کامل شده رمان بر فراز عشق و تاریکی (جلد دوم مهبد)| کار گروهی کاربران نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد دو مهبد چیه؟!

  • عالی

  • خیلی خوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mehrad_smh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
210
امتیاز واکنش
5,712
امتیاز
516
محل سکونت
بندرانزلی
شیش تا پله جلو رو شو هم بالا اومد. نفس تنگ شده شو حبس کرد تاکمی هوا برای ریه هاش ذخیره کنه. بعد از چندثانیه‌ای نفسش رو آزاد کرد. چشم‌های قهوه‌ای سوخته ش یه ذوق کودکانه و برقی خاص داشت.
_من باید با شما حرف بزنم. خیلی واجب همه جارو در بدر دنبال شما بودم.
از جلوی در با لبخند کنار رفتم با روی گشاده ازش استقبال کردم.
_بفرما تو عزیزم. بیا بالا.
نگاهم به لباسش گیر کرد. لباسی یک دست مشکی پوشیده بود. از همونها که برای عزاداری برای یه عزیز ادم میپوشه. کفشش رو به کمک اون یکی پاش درآورد. کفش هاش رنگ رو رفته و پر از زدگی و سوراخ بودن. خیره موندم به کفشش. هشت سالگی هام جلوم جون گرفت لبخند تلخی زدم و وقتی رفت تو درو بستم. نشست رو مبل و خودش رو کشید کاملا روش عقب نگاهش متحیر خونه رو میکاوید انگار که تا به حال چنین چیزی ندیده بود.
رو به ارمین کردم و جوری که یاسین نفهمه گفتم:
_یکم تنقلات و شکلات بیار براش.
ارمین بی حرف رفت پی تدارک چیزی که من خواستم ازش.
_چرا مشکی پوشیدی؟
حواس یاسین جمع و چهره ش غمگین شد. کم مونده بود بزنه زیر گریه! با بغض گفت:
_مادرم رو هم از دست دادم.
مغزم جور بدی تیر کشید لحظه ای که جنازه بابا رو به آغـ*ـوش کشیدم و جیغ های جگر خراش لیلا جلوم جون گرفت و تو گوشم پیچید.
اشکش از گونه هاش لیز خورد. قلبم فشرده شد.
_دیگه هیچکس رو ندارم تو دنیا.
ارمین کلافه صورتش رو مالید.
_تسلیت میگم عزیز چه کاری از دست من بر میاد؟
با شنیدن جملم با پشت دست اشکاش رو پاک کرد.
_میخوام کمک کنم به هر چی که میخوای برسی اومدم ازت بخوام بهم بگی چکار کنم که تو به اهدافت برسی! من میخوام انتقام خواهرم رو بگیرم
یهو از جاش پرید و جلوم زانو زد چشمهام گشاد شد نیم خیز شدم و گفتم:
_این چکاریه که میکنی؟؟؟ پاشو پسر!
دستها ش رو به نشونه خواهش و التماس به هم چسبوند و گفت:
_کمکم کن انتقام دوتا عزیزم رو بگیرم و گرنه من میمیرم از غصه تورو خدا تورو امام حسین.
اشک چشمهاش و خواهش التماسش با اون چشمهای معصوم باعث شد خودمم پاشم و جلوش زانو بزنم و دستها شو با مهربونی تو دستم بگیرم و بگم:
_میدونم چی میکشی میفهمم چه رنجی رو داری تحمل میکنی... من کمکت میکنم اما نه این که به انتقامت برسی برای اینکه آرامش پیدا کنی...
سرش رو به سینم چسبوندم و مشغول لمس موهای مشکی تابدارش شدم:
_با انتقام بیشتر زجر میکشی میدونم چقدر درد داره که بخاطر ظلم یکی دیگه نابود شی اما تو باید رو خشمت غلبه کنی. تو حتی شهامت ش رو داشتی که بیای منو پیدا کنی و دست دوستی به سمتم دراز کنی پس قدرته بخشیدن رو هم داری. سخته ولی مشخصه تو روح بزرگی داری. مگه نه؟
سرش رو بالا اورد و چشمهاش تو چشمهام ثابت موند. سعی کردم با آرامش چشمهام آرومش کنم. سعی کردم حس خوبی که در درونم می جوشید باهاش تقسیم کنم. تو چشمهاش خودم رو میدیدم اره من تو چشم های اون پسر همون مهبد هشت سالگی هام رو دیدم. همون طوفانی که تو چشمهای من بود حالا رفته بود و تو چشمهای اون جای گرفته بود. پر از عطشه بودن و انتقام گرفتن و زندگی کردن بود همون حسی که من همیشه تو چشمهام داشتم.
کم کم پرنده وحشی چشماش که خودش رو به اینو اونور میکوبید اروم شد. لبخندی بی اراده لبام نشست. لبخند کم جونی رو لبهای قلوه ای و جمع و جورش نشست.
_باشه هر چی تو بگی من ... من اومدم تو کمکم کنی پس هر چی که تو بگی. فقط کمکم کن خواهش میکنم.
دستی به پوست سفید و یکدست گونه ش کشیدم.
_حتما... تو بمون کنارم منم قول میدم همه جوره کمکت کنم. میتونم داداشت باشم. دیگه تنها نیستی دیگه بی کس و کار نیستی. من و تو میشیم کس و کار هم. هوم؟ نظرت؟
لباش رو به هم فشار داد و کمی خودش رو جابجا کرد.
_تو همونی هستی که همه میگن. دقیقا همونی.
کنجکاویم بر انگیخته شد. مگه راجع به من چی شنیده بود؟ تای ابروم رو دادم بالا و لبام رو غنچه کردم.
_وایسا ببینم چی شنیدی مگه تو راجع به من؟
از حالتی که قیافم به خودش گرفته بود و فکر کنم خیلی مضحک بود خندهش گرفت. عمدا این کار رو کردم که کمی روحیش عوض شه. وقتی خندید بشوخی دماغش رو با انگشت وسط محکم کشیدم و گفتم:
-تو میخند؟؟؟ تو بمن میخند؟ چرا میخند؟؟
از ته دل قهقهه زد. دماغش رو با دستش مالید و اخ ارومی گفت. دست تو موهاش کردم و موهاش رو به هم ریختم که غر غرش دراومد.
_نکـــــــن!
جدی شدم و گفتم:
_خب ور پریده ی عزیزم نگفتی کی چی گفته راجع به من؟
دستی به چشمهای قهوه ای ش کشید که خمـار و خواب الود شده بود. خسته جلوه میکرد قیافش.
_گفتن تو مهربونی و خیلی دل رحمی. گفتن تو خیلی ادم خوبی هستی و بچه هارو دوست داری گفتن که تو به همه کمک میکنی بدون اینکه انتظاری داشته باشی. فکر کنم درست گفتن.
خندیدم و دستم رو انداختم دورش:
_اوف هندونهای زیر بغلم سنگین شد اخ اخ دستم داره میشکنه.
ارمین با خنده گفت:
_همه رو که نمیتونی یجا حمل کنی یکی رو بزار بشین روش
از حرفش بدجور خندم گرفت...
 
  • پیشنهادات
  • mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    رمین با چند تا پیش دستی و گز و تنقلات بیرون اومد. تو خونه این بشر، هر چی که فکر میکردی از اجیل و تنقلات و شیرینی پیدا میشد. از بس دوست داشت اجیل و شیرینی!
    با لبخند اشاره زدم به اجیل مخلوط تو دستش و گفتم:
    _مثل همیشه پر و پیمون.
    تک خنده ای کرد و همه چی رو جلوی یاسین گذاشت. عادت داشت چند تا بشقاب و پیش دستی رو با هم همزمان حمل کنه بدونه اینکه محتویات توش کج شه یا بریزه.
    _بنظرم تو گارسون خوبی میشدی اگه رستوران کار میکردی.
    و پشت بند حرفم هم خندیدم بدجنسانه. خندم گرفت از حالتش. سرش رو کج کرد و جوری نگام کرد که وایسا این یارو بره من تو رو میکشم.
    _اوه اوه ارمین کماندو میشود.
    سری به نشونه تاسف تکون داد و نوچ نوچی کرد.
    _تو هیچ وقت بزرگ نمیشی مهبد!
    لبخندی از سر رضایت رو لبام نشست. ادمها گاهی بزرگ نمیشن قیافه و چهره عوض میشه امادرونشون هرگز بزرگ نمیشه همیشه انگیزه برای خوشحالی و شادی و بقول معروف بچه بازی دارن هر چیزی خوشحال شون میکنه بخشیدن کسی براشون سخت نیست عین بچه ها دلشون صافه. منم شاید یکی از همون ها بودم یا واقعاً بودم. نگاهم به یاسین گره خورد که با حالت خاصی تو چشمهاش زل زده بود به اجیل ها. با یه حسرت یا اصلا یه نا اشنایی خاصی. یه پیش دستی برداشتم و یه مشت اجیل و سه تا گز گذاشتم توش و دو دستی گرفتم جلوش. نگاهش بین منو پیش دستی موند.
    _ما...مال منه؟؟!
    این بچه انگار هیچوقت نتونسته بود این تنقلات و شیرینی هارو تست کنه. حتی باورش نمیشد اون پیش دستی که من گرفتم سمتش مال خودشه. نگاهی به ارمین کردم که متاثر بمن و یاسین چشم دوخته بود. به خودم اومدم و لبخند مهربونی به یاسین زدم.
    _اره یاسین جان اینا همش مال توعه.
    و برای اینکه راحت باشه پیش دستی خودم رو هم پر کردم. همینجوری منو نگاه میکرد. وقتی نگاهش کردم روش رو ازم گرفت.
    _دلیلی نداره خجالت بکشی یاسین. با خوردن تو از این اجیل و تنقلات، هیچی از مال و منال ما کم نمیشه ضرر هم نمیکنیم. وقتی دوره هم هستیم و این چیزهارو با بقیه تقسیم میکنیم لـ*ـذت میبریم هوم؟
    فقط سرش رو تکون داد دست بردم سمت پیش دستی ش و یه بادوم رو گرفتم جلو دهنش مصمم گفتم:
    _بگو آ! یه چیز خوشمزه داره میاد.
    بهم اطمینان کرد و گذاشت بادوم رو بزارم دهنش. حس خوبی تو چهره ی ارمین نمایان شد.
    یه لبخند ریز و مهربون رو لباش نشسته بود.
    _چیه چرا میخندی؟؟
    نگاهش رو از دیوار مجاورش گرفت.
    _داشتم فکر میکردم تو چه بابای خوبی میشی.
    با جمله ای که گفت یه حال عجیبی پیدا کردم نمیدونم چه حسی بود من همیشه بچه هارو عاشقانه دوست داشتم و هر وقت حرف از بابا شدن میشد قند تو دلم کیلو کیلو اب میشد.
    ارمین رو به یاسین کرد و گفت:
    _خونتون اجاره ایه؟
    یاسین سرش رو به نشون نه به دو طرف تکون داد پس خونشون از همون خونه قدیمی ها شکل خونه ماست. ارمین انگار کلی سوال داشت چون یکی تموم نشده یکی دیگه میپرسید!!
    _تو اونجا تنها زندگی میکنی؟؟
    چشمهای یاسین رو غم گرفت و لب و لوچه ش اویزون شد.
    _اوهوم.
    یه سقلمه زدم به ارمین که سرش چرخید سمتم اروم دم گوشش گفتم:
    _نمیفهمی داری با سوالاتت ازارش میدی؟!
    ارومتر از خودم زمزمه کرد که من بزور شنیدم چی گفت:
    _بالاخره باید با شرایط و اوضاع زندگیش اشنا بشیم یا نه؟؟ هوم؟
    باید اشنا میشدیم اره ولی نه با هزار تا سوال همون اول بسم اللهی! ارمین ترجیح داد دیگه چیزی نپرسه!
    رایکا
    نگام رو از بالکن خونه دایی به خیابون خیس و بارون خورده روبروم دادم. آه از نهادم بلند شد. من به این خونه های اپارتمانی تنگ و بی روح عادت نداشتم. اما حالا عین اسیری بودم که دیگه امیدی به رها شدن نداشت. چی میشد اگه همین حالا مهبد از این کوچه از دم همین خونه از زیر همین پنجره رد میشد...؟؟ اما نه... اون وقت همینجا دق میکردم. همون بهتر که رد نمیشه. دیگه نمی تونستم بهش برگردم. با چه رویی؟ خود کرده رو که تدبیر نیست.
    چشمام رو به اسمون دوختم. سوز سردی لای موهام و لباس هام میپیچید. همون سوز منو از دست خفگی ای که بخاطر بغض سنگین م بهم دست داده بود راحت میکرد. همه تو این خونه مشغول رسیدگی به نوزاد دایی بودن. دیگه نمیزاشتن مستقل زندگی کنم حالا تو نظر اونها من یه ادم منفور و بی ابرو بودم. خوبه که سرشون با بچه گرمه وگرنه یکی یکی پتک سره منه بخت برگشته میشدن. ایکاش بابا و ملیکا زنده بودن. اونوقت هیچ احدی با وجود بابا نمیتونست بهم حتی بگه بالا چشمات ابرو. ایکاش اون روزا که تو آمین رو دیدی و گفتی این پسره بی هویت و کثیفه به حرفت گوش کرده بودم بابا. اشک سمجی از گوشه چشمام چکید و رو زمین سرد سقوط کرد و تو قطرات بارون گم شد. تو حال خودم بودم که دره کشویی رو به بالکن باز شد.
    زندایی بود. سوییشرت قهوه ای کلاه دار رو رو شونه هام گذاشت.
    _بی هیچ لباس گرم و درست حسابی ای وایسادی اینجا مریض میشی که.
    حوصله ی هیشکی رو نداشتم. زندگی بدون مهبد فقط و فقط نفس کشیدن با عذاب بود همین... چه فرقی داشت مریض بشم مریض نشم بمیرم یا نمیرم وقتی تو هوایی که من توش نفس میکشم اون کنارم نیست و نفس هاش از من دوره؟ ادم بدون کسی که همه ی بهونه ش و دلیلش برای زنده موندن و زندگیه دیگه چه ارزشی داره؟
    _شام هم که نخوردی. این هم میگذره رایکا. تو از خود گذشتگی کردی کار عاقلانه رو از نظر من تو کردی.
    پوز خندی رو لبام نشست حتما در جبهه ی مخالف من افرادی که دوره مهبد بودن ، منو متهم میکردن که همه چی تقصیر منه ولی اینجا زندایی میگه کار درست رو کردی. حوصله زندایی رو هم نداشتم. اومده بودم اینجا با خودم راحت باشم و خلوت کنم اما تو این زندان نشد. نه میزاشتن برم بیرون نه میزاشتن یه کلمه حرف بزنم راجع به چیزهایی که گذشت. بی خیال بالکن شدم سوییشرت رو از رو دوشم برداشتم و برگشتم تو خونه.
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    نشستم رو صندلی آشپزخونه و با دستم رو میز پلاستیکی چهار نفره که روش رومیزی پلاستیکی با طرح ماهی های قرمز و ابی و زرد درشت کوچیک بود ضرب گرفتم. به ناخن های کشیدم خیره شدم و به انگشت انگشتری که خالی شده بود از هر گونه حلقه ای که نشونه تعهد هر زنی به یک جنس مذکره.
    همش حس میکردم اون حلقه ساده اما شیک مهبد دستمه اما... وقتی انگشتم رو لمس میکردم توش هیچی نبود و این قلبم من رو پر از غم و اندوه بدون وصفی میکرد. ایکاش... ایکاش لا اقل حلقه رو پیش خودم نگه میداشتم تا تسلی بخش این قلب لا مصب بشه اما اون لحظات هیچ تسلطی رو افکارم نداشتم.
    خودم کردم که لعنت بر خودم باد. دلم یه مرگ میخواست یه مرگ لحظه ای، یه مرگ بدون درد. یه مرگ در خلوت و تنهایی شب. منه شکست خورده چی تو این زندگی داشتم دیگه که بخوام بخاطرش نفس بکشم. بیشتر که فکر میکردم میدیدم هیچی...
    من هیچی نداشتم که بهونه ودلیل زندگیم باشه. دلم میخواست له شم جوری که هیچ کس نتونه منو از رو زمین جمع کنه. دلم میخواست پودر بشم تا نباشه قبری که کسی بخاطرش عذاب بکشه. قبری نباشه در کار تا مهبد عذاب نبینه. زده بود به سرم مغزم جز افکار منفی چیزی حالیش نمیشد و جز فکر مرگ هیچی توش نبود.
    هیچ راهی برای زنده و احیا کردن این عشق بی پایان بین ما دوتا نبود. پس چرا باید زندگی میکردم؟ چرا؟؟ واقعاً چرا؟
    به اتاقی پناه بردم که توش تموم وسایلم منتظره چیده شدن و سر و سامون گرفتن تو خونه جدیدشون یعنی خونه دایی بودن اما خیلی خوش خیالن چون اونها دیگه هرگز توسط من چیده نمیشن. هرگز...
    این زندگی امشب همین امشب خاتمه پیدا خواهد کرد تا تموم احساساتم و تموم خطا هام با من یه جا دفن شن. اشکهام بی وقف میچکیدن. پای کمد نسکافه ای رنگ که درش بسته بود نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم. سرم رو رو زانو هام گذاشتم. بغض لعنتی دست بردار نبود نه حالا بلکه روزهای بعد هم حتما دست بردار نبود. قلبم می سوخت و فشرده میشد. بغض داشت انقلاب میکرد. یعنی الان مهبد کجاست و چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟ اره حتما حالش خوبه چون تنها نیست چون نمیزارن تو حال خودش باشه. صدای در ورودی خونه منو از افکارم بیرون کشید. ایکاش میگفتن تو بی ابرو و حیثیتی و طردم میکردن اما دریغ ... طردم نکردن. اسیرم کردن. پرنده ای رو که سالها رها بود و خوشحال از ازادیش، تو قفس کردن تا بقول خودشون درس یادش بدن.
    من چقدر بی عرضه و بی لیاقتم. مهبد ارزوی هر زنی بود... و من با دستهای خودم الماسم رو به اعماق دره پرت کرده بودم. اما چیزی از درونم میگفت تو کاره درست رو کردی تو بهش فرصت های بهتر رو هدیه کردی...! تو بهش یه تجربه ی جدید و یه زندگی بهتر رو هدیه کردی.
    از زور گریه چشمام داشت از حدقه بیرون میزد. صدای دایی بلند شد.
    _این دختره ی بی چشم رو کجا رفته گمشده؟؟ بگو هر جا هست تشریف نحسش رو بیاره اینجا...
    بغضم رو قورت دادم. ببین به چه روزی افتادی رایکا؟ دایی ای که به تو نازک تر از گل نمی گفت حالا ببین چه الفاظی رو برات بکار میبره. لعنت به تو آمین. لعنت بمن که خام تو شدم.
    دره اتاق بشدت باز شد و با چهره ی برزخی و چشمهای خون افتاده دایی روبرو شدم. از اون هیبت و اون همه خشم ادم به لرز میافتاد.
    _ اینجا چه غلطی میکنی مگه نگفتم جلو چشمم باش تا بیشتر مایه ننگ نشی هان؟ سگ به تو شرف دختره ی بی ابرو.
    دلم میخواست دفاع کنم از خودم دلم میخواست داد بزنم بسه نگو این حرفا رو اما چه اهمیتی داشت؟ کی بمنه نگون بخت گوش میکرد. اتاق رو با چشمها ش وارسی میکرد تا گوشی ای چیزی قایم نکرده باشم بی حال و رمق فقط زل زدم به فرش. حتی یه گوشی فکسنی هم نداشتم. سرم ذوق ذوق میکرد. وقتی مطمئن شد ریگی به کفشم نیست با غضب نگام کرد و گفت:
    _اینقدر اینجا بمون تا ادم شی! تو لیاقت بیرون رفتنم نداری چون ممکنه هر لحظه یکی ه*ر*ز*ه ت کنه.
    در برابر این همه توهین حرفی نداشتم. من خورد شده بودم یه مرده بودم که تنها احیایی که میتونست نجاتش بده مهبد بود اما دریغ....
    دستای یخ زدم رو تو حصار استین سوییشرتم بردم. خدایا تحمل ندارم. بالاخره دایی بی خیال تحقیر و له کردنم شد و از اتاق بیرون رفت و درو هم با شدت هرچه تمام تر کوبید. چشام چند لحظه از شدت صدای در رو هم رفت. نگام به ساعت افتاد. دقیقا ساعت روی 00:00متوقف شده بود. میگن هر وقت چشمت به ساعت 24 یا دوصفر بخوره یعنی عشقت بهت فکر میکنه ساعت 24 یعنی ساعت عاشقی...
    یعنی تو هم بمن فکر میکنی مهبد؟ نه نمیکنی میدونم از چشم هات افتادم بهترین مرد زندگیم. خودم رو پرت کردم رو تشک و سرمو فرو کردم تو بالش و هق هق زدم. من اقای قلبم رو از دست دادم. من بهترین ادم دنیا رو از دست دادم. من نفسم رو از دست دادم. دار وندارم، همه ی امیدم. گریه هام که امونم رو برید چیزی به ذهنم خطور کرد. نگاهم به بالکن کشیده شد. اشک هام رو که باعث شوره زدن صورتم شده بودن از رو گونه م با پشت دست پاک کردم.
    من تصمیمم رو گرفته بودم. از توی کشوی میز عسلی کنار میز توالت زرشکی رنگ کاغذ و خودکاری برداشتم و شروع کردم با اشک هایی که رو کاغذ میچکید شروع به نوشتن .
    _اینو بدین به اونی که همه ی زندگیم به خودش خلاصه میشه همون مردی که همه ی دنیا تو مردمکه چشماش و همه ی محبت عالم تو دستاشه.
    مهبد عزیزم اقای قلبم فکر میکردم زندگی بدون تو مثل زمانهایی میشه که تو هرگز تو قلبم پا نزاشته بودی. عزیزم منو ببخش که قلبت رو شکستم. منو ببخش که از تو گذشتم. منو ببخش که مثل همه منم لهت کردم. منو ببخش که خیلی دیر فهمیدم لیاقت فرشته ای مثل تورو ندارم منو ببخش که سیاه پوشت میکنم. منو ببخش... من حتی زندان رو هم تحمل میکنم اما بشرطی که تو کنارم باشی اما تو دیگه کنارم نیستی دیگه هرگز قلبهای ما مثل اولش نمیشن شاید کنار هم یروزی باشیم اما تو تا ابد با من مثل قبل نمیشی من ترجیح میدم بمیرم و بی مهری تورو نبینم . ارزو میکنم بعد من خوشبخت ترین ادم روی زمین بشی.
    خداحافظ همه هستی من...
    مغزم دیگه فرمون نمیداد نامه رو رو میز و خودکار رو هم رها کردم روش. رو بالکن ایستادم و چند لحظه به پایین نگاه کردم تموم جونم میلرزید. پام رو نرده گذاشتم و رفتم اون سمت فقط یه اراده لازم بود تا زندگیم رو و قرار دادم رو باهاش تموم کنم. بیخیال همه چی شدم آخرین قطره هم از چشمام چکید. چشمام رو بستم و پریدم. همه چیز با سرعت به اخر نزدیک میشد با شدت به سایبان یه کولر تو بین راه برخورد کردم... صدای آشنایی گفت یا حضرت عباس رایکا نــــــــــه!
    مهبد
    از خواب با فریاد وحشتناکی پریدم تمام تنم خیس عرق شده بود ارمین فوری از جاش پرید و برق رو روشن کرد. با وحشت و چشمایی که دو دو میزد نگاهش کردم رنگش پرید!
    _وای یا خدا تو چرا شدی گچ خواب بد دیدی؟
    زبونم یارای حرف زدن نداشت. قفل کرده بود. بریده بریده گفتم:
    _رای... رایکا... ب... بلا ... یه ... یه بلایی... س.. سرش اومده.
    بی اراده یه بغض ناشناس پیدا شد و اشکام فوران زد. تو خواب من، اون از ساختمونی که نمیشناختمش خودشو پرت کرد و بعد از برخورد به چیزی نقش زمین شد. خون همه جا رو فرا گرفته بود من دویدم تو خوابم به سمتش اما با خونی شدن دستام فریاد زدم و پریدم... بی اراده لحاف رو کنار زدم و با کنار زدن ارمین با قدرتی که نمیدونم از کجا اورده بودم شروع به دویدن کردم...
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    کاپشنم رو از چوب لباسی قاپ زدم. فقط میخواستم برم اما کجا...؟ خودمم نمیدونستم. دیدم از گریه هام تار بود پاهام منو به دنبال خودشون با شتاب میکشیدن. با تموم سرعتی که عجیب بود با وجود این مریضی داشتم دنبال ندای قلبم و پاهام کشیده میشدم.
    ارمین سرعت دویدنش رو زیاد کرد و از پشت بهم رسید. دست دراز کرد و چنگ انداخت به کاپشنم و من رو سمت خودش کشید. جلوم قرار گرفت و دستاشو رو بازوم چفت کرد. چشمام حتی دیگه قیافه اونم نمیدید فقط راهی رو میدید که جلو روم بود . قلبم میلیون تا در دقیقه میزد. انگار داشت دنده هام رو میشکافت تا از سینم پرواز کنه و بره.
    _وایسا کجا میری لا اقل یه کلمه حرف بزن بفهمم چه مرگته پسر!
    بی اختیار داد زدم تو صورتش:
    _ولم کـــــــن
    نفس هام قطع و وصل میشد و کم کم رمق از تنم رخت می بست و میرفت... باید عجله میکردم. خودمو از حصار دستهای ارمین با خشونت ازاد کردم و با قدرت پرتش کردم یه طرف که حریف قدرتم نشد و با سکندری منحرف شد به یه طرف دیگه. قلبم راه رو نشونم میداد قلبی که روزها و ساعت ها فقط عاشق یکی بود و جز اون همدمی نداشت. منی که خودم رو از هرگونه احساسی نسبت به دختری که عاشقش بودم، خالی کرده بودم حالا داشتم برای رسیده به عشقم پرواز میکردم. حتی بوق های ممتد ماشین ها که بخاطر یکهویی دویدن من تو خیابون بلند شده بود و هوارهای راننده ها نمیتونست، منو از دویدن و رسیدن باز بداره. قلبم با فشرده شدنش گواه میداد یچیزی شده. این منو استوار تر و محکم تر میکرد.
    قلبم به پاهام دستور ایست داد و صدای جمعیت و زجه های یه زن باعث شد به بچرخم به سمت یه کوچه. اشک چشمام رو کنار زدم تا ببینیم درست چی جلو رومه. پاهام سست شد چونم لرزید نفسم گیر کرده بود دستهام شده بودن بید مجنون و می لرزید. از ته دل نعره زدم انگار. گلوم و جیگرم سوخت و تموم بدنم لرزید.
    _عشقم نــــــــــه
    هجوم بردم به سمت جمعیت مردم رو با خشونت از لباسشون میگرفتم و به عقب میکشیدم. رسیدم به جلوی جمعیت از وحشت اون چیزی که دیده بودم هق هقم سر به اسمون گذاشت. زانوهام سنگینی مو تحمل نکردن و افتادم زمین.دستام که رعشه گرفته بود با مکث به موهاش نزدیک شد و با نیمچه تماسی دستم غرق خون شد. باورم نمیشد که چنین اتفاقی افتاده. زجه میزدم و پیرهن م رو چنگ میزدم تا قلبم اروم بگیره تا نفسم باز شه. با التماس گفتم:
    _رایکا نفس بکش چشماتو باز کن باهام حرف بزن
    نگاهم رو چرخوندم بین جمعیت که با تاسف بهش چشم دوخته بودن فریاد زدم یکی زنگ بزنه آمبولانس.
    دستم رو از پشت رو شونه های نحیف که بدجوری شل و انگار له شده بودن گذاشتم و با التماس و هق هق نفس گیری گفتم:
    تورو مرگ من زنده بمون من بدون تو اینجا کنار تو دق میکنم پاشو بهم غر بزن پاشو بهم بگو برای همیشه از زندگیت گم شم پاشو بگو ما لیاقت همدیگه رو نداریم پاشو بگو باعث و بانی این وضع تویی.
    با مشت چند بار به قلبم کوبیدم. داشتم از زوره گریه میمردم. هیچی حالیم نبود چند تا پسر زیر بغلم رو گرفتن تا بلندم کنن.
    _پاشو داداش پاشو خدا بهت صبر بده
    نه عشق من نمرده نه من تنهاش نمیزارم نه من اونو این جا رها نمیکنم. تقلا کردم تا از اسارت دستاشون راحت شم و دوباره برگردم پیش رایکا داد زدم:
    _ولم کنین لعنتی ها ولم کنین، رایکا...رایکـــــا عشقم نــــــه ولم کنین
    جمعیت منی رو که به جنون کشیده شده بودم رو با اصرار به عقب میکشیدن. صدای گریه های زن دایی و تو سر زن خودش زدن های داییش باعث میشد احساسم نسبت به قبل جریحه دار بشه.
    با تموم قدرت خودمو از دست اون جمعیت ازاد کردم و یورش بردم به سمت داییش . از رو زمین که زانو زده بود یقش رو گرفتم. دستام مشت شد و با قدرت کوبوندم تو صورتش. گریه هام یه لحظه قطع نمیشد. نقش زمین شد اما جلوی چشمای من رو خون گرفته بود. هیچ چیزی جز خشم در من وجود نداشت. هیچ چیز.
    خیمه زدم روش من باید میکشتم ش باید میکشتم اونی رو که باعث بانی این فاجعه بود. به قصد کشت مشت هام بالا میرفت و فرود می اومد. جمعیت به سمت من متمایل شد صدای آمبولانس که اژیر کشان نزدیک میشد باعث شد دست از کشتن داییش بر دارم.
    _رایکا توروخدا زنده بمون رایکا من بدون تو دق مرگ میشم رایکا تورو امام حسین. رایکــــا
    یکی از امداد گرها دستش رو روی نبض گردنی رایکا گذاشت. محکم رو به همکارهاش گفت:
    _زنده س زنده س هنوز یالا وقت داره میگذره نبض داره ضعیف میشه. یـــــــالا
    امداد گرها دورش رو گرفتن چشمم به ارمین افتاد که یه گوشه با دهن باز و شوک زده به ماجرا خیره شده بود. بی اختیار رفتم و خودمو پرت کردم تو اغوشش و هق هق زدم. از بهت در اومد بعد چند لحظه و دستاش منو تو خودشون جا دادن و به دورم برادرانه محکم شدن اروم دست میکشید پشتم.
    _دیدی چه خاکی به سرم شد دیدی بیچاره شدم؟ دیدی به خاک سیاه نشستم.
    منو از خودش جدا کرد و صورت یخ زدم رو با دستهای گرمش قاب گرفت:
    _اروم باش پسر ، اون خوب میشه به خدا توکل کن اون زنده میمونه خدا به دل تو رحم میکنه به خودش پناه ببر هر چی صلاحه اون میشه.
    مصمم تر نگام کرد.
    _باشه مهبد؟؟؟ باشــــه؟
    سرم رو فقط مدام تکون دادم. صدای آشنایی گفت:-دارن میبرنش نمیخوای بری بیمارستان؟؟
    مگه میشد که نخوام؟! چرخیدم سمت صدا. اراد با چشمهای خیس و قرمز شده دست شو گذاشته بود رو شونه م و نگام میکرد. مردد گفتم:
    _اراد تو....
    نگاهم به لباس فرمش کشیده شد. در حال انجام وظیفه بود.
    فوری دستم رو گرفت و به سمت ماشین پلیسش هدایت کرد و همونطور که منو به دنبال خودش میکشید گفت:
    _با هم میریم بیمارستان بیا.
    یک ساعت و اندی گذشت. سهیل و سام و لیلا به دو از راه رو بیمارستان با نگرانی تو چشمهاشون بهم نزدیک میشدن. ارمین رو نیمکت غم زده نشسته بود و اراد با کلاه نظامی ش تو دستش تو افکار ش غمزده گم شده بود. از زن دایی و دایی رایکا اما خبری نبود. عین مرغ پر کنده بودم. مدام جلوی در اتاق عمل رو با قدمها م متر میکردم.
    _داداش.... داداش خدا بد نده!
    چرخیدم سمت بچه ها. لیلا فورا بغلم کرد.
    _داداشی نگران نباش خوب میشه ولی چیشد یه دفعه؟
    سام با اخم پرسید.
    _اره چیشد؟ چطور تونست با تو این کارو بکنه؟؟
    سهیل با چشم غره یه سقلمه محکم به سام زد و اروم گفت:
    _خفه شو الان وقتش نیست!
    اراد جواب سوالشون رو داد.
    _خودشو پرت کرد چون دیگه طاقت نداشت.
    لیلا دستشو رو گونش زد و هین بلند و کشداری کشید:
    _هیـــــن! وای خدای بزرگ!
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی

    دستهای یخ زدم رو با استین کاپشنم که یکم بلند تر از حد مجازش بود پوشوندم. خون انگار تو رگ هام استخاره میکرد برای حرکت کردن. استرس هر لحظه بیشتر فشار میاورد. تو ذهنم فقط یک سوال وجود داشت ....
    «چطور حاضر شد با من اینکار بکنه؟!»
    چطور فکر کرد که من میتونم بی اون زنده بمونم و نفس بکشم؟؟ چطور به این نتیجه رسید که مرگ براش از من با ارزش تره؟ یعنی حتی زنده بودن و نفس کشیدن منم رو این کره خاکی دل گرمش نمیکرد؟ تکیه زدم به دیوار و رو به جلو خم شدم. حال دلم خراب تر از اونی بود که به عقلم اجازه بده چرا ها رو پیدا کنم. اراد از جاش پاشد. از کفشها ش که جلوی دیدم قرار گرفت وقتی که سرم پایین بود فهمیدم جلوم ایستاده.
    دستش شونه هام رو لمس کرد. فشار خفیفی به شونم وارد کرد. با صدای گرفته ای که انگار متعلق به خودش نبود گفت:
    _میدونم میخوای اینجا و در جریان همه چی باشی اما من نگران حالتم. رنگت عین گچ شده. میدونم که خیلی مریض تر از این حرفایی.
    سرم رو آوردم بالا و به صورت نگران و چشمهای لرزونش نگاه کردم. مصمم بودن چشماش عین یه التماس ناخواسته بود. التماسی که میگفت بیا برای دقایقی، فقط یه چند دقیقه ازینجا بزنیم بیرون. من نمیتونستم ازینجا دل بکنم و یه قدم از اینجا دور بشم.
    جون من، همه چیز قلبم تموم احساسم و تموم خاطرات خوشم و اولین تجربه عاشقیم اونجا رو اون تخت پشت اون درهای لعنتی که بسته بودن داشت با مرگ میجنگید. مردد بودنم رو از چشمهام خوند.
    یه چیز عجیب منو به وجود اراد پیوند میزد. یچیزی ته قلبم ندا میداد که این ادم میدونه تو چی میگی میفهمه که چی میکشی. منو به اغوشش کشید. لباش رو نزدیک گوشهام کرد و غمیگن زمزمه کرد:
    _اون خوب میشه، اون الان تورو میبینه. هممون رو میبینه. وقتی ببینه تو اینجایی با مرگ بخاطرت میجنگه. هیچ عاشقی وقتی عشقش عمیق و واقعی باشه، حتی با مرگ هم دست از عشقش نمیکشه. اون میمونه. هر دوتون میمونین. به خدا ایمان داشته باش. اگه تو خوب نباشی اون خوب نمیشه میفهمی؟
    نگاهم بی رمق موند رو صورتش. به چشمهایی که حتی از غم هم پلک نمیزدن.
    _من انگار سالهاست که تورو میشناسم اراد... انگار یجایی من تو رو دیدم.
    چشمای خسته ش رو چند لحظه رو هم گذاشت و لبخند پر ارامشی زد.
    _بیا بریم حیاط هوا بخوریم تا منم یچیزی رو بهت بگم.
    افتاد جلو و حرکت کرد و من با چشمهام دنبالش و بعد پشتش حرکت کردم. قلب انگار سنگین شده بود و یکی در میون میتپید. احساس گـ ـناه میکرد م و مدام چیزی در درونم میگفت تو رایکا رو کشتی. تو باعث این اتفاق شدی اگه زنده نمیموند چی؟ تو هم طردش کردی، تو هم درکش نکردی.
    _یکم اون افکار ویرانگر رو رها کن و تو حال حاضر باش.
    سرمو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم که بی شباهت به آه هم نبود.
    _بگو اراد میشنوم.
    لبخند تلخی رو لباش نشست. به دور دست ها به کوههای آذربایجان که خیلی دور تر از انزلی به نظر میرسیدن چشم دوخت.
    _وقتی همون دوستت اولین بار کوبید به ماشینم وقتی از ماشین پیاده شدم حس کردم تو رو میشناسم در صورتی که هرگز تورو ندیده بودم. اون لحظه انگار من، تو نگاه تو، تو وجود تو غم چهره ت و مظلومیت چشمات حل شدم. عین تو که میگی قیافه من برات اشناس منم همین حس رو داشتم و دارم. منم دارمش مهبد... ولی وقتی تحقیق کردم فهمیدم ما یه صنمی با هم داریم...
    بی اراده سکوت کردم. حروف فارسی همه فراری بودن از دستم و کنار هم قرار نمی گرفتن تا جمله ای ساخته بشه و جاری بشه رو زبونم. حتی نای کنجکاوی و تعجب رو هم نداشتم. با انگشت های دستم و نوک سر انگشتام بی هدف بازی میکردم که صدای بغض الود اراد منو به خودش اورد و چشمهایی که داشتن تقلا میکردن که نبارن.
    _بچه بودم که بابام رو جلو چشمهام تو روستا زدن کشتن. سره ارث و میراث... چاقو رو کردن تو شکمش و چرخوندن چاقو رو تا دلو روده ش بیرون ریخت. من از دار دنیا همین یه بابا رو داشتم مهبد همین یه بابا رو.
    چشماش پر تر شد و بغضش رو با صدا قورت داد. مگه من از داره دنیا وقتی مامانم مرد چی داشتم منم همین یه بابا رو. غم عالم انگار ریخت رو شونه هام و بی اراده شونه هام افتاده شد.
    _عمو هام حتی خونه ای که متعلق به بابام بود رو از من گرفتن. پرتم کردن بیرون منی رو که بی کس و کار و یتیم بودم. ده سالم بود که اواره شدم ده سالم بود که فهمیدم زندگی شوخی با کسی نداره. صحنه ی مرگ بابا خیلی وقت ها کابوس شبهای منه.
    اشکی از وسط چشمهاش پایین اومد رد اشک رو گرفتم. اما قبل اینکه بتونم بفهمم به کجا ختم شد چشمهای خودم رو هم پرده ای از اشک گرفت.
    مشتاق بودم بدونم چی سرش اومد.
    _بعد چی سرت اومد؟
    خودشو رها کرد رو نیمکت دستی به چشم هاش با انگشت شست و اشاره ش کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه.
    آه بلندی از عمق وجود ش کشید. سخت بود واسش حرف زدن. با اون بغض ، با اون نفسی که انگار تو نای ش گیر کرده بود
    _تو خیابون ها که افتادم حتی پول غذا رو هم نداشتم. شبها با چند تا از بچه های کار تو یه خرابه می خوابیدیم. چند نفرمون تو سرما تلف شدن حتی لباس گرم هم نداشتیم. یه لقمه نون هم نبود مهبد.
    اروم بی اراده تو دلم گفتم:
    _خدایا واقعا یهویی شکرت. که ما حد اقل یه سیب زمینی تخم مرغ و چندتا تیکه نون داشتیم که بخوریم.
    لبخند تلخی زد. نگاه شو به اسمون که کم کم داشت اخمهای گرفته ش رو باز و ستاره ها رو نمایان میکرد دوخت.
    _نمیدونستم پاتوق ها چی هستن کجا هستن شرایط کارشون چیه؟ تا اینکه یکی از بچه ها بردتم اونجا اما کارم خوب نبود و بخاطر نارضایتی رییس از اونجا هم بیرون شدم.
    قلبم بدجور فشرده شد و حال دلم خراب. منم از سنگینی بار روی دوش و دل اون خودم رو پرت کرده رو نیمکت.
    _رو به مرگ بر اثر ذات الریه و عفونت بودم که یکی من رو از رو زمین بلند کرد. دستهای یه مرد یه پتو دورم پیچید و منو به اغوش کشید. اینقدر حالم بد بود که نمیدونستم کجا میبرتم. دستاش یجوری پینه بسته و زمخت بود. اما وجود ش خیلی گرم بود. خیلی خیلی گرم. من هیچی نمیدیدم فقط صدا ها رو میشنیدم. و اینکه داره من رو با خودش اروم اروم حمل میکنه و میبره.
    کم کم داشت کنجکاویم گل میکرد. نمیتونستم از حرفاش بفهمم که چه کسی باعث شده من و اون بقول خودش یه صنمی با هم داشته باشیم یعنی اصلا فکرم کار نمیکرد...
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    اینبار واقعاً از ته دل لبخند زد فکر کنم گنگی نگام باعث خندش شد. یکم سرش رو آورد جلو و به چهرم خیره شد.
    _واقعا متوجه نشدی کی رو گفتم نه؟
    مغزم انگار خالی شده بود، تو یه خلا بودم و مغزم هیچی رو جذب یا پردازش نمیکرد. فقط میشنیدم حرفارو یعنی از یه گوش میشنیدم و ناخود آگاه از اون گوش در میرفت! فقط دلم میخواست چشمام رو ببندم همونجا پهن زمین شم و بخوابم مغزم دیگه نمیکشید و واقعا قفل کرده بود.
    _ببین آراد؟
    شوخیش گرفته بود انگار، قیافش رو عین خنگا کرد و گفت:
    _کو کجاست؟
    منکه اون لحظه از اون هم خنگ تر بودم گفتم:
    _چی کجاست؟ من چیزی ندارم اینجا که.
    بعد اتمام جملم غش غش زد زیر خنده دستش رو دلش گذاشت و از ته دل واقعا خندید. هاج و واج فقط به بالا و پایین رفتنش نگاه میکردم. من هنگ کردم عشقم داره رو اون تخت جون میده این داره میخنده عجبا! خندیدنش که تموم شد یه نفس کشید بالا و گفت:
    _نه جدی جدی خوب نیستی میخواستم یکم سر بسرت بذارم حالت خوب شه اما تو باغ نیستی بهتره که اذیتت نکنم.
    سرم جور بدی منگ بود و گیج میرفت آراد جدی و یکمی ترس هم چاشنی نگاهش شد.
    _وای انگار واقعا تو داری پس می افتی بیا بریم یکم دراز بکش.
    بی اراده لبام از هم باز شد و گفتم:
    _اصلا حالیم نمیشه کی چی میگه؟ اصلا نمیدونم چی میگی؟ خیلی خوابم میاد خیلی احساس خستگی میکنم واقعا.
    دستم رو گرفت دنبال خودش کشید، میخواستم بگم خوشم نمیادا هی منو میکشی عین کش این ور اون ور ولی بیخیالش شدم.
    _میشه بگی کجا داری میکشی منو دنبال خودت؟
    _جایی که یه نمه چشم رو هم بذاری و حواست سر جاش بیاد.
    صدای اشنایی با خشم گفت:
    _قربان خودشه این بی شرف عوضی باعث این اتفاقه.
    دستم مشت شد و خودمو از دست آراد ازاد کردم و با خشم یورش بردم سمت دایی رایکا که با نفرت منو نگاه میکرد. قبل از اینکه کسی بتونه کنترلم کنه یقه شو چسبیدم که اونم کم نیاورد یقه منو محکم تر چسبید. دندونام رو قفل کردم و گفتم:
    _میکشمت بی همه چیز من تو رو میکشم بیشعور، بی شرف نسل اندر نسلته...
    صداش گوش هفت فلک رو کر کرد و منو همینطور یقه به دست هل داد عقب:
    _خفه شو دیگه نمیذارم دور و برش باشی دیگه نمیذارم حتی رنگ رایکا رو هم ببینی اونو ازت میگیرم داغش رو دلت میذارم فقط وایسا و ببین.
    اومدم دهنش رو پر خون کنم آراد با خشونت هر دومون رو جدا کرد و سعی در جدا نگه داشتنمون همچنان داشت.
    _بسه دیگه با هر دوتاتونم زشته عقلتون کجاست؟ دختره اون تو داره میمیره شماها دارین خودتون و یقه هاتون رو جر میدین بسه!
    حالم جا اومده بود، حواسم جمعتر از قبل شد. انگشت اشاره مو به نشونه تهدید بالا گرفتم و گفتم:
    _قسم میخورم هر چی که داری رو یکی یکی ازت میگیرم رایکا هم جز همون هاست که ازت میگیرم و کاری میکنم که از زنده موندنت پشیمون شی!
    سعی میکرد خودشو از دست ادمهایی که کنترلش میکردن آزاد کنه و بهم هجوم بیاره اما نمیتونست. یقم رو صاف کردم و برگشتم توی بیمارستان، پرستاری فورا از اتاق عمل بیرون اومد. نگاه ها همه مضطرب شد، همه فقط یه سوال داشتن:
    _حالش خوبه؟
    نگاه پرستار تو نگاه همه مون سر خورد.
    _بیمار خیلی خون لازم داره ما با کمبود خون رو برو هستیم خیلی خون از دست داده، باید از بانک خون و یه سری از افراد تقاضای خون کنیم. یکی بره دنبال این کار آ ب مثبت لازم داریم.
    فوری من و آراد که دوباره بهمون ملحق شده بود، چرخیدیم و به سمت در خروج دویدیم. همین جوری که در رو باز میکرد متحیر گفت:
    _چطور با این وضع داغون کمر و زانو میدوی؟
    من واسه عشقم حاضر بودم حتی تو یه سر بالایی پر از سنگلاخ بدوم. چه اهمیتی داشت چجوری می دویدم؟ سوالش رو بی جواب گذاشتم، نگاهی به خیابون کردم حتی یک دقیقه هم ارزش داشت.... حتی یک ثانیه هم ارزش داشت.
    راوی
    خون همچنان از زیر بافت های شکم به بالا فواره میزد و جریان پیدا میکرد و تموم محیط رو به رنگ خودش در می آورد. دختری با قلبی شکسته و پسری با یه وجدان نادم یکی با مرگ میجنگید و دیگری تقلا میکرد برای زنده نگه داشتن. صدای الکترو کاردیوگراف که قوت دار شد نگاه دکتر مسن رنگ استرس و ترس بخودش گرفت. پسر جوونی با اضطراب ندا و خبر خطرناکی رو داد:
    _فشار خون داره افت میکنه این کیسه اخرین خونیه که داریم.
    نگاه دکتر روی عدد هفت ثابت موند، نگاه ش به بافت دقیق تر شد.
    _بافت زیرین خیلی ریز داره خونریزی میکنه اما دقیقا نمیتونم بفهمم کجا؟
    اسم دستیار جوونش رو که به زبون اورد مرد جوان زبده ای با دست اروم بافت رو کنار زد، دستگاه رو تو بافت چرخوند تا دقیقتر جای پارگی رو در حفره ی شکمی پیدا کنه. باریکه خونی با فشار تمام حفره شکمی رو پر کرد و جلو دیدش رو گرفت. فوری چرخید سمت دکتری که حالا خودش از اون دکتر سر تر بود.
    _اینجاست دکتر.
    دکتر تا دقیق شد صدای بوق ممتد دستگاه باعث بهت همه شد. نگاه ها چند ثانیه معطوف مانیتور شد اما پرستار زن تازه کاری رو به دکتر دستیار و دکتر جراح کرد:
    _چی کار کنیم دکتر؟
    دستیار فورا به حرف اومد،
    _سه میلی گرم آدرنالین پنج میلی گرم درامین اماده میشیم برای احیا...
    قلب مهبد انگار یکی از ضربان هاشو در هر دقیقه از دست میداد. نفس هاش بزور میومد و میرفت، چیزی بی اراده وادارش کرد تا بگه :
    _آراد تو رو خدا تند تر.
    آراد میدونست خودش باید مجری قانون باشه و قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت کنه اما حالا پای جون یک انسان در میون بود. پاشو روی پدال گاز فشار داد، باید از حقه همیشگی ش استفاده میکرد. آراد اژیر رو که روشن کرد تمام توجه ها به ماشین پلیس جلب شد...
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    با استرس و بغض نگاهش به ماشین های ردیف شده ی جلوش که میلی متری حرکت میکردن معطوف شد و گفت:
    ترافیکه آراد، ترافیکه نمیرسیم ما بموقع نمیرسیم، اون میمیره من باعث شدم این پیش بیاد من باعث میشم اون بمیره ما به بانک خون نمیرسیم
    نمی فهمید چی میگه؟ هیچی حالیش نبود و این مانع تمرکز آراد بر رانندگی میشد. آراد مدام بین حرفش میپرید و میگفت بسه، هیچ چیز جز این برای اینکه مهبد رو آروم کنه نداشت در برابرش اما انگار مهبد عین یک نوار، یک جمله رو تکرار میکرد. تموم جملات آراد برای آروم کردن مردی که تمام دقایق و لحظه هاش با زجر و دلهره سپری میشد همین بود:
    _ مهبد منفی فکر نکن بسه تموم ش کن.
    اما آراد اینو در نظر نگرفته بود که وقتی بار احساس گـ ـناه رو دلت زیاد شه هیچ چیزی رو نه میبینی و نه میشنوی. مهبد فقط مثل یه نوار حرفا شو تکرار میکرد و باور داشت که هرگز به اونجا نخواهند رسید. اراد وقتی با صف ترافیک طولانی روبرو شد بدون هیچ درنگی با شدت دنده عقب گرفت که در عرض یه ثانیه ماشین رو سر و ته کرد و مسیر دیگه ای رو پیش گرفت.
    با دست رو فرمون نرم ضرب گرفت، عادتش بود وقتی که کلافه میشد این کارو بکنه دیگه از دست منفی بافی ها و نمیرسیم نمیرسیم های مهبد به ستوه اومده بود. ماشین رو به کناری هدایت کرد و چرخید سمت مهبد دستاش رو از مچ مهبد حلقه و تحکم رو چاشنی صداش کرد:
    _مهبد به خودت بیا مرد اینا تقصیر تو نیست اونم نمیمیره دوباره همه چی مثل اولش میشه دوباره اون میاد کنارت!
    اما فقط با هزیون های مهبد و شوکه بودنش مواجه شد. هیچ چاره دیگه ای برای اتمام این هزیون گویی و شوک زدی مرد رو بروش نداشت! دستش همزمان با صداش بلند شد و صورت مهبد رو هدف رفت. صدای سیلی فضای ماشین رو پر کرد، از شدت ضربه صورت مهبد سرخ و هزیون گفتن هاش متوقف شد.
    _بخودت بیا ما میرسیم ما باید برسیم! اگه خوب و مثبت فکر کنیم میرسیم حالا هم ساکت باش و بذار کاری رو که باید بکنم انجام بدم، حالیته؟
    دلش به حال مهبد می سوخت خودشم به خوبی میدونست عشق چه سم شیرینیه که ذره ذره دق میده ادم رو.... و وقتی معشوق در معرض خطر باشه اون سم کشنده تر از همیشه و سریعتر از دفعات قبل خواهد بود.
    سکوت بر قرار شد، آراد با حداکثر سرعتش از تو کوچه ها و پس کوچه ها ترافیک رو دور میزد خیابون ها انگار حکم مسابقه رالی رو پیدا کرده بودن، رنگ پریده ی مهبد مدام بهش یاد آوری میکرد که باید حواسش رو جمع کنه تا سالم برسن. ماشین متوقف شد نگاه مهبد رو تابلوی سر در جایی که جلوش بودن قفل شد.
    ((سازمان هلال احمر شهرستان بندر انزلی))
    آراد از ماشین پیاده شد آدرنالین تو خونش داشت می جوشید، صورتش از فرط اضطراب سرخ و گل انداخته شده بود.
    سر خم کرد و از شیشه ی نیم باز ماشین پلیس، تند گفت:
    _بمون من زود میام، بمونی ها
    نگاه گنگ مهبد رفتن آراد رو دنبال کرد، انگار کل هوای دنیا هم برای نفس کشیدن ش کم بود بی رمق در ماشین رو باز کرد. پاها سست شد و کنار جدول خیایون نشست دستش رو روی دکمه پیراهنش گذاشت ... بشدت کشیدش تا باز شد یا شاید هم کنده شد و دکمه به گوشه ای افتاد، قلبش بنای ناسازگاری گذاشته بود. کسی انگار با تمام قدرت گلو ش رو فشار میداد تا حق زندگی رو ازش بگیره، چند بار روی قلبش کوبید. بغض، داشت بدجوری جولان میداد. از شدت غم حتی اشکی هم براش نمونده بود. شاید اشک ها هم باهاش لج کرده بودن دستهای لرزونش رو گذاشت زمین و بهش تکیه زد و درست تکیه داده به ماشین نشست، دستشو دوره خودش و بازو های یخ زده ش حلقه کرد، احساس تنهایی میکرد دنیا براش معنی نداشت، هیچی براش معنی نداشت. نگاه های مردم بهش عجیب بود اما اهمیت نمیداد، همه زمزمه میکردن در گوش هم یا هر کسی که تک و تنها راه میرفت، با خودش میگفت این جوون رو ببین! یعنی چشه؟
    سرمای زمین هم از التهاب درونش کم نمیکرد انگار این توپ تنیسی که تو گلوش جا خشک کرده بود هم قصد رها کردنش رو نداشت. آراد با چندتا کیسه خون و یخ تو دستش، هراسان دور ماشین چرخید در باز بود و اثری از مهبد نبود، پیاده رو و جمعیتی رو که انگار در گذر زمان میدویدن و محو میشدن رو بر انداز کرد؛ اما تو هیچ کدوم از پیاده رو ها قامت اشنای مهبد به چشمش نیومد... در یه ثانیه هزار فکر به سرش زد. مضطرب به سمت مقابل حرکت کرد با گوشه چشم متوجه مهبد شد، نگاش به تن لرزون و در خود مچاله شده ی مهبد گیر کرد. کیسه تو دستش رو به سمتی پرت کرد.
    بهت رو کنار گذاشت باید به مهبد کمک میکرد و انگیزه میداد. زمان به سرعت نا قوس مرگ رو به صدا در می آورد زیر بغـ*ـل مهبد رو گرفت و سعی کرد با نهایت زوری که داشت بلندش کنه:
    _پاشو مرد! پاشو اینقدر داغون بودن بهت نمیاد تو ادم باختن نیستی پاشو ببین من خون گرفتم حتما به بیمارستان هم خون رسیده.... پاشو بچه های کار و خیابون ادم یجا کز کردن بخاطر زجر نیستن پاشو پسر!
    مهبد خوب میدونست که هیچ بچه ی کاری زیر رنج و سختی کمر خم نمیکنن اونم از دل همین بچه ها بود، از نسل بچه هایی که درد تو خون و روحشون خونه کرده، سر پنجه های یخ زده ش رو به زمین گذاشت و نا متعادل بلند شد. آراد حس کرد سرمایی که مهبد حس میکنه بیشتر از سرمای عادی هواست برای همین بخاری ماشین رو روشن کرد، سرعت ماشین به قدری بالا بود که با هربار رفتن روی یکی از سرعت گیر ها انگار داشت پرواز میکرد!
    _من همین جا میشینم تو برو خون رو برسون.
    نگاه آراد با شنیدن جمله ی مهبد که با صدایی سرد و آروم ادا شد، گیج شد نمی فهمید چرا مهبد نمیخواد همراه ش بیاد اونم تو موقعیتی که واقعاً نگران جون رایکا بود، زمانی برای بحث و توجیه نبود برای همین آراد بیخیال نیومدن مهبد شد. مهبد دستها ش رو توی جیبش فرو کرد و خودش رو رو نیمکت حیاط بیمارستان شل کرد، خودشم نمیدونست چند ساعت گذشته که همینجوری رو اون نیمکت لم داده و خیره شده به زمین.
    _داداش بخیر گذشت
    چشماش رو هم رفتن چند لحظه... نگاهش به لیلا گره خورد. انگار غم دنیا رو از دلش برداشتن. دلش رهایی از هرگونه بنی بشری رو میخواست. از جاش بلند شد و با پاهای لرزون به سمت مقابل قدم برداشت لیلا با تعجب رفتنش رو دنبال کرد:
    _وا داداش! کجا میری؟
    به پشت دیوار پناه برد خواهر و برادراش همه پی مهبد دویدن، سرش رو گذاشت رو دیوار و بارید. آراد دستش رو رو شونه ی سام و سهیل گذاشت. نگاه دوتاشون به آراد افتاد:
    _بهتره این عاشق دل خسته رو یه مدت تنها بذاریم با خودش کنار بیاد، هوم؟
    با حرف آراد همه هم رو نگاه کردن و بعد در سکوت از اطراف مهبد پراکنده شدن، اما آراد تنها کسی بود که خودش به حرف خودش عمل نکرد. موند و نگاه گذرایی به مهبد انداخت...
    _دیدی اونی که تو فکر میکردی نشد؟ حالا میخوای با این دختر که از مرگ برگشته چی کنی؟
    مهبد از طرفی دلخور و از طرفی دیگه قلبش ازین اتفاق جانسوز آتیش گرفت بود.
    _به خودش بستگی داره... من نه میتونم نگهش دارم نه میتونم بگم بره من هیچی نمیدونم ... نمیدونم باید چی کنم؟
    آراد با پاش سنگ جلوش رو شوت کرد:
    _چرا با هم از اینجا نمیرین؟ برین یجای دور، از بقیه دور باشین، از هر نوع بنی بشری...
    اما آراد این رو در نظر نگرفته بود که مهبدی که جلو روشه ، براش هیچ چیز مهمتر از خانواده ش نیست، خانواده ای که هنوز یه تکیه گاه لازم داشت.
    _خواهر و برادرام، پس اونها چی؟
    آراد با حلقه دستش ور رفت جواب این سوال مشخص بود. مهبد باید باز هم تو دو راهی انتخاب قرار میگرفت. از اینکه مجبور بود انتخاب کنه منزجر بود، هیچوقت دوست نداشت کسی رو برای حفظ شخص دیگه ای تو زندگیش از دست بده.
    آراد دست رو شونه های افتاده مهبد گذاشت.
    _یا خانواده قدیمی هم خون یا یه خانواده جدید با یه جنس مونثی که رسیدن بهش با وجود ادمهای اطرافش غیر ممکنه! تو حاضری خواهر برادر هات رو قربانی کنی؟ میدونی اگه سر تو یچیزی بیاد اونا چقدر عذاب میکشن؟ من زیاد با تو وخانواده ت آشنایی ندارم اما این مشخصه کاملا که اونا جز تو کسی رو ندارن.
    مهبد کاملا چرخید سمت آراد نمه اشک تو چشمهاش نشون میداد حرفهای آراد هرچند که درست بوده باشن، ولی به مذاق مهبد خوش نیومده.
    _چرا هر کی میاد تو زندگیم جرات میکنه به خودش اجازه بده که بهم بگه بین فلان و بصار انتخاب کن؟ چرا هر کسی میاد، فتوا میده میگه حالا که اینجوریه تو بین فاجعه و نیستی فاجعه رو انتخاب کن؟هان؟من نمیتونم رایکا رو از ذهن و روح و قلبم بیرون کنم. همون قدر که خانوادم برام عزیزن رایکا هم برام عزیزه! چرا کسی نمیفهمه اینو؟!
    لبخند مهربونی رو لبهای آراد نشست.
    _کسی فتوا نمیده همه فقط میخوان که تو به راه کج نری چون براشون مهمی فتوا میدن هرچند کار درستی نیست و دخالت به حساب میاد اما اگه از دوست بشنوی بهتر از اینه که از بیگانه بشنوی...
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    شایان
    انگشت هام بی هدف روی دکمه های کنترل تلویزیون میگشت. خواستگاری که نرفتیم مهبد هم که باهام قهر کرد از آرمین هم که خبری نبود نور علا نور بود دیگه. دیگه چی میتونست با این اوصاف سرگرمم کنه؟ خب معلومه دیگه تلویزیون. صدای اس ام اس گوشیم باعث شد از بی هدفی در بیام و دست از سر کنترل بر دارم.
    _امشب که چی که نیومدی؟ بابام اصلا از این کارت خوشش نیومد. خواستگاری که نیومدی این جلسه معارفه هم که نیومدی تو چه آدمی هستی واقعا شایان؟! اصلا درکت نمیکنم... اصلا!
    چشام رو چند لحظه بستم. حق داشت هر چیزی که تو دلشه و دلخورش کرد بگه. ولی منکه نمیتونستم تنها و بی کس و کار برم که! لا اقل یه بنی بشری باید میومد باهام یا نه؟!
    ترجیح دادم که سکوت کنم. اما بعد گفتم شاید سکوت کردن من آزرده ترش کنه برای همین نوشتم:
    _عزیزم من که گفتم بهت، نشد که اون یه نفر باهام بیاد. اگه میومد مگه من مرض داشتم نیام؟ خواهش میکنم درک کن گلم.
    چند لحظه در سکوت گذشت. چند لحظه هم به چند دقیقه مبدل شد. تا اینکه بالاخره به نوشتن رضایت داد!
    _یعنی تو خودت اینقدر اعتماد به نفس نداری که رو پای خودت وایسی و مرد و مردونه بیای؟
    حرفش برام واقعا سنگین اومد، گوشیم رو پرت کردم رو مبل. دوباره صدای پیام اومد اما اهمیت ندادم. من فقط نمیخواستم بگن بی در و پیکر و بی کس و کاره این پسره که به اصطلاح اسمش خواستگاره. سرم رو تو دستام گرفتم که صدای زنگ گوشی اینبار بلند شد، ای خدا چه گیری کردما اه!
    کلافه پاشدم رفتم سمت ماس ماسکم، یه نفس راحت کشیدم ارمین بود.
    _به به اقا آرمین گل چه عجب چطوری بی وفا؟ دیروز دوست امروز اشنا
    با حالت بی رمق و خسته و گرفته ای گفت: سلام خوبی؟
    لبخند م ماسید، این حالات ش رو خوب میشناختم اینجور حرف زدنش هشداری برای دادن یه خبر ناگوار بود، برای همین سریع گفتم:
    _چی شده؟؟!
    سکوت کرد. قلبم شروع کرد گرومپ گرومپ و با شدت بالا زدن، نکنه مهبد چیزیش شده باشه؟ وای یا خدا! خدا نکنه اون چیزیش بشه من میمیرم که اون وقت!
    با ترس و صدایی که از ترس تحلیل رفته بود گفتم:
    -کسی چیزیش شده؟
    صداش رو صاف کرد، نفسش رو بالا کشید:
    _مهبد تو شرایط خوبی نیست شایان.
    دو دل بودم و استرس داشت هر لحظه بیشتر به جونم میفتاد. سرما از نوک انگشتام شروع کرد به گسترش پیدا کردن، کفرم بالا اومد:
    _میخوای بگی چیشده یا میخوای دق بدی منو هان؟
    _عشقش خودکشی کرده.
    بی مقدمه گفتن آرمین باعث بهتم شد چند لحظه بی اراده گوشی همراه با دستم پایین اومد و ثابت موند کنارم. دهنم باز مونده بود، باورم نمیشد که رایکا راضی شده باشه با نبودنش مهبد رو ازار بده و خودش این دنیا رو ترک کنه.
    _الو شایان؟ .... شایان؟! شایان زنده ای؟
    به خودم اومد گوشی رو اوردم بالا و گفتم:
    _زنده س؟!
    با صدای آرومی گفت:
    _آره، ولی وضعش وخیمه معلوم نیست کی بیدار شه، مهبد شده عین این دیوونه ها هی گریه میکنه هی میخنده، یجا زل میزنه. من واقعا نگرانشم.
    رفتم کنار بخاری جا خشک کردم. زبونم قفل کرده بود نمیدونستم چی باید بگم؟ هضم چیزی که از آرمین شنیدم برام سخت بود. دستی به موهام کشیدم:
    _الآن کجاست؟
    خمیازه طولانی ای کشید و گفت:
    _کی مهبد؟
    پس من داشتم کی رو میگفتم؟ارواح عمم رو؟البته حق داشت واسه این بیچاره هم حواس نمونده بود.
    _آره دیگه مهبد اون دختره که معلومه دیگه باید تو مراقبت های ویژه باشه.
    انگار داشت یچیزی مینوشید چون صدای جرعه جرعه خوردنش از یه مایعی میومد.
    _نمیدونم چی مال رایکا بود رفت پذیرش اونو بگیره.
    دلم واقعا خواست منم مثل آرمین کنار مهبد باشم هرچند که دیدن حال داغونش بی شک منو هم نابود میکرد ولی....
    _بنظرت منو ببینه مشکلی پیش نمیاد؟ خجالت میکشم با مهبد روبرو شم. عملا منو غریبه میدونه.
    خدا خدا میکردم لا اقل آرمین بگه یبار دیگه امتحان کن اما اونم اون چیزی که میخواستم بشنوم رو نگفت و طبق عادت معمول از در منطق وارد شد.
    _چرا پیش نمیاد؟ الان حساس تر از هر زمان دیگه س و مسلما منو تو رو مقصر این اتفاقات اخیر میدونه من جرات ندارم برم جلوش حرف بزنم الان بعد تویی که....
    دیگه کلافه شدم توضیحاتش هم داشت خطام رو تو سرم میزد هم اینکه بسی طولانی شده بود!
    برای همین پریدم تو حرفش:
    _خیلی خب خیلی خب باشه فهمیدم، اقا فهمیدم دمم رو میذارم رو کولم دیگه جلوش افتابی نمیشم.
    با لحن حق به جانبی گفت:
    _هــــــوم کار عاقلانه ایه
    بی صدا از پشت تلفن اداشو به مضحک ترین وجه ممکن دراوردم و یه چشم غره ی اب دار هم بهش زدم که نمیدونم اصلا از کجا فهمید!
    _هوی دلقک چشم غره نزنا!
    چشام گرد شد چجوری فهمید من چشم غره زدم و اداشو درآوردم؟
    مبهوت گفتم:
    _دوربین گذاشتی تو خونه من؟
    ریز ریز و بدجنسانه خندید. اینقدر از این خنده های پیروزمندانه و بدجنسیش بدم میومد که حد نداشت.
    _کوفت اون بدبخت تو اون فلاکته بعد تو با من داری هرهر کرکر میکنی؟
    فکر کنم خنده ش رو جمع کرد چون گفت:
    _اوهوم آره حق با توعه امشب خندیدن حرام است! البته دیگه نزدیکای صبحه ولی خب....
    کلافه زل زدم به سقف.
     
    آخرین ویرایش:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    نفسم رو بی صدا فوت کردم بیرون. حالا که نه میتونم مهبد رو ببینم نه ارمین موافقه نه خودم روم میشه که برم، ارمین پس زنگ زده اینارو به من گفته که چی؟؟ مثلا من الان چکاری از دستم بر میاد برای این دوتا؟؟
    _لال شدی شایان؟! یچی بگو خب!
    کفرم بالا اومد. قولنج های دستم رو یکی یکی با فشار اوردن انگشت شستم رو تک تک انگشت هام شکوندم.
    _تو الان انتظار داری من چی کنم؟!! پاشم برم یه معجزه شم؟ پاشم بیام فرشته نجات شم؟ چی شم؟ اخه باهوش خان کاری از من بر میاد که زنگ زدی بمن این چیزا رو میگی؟
    یهو صداش به طرز ناجوری بالا رفت و تند تند شروع کرد به بلغور کردن حرفاش که از ده تا کلمه من فقط یکیش حالیم شد اصل مطلبی که داشت با داد ارائه ش میکرد این بود که :
    _عجب ادم بیشعوری هستی ها تو خجالت نمیکشی اینو میگی؟ نا سلامتی یه عمره قسم برادری خوردیم و برادر بودیم تا حالا!!! تو نخوای خبر دار شی کی باید بشه؟ اینجوری برادری میکنی ؟؟؟ هان؟ باتوعم! خجالت بکش یکم!
    گوشی رو از گوشم فاصله دادم. اخ اخ گوشم به فنا رفت!
    _عر عر هات تموم شد؟ منکه چیزی حالیم نشد ارمین جون از بس تو عربده زدی خب مثل بچه ادم حرف بزن ادم بفهمه چی میگی!
    و بدنبالش خندیدم که بیشتر کفری شدو با قیض غرید:
    _ای ناکس!
    حق به جانب لبخند کش داری زدم. منم همیشه ادم رکی بودم و هیچ چیز رو در مواجهه با رفتار ناخوشایند دیگران تو خودم نگه نمیداشتم! با کسی هم رو در بایستی نداشتم.
    _اخه عزیزم من که حضرت سلیمان نیستم زبون جک و جونور حالیم شه من فقط زبون انسان و ادم و بنی بشر حالیم میشه. حیوانات داد میزنن مگه نه جانم؟
    حسابی داشتم رو اعصاب نداشتش پاتیناژ میرفتم. حتی صدای دندون قروچه هاش هم میومد.
    _نکن دندونات میریزه تو شکمت برادر. دندون پزشکی گرونه ها
    _مگه دستم بهت نرسه شایان. دارم برات.
    بی خیال دست لای موهام کردم و از پنجره نگاهی به هوای صاف و شبی که کم کم داشت صبح میشد کردم و گفتم:
    _خوب داشته باش! من دو برابر دارم برات عسلم. نخوابیدی عقل از سرت پریده.
    انگار کم شد عصبانیت ش. چون با یه لحن تمسخر امیز خاص و کشداری گفت:
    _اخ اصلا یادم نبود که تو اگه دری وری نگی شبت صبح نمـــــیشه! چون دیشب دری وری هات مخاطب نداشت تا صبح جغد شدی.
    لب و لوچهم اویزون شد. نامرد خوب بلد بود بزنه تو پر ادم. وامیستاد وامیستاد تو هی حرف بزنی اخر یچی میگفت پوزتو میمالید به خاک اساسی. با بد جنـ*ـسی قهقهه زد اما منم گفتم:
    _نخیر بخاطر یار دلبندم که شما تشریف نحست رو نیاوردی که بریم جلسه اشنایی باهاش بیدارم فکرم مشغول اون بود.
    تک خنده ی جلفی کرد اخرین قلپ اون نوشیدنی شم خورد انگار:
    _اخی چه تراژدی غم انگیزی. دوتا کرکس عاشق نتونستن به هم معرفی و درست اشنا بشن بمیرم برات بمیــــــرم
    واقعاً دیگه حوصله شو نداشتم. برای همین گفتم:
    _اولا اینکه اون کفتر عاشقه نه کرکس، کرکس هم عمه کچل جناب عالی هستش و سوما اینکه شما برو به حال و روز اون شازده مهبده عزیز کرده ت برس. بعله اینجوری هاست
    خندید و گفت:
    _ریاضیت هم که ضعیفه دومیش رو نگفتی دومیش چیشد؟؟
    همیشه تا میخواستم یچیزی رو عین ادم انجام بدم یا یچیزی رو درست عین ادم بگم نمیشد و سوتی میدادم و آتویی میشد برای ارمین که پتک سر منه بی نوا بشه. اوف واقعا اوف ولی خب منم ادم کم اوردن و کوتاه اومدن و نمیدونم تسلیم شدن نبودم.
    _تو نبودی صدات کنم صبونه بزاری جلوم منم گشنم بود دومی رو خوردم مشکلیه؟ بیا برو که اصلا حوصله تو ندارم بای بای
    تا اومد چیزی بگه قطعش کردم. با اینکه هر دومون مرد بودیم اما کل کل هامون هیچوقت تمومی نداشت. گوشی رو پرت کردم رو مبل. از یخچال ساید بای ساید بطری شیر کم چرب دامداران رو برداشتم و گزاشتم رو میز اشپزخونه. پنیر و کره مربا هم دراوردم و تازه یادم اومد وای نون نیست تو خونه. نگاهم به ساعت افتاد. شیش صبح بود. با یاد اوری اینکه مهبد الان چه حالی داره همه اشتهام کور شد. اون وقتی نمیتونست چیزی بخوره من چرا باید میخوردم؟ شرط انصاف نبود.
    نشستم رو صندلی و دستم رو پشت گردنم قفل کردم. اگه اون رهام کرد من نباید رهاش میکردم. همونطوری که هیچوقت نکردم. دلم رضایت نمی داد. هی تصمیم میگرفتم دور باشم هی نمیشد. این دل لعنتی نمیزاشت. دو دل بودم. رفتم پذیرایی. گوشیم رو از روی مبل برداشتم دفتر تلفن شو باز کردم و زل زدم به اسم مهبد. با بغض لبام رو تو دهنم کشیدم. انگشتم رفت رو اسمش تا لمس کنه اسم ش رو و این تماس برقرار شه اما یچیزی مانعم میشد. بیخیالش شدم و گوشی تو دستم خشک شد. پوف بلند و کشداری کشیدم. که زنگ در خونه به صدا در اومد. استغفرالله یعنی کیه این وقته صبح؟
    برق خونه رو روشن کردم. دستی به موهای ژولیده و اشفته م کشیدم. هر کی بود چطوری از در اصلی ساختمون اومده؟! شاید در باز بوده خب. بی خیال این افکارم شدم. در واحدم رو باز کردم و مبهوت نگام به نگاه عسلیش قفل شد. دستم رو دستگیره بی حرکت موند. اشفته ترین وضع ممکن رو داشت. چشماش پف کرده و قرمز بود. لباس هاش چروکیده رو تنش داشتن زار میزدن. رنگ صورتش تفاوت چندانی با گچ نداشت. به زور تعادل ش رو با تکیه زدن به دیوار حفظ کرده بود.
    _میشه بیام تو؟
    اگه قیافش رو ندیده بودم هرگز نمیتونستم بشناسم که صاحب صدا مهبده. فوری از کنار در کنار رفتم.
    _اره اره بیا تو خوش اومدی
    به سختی قدم از قدم برداشت. فوری زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم بیاد تو. با دیدنش انگار یه مصیبتی به ادم وارد میشد. فورا رفتم اشپزخونه یه لیوان رو پر اب کردم و سه تا قند رو با هم زدن مداوم توش حل کردم. پیش دستی سفید و ساده با طرح گل ریز رو برداشتم و رفتم سمت ش:
    _ بخور اینو حالت جا بیاد.
    روش رو برگردوند. به جاش اشک هاش چکیدن. قلبم از درد فشرده شد. با اصرار گفتم:
    _تورو جون هر کی دوست داری اینکارو با خودت نکن داری میکشی خودتو با این درد. مرگ شایان اینو بخور هر چند میدونم جون من برات ارزشی نداره. اینو بخور بعد حرف میزنیم خب؟
    شونه هاش شدید تر از قبل لرزید...
    _نابودم هیچی خوبم نمیکنه هیچی ارومم نمیکنه.
    روم رو با چشمهایی که پر شده بود ازش گرفتم و زل زدم به کاشی های خردلی رنگ با رگه های زرد روشن. چطور باید ارومش میکردم چطور؟
    _میشه برام گیتار بزنی و اون اهنگ ترکی که همیشه زمزمه ش میکنی اونو بخونی؟
    الان؟! دلش چه چیز عجیبی وسط این گیر و دار خواسته بود. اما همینم منو از ته دلم خوشحال کرد. اون بمن فکر میکرد حتی دلش منو گیتارم رو خواسته بود. اون اهنگ رو بخاطر معنی و بار احساسی خیلی قشنگ ش دوست داشتم. به خواسته ش عمل کردم. رفتم گیتارم رو از اتاقم آوردم. از جاش که دراوردم ، نگاهی به مهبد کردم که چشماش به منو گیتار و دستام خیره مونده بود. ریتم و اهنک و اکوردها رو به خاطر اوردم و با همه احساسم شروع کردم به خوندن.

    Seni Benden Alamazlar
    تورو نمیتونن ازم بگیرن
    Fırtına Da Kalamazlar
    نمیتونن در مقابل طوفان دووم بیارن
    Canım Canım Gülüm
    جونم ،جونم،جونم، گلم
    En Kıymetlim
    پرارزش ترینم…
    Beni Sensiz Bulamazlar
    منو نمیتونن بدون تو پیدا کنن
    Kuşlar Bile Uğramazlar
    حتی پرنده ها هم بهم سر نمیزنن
    Canım Canım Canım Gülüm
    جونم جونم جونم گلم
    En Kıymetlim
    پرارزش ترینم..
    Akşamlar Ve Sabahlar
    شب ها و صبح ها
    Benim Için Hep Aynılar
    برای من همه مئل هم هستن
    Bakamam ki Ne Gerek Var
    نمیتونم ببینم که واسه چی و…
    Niye Var ki Bu Aynalar
    چرا این آینه ها هستن؟
    Üstümdeki Hırkada Bak
    به ژاکتی که پوشیدم نگا کن
    Hala Saçının Teli Var
    هنوزم تار موت هست روش
    Akıllanır Sanma Beni
    فک نکن من عاقل میشم( فک نکن بیخیالت میشم)
    Burda Hala Bir Deli Var
    اینجا هنوزم یک دیوونه هست
    Başkasını Sevmemek Var
    عاشق کس دیگه شدن نداریم
    Ölüp De Hiç Görmemek Var
    شاید ندیدن و مردن هست تو این راه
    Bağır Çağır Söylemek Var
    دادو فریاد هم باشه
    Kıymetlim Bana Geri Dön
    باارزش ترینم، برگرد پیش من
    Hiç Kimseyi Sevmemek Var
    عاشق کس دیگه شدن نداریم
    Ölüpte Hiç Görmemek Var
    ندیدن و مردن هست تو این راه
    Baştan Sona Söylemek Var
    از اول تا آخر باید گفت
    Kıymetlim Bana Geri Dön
    با ارزش ترینم، برگرد پیش من
    Kıymetlim Burada O Yön
    با ارزش ترینم، اینجاست راه عاشقی
    اهنگ که تموم شد نگاهم رو بالا اوردم. اشکاش بی وقفه میچکیدن اما یه لبخند محوی هم رو لباش بود میدونستم ترکی رو تا حدود زیادی خوب متوجه میشه. اروم زمزمه کرد:
    _با ارزش ترینم... برگرد پیش من...
     

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی

    گیتار رو تکیه دادم به دیوار. گیج میزد مهبد، نگاهاش گنگ بودن. باید ازین حالت درش میاوردم. باید سفره دلش رو باز میکرد و گرنه از غم باد میمرد!
    _بنظرم بیا یکم حرف بزنیم هوم؟
    سرشو به نشونه نه به دو طرف تکون داد. درمونده گفتم:
    _خب پس بگو برای چی اومدی پیشم؟
    لباشو تو دهنش کشید اب دهنش رو به سختی قورت داد.
    _چون نمیتونم کینه ای باشم. چون هنوزم مثل قدیم ها تو میتونی مرهم درد هام باشی چون تو میتونی مثل بقیه نمک زخمام نباشی. تو و ارمین میتونین حالم رو خوب کنین. جایی غیر ار اینجا نداشتم که برم. نبود جایی که یکی بتونه با یه گیتار و یه اهنگ ارومم کنه. نبود...
    مهربون نگاهش کردم. باید اعتراف میکردم یچیزی رو بهش. باید میگفتم که چقدر از نبودنش میترسم. و اینکه چقدر بودنش برام ارزش داره. لبام رو با زبون خشک شدم تر کردم.
    _من خطا کردم. حق با توعه. از وقتهایی که نیستی یا وقتی عصبانی میشی و یکی رو از خودت میرونی خیلی میترسم. ازینکه حالت خوب نباشه میترسم. میدونی مهبد؟ ما سالها نون و نمک هم رو خوردیم تو زجر و درد با هم بودیم. از عمق فجایعی بالا اومدیم که هیشکی فکرشم نمیکنه. یه روزی اگه برای یکی تعریفش کنیم باورشون نمیشه میگن دروغه میگن اغراقه. من حق نداشتم ازارت بدم. من ...من... خودخواهی کردم. میدونی...؟
    نگاهش رو فرش میچرخید حس کردم حواسش با من نبود و نیست در کل.
    _گذشته ها گذشته.... چیزی که گذشت ارزش تاسف خوردن که نداره...بی خیالش شایان. یچیزی شد تموم شد رفت. تو نباید به خاطر من از خواسته هات دست بکشی. اینکه من نتونم یا نخوام ازدواج کنم دلیل نمیشه که تو هم به پاش بسوزی. اینها همش افکار کودکانه س ... برادر هستیم درست، هم قسم هستیم درست، اما هیچکس مجبور و مسئول تحمل فلاکت دیگران نیست. خودم میام باهات خواستگاری.
    سرم رو انداختم پایین چی داشتم در برابرش بگم؟ در برابر پسری که از همون هشت سالگی هاش زندگی با خشونت هر چه تمام تر مردش کرد؟ از همون هشت سالگی هاش به جای بچگی و ماشین بازی و شیطنت کردن مجبور شد مردونه تصمیم بگیره و مردونه پای یه زندگی نابود شده وایسه؟ احساس حقارت میکردم در برابرش . من هرچی رو که حالا داشتم به پسر بچه ای مدیون بودم که وقتی همه چیش رو از دست داد منو هم با خوبی هایی که داشت از منجلابی که توش بودم بیرون کشید. حالا هم که بزرگ شده بود همین بود.
    _نمیخوای چیزی بهم بگی؟
    ل*ب*هام رو به هم فشار دادم. تونستم فقط یه کلمه با صدای ضعیف بگم.
    _ممنونم...
    فقط سرش رو تکون داد. چند دقیقه در سکوت گذشت. جمله ای که گفت باعث شد حواسم جمع و متمرکز حرفاش شه.
    _میخوام از اینجا برم. یه مدت از این شهر دور باشم شایدم... شایدم رایکا رو هم با خودم بردم. بالاخره باید از نظر روحی دوباره رایکا رو باز سازی کنم من مقصر چیزی هستم که پیش اومده دیگه هیچوقت رهاش نمیکنم. هیچوقت. من با اون به همه ی اهدافم میرسم. در کنار اون با گرمی عشق اون. هم از خانواده م مراقبت میکنم هم از عشقم. شاید هزارتا مانع باشه که نزاره ما با هم باشیم. اما یه روزی همه چی درست میشه یه روزی من و اون به هم میرسیم یه روزی اون خونه و زندگی رویایی ساخته میشه. یه روزی همه چی درست میشه. ولی من احتیاج دارم یه مدت دور باشم و خودم رو جمع وجور کنم.
    پشت گوشم رو مردد خاروندم ترجیح دادم این دفعه واقعا زیپ این دهن لعنتی رو بکشم و دخالت نکنم. برای همین ساکت نشستم سره جام.
    _کجا میخوای بری حالا؟ خواهر برادرات....
    پرید وسط حرفم و زودی گفت:
    _یه مدت پیش پدر و مادر خونده هاشون میمونن.
    منتظر بود من یچیزی بگم. اینو از نگاهاش فهمیدم. پوست لبشو شروع کرد به جویدن. به خودم جرات دادم و گفتم:
    _اگه دست اونو بگیری و بری اسم این فرار کردنه متوجه ای چی میگم؟ اون وقت خانواده ش میفتن دنبالت و عواقب نا جوری داره اونو نمیتونی ببری خب بردن اون چه نفعی برای اون دختر بیچاره داره؟ جز اینکه تو چشم خانواده ش ذلیل تر میشه.
    لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد.
    _نه من میخوام برای اولین بار هر دومون کنار هم خوشی رو تجربه کنیم حتی شده یک روز! حتی شده دوازده ساعت. میخوام حالش رو خوب کنم بعدش هم کنار هم دیگه میجنگیم با هر چی که سد راهمونه. مهم نیست چند ماه و چند سال طول بکشه. کافیه فقط باز من انتخاب ش باشم. اونوقت قدرت من دوبرابر میشه. میفمی؟ دو برابر.
    چشام رو کلافه مالیدم.
    _فعلا که باید بیدار شه ببینیم وضعیتش چطوره. بعد به اینا فکر کنیم.
    پا روی پاش انداخت. برق امیدی تو چشمهای خمـار شده از خستگیش درخشید. با صدای خسته ای که قوت گرفت گفت:
    _خوب میشه من مطمئنم.
    از جام بلند شدم باید وادار ش میکردم یه چند ساعتی استراحت کنه هم تنش زیادی تحمل کرده بود هم خستگی مفرط داشت بهش فشار می اورد. این دوتا مسلما شدت پیشرفت بیماری شو بیشتر میکرد.
    _قبل از تموم این حرفا و این افکارت، باید استراحت کنی که بتونی رو پا باشی. اگه تو ضعیف بشی و نتونی رو پا باشی هیچکدوم از این نقشه هات عملی نمیشه متوجه ای چی میگم؟
    از جاش بلند شد. ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    _خر که نیستم جناب همت. صورتم رو اب بزنم میام. میشه یه لیوان اب بمن بدی ؟ قند نباشه توش.
    از فرصت استفاده کردم میدونستم بعد اب زدن صورتش لجبازی میکنه و نمی خوابه پس بهتره من بخوابونمش!
    وقتی رفت صورتش رو اب بزنه نیم نگاهی به راهرو منتهی به دستشویی کردم تا یهو سر نرسه . از تو یخچال یه ورق دیازپام رو بیرون کشیدم. دوتا دونه رو از زر ورق بیرون کشیدم و تو لیوان ابش حل کردم و لیوان رو تو یه پیش دستی گذاشتم. به محض اینکه اینکارو کردم از دستشویی دستمال کاغذی یه دست با صورت نم دار بیرون اومد. لیوان اب رو گرفتم سمتش که یه نفس سر کشید. لبخند مرموزی وقتی خواستم لیوان رو بشورم رو لبام نشست.
    _چیز دیگه ای م میخوای بدم بهت؟
    سرش رو به مبل تکیه داد. سکوتی که کرد به معنای نه بود.
    _من میرم نون بگیرم. زود میام جایی نریا
    بازم فقط سرشو تکون داد . با خودم تو دلم با بد جنـ*ـسی گفتم:
    _البته با اون دوتا دیازپام بعید میدونم تا سه دقیقه دیگه خوابت نبره و اصلا بتونی تکون بخوری!!



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا