شیش تا پله جلو رو شو هم بالا اومد. نفس تنگ شده شو حبس کرد تاکمی هوا برای ریه هاش ذخیره کنه. بعد از چندثانیهای نفسش رو آزاد کرد. چشمهای قهوهای سوخته ش یه ذوق کودکانه و برقی خاص داشت.
_من باید با شما حرف بزنم. خیلی واجب همه جارو در بدر دنبال شما بودم.
از جلوی در با لبخند کنار رفتم با روی گشاده ازش استقبال کردم.
_بفرما تو عزیزم. بیا بالا.
نگاهم به لباسش گیر کرد. لباسی یک دست مشکی پوشیده بود. از همونها که برای عزاداری برای یه عزیز ادم میپوشه. کفشش رو به کمک اون یکی پاش درآورد. کفش هاش رنگ رو رفته و پر از زدگی و سوراخ بودن. خیره موندم به کفشش. هشت سالگی هام جلوم جون گرفت لبخند تلخی زدم و وقتی رفت تو درو بستم. نشست رو مبل و خودش رو کشید کاملا روش عقب نگاهش متحیر خونه رو میکاوید انگار که تا به حال چنین چیزی ندیده بود.
رو به ارمین کردم و جوری که یاسین نفهمه گفتم:
_یکم تنقلات و شکلات بیار براش.
ارمین بی حرف رفت پی تدارک چیزی که من خواستم ازش.
_چرا مشکی پوشیدی؟
حواس یاسین جمع و چهره ش غمگین شد. کم مونده بود بزنه زیر گریه! با بغض گفت:
_مادرم رو هم از دست دادم.
مغزم جور بدی تیر کشید لحظه ای که جنازه بابا رو به آغـ*ـوش کشیدم و جیغ های جگر خراش لیلا جلوم جون گرفت و تو گوشم پیچید.
اشکش از گونه هاش لیز خورد. قلبم فشرده شد.
_دیگه هیچکس رو ندارم تو دنیا.
ارمین کلافه صورتش رو مالید.
_تسلیت میگم عزیز چه کاری از دست من بر میاد؟
با شنیدن جملم با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
_میخوام کمک کنم به هر چی که میخوای برسی اومدم ازت بخوام بهم بگی چکار کنم که تو به اهدافت برسی! من میخوام انتقام خواهرم رو بگیرم
یهو از جاش پرید و جلوم زانو زد چشمهام گشاد شد نیم خیز شدم و گفتم:
_این چکاریه که میکنی؟؟؟ پاشو پسر!
دستها ش رو به نشونه خواهش و التماس به هم چسبوند و گفت:
_کمکم کن انتقام دوتا عزیزم رو بگیرم و گرنه من میمیرم از غصه تورو خدا تورو امام حسین.
اشک چشمهاش و خواهش التماسش با اون چشمهای معصوم باعث شد خودمم پاشم و جلوش زانو بزنم و دستها شو با مهربونی تو دستم بگیرم و بگم:
_میدونم چی میکشی میفهمم چه رنجی رو داری تحمل میکنی... من کمکت میکنم اما نه این که به انتقامت برسی برای اینکه آرامش پیدا کنی...
سرش رو به سینم چسبوندم و مشغول لمس موهای مشکی تابدارش شدم:
_با انتقام بیشتر زجر میکشی میدونم چقدر درد داره که بخاطر ظلم یکی دیگه نابود شی اما تو باید رو خشمت غلبه کنی. تو حتی شهامت ش رو داشتی که بیای منو پیدا کنی و دست دوستی به سمتم دراز کنی پس قدرته بخشیدن رو هم داری. سخته ولی مشخصه تو روح بزرگی داری. مگه نه؟
سرش رو بالا اورد و چشمهاش تو چشمهام ثابت موند. سعی کردم با آرامش چشمهام آرومش کنم. سعی کردم حس خوبی که در درونم می جوشید باهاش تقسیم کنم. تو چشمهاش خودم رو میدیدم اره من تو چشم های اون پسر همون مهبد هشت سالگی هام رو دیدم. همون طوفانی که تو چشمهای من بود حالا رفته بود و تو چشمهای اون جای گرفته بود. پر از عطشه بودن و انتقام گرفتن و زندگی کردن بود همون حسی که من همیشه تو چشمهام داشتم.
کم کم پرنده وحشی چشماش که خودش رو به اینو اونور میکوبید اروم شد. لبخندی بی اراده لبام نشست. لبخند کم جونی رو لبهای قلوه ای و جمع و جورش نشست.
_باشه هر چی تو بگی من ... من اومدم تو کمکم کنی پس هر چی که تو بگی. فقط کمکم کن خواهش میکنم.
دستی به پوست سفید و یکدست گونه ش کشیدم.
_حتما... تو بمون کنارم منم قول میدم همه جوره کمکت کنم. میتونم داداشت باشم. دیگه تنها نیستی دیگه بی کس و کار نیستی. من و تو میشیم کس و کار هم. هوم؟ نظرت؟
لباش رو به هم فشار داد و کمی خودش رو جابجا کرد.
_تو همونی هستی که همه میگن. دقیقا همونی.
کنجکاویم بر انگیخته شد. مگه راجع به من چی شنیده بود؟ تای ابروم رو دادم بالا و لبام رو غنچه کردم.
_وایسا ببینم چی شنیدی مگه تو راجع به من؟
از حالتی که قیافم به خودش گرفته بود و فکر کنم خیلی مضحک بود خندهش گرفت. عمدا این کار رو کردم که کمی روحیش عوض شه. وقتی خندید بشوخی دماغش رو با انگشت وسط محکم کشیدم و گفتم:
-تو میخند؟؟؟ تو بمن میخند؟ چرا میخند؟؟
از ته دل قهقهه زد. دماغش رو با دستش مالید و اخ ارومی گفت. دست تو موهاش کردم و موهاش رو به هم ریختم که غر غرش دراومد.
_نکـــــــن!
جدی شدم و گفتم:
_خب ور پریده ی عزیزم نگفتی کی چی گفته راجع به من؟
دستی به چشمهای قهوه ای ش کشید که خمـار و خواب الود شده بود. خسته جلوه میکرد قیافش.
_گفتن تو مهربونی و خیلی دل رحمی. گفتن تو خیلی ادم خوبی هستی و بچه هارو دوست داری گفتن که تو به همه کمک میکنی بدون اینکه انتظاری داشته باشی. فکر کنم درست گفتن.
خندیدم و دستم رو انداختم دورش:
_اوف هندونهای زیر بغلم سنگین شد اخ اخ دستم داره میشکنه.
ارمین با خنده گفت:
_همه رو که نمیتونی یجا حمل کنی یکی رو بزار بشین روش
از حرفش بدجور خندم گرفت...
_من باید با شما حرف بزنم. خیلی واجب همه جارو در بدر دنبال شما بودم.
از جلوی در با لبخند کنار رفتم با روی گشاده ازش استقبال کردم.
_بفرما تو عزیزم. بیا بالا.
نگاهم به لباسش گیر کرد. لباسی یک دست مشکی پوشیده بود. از همونها که برای عزاداری برای یه عزیز ادم میپوشه. کفشش رو به کمک اون یکی پاش درآورد. کفش هاش رنگ رو رفته و پر از زدگی و سوراخ بودن. خیره موندم به کفشش. هشت سالگی هام جلوم جون گرفت لبخند تلخی زدم و وقتی رفت تو درو بستم. نشست رو مبل و خودش رو کشید کاملا روش عقب نگاهش متحیر خونه رو میکاوید انگار که تا به حال چنین چیزی ندیده بود.
رو به ارمین کردم و جوری که یاسین نفهمه گفتم:
_یکم تنقلات و شکلات بیار براش.
ارمین بی حرف رفت پی تدارک چیزی که من خواستم ازش.
_چرا مشکی پوشیدی؟
حواس یاسین جمع و چهره ش غمگین شد. کم مونده بود بزنه زیر گریه! با بغض گفت:
_مادرم رو هم از دست دادم.
مغزم جور بدی تیر کشید لحظه ای که جنازه بابا رو به آغـ*ـوش کشیدم و جیغ های جگر خراش لیلا جلوم جون گرفت و تو گوشم پیچید.
اشکش از گونه هاش لیز خورد. قلبم فشرده شد.
_دیگه هیچکس رو ندارم تو دنیا.
ارمین کلافه صورتش رو مالید.
_تسلیت میگم عزیز چه کاری از دست من بر میاد؟
با شنیدن جملم با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
_میخوام کمک کنم به هر چی که میخوای برسی اومدم ازت بخوام بهم بگی چکار کنم که تو به اهدافت برسی! من میخوام انتقام خواهرم رو بگیرم
یهو از جاش پرید و جلوم زانو زد چشمهام گشاد شد نیم خیز شدم و گفتم:
_این چکاریه که میکنی؟؟؟ پاشو پسر!
دستها ش رو به نشونه خواهش و التماس به هم چسبوند و گفت:
_کمکم کن انتقام دوتا عزیزم رو بگیرم و گرنه من میمیرم از غصه تورو خدا تورو امام حسین.
اشک چشمهاش و خواهش التماسش با اون چشمهای معصوم باعث شد خودمم پاشم و جلوش زانو بزنم و دستها شو با مهربونی تو دستم بگیرم و بگم:
_میدونم چی میکشی میفهمم چه رنجی رو داری تحمل میکنی... من کمکت میکنم اما نه این که به انتقامت برسی برای اینکه آرامش پیدا کنی...
سرش رو به سینم چسبوندم و مشغول لمس موهای مشکی تابدارش شدم:
_با انتقام بیشتر زجر میکشی میدونم چقدر درد داره که بخاطر ظلم یکی دیگه نابود شی اما تو باید رو خشمت غلبه کنی. تو حتی شهامت ش رو داشتی که بیای منو پیدا کنی و دست دوستی به سمتم دراز کنی پس قدرته بخشیدن رو هم داری. سخته ولی مشخصه تو روح بزرگی داری. مگه نه؟
سرش رو بالا اورد و چشمهاش تو چشمهام ثابت موند. سعی کردم با آرامش چشمهام آرومش کنم. سعی کردم حس خوبی که در درونم می جوشید باهاش تقسیم کنم. تو چشمهاش خودم رو میدیدم اره من تو چشم های اون پسر همون مهبد هشت سالگی هام رو دیدم. همون طوفانی که تو چشمهای من بود حالا رفته بود و تو چشمهای اون جای گرفته بود. پر از عطشه بودن و انتقام گرفتن و زندگی کردن بود همون حسی که من همیشه تو چشمهام داشتم.
کم کم پرنده وحشی چشماش که خودش رو به اینو اونور میکوبید اروم شد. لبخندی بی اراده لبام نشست. لبخند کم جونی رو لبهای قلوه ای و جمع و جورش نشست.
_باشه هر چی تو بگی من ... من اومدم تو کمکم کنی پس هر چی که تو بگی. فقط کمکم کن خواهش میکنم.
دستی به پوست سفید و یکدست گونه ش کشیدم.
_حتما... تو بمون کنارم منم قول میدم همه جوره کمکت کنم. میتونم داداشت باشم. دیگه تنها نیستی دیگه بی کس و کار نیستی. من و تو میشیم کس و کار هم. هوم؟ نظرت؟
لباش رو به هم فشار داد و کمی خودش رو جابجا کرد.
_تو همونی هستی که همه میگن. دقیقا همونی.
کنجکاویم بر انگیخته شد. مگه راجع به من چی شنیده بود؟ تای ابروم رو دادم بالا و لبام رو غنچه کردم.
_وایسا ببینم چی شنیدی مگه تو راجع به من؟
از حالتی که قیافم به خودش گرفته بود و فکر کنم خیلی مضحک بود خندهش گرفت. عمدا این کار رو کردم که کمی روحیش عوض شه. وقتی خندید بشوخی دماغش رو با انگشت وسط محکم کشیدم و گفتم:
-تو میخند؟؟؟ تو بمن میخند؟ چرا میخند؟؟
از ته دل قهقهه زد. دماغش رو با دستش مالید و اخ ارومی گفت. دست تو موهاش کردم و موهاش رو به هم ریختم که غر غرش دراومد.
_نکـــــــن!
جدی شدم و گفتم:
_خب ور پریده ی عزیزم نگفتی کی چی گفته راجع به من؟
دستی به چشمهای قهوه ای ش کشید که خمـار و خواب الود شده بود. خسته جلوه میکرد قیافش.
_گفتن تو مهربونی و خیلی دل رحمی. گفتن تو خیلی ادم خوبی هستی و بچه هارو دوست داری گفتن که تو به همه کمک میکنی بدون اینکه انتظاری داشته باشی. فکر کنم درست گفتن.
خندیدم و دستم رو انداختم دورش:
_اوف هندونهای زیر بغلم سنگین شد اخ اخ دستم داره میشکنه.
ارمین با خنده گفت:
_همه رو که نمیتونی یجا حمل کنی یکی رو بزار بشین روش
از حرفش بدجور خندم گرفت...