کامل شده رمان بر خاک احساس قدم میگذارم ✿ نویسنده Miss Farnoosh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Miss Farnoosh
  • بازدیدها 6,333
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
انگار به صندلی چسبونده بودنم از جام بلند نشدم که میز رو دور زد و به سمتم اومد..دستم رو گرفت و منو بلند کرد !لحظه اخر کیفم رو چنگ زدم و ناچارا باهاش همراه شدم. اخه خدا این چه سرنوشتیه من دارم؟!..چرا خودت یه راهی جلوی پاهام نمیذاری؟چرا همه ی در هارو به روم بستی؟ میدونستم به محض اینکه وارد ماشینش بشم کلی داد و بیداد راه میندازه..ولی خب بازم مثل هر دفعه چاره ای نداشتم..سوز هوا بیشتر از هر شب شده بود..از تو کیفم صدای زنگ گوشیم بلند شد..ایستاد..با خشم بهم خیره شد..:
-تو ماشین منتظرتم...وای به حالت اگه بخوای منو بپیچونی..منتظرم تا بیای.. و بعد هم با قدمای بلند ازم دور شد..با ناراحتی زیپ کیفم رو باز کردم..به چهره خندونش خیره شدم. و ارتباط رو برقرار کردم:
-بله؟
یلدا-به خدا نتونستم طاقت بیارم خیلی نگرانتم..کجایی الان؟
-نمیدونم میخوام برم تو ماشینش..
-یعنی واکنشی نشون نداد؟اصلا تونستی بهش بگی؟
-کلی داد و بیداد راه انداخت..تازه جلوی مردم یکم مراعات کرد مثلا..الان که برم تو ماشینش که دیگه هیچی..
-من بهت گفتم قبول نمیکنه..میدونستم کارت بی نتیجه ست! دهنم رو باز کردم و به بخاری که از دهانم خارج شد نگاه گذرایی انداختم..:
-الان اصلا حوصله سرزنش شنیدنو ندارم..توروخدا تو یکی دیگه ولم کن. به اندازه کافی حالم خراب هست..پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.کی مقصر بود؟من خواستم اینجوری بشه؟اخه به من بیچاره چه مربوط که نمیدونم زندگی از من چی میخواد؟ د اخه مگه من ادم نیستم؟مگه حق انتخاب ندارم؟به کی بگم این زندگی کوفتی مال منه...حق منه...سهمه منه..به کسی چه مربوط میخوام چه غلطی کنم؟به کسی چه مربوط که میخوام برم تو چاه؟اگه این اینده من چاهه..من میخوام با سر برم تو چاه..فقط اینکه انتخاب رو به خودم بدن.. اگه تو این چاه انتخابم غرق بشم بهتر از این زندگی به ظاهر ارامش بخشی هست که منصور خان برام انتخاب کرده..میفهمی؟
پس انقدر نگو چی خوبه چی بده..انقدر سرزنشم نکن..انقدربرای من فلسفه اخلاق نباف..داشتم عقده ی داد و بیداد های ارسام رو سر یلدای بیچاره خالی میکردم..اونم هیچی نمیگفت..شاید میدونست چه حالیم. . .!
یلدا-هانا...اخه.....باشه عزیزم..تو خودتو ناراحت نکن..من معذرت میخوام میدونم عصبانیت کردم..هر وقت اومدی و خواستی باهم حرف میزنیم..خوبه؟اروم باش..برو..بعدا میبینمت..فعلا.
به سمت پرشیا اش که گوشه ای پارک شده بود راه افتادم.. مسخره..مسخره..مسخره..لعنت به توی مسخره..معلوم نیست از کجا وارد زندگیم شدی و همه برنامه هامو ریختی بهم.. وارد ماشین شدم..در رو نبسته بودم که حرکت کرد..دستم رو دستگیره خشک شد..فرمون رو بین دستاش فشار میداد..سکوت بود و سکوت..میترسیدم از این سکوت...میدونستم سکوت قبل از طوفانه...!
-میخواستی دو ساعت دیگه بیای سرکار.. جوابش رو ندادم که گفت چی شده اون زبونت کوتاه شده... با خشم به طرفش برگشتم:
-مجبور نبودی وایسی..میتونستی بری
-دوبار به روت خندیدم دور برداشتی اره؟جهت اطلاع هم باید بگم که وقتی قبول کردی با من ازدواج کنی یعنی همه ی تعهد هاتو پذیرفتی..هیچ شرط و اما و اگری رو هم قبول نمیکنم..پس برای خودت خیالبافی نکن.. من قراره ازدواج کنم..نه اینکه برای خودم دنبال یه همخونه بگردم..البته از یه دانشجوی رشته ادبیات بعید نیست همچین رویا پردازی ای کنه..فکر میکنم زیاد تو داستانها سیر میکنی..ولی جهت اطلاعتون باید بگم زندگی واقعی این چیزی هست که روبروته،اینو که دیگه میتونی درک کنی؟
انگار بهم برق وصل کردن..یعنی همه حدسیاتم اشتباه از اب درومد..معلومه..میدونستم قبول نمیکنه..ولی بازهم مثل همیشه اون ته های دلم یه کورسوی امیدی داشتم..!مثل اینکه دیگه باید دور همه ی امید هام رو یه خط قرمز بکشم. نمیخواستم خودمو ببازم..رو بهش به صدای ضعیفی ولی در عین حال محکم گفتم:
-ولی شرط من برای ازدواج با تو همینه..اگه میپذیریش و میتونی باهش کنار بیای که هیچی ..اگر هم نه که شمار و به خیر و ما رو به سلامت.. با داد برگشت سمتم:
-تو خیلی بیجــــا میکنی که یه همچین شرطی میذاری..تو قبول کردی که زن من میشی اگه نفهمیدی باید تو اون مغز پوکت فرو کنم..الان هم که در حال حاضر من نامزد تو محسوب میشم..پس بار اول و اخرت بود برای من خط و نشون کشیــدی
لحظه به لحظه به سرعتش اضافه میکرد..نفسم از دادش بند اومده بود..از رو نرفتم..چون مثل همیشه از بچگی برای اون چیزی که میخواستم میجنگیدم..:
-بیخودی سر من داد نزن..منو تو فعلا هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم..نامزد و ایناهم تو کت من نمیره..من یه شرط گذاشتم..پس اگر نمیتونی منم نمیتونم و مشکلی هم ندارم..پس بهتر که جفتمون بریم رد کار خودمون
از همه ماشینا سبقت میگرفت و پاشو رو پدال گاز بیشتر فشار میداد..داشت 150 تارو رد میکرد..چیزی به سکته نداشتم..قهقهه زد..درست مثل کسایی که تعادل روانی ندارن:
-دیگـــــه چـــــــی؟بگو؟می شنوم...!همین بود شرطت؟اوکی..پس بذار تو اون مغزت فرو کنم که جنابعالی از وقتی که اسمت بره توی شناسنامه من شرعا عرفا قانونا هرچی که هست زنمی..پس واسه من صغری کبری نچین..صداش و سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد..فقط گاز میداد..لرزون بهش گفتم:
- آرسام یواش تر برو
-اخی چرا عزیزم؟میترسی؟فکر میکردم عاشق سرعت و هیجانی.. دستم رو به داشبورد گرفته بودم.. انگار قصد جون هر جفتمون رو کرده بود..از یه کامیون باربری سبقت گرفت.. قصد کم کردن سرعتش رو نداشت .. مثل دیوونه ها از لا به لای ماشین ها لایی میکشید و از لاین یک به لاین سه میرفت..حرکتام دست خودم نبود..چشمامو بستم و از ته دلم جیغ زدم:.
-لعنتی بهت میگم یواش تر بــــروووسرعتش رو بیشتر کرد..دیگه جیکم در نمیومد..برگشت و یه نگاه به من و به دستم که روی بازوش بود کرد..و بعد هم یه پوزخند مسخره زد.حتی نفهمیدم کی دستم روی بازوش قرار گرفت سرعتش کمتر شد ولی نه زیاد..میدونستم رنگ به صورت ندارم رفته رفته سرعت ماشین عادی شد..کمی بعد به خودم جرئت دادم و ازش پرسیدم: کجا داری میری؟
جوابی نداد..شاید دو دقیقه گذشت و باز هم گفتم:
- اقای راد منش ازت سوال پرسیدم
-مهمه؟
-اگه نبود هیچ وقت باهات حاضر به صحبت نمیشدم. پوزخندی زد و گفت: میفهمی
-درست جوابم رو بده
-یه کم دندون رو جیـ*ـگر بذار متوجه میشی
میدونستم تا خودش نخواد حرفی نمیزنه..دیگه برام مهم نبود..هرجا که میخواست بره.حاضر نبودم یه بار دیگه ازش بپرسم.سرمو برگردوندم و به منظره بیرون خیره شدم.از موقعی که پامو برون گذاشتم هوا گرفته بود.رفته رفته قطره های بارون فرود امدن.اوایل خیلی کم بود شاید در حد یکی دو قطره.کمی که گذشت باون شدت گرفت.بی وقفه روی شیشه ماشین فرود میامدن..همیشه عاشق بارون بودم.. یاد یلدا افتادم..همیشه بخاطر اینکه عاشق بارون بودم مسخرم میکرد..میگفت تو خیلی رویایی و احساسی هستی..یاد خاطره ای افتادم..خاطره ای که لبخند رو روی لبام نشوند. تولد ملودی بود و قرار بود برای هانیه لباس بگیریم..اون روز هم مثل امروز بارون شدیدی گرفته بود.
"هانیه الان تو این اوضاع نمیشه بریم خرید.فردا صبح اول وقت باهم میریم."
"من قرارمو با همه دوستام بهم زدم تا با تو برم خرید..بعد میگی فردا؟"
"یلدا پا درمیونی میکرد که شماها غریبه نیستین..ولی هانیه تو کتش نمیرفت.چون بهش قول داده بودم.اون با قهر روشو برگردوند..اون روز نه من نه یلدا ماشین نیاورده بودیم و تو اون بارون نمیشد با تاکسی رفت..فکر میکردم هانیه قبول کرده که فردا ببرمش برای همین موقعی که عزم برگشت کردیم ....."
"مشکلی پیش اومده خانما؟"
"نه چیز زیاد مهمی نبود ولی هانیه همون موقع گفت: اتفاقا خیلی هم مهم بود..شاید برای تو بی اهمیت باشه ولی برای من نیست
با چشم غره گفتم هانیه. ولی از رو نرفت و گفت هانا تو قول داده بودی ولی داری میزنی زیرش
فرنود-جایی میرین؟
من-نه.
هانیه-اره. لجباز تر و یه دنده تر از خواهر من تو دنیا وجود نداره..چرا داره خودمم...ولی بعد از خودم و خودش دیگه کسی نیست.بعد از کلی اصرار از طرف هانیه و انکار از طرف من که اون روز وقت مناسبی برای خرید نبود بالاخره تسلیمشون شدم و همگی سوار ماشین فرنود شدیم اون موقع هم یلدا و خواهرمن دست به یکی کردن خودشون عقب نشستن و در عقب رو قفل کردن و منو مجبور کردن جلو بشینم..کل مسیر هم به ریش من خندیدن.. موقع برگشت وقتی که خرید هاش تموم شد از فرنود تشکر کرد و اون هم با خوش رویی جوابش رو داد:
-خواهش میکنم..وقت من برای شما همیشه ازاده!. هانیه سرش رو اروم به سمت یلدا برد و گفت اینا باهم دوستن؟من شنیدم و به سرعت به عقب برگشتم..چشم غره میرفتم ولی کارساز نبود تا اینکه گفت مگه دروغ میگم چرا انقدر باهم صمیمی هستین؟
-اره دوستیم ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی.یه دوست اجتماعی!
هانیه-برو بابا..دوست دوستِ دیگه..این اجتماعی و ایناهم همه بهانه ست.
-هرجور دلت میخواد فکر کن.
-پس راسته
فرنود-چی راسته؟ برگشتم:
-تو هم بس کن دیگه. جغجغه انگار گنج پیدا کرده بود تو جاش میپرید و میگفت دیدی گفتم دیدی گفتم. یلدا از خنده کبود شده بود با اخم گفتم:
-حالا که فهمیدی بشین سر جات.!
فرنود-چی رو فهمیدی؟
دختره پررو ابرو بالا انداخت و گفت دیگه دیگه."
***
-با توام هانا.
سرمو به سمتش چرخوندم بی حرف نگاش کردم.
-حواست کجاست؟3دفعه صدات کردم. بی حوصله جواب دادم:
-متوجه نشدم..سرمو بازهم به سمت پنجره چرخوندم اهی کشیدم و مسیر فرود قطره ها رو با انگشتم رو شیشه کشیدم.
-حس میکنم چیزی رو میخوای بهم بگی تا سر زبونت هم میاد ولی جلوش رو میگیری ، حسم درسته؟
جوابی ندادم..
-حداقل میتونی با اره یا نه جواب بدی خانم!
-وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصلتو ندارم.نه حوصله خودتو.نه حوصله حرفاتو.بار اخرت بود سر من داد زدی. فعلا منو تو هیچ صنمی نداریم یا به قول خودت هنوز اسم من تو شناسنامه ات نرفته که هرجور دلت بخواد رفتار میکنی.
با عصبانیت دنده رو عوض کرد و گفت:
-وقتی باهات حرف میزنم باید حواست به من باشه و جوابم رو بدی نه اینکه لال مونی بگیری.!
-زیر لب برو بابایی زمزمه کردم که گفت: زبونتو به موقعش کوتاه میکنم.وایسا و تماشا کن.
ترجیح دادم ساکت باشم و حرفی نزنم تا هم باهاش بحث نکنم هم اینکه حرصش رو در بیارم انگار این سکوت برای هر دومون بهتر بود.چون نه من تمایلی برای حرف زدن داشتم.نه اون اعصابی برای بحث و جدل.دستم رو به سمت بخاری پیش بردم و روشنش کردم ..شیشه های ماشین در کسری از ثانیه بخار گرفته شد..روی همون شیشه بخار گرفته با انگشتم قلب کشیدم همون لحظه ماشین از روی دست انداز رد شد و دستم رو شیشه لغزیدو قلب شکسته شد. به قلب شکسته شده خندیدم. شیشه رو خط خطی کردم و به روبرو خیره شدم.
یعد از مدتی مقابل خونه ای ترمز کرد. ماشین رو خاموش کرد و رو به من گفت پیاده شو.
از میون شیشه های بخار گرفته و بارون زده سعی داشتم ببینم کجا رسیدیم. ولی نتونستم چیزی ببینم.از ماشین پیاده شدم ولی در رو نبستم.یه اپارتمان 6طبقه بود تو یه محله مسکوت! در حالیکه در رو میبستم پرسیدم:
-اینجا کجاست؟ با کلیدش در اپارتمان رو باز کرد و تو همون حال جواب داد:
-خونه من و...مکث کرد :تو. حدسایی پیش خودم زده بودم.همراهش شدم.وقتی به طبقه مورد نظر رسیدیم.در واحد رو باز کرد و با اشاره به من ازم خواست که اول من وارد بشم.با تردید قدم اولم رو به خونه گذاشتم.در رو بست.انگار قلبم از جلش افتاد پایین.با ترس به در بسته خیره شدم.کلید برق رو زد و روی کاناپه ای نشست.
ارسام- چرا هنوز وایسادی؟بیا بشین.
-چرا منو اوردی اینجا؟
 
  • پیشنهادات
  • Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    کتش رو از تنش دراورد و گوشه کاناپه گذاشت:
    -چون خونه ی تو هم هست..درسته؟
    بی حرف روی یکی از کاناپه های تک نفره نشستم.
    ارسام-راحت باش.پالتوتو دربیار. فقط خیره نگاهش کردم.
    ارسام-چیزی میخوری بیارم؟
    -فقط یه لیوان اب...لطفا. سریع بلند شد و یه لیوان اب رو به سمتم گرفت.
    ارسام-ببین هانا،گاهی اوقات شرایط غیر منتظره ای برای هممون پیش میاد.تو هم از این قاعده مستثنی نیستی.دلم میخواد بدونم اون شرایط چیه؟ لیوان رو روی میز گذاشتم.
    ارسام-بیا از همین الان سعی کنیم با حرف زدن مشکل هارو حل کنیم.سکوت هیچ فایده ای نداره.بهم بگو چی باعث شده تو یه همچین پیشنهادی رو بهم بدی؟
    -گفتنش چه فایده ای داره وقتی حتی حاضر نیستی بهش فکر کنی؟ دستش رو چند بار به صورتش کشید.صورتش نسبتا قرمز شده بود..خیره تو چشمام گفت:
    -تو واقعا از من همچین انتظاری داری؟ فکر که هیچی من حتی اگه به یکی همچین چیزی رو بگم خنده اش میگیره..اون وقت تو از من میخوای پیشنهادت رو قبول کنم؟؟؟بالاخره که چی؟اگه قرار باشه ما زیر یه سقف زندگی کنیم..... حرفش رو ادامه نداد. نگاهم رو به میز دایره ای شکل معطوف کردم. با صدای ریزی ادامه داد:
    -چرا؟
    -دیگه مهم نیست. وقتی دید تمایلی برای حرف زدن ندارم دیگه اصراری نکرد. از جام بلند شدم تا سرگرم دیدن خونه بشم. در اتاق هارو باز کردم.یه خونه150 متری سه خوابه مبله با کلیه امکانات. اتاق های قشنگی بود.همه جا هم یک نوع کاغذ دیواری شده بود.حمام و دستشویی هم معمولی ولی شیک بود..اشپزخونه نسبتا بزرگی بود که بادکوراسون قهوه ای سوخته تزیین شده بود.فضای خونه هم دل باز و کلاسیک بود..در کل خونه شیکی بود.
    -چیدمان وسیله ها سلیقه کی بوده؟
    -یکی از دوستای دکوراتورم. میپسندی؟
    -اره...شیک و قشنگه.
    -اگه چیزی با سلیقت جور نبود یا نپسندیدی عوضش میکنیم.
    برگشتم..درست پشت سرم ایستاده بود..در عرض چند ثانیه کل چهره اش رو کنکاش کردم..پسر شیک و خوش پوشی بود..در عین حال منطقی و عاقل. اگه با هر کس دیگه ای ازدواج میکرد بی شک میتونست همسر ایده الی برای اون فرد باشه. شاید میتونست دختر دیگه ای رو برای همیشه خوشبخت کنه ... ولی نه منی که قلبم رو مدتها پیش دو دستی به کس دیگه ای تقدیم کرده بودم. چشمام رو بستم.بس کن هانا.تو همین الان هم داری به فرنود فکر میکنی.دستش رو زیر چونه ام احساس کردم..سرم رو عقب کشیدم ولی اون با سماجت سعی داشت سرم رو بلند کنه.صداش بلند شد:
    -چشمات رو باز کن.
    نگاهم تو نگاهش قفل شد.نمیدونم از جون چشمام چی میخواست.تو عمقش غرق شده بود و حاضر نبود برای لحظه ای غافل بشه.میترسیدم به راز چشمام پی ببره.میترسیدم با این کنکاش بفهمه چی تو دلم میگذره. دستش رو پس زدم و به سمت دیگه ای حرکت کردم که مچ دستم وسط راه بین دستای قوی اش قفل شد.نفسم بند اومد.چشمام رو بستم و لبمو گزیدم.
    -چرا فرار میکنی؟ قلبم با سرعت نور میتپید.انگار که تو مشتم بود.!به زور حرف زدم:
    -فرار نمیکنم.-چرا فرار میکنی ..ازچی؟از من؟
    -ارسام بریم..هوا تاریک شده .. مچ دستم رو رها کرد..مثل پرنده ای که از قفس ازاد شده باشه به سمت در پرواز کردم.قبل از اینکه در رو باز کنم صداش بلند شد:
    -چی رو داری از من پنهون میکنی؟ دستم رو در خشک شد. پاهام به صورت خفیفی میلرزید. به سمت کتش که روی کاناپه بود رفت و بعد از اون در رو باز کرد و خودش جلوتر خارج شد.همون جا ایستاده بودم که سوالی بهم خیره شد:
    -میخوای تا فردا اونجا وایسی؟ به خودم اومدم و همراهش سلانه سلانه ازخونه خارج شدم.
    ***
    اخر دنیا همینجاست ... دیر یا زود دیر میشه
    هرچی کابوس دیده بودیم دیر یازود تعبیر میشه
    فکر باختنت منو با دلهره درگیر کرده ... زودتر از گذر عمر منو این غم پیر کرده
    زندگیم روی مدار بی قراری سپری شد .. این طواف بی هیاهو قصه ی در به دری شد
    راه برگشتن ندارم به جنون کشیده کارم .. ای همه دار و ندارم ..تو رو دارم یا ندارم
    - هانا تو نمیخوای چیزی بهم بگی؟
    بی تفاوت جواب دادم:مثلا چی؟
    -یه توضیح بهم بدهکاری.
    دستام سرد شد..میترسیدم بفهمه. ادامه داد:
    -ولی اون توضیح رو الان ازت نمیخوام.به وقتش خودت باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
    -نمیفهمم چی میگی؟ یه نگاه عمیق بهم انداخت و در حالیکه دنده رو عوض میکردگفت:
    -نمیفهمی یا نمیخوای بفهمی؟ به هر حال ... الان هیچی ازت نمیخوام .. ولی وقتش که رسید همه چیز رو بهم باید بگی. مطمئنم حرفای نگفته زیادی برام داری. حتی اگه زبونی انکارش کنی چیزی که من تو چشمات دیدم خلافش رو بهم ثابت کرد.
    ***
    با حالتی درمونده گفتم: ارسام ...خواهش میکنم.
    -خواهش نکن..جای حرفی باقی نمیمونه. تا غرورمو بیشتر از این جلوش خرد و خاکشیر نکردم باید پیاده می شدم.التماس کردن به این مرد هیچ فایده ای نداشت. قبل از اینکه پیاده بشم رو بهش گفتم:
    -ای کاش فقط درکم میکردی. من اگه یه دلیل محکم نداشتم هیچ وقت...
    -منم منتظر همون دلیلم..چرا همین الان نمیگی چته؟ یاد چشمای مهربونش افتادم..یاد سر به سر گذاشتناش..یاد عزیزم گفتناش. فضای ماشین بیش از اندازه برام خفقان اور بود.به خودم مطمئن نبودم اگه بیشتر میموندم میتونستم خودمو کنترل کنم یا نه. مطمئن نبودم میتونستم جلوی بارون چشمامو بگیرم یا نه.سریع درو باز کردم و پریدم پایین. پشتم به ماشینش بود.مطمئن بودم از شیشه های بخار گرفته اش اونم تو این تاریکی نمیتونه منو واضح ببینه.. صدای لاستیکاش روی زمین های خیس نشون از رفتنش میداد.تند تند اشکام بارش گرفت..بارون شدید تراز همیشه میبارید وبی شباهت به دونه های تگرگ نبود.. اشکای صورتم کاملا با اشکای اسمون ترکیب شده بود.مقابل ویلای یلدا بودم..با کلیدی که بهم داده بود خواستم در رو باز کنم..ولی انقدر که دستام میلرزیدکلید از دست لیز خورد خم شدم برش دارم..تو همون حالت خم شده نشستم کف زمین خیس.واسم مهم نبود.خدایا من چیکار کردم؟به کی التماس کردم؟غرورمو واسه کی از بین بردم؟واسه کسی که یک صدمم برام ارزش قائل نیست؟چه خوش خیال بودم که فکر میکردم میتونم با حرف زدن راضیش کنم. از جام بلند شدم.
    درو باز کردم در حالیکه اشکامو پاک میکردم کفشامو هم دراوردم.
    -هانا پس چرا تو شدی مثل موش اب کشیده؟مگه با ارسام نیومدی؟
    -خاک بر سرم..عزیزم...عمرم..کجا بودی تو؟میدونی چقدر نگرانت شدم..
    یلدار و با اخم نگاه کردم..از پشت سرش شونه هاش رو به معنای من نتونستم کاری کنم بالا انداخت.. مامان رو با سردی نگاه کردم.
    مامان- میدونی چند وقته رفتی؟یه خبر بهم ندادی؟چرا خیس اب شدی؟
    با سردی گفتم:مگه مهمِ؟
    -چی میگی؟یعنی چی مگه مهمِ؟ نا سلامتی پاره تنمی..!..دخترمی..!..میشه نگرانت نشم؟
    -برای چی اومدی اینجا؟چیه؟باز اومدین بهم مثل همیشه زور بگین؟اومدین منو با زور به خونه برگردونین؟
    با ناراحتی گفت:
    -هانا تورو خدا برگرد خونه..بابات مریض شده..بدون تو ،تو اون خونه هیچ کدوممون نمیتونیم زندگی کنیم..فقط کنارمون باش.
    برنمیگردم.
    انقدر این جمله رو محکم گفتم که مامان ترسید و چند قدم عقب رفت..چشمای یلدا از تعجب گشاد شده بود..ولی مامان خودشو نباخت و ادامه داد:
    -دخترم...عزیزم..میدونم از دست بابات ناراحتی...ولی با ما این کار رو نکن.برگرد ...
    داد زدم:ناراحتم؟؟کی گفته ناراحتم؟؟شماها تو من ناراحتی ای میبینین؟خندیدم..:
    -شما تو چهره من اثری از ناراحتی میبینین؟؟نه ..من کاملا عادیم..عادیِ عادی..! اره ناراحت بودم..از اینکه مثل یه گوسفند منو رد کردین..خیلی هم ناراحت بودم..از اینکه یه نظرم ازم نخواستین..ولی میدونین چیه؟"این نیز بگذرد" این جمله ای که از خودتون یاد گرفتم..برو مامان..وقتتو تلف نکن..من دیگه هیچ وقت بر نمیگردم.اره..من قراره با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم..که خانواده خودم منو مجبور به این کار کردن.پس برو مامان..میخوام این مدت و با خودم تنها باشم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -کجا برم؟؟؟ یا برمیگردی یا به زور میبرمت...بدو وسایلتو جمع کن بیا. یلدا دخالت کرد:
    -خاله هانا احتیاج به یه محیط تازه داره.. فشار بهش نیارین...خواهش میکنم..
    تلخندی زدم:میبینین..حتی الانم دارین با اجبار به خواسته خودتون عمل میکنین..با اجبار به من..
    -اگه من مادرتم بهت میگم همیـــــن الان برگرد.
    چشامو فشردم و دندونامو ساییدم پاهامو با تمام توان به زمین چسبونده بودم تا روی خشمم مسلط باشم و کاری بر خلاف میلم نکنم که بعدا پشیمونی و حسرت به بار بیاره :مامان فقط برو...برو نذار حرمتا بشکنـــه.!
    به ثانیه نکشید صدای کوبش در رو شنیدم چشمامو اروم باز کردم ...رفت،، رفت و درو کوبید بهم. خسته از روز کسل کننده و پر تنشم همونجا روی زمین نشستم و آهی پر از حسرت کشیدم حس کردم چیزی مثل توده ی سنگین سرطانی،سمت چپ سـ*ـینه ام سنگینی میکنه!وسعتش ثانیه به ثانیه بیشتر شد تا جاییکه تابی برای نفس کشیدن نیاوردم ، دهانم رو تا حد ممکن باز کردم، اکسیژن رو بلعیدم...پکام روی هم افتاده بود ولی از لابه لاشون جوشش اشک رو حس میکردم با صدای بلدا اروم پلکامو گشودم و دستم رو مشت کرده به سمت قفسه سـ*ـینه سمت چپ بردم و روی "قلبم" رو مالش دادم تا از کوبش های بی وقفه اش رهایی پیدا کنم: حداقل بهش مهلت میدادی حرف بزنه. تلخی گلوم رو فرو دادم و تو جام نیم خیز شدم:
    -ندیدی بازم چی میگفت؟بخاطر برگردوندن من نیومده بود...بخاطر خودش میخواست منو ببره.بخاطر ارامش خودشون. حوله ای رو مقابل صورتم گرفت :
    -به نظرم یکم صبر میکردی بهتر بود..خیلی پیش من گریه کرد..دلم ریش شد.به اونم حق بده..بالاخره یه مادرِ.. موهامو با حوله ای که بهم داد خشک کردم :
    -به هرحال من دیگه برنمیگردم تا خودشون کاراشون رو سرو سامون بدن.. میخوام ببینم با نبود من چقدر عذاب میکشن..همونطوری که من دو سال باهاشون زندگی کردم و عذاب کشیدم ولی انگار تو اون دو سال بودنم با نبودم فرقی نداشت .. دلم میخواد یکم طعم انتظار رو بکشن .. همونجوری که من کشیدم ...با تعجب گفت:
    -اخه مگه تو عقده ای هستی؟اینکارا چیه؟اون 22سال رو ول کردی چسبیدی به این دو سال؟ حوله رو کنار گذاشتم..مانتومو دراوردم تا راحت باهاش حرف بزنم:
    -نه .. اون 22 سال هم خیلی حرفهارو تو دلم نگهداشتم..ولی این دو سال کم از اون22سال نداشت..تو این دوسال خیلی بهم سخت گذشت ..اونوقت همین مادری که اومده بود منو برگردونه یکبار نیومد تو اتاقم دست بکشه رو سرم بگه مادر محرم راز دل دخترشه..هرچی دلت میخواد رو بهم بگو همون پدری که بهم سر نزد نیومد بگه دخترم اگه اتفاقی افتاد روی پدرت حساب کن..نه هیچ کس اینارو نگفت..فقط تو پیشم بودی.. من هیچ کس رو برای درد و دل کردن نداشتم ، ادمای اطرافم هر کدوم فکر خواسته های دل خودشون بودن و منو به دست فراموشی سپرده بودن،شاید بگی داری زیادی قضیه رو بزرگ میکنی یا بگی امکان نداره، ولی جای من نبودی تا ممکن شدن خیلی چیزا رو با چشمات ببینی و باور کنی ،پس ازم نخواه برگردم. بدجوری دلمو شکوندن .. حالاحالا ها دلم باهاشون صاف نمیشه.
    سعی کرد بحث رو عوض کنه :حالا رفتی چی شد؟ حرف زدی باهاش؟
    با یاداوری اون موضوع یه چیزی تو سرم تیر کشید:
    -قبول نکرد.. غرورمو با دستای خودم زیر پاهاش له کردم.. دیگه برام فرقی نمیکنه ..بذار هرچی میخواد بشه ، بشه!
    با حرص محکم زد تو کمرم و گفت:
    -الهی بمیری من از دستت راحت شم..چقدر بهت گفتم نگو..جو داستان برت داشته به خرجت نرفت که نرفت..اخه بیشعور رفتی بهش التماس کردی که چی بشه؟حالا مثلا قبول کرد؟
    بلند شدم: قبول نکرد..ولی امتحانش ضرر نداشت. حداقل اونجوری خیالم راحت می شد که چیزی نگفته باقی نذاشتم. میرم دوش بگیرم.
    سری تکون داد و چیزی نگفت..داشتم میرفتم که حوله رو مبل رو برداشت و با حرص پرتش کرد پایین. خندم گرفت چیزی نگفتم و وراد حمام شدم ..یه دوش اب گرم تو این هوای زمستونی بدجور میچسبید .. هوای زمستونی؟؟؟! امروز؟؟؟هشت دی ..!! وای خدا..انقدر این مدت درگیر بودم که حتی تولد صمیمی ترین خواهرمو هم فراموش کردم. هفت روز از اولین روز زمستون گذشته و من عین خیالمم نیست!
    ​***
    حوله رو دورم پیچیدم و با یه سنجاق به گوشه ، دور تنم محکمش کردم..خودمو رو تختش پرت کردم.لرزی گرفتم و عطسه زدم..تو این اوضاع حوصله سرماخوردگی نداشتم..سریع بعد از پوشیدن لباسهام سشوار رو به برق زدم و شروع به خشک کردن موهام کردم..
    -به به میبینم که درحال خوشگل سازی هستی؟ای شیطون..! از لحنش خندم گرفت:
    -دلم یکم تنوع میخواد..اجازه هست؟
    -اجازه ماهم دست شماست خانوم خوشگله..! حال و حوصله مهمون داری؟دست از سشوار کشیدم:
    -مهمون؟کی هست؟ سرش رو خاروند:
    -مهمون که نمیدونم ..خب عموت اومده اینجا..با همسرش..
    -جدی ؟رعنا هم اومده؟کجاست الان؟
    -تو پذیرایی نشستن..گفتم شاید دلت نخواد کسی رو ببینی..اومدم بهت اطلاع بدم.
    -خیلی خوب..الان میام.. سرشو تکون داد و رفت. یه برق لب رو لبام کشیدم تا نگن دختره از سردخونه فرار کرده!! وارد پذیرایی که شدم رعنا به طرفم اومد..باهم روبوسی کردیم و با عمو دست دادم.بعد از کمی حرف زدن یلدا رفت تا وسایل پذیرایی رو بیاره..رعناهم به دنبالش رفت..موندیم منو عمو..
    عمو اردلان- خب ..چطوری ؟بهتری؟
    -به لطف تو و رعنا جون و یلدا بهترم.متوجه کنایه کلامم شد.:
    -پدرت هم کم عذاب نکشید.خیلی نگرانت بود.همه مون نگرانت بودیم. دستمو بالااوردم که عمو چیزی نگفت:
    -عمو جان خواهش میکنم..شما دیگه لازم نیست واسه من این تراژدی مسخره رو برای بار هزارم تکرار کنین.. پدر من اگه نگرانم بود یه ملاقات میومد..عمو ساکت شد انگار چیزی برای گفتن نداشت بعد از سکوتی به حرف اومد:
    - هانا من کاری به کار منصور ندارم..خودتم میدونی که هیچ وقت دوست نداشته کسی تو کاراش دخالت کنه .. ولی در این حد بهت بگم که امکان نداره هیچ پدری نگران بچه اش نشه ..به این فکر کن شاید منصور تو منگنه بوده ..شایدم روی روبه رو شدن با تو رو نداشته ..به هرحال..بگذریم.. میدونم که میدونی اون شب چی شد..میخوام ازت یه سوال بپرسم. دلیل مخالفت تو چی؟ارسام پسر خوبیِ ..چرا قبولش نمیکنی؟بهم راستشو بگو.. سرمو پایین انداختم و به زمین خیره شدم..اروم جواب دادم:
    -تا حالا بهت دروغ گفتم؟نه .. نگفتم..تو خودتو بذار جای من..میتونی با کسی که هیچ حسی بهش نداری یه عمر تحملش کنی؟
    -نخیر ... تو دلت پیش کس دیگه ای گیره ..!دیگه منو نمیتونی رنگ کنی. لال شدم. چی میگفتم؟ وقتی سکوتمو دید خندید و گفت:
    -حالا کی هست این دوماد خوشبخت؟ کنارم نشست و دستش رو بالای مبل پشت سرم گذاشت..با صدای ریزی جواب دادم:
    -چه فرقی میکنه..یکی که بابام ادم حسابش نمیکنه.
    -چرا؟
    -چی چرا؟
    -چرا منصور قبول نمیکنه؟
    -نمیدونم..پاشو کرده تو یه کفش و میگه نه!
    -میخوای باهاش صحبت کنم؟
    -نمیخوام تو رو هم وارد مشکل خودم بکنم.خودت که اخلاق داداشتو میشناسی.
    -امروز کجا بودی؟دوستت گفت رفتی بیرون.. چند ثانیه نگاهش کردم و بعد با مکث شروع به تعریف همه ماجرا کردم..فقط به گفتن" دیوونگی محض کردی" اکتفا کرد.. رعنا و یلدا وارد شدن:
    -شماها رفتین چی بسازین؟
    رعنا-اردلان نکن! برگشتم که دیدم گوشیم تو دستشه..در کسری از ثانیه منفجر شد..گوشیمو قاپیدم که دیدم وارد گالریم شده وعکسای دسته جمعی با بچه های یونی رو داشته نگاه میکرده. خم شدو باخنده گفت:
    -اینه..درسته؟
    -ازکجا فهمیدی؟
    -از اونجایی که مثل این تابلوها چسبیدین بهم دیگه! من اخرین نفر از سمت راست و فرنود اخرین نفر از سمت چپ بودم. یکدفعه دلم براش تنگ شد .. به عکسش نگاه کردم:
    -اره خودشه.!
    نمیدونم لحن صدام چجوری بود که همه ساکت شدن و فقط نگاهم کردن...


    ****پشت پنجره ایستادم و به دونه های سپید برف چشم دوختم ... نگاهی به اطرافم انداختم.. ظاهرا کسی نبود..با زیرکی در پنجره رو باز کردم و سرم رو بیرون بردم..یه نفس عمیق کشیدم و مسیر بخار دهانم رو با چشم دنبال کردم..کمی سردم شد ولی توجه نکردم دستام رو بهم مالیدم و دوباره نفس عمیق کشیدم .. اسمون شب سرخ بود .. رنگ سیاه شب با سرخی اسمون ترکیب ارغوانی رنگ رو بوجود اورده بود ..دونه های برف در مقابل تیر چراغ برق جلوه زیباتری داشتند.. یه سرفه کوتاهی کردم ..اوه اوه ...وضع گلوم داغون بود..!.. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای دادش بلند شد:
    -باز تو چشم منو دور دیدی رفتی پنجره رو باز کردی؟بیا این ور تا خودتو نکشتی!
    باخنده گفتم: چشم مامان بزرگ. خندم شدت گرفت ..صدام افتضاح بود ..شده بودم مثل پسرای تازه به بلوغ رسیده ..عاقبت گشتن با بلوز استین کوتاه اونم تو روزای زمستونی بعد از حموم عواقب بهتری رو در پی نداشت..!
    یلدا- هانا دارم میرم از سر کوچه چند تا نون بگیرم واسه فردا صبح ..تورو خدا کار دست خودت نده..اونوقت من بیچاره باید بشینم پرستاری تو رو بکنم.. خندیدم:
    -باشه بابا...برو کمتر نصیحت کن .. با نوزاد که طرف نیستی
    -والا تو از یه نوزادهم بدتری ..و رفت .. واسه حفظ سلامتی خودم هم که شده از پنجره فاصله گرفتم.. به سمت کمد مشترکمون رفتم و سویی شرت ابی رنگم رو تن کردم و با یه حرکت زیپش رو بالا کشیدم. ساعت رو نگاه کردم 9 شب .. وارد اشپزخونه شدم و دوتا قرص سرماخوردگی همراه با یه لیوان اب نوش جان کردم..!! روی میز دفتر و خودکارم بود ...حوصلم سر رفته بود...پرده رو کنار زدم..روبروی پنجره نشستم و سر خودکارم رو جویدم ..پنبه های سفید از هم دیگه سبقت میگرفتن وتن زمین رو میپوشوندن .. چه منظره ی دوست داشتن ای بود... کاغذ سفید و دیدن این منظره احساساتمو تحـریـ*ک کرد ..
    آه ای روزهای بارانی .. مژده امدنتان در راه است، .. آه ای باران، ببار بر من و تن خسته ام را تسکیــن بخش .. بغض هایم را بشوی و باخود ببر، دلم کمی سکوت میخواهد،کمی خدا،آه ای باران تو از کدام دیاری..؟ دیار عاشقان؟...یا دیار سوختگان ..؟ چشمانم لبریز از تمناست...، تمنایم را تسکین ببخش..!
    خودکارم رو پایین گذاشتم... بعد از چند شب بارش بارون و تگرگ امشب اولین برف زمستونی بارید! یادمه همیشه بابام میگفت وقتی بارون میباره درهای رحمت خدا به روت بازه..هرچی از خدا بخوای براورده میکنه .. نگاهی به اسمون کردم .یعنی اسمون به این بزرگی ، با این همه عظمت، دلتنگ میشه؟؟..برای چی میباره؟؟.. یاد یه اس ام اس افتادم:
    <<امشب دلم یه اغوش میخواهد..یه پناه ..یه دست نوازش..یه شانه بی منت ..خدایا امشب زمین نمی ایی؟>>
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    اه حوصلم سر رفت ..این یلدا هم رفت نون بسازه ..! چشمم به در باز کمدش افتاد ...یه کمد کوچیک که اکثرا نمیذاشت طرفش برم..لبخند شیطانی ای رو لبم نقش بست..حالا که اینجا نبود ... به سمتش رفتم .. دعا دعا میکردم درش باز باشه .. دستگیره رو کشیدم..لبخندم پررنگ شد...باز بود..! اووووه اینجا رو باش..چه خبره .. پر از کاغذ های باطله و چند تا کاور مشکی و یه سری خرت و پرت که اصلا نمیدونستم برای چی نگهشون داشته ...یعنی شلخته تر از این دختر هم وجود داشت؟یه لحظه خواستم بدونم داخل کاور ها چیه .. دستم رو به سمت یه دسته بردم .. دسته رو که بلند کردم همه وسیله هاش روی هم سقوط کردن...! ولی سرش هرکاری میکردم بیرون نمی اومد...یه فشار محکم کشیدم که موفق شدم بیرون بیارمش! با بهت دستم رو به کاور کشیدم .. خاکی بود.. قلبم تند تند میزد..امکان نداشت..ولی یه حسی بهم میگفت خودشه ..من این کاور رو میشناختم...رنگش برام اشنا بود...چرخوندمش که چشمم به پارگی ای که با چاقو کشیده شده بود خورد،زیپ کاور رو باز کردم..بیرون کشیدمش.. دستی به تنه اش کشیدم..خودش بود...تو دستم تنظیمش کردم و دستی به سیمهاش کشیدم .. صدای اشناش تو گوشم اونگ زد ..
    " ستون فقراتتون رو راست نگهدارید...سرتونو خم نکنین.."
    "ولی اینجوری که سیمهارو نمیبینم"
    با لحن جدی ای گفت"یه گیتاریست نباید سیمهارو ببینه تا بتونه بزنه ..باید اونارو درک کنه تا تو چه موقعیتی قرار دارن."
    با کلافگی گفتم"نمیتونم"
    "انگشتات رو باید عمود روی سیمهابذاری..افرین ...کاسه دستت باید جوری باشه که انگشتات با بقیه سیمها تماس نداشته باشه...حالا برای اینکه بتونی بزنی باید انگشت اشاره ات رو روی سیم مورد نظر تا جاییکه توان داری فشار بدی جوری که زیر ناخنهات سفید بشه .."
    "استاد انگشتم داغون شد ..بابا اینجوری که خیلی سخته"
    "چراتو انقدر با گیتار کلنجار میری؟فکر کن جزوی از اندام بدنته .. باید سعی کنی باهاش ارتباط برقرار کنی..در ضمن باید قسمت بالاش با قفسه سـ*ـینه ات برخورد کنه ..مگه تمبک گرفتی دستت؟"
    سر درگمم ...دلواپسم ...حال و هوامو درک کن سکوت نکن همین یه بار این عادتتو ترک کن
    به سه سیم اول نایلونی تریبیل میگیم .و به سه سیم فلزی باس..
    یه کاری کن اروم بشم..به غیر تو امیدی نیست دردای من فقط همین چیزایی که شنیدی نیست
    به ترتیب از سیم پایین..می،سی،سل و به باس هاسیم ر، لا، می.
    یه عمری رازمو با گریه پوشوندم ولی هنوز تو کار عشق تو موندم
    "به انگشتت فشار نده..از انگشت شستت فقط به عنوان نگهدارنده استفاده کن"
    تو این بارون دلتنگی و تنهایی بهم چیزی بگو بفهمم اینجایی
    "اول انگشت دو سه چهار روی به ترتیب بذار بعد انگشت اول"
    کنار من بمون با زندگیم کنار میام..منی که این روزا نمیدونم کیم کجام
    خسته شدم نذار بدتر از این بیاد سرم بی گـ ـناه تر از منی من از تو بی گـ ـناه ترم..
    یه عمری رازمو با گریه پوشوندم ولی هنوز تو کار عشق تو موندم
    تو این بارون دلتنگی و تنهایی بهم چیزی بگو بفهمم اینجایی.


    "یلدا-بیکاری استاد استاد راه انداختی ها..ندیدی چه جوری ژست گرفته بود؟"
    "خب چی بگم؟بگم فرنود جون خوبه؟"
    "اصلا به من چه..هرچی دلت میخواد بگو"
    یاد خاطرات تلخ یا شیرین گذشته بدجوری دلمو میسوزوند.. یادمه وقتی با همه لج کردم ..وقتی کسی نخواست حرفامو بشنوه همه حرصمو سر گیتار بیچاره ام خالی کردم..اول با چاقو کاورش رو پاره کردم..بعد هم انداختمش جایی که هیچ وقت چشمم بهش نیوفته.. ولی الان بعد از دقیقا چهارسال دارم سیمهاش رو لمس میکنم...چی اسمش رو بذارم؟تقدیر ؟سرنوشت؟شانس؟اقبال؟یا هزارتا کلمه ی دیگه..؟ چراغ گوشیم چشمک زد..اعتنایی به اس ام اس نکردم .. دوباره همون اهنگ رو زدم .. در ویلا باز شد ..با خودم گفتم حتما اومد ..به وسط اهنگ که رسیدم بغض کردم. .تموم شد...اهنگم تموم شد...
    -بازم بزن ..
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    به گوشام اطمینان نداشتم ..نمیدونستم برگردم یا نه ..اروم سرم رو چرخوندم..
    -یادمه خیلی وقت بود با یارت قهر کرده بودی...بزن ..
    زیر لب با بهت زمزمه کردم:بابا..!
    -لطفا بازم بزن ..
    بازم نواختم..بازم دستهام رو روی سیمها حرکت دادم..صدام لرزید..کنترلش کردم ..چشمام تار شده بود ..بستم...<<چه سخته بغضتو با خوردن اب فرو بدی ولی از گوشه چشمت پایین بریزه>>
    -دوسش داری؟ جوری سرمو بلند کردم که گردنم گرفت. لال شده بودم ...تو دلم داشتم داد میزدم که دوستش ندارم...عاشقشم..ولی زبونم یاری نمیکرد.. سعی کردم با چشمام بهش بفهمونم تو دلم چی میگذره..محکم...بلند...جوری که گوش دنیارو کر کنه..یعنی میشد گوش بده؟میشد از تصمیمش برگرده؟
    -بابا من نمیخوام با اون...با اون ....نتونستم ادامه بدم..فهمید منظورم چیه.. از جاش بلند شد:
    -اومدم ببرمت پیش رعنا..حاضر شو..
    صداش میلرزید..چشماش سرخ بود..
    -نمیتونم باهاش خوشبخت بشم..نمیخوام باهاش ازدواج کنم..
    سرشو پایین گرفت و کف دستشو به چشماش کشید..:
    دم در منتظرت میمونم.. با صدای بلندی گفتم:
    -میشنوین چی میگم؟مشکل من تنهایی رعنا یا ناراحتی اردلان نیست..مشکل من فقط تو اجازه شماست..بابا خواهش میکنم یه کم بیشتر فکر کنین.. لحنم ملتمس بود .. منی که هزارتا حرف اماده کرده بودم تا وقتی با پدرم روبرو شدم بهش بگم همه رو فراموش کرده بودم. بی توجه به من از اتاق خارج شدو زیر لب اروم گفت"اخه چرا " تو دلم گفتم چی چرا ..سرم رو بلند کردم تا بگم چرا چی که رفته بود..من و گیتارم و یلدای خشک شده تنها بودیم ..یاد تیکه ای از اهنگ بابک جهانبخش افتادم<<روزام بغض و شب و گریه...تماشایی شده حالم>>
    بارش برف اروم تر شده بود و یلدا مشغول سوال پرسیدن بود...کاغذ و خودکارم روی میز نشسته بود و چایی سردم دیگه قابل خوردن نبود ..
    ****
    -د با توام ...مگه نمیگم وایسا ..
    -هانااااا...مگه نمیشنوی ...؟؟
    بی توجه به یلدا که داد و قال راه انداخته بود به سمت کمد رفتم و لباسام رو بیرون کشیدم..
    -با تواماااااااااااااا ...هوی باز سمعکاتو نذاشتی؟؟؟ کیف رو از تو کمد برداشتم و تندی لباسام رو پوشیدم ..
    -الوووووو ناشنوا میشه یه دقیقه بشینی سرگیجه گرفتم
    با عصبانیت- ببر صدای نکرتو..وقتی جوابتو نمیدم یعنی لال بمیر ..از رو هم نمیره
    -به جان خودش اگه بذارم بری ..پاتو از این در بیرون گذاشتی نذاشتی ها!
    -من بچه نیستم ..حالم کاملا خوبه .. میخوام برم...تو چه مشکلی داری؟
    -بابا چرا نمیفهمی این ترم رو مرخصی گرفتیم ..بعدم الان تو این برف زده به کله ات؟؟ با خنده گفتم:
    -برام مهم نیست تو چه غلطی کردی ..من میرم و جای هیچ حرفی هم نمیمونه ..اگه میای بسم الله..نمیای هم از سر راهم برو کنار .. بدو بدو در رو باز کردم با نفس نفس جلوم وایساد:
    -باشه...باشه ...دو دقیقه صبر کن فقط ... از در پامو بیرون گذاشتم که گفت:
    -ای کاش موقع مدرسه هام همینجوری بودی..تا جاییکه یادمه همش نق میزدی..حالا نگاش کن از بنزم سریعتر میره.هی هی هی روزگار این درد فراق یار با ادمیزاد چه کارا که نمیکنه!!
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    نشستم تا ماشین گرم بشه پنج دقیقه ای گذشت ولی نیومد به گوشیش تک زدم:
    -کدوم گوری موندی؟ قطع کرد..اخه به اینم میگن ادم؟؟داشتم به گوشی قطع شده تو دستم کلی بد و بیراه میگفتم که با یه ضرب به شیشه تقه زد از ترس یه جیغ کشیدم و با خشم شیشه رو پایین کشیدم...پلیورش رو پوشیده بود و دستاش رو تو بغلش گرفته بود..از سرماهم داشت بید بید میلرزید:
    -هانا جووونم..قربونم بری..عزیزمی...یه کاری برام پیش اومد ...یه امروز رو برو از فردا خودم باهات میام ..اوکی؟
    -از اولشم اوسگولم کرده بودی
    -خواهری..بخدا منم بیشتر از تو دلم تنگ شده ..خب منم میخواستم بیام ... چشمامو ریز کردم و با تعجب پرسیدم:
    -برای کی؟ یهو به تته پته افتاد..:
    چی برای کی؟؟ خب...خب....دلم...اهان دلم واسه بروبچ تنگیده دیگه..کیانا و شبنم و اینا دیگه ...خب خیلی وقته ندیدمشون
    -باشه بابا چرا هول کردی...مهم نیست برو تو هوا سرده ..خودم میرم... دنده عقب گرفتم:
    -عوضش کلی غیبتت رو میکنیم..! شیشه رو بالا کشیدم وبا خنده بخاری رو روشن کردم ..پشت چراغ قرمز توقف کردم و تو دلم با ثانیه شمار تکرار میکردم:256-255-254..... همون لحظه پرشیای مشکی ای کنارم توقف کرد ... بعد از چندثانیه اروم سرم رو چرخوندم...شیشه های ماشین دودی بود ..از شانس خوبم کمی شیشه رو پایین کشید و موفق شدم چهره اش رو ببینم ..خودش بود..!
    با سرعت سرم رو چرخوندم وکیفم رو چنگ زدم..تا حد امکان کلمو تو کیف فرو کردم و در به در دنبال عینک دودیم میگشتم ..خدارو شکر سریع پیداش کردم و در کسری از ثانیه چشمام رو پوشوند ..چون کمی قابش بزرگ بود بخشی از صورتم رو هم میپوشوند .. سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی خودمو زده بودم به کوچه علی چپ!
    صدای غش غش خنده یه دختر فضای ماشینش رو پر کرده بود. ولی موقعیت خودش در کمال تعجب عادی عادی بود! حتی اخمی پررنگ هم وسط پیشونیش جا خوش کرده بود. واقعا به حال بابا تاسف خوردم ..پوزخندی زدم..ببین خیالش از جانب چه کسی راحته ..مثلا منو میخواد به کی بسپاره! خوبه والا خوشی هاش واسه دیگرانه غرغر هاش و باید و نباید هاش روبرای منه بیچاره میاره ..!این صحنه راست کار باباست..باید اینو میدید تا بفهمه ارسام کیه!
    خدارو شکر چراغ سبز شد و قبل از اینکه اون از کنارم رد بشه پامو گذاشتم رو گاز و ازش سبقت گرفتم.تو ایینه نگاه کردم ..مسیرش با من نبود ..هه..لیاقتت همون دختره خیابونیِ جناب راد منش..خودمو دست بالا نمیگیرم ولی من واسه تو یکی زیادم..خیلی هم زیادم..!!!
    با یاد اوری اینکه بعد از مدتها میخوام ببینمش نسیم شیرینی تو قلبم وزید.اینکه بعد از مدتها میدیدمش بهم انگیزه میداد.. با سرعت بیشتری حرکت کردم ..امروز بالاخره میبینمش..همین که میتونم ببینمش...همین که چشمای مهربونش رو حس میکنم برام یه دنیا ارزش داره . . .
    دستم رو به سمت ضبط بردم و روشنش کردم..اهنگ غمگینی تو فضا پیچید..نه حداقل امروز وقت گوش کردن اهنگای غمگین نبود ..خواستم اهنگ رو عوض کنم که دستم رو یه دکمه دیگه لغزید و سیستم کلا خاموش شد..
    زیر لب پوفی کشیدم و خم شدم تا روشنش کنم.. دکمه پاور(power) رو فشردم سرمو که بالا اوردم مقابلم یه تریلی بزرگ رو دیدم که دستشو رو بوق گذاشته بود..از طرفی یه مزدای سفید با سرعت از بغلم رد شد..جیغ کشیدم و فرمونو چرخوندم که محکم با تریلی مقابلم برخورد کردم تمرکزم رو از دست دادم که همین باعث شد به دلیل سرعت بالام نتونم ماشین رو کنترل کنم و کامیون کنارم ماشین رو به گوشه ای پرتاب کرد.سرم محکم به فرمون اصابت کرد..
    قفسه سینم حسابی درد گرفته بود...حس کردم مایع گرمی از پیشونیم سرازیر شد..کم کم سرم گیج رفت و چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...فصل دهـــــــم:


    && فرنـــــود&&


    -امیر ولم کن.
    امیر حسین-اوووو چه خبرته بابا؟با صد من عسلم نمیشه خوردت!خدا به داد اون نکوهش سیاه بخت برسه که قراره گیر تو بیوفته!
    با عصبانیت از جام بلند شدم و روبروش ایستادم.هرچی چیزی نمیگم بدتر میکنن..چرا حرف تو گوششون نمیره؟؟چرا درک نمیکنن؟؟ انگشت اشاره امو تهدید وار جلو صورتش تکون دادم:
    -امیر خفه شو..فقط حرف نزن..بخوای ادامه بدی به ارواح خاک بابام کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی..!چرا حالیت نیست مرد حسابی؟وقتی میگم نه یعنی نه...میفهمی یا نـــه؟؟؟!
    -فرنود امروز چه مرگته امروز؟چرا اب روغن قاطی میکنی؟اینکارا دیگه چیه؟


    -اره من یه مرگمه..اونم بخاطر توی زبون نفهمه.!یک کلام گفتم نه از ظهره هی میپیچی به پروپام..چرا حالیت نیست؟؟من حوصله خودمو هم ندارم چه برسه به تو کارای مسخره تر از خودت! سیامک اون سمت خیابون حین حرف زدن به من نگاه میکرد بعد از چند ثانیه از بچه ها خدافظی کرد و با دو اومد سمتم:
    -فرنود چته؟چرا خیابونو گرفتی رو سرت؟ به امیر اشاره کردم:
    -از این مثلا محترم بپرس..امیر شونه ای بالا انداخت و گفت همون قضیه!
    سیامک- پسر ما برای خودت میگیم..تو یه نگاه به خودت بنداز..میفهمی چند وقته از اکیپ بریدی؟امیر فقط برای تغییر روحیه خودت اونارو ترتیب داده! با کلافگی دستم رو به پشت گردنم کشیدم و شمرده شمرده گفتم:
    -اقا جان من نخوام روحیه ام عوض شه باید کیو ببینم؟ دیگه نخواستم بیشتر از این باهاشون بحث کنم چون میدونستم من هرچی بگم بازم حرف خودشون رو میزنن.بدون اینکه منتظر حرفی از جانبشون باشم به سمت ماشینم حرکت کردم ..
    سیامک- وایســـــا..کارت دارم.
    امیر-ولش کن بذار با خودش کنار بیاد.بدتر عصبانی میشه
    همین که تو ماشین نشستم گوشیمو دراوردم و شماره مورد نظرم رو گرفتم..جمله مزخرف دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد رو اعصابم اسکیت میرفت.. داشتم دیوونه می شدم..اخه یعنــــی چی؟؟؟ حدود پنج دقیقه به منظره روبروم زل زدم..تا کی باید نگران باشم؟؟هنوزم یادم نرفته پریروز چه جوری اشکان صالحی رو کتک زدم...تنها شانسی که اوردم این بود که تو محیط دانشگاه نبودم..وگرنه برای همیشه اخراج میشدم..خون دهانش بند نمی اومد..بچه ها به زور مارو از هم جدا کردن..وقتی فهمیدم میخواد از هانا خواستگاری کنه جوش اوردم..دیگه هیچی نفهمیدم..کنترلمو از دست دادمو به سمتش هجوم بردم تا جاییکه میخورد زدمش..البته خودمم کم کتک نخوردم! هیچ کس حق نداشت اسم هانا رو به زبون بیاره..هانا مالِ منه..فقط خودم...اره خودخواهم...از خود راضیم...ولی من هانا رو با دنیا عوض نمیکنم..برای اینکه بدستش بیارم در برابر کل دنیا می ایستم..
    چشممو به صفحه گوشیم دوختم نمیدونستم کارم نتیجه داره یا نه..نمیدونستم بازم غرورم میشکنه یانه؟!مهم نیست... به جهنم که غرورم میشکنه..فقط هانا برام مهمِ...به محض اینکه خواستم شماره رو بگیرم اسم فرنوش رو صفحه گوشی حک شد..
    -جانم؟
    -سلام داداشی خوبی؟
    -سلام قربونت برم..مرسی تو خوبی؟پویاخوبه؟جیـ*ـگر دایی چطوره؟
    -قربونت همه خوبن..پویاهم سلام میرسونه..
    -سلامت باشه..اون فسقلی رو از طرف من محکم گازش بگیر..
    -برو بابا بچمو به خاطر تو کبود کنم داداش کوچیکه؟
    -صد بار بهت گفتم نگو داداش کوچیکه..این کلمه کوچیک پاک ابهت داداش رو خنثی میکنه.. خندید:
    -به چشم داداش کوچیکه ...فرنود میای پیشمون...؟بخدا خیلی دلم برات تنگ شده..خیلی نامردی انگار نه انگار خواهری هم داری..
    -فرنوش جان منم دلم برات تنگ شده باور کن درگیرم.
    -انقدر درگیری که حتی وقت نمیکنی حالمونو بپرسی؟
    -رو جفت چشام..بذار کارام سبک تر بشه..میام.امشب خوبه؟
    -عالیه...چی دوست داری برات درست کنم؟
    -خیلی وقته کرفس نخوردم.. خندید:
    -مثل قدیما؟باشه یه کرفسی برات بپزم انگشتاتم بخوری.ساعت 7بیا باشه؟
    -باشه مواظب خودت باش..اون جزغله رو هم بوسش کن..فعلا.
    -میبینمت..فعلا خدافظ.
    دوباره به شماره هام نگاه کردم..پوفی کشیدم...عزمم رو جزم کردم و قبل از اینکه پشیمون بشم سریع شماره رو گرفتم.. اولین بوق زده شد و برای قطع کردن..دیر شده بود!-بفرمایید؟
    یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صدام محکم باشه..:
    -سلام اقای ............ نکوهش! خسته نباشید..
    -خیلی ممنون...شما؟
    نکنه اگه بگم قطع کنه؟نه همچین ادمی نیست..!به هرحال فرنود تو میتونی...تلاشتو بکن..محکم و منطقی باش:
    -راستین هستم..
    صدایی نیومد فکر کردم گوشی رو قطع کرده ..نا امید چشمامو بستم و سرم رو روی فرمون گذاشتم..همین یه راه برام مونده بود..خدایا!...ولی وقتی صداش تو گوشم پخش شد انگار بهم برق وصل کردن تو جام پریدم:
    -بفرما.
    امیدم زنده شد و لبخندی رو لبم نشست.لبامو تر کردم و به ذهنم فشار اوردم تا چی بگم:
    -راستش غرض از مزاحمت میخواستم باهاتون صحبت کنم. خیلی خشک گفت میشنوم.
    -راستش..اگه امکانش هست میخواستم حضوری باهاتون حرف بزنم..پشت تلفن نمیشه.درباره موضوع مهمی میخواستم باهاتون صحبت کنم. با همون لحن سرد و خشک گفت:
    -ببین جوون .. من کلی کار دارم و وقتم برام ارزشمنده.همین الان کار واجبت رو بگو.اگر هم کاری نداری که ......
    چاره ای نداشتم..خیلی سعی کردم بهش خواهش نکنم..ولی نتونستم. سریع گفتم:
    -اقای نکوهش..خواهش میکنم.موضوع مهمی هست.. مطمئنن برای شماهم مهمِ!
    سکوت تنها صدای حاضر بود..با دستم رو فرمون ضرب گرفته بودم دست اخر گفت:
    کی؟کجا؟
    لبخند زدم:
    -هرجا شما.....
    -گفتم کی و کجا؟
    قبل از اینکه پشیمون بشه سریع ادرس رو دادم و برای ساعت 5 قرار رو ترتیب دادم. تشکر کردم و خداحافظی کردم.. خدایا شکرت..شاید بتونم خودمو نشون بدم..کمکم کن خدایا! استارت زدم و به سمت خونه حرکت کردم..
    ++++
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    با حوله کرم رنگم سرم رو خشک میکردم که صدای گوشیم بلند شد..کمربند حوله ام رو محکم کردم و تو همون حال به سمت گوشی رفتم:
    -بله؟
    -فری بیا کافه(....)
    خندم گرفت:
    -فری و درد...نمیتونم..جایی قرار دارم.
    -خبرت که هیچ وقت در دسترس نیستی.!همه هستیم فقط جای تو خالیه!
    -جون سیا نمیتونم ... کار دارم ..
    -به درک... و قطع کرد... ملت رفیق دارن..مام رفیق داریم..!!! با سرعت مشغول پوشیدن لباسام شدم در اخر کمی ادکلن زدم و با بستن ساعت مچیم سوییچ رو از رو میز برداشتم و به سمت محل مورد نظر حرکت کردم. وقتی رسیدم جز چند تا زوج فرد دیگه ای نبود...هنوز نرسیده بود..سر یکی از میزا نشستم و با گوشیم ور رفتم تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت در باز شد و یه مرد نسبتا مسنی که پالتوی مشکی بلندی پوشیده بود و با سر دنبال فرد خاصی میگشت وارد شد...از همون فاصله فهمیدم خودشه .. نگاهش رو من ثابت شد..از جام بلند شدم..با کمی اخم قدمهای مقتدر به سمتم حرکت کرد..دقیقا مقابلم قرار گرفته بود..دستم رو جلو بردم و سعی کردم رسمی باشم:
    -سلام جناب نکوهش.. ..باهام دست داد و خیلی نامحسوس فشاری به دستام وارد کردو پس از چند ثانیه دستم رو رها کرد.. فشارش خیلی نامحسوس بود..شاید منی که انقدر تیز بودم فقط متوجه می شدم.. کمی تعجب کردم ولی بیخیال کنجکاوی شدمو با دستم اشاره کردم:
    -بفرمایید لطفا.
    نشست و دستاشو تو هم گره داد و خیلی جدی بهم خیره شد.سرم پایین بود و با سوییچم بازی میکردم..جای سیا خالی که اگه الان اینجا بود شروع میکرد به چرت و پرت گفتن
    -گفتی باهام کار مهمی داری...خب؟در چه مورد؟
    نخواستم از همون اول برم سراغ اصل مطلب..همیشه تو مقدمه چینی استاد بودم..پس از مقدمه شروع کردم..-خب حقیقتش...ممنون از اینکه قبول کردین ..اقای نکوهش این اولین ملاقات حضوری ماست ..راستش من نمیدونم شما چه تصوری از من دارید؟ولی....ولی....
    وای خدای من حرف زدن با این مرد پر جذبه و با ابهت خیلی سخت تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم! لبمو تر کردم و ادامه دادم..پس محکم و قاطع سرمو بلند کردمو خیره تو چشماش شروع به حرف زدن کردم:
    -ولی من اومدم اینجا تا با هم مثل دو تا مرد حرف بزنیم.جناب نکوهش ما هردو از یه جنسیم..هممون انسانیم.دو تا مرد هستیم..دو تا ادم بالغ هستیم..
    دو تای ما ادمایی هستیم که میتونیم به راحتی برای حال و اینده مون تصمیمای جدی و مهم بگیریم..ازتون خواستم دعوتمو قبول کنین تا باهاتون درباره... دختر خانمتون باهاتون حرف بزنم.. حدود دو دقیقه بی حرف کل قیافه امو انالیز کرد ..هانا شباهت عجیبی به پدرش داشت..چشماش کپی برابر اصل هانا بود..بطوریکه وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم تو چشمای هانا خیره شدم...حالت چشما و مژه ها و همینطور بینی و ابروهاشون باهم مو نمیزد..!
    -خب؟
    مکث کوتاهی کردم: اقای نکوهش در جریان هستین که من هانا خانم رو دوست دارم..در حقیقت متانتی که در رفتار و کردار ایشون بود منو شیفته ی خودش کرد..
    خواستیم با مادر و خواهر بزرگترم خدمت برسیم که دخترتون به من قضیه کنسلی رو خبر داد...بدون اینکه من دلیلی از جانب شما داشته باشم..اقای نکوهش باور بفرمایین من هانا رو دوست دارم...
    اب دهانم رو قورت دادم: عاشقشم و تو عشقم صادقم..میدونم که میدونین اونم همین حس رو داره..فقط تنها چیزی که باعث عذاب ماست ..پافشاری شماست!
    من اینجا اومدم تا ازتون امشب یه دلیل بخوام..به نظر شما ایا من پسری هستم که لیاقت خوشبخت کردن دخترتون رو ندارم؟ایا سنم برای ازدواج مناسب نیست؟یا شرایطش رو ندارم؟برام مهمِ..میدونم برای شماهم اینده دخترتون انقدری مهمِ که ازش سرسری رد نشین.. بالاخره به حرف اومد:
    -هیچ کدوم پسر...هیچ کدوم نیست..فقط دست از سر دختر منو زندگیش بردار..
    تمام این مدت به چشمام زل زده بود!انگار که هیپنوتیزم شده باشه...
    -یعنی چی؟اقای نکوهش یه جواب قانع کننده بهم بدین لطفا..درک کنین خواهشا.. یدفعه جوش اورد:
    -چی سخته برات؟هان؟چیو درک نمیکنی؟دارم رک و پوست کنده بهت میگم پاتو از زندگی ما بکش بیرون. چرا نمیفهمی؟
    -اروم باشین خواهش میکنم... جناب درک کنین برای من سخته..من هانارو تا سر حد مرگ دوست دارم...تنها امید من اینه که اونو تو سر کلاسای مشترکمون ببینم...که اونم متاسفانه ممکن نیست..چند وقته نمیاد...امروز هم نیومد ..حتی خانوادم هم از من شاکی بودن که چرا بهشون توجه نمیکنم.. خواهرم بیشتر از مادرم ازم شاکی بود..میگفت تو به اطرافیانت توجه نداری..!
    همونجور خیره تو چشمام با لحن ارومی زمزمه کرد: فرنوش؟
    بقیه حرفم تو دهنم ماسید...!این بار من متعجب و سرگردون به چشماش خیره شده بودم ...! فرنوش؟پدر هانا؟ پدر هانا فرنوش رو از کجا میشناخت؟؟؟؟ از کجا اسمش رو میدونست؟؟؟؟
    اخمی که نشون از تعجبم بود طبق معمول روی پیشونیم جا خوش کرد .. چشمام گرد شده بود و کلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم. . . ! !هیچ کس نمیدونست من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم ..تا جاییکه یادمه حتی کسی هم نمیدونست اسمش چیه ..اونم به دو دلیل..
    دلیل اول اینکه از وقتی که بچه بودم و یادم میاد عمرمون رو تو لندن سپری کرده بودیم .. حتی وقتی هم که ایران اومدیم کسی رو نمیشناختم که بخوام درباره خانوادم بهش توضیح بدم و لزومیتی برای این کار نمیدیدم
    دلیل دوم هم اینکه بعد از فوت بابا من و مامان برگشتیم ایران ، ولی فرنوش بخاطر کارهای پویا مدتی رو همونجا موندگار شد .. وقتی هم که برگشت ما خونه رو عوض کرده بودیم و به کل از همسایه های قدیممون قطع رابـ ـطه کرده بودیم و اطلاعی ازشون نداشتیم.. حالا.........
    هنگ کرده بودم.. یکدفعه انگار که به خودش بیاد توی جلد قبلیش فرو رفت..ولی من مسخ شده نگاهش میکردم..
    -چرا حرف نمیزنی؟
    -ببخشید میتونم بپرسم شما اسم خواهر منو از کجا میدونید؟
    موضوع قبل به کل فراموشم شد..دونستن اینکه فرنوش رو از کجا میشناخت چیز کم اهمیتی نبود واین یعنی اینکه امکانش هست که خانواده مارو از قبل بشناسه؟
    -خواهرت؟؟ تعجبی نداره..به خودش مسلط شد:
    -دخترم درباره خواهرت باهام حرف زده بود ..
    بخوام بگم کم مونده بود چشمام از حدقه بیاد بیرون دروغ نگفتم..من تا اونجاییکه یادم میاد..هیچ وقت..هیچ وقت این موضوع رو با هانا در جریان نذاشته بودم ..دهنم اندازه در کافی شاپ باز مونده بود.
    -ولی اقای نکوهش من هیچ وقت ......
    حرفم تموم نشده بود که پرید وسط حرفم و گفت:
    -ببین پسر..هرچی اقا فرنود...اگه اسم من منصورهِ..تا قیوم قیامت هم که شده نمیذارم دست تو به دخترم برسه..پس از همین حالابرو یه فکر دیگه برای خودت بکن.. چیزی که زیاده دختر...پس دست از سر بچه من و زندگی هممون بردار..!
    این دفعه دیگه واقعا قاطی کردم:
    -اقای محترم من دارم با شما منطقی حرف میزنم..بعد شما میگین برو به فکر ازدواج با یه دختر دیگه باش؟شما فکر میکنین تنها درد من زن گرفتنه؟نه اقای محترم من اگه میخواستم تا قبل از اینا تشکیل خونواده میدادم..من فقط هانارو میخوام..دست از سرش هم بر نمیدارم..من امروز اومدم تا بدونم نظر منفی شما راجع به من چیه؟تا بتونم خودمو اصلاح کنم..ولی حالا که اینو میگین پس اینو هم بشنوین که من هیچ وقت دست از سر هانا بر نمیدارم ...از بس تند و محکم این حرفا رو زده بودم به نفس نفس افتاده بودم. پدر هانا با تعجب نگام میکرد:
    -صداتو بیار پایین،تو به چه جرئتی با من اینجوری حرف میزنی پسرِ گستاخ!؟..
    فرنود خاک بر سرت ...گند زدی...گند زدی به تمام برنامه هات...!! پدرش از عصبانیت سرخ شده بود و دستاشو مشت کرده بود..دستمو به پیشونیم کشیدم و سرم رو پایین انداختم:
    -شرمنده ..من هیچ وقت همچین جسارتی رو نمیکنم.باور کنین.......
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -فرنود .. . دختر منم مثل بقیه دختراست ..د ولش کن چی از جونش میخوای اخه؟میخوای بدونی احساسش چیه؟ گفتم:
    -اشتباه میفرمایین اگه هانا هم مثل بقیه دخترا بود من واسه بدست اوردنش انقدر پافشاری نمیکردم.تو وجود دختر شما چیزی هست که توی بقیه دخترا نیست.حرف شما متین..نظر شما محترم.ولی من عاشق هانا هستم.تا وقتی که دلیل شمارو ندونم کوتاه نمیام. فقط یه دلیل بعد اگر شما عرض کردین و من نتونستم خودمو اصلاح کنم اون موقع اگه خواستین منو دار بزنین.. فقط هانارو از من نگیرین.
    شماهم پدرین..احساس یه پدر نسبت به دخترش لطیفه.مطمئنم شماهم با عشق با همسرتون ازدواج کردین.
    حرف نمیزد..فقط ساکت تو چشمام زل میزد..کم کم داشتم از این مرد میترسیدم چرا همش مثل مسخ شده ها ساکته؟
    -میخوای احساس هانا رو بدونی؟چرا دیگه دانشگاه نمیاد؟میخوای بدونی چرا دیگه جوابت رو نمیده؟
    یعنی چی؟معنی حرفاش چیه؟!نگران بودم..یعنی اون میدونست ؟؟پدرش جواب همه چراهارو میدونست؟ سکوت کردم و فقط منتظر حرفش بودم. چشماشو بست:
    -چون اون دیگه دوستت نداره .. چون این عشق یک طرفه ست ..چون به زودی قراره ازدواج کنه . چشماشو باز کرد.
    دستام دو طرف بدنم افتاد.تمام تنم شل شد.انگار یه سطل اب یخ رو سرم خالی کردن. چ...چی؟! ها..نا..قراره ازدواج کنه؟دهنم خشک شد..اروم خندیدم و گفتم:
    -شوخی میفرمایین؟
    با چشمایی که به میز دوخته بود زمزمه کرد»به هیچ وجه!..از جاش بلند شد: تو هم بهتره بری برای خودت فکری کنی..خوشبخت باشی پسر.
    رفت بیرون ..رفت و من موندم ..رفت و من موندم با تمام مجهولات ذهنم. هانا؟قراره ازدواج کنه؟با سستی مقداری پول از کیفم برداشتم و گذاشتم رو میز و با قدمای نامیزون بیرون رفتم.
    پاهام شل می زد.شوک بزرگی بود..برای من..منی که حاضر بودم جونم رو دو دستی تقدیم عشقم کنم.سرما به بدنم نفوذ کرد..تلاشی برای گرم شدن نکردم.نگاهی به اسمون انداختم..سرخ بود..دل من؟تاریک تر و سیاه تر از قیر!چطور تونست؟؟..بهش گفتم..میدونست..بهش گفته بودم..میدونست دخترش رو میپرستم..میدونست حاضرم هر کاری برای خوشبختیش بکنم.چطور تونست با بی رحمی تموم منو بشکنه و بره؟به زور خودم رو به ماشین رسوندم.خندیدم..مثل دیوونه ها خندیدم..بلند و بلند تر..قهقهه میزدم..و بعدش تحلیل صدام و در نهایت اشکام..باور نداشتم..خودمم رو هم باور نداشتم..با تعجب به گونه ام دست کشیدم..من؟اشک میریختم؟؟زار زدم...داد زدم:
    نــــــــــــــــــــــــــــــه...خــــــــدا.امکـــان ندارهــــــهههه.اون دروغ میگــــه.هانـــــــــاا مشتام بی وقفه روی فرمون کوبیده می شد.دردی حس نمیکردم..:
    هانــــــــااااا...تو که گفتی تا اخرش باهاتم...اخه لعنتی برای چی رفتی؟؟؟رسمش بود؟؟؟قارا ما این بود؟؟؟بی خبر؟؟؟یهویی؟؟؟؟ سرم رو روی دستام گذاشتم و با تعجب و غم به صدای اشکام گوش سپردم..نمیدونم چقدر گذشت..سرم رو بلند کردم.ساعت 9 شب.با سستی استارت زدم و به سمت خونه فرنوش حرکت کردم..
    ***
    -چه عجب چشم ما به جمال شما منور شد؟از این ورا؟؟؟
    به زور لبخند زدم:
    -سلام خواهر گلم..به سختی خودمو بی تفاوت نشون دادم و باهاش روبوسی کردم.مامان هم نشسته بود..پویا رو بغـ*ـل کردم که اراد پرید جلوی پام
    -دادی...سَ
    سعی ام بر این بود که امشب حفظ ظاهر کنم..بغلش کردم:
    -سلام نفس دایی.. نشوندمش روی پاهام..شروع کرد به تفتیش جیبای پالتوم..مثل همیشه منتظر بود تا براش چیزی گرفته باشم..بسته شکلات رو دادم دستش..:
    -بیا نفس دایی..اینو بگیر برو یه جایی هم قایمش کن این مامانت نبینه.قبل از اینکه بره لپش رو محکم بوسیدم و اونم بدو بدو رفت بغـ*ـل مامان.
    صدای فرنوش بلند شد:
    -فرنــــود..!باز تو رفتی شکلات برای این بچه گرفتی؟
    -اره مگه چیه؟
    -کوفتو چیه..با دستای کاکائویی هی ورجه وورجه میکنه سابیدنش برای من میمونه!
    زیر لب گفتم اه..هی غر میزنه.پویا بغلم نشسته بود:
    -خدا بهت صبر بده داماد جان.
    خندید و گفت:
    -چه خبرا؟
    -سلامتی..خبری ندارم..تو چه خبر؟
    -یادمه گفته بودی یکی از رفیقات وکیله..درسته؟
    -درسته..چطور؟
    -حقیقتش یه زمینی تو یکی از شهرستانا هست برای یکی از همکارام..میخواد زمینش رو بفروشه..ولی خورده به بن بست.شهردار اون شهر میگه زمینش تو قسمت طرح شهر هست و نمیشه اون رو فروخت و کلی بهونه میاره.گفتم به تو بگم ببینی میتونی براش کاری کنی؟
    -حتما...باعلی هماهنگ میکنم خبرش رو بهت میدم.
    کمی گذشت و فرنوش صدامون زد برای شام. از جام بلند شدم که مامان کنار گوشم گفت :حالت خوبه؟ تو چشماش نگاه کردم..سرم رو پایین انداختم تکون خفیفی دادم. قبل از اینکه سوال پیچم کنه سر میز نشستم..کفگیر رو برداشتم و برنج کشیدم:
    خب خواهر بزرگه...میخوام ببینم دست پختت تا چه اندازه پیشرفت کرده..ببینم اصلا قابل خوردن هست یا نه؟!..تو این هول و ولا نمیریم بیوفتیم رو دستتون! با ملاقه خورش کوبید رو دستم:
    -اصلا لازم نکرده دست پخت منو نوش جان کنی!..حقته شب رو گشنه سپری کنی بی لیاقت!
    -خب تا اون جایی که خونه بودی بلد نبودی تخم مرغ درست کنی..بد میگم مامان؟
    فرنوش-اصلا مشکل از منه که امشب غذای مورد علاقتو درست کردم..باید جلوی تو سنگ میذاشتم تا الان قدر بدونی!
    با خنده ادامه دادم: پویا ..خانوم یه دفعه میخواست تخم مرغ درست کنه..روغن نریخته بود اگه بدونی چه اوضاعی شد!!..
    صدای خنده منو پویا خونه رو پر کرد..
    پویا-به جاش نمیگی یه شوهر خوب خدا قسمتش کرد؟خوب تر از من کجا پیدا میکرد؟
    فرنوش-فعلا که شما منو پیدا کردی نه من تورو..
    پویا چشمکی زد : اصلا ما دربست نوکرتیم خانوم!!
    شام رو با خنده خوردیم..ولی خنده ای که برام از هر چیزی تلخ تر بود.
    +++
    مامان-فرنود بشین میخوام باهات حرف بزنم.
    راهمو کج کردم و کنار مامان نشستم.
    -تو امشب یه چیزی بود؟خنده هات الکی بود..شاید فرنوش نفهمید یا به روی خودش نیاورد..ولی من فهمیدم.
    -چیزی نیست مامان.
    -هست یالا بگو..
    -نیست مادر من..چیزی نیست.. چونه ام رو تو دستاش گرفت و سرم رو به سمت خودش چرخوند..:
    -تو چشمای مادرت نگاه کن بگو چیزی نیست..بغض داشت خفه ام میکرد..حرف نزدم سرم رو به چپ و راست تکون دادم.چونه ام رو ول کرد و با دلخوری گفت:
    -میخوای به منم دروغ بگی؟فرنود..من مادرتم..بزرگت کردم..میشناسمت..چشمات داره داد میزنه ناراحتی..چته؟سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم ،چشمام رو بستم...شونه ام لرزید.. اشکام رو پاک کردم تا مامان نبینه..ولی دیده بود و دیر شده بود..
    -خدایا..فرنودم...داری گریه میکنی مادر؟صدای خودشم میلرزید.
    -چی شده مادر..واسه چی اینجوری اشک میریزی؟الهی من بمیرم و اشکای تورو نبینم..گل پسرم ..قربون قد و بالات بشم..چی شده؟؟با دیدن مادرم،همه کسم،که اینجوری برای من ناراحت شد دلم لرزید اشکاشو پاک کردم:


    -خدا نکنه مامان..خدا سایه تورو هیچ وقت از سرم کم نکنه
    -فرنود؟چی شده؟میخوای به منم نگی؟مگه ما کی رو به غیر هم داریم؟درد تو به مادرت نگی میخوای به کی بگی؟هان.؟آخ..دستش رو رو قلبش گذاشت.. هول شدم..یه لحظه دست و پامو گم کردم دستش رو گرفتم و نشوندمش روی مبل و شروع به ماساژدادن شونه هاش کردم..مامان بعد از فوت بابا قلبش مریض شده بود..عمل هم کرده بود و دکترش براش سفارش کرده بود که هر نوع تنش و هیجان و عصبانیتی براش حکم مرگ رو داره.
    -مامانم..تورو خدا ببینمت..حالت خوبه؟
    خوبم پسرم ... خوبم ...فقط بهم بگو چی شده؟
    گریه کردم..براش گفتم...از اون اول...از تک تک اتفاقا...نمیدونم با این اوضاع قلبش کار درستی کردم یا نه..فقط میدونستم دلم دیگه تحملش رو نداره دلم میخواست یه نفر بشه محرم دلم..چه کسی بهتر از مادرم..تنها کسی که داشتم..گریه هامو باور نداشتم...اخرین باری که اشک ریخته بودم سر مزار پدرم بود..از اون موقع تا حالا رنگ اشک به چشم نداشتم..براش گفتم..از امروز..از شکستنم..از ازدواج عشقم... سرم رو روی دستاش گذاشتم..
    مامان-به امام حسین قسم اشکشو در میارم،اون کسی که اشک مرد خونه منو دراورده.
    -مامان!
    -هیچی نگو فرنود..هیچی نگو..جرمت دوست داشتنه؟باشه..... بخاطر عشق باید اینجوری اشک بریزی؟...اشکشو در میارم..اگه من مادرتم کاری میکنم اون طرف روزی هزاربار به غلط کردن بیوفته.. برو..برو استراحت کن..
    نای مقاومت نداشتم..خراب تر از اونی بودم که بخوام مخالفت کنم.بی حرف راه اتاقم رو پیش گرفتم. با همون لباسام رو تختم افتادم..دستامو زیر سرم گذاشتم. صدای زوزه های باد و سوز سرما به خوبی به گوش میرسید. یعنی واقعیت داره؟یا برای اینکه منو از سرش باز کنه همچین حرفی زد؟ سرم درد میکرد...لیوان ابی از قبل روی میزم بود..بدون توجه لیوان رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم..دکمه های پالتوم رو باز کردم.زیپ پلیورم رو کمی پایین کشیدم و بالاخره خواب به چشمام غلبه کرد...
    ++++
    -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.. با حرص گوشی رو پرت کردم که وسط کلاس به شصت تیکه تبدیل شد... همه با ترس و تعجب نگاهم میکردن.. دستم رو کلافه به گردنم کشیدم:
    -هان؟چیه؟ادم ندیدین؟
    امیر حسین- فرنود چه مرگته؟
    داد زدم:-خفه شو امیر..! با قدمای بلند خودم رو به کنارش رسوندم..سایه ام رو بالای سرش حس کرد.. با کمی ترس سرش رو به معنای چیه تکون داد..بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم با عصبانیتی اشکار گفتم:
    -کجاست؟
    از داد من تو جاش پرید...امیر حسین یقه ام رو به سمت خودش کشید.:
    -د اخه چه مرگته؟ میمیری مثل ادم حرف بزنی؟
    -امیر بهت گفتم دخالت نکن.. این بار غریدم:
    -دوستت کجاست؟
    کیانا با صدایی لرزون جواب داد
    -بخدا نمیدونم..
    ترس تو صداش و صورتش بیداد میکرد..سعی کردم اروم باشم..نفس عمیقی کشیدم این بار با لحن اروم تری پرسیدم :دوستات کجا هستن؟
    - منم خیلی وقته ازشون خبر ندارم.
    امیر حسین-شنیدی که....اینم مثل همه ما هیچی نمیدونه. زدم تخت سـ*ـینه امیر:
    -دارم بهت هشدار میدم...انقدر به پرو پای من نپیچ..وگرنه عواقبش پای خودته. این تیکه اخر رو داد زدم... با خشم نگاهم کرد و از کلاس بیرون رفت..
    سیامک خواست به طرفم بیاد که راهشو کج کرد و به دنبال امیر رفت..همه میدونستن اینجور مواقع نباید نزدیکم بشن .. به سمت عرفان رفتم..:
    -گوشیتو بده.. مثل همیشه اروم و بی حرف گوشیشو به سمتم گرفت.. شماره میترا رو گرفتم.اینا چرا اینجورین؟چرا هر وقت کارشون دارم باید گوشی لامصبشون هزار بار زنگ بخوره؟
    نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم! خواستم قطع کنم که که دیگه صدای بوق پخش نشد..یه دور گوشی رو نگاه کردم..ارتباط وصل شده بود ولی صدایی نمیومد..!
    -الو..؟میترا هستی؟داشتم دیوونه میشدم داد زدم:
    - یه چیزی بگو...حرف بزن...
    یه صدای ضعیفی که به زور می شد اون رو شنید به گوشم خورد:
    -ف...فرنود.. بی حرف تو جام نشستم..
    میترا-فـ..فرنود... یدفعه زد زیر گریه.. دلم گواهی خوبی نمیداد...تو دلم غوغایی بود..
    -یا امام حسین..میترا هانا چی؟با توام... همینجور گریه میکرد..کلافه بودم..نمیدونستم باید چیکار کنم:
    -میترا جان..خواهش میکنم حرف بزن..نصفه عمر شدم..
    با گریه نالید:
    -فرنود هانا حالش خوب نیست..اصلا خوب نیست.. و بعد هم صدای هق هق گریه هاش ..
    -چی شده؟درست حرف بزن؟
    عرفان به سر شونه ام کوبید:
    -چی شده؟چرا داد میزنی؟کیانا با نگرانی بالای سرم ایستاده بود..لبم رو تر کردم..یکی باید خودم رو دلداری میداد اون وقت من داشتم میترا رو اروم میکردم:
    -میترا جان اروم باش بگو چی شده؟
    -فرنود بیا بیمارستان(....) فقط زود بیا..و بعد هم قطع کرد..با شوک..حیرت زده به گوشی نگاه کردم..خدایا این دفعه دیگه چه خبر بود؟هانا...بیمارستان...وای..خدایا کمکم کن. به خودم اومدم از جام پریدم و با دو از کلاس بیرون زدم. صدای کیانا رو اعصابم بود:
    -چی شده؟هانا چیزیش شده؟ جوابی ندادم.. سریع استارت زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.با سرعت رانندگی میکردم..یه چراغ قرمز رو رد کردم که نزدیک بود عابری رو زیر بگیرم.جلو در بیمارستان توقف کردم.لنت لاستیکام روی اسفالت کشیده شد...وارد شدم..بوی تند و تیز الـ*کـل حالم رو بهم میزد. رو به پرستاری که تو استیشن بود گفتم:هانا...هانا نکوهش..
    پرستار نگاهی بهم انداخت و گفت:
    با بیمار چه نسبتی دارین؟ دستمو رو میز کو.بوندم:
    -بهت میگم نکوهش کدوم بخشه؟
    پرستار ترسید ولی به خودش مسلط شد و با اخم و صدای بلندی گفت:
    -چه خبرته اقا..اینجا بیمارستانه!در ضمن ما نمیتونیم اطلاعات بیمارمون رو در اختیار هر کسی قرار بدیم.!
    نگاه های مکرر منو که دید با اخم پرونده ای رو سر جاش قرار داد و تو کامپیوترش چیزی سرچ کرد و بعد هم با اخم جواب داد:
    -بخش ای سی یو بستریه!
    اسم ای سی یو که به گوشم خورد تو جام خشک شدم.:
    -کجاست؟ جواب نداد و خودش رو مشغول نشون داد.. دختره لعنتی داشت کفرم رو در میاورد با داد گفتم:
    -با توام میگم ای سی یو کجاست؟
    -اقا صداتو بیار پایین وگرنه همین الان حراست رو خبر میکنم.طبقه سوم ته راهرو.
    با خشم دور شدم..وسط راه برگشتم و با عصبانیت گفتم:
    -خیلی مشتاقم هد نرس یا رییس این بیمارستان رو یه بار ملاقات کنم.ببینم وقتی از کار بیکار شدی اون موقع هم جرئت داری با جون مریضای مردم بازی کنی یا نه؟ رنگ از رخسار دختره پرید ..با چشم غره مسیر ای سی یو رو طی کردم.
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    از اسانسورخارج شدم ته راهرو میترا رو دیدم که روی یکی از صندلیا نشسته بود..یکی از دخترای هم کلاسمون هم اونجا بود و داشت شونه هاشو ماساژ میداد... نزدیکتر که شدم صداش واضح تر شدبا هق هق زار میزد:
    -خدایا نذار بلایی سرش بیاد..ای خدا این چه مصیبتی بود اخه؟
    -میترا
    سرش رو بالا اورد و با دیدن من گریه اش شدت گرفت:
    -فرنود بدبخت شدیم..هانا تصادف کرده...دکترش میگه وضعیتش خیلی وخیمه!میگه براش دعا کنیم..فرنود چیکار کنیم..هان..چیکار کنیم..ای خداا.. دوباره بلند بلند گریه کردو سرش رو رو شونه ی همون دختره گذاشت. اون دختره هم مشخص بود حالش اصلا خوب نیست..انقدر گریه کرده بود چشماش سرخ سرخ بود.حال هیچ کدومشون تعریفی نداشت.چشمم خورد به پدر هانا که با حالی خراب دختر کوچیکشو بغـ*ـل کرده بود وبه یه گوشه خیره شده بود. هانیه با بی قراری گریه میکرد و هانا رو صدا میزد..شرایط رو مناسب ندیدم که جلو تر برم..همونجا گوشه دیوار سر خودم و دستامو رو سرم گذاشتم. ویبره گوشیم تو جیبم بلند شد..تو جیبم دست کردم ..بادیدن گوشی عرفان تو دستم تازه متوجه شدم بدون اینکه به بقیه خبر بدم از دانشگاه بیرون اومدم. با بی حالی جواب دادم:
    -بله؟
    سیامک-فرنود بیمارستانی؟
    -تو که میدونی چرا میپرسی؟
    -حالش چطوره؟
    چشمامو بستم:نمیدونم سیامک..نمیدونم..
    -تو چت شده پسر؟اتفاقی که نیوفتاده..به خودت مسلط باش..! چیزی نگفتم.
    -فرنود..چیزی خواستی ..جایی گیر کردی چمیدونم..هرچی شد منو تو باهم رو در وایسی نداریم ها.سریع بهم یه زنگ بزن خودمو هرجا باشم میرسونم.
    -لطف داری داداش..باشه..
    -مواظب خودت باش..فعلا.
    دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت..دلم نمیخواست خونه برم.دلم میخواست تا موقعی که خوب بشه همین جا بشینم. صدای هق هق میترا رو اعصابم خدشه مینداخت .. همش به خودم امیدواری میدادم حالش خوب میشه..از جام بلند شدم..کلافه بودم..اختیار پاهامو هم نداشتم..نمیدونم چقدر اون اطراف قدم زدم و به خودم دلداری دادم تا اینکه مقابل تابلویی ایستادم.بی اراده به نوشته های روی تابلو خیره شدم.کلمه نمازخانه حک شده بود و به سمت چپ فلش زده بود.. دستم و تو جیبام فرو کردم..سرم رو پایین انداختم و راه افتادم.
    ++++
    یه مهر برداشتم و رو به قبله ایستادم.اخرین باری که نماز خونده بودم رو یادم نمیاد. نمیدونم الان با چه رویی مقابل خونه خدا وایسادم.قامت بستم و با سوره حمد اغاز کردم.....،سلام دادم.کسی تو نمازخونه نبود.سرم رو بالا گرفتم:
    -خدایا خودت از دلم باخبری.. خودت بهتر از من میدونی اون تو چی میگذره..فقط نذار اتفاقی براش بیوفته..سرم رو روی مهر گذاشتم و به حال دلم گریستم: خدایا هواشو داشته باش.ازم نگیرش..بعد مامان و فرنوش تنها دارایی باارزش زندگیم هانائه.! خدایا من بد کردم من خیلی جاها از خودم غافل بودم..تو از من غافل نشو..هانامو نگهدار..فقط بذار سرپا بشه..همین خداااا.. داغ این یکی رو به دلم نذار..اینو مثل اون بی گـ ـناه ازم نگیر..شونه هام از زور گریه میلرزید..تنها خواسته ام سلامتیش بود..همین..چیز زیادی نمیخواستم..سرم رو از روی مهر برداشتم.
    دستمو زیر بینیم کشیدم و برگشتم..مثل خشک شده ها بهم خیره شده بود. لباش میلرزید بهم میخورد:
    -تو...تو از کجا فهمیدی؟اینجا چیکار میکنی؟یدفعه با چادر روی سرش به زمین خورد:
    -دیدی...دیدی چه بلایی به سرمون اومد..اخه چرا اون....
    وسط نماز خونه افتاده بود و با صدای بلند حرف میزد و گریه میکرد:
    -خدایا مگه خواهر منچه کناهی کرده که اینجوری باید مجازات بشه..خدایا نذار اتفاقی براش بیوفته..
    وضعیتش خوب نبود..اروم رفتم کنارش:
    -هانیه..هانیه جان..عزیزم بلند شو...
    سرش رو روی مهر گذاشت و با گریه چیزای نا مفهومی میگفت با دیدن هانیه تو اون وضع نتونستم خودمو کنترل کنم کفشامو پوشیدم و خارج شدم..اون دختر رو هم به حال خودش گذاشتم.. روی اولین پله نشستم و صورتم رو با دستام پوشوندم.اگه بلایی سر هانا میومد من میمردم.. با دیدنش من دوباره متولد شدم و با مرگش ...از حرف خودم زبونم رو گاز گرفتم..دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم..
    کیانا روی صندلی از حال رفته بود و میترا با گریه اون رو باد میزد..نمیدونم چی شد یدفعه اونم سست شد و از حال رفت.. نزدیک بود از صندلی بیوفته..کسی اون اطراف نبود مجبور شدم به سمتش بدوام و با دستام نگهش دارم وگرنه با مغز رو سرامیکای بیمارستان می افتاد!..
    با دست ازادم تند تند بادش میزدم..ظاهرا فشارش افتاده بود..حق داشت..شوک بزرگی برای هممون بود..:
    -میترا...میترا جان..
    دیدم فایده نداره..از باد زدنش دست کشیدم و به سیامک زنگ زدم..
    بله؟
    -سیا بدو بیا..
    -چی شده؟
    -بیا بیمارستا(...) کسی اینجا نیست..
    -اومدم..اومدم..
    به ده دقیقه نکشید سیامک رو هراسون تو راهرو دیدم دستم رو بلند کردم..با دیدنم خودشو بهم رسوند...:
    -یا خدا اینجا چه خبره؟
    -دو تاشون غش کردن..برو کمکی چیزی بیار..
    -اه دو دقیقه زبون به کام بگیر بذار تمرکز کنم.!
    -اخه الان وقت تمرکز توئه یا بیدار کردن اینا؟ تو هممون لحظه پرستاری از اسانسور خارج شد..صداش زدم..به سمتمون اومد:
    -خانوم اینا از حال رفتن..چیکار بایدکنم؟
    پرستار از تو جیب روپوشش یه شیشه کوچیک رو بیرون اورد و از در اون شیشه مقداری پنبه کشید..پنبه رو به مایع شیشه اغشته کرد و اونو زیر بینی میترا گرفت. بعد چند ثانیه چشمای میترا اروم اروم بازشد..همون پنبه رو زیر بینی کیانا تکون داد..اونم خدارو شکر بهوش اومد..حقیقتا خیلی دست وپام رو گم کرده بودم.
    هر دو با ددین موقعیت اطراف تازه فهمیدن چه اتفاقی افتاده.دستی به گردنم کشیدم..یعنی این وضعیت تا کی ادامه داشت؟
    پرستار شیشه رو به سمتم گرفت و گفت بهش احتیاج پیدا میکنین.. و رفت..
    شیشه رو تو دستم جا به جا کردم.فصل یــــازدهـــم:


    چشمم به میترا افتاد که داشت نگاهم میکرد.نگاهش یخ زده بود..بی روح و نا امید!
    -خوب میشه مگه نه...؟میدونم...میدونم خوب میشه ...بعدش میخوام....میخوام یه جشن بزرگ ترتیب بدم....هممون هم هستیم..تو من کیانا همه بچه های یونی..بعد...بعد تو باید بیای..باید هرجوری شده راضیش کنی..مگه نه؟
    نمیفهمیدم چی میگه.میدونستم خودش هم تو موقعیتی نیست که از حرفاش درکی داشته باشه.فضای اونجا برام خفقان اور بود.نمیتونستم تو اون شرایط نفس بکشم خودمو به محوطه رسوندم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. ارنجم رو روی زانوهام گذاشتم و به ساعتم خیره شدم. ساعت5عصر بود.باورم نمیشد زمان به این سرعت گذشته باشه. به دور دست ها چشم دوخته بودم و مدام نفس عمیق همراه با اه میکشیدم.اهی که توش کورسوی امید شاید پیدا میشد..
    انقدر اونجا نشستم تا اینکه صدای سیامک رو شنیدم..:
    -به دلت بد راه نده...خدا بزرگه..اون خوب میشه...
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    پوزخندی زدم: جای من نیستی بفهمی چی میکشم.
    سیگاری از جیبش دراورد و با فندک روشنش کرد..: محکم باش...این اتفاق ها ممکنه برای هرکسی بیوفته ... فقط نباید خودتو ببازی.
    -نمیدونم چرا فقط برای من از این اتفاقا میوفته.
    با تعجب نگام کرد..پک محکمی به سیگارش زد..چیزی نگفتم.. منتظر بود تا حرف بزنم..دلم نمیخواست چیزی به کسی بگم..
    -منظورت چیه؟
    -بیخیال...مهم نیست. از جام بلند شدم به سر شونش ضربه زدم و دستام رو تو جیب پالتوم فرو کردم و قدم زدم..انقدر تو محوطه چرخیدم که تاریکی اسمون رو در بر گرفت. موندنم اینجا هیچ فایده ای نداشت خصوصا اینکه تو این شرایط نمیتونستم جلو برم..تصمیم گرفتم برم خونه تا بعد از کمی استراحت باز برگردم
    +++
    -کجا بودی؟نباید یه زنگ بزنی..از ظهره رفتی 10 شب میای خونه؟نمیگی دل من هزار راه میره؟
    بغلش کردم و گونه بــ..وسـ...ید:
    -شرمنده ام مامان...حالم خوش نبود..یادم رفت بهت خبر بدم. دنبالم اومد:
    -چرا ؟مگه چی شده؟
    دستم رو چند بار به لبام کشیدم.میترسیدم بهش چیزی بگم.با این حال دلم رو به دریا زدم:
    -مامان حالش اصلا خوب نیست.
    با نگرانی گفت:حال کی؟چی میگی؟
    -براش دعا کن مامان..تصادف کرده... متوجه منظورم شد.. ضربه ارومی به گونه اش زد:
    -خدا مرگم بده...حالش چطوره؟الان کجاست؟
    -حالش خوب نیست..بیمارستانه..مامان قلبت پاکه براش دعا کن خوب بشه..میترسم مامان..خیلی میترسم.
    کنارم نشست:الهی دورت بگردم مادر..چیزی نیست..نگران نباش.الهی که مشکلی پیش نیاد..خوب میشه مادر..
    دستاشو گرفتم:مامان اگه اینم........نتونستم ادامه بدم.
    تو چشماش اشک حلقه بسته بود:خدا نکنه قربونت برم زبونت رو گاز بگیر..چیزیش نمیشه...
    -دعا کن مامان..دلم شور میزنه.
    از شام هیچی نفهمیدم..از اون موقعی که اومدم بی حرف رو مبل نشستم..چشمم همش به ساعته.. مامان بعد از اینکه قرصهاش رو خورد خوابید. ولی من خواب به چشم ندارم.دیگه نتونستم اونجا بشینم..اروم و بی سر و صدا تو اتاق رفتم فقط یه شونه ای هول هولکی به موهام زدم وبعد هم اروم در رو باز کردم و خارج شدم.
    وارد بیمارستان که شدم به سمت ایستگاه پرستاری رفتم..خدارو شکر شیفت اون دختره نبود..!نمیدونم وضعیتم چجوری بود که با تعجب بهم نگاه میکرد..اهمیتی ندادم:
    -ببخشید خانم وضعیت بیماری که تو ای سی یو هستن در چه حاله؟
    -لطفا مشخصات رو بگین.
    اطلاعات رو که دادم پرونده هارو زیر و رو میکرد..ولی چیزی پیدا نکرد..با دستم رو میز ضرب گرفته بودم.به سمت کامپیوترش رفت و چیزی تایپ کرد همون موقع جواب داد:
    -قراره دکتر معالجشون نتیجه ازمایشات رو امروز ساعت 8 بدن.
    تشکر کردم و رفتم. میترا رو دیدم که روی صندلی نشسته بود..اولش فکر کردم خوابیده ولی سرش رو که چرخون و منو دید از جاش بلند شد:
    -بشین...از دیشب هنوز اینجایی؟
    خستگی تو چهره اش موج میزد.. با بی حالی جواب داد:
    -نمیتونم پامو بذارم بیرون.از دیشب منتظر دکترشم.
    -اینجوری که مریض میشی..پاشو برو خونه من میمونم. دستش رو به سرش گرفت:
    -نمیتونم فرنود...اصرار نکن..برم بدتر حالم بد میشه. ادامه داد:
    -دکترش هنوز نیومده؟
    -نه...گفت ساعت 8 میاد.از خانوادش کسی موندن؟
    -به زور ردشون کردم برن..فقط مامانش خیلی بی تابی میکرد اون موند..واسه استراحت فرستادمش بره نماز خونه ..زن بیچاره دیشب خیلی اذیت شد. دیشب تا صبح بیدار موندم..پس چرا خودش بیدار نمیشه؟ با بغض حرف میزد..
    صدام لرزید:شاید خیلی خسته شده.
    نالید-اینجوری داره ما رو خسته میکنه.
    -به خستگیش می ارزه.
    -که چی؟
    -که منتظر بمونیم تا بیدار شه..مثل قبل سرپا بشه.
    با گریه گفت:اگه یه وقت نشه؟
    -میشه..باید بیدار بشه..نمیتونه ما رو چشم انتظار بذاره. کلی ادم منتظرشن!
    با هق هق گفت:دلم واسه صداش تنگ شده.
    لبخند کم رنگی زدم: شماها که هر روز پیش هم بودین..به این زودی دلتنگش شدی؟
    -شاید اگه هر روز پیشش نبودم الان انقدر بهم سخت نمیگذشت..فرنود من بدجوری بهش عادت کردم..هانابرام مثل خواهرم میمونه.بدون اون نمیتونم.همون لحظه مردی با روپوش سفید وارد بخش شد .. مسیر رفتنش رو دنبال کردم.. به ساعت بزرگ وسط سالن نگاهی انداختم..7:45
    -کلی میخواستم باهاش حرف بزنم..ولی هیچی نمیشنوه.. اولین باری هست که چند روز تموم ندیدمش ..
    -انتظارمون داره سر میاد ..
    -یعنی چی؟!..
    -دکترش وارد شد ..مطمئنم خوب میشه ..
    یکدفعه از جاش بلند شد و وارد بخش شد ..پرستاری که همراه دکتر بود اون رو خارج کرد و با ملایمت گفت:
    -عزیزم همینجا منتظر باش تا دکتر نتیجه رو بیاره ..
    -خانوم خوب میشه دیگه؟حالش خوبه؟!
    پرستار-فعلا چیزی مشخص نیست عزیزم..همینجا باش .. و خودش رفت
    از پشت شیشه چیزی معلوم نبود گفت:
    -فرنود دلم بدجوری شور میزنه..
    بعد از چند دقیقه ای که توی سکوت مرگ اور سپری شد دکتر به همراه همون پرستار خارج شدن .. دل تو دلم نبود ببینم وضعیتش چجوره..؟! میترا میترسید حرفی بزنه با اضطراب به من زل زد..دکتر پرونده رو تو دستش جا به جا کرد خواست وارد اسانسور بشه که صداش زدم
    -دکتر
    برگشت:بله؟
    -وضعیت بیمار...؟ چطور بود؟
    -خانوم نکوهش؟
    -بله!
    دکتر عینک بدون فرمش رو روی صورتش جابه جا کرد و گفت:
    -میتونم بپرسم شما با ایشون چه نسبتی دارین؟ میترا سریع گفت:از دوستانشون هستیم.
    دکتر-متاسفم بچه ها..ولی این موضوع رو باید با خانواده اش درمیون بذارم.
    میترا با ترس به من نگاه کرد که ادامه دادم:
    -دکتر خواهش میکنم بگین نتایج چطور بود؟
    دکتر وقتی چهره ی سفید شده از ترس میترا رو دید ..سری تکون داد..لبش رو تر کرد و گفت:
    -حقیقتا انتظار هر چیزی رو داشتم به غیر از این یکی!
    دختر بیچاره از ترس رنگ به رخ نداشت با لکنت و تته پته پرسید:چرا؟..اتفاق بدی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟خوب میشه دیگه؟مگه نه؟
    -خونسردی خودتو حفظ کن دخترم..ایشون...بعد از مکثی ادامه داد..:
    -ایشون وضعیت زیاد نرمالی ندارن.بهتره براشون دعا کنین..
    نمیفهمیدم چی میگه..یعنی چی این حرفا؟
    میترا با صدای بلند و حالت هیستریکی گفت:
    -یعنی چی دکتر..؟مگه جواب ازمایشش چی بود؟مگه حالش خوب نمیــشه؟؟؟
    -اروم باش دخترم..متاسفانه بیمار شما دچار حالت اغما شدن..!
    این حرف رو که شنیدم دستام شل شد..
    میترا-یعنی ..یعنی هانا...
    دکتر-بله ایشون به کما فرو رفتن..فعلا کاری از دست ما ساخته نیست .. برای سلامتیشون دعا کنین.. اینو گفت که از تو بلند گو پیجش کردن با عذر خواهی کوتاهی رفت..
    مثل خشک شده ها به در ای سی یو زل زده بودم و پلک نمیزدم.. به محض رفتن دکتر میترا "هانای"ارومی گفت و یدفعه افتاد رو زمین.خواستم بلندش کنم که متوجه شدم غش کرده. یکی از پرستار ها با برانکاردی به سمتمون اومد و میترا رو برد.. ولی من.... هنوز تو شک حرف دکتر بودم که گفت هانا به کما رفته..
    به زور پاهامو رو زمین کشیدم و به یکی از صندلیا رسوندم. چهره ی اشنایی رو دیدم..اعتنایی نکردم..رو صندلی پخش شدم
    با خودم زمزمه کردم:خدایا من دیشب چقدر التماست کردم؟!چقدر به درگاهت خواهش کردم؟! چقدر ازت خواستم سالم برگردونیش؟!اینا خواسته زیادی بود؟!میخوای اینو هم ازم بگیری؟!اخه چـــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟ اخــــه مگــه من چیکــار کردم؟؟؟من چه گنـــاهی کردم که اینجوری مجازاتم میکنی؟؟؟؟من فقط ازت سلامتیش رو خواســـتم..چــــرا؟؟؟؟؟
    صدای جیغ ... و سکوت ... جیغ اشنا .... جیغ مادر هانا ....

    *******
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا