کامل شده رمان مرز عجیب عشق | nastaran A.N کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت را بیشتر دوست داشتید و به رمان چه امتیازی می دهید؟

  • سلمان

  • نسترن

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
دیر به دیر جواب مي داد. نمی خواستم به روش بیارم. انگار خودش فهمید چون نوشت :

- رفیقم دخترعموشو دوست داره ، اومدیم در خونه عموش رفته با عموش حرف بزنه .من دم درم

آخه .. لبخند زدم. سلمان تو همه جا باید سبب خیر شی؟ نوشتم :

- اوه . عموش راضیه؟ نیست؟ دختره چی؟ خبر داره؟


- خانواده عموش راضین ، فقط برادر خواهرای رفیقم راضی نیستن پدر مادرش راضین .بهش گفتم تو می خوای با دختر ازدواج کنی و آوردمش خونه عموش تا حرفاشو بزنه.حله ، به امید خدا دیگه سر بگیره


قبلا هم به امید خدا رو می شنیدم ولی به این قشنگی به دلم نمی نشست. زیر لب تکرار کردم :

- به امید خدا

مامان برگشت و نگاهم کرد. بهش لبخند زدم و با تعجب نگاهشو ازم گرفت و کارتون مورد علاقه اشو نگاه کرد. مامان سندباد خیلی دوست داشت. نوشتم :

- ایشالله هر چی صلاحه بشه و خوشبخت بشن چه کار خوبی کردی !


- ان شالله..بله ما اینیم دیگه


اهوم.. سلمان همینه. تا اسمش میاد آدم یاد بزرگی و مهربونی می افته. نوشتم :

- بله .. آقای خودمه دیگه


- دارم به رفیقم و دختر عموش غبطه می خورم.دخترعموش خیلی دوسش داره و سه ساله به پاشه ، غیبت نباشه این رفیقم پولیم تو دست و بالش نداره ، خدمتم نرفته.ولی دوست داشتنشون خیلی قشنگه


منظورش رو گرفتم.واسه همین نوشتم :

- آره . دوست داشتنشون هم شیرینه و هم قشنگ .منو تو ام این روزا رو می بینیم .اصلا روایت داریم " هرگاه تو برای مسلمانی قدم خیر برداری خدا برای تو قدم بر می دارد "حفظ نبودم .. هرچی یادم بود نوشتم اگه اشتباهه مهم اینه که منظورو رسوندم . خخ . خدا اونم براشون جور می کنه . مهم اینه که دلشون پاکه و با خداست.


- ان شالله. گندش بزنن دنیا رو ، من با بیست سال سن باید از دنیا متنفر باشم.


شوکه شدم. احساس کشاورزی رو داشتم که هر چی کاشته در نیومده. من فکر می کردم تونستم باعث شادی سلمان بشم اما ..نوشتم:

- سلمان تو هنوزم متنفری؟ فکر می کردم خوشحالی.چرا تنفر؟ چی اذیتت می کنه؟

- دنیا هیچیش قشنگ نیست.این رفیقم بدون هیچی و با یه دل پاک رفت جلو.ولی من به جز دل پاک باید چیزای دیگه ام داشته باشم ، اصلا نمی خوام جا بزنم ( این فکرو نکنی ) فقط دلم گرفته

از این جهت بهش حق نمی دادم. سعی کردم قانعش کنم :

- آدما فرق دارن باهم اینو قبول داری؟

– آره

تند تند شروع کردم به نوشتن. مامان گفت :

- این قسمتش خیلی قشنگه. همونیه که شیلا دوباره تبدیل به دختر می شه.می بینی؟

بدون اینکه تلوزیون رو نگاه کنم گفتم :

- نه .. سندباد دوست ندارم.

مامان به طرز خاصی نگاهم کرد. به نوشتنم ادامه دادم :

- پس امتحان هایی که خدا براشون در نظر می گیره هم فرق داره.سرنوشتشون و گذشته و آینده اشون و تصمیماتی که می گیرن و راهشونم فرق داره.اتفاق هایی که براشون می افته به خاطر فرقشون با همدیگه است.اگه مثل هم بودن که دنیا معنی نداشت. فکر کن یه مشکل و یه اتفاق و دقیقا یه امتحان الهی رو همه داشته باشن.این اسمش زندگی نیست.زندگی اگه آسون باشه معنا نداره. قشنگیش به اینه که بعد رد شدن از سختی به خوشبختی می رسی و بهت می چسبه.اگه فکر می کنی راهت و امتحانت سخت تره ، پس اگه ازش نمره خوبی بگیری و قبول بشی جایزه بزرگ تر و بهتری در انتظارته.

- الان دیگه اکثر پدرا به مال و ثروت خواستگار دقت میکنن ، کاش به دل پاکشون نگاه می کردن کاش به ایمانشون دقت می کردن کاش به خانواده دقت می کردن کاش ...

آها ، منظور سلمان این بود. نوشتم :

- به ایناهم نگاه می کنن . اما می دونی .. یکی از عوامل خوشبختی پوله.پدر و مادر من بهترین عشق رو داشتن. باورت می شه دوازده سال همدیگه رو می خواستن؟ بعد از این همه مدت به هم رسیدن. تا وقتی که همه چی رو به راه بود خیلی خوشبخت بودن و دعوایی نبود.اما از وقتی پول کم اومد اتفاقای بدی افتاد.وقتی بدهکار مثلا رفیقت باشی .. شبش که میای خونه دیگه نه اعصاب محبت و حرف زدن با همسرت داری و نه چیزای دیگه که لازمه ی یه زندگیه. یه زن اگه این چیزا بهش نرسه پژمرده می شه . وقتی پژمرده بشه خونه دیگه خونه نیست.حتی از خونه اتم نمی تونی آرامش بگیری و استراحت کنی. اینطوری می شه که هردو عصبانی می شن و اتفاقای بدی می افته.این یه چرخه است که همه قبولش دارن.. من هر زن و شوهری رو دیدم که دعوا داشتن اولش از مشکل مالی شروع شد.

- زن اگه زن باشه به یه نون و پنیرم راضیه ، این توقعات زیاده که باعث می شه پول بشه عامل خوشبختی.پول به هیچ وجه جزیی از دید من به خوشبختی نیست.

درسته پول خوشبختی نمیاره ولی نبودش بدبختی میاره. توقع سلمان از همسرش خیلی عادی بود.اما انگار منظور منو متوجه نشد. نوشتم :

- شام شب که بخوره تو سر هر دوشون.ای بابا سلمان من که نون شبو نمی گم. اینا که مهم نیست.منظورمو نگرفتی؟ دارم می گم اگه اعصابت خورد باشه ..بیخیال . ولش کن.

سلمان - می دونم چی می گی.منم می گم یکی از عواملی که مرد فکر می کنه باید تو زندگیش بیشتر درآمد داشته باشه همین خانم خونشه ، وقتی خانم خونشو می بینه که زیاد از زندگیش راضیش نیست خب می زنه به یه کارایی و قرض و ...این یه مثالشه . منظور اصلیم اینه دو طرف باید قانع باشن تا زندگی خوش بگذره.

خندیدم. انگار من منظور سلمانو متوجه نشده بودم. نوشتم :

- این که آره درسته . باید باهم بسازن و خوش بگذرونن.کلا منظور هردومون یه چیز بود ولی فرق داشت . خخ تا به حال ازین نظر نگاه نکرده بودم.که مرد به خاطر خواسته های زیاد زن سمت قرض می ره . اینم هست ولی چون من تا به حال همچین چیزی ندیده بودم نمی دونستم. یادم نره اینو.

حرفامونو زدیم و وقت نوشتن رمان رسیده بود. تا اومد شروع کنم به نوشتن یادم اومد نمایشنامه ای که برای مسابقه بود و مهلت ارسالش داشت تموم می شد رو ننوشتم. سریع رفتم سراغ اون. ساعت ده برگشتم و برای سلمان نوشتم :

- ببخشید امشب نتونستم رمان بنویسم . نمایشنامه رو تایپ کردم تموم شد.باید بخوابم.

رفتم توی چت تا از بچه ها خداحافظی کنم اما یه سریشون داشتن در مورد یه دختره حرف می زدن که در مورد سنش دروغ گفته بود. حس بدی بهم دست داد.خیلی خیلی بد. با خودم گفتم که شجاعت اعتراف رو دارم.بهشون گفتم که هجده سالم نیست و به خاطر اینکه خواننده های رمانم بیشتر بشن سنم رو دروغ گفتم. فاطمه کنارم بود و درسته که خودش تعجب کرد اما بهم دلداری می داد. با این حال حس بی ارزشی می کردم. ساعت نزدیک یازده بود. سلمان هنوز نیومده بود. نوشتم :

- راستی .دیگه خسته شده بودم از دروغ .. تنها دروغ زندگیمم برملا کردم. الان پاکم ولی خودمو نبخشیدم.هنوز خیلیا هستن که باید بدونن من پونزده سالمه . حس بدی دارم.حس بی ارزشی .خاری و خفیفی . خوب نیستم.نمایشنامه رو برات می فرستم اگه دوست داشتی بخون اگه اشتباه داشت.. هیچی بی خیال..وقتتو می گیره.شب بخیر.

- آها نمایشنامه مهم تره ، یادم رفته بود.برام بفرستش تا بخونمش.خوب کاری کردی سنتو درست نوشتی.نخواب کارت دارم

نمی تونستم جوابشو بدم. انگار توان هر کاری رو ازم گرفته بودن .

سلمان - نسترن ؟

بازم پیام داد :

- خیلی کار خوبی کردی که سنتو اصلاح کردی ، این یه دروغ مصلحتی بوده و مطمئن باش خدا بخشیدتت.در مورد اینکه چرا نمایشنامه رو به رمانمون فردا دارم برات .شب بخیر

خیالم راحت شد. لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.

*********************************

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خواهرجون در حالی که می خندید ادامه جریان خنده دار دانشگاهشو تعریف کرد :

    - وای .. استاد گفت که به دفتر هایی که تمیز و جزوه هایی که بدون خط خوردگی باشن نمره می ده. گفت که مثلا از خودکار های رنگی رنگی استفاده کنیم. سنش بالای چهل ساله اون وقت می گـه "عنوان رو با قرمز بنویسین و کنار برگه ستاره های قرمز بکشین".

    از خنده روی تخت دراز کشیدم. ادامه داد :

    - حالا بگو چرا گفت از رنگ قرمز استفاده کنیم؟

    با خنده گفتم :

    - چرا؟

    - چون کور رنگی داره و نمی تونه رنگ قرمز رو ببینه

    هردو از خنده پخش شدیم روی تخت و شکممون رو گرفتیم.خواهرجون خودشو کنترل کرد و گفت :

    - استاد تعریف می کرد که یه روز یکی از دانشجوهاش جزوه هاشو پاک نویس کرد و با خودکار های رنگی تزیین کرد و آورد که نمره بگیره.دختره نمی دونسته استاد کوررنگی داره و اکثر مطالب مهم رو قرمز کرده بوده. حالا نگو درسمونم ژنتیکه همش مهمه. اون وقت استاد که نمی تونسته ببینه برای این که ضایع نشه کل نمره رو به دختره داد.

    خندیدم : عجب خوش شانسی بود.

    - آره

    مامان برای چایی صدامون کرد. من که کلا چایی نمی خوردم نشستم روی تختم و لپ تاپ رو روشن کردم. باید جواب پیام های دیشب سلمان رو می دادم. امروز اوایلش خیلی حالم بد بود و کم کم فراموش کردم. دیگه احساس بی ارزشی نداشتم. انگار وقتی بابا بهم محبت کرد همه چی درست شد. برای سلمان نوشتم :

    - سلام سلمان .خوبی؟

    طول می کشید تا آنلاین شه . واسه همین رفتم تو چت و با همه گپ زدم. چت و بچه های چت رو دوست داشتم. آدم هایی اونجا بودن که می تونستم ازشون درس های زیادی بگیرم. چه دخترایی که ازم کوچک تر و بزرگ تر بودن و چه پسرایی که ازم بزرگ تر بودن. غرق چت شده بودم که یادم اومد سلمان ممکنه پیام داده باشه. رفتم تو صفحه و دیدم پیام فرستاده.

    - سلام بد نیستم. تو چطوری ؟

    انگار حالش خوب بود. خداروشکر کردم و نوشتم :

    - تو خوب باشی منم خوبم... بد باشی بدم.الان دیگه اون حس رو ندارم.


    - کدوم حس ؟


    فکر کنم یادش رفت. شاید براش مهم نبود. خواستم بحث رو عوض کنم پس نوشتم :

    - هیچی بی خیال هنوزم از نمایشنامه مونده . ده تا دیالوگ کم داره. باید از توصیف بکاهم و به دیالوگ بیفزایم خخ.


    - پرسیدم کدوم حس ؟ هیچ وقت از کلمه بی خیال در مقابل من استفاده نکن


    نه مثل این که براش مهمه . لبخند زدم و با آهی که اولش کشیدم ، نوشتم :

    - هعی باشه.. استفاده نمی کنم.دیشب خودم بهت گفتم احساس بیچارگی می کنم.. من تا به حال اینقدر با شرمندگی از هرکی که دیدم عذرخواهی نکرده بودم.اون وقت دیشب هرکی که می اومد ازش عذرخواهی می کردم و غروری برام نموند. حالم بد بود دیشب . مخصوصا اینکه جمله های خوبی نشنیدم . خداروشکر الان خوبم. دم فاطمه گرم کنارم بود.

    - درسته غرورت لطمه خورد واسه یه شب ، ولی به این فکر کن که پیش خدا سربلند شدی.فاطمه کنارت بود ؟ منم می خواستم باشم ولی خوابیده بودی.

    حسابی خندیدم. می دونم که تنهام نمی ذاری سلمان.طبق قراری که با بابا گذاشته بودیم ، باید ساعت یازده لپ تاپ رو خاموش می کردم.نوشتم :

    - آره . می دونم. ازین به بعد ساعت یازده می رم. دیگه نباید شبا زیاد بیدار بمونم.

    - رمانمونم ننوشتی هیچی تا الان ، آره ؟

    نوشتم :

    - نه . درس می خوندم.نمایشنامه باید تموم شه .. موضوعش خیلی باحاله.اولین باره که جنایی و راز آلود می نویسم


    - ماشالله ، اگه دوس نداری رمانو بی خیال ، مجبوری که نیست


    ای بابا .. من اگه از کاری خوشم نیاد انجامش نمی دم. امیدوار بودم اینو تا الان متوجه شده باشه. نوشتم :

    - کی گفته من دوست ندارم؟ اتفاقا خیلی ام دوست دارم.ولی نمی تونم در روز این همه به خودم فشار بیارم.. وقتی می تونم تیکه تیکه و بهتر انجامش بدم چرا این کارو نکنم؟خودت می دونی رمان نوشتن کار مورد علاقه منه ولی بعدش کلی خستگی و چشم درد سراغ آدم میاد.من نمی خوام عینکی بشم.

    - نمی خواستم به روت بیارم ولی مجبورم کردی ، چطور نمایشنامه می نویسی ولی رمان نمی نویسی ؟

    خندم گرفت. پس سلمانم کمی حسادت داشت. نوشتم :

    - من که بهت گفتم مدت ارسال نمایشنامه یه مدت مشخصه. اگه بگذره نمی تونم تو مسابقه شرکت کنم نمایشنامه که تموم شد رمان رو می نویسم.

    - به هرحال دیشب خیلی احتیاج داشتم باهات حرف بزنم که خوابیدی

    یعنی نمی دونست من باید شب ها زود بخوابم؟ نوشتم :

    - سلمان .من مدرسه دارم.. یعنی دارم برای آینده ام درس می خونم و تلاش می کنم.یعنی هفت صبح از خواب بلند می شم.. نباید تو کلاس چرت بزنم. تو اینو می خوای؟خب حرفتو الان بگو . چون ازین به بعد ساعت یازده می رم که بخوابم.من با تمام وجود منتظرم که بگی دیشب دلت از چی گرفته بود و چرا و از چی می خواستی باهام حرف بزنی؟

    - نه من اینو نمی خوام که به درست لطمه بخوره .

    آخرش نگفت که می خواست در مورد چی حرف بزنه. رمان رو نوشتم و فرستادم. مدتی گذشت.چرا جواب نمی داد؟ ساعت داشت از یازده می گذشت. نوشتم :

    - سلمان من می رم بخوابم. شب بخیر

    همزمان پیام سلمان دستم رسید :

    - اوه اوه ، خانم هنرمند من بازم عالی ، دیگه چی بگم ؟ فقط می گم عالی

    خندم گرفت. دقیقا زمانی که من شب بخیر گفتم سلمان هم داشت برام پیام می نوشت. نوشتم :

    - خخ چه باهم پیام دادیم. فکر کردم نیستی خخخ.مرسی ... ممنون از تعریفت

    - خواهش می کنم ، حقیقته.می خوام یه لطفی بهم کنی !

    ذوق زده شدم. در قبال این همه خوبیه سلمان حس می کردم دارم کم می ذارم.حالا خوشحال می شدم که قسمتی از خوبیاشو جبران کنم. نوشتم :

    - چه لطفی آقای مهربونم؟

    - خانم گلم این خواستمو به پای این نذار که آزاد نیستی ، من تو رو یه بـرده نمی دونم ، تو یه انسان بزرگی.یه مرد دوست داره خانمش ازش اجازه بگیره ، اما تو ...

    آخ چطور به فکر خودم نرسید؟ نوشتم :

    - چی؟ برای خوابیدنم منظورته؟

    - برای هر چیزی

    یه مرد از همسرش همچین چیزی می خواد. اینو خودم باید می دونستم. نوشتم :

    - باشه حق با توئه .ازین به بعد حتما . حالا برم بخوابم ؟ آخه ساعت یازده باید لپ تاپ خاموش شده باشه

    – ممنون..کسی بهت گفته باید یازده خاموش کنی؟

    از تصور لحنش خندم گرفت. نوشتم :

    - اهوم. خانواده ازم خواستن.البته زوری بوده ولی با لحنی گفتن که این کارو انجام بدم . منم گفتم چشم. چشم گفتنو از تو یاد گرفتما. تو یادم دادی

    - چه خوب که صفات خوب رو یاد می گیری ، خوشحالم از داشتن همچین خانومی.خب من اجازه نمی دم.

    شوکه شدم. نوشتم :

    - وا؟ چرا؟

    - خب امشب باهات کلی حرف دارم

    خیلی غیر منطقی بود. اخم کردم و نوشتم :

    - تو که می دونی من مجبورم لپ تاپو ساعت یازده خاموش کنم.هم امشب و هم همه شبای دیگه غیر از تعطیلات...چرا محالو ازم می خوای؟مگه نمی گی درسم برات مهمه؟می خوای بزنم زیر حرفی که به بابام زدم؟

    - می خواستم امتحانت کنم ، نمی خواستم روی خانوادتو زمین بندازم ، ولی در کل امتحانتو خوب ندادی. تو این امتحان بهت دو می دم. خخ

    خیالم راحت شد. ولی اصلا امتحان درستی نبود. نوشتم :

    - می دونم امتحان بود ولی جوابم همینه.شبت آروم و شیرین.

    - بازم بدون فکر کردن حرف زدی.درسته اجازه می گیری ، ولی منم منطقیم و درک می کنم.دوست دارم.شب بخیر

    لبخند عریضی زدم. با خوشحالی نفس راحتی کشیدم.سلمان عالی بود. لپ تاپ رو خاموش کردم و به خواهرجون نگاه کردم. معلوم نبود تو توییتر چی خوند که داشت می خندید.
    نا خودآگاه یاد جریان استادش افتادم و زدم زیر خنده. با تعجب گفت :

    - چرا منو نگاه کردی خندیدی؟

    - کوررنگی ، خیلی باحال بود !

    خودشم مثل من خندید. چراغ رو خاموش کردم و خوابیدیم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ************************

    خواهرجون نشست روی مبل و با کلافگی گفت :

    - پسره تو دانشگاه گیر داده بود بهم که " تاحالا عاشق شدی یا نه " . دلم می خواست بگم یه بار عاشق شدم برای هفت پشتم بس بود.

    مامان که رو به روش نشسته بود حرفشو ادامه داد :

    - هم برای تو هم برای من و پدرت.

    خواستم نخود آش شم تا هردو از مرور خاطرات بد گذشته خلاص شن. واسه همین با این جمله تو افکارشون پارازیت انداختم :

    - و من . منو فراموش نکنین. من عضو کوچیک خانواده ام. تو اون ماجرا لطمه احساسی خوردم.

    خواهرجون خنده کوتاهی کرد و مامان از اون نگاهای خنده دارش که معنی " برو خودتو سیاه کن " می داد ، بهم انداخت. گفت :

    - تو بچه بودی؟ خرداد همین سال بودا

    خندیدم و با لودگی گفتم :

    - هـیـــش .. صداشو در نیارین . الکی مثلا خواستم بگم بچه بودم.

    روشو ازم گرفت و به خواهرجون که دوباره به فکر فرو رفته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود گفت :

    - این پسره شمارمو تو یه سایت ماشین فروشی پخش کرده.

    از تعجب چشمم چهارتا شد . خواهرجونم تمام حواسش رفت پی حرف مامان .گفت :

    - چطور؟ چطوری متوجه شدی کار اونه؟

    - چند روزی بود که مزاحمی زیاد داشتم. آخریش که زنگ زد گوشیو دادم به پدرتون. پشت خطیه همش می گفت " پرایدو چند می فروشین؟ ". آخرش گفت که شماره رو از یه آگهی تو یه سایت فروش ماشین برداشته. پدرتونم تحقیق کرد . قبلا هم پدرتونو تهدید کرده بود.

    یعنی خواهرجون حتی احتمالشم می داد با آره گفتن به یه احساس کوچیک همه چیز اینقدر بزرگ بشه و آخرش دامنمونو بگیره؟ نه .. فکر نکنم اون زمانی که با اون پسره آشنا شد حتی به روزی که بابا بفهمه فکر کرده باشه. مامان وقتی دید هردومون تو شوکیم رو به خواهرجون ادامه داد :

    - شماره تورو داره اما با تو کاری نداره . شماره منم ، داشت که پخش کرد. الان پدرتون از صبح تا حالا اعصابش خورده و مدام می گـه چرا یه پسر بیست و چهار ساله باید بتونه آرامش خانواده امو بهم بزنه. نسترن ، نیلوفر خواهش می کنم ازتون که ازین اشتباه درس بگیرین.

    خواهرجون پوزخندی زد و گفت :

    - غیرممکنه .. خیالت راحت مامان

    اما من تو شوک بودم. من داشتم اشتباه خواهرجونو تکرار می کردم؟ نه .. من اشتباه نمی کردم. من دوسش دارم و این گـ ـناه نیست . هیچ اتفاقی نمی افته . هیچ کس از این احساس باخبر نمی شه و من و سلمان همین طور باهم در ارتباطیم تا حالمون خوب بمونه . از جام بلند شدم و با سردرگمی ای که سعی می کردم پنهانش کنم جلوی چشمای متعجب مامان به اتاقم رفتم. لپ تاپو روشن کردم و پیام دیشبشو دوباره خوندم. گفته بود دوستم داره. این بار دوم بود که مستقیم بهم ابراز علاقه می کرد. بعد از گرفتن انرژی از اسمش ، براش نوشتم :

    - سلام آقای دوست داشتنی. منم خیلی خیلی دوستت دارم . خوبی؟ روزت خوب بود؟

    - سلام خانم گلم ، خوبم خدا رو شکر . تو چطوری ؟ روزمم خوب بود.

    گفت "خوبه". نگفت که " بد نیست" ! از ذوق زدم زیرخنده . باورم نمی شد که تموم شده باشه. یعنی موفق شدم؟ نوشتم :

    - وای "بد نیستم" تموم شد؟ وای خدایا شکرت . باورم نمی شه اصلا . الان خوبی؟ عین دیوونه ها الان دارم می خندم. خخ چه خوب که روزتم خوب بوده. حالا می گی چرا یهویی حالت خوب شده؟ هنوز باورم نمی شه دیگه نمی نویسی " بد نیستم "

    - خخ اره عالیم . آخه من همیشه دوس داشتم کسی مثل تو تو زندگیم باشه که خدا رو هزار مرتبه شکر تو الان تو زندگیم هستی .با این وجود با خودم فکر کردم که چرا بد باشم ؟ دیگه بد بودن رو تموم کنم که با وجود نسترن بد بودن معنایی نداره واسم.

    لبخند ملیحی زدم. آره مثل اینکه به هدفم رسیده بودم. انگار روی ابرا نشسته بودم. تو جای گرم و نرمم روی ابرا نشستم و لم دادم و نوشتم :

    - مرسی .بازم خداروشکر . اسم این امید و خوشبختیه ها .. تو الان خوشبختی. پس منم خوشبختم .

    - اره خیلی خوشحالم. تنها نگرانیم از اینه که عوض بشی.

    من؟ امکان نداشت . فقط در صورتی عوض می شدم که ازش خسته شم. و اینم غیر ممکن بود. خوشحال تر شدم چون تنها نگرانیش وابسته به من بود و می تونستم کاری کنم هیچ وقت ناراحت نباشه. نوشتم :

    - بهت قول می دم عوض نشم . ولی همون طور که خودت می دونی کارای من عکس العمل کارای توئه واسه همینه می گم تا تو خوب باشی منم خوبم.آدما نیمه تاریک و روشن دارن. مال یکی یه نیمه ازون یکی بیشتره .. مال یکی دیگه اون نیمه اش بیشتره ولی مخفیش کرده. اگه یه وقت نیمه تاریک منو دیدی فکر نکنی عوض شدما !

    - درست و منطقی مثل همیشه ! ولی من اخلاق الانتو دوست دارم و دوست دارم همیشه همین طوری باشه .مطمئن باش من عوض نمی شم.

    لبخند زدم. مامان صدام زد . گفتم که الان میام . نوشتم :

    - منم الانتو دوست دارم و مطمئنم عوض نمی شی . خیلی دخترای دیگه می ترسن که عشقشون عوض شه ولی نمی دونم من چرا نمی ترسم .خخ شاید واسه اینه که تو خیلی صادق و راستگو و مهربون و شجاعی . سلمان اجازه می دی من برم بعدا بیام؟

    - مرسی بابت تعریفات. من همینم و همین می مونم .باشه برو

    از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه . پشت مامان ایستادم :

    - بله مادر؟

    برگشت سمتم و بعد آنالیز کردن چهره ام ، گفت :

    - کدو حلوایی می خوری؟

    می دونستم برای چی داره صورتمو ورانداز می کنه . می خواست پی به احساسم ببره . من زیادی مشکوک رفتار نمی کردم اما مامان و بابا و خواهرجون بیش از حد حواسشون بهم بود. کدو دوست داشتم. مخصوصا که مامان توش عسل می ریخت . برای این که شکش بر طرف شه خندیدم :

    - اهوم . آخ جون . کجاست بخورمش؟

    انگار چیزی از آنالیز کردنم نصیبش نشد چون بدون احساسی نگاهشو ازم گرفت و گفت :

    - تو یخچاله . گرم کن بخور.

    حرصم گرفت. مثل این که فقط می خواست منو از اتاقم بکشه بیرون . کدو رو گذاشتم رو گاز و شعله اشو زیاد کردم. رنگ نارنجی قشنگی داشت .. نارنجی رنگ پر انرژی ای بود. دوستش داشتم. تو رویاهام و فکر به سلمان سیر می کردم. اومدم توی هال و کنار خواهرجون نشستم. براشون عجیب بود که من نخندم و الکی بشکن نزنم و زیر لب چرت و پرت نخونم. انگار اگه من حرف نمی زدم و با خودم فکر می کردم یعنی ، رازی دارم که نمی خوام بگم . مگه رازی نداشتم؟ آره .. یه راز بزرگ داشتم. بوی بدی منو ازین افکار گیج کننده بیرون کشید . رومو سمت خواهرجون و مامان برگردوندم تا بدونم اونا هم حس کردن یا نه ؛ که قیافه اخم آلود مامانو دیدم.

    - کدو سوخت . برو قابلمه رو بردار

    از نگاه و حرص خوردنش خندم گرفت . دویدم تو آشپزخونه و از بوی بد سوختگی بینیمو گرفتم. خواهرجونم صداش در اومده بود و از این بو شکایت می کرد . در حیاط پشتیو باز کردم و قابلمه رو برداشتم و انداختم تو سینک ظرفشویی . خواستم درشو بردارم اما حتی پلاستیکشم داغ بود . بدجوری سوزونده بودمش . شیر آب سردو باز کردم و صدای جلز و ولزش رو گوش کردم. بخاری که می داد تماشایی بود. مامان با عصبانیت گفت :

    - کدو رو سوزوندی؟

    یهو یادم اومد که شاید کدو سالم مونده باشه . شیر آبو بستم و درشو برداشتم. خداروشکر آب توش نرفته بود. با قاشق پشت و روش کردم. بیشترشون سوخته بودن. خواهرجون به مامان گفت :

    - سوزوند دیگه . مثل همیشه خرابکار..

    حرصم گرفت اما چیزی بروز ندادم. گفتم :

    - اصلا هم نسوخت . فقط قابلمه سوخته . مامان معذرت .

    امان از این غرور و لجاجتِ من . کدوهای سوخته و کدو هایی که رنگ نارنجیشون تبدیل به قرمز شده بودو ریختم تو بشقاب و به اتاقم رفتم.

    ************************************

    آخرین تیکه بدمزه اشو گذاشتم تو دهنم و با بدبختی قورتش دادم. نوشتم :

    - تاحالا کدو سوخته خوردی؟

    سلمان - نه ، حتما تو الان خوردی خخ


    بلاخره بعد اون اخمی که حاصل خوردن اون همه کدو سوخته بود ، لبخند زدم و نوشتم :


    - خخ آره ..سوزوندمش. بعدم برای اینکه ضایع نشم گفتم نسوخت و همشو تا ته خوردم. حالم داشت بهم می خورد.

    سلمان_خخ مگه مجبوری لجباز. اگه قسمت بشه اربعین می خوام برم کربلا

    حرف " ز " واژه لجباز رو تکرار کرد. خندم گرفته بود اما اون قدر تو شوک بودم که نتونستم بخندم. مگه کربلا خطر نداره؟ ترس عجیبی افتاد به جونم. امروز چندم آبان بود؟ با انگشتام حساب کردم و دیدم تقریبا دو هفته دیگه اربعین می شد. یعنی سی آبان ماه ! ترسو کنار زدم و با خودم گفتم که چیزیش نمی شه و سلامت میره و سلامت بر می گرده . خندیدم و نوشتم :

    - وای اربعین؟ همین دو هفته دیگه؟ خخ الان تو شوکم. معمولا اینجور موقعا چی می گن؟خخ نمی دونم...می ری کربلا .. آقام حاجی می شه . با مکه حاجی می شن نه؟ باز سوتی دادم.

    سلمان- خخ . نه مکه ای نمی شم خانم سوتی. می شم کربلایی.میای بریم با هم ؟

    خانم سوتی؟ عجب لقبی گرفتم . آره آقام کربلایی می شد. نوشتم :

    - خخ بدجنــــس .. حالا خوبه خودم سوتی خودمو گرفتم.نه نمیام

    سلمان- لج نکن خانومی بیا بریم زیارت آقا امام حسین ( ع ) همون جا محرم بشیم. خخ شوخی می کنم.ولی خدا رو شکر که یه نسترن ، یه خانم تو زندگیم دارم که خیلـــــی دوسش دارم. بذار ببینم جوابت چیه . نسترن خانم با من ازدواج می کنی ؟

    نصف صفحه از کشیدن حرف " ی " توی کلمه " خیلی" پر شده بود. دوباره از اون حس های قشنگ و تکیه به جای گرم و نرم ابر داشتم. از من ؟ همین الان برای چند سال دیگه ؟ خواستگاری کرد ؟ جوابم صد در صد بله بود ولی خواستم کمی ناز کنم.نوشتم :

    - خخ وای مردم از خنده. اووم .. از الان واسه کی داری درخواست ازدواج می کنی؟

    سلمان- خخخ . واسه خودم دیگه ، با من ازدواج می کنی ؟ می شی خانوم خاص زندگی سلمان ؟

    نتونستم تحمل کنم . با ذوق نوشتم :

    - بله بله بله.البته با اجازه پدرم

    سلمان- به امید خدا واسه سه - چهار - پنج ، سال دیگه .خوشحالم که جوابت بله هست.

    هر دو خندیدیم. اینو حس می کردم. بهم گفت که از الان تا ساعت ده برم رمانمونو بنویسم و من تازه یادم اومد که قبلا بدون این که از خودش بپرسم که می خواد بقیه از جریان نوشتن رمان بدونن یا نه ، به دوستام تو انجمن گفتم که دارم رمان داستان خودمونو می نویسم. ازش معذرت خواستم و اونم نوشت " خواهش می کنم خانومم. عیب نداره." بازم ذوق زده شدم و رفتم که رمانمونو بنویسم.

    *******************************

    خوابم می اومد اما حرف زدن با سلمان از همه چیز برام بهتر بود. نوشت :

    - اوه اوه سیزده دقیقه دیگه می خوای بری ؟

    اضطراب گرفتم . به ساعت نگاه کردم. سیزده دقیقه به یازده بود. چقدرم دقیق ! من یادم رفته بود اما سلمان یادش بود . نوشتم :

    - آره .. باید برم..سلمان ممنون که به فکرمی.

    - خواهش می کنم ، من به فکرت نباشم کی باشه ؟ آخرش می ری رشته روانشناسی یا وکالت ؟

    هیچکی حق نداشت غیر سلمان به فکرم باشه . خودمم دودل بودم که تو کدوم شغل می تونم موفق تر باشم. آخرشم روانشناسیو انتخاب کردم. می خواستم نظرشو بپرسم اما غرورم اجازه نداد که بنویسم نظرت برام مهمه . نوشتم :

    - خخ مرسی .. هیچکی غیر تو حق نداره به فکرم باشه. ( البته منظورم غیر خانوادست) بازم ممنون آقای مهربون و همسر آینده ام.می رم روانشناسی .. نظرت چیه؟

    - تو خانم مهربونمی و همسرآیندم .من با روانشناسی موافقم ، روانشناسی خیلی چیزا رو بهت یاد می ده اگه ازش خوب برداشت کنی.

    نمی دونم چه اتفاقی افتاد. به خودم اومدم و دیدم اینو نوشتم و فرستادم :

    - خیلی خوبه . نظرت واسم مهمه

    - برو که مدرسه خوش بگذره فردا ، دوشنبه خوبی داشته باشی ، بعد از ظهر منتظرتم.یادت نره زندگی سلمانی. شب بخیر

    نفس عمیقی کشیدم . گونه هام سرخ شده بودن و دستام داغ شدن. نوشتم :

    - چشم .تو ام فردا روز خوبی داشته باشی سلمان جان .شب بخیر

    - من زندگیت نیستم ؟ خخ ای بدجنــــس .شب بخیر

    زدم زیر خنده . بلند بلند می خندیدم . بابا چند تقه به در بسته اتاقم زد و ساعت یازده رو هشدار داد. چشمی گفتم و لپ تاپو خاموش کردم. زیر لب گفتم :

    - شب بخیر سلمان جان

    *****************************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    دیگه حالا تو انجمن همه می دونستن که منو سلمان همو دوست داریم. فاطی اولش شوکه شده بود اما انگار کم کم باورش شد. اکثرا به سن کم من نگاه می کردن اما پس چرا کم بودن سن من تو رابـ ـطه منو سلمان واضح نبود؟ اصلا مسئله خاصی نبود که حتی یه بار بخوایم در موردش حرف بزنیم. با این حال چیزی نمی گفتن . برامون دعاهای قشنگ می کردن و ما ذوق می کردیم . توی چت بودم . دخترای مهربونی که اونجا بودن ازم در مورد این حس قشنگ می پرسیدن و با بقیه می خندیدیم. اما حرف یکیشون بدجوری اذیتم کرد. نوشت :

    - دخترای زیادیو با این سن کم تو مجازی گول زدن. امیدوارم تو جزوشون نباشی

    نوشتم – نه نیستم .با وجود اونی که دوستش دارم ، این اتفاق هرگز نمی افته. اگرم افتاد تجربه می شه. که بازم ازش به تلخی یاد نمی کنم.شیرینه.

    جوابمو داد – حتی دخترای به سن منم حاضر به دوست شدن با پسرا حتی تو مجازی نشدن اون وقت تو با این سن کمت قرار ازدواجم گذاشتی؟

    ساکت موندم. منی که همیشه یه جواب آماده تو آستینم داشتم حالا زبونم بند اومده بود. سلمان به دادم رسید :

    - خانم محترم ، عشق و دوست داشتن سن و حد و مرز نمی شناسه. اگه نمی دونین اینو بدونین.

    اونم جواب داد – به هر حال امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. گرچه بعید می دونم. هیچ کدوم ازین حس ها عاقبت خوشی نداشتن و ندارن

    خونم به جوش اومده بود. نوشتم :

    - نه عزیزم . همه چیز همین طور خوب می مونه

    نوشت – توهم بیشتر حواستو جمع کن . دخترا تو این سن سریع گول می خورن. می دونی که چی می گم؟

    ماتم بـرده بود. این چی داشت واسه خودش می گفت؟ واژه "حسادت " تو ذهنم نقش بست . اون شبی که من و سلمان احساسمونو توی چت اعتراف کردیم ، همین دختره ام توی چت بود . و به شوخی می گفت که هجده سالشه و چند ساله تو انجمنه اما هیچ پسری.. سرمو چند بار به چپو راست تکون دادم و سعی کردم این افکارو از خودم دور کنم. شاید داشتم قضاوتش می کردم. بی خیالش .. حتی برام مهم نبود. اما چرا ، مهم بود. شاید بتونم قضاوتش درباره خودم رو ببخشم اما در مورد احساس بین من و سلمان رو نه. اون احساس مارو قضاوت کرد و اسمشو چیز دیگه ای گذاشت. داغ شده بودم. برگشتم به چت. سلمان جوابشو داده بود :

    - من حواسم به نسترن هست و نمی ذارم هیچ وقت اذیت بشه. شما نگران نباشید .

    لبخند زدم. دلم کمی آروم شد.اونم جوابی به سلمان نداد . سلمان نوشت :

    - ازین به بعد هیچ کدومتون درباره نسترن و من حرف نمی زنین. حتی وقتی رفتم نبینم یه کلمه در مورد رابـ ـطه من و نسترن گفته باشین.

    از سر رضایت خنده ای کردم. سیاستش برام قابل تحسین و جدیت و حمایتش ، آرام بخش بود. به حدی که باید همیشه بابت این کار ها ازش تشکر می کردم. قبلا خصوصیاتی که دوست داشتم همسر آینده ام داشته باشه رو با خودم مرور کرده بودم." حمایت " اصلی ترینشون بود. و سیاستی که یه مرد حتما باید برای نشون دادن مردانگیش داشته باشه. که سلمانم همشو داشت. بحث ها خوابید و دیگه هیچ کس در مورد ما حرفی نزد. سلمان بهم خصوصی پیام داده بود. رفتم تو صفحه پیامی که خودش اسمشو " سلام " گذاشته بود :

    - اینا باور نمی کنن ما همو دوست داریم ، دیگه در موردش بحث نکن باهاشون. بی خیالشون ، اگه بهشون توجه کنی فکر می کنن بزرگ شدن ، اینا بچه ان ، بزرگ بشن طرز فکرشون عوض می شه.

    دوباره حرفاش یادم اومد . با این که بیشتر احساس آرامش می کردم ، لبخندم پاک شده بود.یادآوریش اذیتم می کرد. اون احساس پاک بین من و اونی که دوستش داشتمو ندانسته قضاوت کرد. نوشتم :

    - آره .. اعصابم خورد می شه..کاش مردم یه روزی متوجه بشن که نباید در مورد چیزی که ازش نمی دونن حرف بزنن . نمی دونم مشکلشون چیه.. دل هیچ کدومشون برای من و تو و اینکه ازدواج مجازی عیب داره و.. نمی سوزه. مشکل اینا چیز دیگه ایه.. اینجور موقع هاست که آدم دوستای واقعیشو می شناسه.

    - حسودن ، مشکلشون اینه ." هرگز با احمق ها بحث نکنید . آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند ، بعد با تجربه یک عمر زندگی در آن سطح ، شما را شکست می دهند ." مارک تواین

    همه چی یادم رفت و خندیدم. این جمله زمانی که مصداقش بود تاثیر زیادی روم گذاشت و همه چیزو فراموش کردم. اون خشم و ناراحتی به خاطر قضاوته احساس پاکمون پاک شدن. آزادانه می خندیدم. مسبب این که حالم به این سرعت خوب شد سلمان بود. نوشتم :

    - ممنون سلمان جان. این جمله واقعا خوب بود خخ حالم خوب شد.این جمله رو یهو از کجا آوردی؟ البته تو سلمانی هیچی ازت بعید نیست.

    - خخ ما اینیم دیگه. من که قبلاً بهت رازمو گفتم ، من به حرف هیچ کس گوش نمی دم ، کار خودمو می کنم.

    آره . بهم گفته بود فقط خدا براش مهمه و به عقاید و حرف های پوچ مردم اهمیتی نمی ده. این آزاد بودن و استقلال فکریشو دوست داشتم. بودن کنار یه مرد غیرقابل پیش بینی که راهش طبق دستور خداست برام بهترین چیز بود. سلمانو خیلی دوست داشتم. اینو نمی شد انکار کرد. نوشتم :

    - خیلی دوستت دارم سلمان .دوست داشتم همسر آیندم همیشه پشتم باشه.خوشحالم که تو همسر آیندمی . خداکنه همیشه بتونم باعث خندیدن و آرامشت بشم و لطفتو جبران کنم

    - منم دوست دارم ، منم خوشحالم که تو خانوممی.تو چیزی به من بدهکار نیستی ، اینا وظایف ، احترامات ، سلیقه ها و ... هست که دو طرف باید داشته باشن.دیگه تو چت حرفی بهت نزدن؟

    رفتم به چت و سر زدم. جواب دوتاشون که نگران حالم شده بودنو با خوشحالی دادم تا همشون بدونن کنار سلمان حالم خوبه. خداروشکر کردم. هیچ کس در مورد ما حرفی نمی زد. انگار نه انگار بحث داغشون ما بودیم. حرفای محکمی که زدی بدجوری اثر داشتن آقای ناظم. همسرِمن ! نوشتم :

    - فکر کنم به حرفت گوش دادن . سیاستتو دوست دارم سلمان . دیگه هیچ کی در مورد منو تو حرف نزد . البته تا الان

    - دیگه جرات نمی کنن. مگه ما بازیچه دست مردمیم.

    نه به هیچ وجه نیستیم. با وجود سلمان می تونستم با قاطعیت بگم حرف مردم برام پشیزی ارزش نداره. رمانمون یادم اومد. یه سوال داشتم. نوشتم :

    - اهوم . وقتی به حرف مردم اهمیت نمی دی منم جرئت می گیرم. این خیلی خوبه.سلمان؟

    - ما متفاوتیم .جان سلمان ؟

    لبخند ملیحی روی لبم سبز شد. یاد یه شعر افتادم _ دلم عشقی هـ*ـوس کرده که با من هم صدا باشد / بگویم : "جان" و با نازش بگوید : "بی بلا" باشد _ نوشتم :

    - اهوم معلومه که متفاوتیم.جانت بی بلا .. رمانمونو اینجا نذاریم؟

    - واسش برنامه دارم. می خوام بزاریم حداقل یک سال دیگه ، می خوام به آدمای نادان ثابت کنم که عشق حد و مرز نداره موافقی ؟ هم ثواب می کنیم و هم به فرهنگ کشورمون کمک می کنیم.

    موافق بودم. باید نشون می دادیم که آدم باید به حسش اعتماد کنه و سرکوبش نکنه . باید حرف دلشو بگه و مدام تکرارش کنه. سخن دوست خوش است. سلمان خودش یادم داده بود که حرفای قشنگ تکراری نمی شن. هر چقدرم تکرار کنی خسته کننده نیست و نمی تونه باشه. نوشتم :

    - آره این جوری بهتره. شدیدا موافقم.. با این که طولانیه ولی وقتی تموم شه می شه واسش جلد دومم نوشت.

    - خخ بهتر می شه بذاریمش واسه بعد عقد.

    بعد عقد؟ خیـــــلی طول می کشید . حرف " ی " رو تو واژه " خیلی " تکرار کردم و نوشتم :

    - خیــلی طولانیه

    - گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.

    خندیدم . سلمان می تونست به منه عجول صبر کردنم یاد بده. همون طور که بهم یاد داد احساساتمو بروز بدم و غرورمو بذارم کنار. نوشتم :

    - خخ من که ندیدم از غوره حلوا در بیاد. در اومدش بده من بخورم که عاشق حلوام .. ولی اگه تویی ازش حلوا در میاری. چشم همسرم.

    فکر کنم بار اولی بود که بهش می گفتم همسرم . من به عنوان همسرم قبولش کرده بود. سلمان دوستم داشت. نوشت :

    - مرسی خانم زندگیم. امشب یکی از زیباترین شبای زندگیمه ، با همسرم گفتنت انرژی گرفتم

    - خوشحالم که حرفی که از ته دلم بود بهت انرژی داده همسرم !

    فرستادم و واژه همسرم رو پنج بار تکرار کردم. خودمم ذوق کرده بودم. می خندیدم و می نوشتم همسرم.

    - خیلی خوشحالم همسرم.نسترن فقط دوسم داری یا وجود عشق رو تو درونت احساس می کنی ؟

    نمی دونستم اسمش عشق هست یا نه. می شد تو این چندهفته اسمشو عشق گذاشت؟ من بیش تر از خودم دوسش داشتم. دلم براش تنگ می شد . همش بهش فکر می کردم. هر لحظه نگرانش بودم. این عشق بود؟ نمی دونستم. نوشتم :

    - راستشو می گم .فکر نکنم این عشق باشه. چون این حسو به افراد خانواده ام دارم.به نظرم باید مدت بیشتری بگذره تا علاقه ای که بهت دارم از افراد خانواده ام بیشتر شه.وقتی یکیو بیشتر از پاره تنت دوست داشته باشی می شه عشق . تا عشق مونده.
    من خیلی خیلی دوستت دارم. این مرحله اول و قسمت کمی از عشقه.

    - آره ، منم تعجب کردم که عشق باشه ، چون عشق به مرور زمان و با زمان زیاد بوجود میاد.همون قدر که من دوست دارم توام دوستم داری ، پس می دونم که چقدره اندازش .الان حس می کنم خوشبختم ، می دونی چرا ؟ خوشبختی من تو بودن کنار اعضای خانوادمه ، اینکه من خانوادمو سالم کنارم دارم . توام
    خانوادمی.

    خوشبخت بود . از خوشحالی کف زدم. پس موفق شده بودم . من همینو می خواستم. خوشبختی سلمانو. اگه اون خوشبخت بود پس منم بودم. حالا واقعا حس خوشبختی داشتم. نوشتم :

    - خوشبختی؟ پس منم دیگه واقعا خوشبختم .می دونی من چقدر خوشحالم که به هدفم رسیدم؟خیلی خوشحالم که دیگه نا امید و افسرده نیستی. البته از اولشم نبودی .فقط کلید خوشبختیو گم کرده بودی.خانواده بهترین چیزه.

    - تو اونی هستی که تو رویام می دیدم ، رویام تبدیل به واقعیت شده .خدا رو شکر.خوشحالم که انسان های واقعی که خانوادمن کنارم هستن.

    لبخند زدم. هر ساعت که می گذشت و من بیشتر با اخلاق هاش آشنا می شدم ، بیشتر به عنوان همسر آینده ام باورش می کردم. تمام خصوصیت هایی که من از قبل برای مرد آینده ام مشخص کرده بودم رو داشت. نوشتم :

    - تو ام همونی هستی که همیشه دوست داشتم همسرم باشه و هر روز که بیشتر می شناسمت اینو بیشتر مطمئن می شم.
    داشتن خانواده با تو و بودن در کنار خانواده هامون باتو برام باعث خوشبختیه بی نهایته .خدایاشکرت

    - تو ساعت یازده می ری ولی می خوام امشب خیلی بیشتر از همیشه بهت فکر کنم ، دلتنگت میشم تا فردا بعد از ظهر.

    احساس پروانه ایو داشتم داره تو آسمون سیاه شب همراه ستاره ها ، باله می رقصه. خوشحالی و احساس زیادم مثل بال های خوش رنگ و ترکیبش ، تماشایی و قشنگ بودن. من رویای سلمان بودم. حالا اون دختر چطور می تونست احساس بین مارو چیز دیگه ای بدونه؟ چطور می تونست ، کار گول زدن دخترا رو به سلمان نسبت بده؟ به سلمانی که من دلباخته سادگی و صداقت و شجاعت و پاکی و بزرگی روحش بودم.نوشتم :

    - وقتی اینو می گی منم نا خواه بیشتر از همیشه فکرم و ذهنم درگیرت می شه. سلمان اگه من امشب خوابم نبره مقصر تویی.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    *********************************

    اون قسمت از رمان که با یگانه مزاحمی داشتیمو نوشتم و براش فرستادم. نمی دونستم نیازی به نوشتنش هست یا نه ولی به نظرم جذاب اومد. مثل همیشه پرانرژی براش فرستادم و مشتاقانه منتظر شدم که بخونتش و نظرشو بگه. نوشت :

    - فقط از خدا تشکر کن که من اونجا نبودم ، فقط تشکر کن. ..موقعی که بیام ببینمت باید پسره رو ببینم ، ببینم کدوم احمقیه که به ناموس من نگاه بد کرده . اینو یادم می مونه ، مرسی که تو رمان بهم گفتی.

    کنایه اشو متوجه شدم. انتظار داشت که مستقیم بهش بگم و تو رمان اینو نخونه . دلم برای اون پسره نمی سوخت فقط حوصله دردسر نداشتم. نمی خواستم سلمان به خاطر من حتی فکر دعوا به سرش بزنه. می دونستم غیرتیه اما از خشونت خوشم نمی اومد. با مردم باید خوب رفتار کرد. نوشتم :

    - ای وای . سلمان ولش کن مهم نبود. بعد ازون اتفاق من دیگه پسره رو ندیدم. برای این بهت نگفتم که مهم نبود... اگه رمانو جذاب نمی کرد مطمئن باش بهت نمی گفتم.. ارزششو نداره سلمان اعصاب خودتو خورد نکن.

    - بحث ناموس فرق داره

    لازم دیدم که کوتاه بیام. تو این زمینه نمی شد آتیشش رو خاموش کرد. نوشتم :

    - باشه اگه دیدمش نشونت می دم اون بیچاره رو..این همه ازون خورد تو ام روش.

    مدتی گذشت.داشتم پست جدید رمانمو می ذاشتم که دیدم پیام داده. بازش کردم :

    - نسترن می گن زیاد محبت و احساس خرج کسی نکن ، سیر می شه.به نظر خودت توام اینطور آدمی هستی ؟

    نگرانی سلمان همین بود. از همون اولش گفته بود اینو تو من ندیده . حالا بازم نگران شده بود. می خواست اینو از خودش بشنوه. درک می کردم. نوشتم :

    - محبت تو زیاد از حد نیست که آدم زده بشه. من می شناسمت. حد اعتدالو می دونی . منم ازین قدر محبت و احساس زده نمی شم
    قدرشو می دونم آقای من.

    راحت شدن خیالشو تو حرفای بعدش که بهم زدیم حس کردم.ازم عکس خواست ولی نفرستادم. گفته بود خسته شده بس که همون رو نگاه کرده اما دل من راضی نمی شد. نمی تونستم. بهش اعتماد داشتم اما چیزی درونم بود که با خودم مخالفت می کرد. جنگ درونی داشتم. با این که ناراحت شد اما بازم نتونستم.نوشت :

    - فردا قراره سورپرایزت کنم

    از ذوق چسبیدم به سقف . این چندمین باری بود که سوپرایزم می کرد . انگار می دونست من عاشق سوپرایزم. نوشتم :

    - آخ جان . چه سوپرایزی؟

    و ده تا شکلک ذوق زدگی و بالا و پایین پریدن گذاشتم. شکلک خنده گذاشت و نوشت :

    - خخ سورپرایزی که به شیرینی رابطمون خیلی کمک می کنه

    درخشش چشمام رو حس کردم. یعنی چی می تونست باشه؟ کاش می تونستم بفهمم چیه . ازش راهنمایی خواستم. گفت که یه برنامه اس . گیج شده بودم. چه جور برنامه ای؟ ازش کلی سوال رسیدم و گفت که " اگه بگم دیگه سوپرایز نیست" . اعتراض کردم ولی گفت این یکی از بهترین سوپرایز هاست و باید منتظر بمونم و ببینم سلمان باز چیکار می کنه. خندیدم . واقعا هیجان داشتم.

    مدتی گذشت. پیامی داد که مضمونش این بود " ساعت دو و نیم سوپرایز آمادست ". برگشتم سمت ساعت و هر پنج دقیقه رو با اشاره انگشت رو شماره ها شمردم. دقیقا یه ساعت و بیست دقیقه دیگه بهم می دادتش . صبرم داشت تموم می شد. طاقت نداشتم. بهش گفتم که بی قرارم و یکم زود تر آماده اش کنه اما نوشت :

    - منتظر بمون ، شاید با دیدن این سورپرایز به آقات افتخار کنی

    من همین الانشم بهش افتخار می کردم. با این کارا نشون می داد که به فکرمونه . نوشتم :

    - من که ناچارم منتظر بمونم. کنجکاوی و ذوق چه کارایی با آدم نمی کنه دارم دیوونه می شم.من همین الانشم به آقام افتخار می کنم

    - منم به خانومم افتخار می کنم.

    با خوشحالی رفتم توی هال و هرطور که بود این یه ساعتو گذروندم. با خواهرجون چندتا برنامه از تلوزیون دیدیم و به هر نحوی بهشون خندیدیم تا ساعت گذشت. دو و نیم بود. با ذوق برگشتم به اتاقم. صفحه پیامو باز کردم. یه برنامه بود. از شنبه تا جمعه رو برنامه ریزی کرده بود و برای هرساعت از هر روز کاریو مشخص کرده بود. حتی کلی وقت آزاد برامون گذاشته بود. وقت رمان نوشتن ، گشتن تو سایت ، حرف زدن درباره خودمون و آیندمون . این عالی بود. توی یه کتاب خونده بودم اولین قدم رسیدن به موفقیت برنامه ریزیه. سلمان برای ما برنامه درست کرده بود . ازش به خاطر همه چیز تشکر کردم. گفت هرکاری می کنه تا ما باهم خوب بمونیم. گفت می دونی رابـ ـطه ما کجاش قشنگه ؟ کلی حدس ها اومد تو ذهنم. آخرشم جواب مورد نظرشو ندادم. بین حرص خوردنم می خندیدم از این که نتونستم جواب سوالشو بدم. خودش جواب داد :

    - احترامی که ما بهم می ذاریم قشنگه. حرف زدن زیاد همیشه باعث سردی می شه. دو نفر که همو دوست دارن باید عاقلانه پیش برن تا عشقشون دچار مشکل نشه ، من این برنامه رو چیدم که اگرم یه درصد احتمال سردی بود دیگه اون یه درصدم نباشه. با این برنامه موفقیت رابـ ـطه ما خیلی بیشتر و بهتر شده.

    حق با اون بود . بازم ازش تشکر کردم. به شوخی گفت " به آقاتونم افتخار کن ". یادم رفته بود اینو بگم. واقعا مایه افتخار من بود. نوشتم :

    - باشه . به آقام افتخار می کنم

    - زندگیمی بانو

    *********************************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    برگشتیم خونه . با دوستای خواهرجون رفته بودیم پارک و حسابی خسته شده بودم . پشت لپ تاپ دراز کشیدم و بعد از حرف زدن با سلمان تصمیم بر این شد که تا ساعت نه شب رمان بنویسم و براش بفرستم. وقتی باهاش حرف زده بودم خستگیم در رفته بود . با علاقه صفحه رو باز کردم و آماده نوشتن شدم که خواهرجون کنارم نشست و گفت :

    - لپ تاپو می خوام.

    تعجب کردم . گفتم :

    - برای چی ؟

    - می خوام برم تنظیمات توییترو درست کنم.

    خداخدا می کردم بیش تر از چند دقیقه طول نکشه . با نا امیدی گفتم :

    - زیاد طول می کشه؟

    کمی خسته و عصبی بود. لپ تاپو از زیر دستم کشید و گفت :

    - کارم تموم شد صدات می کنم. یکم ازین لپ تاپ دل بکن.

    سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم. ساعت هفت و نیم بود و من امید داشتم که حداقل نیم ساعت دیگه کارش تموم بشه.

    کتابمو ورق زدم و مشغول خوندن صفحه بعدی شدم. کم کم داشت جذاب می شد. با کمال تعجب صدای خواهرجونو شنیدم که داشت صدام می کرد . از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق . گفت :

    - کارم تموم شد . بیا

    برگشتمو ساعتو نگاه کردم. نه شب ! اگه رمان نمی نوشتم سلمان ناراحت می شد. قبلا که یکم تاخیر داشتم فکر کرده بود به نوشتنش علاقه ندارم. از طرف دیگه دوست نداشتم بزنم زیر برنامه امون . گرچه ساعت رمان نوشتن از هفت تا نه بود . فورا رفتم تو انجمن و براش نوشتم :

    - نتونستم بنویسم .برام کار پیش اومد .الان دارم می نویسم

    بدون این که منتظر بمونم جواب بده صفحه رو بستمو رمان نوشتنو شروع کردم.

    طرفاس ساعت ده یا ده و نیم بود که خسته شدم و دست کشیدم. چشمام می سوختن و انگشتام درد می کردن . از این که عوض تاخیرم این همه نوشته بودم و می تونستم جبرانش کنم انرژی گرفتم . رفتم تو انجمن . سلمان پیام داده بود.

    - به برنامه احترام نمی ذاری . شبکه نسیم داره دورهمی رو می ده ، برو ببینش

    از قضاوت نا به جا بدم می اومد و ازش انتظار نداشتم این کارو بکنه . با این حال به دل نگرفتم و اون قسمتی که نوشته بودمو براش کپی کردم و با لجبازی نوشتم :

    - ندانسته قضاوت نکن سلمان . نمی خوام ببینم.

    جواب نداد . حالم گرفته شد. اخم کردم و صفحه رو بستم و برگشتم به چت . حالم بد بود و می خواستم به هر طریقی خوب بشم.تو چت هیچ پسری نبود . همش دخترا بودیم. برای فاطی نوشتم :

    - الان که جمع دخترونه اس حرفای دخترونه بزنیم؟

    فاطی شکلک خنده گذاشت اما من نمی خندیدم. آقای ر ( نمی دونم باید اسمشونو بنویسم یا نه. واسه همین نمی نویسم ) اومد تو جمع دخترونه و نوشت :

    - الان که همه پسرا رفتن و دخترا هستن یعنی منم باید برم؟

    نوشتم :

    - هنوز حرفای دخترونه رو شروع نکردیم

    ر – پس منم می مونم تا ببینم دخترا چی می گن

    یاد مطلبی که امروز خونده بودم افتادم . همه دخترا رو مخاطب کردم و نوشتم :

    - یه روستا تو مازندران هست که توش. یه روز از سال همه مردا رو ااز روستا بیرون می کنن و اگه مردی بیاد زن ها با چوب می زننش. آقای ر رو بزنیم دخترا؟

    دخترا جواب مثبت دادن. آقای قرمز ( اسم ایشونم نمیارم.جای اسم لقب دادم ) چند تا شکلک خنده گذاشت و نوشت :

    - وای من فرار

    یهو یادم اومد اونم پسره. خندم نگرفت . من که همش می خندیدم چرا این جوری شده بودم ؟ الکی چند تا "خ" گذاشتم و نوشتم :

    - خخخ اوا شمام که پسری. شمارم می زنیم

    سلمان – خوش باشی . شب بخیر

    تعجب کردم. چرا تو خصوصی اینو نگفت ؟ من کار بدی کرده بودم ؟بدم می اومد حرفامون و بحثامون به چت و بقیه کشیده بشه . با لجبازی نوشتم :

    -شب بخیر همچنین

    آقای قرمز - من که این همه اطلاعات بهت دادم . منم می زنی؟

    آقای قرمز رو مخاطب قرار دادم و نوشتم : قانون قانونه ..

    قرمز یه شکلک خنده گذاشت و نوشت : حالا یه پارتی بازی کن .

    بی حوصله بودم اما برای این که جوابی داده باشم نوشتم : الان به گل پری که کلی داداششو زده و تجربه داره می گم بزنتتون

    کلی شکلک خنده گذاشت - من خودم تکواندو کارم.بعدشم با یه دست حریفتونم

    پوزخند زدم. اعصابم خورد بود و همش به سلمان فکر می کردم. زدم رو اسم آقای قرمز و نوشتم :

    - آرزو بر جوانان عیب نیست

    یهو به خودم اومدم و دیدم شاید سلمان پیام داده که من ندیدم و ناراحت شده و اینجا و به کنایه بهم شب بخیر گفته. رفتم تو پیام های خصوصیمون. آره شب بخیر گفته بود.من کار بدی نکرده بودم ولی نمی خواستم حتی از روی سوتفاهم ازم ناراحت باشه. نوشتم :

    - ناراحتی از دستم؟

    سلمان – هزار کاکُلی شاد
    در چشمان توست،
    هزار قناری خاموش
    در گلوی من… شب بخیر . خوب بخوابی

    ناراحت بودم. مقصر این حالش منم . از این دو کلمه شب بخیر و خوب بخوابی یا خوش باشی متنفر شدم. نوشتم :

    - از دستم ناراحتی سلمان؟


    جواب نداد . برگشتم به چت و دیدم قرمزجوابمو داده . طبق عادتش با کلی شکلک خنده نوشته بود :

    - ضعیفه ها برید دوغتون بنوشید

    اون شونزده سالش بود و همه تو چت به شوخ بودن می شناختنش . می دونستم داره شوخی می کنه ولی چون دفعه قبل سر حقوق خانوما باهم بحث کرده بودیم و می دونستم آدم منطقی ایه که حقوق زن و مرد رو برابر می دونه ازش انتظار همچین حرفی نداشتم. از دست خودم بابت ناراحت کردن سلمان عصبی و از سلمان ناراحت بودم. برای همین قرمزو مخاطب کردم و نوشتم :

    – ناراحت شدم

    فورا نوشت : شوخی بود

    آدم مودبی بود اما من خیلی ناراحت بودم. دوست داشتم همه ناراحتیمو بروز بدم. خسته شده بودم از این تظاهر . با این حال نوشتم :

    - می دونم

    یهو دیدم سلمان برای قرمز نوشته : شوخی نکن ، تو چه شوخیی داری با یه خانم ؟

    از من عصبانی بود و سر یه بیچاره خالی می کرد. دعا می کردم اتفاق بدی نیفته. قرمز منو مخاطب کرد و نوشت :

    - حالا من معذرت می خوام.یک به یک شدیم.

    درست می گفت . شب قبل چون به دروغ بهشون گفته بودم هجده سالمه ، ازش بابت همین معذرت خواسته بودم. حالا مساوی شدیم. حالا که قرمز معذرت خواست پس باید حل می شد . اما سلمان هنوز با قرمز بحث می کرد. سلمانو مخاطب کردم و نوشتم :

    - سلمان توروخدا بی خیال ...

    اون قدر نا آروم بود که می دونستم نباید منتظر جوابش بمونم. برای قرمز نوشتم :

    - آره یک به یک... خواهش می کنم

    چون شوخیمون تموم شده بود با یه شکلک خنده برای سلمان نوشتم:

    - بر طرف شد... خداروشکر

    قرمز برای سلمان نوشت :

    - چه شوخیی؟ همون شوخی که این خانم چند شب پیش با من داشت

    آه خدا ، حالا بیا و درستش کن. استرس داشتم. کاش قرمز کوتاه می اومد یا اصلا جوابشو نمی داد. نمی دونم.. مردا که به غیرتی بودن همدیگه آشنان چرا تو همچین شرایطی فاز بچه بازی و لجشون گل می کنه؟ قرمز برام نوشت :

    - مرسی.

    دست سردمو گذاشتم رو پیشونی داغم و به صفحه چت نگاه کردم. قرمز یه بار دیگه سلمانو مخاطب کرد و با شکلک های بامزه نوشت :

    - ضمنا اعمال و رفتارم به خودم مربوطه.با تشکر

    انگار حالش زیادی خوب بود که شکلک می ذاشت. سلمان براش نوشت :

    - حق نداری شوخی کنی با خانوم من ، حواست باشه بچه

    قرمز جوابشو داد : بچه ای اگه می بینی نشونم بده.بعدش به خودم مربوطه.و مورد سوم این که من رفتارم با هر شخص مطابق با رفتار خودش باهامه.ایشون شوخی کردن و من هم باهاشون شوخی کردم.ضمنا به خودمون مربوطه.ایشونم اگه مشکلی داشته باشن خودشون میان بهم می گن .تا زمانی که زنده هستن نیازی به وکیل وصیع ندارن پس این نمایش ها و خیمه شب بازیا رو لطفا برای من در نیار.

    خیلی بد حرف زد . دلشوره داشتم. سلمان برای قرمز نوشت :

    - بیا خصوصی

    اوه اوه نور الانور شد. هر دوشونو مخاطب کردم و نوشتم:

    - اصلا مشکلی نبود که سرش بحث کنین

    سلمان - تو ساکت

    بهم برخورد . انتظارشو نداشتم سلمانی که تو جمع هوامو داشت باهام اینطوری حرف بزنه . حتما از من چیزی به همین شکل دید که رفتارش عوض شد . چیزی نگفتم . قرمز منو مخاطب کرد و نوشت :

    - من که مشکلی ندارم.

    دلم می خواست دادم بزنم که تو برام مهم نیستی . مهم نیست مشکلی داری یا نداری . سلمان برام مهمه .

    سلمان برای قرمز نوشت - خصوصی جواب بده ، پی ام دادم

    قرمز جوابشو داد : نیازی به خصوصی نیست . این جا شروع کردی به حرف زدن همین جا تمومش می کنی. حرفی داری همین جا بزن

    سلمان – فردا قم کجا بیام؟

    آه خدا .. حالم داشت به هم می خورد. آخه این بچه بازیا چیه؟ قرمز اهل قم بود . قرمز براش نوشت :

    – بچه می ترسونی؟ بیا گلستان

    سلمان – ساعت چند؟

    خداروشکر چند تا از مدیرا اومدن و جداشون کردن . منم تمام مدت جرئت دخالت نداشتم. رفتم تو خصوصیمون. سلمان پیام داده بود :

    - متاسفم برات

    حرصم گرفت اما آرامشمو حفظ کردم. مگه من چیکار کرده بودم که این لایقم بود؟ فکر می کرد داشتم باهاشون می خندیدم؟ حق داشت . چون من چندبار شکلک خنده گذاشتم.نوشتم :

    - می تونم بپرسم چرا؟

    جواب نداد . لجم گرفته بود و می خواستم بخوابم اما منطقم گفت نامردیه اگه بخوابی.کنارش بمون تا حالش خوب شه. بهتر بود که درکش کنم و من اول پیش قدم شم تا اگه بازم جوابمو نداد و منم تا فردا باهاش حرف نزدم وجدانم پیش خودم راحت باشه. نوشتم:

    - سلمان؟ تو الان اعصابت خورده. آب سرد بخور آروم می شی

    جواب نداد. صداش زدم : سلمان؟

    - من حالم چطوره ، تو چی می گی .هه ، بیخیال .شب بخیر

    واقعا ناراحت شدم. من چی می گفتم؟ غیر از ابراز نگرانی چی داشتم که بگم ؟ غیظم گرفت و به مسخره نوشتم :

    - من چی می گم؟ جز چرت و پرت و حرفای مسخره چیزی نمی گم تو خودتو به خاطرش ناراحت نکن.شب خوش آقای مهربون

    از قصد آقای مهربون رو پر رنگ نوشتم و حروفشو تکرار کردم تا بدونه اینو از روی لج نوشتم.کمی منتظر موندم اما جواب نداد. رفتم تو پروفایلش و دیدم که اصلا آنلاین نیست. غرورم اجازه انتظار نداد. صفحه رو بستمو لپ تاپو خاموش کردم .

    *******************************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    زهره دستشو به سمتم دراز کردو با لبخند ملیحی صبح بخیر گفت. با همون اخم دستشو لمس کردم و به جواب سلام اکتفا کردم. نشستم روی تک صندلیم و تخته شاسی و برگه های مخصوص نوشتنمو در آوردم. خودکار آبی نوک تیزمو توی دستم فشار می دادم اما چیزی تو ذهنم نبود. کلی حرف تو دلم داشتم اما بس که حجمش زیاد بود نمی شد که بیارش روی کاغذ. سخت بود .. خیلی سخت. سخته که متن برای نوشتن داشته باشی اما نتونی روی کاغذ بیاریش. خودکارو با یه اه بلند روی تخته کوبیدم و سرمو گذاشتم رو میز . زهرا و بیتا اومدن کنار میزم ایستادن. انگار برای زهرا این حالتام عادی بود که تعجب نکرده بود. اما چرا؟ من که قبلا هیچ وقت این جوری نشده بودم. نه .. شده بودم. وقتی بابا جریان خواهرجون با دوست پسرشو فهمیده بود و تو خونه امون هر روز دعوا بود این جوری بودم. اون روزا خودمو کنترل می کردم که گریه ام نگیره. حال همه اعضای خانواده ام بد بود و من به خاطر این که کاری از دستم بر نمی اومد گریه می کردم. بیتا و زهرا رو نمی دیدم اما از صداهاشون راحت می شد تشخیص داد . مخصوصا این که در مورد من حرف می زدن. بیتا دستشو گذاشت رو پشتم و گفت :

    - خوبی نسی؟

    سرمو از رو میز برداشتم و با بی حوصلگی گفتم :

    - نه خوب نیستم.

    بیتا متاثر شد : اتفاق بدی افتاده؟

    سرمو تکون دادم. بد نبود .. افتضاح بود . عشقمو .. کسی که می خواستم همیشه شاد نگهش دارمو ناراحت کرده بودم و در حالی که هیچ خبری ازش نداشتم اومده بودم مدرسه . کسی می فهمید تو این حالت چیزی سرم نمی شه؟ کسی بود که حالمو بفهمه و بگه تو که حالت بده چرا اومدی مثلا درس یاد بگیری؟ کسی جز سلمان حالمو نمی فهمید . چون فقط خودش خبر داشت. جالب بود. درد و درمانم فقط می تونست سلمان باشه . گفتم :

    - مهم نیست بیتا.

    دستشو پشتم کشید و نچی گفت. زهرا که براش عادی بود به بیتا گفت :

    - بی خیال . گاهی این جوری می شه.

    رفتن . دیشب بهم گفت " من می گم حالم بده ؛ تو چی می گی؟ " باید ازش ناراحت می شدم اما نشدم. منه لعنتی از خودم ناراحت بودم که چرا بیشتر اصرار نکردم دردشو بهم بگه تا حلش کنیم. می تونستم کاری کنم هردومون راحت بخوابیم اما نکردم. غرورم نذاشت. با این حال چندین بار صداش کرده بودم تا وقتی گفت تو از غرورت واسه رابطمون کم نکردی حرفی واسه گفتن داشته باشم. من یه سنگدل به تمام معنا بودم. سرمو از رو میز برداشتم. خودکار آبیمو گرفتم و نوشتم :

    خواه حرفهایم را گوش ده و خواه از آن بگذر
    تنها بدان که من فقط درکت را می خواهم
    می خواهم اگر آسمان به زمین آمد باز هم
    به من اطمینان دهی که تنها نمی مانم
    بقیه مصرع ها پشتش ردیف شدن و از ذهنم به کاغذ رفتن .

    درسمو به هر جون کندنی بود تموم کردم و نشستم پای لپ تاپ . فورا سایتو باز کردم اما اثری از پیامش نبود. هیچ پیامی نداده بود . سرم گیج رفت . دلم می خواست زار بزنم ، اما گریه ام نمی اومد . فقط بغض داشتم. شعری که تو مدسه نوشته بودمو براش نوشتم :

    خواه حرفهایم را گوش ده و خواه از آن بگذر
    تنها بدان که من فقط درکت را می خواهم
    می خواهم اگر آسمان به زمین آمد باز هم
    به من اطمینان دهی که تنها نمی مانم
    دور می شوی از من وقتی که بی تابی
    وقتی که از بحث برایت نمانده اعصابی
    می نویسی برایم : " هه ، شبت خوش"
    غافل از این که خشمت بیدار است و تو در خوابی
    آن گاه بیشتر از پیش نگرانت هستم
    نگران غم هایی که با حضور من در خود ، داری
    می دهم پیام ، صدایت می کنم " سلمان "
    ولی "شب بخیر" هایت می دهد خبر خودداری
    باشد مهربانم ساکت می مانم
    می خواهم بدانم حالا چه می گویی
    تو خاموشی و من باز نگران تر
    آن وقت می نویسی :
    "من حالم خراب است تو چه می گویی؟"
    مگر قرار نبود همدردت باشم؟
    یا که تسکین درد هایت باشم؟
    مگر قرار نبود باهم بمانیم ما؟
    انگار نه انگار که خواستی کنارت باشم
    باز هم می آیم که بدانم حالت را
    بیایم و بپرسم و هر بار صدایت کنم
    تا اگر یک بار گفتی " لعنت به غرورت "
    به مسخره بخندم و شادی بی نهایت کنم

    امیدی به جواب دادنش نداشتم . رفتم تو چت . به تنها جایی که ممکن بود این غمو فراموش کنم و دقایقی رو شاد باشم. بدون مخاطب قرار دادن کسی ، آهنگی که تو ذهنم بودو نوشتم :

    ساده شدم .. عاشق شدم .. مخالف بودم .. موافق شدم .. تا عاشق شدم .. تو راهی شدی

    آقای قهوه ای ( اسمشو نمیارم /: ) منو مخاطب کرد و نوشت – نسی آهنگ تکراریه ساسیو شنیدی؟

    برام جالب بود که اون که بیست و دو سالش بود ساسی گوش بده . هیچ پسر تو این سنی که دیده بودم ساسی گوش نمی کرد . سلمانم گوش نمی کرد .زدم رو اسمش و نوشتم :

    - آره .شنیدم . تو راهی شدی از اونجا کم آوردم ... بد آوردم اشکام مداوم بودن

    قهوه ای – میرم از زندگیت انگاری مزاحم بودم . کار از کار گذشت

    آهنگش خیلی غمگین بود . چشمام خیس شدن. نوشتم :

    - من و تنهایی و آه و اشک

    قهوه ای – روزام تکراری شدن .. انگاری خودم .. باید پاشم یه کاری کنم

    دلم گرفت . بقیه داشتن تو چت می خندیدن. حتی قهوه ای هم می خندید. فقط من بودم که دلم گرفته بود .

    - منه مغرورو ببین / کارم به کجا کشیده / چقد بهت اصرار می کنم

    منتظر موندم اما ادامه آهنگو ننوشت . نوشتم :

    - یه سال یه ماه یه روزشم سخته

    به محض فرستادن این پیام اونم رسید : یه سال یه ماه یه روزشم سخته

    پوزخند زدم و بعد از مخاطب قرار دادنش نوشتم : دیر رسیدی

    قهوه ای – یه جاده یه در یه راهی به قلبت بلاخره پیدا می کنم

    دوباره منو مخاطب کرد – این دفعه زود رسیدم

    خندیدم. یه خنده کوتاه که زود از بین رفت. نوشتم :

    - آره زود رسیدی.

    قرار بود با همه پسرا رسمی حرف بزنم. اینو یادم مونده بود اما با قهوه ای از مدتها پیش راحت حرف می زدیم. حالا دوباره ، طوری که دست خودم نبود جمع نبستم و " تو " صداش کردم .نوشتم :

    - روزات مثل هم شدن / آره مثل من شدن / تازه داری می رسی به حرفای من

    مدتی گذشت. انتظارم برای نوشتن ادامه آهنگ طولانی شد . خودم ادامشو نوشتم :

    - اینجا راه نیست / عشق نیست / یار نیست

    بازم ننوشت . عصبی شدم. زدم رو اسمش و نوشتم :

    - سرکارم گذاشتی * ؟ ( اسمشو صدا کردم )

    قهوه ای – خخ هر چی می خوای داد بزن گوشی بدهکار نیست . منو یه عالمه حرف

    این جای آهنگو خیلی دوست داشتم. نوشتم :

    - نیست نای گفتنش .. تو توی عالمه دیگه با مسیر مبهمش..

    از تایپ دست کشیدم . سلمان منو مخاطب کرده و نوشته بود :

    - به اسمم صدا می کنین .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شوکه شدم . مثل ملوان زبل سربزنگا سررسید . حوصله یه دعوای دیگه نداشتم اما خداروشکر می کردم که بلاخره ازش خبری رسید. زدم رو اسمش و نوشتم :

    - آره داداشامو به اسم صدا می کنم .

    قهوه ای – کی داداشته؟

    شاید * نمی خواست داداش من باشه. چون برعکس پسرای دیگه که همه دخترای چت داداش صداشون می کرد هیچ کس قهوه ای رو داداش صدا نمی کرد . به هر حال برای من فقط می تونست یه برادر باشه. چه قبول می کرد و چه نمی کرد. برای همین مخاطبش کردم و نوشتم :

    - تو

    جوابی نداد . نمی دونم داشت به چی فکر می کرد . سلمان برام نوشت :

    - شب بخیر ، با داداشات خوش باشی

    اشک از گونه هام سر خورد و بالشتو خیس کرد . سخته که اونی که دوسش داری در موردت اشتباه فکر کنه و تو غرورت اجازه نده که بهش ثابت کنی ، اونی که اون در موردش فکر می کنه نیستی . اشکمو با خشم پاک کردم و با لج نوشتم :

    - آره خوش می مونم. ولی درک منوتو از خوشی خیلی فرق داره.الان از نظر تو من خیلی شادم.

    بدون این که کسیو مخاطب کنم ، به مسخره نوشتم :

    - من خیلی شادم و دارم از ته دل می خندم . هیچ اتفاق بدی نیفتاده

    دوستام ، فاطی ، دلی ، شقایق ، مهتاب حالمو می پرسیدن . و من جوابی نداشتم. سلمان فکر می کرد من داره بهم خوش می گذره. پس چرا باید کاری می کردم برعکسش فکر کنه؟ مگه شادی چه عیبی داشت؟ نوشتم :

    - همه چی خوبه و من اصلا نگران نیستم.

    شقایق – اتفاقی افتاده با سلمان ؟

    عصبی و نگران و ناراحتی بهم وصل شده بود . هه .. سه دوست جدایی ناپذیر ! برای شقایق یه شکلک خنده گذاشتم و نوشتم :

    - نه مشکلی نیست . نمی دونم .. مهمه؟

    من یه متظاهراحمق بودم. فقط همین .

    شقایق – دوستمی ، مهمه . تو حالت خوب نیست برو. آروم شو

    بازم شکلک خنده گذاشتم و جواب دادم : آرومم .. خیلی آرومم

    مثل اون حیوون باوفا دروغ می گفتم. حالم خیلی بد بود . فاطی مخاطبم کرد و نوشت :

    - این همه عشق عشق می کردین این بود ؟ این بود عشق مجازی ؟

    نوشتم :

    - هنوز تموم نشده که این حرفو بزنیم.یا تموم می شه یا تمومش می کنیم یا ادامه داره یا فراموش می کنیم!

    فراموشی غیر ممکن بود . جدایی برای ما هنوز زود بود. من تازه داشتم عاشق می شدم.

    فاطی – عشق قراره باعث غمت بشه؟

    جوابی نداشتم. چرا سلمان نجاتم نمی داد ؟ چرا نمی اومد که منو از مخمصه بکشه بیرون؟ با اشک و آه نوشتم :

    - من عاشقشم فاطی . تو می گی چیکار کنم ؟

    قهوه ای – نسترن ، بری بهتره

    سرم گیج می رفت. نگران سلمان بودم. پیامش توی چت توجهمو جلب کرد. قهوه ای رو مخاطب کرده بود :

    - با خانم من درست حرف بزن

    آه کشیدم . طاقت دوباره اشو نداشتم. اما این دقعه به خودم جرئت دادم و از اینکه بهم بگه "تو ساکت" نترسیدم. زدم رو اسمش و نوشتم :

    - پوووف ..

    قهوه ای منو مخاطب کرد و نوشت : نسترن جان برو

    حرصم گرفت . چرا بچه بازیش همین موقع گل کرد ؟ انگار نه انگار بیست و دو سالش بود . هر چی تو دهنم بود بهش گفتم. دلم خنک نمی شد . نوشتم :

    - بی خیاللل

    مریم منو مخاطب کرد - دوستت داره ، دوستش داری ؟

    هه .. یعنی واقعا معلوم نبود که عاشقم؟ نوشتم :

    - خیلی دوسش دارم ، کاش اینو درک کنه .

    مریم – من روانشناسی خوندم . وقتی روت غیرتی می شه یعنی دوستت داره. قدرشو بدون ، تو این زمونه مرد غیرتی کم پیدا می شه .

    سلمانو واسه همین متفاوت بودنش دوست داشتم . مگه می شد قدر خودش و محبتاشو ندونم؟ نوشتم :

    - می دونم مریم جان . همینشو دوست دارم . ممنون

    نگین – نسی بیا پی وی

    نمی دونم نگین چیکارم داشت . قهوه و سلمان پیداشون نبود . قبل از این که برم تو پی وی نگین رفتم تو پروفایل سلمان. نوشته بود "در حال گفتگوی خصوصی" حتما داشت با * دعوا می کرد . آه .. نگین پیام خصوصی داده بود .

    - به این * انقد رو نده ! اگه سلمان و دوست داری به خواستش توجه کن ! اگه دوستش نداری که بحثش جداست !

    من که به * رو نداده بودم . مثل قبل بودیم. عادی باهاش حرف می زنم. تازه ما که زیاد حرفی بینمون رد و بدل نشده بود. همش آهنگ می خوندیم . نوشتم :

    - باشه .. به حرفت گوش می کنم. آخه من که بهش رو ندادم عادی بودیم.

    - رفته به سلمان گفته " واقعا همو دوست دارید یا ما رو سرکار گذاشتین ! من که تا حالا فک می کردم سر کاریه ! ولی من هر کاری بخوام می کنم ! "

    چشمام گشاد شد . این کارش چه دلیلی می تونست داشته باشه ؟ جوابی براش نداشتم . نوشتم :

    - از کجا می دونی؟

    نگین - داره با من چت می کنه.

    پس حرفاشون با همدیگه تموم شده بود . نمی دونستم سلمان تصمیم گرفته باهام حرف بزنه یا نه. قبلا گفته بود نمی تونه جوابمو نده . حالا من براش یه شعر نوشته بودم. شعری که نمی دونستم توش احساسمو بهش بروز دادم یا نه . رفتم تو جعبه پیام ها . آره پیام داده بود . ذوق کردم و از اشتیاق گریه ام گرفت . بازش کردم :

    - می دونستم مثل بقیه ای .زیادی احساس خرجت کردم ، سیر شدی

    یخ بستم . چرا شوکه شدم؟ سلمان الان عصبی بود پس باید انتظار هر چیزی رو می داشتم. آب دهنمو قورت دادم و بینیمو کشیدم بالا . دوباره عصبانیت و لجبازی و غرور به احساسم غلبه کردن . نوشتم :

    - سیر؟ من گفتم دوستت ندارم؟ گفتم می خوام برم؟ طفره نرو جواب این دوتا سوالو بده

    - با پسرای غریبه این طوری حرف می زنی ؟ بهت گفتم حرف بزن ولی نه اینطوری .اگه بخوای با من باشی ، باید قید چت رومو بزنی

    بدم می اومد از تهدید . من گفته بودم جواب سوالمو بده. اما نداد . پس چرا من باید جوابشو می دادم ؟ نوشتم :

    - حرف زدن با ... و ... که خیلی آدمای مهربون و انسانی هستن به نظرم مشکلی نداره . اونا هردوشون اون قدر مشکل تو زندگیشون هست که به فکر دوستی با منی که می دونن با توام نمی افتن .ولی اون آقای قرمز ، اگه دیشب دقت می کردی می دیدی باهاش رسمی حرف می زنم.کاش جای اینا به چیزای دیگه فکر می کردی .. و طفره نمی رفتیو جوابمو می دادی.نمی خوای ندی نده .. برام مهم نیست که احساسمو درک کنی و بهش توجه کنی یانه. حداقل دیگه برام مهم نیست چون نشون دادی به احساس من به خودت بی تفاوتی.

    - ببین این بچه چطور جواب منو می ده :" قهوه ای * : ببینم شما ما رو سرکار گذاشتین؟واقعا همو دوست دارین؟ من که فکر می کردم سرکارم . حالا هر چی ولی من هر کاری دلم بخواد می کنم. "می بینی ؟ یه ذره غیرت نداری ؟ حیات کجا رفته ؟ من چقدر خار شدم که این بچه باید اینطور جوابمو بده.

    می دونستم حرف خوبی نزد اما می خواستم حرصش بدم. همون طوری اون منو حرص داد . حس بی ارزشی می کردم ؛ احساسم براش مهم نبود . حس می کردم براش مهم نیستم. نوشتم :

    - حرف بدی زد؟ این یعنی واقعا عاشق شدین؟ یعنی نمی دونستم دوسش داری که این جوری حرف نزنم.یعنی باورش نمی شه

    - خیلی بی غیرتی

    نفسم حبس شد . مامان همیشه می گفت "غیرت فقط ماله مردا نیست . یه زن اگه رگ غیرتش بزنه بالا همه چیو به آتیش می کشه ". من واقعا بی غیرت بودم ؟ اگه اینو یکی دیگه بهم می گفت می گفتم به درک اما اینو سلمان بهم گفت . کسی که از صمیم قلبم دوسش داشتم و نظرش برام از همه چیز و همه کس مهم تر بود . شکستم . گریه می کردم. خواهرجون اومد تو اتاق و یهو ایستاد . قیافه جدیش ؛ نگران شد و بهم زل زد . تمام قوام رو جمع کردم و با یه لبخند گفتم :

    - رمانش خیلی گریه داره لامصب

    خیالش راحت شد چون نفسشو با بیخیالی داد بیرون. همون طور که با عجله سمت آینه می رفت که مقنعه اشو سر کنه گفت :

    - دختره ی بی جنبه .. فکر کردم چی شده !

    لبخند زدم . لبخندی که توش درد بود . چی شده ! همون اتفاق بدی که فکرشو می کنی افتاده .. من بهت دروغ گفتم خواهرجون . منو ببخش . دوباره پیام سلمانو خوندم. نخواستم کم بیارم . با وجود گریه و شکستنم نوشتم :

    - غیرت مال مرداس . من یه چیز دیگه دارم

    - دیگه هیچی نمی گم ، توام مثل دیگرانی

    درد داشت .. درد داشت که به این سادگی قضاوتم می کرد . درد داشت که خودم برای خودم مهم نبودم و هرلحظه بیشتر نگران حال سلمان می شدم. خواهرجون صدام زد و فکر درم آورد.نگاهش کرد . همون طور که کلیپس تو دهنش بود و موهاشو جمع می کرد ، جوری که درست و حسابی نمی فهمیدم چی می گـه ، گفت :

    - آبغوره نگیر . پاشو برو پرتقال بیار بخوریم. می خوام برم دانشگاه نهار نخوردم.

    اگه نمی رفتم بیشتر بهم مشکوک می شد . همین الانشم یه جوری نگاهم می کرد . از اتاق اومدم بیرون و دویدم تو آشپزخونه تا مامان نبینتم. پرتقال و یه چاقو و سینی رو سریع برداشتمو اومدم تو اتاق . بی خودی از چشمم اشک می اومد . نشستم رو لبه تخت .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سینی رو گذاشتم رو پام و پرتقالو تو دست راست و چاقورو دست چپم گرفتم . نگاهش کردم. قدیمی ترین چاقوی آشپزخونه رو آورده بودم. چاقویی که اصلا تیز نبود . حالم بدتر شد . اعصابم خیلی خورد بود . تند تند پوست پرتقالو می کندم و می کشیدم . یهو سوزش شدیدی تو چشمام حس کردم. جیغ خفیفی کشیدم و چاقورو انداختم. خواهرجون رژشو انداخت زمین و برگشت سمتم :

    - چی شد؟

    با دستم چشممو فشار می دادم. گاز پرتقال رفته بود توش . می سوخت ، مثل دلم می سوخت . همینو بهونه کردمو یه با صدای بلند گریه کردم . همون طور زیر لب گفتم :

    - مهم نیست خواهرجون . درست می شم . الان رفتم تو اون فاز احساسی که از هرچیزی گریه ام می گیره .

    سرشو تکون داد و رژشو از زمین گرفت و دوباره به کارش مشغول شد . بدون این که حتی یه ذره ازش بخورم ، پرپرش کردم و گذاشتم تو سینی تا بخوره . رفتم پشت لپ تاپ و برای سلمان نوشتم :

    - برو فردا که آروم شدی بیا و رو این که زود قضاوت نکنی تمرین کن .البته اگه دوست داشتی.

    مدتی گذشت. جواب داد :

    - متاسفم برات . کاش حال منو درک می کردی

    آه ، پس چرا ناراحتم؟ خودمو گذاشتم جای اون و ناراحتیشو حس کردم. برای همین از خودم عصبانی و برای سلمان ناراحتم. تهمت خیلی بده . نوشتم :

    - کجا درک نکردم؟ دیشب تو اصلا جریانو می دونستی؟ آره؟ شوخی اینقدر عیب داره؟ اونم با رسمی حرف زدن؟ الان کجای کارم عیب داشت؟ من غیرتتو دوست داشتم. هنوزم دارم .کاش تو درکم می کردی

    - واسه چی جلوی بقیه از این پسره دفاع کردی ؟ واسه چی دیشب پشتم درنیومدی ؟ لعنت به این زندگی

    تقصیر منه .. باید ازش دفاع می کردم. حتی اگه دنیا ازمون رو بر می گردوند من باید پشتش می ایستادم. دیشب پشتش بودم اما نشون ندادم. عوض این که آرومش کنم بدترش کردم. مقصر این که به زندگی لعنت می فرستاد من بودم. کوتاه نیومد و نوشتم :

    - چون تو دیشب عصبانی بودی . متوجهی؟ عصبانی بودی و از رو عصبانیت ممکن بود حرفایی بزنی که بعدش پشیمون شی . من از آقای قرمز دفاع نکردم. هیچ وقت در مقابل تو از کسی دفاع نمی کنم . ولی اگه حق با تو نباشه از تو ام دفاع نمی کنم. دیشب اگه منم می اومدم وسط دعواتون می شد. مسدود می شدیم و آبرومون می رفت. درسته حق با توئه.. باید پشتت در می اومدم .ببخشید

    - دیگه گذشته ، بی خیال . تا سه سال هر هفته یک بار میام حالتو می پرسم بعد می رم ، بعد این که سه سال گذشت واسه خواستگاری پیش قدم می شم.

    من ازش معذرت خواستم اون وقت گفت که مهم نیست؟ اینقدر زود تصمیم خودشو گرفت؟ مگه کشکه ؟ پای احساسمون وسطه . از اون مهم تر پای احساس سلمان وسط بود . سلمان از همه چی برام مهم تر بود .نوشتم :

    - بذار حرفامونو بزنیم تموم شه بعد واسه هردومون تصمیم بگیر.من ازت به خاطر این که به غیرتت توجه نکردم معذرت خواستم .. پس من چی؟ بی خیال؛ من کی مهم بودم که الان باشم؟ نه من و نه حرفام و نه شعرام و نه احساسم... فقط تو مهمی سلمان . مسخره نمی کنم. شاید دیشب مسخره کرده باشم ولی الان راست می گم .فقط تو مهمی

    - تو نمی دونی من چقدر دلم شکسته ، چقدر عصبانیم ، خونه چشمام .اشتباه کردم بهت دل دادم ؟ اشتباه کردم ایمان آوردم بهت ؟ یا من یا چت روم ، یکیو انتخاب کن

    دستمو گذاشتم رو دهنمو زار زدم. مثلا من انتخاب شده بودم تا بهش امید بدم اما گند زدم. با غرورم گند زدم. نوشتم :

    - می دونم حالت چطوره .. پس فکر کردی من مریضم که حالم بده؟ به خاطره توئه .. اینا به خاطر توئه . بهت گفتم من تا ابد باهاتم ولی توجه نکردی .. غرورمو به خاطر عشقمون کنار گذاشتم. متوجهش هستی؟ هزار بار تو همین بحثی که پیش اومد گفتم برام مهمی ولی توجهی نکردی .ولی این بار غرورمو انتخاب می کنم . من هیچ وقت چت رومو ول نمی کنم تا حرص بخوری ..... تا دلم خنک شه.

    - من یا چت روم ؟

    چرا خودشو با چت مقایسه می کرد ؟ لجم گرفت . من اون همه حرف زدم اون وقت فقط اینو نوشت . نوشتم :

    - چـــــــــــــــــــــت روم

    - متاسفم برات

    مطمئن بودم جوابم این دو واژه است . اشکام رو گونه ام روون بودن و چشمم درست و حسابی جایی رو نمی دید.نوشتم :

    - می دونستم اینو می نویسی .منم متاسفم برای خودم که تو برام اظهار تاسف می کنی. قضاوت کردی و اجازه ندادی برات توضیح بدم چون از من مهم تری .عیبی نداره من ازت ناراحت نیستم . از خودم ناراحتم که کاری کردم تو تو عصبانیت تصمیم بگیری و حالت بدتر شه .رمانمونو ادامه می دم.. نگران اون نباش .چون اون از من مهم تره

    - توام نگران نباش . به رفیقم می گم اعلامیه ترحیممو تو انجمن بفرسته ، می تونی رمانو هیجانی تموم کنی . من با مرگم باهات خداحافظی می کنم ، ان شالله که نزدیکه زمانش.

    دیگه رسما زار می زدم. خدا نکنه سلمان. من به جات بمیرم تو اینقدر از دست من زجر نکشی عزیزم. نوشتم :

    - مگه قرار نبود هفته ای یه بار بیای؟ اینقدر نامردی که حالمو بدتر ازین کنی؟آره همین قدر نامردی که می خوای خودتو ازم بگیری
    خیلی بدی .. بدی

    - تو که منو به یه چت روم فروختی دیگه چی بگم ؟ اصلا به هر بگی این کارو کردی مسخرت می کنه

    عصبانیت جای ناراحتی رو گرفت. نوشتم :

    - غلط کرده هر کی که بخواد ندانسته قضاوتم کنه و مسخرم کنه. دلیلشو برات گفتم . من چت رومو ول نمی کنم . حالا دیگه قضاوتت برام مهم نیست. پای هرچی می خوای بذارش. اگه می خوای بازم اشتباه کنی و فکر کنی دوستت ندارم باشه . اگرم می خوای فکر کنی منم مثل بقیه دخترام که سیر می شن باشه.کلا مهم نیست. دیگه برام مهم نیست چون خسته شدم سلمان .. از تکرار حرفام و کم توجهی تو خسته شدم .از این که تو حالت خوب نیست ولی نمی تونم کاری کنم خسته شدم .نگو لعنت به این زندگی .. زندگی که خیلی خوبه !بگو لعنت به نسترن که گندکشید به زندگیت .منم همینو می گم . بیا باهم بگیم تا دعامون مستجاب بشه سلمان جان

    - چت رومو ول می کنی یا نه ؟ یه کلام

    بازم حرف خودشو زد. بازم چت روم .. بازم چتـــــ روم. نوشتم :

    - نه ول نمی کنم

    - پس تو چت روم خوش باش

    لجبازی یکی از خصلات هایی بود که نمی تونستم ازش بگذرم. از گریه زیاد حس مرگ داشتم. نوشتم :

    - باشه هستم. اونقدر شاد می شمو می خندمو خوش می مونم تا از شادی و خوشی بمیرم .البته تو که می دونی من آدم دروغگویی ام . ول نمی کنم ول نمی کنم ول نمی کنم ول نمی کنم تا بدونی باید قدر احساسمو بدونی .دیشب چرا گفتی به برنامه احترام نمی ذارم؟ می دونستی چی شد که تشخیص دادی احترام می ذارم یانه؟ اگه احترام نمی ذاشتم پس چرا با این که خسته بودم رمانو نوشتم؟
    برای چی خودمو خسته کردم؟ چرا هی برام متاسفی؟ مگه موجودی ام که بشه بهش ترحم کرد و براش متاسف شد؟ اصلا فکر می کنی حرفات چه به سر من میاره؟ چرا فقط حرفای تو برای من مهمه؟ چرا هرچی بگی من به نسبتش ناراحت یا شاد می شم؟
    منوتو چه فرقی داریم؟ فرقمون یه چیزه ..تو مهم تر از منی .. تو این رابـ ـطه این تو هستی که مهم تر و اوله .. واجد شرایط همه چی فقط تویی.

    - خانوم گلم فکر می کنی من خیلی حالم خوبه ؟ خودت می دونی آدمی نیستم که الکی چیزیو بگم. ولی اینو می گم ، از بس حالم خرابه اومدم دراز کشیدم به خدا حالم با یه مرده فرقی نمی کنه .

    آه خدا ، سلمانمو نجات بده. نذار بیش تر از این اذیت بشه. اونو از شر من نجات بده .حالا آروم شده بودم و ذره ای خشم درونم نبود . نگران بودم. فقط همین. خواهرجون چندلحظه با نگرانی نگاهم کرد . انگار می خواست منو بخندونه چون دستمال رژیشو گذاشت کنارم و در حالی که داشت بر می گشت تا از اتاق خارج بشه گفت :

    - این دستمالو گذاشتم پیشت که اینقدر از فراغ من گریه نکنی . گریه نکن نسترن . سه ساعت دیگه میام خونه. منم دلم واست تنگ می شه.

    خندیدم و همین که خندمو دید خداحافظی کرد و رفت. نوشتم :

    - می دونم حالت بده عزیزم . می دونم چه حالی داری .. نمی دونم باید چیکار کنم تا خوب بشی. چیکار کنم سلمانم؟

    - تو بین من و چت روم چت رومو انتخاب کردی .دیگه چی می تونه حالمو خوب کنه به نظرت ؟

    نوشتم :

    - اگه منو می شناختی می دونستی به خاطر چی این کارو کردم.

    - از رو لجاجت اون حرفو زدی می دونم ، اما لجاجت بدتر می کنه دعوا رو

    چی باعث لجبازی من شده بود ؟ عصبانیت و قضاوت بی مورده سلمان. نوشتم :

    - لجاجت من و عصبانیت تو

    - بدون عصبانیت ازت می خوام چت رومو ول کنی و دیگه هیچ وقت توش نری و چت نکنی

    نمی خواستم کوتاه بیام. هنوزم با خودم کنار نیومده بودم. هم دوسش داشتم و نمی خواستم ناراحت باشه و هم نمی تونستم لجاجتمو بذارم کنار . نوشتم :

    - نه من چت رومو ول نمی کنم. منظورم از عصبانیتت این نبود.می دونم شکاک نیستی .. غیرتت رو دوست دارم .ولی انگار بهم اعتماد نداری که خوشت نمیاد با پسرا حرف بزنم..تو می دونی دوستت دارم اونوقت بازم دلت گرم نمی شه و فکر می کنی اگه دارم با پسری حرف می زنم قصدم چیز دیگه ایه؟

    - کلا دوست ندارم تو چت روم باشی .اگه می خوای تو چتروم باشی پس قید منو بزن

    خیلی مسخره بود . باید بین چت و اونی که دوسش داشتم یکیو انتخاب می کردم. از روی لجم که شده چتو انتخاب می کردم تا اذیتش کنم. چون خیلی با همین قضیه چت نرفتن آزارم داد. نوشتم :

    - برام شرط می ذاری؟ الان حقت نیست برات اظهار تاسف کنم؟

    - من باید تاسف بخورم واسه این زندگیم .کسی که دوسش دارم داره بخاطر چت روم با من بحث می کنه و منو با اون مقایسه می کنه

    خسته شدم . خودش اول شروع کرد . نوشتم :

    - خودت بین خودتو چت روم بهم گفتی یکیو انتخاب کنم.منم لجم گرفت و گفتم حالا که تو خودتو با چت روم یکی می دونی که مقایسه بشی .اونو انتخاب کردم..هه .. خوبه هردومون می دونیم چقدر همو دوست داریم و داریم زجر می کشیم. مردم دردشون اینه که عشقشون دوسشون نداره و غصه می خورن ؛ منوتو می دونیم چقدر همو دوست داریم ولی بازم ناراحتیم. ببخش خدا که شکر نعمتتو به جا نمیاریم.. ببخش که قدر عشقمونو نمی دونیم.

    - اگه به عشقمون احترام می ذاری ، پس باید به حرف و خواسته منم احترام بذاری.من الان خواستم اینه دیگه تو چت روم نباشی

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    انگار من خواسته ای نداشتم. چرا درک نمی کرد که من الان افتادم رو دنده لج ؟ نوشتم :

    - خواسته منم اینه که ازم این خواسته رو نداشته باشی. من چت روم رو دوست دارم و از حرف زدن با بقیه اطلاعات کسب می کنم
    چت روم سرگرمیه منه و همه چیو اون جا و با دوستام فراموش می کنم.سلمان تاحالا خودتو جای من گذاشتی؟

    - متاسفم اما من با حضورت تو چت روم مخالفم .تصمیمتو بگیر

    باید یاد می گرفت که من همیشه به هرچیزی که بگه گوش نمی کنم. من غلام حلقه به گوش نیستم. نوشتم:

    - من در حد توانم به حرفات گوش می کنم و تابع چیزایی که می خوای هستم. ولی دیگه چیزی که دوست دارم رو نمی تونم...
    چون نظر منم مهمه .تو حتی جواب سوالمو ندادی این یعنی برات مهم نیست

    - هی نگو برام مهم نیستی ، من حرف نمی زنم عمل می کنم.این منم که مهم نیستم . اگه به فکرت نبودم تو برنامه واست روزی ده سه ساعت وقت چت روم نمی ذاشتم.اما الان نمی خوام تو چت روم باشی.

    درست بود . سلمان از همون اول با چت رفتنه من موافق نبود اون وقت روزی دوساعت توی برنامه واسم وقت چت کردن گذاشت . در صورتی که قبلا روزی فقط یه ساعت تو چت بودم . بازم راضی نشدم که کوتاه بیام. نوشتم :

    - من چت رومو ول نمی کنم

    - باشه . شب بخیر

    غیظم گرفت . متنفر بودم از این دو واژه . نوشتم :

    - شب بخیر سلمان.

    اومدم بیرون و صفحه رو بستم. تنها مونده بودم و کسی تو اتاق نبود . سلمانم نبود که باهاش حرف بزنم. دلم گرفت . امیدی نداشتم که بازم پیام بده اما داد . نوشت :

    - به امید خدا اگه خدا کمک کنه ان شالله امشب که خوابیدم فردا بلند نمی شم

    از این تنهایی استفاده کردم و با صدای بلند زدم زیر گریه. نوشتم :

    - تو نمی میری . خدا همچین کاری نمی کنه . چون اگه بمیری منم می میرم

    - تو یکی حرف از مردن نزن .بخاطر چت رومم که شده نمی میری ، چتروم عشقته.

    بهم برخورد . خیلی ناراحت شدم . نوشتم :

    - مثل دیشب خفه می شم و می گم چشم . چون وقتی حالتو نمی فهمم .دیگه چی می تونم بگم؟ دوباره بهم بگو " تو دیگه چی می گی ؟ " تا بخورم و دم نکشم.

    - جوابی نداری که بدی .نسترن چرا چت رومو ول نمی کنی ؟

    جواب داشتم. اما جوابام تکراری بود. بس که گفته بودمشون و توجه نمی کرد خسته بودم. نوشتم :

    - چون دلم نمی خواد

    - باشه دیگه دوستم نداشته باش. دوستت داشتم . دوستت دارم .و دوستت خواهم داشت .از آن دوستت دارم ها .که کسی نمی داند .که کسی نمی تواند .که کسی بلد نیست !

    مثل دیوونه ها زار زدم. دوستم داشت ، دوستش داشتم .. اما داشتیم همو زجر می دادیم. مگه کشک بود که گفت دوستش نداشته باشم؟ نوشتم :

    - دوستت دارم .هر کاری که بکنی .هر حرفی که بزنی .چه بهم بگی دوستت داشته باشم ..چه نداشته باشم من باز دوستت دارم.
    شاید بچه باشم ولی دوست داشتنم بچه بازی نیست .بازم دوستت دارم همسرم

    - دوست داشتن به حرف نیست ، باید عمل کرد

    بازم لجبازیمو قلقلک داد . نوشتم :

    - دنبال عمل کردن من وقتی که افتادم رو دنده لجبازی نگرد.

    - به نظر من خواهرت بیشتر عشق رو می شناسه ، برو ازش بپرس آدم باید واسه کسی که دوسش داره چی کار کنه و چطور باهاش رفتار کنه ، جوابتو می ده.

    نمی تونستم باور کنم . قلبم شکست . منو با خواهرم مقایسه کرد . غرورمو شکوند . نمی دونست نباید به یه دختر همچین چیزی بگه ؟ نمی دونست من حسودم؟ آه خدا .. خدایا منو تو بغلت بگیر که فقط خودت می فهمی حالمو. نوشتم :

    - پس برو با خواهرم ازدواج کن .آیدیشم که داری .. اتفاقا وقت بیکاریشو تو توییتر می گذرونه.برو باهاش حرف بزن تا شاد و خوشحالت کنه .آخه من فقط بلدم ناراحتت کنم

    - بسه ، خجالت بکش .نسترن اخلاق و رفتارت خیلی زشته ، خجالت بکش.

    من خجالت بکشم ؟ چرا ؟ به خاطر این که ناراحت شدم؟ اشکام امونمو بریده بودن . دلم خیلی گرفته بود . نمی تونستم نفس بکشم. نوشتم :

    - من ؟ من خجالت بکشم؟ باشه چشم... کنار گریه کردنام خجالتم می کشم .خواهش می کنم تا شب دیگه پی ام نده سلمان
    بذار نفس بکشم. می رم رمان بنویسم. هنوز دارم جاهایی رو می نویسم که باهم می خندیدیم.شاید اونجوری حالم بهتر شه

    - زندگیم .. قربونت برم گریه نکن ، اخه سر یه چیز الکی لج کردی.گریه نکن باشه ؟

    وقتی این طوری باهام حرف می زد و می خواست که گریه نکنم بیشتر گریه ام می گرفت . خسته شده بودم .. شونه هام می لرزیدن. نمی تونستم جواب بدم. می خواستم برم رمانمونو بنویسم تا با خنده هامون دوباره انرژی بگیرم. اما نمی شد. سلمان بازم پیام داد :

    - نسترن ؟ گریه نکن زندگیم

    ای کاش منم دوتا واژه داشتم که بنویسمش و سلمان با خوندنشون اذیت بشه. اما دلم نمی اومد ، دوستش داشتم. نوشتم :

    - کاش مثل تو می تونستم بگم شب بخیر و خداحافظی کنم .تا به حال با ابراز علاقه ام به کسی التماس نکرده بودم که از پیشم نره
    دوستت دارم سلمان .. هزار بار دوستت دارم.

    - شب بخیر گفتنم با دلشکستگی بود ، نمی دونم چرا باور نمی کنی که من خیلی دوست دارم.دوست دارم نسترن ، بیشتر از هر چیز و هر کس ، زندگیمی.

    قلبم جون گرفت. دوباره صدای هر طپش و ضربه اش به سـ*ـینه امو می شنیدم. حس زندگی تو وجودم جریان پیدا کرد . اشک چشمم قطره قطره خارج می شدن. نوشتم :

    - پس چرا تمومش نمی کنیم؟ ما داریم فقط همدیگه رو اذیت می کنیم . من نمی خوام دلیل ناراحتیت باشم.. می خوام کسی باشم که ناراحتی رو ازت دور می کنه.

    - تمومش کنیم ؟ دوست داری ؟ از ته دل ؟

    ترسیدم. ترسیدم که نکنه از حرفم اشتباه برداشت کرده باشه . من منظورم این بود که این بحث تموم بشه. نوشتم :

    - آره از ته دلم دوست دارم این بحث تموم شه .واقعا اینو می خوام

    - من فکر کردم منظورت از تموم اینه که جدا بشیم ، جای خوشحالی داره که منظورت این نبود. الان این * می گـه با بقیه ام شوخی می کنی. چی می گـه ؟ چرا با مهراد داشتی شعر می خوندی تو چت روم ؟ مگه آقات مرده که بخوای از این حرکتای زننده انجام بدی ؟

    زننده؟ ای خدا مگه داشتم خلاف شرع می کردم؟ نوشیدنی غیر مجاز خوردم ؟ پارتی رفتم باهاش و اونجا دو صدائه آهنگ خوندیم؟ وای خدا .. نوشتم :

    - سلمان مگه من و * داشتیم تو چشم هم نگاه می کردیم ؟ مگه صدای همو می شنیدیم؟ اون جوری که من باید برم بمیرم .. این جا چته . هیچ کس اون یکی رو نمی بینه. تنها کسی که منو اینجا دیده تویی سلمان

    - من کاری به دیدن ندارم ، من لرم من غیرتیم. بهت اجازه دادم اون اول که تو چت روم باشی ولی به شرط اینکه رسمی حرف بزنی با پسرا.تو آرشیو چت نگاه کردم دیدم حتی به بعضیاشون می گی " تو " این طوری می خوای از محبتم تشکر کنی ؟

    بازم عصبانیت . بازم خشم .. بازم لج . نوشتم :

    - آره .. حق با توئه. با آقا ... و * قبلا راحت حرف می زدم ولی وقتی قضاوتم کردی .دوباره از رسمی حرف زدن برگشتم و بهشون گفتم تو . ببخشید
    - اگه مهم نبودی روت غیرت نداشتم ، اینو درک کن .این وسط منم که مهم نیستم

    بازم معذرت خواستم ازش . قلبم همچنان آروم و آروم تر می شد . نوشتم :

    - تو مهمی .. خیلی ام مهمی.تو امید منی سلمان

    - آره معلومه. تو به حرفم عمل نمی کنی ، من تو عصبانیت بازم محترمانه ازت خواستم که دیگه تو چتروم نباشی. نمی خواد حرفشو بزنی ، بهم ثابت کن همه این حرفاتو.

    ناراحت شدم. واقعا در موردم این جوری فکر می کرد ؟ هه .. نوشتم :

    - باشه چت روم نمی رم

    - اگه دیشب اونطوری نمی کردی انقدر اذیت نمی شدیم تا الان .دیگه چت روم نرو و نباش لطفا ، ممنون

    باورم نمی شد که تموم شده. خداروشکر کردم و نوشتم :

    - دیشب ازت ناراحت بودم و همچنین از خودم .واسه همین لج کردم..باشه دیگه نمی رم تا آقام متوجه بشه دوسش دارم.

    - دوست داشتن معانی زیادی داره
    قهوه ای خصوصی پیام داده بود که به سلمان بگم دست از سرش برداره . چون سلمان تهدیدش کرده بود که اطلاعات آدرسشو براش می فرسته . نمی فهمیدم قهوه ای از چی می ترسه . اما دوست نداشتم سلمان خودشو به خاطر اون خسته کنه . برای سلمان نوشتم :

    - سلمان آقا * الان پیام داده که بهت بگم بدبختش نکنی . بیچاره خودش کلی بدبختی و مشکل داره تو زندگیش . تو خودتو به خاطر اون خسته نکن. بیخیالش شو اون اصلا مهم نیست . می دونم دیشب حرف بدی زد . منم خیلی بابت آتیش بیار معرکه شدنش ناراحت شدم و عصبانیتت رو درک می کنم. ولی ول کن اون بیچاره رو .ببخشش

    - دیشب نصف عصبانیتم از پررو بودنِ این پسره بود ، فک کرده منم از اون سوسولاشم که تا کسی چیزی گفت خودمو خراب کنم
    نمی بخمش ، ولی کاریم باهاش ندارم.

    سلمان هیچ کدوم از این خصوصیاتو نداشت . اینو مطمئن بودم. نوشتم :

    - می دونم.. تو باغیرتی ولی سوسول نیستی ..تو مردی. یه مرد واقعی.حرفت منو یاد یه جمله قشنگ انداخت:
    " بخشودن به این معنا نیست که لزوما رابـ ـطه قبلی را برقرار کنیم " تو نمی بخشیش ولی باهاش کاری نداری. همینم خودش خیلیه

    - اگه پی ام داد می گی :مزاحم نشو.دیگه هیچوقتم نبینم با پسرا خودمونی شدی ، فقط رسمی حرف می زنی و در مواقع لازم جوابشونو می دی.

    هم از چت محروم شدم و هم از حرف زدن با جنس مذکر . عیب نداشت. بودن سلمان و حس قشنگی که با حرف زدن باهاش داشتم به همه چیز می ارزید . اونا که اصلا ارزشی نداشتن . نوشتم :

    - باشه .. همینو می گم

    - نشنیدم بگی چشم ؟

    لجم گرفت . هر چی که بود من زیربار حرف زور نمی رفتم. نوشتم :

    - باشه

    - چشم می گفتی بهتر بود .برو رمانمونو بنویس تا ساعت شیش ، ممنون

    ذوق کردم. همه چیز تموم شده بود . فکر کردم حالا اگه بهش بگم چشم بهتره . نوشتم :

    - چشم می رم رمانمونو بنویسم

    - ممنون ، از همین الان خسته نباشی. منتظرم

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا