کامل شده رمان بر فراز عشق و تاریکی (جلد دوم مهبد)| کار گروهی کاربران نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد دو مهبد چیه؟!

  • عالی

  • خیلی خوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mehrad_smh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
210
امتیاز واکنش
5,712
امتیاز
516
محل سکونت
بندرانزلی
رایکا
خودشو عقب کشید... اشتباه متوجه شده بود و یا شاید زیادی شوک زده شده بود که نمیتونست تفاوت هارو تشخیص بده. اصلا منظور من خسته شدن و زده بودن از عشق نبود.
_تو نباید بهت آسیبی برسه مهبد اگه تو یبار فقط یبار دستت خراش بخوره من میمیرم! میفهمی؟ دق میکنم دق! دور میشیم اره ارتباط قطع میشه ولی اینو بدون که تو، اولین و آخرین عشق منی! عشق ابدی منی! نزار این عشق تلخ تموم شه بیا با خوشحالی تمومش کنیم...
چهره ش از گریه مچاله شد. تحمل ناراحتی شو نداشتم. تحمل اینکه مرد آرزوهام جلوم زانو بزنه و غرورش رو له کنه نداشتم. جدایی برای هر دومون حکم مرگ رو داشت ولی من حاضر بودم هر روز از دوری و دلتنگی ش بمیرم اما یه تارموشم کم نشه.
دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. اما انگار به زمین چسبیده بود. محکمتر دستش رو کشیدم. تموم زورمو به کار بردم... التماس رو تو صدام ریختم
_پاشو زود باش پاشو توروخدا بسه...
نگاه غمگینش رو که بالا آورد قلبم از غم پر شد. اروم از جاش بسختی بلند شد. سرمو بلند کردم تا اون چشمای عسلیش عطش عشق منو کم کنه تا شاید قلبم اروم بگیره اما حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد! نزدیک بهش ایستادم :
اروم زمزمه کردم.
_بمن نگاه کن...
چشماش رو دوخته بود به اون حلقه که تو انگشت انگشتری م جا خشک کرده بود. اروم انگشت هامو جمع کردم تا انگشتر از جلو دیدش کنار بره. بغضش رو به سختی قورت داد. دستی به چشمای خیسش کشید. سکوت ش حتی اگه چند لحظه هم بود منو زجر کش میکرد. با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:
_این آخرین حرفته؟ جدایی؟ فراموش کردن هم؟! میتونی منو فراموش کنی؟
صداش نا امید تر شد:
_میتونی؟!!!!
مگه میشد این عشق عمیق رو فراموش کرد مگه میتونستم مهبد رو از قلبم بیرون کنم؟ مگه میشد یه دقیقه بدون اون زندگی کرد؟!
_نه نمیتونم ولی بخاطر خودت میرم و عشقت رو تا زمان مرگ با خودم نگه میدارم.
حلقه رو با دستای لرزون از دستم بیرون کشیدم. رفتم جلوتر و دستش رو دستم گرفتم و حلقه رو تو دستش گذاشتم و انگشت هاشو بستم.
نگاهش گیج میزد.. ناامید و بی رمق نگام کرد. خودمو کنترل کردم تا بیشتر ازین جلوش نشکنم.
_اینطوری نگام نکن توروخدا.. مهبد من نمیخوام برای همیشه از دستت بدم! دوری رو حتی به قیمت جونمم که شده تحمل میکنم اما اینکه تو این دنیا نباشی رو نه! خواهر برادرات بهت احتیاج دارن من نمیتونم خودخواه باشم و تو رو از اونا بگیرم.
نگاهش رو زمین میچرخید. خودشو از روبروم کنار کشید. با پاهایی که رو زمین کشیده میشد سمت در رفت. دوییدم سمتش. دستم رو ساعدش قفل شد.
_مهبد؟!
دستش رو از حصار دستم بیرون کشید!
_بمن دست نزن...
یه قدم عقب رفتم. به چشماش خیره شدم. دلخوری و خشم تو چشماش موج میزد. سرجام بی حرکت ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم. میدونستم که پل پشت سرمو تا اخرین آجر خراب کردم میدونستم برای همیشه از دستش میدم. میدونستم دلشو شکستم و هیچی ارومش نخواهد کرد. شونه هاش از فرط ناراحتی افتاده بود و بزور راه میرفت انگار فقط راه میرفت تا فقط زودتر ازینجا خارج شه...
دستش رو روی دستگیره گذاشت و برگشت سمتم. صدای لرزونش آتیشم زد.
_قول میدم که دیگه نبینمت... من به هر تصمیمی که میگیری احترام میزارم. خدافظ
قلبم پاره پاره شد بدترین و غم انگیز ترین جمله تموم عمرم رو شنیدم... ماتم برد..
به خودم اومدم. در بسته شده و مهبد رفته بود. زانوهام سست شد و زانو زدم. از شدت بغض نفسم بند اومده بود. دستمو رو قلبم گذاشتم و هق هق زدم. با رفتن مهبد انگار روح منم رفت.. با اینکه چند دقیقه بود که رفته بود اما دلم بدجور براش تنگ شد. چشمام از شدت گریه درد گرفته بود دست رو پریز برق گذاشتم و برقارو خاموش کردم. نورشون آزار دهنده بود. تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم. سرم بدجوری درد گرفت. تشنگی بیشتر از هرچیز دیگه ای داشت بهم فشار میآورد.
دستم رو به لبه میز گرفتم تا برم اشپزخونه و یه لیوان آب بخورم. شاید آب کمی از آتیش درونم کم میکرد. هیچ چیز رو نمی تونستم واضح ببینم. چشام سیاهی میرفت. لیوان رو از آب چکون به زور ور داشتم اما از دستم لیز خورد و بعد از برخورد با زمین هزار تیکه شد حتی دستم قدرت نگه داشتن یه لیوان رو هم نداشت... بیخیال لیوان شدم دستم رو زیر آب سرد گرفتم و پرش کردم... مشت مشت وحشیانه آب رو بصورتم میکوبیدم...یخی آبی که بصورت م زدم کمی از التهاب مغز داغ کردم کم کرد.... تکیه دادم به دیوار و سر خوردم ازش و ولو شدم رو زمین... بیخیال اینکه حتی ممکن بود شیشه ها بهم آسیب بزنن... گوشیم رو برداشتم تا عکس رو تلگرام مهبد رو ذخیره کنم. یه عکس برای همیشه... یه عکس برای زنده نگه داشتن داغ دلم. ازون عکس بدجور خوشم می اومد.. چشماش پر از عشق بمن بود.... عکس رو خودم ازش گرفتم و اون با لبخند و پر از عشق به دوربین خیره شد... اما بعد دیدن چیزی که جلو روم بود بهتم برد.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا شاید مانع انفجار بغضم شه...
_last seen long time ago!
ناباور گوشی تو دستم خشک شد. دکمه هوم گوشی رو زدم و رفتم تو دفتر تلفن با مکث و یه بغض سنگین اسمشو لمس کردم تا گوشام باور کنن که منو چه زود فراموش کرد... از شنیدن چیزی که اپراتور گفت گوشی از دستم شل شدو افتاد.
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
چشام نای باز شدن نداشت انگار تو خلا بودم... تو یه کمای مصنوعی توی عشقی که از وقتی مهبد رفت عاشقانه هاش تو گذشته موند و متوقف شد!
صدای کوبیده شدن چیزی به در میومد!
_رایکا دایی باز کن درو رایکا جان!
خواستم از جام بلند شم اما تموم بدنم کرخت شده بود...
 
  • پیشنهادات
  • mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    چشام رو فشار دادم تا بتونم درست دو رو برم رو ببینم. مغزم تیر میکشید. بزور از جام بلند شدم و نا متعادل بسمت در رفتم. چفت شو باز کردم. چشم تو چشم دایی شدم. نگاهش نگران تو صورتم میچرخید.
    _این چه وضعیه چی شده؟
    سرم گیج میرفت بسختی فهمیدم چی میگه! مغزم دیگه دستور نمیداد. دستم از رو دیوار شل شد و زدم زیر گریه....
    سام
    نگاهم همش به مهبد و پذیرایی خیره بود. سیخ نشسته و ماتش بـرده یود... بدون حتی یه لحظه پلک زدن. سهیل هم از مهبد ساکت تر بود و این منو لیلا رو مطمئن تر میکرد ازینکه یچیزی بین رایکا و مهبد پیش اومده. کتابم رو به کناری پرت کردم و از جام بلند شدم نمیتونستم غم دیوونه کننده چشمای مهبد رو تحمل کنم. از وقت خوردن قرص هاشم کلی گذشته بود.
    رفتم اشپزخونه و لیوان رو گرفتم زیر شیر آب. قرصا ش رو برداشتم و رفتم پذیرایی. انگار تو هپروت بود.
    _داداش؟!
    چشمای قرمز شده ش رو از زمین گرفت و مات و مردد به صورتم زل زد و دوباره نگاهش خشک شد! داشتم نگرانش میشدم، انگار... انگار اصلا تو این دنیا نبود! نگاهی به قرص ها و لیوان آب کردم...
    لیوان رو گرفتم جلوش:
    _داداش قرص هات..
    آب دهنشو بزور قورت داد. با صدایی که از شدت گرفتگی انگار متعلق به خودش نبود گفت :
    _نمیخورم ببرش...
    لیوان آب رو که به سمتش گرفته بودم و تو دستم خشک شده بود پایین آوردم و رو زمین گذاشتم. خودمو کشیدم جلوتر. لبمو گزیدم و دقیق و موشکافانه نگاهش کردم اما هر چی بیشتر نگاهش میکردم کمتر متوجه میشدم که چشه. باید وادارش میکردم حرف بزنه! تا شاید با تقسیم کردن دردش کمی اروم بشه.
    _همیشه خودت میگی که اگه چیزی ناراحتت کرد باید با یه معتمد حرف بزنی تا درد دلت و چیزی که روش سنگینی میکنه تموم شه. من آمادم که بشنوم.
    چشماش رو چند لحظه بست و نفس نصفه و نیمه عمیقی کشید. با بغض سنگینی گفت :
    _درد من تقسیم شدنی نیست درد عشق رو با هیچ کس نمیشه تقسیم کرد... نمی....
    اما نطر من چیزی غیر از این بود... برای همین پریدم وسط حرفش :
    _شایدم تو نمیخوای تقسیمش کنی!
    مردد نگاهم کرد:
    _چیزی برای در میون گذاشتن نیست!
    چشمام رو ریز کردم جوری که بهش بفهمونم من خر نیستم!
    _پس چرا عزا گرفتی! آدم با ریختن غم چیزی که باعث عزاشه، تو خودش، فقط زجر کش میشه. نمیخوای بگی هم مشکلی نیست فقط خودتو هر چی که هست عذاب نده.... همه مون بهت احتیاج داریم. همه مون... اینو یادت نره!
    غمزده نگام کرد.
    از جلوش بلند شدم و معنی دار نگاهش کردم.
    بیخیال حرف زدن اضافی باهاش شدم... داشتم میرفتم اتاقم که لیلا اومد و هول دست گذاشت زیر بازوم.
    _بیا اینجا!
    منو دنبال خودش عین کش کشید! متحیر به حالت دو کشیده شدم باهاش نو اتاق!
    _چیه لیلا چرا اینجوری میکنی!!!
    درو بست نیم نگاهی بهم انداخت. سرشو آورد جلو و تو صورتم گفت :
    _ببین من مطمئنم این دختره به داداش گفته بیا برو شرت کم!
    از اینکه یهو همینجوری بی هوا اینو گفت بهتم برد! بخودم که اومدم، پوست لیمو جوییدم دستمو از حصار دستش آزاد کردم :
    _اگه این طور باشه که دیگه افتضاح! خونه میشه غمکده!
    تن صداش رو پایین تر آورد و گفت:
    _سهیلم نم پس نداد بدبختی... هر کاری کردم نگفت ولی اگه واقعا اون چیزی که من فکر میکنم شده باشه واقعا اونوقت باید چهار چنگولی مواظب حال داداش باشیم.
    خیلی کنجکاو بدونم که حدس لیلا درست هست یا نه! وقتی دید چیزی نمیگم رفت سمت کمدش. ژاکت سبز رنگ شو رو تیشرت ش پوشید و مشغول شونه کردن موهاش شد.
    رفتم جلوتر و از تو آینه نگاهش کردم.
    _خب، رایکا چرا باید بهش بگه بیا برو و دیگه برنگرد؟!
    برگشت و دستش رو گذاشت رو یقه پیراهنم و باهاش ور رفت . لبخند بدجنسانه ای زد.
    _سنت برای فهمیدن این چیزا کمه بهتره فکرت رو درگیر این حرفا نکنی داداش فقط حواست باشه به مهبد... هوم؟
    لبخند کجی زدم و رومو ازش گرفتم اگه لیلا به یه پسر 13_14ساله میگه درکت تو موضوع کمه پس چرا ازم میخواد مواظب مهبد باشم!!!
    کلافه نفسم رو فوت کردم. لیلا ار اتاق که بیرون رفت کتاب رمانی رو از توی قفسه کتاب هام ورداشتم. دختر نبودم ولی همیشه به رمان و ادبیات علاقه داشتم. رمان خر مگس از آتل وینیچ... تا اومدم بازش کنم سهیل بدون در زدن اومد.
    _سام من باید...
    به هوای اینکه اومده راجع به مهبد حرف بزنه، کلافه دوییدم تو حرفش:
    _ببین من بچم و موضوع مهبد به من ربطی نداره!
    مات وایساد و نگام کرد. نگاهش گیج زد!
    _چی میگی تو من اومدم ازت شارژر بگیرم برم شارژرم شکسته!
    بدجوری خندم گرفت از هاج و واجیش. هنوز سر جاش منتظر وایساده بود دراور خردلی رنگم رو باز کردم و شارژرم رو کشیدم بیرون. پرتش کردم سمتش که رو هوا قاپش زد.
    _مرسی... اها چیزه...
    گردنمو کج کردم :
    میگم میخوام گوشیمو عوض کنم اپل اصلا بدرد نمیخوره
    متفکرانه دستی به چونم کشیدم! لبام رو پایین دادم و حق به جانب گفتم:
    _اینو باید اون موقع که زدی منو کور کردی میفهمیدی!
    خجالت زده مشغول بر انداز درو دیوار شد...!
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    ترجیح داد سکوت کنه...
    _بابت شارژر ممنون...
    داشت میرفت سمت در که پاشدم و دستمو رو دستگیره در گذاشتم و مانع ش شدم.
    نگاهش رو دستگیره خشک شد. با مکث سرشو بالا آورد و زل زد تو چشمهام.
    _چی کار میکنی!!!
    سرمو کج کردم و جدی گفتم :
    _داستانه عاشقانه داداش تموم شد نه؟! آخر یه دختر داداشمون رو با خاک یکسان کرد!
    لباش لرزیدن و برای کنترل لرزیدن لباش اونا رو به دندون گرفت.
    با اطمینان گفتم :
    _پس شکست عشقی خورده تو هم شاهدش بودی انگار.
    چشماش تو چشمام چرخید.
    _اره تموم شد همه چی تموم شد.
    حس کردم دستام سرد شد. تنفر عجیبی یکهو تو قلبم پا گذاشت .
    _چطور حاصز شد دل داداش مارو بشکنه از اولم این دختره نحس و بی آبرو بود!
    سهیل با اعتراض گفت :
    _سام...!!
    از میون دندون های چفت شدم غریدم:
    _خیلی ازش بدم میاد...
    سهیل چشماش رو کوتاه بست و سرشو چند بار تکون داد و گفت:
    _بعید میدونم مهبد بی خیالش شه! برای مهبد هنوز هیچی تموم نشده!
    کلافه چنگ زدم به موهام... یعنی چی تموم نشده.. آدمی که از سوی یه دختر طرد میشه باید خیلی احمق باشه که برگرده و بگه بیا با هم باشیم.
    ابروهام رو انداختم بالا.
    _مهبد احمق نیست سهیل! حداقل واسه غرورش که شده من مطمئنم بر نمیگرده سمتش!
    دستی به چشماش کشید:
    _نمیدونم. ..
    دستمو از دستگیره برداشتم و خودمو از جلوی در کنار کشیدم. با اینکه حس تنفرم نسبت به رایکا تقویت شده بود اما از طرفی هم خوشحال بودم که قرار نیست دردسر های بیشتری مهبد رو به خطر بندازه.
    دره اتاق رو وا کردم و رفتم تو پذیرایی... مهبد سر جاش نبود. دره اتاق شم چهار طاق باز بود. دره رو به حیاط رو وا کردم. لیلا کنار مهبد وایساده بود و باهاش حرف میزد.
    _حالا میخوای چکار کنی داداش؟
    پشت هر دوشون بمن بود و صداشون رو میشنیدم. سرشو چرخوند سمت لیلا و با صدایی که میلرزید گفت :
    _فراموشش میکنم و ازش فاصله میگیرم... این براش بهتره... لیاقت اون کسی بیشتر از منه....
    دستهای لیلا تو دستش قفل شد... بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _ولی بنطر من تو برای هر دختری یه آرزو و بالاترین لیاقتی!
    آه مهبد بلند شد.
    _تو نگی کی بگه...
    لیلا دستاش رو دور مهبد حلقه کرد و سرشو رو شونه هاش گذاشت...
    _بی شوخی دارم میگم. تو خیلی مردی... خیلی مهربونی، خوش تیپ و خوش اخلاقی... در کل تو یه فرشته ای داداش... کی بدش میاد با یه اسطوره باشه؟
    مهبد اروم خندید... لیلا بیشتر خودشو بهش چسبوند.
    _نخند... اصلا هم چیز خنده داری نیست... حقیقته.
    خودشو از آغـ*ـوش لیلا بیرون کشید.
    _هر لحظه نبودنش برابر با مرگه برام ولی... نمیتونم خودخواه باشم و آینده شو به آتیش بکشم.
    چشماش رو به اسمون دوخت... نگاهی به ابرا کردم که داشتن اسمون رو تسخیر میکردن. چی میشد اگه آدمها هم یه موقعی ابر می‌شدن و با هر نسیم میرفتن یه جای دور... خیلی راحت و بی زحمت... دور میشدن از هرچی چیز ناخوشاینده....
    اما حیف که نمیشه ابر بود تا لـ*ـذت پرواز و دور ‌شدن رو چشید. ایکاش میشد کاری واسه زخم عمیق دله داداشم بکنم اما هیچ کاری ازم بر نمیومد.
    _میرم قدم بزنم لیلا... راستی زنگ بزن به ارمین بگو مادر امیر شایان بچه رو برگردونه اینجا...
    خیلی دلم میخواست بدونم چطوری امیر راضی شد که مدتی پیش مادرش باشه!
    به کل حواسم پرت شد و ادامه مکالمه لیلا و مهبد رو از دست دادم. تا اینکه صدای بسته شدن در اومد. سرمو بلند کردم و از افکارم بیرون اومدم. لیلا با یه پاکت تو دستش اومد تو. کنجکاوی م گل کرد.
    _این چیه تو دستت؟!
    با دقت داشت مطالب برگه رو میخوند. با مکث گفت:
    _مجوز ساخت موسسه!
    موضوع جالبی نبود برام. با شنیدن صدای مهبد که داشت با یکی تو کوچه حرف میزد گوشام تیز شد...!
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    حواسم رو جمع کردم تا بفهمم از چی حرف میزنن...
    مهبد_چرا اینقدر دنبال منی تو؟!
    صدای ناشناس_من دنبالت نیستم برخورد هامون اتفاقیه!!
    یکم فکر و صدای نفر دوم رو تو ذهنم انالیز کردم،تا شاید صاحب صدای مخاطب مهبد رو بشناسم ولی صدا برام نااشنا بود!
    مهبد_از من چی میخوای که این وقت شب جلوم ظاهر شدی؟
    کنجکاو چرخیدم سمت لیلا:
    _با کی داره حرف میزنه؟!
    شونه شو بالا انداخت. انگار اونم حوصله توضیح و حرف زدن نداشت. فورا دمپایی ابیه رنگ و رو رفته حیاط رو پام کردم و از چهارتا پله کوتاه جلوی در، به دو پایین رفتم. کنجکاوی بدجور داشت قلقلکم میداد. به سمت در حیاط دوییدم صداشون هنوز میومد. دره حیاط رو باز کردم. پسری که نمیشناختمش مشغول جواب دادن به مهبد بود.
    _عزیزم، برادر من! خونه ما همین روبروعه منم یکم خرت و پرت گرفتم از مغازه برای چای الانم دارم میرم خونمون... همین! دیدمت اومدی بیرون، گفتم یه عرض ادبی هم به شما کنم و سلام بدم.والسلام نامه تمام!
    جمله ش که تموم شد، نگاهش از کنار دست مهبد به من افتاد.
    نور کم جون چراغ کوچه رو صورتش افتاده بود. نگاهمون به هم گره خورد. چشماش رو ریز کرد تا بفهمه من کی هستم و چرا اینطوری بهش زل زدم! وقتی از نگاه کردن جوابی نگرفت با سر اشاره زد بهم رو به مهبد گفت:
    _داداشته؟!
    مهبد چرخید سمت من و متوجه حضورم شد.
    دستام رو عین این رییس های قلدر گذاشتم پشت کمرم و به هم قلابشون کردم. با قدم های شمرده جلو رفتم، سرمو کج کردم و زل زدم به چشمهای زمردی خوشرنگ و نایابش. با لحنی که توش افتخار و غرور موج میزد گفتم:
    _بله داداششم مشکلی هست؟
    لبخند گله گشادی زد. چشماش هم بهم خندیدن انگار ! دندوناش عجیب سفید و یک دست بودن.
    _نه چه مشکلی جانم؟
    چه ارامش عجیب و چه لطافتی تو صداش بود. یجور خاصی ادم رو اروم میکرد. مهبد نگاه دقیقی به خونه ای که اون پسر جذاب بهش تکیه زده بود کرد. با همون تعجبی که تو چهره ش بود با دست اشاره زد به خونه و گفت:
    _شما اینجا میشینی؟! آ ....راستی اسمت چی بود؟!
    تکیه کاملشو بیشتر به دیوار داد و اروم رو به مهبد گفت:
    _اراد...
    اسمشم مثل خودش قشنگ بود. نیم نگاهی به ساختمون پشت سرش کرد دستهای قرمز شده از سرما شو به هم مالید. خستگی تو چهرش موج میزد.خمیازه طولانی ش عمق خستگی شو نشون میداد:
    _اره من این خونه رو خریدم چطور مگه؟!
    مهبد بیحوصله دستی به صورتش کشید و به همراش تو صورت من خندید:
    _والا قبلا یه زن خیلی فضولی بود این جا اسمشم سمیه بود. این داداشم که میبینی اون موقع ها نیم وجبی که بود این خانم هی میومد میرفت یعنی رفت و امد داشت اینجا بعد یکاری کرد که کلا همه هستی مونو به اتیش کشید ولی خب ما چیزی بهش نگفتیم کاری هم باهاش نداشتیم.
    اراد متفکر سرش رو تکون داد...
    _عجب... ولی خب عجیبه که تازه متوجه شدید که...
    جدی پریدم وسط حرفش خوش نداشتم که کسی که تازه وارده راجع به ما فکرای ناجور بکنه:
    _ما ازون ادمها نیستیم که همش تو نخ دیگران باشیم! سرمون به کار خودمون گرمه متوجه هستین که.
    داداش داشت کم کم این پا اون پا میکرد. معلوم بود خسته شده. خیلی نمیتونست یجا ساکن وایسه.
    اراد با مکث یا بشه گفت متعجب از لحن جدیم لبخندی رو لباش نشوند. حرف منو بی جواب گذاشت.
    _معلومه بخاطر این اوضاع جسمی بهم ریخته زود خسته میشین اقای صداقت!
    چند لحظه سکوت برقرار شد اما من زمزمه مهبد رو بخوبی شنیدم که زیر لب گفت:
    _همینم کم بود که تو بهم بگی اینو!!
    خندم گرفت. اراد هیجی نگفته مهبد کلافه شده بود. کم کم سرما هم داشت تو مغز و استخون هر دومون مینشست. دلم یه چای قند پهلوی داغ میخواست هرچند نصف شب بود و ممکن بود خواب رو از سرمون بپرونه. اراد اما انگار فکرمو خوند .
    _اوم، میگم خونه من هنوز اون طورا هم چیده و مرتب نیست ولی خب...لااقل میتونم به یه چایی دعوتتون کنم. البته امادس
    دستم رو با بخار دهنم سعی کردم گرم کنم که مهبد گفت:
    _دیر وقته باشه یه وقته دیگه اقا اراد.
    حیف... یه چایی تازه دم دبش رو از دست دادم. نگاه اراد مهربون شد.
    _هرجور که دوست داری دره این خونه همیشه بروی شما بازه.
    داداش لبخند زورکی ای تحویلش داد و شب خوش محکمی گفت، اصلا تو این مورد درکش نکردم...این که چرا اصلا این پسره رو تحویل نگرفت؟!
    خودشو یهو کنار کشید و برگشت تو خونه غافل از اینکه، تا اون لحطه من بهش تکیه زده بودم و وقتی مهبد خودشو کنار کشید تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بودبا پهلو بخورم زمین که به سختی خودمو کنترل کردم.
    تک خنده اراد که زیر چشمی منو میپایید باعث شد بخودم بیام. در حالیکه به سمت دره نیمه باز خونش میرفت دستش رو رو هوا تکون داد.
    _بای بای
    تازه متوجه برق حلقه ی تو دستش تو انگشت انگشتری دست چپش شدم پس مجرد نبود. پس چرا برق خونش الان خاموش بود و بنطر میومد کس دیگه ای اونجا نیست.
    بر خلاف مهبد من خیلی مایل بودم سر از کار این عضو جدید کوچمون در بیارم ....
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    درو پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش. حیف که کنجکاویم راجع به اراد ارضـ*ـا نشد... برای فرار از سرمای استخون شکن، قدم تند کردم و دوییدم طرف ساختمون. اوف چه هوای سردی..
    _وای که چقدر سرده یخ کردم!!
    _این یارو خیلی ادم مرموزیه
    متعجب چرخیدم سمت مهبد که به یه جا زل زده بود.... نفهمیدم چرا فکر کرده اون پسره مرموزه؟؟!! فکرم رو به زبون اوردم.
    _کجاش مرموز بود بنده خدا؟! ادم مهربون و دل رحمی به نظر میاد.
    کاپشن شو دراورد و اویزون کرد رو صندلی اشپزخونه. کتری رو برداشت و گرفت زیر شیر اب. لبخندی رو لبام نشست.. اخ جون چایی!
    زیر کتری رو که با فندک روشن کرد چرخید سمتم با شک گفت:
    _اولین باری نیست که میبینمش، به عناوین مختلف جلوم ظاهر میشه چه خواسته چه ناخواسته! حس میکنم منو میپاد.
    چه چیز خنده داری... برای چی یکی باید داداش رو بپاد اونم شخصی مثل مهبد رو که بی حاشیه ترین ادم دنیاست؟
    _شب نا ارومی داشتی منفی بافی برت داشته داداش اخه چرا اون باید تورو بپاد؟
    تکیه شو داد به گاز و باز رفت تو فکر...همونطور که به یه جا خیره و چشماش ثابت بود با صدای ارومی گفت:
    _نمیدونم... اما هر جا که من بودم اونم بود! منتظر میمونم... بالاخره مشخص میشه کیه و چی میخواد... ولی، عجب تیکه ای هم انداخت بهم مرتیکه پررو....!
    منظورش از تیکه چی بود؟!!اراد که چیز بدی نگفت! تموم مکالمه کوتاهمون با اراد رواز نظر گذروندم. مهبد بالبخند گفت:
    _زحمت فکر کردن نده به خودت همون جمله رو میگم که گفت "با این اوضاع جسمی بهم ریخته...."
    یهو یادم اومد... اره تیکه بزرگی به داداش انداخته بود.این کارش درست نبود. حالا که فکرش رو میکردم میدیدم خوشم نیومده از کارش. پس برای همین داداش تحویلش نگرفت...شونم رو بالا انداختم:
    _ حالا ازین جریان تیکه پرونیش بگذریم و فاکتورش که بگیریم ادم بدی .....
    پرید وسط حرفم و با جدیت گفت:
    _ یاد بگیر از رو ظاهر قضاوت نکنی!!!
    منتظر این نشد که جوابش رو بدم،داشت میرفت اروم اروم به اتاقش که نمیدونم جرا نتونستم خودمو کنترل کنم و حرصی گفتم:
    ¬_ببین کی داره به کی میگه!! خودت اینکارو میکنی بعد بمن میگی؟
    با مکث رو پاشنه پاش چرخید و جوری برزخی با اخم نگام کردکه بدجور از گفتن جمله م پشیمون شدم!! خجالت کشیدم و عمدا درو دیوار رو نگاه کردم که اونم بیخیال برزخی نگاه کردنم بشه!
    خیلی عصبی و کم طاقت شده بود. طبیعی هم بود موضوع رایکا خیلی خیلی بهمش ریخته بود. رفت تو اتاقش و در رو هم بست... لبام رو به هم فشار دادم و آه کشیدم. صدای سهیل از اتاق مشترکمون اومد.
    _سام..
    سرمو چرخوندم به سمت دره بسته ی اتاق. تن صدامو پایین اوردم و گفتم:
    _بله سهیل؟!
    _بیا اینجا کارت دارم.
    چایی مسلما بهم تنهایی مزه نمیداد برای همین دره اتاق رو وا کردم سرمو بردم تو:
    _تو اول بمن بگو که چایی میخوری؟!!
    چشمای قهوه ای کشیدش گرد شد و با لبخند ملیحی گفت:
    _سام یازده و نیم شبه الان!! الان چایی؟!
    با قیافه بی تفاوت در حین بستن در گفتم:
    _ خب پس نمیخوری!
    انگار که هول ورش داشت سریع از جاش پرید:
    _تازه دمه؟!!
    لبخند رولبام نشست. کی هست که از چای تازه دم هرچند نصفه شب هک که باشه، بگذره؟!! به جای جوابش یه چشمک ریز تحویلش دادم.
    _خب پس دوتا بریز سامی.
    بیحرف در رو بستم. داشتم از دم اتاق مهبد رد میشدم که صدای گریه ی ادغام شده ش با اهنگ گیلکی باعث شد خشک شم سره جام... گوشام رو خوب تیز کردم، با این گیلکیم کمی ضعیف بود اما میفهمیدم چی میگه... اهنگ و شعرش خیلی به دلم نشست.
    _تی عشق اَمرَه سر کنم
    (با عشق تو سر میکنم)
    تا وقتی کی نفس دارم
    (کی در شمالی=که)
    خودا دانه تا خوده صبح تی عکسا من بدست دارم
    (خدا میدونه که تا خوده صبح عکست تو دستمه)
    تی چشمانا نگاه کنم به دست گیرم تی دستانا
    (به چشمات نگاه میکنم تو دستم میگیرم دستات رو)
    بیا می ورجا یادبیگیر قانون دیل دَوَستَنا
    (بیا پیش من یاد بگیر قانون دل بستن رو)
    لبخند تلخی زدم و بیخیال این اهنگ که حتی بمنم شکست عشقی رو القا میکرد شدم. میدونستم سهیل چایی رو همیشه تو لیوان میخوره . چطور میتونست این حجم از چایی رو بخوره؟ خودمم مونده بودم توش. از اب چکون روی سینک یه لیوان و از کابینت چوبی قهوه ای رنگ خونه هم یه فنجون کوچیک برداشتم و مشغول ریختن چایی شدم. فکرم مشغول این بود همراه چایی چی بخوریم که طعم تلخش عین زهر مار نمونه که با برگشتن یهوییم و سـ*ـینه به سـ*ـینه مهبد شدن زهله ترک شدم و هین ارومی کشیدم!خوب شد سینی چای دستم نبود وگرنه... نفسم رو از سر ترسی کنه ایجاد شد به سختی بیرون دادم و با غر غر هام مهبد رو هدف گرفتم:
    _یا حضرت عباس داداش!! سکته زدم! یهو عین جن ظاهر شدی پشتم!
    کلافه و بیحوصله با لحنی عصبی گفت:
    _خب حالا تو هم! فقط اومدم یه چایی ور دارم برم تو هم کمتر ور ور کن!!
    لب و لوچهم اویزون شد. تا حالا باهم اینجوری حرف نزده بود... چایی لیوانی ای که برای سهیل ریخته بودم برداشت رفت! با خاموش شدن چراغ اشپزخونه توسط مهبد به خودم اومدم و گفتم:
    _ داداش؟ قندی، پولکی ای چیزی نمیخوای؟
    با صدایی که بهم یاداوری میکرد که امشب چه شب نحسیه برای داداش، گفت:
    _تو روزهایی که روزگار ادم تلخه تلخی چای به دهنت نمیاد... لـ*ـذت بخشه...
    رفتنش رو تماشا کردم...چشام به دری که بسته شد خیره موند.
    "روزهایی که روزگار ادم تلخه"...
    دلم با این جمله ای که گفت گرفت...
    نگاهی به سینی زرد رنگ با طرح گل که روش بود انداختم و چایی که تک و تنها توش مونده بود. بخارها میرفتن بالا و بعد محو میشدن... مثل تموم زجرهای زندگی ما که یکی یکی میومدن و بعد در گذر زمان ناپدید میشدن.
    _این چایی چیشد پس؟!!
    با صدای سهیل از هپروت در اومدم و سر چرخوندم سمتش که بین در و دیوار اتاق ایستاده بود...
    اومدم دهن باز کنم و بگم امادست که صدای زنگ ایفون هر دومون رو بهت زده سر جامون خشک کرد! یعنی کی میتونست باشه؟! اونم تو این نصفه شبی؟!!
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    سهیل با کمی مکث تکونی بخودش داد.
    _میرم ببینم کیه.
    با نگاهم رفتنش به سمت ایفون رو تماشا کردم. نیم نگاهی به من کردو ایفون رو برداشت.
    _بله؟
    منتظر فقط به صورتش که جدی و دقیق شده بود، نگاه کردم. نمیدونم چرا با دیدن قیافه ش دلم یجوری شد. یجور ترس یا یجور نگرانی به دلم نشست...
    _بله بله همین الان میام. یه چند لحظه صبر کنین لطفا.
    بی درنگ بعد گذاشتن گوشی ایفون، قدم تند کرد تا بره به سمت در. کنجکاو پرسیدم:
    _کی بود سهیل؟!
    سوییشرت کلاه دار خاکستری شو از چوب لباسی دیواریه نزدیک در قاپ زد.
    _یکی از سرپرستهای یکی از این پاتوق ها اومده میگه یچیزی برای داداش اورده که خیلی مهمه
    خواستم بپرسم چه چیز مهمی که مهلت نداد و رفت بیرون. برای گرفتن جواب سوالم رفتم سمت پنجره تا ببینم چخبره. هیچی تو تاریکی شب معلوم نبود. سهیل برق حیاط رو که روشن کرد تونستم دید بهتری داشته باشم. درو که باز کرد پسر جوونی که قیافش ازون فاصله که من ایستاده بودم معلوم نبود، جلوش قرار گرفت. بعد از خوش و بش و دست دادن پسره که میخورد هفده هیجده ساله باشه پاکت خردلی رنگ نسبتا بزرگی رو سمت سهیل گرفت و بهش چیزی هم در رابـ ـطه با پاکت گفت و بعد خیلی زود خداحافظی کرد. فکرم مشغول شد چرا یه نفر این وقت شب باید بیاره دم دره خونه ما؟!!
    سهیل با مکث بعده بستن در،چند لحظه نگاهش به پاکت قفل شد. اما برخلاف من بیخیال کنکاشش شدو برگشت تو.
    از در که اومد تو نگاهم به پاکت تو دستش خشک شد و ازون جایی که بسیار فضول تشریف داشتم فورا پرسیدم:
    _چیه این داداش؟!!
    دوباره نگاهی به پاکت کرد. شونه شو بمنظور نشون دادن اینکه خودشم نمیدونه محتوای پاکت چیه بالا انداخت:
    _نمیدونم هرچی که هست مربوط به مهبده! میرم بدم بهش. خواب که نیست؟!
    اینقدر فکرم پیش فضولی کردن تو محتویات پاکته بود که درست نفهمیدم چی پرسید و با گیجی گفتم:
    _هان؟!
    دوباره حرفش رو تکرار کرد:
    _میگم مهبد که الان خواب نیست هست؟!
    حواسم رو جمع کردم با اون لیوان چایی که مهبد برد برای نوش جان کردن مگه میتونست بخوابه؟!! مسلما تا صبح عین جغد بیدار میموند!
    _نه بابا تازه داره چایی میخوره خوابش کجا بود!!
    سری تکون داد و به سمت اتاق مهبد راه افتاد. تقه ای دو ضربه ای به در اتاق که زد برگشتم سمت ش که صدای مهبد از پشت دره بسته اومد.
    _نمیخوام امشب کسی رو ببینم.
    اما سهیل بیخیال نشد و گفت:
    _ یه الکس نامی اومد دم در و یه پاکت داد دستم که بدمش بهت داداش گفت خیلی مهمه...
    اما ظاهرا این جمله هم مهبد رو راضی نکرد.
    _بزارش کنار فردا میرم سر وقتش. امشب جان هر کی که دوست دارین نیاین تو این اتاق کوفتی ....توروخدا
    تورو خدا رو با یه لحن پر التماس خاصی گفت.
    صداش بیحالی ش رو داد میزد. نگران حالش بودم واقعا. بزور داشت کلمات رو ادا میکرد. نباید تو این برهه حساس ولش میکردیم شرط عقل و انصاف نبود. سهیل چرخید نا امید سمتم و کلافه پوف کشداری کشید. رفتم سمتش و پاکت رو ازش گرفتم. کشیدمش از جلوی در کنار و پاکت رو بی حوصله پرت کردم رو میز. دیگه مهم نبود که توش چی هست و چی نیست. صورتم رو بردم جلو و زمزمه کردم :
    _منو ببین!
    رو من متمرکز شد چشماش.. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    _جانم؟!
    یه نگاه به دره بسته و قهوه ای رنگ اتاق و یه نگاه به سهیل کردم. خیلی جدی با چشمای ریز و تیز کرده شروع کردم به سخنرانی کردن:
    _حواست به مریضی داداش هست تو؟!! خودتم میدونی این مقدار از استرس سمه... در واقع خدا امروز اونو به ما یبار دیگه هم بخشید یعنی لطف کرد. سرتو درد نمیارم ختم کلام اینکه ما نباید تنهاش بزاریم.
    دستی به پشت لب سبز شده ش کشید.
    _انصافا خودم تو این فکر بودم. ولی خب خودش میخواد تنها باشه... و شاید بودن ما در کنارش باعث ازارش بشه.
    سرمو چندبار تکون دادم:
    _تورو نمیدونم ولی داداش مهبد تو بدترین برهه زندگی من همه جوره پام موند. سهیل! اون خودشو همیشه تو هر لحظه از زندگیش فدای ما کرده نمک نشناسیه اگه کنارش نباشیم.
    انگار کلافه شده بود اونم ازین وضع. چنگی به موهای خرمایی رنگش زد.
    _سامی من میدونم اینارو بر منکرش لعنت اصلا ولی الان بریم چی بگیم بهش؟!!
    اخم کوچیکی رو پیشونیم نشست (کلا اخم در اصل ژست متفکر بودنه منه...). پشت گردنم روخاروندم و انگار این سکوتم آتو شد برای سهیل.
    _هان بیا خودتم نمیدونی که باید چی کنیم!!
    چپ چپ نگاش کردم. هیچ وقت از بازنده بودن و تسلیم شدن خوشم نمیومد ولی خب این موضوع واقعا سخت بود راه حل پیدا کردن واسش با حرص گفتم:
    _اخه برادر من!تو داداش بزرگتری تو باید راه حل ارائه کنی نه من!! اوف ای خدا!مردم چه توقعاتی دارنا!!!
    چند لحظه چشماش رو به هم فشار داد و تکیه داد به ستون گچ کاری شده و طرحدار پشتش. با انگشت اشارهش اشاره کرد به سرش:
    _بخدا مخم هنگ کرده سام، هیچی به فکرم تو این زمینه نمیرسه .... تو هر موضوعی میتونم هرکی رو تسلی خاطر بدم ولی تو این مورد.... واقعا نمیشه!
    بدون هیچ واکنش و حسی فقط زل زده بودم به سهیل و نحوه اظهار عجزش... که باعث شد بگه:
    _باور کن نمیتونم سامی! الاان اون زخمش تازه س به قول معروف جیگرش سوخته البته منکه تجربه عاشقی رو ندارم ولی خب اینا چیزاییه که خوندم و شنیدم از کتابا و ادمها... من الان برم چی بگم بهش؟ بگم داداش دختره خوب کرد رفت؟!! خیلی خوب شد که شرش کم شد و تو دیگه دردسر نمیکشی؟؟ چی بگیم بهش؟!! نه تو بگو بمن که چی بگیم؟!! بگیم داداش بیخیال بابا! یه دختر ارزش اینو نداره که اینجوری له بشی؟! دیگه بهترین جملش اینه که عین تو این فیلم ها که درام هستن بگیم«فراموشش کن برادر زمان درد تو را التیام خواهد بخشید تو بار دیگر نیز عاشق خواهی شد!!!» (با دستایی که رو هوا باز بود و با عشـ*ـوه های زنانه و ادا جملاتش رو ادا میکرد!)
    بدجور خندم گرفت از حرکاتش و پخی زدم زیر خنده...
    چپ چپ نگام کردو حق بجانب گفت:
    _ والا!
    نفس عمیق کوتاهی کشیدم و درمونده گفتم:
    _یعنی باید ولش کنیم و همه چی رو بسپریم به زمان؟!
    سرشو تکون دادو فقط به گفتن اوهوم اکتفا کرد. میدونستم که الویت مهبد یعنی الویت اول مهبد ما خواهر و برادر هاش هستیم و این رو هم خوب میدونستم که داداش همیشه عاقلانه رفتار میکنه و تصمیم مگیره... محال ممکن بود که بخواد تو این وضع بمونه! من بهش اعتماد داشتم.
    با فکری مشوش برگشتم به اتاقم و رو تختم دراز کشیدم. مشغول فکر کردن بودم که چهره ی یه نفر جلو چشام جون گرفت! مطمئن بودم که اون میتونه حال مهبد رو خوب کنه!! با ضرب از جام پریدم...!
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    گوشیم رو از رو میز کارم قاپ زدم. تازه بخاطرم اومد که ای وای من شماره ش رو ندارم! برق اتاقم رو خاموش کردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق لیلا. دمر رو تخت چوبیش غرق خواب بود. گوشیش رو زیر بالشش همیشه میزاشت واسه الارم تا صبح زود بیدارش کنه. اروم رفتم بالا سرش یکم پاییدمش. خوابش عمیق بنظر میومد.
    اروم زانو زدم کنار تخت و اول دستم رو گذاشتم رو تشکش طرف بالش. وقتی دیدم واکنش نداد گوشی رو اروم از زیر بالش بیرون کشیدم. پشتم رو کردم به تخت و تکیه دادم بهش. بعد از مدتها برای خودش تخت گرفته بود یعنی مامان باباش گرفته بودن. استرس گرفته بودتم ممکن بود بیدار شه و....
    خداروشکر نور گوشی کم بود و جیمز باند بازیم رو لو نمیداد.اما از بدشانسیم به محض باز کردنش با صفحه وارد کردن الگو روبرو شدم ای خدا از دست این الگوها... اول حرف ال اینگلیسی رو امتحان کردم درست نبود بعدم حرف اِم رو اما اونم نبود بعد 5 بار اشتباه زدن الگو صفحه ورود رمز جایگزین عددی رو داد. سال تولد خودش نبود ولی صددرصد و طبیعتا مال مهبد باید میبود. برای همین فورا سال تولد شو زدم. که بعد از زدن علامت اینتر باز شد. لبخند خبیثانه ای رو ل*ب*هام نشست. هنوز نتش روشن بود که از خوش شانسیم پنجره یه پیام رو صفحه ش واشد. نگاهی به پیام و اسم فرستنده کردم. متن حاکی از نگرانی فرستنده بود.
    _لیلا کجایی؟! مهبد حالش خوبه چرا حواب منو نمیده؟! نگرانم من!
    لبخندم عمیق تر شد. همونی بود که من دنبالش بودم. فورا شمارش رو رو شماره گیر موبایلم نوشتم. موبایل لیلا رو گذاشتم سره جاش. سریع و با دقت برای این که به درو دیوار نخورم به جلوم نگاه کردم هرچند تاریک بود ولی خب..!
    درو بستم و قدم تند کردم به سمت حیاط. زیپ لباس کاموایی مو تا زیر گلوم بالا کشیدم و دکمه اتصال تماس با خط رایتلم رو زدم. سه تا بوق خورد که گوشی رو برداشت.
    _بله؟
    صدای دخترونش میلرزید و پره بغض بود. یه ان دو دل شدم که بگم چی پیش اومده برامون.
    _ببخشید ملیحه خانم سام هستم.
    انگار که منتظر رسیدن خبری از مهبد بود فوری پرسید:
    _سام، مهبد خوبه؟!! لیلا چی میگفت بمن!! چرا رایکا ولش کرد؟! کجاست مهبد؟؟!
    نفس عمیقی کشیدم که تک تک سلولهای ریه هام پر شد از هوا.
    _راستش زیاد رو براه نیست یعنی اینکه منم دقیق نمیدونم چیشده ولی میدونم کات کردن ما راستش...راستش...
    همه جملات به یکباره فرار کردن و منو دست تنها گذاشتن.
    با نگرانی ش پرسید:
    _شما چی سام...؟! چی میخوای بهم بگی؟!
    اب دهنم رو قورت دادم. ازینکه خودم نتونسته بودم داداشم رو اروم کنم احساس بدی داشتم و کمک خواستن از ملیحه برام سخت بود اما بخودم جرات دادم و گفتم:
    _ما نتونستیم یعنی نمیتونیم بنا بر تجربه کممون و سنمون ارومش کنیم. اینکه من فکر کردم شاید شما بتونین ارومش کنین!
    سکوت عمیقی بینمون ایجاد شد. بعد از چند لحظه سکوت دو به شک گفتم:
    _کمکش میکنید مگه نه؟! خواهش میکنم ملیحه خانم
    اروم گفت:
    _اخه الان نصفه شبی؟
    بغضم گرفت. نمیخواستم داداش مهبدم با همون حال نزارش رها شه. گوشی رو ناخوداگاه تو دستم فشار محکمی دادم خودمو کنترل کردمو گفتم:
    _من نگران حالشم خیلی داره بهش فشار میاد داداش من بدنش ضعیف تر ازون چیزیه که فکر میکنین اون تحمل این درد رو نداره...
    دیگه نتونستم از شدت بغض جملاتم رو ادامه بدم.. سکوت اختیار کردم. صداش رو غم عجیبی گرفت:
    _باشه خودمو میرسونم ...خیلی زود...
    نفهمیدم کی قطع شد ارتباط...ازبس که نگران مهبد بودم... تا اینکه رعد وبرق بزرگ و بیصدایی تو اسمون زده شد. بی اختیار سرمو بردم بالا چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم.
    _تو هم دلت گرفته اسمون؟ تو هم میخوای بباری؟
    اروم سرم رو پایین اوردم. دستام رو به هم جلوی سینم قلاب کردم و با التماس رو به اسمون و خدا کردم و گفتم:
    _خداجون.... خواهشا نزار داداشم زمین بخوره نزار بیشتر از این بشکنه... نزار شکستن قهرمانم رو ببینم خدایا خواهش میکنم. خدایا میشنوی؟
    چند دقیقه گذشت منتظر تو حیاط ایستاده بودم که دستی رفت رو شونم. مهبد بود. بینی ش و صورتش قرمز قرمز بود. نگاه غمزده ش تا جیگرم رو سوزوند. نمیدونم چرا ولی بی اراده بغلش کردم. اول تعجب کرد و بی حرکت ایستاد ولی بعد دستاش دورم حلقه شدن. هنوزم سر گذاشتن رو شونه هاش قشنگترین حس دنیا بود ازادم میکرد از هرچی غم و درد...منو بخودش فشار میداد. و اروم به پشتم دست میکشید. من هنوزم وابسته عطر تنش بودم همون عطری که از نوزادی هام تو بینیم جا مونده.
    سرمو اوردم بالا نگاهش تو نگاهم قفل شد.
    _چقدر چشمات میلرزه سامی...
    سرمو انداختم پایین تا نگاهام بیشتر باعث ازارش نشه.
    _حس میکنم از یه ارتفاع پرت شدم سامی، از همونا که ارتفاع زیاده پرت میشی و جز جز بدنت له میشه...
    اشکش از گوشه چشمش با سماجت پایین اومد. پی حرفاش رو گرفت... بین گریه ش خندید...با حسرت ودرد خاصی تو صداش گفت:
    _امشب نصفی از قلب من کنده شد و رفت... سوخت ...اتیش گرفت..لبام لرزیدن...برام اسون نبود شنیدن این جملات. بغضم رو قورت دادم و بسختی گفتم:
    _اما مهبده من مرد باختن و تسلیم شدن نیست داداش من اونقدر بزرگه که حتی از خودشم میگذره...
    با اشک سرش رو تکون داد:
    _ولی از اون نمیتونم بگذرم.... نمیتونم فراموشش کنم. نه نمیتونم. الان هم عصبانیم هم عاشق ...
    گریه ش که شدت گرفت رومو برگردوندم تا اشکم رو نبینه..
    _ عین کشتی ام که تو گل گیر کرده سامی
    از ته دل اه بلندی کشیدم مهبد داشت زجر میکشید و من هیچ کاری جز گوش دادن و درد کشیدن باهاش از دستم بر نمیومد..
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    مهبد
    تقه ارومی به در ورودی خونه خورد. اول فکر کردم اشتباه شنیدم اما بعد که دقت کردم دوباره تقه به نسبت محکمتری از اولی به در خورد. چرخیدم طرف سام. ما که منتظر کسی نبودیم پس کی میتونست باشه؟!! قیافم جدی شد.
    _کیه یعنی؟
    لبخند محوی زد و سوالم رو بی جواب گذاشت. پس اون اینجا تو حیاط واستاده بود چون انتظار یک نفرو میکشیده در واقع. با قدمهای بلند اما شمرده رفت سمت در. در که باز شد با دیدن شخصی که جلوش بود. واقعا تعجب کردم...! اصلا، کی خبرش کرده بود اینجا چی میکرد؟!! سام خودش رو از جلوی در کنار کشید. ملیحه اروم با سری پایین انداخته قدم گذاشت به حیاط. چشماش رو من، همینطور که میومد طرفم زوم مونده بود. سام اروم موقعی که از کنارم رد میشد دم گوشم زمزمه کرد:
    _من گفتم بیاد چون خیلی بهش احتیاج داشتی الته این نظر منه.
    و بعد پله ها رو دو تا یکی کردو بر گشت تو خونه. رفتن سام رو که تماشا کردم برگشتم سمت ملیحه. مشخص بود خودش روبراه نیست ولی اومده بود تا من رو روبراه کنه... لبخند محوی رو لباش نشست.
    _رو براهی؟
    روبراه؟ چه جمله ی خوبی... حواسم متمرکز جمله ش شد. بجای خوبی پرسید روبراهی...؟ اما من، خودم رو هم گم کرده بودم چه برسه به اینکه بخوام راهی رو پیدا کنم که حالم خوب شه...
    _نمیدونم.. نمیدونم واقعا... انگار تو برزخ گیر کردم... نمیدونم چه حالیم هیچی دیگه حس نمیکنم نه خوشی نه درد نه ناراحتی...
    دستش رو که تو جیبش فرو کرد فهمیدم سردشه. تازه بخودم اومدم و فهمیدم که بیرون نگهش داشتم. نادم گفتم:
    _اخ ببخش توروخدا... بیرون نگهت داشتم...
    حرکت کردم و افتادم جلو تا اونم بیاد دنبالم اما حس کردم اون سره جاش خشکش زده کنجکاو چرخیدم سمت:
    _برای چی وایسادی عزیز؟
    بلا فاصله با اخم پرسید:
    _چرا ترکت کرد؟!
    چشمام رو فشار دادم و رومو ازش گرفتم. این بحث واقعا ازار دهنده بود توضیح دادنش. باصدایی که از ته چا درمیومد گفتم:
    _بخاطر محافظت از من... یعنی خودش اینو گفت...
    نفس عمیق کوتاهی کشید و لبخند کجی زد یا به عبارتی پوزخند....
    _اینا بهانه های دخترهای سست عنصر وترسوعه ولی تو یچیزی رو بهم بگو...
    چشماش رو ریز کرد و دقیق شد به صورتم:
    _بهم بگو که این عشق ارزشش رو داشت؟
    بغضم سنگین تر شد... سرمو انداختم پایین... احساس متهمی رو داشتم که تو اتاق بازجویی گیر کرده.
    _تو هم اومدی منو مواخذه کنی؟!!
    سرشو به دو طرف تکون داد. نگاهش رو به حوض خالی دوخت.
    _نه ولی اون عوض اینکه کنارت بمونه ترکت کرد به بهانه اینکه میخواد محافظت کنه ازت! مهبد محافظت کزدن هزارجور میتونه باشه نه اینکه بری و طرف رو زمین بزنی بگی به فکرتم... میدونم تحملش سخته اما باید اینو قبول کنی که زندگی مشترک شما اگر هم شکل میگرفت، دوام نمیتونست داشته باشه میدونی مهبد،تو محیط و جامعه ما به اون دخترا یه جور خاصی نگاه میشه.ملت نمیتونن بپذیرن که همچین دختری که سر عفتش خطا کرده کنارشون بمونه. نمیخوام بگم اشتباه کردی ولی باید بدونی که هر دوی شما به دو دنیای متفاوت تعلق دارین! تو به یه دنیای پاک و معنوی و پر از گذشت و مردونگی تعلق داری و اون به یه دنیای مادی با یه گذشته پر غلط که هر لحظه سرش اوار میشه تعلق داره! تو تا کی میخواستی جور کش اون باشی؟ یه روز دوروز یه سال دو سال ولی واقعا میتونستی یه عمر با مردم و حرفاشون و درد کشنده ای که تو وجود اون دختر هست بجنگی؟! میدونم عشق کاره دله ولی باید منطقی باشی.
    حرفاش همه از سره دلسوزی و نگرانی ش برای من بود. حق داشت من ضربه ی بزرگی از رایکا خورده بودم. ولی این زخم بر خلاف همه ی زخم هام یه زخم عمیق بود...
    کلافه دستی به چشمام کشیدم. از جلوم رد شدو از پله های جلوی در بالا رفت. دنبالش رفتم و برق پذیرایی رو روشن کردم. نشست رو پشتی سبز و قرمز کنج اتاق. فورا گفتم:
    _بشین رو مبل لطفا اینجوری حس میکنم میزبان بدی هستم
    لبخند محوش دوباره رو لباش نشست.
    _ماها یعنی امثال منو تو نا راحت ترین چیزا هم برامون راحت جلوه میکنن چون عادت کردیم به سوختن و ساختن میدونی مهبد یه موقعی میرسه که به یه جایی میرسی که دیگه هیچی برات اهمیت نداره... هیچی... اب از سرت که بگذره دیگه گذشته چه یه لیتر چه صد لیتر...اما زندگی ادامه داره، یعنی مجبوری که ادامه بدی. چاره ای نیست!تا وقتی نفس میکشی باید هر بار که زمین خوردی پاشی و ادامه بدی.
    تو چشمهای عسلی مهربونش خیره شدم. رفتم تو فکر. خیلی بیشتر از سنش درک میکرد. چقدر احتیاج داشتم که یکی یادم بیاره که من حق ناامید شدن ندارم. حق عقب نشینی از جنگ با زندگی رو ندارم. لا اقل بخاطر کسانی که من تکیه گاهشونم حق خودمو باختن رو ندارم نه ندارم... ناخوداگاه شروع کردم به اعتراف اون حسی که در من به وجود اومده بود.
    _تو همیشه بطرز عجیبی حالمو خوب میکنی... با نگاه هات با جملات منطقی ت.. انصافا احتیاج داشتم که یکی عین تو کنارم باشه الان.... ولی حس میکنم حالت نسبت به روزهای قبل خوب نیست ملیحه...
    چند لحظه مکث کردو نگاهش خیره موند رو گلهای شیری رنگ فرش:
    _بعضی نبودن ها هست که هیچ بودنی جبرانشون نمیکنه مهبد... مثل تو که الان داغ نبودن رایکا رو قلبت تا مدتها میمونه منم درد نبودن یکی تا ابد ازارم میده... نامردی دیدن از عشق درد داره ولی نا مردی دیدن از مادر و پدر یه درد جبران ناپذیر و عمیق دیگه ای داره. اونا منو رها کردن و فقط به خودشون فکر کردن. اگه مرده بودن راحت تر با نبودشون کنار میومدم ولی حالا.....
    بقیه جمله شو ترجیح داد که ادامه نده...
    از جام بلند شدم و نشستم چهار زانو روبروش.
    _ چرا خودت رو با این افکار ازار میدی؟ جات نیستم تا درک کنم تو چی میگی دقیقا، ولی میتونم حس کنم که چه دردی میکشی.. تو باید بخودت افتخار کنی ... یه دختر خوب و پاک عین تو که با وجود نداشتن مادر پدر پاشو کج نزاشته، عاقله و حتی تشخیصش بهتر از منه که سنم ازش بیشتره، خیلی ارزش داره شاید خودت ندونی. نباید خودتو ناراحت کنی منم مجبورم تحمل کنم چون بدون من خانواده مون میپاشه ولی تو هم به این فکر کن که یه اینده خوب در انتظارته... همین یه جمله برای جمع و جور کردن امشب کافیه اونم اینکه «اون که موند قدمش سره چشم اونیم که از ما گذشت درگذشت!» بعضی ها میان که برن مثل رایکای من و مثل مامان بابای تو! درد داره و می سوزیم ولی نباید بزاری این چیزا شکستت بده. من واقعا بهت افتخار میکنم.
    از ته دل بهم لبخند زد... بی غل وغش بود همه ی خنده ها و لبخند هاش. از لبخندش لبخند منم شکفت.
    _ من اومدم تورو اروم کنم اونوقت تو منو اروم میکنی جالبه...
    ابروهام رو بالا انداختم و خندیدم.
    _چه فرقی داره که کی کی رو اروم کرد مهم اینه که هر دومون حالمون خوبه.
    فقط سرشو تکون داد. یهو یاده اون پاکت افتادم که سهیل تا دم اتاقم واسه اوردنش اومده بود و من نخواسته بودم ببینم. با ضرب از جام پریدم.
    _کجا میری؟!!
    همونطور که پاکت رو باز میکردم گفتم:
    _صبر کن چند لحظه...
    با باز کردن پاکت از عکسی که دیدم چندشم شدو چشمام رو بستم.... عکس از دستم رها شد و رو زمین افتاد....
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    شایان
    ارمین از ساک دستی کوچیکش یه گاز اشک اور دراورد و چند بار انداختتش بالا و دوباره گرفتش. الکس و من متعجب با چشمهای گرد شده همزمان گفتیم
    _اشک اور ؟؟!!
    انگشت اشاره دست راستش رو، رو به ما گرفت و گفت:
    _اشک اوری که کارمون رو راه میندازه! اقایون کور میشن ما کارمون راه میفته.
    منو الکس همدیگه رو نگاه کردیم. پسره ی زبل...معلوم نبود اشک اور رو از کجا اورده بود ارمین... الله اعلم! اشاره زدم با سر به اشک اور و ساکت شدم خودش فهمید که منظورم اینه که توضیح بده چطور کار میکنه؟!
    انگشت اشاره شو روی ضامن گذاشت.
    _اینو میکشی بیرون بعد این دودزا که شکل نارنجکه رو فوری قِلش میدی سمت اونا یا پرتش میکنی دود و گاز متصاعد میشه و بعدم نوبت ما میشه که یه حالی به این اقایون نگهبان بدیم. میخوای تو افتتاح کننده رزمایش باشی؟! فقط زود پرتش کن که چش و چال خودمون رو کور نکنی افرین پسر خوب!
    سوالی برام پیش اومد... که خودم نتونستم جوابش رو پیدا کنم! برای همین اونی که تو ذهنم بود رو پرسیدم.
    _خب ما هم ازون منطقه که رد میشیم گاز مارو میگیره که! بعد خودمون هم نمیتونیم ببینیم چیزیو.
    عاقل اندر سفیهانه نگام کرد که باعث شه بپرسم:
    _چیه خب سوال بود!
    لبخند دندون نمایی زد و اشارهزد به پارچه تو دستم.
    _اونو که بگیری جلو دماغ دهنت استنشاق نمیکنی کورمال کورمال راه نمیری حالا هم دست از خنگ بازی بردار که دیر شد!!یالا یدونه افتتاحیه بزن حالشو ببریم.
    خندم گرفته بود. نگاهی به گاز اور تو دستم کردم و یه نگاه به فاصله کردم. دوباره برگشتم سمتش که کلافه و حرصی غرید:
    _باز چه مرگته شایان؟!
    با دست یدونه زدم تو پیشونیش که چشماش رو بست:
    _پسره ی دیوانه اینهمه فاصله بین ما و اوناست الان پرت کنیم جلوتر میخوره زمین حواس اونا سمت ما جلب میشه بعد میفتیم دردسر
    گاز اور رو از دستم قاپ زد و کلافه گفت:
    _کار رو به تو بدم تا صبحم فس فس میکنی نمیشه.
    تا اومدم چیزی بگم فوری گفت:
    _اماده بشین که دارم پرت میکنم!
    اما چه پرت کردنی! پرت کردن با قدرتش همانا و خوردن گاز اشک اور تو فرق سره یکی از اون پسر قلدرها همانا! نه تنها هیچ گازی ازون فکستنی درنیومد بلکه وقتی خورد تو سره طرف افتاد و تموم توجه ها به سمت ما جلب شده بود! ارمین عین خر شرک برگشت سمتم که یکی نعره زد:
    _چند تا بیشعور اونجان برین دنبالشان!
    با قیض و استرس ارمین رو نگاه کردم:
    _لعنت بتو ارمین! لعنت!
    چندتا خر زور همزمان به سمتمون یورش می اوردن مردمک چشمام از ترس گشاد شد! انگار داشت فیل رو زمین میدویید!زمین زیر پاهاشون میلرزید...!!!
    ارمین با تته پته گفت :
    _من من نمیدونستم کار... کار نمیکنه یا حضرت عباس چی...چی کنیم حالا؟ اصلا اشهد رو چجوری میخونن الفرار!!!
    به محض گفتن جمله ش اومد در بره و از کنارم فرار کنه که کفری دستشو عین کش کشیدم که بشدت خودش کشیده شد طرفم با تحکم غریدم:
    _ تو مارو تو این دردسر انداختی خودتم درستش کن یالا
    و با قدرت پرتش کردم وسط معرکه که فورا از یکی ازون نگهبان های چهار شونه مشت خورد. اما اهمیت ندادم. پنجه بوکسم رو از جیبم دراوردم. فوری کتمو از تنم بیرون کشیدم ، پرتش کردم یه گوشه.دوییدم سمت یکیشون! در پاتوقشون باز شد و شیش هفت نفر با چوب و چماق ریختن بیرون. با لگد حین دویدن رفتم تو شکم یکیشون که چند قدم رفت عقب و خورد زمین! قلبم هزارتا در دقیقه میزد. بیوقفه بسمت هممون با چوب و چماق حمله میکردن و من فقط از خودم دفاع میکردم. دستم رو رو مچ یکیشون گذاشتم با مشتی که زدم تونستم چماقشو از دستش در بیارم و بزنم تو شکمش. و یکی هم کنار صورتش حالا ارمین هم که دل و جیگرش جا اومده بود یدونه میخورد یدونه میزد! میلاد (پسر رییس پاتوقی که من سالها پیش کشتمش) گفته بود اگه خیلی خر تو خر بشه میاد و کمکمون میکنه اما اصلا اثری ازش نبود! نبایدم میبود چون ما سه تا کله پوک به حرفش گوش نداده و تا تکمیل گروه میلاد صبر نکرده بودیم!! مشغول زدن یکی بودم که از پشت درد بدی تو ستون فقراتم پیچید با ضرب با صورت اومدم زمین که گوشه ابروم پاره شد و خون گرمی ازش پایین اومد. سرمو چرخوندم سمت راست الکس زیر مشت و لگد رفته بود. و ارمین هم دیگه نفسی براش نمونده بود. سریع خودمو جمع جور کردم اونی که منو با چوب زده بود حسابی هیکلی و قلدر بود .
    وقتی اومد با چماق بیاد رو سینم ، چاقومو از تو جیبم بیرون کشیدم...نیم خیز شدم و فرو کردم تو کشاله رانش که فریادش از درد بلند شد. دستم رو روی زمین گذاشتم و به سختی بلند شدم. خودمو صاف کردم و دوییدم به سمت 4نفری که همچنان الکس رو که فقط سعی در حفظ سرش داشت میزدن... چوب رو چند بار بین انگشتام چرخوندم و بعد سر وشکم هر کدومشون رو هدف رفتم که از درد بخودشون پیچیدن. تازه میلاد با چند تا از مامورین انتظامی از راه رسید....صدای اژیر پلیس گوشمو کر کرد. دیگه جون واسم نمونده بود. نگاهی به اطرافم کردم هرکسی یه طرف ولو بود و از درد بخودش میپیچید. از خسگی زانو زدم رو زمین. که ارمین لنگان لنگان اومد سمتم.
    _خوبی؟
    صورتش پره زخم شده و داغون بود!
    چشمام رو بستم و گفتم:
    _احمق تر از ماها پیدا نمیشه! ایکاش وقتی میلاد گفت بزار من نیرو جمع کنم بعد غافلگیرشون کنیم به حرفش گوش کرده بودیم.
    خودشو شل کرد و نشست رو زمین. میلاد یکی یکی همه روکه بهشون دستبند زد کلافه وکفری اومد سمت ما.
    _مگه نگفتم بزارین من برسم بعد با هم انجامش بدیم هان؟! چرا نقشه پلیس رو بهم زدین دیوونه ها؟!!
    هیچی نداشتیم که بگیم! چی میخواستیم بگیم که تبرعه بشیم؟!
    یکی ازین سرباز صفرا با لگد زد تو درساختمون که در با شدت چهار طاق باز شد. سرمو چرخوندم به سمت در. میلاد بعد ازین که چشم غره نثار ما سه تا کتک خورده ی درب و داغون کرد گفت:
    _پاشین پاشین بریم ببینیم اون تو چخبره. یالا دیگه
    چماقی رو که تو دستم بود عمود کردم رو زمین و با تکیه بهش از جام بلند شدم. دست ارمین رو گرفتم و از جا بلندش کردم.
    ساختمون تاریک بود و بوی تعفن میداد جوری که عقم گرفت!
    _اه چه بوی گندی!
    میلاد وارد یکی از اتاقها شد بوی گند خون و لاشه باعث شد نتونم طاقت بیارم و باز عق بزنم گلاب به روتون. برق رو که روشن کرد چشمم به وسایل تیزه جراحی افتاد که همه اغشته به خون بودن! میلاد دستمال جیبیش رو به دوره دسته یه چاقوی جراحی گرفت و بلندش کرد و جلوی چشماش گرفت. چشمام رو بستم تا اونهم خون که رو زمین ریخته بود و اون همه ابزار وحشتناک رو نبینم!!
    ارمین بی طاقت گفت:
    _توروخدا بیا بریم اینجا خیلی جای وحشتناکیه!!
    واقغا داشت حالم بد میشد که میلاد یهو دره یکی از کمد هارو وا کرد و یه بچه خردسال که تو یه مشما ی کلفت پیچده بودنش و سره مشما رو با طناب بسته بودن ازش بیرون افتاد. انگار اینجوری خفش کرده بودن ارمین بعد از بیرون اومدن از بهت سریع گفت:
    _اینجارو نگاه رو مشما بخار هست این بچه زنده س یالا یکی یه چاقو بمن بده!
    خواست اقدامی بکنه که میلاد پسش زد و خودش فورا با همون چاقو جراحی که دستش بود طناب دوره مشما رو باز کرد و شروع کرد به نفس دادن به دختر بچه که کم کم داشت از بی اکسیژنی کبود میشد...
    یکی از مامورا دویید تو و رو به میلاد گفت:
    _قربان اینجا لاشه در حال فساد چند تا بچه هست!
    سرم گیج رفت دیگه نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم ... محتویات معدهم بالا اومد و ازونجا دوییدم بیرون...
    ارمین با حال نزار کنارم وایساد...
    _خوبه که مهبد نبود ببینه...
    اشک چشمهام رو که خودم نمیدونم کی جاری شد پاک کردم و گفتم:
    _ولی باید ببینه...!
     
    آخرین ویرایش:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    روحیم واقعا داغون شده بود چطور میتونستن با یه بچه اینکارو بکنن؟ بدن نحیف شو بخاطر اون پول کثیف لعنتی تیکه تیکه کنن، قلب پاک و کوچولوش رو بیرون بکشن و معامله ش کنن. تف تو ذات این انسان های پست..! صدای ارمین منو از غمخونه افکارم بیرون کشید.
    _تو که الان با مهبد دیگه صنمی نداری شایان! حالا چی میخوای بکنی چجوری میخوای بگی بهش؟! اصلا لازم هست که بگیم؟!
    اومدم جواب بدم که میلاد با رنگی عین گچ اومد بیرون. منم منتظر اومدنش بودم برای همین زودی پریدم سمتش.
    _چیشد اون بچه؟!!
    گیج بود اصلا و نگاهش دو دو میزد. نمیفهمید چی میگم...! هاج و واج فقط نگام کرد. سرمو بردم جلوتر:
    _میلاد خوبی؟!
    انگار اصلا صدام رو نمیشنید فقط با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:
    _زنده نموند...
    بسختی رو پاشنه پاش چرخید و رفت. پاهاش رو زمین کشیده میشد. سرم رو تنم سنگینی کرد و زانوهام لرزید. شوک زده با دستی که بشدت مشت شد رفتنشو تماشا کردم. ارمین دستشو رو درخت گذاشت و سرشم روش..
    دستام یخ کرده بودن. که الکس اومد سمتم. صورتش حسابی کبود ومتورم بود وگوشه ی لبش پاره و خون خشک شده بود. اما انگار، اونقدر که دیدن اون صحنه هار رو ما تاثیر داشت رو اون نداشت.
    _اینارو میلاد داد بهم که بدم بهتون گفت شاید لازمتون بشه
    یسری عکس بود که از همون جنازه ها گرفته شده بود واقعا بقدر اونی که ما به چشم دیده بودیم، دردناک بودن. فوری بیخیال نگاه کردنشون شدم و برشون گردوندم تو پاکت.
    _اینا رو ببر بده خونه مهبد اینا!
    و بدنبالش پاکت سفید رنگ رو گرفتم سمتش... ارمین سریع چرخید سمتم:
    _برای چی میخوای بدی به اون اینارو؟!
    هرچند که مهبد گفته بود که دیگه نمیخواد تو اهداف ما باشه اما من قصد نداشتم به حرفش گوش کنم. بیشتر از ما اون شایسته این بود که موسسه داشته باشه و اون موسسه به اسمش باشهو بداد بچه های کار برسه.
    _حقش هست که بدونه. هرچقدر اون بخواد من و تورو دور بندازه من نمیزارم و هر بار باز با یچیزی جلوشو میگیرم.
    ابروهاش رو بالا انداخت و سری به نشونه موافقتش یا شاید بی طرفی ش تکون داد.
    _با این وضع برم پیشش؟
    نگاهی به الکس کردم واقعا با این سرو وضع نمیشد رفت!
    _برو یه دستی به سر و صورتت بکش بعد برو.
    پاکت رو تو جیبه کاپشنش گذاشت و بعد از دست دادن با ما رفت. ارمین زل زده بود بهم و این منو ازار میداد.
    _چیه ارمین؟!
    از زل زدن دست کشید و پوست لبش رو جویید:
    _خب حرکت بعدی چیه ژنرال؟!!
    هه ژنرال! مسخره هم شدیم این وسط حسابی. البته حق داشت گند زده بودم من، اونم اساسی!
    _والا من این وسط نقشی دیگه ندارم والا، البته تورو نمیدونم میخوای بمونی ایفای نقش بکنی بکن!
    چپ چپ نگام کرد و روشو گرفت! با انگشت اشاره دست چپم میلاد رو که با حال نزار تکیه داه بود ماشینش هدف رفتم و گفتم:
    _این اقا پلیسه رو میبینی شما؟
    دوباره چپ چپ نگام و این بار پشت چشمی هم پشت بندش نازک کرد:
    _کور که نیستم پسره خنگ!
    خب معلومه که نبود ولی من دلم میخواست سربسرش بزارم برای همین رومو کردم اونور:
    _نمیدونم، گفتم شاید باشی!
    یهو نمیدونم چرا کفرش بالا اومد و صداش بالا رفت(اینم ازون موقع هاییه که من خودم رو به خنگی میزنم و حق به جانب میشم!!)
    _اه بس کن دیگه شایان هی چیزی نمیگم پات رو از گلیمت دراز تر میکنی! یکم ببند اون لا مصب رو هی ور ور ...!
    بیخیاله بیخیال به فوران زدن عصبانیتش خیره شده بودم که بعد از چند لحظه سکوت دوباره فوران زد!!
    _خیلی امشب حالم خوبه که تو هم با این کارات چهار نعل یورتمه میری رو اعصابم؟!
    عین این پیرزن ها مدام و یک ریز وقتی اعصابش خورد میشد غر میزد... ای که سرم رفت اخم کردم و این دفعه نوبت من بود که غر بزنم! با حالت اعتراض و لحن کشداری گفتم:
    _وای ارمیـــــــن! عین این خاله زنکا فقط غر میزنی حالا من یچی گفتم! تو که ادم عاقلی هستی ! (چه ربطی به عاقل بودن داشت این مسئله خودمم نمیدونم!) تو چرا هی کشش میدی؟!
    کلافه دو رو برشو نگاه کرد.
    _بیا برو بیا برو که امشب حال این خوشمزه بازی در اوردن های تورو ندارم. تا یچی بارت نکردم بیا برو!
    لبخند دندون نمایی زدم. داشتم نهایت لـ*ـذت رو از اذیت کردنش میبردم!
    _اگه من برم تو هم باید بیای!
    با خشونت دست انداخت زیر ساعدم و منو هل داد با قدرت جلو. اوه اوه اعصاب نداشت واقعا!
    _خیلی خب بابا میرم اینجا گوانتانامو نیست که اینجوری اعمال خشونت میکنی برادر من! به اعصابت مسلط باش اخوی از دست رفتی!!!!
    دندوناش رو چفت کرد و زیر لب غرید:
    _خیلی حرف میزنی شایان!
    ترجیح دادم پسر خوبی شم و سکوت کنم! تا کتک رو کتک اضافه نشه!
    نشستیم تو ماشین میلاد که میلاد گفت:
    _ باید رییسه این لعنتی هارو زودتر پیدا کنم. سخته ولی باید پیداش کنم!
    ارمین که جلو نشسته بود کمربندش رو بست.
    _الان که بفهمن پاتک زدیم مسلما رییسه فراری میشه. جدای ازینکه تو باید رییس رو بگیری ما باید اون 70-80 تا بچه که درگیر اینکارن روفردا اسکان بدیم جایی غیر از اینجا یا اونهایی رو که از خانواده هاشون دزدیده شدن یا دور افتادن بهشون برگردونیم.
    فقط سرش رو در سکوت میلاد تکون داد. خیره شدم به سیاهی شب ...بعد یک ساعت رسیده بودیم انزلی. دره واحد رو باز کردم. یه مقدار پنبه و بتادین برای زخم هام از جعبه کمکهای اولیه برداشتم. و یه مقدار یخ برای کبودی ها و ورم صورتم. نشتستم رو صندلی که نگام به عکس سه نفره ی منو مهبد و ارمین افتاد. یعنی الان مهبد داشت چکار میکرد؟!! حتما باید تا اون موقع عکس ها به دست مهبد رسیده باشه.... کنجکاو بودم که بدونم چه حرکتی برای این عکسها میکنه؟! ایا واقعا سر حرفش برای کنار کشیدن از هدف ما میمونه یا نه...؟! تا جایی که من میدونستم حرف مهبد هیچوقت دوتا نمیشد!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا