشتم. سریع رفتم سراغ اون. ساعت ده برگشتم و برای سلمان نوشتم :
- ببخشید امشب نتونستم رمان بنویسم . نمایشنامه رو تایپ کردم تموم شد.باید بخوابم.
رفتم توی چت تا از بچه ها خداحافظی کنم اما یه سریشون داشتن در مورد یه دختره حرف می زدن که در مورد سنش دروغ گفته بود. حس بدی بهم دست داد.خیلی خیلی بد. با خودم گفتم که شجاعت اعتراف رو دارم.بهشون گفتم که هجده سالم نیست و به خاطر اینکه خواننده های رمانم بیشتر بشن سنم رو دروغ گفتم. فاطمه کنارم بود و درسته که خودش تعجب کرد اما بهم دلداری می داد. با این حال حس بی ارزشی می کردم. ساعت نزدیک یازده بود. سلمان هنوز نیومده بود. نوشتم :
- راستی .دیگه خسته شده بودم از دروغ .. تنها دروغ زندگیمم برملا کردم. الان پاکم ولی خودمو نبخشیدم.هنوز خیلیا هستن که باید بدونن من پونزده سالمه . حس بدی دارم.حس بی ارزشی .خاری و خفیفی . خوب نیستم.نمایشنامه رو برات می فرستم اگه دوست داشتی بخون اگه اشتباه داشت.. هیچی بی خیال..وقتتو می گیره.شب بخیر.
- آها نمایشنامه مهم تره ، یادم رفته بود.برام بفرستش تا بخونمش.خوب کاری کردی سنتو درست نوشتی.نخواب کارت دارم
نمی تونستم جوابشو بدم. انگار توان هر کاری رو ازم گرفته بودن .
سلمان - نسترن ؟
بازم پیام داد :
- خیلی کار خوبی کردی که سنتو اصلاح کردی ، این یه دروغ مصلحتی بوده و مطمئن باش خدا بخشیدتت.در مورد اینکه چرا نمایشنامه رو به رمانمون فردا دارم برات .شب بخیر
خیالم راحت شد. لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.
*********************************
آخرین ویرایش توسط مدیر: