انگار به صندلی چسبونده بودنم از جام بلند نشدم که میز رو دور زد و به سمتم اومد..دستم رو گرفت و منو بلند کرد !لحظه اخر کیفم رو چنگ زدم و ناچارا باهاش همراه شدم. اخه خدا این چه سرنوشتیه من دارم؟!..چرا خودت یه راهی جلوی پاهام نمیذاری؟چرا همه ی در هارو به روم بستی؟ میدونستم به محض اینکه وارد ماشینش بشم کلی داد و بیداد راه میندازه..ولی خب بازم مثل هر دفعه چاره ای نداشتم..سوز هوا بیشتر از هر شب شده بود..از تو کیفم صدای زنگ گوشیم بلند شد..ایستاد..با خشم بهم خیره شد..:
-تو ماشین منتظرتم...وای به حالت اگه بخوای منو بپیچونی..منتظرم تا بیای.. و بعد هم با قدمای بلند ازم دور شد..با ناراحتی زیپ کیفم رو باز کردم..به چهره خندونش خیره شدم. و ارتباط رو برقرار کردم:
-بله؟
یلدا-به خدا نتونستم طاقت بیارم خیلی نگرانتم..کجایی الان؟
-نمیدونم میخوام برم تو ماشینش..
-یعنی واکنشی نشون نداد؟اصلا تونستی بهش بگی؟
-کلی داد و بیداد راه انداخت..تازه جلوی مردم یکم مراعات کرد مثلا..الان که برم تو ماشینش که دیگه هیچی..
-من بهت گفتم قبول نمیکنه..میدونستم کارت بی نتیجه ست! دهنم رو باز کردم و به بخاری که از دهانم خارج شد نگاه گذرایی انداختم..:
-الان اصلا حوصله سرزنش شنیدنو ندارم..توروخدا تو یکی دیگه ولم کن. به اندازه کافی حالم خراب هست..پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.کی مقصر بود؟من خواستم اینجوری بشه؟اخه به من بیچاره چه مربوط که نمیدونم زندگی از من چی میخواد؟ د اخه مگه من ادم نیستم؟مگه حق انتخاب ندارم؟به کی بگم این زندگی کوفتی مال منه...حق منه...سهمه منه..به کسی چه مربوط میخوام چه غلطی کنم؟به کسی چه مربوط که میخوام برم تو چاه؟اگه این اینده من چاهه..من میخوام با سر برم تو چاه..فقط اینکه انتخاب رو به خودم بدن.. اگه تو این چاه انتخابم غرق بشم بهتر از این زندگی به ظاهر ارامش بخشی هست که منصور خان برام انتخاب کرده..میفهمی؟
پس انقدر نگو چی خوبه چی بده..انقدر سرزنشم نکن..انقدربرای من فلسفه اخلاق نباف..داشتم عقده ی داد و بیداد های ارسام رو سر یلدای بیچاره خالی میکردم..اونم هیچی نمیگفت..شاید میدونست چه حالیم. . .!
یلدا-هانا...اخه.....باشه عزیزم..تو خودتو ناراحت نکن..من معذرت میخوام میدونم عصبانیت کردم..هر وقت اومدی و خواستی باهم حرف میزنیم..خوبه؟اروم باش..برو..بعدا میبینمت..فعلا.
به سمت پرشیا اش که گوشه ای پارک شده بود راه افتادم.. مسخره..مسخره..مسخره..لعنت به توی مسخره..معلوم نیست از کجا وارد زندگیم شدی و همه برنامه هامو ریختی بهم.. وارد ماشین شدم..در رو نبسته بودم که حرکت کرد..دستم رو دستگیره خشک شد..فرمون رو بین دستاش فشار میداد..سکوت بود و سکوت..میترسیدم از این سکوت...میدونستم سکوت قبل از طوفانه...!
-میخواستی دو ساعت دیگه بیای سرکار.. جوابش رو ندادم که گفت چی شده اون زبونت کوتاه شده... با خشم به طرفش برگشتم:
-مجبور نبودی وایسی..میتونستی بری
-دوبار به روت خندیدم دور برداشتی اره؟جهت اطلاع هم باید بگم که وقتی قبول کردی با من ازدواج کنی یعنی همه ی تعهد هاتو پذیرفتی..هیچ شرط و اما و اگری رو هم قبول نمیکنم..پس برای خودت خیالبافی نکن.. من قراره ازدواج کنم..نه اینکه برای خودم دنبال یه همخونه بگردم..البته از یه دانشجوی رشته ادبیات بعید نیست همچین رویا پردازی ای کنه..فکر میکنم زیاد تو داستانها سیر میکنی..ولی جهت اطلاعتون باید بگم زندگی واقعی این چیزی هست که روبروته،اینو که دیگه میتونی درک کنی؟
انگار بهم برق وصل کردن..یعنی همه حدسیاتم اشتباه از اب درومد..معلومه..میدونستم قبول نمیکنه..ولی بازهم مثل همیشه اون ته های دلم یه کورسوی امیدی داشتم..!مثل اینکه دیگه باید دور همه ی امید هام رو یه خط قرمز بکشم. نمیخواستم خودمو ببازم..رو بهش به صدای ضعیفی ولی در عین حال محکم گفتم:
-ولی شرط من برای ازدواج با تو همینه..اگه میپذیریش و میتونی باهش کنار بیای که هیچی ..اگر هم نه که شمار و به خیر و ما رو به سلامت.. با داد برگشت سمتم:
-تو خیلی بیجــــا میکنی که یه همچین شرطی میذاری..تو قبول کردی که زن من میشی اگه نفهمیدی باید تو اون مغز پوکت فرو کنم..الان هم که در حال حاضر من نامزد تو محسوب میشم..پس بار اول و اخرت بود برای من خط و نشون کشیــدی
لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میکرد..نفسم از دادش بند اومده بود..از رو نرفتم..چون مثل همیشه از بچگی برای اون چیزی که میخواستم میجنگیدم..:
-بیخودی سر من داد نزن..منو تو فعلا هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم..نامزد و ایناهم تو کت من نمیره..من یه شرط گذاشتم..پس اگر نمیتونی منم نمیتونم و مشکلی هم ندارم..پس بهتر که جفتمون بریم رد کار خودمون
از همه ماشینا سبقت میگرفت و پاشو رو پدال گاز بیشتر فشار میداد..داشت 150 تارو رد میکرد..چیزی به سکته نداشتم..قهقهه زد..درست مثل کسایی که تعادل روانی ندارن:
-دیگـــــه چـــــــی؟بگو؟می شنوم...!همین بود شرطت؟اوکی..پس بذار تو اون مغزت فرو کنم که جنابعالی از وقتی که اسمت بره توی شناسنامه من شرعا عرفا قانونا هرچی که هست زنمی..پس واسه من صغری کبری نچین..صداش و سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد..فقط گاز میداد..لرزون بهش گفتم:
- آرسام یواش تر برو
-اخی چرا عزیزم؟میترسی؟فکر میکردم عاشق سرعت و هیجانی.. دستم رو به داشبورد گرفته بودم.. انگار قصد جون هر جفتمون رو کرده بود..از یه کامیون باربری سبقت گرفت.. قصد کم کردن سرعتش رو نداشت .. مثل دیوونه ها از لا به لای ماشین ها لایی میکشید و از لاین یک به لاین سه میرفت..حرکتام دست خودم نبود..چشمامو بستم و از ته دلم جیغ زدم:.
-لعنتی بهت میگم یواش تر بــــروووسرعتش رو بیشتر کرد..دیگه جیکم در نمیومد..برگشت و یه نگاه به من و به دستم که روی بازوش بود کرد..و بعد هم یه پوزخند مسخره زد.حتی نفهمیدم کی دستم روی بازوش قرار گرفت سرعتش کمتر شد ولی نه زیاد..میدونستم رنگ به صورت ندارم رفته رفته سرعت ماشین عادی شد..کمی بعد به خودم جرئت دادم و ازش پرسیدم: کجا داری میری؟
جوابی نداد..شاید دو دقیقه گذشت و باز هم گفتم:
- اقای راد منش ازت سوال پرسیدم
-مهمه؟
-اگه نبود هیچ وقت باهات حاضر به صحبت نمیشدم. پوزخندی زد و گفت: میفهمی
-درست جوابم رو بده
-یه کم دندون رو جیـ*ـگر بذار متوجه میشی
میدونستم تا خودش نخواد حرفی نمیزنه..دیگه برام مهم نبود..هرجا که میخواست بره.حاضر نبودم یه بار دیگه ازش بپرسم.سرمو برگردوندم و به منظره بیرون خیره شدم.از موقعی که پامو برون گذاشتم هوا گرفته بود.رفته رفته قطره های بارون فرود امدن.اوایل خیلی کم بود شاید در حد یکی دو قطره.کمی که گذشت باون شدت گرفت.بی وقفه روی شیشه ماشین فرود میامدن..همیشه عاشق بارون بودم.. یاد یلدا افتادم..همیشه بخاطر اینکه عاشق بارون بودم مسخرم میکرد..میگفت تو خیلی رویایی و احساسی هستی..یاد خاطره ای افتادم..خاطره ای که لبخند رو روی لبام نشوند. تولد ملودی بود و قرار بود برای هانیه لباس بگیریم..اون روز هم مثل امروز بارون شدیدی گرفته بود.
"هانیه الان تو این اوضاع نمیشه بریم خرید.فردا صبح اول وقت باهم میریم."
"من قرارمو با همه دوستام بهم زدم تا با تو برم خرید..بعد میگی فردا؟"
"یلدا پا درمیونی میکرد که شماها غریبه نیستین..ولی هانیه تو کتش نمیرفت.چون بهش قول داده بودم.اون با قهر روشو برگردوند..اون روز نه من نه یلدا ماشین نیاورده بودیم و تو اون بارون نمیشد با تاکسی رفت..فکر میکردم هانیه قبول کرده که فردا ببرمش برای همین موقعی که عزم برگشت کردیم ....."
"مشکلی پیش اومده خانما؟"
"نه چیز زیاد مهمی نبود ولی هانیه همون موقع گفت: اتفاقا خیلی هم مهم بود..شاید برای تو بی اهمیت باشه ولی برای من نیست
با چشم غره گفتم هانیه. ولی از رو نرفت و گفت هانا تو قول داده بودی ولی داری میزنی زیرش
فرنود-جایی میرین؟
من-نه.
هانیه-اره. لجباز تر و یه دنده تر از خواهر من تو دنیا وجود نداره..چرا داره خودمم...ولی بعد از خودم و خودش دیگه کسی نیست.بعد از کلی اصرار از طرف هانیه و انکار از طرف من که اون روز وقت مناسبی برای خرید نبود بالاخره تسلیمشون شدم و همگی سوار ماشین فرنود شدیم اون موقع هم یلدا و خواهرمن دست به یکی کردن خودشون عقب نشستن و در عقب رو قفل کردن و منو مجبور کردن جلو بشینم..کل مسیر هم به ریش من خندیدن.. موقع برگشت وقتی که خرید هاش تموم شد از فرنود تشکر کرد و اون هم با خوش رویی جوابش رو داد:
-خواهش میکنم..وقت من برای شما همیشه ازاده!. هانیه سرش رو اروم به سمت یلدا برد و گفت اینا باهم دوستن؟من شنیدم و به سرعت به عقب برگشتم..چشم غره میرفتم ولی کارساز نبود تا اینکه گفت مگه دروغ میگم چرا انقدر باهم صمیمی هستین؟
-اره دوستیم ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی.یه دوست اجتماعی!
هانیه-برو بابا..دوست دوستِ دیگه..این اجتماعی و ایناهم همه بهانه ست.
-هرجور دلت میخواد فکر کن.
-پس راسته
فرنود-چی راسته؟ برگشتم:
-تو هم بس کن دیگه. جغجغه انگار گنج پیدا کرده بود تو جاش میپرید و میگفت دیدی گفتم دیدی گفتم. یلدا از خنده کبود شده بود با اخم گفتم:
-حالا که فهمیدی بشین سر جات.!
فرنود-چی رو فهمیدی؟
دختره پررو ابرو بالا انداخت و گفت دیگه دیگه."
***
-با توام هانا.
سرمو به سمتش چرخوندم بی حرف نگاش کردم.
-حواست کجاست؟3دفعه صدات کردم. بی حوصله جواب دادم:
-متوجه نشدم..سرمو بازهم به سمت پنجره چرخوندم اهی کشیدم و مسیر فرود قطره ها رو با انگشتم رو شیشه کشیدم.
-حس میکنم چیزی رو میخوای بهم بگی تا سر زبونت هم میاد ولی جلوش رو میگیری ، حسم درسته؟
جوابی ندادم..
-حداقل میتونی با اره یا نه جواب بدی خانم!
-وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصلتو ندارم.نه حوصله خودتو.نه حوصله حرفاتو.بار اخرت بود سر من داد زدی. فعلا منو تو هیچ صنمی نداریم یا به قول خودت هنوز اسم من تو شناسنامه ات نرفته که هرجور دلت بخواد رفتار میکنی.
با عصبانیت دنده رو عوض کرد و گفت:
-وقتی باهات حرف میزنم باید حواست به من باشه و جوابم رو بدی نه اینکه لال مونی بگیری.!
-زیر لب برو بابایی زمزمه کردم که گفت: زبونتو به موقعش کوتاه میکنم.وایسا و تماشا کن.
ترجیح دادم ساکت باشم و حرفی نزنم تا هم باهاش بحث نکنم هم اینکه حرصش رو در بیارم انگار این سکوت برای هر دومون بهتر بود.چون نه من تمایلی برای حرف زدن داشتم.نه اون اعصابی برای بحث و جدل.دستم رو به سمت بخاری پیش بردم و روشنش کردم ..شیشه های ماشین در کسری از ثانیه بخار گرفته شد..روی همون شیشه بخار گرفته با انگشتم قلب کشیدم همون لحظه ماشین از روی دست انداز رد شد و دستم رو شیشه لغزیدو قلب شکسته شد. به قلب شکسته شده خندیدم. شیشه رو خط خطی کردم و به روبرو خیره شدم.
یعد از مدتی مقابل خونه ای ترمز کرد. ماشین رو خاموش کرد و رو به من گفت پیاده شو.
از میون شیشه های بخار گرفته و بارون زده سعی داشتم ببینم کجا رسیدیم. ولی نتونستم چیزی ببینم.از ماشین پیاده شدم ولی در رو نبستم.یه اپارتمان 6طبقه بود تو یه محله مسکوت! در حالیکه در رو میبستم پرسیدم:
-اینجا کجاست؟ با کلیدش در اپارتمان رو باز کرد و تو همون حال جواب داد:
-خونه من و...مکث کرد :تو. حدسایی پیش خودم زده بودم.همراهش شدم.وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم.در واحد رو باز کرد و با اشاره به من ازم خواست که اول من وارد بشم.با تردید قدم اولم رو به خونه گذاشتم.در رو بست.انگار قلبم از جلش افتاد پایین.با ترس به در بسته خیره شدم.کلید برق رو زد و روی کاناپه ای نشست.
ارسام- چرا هنوز وایسادی؟بیا بشین.
-چرا منو اوردی اینجا؟
-تو ماشین منتظرتم...وای به حالت اگه بخوای منو بپیچونی..منتظرم تا بیای.. و بعد هم با قدمای بلند ازم دور شد..با ناراحتی زیپ کیفم رو باز کردم..به چهره خندونش خیره شدم. و ارتباط رو برقرار کردم:
-بله؟
یلدا-به خدا نتونستم طاقت بیارم خیلی نگرانتم..کجایی الان؟
-نمیدونم میخوام برم تو ماشینش..
-یعنی واکنشی نشون نداد؟اصلا تونستی بهش بگی؟
-کلی داد و بیداد راه انداخت..تازه جلوی مردم یکم مراعات کرد مثلا..الان که برم تو ماشینش که دیگه هیچی..
-من بهت گفتم قبول نمیکنه..میدونستم کارت بی نتیجه ست! دهنم رو باز کردم و به بخاری که از دهانم خارج شد نگاه گذرایی انداختم..:
-الان اصلا حوصله سرزنش شنیدنو ندارم..توروخدا تو یکی دیگه ولم کن. به اندازه کافی حالم خراب هست..پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.کی مقصر بود؟من خواستم اینجوری بشه؟اخه به من بیچاره چه مربوط که نمیدونم زندگی از من چی میخواد؟ د اخه مگه من ادم نیستم؟مگه حق انتخاب ندارم؟به کی بگم این زندگی کوفتی مال منه...حق منه...سهمه منه..به کسی چه مربوط میخوام چه غلطی کنم؟به کسی چه مربوط که میخوام برم تو چاه؟اگه این اینده من چاهه..من میخوام با سر برم تو چاه..فقط اینکه انتخاب رو به خودم بدن.. اگه تو این چاه انتخابم غرق بشم بهتر از این زندگی به ظاهر ارامش بخشی هست که منصور خان برام انتخاب کرده..میفهمی؟
پس انقدر نگو چی خوبه چی بده..انقدر سرزنشم نکن..انقدربرای من فلسفه اخلاق نباف..داشتم عقده ی داد و بیداد های ارسام رو سر یلدای بیچاره خالی میکردم..اونم هیچی نمیگفت..شاید میدونست چه حالیم. . .!
یلدا-هانا...اخه.....باشه عزیزم..تو خودتو ناراحت نکن..من معذرت میخوام میدونم عصبانیت کردم..هر وقت اومدی و خواستی باهم حرف میزنیم..خوبه؟اروم باش..برو..بعدا میبینمت..فعلا.
به سمت پرشیا اش که گوشه ای پارک شده بود راه افتادم.. مسخره..مسخره..مسخره..لعنت به توی مسخره..معلوم نیست از کجا وارد زندگیم شدی و همه برنامه هامو ریختی بهم.. وارد ماشین شدم..در رو نبسته بودم که حرکت کرد..دستم رو دستگیره خشک شد..فرمون رو بین دستاش فشار میداد..سکوت بود و سکوت..میترسیدم از این سکوت...میدونستم سکوت قبل از طوفانه...!
-میخواستی دو ساعت دیگه بیای سرکار.. جوابش رو ندادم که گفت چی شده اون زبونت کوتاه شده... با خشم به طرفش برگشتم:
-مجبور نبودی وایسی..میتونستی بری
-دوبار به روت خندیدم دور برداشتی اره؟جهت اطلاع هم باید بگم که وقتی قبول کردی با من ازدواج کنی یعنی همه ی تعهد هاتو پذیرفتی..هیچ شرط و اما و اگری رو هم قبول نمیکنم..پس برای خودت خیالبافی نکن.. من قراره ازدواج کنم..نه اینکه برای خودم دنبال یه همخونه بگردم..البته از یه دانشجوی رشته ادبیات بعید نیست همچین رویا پردازی ای کنه..فکر میکنم زیاد تو داستانها سیر میکنی..ولی جهت اطلاعتون باید بگم زندگی واقعی این چیزی هست که روبروته،اینو که دیگه میتونی درک کنی؟
انگار بهم برق وصل کردن..یعنی همه حدسیاتم اشتباه از اب درومد..معلومه..میدونستم قبول نمیکنه..ولی بازهم مثل همیشه اون ته های دلم یه کورسوی امیدی داشتم..!مثل اینکه دیگه باید دور همه ی امید هام رو یه خط قرمز بکشم. نمیخواستم خودمو ببازم..رو بهش به صدای ضعیفی ولی در عین حال محکم گفتم:
-ولی شرط من برای ازدواج با تو همینه..اگه میپذیریش و میتونی باهش کنار بیای که هیچی ..اگر هم نه که شمار و به خیر و ما رو به سلامت.. با داد برگشت سمتم:
-تو خیلی بیجــــا میکنی که یه همچین شرطی میذاری..تو قبول کردی که زن من میشی اگه نفهمیدی باید تو اون مغز پوکت فرو کنم..الان هم که در حال حاضر من نامزد تو محسوب میشم..پس بار اول و اخرت بود برای من خط و نشون کشیــدی
لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میکرد..نفسم از دادش بند اومده بود..از رو نرفتم..چون مثل همیشه از بچگی برای اون چیزی که میخواستم میجنگیدم..:
-بیخودی سر من داد نزن..منو تو فعلا هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم..نامزد و ایناهم تو کت من نمیره..من یه شرط گذاشتم..پس اگر نمیتونی منم نمیتونم و مشکلی هم ندارم..پس بهتر که جفتمون بریم رد کار خودمون
از همه ماشینا سبقت میگرفت و پاشو رو پدال گاز بیشتر فشار میداد..داشت 150 تارو رد میکرد..چیزی به سکته نداشتم..قهقهه زد..درست مثل کسایی که تعادل روانی ندارن:
-دیگـــــه چـــــــی؟بگو؟می شنوم...!همین بود شرطت؟اوکی..پس بذار تو اون مغزت فرو کنم که جنابعالی از وقتی که اسمت بره توی شناسنامه من شرعا عرفا قانونا هرچی که هست زنمی..پس واسه من صغری کبری نچین..صداش و سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد..فقط گاز میداد..لرزون بهش گفتم:
- آرسام یواش تر برو
-اخی چرا عزیزم؟میترسی؟فکر میکردم عاشق سرعت و هیجانی.. دستم رو به داشبورد گرفته بودم.. انگار قصد جون هر جفتمون رو کرده بود..از یه کامیون باربری سبقت گرفت.. قصد کم کردن سرعتش رو نداشت .. مثل دیوونه ها از لا به لای ماشین ها لایی میکشید و از لاین یک به لاین سه میرفت..حرکتام دست خودم نبود..چشمامو بستم و از ته دلم جیغ زدم:.
-لعنتی بهت میگم یواش تر بــــروووسرعتش رو بیشتر کرد..دیگه جیکم در نمیومد..برگشت و یه نگاه به من و به دستم که روی بازوش بود کرد..و بعد هم یه پوزخند مسخره زد.حتی نفهمیدم کی دستم روی بازوش قرار گرفت سرعتش کمتر شد ولی نه زیاد..میدونستم رنگ به صورت ندارم رفته رفته سرعت ماشین عادی شد..کمی بعد به خودم جرئت دادم و ازش پرسیدم: کجا داری میری؟
جوابی نداد..شاید دو دقیقه گذشت و باز هم گفتم:
- اقای راد منش ازت سوال پرسیدم
-مهمه؟
-اگه نبود هیچ وقت باهات حاضر به صحبت نمیشدم. پوزخندی زد و گفت: میفهمی
-درست جوابم رو بده
-یه کم دندون رو جیـ*ـگر بذار متوجه میشی
میدونستم تا خودش نخواد حرفی نمیزنه..دیگه برام مهم نبود..هرجا که میخواست بره.حاضر نبودم یه بار دیگه ازش بپرسم.سرمو برگردوندم و به منظره بیرون خیره شدم.از موقعی که پامو برون گذاشتم هوا گرفته بود.رفته رفته قطره های بارون فرود امدن.اوایل خیلی کم بود شاید در حد یکی دو قطره.کمی که گذشت باون شدت گرفت.بی وقفه روی شیشه ماشین فرود میامدن..همیشه عاشق بارون بودم.. یاد یلدا افتادم..همیشه بخاطر اینکه عاشق بارون بودم مسخرم میکرد..میگفت تو خیلی رویایی و احساسی هستی..یاد خاطره ای افتادم..خاطره ای که لبخند رو روی لبام نشوند. تولد ملودی بود و قرار بود برای هانیه لباس بگیریم..اون روز هم مثل امروز بارون شدیدی گرفته بود.
"هانیه الان تو این اوضاع نمیشه بریم خرید.فردا صبح اول وقت باهم میریم."
"من قرارمو با همه دوستام بهم زدم تا با تو برم خرید..بعد میگی فردا؟"
"یلدا پا درمیونی میکرد که شماها غریبه نیستین..ولی هانیه تو کتش نمیرفت.چون بهش قول داده بودم.اون با قهر روشو برگردوند..اون روز نه من نه یلدا ماشین نیاورده بودیم و تو اون بارون نمیشد با تاکسی رفت..فکر میکردم هانیه قبول کرده که فردا ببرمش برای همین موقعی که عزم برگشت کردیم ....."
"مشکلی پیش اومده خانما؟"
"نه چیز زیاد مهمی نبود ولی هانیه همون موقع گفت: اتفاقا خیلی هم مهم بود..شاید برای تو بی اهمیت باشه ولی برای من نیست
با چشم غره گفتم هانیه. ولی از رو نرفت و گفت هانا تو قول داده بودی ولی داری میزنی زیرش
فرنود-جایی میرین؟
من-نه.
هانیه-اره. لجباز تر و یه دنده تر از خواهر من تو دنیا وجود نداره..چرا داره خودمم...ولی بعد از خودم و خودش دیگه کسی نیست.بعد از کلی اصرار از طرف هانیه و انکار از طرف من که اون روز وقت مناسبی برای خرید نبود بالاخره تسلیمشون شدم و همگی سوار ماشین فرنود شدیم اون موقع هم یلدا و خواهرمن دست به یکی کردن خودشون عقب نشستن و در عقب رو قفل کردن و منو مجبور کردن جلو بشینم..کل مسیر هم به ریش من خندیدن.. موقع برگشت وقتی که خرید هاش تموم شد از فرنود تشکر کرد و اون هم با خوش رویی جوابش رو داد:
-خواهش میکنم..وقت من برای شما همیشه ازاده!. هانیه سرش رو اروم به سمت یلدا برد و گفت اینا باهم دوستن؟من شنیدم و به سرعت به عقب برگشتم..چشم غره میرفتم ولی کارساز نبود تا اینکه گفت مگه دروغ میگم چرا انقدر باهم صمیمی هستین؟
-اره دوستیم ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی.یه دوست اجتماعی!
هانیه-برو بابا..دوست دوستِ دیگه..این اجتماعی و ایناهم همه بهانه ست.
-هرجور دلت میخواد فکر کن.
-پس راسته
فرنود-چی راسته؟ برگشتم:
-تو هم بس کن دیگه. جغجغه انگار گنج پیدا کرده بود تو جاش میپرید و میگفت دیدی گفتم دیدی گفتم. یلدا از خنده کبود شده بود با اخم گفتم:
-حالا که فهمیدی بشین سر جات.!
فرنود-چی رو فهمیدی؟
دختره پررو ابرو بالا انداخت و گفت دیگه دیگه."
***
-با توام هانا.
سرمو به سمتش چرخوندم بی حرف نگاش کردم.
-حواست کجاست؟3دفعه صدات کردم. بی حوصله جواب دادم:
-متوجه نشدم..سرمو بازهم به سمت پنجره چرخوندم اهی کشیدم و مسیر فرود قطره ها رو با انگشتم رو شیشه کشیدم.
-حس میکنم چیزی رو میخوای بهم بگی تا سر زبونت هم میاد ولی جلوش رو میگیری ، حسم درسته؟
جوابی ندادم..
-حداقل میتونی با اره یا نه جواب بدی خانم!
-وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصلتو ندارم.نه حوصله خودتو.نه حوصله حرفاتو.بار اخرت بود سر من داد زدی. فعلا منو تو هیچ صنمی نداریم یا به قول خودت هنوز اسم من تو شناسنامه ات نرفته که هرجور دلت بخواد رفتار میکنی.
با عصبانیت دنده رو عوض کرد و گفت:
-وقتی باهات حرف میزنم باید حواست به من باشه و جوابم رو بدی نه اینکه لال مونی بگیری.!
-زیر لب برو بابایی زمزمه کردم که گفت: زبونتو به موقعش کوتاه میکنم.وایسا و تماشا کن.
ترجیح دادم ساکت باشم و حرفی نزنم تا هم باهاش بحث نکنم هم اینکه حرصش رو در بیارم انگار این سکوت برای هر دومون بهتر بود.چون نه من تمایلی برای حرف زدن داشتم.نه اون اعصابی برای بحث و جدل.دستم رو به سمت بخاری پیش بردم و روشنش کردم ..شیشه های ماشین در کسری از ثانیه بخار گرفته شد..روی همون شیشه بخار گرفته با انگشتم قلب کشیدم همون لحظه ماشین از روی دست انداز رد شد و دستم رو شیشه لغزیدو قلب شکسته شد. به قلب شکسته شده خندیدم. شیشه رو خط خطی کردم و به روبرو خیره شدم.
یعد از مدتی مقابل خونه ای ترمز کرد. ماشین رو خاموش کرد و رو به من گفت پیاده شو.
از میون شیشه های بخار گرفته و بارون زده سعی داشتم ببینم کجا رسیدیم. ولی نتونستم چیزی ببینم.از ماشین پیاده شدم ولی در رو نبستم.یه اپارتمان 6طبقه بود تو یه محله مسکوت! در حالیکه در رو میبستم پرسیدم:
-اینجا کجاست؟ با کلیدش در اپارتمان رو باز کرد و تو همون حال جواب داد:
-خونه من و...مکث کرد :تو. حدسایی پیش خودم زده بودم.همراهش شدم.وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم.در واحد رو باز کرد و با اشاره به من ازم خواست که اول من وارد بشم.با تردید قدم اولم رو به خونه گذاشتم.در رو بست.انگار قلبم از جلش افتاد پایین.با ترس به در بسته خیره شدم.کلید برق رو زد و روی کاناپه ای نشست.
ارسام- چرا هنوز وایسادی؟بیا بشین.
-چرا منو اوردی اینجا؟