کامل شده رمان بر خاک احساس قدم میگذارم ✿ نویسنده Miss Farnoosh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Miss Farnoosh
  • بازدیدها 6,314
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
"هـــــانــــا"


پرستار فشار سنج رو از دور بازوم جدا کرد و با لبخند گفت:
-خب خانومی..اگه تا فردا مشکلی پیش نیاد دکتر ترخیصت میکنه. با خوشحالی گفتم:
-واقعا؟
پرستار-از دستمون خسته شدی؟
-از این محیط خسته شدم..حس خوبی به اینجا ندارم. با خنده گفت:
-فردا دیگه راحت میشی. چیزی نمیخوای ؟
-نه خیلی ممنون. سری تکون داد وبیرون رفت.. سرم رو به بالشت تکیه دادم و به سقف سفید زل زدم.5 ماه؟یعنی واقعا من 5 ماه تو کما بودم؟به اسمون ابی بیرون نگاه کردم و زیر لب به خاطر زندگی دوباره ام خدارو شکر کردم.تنها چیزی که خیلی عذابم میداد جوابای سر بالای یلدا و هانیه بود.دلم میخواست بدونم تو این 5 ماه چی بهش گذشته؟اصلا فهمیده یا نه؟
به خودم گفتم مگه میشه نفهمیده باشه...ولی چیزی که ازارم میداد این بود که هر دفعه از یلدا دربارش میپرسیدم بحث رو عوض میکرد وبا هانیه بساط شوخی و خنده رو راه مینداختند..به طوریکه به کل یادم میرفت چی ازشون پرسیدم..حس میکردم یه چیزی رو دارن ازم مخفی میکنن..
دلم گرفت..از اینکه تو این یه هفته ای که به بخش منتقل شده بودم آرسام روزی دو بار بهم سر میزد و گاهی شیفت شب هم کنارم میموند..ولی حتی دریغ از یه ضربه ای که توسط دستای فرنود به این در برخورد کنه!یعنی فراموشم کرده بود؟با فکری که به سرم زد مثل برق تو جام پریدم...نه..اون اینقدرا هم نامرد نیست...ولی نکنه..نکنه...تو این زمانی که تو دنیا نبودم ولم کرده و برای همیشه رفته؟؟
چند تا ضربه به در خورد انقدر تو فکر و خیال بودم که با ضربه در ترسیدم.یلدا با خنده سرش رو داخل اورد و گفت:
-تق تق تق.!..حال مریض دماغوی ما چطوره؟ با حرص بالشت رو به سمتش نشونه گرفتم که تو هوا بالشت رو گرفت و با خنده گفت:
-اوووو..خوب بابا..چقدرم توپت پره... باز چشماشو کرد مثل چشمای گاو..!بیا..بیا ببین چی برات اوردم.. تندی گفتم:
-اگه رفتی باز کمپوت بار کردی اوردی، از همین راهی که اومدی برگرد و نذار کار به برخود غیر محترمانه بکشه!..
با یه پلاستیک مشکی اومد نشست و در رو بست.. پلاستیک رو نشونه گرفتم:
-توش چیه؟
با بدجنسی ابرو بالا انداخت:
-میگم..این پرستارا یه وقت سر زده نیان تو؟
-خب بیان..مگه چی میشه؟
پلاستیک رو بالا گرفت و بهش اشاره کرد:
-اخه اگه در حین ارتکاب جرم دستگیرمون کنن کارمون ساخته ست! بعد از تو پلاستیک بسته ای رو بیرون اورد با چشمای گرد شده نگاهش کردم:
-زده به سرت؟
-از نظر زدن که زده!..ولی مهم اینه که چه جوری زده شده!
-یلدا به خدا دیوونه تر از تو سراغ ندارم!کی برای بیمار چیپس میاره که تو دومیشی؟ پلاستیک رو از دستش کشیدم و بسته های بعدی رو بیرون میکشیدم و هر لحظه چشمام گشاد تر می شد!پفک..لواشک..دو بسته شکلات..ابنبات چوبی..! یه بسته ادامس!
یلدابا اخم-بد کردم به فکرتم نذاشتم انقدر این کمپوتای ابکی نرم رو بفرستی تو خندق بلا؟حالت بهم نخورد از بس کمپوت خوردی؟حالا عوض تشکرت غر غر هم میکنی؟ بعدم پلاستیک رو کشید و گفت:اصلا نخور..خودم تنهایی همشو نوش جان میکنم.چیپس رو کشیدم و با خنده گفتم:
-اووو چه نازی هم میکنه بگیر بشین ببینم..بسته رو باز کردم غر زدم:
-ساده؟
-نه پس..! میخوای سرکه نمکی بگیرم ؟با این حالت از سرتم زیاده!فقط بجنب که کسی مچمونو نگیره اونم با این پرستارای اخموی اینجا!چه صبری داری تحملشون میکنی!
یه چیپس گذاشتم دهنم:اگه جای پرستارا بودم با این همه سر و صدایی که هر دفعه راه میندازی همون دفعه اول خفت میکردم. همون لحظه یه تو سری محکم خوردم با اخم گفتم:
-باز رم کردی؟
چیپس رو از دستم کشید: اصلا حقته هر روز کمپوتای نرم ابکی رو بخوری تو لیاقت دوستی مثل منو نداری! .. مثلا قهر کرد و رفت پشت به من نشست که بسته پفک رو باز کردم:
-یلدا؟
-یلدا و کوفت!منت کشی ممنوع!
-برو بابا کی خواست منتتو بکشه!سوال دارم پروفسور!
-بپرس!
بی مقدمه گفتم:فرنود کجاست؟
یدفعه بسته چیپس از دستش افتاد و شروع کرد سرفه کردن.وقتی به سمتم برگشت از سرفه سرخ شده بود..سریع به سمت یخچال کوچیک گوشه اتاق رفت و اب معدنی رو یه جا سر کشید. با چشمم فقط دنبالش میکردم.رفتارش خیلی ضایع بود.اگر ذره ای هم شک داشتم به یقین رسیدم اتفاقی افتاده وقتی برگشت به یخچال تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
-بمیری الهی..من چمیدونم اون کجاست! مشکوک پرسیدم:
-چی شده؟رنگش پرید..هول کرد و به تته پته افتاد:
-هان؟چ..چی؟چی شده؟مگه قراره چیزی بشه؟ کاملا تو جام نشستم و نگران گفتم:
-چرا میپیچونی؟اتفاقی افتاده؟
انقدر نگاشو دور اتاق چرخوند که اشک تو چشمام حلقه بست..تصور اینکه ممکنه براش اتفاقی افتاده باشه داشت دیوونم میکرد در باز شد و هانیه خندون اومد تو اتاق..بی توجه به ورود هانیه با بغض گفتم:
-هر دفعه خودتو میزنی به کوچه علی چپ فکر کردی من احمقم؟ لبخند هانیه از بین رفت و سوالی یلدا رو نگاه کرد..مشخص بود دنبال جواب میگرده..هی دهنش رو باز و بسته میکرد تا حرف بزنه ولی هیچی نمیگفت..دستام به لرزش افتاد..با صدای بلندی گفتم:
-چرا حرف نمیزنی؟میدونستم یه چیزی شده..ولی شما دو نفر هر دفعه از من پنهون میکنین..تا کی میخواین منو بپیچونین؟
کلافگی از سرو صورتش میبارید:
-هانا جان باور کن....
-باور نمیکنم،دارین بهم دروغ میگین..اتفاقی براش افتاده؟تصادف کرده؟ چی شده که الان چند وقته یه خبر کوچیک هم ازش ندارم؟ ولم کرده رفته؟ دلشو زدم؟د یکیتون حرف بزنه خوب..جون به لبم کردین!
هانیه-اجی به خدا هیچی نشده داری الکی خودتو اذیت میکنی! حالش خوبه..
با لرزش جواب دادم: حالش خوبه؟کجاست که حالش خوبه؟فرنودی که من میشناسم وقتی بفهمه من به این حال افتادم محاله ملاقاتم نیاد..امکان نداره منو بی خبر بذاره و بره..کجا رفته که شما ها با اطمینان میگین حالش خوبه؟اون پسری که من میشناسم سر دو روز دانشگاه نرفتن من غوغا به پا کرد حالا چی میدونین که دارین ازم مخفی میکنین؟
لبامو بهم فشردم..داشتم دیوونه می شدم..هر دفعه کوتاه اومدم ولی این دفعه دیگه کوتاه نمیام..خسته شدم از این همه فکرای مختلفی که به سرم میزنه! یلدا کنارم نشست:
-هانا شاید الان نیاد ولی میاد..میاد خودش همه چی بهت میگه..ما چیزی نمیدونیم.. بالشت رو به سینش زدم و با اشک گفتم:
-تو نمیدونی؟؟تو نمیدونیو اون جوری با یه سوال نزدیک بود خفه بشی؟نمیدونی و این جوری دست و پاتو گم میکنی؟فکر کردی با چی طرفی؟ برو بیرون یلدا نگو..ولی حقی نداری بهم دروغ بگی..داری میبینی چی میکشم..دیدی چی کشیدم...اگرم بدونی حقی نداری انکار کنی..برو بیرون. اروم از جاش بلند شد و رفت...سرم رو به طرف پنجره چرخوندم..هانیه بی حرف نگام میکرد:
-تو هم برو بیرون!میخوام تنها باشم!
هانیه- بهت دروغ نمیگیم..میدونیم که حالش خوبه..ولی نه اون خوبی که تو فکر میکنی..تو خوشی غرق نشده!ولی از نظر جسمی از منو تو هم سالم تره! با امید بهش نگاه گردم شاید میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم:
-هانی..اجی...چی میدونی قربونت برم؟هرچی میدونی بهم بگو..؟
-چرا فکر میکنی داریم ازت چیزی رو مخفی میکنیم؟هیچی نیست هانا..بهش گفتم یه روز بیاد پیشت..به خدامیاد اون روز خودش بهت میگه..
فکری رو که مثل خوره تمام وجودم رو احاطه کرده بود به زبون اوردم:
-نامزد کرده؟اره؟واسه اینه که نمیاد؟
مثل همیشه که حرص میخورد تند تند شروع کرد حرف زدن:
-چی میگی واسه خودت؟؟نامزد کجا بود؟؟بیچاره تو این 5 ماه از غصه تو اب شد..اگه ببینیش نمیشناسیش از بس لاغر شده! هر شب میومد پشت در بخش به خدا التماس میکرد برت گردونه..برای اولین بار گریه اشو دیدم ..فکر نمیکردم این همون ادمه..اگه بدونی چه جوری اشک میریخت..وقتی هم دکتر گفت تو مردی داغون شدنشو به چشمام دیدم..بعدشم که خودم غش کردم و هیچی نفهمیدم..حالا میگی نامزد کرده؟
لبامو تر کردم و یه بار پلک زدم..هانیه گفت گریه کرده؟برای من؟به خاطر من؟ فرنودی که هیچ کس اشکشو ندیده بود و تا حالا سر خم نکرده بود گریه کرده؟ همزمان دو تا حس بهم دست داد..هم ناراحتی و هم خوشحالی..ناراحت از اینکه به خاطر من رنج کشیده..
نمیدونم چرا ولی یه نسیم شیرینی رو تو قلبم حس کردم ..حس اینکه هیچ وقت نمیتونه فراموشم کنه..همین جمله ها کافی بود تا بفهمم میومده و منو میدیده ..کافی بود تا بفهمم همیشه برای خودش میمونم..دوستش داشتم..از ته دلم وبا تمام وجودم... هیچ وقت نمیتونستم به این حسی که نسبت بهش داشتم، پشت پا بزنم.




از ماشین پیاده شدم که یلدا و مامان زیر بغلم رو گرفتند..خندیدم و اروم گفتم:
-چقدر لوسم میکنین بابا..من خوبم..میتونم خودم بیام..بچه که نزاییدم.!.
یلدا یکی زد تو سرم و مامان همراه با چشم غره بهم خندید!
یلدا-خاله همین جا پرتش کن تا قدرمونو بدونه..تو هم کمتر حرف بزن تا دوباره راهی بیمارستان نکردمت! همه خندیدن..
قدم اول رو که برداشتم ایستادم..قفسه سـ*ـینه ام بدجور تیر کشید..همزمان که چشمامو باز کردم حالم بد شد..به خون گوسفند بیچاره ای که از کنار پام رد میشد نگاه کردم و لبامو جمع کردم..:
-گـ ـناه داشت بیچاره..
حتی بابام هم خندید..خودمم از لحن حرف زدنم خندم گرفت گوسفند هی دست و پا میزد تا جاییکه دار فانی رو وداع گفت!از فکرم نیشخندی زدم!.وقتی وارد خونه شدم بوی اسفند به مشامم خورد و حس خوبی بهم داد.. اقا مرتضی،پدر ارسام به سمتم اومد:
-خوبی هانا جان؟
با لبخند جواب دادم: خیلی ممنون..بهترم.
مامان ارسام گفت: خیلی نگرانت شدیم..خدارو شکر که سالمی عزیزم..زیاد هم سر پا نایست..استراحت کن حالت بد نشه...
-چشم حتما.
یلدا- خاله اتاق هانا رو تا چند وقت منتقل کنین همین پایین کنار اشپزخونه..نذارین زیاد از پله ها بالا پایین بره. با غر غر گفتم:
-بابا به خدا من خوبم..طوریم نیست که.. با حرص نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که جیغش درومد:
-تو هم اون دهن مبارک رو ببند شواهد نشون داده کمتر زر بزنی نتایج بهتری داره... .
بابا-اتفاقا قبل از اینکه مرخص بشه اتاقش رو عوض کردیم یلدا جان..ببرش همونجا.
به محض اینکه وارد اتاق شدیم پرتم کرد روی تخت که آخ بلندی گفتم:
-خیلی بیشعوری ..مثلا من مریضما!
-تا دو دقیقه پیش که حسابی خوب بودی..بدو برو حموم که بوی گند بیمارستان گرفتی..اه اه حالم بهم خورد.
با چشم غره:
قبل از اینکه جنابعالی نطق کنی خودمم همین قصد و داشتم!حالا بی زحمت تشریف تو ببر بیرون تا به حمومم برسم.
-حسابی خودتو بساب هاااا..خواستی بگو بیام یه کیسه جانانه هم بکشم. همونجور نگاهش میکردم که گفت:
-خب بابا..تیریپ عصبانیت بر ندار ادم میگرخه! کاری داشتی صدام کن.چشمکی زد و رفت!...
وقتی بیرون رفت به سمت ایینه رفتم..موهامو که باز کردم دستی بهشون کشیدم و به حالت نامرتب و بلندشون نگاه کردم..به یه قیچی مرتب احتیاج داشتن
****
حوله دور سینم رو با یه سنجاق محکم کردم و با دست ازادم حوله سرم رو نگهداشتم به طرف ایینه اتاق رفتم و به صورت گل انداخته ام خندیدم! کمی از مرطوب کننده رو به پوست صورتم کشیدم..بوی خوبی داشت و باعث شد یه نفس عمیق بکشم..سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهای گره خورده ام شدم!..چند تا ضربه به در خورد و بعدم باز شد:
-بیام تو؟
-تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری؟راستی گوشیم کجاست؟
یلدا-عافیت باشه لپ قرمزی!..گوشیت خیلی وقته خاموشه!
-میاریش؟کار دارم!
یلدا-شرمنده..قبلا از لا به لای اهنای ماشینت کشیدنش بیرون و هیچی ازش نمونده.با تصادفت کلا داغون شده! با بهت گفتم:چی؟پس..عکسام..فیلمامون..همه اس ام اس هام..!اونارو چیکار کنم؟
-یه گوشی جدید واجب شدی..از بابت عکسا هم ناراحت نباش همه رو دارم میریزم تو فلش برات میارم نصف اس ام اسام هم از خودته!
بعد از خشک کردن موهام همراه با لباس ها به گوشه اتاق رفتم و جاییکه دید نداشت اونا رو پوشیدم! دستمو گرفت و منو روی صندلی میز ارایش نشوند.از تو ایینه نگاهش میکردم..دستشو تو موهام کشیدوموهامو بهم ریخت که با این کارش حجم موهام دو برابر شد.:
-کوتاهشون نمیکنی؟ هم یه تنوعی هم تو چهره ات ایجاد میشه.هم اینکه کم کم میریم رو به گرما از دست بلندی شون راحتی!
-نه فقط سرشون رو قیچی زدم.. برس رو برداشت و مشغول شونه زدن شد..وقتی موهام رو خار کرد دو دسته از موهای کنار شقیقه ام گرفت و با یه سنجاق سر صورتی اونارو پشت سرم محکم کرد با شونه ی تقسیم هم چتری هام رو توی صورتم ریخت و با سشوار سعی کرد بهشون حالت بده.چند باری تو ایینه نگاهمون باهم تلاقی کرد و هر بار لبخند میزد. وقتی کارش تموم شد جلوم ایستاد و کمی که نگام کرد خودشو تو بغلم پرت کرد:
-دیوونه شدی؟-اگه میرفتی من چیکار میکردم..بیشعور 5ماه تموم هممون رو دق دادی.. دستامو گذاشتم رو کمرش:
-حالا که سرومرو گنده نشستم جلوت!
-بخوام بگم هممون رو کشتی دروغ نگفتم..میدونی چه جوری پیدات کردیم و فهمیدیم تصادف کردی؟؟تو راه دانشگاه یکی از بچه های یونی ماشینتو تشخیص داده بود و شناساییت کرده بود. بعدم به من زنگ زد و گفت به کدوم بیمارستان منتقلت کردن..وقتی دیدمت باورم نمیشد خودت باشی..تمام صورتت خونی بود و ماشینتم داغون شده بود..هرکی نمیدونست فکر میکرد تو خیابون کورس گذاشتی..وقتی هم که دکتر گفت وضعیتت خیلی وخیمه اوضاعمون بهم ریخت.بعدشم که شنیدیم رفتی تو کما دیگه واقعا داغون شدیم..هیچکی بهت امید نداشت هممون منتظر یه معجزه بودیم.
با خواهش گفتم:یلدا..فرنود کجاست؟
-چرا از خودش نمیپرسی؟ خواستم جوابشو بدم که گوشیشو به سمتم گرفت:
-چرا نگاه میکنی؟بگیر..بهش زنگ بزن ببین کجاست از خودش بپرس.
تردید داشتم و نگاهم بین گوشی و یلدا در گردش بود که دستش رو تکون داد با این حرکتش گوشی رو از دستش کشیدم ووارد مخاطباش شدم.انقدر هیجان داشتم که دستم میلرزید انگشتم رو روی اف.راستین کشیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم..استرس داشتم ..اب دهانم رو قورت دادم و با دلهره بوق های تکراری رو تو دلم شمردم.نمیدونم بوق چندم بود..هفتم؟هشتم؟دهم؟تا اینکه صدای خسته ای جواب داد: بله میترا؟
نفسم حبس شد..یلدا خواست از اتاق بیرون بره که دستشو گرفتم و نذاشتم بلند بشه.به حضورش احتیاج داشتم تو این شرایط بهم اعتماد به نفس میداد. دوباره صدا گفت: میترا؟هستی؟
لبای خشک شدمو زبون زدم: سلام.
انقدر صدام اروم بود که شک داشتم شنیده باشه از اونور خط هیچ صدایی نمیومد..برای همین دوباره گفتم: الو...؟؟
 
  • پیشنهادات
  • Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -میشنوم... لرزید..صداش لرزید..ولی چرا انقدر سرد؟چرا انقدر خشک؟ یه لحظه از سرمای صداش یخ کردم..
    -چرا نیومدی؟میدونستی مرخص شدم؟ به زور داشتم حرف میزدم اصلا نمیفهمیدم چی دارم میگم!
    -نتونستم..نشد..به سلامتی..بهتری؟ اشکم روی گونه ام راه خودشو پیدا کردچرا اینجوری بود؟ معترض گفتم:
    فرنود؟؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟چرا انقدر سردی؟میدونی چقدر منتظرت بودم؟حالا هم که انقدر خشک برخورد میکنی..کجایی؟
    بی توجه به سوالم گفت: باید ببینمت. همین امروز کافی شاپ(...).ساعت 6 بیا منتظرتم.. حرفی نزدم که بعد از یه سکوت طولانی و نفس کشیدن گفت:میبینمت..فعلا خداحافظ!
    متعجب به بوقهای پشت سرهم گوش سپردم..انقدر شوکه شده بودم که هیچ حرفی از دهنم بیرون نمیومد..گوشی رو پایین اوردم و به صفحه سیاه نگاه گذرایی انداختم
    یلدا: هانا خوبی؟چی گفت؟چرا حرف نمیزنی؟
    پلک زدم:چرا اینجوری حرف زد؟
    یلدا گیج پرسید:چه جوری؟
    لبام لرزید: انگار اصلا حوصله مو نداشت..انگار که به زور داره حرف میزنه..خیلی خشک و جدی بود. لحنش سرد بود...این صدای اون فرنود همیشگی نبود انگار داشت منو از سر خودش باز میکرد..بعدم گفت امروز میخواد منو ببینه!اخرشم نذاشت حرف بزنم خودش خدافظی کرد.
    صدای مامان بلند شد: یلدا جان گفتم برو بیارش اینجا خودتم موندی پیشش؟
    .....
    برای چهارمین بارمسیر عقربه های ساعت رو دنبال کردم..یکم راه رفتم تا نهایتا از خونه زدم بیرون ..انقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت از خانواده راد منش بابت رفتنم عذرخواهی کنم. سریع یه دربستی گرفتم و ادرس کافی شاپ رو بهش دادم. وارد شدم و میون اون همه ادم دنبالش گشتم.همه میزها دو نفره و تکمیل بود که نگاهم سر میزی که یه نفر پشتش نشسته بود ثابت موند.
    .چند وقت..؟5 ماه؟بعد از 5 ماه اولین قدمم رو به سمتش حرکت دادم. پشت سرش ایستادم..منو نمیدید کلافه به ساعتش نگاه میکرد و پاهاشو تکون میداد..از پشت سرش حرکت کردم و مقابلش ایستادم..اولین چیزی که به ذهنم رسید تغییر بود..چقدر تغییر کرده بود..چقدر لاغر تر شده بود..صورتش انگار کشیده تر شده بود! با دیدنم حرفی نزد همونطور که من حرفی برای گفتن نداشتم. اروم صندلی رو کشیدم و نشستم..هنوزم محو بود! اروم سلام کردم که اروم تر از من جوابم رو داد
    -خوبی؟
    سرم رو تکون دادم : بد نیستم.. نمیدونستیم چی بگیم..خنده دار بود ولی انگار هردومون همه حرفامون رو یادمون رفته بود. تا اینکه به حرف اومد: میخوام باهات حرف بزنم.
    هیچی نگو..فقط گوش کن..هیچی ازم نپرس..
    قبل از اینکه شروع کنه پرسیدم: خیلی منتظرت بودم..کجا بودی؟
    چشماشو بست و به صورتش دست کشید.:
    -هانا من دارم میرم.
    اخم ظریفی از روی تفکر روی صورتم جا خوش کرد. ادامه داد:
    -اومدم ازت خداحافظی کنم.
    شوک زده به دهنش که باز و بسته میشد نگاه میکردم:چی؟کجا میخوای بری؟
    -باید برم...دست من نیست..میدونم دختر منطقی ای هستی..بذار جور دیگه ای به ماجرا نگاه کنیم..گاهی وقتا یه سری مشکلاتی هستن که ادم رو اسیر خودشون میکنن..منم الان جزو همون دسته ام. اومدم برای همیشه ازت خداحافظی کنم.باید برم..ولی نمیدونم کی بر میگردم شاید هیچ وقت.شاید هم یه روزی برگردم.تو این مدت هم درگیر همون کارهام بودم.ببخش که فرصت نشد بیام بهت سر بزنم.
    با هر کلمه ای که از دهنش بیرون می اومد اشکام از چشمام پایین میریخت و نمیدونست با هر کلمه ای که حرف میزنه خنجر رو تو قلبم فرو میکنه.معنی حرفاشو نمیفهمیدم ..میخواست بره؟ولی اخه کجا؟! برای همیشه..!؟ یعنی میخواست ترکم کنه..!؟
    -چی میگی فرنود؟
    سرش رو که بالا اورد و صورت خیس از اشکم رو دید حالت چشماش عوض شد و حرف تو دهنش ماسید..پلکاشو روی هم فشرد و گفت:
    -میدونم یهویی شد..بی مقدمه شد..یدفعه ای شد..ولی هیچی دست من نیست.چه بخوام چه نخوام باید برم. ببخش اگه تو این مدت به خاطر من عذاب کشیدی..ببخش که همیشه باعث شدم اشک چشمات در بیاد.. ببخش که جواب چشم انتظاری های هات رو ندادم. حلالم کن هانا..کمی خیره خیره نگام کرد و از جاش بلند شد:
    خداحافظ عز...هیچی..خدافظ..خوشبخت باشی. و صندلی رو از جاش کشید و بیرون رفت.
    "چه احساس عجیبی چه تقدیر غریبی تو داری میری و این اخرین دیدارمونه ،برای اخرین بار یه سایه روی دیوار"
    دستامو جلوی دهنم گرفته بودم و مات و مبهوت هق هق میکردم..نمیفهمیدم چی شد!..یعنی..یعنی همه چی تموم شد؟؟ از در کافی شاپ خارج شد
    سرش پایین بود..قبل از اینکه از اونجا دور بشه با شتاب بلند شدم که صندلی افتاد و محکم به زمین برخورد کرد باعث شد نگاه همه روی من ثابت بشه.تو اون لحظه این برام بی اهمیت ترین چیز بود..به سمت در دویدم داشت به سمت دیگه خیابون میرفت..تا جون داشتم دویدم تا اینکه به شش قدمیش رسیدم و از همون فاصله اسمشو داد زدم..وایستاد ولی برنگشت..داشتم میمردم..اینایی که گفت چی بود؟! مقابلش رفتم:
    خندیدم- شوخی میکنی؟کجا میخوای بری؟


    -.........
    "منو تو زیر بارونیمو هیچ کس نمیدونه!"
    صدامو بلند تر کردم: حرف بزن..کجا میخوای بری؟ گریه بهم امون نمیداد..به نگاه های کنایه امیز و پی در پی مردم توجهی نداشتم..
    -هانا سختش نکن..برو.
    وسط خیابون داد زدم:برم؟کجا برم؟کدوم گوری برم لعنتی؟بعد این همه مدت اومدی راست راست تو چشمام زل میزنی میگی تموم شد؟؟! قول و قرارمون چی میشه؟اصلا کجا میخوای بـــری؟!
    -هانا تو رو خدا اروم..همه دارن نگاه میکنن..
    با همون هق هق و همون تن صدام گفتم:خب به درک نگاه کنن..داری راحت پسم میزنی؟بعد 3 سال؟؟داریم میریم تو 4 سال؟؟اومدی میگی تموم شد؟؟! مگه دست توئه؟ مگه این وسط تو فقط دل داری؟ مگه من ادم نیستم که خودت میبری و میدوزی خودتم تنم میکنی؟!اون 4 سال به درک..بعد 5 ماه اینه جواب همه چشم انتظاری هام؟


    شونه هامو گرفت و منو به سمت کوچه ای نسبتا خلوت هدایت کرد شونه ام رو از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم:
    -با توام ..حرف بزن..کدوم گوری میخوای بری؟؟! چی شد؟؟ دلتو زدم؟؟ حوصله نداری؟باشه..میرم..احتیاجی به بهونه نبود.همون اول به خودم میگفتی انقدر اویزون و مزاحمت نباشم.!
    "امشب چه دیدنی شدی ،باور نکردنی شدی"از زور گریه تار میدیدم..اشکشو دیدم..گریه اشو دیدم.. خم شدن شونه هاشو دیدم.تعجب کردم..از خواستن و نخواستنش!از دلدادگی و پس زدنش! دلیل میخواستم..دلیل تضاد و تناقض رفتارش رو میخواستم..درک و هضم این مسئله اصلا اسون و شوخی بردار نبود. از اون گذشته تحملش برام حکم مرگ تدریجی رو داشت..
    -هانا گفتم هیچی دست من نیست..من مجبورم برم واسه چی... زانوهام خم شد و افتادم..دستش زیر بازوم نشست با گریه زمزمه کردم:
    -میری؟..داری میری؟میخوای تنهام بذاری؟مگه نگفتی تا ابد منتظرم میمونی؟! مگه ازم قول نگرفتی همیشه باهات بمونم؟مگه نگفتی هیچ وقت ولت نمیکنم.؟پس چی شد؟همش حرف بود؟
    -هانا...!
    بینیمو بالا کشیدم و صورتش رو از نظر گذروندم. ناخوداگاه با بغض گفتم: چقدر لاغر شدی اقایی!
    این حرف رو که زدم دونه های اشکش یکی بعد از دیگری پایین میریختند.. با یه دستش بازومو گرفته بود وپشت دست دیگه اش رو جلوی دهنش گذاشته بود.تا حالا گریه فرنود رو ندیده بودم.با دیدن اشکاش دلم اتیش گرفت و زار زدم:چــــــــرا؟؟! واسه چــی؟؟؟
    -هانا.... عزیزم..بلند شو از روی زمین.نمیخوام اینجوری....
    بلند شدم و تند با پشت دستم اشکامو پاک کردم و تو صورت گریونش زل زدم:
    -نمیخوای چی؟ ببینی زانو زدم؟ چی مونده که بهم بگی!؟ هرچی دلت خواست گفتی.چه فرقی میکنه ببینی افتادم یا سرپام؟؟
    -هانا من خودمم.....
    مظلومانه گفتم-برم؟اره؟...برم؟
    بعد از مکثی سرش رو تکون داد...ناباور دهنمو بازو بسته کردم با بهت زمزمه کردم: واقعا برم؟
    سرش رو بازم تکون داد.. ناباور همراه با صدای بلندی گفتم:
    فرنود میخوای من از زندگیت برم بیرون؟بعد از اینکه منو به خودت وابسته کردی میخوای برم؟داری منو از زندگیت پرت میکنی بیرون؟
    با صدای گرفته ای گفت: اره برو...ولی نه اینجوری..میخوام خوشبخت باشی..بدون من عذاب نکشی... میخوام وقتی بدون منی احساس کمبود نکنی و همیشه خوشحال باشی..اینجوری میخوام بری.!حالا برو.
    "قراره با جدایی قصه مون سر شه "
    دستش رو از دور بازوم جدا کردم..نمیتونستم به راحتی نفس بکشم:
    -یادمه یه روزی... به...بهم..گف... گفتی نمیخوام هیچ وقت بدون من جایی بری..ولی الان داری یه چیز دیگه میگی...
    لبمو گزیدم..داشتم دیوونه میشدم: میفهمی چی ازم میخوای؟میدونی با چه ذوقی بهت زنگ زدم؟اون از طرز حرف زدنت اینم از الان که خودتم نمیفهمی داری چی میگی!میگی برم؟کجا برم؟انقدر لبمو گزیدم که طعم شوری خون رو تو دهنم حس میکردم. دستاشو به چشمام کشید و اشکم رو پاک کرد خودشم با گریه گفت:
    -عزیز دلم.. تو رو خدا به خاطر من اینجوری گریه نکن..فقط برو..ازم نپرس چرا..ولی بدون من برو! بی حرف فقط خیره تو صورتش اشک میریختم. بی دلیل...بی اراده..! تو صورتش داد زدم: مگه نمیگی عزیز دلتم؟ مگه نمیگی گریه نکنم؟پس برای چی داری گریه ام رو در میاری؟هـــان؟؟؟!
    تو یه لحظه به جلو کشیده شدم که گرمای تنشو حس کردم و دستایی رو که دور تنم حلقه شد و منو به خودش میفشرد..با دستام به یقه لباسش چنگ میزدم و گریه میکردم
    "قراره چشم من خیس و دلم از قصه پر پر شه"رو به اسمون داد زد:
    -اخه این چه ازمایشیه؟؟مگه من بهت نگفتم اهلش نیستم؟مگه نگفتم از امتحان حالیم نمیشه؟!اخه من چه جوری ازش دل بکنـــم!! با دستاش سرم رو گرفت و چونه اش رو روی سرم گذاشت با دستام به سـ*ـینه اش مشت میزدم:
    -خیلی نامردی..خیلی...بگو شوخی کردی..بگو چرت و پرت بهم گفتی..تو رو خدا بگو..ولی نگو برم..من نمیتونم فرنود..تو هم باید باهام بیای میفهمی لعنتی؟؟من نمیتونم برم!
    با صدای لرزون و گرفته ای گفت:
    -میتونی عزیزم..میتونی نفسم..میتونی خانومم...برو هانا..نذار سخت تر شه!برو و با ارسام خوشبخت باش..برو گلم!..من فقط خوشبختیتو میخوام نه عذاب و اشکتو..میبینی؟همین الانشم که با منی داری عذاب میکشی..
    "تو میخندی ولی من دلهره دارم"
    داد زدم:تو داری عذابم میدی..من بدون تو کدوم قبرستونی برم اخه؟!..ولم نکن فرنود من نمیتونم..خودتم میدونی نمیتونم.
    داد زد جوری که ترسیدم و خودمو بیشتر تو اغوشش پنهون کردم:
    -میتــونی! پس حالا که دارم عذابت میدم برو و بدون من درد نکش!..بـــرو. منو از خودش جدا کرد شالم از سرم افتاده بود پیراهنش خیس از اشکای من بود..به صورتش دست کشیدم:
    -نمیخوام برم..مگه زوره؟نمیخوام بدون تو جایی برم..تو هم باید باهام باشی..
    دستمو از صورتش با خشم پایین کشید:هانا بهت میگم باید بدون من باشی..میفهمی اینو؟؟
    "دیگه اروم نمیگیرم ،دیگه طاقت نمیارم"
    بغضم بیشتر شد..میون اشکام بغض کردم..گلوم بدجوری درد گرفت.کسی که جونمو براش میدادم داشت منو از خودش میروند..منو نمیخواست..چی میتونستم بگم؟خودمو به زور بهش میچسبوندم؟نمیتونستم..اخلاقم طوری بود که اگه هر کسی پسم میزد ترکش میکردم..ولی فرنود هر کسی نبود..همه کسم بود..همه وجودم بود..:
    نه..نمیفهمم..من نفهمم..نمیخوامم بفهمم..من بدون تو هیچ جا نمیرم.تو هم حقی نداری منو پس بزنی..فهمیــدی؟؟!
    ولم کرد و چند قدم ازم فاصله گرفت. جلو تر رفتم و خودمو تو بغلش پرت کردم،فهمیدم اون میخواد بره..نمیخواستم اینجوری ازش جدا بشم.:تو رو خدا اینجوری نرو..مگه من چیکار کردم؟از دستم ناراحتی؟ببخشید..تو رو خدا اینجوری ترکم نکن.. بازم منو از خودش جداکرد و به صورتش دست کشید و اشکاشو پاک کرد..نمیخواست..مطمئن شدم..این بار دیگه منو نمیخواست... هق زدم:
    -میخوای برم؟ محکم و قاطع جواب داد:اره!
    "امشب چه دیدنی شدی،باور نکردنی شدی"
    دنیام روی سرم خراب شد..دیگه هیچی نمیدیدم..ناخوداگاه اشکام بند اومد و عقب عقب رفتم دلم سوخت..بدجوری هم سوخت..من این همه مدت به خاطر کی ایستادگی میکردم؟به خاطر کی این همه مدت غصه خوردم؟به خاطر کسی که قرار بود یه روزی اینجوری ولم کنه؟؟
    "دستامو محکمتر بگیر حالا که رفتنی شدی"
    .سرم رو تکون دادم..رو پاشنه پام چرخیدم..ولی هنوز دو قدم نرفته بودم که وایسادم ..برگشتم..
    چشماش بازم خیس شد..چشماش بهم التماس میکرد نرم،باشم،کنارش وایسم...ولی زبونش خلافش رو میگفت. دو دل بودم..نمیدونستم بازم خودمو بشکنم یا نه برام مهم نبود..باز هم با شک و تردید و پر از بغض پرسیدم:
    -فرنود..جدی جدی برم؟ زبونش گفت اره ولی چشماش داد زد نه..! زیر لب باشه ای گفتم و نزدیکش شدم منتظر نگاهم میکرد.. چونه ام میلرزید..لرزشش رو کنترل کردم.صداش تو سرم پخش شد"خوشبخت باش" قبل از اینکه بفهمه چی شد دستم بالا رفت و محکم تو گوشش سیلی زدم با اشک گفتم:
    -این به خاطر اینکه میخوای خوشبخت باشم..دستش به سمت گونه اش رفت و مبهوت نگاهم کردهنوز به خودش نیومده بود که یکی محکم تر از قبلی طرف دیگه صورتش زدم:
    -اینم به خاطر اینکه بی دلیل زدی زیر همه قول و قرار هات.
    دستم بدجوری درد گرفت ولی دلم خنک نشد.. بازم جای همون قبلی، سیلی سوم رو زدم که سرش به طرف چپ پرت شد با گریه گفتم:
    -اینم به خاطر خر بودن و ساده بودن و حماقت خودم..که نفهمیدم فقط برات یه وسیله برای سرگرمیت بودم و اینجوری بهت دل بستم..خاک بر سر من که به ادم نامرد و بیشعوری مثل تو وابسته شدم.. نگاه اخر رو به چهره غمگین و صورت سرخ شده اش انداختم تا برای همیشه این تصویر رو توی ذهنم حک کنم. انگار دلم هم به این واقعیت که دیگه نمیبینمش پی بـرده بود!.. بدون لحظه ای درنگ، با دو از اون منطقه دور شدم صدای پا و دویدن پشت سرم میومد و دستی که روی بازوم نشست و با شتاب منو برگردوند تقلا کردم جیغ زدم و به دستاش که سعی در گرفتن من داشت چنگ زدم:ولم کن بیشعور کثافت..ولم کن حالم ازت بهم میخوره.. گمشو برو نامرد پست فطرت!..گمشو دیگه نمیخوام هیچ وقت قیافه اتو ببینم. تا جمله اخر از زبونم خارج شد دستاش شل شد و ولم کرد و حرف نزد به وضوح ناراحتی رو توی چهره اش دیدم..از فرصت استفاده کردم و عقب عقب دویدم و ازش دور شدم.. .
    انقدری که مطمئن شدم تصویرش برای همیشه از مقابلم محو شد!..
    سریع تاکسی ای گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم..


    "امشب چه دیدنی شدی،باور نکردنی شدی، دستامو محکمتر بگیر حالا که رفتنی شدی"


    کلید رو تو در چرخوندم و دروباز کردم هنوز همه تو پذیرایی نشسته بودن. با دیدن من اولین کسی که بلند شد ارسام بود و بقیه هم همینطور..با دستم اشاره کردم:
    بفرمایین خواهش میکنم...من حالم خوب نیست..میرم استراحت کنم..
    بادیدن اون چشمای قرمز و پف کرده و صدای گرفته ام کسی حرفی نزد در اتاق رو که باز کردم به سمت تختم دویدم و خودمو روش پرت کردم.به پشت افتادم و صورتم رو تو لحاف پنهون کردم تا جاییکه توان داشتم زار زدم..اشک ریختم و مشتای بی جونم رو به لحاف میکوبیدم..بالشت رو جلوی دهنم گرفتم و از ته دلم داد زدم. بالشت رو از خودم دور کردم و نالیدم:چـرا باهام اینکارو کردی؟!
    دستی روی کمرم نشست سرم رو بلند کردم..خودمو تو بغلش پرت کردم و مثل جوجه های خیس و بی پناه تو بغلش لرزیدم..از درد..از غصه ..از بی پناهی و پس زده شدن!..درد داشت..بدجوری درد داشت..که توسط کسی رونده بشی که حرف چشماشو بخوای باور کنی ولی باید دل به حرف زبونیش بدی..جیگرم داشت اتیش میگرفت. هق زدم و دهن باز کردم:
    -گفت برای همیشه برم..گفت دیگه منو نمیخواد..چند بار ازش پرسیدم تا بفهمم داره باهام شوخی میکنه ولی شوخی نبود هر بار میگفت برو..برو..بروو..نمیخوام برم..به زور منو فرستاد..من نمیخوام برم! ولی اون رفت..واسه همیشه ولم کرد و رفت..انگار نه انگار منم دل دارم..دلم شکسته یلدا..دارم میمیرم..اتیش میگیرم..دلمو شکوند..من نمیخوام برم..به زور منو فرستاد..گفت خوشبخت باشم..میشـــه؟اره؟؟میشـــه؟
    نمیشه..!!من بدون اون نمیتونم .. ولی اون رفت... دیگه بر نمیگـــرده!! نمیگرده. بر...نمی..گر..ده!
    صدام اروم اروم تحلیل رفت..حرفی نزد..هیچی نگفت.. اشکامو پاک کردم: میدونستی؟مگه نه؟تو میدونستی میخواد بهم اینو بگه که هیچ وقت حرفی نمیزدی؟؟!واسه همین بود هر دفعه منو از سرت باز میکردی؟..
    -دیده بودمش...بهم گفته بود..ولی نمیخواستم بهت بگم..نمیخواست هیچ وقت بهت بگه،به اصرار منو هانیه قبول کرد باهات حرف بزنه.
    -میدونی چرا ولم کرد؟
    سرشو به معنی نه تکون داد.فصل چهاردهم:
    انقده تو فکر تو بودم از خودم جا موندم،تو اتیش دروغای تو عمرم رو سوزوندم
    بعد تو اتیش تو قلبمو خاموش کردم،هرکی هر حرفی دلش خواست زد فقط گوش کردم
    گم شدم پی خودم تو کوجه ها میگردم،من خودم رو خیلی وقته که فراموش کردم
    چقده تو دلم اشوبه ،تو که حالت خوبه،قلبم هر ثانیه عشقت رو تو سینم میکوبه
    چقده دست به سرم کردی،رفتی که برگردی،زدی راحت زیر حرفات ،عزیزم بد کردی


    دستمو به سمت ام پی تری بردم و خاموشش کردم..بعد از مدتها دلم خواست اهنگ بذارم تا بتونم خودمو شاید کمی تغییر بدم ولی حالم حتی بدتر از قبل شد.. تک تک کلمات شرح حال روحم بود زانو هامو تو بغلم کشیدم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم..
    مثل همیشه بدون اراده اشکام اروم اروم از چشمام فرود امدند..وقتی فهمیدم دفتر روزهای همراهم هم از پیشم رفته حتی داغون تر شدم اون که از من دلسرد شده بود چرا با ارزش ترین وسیله امو هم ازم جدا کرد!چرا احساس هامو ازم برید؟!
    .دلم بچگی هامو میخواست..من زود بزرگ شدم و قدر روزهای بی دغدغه امو ندونستم بدون اینکه متوجه بشم اونا رو تو یه پلک بهم زدن از دستشون دادم. خاطره هام حتی لحظه ای تنهام نمیذاشتند، دلم پر بود.هر روز احساس یه وسیله بی ارزش رو داشتم مدتها بود از اتاقم تکون نمیخوردم حتی شام و نهارم هم تو اتاق میخوردم.گاهی اوقات هم اصلا لب به غذا نمیزدم. دلم بیشتر از بقیه روزا تنهایی میخواست.
    نمیدونستم اونی که دلمو شکست و تکه هاشو زیر پاهاش هزار تیکه کرد الان داره چه جوری زندگی میکنه؟!.. یعنی وقتی بهونه قلبمو نابود کرده خودش داره تو ارامش و رفاه زندگی میکنه؟ روز اول تابستون از راه رسید و من هیچ وقت فکر نمیکردم اولین روز تابستونم اینجوری شروع بشه!اواسط تیر ماه هستیم و امسال با کوله باری از غصه هایی که تو قلبم حس میکنم به استقبال تابستون رفتم..روزای داغ تابستونیم از تابستون های سال های قبل داغ تر و سوزان تر هست و این غصه ی بی پایان همیشگی قلبم به سوزان بودن جسمم و روزهای بی هدفم دامن میزنه!
    چشمامو که بستم از لابه لای پلکهای بسته ام قطره اشک سمج رو گونه ام سر خورد. آه عمیقی از ته سینم کشیدم و بعد از نگاه کردن به ساعت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان تا منو تو سالن دید به طرفم اومد و دستم رو گرفت:
    -الهی دورت بگردم عزیز دلم..فدات بشم مادر..چرا با خودت این کار رو میکنی؟یه نگاه به خودت بنداز.شدی دو پاره استخون هیچی ازت نمونده ..بشین اینجا..بشین تا برات یه چیزی بیارم بخوری قربونت برم..
    ضعیف شدم؟جسمم که چیزی نیست..روحم نابود شده..اگر جسمم تضعیف شده روحم مرده!.. تا به خودم بیام سینی ای پر از گردو و کشمش و پسته جلوی چشمام گرفته شد.. :
    - مامان من نمیتونم این همه رو بخورم.
    -حرف نباشه... این مدت هم تقصیر خودم بود نمیومدم. میگفتم جوونه..احتیاج به خلوت داره...ببین خودتو به چه روزی انداختی؟ همه رو میخوری تا تهش.فهمیدی؟
    با بی میلی یه پسته از ظرف برداشتم ولی بیشتر از سه تا دونه گردو و یه پسته نتونستم به بقیه اش لب بزنم.-مامـ...
    اشک تو چشماش حلقه بسته بود. دلم گرفت.. بازم به خاطر من؟ رفتم بغلش کردم که موهامو بوسید:
    -دختر من..عزیز دلم..چرا؟اخه ارزش داره؟به خدا به قیمت نابودی خودت نمی ارزه.نکن با خودت هانای من..نکن..ببین چی به روز اون صورت قشنگ اوردی؟انقدر لاغر شدی استخون های صورتت هم پیداست..نکن دختر گلم..
    -چشم..تو فقط گریه نکن..بابا نیومده؟ دستی به اشکاش کشید: نه عزیزم..ولی الان دیگه میاد..ارسام امروز اومد اینجا..گفتم حالت خوب نیست..هانا به خدا..
    حرفش رو قطع کردم: میخوام امشب با بابا حرف بزنم..خیلی مهمه.. میرم تو اتاقم بابا اومد صدام کن. به گونه اش بـ..وسـ..ـه کوتاهی زدم و بلند شدم؛همون لحظه در باز شد و بابا رسید...:
    سلام.
    با خوش رویی جوابم رو داد و روی سرم رو بوسید:
    -خوبی بابا؟
    -بد نیستم...میخوام باهاتون حرف بزنم.
    **
    چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم:
    -خوب نیست بیشتر از این معطلشون بذاریم.بحث یه شب دو شب هم نیست..نزدیک به یکماه هست دارم روی این موضوع فکر میکنم. دیشب هم شنیدم که داشتین راجع به این قضیه حرف میزدین. خواستم بگم من حرفی ندارم.باقیش رو هم هرجور خودتون صلاح میدونین.
    بابا دست به سـ*ـینه نشسته بود و به حرفام گوش میداد:
    -یعنی برای تو مهم نیست چه جوری برگزار بشه؟
    اروم جواب دادم: مهم هست..ولی برام فرقی نداره.
    سری تکون داد: یعنی به یه محضر ساده هم راضی هستی؟
    این بار سکوت کردم.سکوتم بر خلاف همیشه معنای مثبت میداد؛ به فکرم پوزخند زدم..وقتی قراره سند اسیریم رو با دستای خودم امضا کنم چه فرقی میکنه یه مراسم مجلل باشه یا توی یه محضر کاملا ساده؟مهم مراسمِ دلِ که مراسمش ختمه! ختمِ همه ی روزهای ازادی و حسرت های گذشته..همه ی حس هام خاتمه پیدا میکنه و دنیای تازه ای رو بهم القا میکنه!.القایی که با زور و اجبار همراهه. وقتی سکوت منو دیدن مامان گفت:
    -اذیتش نکن منصور..مگه میشه فقط با یه محضر ساده همه چی رو شروع کنن؟
    بابا- قرار نیست جشن دخترم رو توی محضر برگزار کنیم..خواستم فقط نظرش رو بپرسم.پس من فردا به مرتضی جوابت رو بگم؟خوب فکراتو کردی؟
    بی اراده از دهنم پرید: مگه شما همینو نمیخوایید؟چه فرقی داره خوب فکر کنم یا نه؟! حالت صورتش عوض شد و هیچی نگفت..زبونم رو تو دهنم گاز گرفتم.جو بدی رو به وجود اورده بودم.کسی حرفی نمیزد. سرم رو زیر انداختم:
    -من فکرامو کردم مشکلی نیست میتونین بهشون بگین.خسته ام..میرم استراحت کنم..شب بخیر. از جام بلند شدم و به سمت اتاقم راه افتادم درو که پشت سرم بستم همزمان چشمام هم بسته شد زیر لب زمزمه کردم:
    -تموم شد هانا..خودت تمومش کردی.بایداز فردا خودت رو برای یه زندگی تازه اماده کنی. طعم شوری ای که به دهنم رسید رو مزه کردم.-هانـــا...بدو دختر پایین منتظرته..چکار میکنی سه ساعت چپیدی اون تو؟
    نگاهی به صفحه جدید اول انداختم
    "تقدیر غریب به اتمام میرسد و پس از ان تقدیر قریب سایه به سایه ام میماند" دستی به نوشته تحریری ام کشیدم و بعد از نوشتن تاریخ، دفتر جدید رو بستم و از اتاقم بیرون اومدم.
    -مامان من رفتم..چیزی نمیخوای؟
    -نه ..برو به سلامت.. کفشامو پوشیدم و وارد ماشینش شدم: سلام.
    -سلام بانو..خوبی؟
    -مرسی تو خوبی؟
    -مگه میشه کنار خانم زیبایی مثل شما باشم و بد باشم. چیزی که نخوردی؟
    -کمتر زبون بریز..نه نخوردم. در طول راه به غیر از یکی دو کلمه دیگه حرفی زده نشد. وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردو باهم پیاده شدیم. باهم از پله های ازمایشگاه بالا میرفتیم که گوشیش زنگ خورد ایستاد ، گفتم:
    پس چرا نمیای؟
    دستشو پشت کمرم گذاشت و به بالا هدایتم کرد:
    -تو برو منم دو دقیقه دیگه میام. بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم ارتباط رو وصل کرد و از راهرو خارج شد..چند دقیقه ای با اخم همونجا منتظر بودم تا اینکه اومد ،چهره اش مشخص بود حسابی کلافه و عصبانیه..زیر لب به گوشی چیزی گفت و خواست بذاره تو جیبش که منو دید:
    -تو که هنوز اینجایی..چرا نرفتی؟
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    با همون اخمم گفتم:کی بود؟
    -یکی از بچه های شرکت،نمیشناسی، چند تا سوال داشت..
    با اوقات تلخی جواب دادم:
    به خاطر چند تا سوال اینجوری بهم ریختی؟یعنی به غیر از مهندس راد منش کس دیگه ای تو اون شرکت نبود تا ازش سوال بپرسه؟
    مثل خودم گفت: هانا چته اول صبحی؟مگه من متهمم که منو اینجا نگهداشتی و سوال جواب میکنی؟نکنه باید تک تک زنگ خور های گوشیم رو برات با جزییات شرح بدم؟
    -نباید بدی؟
    -اصلا معلومه چت شد کله صبح؟برو بالا ببینم همش دلت میخواد با اعصاب ادم بازی کنی!
    با اعصابی خورد پله ها رو با حرص دو تا یکی بالا میرفتم و بهش هم کوچکترین توجهی نداشتم.روی اولین صندلی نشستم و اونم سریع صندلی کنارم رو پر کرد. ازمایشگاه نسبتا شلوغ بود.اروم کنار گوشم با صدایی دوستانه گفت:
    -کمتر ابروهات رو اینجوری تو هم گره بده زشت میشی من زن زشت نمیخوام ها..بلافاصله اخمام از هم باز شد و بی حرف به دیوار سفید خیره شدم.
    «کمتر حرص بخور..زشت میشی من زن زشت نمیخوام ها»-افرین دختر خوب..چرا خلقت رو تنگ میکنی؟اون پسره احمق اول صبح اعصابمو بهم ریخت تو چرا اینجوری رفتار میکنی؟من که چیزی پنهون ندارم ازت!
    نمیشنیدم چی میگه.دلم میخواست از اون محیط بزنم بیرون.دوباره صداش و یادش برام زنده شد.چرا هر کس هر حرفی که میزنه منو یاد اون میندازه؟چرا با وجود اینکه غرور و شخصیت و عشقمو شکست بازم نمیتونم نا دیده اش بگیرم؟خدایا کجایی؟ کمکم کن!..نمیخوام بهش فکر کنم.اون دیگه منو نمیخواد!پس چرا هنوزم بهش فکر میکنم؟
    -هانا؟
    با هول به خودم اومدم-بله؟
    -کجایی دختر؟بلند شو نوبت ماست.
    -برو اینجا..منم باید برم تو اون یکی اتاق! با چشمک و خنده گفت:
    -از امپول که نمیترسی؟
    -برو خودتو مسخره کن!..
    سری تکون داد و هر کدوممون وارد یه اتاق شدیم.یه زن خوش اخلاق با چهره ای بشاش و خندون گفت:
    -خب عروس خانم..بیا اینجا بشین ببینم که میخوام سوراخت کنم.ناخوداگاه از لحن خندونش خندم گرفت
    -استینتو بده بالا عزیزم. به گفته اش عمل کردم و اونم کشی زرد رنگ رو دور بازوم بست.دو تا ضربه به دستم زد تا رگم رو پیدا کنه.
    -چند سالته خانومی؟
    - دی ماه میرم تو 25
    موهای رنگ شده اش که اونا رو توی صورتش کج ریخته بود اولین چیزی بود نظرم رو جلب کرد سوزش ریزی رو تو دستم حس کردم . به سرنگی که از خون من قرمز شده بود نیم نگاهی انداختم حس کردم حالم بد شد..سوزن رو که از دستم جدا کرد با لبخند گفت:
    -پاشو عزیزم. جواباتون هم تا فردا دیگه حاضره.
    پنبه رو روی دستم گذاشتم و استین مانتوم رو پایین دادم از جام که بلند شدم سرم کمی گیج رفت.دستم رو به دیوار گرفتم:
    -خیلی ممنون..با اجازه.
    بالبخند گفت:خواهش میکنم عزیزم.خوشبخت باشی.
    "خوشبخت باشی" این روزا چقدر این جمله رو میشنوم..حس میکنم زیادی برام کلیشه ای شده.
    از اتاق بیرون اومدم و روی یکی از صندلی های سالن نشستم تا ارسام هم بیاد چند ثانیه بعد اون هم در حالیکه استین پیراهنش رو تا میزد، اومد.:
    خوبی؟
    -فقط سرم گیج میره. از ازمایشگاه خارج شدیم که با خنده گفت:اوف که نشدی؟
    -ای وای چرا..معلوم نیست اوفی داره از سرو روم میباره؟
    دیوونه ای نثارم کرد و سوییچ ماشینش رو به سمتم گرفت: برو تو ماشین بشین تا بیام.مشکوک گفتم:تو کجا میری؟ متوجه شکاکیتم شد و لبخند از روی لباش محو شد و کاملاجدی گفت:
    -میرم یه چیزی برات بگیرم ضعف نکنی.
    دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه!.نگامو تو خیابون چرخوندم :
    -خب..من..میرم..تو هم بیا..بدون اینکه منتظر حرفی باشم دزد گیر رو زدم و سوار شدم.از حرصم درو محکم بهم کوبیدم.خوب بود اینجا نبود تا ببینه تمام حرصم رو در ماشینش خالی کردم.کیفم رو با حرص پایین پام پرت کردم و تند تند پامو تکون دادم
    بلند بلند شروع کردم با خودم حرف زدن:
    -خب به من چه...مگه دست منه..همش حس میکنم داره ازم یه چیزی رو پنهون میکنه! رفتاراش مشکوک میزنه سوالم نباید بپرسم؟ حالا واسه چی مثل این طلبکارا باهام حرف زد..انگار ارثش رو بالا کشیدم! با خودم گفتم رو تو برم هانا..تو مثل این مشکوکا ازش سوال میپرسی بعد میگی چرا اونجوری حرف میزنه!؟ حالا خوبه خودش گفت چیزی ازت پنهون نداره
    در ماشین که بسته شد دو متر تو جام بالا پریدم و از ترس جیغ خفیفی کشیدم،بیچاره با چشمای گرد نگام میکرد:
    -چته؟
    -کی اومدی؟ترسیدم چرا درو اینجوری میبندی؟! پلاستیک رو دستم داد:
    -من که درو عادی بستم..تو چی میگی با خودت از دور هم که نگات میکردم داشتی با خودت حرف میزدی؟ لپمو از داخل گاز گرفتم و مسیر صحبت رو عوض کردم:
    - خب ببینم.. چی گرفتی؟
    یه جوری نگام کرد و استارت زد که ترجیح دادم کل راه رو دیگه حرف نزنم . ابمیوه رو باز کردم و مشغول شدم که گفت: یکی هم واسه من باز کن. بی حرف ابمیوه رو دستش دادم که سر 3دقیقه همشو خورد و پاکت خالیشو داخل همون پلاستیک گذاشت. تو کف سرعتش مونده بودم که ماشین متوقف شد:
    -پیاده شو.
    به تابلوی بالا سرم نگاه کردم با تعجب پرسیدم:
    سفره خونه؟
    -میخواییم یه صبحونه مفصل بزنیم تو رگ.
    به زور منو پیاده کرد و به سمت یکی از تخت هایی که کنار فواره بود حرکت کرد. نشستن کنارخنکی اب فواره اونم تو یه روز تابستونی حس خوبی داشت. قبل از اینکه من اعتراض کنم تا میتونست سفارش به قول خودش یه صبحونه مفصل رو داد و اخر هم پاهاشو روی تخت دراز کرد:
    -چه خبره این همه؟مگه میخوای یه ایل رو صبحونه بدی؟حالا خوبه همش دو نفریم!
    سفارش ها رو که اورد دیگه جایی واسه نشستن خودمون نبود..تخم مرغ، اب پرتقال، نون، پنیر،خیار، کره، مربا،عسل،نون بربری. گارسونه که رفت با بهت گفتم:
    -همشو میخوای خودت بخوری دیگه مگه نه؟
    ریلکس جواب داد:نه خیر..باهم میخوریم..
    -ولی من اصلا صبحونه دوست ندارم گذشته از اون اصلا نمیتونم این همه.... پرید وسط حرفم:
    -چرا اتفاقا میتونی..بایدم بتونی همین الان ازت خون گرفتن و تو هم چیزی نخوردی ضعف میکنی و اونوقت نمیتونی سر پا وایسی پس باید بخوری.
    حرصی گفتم:مگه زوریه؟خب دوست ندارم.
    با ارامش گفت:خب نخورخودم همشو میخورم ..وقتی یه لقمه هم بهت ندادم نیای بگی منم میخوام ها.دارم از الان باهات اتمام حجت میکنم! بی خیال مشغول ور رفتن با گوشی هانیه که موقتا برای من بود شدم که بعد از ده دقیقه صدای قارو قور شکمم راه افتاد.خجالت زده خودم رو زدم به اون راه.ولی ارسام که شنیده بود لبخند شیطنت امیزی روی لباش نقش بست.تو دلم با حرص گفتم:الان چه وقت قور قور کردن تو بود اخه؟میمیری دو دقیقه صدا ندی؟ دوباره صداش بلند شد..نمیخواستم سرم رو از گوشیم بلند کنم.از طرفی انقدر هم موقع خوردن ملچ مولوچ میکرد و به به و چه چه میکرد که ناخواسته دلم میخواست ناخونک بزنم. انقدر صدای برخورد کارد رو با ظروف شنیدم که نتونستم طاقت بیارم و دستم رو به سمت یه تیکه از نون دراز کردم که مچ دستم وسط راه گرفته شد:
    -چی شد؟داری به صبحونه من ناخونک میزنی؟
    -کی گفته صبحونه توئه؟
    -خودم!
    -اهان اونوقت چه جوری به این نتیجه رسیدی که مالک کل این سفره ای؟
    مرموز ولی شیطون گفت:طبق همون قانونی که بعضیا اصلا صبحونه دوست ندارن و نمیتونن بخورن و قرار نیست نیم نگاه چپ هم به این سفره بندازن.
    با حرص اشکاری گفتم:شکم پرستِ تک خور!
    -من تک خورم؟
    -نه پس من خودمو جهت مثال عرض کردم!نه که مثل گوریل رو سفره دراز کشیدم واسه همین گقتم!
    با حرص گفت:من مثل گوریل رو سفره دراز کشیدم؟
    -تو چرا من هرچی میگم به خودت میگیری؟به خودت شک داریا!..
    با همون لحن گفت:پس میشه بگی دقیقا کی رو گفتی؟
    ریلکس با دست ازادم یه تخم مرغ گذاشتم دهنم و جواب دادم:خودت رو گفتم..افرین..ضریب هوشیت بالائه..بهت امیدوار شدم.
    لیوان اب پرتقالش رو یه نفس سر کشید و چیزی نگفت! خندم گرفت..حرص دادنش عجیب به دلم نشست!..
    ***
    -اون خیلی ساده ست..
    -ولی اونم خیلی پر زرق و برقه..دوستش ندارم. از لا به لای حلقه ها یکی رو نشونه گرفت و گفت:
    -نظرت درباره اون چیه؟نه خیلی ساده ست نه خیلی نگین دار..فکر کنم تو دستت قشنگ بشه..با موافقتم درباره سلیقه اش، وارد مغازه شدیم و ارسام مشخصات حلقه پشت ویترین رو به فروشنده داد تو این مدت خودم رو مشغول دیدن دستبندها کردم.
    -بفرمایید..این یکی از بهترین و پر فروش ترین کارهامون هست..نگین هاشم برلیانه اصله.. حلقه رو از تو کاور بیرون کشیدم و داخل انگشتم کردم ..کاملا اندازه بود و به دستای کشیده و ظریفم خیلی میومد.
    -خب نظرت چیه؟
    -قشنگه..تو چی میگی؟
    -به نظر منم خیلی قشنگه،جفت مردونه اش هم خیلی شیک و مردونه پسند بود..
    حلقه ها رو که با نظر هم انتخاب کردیم با شنیدن قیمتش مغزم سوت کشید و ارسام بی چون و چرا مشغول پرداخت مبلغ شد.چیزی نگفتم و دوباره به ویترین دستبند ها نگاه کردم..میون اون همه دستبند ای مختلف یکیش بدجوری به دلم نشست..مدلش یه جوری خاص بود..کاملا ظریف بود و پروانه های ریزی که سه تا در میون اویزون شده بود زیباییش رو دو برابر میکرد..صداش کنار گوشم بلند شد:
    -خیلی قشنگ و ظریفه..مطمئنم تو دستت خیلی ناز میشه. بعد به فروشنده اشاره کرد که اون رو بیاره.
    -ولی من که....
    دستبند رو از جعبه دراورد و دو رمچ دستم بست.:
    -دوستش داری؟
    اروم جواب دادم:من که به دستبند احتیاجی ندارم!..
    فروشنده-جناب باید بگم خانومتون خیلی خوش سلیقه هستن هر کسی اینجور مدلهای خاص رو نمیپذیره..اکثر خانمها سراغ دستبندهای وزن دار میرن..ولی این کار در عین ظریفی و سادگیش یکی از بهترین هاست..
    ارسام با لبخند گفت:بسیار خب..این رو هم میبریم..اجازه مخالفت کردن بهم نداد و بالاخره با خرید حلقه ها و دستبند از مغازه خارج شدیم.
    کتمان نمیکنم که از توجهش بهم حس خوبی دست می داد، قرار بود خودمو بسازم،از اول ،کنار کسی که میدونستم دوستم داره!
    سخت بود، زمان میبرد...شاید خیلی وقت...اما نشدنی نبود...
    مگه برای یه دختر چند بار این شرایط و این موقعیت پیش می اومد؟! موقعیتی که خرید های جشن ازدواجش رو فراهم کنه...مطمئنن یکبار.. چرا نباید از این شرایط شوقم رو نشون میدادم؟! با لبخندی گفتم:
    -ولی بازهم احتیاجی به خرید دستبند نبود..-مشخص بود چشمتو گرفته..همونجوری بهش خیره شده بودی..حیف بود اگه نمیگرفتمش به دستت خیلی میومد..بهم لبخندی زد و دستم رو تو دستاش گرفت.مخالفتی نکردم و به راهم ادامه دادم
    -خب اره منکر زیباییش نمیشم..بازم ممنون..
    با خنده گفت:به خاطر دستبند ؟یا اینکه وارد زندگیت شدم.؟ بهش چشم غره ای رفتم که خنده اش رو شدید تر کرد زیر لب زمزمه کردم:خود شیفته!
    -خانومی یواشی حرف زدن نداشتیما.شنیدم چی گفتی.
    با ارامش گفتم: خب بشنو..جلو خودتم میگم..خود شیفته ای دیگه!..
    ***
    کلید رو تو در انداختم و وارد شدم.. سکوت خونه نشون از این میداد که کسی نیست. در اتاقم رو باز کردم و با لباسام رو تخت دراز کشیدم. انقدری خسته بودم که بعد از عوض کردن لباسام بشمر سه خوابم برد...
    همه در تکاپو بودند. بعد از گرفتن جواب ازمایش و نبودن مشکلی،تاریخ مراسم رو مشخص کردیم..مامانم به همراه مامان ارسام از اتاقی به اتاق دیگه میرفتند و مشغول چیدن جهاز بودند.نمیشد بگم بی تفاوت بودم به هر حال اولین بارم بود و از دیدن وسایلی که برای من بود ذوق داشتم..همه چیز نو بود و منو به وجد میاورد..ولی با این حال،با همه این تازگی ها یه غمی اشنا رو ته دلم حس میکردم.سرم رو تکون دادم تا این فکرای بی اساس از ذهنم بیرون بره.قرار بود همه چیز رو شروع کنم همراه یه شریک،یه همدم،یه همسر..!
    -هانا جان به نظرت ظروفت رو داخل دکور بذاریم یا تو کابینت؟
    -نه داخل دکور قشنگ تر میشه.
    به اتاقی که قرار بود اتاق مشترکمون باشه رفتم و مشغول چیدن لوازم ارایش روی میز شدم. با دیدن لوازم ارایش یاد شوخی ها و خوشحالی ارسام میوفتادم..تو این مدتی که برای خرید وسایل به مراکز خرید میرفتیم به این پی بـرده بودم که پسر دست و دلبازی هست و یه جورایی ولخرج..البته لفظ دست و دلباز براش مناسب تر بود،کافی بود به چیزی خیره می شدم و همین جوری بی هوا مشغول از نظر گذروندنشون بشم تا دستمو بگیره و بره اون وسیله رو بی چون و چرا برام بخره.حق اعتراض هم بهم نمیداد.از هر لوازم ارایش برام بهترین و در عین حال اصلشو بر میداشت..
    سلیقه اش تو انتخاب عطر حرف نداشت.تمامی ادکلن هایی که بر داشت اصل فرانسه بود.از خودم ناراحت می شدم وقتی میدیدم اون اینقدر برای شروع زندگی مشترک ذوق و شوق به خرج میده وسعی داره لبخند رو لبام بیاره ولی من به زور باهاش همراه می شدم.تصمیم گرفتم کاری نکنم که باعث بشه از دستم برنجه..بی شک همسر ایده الی بود و میتونست هر دختری رو خوشبخت کنه و اون دختر من بودم..زندگیم به یه تغییر اساسی نیاز داشت تا از این یکنوختی و بی روحی خارج بشه..این تغییر بارز رو به وضوح تو تک تک ابعاد رفتاری خودمم حتی حس می کردم
    همه چیز زودتر از اونی که فکر میکردم اتفاق افتاد خرید ایینه و شمعدون ،خرید لباس عروس و داماد و در نهایت جشن من!..
    از روی صندلی بلند شدم و با دستام دامن پف دارمو بالا گرفتم.صدای کل کشیدن مامان و هانیه و یلدا و مادرش تو گوشم اونگ زد..چرخیدم و تو ایینه خودمو نگاه کردم،باورم نمیشد ....من.... امشب عروس شدم؟!...
    عروس ارسام؟!...به دختر تو ایینه ای که با چهره خودواقعیم تفاوت زیادی داشت لبخندی زدم.هیچ چیز کوچکترین نقصی نداشت..موهای رنگ شده عسلی ام به صورت شینیون بالا سرم جمع شده بود و رنگ موهام یکی از بارز ترین تفاوت های چهره ام بود که به جردت میتونم بگم برام تازگی داشت
    .. تاج ظریف و پر از نگینی روی موهای خوش رنگم قرار داده شده بود..دو تا تار از موهای کنار گوشم فر شده بود وتور کوتاه بلندی که دور لبه هاش اکلیل داشت واز سرم اویزون شده بود، باعث زیبایی بیشتری شده بود.گریم صورتم هم به صورت ملیحی چهره ام رو معصوم تر کرده بود..نگاهم پایین تر چرخید،،
    لباس عروس دکلته ام دور سـ*ـینه هاش اکلیل کار شده بود و روی شکمش جمع شده بود. پایین تر،دامن پرنسسیم بود که تو نگاه اول باعث شد چشمم رو بگیره و اونو بپسندم،اکلیل های روی تور و ساتنش بود که زیباییش رو دو برابر میکرد پشت لباسم یه پاپیون نسبتا بزرگ روی کمر قرار گرفته بود و دنباله های پاپیون روی زمین کشیده می شد. ..جایی چنین مدلی ندیده بودم.
    وقتی با دیدن این لباس کلی ذوق کردم ارسام بدون حرف و ایرادی لباس رو گرفت..هر چقدر اصرار کردم که فقط برای یه شبه و اونو کرایه کنیم قبول نکرد و گفت همیشه میخواستم برای عروسم لباس رو بخرم تا براش همیشه موندگار باشه.
    البته از باز بودن لباس کمی ایراد گرفت و با حرف فروشنده که گفت شنل کوتاهی روی سـ*ـینه وبازوهام رو میپوشونه رضایت به خرید داد...از دیدن چهره خودم سیر نمیشدم برام تازگی داشت..
    "میدونی....واسه عروسیمون تصمیماتی گرفتم،میخوام همون شب عروسم رو بدزدم و بقیه رو تو خماری ول کنیم..نظرت چیه؟
    صدای قهقهه خودم بود که تو سرم پخش شد"
    ناخواسته اشکی تو چشمام حلقه بست.چشمام رو بستم تا مانع از ریزششون بشم..حداقل همین امشب!..چرا....چرا نمیشد!
    برای جلوگیری از خراب شدن ارایشم دستمالی برداشتم و گوشه اش رو توی چشمام کشیدم که ارایشگر گفت:
    -لوازم ارایشت رو تماما ضد اب استفاده کردم پس هرچقدر دلت خواست اخر شب گریه کن و نگران خراب شدنشون نباش.!.. با این حرفش هممون خندیدیم... مامان که سر از پا نمیشناخت و مدام منو میبوسید..هانیه هم ناز تر شده بود و اما یلدا.که توی اون ارایش و مدل موهاش ناز تر از همیشه شده بود؛بلند شد و به سمتم اومد با خنده گفت:
    -خانومی شما این هانا بی ریخته ی ما رو که همین دو روبرا بود ندیدین؟ جعبه دستمال کاغذی رو زدم تو سرش که خندید و گفت:
    -عزیزم این همه خشونت اونم واسه عروس بی ریختی مثل تو خوب نیستا!..
    -به نظرت خوب شدم؟
    -خوب شدی؟؟عالی شدی دختر..یه لحظه که دیدمت باورم نشد خودتی..فقط یه چیز رو نمیفهمم... سرم رو به معنای چی تکون دادم خیلی اروم جواب داد:
    -چرا ناراحتی؟ حس میکنم گرفته ای!...کدوم عروسی روز عروسیش انقدر کم حرف و ارومه؟
    با این حرفش دستام شل شد و پایین افتاد در رو بستم و به گوشه ای کشیدمش اروم و سراسر لرزش کلام گفتم: بازم یادش افتادم
    چشماش گرد شد لحظاتی بعد دستی به پیشونیش کشید اروم گفت: تو رو خدا بهش فکر نکن...به امشب فکر کن ...به خودت!
    -میدونی...هیچ وقت فکر نمیکردم اخرش...اخرش تسلیم زندگیم بشم..! اینجوریشو تصور نکرده بودم، هیـچ وقت!چشمام لبالب پر شد، سرم رو بالا اوردم که ببینم صورتم بهم نریخته که دیدم همه چیز سر جای خودشه با نوک دستمال اشکمو گرفتم.دستمو گرفت:
    -الهی قربونت برم،انقدر به خودت سخت نگیر امشب شب توئه..واسه چی ناراحتی؟ بالاخره تقدیر تو هم اینجوری بود..اروم گفتم:
    -همیشه امشب رو کنار اون تصور میکردم..نه اینجوری..!دلم از این میسوزه که براش مثل یه اسباب بازی بودم که هر وقت میخواست پیشش بودم اخرشم که مثل یه عروسکی که دلشو زدم از زندگیش پرتم کرد بیرون. خیلی از دست خودم عصبانیم،یلدا ازخودم بدم میاد ،نمیتونی درکم کنی! لبمو گزیدم..
    یلدا-هانا..تو رو خدا با خودت اینجوری نکن..امشب عروسیته.واسه چی گریه میکنی؟به ارسام فکر کن..دیدی چقدر خوشحال بود؟..به اون فکر کن و نذار ذهنت جای دیگه ای پر بکشه .. تو هم خوشحالش کن... به خاطر من انقدر به خودت سخت نگیر ..باشه؟ دستش رو به معنی تایید فشردم که به ارومی دستگیره در رو چرخوند و در رو باز کرد
    اب دهنم رو قورت دادم و سرم رو که بلند کردم ارایشگر رو دیدم که با خنده گفت:
    -چه عروس ناز نازی ای داریم..از همین الان ابغوره گیریت رو راه انداختی؟ شاگردش به همراه یلدا خندید..مامان و هانیه که اینو شنیدن به طرف ما که تو اتاق مخصوص عروس بودیم اومدن. هانیه حالت صورتش تغییر کرد و مامان اروم گفت:
    -هانا باز چت شد؟ حرفی نزدم که یلدا با خنده گفت:
    -هیچی خاله جون...اخه اینم دختره تو داری یک سره اشکش دم مشکشه!..از الان داره واسه روزای بی سر خرش گریه میکنه..یکی نیست بگه بذار دو روز بری تو خونه ات بعد بیا بشین ور دل من زار بزن! مامان که با این حرف یلدا قانع شده بود سرم رو بوسید و گفت:
    -فدات بشم مادر..گریه نکنی ها عروس خوشگل مامان.. چیزی نشده که...پاشو مامان..پاشو زنگ بزن به ارسام بیاد سراغت که هنوز اتلیه هم نرفتین..! سر تکون دادم و سعی کردم امشب رو بیخیال غم زندگی بشم و حداقل امشب که متعلق به من بود خوش باشم!..
    -الو ارسام..
    -جانم...حاضری؟
    -اره کارم تموم شد..تو حاضری؟
    -اره عزیزم..الان میام..
    -باشه منتظرم..فعلا.
    -فعلا گلم..مواظب عروس خوشگل ما هم باش.
    خندیدم:دیوونه..
    -مگه چند تا عروس داریم..دیوونه همین یه دونه اشیم دیگه.
    -کمتر مزه بریز..
    -به چشم..فعلا..
    گوشی رو قطع کردم یلدا:
    -نه بابا فقط زر زرت واسه منه..اون شوورت چی بهت گفت ذوق کردی که الان نیشت تا بنا گوشت بازه؟ زدم به سـ*ـینه اش:
    -کمتر چرت و پرت بگو..دستش رو گرفت جلو دهنش:
    اِ..اِ..اِ..من چرت و پرت میگم؟؟ حالا خوبه دو دقیقه پیش داشتی زار زار عر میزدی ها! با این حرفش هانیه از خنده منفجر شد. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم تا اینکه فیلمبردار وارد ارایشگاه شد و خبر رسیدن ارسام رو داد.بازم صدای سوت و کل کشیدنا بالا رفت.. اروم اروم از پله های ارایشگاه پایین اومد و ارایشگر هم تورم رو روی سرم انداخت و به من گفت سرم رو پایین بگیرم..رو به ارسام گفت:
    -تا شاباش ندین رو نما نمیکنم.. صدای خنده اش رو شنیدم و پول هایی که توی هوا پرواز میکرد و پایین پام قرار میگرفت..
    بماند که چقدر دخترای جوون سوت و دست میزدن..هانیه و یلدا هم مثل دیوونه ها پشتم وایسادن و شمردن یک..دو..سه و بعد از اون تورم رو از روی صورتم برداشتن..
    یه لحظه هیچ کس حرف نزد..خندم گرفت..نه به چند ثانیه پیش که سقف ارایشگاه نزدیک بود خراب بشه نه به الان!.. ارسام دست کرد توی جیبش و دوباره تراول ها رو روی سرم میریخت..دوباره کل ها از سر گرفته شد
    با هم از ارایشگاه خارج شدیم و دسته گل رو جنتلمنانه به سمتم گرفت به دستور فیلمبردار لبخندی زدم و دسته گل رو گرفتم..سوار ماشین عروس شدیم و به سمت اتلیه حرکت کردیم..
    بعد از گرفتن عکسها که انصافا همگی همراه با ژست های زیبایی بودن، به سمت مقصدمون که تالار بود،راه افتادیم ....ارسام- خوب شد لباست شنل داره وگرنه عمرا اینو میگرفتمش.
    با لبخند خجولی از معنای حرفش گفتم: ولی اینکه خیلی قشنگه
    با لبخند خاصی گفت: قشنگ که هست..ولی تو تن تو قشنگ تره..حالا که انقدر بهت میاد و اگه چیزی برای پوشش نداشت هیچ وقت نمیگرفتمش.میدونستی خیلی ناز شدی؟ از اینکه برای بار اول ازم تعریف میکرد شرمم شد و سرم رو زیر انداختم و مشغول بازی کردن با دسته گل شدم.
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    وارد تالار که شدیم صدای کر کننده اهنگ و بعد از اون بوی دود اسفند و دست زدن مهمان ها اولین چیزی بود که نظرم رو جلب کرد.. هانیه و یلدا به عنوان ساقدوش کنار ما همراه با اهنگ حرکت میکردن و دست میزدن..
    روی صندلی نشستیم و هانیه و ملودی دو طرف پارچه ساتن رو بالای سرمون گرفتن و بزرگتر ها قند رو بالای سرمون میساییدن...کمی بعد عاقد اومد و مشغول خوندن خطبه عقد شد.. قران رو روی پام گذاشته بودم و سوره نور رو میخوندم..
    عاقد-دوشیزه مکرمه محترمه سرکار خانم هانا نکوهش بنده وکلیم با مهریه 1400 سکه بهار ازادی ،یک دست اینه و شمعدان،به همراه سند کامل ویلای رامسر و 75 شاخه گل یاس شمارو به عقد دائم اقای ارسام راد منش دربیاورم..؟
    صدای بغض دار مامان بلند شد:عروس رفته گل بچینه..
    عاقد دوباره جمله هارو تکرار کرد و ازم وکالت خواست...این بار یلدا گفت:عروس رفته گلاب بیاره.
    عاقد:عروس خانم برای بار سوم میپرسم بنده وکیلم؟ ارسام تو جیبش دست کرد و جعبه ای رو به عنوان زیر لفظی روی دامنم گذاشت...همه منتظر جواب من بودن و این یعنی به اتمام رسیدن دوران مجردیم..یعنی شروع یه زندگی تازه..قران رو بستم و اونو بوسیدم و روی پاهام گذاشتم:
    -با اجازه پدرو مادرم...بله..
    پارچه بالای سرمون کنار رفت و صدای اهنگ و پایکوبی بلند شد..عاقد دفتری رو مقابلمون گذاشت و ازمون خواست جاهایی رو امضا کنیم...
    بعد از اونم ظرف عسل توسط هانیه مقابلمون گرفته شد..انگشت کوچیکم رو تو عسل فرو کردم و به سمت دهنش گرفتم..میخندید..خندم گرفت:
    -اذیت کنی اذیت میکنما. همونجور که میخندید عسل رو مزه کرد هر لحظه منتظر بودم انگشتمو گاز بگیره..اون خنده ای که رو لباش بود دقیقا همین معنی رو میداد.ولی با دستاش انگشتمو جدا کرد و لحظه اخر بـ..وسـ..ـه ای روی نوک انگشتم نشوند..یه لحظه حالم دگرگون شد..
    خم شد و اون انگشتش رو عسلی کرد و به طرفم گرفت..به ایینه خیره شده بودم و ذهنم سعی داشت این بـ..وسـ..ـه اخری رو تحلیل کنه.. صدای خنده هانیه رو که شنیدم به خودم اومدم..ارسام از خنده سرخ شده بود:
    -کجایی؟رفتی تو هپروت ؟!.. شونه های هانیه از خنده میلرزید نمیدونم ارسام چی بهش گفته بود که اینجوری از خنده غش کرده بود..
    انگشت عسلیش رو بیرون فرستادم ..به این فکر کردم که حالا شرعا وقانونا زن ارسام شدم ،الان اسمش وارد شناسنامه ام شده بود و یه خط تیره پررنگ روی تک تک روزای مجردیم کشیده شد..حالا نباید چیزی ازش مخفی میکردم.شریک تک تک روزای عمرم شده بود..به چهره اش خیره شدم..کی میتونستم همچون موضوعی رو بهش بگم؟!
    بعد از اینکه سر هر میزی رفتیم و به مهمان ها خوش امد گفتیم تو جایگاه ویژه عروس و داماد نشستیم. نفرات اولی هم که وارد پیست رقـ*ـص شدن ساقدوش ها بودند..هانیه و ملودی انگار که از قبل تمرین کرده بودند کاملا هماهنگ با هم میرقصیدند..سرم رو که چرخوندم چند تا از بچه های یونی روکنار یلدا دیدم..اولش نتونستم چهره اشون رو تشخیص بدم ولی بعد که شبنم و کیانا و نوا همراه با یلدا به سمتمون اومدن شناختمشون.. کیانا لبخندی زد و منو کشید تو بغلش:
    -سلام عزیز دلم..خوشبخت بشی هانا..
    بغلش کردم و ازش که جدا شدم برق اشک رو تو چشماش دیدم ..نزدیک بود ناراحت بشم با این حال لبخندی زدم و گفتم:
    -مرسی اومدی عزیزم..خودت خوبی؟...اقا امیر خوبه؟
    سرش رو تکون داد: من خوبم..اونم خوبه..ولی امشب نیومد
    برای لحظه ای کوتاه چشمام رو بستم صداش رو شنیدم: خیلی خوشگل شدی هانا..مطمئنن اگه.... حرفش رو خورد، لپم رو از داخل به دندون گرفتم و به دامنم زل زدم. کیانا با دیدن حالتم به سمت ارسام خم شد:
    -تبریک میگم اقای راد منش..قدر این دوست ما رو هم بدونین.. و لبخندی زد.. ارسام هم محترمانه ازش تشکر کرد و با حرف اخرش خندید و دستمو گرفت:
    -مگه میشه قدر همچین جواهری رو ندونست..خیلی خوش اومدین..
    بعد از تبریک گفتن بچه ها ارسام راهی قسمت مردونه شد وسر و صداها بیشتر .یلدا کنارم نشست بهش گفتم:
    -بچه ها از کجا فهمیدن؟
    -فقط کیانا خبر داشت،اونم چون من از دهنم در رفت و گفت امکان نداره عروسی هانا نیام به بقیه هم خبر داد و اونا هم اومدن..
    با ناله پرسیدم: اونم....
    سریع جواب داد :نه نمیدونه..از کیانا قول گرفتم فقط خودش بیاد و به امیر چیزی نگه که اونم خبر دار بشه.. بیخیال خوشگله..پاشو یه افتخاری بده بلکه ذوق کنیم داریم با یه عروس میرقصیم..قبل از اینکه دستمو بگیره گفتم:یلدا یه چیز بگم نه نمیاری؟
    ترسون بهم زل زد..گفتم:
    -چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    -این طرز حرف زدن تو یعنی اینکه چیزی معمولی ای نمیخوای..خندیدم..بعد از مکثی سرم رو اطرافم چرخوندم و ادامه دادم:
    -اینجا نمیشه..میرم دستشویی دنبالم بیا..باشه؟
    -هانا به خدا اگه بخوای خر بازی در بیاری ها دیگه اسمتو نمیارم ..
    -نترس..کار خاصی نمیکنم..تو فقط بهم گوش بده همین یه دفعه فقط. قول میدم اتفاقی نیوفته..
    نفس حرصی کشید :مرده شور اون چشماتو ببرن واسه چی دیگه اونجوری نگاه میکنی؟خیلی خوب..برو منم یه جوری میام!دامنم رو با دستم گرفته بودم و به سمت دستشویی میرفتم..چند ثانیه ای منتظر موندم تا اینکه رسید..سریع گفتم در رو قفل کن..با چشم غره درو پشت سرش بست. گفتم:
    -گوشیتو اوردی؟
    -واسه چی؟
    -اوردی یا نه؟
    در کیف دستی مشکیش رو باز کرد و گوشیشو بیرون کشید.
    -باز چه فکری تواون سرته؟
    با عجز گفتم:
    -بهش زنگ میزنی؟ چشماش گرد شد:به کی؟
    با ناخونام بازی کردم:فرنود!...
    یدفعه منفجر شد: هانا حالیته چی میگی؟امشب عروسیه منه یا تو؟شوهرت با تو چند قدم فاصله داره بعد تو منو اینجا کشوندی میگی زنگ بزنم به فرنود؟اصلا میفهمی چی میخوای؟تو که اون بیچاره رونمیخواستی غلط کردی قبولش کردی..غلط کردی بهش بله دادی که حالا باید الاخون والاخون تو بشه! به خودت بیا...این جشن امشب برای توئه!..فرنود رو باید برای همیشه از زندگیت بندازی بیرون میفهمی؟؟
    گریه ام گرفت و اشکام چکید:
    -نمیتونم..به خدا نمیتونم...با خواست خودم بهش دل نبستم که حالا با خواست خودم فراموشش کنم..چرا نمیفهمی فراموش کردنش کار اسونی نیست؟4 سال مدت کمیه؟من تو این 4سال شب و روزمو رو با فکر فرنود سپری میکردم حالا یه شبه بگم برو به درک..؟!
    به خدا هنوز باورم نشده امشب عروسیه منه..فکر کردی خودم خیلی دلم میخواد بهش فکر کنم؟نه به قران نمیخوام..ولی نمیشه.. خسته شدم از این سر در گمی. اون غرورمو خورد کرد شخصیتمو شکست عشقمو تیکه تیکه کرد ولی بازم نمیتونم بهش فکر نکنم.
    همین امشب بهش زنگ بزن اگه دیدم خوشحاله..اگه صدای خندونش رو شنیدم همین امشب همه چیز رو فراموش میکنم چون میدونم اونم فراموشم کرده..به خدا اگه بشنوم تو صداش کوچکترین ناراحتی ای نیست همین امشب همه خاطره هاشو میسوزونم..
    با تحکم گفت:نخیر من زنگ نمیزنم..شما هم الان میری میشینی پیش شوهرت....داد زد: فهمیدی؟
    دستم رو به سرویس بهداشتی تکیه دادم و گفتم:
    -چرا نمیفهمی؟میگم میخوام فراموشش کنم باید از یه جایی شروع کنم یا نه؟نمیتونم اینجوری پیش برم..نمیخوام تو زندگیم خــ ـیانـت کنم....اهلش نیستم... من مثل اون نامرد نمیتونم ادمای تو زندگیمو به بازی بگیرم و هرجوری خواستم باهاشون رفتار کنم....من از امشب متاهل حساب میشم نمیخوام به یه نفر دیگه فکر کنم و جسمم پیش شوهرم باشه..میفهمی؟بذار فقط همین امشب صداشو بشنوم بعد دیگه کاری به کارش ندارم...دلم واسه صداش تنگ شده یلدا...خواهش میکنم ازت...همین یه بار..قول میدم اخرین خواسته ام باشه-دلت غلط کرده با تو..من این کار رو نمیکنم .اشکام یکی بعد از دیگری از صورتم پایین میریختند..دستشو گرفتم تا بیرون نره. با ناراحتی گوشیشو روشن کرد و شماره رو گرفت..با دستم صورتم رو پاک کردم: داری زنگ میزنی؟
    با اخم گفت:حرف نزن که هر چی میکشم از دست شما دو نفر میکشم.و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. تو ایینه به صورتم نگاهی انداختم و دستی به تورم کشیدم تنها خوبی که باهام بود این بود که ارایشم ضد اب بود وگرنه قیافم دیدنی بود!... زیر لب گفت:
    -شانس اوردی به بهونه تجدید ارایشم کیفم رو با خودم اوردم..ولی هانا خدا شاهده اگه بخوای بعد از اینم بهش فکر کنی من میدونم و تو.. بعد از امشب حقی نداری اسمشو هم تو فکرت هجی کنی...فهمیدی؟ تا خواستم حرف بزنم گوشی رو پایین اورد و گذاشت روی ایفون صدا پخش شد:
    -جانم میترا؟
    نفسم بند اومد ..دستام به لرزش افتاد.. یلدا حرف نزد و با چشماش برام خط و نشون کشید صدا دوباره گفت:
    -میترا باز تو رفتی رو سایلنت؟و صدای خنده اش پخش شد..انگار که خنجری رو توی قلبم فرو کردن..لبام لرزید. تو ذهنم تکرار شد"خوشحاله". یلدا با تعجبی ساختگی جواب داد:
    -اِ..فرنود تویی؟
    -پس میخواستی کی باشه؟
    -نه اخه..چیز..میخواستم به یکی از بچه ها زنگ بزنم اشتباهی شماره تو رو گرفتم...حالا خوبی؟
    -مرسی بد نیستم..تو چطوری؟کجایی؟چقدر سرو صدا هست!
    یلدا-منم خوبم..تولد یکی از بچه هاست..اونجا هستم..خب خوش میگذره؟
    یکی صداش زد:فری باز کجا رفتی؟بیا که میخوام برات بقیه ماجرا رو تعریف کنم و همزمان صدای خنده جمعیتی بلند شد..فرنود گفت: میام بابا!..جدا؟تولد کی هست؟
    یلدا-تو نمیشناسی..یکی از دوستای قدیمیمه..
    صدای ظریفی بلند شد:فرنود...کجایی. ببین پویا همش تقصیر توئه دیگه با چرت و پرتات اینو پر دادی رفت!..
    با شنیدن صدا دستم ناخوداگاه به سمت گلوم رفت و بغض کردم...صدای یه دختر بود..!؟این کی بود که فرنود رو انقدر صمیمی و خندون صدا میزد؟ اون کجا بود؟!!با کدوم دختری انقدر صمیمی شده بود که صدای خنده اش هم پخش می شد؟ اشکم چکید و دستم رو جلوی دهنم گرفتم.. یلدا با چشم غره به من تو گوشی گفت:
    - برو...مزاحمت نمیشم سرت شلوغه... منم باید برم بچه ها صدام میکنن.فعلا کاری نداری؟.
    -نه بابا چه حرفیه تو مراحمی..باشه...خوش بگذره..
    -پس فعلا خداحافظ..
    -خداحافظ..گوشی رو که قطع کرد پلک میزدم و اشک میریختم صدام گرفت:
    -یعنی به این زودی فراموشم کرد که یکی دیگه رو هم جای من اورد؟ یلدا چشماشو بست:
    -صداشو شنیدی؟خوشحال بود...دیدی؟مشخص بود مهمونیه! قولت رو که یادت نرفته؟ قرار بود بعد از شنیدن صداش دیگه فکرش رو هم نکنی..!هیستریک تکرار کردم:خوشحال بود..یلدا خندید...انگار نه انگار که قلبمو شکونده..چه جوری میتونه بدون من خوشحال باشه؟یلدا فراموشم کرده..!پس چرا منه احمق هنوزم بهش فکر میکنم؟چرا من انقدر الاغم؟هان؟چــرا؟
    بغلم کردو روی کمرم رو نوازش کرد..:پس تو هم دیگه بهش فکر نکن..خنده اش رو هم با گوشای خودت شنیدی..دیگه بیخیالش شو..به ارسامی فکر کن که توی سالن منتظر توئه.. ازش جدا شدم و شیر اب رو باز کردم و به صورتم اب زدم:
    -دیگه اندازه سر سوزنی برام مهم نیست..اون بدون من میتونه زندگی کنه..من چرا نتونم وقتی که فهمیدم وجودم ذره ای براش مهم نیست؟!
    بهش فرصت حرف زدن ندادم قفل در رو باز کردم ودامنم رو بالا کشیدم تا زیر پاهام گیر نکنه..از دستشویی خارج شدم و به سمت جمعیتی که وسط سالن مشغول پایکوبی بودن حرکت کردم. تا خواستم بشینم یلدا مقابلم وایساد:
    -هنوز عروس خانم به من افتخار نداده ها!.. چهره اش گرفته بود ولی سعی داشت به هر نحوی حالتش رو پشت چهره بشاشش پنهون کنه، دستمو کشید... فیلمبردار هم دوربینش رو روشن کرد و مشغول فیلم گرفتن شد.. انقدر با عشـ*ـوه میرقصید که خندم گرفت.. هانیه یلدا رو هول دادو داد زد:
    -برو اونور ببینم میخوام خودم با اجیم برقصم.. و دست منو کشید. امشب باید شاد می بودم...با خنده گفتم:
    -هلاک نشدی از بس این وسطی؟
    چشمک زد:مگه چند تا اجی داریم که عروسیش برقصیم؟باید خودمونو هلاک کنیم دیگه! همه دخترای جوون دورم حلقه زدن و من وسط بودم هر دفعه هم یکیشون به سمتم می اومد.
    موقع صرف شام ارسام وارد زنونه شد...مامانم و مامان ارسام از بس مشغول رسیدگی به مهمان ها بودند به کل خودشون رو فراموش کرده بودند.
    شام خوردنمون هم با کلی ادا همراه بود.. تا به حال این روی ارسام رو ندیده بودم نمیدونم این که میگفتن با خوندن صیغه عقد مهر دو طرف تو دل هم میوفته راسته یا نه؟ولی از زمانی که بینمون خطبه عقد خونده شد حس میکنم نمیتونم دید اون ادم قبلی رو بهش داشته باشم.احساس میکنم میتونم بهش تکیه کنم و میتونه خوشبختم کنه...نمیدونم اون تنفری که تا قبل نسبت بهش داشتم کجا رفته ولی برام عجیبه..خیلی هم عجیبه که یه شخصیت تازه از درونشو میبینم..نمیدونم شاید هم همش زایده خیالات منه..!کمی بعد مجلس مختلط شد و دوباره اهنگ عروس مهتاب رو گذاشتن و فیلمبردار منو همراه ارسام رو در حالیکه سالن کاملا تاریک بود توی رقـ*ـص نور فرو رفته بود،به سمت پیست هدایت کرد. با یه دستم گل رو نگهداشته بودم بادست دیگم همگام با اهنگ حرکت میکردم ریتم اهنگ طوری بود که ناخواسته ادم رو به هماهنگی دعوت میکرد.با اینکه فضا کاملا تاریک بود ولی برق چشماش رو به خوبی حس میکردم:
    امشب تموم عاشقا با ما میخونن یک صدا
    میگن تویی عاشق ترین عروس دنیا
    دلمو بردار و ببر،کوچه به کوچه شهر به شهر
    بگو که نذر چشمات ای عروس دلبر
    یه جفت چشم سیاه و یه حلقه طلایی
    یه فرش یاس و الماس و طلایی دلی که شد فدایی
    اره من مـسـ*ـت مستم با این عهدی که بستم
    پیش اون ایینه چشمات وای نپرس از من کی هستم
    ای عروس مهتاب ای مـسـ*ـتی می ناب امشب با صد تا بـ..وسـ..ـه دومادو دریاب
    حالا که با تو هستم دنیا رو میپرستم نگی که یه وقت نگفتم عاشقت هستم. تا کی؟تا زنده هستم...
    امشب شب ما سحر نداره،مـسـ*ـتی و راستی این عروس رو دست نداره
    با این همه ستاره کی دیگه خبر نداره ماه شب چهارده امشب پیش تو کم میاره
    این سرنوشت زیبا ببین چه کرده با ما همگی بگید ماشالله مبارکه ایشالله ای عروس مهتاب ای مـسـ*ـتی می ناب امشب با صد تا بـ..وسـ..ـه دومادو دریاب.
    حالا که با تو هستم دنیا رو میپرستم نگی که یه وقت نگفتم عاشقت هستم..تا کی؟ تا زنده هستم..




    به رقصیدن ارسام خیره شده بودم کاملا مردونه و دوست داشتنی حرکت میکرد به اخرای اهنگ که رسید همه جوونا با هم یک صدا اهنگ رو میخوندن.. با اینکه حس میکردم کمی سنگینم ولی رقصیدن تو اون لباس حجیم رو دوست داشتم احساس میکردم حرکاتم ظریف تر میشه!..
    گوشه دامنم رو گرفتم و یه دستم رو توی دستش گرفت و دقیقا زمانی که خواست اهنگ تموم بشه وادارم کرد که یه چرخ بزنم که بعد از یه دور چرخش دقیقا پشت سرم قرار گرفت و گونه ام رو به نرمی بوسید. با این کارش جیغ وسوت همه بالا رفت..دور و برمون پر از شاباش بود.. فیلمبردار که مشخص بود کاملا راضیه لبخند زد و با گفتن عالیه به گوشه ای رفت..
    دیگه اخرای مراسم بود و اکثرا عزم رفتن کرده بودن..طبق گفته ارسام شنلم رو از قبل پوشیدم .
    حاضرین به سمتمون می اومدن و بعد از تبریک راهی می شدند..ارسام هم کنارم قرار گرفته بود و دستش رو روی کمرم گذاشته بود با لبخند از مهمان ها تشکر میکردیم تا جاییکه سالن کاملا خلوت شد مامان به سمتمون اومد:
    -فامیل های نزدیک میان خونه خودتون.شما جلوتر برین ماهم پشت سرتون میاییم. سر تکون دادم.تو ماشین نشستم و به سمت خونه حرکت کردیم.
    حدودا تا ساعت 3مراسم داشتیم..وقتی خونه کاملا خلوت شد و همه رفتن مامان باهامون رو بوسی کرد و بابا جلو امد کمی نگام کرد روی سرم رو بوسید..دستام دورکمر پدرم حلقه شد ، سرم رو به سـ*ـینه اش تکیه دادم:
    -خوشبخت باشی دختر گلم.. منو از خودش جدا کرد و بـ..وسـ..ـه ای لبریز از محبت پدرانه روی سرم نشوند.:
    -ببخش اگه برات بابای خوبی نبودم هانا..اینو بدون من همیشه صلاحت رو میخواستم،دست ارسام رو گرفت و توی دست من گذاشت:
    -دخترم رو به تو سپردم بابا...مواظبش باش..همیشه هم میتونین روی کمک ما حساب کنین..تا جاییکه تو توانم باشه ازتون دریغ نمیکنم. ارسام بابا رو بوسید و بابا هم دو تا ضربه به کمرش زد و رو به من گفت:
    -هانا از اینجا به بعد رو باید خودت طی کنی..اگه تا اینجا بابات پشتت بوده از این به بعد شوهرت پشتته!..باید به اون تکیه کنی به هر دو تون میگم،.اگه میخوایین زندگی تون دوام داشته باشه باید همیشه با کمک هم مشکلاتتون رو حل کنین..
    -شما همیشه چه خوب چه بد بابای من بودین..منم همیشه ازتون راضی بودم..ببخشید اگه براتون دختر خوبی نبودم..
    بغلم کرد و گفت:هانای من هیچ وقت بد نبوده..من به هانام مطمئنم..سفید بخت شین بابا جانروی مبل افتاد و کراواتش رو از دور گردنش شل کرد کتش رو هم کنارش گذاشته بود...به ساعت نگاه کردم نزدیک 4 صبح بود..به سمت یخچال رفتم و بطری اب روبیرون اوردم و برای خودم یه لیوان اب ریختم
    ارسام-هانا یه لیوان هم به من میدی؟! بی حرف اب رو تو لیوان ریختم و به سمتش گرفتم اب رو یه نفس سر کشید و لیوان خالی رو روی میز گذاشت.


    به سمت اتاق خواب حرکت کردم تا از دست اون لباس سنگین و سنجاق هایی که تا مغز سرم فرو رفته بود راحت بشم که از جاش بلند شد و پشت سرم حرکت کرد..ناخواسته دلهره گرفتم و تپش قلبم شدید تر شد.. وارد اتاق که شدیم به سمت میز توالت رفتم . اولین کاری که کردم تاجم رو از سرم دراوردم موهام با وجود تافت ها و چسب موهای مختلفی که روی سرم خوابیده شده بود کاملا خشک و زبر شده بود و سنجاق ها به راحتی بیرون نمی اومدند..
    با حرص تور رو از سرم جدا کردم وبا سنجاقی رو که داشت مغزم رو سوراخ میکرد کلنجار میرفتم و زیر لب کلی به ارایشگره بد و بیراه میگفتم که ارسام پشت سرم وایساد دستم رو گرفت و خودش سنجاق رو از موهام بیرون کشید..از ایینه حرکت دستش رو نگاه میکردم.تمام حواسش به جدا کردن سنجاق بود..اب دهنم رو قورت دادم و چرخیدم:
    -بقیه اش رو میتونم جدا کنم.
    بی حرف خیره با چشماش اجزای صورتم رو میکاوید..جلو تر اومد و فاصله امون رو با یه قدم پر کرد..حالا کاملا تو اغوشش فرو رفته بودم سرم روی سـ*ـینه اش بود،ضربان قلبش زیر گوشم بود و به وضوح نامنظمی ریتمشون رو حس میکردم..منو از خودش جدا کرد و با دستاش صورتم رو قاب گرفت خواست نزدیک تر بشه که دستمو رو دستاش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم،بی اراده اسمشو صدا زدم که جواب داد:
    -جانم؟
    دستام یخ کرده بود اراده ای روی کارهام نداشتم،نمیدونم چم بود..:
    -الان...نه!
    گونه ام رو بوسید و اروم گفت:چی شده عزیزم؟
    لرزش خفیف تمام تنم رو به خوبی حس میکردم.باید میگفتم..وقت میخواستم..نمیتونستم..باید با خودم یه دل می شدم..:
    -وقت میخوام آرسام..
    اخمی ظریف روی پیشونیش نشست:
    -وقت چی؟
    اروم زیر لب گفتم:من امادگیشو ندارم..بهم وقت بده.. فکش رو که منقبض شد رو میدیدم ولی صورتش اروم بود..:-چرا امادگیشو نداری؟
    دستای سردم رو تو دستاش گذاشتم و سرم رو بالا اوردم:
    -بهت میگم..همه چیز رو بهت میگم..فقط زمان لازم دارم
    چند بار به لباش دست کشید تو این مدت منتظر جوابش بودم..میدونستم دارم بی انصافی میکنم ولی نمیتونستم اینجوری ادامه بدم..ازش فرصت میخواستم ازم دور شد که دستام از تو دستاش جدا شد،رگ گردنش متورم شده بود پشت به من ایستاد و دست به کمر گفت:
    -اگه فرصتی در کار نباشه؟
    نفسم بند اومد..نه..امشب نه...نالیدم: خواهش میکنم فقط چند روز توضیح میدم!
    برگشت و به صدای من که میلرزید با تعجب چشم دوخت، کتش رو از روی تخت چنگ زد روبروم ایستاد و محکم گفت:
    -فقط 3 روز هانا..اگه بفهمم تو این 3 روز داری نقشه میکشی کاری میکنم اون سرش نا پیدا..پس به نفعته نه با اعصاب من بازی کنی نه زندگی خودتو تلخ کنی...
    بعد از مکثی کوتاه از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق بغلی شد لحظه اخر صدای کوبیده شدن در رو شنیدم...
    روی تخت افتادم وسرم رو بین دستام گرفتم..بازم خیلی مرد بود..خیلی مردونگی کرد که یکی نزد تو گوشم و 3 روز بهم مهلت داد شاید هم دلش به حال صدای لرزونم سوخت..این شاید ها اصلا برام مهم نبود..مهم این بود که 3 روز دیگه مهلت داشتم تا با خودم کنار بیام و به زندگی جدیدم عادت کنم.فصل پانزدهــم :
    از رو تخت بلند شدم و زیپ لباس رو که کنارم بود پایین کشیدم ..به سمت حمومی که داخل اتاق بود رفتم تا دوش مختصری بگیرم و حالت موهای چسبون و خشکم رو از بین ببرم.
    از حموم که بیرون اومدم ساعت 5 بود، تنم خسته بود.نمیدونستم ارسام خوابه یا بیداره.به طرف اتاقش رفتم که در رو نیمه باز دیدم..روی زمین خوابیده و کتش رو به جای بالش زیر سرش گذاشته بود..یه لحظه دلم براش سوخت..کولر گازی هم روشن بود و اتاق سرد.مثل بچه ها پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود.برگشتم و یه پتوی مسافرتی از تو کمد برداشتم و روی تنش انداختم. چهره اش نشون میداد تو اوج خواب غرق شده با دیدن نحوه خوابیدنش لبخندی روی لبام نشست عقب گرد کردم و از اتاق بیرون اومدم حوصله خشک کردن موهامو نداشتم بنابراین همونجوری روی تخت خوابیدم و لحاف رو روی تنم کشیدم و چشمامو بستم...




    ***
    با صدای برخورد قاشق با لیوان چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انخداختم عقربه ها ساعت 10 رو نشون می دادند تو جام نیم خیز شدم وبه موهای نم دارم دست کشیدم که حسابی حالت گرفته و بدجوری بهم پیچیده بود.. به زور موهامو برس کشیدم و با کلیپس ابشاری بستمشون ابی به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.روی صندلی اشپزخونه مشغول صبحانه خوردن بود نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم. یه لیوان برداشتم و چای ریختم:
    -صبح به خیر..کی بیدار شدی؟
    معمولی جواب داد:همین الان.
    صندلی رو کشیدم و نشستم ،سنگینی نگاهشو به خوبی حس میکردم سرم رو بالا اوردم که یه جور خاصی نگام میکرد..انگار که خطایی مرتکب شدم..اروم پرسیدم:
    -چیزی شده؟
    لقمه اش رو جوید و جرعه ای چای نوشید هنوزم زیر چشمی و مشکوک نگام میکرد..به خودم نگاهی انداختم..سر و وضعم که مشکلی نداشت..چرا اینجوری برخورد میکرد؟
    دستش رو دور لیوان حلقه کرد و جدی گفت: داری فرار میکنی.
    لیوان رو به سمت دهنم بردم تا بخورم که با این حرفش پرید تو گلوم و داغی چای لبم رو سوزوند.!سریع لیوان رو میز گذاشتم:
    -چی؟؟؟
    بدون اینکه حالتشو عوض کنه با همون لحن گفت: داری فرار میکنی..خودتم خوب میدونی. از چی...(سکوت کرد).انکارش نکن که کلامون میره تو هم
    سریع گفتم:من فقط.....
    از جاش بلند شد: الان هیچی نگو..اصلا دلم نمیخوادبرام بهونه بتراشی..گفتی بهت توضیح میدم باید رو حرفت هم وایسی..فکر میکنم به عنوان شوهرت این اختیار رو داشته باشم که همون 3 روز رو هم ازت محروم کنم.ولی این کار رو نمیکنم چون دوست دارم و بهت اعتماد کردم دلم میخوادتوهم همین کار رو کنی،وارد اتاق شد
    سر جام نشستم و با دستام رو میز ضرب گرفتم.یه لقمه نون و پنیر خوردم ولی اصلا میل نداشتم.ظروف صبحانه رو جمع کردم و به سمت اتاق رفتم داشت لباس میپوشید متوجه من شد ،دکمه های بلوزش رو بست تو درگاه در ایستادم و پرسیدم:
    -کجا میری؟
    یه سر میرم شرکت
    -امروز؟
    -زود بر میگردم
    سوییچ ماشینش رو برداشت داشت از در خارج میشد که گفتم:ارسام..؟
    برگشت ولی حرفی نزد:
    بهم که شک نداری؟ چیزی نگفت ولی از حالت چهره اش و رفتارهاش مشخص بود ازم ناراحته ،نمیخواستم ادامه این ناراحتی بذر شک و تردید رو توی دلش بکاره!
    گفتم: همه چی رو بهت میگم،فقط واسه همین ازت مهلت خواستم تا بتونم با خودم کنار بیام .تنها خواهشی که ازت دارم اینه که کوچکترین قضاوتی درموردم نکنی ؛ دربارم هیچ فکری نکن! بعد از یه نگاه طولانی بهم سری تکون داد و رفت متوجه شدم که استواری کلامم دلش رو قرص کرد
    ***
    اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی واسه اشپزی بکنم با کتاب اشپزی نمیتونم راهی به جایی ببرم!همه مواد رو جمع کردم و ترجیح دادم یه املت ساده درست کنم تا دستور غذاها رو به وقتش از مامان بگیرم ! تلفن زنگ خورد..:
    بله؟
    -هانا شام که درست نکردی؟
    -به میز خالی از مواد اشپزی نیم نگاهی کردم : نه هنوز ..چطور؟
    -حاضر شو اومدم خونه میریم رستوران.. با خوشحالی باشه ای گفتم و گوشی رو گذاشتم،خندیدم وتخم مرغی که از یخچال بیرون اورده بودم رو سر جاش گذاشتم همزمان با بسته شدن در یخچال گفتم
    :اینم از شام امشبمون ..!منو رو بستم:جوجه..
    لباشو جمع کرد:ولی من کوبیده میخواستم..
    -خب تو کوبیده بگیر..چه فرقی میکنه؟!
    -اخه اینجوری هم من چشمم دنبال غذای توئه هم تو چشمت دنبال غذای من..یه چیزی بگیریم مثل هم باشه..با خنده گفت:بیا تو امشب رو کوبیده سفارش بده من هـ*ـوس کردم.
    خندیدم:نخیر..من هـ*ـوس جوجه کردم..تو واسه خودت کوبیده بگیر شریکی میخوریم..
    -اخه اونجوری بهم نمیچسبه..
    کلافه گفتم:وای ارسام چقدر ایراد میگیری..خیله خوب..واسه منم کوبیده سفارش بده! سفارش ها رو که داد میز های دورو بر رو دید زد و گفت:اینجا چقدر خلوته..ولی تعریف غذاهاشو زیاد شنیدم..نمیدونم چرا زیاد مشتری نداره!
    غذامون رو تو سکوت کامل خوردیم واز رستوران که خارج شدیم گفتم:
    -نریم خونه...
    -چرا؟
    -یکم دور بزنیم بعد بریم..حوصلم سر میره ..
    با خنده گفت:خب تا برسیم دورمون رو هم زدیم دیگه. چشم غره اتیشی نثارش کردم که خنده اش شدت گرفت:خیلی خوب بابا..تسلیم!
    بعد از کلی دیوونه بازی ای که توی خیابون ها دراورد و با اون طرز رانندگیش دل و رودم رو تو دهنم اورد ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد..قلبم با بی قراری خودشو به دیواره سینم میکوبید..بالاخره 3 روز سر اومد..وارد اسانسور که شدیم دلهره ام بیشتر شد....با کلید در واحد رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد.تندی به سمت اتاق دویدم و به صورت سرخ شده ام خیره شدم:
    اروم باش هانا..تو میتونی بهش توضیح بدی و جوری قانعش کنی که طرز فکرش راجع بهت عوض نشه.. پاشو که داخل اتاق گذاشت دو متر بالا پریدم. لباسام رو عوض کردم و زیر کتری رو روشن کردم تا چایی جوش بیاد.
    روبروی تلویزیون نشست و کانالارو بالا پایین میکرد..کنترل رو کنارش گذاشت و سرش رو به طرف من چرخوند.با دستاش اشاره کرد کنارش بشینم مخالفتی نکردم و اونم جایی برای من باز کرد..دستش رو روی کمرم گذاشت و سرم رو بوسید.:
    -چرا انقدر یخی خانومی؟
    بی حرف شونه ای بالا انداختم. اروم پرسید:
    -نمیخوای حرف بزنی؟
    سرم رو تکون دادم..مثل این کرو لال ها با ایما اشاره حرف میزدم!انگار زبون نداشتم!
    دستمو گرفت و مجبورم کرد بلند شم..تلویزیون رو هم خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد..
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -میشه اینجوری نگام نکنی؟
    -چجوری؟
    -همین جوری که بهم خیره شدی..نمیتونم حرف بزنم..یادم میره..
    سرش رو به طرف چپ چرخوند :بیا بشین کنارم.
    رفتم..اونجوری راحت تر بودم تا روبروش بشینم و اونم با نگاهاش قدرت حرف زدن رو ازم بگیره لبمو تر کردم:
    - از این اول میخوام ازت یه قولی بگیرم اینکه با گفتن همه چیز هیچ وقت نظرت نسبت بهم عوض نشه .چشماشو باز و بسته کرد شروع کردمهمون سالای اولی که دانشگاه قبول شده بودم با یلدا یا همون میترا واحد هامون رو طوری برداشتیم که هم کلاس شیم،بچه ها میگفتن دیدن یه پسری وارد دانشکده شده و قصد ادامه تحصیل داره.خیلی ازش تعریف میکردن که خوش قیافه و خوش تیپ و فلانه.
    اتفاقا نزدیک به چند ماهی هم میشد که همسایه یلدا اینا عوض شده بود و یه خانواده که کسی زیاد نمیشناختنشون وارد اون منطقه شده بود یلدا میگفت از خارج اومدن ...
    مامان یلدا با همسایه ها ارتباط خوبی داشت و من باب اشنایی با این همسایه های جدید براشون یا اش میبرد یا وقتی نذری داشتن نذری میبرد.. یلدا میگفت پسرهمین همسایه جدید اشون رو بیشتر از سه دفعه ندیده..یه روز که دور حیاط خونه یلدا میچرخیدیم و سر به سر هم میذاشتیم زنگ در خونشون رو زدن وهمین پسر همسایه شون ظرف نذری یلدا اینارو خواست پس بده که من بدون خواست خودم و اتفاقی باهاش برخورد کردم .
    اون روز کلی از دستم عصبانی شد و داد و بیداد کرد..بعد از اون دیگه اونو ندیدم تا اینکه خبر رسید تو کلاس ادبیات تخصصی مون همون پسره جدید هم هست..اون روز با یلدا کلی شوخی کردیم و وارد کلاس که شدیم یلدا ساکت شد وقتی پرسیدم چت شد گفت اون پسر جدید همون همسایشونه..اسمش..اسمش... حرف زدن برام سخت شده بود..به صورتش که جدی و در سکوت به حرفام گوش میداد نگاه کردم:
    فرنود راستین بود..سرم رو بالا اوردم که اخمای تو هم گره خورده اشو دیدم.. یه لحظه ترسیدم و خواستم دیگه چیزی نگم که دستاش روی دستم نشست:
    -بقیه اشو بگو..گوش میدم...با این حرکتش دلم قرص شد که هنوزم بهم اطمینان داره،این بار سرم رو پایین گرفتم و با انگشتام بازی کردم:
    -اون پسره بابت حاضر جوابی های ملاقات قبلیمون کلی از دستم عصبانی بود و یا یه جوری بهم تیکه مینداخت یا اینکه یه جوری سعی میکرد روز خوشم رو خراب کنه ، اوایل بی اهمیت بودم ولی یه ترم که گذشت نمیتونستم در برابر حرفها و کنایه هاش چیزی نگم.
    این ماجراها گذشت تا اینکه جلساتی که غیبت میکرد دلم میخواست میبود تا جواب کنایه هاش رو بدم. ولی وقتی میومد و میدیدمش نمیتونستم حرفی بزنم و ناخوداگاه ساکت میشدم..جالب اینجاست که اونم ساکت میشد و وقتی من چیزی نمیگفتم اونم حرفی نمیزد.. دیگه کاری به کارش نداشتم تا اینکه تابستون تصمیم گرفتم کلاس گیتار ثبت نام کنم..کلاسی که ثبت نام کردم روزای فرد کلاس داشت..وقتی استادش رو دیدم همه ذوق و شوقم تبدیل به دلهره شد...
    استادم همون راستینی بود که باهاش هم کلاس بودم..اوایل تو کلاس باهم کار میکردیم..ولی یه روز نمیدونم چرا خریت کردم ویلدا رو به زور باهام همراه کردم تا بریم خونه همسایه اشون که همون استاد من بود و چند تا نت رو که حسابی کلافه ام کرده بود از اول بهم یاد بده...یلدا کلی بحث کرد که مگه چقدر واجبه که باید حتما الان بفهمی و بذار تو کلاس بپرس؛ قبول نکردم..
    وقتی رفتیم با خوش رویی ازمون استقبال کرد و نت ها رو بهم یاد داد...چند وقت بعد وقتی میومدم خونه حس میکردم یه جوریم. انگار که همش کلافه بودم ودلم میخواست ساعات بیشتری تمرین داشته باشم.و دوباره فردا یلدارو همراه میکردم با خودم..ولی این بار دیگه نرفتیم خونه شون ازش خواستیم بیاد خونه یلدا اینا.. اونم بی چون و چرا قبول کرد..هر روز از ساعت 2 ظهر میومد و تا 6 باجفتمون گیتار کار میکرد..جوریکه گیتاری که طی چند سال اموزش احتیاج به یاد گیری داره ما در عرض1 سال نسبتا همه اشو یاد گرفته بودیم و میتونستیم یه اهنگ رو به خوبی بزنیم..روزایی هم که کلاس داشتیم تو اموزشگاه تمرین نت های خونه رو میکردیم.
    چند ماه بعد یه روز دعوتم کرد به بام میگفت مسئله جدی هست.روش شناخت داشتم میدونستم ادم بدی نیست..همراهش رفتم که همونجا گفت بهم علاقه پیدا کرده و ازم خواستگاری کرد..طبیعی بود و برام چیز جدیدی نبود،قبل اون تجربه داشتن خواستگارای مختلف رو داشتم بنابراین جوابی ندادم..دوباره این جریان تکرار شد و این بار از شکستی که دفعه قبل خورده بود برام تعریف کرد گفت اولین نفری هستی که بعد از اون دختر بهت دل بستم و اگه بمونی....دنیارو به پات میریزم ... زیر چشمی حرکات ارسام رو زیر نظر گرفتم:
    درخواستشو قبول کردم که گفت تصمیمش جدیه و این بار برای خواستگاری میخوادبیا جلو..به بابام که گفتم..قبول کرد فقط گفت میرم دربارش تحقیق کنم ..تحقیق کردن بابا همان و برگزار شدن خواستگاری همان..از اون شب به بعد بابام پاشو کرد تو یه کفش که هیچ وقت اجازه نمیدم اون سمت تو بیاد..باهام اتمام حجت کرد که اجازه اومدن رو هم نمیده و بهتره فکرشو از سرم بیرون کنم..چراشو هنوز خودمم نمیدونم..انگار یه رازه بین بابام و مامانم..چون فقط اونا خبر دارن.
    از اون شب به بعد رابـ ـطه ما در حد همون دوستی و همکلاسی باقی موند و هیچ وقتم فراتر نرفت..خیلی تلاش کردم بابا رو منصرف کنم ولی قبول نکرد ..و الانم که...... دیگه ادامه ندادم
    -دوسش داری؟
    چند لحظه به فکر فرو رفتم..یاد 3 شب پیش افتادم ..یه دختر اونو صداش زده بود این یعنی اینکه من تو فکرشم نبودم.... سرم رو به معنای نه تکون دادم. دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا اورد حس کردم عصبانیه کمی ازش ترسیدم ولی ظاهرم رو حفظ کردم:
    -وقتی ازت سوال میپرسم و دارم باهات حرف میزنم منو نگاه کن!..دوستش داری؟دستم روی دستش گذاشتم صدام کمی لرزید:نه..!
    فکش از عصبانیت منقبض شد و صورتش سرخ تر شد..چونه ام رو با شتاب ول کرد و چند بار دستش رو به گردنش کشید..یدفعه از جاش بلند شد و با عصبانیت و خشم داد زد:
    -دروغ میگی ؛ دروغ میــگی...دوستش نداری؟؟؟؟دوستش نداری و اینجوری چشمات پر اشک میشه؟؟؟! از صدای دادش ترسیدم و خودم روی تخت عقب تر کشیدم..بدجوری عصبانی بود..بهش حق میدادم واسه هیچ مردی خوشایند نیست بشنوه همسرش داره از عشق قدمیش حرف میزنه... این بار عشق نه ، یه اشتباه!
    ولی چاره چی بود؟نمیتونستم که تا ابد تو دلم حرفامو نگهدارم از طرفی خودش هم فهمیده بود و انکار من بی فایده بود، باید یه روزی دیر یا زود، از زبون خودم میشنید ...با بغض گفتم:
    -قرار بود ذهنیتت نسبت به من خراب نشه..
    با یه قدم خودشو بهم رسوند که از ترس پرت شدم رو تخت. روم خم شد و با عصبانیتی اشکار گفت:
    -نکنه انتظار داری بابت این حرفایی هم که زدی ازت تشکر بکنم؟داد زد اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    به سینش ضربه زد: تو روی من؛شوهرت؛ داری میگی عاشق اون عوضی بودی و انتظار داری مثل پخمه ها فقط نگات کنم؟؟؟ از ترس گلوم خشک شده بود و هیچ حرفی از زبونم در نمیومد..چشمامو بستم تا چهره برافروخته از خشمش رو نبینم .. شونه هامو گرفت و تکونم داد با داد گفت:
    -هزار دفعه گفتم وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن..تندی پلکامو باز کردم..باید اعتراف کنم بدجوری ازش حساب می بردم. وقتی متوجه شد ترسیدم سعی کرد اروم تر باشه ولی همچنان عصبانی بود ..دندوناشو روی هم سایید و زیر گوشم غرید:
    -اخرین بار ازت میپرسم به من راستشو بگو..دوستش داری؟ تو چشمایی که اتیش شعله میکشید زل زدم لحنم بی اراده مظلوم شده بود:
    -داشتم... به خدا دیگه ندارم..! دیگه برام مهم نیست چون زندگی من تازه شروع شده ... حرفم که تموم شد دستای مشت شده اش از هم باز شد ولی همچنان اخم کرده بود.ازم فاصله گرفت تو جام صاف نشستم و جدی گفت:
    -واسه همین قبل از همه ی این ها ازم میخواستی باهات مثل یه همخونه باشم؟به خاطر اون؟؟؟ سرم رو تکون دادم :
    -ارسام اگه همه چیز رو برات گفتم فقط به خاطره اینکه اصلا دلم نمیخواد فکر کنی دارم ازت چیزی رو پنهون میکنم.همه چی رو بهت گفتم تا بدونی دیگه دیگه چیزی برام مهم نیست میخواستم همین اول از زبون خودم بشنوی...اون برای من برای همیشه تموم شد،به خدا دیگه بهش فکر هم نمیکنم. تنها کسی که الان دارم تویی ،بهت اعتماد کردم و همه چیز رو برات تعریف کردم هرچند اگه به میل خودم انتخابت نکردم ولی تنها کسی که تا اخر راه باهام میمونی فقط خودتی...
    اینایی رو که بهت گفتم هیچ وقت علیه خودم استفاده نکن حتی تو بدترین شرایط که اگه این کار رو کنی هیچ وقت نمیبخشمت..اره انکار نمیکنم ازت فرار میکردم چون میترسیدم بفهمی تو گذشته ام چه خبر بوده بهت گفتم تا از زبون خودم بشنوی اونم همین اول کاری که بعدا نگی معلوم نیست چه چیزایی رو بهم نگفته کل زندگی من همینایی بود که برات تعریف کردم نه کمتر نه بیشتر
    چند بار کلافه طول و عرض اتاق رو طی کرد:
    -من از کجا بفهمم بهش فکر نمیکنی مگه نمیگی دوستش داشتی؟مگه نمیگی اون اشغالم تو رو میخواسته..؟اگه هیچ وقت نتونی اونو از فکرت بیرون کنی چی؟؟؟؟ ناباور گفتم:
    -یعنی میگی من بهت خــ ـیانـت میکنم؟ تو از من یه همچین ادمی پیش خودت ساختی؟اسم تو تو شناسنامه منه.. ما داریم باهم تو یه خونه زندگی میکنیم من هنوز انقدر پست نشدم که با وجود داشتن شوهر به یه مرد دیگه فکر کنم! خدای بالا سرم شاهده که تو این سه روز یکبارم بهش فکر نکردم..چونه ام لرزید:اگه اینجوری فکر میکنی اجباری ندارم تحملم کنی..اجباری ندارم به زور منو نگهداری و هر روز بهم شک داشته باشی من همه چیز رو بهت گفتم تا شریک زندگیم باشی نه اینکه بخوای هر لحظه به این فکر کنی که ...به سمتم هجوم اورد و با یه حرکت چونه ام رو تو دستاش فشرد :
    -فقط یه کلمه دیگه حرف بزن تا دندوناتو تو دهنت خورد کنم هانا... حس میکردم چونه ام داره خورد میشه ولم کرد و گفت:
    -اگه فکر کردی با این حرفات خام میشم و طلاقت میدم تا برگردی پیش اون کور خوندی.تو زن منی مال منی برای منی...فهمیدی؟هیچ تحملی در کار نیست اجباری هم در کار نیست تو فقط وظیفتو انجام میدی ..وظیفه تو هم فقط دوست داشتن منه..روشن شد؟




    چونه ام رو مالش دادم چون بدجوری درد گرفته بود میدونستم وقتی که بهش گفتم این عکس العمل رو از خودش نشون میده، شاید طول میکشید تا باهاش کنار بیاد ولی بالاخره کنار میومد مهم این بود که من الان یه زن متاهل به حساب میومدم و باید تو زندگی خودم رو بهش نشون میدادم تا دلش قرص بشه که به غیر از اون به کس دیگه ای فکر نمیکنم..میدونستم این مسئله نه چندان دور براش ثابت میشه
    -وقتی تصمیمم رو گرفتم که باهات زیر یه سقف زندگی کنم، یعنی تک تک وظایفمو به عهده گرفتم..احتیاجی به تکرار نیست،همیشه از بابت من خیالت راحت باشه..با تاکید گفتم :بـایــد راحت باشه
    چند دقیقه ای بی حرف نگام کرد اخماش از هم باز شد ،قدم اول رو برداشت،این بار نترسیدم ،تو اغوشش فرو رفتم،چشمام بسته شد،دستاش نوازشگرانه لا به لای موهام حرکت کرد ، حس امنیت به سر تا سر وجودم تزریق شد دستام روی سـ*ـینه هاش گذاشتم،زمزمه اش زیر گوشم بلند شد:
    -تو فقط هانای منی...مال من باش.




    تو دلم تکرار کردم:" خداحافظ دغدغه گذشته،سلام باورهای اینده!.."




    ****
    دستم رو به سمت گونه ام کشیدم و سرم رو چرخوندم...داشت چشمام گرم میشد و خوابم میبرد که یه چیزی زیر بینیم کشیده شد چشمام رو باز کردم و صورت خندونش رو دیدم با اخم گفتم:
    -ازار داری؟ بـ..وسـ..ـه محکمی روی گونه ام نشوند و با خنده گفت:
    -صبح به خیر خانم راد منش غرغرو!..تا کی میخوای بخوابی؟
    پشت بهش چرخیدم و خواب الود گفتم: فقط یکم دیگه!... صدای خنده اش بلند شد و از پشت بغلم کرد : حوصله ام سر رفت..بلند شو..نیم ساعته دارم نگات میکنم خوابی..بلند شو.. تند تند تکونم داد. با اخم و اعصابی داغون برگشتم:
    -من بلند شم حوصله تو سر جاش میاد؟
    با همون خنده سر جاش نشست و گفت:چجوووورم!...
    - ولم میکنی یا نه؟ فقط بذار ده دقیقه دیگه بخوابم..چرخیدم و چشمامو بستم..دیگه صدایی نیومد داشت پلکام سنگین می شد که حس کردم یه زلزله چندین ریشتری اومده. با ترس پریدم و خنده اش رو که دیدم بالشت رو از زیر سرم برداشتم و محکم زدم تو سرش:
    -تو چرا کمر به نخوابیدن من بستی..؟!
    -عزیزم بلند شو که دیگه ده دقیقه ات هم تموم شد و حوصله منم هنوز سر جاش نیومده. با جیغ تو جام نشستم و تا میخورد زدمش...از خنده کبود شده بود همونجوری که با دستام میزدمش دستمو کشید که صاف رفتم تو بغلش دستاشو دور تنم حلقه کرد و اسیرم کرد، با خنده گفت:
    -اخه جوجه تو که زورت به من نمیرسه واسه چی خودتو خسته میکنی؟
    -ولم کن خفه شدم
    با خنده گفت:مگه جات بده؟حوصله منم تازه داره میاد سرجاش!..
    با شیطنت گفتم: راست میگی بالشت بهتر از تو کجا گیر میاد..پس حرف نزن تا مزاحم خواب من نشی!..
    با حرص ساختگی گفت: بچه پررو من بالشتم؟ چشم بسته سرمو تکون دادم که صدای خنده اش بلند شد.. داشت با موهام بازی میکرد که باز خماری و خواب به سراغم اومد دستش متوقف شد ولی من هنوزم خوابم میومد و حاضر نبودم بلند شم سایه ای روی صورتم حس کردم و صدای خندونش رو شنیدم:باز که تو بیهوش شدی دختر؟
    ساعت رو نگاه کردم و تصمیم گرفتم دیگه بلند شم یه خمیازه طولانی کشیدم و بلند شدم با لبخند نگام میکرد دستمو گرفت و منو با دستاش قفل کرد غر زدم:
    -اون وقت هی میگی بلند شو؟خب خودت نمیذاری دیگه. این بالشت به من چشمک میزنه تو هم بدتر میکنی!.. گونه ام رو بوسید :
    -خوبی؟
    یه لحظه متوجه نشدم چی گفت با تعجب گفتم:
    -من؟اره سلام میرسونم!!..تو چطوری؟!قهقهه اش رفت هوا..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی پرسیده..!
    با خنده-منظورم اینه که...
    نگامو دور تا دور اتاق چرخوندم و تو دلم کلی به خودم فحش دادم سریع گفتم:
    اره..اره ..خوبم..تندی بلند شدم برم بیرون که نذاشت با خنده گفت: شیطونیاتو رو نکرده بودی!..گذشته از شوخی ..خوبی؟
    چشمامو باز و بسته کردم و بهش لبخند زدم.با لبخندم خنده اش از بین رفت و بـ..وسـ..ـه ای پر حرارت لبریز از محبت روی پیشونیم کاشت ...-فسنجون..!
    هیچی هم نه و فسنجون!.. رسما پنچر شدم. اب دهنم رو قورت دادم و خودم رو عادی نشون دادم:
    -میگم نظرت با مرغ چیه؟
    با حالت مرموزی گفت: چرا مرغ؟
    -اهان..خب چون گردو نداریم
    با همون حالت جواب داد:
    -اگه مشکل فقط گردوئه الان میرم میگیرم.
    -نــه..اخه میدونی الان تابستونه فسنجون نمیچسبه... همون مرغ خوبه دیگه..
    -ولی من هـ*ـوس فسنجون کردم. با لبخند موزی ای پا روی پا انداخت..با حرص گفتم: اصلا تقصیر منه نظر تو رو واسه غذا درست کردن میپرسم..هرچی درست کردم باید بخوری.
    با خنده ای سعی در کنترلش داشت گفت:یا فسنجون درست میکنی یا تا یه هفته اعتصاب میکنم!
    با حرص: وقتی تا یه هقته از گشنگی تلف شدی یاد میگیری هرچی جلوت گذاشتم بخوری. و با حرص مرغ یخ زده رو تو زود پز پرت کردم داشتم هویج ها رو خورد میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد با خنده گفت:
    -اعتراف کن...
    دستاشو باز کردم: برو اونور ببینم هانا نیستم اگه بذارم امروز تو غذا بخوری!
    -اعتراف کن وخودتو راحت کن..
    -چیزی برای اعتراف وجود نداره.صورتش رو جلو اورد و با لحن مثلا ترسناکی گفت: اتفاقا خوبم داره..اعتراف کن وگرنه خودتو به جای غذا میخورم. با جیغ گفتم :برو اونور ببینم چندش..
    دستامو گرفت و منو چرخوند هنوزم میخندید ..این بشر چقدر خوش خنده بود خبر نداشتم:
    -هانا جان..عزیز من..اعتراف کن تا ولت کنم.. میدونستم دست از سرم بر نمیداره با کلافگی پوفی کشیدم :
    - ای بابا اره ..اصلا من هنوز با این 24 سال سنم بلد نیستم یه غذای درست حسابی درست کنم..حرفیه؟ حالا راحت شدی؟ تلفن زنگ خورد و برای فرار از دستش برداشتم:
    -بله؟
    -سلام عروس گلم..خوبی؟
    -سلام مامان..مرسی شما خوبی؟بابا خوبه؟
    -مرسی عزیزم..همه خوبیم..چه خبر ..این پسر من که اذیتت نمیکنه..؟
    خندیدم: نه بابا...
    خندید: اذیت کرد به خودم بگو گوشش رو بپیچونم..هانا جان زنگ زدم واسه ناهار بیایین اینجا..
    خدا میدونه چقدر تو دلم ذوق کردم که از غذا درست کردن راحت شدم:
    -مزاحمتون نمیشیم مامان جان
    -این حرفا چیه،اتفاقا فسنجون درست کردم ارسام که خیلی دوست داره شنیدم غذای مورد علاقه خودت هم هست
    با شنیدن اسم فسنجون نیشم شل شد:
    بله..ولی به خدا به زحمت میوفتین!
    -بسه از این حرفا نشنوم ها..پس ما منتظرتونیم
    -چشم..مزاحمتون میشیم
    - تا باشه از این مزاحمتا،کاری نداری دخترم؟


    -نه سلام برسونین
    -حتما عزیزم..خداحافظت
    گوشی رو گذاشتم و هویج های خورد شده رو تو یه ظرف در بسته گذاشتم و تو فریزر گذاشتم.
    ارسام-مامان بود؟
    -اره گفت واسه ناهار بریم اونجا فسنجون درست کرده.
    ارسام با حالت با نمکی دستش رو زیر چونه اش کشید و گفت:
    -حالا که فکر میکنم میبینم همون مرغه خودت از صد تا فسنجون مامان خوشمزه تره ها.. با چاقویی که دستم بود همراه با چشمای ریز شده برگشتم:
    -یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
    چاقو رو که دید رنگ از رخش پرید ..:چی؟من؟هیچی میگم اتفاقا مامان کار خیلی خوبی کرد دعوتمون کرد اخه بدجور هـ*ـوس کرده بودم.
    خندم گرفت: اره..خیلی کار خوبی کرد..حالا برو حاضر شو!
    ***
    -خب چه خبر دختر گل من؟
    خنده ملیحی کردم: سلامتی شما...چاقو رو از دستش گرفتم و مشغول خورد کردم کاهو ها شدم..اعتراض کردکه تو دست نزن ولی با خنده گفتم نمیشه که همش بشینم یه گوشه. از جاش بلند شد و بازهم شکر رو توی قابلمه خورش ریخت..در حین کار کردم هم باهم حرف میزدیم ازم خواست شیرینی خورش رو بچشم ببینم خوبه یا نه..که عالی بود. روبروی من نشست و به خورد کردن کاهوهام نگاه کرد..:
    -هانا بدش به من
    -اِ..مامان نمیشه که شما همش کار کنین .. در ضمن درست کردن یه سالاد مگه چقدر کار داره با لحن دل نشینی گفت:
    -خدارو هزار بار شکر میکنم همچین عروسی نصیبم شده
    خجل گفتم:شما لطف دارین..
    -حقیقته عزیزم از تو بهتر کجا میتونستم برای پسرم پیدا کنم..همیشه دوست داشتم یه دختر داشته باشم یه پسر... ولی خب چه میشه کرد..خواست خدا این بود که فقط ارسام رو داشته باشم..برای همین مثل دختر خودم دوستت دارم
    با لبخند گفتم: ارسام از تک بودنش اعتراضی نمیکرد؟
    -ارسام؟ اعتراض نکنه؟... محاله..بچه که بود هی غر میزد من تنهام همه دوستام خواهر برادر دارن من هیچکی رو ندارم..بزرگتر که شد کم کم باهاش کنار اومد.ولی خب خیلی دلش میخواست یه خواهر یا یه برادر داشته باشه.
    -پس دقیقا مثل خودم بوده..منم کوچیک که بودم خیلی حوصلم سر میرفت ولی هانیه که به دنیا اومد بیشتر وقتم رو باهاش گذروندم..واسه همین خیلی بهم وابسته ایم
    با تاکید گفت: وقتی تو کما بودی خیلی بی قراری میکرد اونجا بود که فهمیدم چقدر دوستت داره..بالاخره خواهرش بودی..ولی از همه بیشتر هانیه بی طاقت بود. پرسیدم:
    -ارسام دوست صمیمی ای نداره؟کسی که زیاد باهاش رفت و امد کنه؟چیزی مثل برادرش؟
    سس مایونز و ابلیمو رو از تو یخچال بیرون اورد و جواب داد:
    -ارسام که هشت سالش بود ما زندگیمونو جمع کردیم رفتیم پاریس... عقیده مرتضی این بود که وقتی ارسام بزرگ بشه جایی واسه پیشرفتش تو ایران نیست برای همین تو ایران با کسی رابـ ـطه صمیمی نداشت و اون زمان خیلی بچه بود..تو پاریس تفریحات زیاد تر بود..واسه پیشرفت کردن محل بهتری بود،ارسام اونجا چند تا دوست صمیمی داشت که تا چند سال پیش هم باهاشون ارتباط داشت از میون اونا یکیشون ایرانی بود،بیشتر با اون رفت و امد میکرد..ما هم کم کم رفت و امد خانوادگی پیدا کردیم.خانواده خیلی خوبی هم بودن..ولی از وقتی به خاطر کارای مرتضی برگشتیم ایران ارتباطمون باهاشون قطع شد..دیگه پیگیرشون هم نشدیم.
    -یعنی الان کلا دوستی رفیقی چمیدونم کسیو نداره؟
    -رفیق ان چنانی نه...بیشتر با افراد شرکتش هست،اونم نه چندان دوست..بیشتر همکارن.. بعد بلند تر طوریکه ارسام صداشو بشنوه گفت:
    -ارسام،اسم دوستت چی بود؟..بعد چند ثانیه بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش باشه گفت:
    -اهان..فرنود..فرنود راستین.. با شنیدن این حرف انگار یه شوک قوی برق چند ولتی بهم وصل کنن تو جام پریدم و اخ بلندی گفتم و چاقورو پرت کردم.. صدای ارسام بلند شد:
    -چی پرسیدی مامان؟
    مامان محکم رو دستش زد و نسبتا بلند گفت: چیکار کردی دختر؟ببینم.... بابا وارسام با صدای مامان پریدن تو اشپزخونه بابا مرتضی گفت:
    چی شد خانوم؟
    مامان سریع از جاش بلند شد وتو کابینتا دنبال چیزی میگشت. ارسام با هول گفت:
    چیکار کردی؟
    انگشتم بدجوری سوز میزد مامان جواب داد:دستشو بریده ..برو اونور بذار اینو بپیچم دور انگشتش... با هول باند رو از مامان گرفت و گفت:
    -نمیخواد..بده خودم براش میبیندم..ببینم..هانا چیکار کردی با دستت؟چرا انقدر عمیق بریدی..لبمو رو هم فشار دادمو اروم زمزمه کردم چیزی نیست
    ارسام-چی چیو چیزی نیست..زدی انگشتتو تا ته بریدی
    مامان مداخله کرد: ارسام جان چیزی نیست این باندو محکم ببند خونش بند میاد.
    دستمو گرفت و گفت: خیلی عمیقه..پاشو ببرمت درمونگاه.. بابا و مامان زدن زیر خنده..خودمم خندم گرفته بود..بابا میون خنده هاش بریده بریده زد رو شونه ارسام و گفت: ای بسوزه پدر عاشقی..چیزیش نیست پسر..یه بریدگیه سطحیه..انقدر هول شدن نداره که ذلیل...!
    با خجالت از حرف بابا مرتضی و رفتار ارسام، سرم و پایین انداختم و خندیدم.
    مامان دستمو گرفت و در حالیکه باند رو دور انگشتم میپیچید گفت:
    -تقصیر من شد..حواسش رو پرت کردم.
    ارسام چاقو رو برداشت و به طرف سینک رفت تا قسمتی که خونی شده بود رو بشوره تو همون حالت گفت: اخه درباره چی حرف میزدین که یهو اینجوری شد؟؟حواست کجاست اخه؟
    دست سالمم لرزید.. دعا دعا میکردم مامان چیزی نگه ولی از اونچه که میترسیدم سرم اومد و مامان لب باز کرد
    -حرف از دوستای تو شد..داشتم از فرنود میگفتم همون که تو لندن باهم خیلی صمیمی بودین... یدفعه زد دستش رو برید..صدای شیر اب قطع شد..چشمامو بستم و لبم رو به دندون گرفتم..قلبم تند تند به دیواره سینم میکوبید سرم پایین بود و مشغول انگشتم بودم ولی سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم ولی مامان بی توجه به حال من حرف میزد:
    -راستی ارسام دیگه ازشون خبری نداری؟اون لحظه فقط به یه چیز فکر میکردم..من ارسام فرنود...یه نسبت سه گانه..درست مثل یه مثلث که هر کدوم از ما تو هر راس این مثلث قرار گرفته بودیم. فهمیدن اینکه ارسام با فرنود صمیمی بوده حالمو خراب کرد..نمیفهمیدم چرا فقط باید برای من این جریان ها رخ بده..ارسام و فرنود..دو تا دوست صمیمی...درست مثل منو یلدا...رفت و امد خانوادگی داشتن..ولی چرا من؟من این وسط بینشون چکار میکردم؟ چشمامو باز کردم و اروم توام با اضطراب سرمو بالا اوردم..اخم پر رنگی بین ابروهاش حاکم بود..بهت تو رفتار ثابتش بیداد میکرد.یه دستش رو مشت کرده بود و چاقو رو، رو سینک گذاشت و به طرفم اومد..یه لحظه ترسیدم نمیدونستم داره تو فکرش چی میگذره...نمیدونستم داره راجع بهم چه جوری فکر میکنه و برداشت میکنه. نمیخواستم اینجوری بشه..اروم جوری که فقط خودش بشنوه لب زدم: به خدا من.....
    انگشت سبابه اشو به معنی ساکت با حالتی عصبی رو بینیش گذاشت و محکم چشماشو بست..فکش رو روی هم میسایید..با ناراحتی نگاهش کردم بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد و از اشپزخونه بیرون رفت.حالم بدجور گرفته شد..روز خوشم خراب شد.
    مامان-ارسام؟کجا رفتی؟گفتم دیگه ازشون خبری نداری؟ ارسام با گفتن نه بلند و محکمی همه رو وادار به سکوت کرد. اروم بابت باند پیچی ازش تشکر کردم:
    -دستت درد نکنه مامان..ببخشید!
    - خواهش میکنم دخترم..فدای سرت عزیزم..اشکال نداره، برو پیش شوهرت ببین باز چشه که سگرمه هاش رفت تو هم....
    -ولی اخه...
    با خنده گفت: از بچگی هم همینطور بود تا کسی بهش میگفت بالا چشمت ابروئه مثل دخترا قهر میکرد..احتمالا ناراحت شده از اینکه به نگرانیش خندیدیم..برو پیشش.. تو دلم تکرار کردم کاش همین جوری که میگی بود. با شرمندگی گفتم:
    -ببخشید.. اخه دست تنها میشی..
    با خنده منو فرستاد بیرون:ای بابا دختر تو چقدر تعارفی هستی..برو ببینم من خودم از پس همه کارام بر میام..تک خنده ای کردم و به طرف پذیرایی رفتم.بابا مرتضی رو مبل نشسته بود و اخبار نگاه میکرد..با لبخند مهربونی گفت:بیا اینجا ببینم عروسم.. تو دلم غوغا بود با این حال ظاهرم رو حفظ کردم و به سمتش رفتم..جایی برای من کنار خودش باز کرد که کنارش نشستم..:
    -باز این پسر من اذیتت کرد؟
    با نیم خنده ای گفتم:چرا اذیت
    -دیگه نمیخواد منو بپیچونی..یه عمری این بچه رو بزرگ کردم..برم گوششو بپیچونم که دخترمو اذیت کرد؟ فقط لبخندی زدم..لبخندی مملو از اضطراب ،تو دلم غوغایی بود.دلم میخواست برم پیشش و بهش توضیح بدم داره اشتباه فکر میکنه..نمیخواستم دچار سو تفاهم بشه و دربارم بد فکر کنه چون برام مهم بود.. مثل اینکه بابا متوجه شد..سرمو بوسید و پدرانه گفت: برو پیشش بابا..تو اتاقشه. از خدا خواسته چشمی گفتم و از جام بلند شدم...
    در اتاقش نیمه لا باز بود.. درو هل دادم و وارد شدم.پشت به در کنار پنجره وایساده بود و به بیرون خیره شده بود.درو پشت سرم بستم بهش تکیه دادم. باصدای در برگشت طرفم..با دیدن من اخمی کرد و با لحن بدی تند گفت:برو بیرون.
    دلم گرفت..بدجوری هم گرفت.هر لحظه امکان داشت بغضم بشکنه برای همین حرفی نمیزدم. با شتاب پرده اتاقشو کنار کشید و با دو قدم بلند مقابلم ایستاد. سعی میکرد صداشو بالا نبره تا مامان باباش نشنون.:
    -میگم برو بیرون...میشنوی؟
    با صدایی که ناراحت بود ولی هنوز محکم جواب دادم:نمیرم.
    با عصبانیتی اشکار گفت:چــــرا؟؟که بشی ایینه دق من؟با این؟ و انگشت باندپیچی شدمو بالا اورد و جلو چشمام گرفت و محکم به پایین پرتش کرد.
    خفه نالیدم: به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست..بذار حرف بزنم بعد...بعد... بگو برم بیرون.
    با کلافگی دستشو به صورتش کشید یدفعه صداش بالا رفت:
    -پس چه جوریه؟؟؟؟؟هوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟بخاطر اون کثافت اینجوری دستتو بریدی...بعد منه احمق نگرانت شدم..نگو خانوم تو یه حال و هوای دیگه بوده..بازم میگی اونجوری که تو فکر میکنی نیست؟؟؟؟؟؟اصلا چی واسه گفتن داری؟؟؟؟؟؟
    لبمو گزیدم..:ارسام تو رو خدا اروم تر..مامان اینا میشنون..داری اشتباه فکر میکنی
    یدفعه هوار زد:به درک بشنون... از صدای دادش بد جور ترسیدم و یه قدم عقب رفتم..صورتش کاملا سرخ شده بود و رگ پیشونیش نبض میزد.. میترسیدم با این همه حرص و عصبانیت اتفاقی براش بیوفته.
    -به خدا بهش فکر نمیکردم..به جون هانیه خیلی وقته اصلا اسمشم تو ذهنم نمیارم...داشتیم با مامان حرف میزدیم..اون...اون دا..شت..تعریف می..کرد..از دوستات میگفت...گفت صمیمی ترین دوستت بوده...با..با اسمش..هل شدم...فکر نمیکردم شماها همو بشناسین...به خدا داری اشتباه میکنی..
    چشمام پر اشک شده بود و صدام لرزش واضحی داشت.بریده بریده حرف میزدم و گلوم داشت از بغض میترکید..
    خودم از دست رفتارام حرصی شده بودم.. صداشو اروم تر کرد ولی هنوزم عصبانی بود:
    پس بخاطر من دستتو اینجوری بریدی؟؟؟؟ تو هنوزم اون کثافتو دوستش داری هانا..کیو داری گول میزنی؟منو ؟یا خودتو؟؟فکر کردی انقدر احمقم که نفهمم؟؟؟بهت فرصت دادم گفتم حتما انقدری میفهمی که دیگه بهش فکر نکنی ولی اشتباه فکر میکردم تو هیچی نمیفهمی.هیچی.. از یه بچه دبیرستانی هم بدتری ،متاسفم برات!
    با عصبانیت و صدایی پر از حرص گفتم: ندارم..ندارم..ندارم..به کی قسم بخورم دوستش ندارم..چرا نمیفهمی اخه؟فراموشش کردم..از زندگیم پرتش کردم... چرا به زور میخوای بگی من هنوزم بهش فکر میکنم؟؟اره منکر این نمیشم 4 سال شب و روز بهش فکر میکردم ولی دیگه... یدفعه دستمو کشید منو کوبوند به دیوار،کمرم در اثر برخورد با دیوارمحکم درد گرفت که نفسم بند اومد..یه دستش و گذاشت رو دهنم و دستش دیگشو تهدید وار تو هوا تکون میداد:
    -به ولای علی یه کلمه دیگه حرف بزنی چنان میزنم تو دهنت که پر خون شه..خفه شو تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم...تو غلط میکردی که بهش فکر میکردی..از حالا به بعد فقط منم..فهمیـــدی؟؟؟؟مـــــن...شوهرت..ارسام...اینو تو اون سرت فرو کن...وگرنه با دستای خودم میکشمت... به خدا قسم این کار رو میکنم.. در بسته بود و فاصله اتاق با پذیرایی زیاد بود..شک داشتم مشاجرمون رو شنیده باش یا نه...از ترس بغضم ترکید و به سکسکه افتادم...
    نمیدونستم باید چیکار کنم..به کی دردمو بگم؟خدایا منو میبینی؟چرا اینقدر داری زجرم میدی؟چرا انقدر جلو راهم سختی گذاشتی..؟تا مجرد بودم از بابام غصه میخوردم حالا که ازدواج کردم هم این سختیا ادامه داره؟تا کجا؟؟ تا کی باید تحمل کنم تا یه ارامش درست حسابی نصیبم بشه؟تا کی دم نزنم تا یه روز بی دغدغه داشته باشم؟خدا منم ادمم..منم دلم یه زندگی راحت مثل بقیه ادما میخواد...میبینی؟میشنوی؟پس بهم این ارامش رو بده... تا کی باید براش بابت هر رفتارم توضیح بدم و ذهنش رو به سمت دیگه معطوف کنم؟؟نگاهی به چهره عصبانیش انداختم که کمی اروم تر شده بود ولی هنوزم خشمگین بود.یه قدم ازم فاصله گرفت با دستاش به موهاش چنگ زد...گریه ام شدید تر شد...دستمو جلو دهنم گرفته بودم:
    -چرا باور نمیکنی ...چرا زندگی رو داری واسه جفتمون سخت میکنی؟مگه من چیکار کردم؟مگه من خبر داشتم که شما همو میشناسین؟.. یه بار بهت گفتم من.... نتونستم ادامه بدم..صدام گرفت... میدیدم ناراحته..میدیدم پشیمونه... جلوتر اومد...ندامت تو صورتش موج میزد، تابه طرفم اومد دستاشو از هم باز کرد مثل بچه ای که دنبال یه پناه میگرده خودمو تو اغوشش پرت کردم..یقه پیراهنشو تو مشتم گرفتم و بریده بریده گفتم:
    -ارسام من بهت گفتم......
    -هیشش..هیچی نگو... حرف نزن...
    -چرا...نمیخوام ساکت باشم.میخوام حرف بزنم..میخوام بهت بگم تو این مدت کمی که دارم باهات زندگی میکنم جز اسم خودت اسم هیچ کس دیگه رو تو فکرمم نیاوردم.میخوام بدونی فقط تو تو زندگیمی بفهم که فراموشش کردم بفهم که دیگه از اسمشم بدم میاد...
    سرشو پایین اورد: چرا هانا...چرا من نباید اولین باشم؟چرا اون؟؟؟این همه ادم..چرا فقط اون؟؟؟
    -نیست...به خدا نیست..رفت..فقط باورم کن... به حرفام اطمینان کن..وقتی میگم نیست یعنی نیست..یعنی رفت..چون خودش خواست..چون خودم خواستم..چون دلم یه زندگی معمولی میخواست نه استرس هرروزه..نه غم و غصه همیشه...وقتی میگم فقط تو هستی یعنی فقط خودت هستی.
    چشماشو محکم روی هم فشرد ..حق داشت....غیرتش بهش اجازه فکر کردن نمیداد..سرمو تو سینش پنهون کردم. پیشونیش رو روی موهام گذاشت واروم گفت: معذرت میخوام عزیز دلم. سکسکه ام بند اومد و ناخوداگاه اروم شدم..باورم کرد؟فهمید دارم راست میگم؟سرمو بالا گرفتم تا نگاهش کنم.:
    - نمیخوام معذرت خواهی کنی..ارسام تا وقتی باورم نکنی همین وضعیتو داریم..من دلم یه زندگی اروم میخواد. یه ارامش کنار خودت...از این به بعد مدیونی اگه یه لحظه..یه ثانیه فکر کنی دارم بهت خــ ـیانـت میکنم..مدیونی اگه فکرکنی به جز خودت کس دیگه ای تو زندگیمه..بسه..دیگه نمیخوام این وضعو ادامه بدیم. اگه برام ارزش قائلی به حرفم بها بده.نمیخوام هر دفعه به این فکر کنی دارم به چی فکر میکنم..نمیخوام از جانب من شک داشته باشی...نمیخوام هر ثانیه خودمو بهت اثبات کنم نمیخوام از اعتمادی که بهت کردم پشیمون بشم..نمیخوام هر دفعه این موضوع رو تو سرم بکوبی..میفهمی؟ فقط باورم کن بهم اعتماد کن ..همین...بذار اروم زندگیمونو بکنیم...انقدر خودتو داغون نکن منو نابود نکن..من میخوام کنار تو خودمو بسازم..نمیخوام فکر کنم تا چند وقت این موضوع رو باید کش بدیم.
    در تمام این مدت به چشمام خیره شده بود..میخواستم صداقت رو از تو نگاه و لحنم بخونه..سخت بود برام اینکه هر لحظه بهم شک داشته باشه.کمی بعد سرش خم شد لباش روی پیشونیم جا گرفت ..:
    -باورت کردم...
    همین یه جمله برام دنیایی ارزش داشت.حس کردم ازاد شدم...ارامش گرفتم..صداقتمو از چشمام خوند..با نگاه نمناکم بهش گفتم:
    -دیگه فرنودی وجود نداره..نه برای من..نه برای تو...باشه؟
    چشماشو به معنی باشه بازو بسته کرد و روی رد اشکم رو بوسید...لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم که باز منو به سمت خودش کشید..اعتراضی نکردم و تو اغوشش فرو رفتم.
    بعد از خوردن ناهار همگی نشسته بودیم و مشغول تماشای برنامه تلویزیون بودیم.مامان از جاش بلند شد که میوه بیاره..رفتم کمکش و کارد و چنگال ها رو برداشتم. وقتی پیش دستی هارو چیدم ارسام با لبخند دستشو باز کرد که برم کنارش بشینم که بابامرتضی دور از چشم ارسام چشمکی زد و اشاره کرد کنار اون بشینم..با خنده به طرف بابا رفتم. لبخند رو لبای ارسام ماسید ومثل بچه ها لباشو ورچید و گفت:
    -چرا رفتی پیش بابا؟
    بابا گفت:بهش بگو خوب کاری کردم...
    ارسام معترض گفت :بابا..!
    -بابا و مرض..! خجالتم نمیکشه از اون موقع تا حالا مثل چسب چسبیده به دختره..نمیگه شاید دخترم نخواد ور دل تو لم بده!..اه اه..خجالتم خوب چیزیه..مردم مردا قدیم...
    منو مامان و خودش خندیدیم...ارسام لجوجانه گفت:
    -هانا بیا پیش خودم..
    -نمیخواد بیاد مگه زوره..
    -اره زوره..!
    بابا-زوره که زوره..
    ارسام- ای بابا مگه اصلا خودت زن نداری؟اوناهاش داره میاد..اونو بغـ*ـل کن..
    -عروس خودمه به تو چه پسر..!
    -مثل اینکه این عروس شما همسر بنده ست ها..!
    ارسام با شیطنت دست مامانو کشید و گفت:
    -بیا اینم زنه خودت..حالا زن منو پس بده...
    بابا با حالتی خنده دار ابروهاشو بالا انداخت...
    ارسام با شیطنت گفت:
    اشکال نداره بابایی...ما چشمامونو میبندیم تا شما خجالت نکشین..بابا خم شد و لنگه دمپایی رو به سمتش نشونه گرفت که ارسام در رفت..
    بابا- پسره بیشعور...جرئت داری بیا اینور..گفتیم زن بگیری ادم میشی همونی هستی که بودی..!
    انقدر خندیده بودم که از خنده سرخ شده بودم
    -پدر صلواتی تو روی منم خجالت نمیکشه... با خنده کنارش نشستم و مشغول سیب پوست کندن شدم.با چنگال دادم دستش:
    -بگیر..
    -نمیخوام..همون لحظه بابا خم شد و سیب رو از چنگالی که به سمت ارسام گرفته بودم قاپید و گذاشت دهنش. صدای داد ارسام درومد..هممون خندیدیم
    -بابا....
    -اه چته هی بابا بابا راه انداختی امروز
    -واسه چی سیب منو خوردیش؟
    -چون خودت گفتی نمیخوام
    -اشتباه فکر کردی میخواستمش
    -میخواستی ناز نکنی ..واسه یه سیب انقدر خسیس بازی در میاری..بیا همه سیبا مال تو..من که مثل تو خسیس نیستم!بعد یکی یکی سیبا رو از تو میوه خوری به سمت ارسام پرت کرد..انقدر خندیده بودم که اشک از چشمام سرازیر شده بود!
    مامان با خنده گفت:اذیتش نکن مرتضی
    کمی بعد مشغول تعریف بودیم که مامان پرسید :راستی ارسام از فرنود اینا خبری نداری؟
    تو دلم گفتم به به عجب بحث داغی هم وسط انداختی مامان!...
    دست چپش که دور شونه هام بود از گوشه چشم دیدم که مشت شد و منو نا محسوس بیشتر به خودش نزدیک تر کرد...دستم رو بلند کردم و روی دست راستش گذاشتم و فشار خفیفی دادم.. با این حرکتم اخماش رفته رفته از هم باز شد و انگشتامو با دستاش قفل کرد..لبخندی زدم که از دیدش پنهون نموند وبا ارامش چشمامو باز و بسته کردم...میدونستم به اسمش خیلی حساسیت پیدا کرده..نباید کاری میکردم که تو دلش بذر شک رو بکارم باید دلش رو قرص میکردم..
    جواب داد-چرا...امدن ایران.
    با ذوقی گفت: جدی میگی؟کی اومدن؟از کجا خبر داری؟
    به یه نقطه خیره شد و اروم اروم اخمی کرد:
    -چند وقت پیش دیدمش..نمیدونم کی اومدن.
    -کاش میدونستی کجا زندگی میکنن دلم واسه نرگس و دخترش خیلی تنگ شده.
    یه سوال تمام فکرمو احاطه کرد. هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم با شک به ارسام نیم نگاهی کردم سرش رو به معنای چیه تکون داد..نتونستم جلوی کنجکاویم وبگیرم روبه مامان گفتم:
    -دختر دارن؟-اوهوم...پسرشون که دوست ارسام باشه یه خواهر داره ..اسمش فرنوشِ..از خودش یه چند سالی بزرگتره..اون موقع که ما لندن بودیم نزدیکای مراسم عروسیش بود..متاسفانه برگشتیم و ارتباطمون به کل باهاشون قطع شد.
    هر لحظه بیشتر تعجب میکردم..خواهر داشت؟یه خواهر بزرگتر؟پس چرا من چیزی نمیدونستم؟با بیخیالی شونه ای بالا انداختم و به تلویزیون خیره شدم.قیافه ارسام تو هم رفته بود..جوری که بشنوه خیلی اروم گفتم: باز که ابرو گره دادی اقاهه...سرشو به طرفم چرخوند وجدی گفت:
    -خوشم نمیاد هی درباره اش سوال بپرسی...
    با لبخند گفتم:وای که چقدر تو اخمویی..باشه..دیگه سوال نمیپرسم.خوبه؟
    اخماش از هم باز شد وبی حرف بهم زل زد..اروم به پهلوش ضربه زدم و گفتم:
    چشاتو درویش کن پررو..جلو مامان بابات زشته..!خنده ارومی کرد و سرشو به گوشم نزدیک تر کرد که کمی ازش فاصله گرفتم با خنده گفتم: ارسام فاصله اتو اینجا حفظ کن..زشته پسر ببین مامان اینا خودشونو مثلا زدن به اون راه..!تو رعایت کن..
    با خنده گفت:خب بذار بزنن به اون راه...بهتره من!..
    با اخم ازش دور تر شدم و گفتم: نه دیگه نشد..ببین زیادی داری پررو میشی..برو اونور زشته...با خنده سرم رو بوسید و چیزی نگفت.
    موهامو از حصار کلیپس ازاد کردم و دستی توشون کشیدم..یه پنبه از کشو بیرون اوردم و ارایشم رو با شیر پاک کن پاک کردم..چراغ رو خاموش کرد و دیوار کوب رو روشن کرد که معترض گفتم: چرا چراغو خاموش میکنی کار دارم..قبل از اینکه دستم به کلید برق برخورد کنه منو کشید و لحاف رو رو سرم انداخت..:هانا بخواب..
    -خوابم نمیاد..لحاف رو کنار زدم.باز لحاف رو روی سرم کشید و با خنده با صدای لاتی ای گفت:
    د بیگیر بخواب بینم ضعیفه...از یه طرف هم خندم گرفته بود هم حرصم:
    -اه ولم کن تو چیکار به من داری..خوابت میاد خودت بخواب
    نذاشت بلند شم رو صورتم خم شد و با خنده گفت: یه کاری نکن یه کاری کنم صدات در بیاد ها.. با دستم پسش زدم و تندی خودمو کنار کشیدم:
    -دیوونه..فهمیدی خودت چی گفتی؟خوا..بم..ن می..یاد..!
    تا خواستم از رو تخت بپرم دستمو کشید که تعادلم رو از دست دادم و یک ثانیه بعد صدای قهقهه خندم بود که فضای اتاق رو پر کرده بود..تا جاییکه توان داشت قلقلکم میداد..دیگه انقدر خندیده بودم برام نا نمونده بود..با لحنی ملتمس گفتم:
    -غلط کردم..ولم کن...باشه.. باشه..میخوابم
    ازم فاصله گرفت:اهان حالا شد یه چیزی!..میتونستیم زودتر به تفاهم برسیم ها.. بالشتم رو زیر سرم درست کردم و خوابیدم که سایه اش رو صورتم افتاد..با خنده چشمامو باز کردم: دیگه چی میگی؟
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    خندید: اینجا... و به بازوش اشاره کرد.. بدون اینکه مخالفتی کنم جا به جا شدم و تو اغوشش خزیدم میون بازوهاش جا گرفتم..دقیقا مثل بچه ای که تو اغوش مادرش اروم میشه و به خواب فرو میره..! دست ازادش روی کمرم قرار گرفته بود و دست دیگش نوازشگرانه لا به لای موهام حرکت میکرد..همیشه وقتی یکی با موهام بازی میکرد بی اراده سست میشدم خوابم میگرفت..الان هم همین حالت سستی و خماری بهم دست داد..حرکت دستش متوقف شد و چون صورتش بالای سرم بود نمیدیدمش پرسید:
    -هانا یه چیزی بپرسم؟
    تو حالت خواب و بیداری جواب دادم:اوهوم..
    مکث طولانی ای کرد که سرم رو بالا گرفتم لای پلکمو باز کردم: میخواستی سوال بپرسیا..خوابت برد؟ریز ریز خندیدم..
    :حست نسبت بهش بیشتر از من بود؟بعد خودش به خودش با صدای فوق العاده ارومی جواب داد..معلومه..سرم رو از روی بازوش جدا کرد و روی بالشت گذاشت و پشت بهم چرخید:شب به خیر...!تمام وزن بدنم رو روی دستام انداختم و به پهلو کمی خودمو بلند کردم با تعجب از رفتارش با دست ازادم کلافه چند بار به پیشونیم کشیدم..خدایا..خدایا..خدایا تو یه راهی پیش روم بذار..دارم دیوونه میشم..نزدیک به 4 هفته ست باهاش ازدواج کردم تو این 4 هفته از همیشه کلافه ترم..خدایا چه جوری بهش بفهمونم دیگه هیچی برام مهم نیست؟چجوری بهش بفهمونم فراموشش کردم؟؟!
    چه جوری این حس شک و دو دلی ای رو که نسبت به من داره رو از بین ببرم؟کاملا تو جام نشستم.نفسام از شدت کلافگی و بی قراری نا منظم بود..با دستام به موهام چنگ زدم..لعنتی!همش تقصیر توئه اگه بهت دل نمیبستم..اگه وارد زندگیم نمی شدی..... مسبب همه حس هام فقط تویی... مقصر زندگی من فقط تویی...نمیبخشمت فرنود..چرا نمیذاری زندگیمو کنم..حالا که خودم به خواست خودم فراموشت کردم حالا که دارم تمام تلاشمو برای پاک کردن یادت از ذهنم میکنم...حالا دیگه چرا؟؟..راحتمون بذار...
    تخت رو دور زدم و به سمتی که خوابیده بود قرار گرفتم.دقیقا پایین تخت ،به چهره ظاهرا خوابش زل زدم صداش کردم: ارسام
    جوابی نداد
    -باشه..جواب نده. فقط میخوام ازت بپرسم برای چی خودتو باهاش مقایسه میکنی؟
    بازم سکوت....
    دستام مشت شد..نفسهام از زور عصبانیت داغ بود،سرش داد زدم:
    - به خدا فقط ببینم..یک دفعه دیگه حرفی ازش میزنی دیگه کاری باهات ندارم..به خدا تو این4هفته خستم کردی،خودت بگو چند بار از این سوالای بی سر و ته ازم پرسیدی؟ بهم شک داری؟خودت بگو تو این مدت چیکار کردم که باعث شه تو بهم شک کنی؟
    بازم ساکت بود..با حرص بلند شدم..بالشتم رو برداشتم و همین که خواستم از در خارج شم از جاش پرید و جلوی راهمو سد کرد،سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم و تو چشماش نگاه نکردم:
    -برو اونور..میخوام برم بیرون.
    -حقی نداری از این اتاق بری بیرون
    -چرا..دارم..و میرم..برو کنار بیشتر از این اعصابمو خورد نکن
    با صدای گرفته ای داد زد: بهت میگم حق نداری پاتو از این اتاق یه سانت اونور تر بذاری برو سر جاتبالشتم رو روی زمین پرت کردم و تو تاریکی اتاق به چهره اش که تو سایه بود نگاه کردم:
    -چطور تو حق داری هر چی که میخوای بگی هر حرفی که دلت میخواد بزنی بعد من حق ندارم تو خونه خودم راحت باشم؟حق ندارم یه زندگی اروم داشته باشم؟حق ندارم با کسی که اسم شوهرم رو یدک میکشه حرف بزنم و جواب بشنوم؟؟؟خستم کردی ارسام..خسته شدم از دستت...یک هفته تمام شب و روز بهونه اون اشغال رو میگیری..فقط دلت میخواد به هر نحوی که شده اسم نحسشو به زبون بیاری و روزمو برام مثل زهر داغون و تلخ کنی. بابا به چه زبونی بگم بفهمی؟؟؟ مرد..اون عوضی برام مرد...اصلا من غلط کردم که برات حرف زدم..من غلط کردم که بهت اعتماد کردم و گذشتمو برات گفتم تا چیزی ازت پنهون نداشته باشم. به خدا چند بار دیگه ادامه بدی میرم هم اونو پیدا میکنم یه بلایی سرش میارم هم خودمو میکشم و راحت میکنم..چقدر دیگه باید تحمل کنم تا چرت و پرتاتو بشنوم؟حالم داره از خودم و وجودم و زندگیم و کوفت و زهرمارم بهم میخوره هرروزم حال بهم زن تر از دیروزمه.
    با عصبانیت سرم داد زد:
    -نمرده..داری خودتو گول میزنی..نمیتونی فراموشش کنی نمیتونی به این زودیا یکی دیگه رو جایگزینش کنی..اره بهت شک دارم شک دارم که بامن باشی ولی نباشی..شک دارم که تا چقدر دیگه میتونی با من زندگی کنی..با مشت به سینش کوبید:
    -تو فقط برای منی ، حقی نداری حستو به جز من با نفر دومی تقسیم کنی ، نمیتونم ببینم یکی دیگه چشمش دنبال زنمه..یکی دیگه چشمش پشت سر زندگیمون میچرخه..چیه؟نکنه وقتی با اون پست فطرت بودی روزات بهتر از الان بود؟؟
    از خشم داغ کرده بودم بی اراده از دهنم در رفت:
    -اره حداقل اون زندگی نکبتی ای که داشتم،حداقل کنار اون که بودم از الان هزار بار بهتر بود. به ثانیه نکشید سرم به طرف چپ پرت شد و کل موهام یه ور صورتم ریخت..تعادلم رو از دست دادم وبا شتاب رو زمین پرت شدم،حس کردم کور شدم و تمام دندونام تو دهنم شکسته..صورتم بی حس شده بود..کوچکترین حرفی از دهنم بیرون نمی اومد..نمیتونستم حتی فکم رو تکون بدم..باورم نمیشد..رو من دست بلند کرد؟ به من کشیده زد؟با بهت سرم رو بالا اوردم و بهش که چشمام تو تاریکی عادت کرده بود نگاه کردم.. تند تند نفس میکشید و عصبی و تهدیدوار گفت:
    -بار اخرت بود تو روی من از اون کثافت تعریف کردی و برام شاخ و شونه کشیدی..تا وقتی زنمی حقی نداری حرف زیادی بزنی..بخوای زیادی بری دمتو قیچی میکنم حالیت شد؟؟؟
    بند بند وجودم میلرزید..از خشم.. ناراحتی و کمی استرس..به دستام چشم دوختم..دستی که روی گونم بود رو پایین اوردم دهنمو کمی باز و بسته کردم تا بی حسی فکم از بین بره که انگار لبم اتیش گرفت..با درد دستمو به گوشه لبم کشیدم..درد و سوزش با هم شرایط بدی رو برام به وجود اورده بود.دستمو که پایین اوردم با دیدن خون وحشت کردم.با تردید کف دستم رو محکم تر کشیدم که این بار کف دستم خونی شد..موهام دور صورتمو احاطه کرده بود و نمیتونست چهره ام رو ببینه. به داد و فریاد هاش که خونه روروی سرش گرفته بود بی توجه بودم و به بدبختی که خودم باعثش بودم فکر کردم.
    لبم پاره شده بود..قلبم زخم خورده بود..روحم تیکه تیکه شده بود..حقارت از این بیشتر؟ بی صدا اشک ریختم. دلم میخواست دلم رو از وسعت این همه تنهایی خالی کنم سرم پایین بود و اشکام از چشمام روی پارکت های کف اتاق فرود می اومد به سختی دستم رو ستون بدنم کردم و از جام بلند شدم سرم گیج رفت هنوز موهام دور صورتم بود.تلو تلو خوران داشتم از در خارج می شدم که با شتاب منو به سمت خودش برگردوند تلاشی برای پوشوندن اشکهام نکردم وقتی کاملا به سمتش چرخیدم دیگه از اون سرخی و عصبانیت چهره اش خبری نبود چشماش لحظه به لحظه گرد تر میشد و به گوشه لبم خیره شده بود.با بهت زمزمه کرد: هانا.. بازومو از دستش بیرون کشیدم وجدی گفتم:
    -دستتو به من نزن انقدر لحنم جدی بود که ولم کرد رو پاشنه پا چرخیدم به سمت دستشویی راه افتادم.
    نمیدونم چه مدت تو دستشویی موندم و چقدبه صورتم اب پاشیدم..چقدر گریه هامو با اب پوشوندم..نمیدونم دستگیره رو چرخوندم و بیرون اومدم ساعت دیواری 1 نیمه شب رو نشون میداد.سکوت بدی تو خونه بود.تو تاریکی اتاق ارسام رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.وارد اتاق کناری شدم و از حرصم درو محکم بهم کوبیدم تا شاید بخشی از حرص هامو سر در خالی کنم. به زخم کنار لبم تو ایینه دستی کشیدم قاب عکس کوچیک عروسیم روی میز روبروم بهم دهن کجی میکرد به عکس خودم نگاه کردم حتی توی عکس هم مشخص بود چقدر ناراحتم..جشن عروسیم هیچ شباهتی به تازه عروس ها نداشت حداقل برای من..و زندگی ای که بازم کوچکترین شباهتی به زندگی نو عروس ها نداشت..کدوم تازه عروسی چند هفته بعد از عروسیش در این حد دعوا میکنه که لبش پاره هم بشه؟
    با دو قدم حرصی به سمت قاب عکس تمام شیشه ای رفتم و تا جاییکه توان داشتم اونو محکم به زمین کوبیدم..
    قاب عکس هزار تیکه شد..انگار ارام بخش بهم تزریق کردن..دیوونه بودم رفتام تماما مثل ادمای دیوونه بود.یه گوشه سر خوردم و پاهامو تو شکمم جمع کردم..دلم به یه نفر احتیاج داشت واسه روزایی که با هانیه درد و دل میکردم تنگ شده بود..کاش یکی اینجا بود تا براش میگفتم و اون گوش بده.
    تلفن بی سیم روی میز بود..با یه حرکت برش داشتم ولی قبل از اینکه تصمیم بگیرم پشیمون شدم و تلفن رو یه گوشه گذاشتم.این فقط مشکل خودم بود خودمون باید حلش میکردیم به هیچ کس دیگه ای ارتباط نداشت، زندگی مو خودم، باید میساختم.از کارش بدجور دلگیر بودم دلیلش هم فقط یه چیز بود اینکه ته دلم حس تازه ای رو نسبت بهش درک میکردم..به حسی که درونم بود اجازه پیشروی میدادم هنوز قوی نشده بود ولی میدونستم ازش چی میخوام..با رضا و رغبت خودم به این حس نو شکفته وجودم اجازه دادم رشد کنه و وجودمو در بر بگیره.. اگه تو شرایط دیگه ای همچین کاری کرده بود کوتاه نمیومدم و جواب کارش رو میدادم ولی شرایط حالم به کل فرق میکرد،منم ادم بودم احساس داشتم از سنگ نبودم که تو این مدت هرچند کم به کسی وابسته نشم اونم کسی مثل ارسامی که بعد از اون جریان های عذاب دهنده وارد زندگیم شده بود و با اون ارسام قبل تفاوت بارزی داشت!... تو این مدت همیشه تمام وقتم رو باهاش میگذروندم وقتایی که دلگیر بودم با شوخی و خنده سرحالم میکرد هرچند تو چشماش کلی سوال بی پاسخ رو میخوندم هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا اون قضیه رو براش تعریف کردم. اگه مهر سکوت به لبام میزدم شاید وضعیت الان اینجوری نبود.
    سردم شده بود و تمام تنم خشک..به خودم پیچیدم تا کمی گرم تر بشم.احساس چیزی گرم روی تنم باعث شد چشمام کاملا گرم بشن و به چیزی غیر از خواب فکر نکنم.
    نور افتاب مستقیم تو صورتم برخورد کرد..تمام تنم خشک شده بود و کمر درد گرفته بودم.تو جام نشستم و سعی کردم به ذهنم فشار بیارم من رو زمین چیکار میکنم که یاد دیشب افتادم..به پتوی کنارم نگاه کردم روی من پتو انداخته بود؟گوشه پتو رو چنگ زدم حسی مبهم درونم رخنه کرد..دلم نمیخواست از جام بلند بشم دلم میخواست ساعتها همونجا بشینم تا باهاش چشم تو چشم نشم. کلی با خودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم و در اخر هم مثل همیشه تسلیم دلم شدم..نرفتم و همونجا تو اتاق موندم. پتو رو جوری زیر سرم مرتب کردم که به صورت بالش هم باشه و خزیدم و دورم پیچیدمش. ساعتها بدون اینکه از جام تکون بخورم همونجا دراز کشیده بودم تا اینکه دستگیره به ارومی کشیده شد و در حرکت کرد سریع چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.از لای پلکام خیلی کم میدیدم وارد اتاق شد با بوی عطرش متوجه شدم بالای سرم نشسته.دستش به گوشه لبم کشیده شد که بی اختیار چهره ام جمع شد..صداش بلند شد:
    -هانا بیداری؟
    جوابی ندادم..که دستش رو به گونه ام کشید: دستم بشکنه....هانا میدونم بیداری..میدونم ازم دلخوری جوابی ندادم و پشت بهش چرخیدم که نشون بده برای حرف زدن باهاش تمایلی ندارم ولی اون به سمتم چرخید و گفت: هانا ببخشید..به خدا دست خودم نبود..عصبانیم کردی..نفهمیدم چی شد..
    با سرد ترین صدای ممکن گفتم:برو بیرون حوصله حرفاتو ندارم. از سردی کلامم خودمم یخ کردم،خم شد و گونه امو بوسید: شرمنده ام خانومم..معذرت میخوام عزیزم..ببخشید.اینجوری باهام حرف نزن..معذرت میخوام خودمم پشیمونم دست من نبود
    با خشم پتو رو کنار زدم: چیو ببخشم؟ حرفای چرت و پرتتو یا کار دیشبتو؟ افرین تبریک میگم...دست بزن هم که داری..رو کن ببینم دیگه چه هنرایی بلدی. با کلافگی به موهاش چنگ زد:
    تقصیر خودته..خودتم میدونی..
    -چی تقصیر منه؟این که دارم به شریک زندگیم اطمینان میکنم؟یا اینکه وسط زندگی شماها سبز شدم؟کدومش؟
    - هزار بار بهت گفتم اسمشو جلو من به زبون نیار..
    -منم هزار دفعه بهت گفتم بینمون خیلی وقته هیچی نیست.کیه که گوش بده؟.
    یدفعه عصبانی شد: د چرا نمیفهمی..اینکه تصور کنم قراره تو رو با کسی شریک بشم دیوونم میکنه..دیوونه میشم از اینکه هر دقیقه باید به این فکر کنم که من چی ندارم و اون داشته..با داد ادامه داد:
    -مگه وقتی جنابعالی تو کما بودی دیدی چه زری زد؟مگه تو بودی که جلو من وایساده بود و از عشق دو طرفه اتون حرف میزد؟
    با بهت گفتم: تو همه چیزو میدونستی؟فهمید خراب کرده و خودش رو لو داده ولی از تک و تا نیفتاد: اره میدونستم..که چی؟
    حرفی نزدم خواستم دهنمو باز کنم و تا توان دارم دق و دلیمو سرش خالی کنم که زخم گوشه لبم بهم این اجازه رو نداد دستم رو به اون قسمت کشیدم و از درد چشمامو بستم. پشت بهش چرخیدم و حرفی نزدم که بازم روبروم نشست از پشت سرش که زیر میز بود دسته گل رو بیرون کشید و به دستم داد:
    -اومدم هم برای معذرت خواهی و هم اینکه بگم......
    تندی گفتم: دسته گل نمیخوام..برو یاد بگیر دستتو کنترل کنی که ...حرفمو قطع کرد و محکم بغلم کرد:
    -هانا به خدا دوست دارم..به علی دوست دارم اینجوری ازم رو نگیر..شرمنده اتم..جبران میکنم...همین یه بار و خانومی کن جبران میکنم
    نمیخواستم الکی ناز کنم و اون منتم رو بیشتر بکشه، چه فایده ای داشت؟ ته دلم خوشحال بودم از اینکه برای معذرت خواهی پیشم اومده و اشتباهش رو قبول کرده مهم این بود که اشتباهش رو پذیرفته بود. خودم قبول داشتم دیشب مقصر بودم و تو حرف زدن زیاده روی کردم با لج و لجبازی کاری به جایی نمیردم باید کوتاه می اومدم ، کوتاه می اومدم تا زندگیمو هموار کنم. بعد چند ثانیه گفتم: شرط دارم
    بی مکث پاسخ داد -هرچی باشه ،رو جفت چشمام ،قبول میکنم.
    -حق نداری اسمی ازش بیاری..بشنوم چیزی ازش گفتی میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم.من نمیتونم هرروز واسه خودم با تو یه جنگ اعصاب درست کنم. نه حوصلشو دارم نه تحملشو .اگه قراره مثل دفعه های قبل یه باشه سرسری بگی خداشاهده دیگه کاری به کارت ندارم..یا همین الان برای همیشه این موضوع رو بیخیال میشی و شکت رو نسبت به من کنار میذاری یا برای همیشه قیدمو بزن.
    با تعلل جواب داد: انقدری میخوامت که حاضرم برای بودنت کنارم هر کاری کنم..نمیتونم به نبودنت فکر کنم درکم کن هانا..یه سری کارها دست من نیست..اراده ای رو این موضوع ندارم.نمیگم بهت بی تفاوتم یا شک دارم ..نه.. هیچ وقت نمیتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم ، هیچ زمانی بهت شک هم نکردم ... بهت اعتماد دارم خیلی زیاد، ولی به اون عوضی ندارم..میترسم تو رو از من بگیره..میترسم برای همیشه از دستت بدم..تا میام به کنار تو بودن فکر کنم حرفاش یادم میاد و اتیشم میزنه نمیخوام ناراحتت کنم چون دست خودم نیست ولی به خاطر تو همه تلاشمو میکنم ..
    دسته گلش که پرازگلهای رز قرمز بود رو از دستش گرفتم و با یکی از گلبرگاش بازی کردم : کسی نمیتونه منو از تو بگیره جز خودت و حرفات. برام مهمی میدونم که برات مهمم ، حس قبل من ......،اصلا شرمم میاد اسم حس رو روش بذارم ،هوسی بیش نبود ، من عشقی رو میخوام که با اون بتونم به تکامل برسم عشقی که راحت و آسوده بتونم ازش لـ*ـذت ببرم، هـ*ـوس دو روزه به چه دردِ من میخوره؟ زندگیمونو خراب نکن از همین اولین آجر بناش رو میسازیم ولی فقط باهم دیگه
    اومد جلو بغلم کرد:نوکرتم هانا..خیلی دوست دارم. دسته گل رو پایین گذاشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم: منم دوست دارم..برای اولین بار اعتراف کردم،این حس رو بهش داشتم و برای اولین بار به زبون اوردم..ارسام اون پسر لجباز و اخموی دوران مجردیش نبود،فرق کرده بود اونم خیلی زیاد،یا شاید هیچ فرقی در کار نبود این من بودم که نمیخواستم شخصیتشو درک کنم و بشناسمش این من بودم که از این پسرک حساس و دوست داشتنی پیش خودم یه غول بی شاخ و دم ساخته بودم ،حسی که نسبت به فرنود داشتم انقدری کورم کرده بود که هیچ کس روجز اون نمیدیدم. تازه داشتم به صرافت حرف بابا اون شب تو اشپزخونه پی میبردم که به مامان میگفت حس بینشون یه هـ*ـوس گذراست، یه تب زود گذره که به مرور زمان فروکش میکنه... این جمله رو الان داشتم درک میکردم چه قدر بی منطق بودم ، که روی حرف عزیز ترینم پا فشاری و ناراحتش میکردم . من آرسام رو تازه شناخته بودم و حسم هم بهش فرق کرده بود شناختی که تو این مدت ازش پیدا کرده بودم به اطمینان حرفم دامن میزد،به خودم و خودش اعتراف کردم..شیرینی حرفم تا اعماق دلم نفوذ کرد
    منو از خودش جدا کرد: چی گفتی؟یه بار دیگه بگو؟ بهش لبخند پر محبتی زدم و تکرار کردم: منم دوست دارم..تنهام نذار..باشه؟ لباش به خنده باز شد و کل صورتم رو سراسر بـ..وسـ..ـه بارون کرد... سرمو رو سینش گذاشتم و با تمام وجودم عطر تنشو با یه نفس عمیق به ریه هام کشیدم. خدارو شکر کردم که نگاهش رو ازم دریغ نکرده و ارامش رو بی منت و کم کم داشت بهم هدیه میداد تمام سهم دنیا از ارامش من همین عاشقانه هایی بود که کنار گوشم نجوا میکرد..اطمینانی همراه با عشق .. به علاوه اغوشی پر از عطر محبت تنها خواسته من کنار تنها فرد زندگیم بود..همین..خوشبختی من تو همین حصار خلاصه شده بود...چه حصار دوست داشتنی ...کم کم با لمس واژه خوشبختی داشتم اشنا میشدم.. طعم دل نشینی داشت..حسش غریب نبود...خوشبختی من کنار ارسام خلاصه شده بود. و تازه داشتم این خوشبختی رو قدر میدونستم تا با تمام وجود ازش بهره ببرم.دقیقا مثل یه تیکه الماسی که در ظاهر یه پوسته ی کلفت و بی ارزش چوبی هست وبا شکافتن اون پوسته،کم کم، به زیبایی و درخشندگی تراشه های درونیش پی میبری.. حس خوشبختی کنار ارسام مثل همون انوار رنگارنگ الماسی بود که هر لحظه باز تاب زیباتری به زندگیمون القا میکرد،و من چه زیاد دل بسته این بازتاب و شیرینی اش شده بودم ....خدایا شکرت..
    ***
    -فقط همین یه ترم..
    تخمه میشکست و تمام وجودش شده بود صفحه تلویزیون: نه.... اه پاس بده. از حرص پوفی کشیدم و کنارش نشستم:
    -جون هانا..ارسام فقط یه ترمه..بذار لیسانسمو بگیرم حداقل.مدرکم نصفه نیمه ست.
    -هزار بار بهت گفتم سر چیزای بی ارزش جونتو قسم نده....د پنالتی شد لا مصب!..
    داشت دیوونم میکرد کنترل رو برداشتم وخاموشش کردم صداش درومد:
    -چرا تلویزیون رو خاموش میکنی؟
    با اخم گفتم: وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه ..اصلا فهمیدی چی گفتم؟
    کاسه تخمه رو روی میز گذاشت وبه سمتم چرخید:
    -بله نزدیک به دفعه هزارمه داری این حرف رو میزنی منم گفتم که نه دیگه. وا رفتم: اخه چرا؟
    دستشو به سمتم دراز کرد و در اغوشم کشید: دلیل خاصی نداره. دلم نمیخواد کار کنی.وقتی هم من نخوام کار کنی مدرک تو به چه درد میخوره؟! سرم رو کمی بالا کشیدم: مطمئنی هیچ دلیلی نیست؟
    بعد از نگاه عمیقی گفت: تو که میدونی دیگه چرا سوال میپرسی؟ بعدم من دوست دارم خانومم وقتش رو تو خونه و با کارهای خونه بگذرونه تا با اجتماعی که حرف حساب سرش نمیشه،من تورو بهتر از خودت میشناسم عزیز دلم ،روحیه حساس و لطیف تو تحمل خشم اجتماع و سرو کله زدن با مردم رو نداره .خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و چهار زانو روی مبل نشستم، میدونستم حرفایی که میزنه کمی چاشنی بهانه هم همراهش داره دلیل اصلی چیز دیگه ای بود که وقتی برای لحظه ای خودم رو جای اون فرض کردم بی اراده دستام مشت شد مسلما دیوونه میشدم.. نگاهم به سمت موهاش که روی پیشنونیش پخش شده بود کشیده شد دستم رو بلند کردم و چتری هاش رو از روی پیشنونیش کنار زدم اروم خم شدم و بـ..وسـ..ـه کوتاهی به گونه اش زدم: باشه نمیرم
    لباش اروم اروم به لبخندی باز شد،رضایت رو از چشماش و لبخندش میخوندم میدونستم از اینکه روی حرفش پا فشاری نکردم و دلیلش رو بدون اینکه مستقیم بگه از لابه لای حرفاش متوجه شدم خوشحاله نباید با اصرار های بی جا هردومون رو ناراحت میکردم دلم نمیخواست ازم برنجِ. برای لحظه ای کوتاه بوی نم بارون به مشامم خورد به سمت پنجره حرکت کردم پشت سرم اومد. قطره های ریز بارون روی زمین مینشستند
    -بارون؟اونم وسط تابستون؟ چونه اش رو به سر شونه ام تکیه داده بود:
    -تو که همیشه بارون رو دوست داشتی؟
    با ذوق بچه گانه ای گفتم: بریم بیرون؟
    از ذوقم خندید: برو لباس بپوش
    دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت با پنجه هاش دستامو قفل کرد: کجا بریم؟
    -یه جا پارک کن قدم بزنیم
    -سرما میخوری
    -نمیخورم.. همین جا خوبه. بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن رو بدم از ماشین پریدم بیرون خدایا چه ارامشی داشت صدای ریز قطره ها بهم حس زندگی میداد حضورش رو کنارم حس کردم
    شونه به شونه هم در سکوت قدم میزدیم.شدت قطره ها بیشتر شد و فشار دستش که توی دستام بود همینطور.حس خوبی بهم دست داد زیر بارون کنار کسی که دوستش داشتم قدم میزدم،چه ارامش و لذتی بیشتر از این و بهتر از این میتونست نصیبم بشه؟
    -تو فکری
    -....
    -به چی فکر میکنی؟
    با صدای ریزی که با بارش قطره های بارون مخلوط شده بود جواب دادم:به تو!
    این بار اون سکوت کرد:
    دستمو دور بازوش حلقه کردم و تمام توانم،تمام احساسم،تمام عشقم رو توی کلامم ریختم تا احساس بی حد و مرزم رو بدون کوچکترین واسطه ای بهش منتقل کنم: چه جوری یدفعه ای جاتو تو دلم باز کردی که حالا نمیتونم بدون تو یه لحظه نفس بکشم؟
    دستش رو روی دستم که دور بازوهاش حلقه شده بود گذاشت و با صدای بم و مردونه ای که ناب ترین حس ها رو بهم عرضه میکرد گفت: بالاخره به سوالی که مدتها دارم از خودم میپرسم رسیدی....سرشو به سمتم چرخوند: هرروز این سوال رو از خودم میپرسم،میترسم از این همه عشقی که بهت دارم...میترسم که یه روز چشم باز کنم و ببینم سراب بوده این روزهای بی تکرارم...من با تو عشق رو درک کردم...تمام زندگیم شدی...از این همه عشقم میترسم
    قلبم دیوانه وار خودشو به سینم میکوبوند،حس شیرینی بود اعتراف به کسی که عاشقشی و اون هم همین حس رو به تو داشته باشه، اون هم تو بهترین موقعیت...زیر رگبار ِرحمت خدا ، حلقه دستم رو دور بازوهاش محکم تر کردم و لبخند اطمینان بخشی به روی صورتش پاشیدم : تا وقتی که با هم و پشت همیم دلیلی برای ترس وجود نداره ،خیلی دوست دارم ارسام...خیلی زیاد
    چشمکی زد: ما بیشتر ...با مکث افزود:زندگی
    سیلی از خوشی ها در کسری از ثانیه، به جانم تزریق شد
    ******
    حوله دور سرم رو با یه دست نگهداشتم ودر قوطی رو بازکردم.یه لیوان اب پر کردم و سر کشیدم
    -بیدار شدی؟
    از شنیدن صداش ترسیدم و اب تو گلوم پرید.. با دستش چند ضربه به کمرم زد اشاره کردم که کافیه. با سرعت نور جعبه رو هل دادم و به خودم مسلط شدم مقابلم ایستاد..قوطی رو دید! :
    -اول صبحی اونم ناشتا قرص میخوری؟ هنوز تک و توک سرفه میکردم:
    -یکم..یکم سرم درد میکرد.چیزی میخوای؟
    فهمید کمی هول شدم در حالیکه نگاهش بین من و قوطی در گردش بود دست دراز کرد و قوطی رو برداشت نفسم رفت...!
    روش رو خوند و صورتش جمع شد با شک گفت:
    -این چیه؟
    سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم: گفتم که...سرم درد میکرد
    قوطی رو پایین گرفت وگفت:
    -یادمه برای سردردت همیشه از ژلوفن استفاده میکردی.هانا این چیه؟
    بدجوری هول شده بودم ترسیده بودم و هیچ جوره نمیتونستم قیافه خشمناکش رو از چشمام دور کنم مثل همیشه هیچ جوابی هم به ذهنم نمیرسید با ترس جواب دادم:
    -قرصه دیگه
    قوطی رو توی دستاش تکون داد و بلند گفت: قرص چی؟؟؟؟سر درد؟؟؟؟
    هیچی نگفتم در واقع نمیتونستم حرف بزنم. صداش رو بالاتر برد و گفت:
    -با تو ام..میگم این قرص چیـــه؟؟؟
    سر انگشتی حساب کردم یک هفته دو هفته یک ماه دو ماه اخرش که چی؟بالاخره میفهمید!-پیشگیری. صدایی نیومد سرمو بلند کردم دیدم متعجب به قوطی نگاه میکنه :
    -پیشگیری چیه؟درست حرف بزن
    -پیشگیری از بارداری
    در کسری از ثانیه چهره اش جمع شد و اخماش تو هم گره خورد لرزش دستام یه لحظه هم قطع نمیشد هر لحظه انتظار داشتم کار غیر منتظره ای بکنه.بعد از چند لحظه بلند گفت:
    -تو به چه حقی بدون مشورت با من این قرصا رو مصرف میکنی؟سر خود هر غلطی که دلت میخواد میکنی و یه کلمه هم حرف نمیزنی؟
    -من.....
    -حرف نزن بهت میگم به چه حقی قرص میخوری؟کی بهت اجازه داده قرص بخوری؟ برای چی بدون مشورت با من تصمیم گرفتی؟؟
    صداشو هر لحظه بلند تر میکرد ترسم رو کنار گذاشتم و محکم جواب دادم:
    -چون دلم نمیخواد پای یه بچه تو زندگیم پیدا بشه
    داد کشید: غلط کردی مگه فقط زندگی توئه؟ مگه اون بچه فقط بچه توئه؟ تو دیگه مجرد نیستی اینجا هم خونه بابات نیست هر کاری دلت خواست بکنی و لال مونی بگیری از این به بعد بفهمم بدون اینکه به من خبر بدی کاری کردی ..بلایی سرت میارم تا برات بشه درس عبرت فهمیدی یـــا نـــه؟؟؟
    دیگه حرفی نزدم.میدونستم تو عصبانیت اگه چیزی بگم بدتر میشه.در قوطی رو باز کرد و همه قرصا رو تو سطل اشغال خالی کرد .قوطی قرص رو هم با عصبانیت وسط اشپزخونه پرتاب کرد و کلافه تو موهاش چنگ زد. خواستم از اشپزخونه برم بیرون که دستش روی بازوم نشست و محکم به دیوار کوبیده شدم،با انگشت اشاره اش تهدیدوار گفت:
    -اگه بفهمم فقط یه بار دیگه از اون اشغالا مصرف میکنی کاری میکنم برای همیشه از کرده ات پشیمون بشی. گرفتی؟؟؟؟
    بی حرف به دستش که محکم بازومو گرفته بود خیره شدم تا دستش رو بکشه،ولی اون محکمتر بازومو فشرد و بلند تر گفت: فهمیدی یا نه؟
    سرمو تکون دادم که رضایت داد و ازادم کرد با دو خودمو به اتاق رسوندم و درو هم از پشت قفل کردم خودمو روی تخت پرت کردم و صورتم رو بین لحاف پوشوندم. نمیخواستم... من از موجودی به اسم نوزاد متنفر بودم نمیخواستم به این زودی پای یه بچه رو تو زندگیم باز کنم و تو خونه تمام وقتم رو صرف بچه داری کنم
    من همش 24 سالم بود.برای مادر شدن کوچکترین امادگی ای نداشتم....
    چرا نمیفهمید دلم میخواد جوونی کنم،هنوز خیلی زود بود تا دست و پامو با یه بچه ببندم و از صبح تا شب به اون موجود کوچیک برسم...
    با بی حالی موهامو خشک کردم و از کمد مانتو و شالم رو بیرون کشیدم.بدون ذره ای ارایش حاضر شدم و یه شلوار و لباس راحتی تو کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم رو به پنجره ایستاده و دستاشو تو جیبای شلوارش فرو کرده بود وضعیت موهاش کمی اشفته بود؛ متوجه من نشد با این حال زبونم رو تو دهنم چرخوندم و حرف زدم:
    -میرم خونه مامانم
    به سمتم برگشت .... دلخوری که نسبت بهش ته دلم بوجود اومده بود ،باعث شد تا نذارم چیزی بگه. بنابراین بدون اینکه نگاهش کنم از خونه خارج شدم تا جاییکه توان داشتم گاز دادم سرعت ماشین به 160 رسیده بود.نمیدونم با اون سرعت نجومیم چه جوری سالم رسیدم ولی پیاده شدم وزنگ رو فشردم
    هانیه-کیه؟
    -عمه اته! حالا خوبه منو میبینی و میپرسی کیه باز کن.
    جیغ خفیفی کشید و در با صدای تیکی باز شد. پامو که داخل حیاط گذاشتم در ورودی باز شد و بدو بدو پرید بغلم:
    -وای هانا کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود. تنها خواهرمو محکم به خودم فشردم: منم همینطور بریم تو.
    درو که بستم گفت: خوب شد اومدی داشتم دق میکردم تنهایی... پس اقا ارسام کجاست؟
    -خودم اومدم... چرا تنهایی؟مامان اینا خونه نیستن؟
    -نه رفتن بیمارستان
    -بیمارستان اونم روز تعطیل؟؟برای چی؟
    -مادرجون قلبش دوباره گرفته مانتو و روسریمو دراوردم و رو تخت گذاشتم:
    -پس چرابه من خبر ندادین؟
    -انقدر هول شدن که خودشونم نفهمیدن چه جوری حاضر شدن منم که تازه یه ساعته بلند شدم. خب خودت خوبی؟ چرا باز اینجوری شدی؟
    -بد نیستم.چجوری؟
    -دختر حداقل یه ته ارایشی میکردی ریز ریز خندید.
    -مگه من مثل تو ام هزار جور لوازم ارایش بمالم به صورتم
    با حالتی متفکر گفت:ارایش نشونه تمیزیه. خندم گرفت با بالش یکی زدم تو سرش و خودمم پا به پاش خندیدم.
    -هانا؟
    -همش بزن نسوزه..هوم؟
    در حالیکه پیاز داغ هارو هم میزد گفت: مطمئنی خوبی؟ سیب زمینی ها رو تو ماهیتابه ریختم:
    -چرا باید بد باشم؟
    -سعی نکن منو گول بزنی
    از هرکس خودمو قایم میکردم نسبت به هانیه نمیتونستم این کار رو کنم.:
    -من کسی رو گول نزدم
    -پس بگو چی شده نگو هیچی که باور نمیکنم..دعواتون شده؟
    -نه
    -پس چی؟
    -بحثمون شد..منم اومدم اینجا
    -خبر داره اومدی؟
    -بهش گفتم.
    خندید: چه دعوای باحالی باهم حرفم میزنین؟ با دستگیره زدم تو سرش:
    -دعوا نه،بحث.
    -حالا هر چی ،اجی ناراحت نباش بعدا به این روزا غبطه هم میخورین. با وجود اینکه از اول صبح حالم گرفته شده بود از ته دلم خندیدم و اون ادامه داد: میگن دعوا نمک زندگیه. از شدت خنده روی صندلی نشستم در حالیکه اشک چشمامو با نوک انگشتم پاک میکردم گفتم: نه بابا تو از این حرفا هم بلدبودی فیلسوف کوچولو؟دلخور گفت:مسخره نکن هانا.جدی میگم.یه دعوایی بود دیگه تو واسه چی زرتی قهر کردی اومدی اینجا؟
    سعی کردم کمی جدی باشم: اولا دعوا نه بحث دوما من از این عادتای مسخره قهر و این حرفا ندارم،اومدم اینجا تا یه چند ساعتی فکرمو مشغول کنم سوما مگه جای تو رو تنگ کردم؟
    -چرا چرت میگی من کی گفتم جای منو تنگ کردی؟من گفتم بهتر بود جای اینکه از خونه میزدی بیرون میموندی و مشکلتون رو حل میکردین
    این بار کاملا جدی شدم: هانیه جان تو مسائلی که میدونی به تو ارتباطی نداره لطفا دخالت نکن.من خودم بهتر از تو میدونم چی کار کنم و چی کار نکنم
    - من که به خودم اجازه دخالت تو زندگی تو رو نمیدم چرا امروز حرفامو جور دیگه ای برداشت میکنی؟
    -چون منظورت همینِ حالا با کنایه یابی کنایه.خوب میدونی از نصیحت خوشم نمیاد این بحث و همینجا تمومش کن
    سکوت بدی به وجود اومده بود. در زود پز رو بستم و مشغول پاک کردن برنج شدم.چهره اش دلخور و گرفته بود. میدونست از نصیحت بدم میاد و مستقیم این کار رو انجام داده بود دلم میخواست با برخورد جدیم جایگاهش رو یاد اوری کنم چون امروز کمی زیاده روی کرده بود وگرنه به هیچ وجه قصد رنجوندن خواهرم رو نداشتم صندلی رو کشید و کنارم نشست:
    - اجی ،از دستم ناراحتی؟
    -بگم اره؟
    -هرچی تو دلته بگو..
    -هستم
    -هانا به خدا منظوری نداشتم اصلا بیخیال باشه؟..به من چه تو میخوای چی کار کنی..هوم؟
    دست از پاک کردن برنج کشیدم: خودت میدونی من اصلا اهل سرزنش و این حرفا نیستم ولی اینکه همیشه کجا هستی و طرف صحبتت کی هست رو یادت باشه هیچ وقت احساس بزرگی نکن چون هرچقدر بخوای خودتو بزرگتر نشون بدی نفستو کوچیک کردی چرا؟چون حرفایی که میزنی ممکنه خام و نسنجیده باشه و خودت فکر کنی خیلی حرف بزرگی زدی و این باعث رنجش مخاطبت بشه،همیشه خودت باش نه بزرگتر نه کوچیکتر.حتی تو حرف زدن .. ازت ناراحت نیستم فقط میخواستم اشتباهتو بهت بفهمونم که متوجه شدی.
    پرید و لپم رو بوسید: فدای اجی خودم بشم..چشم دیگه ادای ادم بزرگا رو در نمیارم خوبه؟
    خندیدم:حالا شدی همون هانیه شیطون خودم.تعریف کن ببینم چه خبرا
    اه پر سوزی کشیدچی بگم که از اون روزی که شوهر شما اجیمو از خونه بـرده یه روز خوش ندارم..تا حاضر میشم بیام خونت مامان میپره جلوم میگه کجا؟تا میگم خونه هانا درو شیش قفله میکنه و نمیذاره تا سر بقالی برم.
    از لحنش روده بر شده بودم از خنده: واسه چی؟
    با حرص گفت:چمیدونم مامانه دیگه!..میگه خبرت مثلا تازه عروسی !!!
    موهاشو کشیدم که جیغش درومد: زهرمار!خجالت بکش بی تربیت،این ادب جدیتو از کی یاد گرفتی؟
    با جیغ گفت:ول کن موهامو..همین دیگه..یه خواهر بزرگتر مثل تو داشته باشم بهتر از این نمیشم...آی ولم کن!
    -به به مارال خانم بیا ببین دخترات چجوری افتادن به جون گل و گیس همدیگه.!منو هانیه مثل ترقه تو جامون پریدیم.. چهره گرفته اشو دیدم احساس کردم به اندازه 24 سال عمرم دل تنگش بودم نمیدونم یدفعه حجم اون همه دلتنگی از کجا اومد،وقتی به خودم اومدم که دیدم تو اغوشش جای گرفتم و موهامو نوازش میکنه.
    - سلام بابا
    - سلام به روی ماهت..خوبی بابا؟آرسام خوبه؟
    -بابا دلم برات تنگ شده بود
    -چه عجب بعد دو هفته دلت تنگ شد که سری بهمون بزنی
    دستاشو از موهام جدا کردم و بوسیدم..:
    -هانا خوبی بابا؟ شوهرت کجاست؟
    -خوبم بابا..خوبم...خونه ست.نیومد. تا بابا خواست چیزی بگه مامان وارد شد و با خوشحالی بغلم کرد.
    ***
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    -خوب شده بود؟
    -مگه میشه دست پخت تو بد باشه؟عالی بود مامان دستت درد نکنه
    با لبخند:نوش جان..مادرجون چطور بود؟
    مامان- چطور میخواستی باشه مادر... باز رگ های قلبش گرفته بستری شد. بابا حسابی گرفته و تو خودش بود: میترسم اخر از دستمون بره.مشکلش جدیه..امروز دکترش گفت تلاشش رو میکنه ولی باید به خدا توکل کرد،همه دکترا وقتی از بیمار قطع امید میکنن این حرف رو میزنن... فقط از خدا میخوام نذاره عذاب بکشه ، مرگ حقه، اگه میخواد عذاب بکشه همون بهتر که خدا ازش راضی بشه
    -ایشالا که خوب میشه چیزی نیست
    -نگفتی هانا... آرسام چرا نیومده بود؟
    درحالیکه ته مونده های برنج رو خالی میکردم با من و من گفتم:
    -حالش...خب... زیاد خوب نبود...
    لبخند بابا که به چشمام خیره بود بدجور روی اعصابم بود،مثل همیشه از نظر پیچوندن تعطیل بودم!
    دستاشو روی میز گذاشت و سرشو تکون داد با این حرکت اخر بدجور از دست خودم عصبی شدم ظرف ها رو جمع کردم و به اشپزخونه بودم مشغول جا دادن تو ماشین ظرفشویی بودم که مامان کنارم ایستاد و شیر اب رو باز کرد :
    -دست پختت خیلی بهتر شده هانا..قبلا نمیتونستی به چیزی دست بزنی
    -یاد میگیرم دیگه بالاخره.مامان میذارم تو ماشین ظرفشویی..مامان با خنده ای تنبلی نثارم کردو در حالیکه چای دم میکرد پرسید:
    -هانا از ارسام راضی هستی؟
    سرمو تکون دادم: اره خدارو شکر!
    -خدارو شکر... خب چه خبر؟
    -خبر خاصی نیست ..شما چه خبر؟
    مامان با خنده قندون رو پر کرد و بعد از اینکه کار ظرف ها تموم شد چای ریخت و گفت: خبرای خیر..
    با تعجب یه تای ابرومو بالا انداختم به کابینت تکیه دادم:
    -خبرای خیر؟
    -اره عزیزم..میتونی حدس بزنی؟
    با خنده گفتم:اِ مامان حوصله ندارم..چه خبره؟مامان که بی قراری مو دید اهسته با لبخند گفت: رعنا بار داره!
    شوک زده گفتم:چـــی؟
    -یواش تر دختر، میگم رعنا بار داره یک لحظه از تصور پدر شدن اردلان غش غش خندیدم
    مامان- هانا چته..جوک که نگفتم برات!.. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم و بعد چند ثانیه تازه حرف مامان رو درک کردم نا باور گفتم: ولی اونا که هنوز عقد بودن!
    مامان صندلی رو کشید منم با تبعیت ازش نشستم:
    -چه کار میشه کرد!کاریه که شده!
    -حالا چند وقتشه؟
    -دو ماهشه...چند وقت پیش اومدن اینجا..اردلان رفت کارخونه پیش بابات،طرفای 12 بود، اومد اشپزخونه کمکم کنه هانا تا بوی غذا بهش خورد پرید دستشویی..با خنده بهش گفتم رعنا خبریه؟دختر بیچاره کلی سرخ و سفید شد سرشو تکون داد.
    با هیجان گفتم:خب؟
    -هیچی دیگه.. اولش فکر کردم شوخی میکنه ولی دیدم نه موضوع جدیه!گفت فعلا فقط من فهمیدم هنوز به خانوداش چیزی نگفته یعنی نمیتونه چیزی بگه. ازم قول گرفت به کسی چیزی نگم..باباتم نمیدونه وگرنه میره داداشش رو دار میزنه! فقط یه بار جلو هانیه سوتی داد و هانیه هم فهمید.
    -پشت سر من غیبت میکنین؟
    مامان-غیبت چیه دختر؟تو چرا مثل جن یهو ظاهر میشی؟داشتم درباره رعنا به هانا میگفتم. یهو هانا با شوق دستاشو بهم کوبید و گفت: وای هانا دیدی دارم دختر عمو میشم؟
    -بچه پررو اون وقت که بهت میگم چه خبر الزایمر میگیری؟
    -به جان خودم یادم رفت کلا! ولی خودمونیما این اردلانم شیطونو درس میده!هنوز سر خونه زندگیشون نرفتن نی نی دار شدن.و با شیطنت خندید..مامان با حرص خواست هانیه رو بزنه که پشت سر من پناه گرفت
    مامان-خجالت بکش هانیه .. اردلان نه و عمو اردلان.صداتم بیار پایین الان بابات میشنوه
    هانیه-به من چه کارشو یکی دیگه کرده من خجالت بکشم؟
    مامان تو جاش نیم خیز شد که هانیه جیغ کشون دور صندلی من چرخید
    مامان-هانا یکی بزن تو سر این دختره بلکه یکم درست بشه..بی حیا !با خنده دستمو بلند کردم وبه سمت گوشش بردم:
    ای به چشــم..گوششو بیشتر پیچوندم که جیغش گوشمو کر کرد..دیگه چی مامان؟فقط همین؟
    هانیه-ولم کن نامرد..به تو هم میگن خواهر؟! جای اینکه ازم دفاع کنی گوشمو میپیچونی؟آی آی ولم کن
    مامان-ولش کن دیگه بسشه
    صدای بابا بلند شد:مارال پس این چایی چی شد؟باز شما مادر و دختر رسیدین بهم از دنیا غافل شدین؟ خندیدم و سینی چای رو بیرون بردم.
    تا خواستم بشینم صدای زنگ ایفون بلند شد هانیه ریز با خنده گفت:مژده مسیحا که نفسی می اید،بیا یارتم با اسب سیاهش رسید منت کشی..بدو برو درو باز کن. حرصی محکم با دمپایی از رو پاش رد شدم که جیغ خفه ای کشیددرورودی رو باز گذاشتم ولی بر خلاف دلم کنار نرفتم، قامت مردونه اش رو از پشت پنجره دیدم که هر لحظه به درورودی نزدیکتر میشد فاصله چندانی نداشت که از پشت پنجره منو دید و سرعت قدمهاشو تند تر کرد،رو پاشنه پا چرخیدم که برگردم ، تا نبینه دلِ بی قرارم تو این چند ساعت،ثانیه به ثانیه اش لحظه به لحظه اشو ؛ انتظار بازگشتش و می کشید ، ولی نشد ، موفق نشدم، نتونستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و احساسمو ازش پنهون کنم...
    بلافاصله دستم از پشت کشیده شد و حرارت دل نشینی که بهم تزریق شد وجودمو به اتیش کشید ، ذره ذره وجودمو در مقابلش ذوب کرد ،بند بند سلول هام اسمش رو با تمام توان فریاد میزدند ... قسمت در ورودی به سالن اصلا دید نداشت. به دیوار پشت سرم تکیه ام داده بود و بدون سانتی متری از فاصله و سراسر حرارت مقابلم قرار گرفته بود با این حال با خجالت اشکاری از خودم جداش کردم:
    چی کار میکنی دیوونه نمیگی مامان اینا میبینن؟دستاشو کنار سرم به دیوار چسبونده بود:
    -اولا خودت بهتر از هر کسی میدونی اینجا نما نداره..دوما ببینن..خلاف شرع که نمیکنم زنمی! دروغ میگم؟
    -در هر صورت اینجا خونه خودمون نیست
    - بگم چی راضی میشی؟ اشتباه کردم ، معذرت میخوام
    پسش زدم: الان جای این حرف نیست ،ولم کن میخوام برم
    -ولت نمیکنم ، تا نگی ازم ناراحت نیستی همینجا نگهت میدارم
    -خیلی خوب بذار بعدا حرف میزنیم ..زشته بابا اینا تو سالن هستن! با این حرفم کمی نرمش نشون داد و فاصله اش رو باهام بیشتر کرد و به عمق چشمام خیره شد ، زیر حرارت نگاهش در حال ذوب شدن بودم با این حال توان اینو نداشتم چشم ازش بردارم ، انقدری قدرت نداشتم از نی نی نگاه قهوه ایش دل بکنم و بی تفاوت از کنارش رد بشم اونم حالا که به سراغم اومده بود.شاید اگر کسی اونجا نبود دقیقه ها و حتی ساعتها تو حرفهایی که همه رو به نگاهش واگذار کرده بود غرق میشدم،بدون اینکه درکی از موقعیت اطرافم داشته باشم
    صدای سلام و احوال پرسی بلند شد
    مامان- هانا برو واسه اقا ارسام شربت درست کن مامان. سری تکون دادم بعد از درست کردن شربت به سالن رفتم و روی مبل کنار هانیه نشستم. با بابا مشغول گپ زدن بودن. وقتی داشت شربت میخورد اروم پرسیدم: ناهار خوردی؟
    -نه چیزی نخوردم. با هانیه رفتیم تو اشپزخونه و مقداری از قیمه ای که تو قابلمه کنار گذاشته بودم رو گرم کردم و تو بشقاب ریختم گـه گاهی هم از اشپزخونه سرک میکشیدم ببینم در چه حالِ ... نمیدونستم اگه الان نمیومد ، من کوتاه میومدم و بر میگشتم؟ صدای هانیه روی تمام افکارم خدشه انداخت
    : قیافشو نیگا... چه اخمیم کرده،هرکی ندونه من که میدونم تو دلت دارن کارخونه قند رو میسابن، یار هم رسید دیگه چته؟
    -میخوای بدونی چمه؟ سرشو تکون داد
    -یه چند ساعتی میشه میل عجیبی به خفه کردن تو دارم ...نظرت چیه؟
    -خشن ،دیوونه، وحشی، قاتل،آدم کش! دلت میاد..؟جوابش رو با نگاه عاقل اندر سفیهی دادم که خندید و دندون هاشو ردیف کرد...با لبخند سری تکون دادم ارسام رو صدا زدم ،اون هم چند ثانیه بعد وارد اشپزخونه شد و صندلی رو کشید:


    - خب خواهر زن ما چطوره؟ هانیه با چندش قیافشو جمع کرد:خواهر زن چیه دیگه اه.ادم حس این زنای 30 ساله بهش دست میده!
    ارسام خندید:پس چی بهت بگم؟خواهر خانم خوبه؟
    هانیه-از گل قشنگتر غنضفر!..لازم نکرده همون خواهر زن بهتر بود
    ***رو تخت اتاقم نشسته بودم با دستام بازی میکردم که کنارم نشست ،دستامو تو دستای قدرتمندش جا داد و انگشتام از هم باز کرد:
    -ازم ناراحتی؟
    -هستم
    -قبول داری خیلی خودخواهانه عمل کردی؟
    قبول داشتم؟خودخواه بودم؟
    مکث کردم: قبول دارم..
    -خب؟
    -چون میدونستم مخالفت میکنی ...مجبور شدم چیزی نگم
    -میدونستی و بازم این کار رو کردی؟
    موهای روی صورتم رو پشت گوشم زدم:ما وقت زیاد داریم
    -حرف من چیز دیگه ایه .میخوام بدونم چرا سر خود دارو مصرف کردی. تنها تو واسه بچه ای که در اینده قراره داشته باشیم تصمیم نمیگیری همون اندازه که تو میتونی مادرش باشی منم میتونم پدرش باشم، حقمه که برای وجود بچم نظر بدم ،تو هم با علم به اینکه میدونستی من قراره چه واکنشی نشون بدم بازهم لجوجانه کار خودت رو ادامه دادی...
    اضافه کردم:بچه ای که فعلا وجود خارجی نداره
    -اگه تو اون قرصا رو این همه مدت مصرف نمیکردی میتونست وجود داشته باشه.
    این بار با ناراحتی گفتم: حالا من خود خواهم یا تو؟چرا فقط به خودت،فکر میکنی؟
    -اگه حرف خود خواهیه میگم تو چون بدون اینکه حتی نظر منو بپرسی سر خود کارتو کردی...تو جای من باش، چه رفتاری از خودت نشون میدی؟
    - تو درست میگی اشتباه از من بود،ولی ارسام یه مسئله ساده و پیش پا افتاده رو انقدر بزرگ نکن ...ما همش سه -چهار ماهه ازدواج کردیم؛ تازه اول زندگیمونه وقت واسه تشکیل خانواده سه نفره زیاد داریم..منم نه الان امادگیش رو دارم نه شرایطم حضور یه نوزاد رو میتونه تحمل کنه ..
    نفس عمیقی کشید و دستمو محکم تر گرفت: باشه خیلی خوب..تو درست میگی..وقت زیاد داریم...ولی از این به بعد همه چی رو بهم بگو هانا..من خیلی بدم میاد از اینکه چیزی ازم مخفی باشه... هرچی شد.. هرکاری کردی.. حتی اگه میدونی بازم به نفعت نیست... حتی اگه میدونی من نسبت به اون کار دل خوشی ندارم بازم بهم بگو..سرخود هیچ کاری نکن باشه؟ من بدون تو، تو اون خونه نمیتونم زندگی کنم این حرف نزدن های بی موقع تو و تصمیمات تنهاییت هم حس خوبی بهم نمیده ، نذار به اشتباه فکر کنم بهم اطمینان نداری... و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانبم باشه بهم نزدیک و نزدیک تر شد و فاصله بینمونو از بین برد.. تو دنیای دو نفره امون غرق شده بودیم و فارغ از موقعیت اطراف فقط به این گرما و نزدیکی که بینمون بود فکر میکردیم حصار اغوششو تنگ تر کرد و منو بیشتر تو اغوشش جا داد دیگه هیچ ناراحتی ازش به دل نداشتم یه بار دیگه هم هردو تونسته بودیم با حرف زدن مشکلمون رو بر طرف کنیم ، همون دلخوری کوچیک هم رفته رفته ،جاشو به یه دنیا عشق و محبت بی اندازه داد ..دستامو نوازشگرانه لا به لای مخمل موهاش به حرکت دراوردم که در اتاق باز شد:
    میگم هانا راستــ...
    به سرعت نور از هم فاصله گرفتیم ارسام چرخید و پشت به در ایستاد
    هانیه-مممم...ام.....چیزه..
    چشمامو بستم و گفتم:چی شده هانیه؟
    هانیه هم هول شده بود :چیزه، بد موقع مزاحم شدم..هیچی .. راحت باشین!.با اجازه!فعلا!
    خندم گرفته بود اساسی با نگاه به لرزش شونه های ارسام فهمیدم اونم داره میخنده.
    -ابروم رفت!
    ارسام بریده بریده با خنده گفت:فهمیدی چی گفت؟
    لبمو گزیدم: تقصیر توئه دیگه..طفلی اونم دست و پاشو گم کرد!
    از ته دلش قهقهه زد ... با شنیدن صدای بلند خنده اش دلم بازم لرزید؛احساس زندگی تو رگهام به جریان دراومدند1 سال بعد
    "فــرنـــود"
    -خب؟
    سرش رو برای لحظه ای کوتاه بالا اورد و نگام کرد با جدیت منتظر بقیه حرفش بودم که تا چهره جدی منو دید سرشو زیر انداخت و با دستاش بازی کرد.با لکنت گفت:
    -هیچ..هیچی...نمیدونم ...
    -همین؟مطمئنی؟
    تندی جواب داد:من دیگه چیزی نمیدونم. نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم،چند وقت بود که ما علافش شده بودیم؟!
    -میخوای بگی از وجود فردی به اسم داراب شیری اظهار بی اطلاعی میکنی؟
    جوابی نداد..دستمو مشت کردم:
    -بسیارخب هیچی نمیدونی؟پس نباید مشکلی باشه اگه یه راست منتقلت کنم دادگاه. مگه نه؟
    در حالیکه ترسیده بود ولی بازم چهره خونسردشو حفظ میکرد . ترس تو چشماش بیداد میکرد ولی با گستاخی جواب داد:
    -من کاری نکردم.. به خاطر کار نکرده ام هم قرار نیست جایی برم!اصلا شما به چه حقی منو بازخواست میکنین؟
    صبرم سر اومد،هرچقدر موضع اروم و جدی بودنمو حفظ کردم بس بود با داد گفتم:
    -اینجا من سوال میپرسم و توفقط جواب میدی فهمیدی!!اگه کاری نکردی پس واسه چی میترسی؟ قیافه خودتو دیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    مثل بید داشت میلرزید دستمو کوبیدم رو میز و گفتم:جواب بده. دیگه صداش در نیومد. امروزم کاری به جایی نمیبردیم به دوربین کوچیکی که گوشه اتاق نصب بود اشاره ای کردم و قبل از اینکه بیرون برم گفتم:پروندت یه راست میره دادگاه حکمتم که بهتر ازمن میدونی؟؟....با عصبانیت صندلی رو هل دادم، درو باز کردم و رفتم بیرون.
    نمیدونم چهره ام چجوری بود که همه با ترس نگاهم میکردن. وارد اتاق شدم و درو محکم بستم. پرونده رو رو میز پرت کردم و و سرم رو بین دستام گرفتم،دستامو رو میز گذاشتم و روی میز خم شدم. صدای باز و بسته شدن درو شنیدم ولی برنگشتم.
    -خوبی؟
    به سرعت برگشتم و به میز تکیه دادم با عصبانیت گفتم:
    -یا همین امروز تکلیف این دختره رو معلوم میکنیم یا میرم یه بلایی سرش میارم!
    به سمتم اومد: اروم باش پسر... تو که دیگه تازه کار نیستی...شرط اول موفقیت تو کار ما صبوریِ..
    به در اشاره کردم: آرش به خدا دارم دیوونه میشم هیچ جوره نمیشه از این عجوبه حرف کشید.اگه مونده بودم صد در صد یه بلایی سرش میاوردم
    ارش-تو چرا انقدر زود جوش میاری؟اونجوری که تو نعره کشیدی من شلوارمو از این پشت مانیتور خیس کردم اون دختره که دیگه هیچی!
    پشت میز نشستم با حرص گفتم: حیف اسم دختر که روی اون بذاری،عجوبه ست،عجوبه!
    صدای قهقهه اش بلند شد با لبخند کم رنگی گفتم:
    -مرگ! ببند نیشتو ...کاری نکن یکی از اون نعره هامم نثار تو کنم!
    بریده بریده گفت: من هنوز جوونم...هنوز ننم ارزوی داماد شدنم رو داره..میخوای جوون مرگم کنی؟
    خودکار رو برداشتم و چیزهایی به جزییات پرونده اضافه کردم:
    -کدوم دختری میاد عاشق توی پیر پسر بشه ...دیگه باید ترشیتو بندازم برادر من!
    -خودتو از قلم انداختی..بی تو هرگز داداش من . باز صدای خنده اش رفت اسمون هفتم در باز شد و سرهنگ سلطانی وارد شد..با ارش بلند شدیم و سلام نظامی دادیم که فرمان ازاد داد رو به من گفت:
    -چی شد تونستی کاری کنی؟
    -نشد ...
    -میخوای چکار کنی؟تا کی قراره نگهش داری؟
    -فعلا چیزی نمیدونم به زودی خبرتون میکنم تصمیم گرفتم پروندشو تا فردا صبح بفرستم دادگاه،اینجور که معلومه تحت هیچ شرایطی حاضر به همکاری نیست . بسیار خبی گفت و خواست خارج بشه که سریع برگشت:-نه به این زودی تصمیم نگیر فعلا دادگاه روکنار بذار
    -زودی؟جناب سرهنگ ما الان نزدیک به یکماهه داریم تمام تلاشمون رو میکنیم که از این دختر حرف بکشیم ولی هیچ فایده ای نداره.خواستم از در ترسوندنش وارد بشم تا شاید زبون باز کنه باز فایده ای نداشت ظاهرا زرنگ تر از این حرفاست!فعلا جز دادگاه دست ما به جایی بند نیست..این بار باید دادگاه تصمیم بگیره
    سرهنگ-راستین خودتم میدونی گیر انداختن این باند واسه ما بزگترین ماموریت تو حیطه شغلیمونه.سعید تو رو از همه نظر تایید کرده و وقتی سعید فرزان تو رو تایید کنه یعنی کل ستاد اعم از گروه بان گرفته تا منِ سرهنگ تایید شده هستیم. من روی تو حساب کردم.و تا تک تک اعضای این باند رو دستگیر نکنم نمیتونم یه شب راحت سر روی بالشت بذارم اینو خودتم بهتر از هر کسی میدونی.. من به خانوادم مدیونم، به پسرم، به پاس تمام کارهایی که میکردم و نتونستم انجام بدم.. بعد مدتها به کمک تو موفق به شناساییشون شدیم ...دنبال راه چاره ای بودم که شب و روز فکرم رو مغشوش کرده بود،.حالا که چند تاشونو پیدا کردیم نباید بذاریم به این راحتی از دستمون برن..راستین ما نمیتونیم اونو به همین راحتی راهی زندان کنیم.
    رو به ارش گفت:
    -این دفعه رو تو برو ببینم چکار میکنی..از اون خنده هات مشخصه روابط اجتماعیت حرف اول رو میزنه . به لبم دستی کشیدم تا جلوی خندم رو بگیرم سرهنگ خارج شد .ارش با قیافه خنده داری گفت:
    -یعنی منم باید افتخار دیدن این عجوبه نصیبم بشه؟
    دیگه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم!!
    ***...هــــــــانـــــــا...
    -نیشگون ریزی ازم گرفت که جیغم درومد:چته وحشی؟
    -اینو گرفتم تا ادم شی ، حیف اون شوهرت نذاشت وگرنه خودم امشب درستت میکردم!
    به سمت در هلش دادم:خیله خوب زیادی خوشحال شدی از دیدنم، دیگه بیشتر از این مزاحممون نشو! ناخونای شصت متریش رو این بار تو بازوم فرو کرد لبامو گاز گرفتم تا صدام در نیاد با لبخند ژکوندی گفت:
    -مراحمم عزیـــزم! و بعد بلند تر گفت:با اجازه اقا ارسام
    -خوش اومدین یلدا خانم، بازم سر بزنین این طرفا
    صدای ریز یلدا که خطاب به من گفت: اتفاقا میخوام از فردا ، هر شب هوار شم سرتون!
    -بیا ارسام راحت شدی! زندگی واسم نمیذاره که! خودش بیکار و بیعاره میخواد خراب شه رو سرِ من ِ بدبخت!
    ارسام خندید و یلدا گفت: برو بمیر ، از خداتم باشه خونه ات رو با حضورم منور کنم ..در هر صورت ....فردا میبینمت ...بــای!
    با خنده درو بستم : هانا بیا ،
    -بله؟خم شدم سمتش
    -نظرت راجع به این کلیپه ...بیشتر خم شدم:
    -کدومو میگی دقیقا؟
    دستمو کشید که افتادم تو بغلش :
    اِ..ولم کن دیوونه کلی کار دارم
    -حرف نباشه من واجب ترم یا کارات؟ اون دوستت از عصر اومد نذاشت دو دقیقه درست حسابی خانممونو ببینیم...جنابعالی جات همنیجاست!
    با خنده گفتم: خب بیچاره اومده بود سر بزنه!ارسام اذیت نکن ،هنوز شام درست نکردم!
    -شام میخوام چکار تا تو هستی احتیاجی به شام نیست
    بدون خجالت از حرفش بلند بلند خندیدم یه چرخ زد که جامون عوض شد دستش رو زیر سرم گذاشت و با دست دیگش سعی داشت قلقلکم بده.روی صورتم خم شد و در حالیکه صورتم رو میبوسید زمزمه کرد:فدای خنده هات. خنده ام رفته رفته کمتر شد تا جاییکه جاشو به یه لبخند پر مهر روی لبام داد. اروم دستامو بالا بردم و دور گردنش حلقه کردم چیزی نمیگفتیم با نگاهمون باهم حرف میزدیم حرفایی که زبون قاصر از بیانش بود حرفایی که توی زبون جا نمیشد و جمله ها وسعتش رو به دوش نمیگرفتند. یه دستم رو جدا کردم و با پشت دست اروم به گونه اش کشیدم میخواستمش، با تمام وجودم.از عمق وجودم مردی رو که شوهرم بود رو میپرستیدم چون تکه ای از وجودم بود..بدجوری وابستش بودم..زندگی من تو حضور ارسام خلاصه شده بود ..ارسام خود من بود.دلم نیومد بیشتر معطلش کنم سرم رو جلوتر کشیدم و چشمامو بستم، پیش قدم شدم و نزدیکش شدم تا جاییکه فاصله مون رو از بین بردم با تمام وجودم شیرینی عشقشو مزه کردم،صدای ضربان قلبم به شدت به گوش میرسید،دستشو به سمت چراغ اباژور برد و خاموشش کرد و منو به سمت خودش کشید ،تو تاریکی و عظمت شب،چشم بستم تا ثانیه ای و حتی دقایقی از همه تنش ها رها بشم
    باز هم ناز من بود ونگاهی به لطافتا حریری نازنین ، چه زیبا بود و دوست داشتنی این ترادف هم تراز...!


    -ظهر رفتی پیش عموت ؟
    -اوهوم، وای اگه بدونی بنیامین چقدر ناز شده،شده یه پسر بچه تپل و با نمک
    -تو دختر دوست داری یا پسر؟ با جواب فرقی نمیکنه من؛پیشونیمو عمیق بـ..وسـ..ـه زد.ناخوداگاه چشمام بسته شد..میدونستم دلیل سوالش چی بود،تو این مدت متوجه شده بودم که ارسام عاشق بچه ست،حدس دلیلش هم چندان کار سختی نبود ارسام تک فرزند بود و تو تمام زندگیش بدون همبازی بزرگ شده بود بدون خواهر یا برادری که بتونه باهاش احساس صمیمیت کنه به همین دلیل بود که دلش برای بچه ها پر میزد.چه بسا اون بچه، بچه ای باشه که از گوشت و خون خودش باشه.ولی از نظر من برای پدر مادر شدن ما هنوزم زود بود.
    برای بار دوم سرگیجه گرفتم چند دقیقه ای روی مبل نشستم تا حالم بهتر بشه چشمامو بستم ولی دنیا همچنان مثل چرخ و فلک دور سرم میچرخید.بوی سوختگی پیاز کل خونه رو برداشت.با شنیدن بو،سرگیجه ام بیشتر شد از جام بلند شدم تا زیر ماهیتابه رو خاموش کنم این بار بوی سوختگی ناشی از پیاز باعث شد تا حس تهوع هم بهم دست بده.پنجره اشپزخونه رو باز کردم و هوا رو نفس کشیدم تا اکسیژن رو وارد ریه هام کنم
    .دیروز با کلی ترس و لرز دکتر رفتم و ازش خواستم تا برام ازمایش بنویسه ولی بعد از معاینه بهم گفت چیز خاصی نیست و در اثر اختلال هورمون های عصبی یا هوای الوده این حالت بهت دست داده و سفارش کرد جز موارد ضروری از خونه بیرون نرم تا حدودی خیالم راحت شد.ولی امروز که اصلا بیرون نرفتم باعث شد تا دوباره نگرانی به جونم چنگ بندازه.برای لحظه ای کل تنم داغ شد و حس کردم محتویات معدم داره به سمت دهنم هجوم میاره ولی این اتفاق نیوفتاد.سرگیجه بی اندازه امونم رو بریده بود تو دلم به خودم تشر زدم:کمتر تلقین کن!کف زمین دراز کشیدم که تلفن زنگ خورد با سستی تلفن رو برداشتم: الو؟
    -سلام نفسم خوبی؟صداش سراسر شوق بود
    سلام نه زیاد ..نگران شد: چی شده؟
    - سرم خیلی گیج میره دیوونم کرده..تو چطوری خوبی؟
    -میخوای بیام دنبالت بریم دکتر؟
    -نه بابا خوب میشم..چیزی نیست
    -تو که منو دو هفته ست کشتی حالا امروز باید سرت گیج بره؟منو باش گفتم الان کلی جیغ جیغ میکنی... تولدت مبارک عزیز دلم ...خندیدم:
    -دست خودم نیست که سرگیجست خوب یدفعه میاد!...مرسی عزیزم ..ظهر میای خونه دیگه؟
    -مگه میشه نیام؟
    -پس منتظرتم
    باشه گلم..فعلاخدافظ
    نمیدونم چرا دلشوره دست از سرم بر نمیداشت ازجام بلند شدم ماهیتابه رو توی سینک پرت کردم . به سمت اتاق رفتم بعد از حاضر شدنم کلید و مقداری پول رو برداشتم و سریع از خونه خارج شدم.
    با کاغذ توی دستم بازی میکردم و به زنای اطرافم نگاه میکردم به ساعتم نگاه کردم بیست دقیقه به یک! پوف...همون لحظه توی بلند گو اعلام کردند:شماره 128 از جام بلند شدم میترسیدم قدم بردارم..بالاخره با سلام و صلوات راهی اتاق کوچیکی که گوشه سالن بود شدم.
    -ببخشید خانم من کی باید بیام جوابم رو بگیرم؟
    - گفتین فوریه؟
    -بله
    - پس تا سه ساعت دیگه جوابتون حاضره.
    ساعت نزدیک دو بود..از استرس روی مبل نشسته بودم وبه پاندول ساعت خیره شده بودم.گوشیو برداشتم و شماره گرفتم:
    -جانم؟
    -پس کی میای؟
    بلند خندید:منتظر کادوتی؟
    چینی به ابروم دادم :نخیرم..پوسیدم بابا تو خونه حوصلم سر رفت
    با شیطنت گفت:پس چطور روزای دیگه حوصلت سر نمیرفت؟قبل از اینکه حرفی بزنم با محبت گفت: امروز یکم دیر تر میام نزدیکای 5 دیگه خونه ام خوبه؟
    - پوف ،باشه ...
    -نترس خانمی کادوتم سر جاشه.. معترض گفتم: اِ لوس بی مزه حالا کی منتظر کادو!..کمی حرف زدیم و نهایتا با خنده خداحافظی کردم
    بهتر از این نمیشد..یکم خودمو سرگرم کردم تا نهایتا ساعت4 شد... به سمت ازمایشگاه پرواز کردم.
    -خانم نکوهش!
    قلبم تو دهنم میزد ..دستامم خفیف میلرزید
    -بله..من هستم!
    پاکت ازمایش رو باز کرد و بعد از خوندن اون کاغذ رو به من لبخند زد ...اخه الان موقع لبخند زدنه..جونم داره بالا میاد!
    -تبریک میگم
    تبریک؟؟واسه چی تبریک؟!
    با لبخند ادامه داد: مبارک باشه خانم نکوهش، شما باردارین ..... متعجب به دهن زنی که این حرفو زد خیره شدم!باردارم؟؟من؟؟!
    -مطمئنین؟؟
    -بله صد درصد..نمیتونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم..انگار همه حس های دنیا به سمتم هجوم اورده بود و منو خنثی کرده بود
    پشت فرمون نشستم و پاکت رو باز کردم و یه دور دیگه خودم خوندمش.. حروف لاتینی که روی هم رفته کلمه پوزیتیو رو تشکیل داده بودن مقابل چشمام به رقـ*ـص درومده بودند .. این یعنی من باردارم؟.. پس دلیل سرگیجه هام برای این بوده؟باورم نمیشد دلیل تفییرات بدنیم فقط و فقط مربوط به بارداریم بوده..چطور متوجه نشده بودم؟یعنی من دارم مادر میشم؟ دستم رو روی شکمم که کاملا تخت بود کشیدم ..لبخندی زدم اشک تو چشمام حلقه بست، بهترین حسی که تو این مدت عمرم میتونسته داشته باشم این بود که داشتم مادر می شدم اونم درست روز تولدم.
    وقتی رسیدم خونه با حس بی نظیری از شوق زندگی ، بهترین لباسام رو پوشیدم و قشنگترین ارایش رو کردم یکی از خوشبو ترین عطرهامو به نبض گردنم و مچ دستام هم زدم ساعت نزدیک 5 عصر بود بی صبرانه منتظر رسیدن ارسام بودم..نمیدونستم چجوری باید این خبر رو بهش بدم. بلند شدن زنگ خونه نشون از رسیدنش میداد با ذوق در رو باز کردم و جلوی در به استقبالش ایستادم. بالاخره اومد داخل.با دیدن من چشماش برق زد درو بست و با ذوق وصف ناپذیزی به سمتم اومد و سرشو داخل موهام فر کرده بود و عطرمو نفس میکشید..منو از خودش جدا کرد:
    شیطون چون امروز تولدت بود اینجوری به خودت رسیدی؟ریز خندیدم که گفت ای کاش هر روز تولدت بود! نیشگونش گرفتم و گفتم: نه که هر روز هپلیم و ارزوی دیدن این تیپم به دلت مونده! با خنده لپم رو کشید و جعبه ای رو به سمتم گرفت :تولدت مبارک زندگیم چشمکی زدم:تا تو بری لباساتو عوض کنی منم مقدماتو حاضر کنم
    خندید:نه بابا؟سورپرایز داریم؟
    -چجــورم!
    جعبه رو باز کردم یه شیشه عطر فوق العاده خوشبو بود. پاکت ازمایشم رو زیر جعبه عطر گذاشته بودم. عطر محبت حرفاش رو کنار گوشم حس کردم: بوشو دوست داری؟
    برگشتم:عالیه..مرسی
    -قابلی نداره عزیزم البته کادوی اصلیت بمونه واسه بعد این پیش زمینش بود..میدونی که چجوری باید جبرانش کنی؟ محکم زدمش که غش غش خندید..با لبخند مرموذی گفتم:
    -جبرانش که میکنم ولی یه جور دیگه.به شیوه خودم!
    ****
    تو دستشویی مشغول زدن ریشاش بود که گفت: هانا حاضر شو بریم بیرون.
    -کجا؟
    -اونش به خودم مربوطه ضعیفه!
    .خندیدم:دیوونه!.باشه الان حاضر میشم.
    تو کل راه از زیر زبونش درمورد بچه حرف میکشیدم نمیخواستم به این زودی خودمو لو بدم جوری که اصلا نفهمه...که اصلا هم نفهمید!!!
    -دوست داری اسمش چی باشه؟
    -اوم..نمیدونم..تاحالا بهش فکر نکردم.ببینم ...خبریه؟
    ریلکس جواب دادم:مثلا چه خبری؟
    یه نگاهش به جلو بود و یه نگاهش به من:مشکوک میزنی.. مثلا بچه و اسم بچه و جنسیت بچه و اینا دیگه!
    -برو بابا دلت خوشه ها.
    پکر شد: واقعا؟من فکر کردم خبریه!
    خندمو قورت دادم:نخیراز این فکرا نکن، حالا که از این خبرا نیست!
    مقابل رستوران لوکس و بزرگی پارک کردپیاده شدیم که دستمو گرفت و به سمت طبقه بالا راه افتاد.اکثرا زوجهای جوون نشسته بودند. سر میزی که از قبل خودش رزرو کرده بود نشستیم.
    خب تعریف کن ببینم چه خبر؟
    -خبری نیست..همش خونه ام دیگه!از جام بلند شدم :برم دستامو بشورم میام. سرشو تکون داد. تو دستشویی بعد از شستن دستهام تو ایینه خیره شدم..خدایا چجوری بهش بگم؟؟دوباره به شکمم دست کشیدم از ذوق جیغ خفه ای کشیدم و لبمو به دندون گرفتم:الهی قربونت برم مامانی که روز تولدم مامانتو سورپرایز کردی!اروم با خودم خندیدم..خوب بود کسی تو دستشویی نبود.بعد از ده دقیقه که تو دستشویی با نی نیم حرف زدم به سمت میز حرکت کردم..تا خواستم بشینم نگاهم به اطراف افتادچون تا اون لحظه سرم پایین بود متوجه اطرافم نبودم،کل میزها پر شده بود از دسته های بادکنک قرمز رنگ قلب و میز خودمون هم با ریسه های قرمز و سفید تزیین شده بود..هم متعجب بودم هم ذوق زده. همون لحظه سه تا گارسون ها اومدند و با ویالون اهنگ تولد مبارک رو نواختند...یکی دیگه هم دستش یه کیک بزرگ قلب بود که روش با خامه نوشته شده بود:"تولدت مبارک دلیل بودنم"
    کیک رو روی میز گذاشتند و اون سه تا گارسون همچنان مشغول زدن اهنگ بودند.دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم تا بیشتر از این ذوق زده نشم! از جاش بلند شد و به سمتم اومد..اهنگ تموم شد و همه ی حاضرین که نگاهشون رو میز ما ثابت بود شروع به دست زدن کردند..بادکنک ها رو به سمتم گرفت و گونه هامو بوسید
    -خوشت اومد؟
    -وای، چی بگم خیلی هیجان زده شدم مرسی که بخاطر من اینکارا رو کردی.
    -اینا که چیزی نیستن عزیز من...من حاضرم جونم رو هم برات بدم. خندیدم و گفتم: خدا نکنه.چشمامو بستم و شمع های کیک تولد 26 سالگیم روبا ارزوی خوشبخت بودنم کنار ارسام فوت کردم...وارد 26 سالگی شدم..! و بعد از اون جعبه ای که سرویسی طلا سفیدِ ظریفی مقابل چشمام گرفته شد هیجانم رو دو برابر کرد
    کیک رو که بریدیم به همه کسایی که تو رستوران بودن نفری یه بشقاب دادیم. بعد از اون همه غذایی که خوردم و اون کیک خوشمزه دیگه نای بلند شدن نداشتم.
    تو ماشین نشسته بودیم و من هنوزم تو این فکر بودم که چجوری بهش بگم؟ انقدر تو فکر بودم که دیدم بعد از دور زدن کل شهر رسیدیم خونه..
    رو مبل نشسته بود و منم کنارش مشغول فیلم دیدن بودیم.از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم پاکت رو از کشو بیرون کشیدم و نگاش کردم بلند صداش کردم:ارسام
    -جانم؟
    -یه لحظه میای؟
    تو چار چوب در ایستاد: جونم؟
    شیطنتم گل کرد:هوم؟هیچی..مهم نبود بیخیال برو فیلمتو ببین
    رگ فضولیش تحـریـ*ک شد:چی میخواستی بگی؟
    -گفتم که چیزی نبود بیخیالش..
    -چیزی نبود و اینجوری چشات داره برق میزنه خندتم لحظه به لحظه داره کش میاد؟
    -کی؟من؟
    جلو اومد:نه پس من!به پاکت اشاره ای کرد : اون چیه؟-اون؟هیچی...
    به سمتم اومد پاکت رو پشتم پنهون کردم:
    -هانا اذیت نکن اون چیه؟
    -فضولی تو؟و شروع کردم دویدن اونم به دنبالم دوید تا اینکه وسط پذیرایی گیرم انداخت و با دستاش قفلم کرد:
    -اون کاغذه چیه؟بدو بگو وگرنه بد میبینی
    -باشه..باشه..ولم کن الان میگم. ازادم کرد که پاکت رو جلوی چشماش گرفتم..از دستم کشیدش و شروع کرد به خوندن ولی مشخص بود هیچی نفهمیده با قیافه خنده داری گفت:خب؟این چی بود حالا؟
    با عصبانیت ساختگی از دستش کشیدم: واقعا که...نفهمیدی؟
    گیج گفت:نه والا!
    داشت خندم میگرفت..ادامه دادم:
    -اخه بچه من چه گناهی کرده که باید گیر بابای گیجی مثل تو بیوفته هان؟ تو چند تا جمله رو نمیتونی تشخیص بدی چین؟ مثلا مهندسی؟
    ارسام-هانا زده به سرت نصفه شبی؟بچه کجا بود!من میگم این پاکته چیه چه ربطی به مهندس بودن من داره اخه؟!
    با حرص که بازهم ساختگی بود گفتم:واقعا که..ازت نا امید شدم.. به سمت اتاق خواب راه افتادم که بعد از چند ثانیه دنبالم راه افتاد:هانــا..وایسا بینم..اون کاغذرو بده من و سریع پاکت رو از دستم کشید.
    دوباره شروع کرد نوشته های داخل کاغذ رو مرور کردن با شک سرشو بالا گرفت:
    -هانا...این ...قضیه این چیه؟جون من اذیت نکن!
    دست به سـ*ـینه:نچ نچ ای کیوت دو رقمی هم نیست مهندس..دستم رو روی شکمم گذاشتم و در حالیکه زیر چشمی نگاهش میکردم با بچه م شروع کردم حرف زدن و به سمت اتاق حرکت کردم:
    مبینی عزیزم؟باباته دیگه! چیکارش کنم خنگه! دست خودشم نیستا مثلا خیر سرش مهندسه!تو یه وقت به بابات نری ها..بشو مثل مامانت...ببین چه مامان گلی داری آی فدات بشم فندقم! به اتاق رسیدم برگشتم که درو ببندم نگاهم به چهره مات و مبهوت و دهن باز ارسام که وسط سالن ایستاده بود افتاد..دیگه نتونستم خودمو نگهدارم و بلند خندیدم!
    -اون...تو...این کاغذه..ببینم...تو..نکنه تو؟
    سوالی پرسیدم:من چی؟حالا چرا هنگ کردی مهندس؟
    -هانا تو... حرفش رو قطع کردم:
    -بله اقای مهندس خنگ!...نی نی خودمه که به تو هم نمیدمش چون فندق مامانشه..خواستم درو ببندم که با دو دوید و محکم بغلم کرد..:الهی قربون تو و اون فندقم بشم عزیز دلم..
    -ای له شدم..بعدم فندق تو نه و فندق من...خنگ بی خاصیت..ولم کن ابلمبوم کردی.
    ارسام-وایسا ببینم مدرک مهندسی منو میبری زیر رادیکال؟به من میگی خنگ الان نشونت میدم ...
    باهربار خنده ام میخندید و قربون صدقه من و به ای که همیشه ارزوش رو داشت میرفت. وقتی خبر پدر شدنش رو شنید بی اندازه خوشحال شد...برای باز هزارم خدارو شکر کردم که یه هچین نعمتی رو نصیبم کرده...چه نعمتی بزرگ تر از مادر شدن؟
    مدتی بود که حالم زیاد خوب نبود حالت تهوع های صبح اذیتم میکرد. تازه وارد سه ماهگی شده بودم و این حالت به اوج خودش رسیده بود کم کم به پشت سر گذاشتن یکماه از عید هم نزدیک میشدیم هانیه امسال کنکور داشت و سخت مشغول تلاش برای قبولی یه دانشگاه خوب با رشته عالی بود
    ،وقتی خبر حاملگیم به مامان اینا رسید هیچ کدوم تو پوست خودشون نمیگنجیدن اجازه نمیدادن حتی ذره ای کار کنم که حقیقتا هم نمیتونستم اشپزی کنم و کارای خونه رو انجام بدم برای همین یا خونه مامان بودم یا خونه مامان ارسامر، خوشحال تر از همه هانیه بود که داشت خاله می شد.امکان نداشت وقتی با دوستاش بیرون میره واسه بچه ام چیزی نگیره وسایلی که حتی خودم هم با دیدنشون دلم ضعف میرفت انگار هنوز باورم نشده بود دارم مامان میشم.
    وقتی یلدا رو دیدم،کلی سر به سرش گذاشتم و وقتی بهش خبر دادم اولش باورش نشد و فکر کرد دارم دستش میندازم بعد که فهمید شوخی در کار نیست کلی غر زد که نامردی و ادم بی معرفت تر از تو پیدا نمیشه باید اخرین نفر خبردار بشم! و بعد ان چنان ذوقی کرد که یه لحظه شک کردم من باردارم یا اون...اینم بگم که هر دفعه سر اسم بچم دعوا بود..هانیه مثل من بهش میگفت فندق و یلدا میگفت نخود! ارسام بیشتر از همیشه مراقبم بود و کافی بود تا دست به وسیله ای هرچند کم وزن میزدم تا کلی دعوام کنه!
    صبح جمعه بود و طبق معمول با احساس تهوع از خواب بیدار شدم تو خواب به هر چیزی که اطرافم بود حساس می شدم و به کل منقلب میشدم نگاهی به ساعت انداختم شیش صبح بود.پتو کاملا دور ارسام پیچیده شده بود.از جام بلند شدم و رفتم ابی به صورتم بزنم تا حالم بهتر بشه.وقتی از دستشویی بیرون اومدم بالشتم رو برداشتم و وسط پذیرایی گذاشتم و همونجا دراز کشیدم کم کم داشت چشمام گرم میشد که با صدای ویبره گوشی ارسام که روی میز بود چشمام باز شد گوشی روی میز میلرزید برش داشتم با دیدن اسمی که روی صفحه سیو شده بود، ثابت تو جام نشستم...ال؟ال انگلیسی؟یعنی چی؟دست از فکر کردن برداشتم و خواستم جواب بدم که قطع شد! کنجکاو شده بودم از طرفی هم این اسم رمزی سیو شده اونم این موقع صبح، زیاد برام خوشایند نبود..نمیفهمیدم..یه لحظه از تصور اینکه ممکنه اسم یه زن باشه تنم لرزید..لیلا؟لعیا؟لیلی؟گوشی رو زمین انداختم و سرم رو گرفتم نه نه این امکان نداره.شوهر من همچین ادمی نیست.ارسام اونقدرا هم پست نیست.گذشته از همه اینها اون داره پدر میشه نمیتونه به زندگیش و بچه اش خــ ـیانـت کنه.نمیدونم این فکرا چی بود و از کجا به سرم زده بود مسلما هر کس دیگه ای هم جای من بود همین فکرا به ذهنش خطور میکرد یه کلمه انگلیسی بدون هیچ نشونه ای!
    هر چی که بود واسه یه زن تو شرایط من اصلا خوب نبود...فکر هایی که به سرم میرسید لحظه ای راحتم نمیذاشت خواستم به همون شماره زنگ بزنم و خودمو از شر فکرای بی اساس راحت کنم ولی خیلی سریع پشیمون شدم ..با این قضیه باید منطقی برخورد میکردم نمیتونستم هر فکری رو عملی کنم
    فــرنــود
    -ببینم چکار میکنی؛ دو تا ضربه به سر شونه ام زد و گفت:من کارم رو بلدم داداش.مثل تو که امپرسنج حرارتی نیستم! دست به سـ*ـینه گفتم:خواهیم دید! داشت به سمت اتاق بازجویی میرفت که صداش زدم:ارش
    برگشت، گفتم:خدا صبرت بده برادر.. خندید ..پشت مانیتور نشستم ،ارش وارد اتاق شد که خورشید با ترس بلند شد،گوشی هارو روی گوشم گذاشتم و صدای حرف هاشون رو زیاد کردم
    ارش-سرگرد قاسمی هستم.اگه اشتباه نکنم خورشید کمالی ملقب به صباکاشانی...درسته؟
    خورشید-اون سرگرد دیروزی که گفت قراره پروندم رو بفرستین دادگاه..چی شد پشیمون شدین؟
    چنان دادی زد که پرده گوشام پاره شد اولین کاری که کردم صدارو کم کردم
    -اینجا تو به ما جواب میدی نه ما به تو..سابقه ات اونقدری خراب هست که جایی واسه نجات خودت از این منجلابی که توش گیر کردی نذاشته باشی پس به نفعته با ما همکاری کنی هرچند که اگه عاقل باشی همین کارو میکنی
    خورشید-من هرچی میدونستم رو دیروز گفتم علاقه ای هم به تکرار حرفام ندارم
    ارش با داد و اخم غلظی تشر زد:
    -من میگم چیکار باید بکنی چیکار نباید کنی،پس باید یه بار دیگه همه چیز رو مو به موتعریف کنی روشنــه؟
    خورشید مثل بید میلرزید ارش دوباره با همون لحن گفت: روشنــه؟؟
    سرش رو پایین انداخته بود و با دستهاش بازی میکرد ارش از جاش بلند شد و تو اتاق قدم میزد که صدای بغض دارش بلند شد: من کاری نکردم ارش به سمت میز خم شد:
    -خانم کمالی هرچقدر ساکت باشین به ضرر خودتون تموم میشه،من هنوزم سر قولم هستم ،میتونم برات تخفیف قائل بشم فقط به شرطی که با ما همکاری کنی
    خودتم میدونی جرمت چقدر سنگینه با حرف نزدن نه تنها معجزه ای رخ نمیده بلکه در نهایت خودتی که ضربشو میخوری .خورشید با دستاش بازی کرد انگار که داشت راضی می شد،تو این مدتی که مهمون ما بود هرزمانی که میخواستم ازش بازجویی کنم متوجه می شدم بدجوری میترسه ولی یه جوری این ترس رو پشت چهره ی به ظاهر محکمش حفظ میکرد؛ رفتارهاش تناقض عجیبی داشتند، لحظه ای ترسون و حیرون و لحظه ای بعد گستاخ و بی پروا! فقط از عمق نگاهش میشد فهمید تا چه حد میترسه و برای اینکه خودشو اروم کنه با دستاش بازی میکرد،این حرکتش منو بدجور اشفته میکرد به حدی که هر وقت جلوی من این کار رو میکرد از کوره در میرفتم و به اخرین درجه عصبانیتم میرسیدم به همین دلیل بود تا زمانیکه من ازش بازجویی میکردم چیزی نمیگفت ولی الان که ارش داشت ازش بازجویی میکرد حاضر به حرف زدن شد..حداقل چون دیگه کسی به اسم سرگرد راستین ازش بازجویی نمیکرد تا اونو تا به حد مرگ بترسونه!..
    خورشید:اگه من اعتراف کنم،عاقبتم چی میشه؟ این حرفا رو با لرزش خاصی میگفت
    ارش با اخم گفت:تو به اونش کار نداشته باش اونو رای دادگاه معلوم میکنه ولی بازم بهت بگم هرچقدر با ما همکاری کنی به نفع خودته..حداقل خودتو بدبخت تر از الان نکن...از فرصتت استفاده کن. بعد از سکوت طولانی ای شروع به حرف زدن کرد که ارش حرفاشو ضبط کرد:
    -18 سالم بود که مامانم مرد، بابام بعد مرگ مامانم از پا افتاد سکته ای که کرد باعث شد برای همیشه زمین گیر بشه و دیگه مثل قبل نشد تموم دلخوشی اون سالم این بود که دانشگاه قبول شم ولی با این اتفاق همه زندگیم نابود شد دیگه درس خوندن برام معنی نداشت تک دختر بودم، باید پرستاری بابام رو میکردم،خونه داری هم میکردم از طرفیم باید یه جوری خرج خونه رو در میاوردم با اینها دیگه دانشگاه رفتن به چه دردم میخورد؟ به فرضم که میرفتم اخرش باید مدرکمو قاب میکردم به دیوار!
    ارش- یعنی هیچ فامیل نزدیکی اقوامی کسی رو نداشتین؟
    خورشید: دلتون خوشه ها جناب سرگرد! فامیل کیلو چنده تو این دوره زمونه!؟فامیلای مادریم که دیگه از بیست متری خونه مون هم رد نشدن فامیلای پدریمم کاری به کارمون نداشتن چون از وضعیت بابام خبر داشتن میترسیدن نکنه یه وقت خرج دارو و دوای بابام بیفته گردن اونا!هه اخر مرام و معرفت بودن!
    -خب بقیش؟...
    -خودم بودم و خودم!مونده بودم چجوری باید داروهای بابامو بخرم حتی چندین بارهم از نون شب خودم گذشتم تا یه جوری پولامو پس انداز کنم بتونم دواهاشو بخرم.یه دوست داشتم از دوران دبیرستان باهم بودیم،یه روز اومد خونمون و از وضعیتمون با خبر شد دیگه نتونستم چیزی رو تو خودم نگهدارم اون روز کلی براش درد و دل کردم فقط میگفت خدا بزرگه..اون جریان گذشت تا اینکه همون دوستم کنکور داد و دانشگاه قبول شد بماند که چجوری روزامو با بدبختی سر میکردم ..نزدیکای بهمن بود که اومد پیشم..قبلشم بهم سر میزد و گاهی اوقات با خودش یه مقدار مواد غذایی می اورد ، فقط هم اون از جیک و پوک زندگیم خبر داشت. اون روزی که امد پیشم خیلی خوشحال بود بهش گفتم چه خبره؟ با خوشحالی گفت دیدی بهت میگفتم خدای تو هم بزرگه برات کار پیدا کردم که هم بتونی داروهای باباتو بخری هم خرج خودتو در بیاری...
    -چی میگی تارا؟کار چی پیدا کردی؟
    تارا-خورشید یکی از همکلاسیام که از قضا ترم اخریه از اون خر پولاست! سنشم از همه بیشتره بگو خب! یه مغازه داره ماله خودشه میگفت به یه همکار احتیاج داره اگه کسی رو میشناسیم یا خودمون میخواییم معرفی کنیم منم اولین کسی که به ذهنم رسید تو بودی بهش گفتم به کارش احتیاج داری اونم کارت مغازه اشو بهم داد بدم بهت تا بری خودتو معرفی کنی..فقط نگی نه که از دنیا ساقطتت میکنم!
    اولش زیاد خوشم نیومد که برم واسه یه پسر کار کنم خودم تو فکر کار کردن بودم ولی در صورتیکه صاحب مغازه مثل خودم یه زن باشه ولی واقعا به کارش احتیاج داشتم و این فرصت هر فکری رو از من میگرفت
    -ادرسش کجاست؟اصلا طرف رو میشناسی؟ادم قابل اعتمادی هست؟
    تارا-اره بابا کافیه یه بار ببینیش کاملا مشخصه از خانواده با اصالتی هستن.. کارت رو از دستش گرفتم تا اسرع وقت برم سراغش. روز بعدش همراه تارا به مغازه پسره رفتیم چون تارا واسطه ما بود با اون میرفتم بهتر بود،وقتی تارا رو دید خیلی گرم باهاش برخورد کرد تارا منو معرفی کرد و اون پسر هم بلافاصله قبول کرد یه مغازه لوازم ارایشی نسبتا بزرگ داشت من که فقط به فکر حقوقش بودم اولین سوالی که پرسیدم این بود که حقوقم چقدره...جوابشو که شنیدم دیگه صبر رو جایز ندیدم و قبول کردم براش کار کنم
    ارش-یعنی اصلا برات مهم نبود با کی داری کار میکنی؟اینکه ادم قابل اطمینانی باشه؟
    خورشید پوزخندی زد و گفت:مهم؟!..چرا اولش برام مهم بود اما چیزای مهم تری هم وجود داشت که برای من تو الویت باشن
    اینکه خرج زندگی خودمو بابامو در بیارم تا بتونم داروهای بابامو تهیه کنم که هر شب درد نکشه.
    اوایل زیاد باهم روبرو نمیشدیم اون دانشگاه داشت و کلاس بود ،باقی اوقاتش رو هم با.....با دوستاش میگذروند خلاصه بگم کمتر به مغازه سر میزد همه کارهای مغازه روی دوش خودم بود. منم مجبور بودم خودم دست تنها مغازه رو بچرخونم با اولین حقوقم رفتم کلی واسه خونه خرید کردم و داروهای بابارو گرفتم...کم کم که روش فروش دستم اومده بود مشتری هام بیشتر شدن دیگه نمیتونستم تنهایی مغازه رو اداره کنم باید یه نفر همراهم می بود..بهش گفتم و قبول کرد که خودشم کنارم وایسه..داستانم از اونجایی شروع شد که فکر میکردم زیادی خوشبخت شدم
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    "فصل شــانزدهم"


    با حالت تهوع از جام بلند شدم و به سمت دستشویی پرواز کردم...وقتی بیرون اومدم ارسام روی مبل نشسته بود:
    -خوبی؟
    نمیدونم چرا با دیدنش اخم کردم..بی جهت ..بی دلیل...فکرم مشغول اون تماس مشکوک بود..
    -بهترم..از لحن خشکم تعجب کرد:
    -مطمئنی؟
    -چرا باید بد باشم؟
    تعجبش بیشتر شد: من فکر نمیکنم زیاد خوب باشی..چیزی شده؟
    چشمامو محکم روی هم فشار دادم ..هانا زده به سرت؟چرا از کاه واسه خودت یه کوه میسازی؟چرا ارسام باید به تو دروغ بگه یا چیزی رو ازت مخفی کنه؟تو مادر بچشی..اون این کار رو نمیکنه!
    چشمامو باز کردم:نه من خوبم..چرانخوابیدی؟
    -نتونستم بیشتر بخوابم..به سر تکون دادن اکتفا کردم و وارد اشپزخونه شدم تا صبحونه رو حاضر کنم
    مشغول شیرین کردن چاییش بود که نگاهم به چشمک گوشیش افتاد میدونستم تا ثانیه ای دیگه کسی زنگ میزنه نمیدونم چرا قلبم تند تند میزد از جام بلند شدم و به بهونه عوض کردن کانال تلوزیون کنترل رو از روی میز برداشتم که همزمان ویبره گوشیش بلند شد تمام وجودم شد چشم و به صفحه زل زدم..چشمام تنگ شد اخمام تو هم گره خورد و حس میکردم هر لحظه امکان داره قلبم از سینم بیرون بیاد دستام کاملا سرد شده بود..باز هم همون ال انگلیسی مشکوک..خدایا اینجا چه خبره؟!
    -هانا کجا رفتی؟
    هول شدم سریع به حالت ایستاده در اومدم و بلند گفتم: گوشیت داره زنگ میزنه..و گوشی رو برداشتم مقابلش ایستادم و به سمتش گرفتم..خدا میدونست من از اون چقدر بیشتر مشتاق بودم تا تماس رو جواب بده حتی حاضر نبودم سانتی متری از جام تکون بخورم..گوشیش رو از دستم گرفت :
    -بده ببینم کیه
    گوشی رو گرفته بود تو دستش و حرکتی نمیکرد نیم نگاهی به من انداخت..ترسم بیشتر شد:کیه؟ پس چرا جواب نمیدی ..؟؟
    لبش رو تر کرد و از جاش بلند شد..به سمت اتاق خواب رفت تا حرف بزنه که پشت سرش راه افتادم ولی وسط راه برگشت..با حالتی خاص گفت: قطع شد..بیخیال کار داشته باشه باز زنگ میزنه! و رو صندلی نشست و مشغول لقمه گرفتن شد نمیدونم چرا حس میکردم به طرز عجیبی میترسه و سعی داره این ترس رو به هر نحوی که شده پنهون کنه.حالم بد شد...به دیوار پشت سرم تکیه دادم داشتم دیوونه می شدم.با این حال خودمو کنترل کردم و نشستم سر میز به محض اینکه نشستم گوشیش زنگ خورد..سریع از رو میز برداشتم نمیدونم چی شد گوشی رو از دستم کشید و چنان دادی زد که حرف تو دنم ماسید دکمه خاموش رو فشرد واونو رو زمین پرتش کرد که هر تکه اش یه طرف افتاد:
    -به درک که کار واجب داره به تو چه
    چشمام گرد شد و شوک زده به قطعات فلزی که روی زمین پخش شده بود چشم دوختم، دستام رو هوا مونده بود اخم غلیطی کردم دیگه نتونستم خودمو نگهدارم:
    -به من چه؟؟؟ عصبانی تر از قبل و بلند تر از قبل گفت اره به تو چه؟شده تا حالا یه بار بیام تو گوشیت سرک بکشم که حالا میخوای تماس منو جواب بدی؟؟؟
    -صداتو بیار پایین اول صبحی...درست صحبت کن مگه تا حالا دست به گوشیت زدم؟
    با همون لحن گفت:نزدی قرارم نیست بزنی
    -اتفاقا میزنم از این به بعدم بیشتر میزنم جنابعالی دیگه ازدواج کردی گوشی و حریم شخصی و کوفت و زهرمارم تو کت من نمیره ..این روانی کیه از صبح تا حالا صد دفعه زنگ میزنه قطع میکنه که بخاطرش داری سر من داد میزنی؟؟؟؟؟
    -هرخری که هست...توحق نداری تو گوشی من سرک بکشی و وایسی منو سین جیم کنی
    - زنتم، این حقم دارم که شب و روز گوشیتو چک کنم.. شاید تو به خودت شک داری..میگم این یارو کیه از صبح داره زنگ میزنه؟؟
    -هانا منو دیوونه نکن...میزنم یه کاری دستت میدم پشیمون میشی
    عصبانی تر از قبل گفتم:بهت میگم این کیه که زنگ میزنه جلوی من جوابشو نمیدی؟؟؟؟؟؟؟ دستشو کشید و هرچی رو میز بود رو پرت کرد پایین با داد گفت:
    -به تو مربوط نیست...صدای منو بالا نبر..برو اونور تا یه بلایی سرت نیاوردم
    به طور عصبی اشکام میریخت انگشتمو تهدیدوار جلوی صورتش تکون دادم:
    -ارسام به قران به جون هانیه..به جون این بچه نگی این اشغالی که الان زنگ زده کی بوده میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم..
    یدفعه برگشت وعصبی به موهاش چنگ زد همچنان عصبانی بود:
    -هانا از جلو چشمام برو اونور بعدا حرف میزنیم!
    مصرانه گفتم:همین الان!
    -خواهر یکی از دوستای قدیمم بود..میشناسی؟قانع شدی؟نه..معلومه که نه!!
    -خواهر دوستت با تو چکار داره؟؟ پس برای چی جوابش رو ندادی ؟؟؟ برای چی میترسی جلوی من باهاش حرف بزنی؟؟
    -نمیدونم نمیدونم ....نمـــیدونم رفت و محکم در اتاق رو پشت سرش بست.از صدای کوبیده شدن در تو جام پریدم..اشکام چکید. رو زمین افتادم.موهامو چنگ زدم..:خدایا چی داره به سرم میاد؟؟؟به تکه های خورد شده شیشه روی پارکت ها چشم دوختم..دستمو تکیه گاه تنم کردم تا از جام بلند شم که احساس سوزش عمیقی رو کف دستم حس کردم...قطعات گوشی رو سرجای هم گذاشتم و گوشی رو روشن کردم تا روشنش کردم باز هم اون ال لعنتی زنگ زدبرای اینکه صدای زنگ رو نشنوه سریع جواب دادم
    -الو ارسام؟نزدیک ده بار زنگ زدم چرا جواب نمیدی پس؟الو؟ارسام؟صدامو میشنوی؟
    سست شدم..صدای یه زن بود!..یه زن..! انگار روحمو از بدنم جدا کردند زمانیکه به حرف اومد و با حرفاش اتیش به جونم انداخت، وسعت این اتش به اندازه ای بود که به خودم میلرزیدم، از ترس، ترس بر باد رفتن زندگیم، زتدگی ای نو پا که یکسال بیش از شکل گیری اون نمیگذشت! نمیتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم شاید ته دلم میخواستم حرف بزنه تا ببینم کدوم احمقیه که روزم رو برام از جهنم بدتر کرده. صدای خنده اش پخش شد:
    -ارسام؟هنوزم ازم دلخوری؟معذرت میخوام عزیز دلم..ببخشید دیگه خریت کردم...غلط کردم..میبخشی؟
    عزیز دلم؟؟؟؟ دستم بی اراده به سمت گلوم رفت و گردنم رو چنگ زدم احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم شقیقه ام تیر کشید ، شنیدن حرفاش و درک اونا برای احساسم فراتر از توانم بود ، از اراده من چنین کاری ساخته نبود
    ..عزیزم؟!! دلخور؟؟ارسام با این زن چه صنمی داشت که ازش دلخوره؟!! باز هم صدای خنده اش پخش شد:
    -ارسامم ببخشید دیگه..باور کن دیشب تا صبح خوابم نبرده..حداقل یه چیزی بگو بفهمم از دستم ناراحت نیستی..عزیزم؟؟
    ارسامم؟این عوضی کی بود که رو ارسام من احساس مالکیت میکرد..؟؟به چه حق به خودش اجازه میداد میم مالکیت ارسام من رو ازم بگیره؟چشمام همه چی رو دو تا میدید..دلم میخواست سر اون صدای دلبرانه ی مزخرف داد برنم به چه حقی اسم شوهر منو به زبونت میاری..دلم میخواست تا جون دارم بهش فحش بدم ولی نمیتوستم..هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد..نفسام مقطع شده بود..گوشی از دستم پرت شد پایین..دستم رو به کابینت گرفتم تا وزنم رو نگهدارم و نقش زمین نشم که با این کار طرف شیشه ای عسل سقوط کرد و شیشه های خورد شده اش به گوشه ای پخش شد، اتاق به شدت باز شد و با دو به طرفم اومد:
    -هانا؟؟چته؟هانا؟؟؟؟ چشمم به گوشی رو زمین بود..رد نگاهم رو دنبال کرد و گوشی رو از روی زمین برداشت وقتی دید صفحه تماس برقراره اونو کنار گوشش گذاشت:
    -بله؟..اخم کرد..
    داد زد:مگه من به تو نگفتم دیگه به من زنگ نزن؟ با چه رویی زنگ زدی؟ به چه حقی؟؟
    -تو غلط کردی ... تو بیجا کردی... من به گور خودم خندیدم اون حرف رو زدم یدفعه نگاهش به من افتاد..
    -عوضی چی به زنم گفتی؟؟؟؟..
    -اره زنـــم....کثافت چی بهش گفتی؟؟؟
    -خفه شو...فقط خفه شو..لیندا خدا شاهده بفهمم زر زیادی زدی کاری میکنم از زنده بودنت پشیمون بشی...خفه شــــو...به خاک سیاه میشونمت عوضـــی! گوشی رو قطع کرد و با دستاش منو گرفت نگران صدام زد: هانا..هانا چت شد؟اون کثافت چی بهت گفت؟هانا تو رو خدا یه چیزی بگو.. با اینکه حالم خیلی بد بود بازم پسش زدم..تلو تلو میخوردم..دنیا دور سرم میچرخید:
    به من دست نزن...
    -هانا صبرکن به قران بهت توضیح میدم
    -به سمت کمدم رفتم سرسری یه چیزی پوشیدم و از خونه زدم بیرون وسط راه بازوم کشیده شد:
    -کجا سرتو انداختی پایین تو این سرما؟
    -ارسام دست به من نزن..دست ..به من....نزن....ولم کن...به تو ربطی نداره...به تو هیچ ربطی نداره
    -به من ربطی نداره؟؟ منو کشید تو ماشین خودش و قفل مرکزی رو زد:به مـــن ربــط نداره پـــس به کــی ربط داره؟؟هــان؟؟صداش ضعیف شد و خیلی اروم بصورت زمزمه گفت: اونجوری که فکر میکنی نیست..بخدا برات تعریف میکنم
    با بغض تو صدام گفتم-منو ببر خونه مامانم..میخوام ازت دور باشم
    -د اخه لا مصب یه کلام بگو اون پست فطرت بی همه چیز چی بهت گفته؟؟
    وقتی دید جوابی نمیدم حرکت کرد.... تو کل راه خیلی جلوی خودمو گرفتم اشکام نچکه، که فکر نکنه ضعیفم...که خودمو حفط کنم و بتونم عاقلانه رفتار کنم، ولی عقل کجای این ماجرا جای داشت وقتی تک تک اعضا بدنم از احساساتم فرمانبرداری میکردند؟ رفتار عاقلانه بی معنی ترین واژه ای بود که یه زن میتونست تو اون شرایط داشته باشه حتی اگر خودش میخواست حتی اگر به خودش تلقین میکرد و سعی میکرد بازهم سیاستش رو جلوی کسی که نمیخواد؛ حفظ کنه.
    مقابل خونه مامانم ایستاد:هانا به خدا اگه بفهمم کار احمقانه ای کردی به زور برت میگردونم خونه..اوردمت اینجا که اروم شی ..تو زن منی زن منم میمونی فهمیدی؟؟ درو باز کردم که پیاده شم دستمو گرفت:
    -چرا واینمیستی برات توضیح بدم؟چرا داری خودتو عذاب میدی؟
    -هیس..هیچی نگو ارسام ..نمیخوام هیچی بشنوم الان نمیخوام
    -چرا؟؟؟ اون بیشعور چیزی بهت گفته؟؟؟چی بهت گفته؟؟؟
    برنگشتم خیره به خونمون حرف زدم:-بهت گفتم الان نمیخوام چزی بشنوم....نمیخوام فکر کنم برای تبرئه کردن خودت میخوای باهام حرف بزنی...میخوام فقط فکر کنم..راحتم بذار دستمو ول کرد پیاده شدم زنگ در رو زدم که هنوزم وایساده بود در باز شد وارد شدم برگشتم که در رو ببندم برای لحظه ای برق اشک رو که روی گونه اش جاری شده بود رو دیدم درو بستم ..زیردلم تیرکشید..
    بوی ابگوشت خونه رو گرفته بود،سلامی دادم و یه راست وارد اتاقم شدم درو بستم و رو تخت افتادم ...همه شون متعجب نگاهم میکردن.. صدای اون زنه تو گوشم پخش میشد"عزیزم؟ارسامم؟"
    ارسام فقط مال من بود...فقط مال من.. اون به من تعهد داشت،به ما،به من و بچم ..نمیتونست بچش رو نادیده بگیره دیگه نتونستم تحمل کنم..بلند زدم زیر گریه..ساعت چوبیمو از رو پاتختی پرت کردم پایین.. لعنتی ارسام فقط عاشق منه کثافت... حس بدی داشتم حس یه ادم نادیده گرفته شده، احساسات زنونه ام به غلیان در اومده بود، سرم حجم تحمل این واقعیت رو نداشت اینکه شاید بازنده باشم..! اینکه از چشم عزیز ترینم افتاده باشم و نتونم کاری انجام بدم و چه حس بدی بود این سقوط ازار دهنده !
    در با شتاب باز شد و مامان و بابا و هانیه اومدن داخل..دستامو رو گوشام گذاشته بودم..اختیار حرکاتم رو نداشتم فقط داد میزدم تا اون صدای دلبرانه رو برای همیشه از ناخوداگاهم پاک کنم ... بابا به سمتم اومد دستامو از رو گوشام جدا کرد و منو تو بغلش کشید..دیگه نفهمیدم چی شد....بازم سر گیجه لعنتی بود و یه دنیا تاریکی!
    ***صدای فین فینی به گوشم خورد صداها رو میشنیدم ولی نمیتونستم چشمامو باز کنم انگار دو تا وزنه صد کیلویی به هر پلکم اویزون کرده بودند، باز و بسته شدن در بود و بعد از اون مامانم: هانیه جان بیا بیرون بذار اقا ارسام راحت باشه.
    صدای ضعیف و خش دار ارسام بلند شد: اشکال نداره مامان، من راحتم
    احساس کردم گونه ام تر شد دست های ظریف هانیه رو روی پیشونیم احساس کردم و بعد در اتاق بسته شد.
    زمزمه ی مردونه اش با کمی فاصله از سرم بلند شد:خدایا کمکش کن
    تازه ذهنم شروع به پردازش کرد کم کم یادم اومد ..اون تماس تلفنی..ال مشکوک..دعوای ما بعدم از هوش رفتنم.
    -بله؟
    -.....
    -به قران زندت نمیذارم بی همه چیز..دارو ندارت رو ازت میگیرم
    -.....
    -غلـــط کردی تکون بخوری به خاک سیاه میشونمت. چی بهش گفتی ؟؟؟
    -.....
    -لیندا کاری میکنم به دست و پام بیوفتی شک نکن زندگی برات میسازم هر لحظه ارزوی مرگ کنی
    اروم پلکهامو باز کردم ، از گوشه چشم نگاهش کردم سرشو روی تخت کنار دستم گذاشته بود هیچ وقت فکر نمیکردم روزی پای نفر سومی هم به زندگیم باز بشه اه عمیقی کشیدم و به سقف سفید چشم دوختم.
    با صدای اه من سرشو بلند کرد وقتی صحنه ی روبروم رو دیدم دلم داشت اتیش میگرفت، چیزی که میدیدم رو باور نداشتم
    بهوش اومدی؟
    با تعجب جواب دادم:تو...؟ داری گریه میکنی؟
    بلند شد محکم در اغوشم گرفت :
    -میدونی چی به روزم اوردی این سه ساعت؟اخه لعنتی چرا با من اینکارو میکنی؟هانا فقط ازم رو برنگردون اون عوضی رو ادمش میکنم فقط ازم رونگیر ..بذار اعتمادت همونجوری به من بمونه برات توضیح میدم همه چی رو بهت میگم ..هانا اگه بلایی سرتون بیاد من نابود میشم..میفهمی؟؟نابود میشــم! از ته دلش هق هق میکرد..داشتم دیوونه می شدم تا این سنم گریه ی یه مرد رو از نزدیک ندیده بودم حتی بابامو! بی اراده اشکم چکید به بلوزش چنگ زدم: بسه تو رو خدا بس کن
    ادامه داد : نمیبخشم..خودمو نمیبخشم...تو بخاطر من به این روز افتادی...به خاطر من نزدیک بود بچمون بمیره..به خاطر من احمق!
    با ترس جداش کردم: بچم حالش چطوره مگه؟؟ خوبه ارسام؟؟
    با پشت دست اشکاشو پاک کرد: اره نفسم اره امیدم حالش خوبه ...از منو تو هم بهتره.. بهم بگو...بگو ازدم دلخور نیستی هانا..بگو دارم دیوونه میشم..بگو هنوزم بهم اعتماد داری غلط کردم دیگه صدامو روت بلند نمیکنم
    دستشو گرفتم و گفتم نیستم گفتم که تو دنیا فقط به اون اعتماد دارم گفتم که تا اخر دنیا فقط با اون زندگی میکنم گفتم که هنوزم منتظر یه توضیحم و اون بهم گفت همه چی رو برام تعریف میکنه ..گفت که نمیذاره نقشه های لیندا زندگیمونو بهم بزنه .
    در باز شد و هانیه پرید تو با گریه گفت:الهی فدات بشم اجی...چرا یدفعه از هوش رفتی..حالت خوبه؟
    سرشو بوسیدم:اره عزیز دلم خوبم..واسه چی گریه میکنی..با اشک گفت :
    برو بابا واسه تو گریه نمیکنم که ...اگه فندقم طوریش میشد خاله ش میمرد
    از لحنش خندیدم ارسام تنهامون گذاشت قبلش دستشو گرفتم و چشمامو یه بار محکم باز و بسته کردم با این کارم لبخندی رو لباش نشست و دستم رو فشرد از اتاق خارج شد.
    هانیه- میدونی دکتر چی گفت؟
    -چی؟
    نزدیک بود فندقم از دست بره هانــا ..باز گریه کرد
    خندم گرفت: حالا که فندقت از منو تو هم سالم تره
    اشکاشو پاک کرد و گفت: راستی دکتر یه سونوگرافی هم برای صحت سلامتیش انجام داد...جنسیت فندقم معلوم شد
    با شنیدن این حرف تموم اتفاقات رو ثانیه ای فراموش کردم وهیجان زده گفتم جدی میگی؟
    لبخند زد و با ذوق وصف ناپذیری گفت: فندقک دختره ، الهی قربونش برمزیر لب خداروشکر کردم،یه حس خاصی بهم دست داد حسی وصف ناپذیراز شنیدن خبر سلامتی دخترم!
    هانیه و مامان کمکم کردن از تخت پایین بیام ..هانیه رفت وسایلامو بذاره تو ماشین از اتاق که خارج شدم بابا رو دیدم که با اخمای درهم مشغول حرف زدن با ارسامه و ارسام هم سرش پایین و حرفی نمیزنه.. حس خوبی نداشتم بابا چی بهش میگفت که سرش پایین بود؟چرا شوهرم سرش خم شده بود؟؟ با قدمای اروم به سمتشون رفتم بابا با دیدن من حرفش رو قطع کرد:
    خوبی بابا جان؟
    -خوبم..چرا حرفتونو قطع کردین؟
    ارسام مداخله کرد: اگه کارات تموم شده بریم؟
    فهمیده بودم نمیخواد چیزی بهم بگه چشماش کاملا غمگین و سرخ شده بودن. سرمو تکون دادم و بابا گفت: مارال ابگوشت گذاشته، شماهم بیایین دورهم باشیم
    با حواس پرتی سر تکون دادم تمام هوشم پی سر خم شده ارسام بود بابا که رفت گفتم: بابا چی بهت میگفت؟
    -چیز خاصی نبود یکم حرف زدیم
    -منم همون حرفارو میگم..چی بهم میگفتین؟
    نگاه غمگینی بهم کرد و بعد از مکثی گفت: نمیخوام بابت اشتباه و ندونم کاری احماقانم از دستت بدم
    -منظورت چیه؟
    -بابات میگفت رفتی خونه حالت خوب نبود مدام اسم منو داد میزدی فهمیده بود تقصیر منه میگفت.....میگفت حتی اگه........اگه تو هم راضی نباشی .... اگه بلایی سر نوه و دخترم بیاد طلاقتو ازم میگیره.
    با دهن باز بهش خیره شدم طلاق؟ رفته رفته اخم کردم:
    یعنی چی؟
    -بغض صداش کاملا اشکار بود: یعنی اینکه تو رو ازم جدا میکنه..میگفت حتی اجازه دیدن بچمم بهم نمیده... شدم سرتا پا خشم و ناراحتی
    منو نگاه کن،،،ارسام منو ببین
    سرشو بلند کرد ادامه دادم: بابام حق دخالت تو زندگی مارو نداره زن تو منم زن تو هم میمونم
    -هانا جان اقا منصورو... پدرتو.. بهتر از من میشناسی ...نگرانم ! نگرانم بابت کاری که ممکنه هر لحظه بابتش خودمو سرزنش کنم، صلابت اقا منصور حتی از تو کلامش هم مشخص بود
    -من به تو قول میدم هیچ اتفاقی نمیوفته ،من قراره با تو زندگی کنم نه پدرم پس تنها کسی که حق انتخاب داره منم که بازهم هیچ انتخابی جزتو در کار نیست.
    ****
    مامان-استراحت کن مامان ..ارسام جان اون میوه هارو هم بخورین چیزی خواستی به هانیه بگو براتون بیاره
    -چشم..دستت درد نکنه
    مامانم که خارج شد به حرف اومد:بهتری؟
    خودمو کنار کشیدم و جایی براش باز کردم کنارم دراز کشید: تو باشی بهترم میشم....ارسام؟
    -جانم؟
    میخوام ازت یه قولی بگیرم
    -چه قولی؟
    -اول قول بده
    -چشم
    دیگه حق نداری جلو کسی سرتو بندازی پایین حتی اگه اون شخص بابام باشه نمیخوام کسی به جز من اشک و سرِخم شدتو ببینه... مرد من باید همیشه و در همه حال محکم و مغرور باقی بمونه امروزم برای بار اخر بود که ناراحتیتو دیدم..قول بده که هیچ وقت دیگه تو رو ناراحت و سرخم کرده نبینم ، قول یده همیشه محکم و سر بلند پیش همه باقی بمونی
    روی موهامو بوسید و زیر لب چشمی گفت
    با لبخند گفتم:چشمت بی بلا ... بعد از خوردن ابگوشت که واقعا خوشمزه هم شده بود روی مبل دور هم نشسته بودیم رفتار بابا با ارسام کمی سرسنگین بود از این موضوع ناراحت بودم و ناراحتی در تک تک حرکتهام کاملا اشکار بود
    بابا- دخترم حالت بهتره؟
    -اره بابا جان خوبم
    زیر لب خداروشکری گفت و بعد تقریبا با کنایه ادامه داد:شماها که مشکلی باهم ندارین؟
    با ارامش جواب دادم: چرا باید مشکلی داشته باشیم؟
    -ببینین بچه ها زندگی شما به خودتون مربوطه ولی میخوام اتمام حجتی باهاتون کنم پس با هردوتون هستم،خصوصا با شما ارسام جان،من دخترم رو مثل دسته گل تحویلت دادم به زودی هم مادر میشه ولی ، اگر قرار بر این باشه که ناراحتش کنی یا دلایل دیگه ای که خودت بهتر میدونی اجازه نمیدم دخترم هر ثانیه اش رو عذاب بکشه!میفهمی که چی میگم؟!
    مامان-منصـور جان!
    سرمو چرخوندم به سمت بابا: منظورت چیه بابا؟
    جدی تر از قبل گفت: اول زندگی هستین درست،بی تجربه این اینم صحیح ،ماشالله هر دوتون عاقل و بالغین ولی هانا اگر قرار باشه برای هر بحثی هر حرفی سریع قهر کنی و بیای اینجا همون بهتر که اصلا زندگی نکنین
    هانیه مات و مبهوت به دهن بابا زل زده بود ،رو به ارسام ادامه داد:
    -اگه میخوایش دستشو بگیربرو باهاش زندگی کن اگرم نمیخوایش ازش جدا شو ولی نباید برای هر دعوای بین تون قهر کنین و بیایین اینجا! باید یاد بگیرین بحث هاتون رو باهم حل کنین ، !در غیر این صورت ببینم هانا بیشتر از این داره اذیت میشه خودم طلاقش رو ازت میگیرم فهمیدی بابا جان؟
    از خشم پاهام عصبی و خفیف تکون میخورد دستام رو مشت کردم،همه ی مسائل به ذهنم هجوم اوردند، اون تلفن لعنتی ،گذشته نا مشخص ارسام که صد در صد یه ارتباطی با اون دختر داشته و حالا هم حرفای سنگین پدرم! هانیه دستمو گرفت اروم کنار گوشم گفت :قربونت برم اروم باش تو رو خدا واست خوب نیست، تو که اخلاق بابا رو میشناسی، هانا چیزی نگو دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و عصبانی گفتم:
    -بابا شما متوجه هستی چی داری میگی؟
    بابا-من دارم حقیقت رو بهتون میگم! زندگی خاله بازی 1 ساله 2 ساله نیست تو خودت حال امروز خودتو دیدی؟ من به درک، حال مادرت و خواهرت رو دیدی؟انتظار نداری که همین جوری ولت کنم به امان خدا!؟
    -ولی .... شما خودت داری میگی این زندگی ماست ، درسته، میدونم نگرانتون کردم معذرت میخوام، ولی ....
    -باشه صحیح، زندگی خودتونه ولی من فقط بهتون حرفمو گوش زد کرم بار دوم این ماجرا تکرار بشه حرفم رو عملی میکنم طلاقت رو میگیرم
    - من با اجازه خودم ازدواج نکردم که با اجازه شما طلاق بگیرم
    در کسری از ثانیه سکوت بدی خونه رو فرا گرفت. تازه متوجه حرفی که زدم شدم! هانیه لبش رو گزید و ارسام حالت صورتش به کلی عوض شد!
    -هانا...
    با ناراحتی گفتم: بابا ،دختر من تا 5 ماه دیگه به دنیا میاد بعد شما حرف از جدایی میزنین؟ بابا واقعا چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ چطور دلت اینقدر از سنگه؟؟چرا هیچ وقت احساس منو درک نکردی؟؟؟چرا همیشه خودت بریدی و دوختی و خودت تنم کردی؟من تو این خونه ادم نبودم؟ازاد نبودم؟منکر این نمیشم پدرم بودی و اختیارم دستت بود ولی دیگه نه تا این حد! الانم که.... چرا دیگه الان داری مجبورم میکنی؟انگشت اشاره امو به سمت ارسام گرفتم:
    -این مردی که روبروی شما نشسته همون کسیه که خودت برام انتخابش کردی،همونی که میگفتی تو فقط با این مرد خوشبخت میشی،شماها هیچ میدونین ما تا دوسه ماه اول زندگیمون چه قدر سختی کشیدیم؟؟شما هیچ خبر داشتین بخاطر اون عوضی زندگی ما هر روز بدترمیشد؟چرا؟چون دوست صمیمی شوهر من بود! تا این لحظه کوچترین حرفی نزدم چون میدونستم بازم خودت برام تعیین تکلیف میکنی خودمون حلش کردیم..شما میدونین معنی واژه تردید چیه؟
    ولی اگر ارسام از اول انتخاب من نبوده ولی الان همه زندگی منه بابای دخترمه شوهر منه!نه شما نه هیچ کس دیگه حقی ندارین واسه منو زندگیم تصمیم بگیرین،یعنی من این اجازه رو به هیچ کس نمیدم من پارسال ازدواج کردم الانم یه بچه دارم ، از زندگیم خیلی هم راضیم، درسته اختلافاتی باهم داریم اما بازهم میگم من همسر این مرد هستم و خواهم موند ، هیچ کسی نمیتونه تو زندگی ما دخالت کنه مــن بهش اجازه نمیدم که بخواد همچین کاری کنه...
    -پس چرا باهم کنار نمیایین؟چرا نمیشینین باهم حرفاتونو بزنین؟این اسمش زندگی نیست که سریع ناز کنی و قهر کنی،سر حرفم هستم یا زندگیتو میچرخونی یا طلاقتو از همسرت میگیرماز جام بلند شدم اشک خشک شدمو پاک کردم لباسام رو از اتاقم برداشتم با خداحافظی بلندی ازخونه خارج شدم و درو محکم بستم!
    جلوی ماشین پاهامو با ضرب تکون میدادم و منتظر بودم تا ارسام از خونه بیرون بیاد طولی نکشید که خارج شد و دزد گیر رو زد بی معطلی دستگیره رو کشیدم و سوار شدم ... کنترل اعصابم بی اندازه از دستم خارج شده بود ارنجم رو به شیشه تکیه داده بودم و با انگشتام شقیقه ام رو فشار میدادم. دو سه دفعه ارسام نیم نگاهی بهم انداخت تا اینکه ماشین متوقف شد از فکر و خیال بیرون اومدم دستم رو از سرم جدا کردم:
    -چرا وایسادی؟
    ترمز دستی رو بالا کشید و کمربندش رو باز کرد:
    -میخوای پیاده شی یکم هوا بخوری؟
    سرمو به سمت پنجره چرخوندم جواب دادم:نه
    از ماشین پیاده شد منم دستم رو زیر صندلی بردم و اهرم رو کشیدم که صندلی خم شد ، دراز کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. فقط فکرم پیش اون حرفی بود که بی اراده از دهنم درومده بود هزار دفعه خودم رو لعنت کردم که چرا مثل همیشه چشم بسته دهنم رو باز میکنم و حرف میزنم،بعد از اون حرفم احساس میکردم کمی ازم دلگیر شده میون درگیری های فکریم بودم که دو ضربه به شیشه سمت خودم خورد شیشه رو پایین کشیدم که یه لیوان مقوایی رو مقابل صورتم گرفت:
    -این چیه؟
    -چایی سبز، بخور اعصابت اروم میشه بی حرف لیوان رو از دستش گرفتم و یه جرعه ازش نوشیدم به محض مزه کردنش داغی و تلخی باهم عمق وجودمو سوزوند:
    -اه این چرا انقدر تلخه!؟
    با نیم خندی گفت: گیاهیه ها..نمیای پایین؟ هوا خوبه بیا یه کم راه بریم
    به بخارهایی که از لیوان بالا میومد خیره شدم دستم رو دورش حلقه کردم که باعث شد دستم گرم بشه:حوصله ندارم تو هم بیا تو سرده یخ میکنی
    -زیاد سرد نیست نمیای؟ تا خواستم اعتراض کنم در و باز کرد و دستم رو کشید:
    -بیا پایین ببینم تنبل یه تحرکی داشته باشی بد نیستا
    تمام سعی اش بر این بود که منو از فکر دقایق قبل بیرون بیاره و دلخوریش رو بپوشونه اما هرکاری هم میکرد نمیتونست وانمود کنه بیخیال باشیم هم خودش هم من خوب میدونستیم با اون حرفای بی اساس بابا و حرف بدون فکر من یه ناراحتی و غصه خاصی تو دلمون لونه کرده بود،همراهش قدم های اروم و کوچیک بر میداشتم به حرف اومد:
    -ناراحتی؟
    -تو نیستی؟
    -بگم نه...دروغ گفتم
    -نمیدونم چرا همیشه باید با خودخواهی تمام عشقش رو نشونم بده
    - از نظر من خیلی تند با پدرت برخورد کردی
    - انتظار نداشتی وایسم همونجا طلاقمو بگیره و چیزی نگم؟
    - من همچین حرفی نزدم بالاخره اونم پدره ،نسبت به دخترش مسئوله تو که نمیتونی احساس پدریشو ازش جدا کنی
    - مسئولیت من به گردن بابا تو نابودی زندگیمون خلاصه شده؟؟
    -ببین هانا جان، پدرت هر چی هم که میگفت تو باید سکوت می کردی نه اینکه سریع جوش بیاری و با تندی جوابش رو بدی
    -ببین ارسام من مثل تو نیستم به اندازه کافی این چند سال خواسته هاشون رو به من تحمیل کردن حتی الانم که زندگی خودمو دارم باز هم همین کارو میخواد انجام بده تا کی؟
    - تا ابد ،تو دخترشی، بده میخواد نشون بده به فکرته؟ منم کم تو این موضوع مقصر نبودم پس هرچی هم که گفته حق داشته اگر هم ما چیزی بهش نگفتیم ولی بالاخره سنی ازش گذشته دو تا پیرهن بیشتر از منو تو پاره کرده حرف نگفته مونو میفهمه ..
    -من به همچین توجهی احتیاج ندارم ،توجهی که بخواد هستی مو سیاه کنه همون بهتر که از اول نباشه ،خیلی سعی کردم منطقی رفتار کنم ولی وقتی میگفت طلاقت رو میگیرم نتونستم دهنمو ببندم و لال باشم! زندگی من بازیچه دست کسی نیست حتی اگه اون کسی نزدیک ترین فرد تو زندگیم خانواده م باشه!
    -عزیز من ادمی تو عصبانیت یه حرفی میزنه خود تو هم الان همینجوری،الان از حرفای پدرت داغی ، خوب فکر کن هانا ،اگر فردا پس فردا زبونم لال برای پدرت اتفاقی بیوفته اگه یه جریانی پیش بیاد که نتونی پدرت رو ببینی باز هم همین حرفا رو میزنی؟باز هم مثل الان عصبانی میشی؟
    -.......
    - بازم این حرفارو میزنی؟خودتم میدونی که همچین کاری نمیکنی! حتی اون موقع بابت تک تک حرفاش ازش ممنون هم میشی هر چند به ضرر تو بوده باشه مگه نه؟
    برای یه لحظه این حرفی رو که زد تصور کردم نه هیچ وقت نمیتونستم ..مقابلش ایستادم چشمام لب تا لب پر شد:
    - برای همین وقتی بابا تو بیمارستان باهات حرف میزد چیزی نمیگفتی؟حتی طرف مارو نگرفتی؟
    پلکاشو به معنی اره باز و بسته کرد دستشو گرفتم گذاشتم روی شکمم که نسبت به قبل برامده تر شده بود:
    -ارسام ، اگه یه روزی همین اتفاق برای دخترمون پیش بیاد تو چیکار میکنی؟مگه نمیگی برای صلاح من این کارارو انجام داده ؟حس تو هم مثل حس بابامه..تو هم پدری ..اون موقع تو چیکار میکنی؟
    لبخند نیم بندی زد: رفتار هر کس متفاوته هانای من ، من نمیتونم بگم اون موقع چه رفتاری دارم ،درسته عاشق دخترمم ولی اخلاق من با اخلاق پدر تو که یکی نیست...هست؟
    -فکر کن الان همچین شرایطیه..اون موقع چی؟


    بعد از یه مکث طولانی جواب داد: حق رو به بابات میدم
    منتظر ادامه حرفش بودم:
    -فکر کن بیست و چند سال زحمت دخترت رو بکشی بیست و چند سال همیشه باهم باشین که همیشه صلاحش رو میخواستی و طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتی که بعد یه سال یکی بیاد و دخترت رو برنجونه تا حدی که به ضررسلامتیش باشه حتی شاید رفتار اون موقع من کمتر از بابات نباشه!
    سرمو زیر انداختم: یعنی خیلی بد حرف زدم؟
    -به عنوان بزرگترت که همیشه مراقبت بوده وپدرت بوده،اره خیلی بد حرف زدی.دلش رو شکستی هانا،غمگینیشو بعد اینکه تو رفتی با چشمام دیدم پشیمونیشو حس کردم ...خیلی تند رفتی ؛خشم عقلتو از کار انداخته بود باید بری دلش رو بدست بیاری ، باید ازش عذر خواهی کنی
    سر تکون دادم ، با اخم گفتم: باشه، ولی نمیتونم از تو و اون تلفن!به این راحتی بگذرم، چی تو گذشتته که من خبر ندارم؟چی رو این همه مدت از من قایم کردی؟
    چشماشو محکم رو هم فشرد: میگم،همه رو!
    فردای اون روز به خونه پدریم قدم گذاشتم! وقتی که در باز شد و بابا، خسته و ناراحت وارد شد و با دیدن ما تعجب تو چهره اش نشست هزار بار شاید بیشتر،خودمو لعنت کردم به حرف بی موقعی که مسبب رنجوندن پدرم شده بود،حس پشیمونی تو تک تک سلول هام فریاد میزد! دلم به درد اومد وقتی که خم شدم و دست پدرمو بـ..وسـ..ـه زدم و بابا دستشو عقب کشید و منو تو اغوشش جا داد! قلبم فشرده شد وقتی حلقه اشک رو تو چشمای بابایی دیدم که بیست و چهار برام پدری کرده و چیزی برام دریغ نکرده بود . .دل یه پدر چقدر میتونست بزرگ باشه که وقتی ازش خواستم منو ببخشه در جوابم گفت" همون موقع بخشیدمت بابا" و من برای هزارمین بار از خودم و رفتارم شرمنده شدم
    و اما لیندا، کم از جنون نداشتم وقتی میخواستم برام همه چیز رو رو کنه، اولش بازهم بحثمون شد...کم چیزی نبود..اینکه مشتاق شنیدن حرفایی باشی که تضاد عجیبی بین خواستن و نخواستن شنیدنشون تو دلت برقرار باشه...
    -چرا نمیفهمی؟
    -چیو نمیفهمم احمق بودنمو؟؟ من انقدر واسه تو غریبه ام؟؟
    -حرف مفت نزن هانا ..وقتی هیچی نمیدونی حقی نداری دهنتو باز کنی و هرچی خواستی بگی تو چه میدونی من چی میگم چه میدونی وقتی میخواستم حرف بزنم برام از جون دادن سخت تر بود تو چه میدونی وقتی میخواستم همه چیو بگم ترس از دست دادنت دیوونم میکرد تو چه میدونی من تا چه حد میخوامت که میترسم با هر بار حرف زدنم از دستم ناراحت بشی و نگاهتو ازم دریغ کنی.... اخه تو میدونی من حسم بهت چیه؟میدونی من تا چه اندازه دوست دارم که هرچی دلت میخواد میگی؟میدونی تاچه حد عاشقتم که واسه داشتن تو کنار خودم از نصف چیزا گذشتم؟
    بعد اون همه عصبانیت صداش تحلیل رفت:واسه اینکه ناراحت نشی از وجدان خودم گذشتم،واسه اینکه نگاهت و تا ابد پیش خودم نگهدارم و برای لحظه ای ازم جدا نشه با وجدان خودم دست و پنجه نرم کردم که جلوی خودمو بگیرم و چیزی بهت نگم هی گفتم ارسام داری نامردی میکنی اون همه چیزو بهت گفته و تو داری زندگیتو ازش مخفی میکنی،از زنت داری پنهون کاری میکنی،از کسی که از خودتم بهت نزدیکتره،کسی که وجودته! ولی بازم واسه تو ،بخاطر عشق تو لال شدم تا از دستت ندم چون میدونستم بیش از اندازه حساسی
    تک خنده ای کردم: بخاطر من؟؟؟یا بخاطر خودت؟؟ خیلی جالبه.... تو واقعا خودخواهی!
    اروم جواب داد: درست میگی...واسه داشتن تو خودخواهم،اشتباه بزرگی کردم!.....تو ببخش
    دختری که زمان تجرد ارسام، در لندن ، باشوهر من دوست بوده! معاون مالی شرکتی که مال و مقام اونو کور کرده بود،کسی که بعد از شنیدن حرفای ارسام به این نتیجه رسیدم که علاقش تنها از سر هـ*ـوس بوده!کسی که شاید ارسام رو دوست داشته ولی بعد از اینکه طی قرارهای متوالی با همکارشون،مهرداد، روبرو میشه به قول خودش عاشق مهرداد میشه و تصمیم به رفتن با مهرداد حبیبی میگیره! سخت بود برام وقتی ارسام از علاقه ناچیزش به لیندا تعریف میکرد طبق گفته خودش اگر علاقه محکمی بود هیچ وقت مانع از رفتنش نمیشد ولی وقتی بعد از رفتنش فهمید چیزی جز روزمرگی نبوده برای رسیدن به من قدم بر میداره، درست بود هر اتفاقی که افتاده بوده در گذشته روی داده بود، اما باز هم حس حسادت زنانم سرکشی میکرد و شاید دیوونه!
    حین تعریفاتش دو سه بار تلاش کردم تا از ادامه حرفاش منصرفش کنم ،ولی تا حرف سر زبونم میومد قورتش میدادم!باید هرچی که بود رو میفهمیدم،تازه میتونستم ارسام رو درک کنم هنگامی که منم گذشتمو باز میکردم!قابل هضم نبود دلیلی که برای پنهون کاری پیش گرفته بود ، کسی که نسبت به گذشته من تیز بین و سخت گیر بوده و با یک اشاره از گذشته بهم میریخت ، باید خودش هم همون مرام رو نسبت به من پیاده میکرد ، و این کار ارسام در نگاه من من اوج خودخواهی و شاید غرور بود!
    متنفر شدم از چنین کسایی که واژه مقدس عشق رو با هر چیز ناچیزی اشتباه میگیرن و اسم خودشونو عاشق میدارن و معنای این واژه رو به گند میکشن، و حالا..... لیندا برای بار دوم از لندن برگشته و به قولی فیلش یاد هندوستان کرده! زود قضاوت کردم و پیش خودم هرچقدر میخواستم فکر کردم، فکرایی که تنها خودمو ازار دادم،باید فرصت رو همون موقع به ارسام میدادم و بدون اینکه اذیت بشم پشتش می ایستادم، به جرات میتونم بگم خودم هم نمیدونستم واقعا از خودم چی میخواستم...ولی باز هم دلخوری ته وجودم ریشه دوونده بود ، دلخوری از اینکه چرا نباید بهم میگفت؟! مگه چه چیزی بینشون بوده که باید از من پنهان میکرد؟! مگه خودش نمیگفت هیچ حسی با دیدنش بهم دست نمیده و فقط من براش مهمم؟!پس چرا زودتر از اینها قضیه رو روشن نکرده؟ وقتی تموم این ها رو بهش گفتم و خودمو خالی کردم دستمو گرفت و مثل همیشه دلخوریا رو رفع کرد، و من بخشیدم، خداوند با عظمتش بزرگترین خطای بنده هاش رو میبخشید،.... و من...نمیتونستم نبخشمصبح از خواب که بلند میشدم اولین کاری که میکردم با دخترم حرف میزدم از کارهای خونه عاجز بودم ! برای غذا هم مشکلی نداشتم مامان مریم غذای مارو کنار میذاشت و ارسام وقتی از شرکت برمیگشت با خودش می اورد بیشتر روزایی هم که ارسام کارش زیاد میشد و خونه نمیومد با اژانس میرفتم خونه مامانم ولی عصر قبل از رسیدن بابا برمیگشتم هنوزم رو نداشتم تو چشمای مردی که این همه سال زحمتم رو کشیده بود نگاه کنم وبا کمال وقاحت نسبت به بی احترامیم اظهار بی تفاوتی کنم ، هرچند اگه به گفته خودش منو بخشیده بود
    کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم با کلید خودم در رو باز کردم هانیه با ترس از پله ها اومد پایین:
    -وای تویی؟
    -سلام اره.. نگاهی به خونه انداختم:کسی نیست؟
    اومد روبروم بوسیدمش که گفت: نه مامان رفته خرید
    -که اینطور ، بابا کی میاد؟
    -مثل همیشه عصر خونه ست
    اهانی گفتم و لباسام رو دراوردم
    -چه خبر؟
    -خبری نیست تو چه خبر؟درسات چطوره؟
    -خوبه آزمونای کنکورم رو هم ثبت نام کردم
    -افرین حسابی بخون، قاب عکسای مختلف رو که با سلیقه تمام روی دیوار خودنمایی میکردند منو یاد عکس های کودکیم انداخت پرسیدم:هانیه اون البوم بزرگه بود فقط عکسای بچگی من داخلش بود؟نمیدونی کجاست؟
    -دقیق نمیدونم کجاست هرچی که هست دست مامانه ،ولی فکر کنم لا به لای خرت و پرتای انباریه
    -انباری؟
    -تو کمدها که نیست کشو هم که البوم به اون بزرگی جا نمیشه میمونه انباری دیگه ،منم خیلی وقته ندیدمش
    سری تکون دادم: الان کار داری؟
    -فردا فیزیک امتحان دارم
    -باشه پس تو برو درساتو بخون خودم میرم سراغش
    باشه ای گفت منم یه تیکه کیک همراه با چایی برای خودم ریختم و به سمت انباری رفتم
    -هانیه قبل اینکه مامان بیاد بهم خبر بده ... در انباری رو بستم و از اولین کارتن شروع کردم که دفتر های نقاشی و املا کلاس اولم رو پیدا کردم با دیدن دست خطم لبخندی روی لبام نشست به این فکر کردم که چقدر زمان زود گذشت و حالا طی چند سال اینده دختر خودم باید این مراحل رو طی کنه
    کارتن اول رو کنار گذاشتم و سراغ بعدی رفتم که فقط توشون لوازم بی مصرف پیدا می شد اون رو هم گوشه ای گذاشتم وبعدی رو باز کردم پر از خاک بود و تنها چیزی که پیدا نمیشد البوم من بود تکه ای از کیکم رو خوردم ، از لا به لای وسایل رد شدم و گوشه ای نشستم پر از جعبه ها ی رنگا وارنگ قدیمی بود که حتی نمیدونستم به چه دردی میخورن! در عرض نیم ساعت کل انباری رو بهم ریختم به اندازه ای که نمیدونستم باید از کجا رد بشم! گیج و هنگ کرده به سرتاسر اتاق بزرگی که پر از کارتن بود نگاه میکردم! یه جعبه نسبتا بزرگی رو پیدا کردم در اون جعبه رو باز کردم که البومم پیدا شد با خوشحالی برگه هاشو ورق میزدم تو بچگی هام غرق شده بودم دستمو رو دلم گذاشتم:
    -مامانی دیدی چه زود بزرگ شدم؟دیدی چه قدر دوران بچگیم زود گذشت؟ تو هم یه روزی بزرگ میشی ،خانوم میشی ، مثل من مامان میشی ... یکی از دوست داشتنی ترین عکسام رو از لای برگه البوم بیرون کشیدم:
    -اینو میبینی؟ اینجا مامانت 5سالش بود ، فرد کنارم رو که دیدم بغضم گرفت ادامه دادم:
    -اونم بابا بزرگته مامانی ، اگه بدونی چقدر منو دوست داشت کافی بود اراده میکردم دنیا رو برام میخرید! با سر انگشتم چهره بابامو نوازش کردم :
    -شرمندتم بابایی ،دختر خوبی برات نبودم همیشه گله کردم ، همیشه ناراحتت می کردم ، منو ببخش بابا ، جبران میکنم !
    گونه هامو پاک کردم البوم رو برداشتم و خواستم کارتن رو ببندم که نگاهم به جعبه کوچکی پاکت مانند برخورد کرد. کنجکاوانه پاکت رو بیرون کشیدم عجیب بود تا حالا هیچ وقت این پاکت رو یه بارم ندیده بودم! با اینکه داخل کارتن بود ولی پر از خاک بود مشخص بود چند ساله کسی بهش دست هم نزده!
    دور تا دورش پر از چسب بود چسبهاش رو کندم که صدای پلاستیکی از داخلش بلند شد پلاستیک داخل رو دراوردم بعدش هم دستهام رو چند بار بهم زدم تا خاک های روی دستم از بین بره،
    یه پلاستیک مشکی! نمیدونستم چه چیزی توی پلاستیک بود ولی یه حس عجیبی داشتم یه جور کنجکاوی خاص، چی می دیدم؟
    یه عالمه عکس که حتی من توی طول عمرم یکبار هم اونا رو ندیده بودم نمیدونستم اینا چی هستن! چند تا هم کاغذ کاهی زرد شده لا به لاشون بود یکی از کاغذ ها رو باز کردم عکس از یه نقاشی بود درخت و کوه و خونه! پشت کاغذ نوشته شده بود :
    «1341 خونه باغ بی بی»متعجب عکس هارو تو دستم گرفتم و تند تند ورقشون زدم یه دختر بچه یه پسر بچه که همیشه کنار هم و دست در گردن هم انداخته بودن،عکس بعدی کنار ساحل مشغول شن بازی بودن ، بعدی داشتن تو گوش هم حرف میزدن ، بعدی یه خانم قد بلند و نسبتا زیبا که چهره اشنایی داشت بینشون قرار گرفته بود و اون دو تا بچه هم لپش رو می بوسیدن ؛ عکس بعدی رو که دیدم ناباور به عکسای بعداز اون خیره شدم ،اون پسر بچه تپل تو عکسها ، بابام بود! اون پسر بچه، بابا منصور من بود!
    اینا چی بودن که من تا حالا متوجه شون نشده بودم؟ اون دختر بچه کی بود؟! تنها چهره اشنای توی عکس ،چهره همون خانم قد بلند بود که میدونستم مامان ناهیده، مادر بزرگم! عکس بعدی رو ورق زدم که بابا بزرگ تر شده بود اون دختر هم موهای بلندش رو دور صورتش باز گذاشته و پراکنده شده بود ،دست همو گرفته بودن و میخندیدن.
    تو عکس بعد خبری از اون پسر بچه و دختر بچه نبود ، یه پسر بزرگ و قد بلند گوشه ای ایستاده بود ودختر هم لباس سفید عروس پوشیده بود،اون پسر اخم کرده بود و ناراحتیش به وضوح مشخص بود. گیج گیج شده بودم و تنها به عکسهای سیاه و سفید تو دستهام نگاه میکردم با عجله یکی از کاغذ ها رو باز کردم که به سختی می شد اونا رو خوند
    "خوشبخت بودم خوشبخت تر شدم، وقتی خبر بارداری زیبا رو شنیدم تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی بچه ها به دنیا اومدن دو قلو بودن یه دختر ناز و خوشگل درست مثل زیبای من و یه پسر کاکل زری و با نمک. زیبا برای به دنیا اوردن بچه ها خیلی اذیت شد، میگفتن یا باید زیبا رو نجات بدیم یا بچه ها رو ، درسته که بچه هامون ثمره عشق ما بودن ولی سلامتی زیبا برام از هر چیزی تو دنیا با ارزش تر بود ، خدارو شکر خبر اوردن که هم مادر و هم بچه ها سالمن. رفتم تا بچه هامو ببینم زیبای من غرق خواب بود و دو تا نوزادی سرخ و چشم بسته گوشه ای خوابیده بودن ، دخترمو اروم بغـ*ـل کردم و بوسیدمش هم چنین پسرمو! زیبا بیدار شد با دیدن بچه ها اولین سوالی که پرسید گفت سالمن؟ در جوابش با لبخند گفتم سالم سالمن! گفتم اسم پسرمو من انتخاب میکنم تو هم اسم دخترمونو زیبا وقتی دخترشو بغـ*ـل کرد سرشو بوسید و با لبخند گفت : اسمشو میذارم نرگس پسرمو بغـ*ـل گرفتم گفتم اسم گل پسرمو میذارم منصور!"
    با دیدن اسمها برق از سرم پرید منصور؟؟؟!!! ..نرگس؟؟؟!! منصور پدر من؟؟! نرگس؟؟؟ خواهر منصور؟؟؟خواهر بابای من؟؟؟! یعنی عمه من؟؟؟!!! خدایا اینجا چه خبره؟من که عمه ندارم!؟
    با سرعت کاغذ بعدی رو باز کردم:
    "نوزادا ده روزشون شده بود که زیبا بدجور مریض شد تب و لرز شدید گرفته بود و نمیتونست مراقب بچه ها باشه روز به روز وضعش بد تر می شد دکتر ها هم تشخیص درستی نمیدادن میگفتن سرما خوردگی سادست هر روز بیشتر از روز قبل نگرانش می شدم تا اینکه یه شب به من گفت:
    -احمد اگه برای من اتفاقی افتاد مراقب بچه هامون باش ،نذار کمبود مادر رو تو زندگیشون حس کنن اون شب به زیبا گفتم تو همیشه مراقبشون هستی منم کنارتم ولی نمیدونستم اون شب زیبای من داشت وصیت میکرد. زیبا شب خوابید و صبح دیگه بلند نشد ؛ اجل حتی بهش فرصت نداد بزرگ شدن بچه هاشو ببینه! خاکسپاری زیبا انقدر با سرعت انجام شد که انگار از دنیا سیر بوده! تا دو ماه نمیتونستم طرف بچه هام برم زندگی من بدون زیبا معنی نداشت وقتی اون نبود بچه ها رو میخواستم چکار؟! فامیل خیلی تو گوشم میخوندن برو زن بگیر بچه هات کوچیکن یکی باید تر و خشکشون کنه باید یه مادر بالای سرشون باشه تنهایی نمیتونی از پس دو تا بچه بر بیای.این حرفا هرروز تکرار می شد و قلب من با اینکه بخوام زیبا رو از یاد ببرم و یکی رو جایگزینش کنم فشرده تر!
    اون روزا دختر خالم ازدواج کرده بود ولی شوهرش تو اتیش سوزی میمیره و اون میمونه با یه بچه ی کوچیک!حدود دو ماه بعد پسر ناهید شدیدا مریض میشه و چون دکترا نمیتونستن تجاتش بدن و بنیه اش ضعیف بوده میمیره.فامیلا همه میگفتن برو با دختر خالت ازدواج کن اون هم بچشو از دست داده،میتونه مادر خوبی برای بچه هات باشه و هم زن خوبی برای تو..! هر چقدر بچه ها بزرگ تر می شدن مراقبتشون سخت تر می شد یه روز که فکر کردم دیدم نمیتونم بدون زیبا تا ابد ادامه بدم ، رفتم ناهید و از خالم خواستگاری کردم که جواب همه مثبت بود..یه عروسی ساده تو باغ مادرم گرفتیم و رفتیم سر زندگیمون.ناهید عاشق منصور و نرگسم بود. با دل و جون بزرگشون میکرد و از هیچی براشون دریغ نمیکرد، وابستگی دو طرفه ناهید رو به بچه ها و بچه ها به ناهید رو می دیدم و روز به روز بیشتر عاشق ناهید می شدم.
    ناهید از هر دقیقه باهم بودن بچه ها عکس میگرفت و اتاقشون رو پر از عکسای مختلف کرده بود.ناهید به مادر من میگفت بی بی، بچه ها رو هر اخر هفته میبرد باغ بی بی! همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشکلات ما بیشتر."
    کاغذ رو گوشه ای انداختم و مشغول گشتن کاغذ بعدی بودم ولی نبود...دیگه کاغذی نبود! از کنجکاوی برای ادامه ماجرا کارتن رو سرازیر کردم و همه وسایل رو پایین ریختم که با این کار کاغذ بزرگی از لابه لای کارتن پیدا کردم با هیجان بازش کردم، جرعه ای از چا ییم نوشیدم و به خوندن ادامه دادم :
    "سال 53 بود و بچه ها وارد 16 سالگی شده بودن روز تولدشون احساس میکردم نرگسم تو خودشه ،گرفته بود دلگیر بود ، مدتی می شد که نرگس رو تو خونه با این حال میدیدم..رفتم پیشش و ازش پرسیدم جواب درستی بهم نداد و دلتنگی برای دوستاش رو بهانه کرد ناهیدو فرستادم تا ازش بپرسه ماجرا چیه. یکی دو ساعت بعد ناهید بیرون اومد و منو گوشه ای برد بهم گفت : احمد، نرگس عاشق علی شده.
    وقتی این حرف رو شنیدم خشک شدم.علی..پسری که تو کل محل همه ازش بد میگفتن و کسی نمیذاشت دخترش رو در مواقعی که علی بیرونه بفرسته تو کوچه! همون پسری که با نام بی ابرو کردن دخترا تو محل معروف شده بود دختر من دل بستش شده بود؟! خیلی عصبانی شدم داد زدم:غلط کرده دختره چشم سفید ،بیاد بیرون تا حالیش کنم عاشقی یعنی چی! ناهید با ترس دست منو گرفت و گفت: احمد اینا رو بهت نگفتم که دخترمو بترسونی مگه دست خودش بوده؟
    بلند گفتم: غلط کرده که دست خودش نبوده ادم قحط بوده عاشق اون خاک بر سر شده؟؟! بر خلاف انتظارم نرگس از اتاقش بیرون اومد و با جسارت تمام گفت:
    -من علی و دوست دارم میخوام زنش بشم .کنترلم رو از دست دادم و یکی محکم تو دهنش کوبیدم که لبش پاره شد! ناهید با جیغ سعی داشت منو از نرگس جدا کنه. نرگس با گریه و هق هق گفت: همه درباره علی مزخرف میگن کسی نمیدونه اون چیکارست.شماها عادت دارین به چرت و پرتای مردم گوش بدین من دو ستش دارم میخوامش! خواستم به سمتش یورش ببرم به ناهید با جیغ گفت: احمد دستت به نرگس بخوره خودمو میکشم وقتی ناهید و دیدم که محکم این حرفو میزد از نرگس جدا شدم با داد گفتم: بخاطر کی میخوای خودتو بکشی؟؟؟ بخاطر این دختره خیره سر احمق؟؟؟؟ ناهید نرگسو برد تو اتاقشو درم روش قفل کرد. اومد رو به من گفت:
    احمد علی 4 سال از نرگس بزرگ تره ، مردم این محل هم عادت دارن پشت سر هم حرف بزنن کسی چه میدونه علی چیکارست؟تو خودت میدونی؟فقط چون با دوستاش از صبح تا شب کشیک خونه ها رو میده انگ بهش چسبوندن؟کی تا حالا علی رو دیده که دختری رو بدبخت کرده باشه ...توهم شدی مثل مردم حرف مفت زن این محل؟ گفتم من نرگسو به اون پسره لات یه لا قبا نمیدم .حرفم هم همین بود چطور میتونستم دسته گلم رو بسپرم به دست یه پسر علاف و بیکار؟؟! دو سه ماه گذشت تا اینکه یک هفته تمام ناهید تو گوش من میخوند نرگس رو باید به علی بدیم. سرسختانه سر حرفم وایساده بودم که ناهید کنترلشو از دست داد با ناراحتی گفت:احمد چرا نمیفهمی؟؟نرگس باید با علی ازدواج کنه. دلیل این همه پا فشاری ناهید رو نمیدونستم میخواستم از زیر زبونش حرف بکشم که موفق هم شدم ولی وقتی دلیلش رو شنیدم نابود شدم، کمرم خم شد، دنیا دور سرم چرخید! خون جلوی چشمام رو گرفته بود کمربندمو بیرون کشیدم و رفتم سراغ نرگس .نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم تا جاییکه جون تو تنم بود نرگسمو کتک زدم با کمربند ضربه های محکم بهش میزدم دیگه داشت خون بالا می اورد توان مقاومت نداشت داد میزدم دیوونه شده بودم ناهید جیغ میزد و به سر و صورتش چنگ مینداخت و ازم میخواست تمومش کنم ولی چجوری میتونستم تمومش کنم؟ دختر من نابود شده بود! دختر من زندگیمو نابود کرده بود ،دختر من دیگه دختر نبود! وقتی به خودم اومدم که نرگس بیهوش کف اتاق افتاده بود و سرو صورتش خونی بود..ناهید از بس جیغ زده بود گلوش گرفته بود گوشه دیوار سر خوردم و دستامو رو سرم گذاشتم با دیدن نرگس و صورت خون الودش شونه هام لرزید ،دستامو گذاشتم رو سرم یه بار ،زدم،دو بار،زدم، سه بار، محکم میزدم تو سرم و به خدا گله میکردم که چرابرای دختر نادون من باید این اتفاق می افتاد؟؟! شبا خواب نداشتم عذاب وجدان به سراغم اومده بود ناهید تا صبح پرستاری حال خراب نرگس رو میکرد ؛ خودم رو لعنت میکردم که نتونستم از دختر زیبا مراقبت کنم زیبای من اگه اینجا بود همچین اتفاقی نمی افتاد. نزدیک عید بود که با عروسی نرگس و علی موافقت کردم ..کی دیگه سراغ نرگس من میومد؟ منصور تمام این ماه ها حرف نمیزد و روزه سکوت گرفته بود اونم از دست خواهرش ناراحت بود ولی به احترام من هیچی نمیگفت.
    جهیزیه نرگس رو تمام و کمال دادم. بعد از شرکت تو مراسم عروسیش وقتی همه رفتن و فقط ما مونده بودیم جلوی ناهید و علی و منصور باهاش اتمام حجت کردم بهش گفتم: با ازدواجت موافقت کردم ولی از امشب به بعد دیگه دختری به اسم نرگس ندارم تو هم دیگه خانواده ای نداری، برای همیشه از ارث محروم هستی ، وقتی زن علی شدی یعنی قید همه چی رو زدی منم برای همیشه قیدت رو میزنم امیدوارم خوشبخت بشین. و بعد رفتم. منصور هم همراهم اومد.گریه ی نرگس رو دیدم ناراحتی ناهید رو هم همینطور، من دیگه نه میتونستم خودمو ببخشم نه نرگسمو،بد خیانتی کرد، به خانواده ای که طی 17 سال عمرش براش چیزی کم نذاشته بودیم بد خیانتی کرد.هیچ وقت فکر نمیکردم نرگسمو اینجوری تو لباس عروس ببینم..دختری که همیشه ارزوم بود براش بهترین عروسی رو بگیرم اینجوری عروس شد. از اون شب به بعد دیگه اسمی از نرگس تو خونه ما اورده نشد ناهید بدون نرگس روز به روز افسرده تر میشد بهش گفتم اگه میخوای ببینیش میتونی بری بهش سر بزنی چون مادرشی ولی بخاطر من رو خواسته دلش سرپوش میذاشت.نرگس من تک دخترم بود از خودم طردش کرده بودم ولی همیشه دلم هواشو میکرد . سال 56 بود همه جاشلوغ و پر ازحال و هوای انقلاب بود ،یکی از روزا برام خبر اوردن که دخترت حاملست! اون روز دلم بدجور گرفت از خودم و کرده م پشیمون شدم . گذشت تا رسید روزی که ناهید با ذوق گفت بچه نرگس دختره ناهید همیشه عاشق دختر بچه ها بود ،دلم میخواست نوه امو ببینم ولی با شرطی که گذاشته بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش دو سال گذشت تو این دو سال دلتنگی امونمو بریده بود یه روز از ناهید پرسیدم میدونی نرگس کجا زندگی میکنه؟ اونم اظهار بی اطلاعی کرد تصمیم گرفتم یه روز خودم برم سراغش تا از دور ببینمش و دلتنگیم رو رفع کنم. چهار روز تموم دنبال خونه اش میگشتم پیداش کردم ولی وقتی پیداش کردم که با خودم میگفتم ای کاش هیچ وقت پیداش نمیکردم نرگس من تنها دختر من ، تو یکی از بدترین محله ها با نهایت وضع فلاکت زندگی میکرد در خونه اش باز شد و نرگس رو دیدم که با یه بچه دو ساله بغـ*ـل به دست اومد بیرون. دلم گرفت همونجا نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن میدونستم اگه زیبا زنده بود هیچ وقت منو بخاطر کاری که با دخترش کردم نمیبخشید . رفتم و تمام دار و ندارم رو به اسم نرگسم زدم بدون اینکه چیزی به بقیه بگم! فردای اون روز رفتم در خونه اش وقتی منو دید حسابی تعجب کرد و شروع کرد گریه کردن کشیدمش تو بغلم و همراه دخترم گریه کردم!من چقدر سنگ دل بودم که تو این سالها دختر تنهامو نمیدیدم؟ از اون روز میرفتم به نرگس سر میزدم... بهش گفتم که همه مالم رو به نام تو کردم علی رغم مخالفت خودشو شوهرش مجبورش کردم قبول کنه وقتی نوه امو دیدم انگار نرگس کوچولومو دیدم نرگسم اسم دخترش رو گذاشته بود فرنوش!
    نامه تموم شد!...باور چیزایی که خونده بودم برام سخت بود یعنی من عمه ای داشتم که اسمش نرگس بود؟!پس الان کجاست؟مگه بابا احمد نگفته که بخشیدش؟بار دیگه عکسا رو دوره کردم عمه نرگس..منو عجیب یاد یک نفر مینداخت ولی شباهتش چیزی رو تو ذهنم تداعی نمیکرد و این منو عجیب کلافه میکرد! از این متعجب بودم که چرا بابا توتمام این سالها چیزی بهمون نگفته بود؟! دنبال نامه بعدی گشتم این بار کاغذ نو تر از اون قبلی ها بود ..دست خطش هم فرق داشت شبیه دست خط بابام بود..اره این خط بابائه! با عجله شروع کردم خوندنش:
    "چه رنج هایی که کشیدیم تو این چند سال، مرورش به جز عذاب چیز دیگه ای برام نداره بعد اون اتفاق بابا گفت دیگه حق دیدن نرگس رو نداریم.چه سخت بود برای من دل بریدن از خواهر من ،دل کندن از قلِ من از اون چیزی که فکر میکردم سخت تر بود عادت میکردیم ولی فراموش هرگز! دیگه خونمون اون رنگ و بوی قبل رو نداشت مامان ناهید تمام وقتش رو برای من صرف میکرد ولی بازهم ته چشماش دلتنگی برای نرگس مشخص بود. اواخر سال58 بود که خبر دار شدیم مامان ناهید بارداره! با شنیدن این خبر تقریبا همه چیز به روال سابق برمیگشت وقتی بچه به دنیا اومد یه پسر بود..من صاحب یه برادر شده بودم ولی دلم برای قلم تنگ بود. اسمش رو گذاشتیم اردلان. اردلان رو من بزرگ کردم.اردلان با من بزرگ شد...همون سالها بود که عاشق دختری به اسم مارال شده بودم .مارال تو یه خیاطی کار میکرد ودر شرف گرفتن دیپلم خیاطیش بود.به بابا گفتم میخوام ازدواج کنم ولی با ازدواج من و مارال مخالفت کرد میگفت اون دختر به خانواده ما نمیخوره ما خیلی از اونها بالاتریم.این بار به مامان ناهید گفتم ،رگ خواب بابام دست مامانم بود دست اخر انقدر تو گوش بابام خوند که راضی شد. مامان میگفت احمد نذار سرنوشت این دو تا حداقل مثل نرگس بشه. بابام راضی شد و بعد از کلی بالا پایین رفتن جشنمون رو گرفتیم خیلی از داشتن مارال خوشحال بودم با تمام وجودم عاشقش بودم و چیزی براش کم نمیذاشتم اون هم همیشه با هر وضعیت من میساخت.حتی در بدترین شرایط. چند سال گذشت تا اینکه متوجه شدیم مارال باردار نمیشه خیلی ناراحت شده بود اشناها همه میگفتن باید طلاقش بدی وقتی نمیتونه برات یه بچه بیاره. ولی من با تمام وجودم مارال رو میخواستم بهش گفتم بچه برام مهم نیست گفت ولی بدون بچه زندگی هیچ کس دوامی نداره. گفتم این همه ادم بدون بچه زندگی کردن اسمون به زمین رسیده؟هر وقت خدا بخواد بهمون یه بچه ناز میده غیر اینه؟بالاخره با حرفهای من راضی شد ولی ته دلش میدیدم که بازهم بخاطر نبود بچه ناراحته.مامان ناهید همیشه میگفت قدر زنت رو بدون خیلی مارال رو دوست داشت سال69 خدا بعد از 8 سال یه دختر فوق العاده دوست داشتنی به من و مارال داد برای خوشبختیشون هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم...هانای من دلیل خنده های ما بود...
    بدترین اتفاق زندگیم زمانی افتاد که بابا احمد سکته کرد و به شب نکشیده فوت کرد،مامان ناهید شوک بهش وارد شده بود و نمیتونست حرفی بزنه اردلان از همه ناراحت تر بود. کمی بعد صرافت شدم که تمام دار و ندار بابا احمد به اسم نرگسه!خیلی عصبانی شدم وقتی که نرگس با اون وضع ازدواج کرد شک نداشتم با دوز و کلک ثروت بابا احمد رو بدست اورده و صد در صد عامل مرگ بابا احمد هم خودش بوده، شک نداشتم بابا رو نرگس سکته داده . رفتم سراغش ولی اون موقع بود که فهمیدم علی کلی بدهکاری بالا اورده و نرگس هم همراه دو تا بچه هاش برای رهایی از دست بدهی های علی با پولی که از بابا احمد بهشون رسیده همیشه از ایران رفتن مطمئن بودم دیگه دستم بهشون نمیرسه و اینکه بدهی های علی خیلی بیشتر از دارایی های بابا بود که به نام نرگس شده بود رنج هایی که کشیدیم قابل نوشتن نیست . بچه دوم نرگس پسر بود پسری که همه اهل محلشون ازش تعریف میکردن و میگفتن خیلی زیباست..حاضر نبودم پسری رو ببینم که بچه ی اون علیِ پست فطرتِ نامرد باشه،هرچند اگر خواهر زادم میبود! من فقط یکبار فرنوش رو دیده بودم اون هم زمانی که واقعا کوچیک بود ،تنها با یک عکس که شباهت بیش از اندازه ای به نرگس داشت، اسم پسرش رو گذاشت فرنود ... فرنود راستین،خواهر زاده من، پسر علی راستین. امیدوارم نرگس هیچ وقت نفهمه چی به روز پدرش اورد و چجوری مادرش رو با هزار مریضی به امون خدا ول کرد ، نرگس با یه حماقت، خوشبختی رو از زندگی ما و خودش گرفت. با همه اینها ارزوی خوشبختیت رو دارم ولی هیچ وقت بخاطر کاری که با پدرم کردی نمیتونم ببخشمت خواهر من.... بخاطر هویتی که برای همیشه از خودت گرفتی،بخاطراینکه خودتو از نکوهش ها جدا کردی و با عوض کردن فامیلت به جمع راستین ها وارد شدی هیچ وقت نمیتونم ببخشمت "
    نامه از دستم افتاد.دستام شدید میلرزید اشک تو چشمام جمع شده بود و هر کاری میکردم پایین نمیریخت.در حالی که به دیوار انباری تکیه داده بودم سرخوردم . توان فکر کردن نداشتم نمیتونستم حرکت کنم فقط صداها مثل اکو تو سرم پخش می شد:
    «من جنازه هانا روهم رو دوش اون پسره نمیندازم مارال ،نمیذارم مثل پدرش زندگیمو به اتیش بکشه اینو تو گوشات فرو کن»
    «چرا انقدر مخالفت میکنی منصور؟ دختر پله مردم رهگذر نمیشه که در رو به روی همه ببندیم بذار حداقل یه جلسه بیان بعد هرچی تو گفتی»
    «هانا الان داغه متوجه نیست، این حسی هم که بینشونه یه تب زودگذره ،به مرور فرو کش میکنه»
    «-مگه خواهر داره؟
    -اوهوم...پسرشون که دوست ارسام باشه یه خواهر داره ..اسمش فرنوشه..از خودش یه چند سالی بزرگتره..اون موقع که ما لندن بودیم نزدیکای مراسم عروسیش بود..متاسفانه برگشتیم و ارتباطمون به کل باهاشون قطع شد»
    « ارسام کاش میدونستی کجا زندگی میکنن دلم واسه نرگس و دخترش خیلی تنگ شده»
    نه..نه ..خدایا ..چی دیدم؟چی فهمیدم؟!خدایا داری با من شوخی میکنی؟ بعد این همه سال باید بفهمم اطرافم چه خبره؟دستام سرد سرد بود درست مثل دو قالب یخ! دستای سرد و لرزونم رو روی لبم گذاشتم تازه به تک تک مسائل مجهول ذهنم پی میبردم تازه هر تیکه از پازل ذهنم سر جای خودشون قرار میگرفتن ، مخالفتای بابا، دلیل نیاوردن هاش، دوست ارسام ، عمه من، پسر عمه ای که هیچ وقت نمیدونستم انقدر بهش نزدیک بودم. اشکم چکید نفسام کشیده بود،با یاداوری اخرین چیز طاقتم تموم شد:
    -فرنود، کلاس گیتار،عمه ای که خانوم راستین صداش میکردم، همسایه یلدا !
    مامان مدام از رعنا صحبت می کرد و در همون حین هم کارهاش رو انجام می داد سینی روبروم پراز برنج بود و من بدون کمترین تمرکزی اونها رو پاک میکردم فقط ذهنم حول یه محور می چرخید اینکه محکم ترین و اصلی ترین دلیل بابا رو برای مخالفت اون مدت پیدا کرده بودم با شنیدن اسمم از زبون مامان از فکر و خیال دست کشیدم:
    -بله؟
    -خوبی؟
    -چطور؟
    -دختر دو ساعت دارم صدات میزنم، اگه کار اون برنجا تموم شده برو نمک غذا رو بچش
    سر تکون دادم و از جام بلند شدم
    ****
    -تقریبا یه سالی از ورود به محل کارم میگذشت به راه انداختن مشتری ها وارد شده بودم و این یه امتیاز مثبت برای منو حامد تلقی میشد اون توسط من اعتبارش جا افتاده تر میشد و من بواسطه شغلی که از حامد داشتم وضعم بهتر چند وقتی بود که خیلی دور و برم میچرخید مثل گذشته ها مغازه رو تنها به من نمیسپرد خودش هم توی فروش باهام همکاری میکرد تا اینکه یه روز بعد از کلی این پا و اون پا کردن بهم پیشنهاد دوستی داد اولش خیلی تعجب کردم طبق این مدتی که باهاش کار میکردم و شناختی که ازش بدست اورده بودم میدونستم ادمی نیست که دنبال دختر بازی باشه از اون گذشته منم دختری نبودم که بخواد بهم پیشنهاد بده اون روزانه هزار تا بهتر از منو قشنگ تر از من تو کارش برخورد داشت منم یه دختر ساده بودم ولی اون...بار اول با کلی اخم و تشر پیشنهادش رو رد کردم نمیتونستم به بابام تنها کسی که واسم مونده بود خــ ـیانـت کنم و اونو نادیده بگیرم به فکر کیف و خوشگذرونی خودم باشم ..صداش گرفت و درحالیکه گریه میکرد گفت: ولی اخرش فریبش رو خوردم سرش رو بلند کرد و اشکاشو پاک:
    حامد فهمیده بود چجوری و از چه راهی بایدمنو خام کنه، وقت و بی وقت بهم محبت میکرد،با دلیل و بی دلیل برام کادو میخرید شرایط منم طوری بود که به محبت کسی عجیب نیاز داشتم و حالا کسی بود که راه و بی راه این کار رو برام انجام بده،من احمق پیش خودم میگفتم لیاقتش رو ندارم اون میدونست تنهام میدونست حسرت خیلی چیزا رو خوردم و سعی داشت وابستم کنه و موفقم شد ولی به خدا، قسم میخورم تا اون لحظه نمیدونستم کارش چیه، نمیدونستم متاهل بوده،نمیدونستم تموم اون کارها رو برای سو استفاده از من انجام میداد دیگه کمتر باهم برخورد داشتیم وقتی فهمید میخوام برای همیشه از کارم استعفا بدم بهم شک کرد در حالیکه من هیچی نمیدونستم ... تهدیدم کرد اهمیتی ندادم و این بی اهمیتی برام گرون تموم شد.. اونجا بود که فهمیدم چیکارست،مجبور شدم،بخدا نمیخواستم اونجا بود که تازه فهمیدم یه ادم سادیسمیه، یه روانی قاتل، یه قاچاقچی! وهم گرفتم وقتی فهمیدم با چه ادمی بودم
    چجوری فهمیدی؟
    -یه روز، تعقیبش کردم...تو جاهای خلوت پرسه میزد چند نفری رو به سمت خودش میکشید وقتی دیدم چجوری اون دخترا رو بیهوش میکرد و بعد هم ......میکشتشون لرز گرفتم...خواستم فرار کنم برم جایی که از این ادم دور باشم ولی نشد منو دید، جیغ زدم التماس کردم ولم کنه ولی نکرد اخرش تهدید کرد اگر باهاش همکاری کنم کاریم نداره ولی اگر فرار کنم اول دخل منو میاره بعدم میره همه چیو به بابای مریضم میگه...
    صدای هق هقش تو اون فضای کوچیک انعکاس پیدا میکرد :
    دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم، اونجا فهمیدم کارش چیه،فهمیدم دیوونه به تمام معناست ولی نمیتونستم حرفی بزنم فهمیدم زن داشته و اسم اصلیش داراب نه حامد!از اون روز به بعد دستیارش شدم مجبور بودم برم دخترای بیچاره رو فریب بدم بعد از اینکه به هدفش میرسید منو ازاد میکرد !چاره ای جز این نداشتم
    -سایه چی؟سایه تباری رو چطور گرفتی؟
    با دستاش صورتش رو پوشوند: اونم مثل بقیه ...اون روز حامد خیلی عصبانی بود تا جسم بیهوش سایه رو بردم سرم داد زد که برم بیرون دیگه نمیدونم چی شد
    داد زد: د لعنتی سایه شوهر داشته..میدونی خانوادش چی کشیدن؟میدونی شوهرش دیوونه شده و بعد از اینکه فهمیده به همسرش تجـ*ـاوز شده و کشته شده الان تو اسایشگاه روانی بستریه؟؟فقط بخاطر شما عوضیا
    سرش رو روی میز گذاشت و از ته دلش زار زد:بخدا منم بی تقصیر بودم،منم قربانی بودم
    -الان کجاست؟کجا هستن؟
    سرش رو بلند کرد و گریه کنان جواب داد: کیش!
    با شنیدن این حرف گوشی ها رو کنار گذاشتم ،به سرعت از جا بلند شدم و درخواست اماده شدن نیروها رو دادم!...
    ****
    تنها با غذام بازی بازی میکردم بدون اینکه میلی بهشون داشته باشم همه ی روحم درگیر کلمات و جملاتی بود که ساعتی پیش خونده بودم جمله هایی که نشون میداد تنها سوتفاهم بوده که خانواده ها رو از هم جدا کرده
    -چرا با غذات بازی میکنی دخترم؟
    قاشق رو رها کردم و دستم رو دور لیوان اب حلقه کردم : بابا یه سوال ازت بپرسم
    -بپرس
    -کمی حرفم رو مزه مزه کردم: اگه...یه روزی..خب..اگر خواهر داشتی حرفمو تکمیل نکده بودم که غذا به گلوی هانیه پرید و سرفه کنان با چشم و ابرو ازم خواست بیخیال شم
    تو یه لحظه نگاهم به چهره رنگ پریده مامان برخورد کرد و بابا که سعی داشت تعجبش رو کنترل کنه
    بابا:خب؟
    -راستی هانا قرار بود عصری باهم بریم خرید فراموش که نکردی؟
    پلکامو محکم روهم فشردم و ادامه دادم:حاضر بودی بخاطر یه اشتباه کوچیک....
    بازهم میون حرفم پرید:قرار بود شیرینی اون خبر رو هم...
    کنترلم از دستم خارج شد، گفتم:دارم حرف میزنم!ناراحت شد اما ظاهرش رو حفظ کرد اولین باری بود که با خواهرم بلند صحبت میکردم دندونای ساییده شده اش نشون از اوج دلخوریش میداد:معذرت میخوام!
    :حاضر بودی بخاطر یه اشتباه ببخشیش؟
    مامان رنگ به رخ نداشت اما بابا با خونسردی تمام گفت: حالا که ندارم در نتیجه نمیتونم جواب درستی بهت بدم،در ضمن چرا همچین سوالی میپرسی؟
    درک نکردم چرا انقدر سرد و بی روح از خواهری که یه گوشه از دنیا زندگی میکرد حرف میزد و نبودنش رو خیلی عادی جلوه میداد،بودنش رو انکار میکردفقط بخاطر اینکه بابا فکر میکرده علت مرگ پدر بزرگم عمه ام بوده در صورتیکه نبوده؟بابا سوالش رو تکرار کرد:نگفتی...چرا این سوال رو پرسیدی؟
    فقط خیره به صورت منصور نکوهش،لا به لای چشماش و حرکاتش دنبال یه بی خیالی بودم قسم خوردم اگر نفرت واقعا تو وجود پدرم ریشه دوونده باشه بحث رو همونجا خاتمه بدم،ولی وقتی با پرسشم دستپاچه شد ،وقتی نگاهشو ازم مخفی میکرد ،زمانیکه دستش رو به سمت پارچ اب برد و لرزش دستاش و اشک حلقه زده تو چشماش رو با چشم خودم دیدم سکوت کردم و چهره بابا رو کنکاش کردم، حرفی نمیزد، دیدم تار شد...پس هنوزم امیدی هست! تار تر شد ...هنوز نفرت تو قلب مهربون پدرم بطورکامل حکمرانی نمیکرد...دیدم شفاف شد و لرزش قطره کوچیکی روی بینیم و نگاه متعجب بابا منو به حرف وادار کرد:
    مطمئنی بابا؟ و سکوتش بیانگر سوال" از چی" بود
    لبخند محوی زدم:نداری؟یا نمیخوای داشته باشی؟بعد 26 سال باید بفهمم دلیلت برای دور نگهداشتن من از خانواده راستین چی بود؟
    این بار دست پدرم رو هوا خشک شد اشک از یه چشمش سقوط کرد و با لیوان اب مقابلش مخلوط شد لب زد:از کجا فهمیدی؟
    جوابی ندادم که فریاد زد:بهت میگم چجوری فهمیدی؟کی بهت گفته؟رو به مامان گفت مارال کار توئه؟؟به غیر از تو کسی که خبر نداشت تو این خونه!
    -بابا...مامان چیزی بهم نگفته،خودم فهمیدم!
    و فریاد بابا بود که روی سرم اوار شد: خودت غلـــط کردی فهمــیدی، تو بیـــجا کردی!
    صدای مضطرب مامان بود که میگفت:منصور جان تورو خدا اروم تر ..واسه قلبت خوب نیست
    با دست لرزون کاغذ زرد رنگ رو از جیب لباسم دراوردم و روی میز گذاشتم اروم گفتم:
    -اینو بخونین بابا ...زود قضاوت کردی، این کاغذا نشون میده که من اولین کسی ام که اونو بازش کردم و همه چیز رو فهمیدم، شما کینه بی جایی که از عمه به دل گرفتین باعث شد تا چشمتون رو رو همه حقایق ببندین و هیچ وقت سمت اون کارتنی که مالِ...مامان ناهید و بابا جون بوده نرین ...من اولین کسی بودم که به محتویات اون کارتن دست زدم...شما پدرمی،تاج سر منی ،شما هرکاریم کنی واسه صلاح منو هانیه کردین ،بغض لعنتی که سد گلوم شده بود رو فرو دادم:
    -اما بابت حقیقتی که این همه سال از ما مخفی کردی هیچ وقت ازتون ناراحت نیستم و نمیشم چون ...اگه شما نبودی...اگه مخالفت نمیکردی....اگه واسطه برای رسیدن منو ارسام بهم نمیشدی، من هیچ وقت این خوشبختی رو که الان دارم کنار هرکس دیگه و هرجای دیگه هم که بودم نمیتونستم داشته باشم....هیچ وقت نصیبم نمیشد..
    بابا نامه ها رو از روی میز برداشت، با صدای خش داری رو به من گفت: اینا چیه؟سرمو پایین گرفتم و با تعلل، اروم تر از حد معمول جواب دادم : جواب همه فکرای اشتباهی که تا الان داشتین، عمه هیچ وقت بانی سکته و مرگ بابا احمد نبوده،خودتون بخونین .... اینطوری بهتره بابا!
    ****
    همراه سرهنگ به سمت مقصدی نامعلوم حرکت میکردیم،مقصدی که با هربار سوال کردن تنها سکوت عایدمون میشد..با رسیدنمون با تعجب به سرهنگ خیره شدم ارش هم همینطور! تو حیاط همه شون پرسه میزدند بعضی ها وحشت زده بعضی دیگه حیرت زده ،یه سری هم افسرده و بدون هیچ ازاری همراه پرستار همراهشون ،گوشه ای نشسته بودند از میون اون همه ،یه دختر با عروسک تو بغلش بهم نگاه میکرد بدون هیچ حسی،نگاهش مثل دو تا تیله ی یخ زده،سرد و بی روح بود! سرش رو پایین گرفت انگار چیزی به عروسک میگفت و بعد بلند بلند خندید ..دلم به درد اومد..دیدن این منظره واسه هر انسانی ناراحت کننده بود
    ارش کنارم راه افتاد:دیدیش؟
    -اون دختر رو؟
    -نه بابا..سرهنگ رو میگم دختره کیه!
    -بهتر بود تنهاش میذاشتیم
    -دیدی که مقاومتمون بی فایده بود..
    تو راهرو با فردی که روپوش سفید به تن داشت مشغول صحبت شد..حتم داشتم دکترِ!
    -حالا واسه چی مارو دنبال خودش کشونده...از زندگیمون افتادیم!
    -کم بغـ*ـل گوش من نق نق کن! از موقعی که راه افتادیم دست بر نمیداری؟
    سرهنگ کنارمون حرکت کرد:میخوام یه دوست بهتون معرفی کنم...من جلو تر میرم
    بعد از دور شدنش اروم بغـ*ـل گوشم زمزمه کرد:الله اکبر باز این اومد اینجا فاز محبت برداشت،تو ستاد مثل خر عرعر میکنه مثل سگ پاچه میگیره که با صد من عسلم نمیشه نوش جانش کرد!!!
    با خنده و تشر گفتم:ارش!
    -مــرگ...همین امروز فرداست تو رو هم کت بسته تحویل همین دکتره بدم...دروغ میگم مگه؟ انقدم نخند..اینا میان میخورنت،جواب مامان جونتو من بیچاره باید بدم!
    سرهنگ در اتاقی رو باز کردیه پسر جوون کوچیکتر از من شاید 27 ساله روی تخت نشسته بود و به پنجره خیره بود اطرافم پر از بوم های نقاشی بود یک سری با رنگ روغن سری دیگه هم با مداد تو همه هم چهره یه دختر با حالت های مختلف فضای اتاق رو پر کرده بود سرهنگ روی تخت کنار پسر نشست با صدای مرتعشی گفت:کیانم..سرتو بر نمیگردونی پدرتو ببینی؟ چشمام از تعجب گشاد شدکیــان؟
    کیان سرشو چرخوند نگاه گذرایی بهمون انداخت: دلت واسم تنگ شده؟
    -معلومه پسرم..مگه میشه تنگ نشه
    -منم دلم واسه سایه ام تنگ شده
    بوم هارو یه دور دیگه نگاه کردم خودش بود سایه تباری..عروس سرهنگ..همسر کیان!
    سرهنگ:اومدم بهت بگم فردا میتونم بعد این همه سال یه خواب راحت داشته باشم،فردا میتونم یه سر راحت روی بالشت بذارم چیزی نمونده تا باعث و بانی همه این بدبختی هارو بگیرم!
    به ارش اشاره کردم و از اتاق خارج شدیم تا راحت باشه
    -میگفت بیشتر از سه سال نیست ازدواج کرده بوده!
    -خیلی جوون تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم در باز شد و سرهنگ با چشمایی سرخ شده به ارش گفت: تو صندوق ماشین چند تا وسیله نقاشی هست برو بیارش و در و محکم بست!
    ارش:نظرم عوض شد به تو میشه امید داشت،اینو باید بیاریم بستریش کنیم!!!


    ****
    قاتل دوچرخه سوار در بازجویی های ویژه گفت: من از زن ها نفرت داشتم و این تاثیری بود که پدر بزرگم روی من گذاشته بود او بارها چندین زن را پیش من به باد کتک گرفته بود و من نیز بدون این که مقتول هایم را بشناسم و اختلافی بین ما باشد، دست به جنایت می زدم. وی افزود:' من تا زن ها یا دختر بچه ها را نمی کشتم راحت نمی شدم، روحم راکد و برقرار نمی شد، درخلوت و سکوت خودم تحـریـ*ک درونی می شدم و تصمیم می گرفتم دست به قتل بزنم، اگر این کار را نمی کردم راحت نمی شدم. قاتل دوچرخه سوار با خونسردی ادامه داد: در خانه که بودم این حس به من دست می داد که باید ازخانه بیرون بروم تا قتلی انجام دهم، در همه جنایت ها از میله آهنی، چوب و آجر استفاده می کردم روحم آرام می گرفت اما بعد از یک روز یا یک ساعت می فهمیدم چه کار بدی کرده ام، می ترسیدم و خودم را ملامت می کردم و تصمیم می گرفتم دیگر جنایتی انجام ندهم. این عذاب وجدان یک ماهی با من بود اما باز حالت لـ*ـذت از قتل ها به سراغم می آمد. وی گفت: قتل ها مرا سیراب نمی کرد، باز همان هیجان روحی نسبت به قتل به سراغم می آمد و مرا به سمت جنایت سوق می داد، بعد از کشتن هر زن و دختری احساس راحتی می کردم و دیدن اجسادشان و پنهان کردن آنها حس بهتری برای من بودند، حتی لباس و طلاهایشان را پنهان می کردم و تصور داشتم باید اینها نزد من باشد، گاهی سراغ طلاهای مخفی شده می رفتم و همه را بیرون آورده و نگاهشان می کردم، احساس این که تازه آنها را به قتل رسانده ام، لـ*ـذت ویژه ای داشتند.داراب پس از دستگیری در جریان بازجویی ها درباره انگیزه خود نیز گفت: به دلیل نفرتی که از زنان داشتم به آنها حمله می کردم. اما پس از دستگیری و محکوم شدن به پنج سال زندان، تصمیم گرفتم زنان را به قتل برسانم. زیرا شکایت چند زن باعث شده بود من پنج سال از عمرم را در زندان بگذرانم. قتل هر زن کمی آرامم می کرد با این وجود سن قربانیان برایم مهم نبود. فقط جنسیت آنها اهمیت داشت. طعمه هایم را نیز به صورت تصادفی انتخاب می کردم. پس از تمام شدن ساعت کاری روزانه و معمولاً روزهای تعطیل، با دوچرخه در خیابان های شهر پرسه می زدم. به محض مشاهده زنان و دختران تنها، نقشه قتل را عملی می کردم. ابتدا به آنها نزدیک شده و با میله ای آهنی که همیشه همراهم بود ضربه ای محکم به سر آنها می زدم. پس از قتل، اجساد قربانیان را به محلی خلوت کشانده و روی آنها خاروخاشاک می ریختم.
    از مخفیگاه او دو قبضه اسلحه کشف شده و اکنون در سحرگاه روز دوشنبه مطابق با رای دادگاه حکم اعدام او نیز عملی شد.
    تبلت رو کنار گذاشتم بالاخره از خبری بود که این روزا همه تو فضای مجازی ازش حرف میزدندبا جزییات اطلاع پیدا کردم،خبری که تا امروز جرات خوندنش رو نداشتم و هرگوشه ای حرف از این قاتل دوچرخه سوار بود! اسمش هم ترسناک و مرموز بود؛ قاتل دوچرخه سوار!!... ارسام خواب بود بلند شدم تا چای بریزم که تلفن زنگ خورد شماره ای نا اشنا بود با این حال قبل از قطع شدن تلفن جواب دادم: بله؟
    فقط صدای نفس عمیق می اومد
    مجددا گفتم:الو؟؟-خوب میدونم تو فکرت چی میگذره و چه قصدی داری به نفعته خودتو کنار بکشی
    حدس زدن اینکه کی پشت خطه کار سختی نبود ،چشم از در اتاق گرفتم گوشی تلفن رو تو دستم جا به جا کردم:
    -اولا زندگی خصوصی من به خودم مربوطه،ثانیا تو کی باشی که بخوای منو تهدید کنی؟
    با صدایی که رگه های عصبانیت داشت گفت:گوش ببین چی میگم احمق!یا خودت خیلی اروم و بی سرو صدا پاتواز زندگی من میکشی بیرون یا دست به کاری میزنم که هیچ وقت تو ذهنت هم نمیگنجه...منو دست کم نگیر هانا خانم،نمیدونم چجوری ارسامو خام کردی و چه نقشه ای کشیدی ولی اینو خوب میدونم همه اینا یه بازی از طرف اون مثلا شوهرته که منو تنبیه کنه ولی اینو تو گوشات فرو کن من به هیچ قیمتی اونو از دستش نمیدم ...گرفتی که چی میگم؟
    شنیدن حرفاش برام بدترین عذاب ممکن بود اما از طرفی میدونستم که هر چقدر با ارامش برخورد کنم اون بیشتر حرص میخوره و بهم میریزه تو اون برهه از زمان تنها چیزی که برام اهمیت داشت تلاش برای همین کاربود بنابراین ادامه دادم:
    -حرفات تموم شد؟خیله خوب!.. حالا تو گوش کن نه برای من نه برای اون ارسامی که داری سنگشو به سـ*ـینه میزنی یک درصدم مهم نیست چی میگی ،ساده بگم، حرفات اندازه پشیزی هم برای ما ارزش نداره...تکلیف منم که مشخصه،اصلا به خودم زحمت نمیدم واسه حرفای صد من یه غازت تره خورد کنم..پس انقدر بیشتر از این خودتو بدبخت و حقیر نشون نده فکر کردی با این کارات میتونی به راحتی منو از میدون خارج کنی و بیای جلو؟.با نیشخند خاصی گفتم:
    تو که مهارت خاصی تو گول زدن پسرا و بالا کشیدن مال و اموالشون حالا یکمی هم تز عاشقی اومدن داری...هرجارو هم نگاه کنی پرِ از این کسایی که واسه این عشقای ساعتی تو جون میدن...پس وقتت رو اینجا هدر نده،مطمئن باش یکم بگردی....صد در صد به نتیجه میرسی...بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم گوشی رو گذاشتم و نفس اسوده ای کشیدم...وقتی برگشتم با اخم پشت سرم ایستاده بود از دیدن ناگهانیش هینی خفیف کشیدم
    با چهره ای برافروخته از خشم گفت:کی بود؟
    -مزاحم!
    -نمیدونستم برای مزاحما اینطوری خط و نشون میکشی .......چی زر زر کرد؟
    -هرچی که گفت...حرف زد ،جوابشم شنید
    بلافاصله تلفن رو برداشت و مشغول شماره گیری شد سریع جلوش ایستادم:ارسام قطعش کن
    بی توجه به من چرخید ،دستش رو کشیدم: ارسام بهت میگم تلفن رو قطع کن به سمت دیگه ای متمایل شد داد زدم: با توام!
    اونم متقابلا داد زد:باید تکلیفمو باهاش روشن کنم....الو...گوش کن بهت اخطار داده بودم واسه زندگیم دردسر درست کنی زندگیتو به اتیش میکشم کافیه ببینم یا بشنوم اینجا زنگ زدی خداشاهده کاری میکنم لحظه به لحظه اتو ارزوی مرگ کنی.......خفه شو ....تو اندازه سر سوزنیم واسم ارزش نداری اشغال....... اره اشغال تویی که هر بار تنوع طلبیت بیشتر از قبل میشه و تمومی نداره ؛تویی که حتی خودتم واسه خودت ارزش قائل نیستی ،این بار بفهمم داری واسه زن و بچم دردسر درست میکنی ساکت نمیشم فهمیــدی؟؟؟کاری میکنم تا اخر عمرت به دست و پام بیوفتی تو هنوز منو نشناختی......کمی بعد نعره کشید اره بچـــــم! ترسیده از صدا و چهره سرخ شده اش روی مبل نشستم و چشمامو بستم دستامو روی گوشام گذاشتم و از ته دلم به خدایی که بالای سرم و از رگ گردن بهم نزدیک تربود، متوصل شدم


    ***
    یک هفته گذشته بود و تو این یک هفته محور ذهنم حول اعترافات جنون وار داراب میچرخید ،از دادگاه که بیرون اومدیم حکم حبس ابد برای خورشید و اعدام رو برای داراب شیری بریدن کارهای سنگین این پرونده بالاخره به اتمام رسید! خورشید کمالی اصلا براش مهم نبود که چی به سر خودش و ایندش میاد شاید خودش رو مستحق این عذاب میدید...بعد دوسال تموم بالاخره ماموریتمون به نتیجه رسید


    -تو که هنوز نشستی ؟
    نیم خیز شدم: ساعت چنده؟
    -یه ساعتی وقت داریم..داری به داراب فکر میکنی؟
    -نمیدونم چی بگم! باورش سخته!
    -سابقه ناراحتی اعصاب داشته ، این شرایط هم بهش فشار اورده و تماما ازش یه ادم روانی ساخته، خب حق داشته
    پوزخند زدم:حق کشتن ادمای بی گناهو؟
    -ببین به جنبه دیگه قضیه نگاه کن، تنها کسی که بزرگش کرده و براش مونده بوده پدر بزرگش بوده، که اونم یه ادم دیوونه تشریف داشته! حالا معلوم نبوده مشکلش با زن ها چی بوده که از بچگی این پسر رو نسبت به زنـ*ـا بد بین کرده و باعث شده از هرچی زنه متنفر بشه ، ولی از اونجایی که عشق ادمو کور میکنه این بیچاره هم عاشق میشه و تنفرش رو یادش میره! این به کنار! خب همسر عقدیش میره با دوستش میریزه رو هم!بعد تو از یه ادم دیوونه چه انتظاری داری ولو اینکه خودش با چشم خودش خــ ـیانـت همسرش رو دیده باشه؟
    -اعترافاتش تو دادگاه همون چیزایی بود که کمالی گفته بود؟
    - اره ...طبق گفته خودش وقتی همسرش رو میبینه یه حس جنون وار بهش دست میده ،میدونسته دیگه ازش زده شده و چون بیشتر از هرکسی دوستش داشته تمام اعتمادش نسبت بهش از بین میره، یه روز همسرش رو تعقیب میکنه و به جای خلوت که میرسه و میبینه کسی نیست با ماشین زیرش میکنه... اون که جا در جا تموم میکنه ،ولی داراب فکر نمیکرده همچین کاری ازش بر بیاد حس پشیمونی بهش دست میده البته خودش میگفت یه حس جنون امیز لـ*ـذت هم داشتم! دیگه دیوونه میشه و تصمیم میگیره هرچی زن دور و برش هست رو بکشه براشم مهم نبوده اونا چند ساله ان...با ماشین تو جاهای خلوت شهر پرسه میزده و وقتی زن یا دخترای تنهایی رو میدیده به بهونه کمک سوارش میکنه و با دادن ابمیوه ای که توش بیهوش کننده میریخته اونو بیهوش میکنه. به یه سریشون تجـ*ـاوز میکنه و جا در جا اونا رو میکشه به سری دیگه هم با میله سنگین اهنی تو سرشون میزده و اونا رو میکشته و هرچی پول و طلا داشتن رو کش میرفته..طلاها رو به یکی از رفیقاش میداده و وقتی ابشون میکرده میداده به خورشید. اونم نمیدونسته این همه پول از کجا میاد قبول میکنه...خورشید عاشقش میشه و بهش دل میبنده ولی نمیدونسته یه قاتل جانی و روانی هست..تا اینکه یه روز خورشید به طور اتفاقی از یه محله خلوت عبور میکرده میبینش که چطور با میله اهنی دختر بچه ای رو به قتل رسونده اونو میکشه و طلاهاش رو کش میره خورشید ترسون لای دیوار قایم میشه و روز بعد تصمیم میگیره استعفا بده میره میگه نمیخوام کار کنم که داراب قبول نمیکنه و عصبانی میشه خون جلوی چشماشو میگیره خورشید جیغ میکشه که به پلیس لوش میده. اونو به یه جای متروکه میبره و بعد از زندانی کردنش به دختر بیچاره تجـ*ـاوز میکنه ولی برای زجر دادنش قتلی نمیکنه.تهدیدش میکنه اگه بر علیه من حرفی بزنی شکایتی کنی پدرت رو زنده زنده اتیش میزنم و خورشید از ترسش چیزی نمیگه اینطوری مجبور به همکاری میشه که بیش از هشت بار سابقه خودکشی هم داشته...بر خلاف میل باطنیش دختر بچه ها رو گول میزده و وقتی بیهوششون میکرده طلاهاشون رو میگرفته بعدم حامد یا همون داراب خیلی جنون وار اونارو میکشته دقیقا یه قاتل زنجیری روانی!
    دستی به صورتم کشیدم : پس سایه تباری هم همینطوری به قتل رسیده
    -متاسفانه ....خودتو اذیت نکن خوشبختانه تونستیم هفتاد درصد راه رو طی کنیم باقیشم توکل به خدا
    -تکلیف گروگانا چی شد؟
    -اونا از شانس بد ما فرار کردن،ولی دیر یا زود بچه ها پیداشون میکنن..
    -ارش طبق تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم تو باند گروگانگیرا یه زن هم فعالیت میکنه به اسم لیندا شیری، شک ندارم نسبتی با داراب داره!
    -که اینطور.. قبل از اون جایی کار نمیکرده، یه جایی که بشه اطلاعاتی ازش گیر اورد؟
    -تو یه شرکت به اسم مهر اسا کار میکرده ظاهرا معاون مالی بوده خودم شخصا سر زدم ولی خیلی وقته از اونجا رفته شاید نزدیک به یکی دو سال
    سخت شد...اخ اخ ساعتو ببین، پاشو که الان جا میمونیم! پاشــو
    اما خیالم از یه جهت هنوز هم نگران بود و اون چیزی نبود جز دستگیری باند گرونگاگیر هایی که از قضا وجود شخصی به اسم لیندا شیری تمام معادلات مارو بهم میریخت حدس اینکه ممکنه با داراب نسبت فامیلی داشته باشه و با فعالیت تو اون باند بخواد دست به انتقام بزنه چندان کار سختی نبود.
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    فصل هفدهـــم




    صاف وایسا
    غرغر کنان زیر لب با خودش حرف میزد در واقع بیشتر ناله میکرد،سرش رو تا جاییکه امکان داشت پایین گرفته بود ،برس رو برای بار سوم داخل موهای عـریـ*ـان قهوه ایش فرو کردم از عمد سرش رو پایین کشید که با این کار موهاش از دستم سر خورد کلافه به ساعت نگاه کردم ، برس رو روی میز کوبیدم شونه هاش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش:
    -غزال دیوونم کردی .. چرا نمیذاری کارمو کنم؟الان دیرم میشه!
    عروسکی که توی بغلش بود رو بیشتر به خودش فشرد و مظلومانه لب بر چید و با لحن کودکانه ای گفت:
    میخوام با مهشید بازی کنم
    درمونده نالیدم-وقت واسه بازی زیاده مامان جون ، به خدا دیرم میشه غزالم
    پا روی زمین کوبید و گفت: خب منم بیام چی میشه مگه
    به صدای مظلومش خندیدم و محکم در اغوش کشیدمش روی سرشو بوسیدم: الهی فدات بشم چشماتو اونجوری نکن نفسم، ارایشگاه که جای تو نیست عزیز دلم، خسته میشی، یادته اون دفعه بردمت چقدر اذیت شدی؟
    با بغض گفت:مامان تو رو خدا ، اذیتت نمیکنم بذار منم بیام
    کلافه پوفی کشیدم و گفتم: میخوای زنگ بزنم به خاله بیاد پیشت؟
    -نمیخوام..خاله هانیه همش موهامو میکشه ..بلند خندیدم:
    -پس من چکار کنم؟میخوای ببرمت پیش مامان جون؟
    -نه...مامان جون همش تو اشپزخونه ست حوصلم سر میره اونجا
    -خب من الان چکار کنم از دست تو؟؟
    سرتقانه گفت: منم میخوام بیام خاله یلدارو ببینم، مهشید میگفت ما کوچولوها اول باید عروس رو بغـ*ـل کنیم ...میخوام خودم اول بغلش کنم
    بی توجه به حرفاش گوشی تلفن رو برداشتم:الو هانیه
    -باز تو کارت گیر من افتاد؟
    -حرف نزن ببینم...کارت تموم شد؟
    صدای جیغش بلند شد: من نمیخوام خاله بیاد پیشم ...هانیه غش غش از پشت تلفن به حرف غزال خندید:
    - به اون فندقت بگو دستم بهش برسه یه لقمه چپش میکنم..
    -هانیه وقت گیر اوردی؟میگم کار تو تمومه؟
    -اره تمومه..الان میام پیشت..
    فقط زودتر تورو خدا به اندازه کافی دیرم شده. اون ارسامم معلوم نیست کجا رفته هنوز نیومده!نمیشه که این بچه رو تنها بذارم
    -باشه اومدم
    تلفن رو قطع کردم و به سمتش رفتم که یه گوشه چمباتمه زده بود و با خودش حرف میزد با لبخند از پشت سر بغلش کردم:
    -عزیز دل مامان چی میگه با خودش .. خانم غرغرو، سعی داشت خودشو از دستم رها کنه:
    -نکن دوست ندالم
    -چرا دوسم نداری؟دوست داری مامان از دست ناراحت باشه؟
    -نخیرم..چرا نمیذاری منم باهات بیام..چرا تینا هر روز تو ارایشگاهه؟
    محکم بغلش کردم و دست و پاشو قفل کردم :
    چون تینا مامانش تو ارایشگاهه و باید پیش مامانش باشه و لپش رو محکم بوسیدم
    -چی دوست داری برات بخرم؟هوم؟ پاستیل خوبه؟
    با این حرفم ذوقی کرد ودست انداخت دور گردنم گونه ام رو محکم بوسید: اخ جون خیلی دوست دالم مامان
    انقدر تو بغلم بوسیدمش و تکونش دادم که کم کم خوابش برد ..به چهره معصومش که تو خواب معصوم تر شده بود زل زدم و چتری هاشو از روی پیشونیش کنار زدم..غزالم وارد 5 سالگی شده بود و میل شدیدی داشت خاله یلداشو که امروز عروس میشد اولین نفر ببینه.
    امروز عروسی یلدا بود، یلدایی که از همون دوران دانشجوییش دلش پیش اقا سیامک گیر کرده بود و همه ی خواستگاراشو فقط بخاطر سیامک رد میکرد و حتی من هم خبر نداشتم! سه سال پیش خیلی اتفاقی سیامک از طریق یکی از اشناهاشون که تو شرکت کار میکرده وارد شرکت ارسام میشه... وقتی این خبر رو به یلدا دادم اولش باورش نشد رفته رفته چشماش پر اشک شد و بعد اشکاش سرازیر شدند... اونجا بود که فهمیدم یلدا خیلی وقته دلباخته سیامکه و چند سال این علاقه رو تو دلش پنهون کرده تا کسی ازش خبردار نشه. وقتی این موضوع رو فهمیدم به ارسام سپردم تا بفهمه تو زندگی سیامک کسی هست یا نه... وقتی از نیتم با خبر شد و فهمید خیلی سعی کرد منصرفم کنه میگفت تو خودتو دخالت نده سیامک باید مردونه بیاد جلو و حرفش رو بزنه اصلا از کجا معلوم اونم یلدا رو بخواد یا نه..کاملا حق با اون بود ولی نمیتونستم از دوست چندین و چند سالم و کارایی که در حقم کرده بود و تو همه شرایط پشتم بود، بگذرم..من این کارو فقط بخاطر یلدا کردم، بعد از کلی تحقیق متوجه شدم سیامک تنهاست و از قضا یلدا رو هم دوست داره ولی به دلیل شرایط خانوادگیش و بعد از اتمام درسش پل ارتباطی برای روبرویی با یلدا پیدا نکرده ، وقت و بی وقت سعی داشتم باهم روبروشون کنم..یلدا قبول نمیکرد وقتی فهمید گریه کرد گفت من نمیتونم هیچ وقت بهش برسم..اون وقتی از گذشته من با خبر بشه منو نمیخواد ...راهنماییش کردم گفتم قبل از هر اتفاقی باید براش تعریف کنی، قبول نمیکرد میترسید از دستش بده ولی با اصرارهای من بالاخره موافقت کرد ، سیامک وقتی جریان رو شنید نه تنها پا پس نکشید ، بلکه جلو روی من گفت هانا خانم من یلدا رو فقط بخاطر خودش و وجودش و شخصیتش میخوام..هر اتفاقی هم که افتاده باشه در گذشته بوده و مهم اینده ای که با هم پشت سر میذاریم...بالاخره بعد از سه سال پر از مشغله ، جشنشون بر پا شد و اون جشن امشب بود..
    با صدای زنگ اروم غزال رو روی تختش خوابوندم و رفتم در رو باز کردم هانیه در حالیکه ارایش کم رنگ و ملایمی روی چهره اش نشونده بود وارد شد:
    -خوابیده؟
    -اره...هانی تو رو خدا فقط سر به سرش نذار، مراقبش باش .. پدرم و دراورد امروز... منم برم به اندازه کافی دیرم شده.. سری تکون داد و بعد خدافظی از خونه خارج شدم.
    وقتی به ارایشگاه رسیدم ، ارایشگر مشغول درست کردن موهای یلدا بود.. سر جام نشستم تا کارش رو شروع کنه .. حدود یک ساعت و نیم مشغول حرف زدن و بگو بخند باهم بودیم که یکی از زن های حاضر گفت خانمی گوشی شماست داره زنگ میخوره؟
    -بله..بی زحمت میشه بدینش؟ زن گوشی رو به سمتم گرفت هانیه پشت خط بود:
    -جونم؟
    -ه...هان...هـانـا
    صدای مضطربش رو که شنیدم حس کردم چیزی ته دلم سقوط کرد:
    چی شده هانیه؟
    صدای بوق های ماشین به گوش میرسید از جام پریدم و با استرس گفتم:
    -هانیه...کجایین؟غزال کجاست؟
    ارایشگر و شاگردش دست از کار کشیده بودن یلدا ترسیده نگاهم میکرد..
    -هانا...غزال...غزال ... و یک دفعه زد زیر گریه!
    با لرز و وحشت گفتم:یا امام حسین...غزال چی؟؟؟ چی شده هانیه؟؟؟؟ کجایین شماها؟؟
    -هانا غزال...نیست...نیستش هانا!داد زدم: یعنی چی نیست؟؟کجا نیست؟؟؟ مگه کجایی تو؟؟
    -سر خیابونم...هانا غزال...تو رو خدا بیا...نمیدونم باید چیکار کنم... تو رو خدا...تو گوشی فقط صدای گریه ی هانیه میومد..
    از ترس و استرس نمیدونستم باید چکار کنم..با همون ارایش روی صورتم از جام پریدم یلدا از جاش بلند شد: هانا غزال چی شده؟کجا میری؟
    اشکام تند تند از گونه ام پایین میچکیدند انقد حالم خراب بود که حتی نتونستم جواب یلدا رو بدم ...خودمو تو ماشین پرت کردمو پدال گاز رو تا ته فشردم ماشین با صدای مهیبی از جاش کنده شد.. حین رانندگی ماشینم به ماشین های بغلی مالیده شد و بوق راننده ها وصداهایی که میخواستن بزنم کنار و نگهدارم..تو اون شرایط هیچی برام مهم تر از شنیدن خبر سلامتی غزالم نبود... نمیدونم چجوری رسیدم خونه ولی سر خیابون ماشین هانیه رو دیدم که حیرون و سرگردون مشغول شماره گیری بود با سرعت پیاده شدم و به سمتش دویدم:
    -غزالم....غزال کجاست؟
    تا منو دید بلند زد زیر گریه عصبانی شدم و با داد بهش توپیدم :میگم غزالم کجاست؟
    -هانا...به خدا..من...تقصیر من ..نبود....گفت خاله پاستیل میخوام چون جا پارک نبود جلو مغازه بهش پول دادم بره بگیره نمیدونم چی شد...ده دقیقه طول کشید رفتم پایین سراغش مغازه دار گفت خیلی وقته رفته...هانا به خدا تقصیر من نبود.. سست شدم ، پاهام تحمل وزن بدنم رو نداشت به ماشین تکیه دادمو دستمو جلو دهنم گرفتم..نمیدونستم چیکار کنم بی اراده سرش داد زدم: دختره ی احمق بی شعور ، یه بچه پنج ساله رو تنها میفرستی مغازه؟؟؟ پس تو اینجا چکاره بودی؟؟؟ تو رو اوردم واسه چی؟؟؟ گریه اش شدید تر شد..
    با دستای لرزون شماره ارسام رو گرفتم:
    -الو...ارسام..غزال نیست...
    -یعنی چی غزال نیست؟
    -نیستش...تصور اینکه بخوام واژه ربوده شدن رو به زبون بیارم ترس و وحشت تو وجودم نشست ..با اشک گفتم: نیستش...دزدیدنش..صدای فریادش بلند شد ..نفهمیدم چی شد..نفهمیدم کی تلفن قطع شد..نفهمیدم چقدر وسط خیابون منتظر موندم تا کنار خودم دیدمش ...
    با وحشت پیاده شد:
    -چی میگی تو؟؟چی شده؟
    هانیه با هق هق جلو اومد و گفت:
    -اقا ارسام ، من حواسم پرت شد ، نفهمیدم کی غزال از مغازه بیرون اومد،نفهمیدم چی شد...یهو دیدم نیستش...منتظرش موندم دیدم نیومد.. تقصیر من بود..حواسم پرت شد!. خدایــا حرفش که تموم شد سر خورد افتاد کف زمین. سرم رو با دستام گرفته بودم! ارسام اشفته دستی به صورتش کشید و به طرف مغازه رفت از مغازه های اطراف پرس و جو کرد ولی هیچ کدوم غزال رو ندیده بودن!
    برای یه لحظه فکری به سرم زد ...به سرعت برق تو ماشین نشستم و به سمت نزدیک ترین اگاهی حرکت کردم داد ارسام بلند شده بود که خطاب به من میگفت کجا داری میری . وقتی دید کاری از دستش ساخته نیست به هانیه چیزی گفت و پشت سر من با ماشین راه افتاد،
    گوشی تلفنم لحظه ای از زنگ نمی ایستاد یلدا پشت سرهم ،بدون وقفه به شماره ام زنگ میزد..صدای زنگش رو اعصابم خدشه می انداخت ، برداشتم و محکم به عقب پرتابش کردم که دیگه صدایی نیومد.
    محکم ترمز زدم و جلو اداره از ماشینم پیاده شدم. وقتی با دو داشتم میرفتم تازه ارسام رو دیدم که وارد خیابون شده بود!
    تا جاییکه توان داشتم سالن رو میدویدم و به دنبال کسی بودم تا کمکم کنه.. اشکام لحظه ای بند نمی اومد...میدونستم ارایشم تماما خراب شده ولی هیچ چیز برام مهم نبود.. یکی از افرادی که با لباس فرم به سمت اتاقی میرفت رو دیدم به سمت اون اتاق پرواز کردم.. فرد داخل اتاق شد و درو بست.خواستم درو باز کنم که کسی جلوی راهم سبز شد :
    -کجا خانم محترم؟
    با جیغ و گریه نالیدم:اقا تور و خدا..به دادم برس...بدبخت شدم
    -خانم نمیشه وارد اون اتاق شین .. اروم باشین.خانم با شمام...مقاومتای اون مرد برای جلوگیری من از ورود به اون اتاق نتیجه نداد...با تمام توانم مرد رو پس زدم و درو باز کردم :
    -جناب کمکم کن...اقا خواهش میکنم.. غزالم ...دخترم...کمکم کن...تصویر مقابلم رو تار میدیدم یکبار پلک زدم تصویر شفاف شد...یکبار دیگه پلک زدم تصویر شفاف تر شد
    حالا فرد مقابلم رو میدیدم که مات و مبهوت به چهره خیس یا شاید سیاه از اشکم زل زده بود ، با بهت از جاش بلند شد..
    تازه مغزم شروع به پردازش کرد...تازه تمام تصویر هارو به یاد اوردم..دستم روی دستگیره در خشک شد دیالوگی محو وکم رنگ توی سرم تکرار شد، تکراری که تداعی کننده اخرین و بدترین شکستم بود
    "هانا بهت میگم باید بدون من باشی..میفهمی اینو؟؟"
    دستم سر خورد و افتاد پایین ، قبل از اینکه خودمم به پایین سقوط کنم دستی کمرم رو گرفت و مانع از سقوطم شد صدای مضطربش که حتی تو این شرایط هم برام بهترین مسکن ارام بخش بود تو گوشم پخش شد:
    هاناجان ..تو رو خدا اروم باش...اقا لطفـ....
    نگاهمو به جایی از دیوار که با سبز مغز پسته ای رنگ شده بود معطوف کردم، اون هم حرفش تو دهنش قبل از اینکه به زبون بیارش ماسید! به لباسش چنگ زدم و اشکم شدت گرفت ، دکمه پیراهنش رو تو دستم فشردم و تو سـ*ـینه اش هق زدم!
    اون زودتر از هممون به خودش اومد و با صدای ضعیفی گفت:
    -بیایین داخل!
    ارسام ثابت ایستاد و اخمی پررنگ میون دو ابروش حاکم شد که با این کارش منو واردار به ایستادگی کرد.دستمو گرفت و خواست بیرون بره که بلند صداش زد:
    -آرســام .......... با صدای ضعیفی : بیایین تو.
    با دو قدم بلند تقریبا کنار من ایستاد تا درو ببنده که خودم رو بیشتر به ارسام فشردم تا کوچکترین تماسی باهم نداشته باشیم،متوجه شد وبا محبت دستش دور کمرم حلقه شد
    کنار هم رو صندلی نشستیم..با درک موقعیتم دوباره اشکم شدت گرفت و هق هقم بیشتر شد..بازهم شکستم...برای بار دوم شکسته شدن غرورم ، اشکم رو دید! نمیتونستم حرف بزنم...چشم از من گرفت و رو به ارسام گفت:
    -چی شده؟
    -دخترم رو ظاهرا دزدیدن ...
    یه لحظه کوتاه تعجبش رو دیدم و زمزمه زیر لبش که گفت "دخترت؟" و نگاهی متعجب به من انداخت، سریع حالتش رو حفظ کرد ... این بار نفسام مقطع شده بود !نالیدم:کمکمون کن..تو رو خدا... تورو جون هرکی که دوست داری کمکون کن من بدون غزالم نمیتونم زندگی کنم ...به اغوش ارسام پناه بردم.
    جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت با ضعیف ترین صدای ممکن در عین حال محکم گفت:
    -اروم باشین خانم نکوهش، تمام تلاشمونو برای پیدا کردن دخترتون میکنیم. فقط...عکسی از دخترتون همراه دارید؟ ارسام سریع کیف پولش رو از جیبش بیرون کشید و عکس غزال رو دراورد. کمی مکث کرد و عکس سه در چهار غزالو ازش گرفت برگه ای مقابل ارسام گذاشت :
    -تمام مشخصات ،ظاهری ، سنی هرچی رو که مربوط هست وارد کنید به اضافه روز و ساعت ربوده شدن دخترتون، منوهمکارام کمکتون میکنیم
    دو برگ دستمال کندم و صورتم رو باهاش پاک کردم.
    درمونده گفتم:پیداش میکنین؟
    خیره شده به چشام گفت:
    -تمام سعیمونو میکنیم
    صورتم رو چرخوندم تا بیشتر از این نگاهم با نگاهش تلاقی نکنه..حس خوبی نداشتم...
    -هانــ...خانم نکوهش؟
    سوالی نگاهش کردم دهنشو باز کرد تا حرف بزنه که صدای ارسام بلند شد:
    -بله؟اره هستش..گوشی، رو به من گفت یلداست.
    -الو؟ یلدا...
    -هانا چی شده؟جون به لب شدم بیشعور..از اون موقع تا حالا دارم به شماره لامصبت زنگ میزنم چرا خاموشش کردی؟
    -نالیدم: یلدا غزالم
    -چی شده هانا؟تو رو خدا حرف بزن!
    -غزالمو دزدیدن... اومدیم اگاهی
    -چــــــی؟؟؟؟
    ***
    سه روزه، سه روزه تمومه خوراکم شده اشک و گریه، غزالم هنوز پیدا نشده ، دارم دیوونه میشم حالم اصلا خوب نیست، هق هقم لحظه ای بند نمیاد، از سر درد دارم دیوونه میشم سه شب تمومه خواب به چشم ندارم ، سه شبه که نیست با صدای قشنگش بهم بگه مامان بیا باهام بازی کن! حال هانیه اصلا خوب نیست ! جشن یلدا بهم خورد ! همه چیز تو این سه روز صد و هشتاد درجه تغییر کرده حس میکنم فضای خونم برای زیادی خفقان اوره، با یه تصمیم ناگهانی از جام بلند میشم و میرم بیرون به صدای ارسام هم توجهی نمیکنم که اشفته میپرسه کجا داری میری دلم فقط هوای ازاد میخواد ، یه تنفس بی دغدغه
    به سر پارک میرسم، اشکام ریزش پیدا میکنند غزالم روی همین سرسره ها بازی میکرد و الان نمیدونم کجاست، نمیدونم کجا میخوابه، نمیدونم غذا چی خورده، نمیدونم سردش میشه یانه،نمیدونم کسی هست شبا براش قصه بگه تا خوابش ببره یا نه! دستامو حایل صورتم کردم و کنار یکی از صندلی ها زمین خوردم از ته دلم گریه کردم ، خدایا غزالمو بهم برگردون، خدایا بدون غزالم دارم عذاب میکشم نمیتـــــونم خـــدا ! منو اینجوری امتحان نکن!نمیتــونم.... زیر نور چراغ کنار پرت ترین صندلی جایی که هیچ دیدی نداشت زانو زدم، تو این شهر بزرگ از کجا پیداش کنم ؟ کجا رو بگردم؟ از کی بپرسم؟خدایـــا مواظبش باش ...
    خیلی وقت گذشته بود که از جا بلند شدم تمام سر و وضعم خاکی بود ، نزدیک خونه تلو تلو میخوردم و پاهامو روی زمین میکشیدم نمیتونستم خودمو حفظ کنم و درست راه برم ، افرادی که از کنارم رد میشدند با دلسوزی و بعضی ها هم با تعجب بهم نگاه میکردند ، برام مهم نبود ! کوچه خلوت بود و تاریک و فقط صدای هق هق من تو اون فضای مسکوت انعکاس پیدا میکرد دستمو بالا بردم تا زنگ رو بفشارم که باز هم صداش تو گوشم پخش شد:
    "مامان بعدش میری بلام بستنی بخری؟
    -به شرطی که به حرفم گوش کنی
    با ذوق خندید و بالا پایین میپرید : گوش میکنم"
    دستم سر خورد ، پیشونیمو به سنگ سرد کنار در چسبوندم ،نمیتونستم خنده هاش رو تحمل نکنم بازیگوشی هاشو فراموش کنم، صدای قدمهای فردی به گوش میرسید سرمو جدا کردم دست بلند کردم و زنگ رو فشردم نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه توسط کسی محکم گرفته شدم، جا خوردم و و تقلا کردم تا از دستش جدا شم خواستم جیغ بکشم که همون لحظه دستمالی مرطوب روی بینی و دهانم گرفته شد ، بوی تند و تیزی تو سرم پخش و بعد از اون دستام سست شده کنار تنم افتاد ،دیگه توانی برای مقاومت نداشتم،،، دنیای مقابلم تیره و تار شد!
    با احساس سرما پلکامو باز کردم ، همه چیز سیاه بود ، کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد اطرافم رو یه دور از نظر گذروندم ، یه اتاقک کوچیک با یه تخت فلزی ودریچه کوچیکی که اطرافش رو با میله های بزرگ اهنی پوشونده بودن تازه متوجه موقعیت خودم شدم دستام با طناب محکمی بسته شده بود داد زدم : کمــــک ...یکی کمکم کنـــه ! اهــــای کسی اینجــا نیست؟؟ در باز شد و دو تا سایه وارد شدن یکی کوتاه از دیگری بود جلو تر که اومدند متوجه شدم سایه کوتاه تر یه زنه ، با ترس کمی تو جام جابه جا شدم
    -به به ...هانا خانم، مشتاق دیدار...
    با اخم گفتم: تو کی هستی؟منو از کجا میشناسی؟
    -عجله نکن عزیزم، یکی یکی ، اشنا میشیم !
    -دارم میگم تو کی هستی؟واسه چی منو اوردی تو این خراب شده؟
    اخمی کرد و به مرد کنارش گفت: برو بیارش رو به من ادامه داد:
    -خیلی وقت بود منتظر این روز بودم ، زودتر از انتظارم قرار ملاقاتمون جور شد، پنج سال تموم منتظر همچین لحظه ای بودم، خیلی عالیه که بالاخره باهم اشنا شدیم درسته؟خنده ای کرد
    اخمام لحظه به لحظه شدید تر می شد گلوم خشک شده بود با انزجار گفتم:
    -خفه شو ...حالم ازت بهم میخوره
    بلند بلند خندید: پس شناختی؟خیلی خوشبختم عزیزم دستش رو جلو اورد بعد با تمسخر عقب کشید و گفت اخ مثل اینکه دستات بستست.
    در باز شد و اون مرد با پتویی وارد شد انگار چیزی داخل پتو پیچیده شده بود ...
    -از اونجایی که من زیادی دل رحمم این اجازه رو داری که ببینیش و به مرد اشاره ای کرد و مقابل من قرار گرفت .ترسیده بودم خیلی زیاد ولی نمیخواستم نقطه ضعف دستشون بدم،میدونستم همینو میخواد! مرد خم شد و پتو رو باز کرد با کنار رفتن پتو به لرزش افتادم ، اشکام سرازیر شد سرش جیغ کشیدم: کثـــافت ،تو.....تو.....کار توی عوضی بود!....میکشمــــت... بلند شدم و به سمتش هجوم بردم که سریع اون مرد منو گرفت پوزخندی گوشه لباش جا خوش کرد:
    -اروم باش عزیزم، فقط همین یه بار اجازه دیدنشو داری پس از این یه بار نهایت استفاده رو ببر. چشماشو باز کرد تو جاش نشست با دیدن فضای تاریک به گریه افتاد دلم ضعف رفت گریه میکرد، همیشه از تنهایی و تاریکی میترسید گریه گفتم : اروم باش عزیزم، اروم غزالم...مامان اینجاست ..نترسی فدات شم ، مامان اینجاست
    گریه اش بند اومد با ترس گفت: مامان تویی؟
    -اره مامان ...بیا جلو..اینجام بیا عزیز مامان..اینجام بالاخره منو دید و خودشو تو بغلم پرتاب کرد دستام بسته بود و نمیتونستم بغلش کنم ، صدای هق هقم بلند شد : کجا بودی مامانم؟میدونی چی کشیدم؟ بوش کردم و بیشتر خودمو بهش چسبوندم
    بغض الود گفت: مامان میترسم...
    -نترس غزالم ، مامانی پیشته..چرا میترسی ... میریم بیرون مامانم ...نترس
    -خب خب خب ...تموم شد؟ اومد جلو و غزالو ازم جدا کرد ...غزال خودشو بهم چسبونده بود و نمیذاشت رها بشه با گریه گفت» ولم کن ... نمیخوام برم...مامان...
    دستام بسته بود و نمیتونستم کاری کنم با جیغ گفتم: ولش کن عوضی
    یکباره به سمتم هجوم اورد و چونمو تو دستاش گرفت از خشم سرخ شده بود:
    -عوضی تویی که زندگیمو صاحب شدی ، عوضی تویی که ارساممو ازم گرفتی ،خودم ...من ، بهت نشون میدم نا دیده گرفتن حرف من چه عواقبی رو به دنبال میاره ...گفته بودم دست از سر ارسام بردار ، گفته بودم پاتو از زندگی من بیرون بکش ،گفتـــه بـــودم پـــا رو دم من نــذار...پس بچرخ تا بچرخیم!
    غزال ترسیده گوشه ای نشسته بود ، چشم ازش گرفتم: خفه شو زنیکه، اونیکه دست از سر زندگیم باید برداره تویی، تو فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی نمیدونم چه نقشه ای واسه ارسام ریخته بودی؟چیه؟؟ چون همه نقشه هات نقشه بر اب شد داری میسوزی؟چون نتونستی ارسام رو به خاک سیاه بنشونی و همه برنامه هات بهم ریخته داری اتیش میگیری؟
    داد کشید: ببند دهنتــو ، ادمت میکنم، کاری میکنم ارسام با دست خودش وکالت نامه رو امضا کنه ، بهت گفتم منو دست کم نگیر، انتخاب با خودته یا برای همیشه با دخترت میری بیرون از زندگی ای که ماله منه یا دارو ندارتونو ازتون میگیرم اون زمان میفهمی عوضی کیه!
    با صدای گریه غزال برگشت با لبخند چندش اوری گفت:
    -خودت میدونی عزیزم...انتخاب با توئه..در ضمن چند روزی مهمون ما هستی ...بد نیست شوهرت یکم طعم عذاب رو بچشه.. درست مثل من که از دوریش این همه مدت عذاب کشیدم
    به دیوار سرد نکیه دادم از خدا خواستم کمکم کنه خزید بغلم و سرش رو روی سینم گذاشت..اشکام چکید رو موهای مخملی عزیز ترینم..حتی نمیتونستم دستامو دور تنش حلقه کنم تا با تمام وجود دلتنگی سه روزه امو رفع کنم...نمیدونستم باید ناراحت باشم یا خوشحال...خوشحال باشم که غزالم صحیح و سالمه یا ناراحت باشم از اینکه معلوم نیست چی به سرم میاد... تو دلم اشوبی بود
    -صدای قشنگش بلند شد: مامان سردمه
    خش دار زمزمه کردم: الهی بمیرم ، خودتو بیشتر بهم بچسبون غزالم
    +++
    در باز شد و با سینی ای اومد داخل سینی رو زمین گذاشت : این واسه تو...به سمت غزال اومد: بیا بریم غذای تو رو هم بهت بدم
    -نمیخوام..میخوام پیش مامانم باشم
    محکم گفتم: بهش دست نمیزنی
    بی توجه به من گفت : بلند شو دختر خوب از اون غذا خوشمزه ها که دوست داری برات خریدم
    -نمیخوام...مامــان
    بلند تر از قبل گفتم: بــا تو ام...میگــم ولــش کن
    با حرص تو چشمام زل زد غزال رو روی زمین گذاشت و با حرص بهش توپید :
    تو هم دست کمی از اون بابای بی لیاقتت نداری!
    به محض رفتنش داد زدم:بی لیاقت اون وجود نحس توئه احمق!
    سرم پایین بود و غزال تو اغوشم...
    مامان؟
    -جانم؟
    -دزدیدمون؟
    دهنم خشک بود و حال مناسبی نداشتم:
    -نه مامان جان
    کنجکاوانه دوباره سوال کرد: پس چرا نمیذاره بریم خونمون ؟دلم واسه بابا تنگ شده
    نمیدونستم جواب پرسش های کودکانه اش رو چجوری بدم سرمو روی سرش گذاشتم و موهاشو بوسیدم: منم دلم تنگ شده عروسکم
    چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که این بار داخل شد و گوشی ای رو کنار گوشم گذاشت:
    حرف بزن...با توام...منو نگاه نکن ..عاشق سـ*ـینه چاکته.بهتره امروز از نگرانی درش بیاریم.
    صدای خسته ای پخش شد : الو؟
    دلم به درد اومد و مهر سکوت رو لبام زده شده بود: الو؟ چرا حرف نمیــ.... هانا؟؟! تویی؟؟
    لبامو بهم فشردم تا اشکام سرازیر نشه ...غزال تو اغوشم جا گرفته بود چونمو رو سرش گذاشتم و اروم موهاشو بوسیدم چشممو بستم و یه قطره اشک رها شد
    مضطرب گفت: هانا؟؟؟تو رو به علی حرف بزن...سالمی؟؟؟هانا!
    لرزون زمزمه کردم:غزال پیشمه ارسام
    بلند گفت: کجایین؟؟؟؟ تا خواستم حرف بزنم گوشی از کنار گوشم جدا شد و صدا روی ایفون پخش شد:
    -به به...مهندس راد منش! احوالات شما؟
    نعره کشید: به قران این دفعه زندت نمیذارم....قسم میخورم با دستای خودم میکشمــت لیـــندا.... د اخه تو چی از من میخوای؟؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟من چه هیزم تری به تو فروختم ؟؟؟؟ اسیبی به اونا برســـه زنده زنده اتیشــت میزنـــم
    -آ ...آ... نشد...باید یه جوری باهم کنار بیاییم، اگه زن و بچت رو سالم میخوای باید به حرفم گوش کنی..فهمیدی؟ بایـــد
    درمونده گفت: لیندا تو رو خدا با هانا و غزال کاری نداشته باش، هر کاری بگی میکنم ، هرچی بخوای بهت میدم ، فقط با اونا کاری نداشته باش
    -جدا؟؟ هر کاری که بخوام؟؟یعنی حاضری زنت رو طلاق بدی؟؟حاضری باهم یه زندگی تازه رو شروع کنیم؟بهت گفته بودم چقدر دوست دارم مگه نه؟بهم قول داده بودی وقتی از سفرم برگشتم باهم ازدواج میکنیم...ولی وقتی برگشتم چی دیدم؟ تو ازدواج کرده بودی و یه بچه هم داشتی...حالا حاضری بخاطر سلامتی زن و بچت با من ازدواج کنی عزیزم؟
    پاهامو بهم فشردم و لبامو گزیدم..چقدر سخت بود شنیدن این حرفا و دم نزدن، داد ارسام بلند شد:
    خفــه شو لیندا، من یه تار موی زن و بچمو با توی هـ*ـر*زه عوض نمیکنم ،من به تو هیچ قولی نداده بودم اشغال ، تو خودت رفتی حق نداری بعد این همه سال از جانب من انتظاری داشته باشی!
    لیندا هم متقابلا داد کشید: و تو هم هیچ تلاشی برای موندنم نکردی، یادمه میگفتی اون موقع نامزدت حساب میشم،
    -ارههـــهه ...جلوتو نگرفتم چون از کثافت کاریات خبر داشتم ، چون دیدم که با مهرداد ریختی رو هم.پس دهنتو ببنـــد
    لیندا جا خورده گفت: خیله خوب..که اینطور...پس برای اخرین بار با همسر عزیزت حرف بزن که دیگه قرار نیست صداشو بشنوی
    -لینـــدا .... دستت بهشون بخوره اتیشت میزنم...قسم میخورم...این کارو میکنم ازشون فاصله بگیــر
    -اگه تا چهار روز دیگه با سه میلیارد بیای به جایی که من میگم، سلامتی شون تضمین شدست در غیر این صورت قول نمیدم باهاشون کاری نداشته باشم
    کاملا سست شدم، سه میلیارد؟؟؟
    ولی ارسام بدون مکث جواب داد :میام...فقط کاری با اونا نداشته باش
    با لبخند پیروز مندانه ای بهم خیره شد: عالی شد..میتونستیم زودتر از اینا باهم کنار بیاییم
    *****
    -ادرسو یادداشت کن...وای به حالت اگر ریگی تو کفشت باشه ارسام!
    -خفه خون بگیر... اگه ببینم یه مو از سرشون کم شده کارتو ساختم
    مامان؟
    سرمو چرخوندم پایین: جانم؟
    -بابا داره میاد؟
    بیشتر تو اغوشم گرفتمش: اره عزیزم..بابا داره میاد
    چهار روز عذاب اور تو این الونک سرد سپری شد ...نمیدونستم چیکار کرده، نمیدونستم چجوری سه میلیارد رو جور کرده ...تنها دلخوشیم غزال بود که کنار خودم داشتمش و میتونستم با وجودش ارامش بگیرم
    -بلند شو
    چشم غره ای رفتم: دست به من نزن...خودم بلند میشم
    دندوناشو روی هم سایید : مثل اینکه بدت نمیاد یه گوشمالی حسابی بهت بدم حدس زدم میخواد چیکار کنه به محض اینکه دستشو بلند کرد تو هوا گرفتمش
    غریدم: بار اخرت بود دست هرزتو رو من بلند کردی
    -نشونت میدم با کی طرفی
    با تنه محکمی جلو تر منو هول داد و خودش پشت سرم حرکت کرد به ته باغ رسیده بودیم...درختای خشک شده و عـریـان منظره وهم برانگیزی رو ایجاد کرده بودند ...صدای غار غار کلاغ ها تو اون مکان متروکه و سرد بی نهایت عذاب اور بود، غزال خودشو بیشتر بهم چسبوند خم شدم و تو بغلم گرفتمش: نترس غزالم...
    -مامان میخواد چیکارمون کنه؟
    -هیچی مامانی...کاری نمیکنه..الان بابا میاد...فقط تو شجاع باش..باشه غزالم؟تا مامان پیشته از هیچی نترس
    صدای بسته شدن در اهنی به گوشم رسید حدس میزدم اومده..
    با یه ساک بزرگ از دور دیدمش،سر و وضعش بی نهایت اشفته بود نزدیک تر شد..تو چشمام کلی سوال بود،شدم سراسر دلتنگی، غزال به سرعت از بغلم پایین پرید و با دو خودشو به ارسام رسوند که یکی از اون مردا گرفتش به سمتش قدم برداشتم که یکی دیگه از پشت دستامو گرفت با ترس نالیدم:
    ولش کن...دخترمو بذار زمین
    لیندا اومد:- پولا رو بده دختر و زنت رو تحویل بگیر!
    -بگو ولشون کنن لیندا...پولات اینجاست
    -او ..او....عزیزم نمیتونیم باهم کنار بیاییم ؟
    چشماشو محکم روی هم فشرد...چشم بستم و سرمو به سمت اسمون بلند کردم برای یه لحظه ، فقط یه لحظه حس کردم طنابی روی پشت بوم کشیده شد و کسی چرخید و گوشه ای مخفی شد
    از ترس زبونم بند اومده بود، حس خوبی نداشتم تنها چیزی که حس میکردم دلشوره بود و بس ،نگاهی به اطرافم انداختم، همه ی بادیگارد ها و افرادش دور تا دورمون رو احاطه کرده بودند... چشمم به غزال خورد که بغض کرده به ارسام خیره شده بود با عجز نالیدم:
    -لیندا بگو غزالو ول کنن ...اون بچه که با تو کاری نداره همزمان از دو تا چشمام اشک چکید
    دستام توسط فرد پشت سرم به حدی محکم گرفته شده بود که احساس میکردم رگ دستم خشک شده و خونی توشون جریان نداره ، ازش ممنون بودم که دستامو گرفته چون به خودم اطمینانی نداشتم که بتونم سرپا بایستم
    لیندا: اتفاقا اون بچه مسبب همه ی اتفاقات الانه!رو به ارسام با کینه گفت فقط بخاطر حماقت باباشه که الان همتون اینجایین...با پوزخند رو به من ادامه داد: و همسر فداکارش
    تقطه سیاهی از اسمون روی پشت بوم فرود اومد این بار اشتباه ندیدم.. کاملا دیدم ...به لرز افتادم
    لیندا: جفتتون احمقین، هم تو...هم ارسام، اگه الان اینجایین فقط بخاطر حماقتاتونه ...بار اول هانا، بار دوم،بازهم هانا!هانایی که زندگیمو دزدید و باز هانایی که نقشه هامو نابود کرد ، بخاطر اون my friend احمقت من زندگیمو باختم!اونی که هلاک میشدین واسه هم... رگ گردن ارسام برجسته شده بود داد زد: خفه شو لیندا
    -چیه مهندس؟ طاقت شنیدن حقیقتو نداری؟بخاطر معشـ*ـوقه گذشته همسرت زندگی من تموم شد، اون سرگرد راستین عوضی ای که داراب و دستگیر کرد،دارابی که هیچ وقت ردی از خودش به جا نمیذاشت ، به راحتی حکم اعدام پسر عموی منو گرفت،کسی که بعد تو عاشقانه میخواستمش...
    سد گلوم شکست! نمیتونستم حرفاشو بفهمم...فرنود الان کجای زندگی من جای داشت؟؟من چه کاری با اون داشتم که لیندا انتقام زندگیشو از من میگرفت؟! رو به من گفت:
    من از تموم زندگیت با خبرم...میدونم دوست پسرتو دوست داشتی میدونم پدرت تو رو مجبور به ازدواج با ارسام کرد ، اینم میدونم که ارسام ،شوهر احمقِ تو واسه عذاب دادن من با تو ازدواج کرد فقط واسه اینکه از سر لجبازی بهم ثابت کنه منو نمیخواد ...
    از حرفاش شوکه نشدم برعکس کاملا اروم بودم، حرفاش برام تازگی نداشت و این شاید تنها امتیاز مثبت برای من تو اون شرایط تلقی میشد
    فریاد ارسام تو اون باغ متروکه انعکاس پیدا کرد:لیندا ساکت شــو
    -ساکت نمیشم مهندس! چرا اعتراف نمیکنی ؟چرا به زنت نمیگی عاشقم بودی و فقط واسه اینکه با رفیقت به قول خودت رو هم ریخته بودم ازم متنفر شدی و خواستی به خودت ثابت کنی بهتر از منم برات هست؟بهش بگـو
    -هانا حرفاشو باور نکن داره مزخرف میگه! من واقعا تو رو میخواستم ،واقعا دوستت داشتم ، لیندا چرا داری تو زندگیم اتیش میندازی لعنتــی؟؟ من حالم از تو و رفتارای سبک سرانه ات بهم میخورد مــــن یه تـــار موی گندیــده هانــا رو با صد تا مثــل تو عوض نمیکنــم، جلوی رفتنت رو نگرفتم چون میخواستم زودتر از دستت راحــت بشم چون میدونستم اونی نیستی که دنبالشم
    - هنوزم دیر نشده ارسام،میتونی بیخیال هانا بشی...من خیلی عوض شدم..خیلی.... و بعد قهقهه بلندی زد
    ارسام چشمشو به جایی دوخت و بعد رو به لیندا گفت: درسته،هم عوض شدی هم عوضی! تو جوابتو همون شیش سال پیش گرفتی منم برای این چرندیات تو اینجا نیومدم فقط واسه سلامتی خانوادم از توی کفتار اینجام... ازادشون میکنی یا نه؟
    سرم رو نامحسوس به اون سمتی چرخوندم که ارسام نگاه میکرد ، از گوشه چشم نگاه کردم ..چشمام گرد شد...دستش رو به معنای هیس روی بینیش گذاشت و اشاره کرد برگردم اروم طوری که اتفاقی نیوفتاده چرخیدم، ولی دهانم خشک شده تو دلم اشوب بود... فرنود راستین هم اینجا بود،از ذهنم گذشت که اون ساک خالیه!
    لیندا:اول پولا
    -رو چه حسابی؟؟ بگو ولشون کنن تا پولا رو بگیری
    -گفتـــم اول پــولا...خشایارساک رو بگیر ازش. یکی از اون مردها به سمت ارسام رفت و ساک رو ازش گرفت ارسام با حالت درمونده ای چشماشو بست و دستی به صورتش کشید... ،به یقین رسیدم که تو ساک خبری از پول نیست باز هم به سمتی که فرنود مخفی شده بود نامحسوس نگاه کرد، یکی از دلایلی که فقط من متوجه نگاه های خاصش به اون اتاقک کوچک پشت بوم شده بودم این بود که تک تک رفتار هاش رو زیر ذره بین گرفته بودم و باقی افراد همه حواسشون به پولایی بود که قرار بود نصیبشون بشه!!... لیندا زیپ رو کشید ضربان قلبم بی وقفه شدت میگرفت ، سرش رو بالا اورد و با خشم داد زد: منو مسخـــــره کــــردی؟؟؟؟؟؟؟
    به سرعت اسلحشو از روی زمین برداشت تو پاهام احساس ضعف میکردم:
    -دستاتو بذار رو ســرت! هیچ کس از جاش تکون نخوره.
    پس اون نقاط سیاهی که روی پشت بوم فرود می اومدند توهم نبود، ارسام با فرنود هماهنگ کرده بود!
    هر یک از افراد به سمت بقیه هجوم میبردند و اونا رو روی زمین میخوابوندند لیندا از فرصت استفاده کرد به محض ازاد شدن غزال رو تو یه چشم بهم زدن کشید به سمت خودش از ترس چشمام گشاد شد، اسلحه رو کشید و گذاشت کنار سر غزال...دهانم خشک شد ... دیگه نبضی برای تپیدن نداشتم
    -بازم سرم کلاه گذاشتی ارسام... اما کور خوندی ..این دفعه ولت نمیکنم....
    در باغ باز شد و ماشین های پلیس اژیر کشون با فاصله کمی توقف کردند..مزدای مشکی رنگی کنار اون ماشین ها ایستاد...با دیدنش دلم طاقت نیاورد و بلند زدم زیر گریه... به سمتم دوید که لیندا داد زد:
    -جلو نیایین!
    سر جاش ایستاد..سیامک گرفته بودش ، دستش روی دهانش بود و بی صدا اشک میریخت...صدای گریه غزال بند نمیومد با گریه گفت:
    خاله یلدا...
    ارسام با وحشت گفت: لیندا...ازت خواهش میکنم اروم باش....بذار کنار اسلحه رو....حرف میزنیم
    قهقهه زد: حرف؟؟ما حرفی نداریم باهم!
    غزال با گریه جیغ زد: بـــابـــا ..
    افتادم و به زمین چنگ انداختم ضجه زدم: ولــش کن روانــی، تو رو خدا ولش کن
    غزال رو بیشتر به سمت خودش کشید: نگاش کن عشقم... نگا کن... این میتونست بچه ما باشه...ببینش ارسامم...فقط بخاطر این عوضی زندگیمون از هم پاشید
    ارسام وحشت زده گفت : اره اره.. غزالو بذار زمین لیندا... خواهش میکنم... باهم حرف میزنیم...
    اسلحه رو بیشتر به سمتش کشید عرق سردی روی مهره های کمرم حرکت کرد
    کسی جرات تکون خوردن نداشت، فرنود قدمی جلو رفت که لیندا داد زد: میگــم جلو نیــا... به به راستین.؟؟...چه خوب..همه جمعن.. بالاخره به خواسته دلت رسیدی؟داراب رو کشتی؟ و حالا اخرین ارزوت هم براورده شد مگه نه؟ گیر انداختن من
    فرنود سعی داشت حواسش رو پرت کنه و به یکی از افرادش اشاره کرد:
    -داراب خودش مقصر کارهاش بود،بچه رو بذار پایین
    -و تو هم مقصر مرگ داراب..انتقام مرگ عشقمو میگیرم ازت راستین...شک نکن..اما من با این بچه کار دارم
    یکی از اون افراد سیاه پوش با سرعت به پشت لیندا حرکت کرد، لیندا فهمید و با چرخشش غزال از دستش رها شد و زمین افتاد ، جرات نداشتم حرکت کنم و غزال رو بردارم تنها روی دو تا پام سقوط کردم، دویدن عطری اشنا رواز کنارم حس کردم و بعد صدای شلیک گلوله بود که تو فضا پیچید! دستام بی اراده روی گوشام فرود اومد جـیــغ کشیدم:
    نـــــــــــــههههه
    ****
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    فصل هجدهم( پایانی)
    گلبرگ اول:سلام
    گلبرگ دوم:چطوری بی معرفت!؟
    گلبرگ سوم:خیلی دل تنگتما ... راحت ازم دل بریدی، زیادی اسون بیخیالم شدی
    گلبرگ چهارم:خبر خاصی برات ندارم،خودت داری میبینی
    گلبرگ پنجم با فرود قطره اشکم همراه شد:داغونم...شاید داغون تر از داغون...حالم خیلی خرابه، کاش پیشم بودی نامرد
    گلبرگ ششم: غزال خیلی بی تابته،بعضی اوقات به زور ارومش میکنم، نمیدونم چی بگم،، مدیونتم........ تا اخر عمرم.... اشکم شدت گرفت خم شدم ،سرمو روی سنگ سفید سرد گذاشتم و از ته دلم زار زدم:
    -زندگیمو مدیونتم.......رفیق! داغونمون کردی ! کجایی بیای فندقتو ببینی بزرگ شده! کجایی بیای ببینی همه چیز عوض شده... ...حالم خیلی خرابه .....یلدا...خیلی زود دل کندی ازمون!
    رفیقم خیلی بی معرفت بودی! ...خی..لی... از زور هق هق نمیتونم چیزی بگم! خودت داری حال خرابمو میبینی، بدجوری دل تنگتم خواهری...همین!
    حس کردم دستی روی شونه هام نشست اروم سرمو بلند کردم تک و توک هق هق میکردم
    گلبرگ هفتم: سیامک دیگه اون سیامک نیست،بعد رفتنت یه ادمِ لال و افسرده شده.
    گلبرگ هشتم: شرمندتم خواهری، شرمندتم که بخاطر من مهم ترین روز زندگیت بهم خورد ولی تو مهم ترین اتفاق زندگیم رو دوباره بهم برگردوندی....یلدا مدیونتم...تا ابد...اشکمو با پشت دست پاک کردم
    گلبرگ نهم: الان جات راحته؟خوبی؟نکنه یه وقت ناراحت باشی...باشه باشه...همیشه میگفتی زر زرو! خنده تلخی کردم: فقط بخاطر تو دیگه اشکی در کار نیست.....مکث کردم همزمان از هر دو چشمام اشکام پایین میریخت: ولی بدجوری دل تنگ صداتم،یلدا دل تنگی حرفات داره دیوونم میکنه
    -مامان اوردم
    شیشه رو از دستش گرفتم و اشکامو با پشت دست پاک کردم :مرسی غزالم
    گلبرگ دهم:درد داره فراموش کردنت ...فراموش نمیشی هیچ وقت ..اینو مطمئن باش،فقط زمان کم رنگت میکنه،در شیشه رو باز کردم و عکسش رو با گلاب شستشو دادم ،انگشتمو داخل حکاکی اسمش کشیدم : جات همیشه تو قلبم هست .. دختره دیوونه! .. یاد حرفاش، صداش، روزهای دو نفرمون، دیدنش تو لباس عروسی که هیچ وقت نتونست شب عروسیش اونو بپوشه، دلداری دادناش، پابه پای من همدردی کردن هاش، روزای سراسر شادی و خنده مون دلم رو فشرده میکرد و ثمره اش قطره های اشکی بودند که بی وقفه روی سنگ سرد سفید فرود می اومدند،«با من درست صحبت کنا..من یه هفته ازت بزرگترم»
    «برو بابا همچین میگه یه هفته انگار جای ننه ننه ننه بزرگمو داره»
    «پس چی؟ همین یه هفته کلی فواید داره»
    «دقیقا...اینکه تو زودتر از من میمیری»
    با لبخند تلخی به گلبرگ پرپر شده روی سنگ سفید دست کشیدم: فکرشو میکردی یه روز این شوخی مسخره، به بدترین واقعیت زندگیمون تبدیل بشه؟ جوابی نشنیدم!تعجبی نداشت..با درد چشم بستم و ذهنم رو معطوف صدای غزالی کردم که منو مخاطب قرار داده بود:
    -مامان گریه نکن دیگه ... با دستای کوچیکش اشکهامو پاک میکرد
    دستم رو انداختم دور گردنش:گریه نمیکنم غزالم،تو چشمم خاک رفت!
    - مامان الان خاله مارو میبینه؟
    -اره گلم...میبینه
    -یعنی بهش بگم دلم برات تنگ شده میشنوه؟
    -لبخند غمگینی زدم: میشنوه غزالم...صدای تو رو بیشتر از ما میشنوه،چون خیلی دوستت داشت
    لب برچید، به سمت سنگ خم شد : خاله جونم خیلی دلم برات تنگ شده، مامانی میگه جات خیلی خوبه،خاله یه وقت منو یادت نره ها،من خاله ملودیم دوست دارم،ولی تورو بیشتر دوست دارم بیشتر به سمت سنگ خم شد و روی عکس یلدا رو بوسید: بریم مامان؟
    به روش لبخندی پاشیدم:بریم عزیز دلم
    کنارم حرکت میکرد:اروم شدی؟
    سر تکون دادم: شدم!
    -دل بزرگی داری خانومم ... قدم هامو باهش یکی کردم و لبامو زبون زدم: فقط بخاطر اون ملاقات؟!
    -اون ملاقات کار هر کسی نیست به روبرو خیره شد و ادامه داد:و تو هم هر کسی نیستی
    -همه آدما لایق یه فرصت دوباره هستن،نباید بی جهت این فرصت رو ازشون دریغ کنیم
    -حتی اگه بدترین بلاها رو برامون بوجود اورده باشه؟
    با لبخند دستمو تو دستاش گذاشتم: چیزی به اسم بدترین وجود نداره، من لیندارو مقصر نمیدونم....حداقل الان که فکر میکنم ،مقصر نمیدونم! اون بیماره و احتیاج به درمان داره حتی اگه تو اون آسایشگاه بستری و زیر نظر پلیس باشه....بازم یه بیماره، بیمار روحی ای که گواهی عدم تشخیص سلامت روحیش صادر شده!
    با پنجه هاش انگشتام رو قفل کرد:واسه این چیزاست میگم تو هر کسی نیستی!
    آروم خندیدم که ادامه داد:مامانت زنگ زد گفت بریم اونجا،
    تو ماشین نشستیم:
    -خوبه که همه چی به روال عادی برگشته، دوستش دارم
    -چیو؟
    -این ارامشو
    با بدجنسی دستی به چونه اش کشید وگفت: لابد ماهم اینجا هویجیم خانم؟!
    خندیدم: خوشم میاد زود مطلبو میگیری
    -داشتیم؟؟
    غزال از عقب بین دو صندلی قرار گرفت:بابایی، مگه تو ارسام نیستی؟
    از ایینه جوابش رو داد:چرا بابا ...واسه چی؟
    غزال:پس چرا میگی هویجم؟!
    با این حرف شلیک خنده ام به هوا رفت
    ارسام با کمی جدیت و در عین حال خنده رو به من گفت: تحویل بگیر،اینم از دخترت!
    با خنده گفتم: دخترم باهوشه، به مامانش رفته!
    غزال:یعنی بابایی خنگه مامان؟!
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ارسام هم از شدت خنده شونه هاش میلرزید: پدر سوخته برسیم خونه حسابتو میرسما، مادر و دخترمنو دست میندازین؟
    مظلومانه لب بر چید و با چاپلوسی تمام مثل همیشه با ناز ارسام رو صدا زد:بابایـــی
    - بابایی وکوفت، اونجوری نکن قیافتو
    -اگه برام بستنی بخری به حرفت گوش میدم
    کشیدمش جلو و محکم لپشو بوسیدم: خودم برات بستنی میخرم نفسم
    با ورودمون همه بلند شدند با همه روبوسی کردیم غزال برای رهایی از دست هانیه جیغ کشون پشت سر بابا پنهون شد که با اینکارش هممون خندیدیم
    -هانیه خانم طرف گل دختر من نمیای ها
    هانیه هم با حرص جواب داد:بابا ،منو به اون جوجه پنج ساله فروختی!؟ غزال زبونش رو دراورد و با بلبل زبونی تمام گفت: جوجه خودتی بزغاله!
    ارسام با تحکم گفت: اِ...غزال بابا!؟
    و غزال هم شرمگین سرشو تو گردن بابا فرو کرد که باز هم صدای خنده ی جمع بلند شد!
    به سمت زنی رفتم که کاملا شکسته شده بود و صورتش بیانگر سنش به هیچ وجه نبود سرمو تو اغوش گرفت و با محبت بوسیدم:
    -خوش اومدی عزیز عمه
    متقابلا لبخندی زدم: مرسی عمه جون
    -سلام ... دختر دایی
    با لبخند جوابش رو دادم: سلام،....پسرعمه،چه عجب بالاخره افتخار دادین..کم سعادتی از ما بوده؟
    تک خنده ای کرد و همونطور که سرش زیر بود گفت:
    -اختیار دارین، درگیر کارهام بودم ، وقت ازاد نداشتم
    سرش رو بالا اورد و با چشماش ارسام رو دنبال کردکه کنار من ایستاد ،موفق باشین کوتاهی گفتم چرخید و خواست بره که ارسام صداش زد، ایستاد
    ارسام قدمی جلو رفت بعد از نگاه گذرایی فرنود رو تو اغوشش کشید،متعجب مونده بود که هانیه شروع کرد به دست زدن بعد از اون صدای دست هایی بود که خونه رو با طنینش پر کرده بود،غزال و اراد ، ورجه وورجه کنان دور خونه میدویدند، دستهای فرنود بالا اومد و رو کمر ارسام نشست
    -ازت ممنونم........رفیقم
    زمزمه اش به حدی ارام بود که تنها باید نزدیکشون میبودی تا بشنوی ، اما حرف های ارسام برای من احتیاجی به شنیدن نداشت تنها با لب خونیش هم میتونستم حرفشو بشنوم..."رفیقم".... بی اندازه خوشحال بودم که باز هم رابـ ـطه کدر بینشون با این حرف روشن شد، عمه اسفند رو بالای سر این دو نفر میچرخوند و مدام قربون صدقشون میرفت
    کنارم ایستاد قدش به زور تا سر زانوم میرسید دستاشو به معنای بغـ*ـل باز کرد ، لبخندم رو پررنگ تر کردم بلندش کردم و گونه اش رو بوسیدم تو گوشش زمزمه کردم:
    توی دنیای حد و مرز ،بدون مرز دوست دارم
    بدون با افتخار یه عمر واست عمرمو میذارم
    نگاهمو به سمت پنجره چرخوندم، به اسمونی که تو ظلمت شب گم بود،همه چیز تکمیل بود ،همه چیز امشب سر جای خودش قرار گرفته بود ولی تیکه ای گم شده نبودش رو به همه نشون میداد، جای خالیش به وضوح کنارم حس می شد ،جای خالی بهترین دوست و خواهری که هیچ وقت از یاد این خانواده پاک نمیشد!..
    ،چشاتو تا که میبینم چشام بی وقفه میخندن ،
    خندید و خودشو بیشتر تو اغوشم فشرد که با این کارش موهای لختش به صورتم ضربه زد پلکامو بستم و اغوشم رو به روی ارامشی که تو تمام زندگیم دنبالش بودم گشودم، ارامشی همراه با تمامی فزونی ها و کاستی ها ...با همه پستی ها و بلندی هایی که باز هم معنی خودش رو میون این کلمات گم نمیکرد و شاید تعهد رسمیش رو برای همیشگی بودن امضا کرد، چشمام تو چشمای بابا گره خورد که کنار خواهرش ایستاده بود، با لبخند ادامه حرفم رو تکمیل کردم تا پیشواز شم برای اولین قدم از معنای حقیقی این واژه دل نشینی که تو سراسر زندگیم گمش کرده بودم :نگاه کن چی ازم ساختی ،،، چقدر چشمات هنرمندن .

    "به پایان رسید این دفتر حکایت هم چنان باقیست"

    یه بار دیگه سلام مهربونا :) و خب...... بالاخره به پایان رسید!
    دلم میخواد بگم خیلی خیلی خوشحالم و از خدای خوبم ممنونم و اونو سپاس میگم که تو این مدت با قلبهایی لبریز از عشق و محبت دوستانم اشنا شدم ، اینو از ته قلبم میگم که واقعا دوستتون دارم و برای تک تک شما عزیزایی که وقت میذاشتین و چشمهای قشنگتون رو خیره به نوشته هام میکردین ارزش قائلم ...همینطور برای مهمونای عزیز و همیشگی سایت خوبمون که وقتشون رو صرف خط خطی های ذهنم کردند .... امیدوارم تونسته باشم از پس این داستان بر اومده باشم و رضایتتون رو جلب کرده باشم...هر چند قلمم اونقدری پخته نیست که بتونم به خودم عنوان نویسنده رو بدم...با این حال امیدوارم راضی بوده باشین و بتونم بازتاب مثبتی از کارم از شما عزیزان بگیرم
    عزیزایی که با وجودشون بهم انگیزه میدادند و با تشویقشون لـ*ـذت ادامه رو برای من بیشتر،پاینده باشین دوستای گلم



    و در اخر تقدیم به شماها که گلین :


    زندگی ارام است ، مثل ارامش یک خواب بلند


    زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ


    زندگی رویاست مثل رویای یک کودک ناز


    زندگی زیباست مثل زیبایی یک غنچه ناز


    زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست


    زندگی مثل زمان در گذر است


    زندگی اب روانی است،روان میگذرد


    انچه تقدیر منو توست همان میگذرد . . .






    فرنوش.گــ
    :61:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا