"هـــــانــــا"
پرستار فشار سنج رو از دور بازوم جدا کرد و با لبخند گفت:
-خب خانومی..اگه تا فردا مشکلی پیش نیاد دکتر ترخیصت میکنه. با خوشحالی گفتم:
-واقعا؟
پرستار-از دستمون خسته شدی؟
-از این محیط خسته شدم..حس خوبی به اینجا ندارم. با خنده گفت:
-فردا دیگه راحت میشی. چیزی نمیخوای ؟
-نه خیلی ممنون. سری تکون داد وبیرون رفت.. سرم رو به بالشت تکیه دادم و به سقف سفید زل زدم.5 ماه؟یعنی واقعا من 5 ماه تو کما بودم؟به اسمون ابی بیرون نگاه کردم و زیر لب به خاطر زندگی دوباره ام خدارو شکر کردم.تنها چیزی که خیلی عذابم میداد جوابای سر بالای یلدا و هانیه بود.دلم میخواست بدونم تو این 5 ماه چی بهش گذشته؟اصلا فهمیده یا نه؟
به خودم گفتم مگه میشه نفهمیده باشه...ولی چیزی که ازارم میداد این بود که هر دفعه از یلدا دربارش میپرسیدم بحث رو عوض میکرد وبا هانیه بساط شوخی و خنده رو راه مینداختند..به طوریکه به کل یادم میرفت چی ازشون پرسیدم..حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن..
دلم گرفت..از اینکه تو این یه هفته ای که به بخش منتقل شده بودم آرسام روزی دو بار بهم سر میزد و گاهی شیفت شب هم کنارم میموند..ولی حتی دریغ از یه ضربه ای که توسط دستای فرنود به این در برخورد کنه!یعنی فراموشم کرده بود؟با فکری که به سرم زد مثل برق تو جام پریدم...نه..اون اینقدرا هم نامرد نیست...ولی نکنه..نکنه...تو این زمانی که تو دنیا نبودم ولم کرده و برای همیشه رفته؟؟
چند تا ضربه به در خورد انقدر تو فکر و خیال بودم که با ضربه در ترسیدم.یلدا با خنده سرش رو داخل اورد و گفت:
-تق تق تق.!..حال مریض دماغوی ما چطوره؟ با حرص بالشت رو به سمتش نشونه گرفتم که تو هوا بالشت رو گرفت و با خنده گفت:
-اوووو..خوب بابا..چقدرم توپت پره... باز چشماشو کرد مثل چشمای گاو..!بیا..بیا ببین چی برات اوردم.. تندی گفتم:
-اگه رفتی باز کمپوت بار کردی اوردی، از همین راهی که اومدی برگرد و نذار کار به برخود غیر محترمانه بکشه!..
با یه پلاستیک مشکی اومد نشست و در رو بست.. پلاستیک رو نشونه گرفتم:
-توش چیه؟
با بدجنسی ابرو بالا انداخت:
-میگم..این پرستارا یه وقت سر زده نیان تو؟
-خب بیان..مگه چی میشه؟
پلاستیک رو بالا گرفت و بهش اشاره کرد:
-اخه اگه در حین ارتکاب جرم دستگیرمون کنن کارمون ساخته ست! بعد از تو پلاستیک بسته ای رو بیرون اورد با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
-زده به سرت؟
-از نظر زدن که زده!..ولی مهم اینه که چه جوری زده شده!
-یلدا به خدا دیوونه تر از تو سراغ ندارم!کی برای بیمار چیپس میاره که تو دومیشی؟ پلاستیک رو از دستش کشیدم و بسته های بعدی رو بیرون میکشیدم و هر لحظه چشمام گشاد تر می شد!پفک..لواشک..دو بسته شکلات..ابنبات چوبی..! یه بسته ادامس!
یلدابا اخم-بد کردم به فکرتم نذاشتم انقدر این کمپوتای ابکی نرم رو بفرستی تو خندق بلا؟حالت بهم نخورد از بس کمپوت خوردی؟حالا عوض تشکرت غر غر هم میکنی؟ بعدم پلاستیک رو کشید و گفت:اصلا نخور..خودم تنهایی همشو نوش جان میکنم.چیپس رو کشیدم و با خنده گفتم:
-اووو چه نازی هم میکنه بگیر بشین ببینم..بسته رو باز کردم غر زدم:
-ساده؟
-نه پس..! میخوای سرکه نمکی بگیرم ؟با این حالت از سرتم زیاده!فقط بجنب که کسی مچمونو نگیره اونم با این پرستارای اخموی اینجا!چه صبری داری تحملشون میکنی!
یه چیپس گذاشتم دهنم:اگه جای پرستارا بودم با این همه سر و صدایی که هر دفعه راه میندازی همون دفعه اول خفت میکردم. همون لحظه یه تو سری محکم خوردم با اخم گفتم:
-باز رم کردی؟
چیپس رو از دستم کشید: اصلا حقته هر روز کمپوتای نرم ابکی رو بخوری تو لیاقت دوستی مثل منو نداری! .. مثلا قهر کرد و رفت پشت به من نشست که بسته پفک رو باز کردم:
-یلدا؟
-یلدا و کوفت!منت کشی ممنوع!
-برو بابا کی خواست منتتو بکشه!سوال دارم پروفسور!
-بپرس!
بی مقدمه گفتم:فرنود کجاست؟
یدفعه بسته چیپس از دستش افتاد و شروع کرد سرفه کردن.وقتی به سمتم برگشت از سرفه سرخ شده بود..سریع به سمت یخچال کوچیک گوشه اتاق رفت و اب معدنی رو یه جا سر کشید. با چشمم فقط دنبالش میکردم.رفتارش خیلی ضایع بود.اگر ذره ای هم شک داشتم به یقین رسیدم اتفاقی افتاده وقتی برگشت به یخچال تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
-بمیری الهی..من چمیدونم اون کجاست! مشکوک پرسیدم:
-چی شده؟رنگش پرید..هول کرد و به تته پته افتاد:
-هان؟چ..چی؟چی شده؟مگه قراره چیزی بشه؟ کاملا تو جام نشستم و نگران گفتم:
-چرا میپیچونی؟اتفاقی افتاده؟
انقدر نگاشو دور اتاق چرخوند که اشک تو چشمام حلقه بست..تصور اینکه ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه داشت دیوونم میکرد در باز شد و هانیه خندون اومد تو اتاق..بی توجه به ورود هانیه با بغض گفتم:
-هر دفعه خودتو میزنی به کوچه علی چپ فکر کردی من احمقم؟ لبخند هانیه از بین رفت و سوالی یلدا رو نگاه کرد..مشخص بود دنبال جواب میگرده..هی دهنش رو باز و بسته میکرد تا حرف بزنه ولی هیچی نمیگفت..دستام به لرزش افتاد..با صدای بلندی گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟میدونستم یه چیزی شده..ولی شما دو نفر هر دفعه از من پنهون میکنین..تا کی میخواین منو بپیچونین؟
کلافگی از سرو صورتش میبارید:
-هانا جان باور کن....
-باور نمیکنم،دارین بهم دروغ میگین..اتفاقی براش افتاده؟تصادف کرده؟ چی شده که الان چند وقته یه خبر کوچیک هم ازش ندارم؟ ولم کرده رفته؟ دلشو زدم؟د یکیتون حرف بزنه خوب..جون به لبم کردین!
هانیه-اجی به خدا هیچی نشده داری الکی خودتو اذیت میکنی! حالش خوبه..
با لرزش جواب دادم: حالش خوبه؟کجاست که حالش خوبه؟فرنودی که من میشناسم وقتی بفهمه من به این حال افتادم محاله ملاقاتم نیاد..امکان نداره منو بی خبر بذاره و بره..کجا رفته که شما ها با اطمینان میگین حالش خوبه؟اون پسری که من میشناسم سر دو روز دانشگاه نرفتن من غوغا به پا کرد حالا چی میدونین که دارین ازم مخفی میکنین؟
لبامو بهم فشردم..داشتم دیوونه می شدم..هر دفعه کوتاه اومدم ولی این دفعه دیگه کوتاه نمیام..خسته شدم از این همه فکرای مختلفی که به سرم میزنه! یلدا کنارم نشست:
-هانا شاید الان نیاد ولی میاد..میاد خودش همه چی بهت میگه..ما چیزی نمیدونیم.. بالشت رو به سینش زدم و با اشک گفتم:
-تو نمیدونی؟؟تو نمیدونیو اون جوری با یه سوال نزدیک بود خفه بشی؟نمیدونی و این جوری دست و پاتو گم میکنی؟فکر کردی با چی طرفی؟ برو بیرون یلدا نگو..ولی حقی نداری بهم دروغ بگی..داری میبینی چی میکشم..دیدی چی کشیدم...اگرم بدونی حقی نداری انکار کنی..برو بیرون. اروم از جاش بلند شد و رفت...سرم رو به طرف پنجره چرخوندم..هانیه بی حرف نگام میکرد:
-تو هم برو بیرون!میخوام تنها باشم!
هانیه- بهت دروغ نمیگیم..میدونیم که حالش خوبه..ولی نه اون خوبی که تو فکر میکنی..تو خوشی غرق نشده!ولی از نظر جسمی از منو تو هم سالم تره! با امید بهش نگاه گردم شاید میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم:
-هانی..اجی...چی میدونی قربونت برم؟هرچی میدونی بهم بگو..؟
-چرا فکر میکنی داریم ازت چیزی رو مخفی میکنیم؟هیچی نیست هانا..بهش گفتم یه روز بیاد پیشت..به خدامیاد اون روز خودش بهت میگه..
فکری رو که مثل خوره تمام وجودم رو احاطه کرده بود به زبون اوردم:
-نامزد کرده؟اره؟واسه اینه که نمیاد؟
مثل همیشه که حرص میخورد تند تند شروع کرد حرف زدن:
-چی میگی واسه خودت؟؟نامزد کجا بود؟؟بیچاره تو این 5 ماه از غصه تو اب شد..اگه ببینیش نمیشناسیش از بس لاغر شده! هر شب میومد پشت در بخش به خدا التماس میکرد برت گردونه..برای اولین بار گریه اشو دیدم ..فکر نمیکردم این همون ادمه..اگه بدونی چه جوری اشک میریخت..وقتی هم دکتر گفت تو مردی داغون شدنشو به چشمام دیدم..بعدشم که خودم غش کردم و هیچی نفهمیدم..حالا میگی نامزد کرده؟
لبامو تر کردم و یه بار پلک زدم..هانیه گفت گریه کرده؟برای من؟به خاطر من؟ فرنودی که هیچ کس اشکشو ندیده بود و تا حالا سر خم نکرده بود گریه کرده؟ همزمان دو تا حس بهم دست داد..هم ناراحتی و هم خوشحالی..ناراحت از اینکه به خاطر من رنج کشیده..
نمیدونم چرا ولی یه نسیم شیرینی رو تو قلبم حس کردم ..حس اینکه هیچ وقت نمیتونه فراموشم کنه..همین جمله ها کافی بود تا بفهمم میومده و منو میدیده ..کافی بود تا بفهمم همیشه برای خودش میمونم..دوستش داشتم..از ته دلم وبا تمام وجودم... هیچ وقت نمیتونستم به این حسی که نسبت بهش داشتم، پشت پا بزنم.
از ماشین پیاده شدم که یلدا و مامان زیر بغلم رو گرفتند..خندیدم و اروم گفتم:
-چقدر لوسم میکنین بابا..من خوبم..میتونم خودم بیام..بچه که نزاییدم.!.
یلدا یکی زد تو سرم و مامان همراه با چشم غره بهم خندید!
یلدا-خاله همین جا پرتش کن تا قدرمونو بدونه..تو هم کمتر حرف بزن تا دوباره راهی بیمارستان نکردمت! همه خندیدن..
قدم اول رو که برداشتم ایستادم..قفسه سـ*ـینه ام بدجور تیر کشید..همزمان که چشمامو باز کردم حالم بد شد..به خون گوسفند بیچاره ای که از کنار پام رد میشد نگاه کردم و لبامو جمع کردم..:
-گـ ـناه داشت بیچاره..
حتی بابام هم خندید..خودمم از لحن حرف زدنم خندم گرفت گوسفند هی دست و پا میزد تا جاییکه دار فانی رو وداع گفت!از فکرم نیشخندی زدم!.وقتی وارد خونه شدم بوی اسفند به مشامم خورد و حس خوبی بهم داد.. اقا مرتضی،پدر ارسام به سمتم اومد:
-خوبی هانا جان؟
با لبخند جواب دادم: خیلی ممنون..بهترم.
مامان ارسام گفت: خیلی نگرانت شدیم..خدارو شکر که سالمی عزیزم..زیاد هم سر پا نایست..استراحت کن حالت بد نشه...
-چشم حتما.
یلدا- خاله اتاق هانا رو تا چند وقت منتقل کنین همین پایین کنار اشپزخونه..نذارین زیاد از پله ها بالا پایین بره. با غر غر گفتم:
-بابا به خدا من خوبم..طوریم نیست که.. با حرص نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که جیغش درومد:
-تو هم اون دهن مبارک رو ببند شواهد نشون داده کمتر زر بزنی نتایج بهتری داره... .
بابا-اتفاقا قبل از اینکه مرخص بشه اتاقش رو عوض کردیم یلدا جان..ببرش همونجا.
به محض اینکه وارد اتاق شدیم پرتم کرد روی تخت که آخ بلندی گفتم:
-خیلی بیشعوری ..مثلا من مریضما!
-تا دو دقیقه پیش که حسابی خوب بودی..بدو برو حموم که بوی گند بیمارستان گرفتی..اه اه حالم بهم خورد.
با چشم غره:
قبل از اینکه جنابعالی نطق کنی خودمم همین قصد و داشتم!حالا بی زحمت تشریف تو ببر بیرون تا به حمومم برسم.
-حسابی خودتو بساب هاااا..خواستی بگو بیام یه کیسه جانانه هم بکشم. همونجور نگاهش میکردم که گفت:
-خب بابا..تیریپ عصبانیت بر ندار ادم میگرخه! کاری داشتی صدام کن.چشمکی زد و رفت!...
وقتی بیرون رفت به سمت ایینه رفتم..موهامو که باز کردم دستی بهشون کشیدم و به حالت نامرتب و بلندشون نگاه کردم..به یه قیچی مرتب احتیاج داشتن
****
حوله دور سینم رو با یه سنجاق محکم کردم و با دست ازادم حوله سرم رو نگهداشتم به طرف ایینه اتاق رفتم و به صورت گل انداخته ام خندیدم! کمی از مرطوب کننده رو به پوست صورتم کشیدم..بوی خوبی داشت و باعث شد یه نفس عمیق بکشم..سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهای گره خورده ام شدم!..چند تا ضربه به در خورد و بعدم باز شد:
-بیام تو؟
-تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری؟راستی گوشیم کجاست؟
یلدا-عافیت باشه لپ قرمزی!..گوشیت خیلی وقته خاموشه!
-میاریش؟کار دارم!
یلدا-شرمنده..قبلا از لا به لای اهنای ماشینت کشیدنش بیرون و هیچی ازش نمونده.با تصادفت کلا داغون شده! با بهت گفتم:چی؟پس..عکسام..فیلمامون..همه اس ام اس هام..!اونارو چیکار کنم؟
-یه گوشی جدید واجب شدی..از بابت عکسا هم ناراحت نباش همه رو دارم میریزم تو فلش برات میارم نصف اس ام اسام هم از خودته!
بعد از خشک کردن موهام همراه با لباس ها به گوشه اتاق رفتم و جاییکه دید نداشت اونا رو پوشیدم! دستمو گرفت و منو روی صندلی میز ارایش نشوند.از تو ایینه نگاهش میکردم..دستشو تو موهام کشیدوموهامو بهم ریخت که با این کارش حجم موهام دو برابر شد.:
-کوتاهشون نمیکنی؟ هم یه تنوعی هم تو چهره ات ایجاد میشه.هم اینکه کم کم میریم رو به گرما از دست بلندی شون راحتی!
-نه فقط سرشون رو قیچی زدم.. برس رو برداشت و مشغول شونه زدن شد..وقتی موهام رو خار کرد دو دسته از موهای کنار شقیقه ام گرفت و با یه سنجاق سر صورتی اونارو پشت سرم محکم کرد با شونه ی تقسیم هم چتری هام رو توی صورتم ریخت و با سشوار سعی کرد بهشون حالت بده.چند باری تو ایینه نگاهمون باهم تلاقی کرد و هر بار لبخند میزد. وقتی کارش تموم شد جلوم ایستاد و کمی که نگام کرد خودشو تو بغلم پرت کرد:
-دیوونه شدی؟-اگه میرفتی من چیکار میکردم..بیشعور 5ماه تموم هممون رو دق دادی.. دستامو گذاشتم رو کمرش:
-حالا که سرومرو گنده نشستم جلوت!
-بخوام بگم هممون رو کشتی دروغ نگفتم..میدونی چه جوری پیدات کردیم و فهمیدیم تصادف کردی؟؟تو راه دانشگاه یکی از بچه های یونی ماشینتو تشخیص داده بود و شناساییت کرده بود. بعدم به من زنگ زد و گفت به کدوم بیمارستان منتقلت کردن..وقتی دیدمت باورم نمیشد خودت باشی..تمام صورتت خونی بود و ماشینتم داغون شده بود..هرکی نمیدونست فکر میکرد تو خیابون کورس گذاشتی..وقتی هم که دکتر گفت وضعیتت خیلی وخیمه اوضاعمون بهم ریخت.بعدشم که شنیدیم رفتی تو کما دیگه واقعا داغون شدیم..هیچکی بهت امید نداشت هممون منتظر یه معجزه بودیم.
با خواهش گفتم:یلدا..فرنود کجاست؟
-چرا از خودش نمیپرسی؟ خواستم جوابشو بدم که گوشیشو به سمتم گرفت:
-چرا نگاه میکنی؟بگیر..بهش زنگ بزن ببین کجاست از خودش بپرس.
تردید داشتم و نگاهم بین گوشی و یلدا در گردش بود که دستش رو تکون داد با این حرکتش گوشی رو از دستش کشیدم ووارد مخاطباش شدم.انقدر هیجان داشتم که دستم میلرزید انگشتم رو روی اف.راستین کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم..استرس داشتم ..اب دهانم رو قورت دادم و با دلهره بوق های تکراری رو تو دلم شمردم.نمیدونم بوق چندم بود..هفتم؟هشتم؟دهم؟تا اینکه صدای خسته ای جواب داد: بله میترا؟
نفسم حبس شد..یلدا خواست از اتاق بیرون بره که دستشو گرفتم و نذاشتم بلند بشه.به حضورش احتیاج داشتم تو این شرایط بهم اعتماد به نفس میداد. دوباره صدا گفت: میترا؟هستی؟
لبای خشک شدمو زبون زدم: سلام.
انقدر صدام اروم بود که شک داشتم شنیده باشه از اونور خط هیچ صدایی نمیومد..برای همین دوباره گفتم: الو...؟؟
پرستار فشار سنج رو از دور بازوم جدا کرد و با لبخند گفت:
-خب خانومی..اگه تا فردا مشکلی پیش نیاد دکتر ترخیصت میکنه. با خوشحالی گفتم:
-واقعا؟
پرستار-از دستمون خسته شدی؟
-از این محیط خسته شدم..حس خوبی به اینجا ندارم. با خنده گفت:
-فردا دیگه راحت میشی. چیزی نمیخوای ؟
-نه خیلی ممنون. سری تکون داد وبیرون رفت.. سرم رو به بالشت تکیه دادم و به سقف سفید زل زدم.5 ماه؟یعنی واقعا من 5 ماه تو کما بودم؟به اسمون ابی بیرون نگاه کردم و زیر لب به خاطر زندگی دوباره ام خدارو شکر کردم.تنها چیزی که خیلی عذابم میداد جوابای سر بالای یلدا و هانیه بود.دلم میخواست بدونم تو این 5 ماه چی بهش گذشته؟اصلا فهمیده یا نه؟
به خودم گفتم مگه میشه نفهمیده باشه...ولی چیزی که ازارم میداد این بود که هر دفعه از یلدا دربارش میپرسیدم بحث رو عوض میکرد وبا هانیه بساط شوخی و خنده رو راه مینداختند..به طوریکه به کل یادم میرفت چی ازشون پرسیدم..حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن..
دلم گرفت..از اینکه تو این یه هفته ای که به بخش منتقل شده بودم آرسام روزی دو بار بهم سر میزد و گاهی شیفت شب هم کنارم میموند..ولی حتی دریغ از یه ضربه ای که توسط دستای فرنود به این در برخورد کنه!یعنی فراموشم کرده بود؟با فکری که به سرم زد مثل برق تو جام پریدم...نه..اون اینقدرا هم نامرد نیست...ولی نکنه..نکنه...تو این زمانی که تو دنیا نبودم ولم کرده و برای همیشه رفته؟؟
چند تا ضربه به در خورد انقدر تو فکر و خیال بودم که با ضربه در ترسیدم.یلدا با خنده سرش رو داخل اورد و گفت:
-تق تق تق.!..حال مریض دماغوی ما چطوره؟ با حرص بالشت رو به سمتش نشونه گرفتم که تو هوا بالشت رو گرفت و با خنده گفت:
-اوووو..خوب بابا..چقدرم توپت پره... باز چشماشو کرد مثل چشمای گاو..!بیا..بیا ببین چی برات اوردم.. تندی گفتم:
-اگه رفتی باز کمپوت بار کردی اوردی، از همین راهی که اومدی برگرد و نذار کار به برخود غیر محترمانه بکشه!..
با یه پلاستیک مشکی اومد نشست و در رو بست.. پلاستیک رو نشونه گرفتم:
-توش چیه؟
با بدجنسی ابرو بالا انداخت:
-میگم..این پرستارا یه وقت سر زده نیان تو؟
-خب بیان..مگه چی میشه؟
پلاستیک رو بالا گرفت و بهش اشاره کرد:
-اخه اگه در حین ارتکاب جرم دستگیرمون کنن کارمون ساخته ست! بعد از تو پلاستیک بسته ای رو بیرون اورد با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
-زده به سرت؟
-از نظر زدن که زده!..ولی مهم اینه که چه جوری زده شده!
-یلدا به خدا دیوونه تر از تو سراغ ندارم!کی برای بیمار چیپس میاره که تو دومیشی؟ پلاستیک رو از دستش کشیدم و بسته های بعدی رو بیرون میکشیدم و هر لحظه چشمام گشاد تر می شد!پفک..لواشک..دو بسته شکلات..ابنبات چوبی..! یه بسته ادامس!
یلدابا اخم-بد کردم به فکرتم نذاشتم انقدر این کمپوتای ابکی نرم رو بفرستی تو خندق بلا؟حالت بهم نخورد از بس کمپوت خوردی؟حالا عوض تشکرت غر غر هم میکنی؟ بعدم پلاستیک رو کشید و گفت:اصلا نخور..خودم تنهایی همشو نوش جان میکنم.چیپس رو کشیدم و با خنده گفتم:
-اووو چه نازی هم میکنه بگیر بشین ببینم..بسته رو باز کردم غر زدم:
-ساده؟
-نه پس..! میخوای سرکه نمکی بگیرم ؟با این حالت از سرتم زیاده!فقط بجنب که کسی مچمونو نگیره اونم با این پرستارای اخموی اینجا!چه صبری داری تحملشون میکنی!
یه چیپس گذاشتم دهنم:اگه جای پرستارا بودم با این همه سر و صدایی که هر دفعه راه میندازی همون دفعه اول خفت میکردم. همون لحظه یه تو سری محکم خوردم با اخم گفتم:
-باز رم کردی؟
چیپس رو از دستم کشید: اصلا حقته هر روز کمپوتای نرم ابکی رو بخوری تو لیاقت دوستی مثل منو نداری! .. مثلا قهر کرد و رفت پشت به من نشست که بسته پفک رو باز کردم:
-یلدا؟
-یلدا و کوفت!منت کشی ممنوع!
-برو بابا کی خواست منتتو بکشه!سوال دارم پروفسور!
-بپرس!
بی مقدمه گفتم:فرنود کجاست؟
یدفعه بسته چیپس از دستش افتاد و شروع کرد سرفه کردن.وقتی به سمتم برگشت از سرفه سرخ شده بود..سریع به سمت یخچال کوچیک گوشه اتاق رفت و اب معدنی رو یه جا سر کشید. با چشمم فقط دنبالش میکردم.رفتارش خیلی ضایع بود.اگر ذره ای هم شک داشتم به یقین رسیدم اتفاقی افتاده وقتی برگشت به یخچال تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
-بمیری الهی..من چمیدونم اون کجاست! مشکوک پرسیدم:
-چی شده؟رنگش پرید..هول کرد و به تته پته افتاد:
-هان؟چ..چی؟چی شده؟مگه قراره چیزی بشه؟ کاملا تو جام نشستم و نگران گفتم:
-چرا میپیچونی؟اتفاقی افتاده؟
انقدر نگاشو دور اتاق چرخوند که اشک تو چشمام حلقه بست..تصور اینکه ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه داشت دیوونم میکرد در باز شد و هانیه خندون اومد تو اتاق..بی توجه به ورود هانیه با بغض گفتم:
-هر دفعه خودتو میزنی به کوچه علی چپ فکر کردی من احمقم؟ لبخند هانیه از بین رفت و سوالی یلدا رو نگاه کرد..مشخص بود دنبال جواب میگرده..هی دهنش رو باز و بسته میکرد تا حرف بزنه ولی هیچی نمیگفت..دستام به لرزش افتاد..با صدای بلندی گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟میدونستم یه چیزی شده..ولی شما دو نفر هر دفعه از من پنهون میکنین..تا کی میخواین منو بپیچونین؟
کلافگی از سرو صورتش میبارید:
-هانا جان باور کن....
-باور نمیکنم،دارین بهم دروغ میگین..اتفاقی براش افتاده؟تصادف کرده؟ چی شده که الان چند وقته یه خبر کوچیک هم ازش ندارم؟ ولم کرده رفته؟ دلشو زدم؟د یکیتون حرف بزنه خوب..جون به لبم کردین!
هانیه-اجی به خدا هیچی نشده داری الکی خودتو اذیت میکنی! حالش خوبه..
با لرزش جواب دادم: حالش خوبه؟کجاست که حالش خوبه؟فرنودی که من میشناسم وقتی بفهمه من به این حال افتادم محاله ملاقاتم نیاد..امکان نداره منو بی خبر بذاره و بره..کجا رفته که شما ها با اطمینان میگین حالش خوبه؟اون پسری که من میشناسم سر دو روز دانشگاه نرفتن من غوغا به پا کرد حالا چی میدونین که دارین ازم مخفی میکنین؟
لبامو بهم فشردم..داشتم دیوونه می شدم..هر دفعه کوتاه اومدم ولی این دفعه دیگه کوتاه نمیام..خسته شدم از این همه فکرای مختلفی که به سرم میزنه! یلدا کنارم نشست:
-هانا شاید الان نیاد ولی میاد..میاد خودش همه چی بهت میگه..ما چیزی نمیدونیم.. بالشت رو به سینش زدم و با اشک گفتم:
-تو نمیدونی؟؟تو نمیدونیو اون جوری با یه سوال نزدیک بود خفه بشی؟نمیدونی و این جوری دست و پاتو گم میکنی؟فکر کردی با چی طرفی؟ برو بیرون یلدا نگو..ولی حقی نداری بهم دروغ بگی..داری میبینی چی میکشم..دیدی چی کشیدم...اگرم بدونی حقی نداری انکار کنی..برو بیرون. اروم از جاش بلند شد و رفت...سرم رو به طرف پنجره چرخوندم..هانیه بی حرف نگام میکرد:
-تو هم برو بیرون!میخوام تنها باشم!
هانیه- بهت دروغ نمیگیم..میدونیم که حالش خوبه..ولی نه اون خوبی که تو فکر میکنی..تو خوشی غرق نشده!ولی از نظر جسمی از منو تو هم سالم تره! با امید بهش نگاه گردم شاید میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم:
-هانی..اجی...چی میدونی قربونت برم؟هرچی میدونی بهم بگو..؟
-چرا فکر میکنی داریم ازت چیزی رو مخفی میکنیم؟هیچی نیست هانا..بهش گفتم یه روز بیاد پیشت..به خدامیاد اون روز خودش بهت میگه..
فکری رو که مثل خوره تمام وجودم رو احاطه کرده بود به زبون اوردم:
-نامزد کرده؟اره؟واسه اینه که نمیاد؟
مثل همیشه که حرص میخورد تند تند شروع کرد حرف زدن:
-چی میگی واسه خودت؟؟نامزد کجا بود؟؟بیچاره تو این 5 ماه از غصه تو اب شد..اگه ببینیش نمیشناسیش از بس لاغر شده! هر شب میومد پشت در بخش به خدا التماس میکرد برت گردونه..برای اولین بار گریه اشو دیدم ..فکر نمیکردم این همون ادمه..اگه بدونی چه جوری اشک میریخت..وقتی هم دکتر گفت تو مردی داغون شدنشو به چشمام دیدم..بعدشم که خودم غش کردم و هیچی نفهمیدم..حالا میگی نامزد کرده؟
لبامو تر کردم و یه بار پلک زدم..هانیه گفت گریه کرده؟برای من؟به خاطر من؟ فرنودی که هیچ کس اشکشو ندیده بود و تا حالا سر خم نکرده بود گریه کرده؟ همزمان دو تا حس بهم دست داد..هم ناراحتی و هم خوشحالی..ناراحت از اینکه به خاطر من رنج کشیده..
نمیدونم چرا ولی یه نسیم شیرینی رو تو قلبم حس کردم ..حس اینکه هیچ وقت نمیتونه فراموشم کنه..همین جمله ها کافی بود تا بفهمم میومده و منو میدیده ..کافی بود تا بفهمم همیشه برای خودش میمونم..دوستش داشتم..از ته دلم وبا تمام وجودم... هیچ وقت نمیتونستم به این حسی که نسبت بهش داشتم، پشت پا بزنم.
از ماشین پیاده شدم که یلدا و مامان زیر بغلم رو گرفتند..خندیدم و اروم گفتم:
-چقدر لوسم میکنین بابا..من خوبم..میتونم خودم بیام..بچه که نزاییدم.!.
یلدا یکی زد تو سرم و مامان همراه با چشم غره بهم خندید!
یلدا-خاله همین جا پرتش کن تا قدرمونو بدونه..تو هم کمتر حرف بزن تا دوباره راهی بیمارستان نکردمت! همه خندیدن..
قدم اول رو که برداشتم ایستادم..قفسه سـ*ـینه ام بدجور تیر کشید..همزمان که چشمامو باز کردم حالم بد شد..به خون گوسفند بیچاره ای که از کنار پام رد میشد نگاه کردم و لبامو جمع کردم..:
-گـ ـناه داشت بیچاره..
حتی بابام هم خندید..خودمم از لحن حرف زدنم خندم گرفت گوسفند هی دست و پا میزد تا جاییکه دار فانی رو وداع گفت!از فکرم نیشخندی زدم!.وقتی وارد خونه شدم بوی اسفند به مشامم خورد و حس خوبی بهم داد.. اقا مرتضی،پدر ارسام به سمتم اومد:
-خوبی هانا جان؟
با لبخند جواب دادم: خیلی ممنون..بهترم.
مامان ارسام گفت: خیلی نگرانت شدیم..خدارو شکر که سالمی عزیزم..زیاد هم سر پا نایست..استراحت کن حالت بد نشه...
-چشم حتما.
یلدا- خاله اتاق هانا رو تا چند وقت منتقل کنین همین پایین کنار اشپزخونه..نذارین زیاد از پله ها بالا پایین بره. با غر غر گفتم:
-بابا به خدا من خوبم..طوریم نیست که.. با حرص نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که جیغش درومد:
-تو هم اون دهن مبارک رو ببند شواهد نشون داده کمتر زر بزنی نتایج بهتری داره... .
بابا-اتفاقا قبل از اینکه مرخص بشه اتاقش رو عوض کردیم یلدا جان..ببرش همونجا.
به محض اینکه وارد اتاق شدیم پرتم کرد روی تخت که آخ بلندی گفتم:
-خیلی بیشعوری ..مثلا من مریضما!
-تا دو دقیقه پیش که حسابی خوب بودی..بدو برو حموم که بوی گند بیمارستان گرفتی..اه اه حالم بهم خورد.
با چشم غره:
قبل از اینکه جنابعالی نطق کنی خودمم همین قصد و داشتم!حالا بی زحمت تشریف تو ببر بیرون تا به حمومم برسم.
-حسابی خودتو بساب هاااا..خواستی بگو بیام یه کیسه جانانه هم بکشم. همونجور نگاهش میکردم که گفت:
-خب بابا..تیریپ عصبانیت بر ندار ادم میگرخه! کاری داشتی صدام کن.چشمکی زد و رفت!...
وقتی بیرون رفت به سمت ایینه رفتم..موهامو که باز کردم دستی بهشون کشیدم و به حالت نامرتب و بلندشون نگاه کردم..به یه قیچی مرتب احتیاج داشتن
****
حوله دور سینم رو با یه سنجاق محکم کردم و با دست ازادم حوله سرم رو نگهداشتم به طرف ایینه اتاق رفتم و به صورت گل انداخته ام خندیدم! کمی از مرطوب کننده رو به پوست صورتم کشیدم..بوی خوبی داشت و باعث شد یه نفس عمیق بکشم..سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهای گره خورده ام شدم!..چند تا ضربه به در خورد و بعدم باز شد:
-بیام تو؟
-تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری؟راستی گوشیم کجاست؟
یلدا-عافیت باشه لپ قرمزی!..گوشیت خیلی وقته خاموشه!
-میاریش؟کار دارم!
یلدا-شرمنده..قبلا از لا به لای اهنای ماشینت کشیدنش بیرون و هیچی ازش نمونده.با تصادفت کلا داغون شده! با بهت گفتم:چی؟پس..عکسام..فیلمامون..همه اس ام اس هام..!اونارو چیکار کنم؟
-یه گوشی جدید واجب شدی..از بابت عکسا هم ناراحت نباش همه رو دارم میریزم تو فلش برات میارم نصف اس ام اسام هم از خودته!
بعد از خشک کردن موهام همراه با لباس ها به گوشه اتاق رفتم و جاییکه دید نداشت اونا رو پوشیدم! دستمو گرفت و منو روی صندلی میز ارایش نشوند.از تو ایینه نگاهش میکردم..دستشو تو موهام کشیدوموهامو بهم ریخت که با این کارش حجم موهام دو برابر شد.:
-کوتاهشون نمیکنی؟ هم یه تنوعی هم تو چهره ات ایجاد میشه.هم اینکه کم کم میریم رو به گرما از دست بلندی شون راحتی!
-نه فقط سرشون رو قیچی زدم.. برس رو برداشت و مشغول شونه زدن شد..وقتی موهام رو خار کرد دو دسته از موهای کنار شقیقه ام گرفت و با یه سنجاق سر صورتی اونارو پشت سرم محکم کرد با شونه ی تقسیم هم چتری هام رو توی صورتم ریخت و با سشوار سعی کرد بهشون حالت بده.چند باری تو ایینه نگاهمون باهم تلاقی کرد و هر بار لبخند میزد. وقتی کارش تموم شد جلوم ایستاد و کمی که نگام کرد خودشو تو بغلم پرت کرد:
-دیوونه شدی؟-اگه میرفتی من چیکار میکردم..بیشعور 5ماه تموم هممون رو دق دادی.. دستامو گذاشتم رو کمرش:
-حالا که سرومرو گنده نشستم جلوت!
-بخوام بگم هممون رو کشتی دروغ نگفتم..میدونی چه جوری پیدات کردیم و فهمیدیم تصادف کردی؟؟تو راه دانشگاه یکی از بچه های یونی ماشینتو تشخیص داده بود و شناساییت کرده بود. بعدم به من زنگ زد و گفت به کدوم بیمارستان منتقلت کردن..وقتی دیدمت باورم نمیشد خودت باشی..تمام صورتت خونی بود و ماشینتم داغون شده بود..هرکی نمیدونست فکر میکرد تو خیابون کورس گذاشتی..وقتی هم که دکتر گفت وضعیتت خیلی وخیمه اوضاعمون بهم ریخت.بعدشم که شنیدیم رفتی تو کما دیگه واقعا داغون شدیم..هیچکی بهت امید نداشت هممون منتظر یه معجزه بودیم.
با خواهش گفتم:یلدا..فرنود کجاست؟
-چرا از خودش نمیپرسی؟ خواستم جوابشو بدم که گوشیشو به سمتم گرفت:
-چرا نگاه میکنی؟بگیر..بهش زنگ بزن ببین کجاست از خودش بپرس.
تردید داشتم و نگاهم بین گوشی و یلدا در گردش بود که دستش رو تکون داد با این حرکتش گوشی رو از دستش کشیدم ووارد مخاطباش شدم.انقدر هیجان داشتم که دستم میلرزید انگشتم رو روی اف.راستین کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم..استرس داشتم ..اب دهانم رو قورت دادم و با دلهره بوق های تکراری رو تو دلم شمردم.نمیدونم بوق چندم بود..هفتم؟هشتم؟دهم؟تا اینکه صدای خسته ای جواب داد: بله میترا؟
نفسم حبس شد..یلدا خواست از اتاق بیرون بره که دستشو گرفتم و نذاشتم بلند بشه.به حضورش احتیاج داشتم تو این شرایط بهم اعتماد به نفس میداد. دوباره صدا گفت: میترا؟هستی؟
لبای خشک شدمو زبون زدم: سلام.
انقدر صدام اروم بود که شک داشتم شنیده باشه از اونور خط هیچ صدایی نمیومد..برای همین دوباره گفتم: الو...؟؟