رایکا
خودشو عقب کشید... اشتباه متوجه شده بود و یا شاید زیادی شوک زده شده بود که نمیتونست تفاوت هارو تشخیص بده. اصلا منظور من خسته شدن و زده بودن از عشق نبود.
_تو نباید بهت آسیبی برسه مهبد اگه تو یبار فقط یبار دستت خراش بخوره من میمیرم! میفهمی؟ دق میکنم دق! دور میشیم اره ارتباط قطع میشه ولی اینو بدون که تو، اولین و آخرین عشق منی! عشق ابدی منی! نزار این عشق تلخ تموم شه بیا با خوشحالی تمومش کنیم...
چهره ش از گریه مچاله شد. تحمل ناراحتی شو نداشتم. تحمل اینکه مرد آرزوهام جلوم زانو بزنه و غرورش رو له کنه نداشتم. جدایی برای هر دومون حکم مرگ رو داشت ولی من حاضر بودم هر روز از دوری و دلتنگی ش بمیرم اما یه تارموشم کم نشه.
دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. اما انگار به زمین چسبیده بود. محکمتر دستش رو کشیدم. تموم زورمو به کار بردم... التماس رو تو صدام ریختم
_پاشو زود باش پاشو توروخدا بسه...
نگاه غمگینش رو که بالا آورد قلبم از غم پر شد. اروم از جاش بسختی بلند شد. سرمو بلند کردم تا اون چشمای عسلیش عطش عشق منو کم کنه تا شاید قلبم اروم بگیره اما حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد! نزدیک بهش ایستادم :
اروم زمزمه کردم.
_بمن نگاه کن...
چشماش رو دوخته بود به اون حلقه که تو انگشت انگشتری م جا خشک کرده بود. اروم انگشت هامو جمع کردم تا انگشتر از جلو دیدش کنار بره. بغضش رو به سختی قورت داد. دستی به چشمای خیسش کشید. سکوت ش حتی اگه چند لحظه هم بود منو زجر کش میکرد. با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:
_این آخرین حرفته؟ جدایی؟ فراموش کردن هم؟! میتونی منو فراموش کنی؟
صداش نا امید تر شد:
_میتونی؟!!!!
مگه میشد این عشق عمیق رو فراموش کرد مگه میتونستم مهبد رو از قلبم بیرون کنم؟ مگه میشد یه دقیقه بدون اون زندگی کرد؟!
_نه نمیتونم ولی بخاطر خودت میرم و عشقت رو تا زمان مرگ با خودم نگه میدارم.
حلقه رو با دستای لرزون از دستم بیرون کشیدم. رفتم جلوتر و دستش رو دستم گرفتم و حلقه رو تو دستش گذاشتم و انگشت هاشو بستم.
نگاهش گیج میزد.. ناامید و بی رمق نگام کرد. خودمو کنترل کردم تا بیشتر ازین جلوش نشکنم.
_اینطوری نگام نکن توروخدا.. مهبد من نمیخوام برای همیشه از دستت بدم! دوری رو حتی به قیمت جونمم که شده تحمل میکنم اما اینکه تو این دنیا نباشی رو نه! خواهر برادرات بهت احتیاج دارن من نمیتونم خودخواه باشم و تو رو از اونا بگیرم.
نگاهش رو زمین میچرخید. خودشو از روبروم کنار کشید. با پاهایی که رو زمین کشیده میشد سمت در رفت. دوییدم سمتش. دستم رو ساعدش قفل شد.
_مهبد؟!
دستش رو از حصار دستم بیرون کشید!
_بمن دست نزن...
یه قدم عقب رفتم. به چشماش خیره شدم. دلخوری و خشم تو چشماش موج میزد. سرجام بی حرکت ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم. میدونستم که پل پشت سرمو تا اخرین آجر خراب کردم میدونستم برای همیشه از دستش میدم. میدونستم دلشو شکستم و هیچی ارومش نخواهد کرد. شونه هاش از فرط ناراحتی افتاده بود و بزور راه میرفت انگار فقط راه میرفت تا فقط زودتر ازینجا خارج شه...
دستش رو روی دستگیره گذاشت و برگشت سمتم. صدای لرزونش آتیشم زد.
_قول میدم که دیگه نبینمت... من به هر تصمیمی که میگیری احترام میزارم. خدافظ
قلبم پاره پاره شد بدترین و غم انگیز ترین جمله تموم عمرم رو شنیدم... ماتم برد..
به خودم اومدم. در بسته شده و مهبد رفته بود. زانوهام سست شد و زانو زدم. از شدت بغض نفسم بند اومده بود. دستمو رو قلبم گذاشتم و هق هق زدم. با رفتن مهبد انگار روح منم رفت.. با اینکه چند دقیقه بود که رفته بود اما دلم بدجور براش تنگ شد. چشمام از شدت گریه درد گرفته بود دست رو پریز برق گذاشتم و برقارو خاموش کردم. نورشون آزار دهنده بود. تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم. سرم بدجوری درد گرفت. تشنگی بیشتر از هرچیز دیگه ای داشت بهم فشار میآورد.
دستم رو به لبه میز گرفتم تا برم اشپزخونه و یه لیوان آب بخورم. شاید آب کمی از آتیش درونم کم میکرد. هیچ چیز رو نمی تونستم واضح ببینم. چشام سیاهی میرفت. لیوان رو از آب چکون به زور ور داشتم اما از دستم لیز خورد و بعد از برخورد با زمین هزار تیکه شد حتی دستم قدرت نگه داشتن یه لیوان رو هم نداشت... بیخیال لیوان شدم دستم رو زیر آب سرد گرفتم و پرش کردم... مشت مشت وحشیانه آب رو بصورتم میکوبیدم...یخی آبی که بصورت م زدم کمی از التهاب مغز داغ کردم کم کرد.... تکیه دادم به دیوار و سر خوردم ازش و ولو شدم رو زمین... بیخیال اینکه حتی ممکن بود شیشه ها بهم آسیب بزنن... گوشیم رو برداشتم تا عکس رو تلگرام مهبد رو ذخیره کنم. یه عکس برای همیشه... یه عکس برای زنده نگه داشتن داغ دلم. ازون عکس بدجور خوشم می اومد.. چشماش پر از عشق بمن بود.... عکس رو خودم ازش گرفتم و اون با لبخند و پر از عشق به دوربین خیره شد... اما بعد دیدن چیزی که جلو روم بود بهتم برد.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا شاید مانع انفجار بغضم شه...
_last seen long time ago!
ناباور گوشی تو دستم خشک شد. دکمه هوم گوشی رو زدم و رفتم تو دفتر تلفن با مکث و یه بغض سنگین اسمشو لمس کردم تا گوشام باور کنن که منو چه زود فراموش کرد... از شنیدن چیزی که اپراتور گفت گوشی از دستم شل شدو افتاد.
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
چشام نای باز شدن نداشت انگار تو خلا بودم... تو یه کمای مصنوعی توی عشقی که از وقتی مهبد رفت عاشقانه هاش تو گذشته موند و متوقف شد!
صدای کوبیده شدن چیزی به در میومد!
_رایکا دایی باز کن درو رایکا جان!
خواستم از جام بلند شم اما تموم بدنم کرخت شده بود...
خودشو عقب کشید... اشتباه متوجه شده بود و یا شاید زیادی شوک زده شده بود که نمیتونست تفاوت هارو تشخیص بده. اصلا منظور من خسته شدن و زده بودن از عشق نبود.
_تو نباید بهت آسیبی برسه مهبد اگه تو یبار فقط یبار دستت خراش بخوره من میمیرم! میفهمی؟ دق میکنم دق! دور میشیم اره ارتباط قطع میشه ولی اینو بدون که تو، اولین و آخرین عشق منی! عشق ابدی منی! نزار این عشق تلخ تموم شه بیا با خوشحالی تمومش کنیم...
چهره ش از گریه مچاله شد. تحمل ناراحتی شو نداشتم. تحمل اینکه مرد آرزوهام جلوم زانو بزنه و غرورش رو له کنه نداشتم. جدایی برای هر دومون حکم مرگ رو داشت ولی من حاضر بودم هر روز از دوری و دلتنگی ش بمیرم اما یه تارموشم کم نشه.
دستش رو گرفتم تا بلندش کنم. اما انگار به زمین چسبیده بود. محکمتر دستش رو کشیدم. تموم زورمو به کار بردم... التماس رو تو صدام ریختم
_پاشو زود باش پاشو توروخدا بسه...
نگاه غمگینش رو که بالا آورد قلبم از غم پر شد. اروم از جاش بسختی بلند شد. سرمو بلند کردم تا اون چشمای عسلیش عطش عشق منو کم کنه تا شاید قلبم اروم بگیره اما حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد! نزدیک بهش ایستادم :
اروم زمزمه کردم.
_بمن نگاه کن...
چشماش رو دوخته بود به اون حلقه که تو انگشت انگشتری م جا خشک کرده بود. اروم انگشت هامو جمع کردم تا انگشتر از جلو دیدش کنار بره. بغضش رو به سختی قورت داد. دستی به چشمای خیسش کشید. سکوت ش حتی اگه چند لحظه هم بود منو زجر کش میکرد. با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:
_این آخرین حرفته؟ جدایی؟ فراموش کردن هم؟! میتونی منو فراموش کنی؟
صداش نا امید تر شد:
_میتونی؟!!!!
مگه میشد این عشق عمیق رو فراموش کرد مگه میتونستم مهبد رو از قلبم بیرون کنم؟ مگه میشد یه دقیقه بدون اون زندگی کرد؟!
_نه نمیتونم ولی بخاطر خودت میرم و عشقت رو تا زمان مرگ با خودم نگه میدارم.
حلقه رو با دستای لرزون از دستم بیرون کشیدم. رفتم جلوتر و دستش رو دستم گرفتم و حلقه رو تو دستش گذاشتم و انگشت هاشو بستم.
نگاهش گیج میزد.. ناامید و بی رمق نگام کرد. خودمو کنترل کردم تا بیشتر ازین جلوش نشکنم.
_اینطوری نگام نکن توروخدا.. مهبد من نمیخوام برای همیشه از دستت بدم! دوری رو حتی به قیمت جونمم که شده تحمل میکنم اما اینکه تو این دنیا نباشی رو نه! خواهر برادرات بهت احتیاج دارن من نمیتونم خودخواه باشم و تو رو از اونا بگیرم.
نگاهش رو زمین میچرخید. خودشو از روبروم کنار کشید. با پاهایی که رو زمین کشیده میشد سمت در رفت. دوییدم سمتش. دستم رو ساعدش قفل شد.
_مهبد؟!
دستش رو از حصار دستم بیرون کشید!
_بمن دست نزن...
یه قدم عقب رفتم. به چشماش خیره شدم. دلخوری و خشم تو چشماش موج میزد. سرجام بی حرکت ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم. میدونستم که پل پشت سرمو تا اخرین آجر خراب کردم میدونستم برای همیشه از دستش میدم. میدونستم دلشو شکستم و هیچی ارومش نخواهد کرد. شونه هاش از فرط ناراحتی افتاده بود و بزور راه میرفت انگار فقط راه میرفت تا فقط زودتر ازینجا خارج شه...
دستش رو روی دستگیره گذاشت و برگشت سمتم. صدای لرزونش آتیشم زد.
_قول میدم که دیگه نبینمت... من به هر تصمیمی که میگیری احترام میزارم. خدافظ
قلبم پاره پاره شد بدترین و غم انگیز ترین جمله تموم عمرم رو شنیدم... ماتم برد..
به خودم اومدم. در بسته شده و مهبد رفته بود. زانوهام سست شد و زانو زدم. از شدت بغض نفسم بند اومده بود. دستمو رو قلبم گذاشتم و هق هق زدم. با رفتن مهبد انگار روح منم رفت.. با اینکه چند دقیقه بود که رفته بود اما دلم بدجور براش تنگ شد. چشمام از شدت گریه درد گرفته بود دست رو پریز برق گذاشتم و برقارو خاموش کردم. نورشون آزار دهنده بود. تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم. سرم بدجوری درد گرفت. تشنگی بیشتر از هرچیز دیگه ای داشت بهم فشار میآورد.
دستم رو به لبه میز گرفتم تا برم اشپزخونه و یه لیوان آب بخورم. شاید آب کمی از آتیش درونم کم میکرد. هیچ چیز رو نمی تونستم واضح ببینم. چشام سیاهی میرفت. لیوان رو از آب چکون به زور ور داشتم اما از دستم لیز خورد و بعد از برخورد با زمین هزار تیکه شد حتی دستم قدرت نگه داشتن یه لیوان رو هم نداشت... بیخیال لیوان شدم دستم رو زیر آب سرد گرفتم و پرش کردم... مشت مشت وحشیانه آب رو بصورتم میکوبیدم...یخی آبی که بصورت م زدم کمی از التهاب مغز داغ کردم کم کرد.... تکیه دادم به دیوار و سر خوردم ازش و ولو شدم رو زمین... بیخیال اینکه حتی ممکن بود شیشه ها بهم آسیب بزنن... گوشیم رو برداشتم تا عکس رو تلگرام مهبد رو ذخیره کنم. یه عکس برای همیشه... یه عکس برای زنده نگه داشتن داغ دلم. ازون عکس بدجور خوشم می اومد.. چشماش پر از عشق بمن بود.... عکس رو خودم ازش گرفتم و اون با لبخند و پر از عشق به دوربین خیره شد... اما بعد دیدن چیزی که جلو روم بود بهتم برد.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا شاید مانع انفجار بغضم شه...
_last seen long time ago!
ناباور گوشی تو دستم خشک شد. دکمه هوم گوشی رو زدم و رفتم تو دفتر تلفن با مکث و یه بغض سنگین اسمشو لمس کردم تا گوشام باور کنن که منو چه زود فراموش کرد... از شنیدن چیزی که اپراتور گفت گوشی از دستم شل شدو افتاد.
_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!
چشام نای باز شدن نداشت انگار تو خلا بودم... تو یه کمای مصنوعی توی عشقی که از وقتی مهبد رفت عاشقانه هاش تو گذشته موند و متوقف شد!
صدای کوبیده شدن چیزی به در میومد!
_رایکا دایی باز کن درو رایکا جان!
خواستم از جام بلند شم اما تموم بدنم کرخت شده بود...