کامل شده رمان بر خاک احساس قدم میگذارم ✿ نویسنده Miss Farnoosh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Miss Farnoosh
  • بازدیدها 6,331
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
-فرنود..تورو خدا وایــــسا... فرنود..به خدا اوضاع خیلی داغونه...راستیــــــن...با تـــو ام..
با گفتن هیچی برام مهم نیست به راهم ادامه دادم...با قدمای بلند خودمو به پشت در اتاقش رسوندم.
مثل همیشه .. اروم و ساکت ... با همون چهره معصومش ..خوابیده بود...خواب خواب بود. انگار خیلی اروم بود...اروم و معصوم .. یعنی انقدر از اطرافش خسته شده بود که این همه مدت خواب رو به بیداری کنار کسایی که براش مهمن ترجیح میداد؟ با لرزش دستم رو به شیشه کشیدم و به چهره پر از ارامشش خیره شدم.:
-هانا ..؟ خانومی... بازم من اومدم. دیگه نمیدونم این چندمین سلامیه که تو جوابش رو بهم نمیدی! الان حتما میگی خسته نشدی از این که هرروز پشت این در وایسادی و جوابتو ندادم؟ میخوای عذابم بدی؟از قصد جوابم رو نمیدی که من دیگه اینجا نیام؟ ولی خودت که خوب میدونی حتی اگه بازم بهم بی محلی کنی ..حتی اگه هرروزم جوابم رو ندی من بازم اینجا میام...من بازم اینجا،پشت همین در منتظرت وایمیستم ..
هانا..خسته نشدی این همه استراحت کردی؟خسته نشدی این همه خوابیدی؟بسه دختر خوب .. بلند شو..
.بلند شو ببین اطرافت چه خبره.. ببین چند وقته که گذشته و تو هنوزم خوابیدی..
چی؟؟ اره عزیزم ...اره خانومم...5 ماهه ..5ماهه تمومِ تو چشماتو بستی و جواب هیچ کدوممون رو نمیدی ..خانومی ما خسته شدیم ..پاشو دیگه بسه ..اشکم و پس زدم ..:
-بلند شو ببین چی به روز همه اوردی دختر ....پاشو ببین از اون شبی که چشماتو بستی ارامش رو از همه ما گرفتی .. روزی نیست که مامانت از حال نره
..هانیه 5ماهه روزه سکوت گرفته و با هیچ کی حرف نمیزنه .. میتراهم ..اره عزیزم..خواهرت...میتراهم یه چشمش اشکه یه چشمش خون.. انقدر این 5ماه از دست رفته که اگه بیدار شی و ببینیش باورت نمیشه این همون دختر شیطون و شاد گذشته ست .. هرروز زیر سرمه..!
دیگه چی بگم؟از کی برات بگم؟حال منم که دیگه گفتن نداره..5ماهه شب و روزم پشت این در خلاصه شده ..نتونستم مقاومت کنم و بغضم ترکید ..:
بلنــــد شـــــو لعنتــــــــــــــی ... پاشو کشتــــی مارو ...پیشونیم رو به شیشه سرد و یخ زده تکیه دادم،صدام خش دار بود:
--بسه دیگه..خیلی رفع خستگی کردی ..به ولای علی من جای تو خسته شدم ..خیلی هم زیاد خسته شدم ..چرا حرف نمیزنی؟چرا جوابم رو نمیدی؟چرا داری منو میکشی؟!
اره ..تعجب نکن ..اینایی که همینجور دارن میریزه اشکن ....سه حرفه ..ا..ش..ک .. این جمله رو شنیدی که میگن مرد گریه نمیکنه؟؟
ولی من نمیتونم .. مرد هستم ..ولی خیلی وقته مقاومتم رو ازم گرفتی ..تو ازم گرفتیش .. همش تقصیر توئه ..فقط خودِ تو..
کی دیده بود فرنود راستین یه روزی بخاطر یه دختر اینجوری زار بزنه ؟!ولی حالا ببین..دارم گریه میکنم..به حال دل بدبختم .. به حال صبرم که دیگه خیلی وقته سر اومده ..میفهمـــی؟؟
تو باعث شدی من اینجوری گریه کنم ...هرچی میخوای اسممو بذار...نـــامـــرد ...ضعیـــف ...بز دل...هرچی میخوای بهم بگو ولی بلند شو.. هرروز چشمم به تقویم گره خورده .هرروز میگم چشماتو باز میکنی و این کابوس لعنتی برای همیشه تموم میشه ..ولی هرروز بدتر از دیروز شده ... خیلی نامردی هانا ..خیلی نامرد.. تو داری حال منو میبینی و اینجوری بی تفاوتی؟! تو بی قراری های این دل صاب مرده رو میبینی و عین خیالتم نیست؟! خیلی ازت دلگیرم ..خیلی ازت دلم گرفته .. روزام بدون تو روز نیست ..زندگی نیست .. غمبـــاد گرفتم انقدر تو خودم ریختم ...میفهمـــــی ایـــنــــارو؟جهانم تویی، دنیام تویی، نباشی دنیا ندارم،نباشی جهانم الف نداره خانومی، برام جهنمی بیش نیست ... میدونی تنها تسکین دهنده وجودمی و به راحتی چشم بستی؟!
تو که همیشه بهم میگفتی درکت میکنم ..پس چرا این بار درکم نمیکنی؟! چرا این بار روی همه چیز و همه کس چشماتو بستی ؟!
بخاطر من بیدار نمیشی..بخاطر دل پدر مادرت بلند شو..بخاطر خواهرت و دوستت بلند شو..من به درک ..تا کی میخوای اینجا بخوابی و هیچ تکونی نخوری؟
سرم رو پایین انداختم و چشمامو بستم ..هق زدم ..سخت بود..خیلی سخت بود..برای من ..برای منی که هیچ کس اشکمو ندیده بود..برای پسری که چندین سال به اشکش اجازه فرود نداده بود..
برای کسی که غصه هامو ریختم تو دلم و همیشه خودمو بی تفاوت نشون دادم..کی از دل من خبر داشت؟کی میدونست من چی دارم میکشم..؟من تنها بودم..خیلی تنها .. مثل یه ماهی بودم که تو اسمون تنها و بی کس زندگی میکرد و به همه لبخند میزد ..
مثل یه ماه که تو اسمون زمین اسیر شده بود و هیچ کس اونو نمیفهمید .. سخت بود که از نوجوونیم خم به ابروم نیاوردم..چون من مرد خونه بودم.. چون چشم مادر و خواهرم به من خوش بود ..
و حالا هم باید تظاهر به خوب بودن میکردم ..نمیتونستم..مگه یه ادم چقدر توان داره؟مگه یه انسان چقدر ظرفیت داره؟!
ظرفیت من خیلی وقت بود که سر اومده بود ..
توان من خیلی وقت بود که ته کشیده بود ..با پشت دستم اشکامو پاک کردم ..سرم رو بالا گرفتم و با نگاه کردن بهش حرف زدم:
-یه دلخوری کوچیک هم ازت داشتم .. خب یکم بیشتر از یکم ..چرا بهم نگفتی؟!من باید از زبون دوستت بشنوم؟چرا هیچ وقت بهم نگفتی غم تو چشمات واسه چیه؟! چرا همیشه ازم پنهون کردی که زندگیت با اجبار و تحمیل یکی بوده؟! چرا به من نگفتی که به خواست خودت نمیخواستی ازدواج کنی؟! چرا حتی به منم اعتماد نکردی؟چرا همیشه سکوت کردی و گذاشتی کار به اینجا بکشه؟چراهای زیادی ازت دارم..بلند شو بهم جواب بده ..پاشو بهم بگو برای چی بهم دروغ گفتی..میدونستی من از دروغ گفتن بدم میاد ..؟اینارو میدونستی و بی تفاوت بودی؟!
پاشواسمش رو بهم بگو ببینم اون طرف کی بوده .. هرکاری کردم میترا بهم چیزی نگفت ..پاشو خودت بهم بگو کی بوده برم کبودش کنم ..تا برم از روی زمین محوش کنم کسی رو که به زن من چشم داشته..
چی؟تو مگه زن من نیستی؟تو فقط مال خودمی هانا ..اره خودخواهم ..بی منطقم ..ولی من تورو به هیچ کس نمیدم .
یادته وقتی باهم میرفتیم بیرون عاشق این بودی که من برات اهنگ بخونم؟! بعدش تو از ته دلت قهقهه میزدی؟! منم عاشق خنده هات بودم ..هنوزم هستم .. ولی دیدن دوباره خنده هات برام شده ارزو ..شده رویا .. دوست داری الانم برات یه اهنگ بخونم و تو بیدار شی بهم بخندی بگی دیوونه؟!گوش میدی؟باشه عزیزم..برات میخونم ..فقط معذرت میخوام که صدام خش داره ..ببخشید اگه نپسندیدی ..چون صدام یکم میلرزه ..ولی اگه تو چشماتو باز کنی قول میدم هیچ وقت نلرزه .. به خدا قول میدم .. فقط تو یه علامت از خودت نشون بده ..فقط به این دنیا برگرد .. باشه ..باشه گلم..الان میخونم..:
-نمیشه راحت حتی یه ساعت دووم بیارم ..
تنهات نذاشتم هرچی که داشتم دست تو دادم
دیگه بریدم ..تو رو ندیدیم برس به دادم
برگرد و بذاردوباره چشام تو چشای وا شه ..
برگرد و نذار بدون تو زندگیم از هم بپاشه
برگرد وبگو تو هم مثل من به کسی دل نبستی
برگرد و بگو هستی ..
وقتی ازم دوری نگرانت میشم،بخدا اینجوری نگرانت میشم
از شبی که رفتی دلمو خون کردی ،خودتم میدونی میتونی برگردی
برگرد و بذار دوباره چشام تو چشای تو .......
دیگه نتونستم .. سرم و به دستم تکیه دادم.. سخت بود..خیلی سخت..از مرگ تدریجی هم سخت تر بود .. زندگی من داشت نابود می شد ..داشتم فنا میشدم .. تا اینجاشم خیلی خودمو کنترل کردم ولی دیگه نتونستم..دیدن اینکه عزیز من..همه وجودم روی یه تخت بی جون افتاده و توان انجام هیچ کاری رو نداره به جونم اتیش میزد.اینکه مدتهاست چشمای قهوه ایشو باز نکرده و یه بارم صدام نکرده منو به حد جنون میرسوند ..
 
  • پیشنهادات
  • Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    شونه های مقاومم بیشتر از همیشه میلرزید..اشکام با سرعت بیشتری پایین میریختند.. از جون دادن هم برام سخت تر بود..:
    -د بلنـــد شو تا کــی میخـــوای اینجوری بخوابی؟میدونی اگه تا 10 روز دیگه بلند نشی چی میشه؟؟
    میدونی اگه همین جوری تا 10 روز ادامه بدی چه خاکی تو سرمون میشــــــــه؟؟؟
    نمیدونی...به قران نمیدونی .. د اخه اگه میدونستی که اینجوری راحت و اسوده اینجا واسه خودت چشماتو نمیبســــتی!!
    میــــــــــــــــگم بلند شو ...هانــــا بلنــــد شو ...هانا به خدا این دفعه دیگه شوخی نیست ..این دفعه دیگه یه بازی نیست ..همش 10 روز مونده ..اگه بیدار نشی ماهم دیگه بیدار نمیشیــــم ..
    ما همه با هم میمیریم...تو هم میمیری...برای همیشه ...پس بلند شو..قول میدم دیگه اذیتت نکنم..قول میدم دیگه کاریت نداشته باشم ..فقط چشماتو رو به این دنیا باز کن. یادته همیشه میگفتی هیچ وقت جونتو قسم نده؟ این دفعه میخوام قسمت بدم..به جونِ خودم...این دفعه به جون خودم قسمت میدم..تو رو جان من بیدار شو. جان عزیزت ..
    دستی روی شونه ام نشست ..متوجه نشدم..فشاری به شونه ام وارد شد..تازه به خودم اومدم.. با همون حال داغونم برگشتم..صاف ایستادم
    این کی بود؟؟!
    نه..این نمیتونست منصور نکوهش باشه ...
    این ادم پیر و کمر خم شده ای که روبروی من ایستاده بود بی صدا اشک میریخت نمیتونست پدر هانا باشه ..همون پدر محکم و پر ابهت..پر از غرور ..با دیدن اون مرد دلم ریش شد ..ببین چی به روز اون پدر محکم اومده؟!تو چشمام خیره بود و پلک نمیزد فقط اشک بود که از چشماش سرازیر می شد..نمیدونم چرا هر دفعه بی حرف به چشمام خیره می شد.. انگار هر بار غرق می شد..غرق حال خودش .. دهنش رو باز کرد و بازبونش لبای خشک و ترک خورده اش رو تر کرد زمزمه کرد:
    -تقصیر من بود ..
    این حرف رو که زد منو کشید تو بغلش. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گریه کردم..بدنش میلرزید..بی صدا میلرزید.. فهمیدم اونم حال خوبی نداره..اونم داشت گریه میکرد..ادامه داد:
    -همه ی این اتفاقا تقصیر من بود .. با هق گفتم:
    -اقا منصور قسم میخورم که دیگه دور و برش افتابی نشم ..دیگه کاریش ندارم فقط سلامتیش رو میخوام..به ارواح خاک بابام فقط اومدم ببینمش و برم.
    با دستش به کمرم ضربه زد:
    خدا داره مجازاتم میکنه . اگه بین شما قرار نگرفته بودم ..الان هیچ کدوم از این بلاها سرمون نمیومد. گریه کرد..درکش میکردم..منم مثل خودش بودم..ما جفتمون یه وجه اشتراک داشتیم و اونم عشق هانا بود با این تفاوت که عشق پدری بود و عشق من یه عشق پر از درد...اونم یه مرد بود..براش سخت بود دخترش رو توی این حال ببینه..هرکس دیگه ای جای ما بود بی شک نمیتونست این صحنه رو ببینه و دم نزنه ..ببینه و بریزه تو خودش ..
    ازم فاصله گرفت به سر شونه ام زد و با اشک ازم دور شد. میدونستم میخواد بره جایی که کسی خم شدنش رو نبینه..جایی که یه دل سیر زار بزنه و کسی نبینه. برای خالی شدنش..
    جای خالیش بدجور عذابمون میداد..نبودش به خوبی قابل درک بود
    اینکه میون ما بود ولی نبود ،بزرگترین درد بود .. اینکه جسمش تو این دنیا بود ولی روحش جای دیگه ای بود داغونمون میکرد..
    -اقا...اقا ارسام..خواهش میکنم..چند دقیقه صبر کنید..اقا ارسام لطفا..صدای میترا بی وقفه تو سالن میپیچید وکسی رو صدا میزد ..ولی جوابی تو خواهش هاش پیدا نمیشد..دستی به صورتم و اشکام کشیدم و برگشتم تا ببینم چه خبره.
    به محض برگشتنم فردی که با قدمهای بلند خودش رو به این سمت میرسوند از حرکت ایستاد.فاصله چندانی با هم نداشتیم..اخم ظریفی روی پیشونیم جا خوش کرده بود ..
    نگاهی به چهره سفید شده از ترس میترا انداختم..دلیل این همه ترس و تعجب رو درک نمیکردم..
    دستش رو نا باورانه جلوی دهانش گرفته بود و هرآن منتظر بود تا اتفاق بدی بیوفته .با ترس عقب عقب رفت..
    هی پسر میخوام برم ایران
    ایران؟این موقع؟دست بردار..
    خودت که بهتر میدونی عشق مامان وطنشه
    برای همیشه میری
    فکر کنم اره
    پس بذار یه دل سیر بغلت کنم
    ولی نمیذارم ماچم کنیا
    با خنده زد تو سرم و منو به طرف خودش کشید.
    صداها...تصویر ها..اصوات گنگ تو سرم تکرار می شد.اون پسری که اخم کرده بود به من خیره شده بود و من به اون.صدا از هیچ کدوممون در نمی اومد..تا اینکه میترا با اشاره بهم فهموند که باید از اونجا برم..برای چی؟بی توجه به خواسته اش چهره اش رو کنکاش کردم ..اونم متقابلا همین کاررو کرد.پسر انگشت اشاره اش رو بالا اورد و با شک و چشمای ریز شده گفت:ف...فرنود؟!این حرف که از زبونش درومد شک نداشتم خودشه ..بی اختیار نگاهم رو میترا چرخید..کم مونده بود پس بیوفته..چیزی با سکته فاصله نداشت..متعجب و گنگ روی اولین صندلی کنارش افتاد و مات و مبهوت به ارسام که حالا منو تو بغلش کشیده بود خیره شد..
    با لبخند غمگینی گفتم:
    -چطوری ارسام؟فکر نمیکردم یه همچین جایی بتونم بعد از این همه مدت ببینمت..
    -هی رفیق..به این زودی فراموشم کردی؟ ...... میترا با وای گفتن برای بار سوم نظرم رو به خودش جلب کرد..به سمتش چرخیدم و گفتم:
    -میترا اتفاقی افتاده؟
    -هان؟...نه ...نه..
    -مطمئنی؟
    -اره ..اره من خوبم..!
    -ولی چهره ات اینو نشون نمیده؟چرا رنگت پریده؟چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟!
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    جوابم رو نداد و با نگرانی مردمک چشماش بین منو ارسام میچرخید ...همش زیر لب میگفت وای..و این منو کنجکاو تر میکرد..خواستم دوباره ازش بپرسم چشه؟که سریع از جاش بلند شد و با دو خودش رو به ته راهرو رسوند تا جاییکه کامل از دیدم محو شد.. وسط راه به چند نفر از همراه ها تنه میزد و با گفتن ببخشیدی مثل برق از کنارشون عبور میکرد..معنی رفتاراش رو نمیفهمیدم..چشمم به ارسام خورد..دیدم اونم متعجب به میترا خیره شده..برای اینکه بیخیال تجزیه رفتاراش بشم روی صندلی نشستم و ارسام هم کنارم نشست..چقدر تغییر کرده بود..چهره اش مردونه تر شده بود..پوستش تیره تر شده بود..و چشمای نسبتا ریز و مشکی تو صورتش تناسب جالبی با رنگ تیره پوستش ایجاد کرده بود.. با صدای خفه و دو رگه شده از گریه گفتم:
    -خب..چه خبرا؟خدا بد نده..اتفاقی افتاده که اینجا اومدی؟
    با این حرف من دستاشو تو هم گره داد و گفت:
    -سلامتیت رفیق ...خب حقیقتش..اره..یه اتفاقی افتاده ..
    نگران پرسیدم:
    -چی شده؟
    -نامزدم ... تصادف کرده و تو این بیمارستانه ..
    متعجب پرسیدم:
    -تو کی نامزد کردی؟..ببینم..اتفاقی جدی که براش نیوفتاده؟
    سرش رو میون دستاش گرفت و لبخند غمگینی زد:
    -هنوز رسمی نشده ..ولی خب...تقریبا یکماهی میشه .. راستش من...تا امروز از یه همچین خبری بی اطلاع بودم ..چون نزدیک 4-5ماهی میشد من ایران نبودم برای شرکت بابا رفته بودم المان تا یه سری از پروژه ها و کارها رو سامون بدم..خانوادمم تا امروز هیچی بهم نگفته بودن به خیال اینکه من اونجا ناراحت میشم..همین دیشب پرواز داشتم و امروز وقتی خواستم بهش سر بزنم بهم گفتن این اتفاق افتاده ..میگن تصادف کرده و حالش زیاد خوب نیست..
    میدونستم چه حالی داره..کاملا درکش میکردم..وقتی حرف میزد تو صداش بغضی اشکار واضح بود..برای اینکه باهاش همدردی کنم دستم و پشت کمرش گذاشتم وبا لحنی غمگین زمزمه کردم:
    -متاسفم..!
    ارنجش رو از روی زانو هاش برداشت و با چشمایی که عمق غم تو شون موج میزد و من میتونستم به خوبی اون غصه هارو درک کنم گفت:
    -اومدم تا ببینمش..ولی مثل اینکه ساعت ملاقات تموم شده.. فرنود دارم....دارم...از غم میمیرم..تو همین بخشه..همین اطرافه ..ولی من نمیتونم بعد از 5ماه ببینمش..خیلی سخته..!
    از جاش بلند شد و پشت شیشه ایستاد..:
    -اینجاست..همین جا..زیاد فاصله نداریم..ولی اندازه یه دنیا از هم دوریم!
    کنارش ایستادم.. به در تکیه داد و چشماش رو بست..با بغض گفت:
    -خیلی بی انصافیه که بعد 5ماه نمیتونم چهره هانا رو ببینم..
    برای یه لحظه خون تو رگام یخ بست...با ناباوری بهش خیره شدم.. ولی به خودم تشر زدم فرنود مگه فقط یه وجه تشابه اسمی میتونه دلیل باشه؟تو این بخش ممکنه چندین نفر با اسم هانا باشن..!
    برای یک لحظه فقط یک لحظه خیلی کوتاه که شاید به 3ثانیه هم نکشه چهره سفید شده از ترس میترا جلوی چشمام جون گرفت..
    پاهام روی زمین خشک شد..قلبم از حرکت ایستاد...اب دهانم رو به زور فرو دادم..یعنی ...یعنی ممکنه...ممکنه..نامزد ارسام....نه نه..دیوونه شدی پسر؟؟امکان نداره..پس..پس چرا میترا با ترس نگاهش روی ما میچرخید بعدم بدون هیچ حرفی ازمون دور شد؟؟ نگاهی به چشمای بسته ارسام انداختم..انگار تو حال خودش نبود..با ترس و هزار مصیبت صداش زدم..:
    -ارسام..؟
    چشماش و باز کرد و بدون حرف منتظر موند تا حرفم رو بزنم..جرات نداشتم..میترسیدم..میترسیدم از اون چه که فکر کنم سرم بیاد..میترسیدم شکم به یقین تبدیل بشه..با همه اینها..با همه یاین دیوونگی ها عزمم رو جزم کردم و سعی کردم محکم تر از همیشه حرف بزنم تا به غوغای درونم پی نبره.:
    -کسی....کسی از همراهای نامزدت...اینجا هست؟؟؟
    مکث کرد...بعد از یه مکث طولانی جواب داد :
    -اره همین دختری که تو راهرو داشت دنبالم میدوید و صدام میزد بعدم یهو گذاشت رفت...اون دوستشه.!
    نفسم بند اومد... انگار لال شده بودم..با تعجب...مبهوت...گنگ..پر از سوال..سراسر ابهام به چهره ارسام زل زدم.. پسری که صمیمی ترین رفیقم به حساب میومد..لباش تکون میخورد و من هیچی نمیشنیدم.. حرف میزد و من کاملا کر شده بودم.. بی اراده دستام رو مشت کردم.. تک تک خاطراتمون از اول تا اخرش جلوی چشمام عبور کردن..
    نامزدش..گفت نامزدش..؟ همراه نامزدش؟؟...گفت دختری که گذاشت رفت...همونی که داشت صداش میزد..همونی که اسمش میتراست... همونی که دوست نامزدشه...همون دختری که همسایه ما هست..میترا یزدانی...صمیمی ترین دوست نامزد ارسام..نامزد ارسام کی بود؟؟کی بود که میترا صمیمی ترین دوستشه؟کی بود که تصادف کرده و تو همین بخشه؟؟همونی که 5ماهه تو کماست...نه ...نه ..نه... خدایا میخوای چی رو بهم بفهمونی؟؟میخوای چی بهم بگی؟؟اینکه عشق من...همه وجود من...نــــه..خدایا نمیتونم..نمیتونم باور کنم.. خدایا بهم بگو داری با من شوخی میکنی..بگو ارسام اومده تا نامزد خودش و ببینه...تا بعد 5ماه نامزد خودشو ملاقات کنه..نه عشق منو..خدایا دارم دیوونه میشم.. صدای ارسام به گوشم خورد:
    -راستی...تو میترا رو میشناسی درست میگم؟؟
    با سرعت سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم..یه نگاهی که دیگه هیچ شباهتی به نگاه های دقایق قبلی نداشت...اون محبت..اون مهربونی..اون رفاقت...همه ی اینها جای خودش رو داد به تنفر...به ابهام..به حقیقتی که نمیتونستم باورش کنم.. پر از خشم...پر از نفرت..بی احساس..بی روح.. تو چشمای مشکیش زل زدم.. تعجب رو تو چشماش خوندم..اینکه چه جوری در عرض چند دقیقه جای خودشو به سوال داد.. تکیه اش رو از در گرفت و توام با استفهام پرسید:
    -فرنود حالت خوبه؟؟بی اراده دستای مشت کرده ام رو بالا اوردم..با چشمایی که خشم ازشون فوران میکرد لبامو بهم فشردم..بدون اینکه جوابش رو بدم به سرعت خودمو به سمت اسانسور رسوندم..
    دکمه رو زدم و حرکت کرد...عصبانی و نا منظم نفس میکشیدم صدای نفسهای نامنظمم تو اتاقک کوچیک اسانسور میپیچید..
    نگاهم با نگاه پسر تو ایینه تلاقی کرد.. صورتم از شدت خشم سرخ شده بود..چرا؟؟چرا نمیتونستم چیزی بگم؟؟؟چرا؟؟؟؟
    با دو خودم رو به بیرون رسوندم و در ماشین رو باز کردم..بی وقفه استارت زدم گاز دادم..صدای لاستیکام روی زمین کشیده شد..به اتوبان رسیدم..از روز خشم نفس نفس میزدم..
    دست اخر نتونستم طاقت بیارم..دو تا دستامو به فرمون گرفتم و فشردم...نامزد دوستم..نامزد بهترین رفیقم..رفیقی که بعد مرگ بابا پشتمو خالی نکرد..چرا اون؟؟؟؟؟؟؟خدایا چرا داری با من این کار رو میکنی؟؟؟
    چرا باید از میون این همه ادم تو دنیا از میون این همه کسایی که زندگی میکنن،نامزد بهترین رفیقم.....عشقم باشــــه؟؟؟؟؟؟؟
    این پسر همونی هست که میترا اسمش رو بهم نمیگفت؟؟؟؟همونی که قرار بود هانا به زور باهاش ازدواج کنه؟؟؟همونی که مثل بختک افتاد وسط زندگی ما؟؟؟؟این پسر همون رفیقِ منه؟؟؟؟
    پامو رو پدال گاز تا ته فشردم..ماشین با سرعت نجومی غیر قابل وصفی از جاش کنده شد..!!
    نمیدونستم مسیرم کجاست...نمیدونستم کجا دارم میرم...نمیدونستم چرا باید سرنوشت من اینجوری باشه..نمیدونستم چرا باید این همه اتفاق فقط برای من یکی بیوفته...نمیدونستم اخر این ماجراها به چی ختم میشه..
    از چند تا ماشین سبقت میگرفتم..دست اخر نتونستم طاقت بیارم..نتونستم اون همه اتفاق رو یک جا برای خودم هضم کنم..پامو تا اخرین توان رو گاز فشردم و داد زدم..از تــــه دلم داد زدم...تا جایییکه جون تو تنم بود نعره کشیدم:
    خــــــــــــداااااااااااااااا....مگـــــــــــــــه مـــــن چــــه گنـــــاهی کردم؟؟؟؟دارم تاوان کدوم گـ ـناه نکردمو پس میـــــــدم؟؟؟؟؟خــــــــــــــــــــــــــــدآآآآآآآآآآآآآ میخوای چی رو ازم بگیـــــــــری؟؟؟؟؟؟
    *******
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    سکوت بود و سکوت بود و سکوت...
    از پرتگاه فاصله گرفتم و دو زانو کف زمین نشستم
    «دلم براش تنگ شده ...نامزدم ....خیلی بی انصافیه که بعد 5ماه نمیتونم چهره اش رو ببینم»
    خدایا به دادم برس...دارم دیوونه میشم..خدایا کمکم کن ... نذار دیوونه تر از این بشم ...
    برای یه مرد هیچ چیز سخت تر و درد اور تر از این نیست که ببینه یه مرد دیگه..که از قضا مثل کف دستش اونو میشناسه..با احساس از عشقش حرف بزنه...و اون عشقش کسی نباشه جز عشق خودش..جز وجود خودش..سهم خودش...همه هست و نیست خودش ...
    -خدایا داری با من چیکار میکنی؟؟ چرا ارسام؟؟چرا بهترین رفیق من؟؟چرا هانــا؟؟ چرا؟؟؟
    حتی نمیدونستم ساعت چنده...نمیدونستم چند ساعته از شهر خارج شدم و اینجا با داد و فریاد خودمو تخلیه میکنم..جز انعکاس صدای خودم کوچکترین صدایی به گوش نمیرسید ..جز گریه های پر از خشمم صدای هق هق دیگه ای نبود..!
    اینجا هیچی نبود...جز یه بیابون بی اب و علف...بخشی از زمین خدا ..
    با بی حالی روی زمین پر از خاک و سنگ ریزه دراز کشیدم.. چشمام تو دل اسمون قفل شد...دل تیره اسمون .. اسمون امشب پر از ستاره بود .. ماه کامل بود . همه چیز سر جای خودش بود...فقط یه چیز طبق قانونش سر جاش نبود..
    اونم زندگی من بود.. زندگی معلق من که میون زمین و هوا غوطه ور بود ..هانای من بود.. هانایی که بود ولی نبود .. هانایی که تنها سهم خودِ من بود ولی جلوی چشمم،تو روی من،رفیق چند ساله ام میاد از هانای من تعریف میکنه ..میاد از نامزدش حرف میزنه ..
    دلم میخواست اون لحظه گردن ارسام رو بشکنم و تمام دندوناش رو بریزم توی دهنش تا دفعه بعد جلوی من نایسته و با عشق از هانا حرف بزنه ...نه نه نه..تصورشم دیوونه کننده ست که غیر از من کس دیگه ای هم عاشقشه... ارسامی که من میشناختم و تو نوجونیش هر غلطی که دلش خواسته بود کرده بود و با بی نفاوتی و سرسری ازش رد شده بود سهم هانای من نبود..
    چشمامو رو هم فشردم..دستامو مشت کردم..نه..ارسام لایق هانا نیست..این رسمش نیست .. فریاد کشیدم:
    -اون دختر خیلی از سرت زیــــــــاده .... عوضی..... اون خیلی برات زیاده...
    بغضم داشت خفم میکرد ..
    همه میگن مرد گریه نمیکنه..مرد نباید گریه کنه.. ولی گاهی اوقات باید اونقدری توان داشته باشی..اونقدری مرد باشی که با تمام وجودت گریه کنی..
    «چون هانا قراره ازدواج کنه..چون اون دیگه دوستت نداره»
    نفسام به شماره افتاده بود..نه یعنی ممکنه؟؟؟نه..امکان نداره... خودش بهم گفت..خودش بهم قول داد همیشه با من باشه ..
    خودش گفت فقط من تو زندگیشم...نکنه هانا هم احساس ارسام رو داره؟؟نکنه تماام این مدت من بازیچه بودم؟؟نکنه تمام این وقت ها دلمو با یه عشق دورغین خوش کردم؟ نه...معلومه که نه.. خود هانا بهم ثابت کرد...حتی میترا هم بهم گفت..حرفاش بوی صداقت میداد..میترا خودش بهم گفت زندگی هانا تو دایره ی اجبار بوده .. خودش گفت که راه حلی جز سکوت پیش پاش نبوده ..ولی حتی برای اینده خودش هم سکوت کرد؟؟
    برای زندگی خودش هم حاضر شد سکوت کنه تا نابود بشه؟؟؟اگه یه وقت اونم احساس اون بی شرف رو داشته باشه من چه غلطی کنم؟؟؟وگرنه چه دلیلی میتونه داشته باشه تا بی تفاوت از کنار این قضیه بگذره و هیچی نگه؟؟؟تا سکوت کنه و بذاره پدرش برای زندگیش تصمیم بگیره؟؟مگه میشه کسی رو که دوست نداشته باشی برای خلاص شدن از دستش کاری نکنی؟
    درک این یکی دیگه تو توانم نبود..دیگه خیلی بی انصافی بود ...یعنی اونم اون پسره عوضی رو میخواسته که حاضر شده مهر سکوت رو لباش بزنه؟؟یعنی به غیر از بقیه اون سالها..تمام این 3سال من بازیچه دست یه دختر بودم؟؟؟یه وسیله بودم تا به هدفش برسه؟؟
    روانی هیچ معلوم هست چی داری میگی؟؟عشق هانا رو ندیدی؟غم تو چشماشو ندیدی؟صداقت کلامش رو ندیدی؟ با همه این چیزایی که پیش روت بود و دیدی بازم داری اسمون ریسمون میبافی؟؟
    چرا داری عشق پاک اونو خدشه دار میکنی؟چرا داری به احساسش شک میکنی؟
    چشمامو بستم..بغض تو صداش... اشک حلقه بسته شده تو چشماش... داشت دیوونم میکرد..5ماه خیلی زیاده...خدا وکیلی خیلیه ..من چجوری دووم اوردم تو این مدت؟؟چه جوری زنده بودم و زندگی کردم؟
    نفس کشیدم...ولی نفسی که تو هر دم و باز دمش یادش از جلوی چشمام محو نمی شد .. نفسی که اگه یادش هم محو می شد من هیچی نبودم ..*********


    سویی شرت مشکی مو روی دوشم گرفته بودم ..بی سرو صدا کلید رو توی قفل چرخوندم کلید از دستم افتاد..خم شدم تا برش دارم
    «بدش به من هانا»
    «پسرخاله شدی اقای راستین ..هانا نه و خانم نکوهش..در ثانی یه لطفا هم اول جمله اتون قرار بدین»
    «هانا اذیت نکن...اون برگه رو بده به من ..»
    «اصلا لازم نکرده بیای خواستگاریم ..باباهم قبولت کنه من یکی قبول نمیکنم»
    «مگه دست خودته که قبول نکنی ضعیفه؟»
    با جیغ:«یه بار دیگه به من بگو ضعیفه ببین چیکارت میکنم»
    با خنده:«به چشــــم ضعیفه»
    **********
    آخ خدا ...داری میبینی؟منو میبینی؟ دارم تو جهنم این دنیا میسوزم..دیگه راستی راستی بریدم..کوچکترین حرکات..کوچکترین اتفاقات منو یادخاطراتش میندازه ..دیگه کم اوردم پروردگار..
    چه کنم خدای بزرگ؟خودت بهم بگو؟ هر کاری میخوای بکنی بکن.. هر چی میخواد بشه بذار بشه..فقط یه خواهش ازت دارم..فقط همین ..ازم نگیرش ..من به خوشبختیشم قانعم..فقط باشه ..حاضرم یه جایی تو این کره خاکی..زیر همین اسمون نفس بکشه و زندگی بکنه..
    حتی اگه با من و کنار من نباشه..فقط از من جداش نکن ..ازم نگیرش..تحمل نبودنش خیلی سخت تر از بودنشه درحالیکه با من نباشه ..خدایا میگم راضیم به رضات به هر چی قسمتمه ..فقط اونو از این دنیا جدا نکن..میدونم نباید شرط بذارم..نباید تو کارت دخالت کنم..ولی قسمت میدم..به بزرگیت ..به رحمانیت ..
    یا الرحم الراحمین ..نفسم به نفسش بنده ..ازم نگیرش ..میشنوی؟قطره اشکی لجوجانه رو گونه ام سر خورد..اهـــهـــ..خسته شدم ..خسته شدم از این اشکای مزخرف ..خسته شدم از ضعفم .. اخه کی تا حالا منو اینجوری دیده بود؟؟کی دیده بود من بخوام اینجوری به یه عکس خیره بشم و از جام تکون نخورم؟کی دیده بود؟
    عکس رو به خودم فشردم .. تو این مدت رفتارم تماما شبیه پسر بچه هایی شده بود که عزیز ترین اسباب بازی شون رو ازشون گرفتن..بـــــه درک ..بــــه جهنـــــم .. اخه وقتی اون نباشه من دنیا رو میخوام چیکـــار؟؟؟؟ عکس رو به خودم فشردم و از ته دلم داد زدم ...التماس کردم که فقط باشه .. چند تا تقه به در اتاقم خورد .. :
    -برو...حوصله هیچکی رو نــــدارم...بـــــرو ... ازم نگیرش میشنــــــوی؟؟؟؟
    -فرنود؟تو رو خدا بس کن ..داری خودتو میکشی...نکن داداشم .. چرا داری با خودت اینجوری میکنی؟
    میدونستم کسی خونه نیست ..میدونستم مامان نیست که بخاطر من قلبش ناراحت بشه ..بااشک وزاری داد زدم ...دیگه از گریه هام ابایی نداشتم:
    -فرنوش بریــــــدم ..! دارم از نبودنـــش دق میکنــــــم...فرنوش مگه من چــــه جرمــــی مرتکب شدم؟؟خدا چرا داره من اینجوری مجازات میکنه...به خدا انصـــاف نیست ...به علی انصاف نیســــت..به قران بریـــدم ..
    خواهر بیچاره ام با گریه دلداریم میداد..:
    -نکن داداشم..این کار رو نکن ..به خدا اون زنده ست..میبینتت..راضی نیست ..نکن عزیز من...همه چی رو بسپر به خدا .. فرنود جون من...جون فرنوش اینجوری گریه نکن داداشم..
    -تا کی فرنوش؟؟ همه بهم میگن بسپرش به خدا..کو خــــــــدا؟؟؟؟سرمو بالا گرفتم:کجایـــــی تـــــو؟ منو میبینی؟؟اصلا صدامو میشنوی؟؟دارم با عجز ازت التماس میکنم..ازت تمنا میکنم یه معجزه کنـــی...پس کوشــــی؟؟کجایــــی؟چرا شفاش نمیـــدی؟تو که دیگه میدونــــی چه مرگمــــه؟حاضرم باشه حتی بدون من ...حاضرم باشه ولی دور از من...فقط باشه..زندگی کنه..نفس بکشه ..
    فقط اینکه بفهمم یه گوشه از این کـــره خاکی داره روزگـــارش رو میگذرونــــه!!... پس کجاست این خدایی که همه میگن بسپر بهش ...؟
    نفس فرنوش از شدت گریه بالا نمیومد..در اتاقم باز شد..فرنوش با ترس بلند شد:
    -مامان..کجا میری؟مامان یه لحظه وایسا..
    -حرف نزن فرنوش..میخوام برم تکلیف خودمو با این جماعت روشن کنم.
    فرنوش-مامانم پسرت جوونه..تو دیگه چرا؟مامان تو رو خدا صبور باشین. یه دفعه صدای داد مامان بلند شد ..صدای دادش نزدیک و نزدیک تر می شد تا جاییکه تو چار چوب در اتاقم ایستاد منو نشونه گرفت و با اشک رو به فرنوش گفت:
    -ببینش؟؟یه نگاه بهش بنداز؟این فرنوده؟این پسر منه؟فرنوش من پسر بعد این همه سال بزرگ نکردم که ببینم در عرض چند روز داره جلوی چشمام پر پر میشه!فرنودم داره میمیره..داره جلوی چشمای منه مادر تباه میشه..غصه هاش رو میریزه تو خودش تا منو ناراحت نکنه.تاخودش رو محکم نشون بده..ولی حالا نگاش کن..ببین اشکاشو؟ببین حال و روزشو؟پاشو..بلند شین یکیتون منو برسونه بیمارستان..زود باشین.
    فرنوش :
    -مامان بیمارستان برای چی؟اون دختر که هنوز بهوش نیومده؟ یهو مامان کیفش رو پرت کرد زمین:
    -یه روز همین پسر با ذوق و شوق اومد خونه با هزارتا مقدمه چینی گفت براش برم خواستگاری..با جون و دلم قبول کردم،خوشحال شدم که پسرم داره سامون میگیره که مرد شده. فرداش همین پسر اومد گفت خواستگاری کنسل شده،چرا؟بی دلیل..چون همین فرنود از اون روز دیگه فرنود قدیم نبود.از فرداش رفت تو لاک خودش دیگه هم اون ذوق و شوق رو تو چشماش ندیدم..از اون شب غصه هاشو ریخت تو دلش و دم نزد..حالا ببینش چی میگه؟ میگه کسی که دوستش داره ،کسی که براش میمیره ،میخواد ازش بگذره..میخواد بخاطر خوشحالی اون دختر خودشو دیوونه کنه.میخوام برم ببینم حرف حساب این مردم چیه؟مگه پسرم چشه؟تا حالا پاشو کج نذاشته..یه بچه تربیت کردم که تا حالا ازش هیچی ندیدم..حالا اونا چی ازش دیدن؟مگه پسر من چه عیبی داره؟
    رو به من گفت:
    -تو هم گوشاتو باز کن..اگه اون شب هیچی بهت نگفتم بخاطر اینکه نخواستم غرورت رو بشکنم،نخواستم شکسته و خورد شده ببینمت،به احترامت تا امروز لال شدم و هیچی نگفتم...چرا؟چون مرد خونم بودی!چون جیـ*ـگر گوشه ام بودی..گفتم شاید دلت نخواد غرورت بیشتر از اون چیزی که شده ترک بخوره.شاید دلت نخواد مادرت شکستنت رو ببینه شاید دلت میخواد جلوی خانوادت سربلند و محکم وایسی..ولی فرنود گوش کن..خوب گوشاتو باز کن این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست،دیگه کاری ندارم بخاطر اینکه جلوی خانوادت گریه کردی شکستی یا نه دیگه کاری ندارم غم و غصتو ریختی تو دلت و دم نزدی و به منه مادرت هیچی نگفتی ،اون دختر مالِ توئه..مالِ توام میمونه. عشق راحت به دست نمیاد..برای بدست اوردنش باید تلاش کنی باید خودتو به اب و اتیش بزنی.تا از دستت نره. فهمیـــدی؟؟


    با صدای گرفته ای گفتم: فرنوش مامانو ببر برسون! با این حرفم مامان مثل اسفند روی اتیش شد:
    -بلند شو..خجالت بکش!خجالت بکش فرنود..این اون عشقیه که ازش دم میزنی؟ این اون احساسی هست که داری براش جون میدی؟پس پاشــــو..پاشو بیوفت دنبالش..برای چی داری کاری میکنی از دستت بره؟برای چی داری عشقتو دو دستی به یکی دیگه تقدیم میکنی؟؟مــــرد باش..!مثل همه این سالهایی که مرد بودی..مثل همه این روزایی که حقتو از همه گرفتی..پاشو حقتو بگیر..رو به فرنوش گفت:
    -فامیلشون چیه؟
    فرنوش -......
    -با توام..!فامیلشون چیه؟کس و کار دختره کین؟
    مامان از من میخواست مرد باشم؟! یعنی نبودم؟! معلومه که نه.!هانا عشق منه؟حقه منه؟ معلومه که اره..حق من مالِ خودمِ؟ یه مرد هیچ وقت اجازه نمیده حقشو ازش بگیرن؟!پس منه خر دارم چه غلط یمیکنم؟چرا نمیرم حقمو بگیرم؟منه احمق فکر کردم بشینم اینجا مگه همه چیز درست میشه؟دستی به صورتم کشیدم..محکم تر از همیشه بلند شدم..تو چشمای مامان خیره شدم محکم..مثل یه مرد:
    -میخوام حقمو بگیرم.
    -کمکت میکنم پسرم..همه جوره روی مادرت حساب کن..تا وقتی که زنده ام روی مادرت حساب کن.
    میذاشتم کمکم کنه..اجازه میدادم..ولی نصف بیشتر راهو باید خودم برم..شرطم این بود..:
    -نکوهش..
    با اوردن اسم فامیلش به وضوح دیدم رنگ از رخ مامان پرید..هم من دیدم هم فرنوش!
    مامان-چـــی؟!!فرنوش با تعجب پرسید:
    -مامان چیزی شده؟
    مامان-ببینم..تو گفتی...گفتی..نکوهش؟
    -اره..چطور؟میشناسیش؟
    با تته پته گفت:
    -اسم...دختره..دختره اسمش چی بود؟اونی که دوستش داری؟اسمش چیه؟
    به کل گیج شده بودم:
    -هانا..
    اینو که گفتم دستاش شروع کرد به لرزیدن .. فرنوش از ترس دست و پاشو گم کرده بود.رنگ صورت مامان سفید تر شد و شروع کرد شمردن:
    -یک..دو چهار..10..24..24...خدایا..24..نه ..خدایا این امکان نداره ..
    صداش میزدیم..فرنوش تکونش میداد ولی مامان نمیشنید..هیچی نمیشنید.. توی دنیای خودش غرق شده بود..متوجه موقعیت اطرافش نبود..با لرزش و ترس در مقابل چشمای پر از تعجب منو فرنوش قطره اشکی از چشمای مامان سرازیر شد زیر لب مدام اسم هانا رو زیر لب تکرار میکرد..فرنوش که حسابی ترسیده بود رو به من گفت فرنود برو یه لیوان اب قند بیار..بـــدو.. با دو به اشپزخونه رفتم و لیوان رو پر از اب کردم و توش هم چند تا حبه قند انداختم و با قاشق چای خوری شروع به هم زدن کردم..سر در نمی اوردم..این دیگه چه واکنشی بود؟ تندی پریدم بیرون و لیوان اب قند رو به طرف مامان گرفتم..فرنوش دست از مالیدن شونه های مامان کشید و لیوان رو از من گرفت..قاشق رو دراورد و به زور لیوان رو به دهان مامان نزدیک کرد.. دستاش رو گرفتم و نوازشش کردم ..:
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -مامان..مامانم..چت شد یدفعه؟مامان خوبی؟
    یدفعه انگار به خودش اومد تا حدودی از اون لرزش دست و بدنش کم شده بود که رو به من گفت:
    -خانوادش..؟پدرش؟مادرش؟؟اسمشون؟؟خونشون؟کجا هستن؟فرنود پسرم جوابمو بده؟الان کجا هستن؟
    -مامان تو رو خدا اروم باش..این همه استرس و هیجان برات خوب نیست..نمیدونم...بخدا نمیدونم..
    اون لحظه مغزم قفل کرده بود و هیچی نمیفهمیدم حتی با وجود اینکه اسم پدر و خواهر هانا رو یادم بود باز هم یادم رفته بود..تو اون شرایط فقط احوال مامان برام مهم بود نه چیز دیگه ای..انقدر از واکنشش ترسیده بودیم که میترسیدم به محض اینکه حرف از دهنم در بیاد زبونم لال مامان همین الان سکته کنه.. تند تند با خودش تکرار کرد:
    -راست میگی..راست میگی..تو از کجا بدونی؟ تو که چیزی نمیدونی..!
    مامان اصلا انگار تو این دنیا نبود..تو حال و هوای خودش سیر میکرد دوباره پرسید:
    -گفتی اسم پدرش چی بود؟
    این بار فرنوش دست به کار شد:
    -مامان..تو رو خدا..اروم باش...همین الان گفت چیزی نمیدونه.. اون لحظه بی اختیار از دهنم پرید:
    -منصور
    تموم شد...همه ی اون لرزش ها..همه اون نگرانی ها..همه اون حالت های هیستریک همه تموم شد و این بار مامان ساکت و صامت بدون اینکه حرفی بزنه خیره خیره منو نگاه میکرد..رنگ صورتش به حالت عادی برگشت و بدون حرف با چشمایی گشاد شده به من زل زد..
    -تو....تو چی گفتی؟گفتی منصور؟اسم باباش منصوره؟ با نگرانی به فرنوش نگاه کردم و اونم سر تکون داد..دوباره به مامان چشم دوختم و با صدایی اروم گفتم:اره ..
    با فریاد صداش زدم..چون دیگه جواب نمیداد...گوله گوله اشک از چشمای قشنگ خواهرم پایین میریخت.. در کمال تعجب مامان شروع کرد به اشک ریختن..یدفعه دستش رو به یقه لباسش برد و لباسش رو چنگ زد:
    -آخ...قلبم...ق...ل...بم... فرنوش مثل جت از جاش پرید و رفت سراغ قرصای مامان..
    علی رغم مخالفتای ما برای اینکه مامان حالش خوب نیست و باید استراحت کنه ،راضی نشد و پاشو تو یه کفش کرده بود که میخوام ببینمش ..بعد از اینکه قرصاش رو بهش دادیم یه چرت کوتاهی زد و به محض اینکه بیدار شد به سمت ما اومد و گفت پاشو بریم..بهش قول دادم که شب برای نوبت ملاقات بیمارا میبریمش .. فرنوش کلی داد و بیداد کرد که مامان حالش خوب نیست و درست نیست بعد از اون اتفاقات الان ببریمش محیطی که ممکنه اون اتفاقا رو براش تکرار کنه وقتی مامان این حرفا رو از زبون فرنوش شنید برای اولین بار سرش داد زد و گفت که تو حق نداری برای من تصمیم بگیری هنوز زنده ام و قرار نیست هیچ اتفاقی برام بیوفته .. فرنوش با ملایمت به مامان توضیح داد که فقط برای سلامتی خودش اون حرفا رو زده ولی مامان قانع نشد و گفت یا الان منو میبری بیمارستان یا دیگه اسم هیچ کدومتون رو نمیارم..
    از ایینه نگاهی به فرنوش انداختم که سر مامان رو به شونه اش تکیه داده بود و مشغول اروم کردنش بود..مامان هم از وقتی نشستیم تو ماشین اشک ریخت و مدام میپرسید نرسیدیم؟
    واقعا دیگه هیچی نمیفهمیدم..نمیدونستم دلیل کارای مامان چیه؟اخه کی برای یه خانواده غریبه اینجوری بهم میریزه؟یکدفعه جرقه ای تو ذهنم زده شد.... غریبه؟... یا شاید فراتر از غریبه؟ یه اشنای غریبه؟یا یه غریبه اشنا؟
    -مامان..رسیدیم
    پیاده شدیم..مامان با گوشه روسریش اشکای چشمش رو پاک کرد و با قدمای اروم حرکت کرد..باز هم چشماش رو پاک کردو دست فرنوش رو فشرد:
    -خانواده هانا هم الان پیشش هستن؟
    فرنوش -اره عزیزم..اره مامانم..هستن تو اروم باش مامان تورو خدا
    مامان-پس من نمیام..من تو نمیام..میخوام فقط هانا رو ببینم..فرنود یه کاری کن فقط هانا رو ببینم..باشه پسرم؟
    انقدر لحن مادرم مظلوم بود که نتونستم روی حرفش حرفی بزنم..دل تو دلم نبود ببینم اطرافم چه خبره..برای همین بدون لحظه ای مکث موافقت کردم
    به سمت تابلویی که چشمم بهش بود حرکت کردم "پذیرش"..وقتی رسیدم اولین کاری که کردم،با دادن مشخصات از وضعیتش مطلع شدم..


    پرستار-متاسفانه ایشون هوز کوچکترین علائمی از خودشون نشون ندادن..
    چشمام رو روی هم فشردم.. دستام رو مشت کردم.. سخت بود ..توان میخواست این که بعد از ماه رفت و امدت بی نتیجه باشه ..امیدت به یاس تبدیل بشه ..کم کم از همه چیز سرخورده بشی و فاصله بگیری...سخت بود درک اینها ..توان میخواست شنیدن و دم نزدن ..دیدن و التماس کردن به اون بالایی. .ولی ای کاش حداقل جوابی میشنیدم ..کاش نوایی به گوشم میخورد ..
    غمگین به مامان اشاره کردم..فرنوش یک طرف و من طرف دیگه مامان ایستاده بودم و باهم راه می رفتیم .. از اون موقع تا حالا چشمه اشک مامان خشک نشده بود و مثل ابر بهار زار زار گریه می کرد .. دیگه طاقت نیاوردم روبروی مامان ایستادم و گفتم:
    -مامان به قران بخوای اینجوری گریه کنی همین الان برمی گردیم خونه ..د اخه عزیز من برای چی اینجوری خودتو داری داغون میکنی؟به خدا سخته .. مامان تو دیگه سخت ترش نکن ..تو دیگه با گریه هات اینجوری دل منو داغون تر نکن ..
    -باشه پسرم ..باشه عزیزم..هرچی تو بخوای..هرچی تو بگی .. فقط منو ببر تا ببینمش.. بغلش کردم و سرش رو با عشق بوسیدم ..
    همون لحظه اقا منصور با قدمای زیگ زاگ از کنارمون عبور کرد..حسابی تو خودش بود و به زمین خیره شده بود .. قبل از اینکه دور بشه صداش زدم:
    -اقای....
    هنوز اسمش رو کامل به زبون نیاورده بودم که صدای جیغ فرنوش بیمارستان رو پر کرد..:
    -مامان..مامانی...مامان چت شد..مامان تو رو خدا..فرنود...داری به چی نگاه میکنی؟یه کاری بکن ..مامان...مامان..
    پرستاری که توی پذیرش بود سریع به سمتمون اومد و با کمک یکی از همکاراش مامان رو روی برانکارد گذاشتن و با سرعت از کنارمون عبور کردن..
    ....................
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    به دیوار تکیه زده بودم و به رفت و امد همراه ها نگاه میکردم ..نمیدونم چی شد ..تا اومدم صداش کنم مامان از حال رفت .. برگشتم و از پشت شیشه به اتاقی که مامان روی تخت خوابیده بود نگاه کردم فرنوش داشت به دکتری که بالای سرشون بود از سابقه بیماری مامان میگفت..بعد از دقایقی دکتر بیرون اومد:
    -اقای دکتر حال مادرم چطوره؟
    -خدارو شکر ..مشکل جدی ای پیش نیومده .. فقط یه از حال رفتگی جزیی بوده که اونم در اثر شک اتفاقاتی بوده که بهشون وارد شده..ظاهرا سابقه بیماری قلبی هم دارن..با این وجود به مراقبت بیشتری احتیاج دارن..سعی کنین ایشون رو از هرگونه تنش و استرس دور کنین..استرس برای این وضع قلبشون تحت هیچ عنوانی جایز نیست..
    -داروی خاصی که احتیاج ندارن؟
    -نه همون قرصایی که مصرف میکنن کفایت میکنه ..با این حال بازم میگم بیشترمراقبشون باشین..
    -حتما...ممنون..
    وارد اتاق شدم. فرنوش کنار تختش نشسته بود و هنوز گریه میکرد..همین که میدونستم حال مادرم خوبه دنیایی برام ارزش داشت..برای اینکه فرنوش رو از اون جو بیرون بیارم با شوخی گفتم:
    -بسه دیگه..تو این همه اشک و از کجات میاری؟خجالتم خوب چیزیه مثلا باید منو دلداری بدی نشستی زرت زرت گریه میکنی؟
    -اگه اتفاقی براش بیوفته دیوونه میشم فرنود..حتی نمیتونم فکر کنم یه لحظه کنارمون نباشه ..
    با لبخند غمگینی گفتم:
    -خواهر گلم اتفاقی نیوفتاده که..مامان مثل شیر وایساده... خدارو شکر کن که هیچ اتفاق بدی نیوفتاده..همین که سالمه دیگه جای هیچ فکر دیگه ای رو نمیذاره.
    اونم متقابلا لبخند غمگینی زد و با دست ازادش دست منو هم تو دستش گرفت و با انگشتای کشیده اش روی دستم رو نوازش کرد
    *****
    اراد توی بغلم نشسته بود و با دکمه های پیراهنم بازی میکرد..همون موقع به پویا خبر دادیم و اونم خودش رو رسوند..پسره خل برداشته بود بچش رو هم اورده بود بیمارستان..!!!
    همش هم تقصیر این خواهر من بود انقدر پشت تلفن با هول حرف زد که هر کس دیگه هم جای اون شوهر بدبختش بود تا رسیدن به بیمارستان سکته رو زده بود..همین که سالم رسیده خودش جای شکر داره ..
    دستش رو پس زدم که دوباره شروع به ور رفتن با دکمه ام کرد..این بچه هم بدجور داشت کلافه ام میکرد:
    -اراد..دایی...کرم دکمه داری؟خب نکن دایی جون دکمه بدبختم کنده شد..
    غش غش خندید و دوباره شروع کرد به چرخوندن دکمه....الله اکبر..!! اینم مثل فرنوش سرتق و لجبازه!
    پویا در شرف اروم کردن زنش بود و فرنوشم مدام گریه میکرد،به حدی که اطرافش پر از دستمال های کاغذی چماله شده بود.... با صدای تو دماغی گفت:
    -مامان..بیدار شو دیگه .. خانم چرا مامانم بهوش نمیاد؟
    -صبور باشین خانم..دکتر بهشون ارام بخش تزریق کردن برای همین کمی دیر تر بیدار میشه.. به محض اینکه پرستار پاشو از در بیرون گذاشت دوباره صدای گریه اش بلند شد پویای بیچاره هم دیگه کلافه شده بود:
    -فرنوش جان..اروم باش..مامان که طوریش نیست..نشنیدی دکتر چی گفت؟پرستارم گفت دیرتر بهوش میاد..چرا الکی خودتو عذاب میدی؟
    با هق هق و صدای تو دماغی گفت:
    -اخه ندیدی که یهو چجوری غش کرد...قبلشم که رنگش شده بود مثل گچ دیوار...فرنود هم شاهده...میترسم پویا...خیلی براش میترسم...نمیخوام مامانو هم مثل بابا از دست بدم..اونم فقط بخاطر استرس های این زندگی که هیچ قت تمومی نداره
    اراد-مامانی...
    با این حرف اراد نگاهای هممون چرخید روی مامان.. فرنوش تا چشمای باز شده مامان رو دید پرید بغلش و صورتش رو بـ..وسـ..ـه بارون کرد.:
    -الهی فدات بشم من..قربونت برم مامانم چی شدی یهو..خوبی؟چیزیت نیست؟قلبت درد نمیکنه؟
    مامان به من نگاه کرد ولی انگار حواسش جای دیگه ای بود رو به فرنوش گفت:
    -خوبم مادر..چیزیم نیست.. سرشو به سمتم چرخوند: فرنود؟
    -جانم؟
    -اون....اون..اون مردی که رد شد...خودش بود؟؟همون که سرش پایین بود؟با بی حالی سرم رو تکون دادم. اشک تو چشمای مامان حلقه بست.متعجب و گنگ بودم.


    -هانا دخترشه؟
    اینا چه سوالایی بود؟من که هزار دفعه گفته بودم..که ادامه داد:
    -الان هانا تو کمائه!؟ اره فرنود؟تو هانا رو دوست داری؟ دختر همون مردی که از کنارمون رد شد؟ فقط سرم رو تکون دادم که یهو مامان بلند بلند زد زیر گریه!:
    -قربون بزرگیت برم..قربون حکمت و کرمت برم..بعد این همه سال؟
    گریه های فرنوش قطع شد و همگی متعجب و سر در گم منتظر بودیم تا مامان حرف بزنه..ولی هرکاری کردیم دریغ از یک کلمه که چیزی بگه
    ******
    فصل دوازدهـــــــــم:
    ساعت از 3 صبح گذشته بود. خسته ولی بی رمق راه بخشی رو پیش گرفتم که میدونستم اونجا خوابیده..انقدر تو این مدت اومدم و رفتم چشم بسته هم راه رو تشخیص میدم. کسی تو راهرو نبود.. دستم رو به شیشه ای سی یو کشیدم..پس چرا خوب نمیشه تا بیارنش تو بخش؟ به صورتش که تقریبا اثرات زخم و بریدگی ها از بین رفته بود خیره شدم:
    -صبح بخیر خانومم..
    -هانا؟؟
    -جوابم رو نمیدی؟
    -چرا؟مگه قلبت از سنگ شده؟چرا دیگه چشماتو باز نمیکنی و نفس نمیکشی؟بیدار شو هانا..بلند شو زندگی کن..هانا تو رو خدا انقدر باهامون بد تا نکن..ما همگی به تو بدکردیم..بهت گوش نکردیم..حرف دلت رو نفهمیدیم..ولی تو اینجوری مجازاتمون نکن..
    به لوله هایی که به دهانش متصل بود نگاه کردم.نمیخواستم باور کنم که هانا الان فقط بوسیله اون لوله ها زنده ست و داره نفس میکشه!.. پنج انگشت دست راستم همراه با چهار انگشت دست دیگم بلا اوردم و مقابلش گرفتم:
    -عشقم...9 روز..فقط 9 روز دیگه مونده..اگه واقعا دوستم داری.اگه واقعا عاشقی پاشو و جبران این همه احساس از دست رفته منو بکن!..نگو از من سیر شدی..میدونی از خدا چی خواستم؟
    ازش خواستم بلند شی اگه بدون من خوب میشی.. سرم رو به شیشه چسبوندم:
    -هانا خیلی وقته منو از زندگی سیر کردی..خیلی وقته منو از دیدن چشمات محروم کردی.. دیگه خیلی وقته بهم نمیگی دیوونه!..
    میدونی چقدر بی قرارتم؟بی قرار ترم نکن..اینجوری ساکت و بی حرف رو این تخت دراز نکش..بلند شو..مثل همیشه سر به سرم بذار..مثل قدیما باهام کل کل کن..اخم کن داد بزن ولی اینجوری ساکت نباش..!
    هانا خودت بهم گفتی..خودت بهم قول دادی هیچ وقت تنهام نذاری و پشتم رو خالی نکنی..
    از تو یکی از اتاقها همراه بیماری بیرون اومد و وقتی وضعیت منو دید با دلسوزی نگاهم کرد..بذار دل بسوزونن..بذار ترحم کنن...اونا که نمیدونن من دارم چه دردی رو میکشم..اونا که نمیدونن وقتی برای بار دوم از همه چیز فاصله بگیری و قید زندگی رو بزنی یعنی چی!..اونا که این چیزا رو درک نکردن..پس بذار هر چقدر دلشون میخواد دل بسوزونن..
    اشکای سمج چکید:
    -هانا تو نبایــــد بری..!تو نباید زودتر از مــــن بــــری..!میفهمی لامصب؟ صدای ریز هق هقی سکوت رو شکست..مشتی به شیشه زدم و سرمو چرخوندم ..هانیه بود..چقدر عاشق هانیه بود..چقدر خواهرش رو دوست داشت..از هر ده تا حرفش 9تاش هانیه بود..صورتش خیس از اشک بود..نمیدونستم هانیه هم اینجاست..هق زد:
    -دیدی؟دیدی چه بلایی سرمون اومد؟دیدی چقدر بی معرفته؟!
    انقدر جمله هاش رو با سوز میگفت که دل سنگ رو هم اب میکرد..من که دیگه سنگم نبودم.. باز با هق هق گفت:
    -به...منم ..قول..داده..بود...قول داده بود همیشه پشتم...باشه..قول داده بود اگه جایی گیر کردم فقط از اون کمک....بخوام..
    ولی نمیدونستم انقدر بد قوله...نمیدونستم انقدر بی معرفته... با زانوهاش زمین خورد..:
    -نمیدونستم خواهرم اینقدر سنگدله..اینقدر نامرد و حتی نمیتونه پای حرفش وایسه..پس به تو هم قول داده بود..دید ...دیدی به قولش وفا نکرد؟دیدی زیر همه حرفاش زد؟
    به سمتش رفتم..دختره بیچاره حالش از همه ماها خراب تر بود..حق داشت..
    هانیه بیشتر از هرکسی به هانا وابسته بود..چطور میتونست بی تفاوت باشه؟از همه داغون تر این دختر بود..-هانیه جان بلند شو از رو زمین.میدونم برات سخته برای هممون سخته.
    -واسه چی بلند شم؟هانا که نیست دستمو بگیره منو بلندم کنه..من اجی مو میخوام.. دلم براش تنگ شده.. دلم برای وقتایی که ارایه های ادبیاتم رو بهم درس میداد تنگ شده..من بدون هانا چه جوری درس بخونم؟ فرنود..خیلی دوستت داشت.تو رو خدا هیچ وقت به عشقش شک نکن.هیچ وقت ازش نخواه عشقش رو بهت ثابت کنه..عشق هانا نیازی به اثبات نداره..
    فقط باید تو چشماش نگاه کنی تا عمق احساسش رو بخونی..فقط باید مثل من از دلش با خبر باشی تا بفهمی عشقش به تو قابل اثبات نبود..
    فرنود اگه واقعا خواهرم رو دوست داری اگه واقعا از ته دل میخواییش و عاشقشی عشقش رو از نگاهش بفهم مثل من...که با هربار گریه کردنش قلبم تیر می کشید..که وقتی یه گوشه مینشست و به یه گوشه خیره میشد میفهمیدم داره به تو فکر میکنه..ازش نخواه..نخواه بهت ثابت کنه..احساس خواهرم پاکه پاکه...
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    غم دلم هزار برابر شد..فکرشم نمیکردم هانیه بتونه خواهرش رو اینجوری درک کنه..فکر میکردم بخاطر سن کمش هانا مجبوره حرفاش رو تو دلش نگهداره و کسی جز خودش نفهمه..ولی اشتباه فکر میکردم.. دستشو گرفتم و از رو زمین بلندش کردم.وقتی بلند شد خودش رو تو اغوشم پرت کرد..اعتراضی نکردم میدونستم حالش بده..کسی نبود که بهش پناه ببره و بتونه ارومش کنه..معلوم نبود از کی بیمارستان مونده و غصه خورده..بی هیچ حرفی گذاشتم گریه کنه و خودش رو تخلیه کنه.
    به سویی شرتم چنگ زد و با اشک گفت:
    -انقدر زیاد دوستت داشت که همیشه بهت حسودیم می شد..هانا گفته بود فقط عاشق منه..ولی عاشق تو شد،مشت بی جونی زد و با هق هق گفت:
    -ازت بدم میاد که خواهرم تو رو تا حد مرگ دوست داشت...بعد تو اینجا وایسادی و ازش میخوای عشقش رو بهت ثابت کنه.. بی اراده اشکم چکید مثل تمام این مدت که همه کارهام بی اراده بود..حتی نفس کشیدنم..
    -هانا برای همیشه تو رو دوست داشت و داره..تو براش همیشه عزیز بودی..پس برای منم برای همیشه عزیز میمونی..
    -نمیخوام...نمیخوام عزیز کسی باشم که بی معرفته..
    چی میگفتم؟حال و روز هیچ کس تعریفی نداشت...!فقط سکوت کردم و به چشمای بسته نفسم،امیدم،چشم دوختم و برای بار هزارم از ته دلم صداش زدم تا بیدار بشه و به کابوس زندگی هممون پایان بده.
    فقط وجودش..فقط جسمش بود که میتونست تسکین بخش روح عذاب خورده 5 ماهه مون باشه . . . . . فقط ریتم نفساش بود که به همه امید زندگی و زنده بودن می داد. . . فقط چشماش و نگاهش بود که به تک تک مون نوید زندگی می داد . . .
    آخ ..هانا کجایی تو؟چرا صدامون رو نمیشنوی؟صدای گریه های خواهرت رو..التماسای منو..تو رو خدا بشنو و خلاصمون کن از این معلق بودن میون زمین و هوا...چشمای قشنگت رو باز کن
    مرحم حال داغونم فقط تیک و تاک نفسات و نگاه معنی دار چشماته عزیز دلــم.. ای کاش بشنوی .. ای کاش...
    صورت خیس از اشکش رو بالا اورد و گفت:
    -بهم قول میدی؟
    -چه قولی؟
    -اینکه هیچ وقت به حسش شک نکنی..حتی در بدترین شرایط..!
    سرمو تکون دادم با گریه گفت:
    -تو که مثل اون زیر قولت نمیزنی؟تو که مثل اون نامردی نمیکنی؟
    -هیچ وقت..!
    -حتی در بدترین شرایط؟قول میدی همیشه عاشقش بمونی؟
    -روی قولم حساب کن..مطمئن باش زیر حرفم نمیزنم..
    -هانیــه خانم؟
    برگشت..اشکش بند اومد. ترس رو تو چشمای هانیه دیدم!
    -تو اینجا...تو بغـ*ـل فرنود....چیکار میکنی؟ با لرزش اشکاش رو پاک کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه..دهن باز کردم تا چیزی بگم که سریع تر از من با لحن جدی جواب داد:
    -فکر نمیکنم به شما ارتباط داشته باشه..!دستاشو تو هم گره داد مثل خودش گفت:


    -راست میگی به من مربوط نیست. یه قدم جلو رفتم و دخالت کردم:
    -به هانیه چیکار داری؟
    دستاشو به نشونه سکوت بالا اورد:
    -از تو دیگه انتظار نداشتم
    اخم غلیظی رو پیشونیم نشست..با صدایی که عصبانیت به وضوح به گوش میخورد گفتم:
    -دهنتو ببند ارسام وگرنه تضمین نمیکنم هیچ کاری نکنم..
    -فرنود تو ساکت باش چون..... پریدم وسط حرفش:
    -اتفاقا چون به من ربط داره دخالت میکنم. نگاه ترسون هانیه بین منو ارسام در گردش بود بازوی منو کشید:
    -اقا فرنود خواهش میکنم. وضع رو خراب تر از این نکنید صداش میلرزید.. بازومو از تو دستش کشیدم و سـ*ـینه به سـ*ـینه ارسام وایسادم:
    -نترس خراب تر نمیشه هانیه جان.
    با پوزخندی گفت:
    -جالبه اقای راستین..میتونم بپرسم شما با "هانیه جان"چه نسبتی دارین؟اونم به این نزدیکی؟منظورش به وقتی بود که هانیه تو بغلم داشت گریه می کرد.
    دیگه زدم به سیم اخر..برام اهمتی نداشت که ممکنه چه گندی بزنم.تنها چیزی که برام اهمیت داشت وجود هانا بود ..نبودنش تو این مدت انقدری بهم فشار اورده بود که نمیتونستم نگاه ها و حرف های کنایه و نیش دار ارسام رو تحمل کنم،کسی که تا سر حد مرگ ازش نفرت داشتم..از صمیمی ترین رفیقم!
    -نسبتی که هیچ وقت به تو مربوط نمیشه.بکش کنار ارسام وگرنه بد میبینی..خیلی بد..! حتی نگاهم هم تهدید امیز بود. دهان ارسام از تعجب باز مونده بود،....منم وقتی فهمیدم یکی دیگه به غیر از من عاشق عشقمه تعجب کردم،خورد شدم،نابود شدم..ولی من این مرد رو نابود میکنم..از هستی نیستش میکنم...:
    -هی پسر..چته؟چرا افسار پاره کردی؟!
    -واسه من شاخ نشو ارسام وگرنه بدجوری شاخت رو میشکونم...روشــــنه؟؟؟!
    این روشنه اخر رو داد کشیدم که چشمای ارسام گشاد تر شد.هانیه با لرز گفت:
    -اقا فرنود..تو ور خدا... دستام رو بالا اوردم که ساکت شد.ارسام با نیشخند گفت:
    -نه...خوبه...خوشم اومد..بدجوری پیشرفت داشتی...از اخرین ملاقاتمون تا الان خیلی تغییر کردی.. یدفعه اخم کرد و مثل من داد زد حالیته چــه مرگتــه؟
    قد من از ارسام کمی بلند تر بود..بیشتر نزدیکش شدم و انگشت سبابه ام رو به سینش ضربه زدم:
    -یدفعه بهت اخطار دادم واسه من شاخ نشو..همین الان راهتو بکش برو تا یه بلایی سرت نیاوردم!..
    هانیه-فرنــ....
    -هانیــــه!
    ارسام نیم نگاهی به هانیه که از ترس رنگ گچ شده بود انداخت و ادامه داد-یادمه از همه دخترا فراری بودی. حالا یه دختربچه دبیرستانی ارزش اینو داره که برای منی که حکم برادرتو دارم و صمیمی ترین رفیقتم خط و نشون بکشی؟
    با دندونای کلید شده گفتم:
    -هر دختری نه...ولی 4 تا دختر هستن که اگه یه تار مو از سرشون کم بشه،یکی نگاه چپ بهشون بندازه،زمین و زمان رو بهم میدوزم. انگشتمو بالا اوردم:
    یک: مادرم که جونمو واسش میدم. دو:خواهرم. سه: ایشون و به هانیه اشاره کردم پوزخند روی لباش پررنگ تر شد. :
    -تا اینجاشو شنیدی بعد از اینم خوب گوشاتو باز کن تا بهتر بشنوی چون این اخری بدجوری برام عزیزه انقدری که تو خاطرت نمیگنجه.
    ارسام-خیلی مشتاقم این خانم "عزیز" رو بشناسم. مثل خودش پوزخند زدم و به چشماش خیره شدم :
    -عجله نکن..میفهمی.خیلی دلم میخواد تا چند ثانیه دیگه عکس العملت رو ببینم.
    یه تای ابروشو بالا داد و گفت:
    -منتظرم!..
    گفتم: چهار
    هانیه-فرنود ازت خواهش میکنم..تو رو خدا اوضاع رو از این خراب تر نکن. فرنود بذار همه چیز همینجوری بمونه.
    چشمامو بستم و صدای هانیه رو نا دیده گرفتم:
    -چهارمی دختریِ که تو همین بیمارستان تو همین بخش بستریه..کسی که انقدری برام عزیزه که اگه قرار باشه جونمو براش بدم شک نکن این کار رو میکنم.
    ارسام- کی هست این شاهزاده خانم خوشبخت.؟
    -مطمئنی میخوای بشنوی؟
    با اطمینان گفت: صد در صد!..
    پس خوب گوشاتو باز کن هانا از جونمم برام عزیز تره.. چون همه زندگی منه..کافیه نگاه چپ بهش بیوفته تا اون چشمارو از کاسه در بیارم،وای به حال اینکه کسی بهش نظر داشته باشه هانیه رو صندلی کنارم نشست و بی صدا گریه کرددو قدم ازش فاصله گرفتم:
    -حالا که روشن شدی هری..شرت کم! پوزخند رو لباش ماسید و دستاش اروم اروم از هم باز شد و قیافش رسما شبیه علامت سوال شد.اخم ظریفی وسط پیشونیش نشست:
    -یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
    دست به سـ*ـینه همراه با تمسخر گفتم:
    -جناب راد منش شما که باید با اخلاق من اشنایی کامل داشته باشین که یه حرف رو بیشتر از یکدفعه تکرار نمیکنم.ولی ظاهرا مجبورم این بار برای بار دوم تکرار کنم که اون دختری که الان نامزد تو حساب میشه تمام زندگیِ منه..کسی که روی اون تخت میون اون همه سیم جاخوش کرده و میون این دنیا و اون دنیا داره دست و پا میزنه فقط و فقط سهم منه.. ارسام خودتو بکش کنارشیرفهم شدی؟
    لبخند زد..لبخندش به خنده و خنده اش به قهقهه تبدیل شد به حدی که اشک از چشماش سرازیر شده بود، اشک چشماش رو با انگشتش پاک کرد و بریده بریده در حالیکه صداش هنوز رگه هایی از خنده داشت گفت:
    -عالی بودپسر..خیلی جالب بود...خیلی قشنگ نقش بازی میکنی..کارت تو حس گرفتن حرف اول رو میزنه..دو تا ضربه به سر شونه ام زد و با خنده گفت:
    -خیلی باحال سرگرم شدم..
    دندونام رو روی هم ساییدم..خون خونمو میخورد..فکم از زور عصبانیت منقبض شده بود.شونه ام رو با یه حرکت کنار کشیدم که دستش سر خورد و پایین افتاد. دلم میخواست همین الان گردنش رو بشکنم. وقتی نگاه های پی در پی و پراز خشمم رو دید کم کم به حالت عادی برگشت:
    -مگه شوخی نبود رفیقم؟درسته ؟
    غریدم: تو چهره من من نشونی از شوخی میبینی؟ اخم جایگزین لبخندش شد.. با بهت گفت:
    -نمیخوای بگی که عاشق هانایی؟
    سرم رو به نشونه تایید تند تند تکون دادم:
    -چرا اتفاقا سعی دارم همین رو تو اون مغز پوکت فرو کنم!..خوشحالم که خودت فهمیدی !....
    یدفعه از اون فاصله ای که وایساده بود با دو به سمتم هجوم اورد و یقه ام رو تو دستاش گرفت ، وسط بیمارستان هوار زد:
    -ببند دهنتو مرتیکه هیچ میفهمی چه .... داری میخوری؟میخوای بگی عاشق هانایی؟تو غلط کردی.. ،.... مفت خوردی ،پدرتو در میارم بی شرف!... به جای اینکه دستاشو از یقه ام جدا کنم مشت محکمی تو دهنش خوابوندم.با این حرکت من جری تر شد و اونم یه مشت محکم به صورتم زد..پای راستم رو بالا اوردم و ضربه محکمی به کمرش زدم قبل از اینکه خودش بفهمه چی شد در کسری از ثانیه برش گردوندم و دستاشو تو هم گره دادم و زیر گوشش غریدم:
    -از تو قوی تراش نتونستن هیچ غلطی کنن..تو که در برابر اونا هیچی نیستی عوضی..!!فقط این بهت بگم که به خاک سیاه میشونمت ارسام..
    محکم تقلا میکرد و سعی داشت خودش رو از دستم خلاص کنه. تکون محکمی خورد و با داد گفت:
    -ببند دهنتو اشغال...میکشمت.. از حرص دلم یکی محکم تر از قبلی به کمرش ضربه زدم که حرف تو دهنش ماسید. همه پرسنل بیمارستان دورمون جمع شده بودن و سعی داشتن تا مارو از هم جدا کنن تا اینکه چند نفر از دکترای مسن به سمتمون دویدن و ما رو از هم جدا کردن.یکی از دکترایی که ارسام رو گرفته بود اون رو کشون کشون به سمت حیاط هدایت میکرد ارسام هم تو همون حالت داد میزد و حرف میزد..بهش اعتنایی نداشتم تا اینکه با حرف اخرش اتیش گرفتم
    ارسام-بدبخت تو فکر کردی پدرش به این راحتی ها بچه اش رو به ادمی مثل تو میده؟ اونا تو رو سگ خونشون هم حساب نمیکنن..
    کسی رو که منو محکم گرفته بود رو پس زدم تا برم سراغش که این بار همه به سمتم هجوم اوردن و هر کس یه چی میگفت خواستم خودمو از دستشون رها کنم با داد گفتم:
    -ولم کنین تا نشونش بدم چه زری زد ..ارسام میکشمت..خداشاهده به این بخش نزدیک بشی جفت قلم پاهاتو خورد میکنــــــم..!، اعصابم از این همه کنه ای که به من چسبیده بودن خورد شد و با داد دستامو بالا بردم:
    -خیلی خوب..بسه..من ارومم. چی میخوایین مثل کنه به من چسبیدین...تمومش کنین..
    کم کم دکترا همراه های بیمار هارو که از اتاقاشون بیرون اومده بودن پراکنده کردن یکی از همون دکترایی که منو گرفته بود گفت:
    -اروم باش پسرم..اینجا بیمارستانه..ازت بعیده اهل داد و بیداد باشی..اونم تو یه همچین جایی.. دستامو به کمرم زدم و عصبانی و کلافه طول و عرض بیمارستان رو طی میکردم،دستمو از کمرم جدا کردم و به سمتی که ارسام رو بـرده بودن نشونه گرفتم داد زدم:
    -ندیدی چه زری میزد؟مرتیکه عوضی..روزگارش رو سیاه میکنم.
    دکتر منو به سمت یکی از صندلی ها هدایت کرد و خودش هم کنارم نشست:
    -اروم باش..گوشه لبت هم پاره شده بیا بریم به یکی از پرستارا بگم پانسمانش کنه!
    با این حرف دکتر دستم رو به سمت لبم کشیدم و نگاه کردم دستم خونی شده بود..دستمو مشت کردم و لگد محکمی به صندلی زدم که بلافاصله واژگون شد و صدای بدی تولید کرد*****
    بتادین سرد که به گوشه لبم برخورد کرد بدجوری سوخت.. بعد چند ثانیه چسب زخمی روی زخمم زده شد و از جام بلند شدم تشکر مختصری کردم و بعد رفتن پرستار مقابل ایینه وایسادم..لعنتی..دستت بشکنه عوضی..فکر نمیکردم تا این حد لبم پاره شده باشه..از گوشه تا کمی پایین تر از چونه ام پاره شده بود..
    گوشیم زنگ خورد با حرص اشکاری از تو جیبم بیرونش اوردم ، چشمم که به صفحه دوخته شد تعجب کردم..ارتباط رو برقرار کردم،صدای شاد و خندونش تو گوشی پیچید:
    -سلام بی معرفت..خوب دیگه ما رو فراموش کردیا..
    -سلام اقای فرزان حال شما؟اختیار دارید قربان مگه میشه شما رو فراموش کرد.خانواده خوبن؟
    -سلام دارن خدمتت پسرم..باز که من شدم اقای فرزان؟ تک خنده کوتاهی کردم:
    -عادته دیگه چه میشه کرد..چه خبر سعید جان؟
    -حالا شد...گفتم بذار ببینم این پسر بی معرفت من در چه حاله؟مامان خوبه؟خواهرت؟همسرش؟
    -لطف دارین شما همه خوبن..حقیقتش سرم بدجوری شلوغه..سعید برام دعا کن اصلا تو وضعیت خوبی نیستم..صداش نگران شد:
    -چی شده فرنود؟اتفاقی افتاده؟
    -اتفاق که افتاده.. راستش نمیدونم باید چیکار کنم..حس میکنم همه در ها به روم بسته شده. و خلاصه ای کوتاه از وقایع رو براش تعریف کردم به شدت احساس تاسف کرد و گفت:
    -هم برات خوشحالم هم ناراحت.. ناراحت از اینکه بازم داری همون اتفاق هارو تجربه میکنی..فرنود جان از لحاظ مالی که مشکلی نداری؟
    -نه اصلا..زندگیم شده این بیمارستان..دیگه نمیدونم باید چیکار کنم..
    -ایشالا که همه چی به خیر و خوشی میگذره..تو اونجا خودت رو اذیت نکن..فرنود اگه میخوای برگردی من میتونم با یکی از اشناهام صحبت کنم..سریع همه کارها رو درست میکنه.
    نفس عمیقی کشیدم صدای التماسش بازم تو گوشم پیچید گفتم:
    -نه سعید...نمیتونم..جرئتشو ندارم..بعد اون اتفاق قیدشو زدم..دلم نمیخواد بازم یکی دیگه رو از دست بدم.هرچند الان بی هیچ واسطه ای دارم این از دست دادن رو بازم تجربه میکنم. با لحن محکم و جدی گفت:
    -تو چته؟این فرنودی که میشناختم صداش و حرفاش اینطوری نبود...گفتی میخوام کنار بکشم با اینکه یکی از بهترین ها بودی قبول کردم ولی این یکی به هیچ وجه تو کتم نمیره که راستین داره با اغوش باز شکست رو قبول میکنه..!تو که همیشه سر سخت بودی..این بارم باش..مثل سنگ..محکم باش..نذار هیچی نابودت کنه.اون دختر خوب میشه ... تو نباید انقدر نا امید باشی پسر..به همه نشون بده راستین همیشه محکم و بهترین میمونه. با حرفاش انرژی قابل ملموس و مضاعفی گرفتم:
    -یه وقتایی اراده همه چیز از کنترلت خارج میشه..یه روز سراسر امیدم یه روز بدتر از ادم شکست خورده.
    -فرنود واقعا دلت نمیخواد برگردی؟ با حواس پرتی گفتم:
    -کجا برگردم سعید جان..فعلا که مامان و فرنوش همین جان..من کجا بلند شم بیام.نمیتونم که دو تا زن رو تو یه کشور تک و تنها ول کنم به امون خدا.
    -نه منظورم لندن نبود..منظورم اینجا سر صحنه ست،فرنود جان یکی از بهترین های فیلم نامه نویس بودی و هستی مطمئنن اگه بخوای برگردی.... پریدم وسط حرفش:
    -نه...نمیدونم تا کی ولی تصمیم ندارم برگردم..ضربه ای که از اون جریان بهم وارد شد انقدری قوی بوده که هنوزم بعد این مدت ترسش رو فراموش نکردم..نمیخوام فقط بخاطر من اطرافیانم هم نابود بشن..نمیخوام یاد آنی برام دوباره زنده بشه
    -میدونم تا خودت نخوای هیچی عوض نمیشه..ولی به محض اینکه تصمیم برگشت گرفتی فقط به خودم بگو..احتیاجی هم به برگشتت به لندن نیست همونجا کنار خانوادت برات کارهاتو درست میکنم.
    -حتما سعید جان..لطفی که تو و خانومت این چند سال به گردن منو خانوادم داری رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...
    -وظیفه بود پسرم...منم برم سراغ کارهام..سلام به خانواده برسون
    -حتما...شماهم همینطور..خداحافظ
    -در پناه حق..
    کسی که بهم یاد داد مرد باشم...رو پای خودم وایسم..همین ادم بود..گوشی رو تو جیبم گذاشتم.. سرم رو بلند کردم: خدایا دستمو ول نکن..مثل همیشه پناهم باش.. با نگاهم به ایینه روبروم و زخم لبم اون عوضی بازم برام یاد اوری شد.. صدای سعید تو گوشم پیچید: "یکی از بهترین های فیلم نامه نویس بودی و هستی"
    دستم اروم اروم از گوشه لبم سر خورد و پایین افتاد اخرین حرفش برام یاداوری شد: هرجا بودی مراقب خودت باش
    با غم پلکامو رو هم فشردم...بخاطر من...فقط بخاطر من کسی که دوستش داشتم، بی گـ ـناه با مصرف بیش از اندازه مواد مخـ ـدر توسط دشمنانش به قتل رسید....فقط بخاطر یه فیلم نامه!.. با تهدید های نهفته ای که زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود..!

     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    این دفعه دیگه نمیخواستم باز هم بخاطر من دومین نفر مقابل چشمام از دست بره و من تنها مرگشو تماشا کنم!..********
    کاشکی تو رو سرنوشت ازم نگیره...میترسه دلم بعد رفتنت بمیره
    دیگه از کل زندگیم نا امید شدم.. دیگه همه بهونه و انگیزم تباه شده..بهونم اون کسیه که که فردا میره و زندگی منو هم مثل گرد باد با خودش میبره..بد دردی رو دارم متحمل میشم..امتحان سختیه..خیلی سخت..
    اگه خاطره ها یادم میارن تورو..لا اقل از تو خاطره هام نـــرو..
    عکسای دسته جمعیمون تو مراسمای مختلف با دوستای مشترکمون جزو روزمرگی های 5 ماه اخیرم شده.. عکس بعدی رو که میبینم دلم اتیش میگیره..صورت سفید شده از برفش جلوی چشمام ظاهر میشه و پالتویی که به علت ریزش برف سفید شده خاطرات شیرینم رو برام تداعی میکنه ..خاطره ی یه روز برفی...!
    کی مثل من واسه تو قلب شکستش میزنه...اخه کی واسه تو مثل منه...
    نگاهش خندون بود..تنها روزی بود که از ته دلمون خندیدیم.. صداش تو سرم تکرار میشه" نکن دیوونه ..سرما میخورم" بدجور عذابم میدن..بدجور..دلم میخواد یه بار دیگه اون روزا تکرار بشن. رو به اسمون با صدای گرفته ای گفتم:
    -یعنی فقط 3 ساعت دیگه مونده؟فقط 3 ساعت روی زمینه؟میخوای امتحانم کنی؟
    بمون دل من فقط به بودنت خوشه...منو فکر رفتن تو میکشــه..لحظه هام تباه بی تو،زندگیم سیاه بی تو نمیتونم.!
    صدای اهنگ اعصابم رو خدشه دار میکرد:
    -من ترک تحصیل کردم نوکرتم!.. از امتحان چیزی سرم نمیشه از خیر من بگذر! مثل همیشه لرزیدم ..از صدام..از درد بدی که به روحم فشار می اورد..فقط یه امروز رو میتونستم خفه باشم..ساعت 4 صبحه..امشب هیچ کس خواب به چشم نداشت. خونه شده ماتم کده!..من تو اتاق ، فرنوش کنار اراد بیداره ، مامان هم از دیشب حرفی نمیزنه ، پویا وارد اتاقم شد اونم از بیداری چشماش سرخ شده بود:
    -فرنود خودتو عذاب نده..سعی کن باهاش کنار بیای با غصه خوردن تو باور کن چیزی درست نمیشه..حتما مصلحتی توشه..مامان و فرنوش بدجوری دارن اذیت میشن.
    پویا ولم کن.فقط همین امشب بعد از اون دیگه تو خونه نمیشینم که کسی رو عذاب بدم!.. نوری اتاقم رو روشن کرد و در صدم ثانیه غرش اسمون بلند شد صدای جیغ اراد بلند شد و بعد از اونم صدای فرنوش که تلاش در اروم کردنش داشت. قرار بود شب و روز زندگیم بارون بیاد و ابری باشه.. لباس پوشیدم و رفتم بیرون مامان جلوم ظاهر شد:
    -نمیذارم با این حالت جایی بری
    سرش رو با اشک بوسیدم: فدات بشم میخوام با خودم خلوت کنم..راحتم بذار
    -این همه با خودت خلوت کردی چی شد؟به کجا رسیدی؟نمیذارم سوار ماشین بشی..پویا مادر تو هم باهاش برو..
    -مامان خواهش میکنم همین یه شب مونده. با گریه دستاشو به سمت اسمون دراز کرد:
    -شفاش بده یا ارحم الراحمین..چرا اون طفل معصوم رو شفا نمیدی؟از اون دختر بی گـ ـناه بگذر..نذار جوون مرگ بشه..نذار پدرش غم فرزند رو دلش بمونه..نذار..و سرش رو بین روسریش پنهون کرد..مثل همیشه بازم گفت پدرش!.
    یه دفعه ازش پرسیدم پدرش رو از کجا میشناسی ولی هیچ جوابی عایدم نشد! میدونم یه رابـ ـطه ای این بین هست.. بازم رعد و برقی زد!
    تو این مدت اولین بارونی بود که به این شدت میبارید قدم زنون به صدای اهنگ گوش دادم:
    -عذابم میده این جای خالی و زجرم میده این خاطراتو فکرم بی تو داغون و خستس کاش بره از یادم اون نگاتو
    منم و این جای خالی که بی تو هیچ وقت پرنمیشه،منم و این عکس کهنه که از گریم دلخور نمیشه
    منم و این حال و روزی که بی تو نعریفی نداره منم و این جسم تو خالی که بی تو هی کم میاره
    دستامو باز کردم:
    -به حق همین دونه های بارونت...التماست میکنم فقط یه معجزه..فقط یکی.. دیگه هیچی ازت نمیخوام..هیچی..


    قطره های باران بی وقفه بر سر و صورت فرنود فرود می امدند و خودشان را شلاق وار بر زمین میکوفتند!
    هر کدام بر دیگری میتاختند،گویی قصد مسابقه را با یکدیگر داشتند موهایش تماما خیس شده بود و باران از صورتش چکه میکرد، با غرش بعدی اسمان که در گرگ و میش شب غرق بود، دو زانو کف زمین نشست و این بار از ته دل نام خدایش را بر زبان اورد ..صدای اهنگ با نوای سوزناک هق هق مردانه اش ما بین بارش باران مخلوط شده بود
    کمرش از درد خم شده بود.. دلش سوز بدی داشت..
    هق هق مردانه اش دل سنگ را هم اب میکرد.. شانه هایش بیشتر از همیشه میلرزید.. صورتش را بادستانش پوشاند و به نبودنش فکر کرد..هرگز..
    ممکن نبود بدون هانا دوام بیاورد ...فصل سیــــــــز دهـــــم:


    "یـــــلـــدا"


    سمیرا- عزیز دل مادر اروم باش .. اروم باش دختر گلم..توکلت به خدا باشه...
    یلدا از شدت گریه نفسش به راحتی بالا نمی امد،حس میکرد هوا برای استشمام کم است،برای ماندن و زندگی کردن!.. برای زندگی بدون وجود خواهر چندین ساله اش، خواهری که اگرچه از یک تن نبودند،از یک خون نبودند، ولی از یک خواهر به یکدیگر نزدیک تر بودند، مرهم دل هم بودند!.. با هق هق جواب داد:
    -ما....مان...اگه بمیره....چی....کار ...کنم...
    اقا محسن،پدرش جایی کنار یلدا برای خود باز کرد و سرش را در اغوش کشید،بـ..وسـ..ـه ای پر از محبت پدرانه روی سرش نشاند.. بـ..وسـ..ـه ای که یلدا بی اندازه به آن احتیاج داشت..:
    -خوب میشه بابا جان... اشکاتو پاک کن دخترکم... یلدا مدتی ساکت و بی حرف در اغوش پدرش جای خوش کرد..دستانش را دور کمر پدرش حلقه کرد و به سختی های زندگی خواهرش فکر کرد.
    به روزهایی که برای هم درد و دل میکردند و هریک مشتاق تر از دیگری پای صحبت ها مینشست..! با بی حالی از اغوش پدر و مادرش بیرون امد و راه اتاقش را در پیش گرفت به ساعت دیواری چوبی اتاقش چشم دوخت عقربه ها روی ساعت نه و نیم شب در حرکت بودند.. چشمانش را بر هم گذاشت و با فکر اینکه تنها دوازده ساعت به ماندن هانا و زنده بودنش در زمین مانده بود غم سراسر دلش را فرا گرفت..از لای پلکهای بسته اش قطره های اشک چکیدند و روی گونه هایش نشستند..
    مدتی بعد شال و کلاه کرده از اتاق خارج شد.. سمیرا خانم از جایش برخاست و با نگرانی پرسید:کجا میری؟ یلدا میان هق هق گریه هایش با دست به بیرون اشاره کرد..به محض اینکه سمیرا خانم قصد مخالفت کرد اقا محسن پا در میانی کرد:
    -سمیرا...بذار اروم بشه...برو بابا جان.
    یلدا انگار تنها منتظر همین یک کلمه حرف از زبان پدرش بود..همین یک کلمه کافی بود تا یلدا مانند پرنده ای رها شده از قفس به سمت در خروجی پرواز کند..
    بی هدف، بی سرانجام در کوچه پس کوچه های خیبان پرسه میزد..دستهایش را در جیب سویی شرتش فرو کرده بود و ارام ارام اشک از چشمهایش سرازیر میشد!.. زیر لب اهنگ مورد علاقه هانارا زیر لب زمزمه میکرد هوای دلش ابری تر شد.. نمیدانست خانواده خواهرش چه حالی دارند،نمیخواست بداند،نمیتوانست غم دل مارال خانم مادر هانا را برای لحظه ای تصور کند..مادری که در این مدت هیچ شباهتی به روزهای قبلش نداشت..
    بوی نم باران مشامش را نوازش داشت،حین گریه های بی پایانش سرش را بلند کرد و به دل اسمان تیره چشم دوخت ..خبری از باران نبود ولی ابرها امشب قصد باریدن داشتند..میدانست تا ساعاتی دیگر ریزش قطره ها زمین را تر میکند...با خودش لحظه ای فکر کرد اسمان هم غمگین است..
    نمیدانست چه اندازه راه رفته..اصلا نمیدانست در کجا حضور دارد..سرش را که بلند کرد خودش را مقابل در مدرسه ای به رنگ زرد دید..انگار قلب یلدا را با خنجری تیز زخم کردند..بی اراده دستش را بر گریبانش برد و گلویش را میان مشتهایش فشرد.. بغض داشت و گریه نمیتوانست وسعت حال خرابش را به تنهایی شامل شود.. زیر لب با صدایی گرفته نالید:
    -یادته چقدر بارون دوست داشتی؟یادته چقدر روزای بارونی باهم مسابقه میدادیم؟تو همیشه جرزنی میکردی همیشه زودتر از من مسابقه رو میبردی..
    خاطرات دوران شیرین دبیرستانشان در یادش زنده شد و دلش زخمی تر.. یاد خنده های از ته دل و تقلب رساندن های وسط امتحان ها..یاد روزهایی که تا عمر داشت از ذهنش پاک نمی شدند.. با صدایی لرزان از سرمای بهاری و غمناک خیره به در دبیرستان گفت:
    -یه وقت بی معرفت نشی دیگه نتونم اسممو از زبونت بشنوم ها...یه وقت خیال تنهایی و بدون من رفتن به سرت نزنه ها...هانا من با تو خیلی کار دارم..خیلی حرف دارم.. یه وقت به سرت نزنه منو اینجا تنها بذاری ها ...و بلند بلند گریه کرد.
    صدای طبل ها و سنج هایی که با ریتم خاصی نواخنه میشدند به راحتی به گوش میرسید..به سمت مسجدی که میدانست در همان نزدیکیست حرکت کرد..این را صدای طبل ها و نور سبز رنگ مسجد و خاطرات گذشته برایش میگفتند..
    هیئت ایستاده بود و نوای سوزناکی را در بلند گو به گوش میرساند..مداح با سوز خاصی میخواند و ریزش اشکهای یلدا بیشترو بیشتر میشد..دل یلدا غمگین تر شد..وارد قسمت زنانه مسجد شد و گوشه ای را برای خلوت برگزید..سرش را به سنگ مرمر خنک مسجد تکیه داد و به مداحی گوش داد.. از لای پلکهای بسته اش اشک بی وقفه ریزش میکرد..زنان حاضر با دلسوزی نگاهش میکردند..
    مگر میشود بدون وجود غمی در دل،اینگونه تنها با یک مداحی حال ادمی دگرگون شود؟!..تنها غمی بزرگ میتوانست حالی را منقلب کند.. زمزمه وار گفت:
    -یا امام حسین،شفاش رو از تو میخوام به حق همین شبای عزیزت،به حق همین ساعتای عزیزت،به علی اصغرت قسمت میدم و در دل فریاد زد:
    امام حسین شفاعتش رو از تو میخوام..خدایـــا... کمکمون کن. هانا رو بهمون برگــردون. و هق هق کنان سرش را بر روی زانوانش گذاشت..هانیه از تصویر یگانه خواهرش دل نمی کند،گویی قصدش بر این بود که ان چشم های بسته و ان تصویر را برای همیشه در ذهنش حک کند..دستان کوچک سفیدش را بر شیشه ای سی یو کشید.. دیگر کسی امیدی برای برگشت هانا نداشت..
    تصور اینکه ممکن است هیچ وقت خواهرش را نبیند اتش بر دل کوچکش میزد.. بی صدا اسم هانا را زیر لب زمزمه کرد.. مانند ماهی ای که بیرون از تنگ افتاده باشد تنها دهانش را باز و بسته میکرد.
    طی این پنج ماه اخیر درسهایش به شدت افت کرده بود بی هدف به مدرسه میرفت و بی هدف تر از ان،به خانه و سپس بیمارستان باز میگشت..
    به امید اینکه چشمان خواهرش را باز شده ببیند ولی هربار مایوس تر از دفعات قبل میشد.. انگار دیگر هیچ راهی برای دیدن مجدد برق چشمان خواهرش وجود نداشت.. با این فکر قلبش فشرده شد و گریه کرد:
    -هانا..اجی جونم..جون هانی بلند شو..تو که هر دفعه میگفتی خیلی دوستم داری،تو که هردفعه میگفتی منو هیچ وقت تنها نمیذاری، این بارم تنهام نذار، هانا...اجی...تو که همیشه میگفتی رو کمکت حساب بکنم ،میگفتی همیشه حرف دلم رو به تو بگم..پس کجایی تا کمکم کنی؟چرا نیستی تا باهات حرف بزنم؟؟..خب الان بیا دیگه..بدجور محتاج کمکتم..پاشو بهم بگو با درسای مدسه ام چیکار کنم؟؟هانا ، اجی بلند شو دیگه.. همه به فکر خودشونن،اجی همه منو فراموش کردن پاشو باهام حرف بزن..هانا همین یه بار..فقط همین یه دفعه!..
    دستی روی شانه هانیه نشست، برگشت و چشمان سرخ شده از اشک رعنا و اردلان را مقابلش دید..ان دو همه ی حرفهای زیر لبی هانیه را شنیده بودند.. رعنا او را در اغوش کشید و گفت:
    -کی گفته تو رو فراموش کردیم عزیز دلم.. هانیه نالید:
    -اجیم رفت... دیگه بر نمیگرده رعنا...تنها شدم.. دیگه با کی حرف بزنم..دیگه کی برام میشینه بهم ارایه یاد میده؟برام شعر هامو معنی کنه؟رعنا من خواهرمو میخوام..بابام باهام حرف نمیزنه..مامانمم منو نمیبینه..من خواهرمو میخوام،خواهری که از هر کسی تو دنیا بهم نزدیک تر بود
    رعنا برای جلوگیری از هق هقش لبهایش را فرو برد و سر هانیه را نوازش کرد مستاصل به اردلان نگریست.. اردلان دستی به چشمهای گریانش کشید و پس از ان با قدم های بلند فضای بیمارستان را ترک کرد.. تاب محیط خفقان اور بیمارستان رانداشت و این برای هیچ یک از انها اوضاع روحی مساعدی را به وجود نیاورده بود..
    +++
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    ساعت نزدیک 5 صبح بود و یلدا هم چنان با چادر نماز سفید بر سرش در مسجد هق میزد و در دل برای برگشت هانا التماس میکرد به تنها معبودش...برای دوستی که از خواهر به او نردیکتر بود.. انقدر پروردگارش را به جان حسینش قسم داده بود،به ابروی فاطمه زهرایش قسم داده بود که دیگر زبانش قاصر بود از بیان هر حرفی..!
    با یک دستش زیارت عاشورا را گرفته بود و با چشمانی که تار از گریه بود زیارت را نجوا میکرد..گاهی چشمانش را می بست و به یاد روزهای خندانشان فکر میکرد..با یاد گریه های هانا دلش از زور زخم و درد جمع شد..درد خاطراتی که در لحظه لحظه ان هانا حضور داشت عذابش میداد..ان شیرینی ها بر جانش شلاق میزد..!
    زیارت که تمام شد سرش را بر روی مهر نهاد و باز هم به پروردگارش متوسل شد. . .


    با صدای قدم های فردی هانیه هراسان از خواب پریدو از صندلی برخاست،تمام تنش در طی این دو ساعتی که به خواب رفته بود خشک شده بود.. با این حرکت او رعنا هم چشمهایش را گشود رعنا تمام شب را صرف صحبت و دلداری دادن هانیه سپری کرده بود و در دلش کور سوی امیدی ایجاد کرده بود در حالیکه خودش هم به حرفهایش چندان اطمینانی نداشت...
    هانیه به ساعت بزرگ بیمارستان چشم دوخت ساعت 8 صبح بود. دکتر هانا وارد بخش شد استرس بر جان هانیه شدت گرفته بود تا جاییکه احساس تهوع میکرد..
    دلش میخواست وقتی که دکتر از در خارج میشود خبر هوشیاری خواهرش را بدهد ،هیچ وقت زندگی را بدون هانا تصور نکرده بود حتی در این روزهای اخیر که همه ی در های امید به رویش بسته شده بود..
    بی اختیار بر لباس چنگ زد تا انرا از خود جدا کند با ترس به رعنا گفت:
    -چیکار کنیم؟
    -رعنا حالی خراب تر از هانیه داشت تنها کاری که در ان لحظه انجام داد لبخندی گرم ولی پر از تردید به هانیه زد و گفت:
    خوب میشه هانا قویه توکل به خدا کن. سپس به گوشه ای رفت تا اردلان و خانواده اش را خبر کند..!
    در کمتر از نیم ساعت مادر هانا با بی قراری پا به بخش نهاد..از ان ابتدای ناله ی سوزناکی را سر داد که همه پرسنل با دلسوزی نگاهش میکردند،همه میدانستند این مادر چگونه دارد به سختی غم نبود فرزند را به دوش میکشد ..بی قراری های مارال خانم را در طی این پنج ماه همه به چشم دیده بودند.. دکتر پس از انجام معایناتی به پرستار همراهش اشاره ای کرد و از بخش بیرون امد..پرستار با چهره ای گرفته به صورت هانا چشم دوخته بود..دلش نمی امد دستگاه ها را از ان دخترک معصوم جدا کند.. اقا منصور به سرعت به سمت دکتر رفت هانیه حرفی نمیزد و به دهان دکتر چشم دوخته بود
    دکتر نگاهی مالامال از تاسف به اقا منصور انداخت و گفت:
    -جناب نکوهش، تا ساعات اینده دستگاه ها رو جدا میکنیم ، تو این مدت تمام تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه کوچکترین نتیجه ای نگرفتیم کاری از دست ما ساخته نیست، ادامه دادن بیشتر،نه تنها معجزه ای صورت نمیگیره بلکه خودتون و خانوادتون هم بیشتر اذیت میشین. اگر تمایل دارید برگه ی اهدای عضو رو پر کنید تا هم کار خیری کرده باشین و هم اعضای بدنشون رو به کسانی که نیازمندند اهدا کنیم..متاسفم..خدا بهتون صبر بده!..
    هانیه جیغ بلندی کشید بر شیشه ای سی یو میکوبید..گریه اش نمی امد فقط جیغ میزد،جیغ میزد و تقاضای بازگشت دختری را داشت که غرق در سیمهای گوناگونی که سبب پر و خالی شدن کیسه تنفس کنارش میشد، با صورتی اشفته و زخمی روی تخت چشم بسته بود..چشمهای قهوه ای رنگی که دیگر کسی امیدی به باز کردن انها نداشت پدرش به گوشه ای سر خورد و دستانش را بر سرش نهاد و از ته دلش زار زد.. مادرش با جیغ و التماس و گریه بر سر و صورت خود میکوبید و از دکتر تمنا میکرد کمی دیگر صبر پیشه کند، هانیه انقدر جیغ زد که از حال رفت و رعنا اورا در اغوش گرفت.. پدرش فریاد میزد و اشک میریخت.. از درد..از غصه و غم..از درد از دست دادن فرزند،ان هم فرزند ارشدش، دختر نازنینش!..
    اردلان که پا به پخش گذاشت صدای شیون ها و زاری ها را میشنید دلش گواهی خوبی نمیداد... با دیدن زن برادرش و برادرش و همسرش که ان طور زار میزدند شستش خبر دار شد که چه اتفاقی افتاده.. باورش نمیشد..به چهره معصوم هانا که در سیم ها غرق بود خیره شد.. باورش نمیشد که برادر زاده اش،همبازی دوران نوجوانی اش،محرم راز های جوانی اش،به این راحتی و برای همیشه با او وداع کند.. در خاطرش نمیگنجید که هانارا باید به همین زودی به دست فراموشی بسپارد بی اراده و مقطع گریست میان گریه هایش خندید اگر تا به حال باور نداشت که چه شده،تازه داشت شکی را که بهش وارد شده بود را درک میکرد تازه داشت درک میکرد چه اتشی بر جان او و خانواده شان وارد شده .. یلدا با درد چشمانش را باز کرد، انقدر دیشب گریه گرده بود که نای باز کردن پلکهایش را نداشت ..با تنی کوفته چادر را از سرش برداشت ناگهان به یاد هانا افتاد.. دستپاچه از مسجد بیرون امد و با یک دربستی به سمت بیمارستان حرکت کرد
    در راه انقدر با خود حرف زده بود انقدر زیر لبی صلوات فرستاده بود که دست اخر راننده پرسید:
    -خانم حالتون خوبه؟
    جوابی نداد دستهایش را بهم فشرد.. ماشین مقابل بیمارستان ایستاد یلدا با دو پیاده شد و در راه هم پشت سرش نبست صدای داد راننده بلند شد:
    -خانوم..؟؟کجا میری؟؟اهای خانوم کرایه ما چی شد؟؟؟؟
    هیچ صدایی را نمیشنید فقط منتظر خبر سلامتی و هوشیاری هانا بود..! دلش میخواست حداقل خدا راز و نیاز های دیشبش را شنیده باشد وارد سالن بزرگ بیمارستان که شد صدای اشنایی به گوشش خورد.. با لرز وارد اسانسور شد و دکمه طبقه مورد نظر را فشرد..
    با ترس پا به بیرون گذاشت..مارال خانم را دید که بر صورت خود چنگ می انداخت و پرستار ها سعی در ارام کردن او داشتند. به طرف افرادی که جمع شده بودند حرکت کرد و از یکی از حاضرین پرسید:
    -این خانوم ..چرا...اینجوری میکنه؟؟
    زن با چهره ای ناراحت گفت:
    - دختری که تو ای سی یو بوده ظاهرا چند وقت تو کما بوده..این زن هم مادرشه.. دکترا ازش قطع امید کرده بودن قراره تا یکی دو ساعت دیگه دستگاه هارو بکشن و بدنش رو اهدا کنن.. بنده خدا خیلی جوون بود..خدا به خانواده اش صبر بده.. و با ناراحتی به به اتاق مریض خود رفت..
    یلدا حس کرد روح از تنش جدا شده..هانا مرده بود؟؟ با شنیدن کلمات رفته رفته صدایش بلند تر می شد:
    -هانا..هــانــا..هــــــانـــــــــــــا... بلند شوووو.. با حالتی جنون وار همه را پس میزد و با فریاد دوستش را صدا میزد.:
    -د بلنــــد شــــو... تو غلط میکنی منو تنها بذاری و بــــری...پاشــــو...
    اشکهایش بی مهابا میریخت و صورتش از شدت جیغ های پی در پی سرخ بود.. یکی از پرستار ها با اخم امد:
    -این چه وضعیه...اینجا بیمارستانه خانوم..داری ارامش بیمار هارو بهم میزنی.. ببرینش بیرون.. یلدا گریه میکرد:
    -هانا تو رو خدا..مرگ من بگو زنده ای..هانا نذار دستگاه هارو ازت جدا کنن..هانا پاشو خیلی وقته منتظریم..هانا فرنود منتظرته..پاشو ببین چی به روزش اوردی.پاشو بیشعور..بهشون بگو نمردی.. نذار فکر کنن نفس نمیکشی..هانــــــــــــــــا...
    فرنود با دو از پله ها و ارسام از اسانسور خارج شد یلدا را دیدند که بیمارستان را بر سر خود گذاشته و فریاد میزند. این بار یلدا از هوش رفت..حال همه دورش حلقه زده بودند..
    ارسام با شوک و حیرت به یلدا نگاه میکرد و فرنود با سر و وضعی اشفته و ژولیده دو زانو بر کف زمین افتاد ،سرش خم شد ارسام ناباورانه دستش را به در اسانسور گرفت تا مانع از پرتاب شدن خود به کف زمین شود..
    حال چه کسی بدتر بود؟ فرنود که معشوقش را تا سرحد مرگ میپرستید؟
    یا آرسامی که دیوانه وار و از اعماق و صمیم دل، عشق هانا بر جانش شکوفه زده بود؟
    پرستاری که کنار هانا بود از بخش خارج شد و دستپاچه دنبال دکتر میگشت.. کسی درک انچنانی از موقعیت اطرافش نداشت.همه به یک چیز فکر میکردند و ان مرگ غیر قابل باور هانا بود ...
    فــــــرنـــــود:


    وقتی دیدم میترا جیغ و گریه راه انداخته و مادر هانا از شدت گریه بیهوش شد نتونستم تحمل کنم و افتادم.. اون لحظه تک تک خاطراتمون تو دلم جون گرفت. حالم خیلی خراب ب.د..چشمم به ارسام افتاد که گنگ سرش همه جا میچرخید..
    هانای من مرد؟؟هانا دیگه برنمیگرده؟؟واسه همیشه منو تنها گذاشت و رفت؟؟تو دلم گفتم: اخه بی معرفت تو که بی قراری های این همه ادم رو دیدی چه طوری تونستی انقدر نسبت بهشون بی تفاوت باشی؟من به درک..به خاطر خواهرت..به خاطر دوستت..مادرت..پدرت...خیلی نامردی هانا.. زار زدم..همه زندگیم رفت..هانای من از دستم رفت.. دستی منو کشید و از روی زمین بلندم کرد سیامک بود نمیتونستم نفس بکشم.. منو کشید تو بغلش و محکم به کمرم ضربه میزد:
    -اروم باش رفیقم..
    تو سینم ضربه زدم-اروم باشم؟؟چه جوری؟؟ عشقم رفت مرتیکه..دیگه چه جوری زندگی کنم؟؟ چجوری دووم بیارم؟؟با چه امیدی ادامه بدم؟اخه من چه گناهی کردم سرم رو بالا گرفتم و داد زدم: میشنـــوی صدامو؟ تاوان کدوم کارمــو داری ازم میگیــری؟میخــوای چیو بهم ثابت کنــی؟سیامک نذاشت بیشتر ادامه بدم منو تو اغوشش کشید سرم رو روی شانه اش گذاشتم و با درد پلکامو بستم!
    -میدونم..میدونم سخته..طاقت بیار..حداقل تو به جاش زندگی کن.. سیامک رو پس زدم و زیگ زاگ به سمت نیمکتی که توی حیاط بود رفتم.
    سرم رو بالا گرفتم:
    -بالاخره ازم گرفتیش؟؟ اون دختر لایق خاک نیست.. برش گردون...یه بار معجزه کن..میرم..از زندگیش میرم..برش گردون.. از روی نیمکت خودمو پایین پرت کردم و بی توجه به نگاه های متعجب مردم با گریه و دردی که تو سینم بود رو به اسمون گفتم:
    میدونم برات بنده خوبی نبودم.میدونم دیگه هیچ وقت رنگ خوشی رو نمیبینم به ولای علی همه اینارو میدونم داری خودت حالمو میبینی،نذار غم این یکی به دلم بمونه نذار هر روزم رو تو حسرت خاطره هاش سپری کنم.. داد زدم بخاطر مادرم بخاطر خواهرم به خاطر انیکا کنارش گذاشتم.. به خاطر التماس های مادرم که هر روز بی قراری میکرد همه مهارتام رو بوسیدم گذاشتم کنار..این یکی دیگه چـــــــــرا؟؟؟
    این دفعه باید چی رو ببوسم بذارم کنار؟؟زندگی رو؟..باشه..هانامو گرفتی..تنها دل خوشی زندگیمو بردی پیش خودت.. ولی من بدون اون دختر دووم نمیارم...نمیـــــــــارم. می شنوی؟؟؟ این دفعه برمیگردم به گذشتم...دیگه هم برام مهم نیست چی رو میخوای ازم بگیری. چون چیزی واسه از دست دادن ندارم... این دفعه راه قبل و ادامه میدم تا کسی نباشه که ازم جدا بشه.. امیر حسین رو از دور دیدم به سمتم دوید و دستشو گذاشت زیر بازوم بلندم کرد..منو برد کنار خودش تو ماشین.. وقتی تو ماشینش نشستم چشمم به قیافه زار اون هم افتاد.. خودمو تو بغلش پرتاب کردم و بی صدا گریه کردم .. امیر حسین اولش تعجب کرد ولی رفته رفته دستش رو روی کمرم گذاشت و هیچی نگفت..بعد از سکوت طولانی ای به حرف اومد:
    -تو هستی فرنود..باید عادت کنی..انسان افریده شده برای عادت کردن..همین زندگی خودش یه عادته، محکم باش پسر هممون پشتتیم.
    بعد از کلی گشت و گذار بی هدف تو خیابونا ماشین امیر حسین طبق خواسته من مقابل در خونه ایستاد
    دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم و دو تا ضربه بهش زدم و از ماشین پیاده شدم
    مامان و فرنوش منتظر خبری از من بودن و من همچنان حرف نمیزدم..روز خیلی بدی رو پشت سر گذاشته بودم..باورم نمی شد بعد از 5 ماه تنهایی عایدم بشه..
    همیشه امید اینو داشتم که تو یکی از همین روزا چشماشو باز میکنه و دوباره زندگی میکنه ولی دریغ... روی مبل که نشستم سرمو بین دستام گرفتم چشمم به شلوار خاکی ام افتاد به پیراهنم که دکمه هاش تا به تا بسته بودند..به حال زارم پوزخندی زدم ببین چی به روز خودت اوردی پسر!... دلم تحمل وسعت این غم رو نداشت داشتم میترکیدم.. دهن باز کردم ، صدام لرزید:
    - رفت پیش آنی...رفتن کنار هم تا هیچ کدومشون تنها نباشن ولی نامردا منو اینجا روی زمین تنها ول کردن به امون خدا.. فرنوش محکم زد تو صورتش،مامان که رفته بود اشپزخونه تا برام شربت بیاره با شنیدن این حرف لیوان شربت از دستش افتاد و محتویات روی زمین پخش شد،لیوان شکست.. درست مثل دل تیکه تیکه شده ی من!... مامان با بغض گفت:
    -هانا رفت؟؟ سرم رو تکون دادم.. داد زد:
    -هانا مرد؟؟
    فرنوش- مامان تو رو خدا اروم باش..برای قلبت خوب نیست..
    مامان- خدایا چرا دل عاشق رو اینجوری امتحان میکنی؟؟چرا منصور رو اینجوری مجازات میکنی؟ باز هم مبهم به مامان و رفتار هاش نگاه کردم فرنوش اشاره ای کرد چیزی نگم..این منصور کیه که مامان اونو انقدر نزدیک میدونه؟؟مامان من پدر هانا رو از کجا میشناسه؟؟؟
    فهمیدم اوضاع مناسب نیست..ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم.. غم دلم بدجوری بهم فشار می اورد انقدری که دلم میخواست منم بمیرم و برم پیش عشقم.. برم پیش کسی که قول داد تا اخر راه باهام باشه و ولم نکنه ولی نتونست روی قولش بمونه!....با نوری که توی چشمام خورد بیدار شدم،مثل همیشه صورت خندونشو مقابل چشمام دیدم.. لبخند زدم:
    -سلام هانا خانومی..صبحت بخیر .
    مثل تمام این یک هفته جوابی نگرفتم تنها جوابم لبخندش بود که حتی با دیدنش بهم امید زندگی میداد..فقط حیف که یه لبخند زنده نبود .. فقط یه پوستر بزرگ از چهره اش بود و بس..
    از جام بلند شدم و بعد از شستن صورتم به خوردن یک تکه نون خالی اکتفا کردم..
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    یک هفته از اون ماجرا گذشته ..عذاب اور ترین ماجرای زندگیم و من نه تنها به نبودش عادت نکردم بلکه دلتنگ تر از قبل هم شدم.. شاید من انتظارم خیلی بالاست که میخوام طی یک هفته کسی که قلبم رو تسخیر کرد فراموش کنم .. چه فرقی میکنه ..مهم اینه که اون دیگه نیست ..
    تو این مدت هر از گاهی برای اینکه بادی به سرم بخوره از خونه میرم بیرون و قدم میزنم شب تاسوعاست و مامان برای کمک به نذری سمیرا خانم مادر میترا رفته اونجا.. از میترا هم خیلی وقته خبری ندارم بهتره بگم از دنیا خبری ندارم ..بعضی وقتا دلم بدجوری هوای هاناش رو میکرد..هوای گرفتن دستای ظریفش رو..
    از اون روز به بعد شدم یه مرده متحرک تمام سعی ام بر اینه که کاری نکنم که به بقیه هم سخت بگذره ولی واقعیتش نمیتونم.. برام سخته ..
    حتی پیگیر نشدم ببینم مراسمش چه جوری برگزار شد مگه میشد دلم تو مراسم خاکسپاری وجودش شرکت کنه و دم نزنه؟!.. حتی اصرار های مامان هم مبنی بر اینکه حداقل اونارو ببرم هم مانعم نشد و نذاشتم کسی به سمت بهشت زهرا بره..در خونه با کلید باز شد و مامان وارد شد با دیدن من انگار خیلی خوشحال شد چون سریع بغلم کرد و صورتم رو بـ..وسـ..ـه بارون کرد ،از دیشب تصمیمم رو گرفته بودم، دیشب که نه یک هفته تمام بهش فکر کرده بودم ولی از واکنش مامان میترسیدم
    -خوبی مامان؟
    -قربونت برم فرنودم .. خوبی؟حالت بهتره؟ به نگرانیش لبخندی زدم و سرش رو بوسیدم:
    -من خوبم عزیزم..انقدر نگران من نباش ..مامان میخوام باهات صحبت کنم. سریع نشست و منو هم کنار خودش نشوند منتظر بود تا حرف بزنم گفتم:
    -مامان خسته شدم از این روال زندگیم، بدون اونم خودت بهتر میدونی چی داره بهم میگذره میخوام کم کم بشم همون ادم قبلی همون پسر سخت و جدی،میخوام به روال قبلی کارم برگردم.
    این حرف که از دهنم درومد گفت:
    -فکر اینکه بذارم سرکارت برگردی رو از سرت بیرون کن!...
    -مامان خبری از کار قبلیم نیست ، یه چیزایی بلدم لازم باشه میرم بیشتر هم یاد میگیرم .تا کی اینجوری ادامه بدم؟بی هدف روزام داره میگذره بی هدف صبح و شبم رو میگذرونم یه فعالیت مفید ندارم کارم شده دراز کشیدن روی تخت ..خودتو بذار جای من واسه منی که عمری کارم فعالیت و تلاش بوده سخته بخوام ساعتام و الکی بگذرونم..نمیتونم..بذار برگردم.. دستمو گرفت و با لحنی بغض الود گفت:
    -بیخود..که چی بشه؟که من اینجا هرروز دل نگرون تو باشم؟قراره هرروز جونم به لبم برسه که تو قراره فعالیت مفید داشته باشی؟
    -مامان من اینجوری بیکار و سرگردون دیوونه میشم به سعید میگم همه چی رو برام درست کنه
    - نخیر نمیذارم..اجازه نمیدم..کم واسه بزرگ کردنت خون دل نخوردم که به راحتی اب خوردن از دستت بدم محاله
    به سرم دست کشید و با لحن ملتمسی گفت:اگه میخوای واسه تفریح بری برو، بخاطر شغلت اولین کسی که دوستش داشتی تباه شد،آنیکا رو بی گـ ـناه کشتن،اون بیچاره رو الکی به قتل رسوندن و ککشون هم نگزید حالا اگه بخوای خودت دوباره تک و تنها بری دیگه معلوم نیست چی میشه..پسر من هانا رفت میدونم سخته ولی تو به جای هردوتون زندگی کن ،اینده اتو نابود نکن مادر
    -مامان به خدا خبری از اون کار نیست، میخوام یه مدت برم پیش فرزان، بهم اموزشای نظامی لازم رو بده تنها شغلی که تو ایران میتونم به واسطه سعید ادامه بدم همینه. اینجوری از روزمرگی هم بیرون میام. بغضش ترکید شرمنده از رفتارم دستاشو بوسیدم:
    -مامان..غلط کردم ..شرمندتم..تو رو خدا اینجوری گریه نکن ..
    -قول میدی مواظب خودت باشی؟ این دفعه دیگه نمیتونم شکستت رو ببینم، این بار نمیتونم ضعفت رو ببینم و هیچی نگم
    -هستم مامان، قول میدم! این دفعه واقعا همه چیز فرق میکنه . بهت قول میدم*****
    بعد از قطع کردن تلفن خیالم راحت شده بود که کارهام درست میشه سعید گفت با یکی از همکاراش صحبت میکنه تا در اسرع وقت برای یادگیری اموزشای لازمه برم. گوشی رو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم
    «آهای خوش خواب..کمتر مثل شفته وا برو...نچ نچ..دلم برای خودم میسوزه که یه عمر باید تحمت کنم»
    با سرعت سرم رو بلند کردم: هانا..اینجایی؟
    با دیدن فضای مسکوت اتاق که فقط خودم اونجا بودم متوجه شدم توهم بودنش به سرم زده..دلم گرفت.
    «تحمل میکنی ..خوبم تحمل میکنی»
    «اره ولی با مصیبت..»
    گفتم: مصیبت رو من دارم تحمل میکنم خانومی!.. کف دستام رو به چشمام کشیدم تا مانع ریزش اشکام بشم.باید دیگه به نبودش عادت میکردم..کنار میومدم ..خودمو هماهنگ میکردم و ادامه میدادم.
    سریع لباس پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم سیامک از اشپزخونه با دو تا لیوان چایی خارج شد:
    -کجا میری؟
    -زود بر میگردم!...
    -دوباره نری خودتو گم و گور کنی جواب بزرگترت رو من باید بدم.
    -سیا حرف نزنی فکر نمیکنم لالی و زبون نداری...میرم جایی و زود برمیگردم!..
    در خونه اش رو بستم و بیرون اومدم. دو روزیه برای بهتر شدن حالم خونه سیامک موندگار شدم.
    مقابل خونه ای با نمای اجری سفید توقف کردم..میدونستم این ساعت کسی خونه نیست..اگر هم باشه به احتمال زیاد متوجه ورود من نمیشن..زنگ که زدم در ورودی باز شد در سالن رو که باز کردم هانیه جلوی در نمایان شد..شالی رو سرش انداخته بود و لباسش کاملا معمولی بود با دیدن من پرسید:
    -شما..اینجا؟
    -میشه بیام تو؟ خودشو کنار کشید تا من وارد بشم.. خونه بزرگی بود..خونه ای که عشقم تو اون نفس میکشید.. همونجا وسط سالن ایستاده بودم که از بالای پله ها میترا پایین اومد و گفت:
    -فرنود..؟تو اینجا؟
    با دو پایین اومد و گفت: تا حالا کجا بودی؟
    -تو گذشته هامون.. کنار عکسام.. اشک ریخت:
    -هیچ میدونی چه اتفاقایی افتاده؟
    -اره!
    با تعجب پرسید:اره؟؟!
    -اره میدونم...هانام رفته...اینده امون رو با خودش برد..زندگی منو تو گرد باد گذاشت و رفت من موندم و خاطره هاش و صداش...میشه اسم اینارو اتفاق گذاشت؟فقط واسه یه چیز اومدم اینجا ... کجا خاکش کردین؟
    میترا:چرا صبر نکردی ببینی چی شد؟
    -صبر میکردم که دیوونگی خودمو ببینم؟که با چشمای خودم ببینم بدن عشقمو دارن اهدا میکنن؟
    با گریه گفت:
    -داری اشتباه میکنی راستین...هانا زنده ست...
    به گوشام اطمینانی نداشتم..دستمو به دیوارم گرفتم تا به زمین نخورم..شوک بدی بهم منتقل شده بود.با بهت گفتم:
    -چی؟
    میون اشکاش خندید و گفت:
    -زنده ست..داره نفس میکشه..منتظر توئه...
    -ولی خودم دیدم..خودم دیدم دارن دستگاه ها رو ازش جدا میکنن...
    -معجزه بود...خدا برش گردوند..هیچ کس بهش امید نداشت..منم هیچی نمیدونم بهوش که اومدم فقط دیدم پرستار بالای سرم میگه موقعی که داشتن ارتباطش رو قطع میکردن علائم از خودش نشون میده..فکر کن..بعد این همه مدت..درست تو ثانیه ای که هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که برگرده ، برگشت!..تو اوج نا امیدی همه،وقتی داشتیم به نبودش فکر میکردیم برگشت...این یعنی معجره..یعنی خدا خیلی دوستش داشته که بازم برش گردونده..
    -داری شوخی میکنی میترا؟
    -میشه با این موضوع شوخی کرد؟
    یک هفته ست اوردنش تو بخش..میدونی وقتی بهوش اومد اولین چیزی که گفت چی بود؟اسم تو رو صدا کرد..
    نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم..شوک؟تعجب؟خوشحالی؟
    یه صدایی برام یاد اوردی شد،صدای خودم بارها تو مغزم انعکاس پیدا کرد:
    "به ابروی فاطمه زهرات قسم میدم..برش گردون..برای همیشه از زندگیش میرم فقط برگرده"
    یا ناراحتی؟؟...
    مغزم هنگ کرده بود و توانایی فکر کردن رو ازم گرفته بود..به دهن میترا که فقط باز و بسته میشد نگاه میکردم و هیچ حرفی از دهنم بیرون نمی اومد.. نمیتونم برم
    خوشحالیش از بین رفت :
    -یعنی چی؟زده به سرت؟کی بود شب و روز وایمیستاد تا بهوش میاد؟مگه منتظرش نبودی؟مگه هرروز نمیرفتی پیشش؟
    روی مبل کنارم نشستم و گفتم:
    -نمیتونم میترا..باید برم.. عصبانی شد:
    -دیوونه حالیته داری چی میگی؟ به خدا شماها از صد تا دیوونه بد ترین!..سرم رو بلند کردم که غر غر هاش ساکت شد و با بهت گفت:
    -فرنود...تو..؟اونا ؟!..داری چه بلایی سر خودت میاری؟ با غم گفتم:
    -شده تا حالا یه چیزی از اون بالایی بخوای و درست بشه؟شده مثل من بمونی تو دو راهی و ندونی با زندگیت چه غلطی بکنی؟ حسابی گیج شده بود ..تعجب از صورتش می بارید..ادامه دادم:
    -من یه عهدی باهاش بستم..از ته دلم بهش التماس کردم..نمیتونم بزنم زیر عهدم..!این یکی تو مرامم نیست!
    بریده بریده گفت:چه...عهدی؟؟!
    از جام بلند شدم و ایستادم:هانا رو ازش خواستم ...برگرده تا من برم!از زندگیش!
    هانیه- اخه یعنی چی؟درک نمیکنم
    -وقتی فکر کنی مسبب اتفاقات زندگیش من بودم درک همه چییز برات اسون میشه..هانا به خاطر من تصادف کرد..به خاطر من روی حرف پدرش ایستادگی کرد..به خاطر من همه این بلاها سرش اومد.. به خاطر من داشت میمرد،اگه بلایی سرش می اومد و همه رو تنها میذاشت تا عمر داشتم خودمو نمیبخشیدم،چون مقصر همشون خودم بودم..این یه هفته داشتم دیوونه می شدم!از عذاب وجدان اینکه فقط به خاطر وجود من این همه بهش سخت گذشت! شب اخر وقتی به همه اینا فکر کردم و خودمو تو محور این ماجرا دیدم فقط خواستم برگرده تا پامو همیشه از زندگیش برون بکشم!
    تا خواستن حرف بزنن تلخندی زدم و گفتم:
    -دیدین؟همه اش حقیقت بود..! برگشت و داره زندگی میکنه ..باید هم زندگی کنه ولی از اینجا به بعد رو بدون من!
    هانیه گریه کرد: به خدا هیچ وقت نمیبخشمت اگه بری و کنارش نمونی. خیلی خود خواهی فقط به خودت فکر میکنی.. چرا یه ذره به فکرش نیستی؟اجیم بدون تو میمیره! دیونه اش نکن..فکر کردی براش راحته؟خودت چی؟اصلا خودت میتونی اروم زندگی کنی؟اینا چیه میگی؟
    خیلی ناراحت بودم..شاید بیشتر از خیلی ..هانیه راست میگفت نه من نه هانا بدون هم نمیتونستیم اروم زندگی کنیم.. خود خواه بودم؟!نمیدونم!..نمیتونستیم اروم و بی دغدغه انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده همه چیز رو فراموش کنیم..ولی چاره چی بود؟!من خودمو مقصر میدونستم..حتی اگه به قول هانیه خودخواه باشم..!!
    -تو راست میگی ..میدونم چی میگی... ولی از کجا معلوم اگر من بازم بمونم بلای دیگه ای سرش نیاد؟از کجا معلوم قرار نباشه هر روز کنار من زجر بکشه؟
    میترا- فرنود تو رو به همون خدا بیخیال این ماجرا شو./..کسی مقصر نیست.. اینا همه مصلحت خودش بوده یه هشدار بوده تا حرفش رو قطع کردم:
    -اره هشدار بوده تا من بفهمم و به خودم بیام..
    میترا با داد- نخیر یه هشدار بوده برای پدرش..نه برای تو...اخه تو چکاره ای این وسط؟فرنود عذابش نده..هانا از وقتی بیدار شده تا منو میبینه سراغ تو رو میگیره..به قران انصاف نیست..اینجوری زجر کشش میکنی.
    با داد گفتم: خب تو بگو چه غلطی کنم؟؟میگم به ابروی حسین قسم خوردم..حالیـــته؟ میفهمی؟؟چرا نمیفهمی من هر چی باشم نامرد نیستم؟!باهاش عهد بستم...میفهمی؟؟ پشیمون از کارم صدام رو پایین اوردم و به صورتم دست کشیدم:
    -سختش نکن ..برین فقط برام یکی از عزیز ترین وسیله اشو بیارین..با عجز نالیدم: خواهش میکنم! فکر کردین برای من راحته؟نیست..ولی نمیتونم..
    هانیه پرید وسط حرفم:
    -وقتی بفهمی قراره با اون یارو عروسی کنه چی؟اون موقع هم نمیتونی؟!
    تند چشمامو بستم..تند تند نفس میکشیدم..حتی تصورش هم دیوونم میکرد خدایـــا بازم امتحان؟بازم ازمایش؟؟!نمیتونم...!
    -اگه بدون من خوشبخت باشه چرا....اون موقع میتونم..!
    5 دقیقه بعد هانیه با یه سر رسید که طرح های سنتی داشت اومد و سر رسید رو به سمتم گرفت:
    -جونش در میرفت فقط واسه این دفتر... از دستش گرفتم و ورق زدم به جز نوشته چیز دیگه ای توش نبود میترا با اشک گفت:
    -چون احساسای تو بود
    «میگویند عمر منو تو در محاسبات نجومی در حد پلک زدن ستاره هم نیست اما من حاضرم زیر تک درختی پرت افتاده تر از تنهایی ادم،بنشینم و صد سالی یکبار پلک بزنم..» به روی خودکار ها دست کشیدم
    میترا-همش نوشته های خودشه..احساس توئه..میدونم دیگه نمیتونم منصرفت کنم،اینم میدونم که کاری رو بی دلیل انجام نمیدی،حالا که هیچ راهی نیست..با بغض گفت ازش خوب مراقبت کن.. فرنود باور کن دیوونه میشی،جفتتون، یه روزی بر میگردی،شاید دیر،ولی برمیگردی... مطمئنم نمیتونی زندگی کنی..
    داشتم میمردم تا یه قطره اشک بریزم و دلم رو سبک کنم ولی جلوی خودمو گرفتم:
    -حالا که میدونم یه گوشه ای هست و نفس میکشه منم نفس میکشم..از این بابت که به جز هانا کسی دیگه ای نمیتونه تو زندگیم باشه مطمئنم..برای همین همیشه با یادش زندگی میکنم...دیگه فرصت نمیشه بهش بگم ولی میخوام الان بگم که فکر نکنین فراموشش میکنم هانا برای من یه روز دو روز نبود..خیلی دوستش دارم ..همیشه هم اینجائه!... به قلبم اشاره کردم
    هانیه- یلدا..تو رو خدا..جون من بهش بگو..اصرار کن..اقا فرنود نرین تو رو خدا..بهش چی بگیم؟بگیم ولت کرد رفت؟بگیم دیگه دوست نداره؟قبول نمیکنه..هانا میاد سراغت..نرو..اخه من چی بهش بگم..!
    -یلدا دیگه کیه؟
    میترا- یلدا منم...فرنود اگه میخوای بری خودت بهش بگو..ما نمیتونیم بهش چیزی بگیم..ما حقی نداریم تو احساس شما دخالت کنیم..خودت برو جلو..
    سرمو تکون دادم.. با تحکم:
    باشه خودم میگم!.. ولی همین الان دارم بهتون میگم..نه شما..نه هیچ احد دیگه ای حقی ندارین فکر کنین دوستش نداشتم..اینو جلوی خودتون گفتم تا همیشه یادتون بمونه..
    هانیه پرید جلوم صداش میلرزید:
    -هیچ راهی نداره؟بدون تو دق میکنه..میشناسمش..بهتر از کف دستم..
    -منم بدون اون نمیتونم..
    -پس بمون چرا این کار رو میکنی؟
    -هانا اینجائه..تا ابدم اینجا میمونه..کسی نمیتونه جاشو پر کنه..اینو بهت قول میدم .. رفتن من دلیل داره .. از طرف من مطمئن باش هیچ وقت بهت دروغ نمیگم خواهر کوچولو..!!
    اشکاش چکید:پس اگه منو به عنوان خواهر کوچولوت قبول داری یه بار برو ملاقاتش..اگه شده واسه اخرین بار ولی به خدا چشم به راهته..منتظره تا تو اون در رو باز کنی..رو حرف خواهر کوچولوت نه نیار..باشه؟حداقل همین یه دفعه که ازت چیزی خواستم!باشه؟
    به میترا نیم نگاهی انداختم سرش رو اروم تکون داد.. ابروهاش دقیقا کپی خواهرش بود..با زهر خند سرم رو تکون دادم
    میترا هنوزم بغض داشت - خدا کنه بتونه باهاش کنار بیاد... تو هم همینطور.. دیگه نمیدونم چی بگم فقط اینکه ...مراقب خودت باش...به امید دیدار
    به غیر از خداحافظ حرف دیگه ای از دهنم بیرون نیومد..اونم شک دارم شنیده باشن..وقتی تو ماشین نشستم سرم رو به فرمون تکیه دادم:
    آخ خدا..کمکم کن طاقت بیارم..حالا که میدونم هستش...بهم صبر بده خدا...حالا که برگشته کمکم کن سر حرفم وایسم!...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا