کامل شده رمان بر خاک احساس قدم میگذارم ✿ نویسنده Miss Farnoosh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Miss Farnoosh
  • بازدیدها 6,333
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
دلم یک جای دنج میخواهد
آرام و بی تَنِش
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی!
تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد
مثلا آغـــوش تو !

c7ae00691504np5oki776l.gif


فصل پنجم:



-دیوونه ..
-هانا جدا از شوخی..چرا بیخیالش نمیشی..بابا این همه ادم..قحطی پسر که نیومده!
-واسه اینه میگم درک نمیکنی.
-خب چه انتظاری داری؟
-هر وقت دلت پیش یکی گیر کرد بیا اون موقع نشونت میدم.
-هانا اخه اصلا نمیتونم درک کنم..شما دو نفر اوایل سایه همدیگر رو با تیر می زدید.هر کی جای من باشه فکر میکنه شما بهم وابسته شدید..
-نه یادم نرفته به قول تو چه جوری سایه هم رو با تیر می زدیم..ولی نمیتونم ..دوستش دارم میترا..به جز اون هیچ کی جلوی چشمام نمیاد.هر کی رو که میبینم نا خوداگاه با اون مقایسه اش میکنم..اخرم پیش خودم میگم فرنود همه چیش بهتر از بقیه ست.. اگه سرنوشت من اینه که به خاطر بابا و تصمیمات بی جاش بیچاره بشم..پس باهاش میجنگم تا به اون چیزی که میخوام برسم.
-دیوونه شدی دختر؟ کی تا حالا با سرنوشت خودش جنگیده که تو دومیش باشی؟
-پس کاری میکنم که اولین نفر باشم..من بدم میاد ادم تو سری خوری باشم..تو که دیگه باید بهتر از هر کسی بدونی.
-واااااای هانا به خدا داری دیوونه ام میکنی..تو مگه عقلت کمه بچه؟
با خنده گفتم:
-چیه؟؟ تو از چی میترسی؟
-من از چیزی نمیترســ...
پریدم وسط حرفش:
-ببین..تو امشب بالا بری..پایین بیای من از کارم منصرف نمیشم.. بالاخره تصمیمم رو گرفتم حالا هی حرص بخور..فایده ای نداره.
با حرص تو چشمام زل زد:
-مرده شور اون چشماتو ببرن..تو این 24 سال عمرم ادم به یکدنگی سرتقی لجبازی دیوونه ای مثل تو ندیدم.
چشمک زدم و پا روی پا انداختم:
-دلیلش مسلمه عزیزم..چون من تو دنیا یه دونه بیشتر نیستم..
-تا دو دقیقه پیش زر زرت به راه بود..حالا شروع کردی واسه خودت نوشابه باز کردن؟
-من باز نکنم کی بکنه؟
بدجنس خندید و باشیطنت گفت:
-ارسام جون چیکارست پس؟
با اخم نگاهش کردم
-خوب حالا..اونجوری با اون چشمات نگام نکن..شب خوابم نمیبره.واسه من فقط بلده ابرو گره بده. مگه چشه..خوشگل نیست که هست..پولدار نیست که هست..
به روبروم خیره بودم..به شهری که زیر پام بود..به یکی از ساختمون ها خیره شدم و گفتم:
-اینم اضافه کن..کچل نیست که هست.. میترا پق زد زیر خنده..قهقهه میزد و اشک از چشماش سرازیر شده بود..:
-اخ...خدابا..مگه کچل کرده؟؟
تو همون حالت جواب دادم:
-چمیدونم بابا ..هانیه گفت نزدیک مدرسه دیدش..مثل اینکه کلشو تراشیده.
دوباره شروع کرد خندیدن.. 5 دقیقه گذشت ولی هنوزم میترا داشت میخندید دستام و بغـ*ـل کردم :
-بسه توهم..چته بابا..جنبه نداریا.
-فکر کن...ارسام کچل کنه..اخ خدا
-چیه هی ارسام ارسام میکنی؟نکنه تو گلوت پیشش گیر کرده؟
-چرا گیر نکنه؟ملت همچین خواستگارایی براشون پیدا میشه لگد به بختشون میزنن..حداقل من باید عاقلانه رفتار کنم.و دوباره زد زیر خنده.
-پس قربون دستت..برش دار ببرش..تمام و کمال مال خودت..بذار ماهم زندگیمونو بکنیم
خنده اش که تموم شد گفت:
-حالا راستی راستی کچل کرده؟؟ با اخم بهش چشم غره رفتم که باز دوباره منفجر شد
فصل ششم:
خنده اش که تموم شد گفت:
-خدا خیرت بده..تا حالا اینجوری انقدر زیاد نخندیده بودم..میگما..یه قرار باهاش بذار بیارش منم ببینم این اقای کچل چه جوری شده..اگه بهش نمیاد بگیم بره از این کلاه گیسا بخره بذاره .دوباره شروع کرد خندیدن..
-هر هر مسخره..پاشو خودت رو جمع کن تو اگه راست میگی پاشو خودت پیش قدم شو..دست از سر منو زندگیم برداره شما دو تا هم مثل کفترای به ظاهر عاشق بتمرگید ور دل هم تا جون دارین بق بقو کنین..
میترا با لبخند بهم خیره بود..دستم و گرفت:
-هانا دوستم نیستی..خواهرمی...با ملودی هیچ فرقی برام نداری..دلم نمیخواد کاری کنم یا حرکتی کنم که بگی منو درک نمیکنه و این حرفا..من فقط جنبه اصلی کار رو در نظر میگیرم..خودت خوب میدونی هم من عمو منصور رو میشناسم هم خودت..
عمو هم مثل خودت مرغش یه پا داره..دقیقا مثل خودت عمل به انجام تصمیمی بگیره اونو عملی میکنه..تو فکر میکنی مخالفت باهاش شدنیه؟..
-نمیدونم..ولی میخوام سعیم رو بکنم به اون چیزی که میخوام برسم..تا حداقل اگه یه وقتی نتونستم و نشد..بعدا حسرتش رو نخورم..
-هانایی قربونت برم..یه چیزی میخوام بهت بگم..شاید به قول تو هنوز عاشق نشدم که بفهمم چی میگی..ولی بدون من برای دوست چندین و چند ساله ام که از خواهرم بهم نزدیکتره هر کاری میکنم..حتی شده باهات تو این راه هم میام..حتی با عمو هم حرف میزنم و سعی میکنم قانعش کنم..وقتی بهم اعتماد کردی و حرف دلتو بهم گفتی..وقتی منو محرم اسرار خودت دونستی..منم هرکاری لازم باشه برات انجام میدم..
برگشتم سمتش..با چشمای اشکیم بهش خیره شدم..میترا این حرفا رو از ته دل و با صداقت تمام میزد..صداقتش به دلم نشست..یاد این جمله افتادم که مامان بزرگم همیشه میگفت حرفی که از ته دل بیرون بیاد به دل میشینه...این جمله دقیقا وصف حال الان بود..لبخندی تحویلش دادم و اشکی رو گونه ام سر خورد..سوزی اومد..و اشک رو گونم رو خشک کرد..دستش رو بیشتر فشار دادم..که اونم بغلم کرد:
-چرا گریه میکنی دختر خوب؟
دهنم رو باز کردم که حرف بزنم..به دلیل سردی هوا،بخاری از دهانم خارج شدم فقط تونستم بگم مرسی.
-ساکت بچه..حرف نباشه..تشکر لازم نیست..ادم که از خواهرش تشکر نمیکنه.حالا هم بیا این وامونده رو بخور..یخ زد تو این سرما..اخه من نمیدونم جا قحطی بود..این همه جا تو این سرما عقل این دختر پاره سنگ برداشته..
ذرت مکزیکی رو برداشت..قاشقش رو پر کرد و به سمت دهانم گرفت..دو قاشق خوردم..ولی حقیقتا میل نداشتم
میترا-بگو آآآآآآآ
-میترا نمیتونم..میل ندارم
-بیخود کردی مگه دست خودته میگم بگو آآآآ ناز نکن.
-عجب ادمی هستی ها..میگم نمیتونم..میل ندارم..
-به جهنم نخور..حالا اگه اون فرنود بوق قاشق قاشق ذرت میذاشت دهنت..خودِ ذرت رو که هیچی..لیوانش رو میبلعید!
اتفاقی افتاده؟ببینمت؟تو امشب ظاهرا دلت از چیزی پره،اون چیز چیه؟
سرمو بلند کردم که همون موقع شالم از رو صورتم کنار رفت و کبودی صورتم نمایان شد..میترا دهنش باز مونده بود و به کبودی خیره شده بود..:
-هانا؟این..چیه؟
-شاهکار بابام..میبینی چیکار کرد؟کار هرگر نکرده!
با تعجب گفت: بعیده عمو این کار رو کرده باشه
-نبایدم باورت بشه..برای اینه که دلم نمیخواد دیگه به حرف کسی جز خودم گوش بدم..بیخیال ..بلند شو بریم..بچه ها رو صدا کن!
تو ماشین نشسته بودیم و ساکت بودیم..تنها چیزی که سکوت رو میشکست..صدای خنده های هانیه و ملودی بود ..به بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چه راهی رو باید پیش بگیرم. به این که اخر همه ی این ماجراها چی میشه..اگه یه وقت من مجبور شم با ارسام ازدواج کنم؟...از فکرش هم لرزی به بدنم نشست
میترا-خب..؟
برگشتم سمتش: چی؟
-بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مصمم گفتم نمیذارم.
میترا یه لبخند پر از امید بهم زد و گفت:
-میدونستم همون هانای لجباز و یه دنده ای...مطمئنم کاری که اراده کنی رو انجام میدی.
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-میترا مرسی از اینکه امشب موندی و به حرفم گوش کردی..باعث شدی خالی بشم..خیلی گلی..
-گفتم که تشکر لازم نیست..تو خواهرمی و منم واسه خواهرم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم..راستی هانا..
برگشتم: جونم؟
سی دی رو دراورد و بهم داد:
-بگیرش..میدیدم وقتی میخونه چه جوری ارامش میگیری..
-پس خودت؟
-من همه شو تو فلش دارم..ببرش
-مرسی...بیا بریم بالا
-نه قربونت..دیر وقته..مامان منو هم که میشناسی..و دستش و زیر گلوش گذاشت
خندیدم :باشه عزیزم هر جور راحتی
با تک بوقی خدافظی کرد و رفت
وارد خونه شدیم..چراغا خاموش بود..هنوز مامان اینا نیومده بودند..هانیه با بی حالی خودش رو رو مبل پرتاب کرد:
اخیـــــــش..
-چه عجب ..خسته نشدی اون همه حرف زدین؟
خندید و سرشو به علامت نه تکون داد





احتمالش هست که تا اخر هفته رمان رو تموم کنم
:25::2167513997607463785
 
  • پیشنهادات
  • Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    نفست باران است
    دل من تشنه ی باریدن ابر!..
    ♥ دل بی چتر مرا مهمان کن . . .♥
    176.gif



    رو تختم نشسته بودم و سرمو بین دستام گرفته بودم..با اینکه همین الان از بیرون اومده بودم ولی تو خونه سوت و کور حوصله ام سررفته بود..هانیه هم که نمیدونم داشت چی کار میکرد..نگاهم به سی دی افتاد که میترا بهم داده بود..سی دی رو دور انگشتام چرخوندم..و نگامو بین انگشت و لپ تاپم حرکت دادم..با یه تصمیم لپ تاپو باز کردم و سی دی رو گذاشتم..فایلا رو باز کردم..شانسی یه اهنگ انتخاب و مشغول گوش دادن شدم..خودمو هم رو تخت پرت و دستم و زیر سرم گذاشتم.. باز هم من بودم و سیلی از افکار کلافه کننده!



    یکم تو جام جا به جا شدم که دیدم هانیه خوابیده..نفهمیدم کی اومده..کی رفت و خوابید..
    خم شدم و لحاف رو کشیدم رو سرش..گونه سفیدشو بوسیدم..خودمم خزیدم زیر لحاف..ولی هر کاری میکردم خوابم نمی برد..
    انقدر غلت زدم که نهایتا اعصابم داشت داغون میشد..ممکن بود هانیه بیدار بشه..از جام بلند شدم..حداقل اینکه یکم تلویزیون میبینم تا خوابم ببره..
    به ساعت نگاه کردم..1و نیم نیمه شب بود..داشتم از پله ها میرفتم پایین که صدایی به گوشم خورد..تو جام ایستادم..ولی صدایی نیومد..
    رفتم پایین و خواستم برم اشپز خونه که صدای پچ پچ خفیفی به گوشم خورد..صدای مامان بود..مثل اینکه برگشته بودن..اروم اروم بی سر و صدا به سمت نشیمن رفتم..داشتن باهم تو اشپزخونه صحبت میکردن..خواستم برگردم..ولی باشنیدن اسمم از زبون مامان تو جام متوقف شدم..ظاهرا بحثشون راجع به من بود..نتونستم برم..همونجا پشت یکی از ستون ها ایستادم. گوشامو تا حد امکان تیز کردم
    مامان:منصور فکر نمیکنی هانا حق انتخاب داره؟اون باید خودش تصمیم بگیره.
    بابا-نمیدونم..نه..نه اون حقی نداره..
    مامان-چی داری میگی منصور؟این زندگی و اینده هانائه..تو میخوای اونو از داشتن زندگیش محروم کنی؟منصور کسی که قراره زندگی کنه هانائه..نه تو..چرا داری به جای بچت تصمیم میگیری؟
    میدونستی با این کارت داری ایندشو تباه میکنی؟چرا داری همچین کاری میکنی؟
    بابا-نه مارال..با این کار من زندگی هانا درست میشه..اگه قراره کنار اون پسره زندگی کنه..ترجیح میدم کنار ارسام بقیه عمرشو بگذرونه..من چه جوری بچمو بسپرم دست اون ادم؟
    -منصور...قرار نیست تو ترجیح بدی چی خوبه چی بد..پدرشی..درست..انکار نمیکنم..دلت براش میسوزه..اینم درست.ولی داری این بچه رو دستی دستی به باد میدی..قرار نبود تحمیل تو کار باشه..
    منصور تو داری با سرنوشت بچه ات بازی میکنی..من یه مادرم..نمیتونم ببینم پاره تنم داره اینجوری زجر میکشه..درکش میکنم..تو جای من نیستی این چیزا رو بفهمی..
    نمیتونی بفهمی وقتی میبینم به خاطر اونی که دوستش داره داره اینجوری غصه میخوره..از خودم بدم میاد..منم پا به پای هانا زجر میکشم منصور..روز به روز بیشتر کمرم خم میشه خصوصا بعد از اون افسردگی و کوتاهی ای که در حقش کردیم، نباید رهاش میکردیم ولی این کار رو کردیم ، مگه ما خودمون چه جوری بهم رسیدیم؟منصور جان از خر شیطون بیا پایین..بذار باهم خوشبخت بشن.. بذار هانا طعم واقعی خوشبختی رو با تک تک سلولاش حس کنه..نذار این چیزا براش عقده بشه..بذار عشقشو کنار خودش حس کنه..اون جوونه منصور..تو که بزرگشی..تو عاقلی..نذار زجر بکشه..بیا و پدری رو در حقش تموم کن..رضایت بده
    بابا داد کشید:
    -مگه تا الان من براش کم گذاشتم؟مگه تا این سنش که رسیده حسرت چیزی رو خورده مارال؟؟ خدا شاهده نذاشتم اب تو دل تک تکتون تکون بخوره..بس کن مارال..دارم بهت میگم این تصمیم من بهش ضرر نمی رسونه..اگه تو مادرشی منم پدرشم..فکر کردی برای من سخت نیست؟فکر کردی من نگرانش نیستم؟؟بخدا من از تو بدترم.. این چیزی که بین این دو تاست..یه تب زود گذره..یه مدت که بگذره فروکش میکنه..تا بیشتر از این پیش نرفته باید جلوشو گرفت..الان جوونه زده..این حس وابستگیه مارال..کم کم مختل میشه
    من چی میشنیدم..یعنی بابا واقعا فکر میکنه عشق بین من و فرنود هـ*ـوسِ؟من اونو واقعا دوستش داشتم..من چطور میتونستم مردی رو که عاشقشم فراموش کنم؟پاهام نای بازگشت نداشتن
    مامان- اروم منصور ..بیدار میشن..یعنی چی کاری به کارم نداشته باش؟منصور اینا عاشق همن..تو میگی حس زود گذر؟منو تو خودمون با عشق ازدواج کردیم..یادت رفته از بزرگ تا کوچیک همه مخالف بودن..چه جوری به اینجا رسیدیم؟با عشقمون..چرا میخوای هانارو از ارامشش محروم کنی؟
    ارامش هانا فرنود ..هانا انقدری بزرگ شده که خوب رو از بد تشخیص بده..یه دختر 14 ساله نیست که دست و دلش با دیدن پسر بلرزه..حالا خوبه میشناسیش و انقدر سخت گیری میکنی..تو که فرنود رو میشناسی..پس چرا نمیذاری......
    بابا-اسم اون پسر رو جلوی من نیار..من و تو نه اونو میشناسیم..نه اصل و نسب و خونوادشو.فهمیدی؟دیگه نمیخوام حرفی ازش زده بشه..
    -مامان با اعتراض شروع کرد حرف زدن:
    -منصور جان چرا من هرچی میگم تو باز میری سر خونه اولت؟.یکم منطقی تر فکر کن..هانا که از همه جا بی خبره..چرا اون باید این وسط قربانی بشه؟اونا هم دیگر رو دوست دارن..مهم ترین چیزی که باید باشه عشقشونه..مهرشونه که به دل هم افتاده..خانواده هاشون وظیفشونه راهنماییشون کنن درست..ولی بقیه راه رو باید بدیم دست خودشون..منصور هانا حتی نمیدونه تو چرا داری مخالفت میکنی..انصاف نیست منصور..انصاف نیست..داره زجر میکشه..
    اصلا یک کلمه از حرفاشون سر در نمیاوردم..متوجه نبودم دارن بهم چی میگن..مگه.....مگه بابا فرنود رو میشناسه؟ اگه میشناسش چرا مخالفت میکنه..نکنه....نکنه فرنود مشکلی عیب و ایرادی داره؟نکنه مشکل از منه؟تا اونجاییکه یادم میاد بابا یه دفعه بیشتر فرنود رو ندیده ...یعنی دیدن که چه عرض کنم..یه روز قبل از مراسم خواستگاری وقتی بابا اسم و نشون و ادرسش رو پرسید منم فقط جواب میدادم..اون لحظه قیافه بابا هر لحظه بیشتر و بیشتر سرخ میشد و تعجب من هم بیشتر و بیشتر..سر در نمیاوردم چه خبره که اون لحظه بابا دادی زد که از ترس مثل میخ به مبل چسبیدم..بابا میگفت بذار پسره بیاد..بعدمیرم تحقیق و این حرفا..ولی اون موقع قید تحقیق و خواستگاری و همه چیز رو زد..فقط من مونده بودم چرا؟صدای بابا هنوز تو گوشمه:
    «-حق ندارن بیان اینجا...
    مامان-چی میگی منصور؟
    -همین که گفتم...پاشونو بذارن اینجا قلم پاهاشونو خورد میکنم
    مامان-منصور زده به سرت؟یه خواستگاری بیشتر نیست که..بذار بیان اشنایی پیدا کنیم ندیده و نشناخته که نمیشه واسه مردم حرف دراورد.. بابا دست مامان رو کشید تو اتاق بعد از یک ساعت وقتی اومدن بیرون چشمای بابا سرخ سرخ بود و مامان تا اخر شب مات و مبهوت به در و دیوار خیره بود.. از اون شب تا به امروز هنوز نفهمیدم تو اون اتاق چه حرفایی گفته شد ..از اون شب بابا پاشو کرد تو یه کفش که یا یکی دیگه..یا تا اخر عمرت مجرد میمونی..منم که نمیتونستم قبول کنم..عشق فرنود تموم دلم رو پر کرده بود..بماند چه روزایی کشیدم..چقدر افسردگی گرفته بودم و با هزار تا دکتر و قرص و روان شناس و هزار تا چیز دیگه یکم به حالت عادیم برگشتم..بابا هم وقتی این وضع منو دید گفت یکی رو سراغ دارم که میتونه همیشه خوشبختت کنه..و اون فرد کسی نبود جز ارسام..پسر رفیق شفیق پدرم..و جز شرکای کارخونه....کسی که من حتی یک هزارم درصد هم بهش علاقه ای نداشتم..اوایل سکوت میکردم و بقیه فکر میکردن سکوتم علامت رضاست..غافل از اینکه تو این سکوت لعنتی هزاران حرفای نگفته داشتم که نمیتونستم به زبون بیارم..حرفی که اگه از عشقم تو خونه میزدم محکوم میشدم...اما ای کاش ...ای کاش همون موقع حرف دلم رو به زبون میاوردم..کاش سکوت نمیکردم..اگه اون موقع سرسختی میکردم شاید وضعیت الانم بهتر بود..ولی ترسیدم..اون موقع ترسیدم حرف بزنم و مثل همیشه محکوم بشم..برای همین تنها راهی که داشتم سکوت بود.. لعنت به این سکوت که همیشه تعبیرش چیزی نداره جز دردسر و بدبختی و یه عمر حسرت...»


    نمیدونستم دارن در مورد چی حرف میزنن..سرم داشت از درد میترکید..معنی یه کلمه از حرفاشونو هم نمیفهمیدم.. چرا همه چیز حس میکنم برام مبهم و گنگه؟؟؟یعنی فرنود یه انتخاب اشتباه؟وای خدایا دارم عقلمو از دست میدم!
    ولی نه ...اینطور نیست...من به کسی که عاشقشم اعتماد دارم..جز خوبی و مهربونی و صداقت چیز دیگه ای ازش ندیدم..محاله مشکلی داشته باشه..محاله..انقدری بهش اطمینان دارم که میدونم کاری نکرده که بابا نسبت بهش بد بین باشه..ولی از طرفی دلیل این همه مخالفت بابا رو درک نمیکنم..
    بابا-مارال هر کی ندونه تو که بهتر میدونی چه خبره...تو که دیگه بهتر از همه میدونی من چی کشیدم..میدونی با چه مصیبتی فراموش کرده بودم؟هرچند فراموش نکرده بودم..فقط ردشون تو ذهنم کمرنگ شده بودم..اینجور چیزا هی وقت فراموش نمیشن..هیچ وقت..حالا چرا...چرا تو این کره خاکی..از میون این همه ادم..این پسر باید بیاد دست بذاره رو دختر من؟..مارال تو که دیدی من زجرایی کشیدم..حالا از من چه انتظاری داری؟اینکه بیام دست دخترمو صاف بذارم تو دست این پسره؟دختری که یه عمر با خون و دل بزرگش کردم..بزرگش کردیم..زحمتشو کشیدیم..فکر میکنی دیدن این همه زجر از طرف دخترم..و دیدنش برای منی که پدرشم راحته؟ نه نیست...به خدا نیست مارال..به علی انصاف نیست مارال..انصاف نیست..حق هانا خیلی بیشتر از اون پسره ست..من نمیذارم مارال..نمیذارم جیـ*ـگر گوشه امو همینجوری الله بختکی بسپرم دست اون که مثل پدرش زندگیم به اتیش بکشه
    -ولی.....
    بابا :-ولی نداره ...من جنازه ی هانا رو هم رو دوش اون پسره نمیذارم..اینو بفهم..دیگه تمومش کن..به اندازه کافی از دست پدر مادرش کشیدم..کم بود اون همه زجر؟حالا بیام از پسرش بکشم؟؟من دیگه یه اشتباه رو دو بار تکرار نمیکنم..میرم بخوابم..خستم
    مامان-خیلی خوب..باشه..تو درست میگی..ولی به خدا پشیمون میشی..یه روز پشیمون میشی مرد..ببین چه روزیه دارم اینارو بهت میگم..امشب رو یادت باشه منصور..این خط.. اینم نشون..فقط نگی به من نگفتی..نگی مارال غلط کردم..نگی چه اشتباهی کردم..پشیمون میشیهنوز همون جا وایساده بودم و فقط یه کلمه بود که تو گوشم اونگ میزد:
    نمیذارم جیـ*ـگر گوشه امو همینجوری الله بختکی بسپرم دست اون که مثل پدرش زندگیم به اتیش بکشه..
    درک" بی معنی ترین واژه ای بود که میتونستم برای اون حالم توصیف کنم..متوجه شدم بابا صندلی رو کشید و بلند شد..من هنوز همونجا ایستاده بودم..سریع به خودم اومدم و شروع کردم به سمت پله دویدن که صدای بابا پشت سرم بلند شد..صدایی مملو از نگرانی و لرزش..دلیل این همه نگرانی رو نمیفهمیدم..:
    -هانا..تو اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    از تمام دنیا
    یک صبح سرد
    یک چای داغ
    و یک صبح بخیر تو
    برایم کافی ست . . .♥

    Avazak.ir-Line29.gif


    نفسم تو سینم حبس شد..پاهام میلرزید..وای خدانه...اه هانا اخه الان چه وقت فال گوش وایسادنه..نکنه فهمیده باشن حرفاشونو شنیدم...هیچ وقت دروغگوی خوبی نبودم و نیستم و نخواهم بود..مونده بودم چی بگم.. اون موقع دست به دامن امام و پیغمبری نبود که نشده باشم!..تو دلم تند تند اسم امام زمان رو تکرار میکردم..خدا حالا چی بگم.. با ارامش برگشتم..ولی چه ارامشی؟

    -چیز..بابا میخواستم برم اب بخورم..
    -گریه کردی؟
    -چی؟گریه؟
    حس کردم نگاهش لبریز از غم و اندوه شد:
    -صورتت خیسه ..
    دست به صورتم کشیدم..من کی گریه کردم که خودم یادم نمیاد..انقدر دست دست کردم تا بالاخره یه چیزی به ذهم رسید:
    -اره...یعنی نه..یعنی هم اره هم نه..
    بابا با تعجب نگاهم میکرد.. دیدم زیادی داره سه میشه چشمامو رو هم فشردم و سعی کردم یکبار درست فکر کنم:
    -اخه ....اخه ....یه خواب بد دیدم..گفتم بیام پایین اب بخورم..
    بابا با شک یه نگاه به من کرد یه نگاه به سمت پله ها..:
    -اون وقت چرا داشتی میدویدی بالا؟
    یعنی گند بزنن به هیکلت که با این سنت فقط بلدی خراب کاری درست کنی..:
    -اخه سرم هم یکم درد میکرد..داشتم میرفتم بالا قرصم رو از تو کیفم بیارم..
    -فردا کلاس داری؟
    -هوم؟اوهوم..
    -این چه طرز جواب دادنه؟ هوم اوهوم یعنی چی دیگه؟
    خندیدم- اره کلاس دارم..
    -قرص خوردی برو بخواب بتونی بلند شی فردا..
    سری تکون دادم..بابا هم با یه نگاه خاص نگاهم کرد و رفت..نمیدونم فهمید دروغ گفتم یا نه..فهمیده هم باشه دیگه کاریه که شده..لبمو گزیدم تا من باشم دیگه فکر فال گوش وایسادن به سرم نزنه..
    شونه ای بالا انداختم برای اینکه گند کاریمو جبران کنم به سمت اشپزخونه رفتم.. اب که خوردم سرمو انداختم پایین..موهام دورم رو پوشونده بود و اطرافم رو نمیدیدم..
    -اب خوردی؟
    دستم رفت رو قلبم و یه هین بلندی گفتم که وحشت کردم..
    -هانیه پیشته؟
    -اره خوابیده..
    دست به سـ*ـینه گفت با یه نگاه مرموز گفت:
    -قرصت و خوردی؟
    حس کردم نفسم بالا نمیاد..
    -نه...دیگه نرفتم بالا...فقط اب خوردم!
    سری تکون داد و در حالیکه میرفت ایستاد و رو بهم گفت :
    -حداقل قبلش تمرین کن که بتونی یه چیزی سر هم کنی.. شب بخیر..
    حس کردم با این حرف خشک شدم..زیر لب شب بخیری که گفتم که خودم هم صداش رو نشنیدم چه برسه به بابا.....!!به ارومی در اتافم رو باز کردم تا هانیه بیدار نشه.. ساعت کنارم رو نگاه کردم 4 صبح بود!! میدونم که دوباره صبح خواب میمونم.. گوشه ی لحاف رو کشیدم و زیر پتو خزیدم.. یه دستم رو شکمم بود وارنج دست دیگم به صورت قائم رو چشمام .. لعنتی..حالا امشب باید رگ بی خوابی من عود کنه! چشمامو بیشتر رو هم فشار دادم تا بلکه خوابم ببره ولی دریغ!
    یاد هانیه افتادم وقتایی که خوابش نمیبرد زیر لب هی با خودش حرف میزد یه دفعه ازش پرسیدم چی میگی سه ساعت با خودت؟
    جواب داد وقتایی که خوابم نمیبره گوسفند میشمارم! با این فکر لبخندی زدم..بماند که اون روز چقدر سر به سرش گذاشتم که دیوونه ای! اونم همچین تلافی کرد که دیگه جرئت ندارم بهش بگم دیوونه ای! امتحانش که ضرر نداره.. 1 گوسفند..2گوسفند...3 گوسفند..خمیازه....4 گوسفند ...5 گوسفند...خمیازه بعدی.. نه مثل اینکه راستی راستی اثر داره
    9 گوســفند..10 گوســ... 11 گـــو.......... و نفهمیدم کی خوابم برد
    ....
    الارم گوشیم دیگه داشت خود کشی میکرد که بیدار شم!.. با کوفتگی و چشمای بسته دستمو بهش کشیدم تا صدای گوش خراشش که مانند مته روی مغزم حرکت میکرد خاموش بشه.. خوشبختانه قطع شد و منم با خیال راحت چشمام رو هم گذاشتم...نمیدونم چقدر گذشته بود ولی 5 دقیقه نشده بود که صدای نحسش باز زیر سرم بلند شد.. خواستم باز قطعش کنم که در کمال تعجب چشمم به ساعت خورد...نــــــه....ساعت نه و نیمه!!! مثل برق از جام پریدم و سر صبحی تو اتاق شروع کردم داد زدن:
    -هانیه...هانیــــه..بلند شو. از دستشویی اومدم بیرون که دیدم بالش رو گذاشته رو سرش و هنوز خوایه! تکونش دادم:
    -هانـــــیـــــــه..بلند شو مدرست دیر شد.. هانی..
    -ولم کن جون هرکی دوس داری بذار امروز رو بخوابم..
    -هانی..
    -اه هانا هی داد نزن سرم رفت اول صبح..امروز دو ساعت اول بیکاریم..خودم میرم فقط بذار بخوابم و دوباره جابه جا شد و خوابید..
    -من نمیدونم نیای خونه داد و قال راه بندازی که مامان فردا مجبور بشه برای نیومدن تو بیاد مدرسه..
    -اهههه..نه نمیگم...میخواییم مثل علافا حیاط رو متر کنیم.حداقل دو ساعت بیشتر میخوابم.
    -خیلی خوب..ساعت رو کوک میکنم میذارم بالا سرت..نزنی تو سرش خواب بمونی.
    مقنعمو صاف کردم و هول هولکی یه ریمل زدم ...امروز زده بودم به تیپ مشکی..یه رژ صورتی خیلی ملایم که اصلا معلوم نبود و بیشتر به برق لب شباهت داشت زدم..کیف و جزوه هام رو هم تند تند چپوندم و زدم بیرون..بگو اخه میمیری دیشب این کارار و انجام بدی که الان در به در دنبال جزوه هات نباشی؟!..
    سوییچ رو از رو اپن چنگ زدم:
    -مامان من ماشینو بردم..
    مامان تند از اشپزخونه اومد بیرون:
    اِ... هانا کجا..من امروز کلی کار دارم با ماشین..
    -دیرم شده مامان
    -حداقل صبر کن یه لقمه بخور بعد برو
    -یه چیزی میگیرم میخورم..خداحافظ
    با سرعت هر چه تمام تر به سمت دانشگاه میروندم یه دفعه نزدیک بود یه عابر که پیرمرد بود رو زیر بگیرم..و دو دفعه هم نزدیک بود تصادف کنم..نمیدونم با اون سرعت نجومیم چه جوری خودم رو رسوندم..سریع یه جا پارک پیدا کردم و رفتم.. همون لحظه حراست دانشگاه جلومو گرفت:
    -خانم لطفا موهاتون رو بپوشونید.. ای کوفت برو اونور بینیم بابا.. دیرم شده ..سرسری یه چشمی گفتم و با دو خودم رو به ساختمون رسوندم ..من نمیدونم چرا هر دفعه سر کلاس این استاد خواب میمونم.. دو دفعه بهم اخطار داده بود و گفت دفعه سوم ببخشی در کار نیست و حق اومدن به کلاس رو ندارم..از بس دویده بودم نفسم گرفت.. وایسادم پشت در کلاس.. نفس نفس میزدم..جند تا نفس عمیق کشیدم..صدای نکرشو انداخته بود رو سرش و مشغول تدریس بود.. دستی به مقنعه ام کشیدم و دو تا تقه به در زدم.. با صدای بفرماییدش در رو به ارومی باز کردم..ای خدا فقط بذاره من بشینم خودم 500تا صلوات نذر میکنم با صدای مظلومی گفتم:
    -ببخشید استاد میتونم بیام تو؟
    چند ثانیه خیره نگاهم کرد یه نگاه به ساعتش کرد و جواب داد:
    -خانوم نکوهش فکر نمیکنید 45 دقیقه از وقت کلاس گذشته باشه؟
    سرمو انداختم پایین..اه نکبت حالا بیا و درستش کن..:
    -بله استاد..شرمنده..راستش..کاری برام پیش اومد..
    -خانم دفعه قبل بهتون تذکر داده بودم..میتونم بپرسم این چه مشکلیه که هر دفعه سر کلاس من براتون پیش میاد..؟ صدای خنده بچه ها بلند شد.. لعنت به تو..منو بگو دارم التماس کی رو میکنم..حالا شانس منه بی شانس امروز از دنده چپ بلند شده.. خواستم در رو ببندم که صدای یکی بلند شد:
    -استاد شرمنده من دخالت میکنم ولی میشه این جلسه رو ندید بگیرید؟مشکل هانا به من مربوط میشد..
    سر منو استاد همزمان به سمت صاحب صدا چرخید.. تنها دوستی که از اول راه باهام بوده و تنهام نذاشته..مثل همیشه داره استاد رو قانع میکنه.. استاد هم یه نگاه به میترا کرد و یه نگاه به من..
    -این دفعه رو هم بخاطر خانم یزدانی فاکتور میگیرم.. ولی از دفعه اینده بخشش در کار نیست و شما این درس رو حذف میکنین..
    با لبخند:
    -شرمنده..تکرار نمیشه..
    -امیدوارم.. رفتم به سمت میترا که برام جا نگهداشته بود..اروم طوری که استاد نشنوه گفت:
    -کجا بودی دختر؟کم کم داشتم نگرانت میشدم..
    کیفم رو گذاشتم کنارم و خودم نشستم:
    -خواب موندم دیشب تا صبح بیدار بودم. اونم چـــی؟با گوسفند شمردن..راست میگفت این هانیه..عجیب تاثیر داره..حینی که حرف میزدم میترا هی دستش رو میکشید رو لباش..:
    -والا اگه میدونستم با 10 تا گوسفند شمردن دو سوته کپیدم زود تر این کار رو میکردم..با این حرفم دیگه طاقت نیاورد ..سرش رو گذاشت رو میز و از ته دلش قهقهه زد.. همون موقع با تذکر استاد محبی مواجه شدیم..طوری که هم میترا خنده اش بند امد هم من جدی و صاف نشستم سر جام..:
    -خانم نکوهش..دیر که سر کلاس تشریف میارید.. به درس هم که گوش نمی دین..اگه شما میلی به پاس کردن درس من ندارین حداقل بذارین اطرافیانتون حواسشون جمع باشه ..
    کم مونده بود برم با جفت پا تو شیکم ده طبقش!!..من نمیدونم چه جوری فهمید..انقدری که یواش زمزمه میکردم صدای خودم رو هم نمیشنیدم..چشمامو باز و بسته کردم تا اروم بشم:.
    -معذرت میخوام استاد..داشتم سوال میکردم ببینم مبحث امروز درمورد چیه؟
    با چشم غره جوابم رو داد:
    -اگه کمی دقت کنین خودتون متوجه میشین.. برگشت و دوباره مشغول شد..از اون اول هم دل خوشی از این یارو نداشتم..اون هم چشم دیدن منو نداشت..حالا چرا؟خدا داند! دستمو مشت کردمو کوبوندم رو میز..
    -اخ اخ از این درس و این مردک حالم بهم میخوره..
    میترابا شیطنت- کیسه بدم خدمتت؟
    -ببند دهنتـــ.... همین جوری حرص میخوردم..داشتم جواب میترا رو میدادم که حس کردم کسی نگاهم میکنه..سرمو به چپ چرخوندم که نگاهم با دو تا چشم قهوه ای مهربون گره خورد..یه لحظه قلبم وایساد..حرص خوردنم یادم رفت..حس کردم همون لحظه تک تک غم ها و مشکلاتم دود شد و به هوا رفت.. چشماش مثل همیشه اروم بودن و دریایی از احساس و ارامش رو بهم منتقل میکردن.. یاد جمله دیشب مامان افتادم"ارامش هانا فرنود"
    راست میگفت..حق با مامان بود..من فقط در کنار این ادم احساس راحتی میکردم..احساس ارامش..حس خالی شدن از هر چیزی تو دنیا..مشغله فکری مواقعی که کنارش بودم برام بی معنی بود..چون خودش ..حرکاتش..رفتارش..عشقش تو فکر و ذهنم جا خوش میکرد و میشد مشغله من.چقدر این احساس رو دوست داشتم.. وقتی دید دارم خیره نگاهش میکنم یه لبخند مردونه زد که دلم رو زیر و رو کرد..منم در مقابلش نیمچه لبخندی تحویلش دادم و خیلی نامحسوس سرم رو به نشونه سلام تکون دادم. اونم در مقابل سلامم سر تکون داد..چشمک نامحسوسی زد و با شیطنت اشاره کرد که حواسم رو به درس بدم.. چشمام رو بازو بسته کردم..و مثل خودش چشمک زدم..لبخند زد..سرش رو انداخت پایین و مشغول جزوه نویسی شد..با لبخند سرم رو برگردوندم که در جا سکته رو زدم.. اروم گفتم چه مرگته؟ادم ندیدی؟
    میترا با اخم و حرص- بله دیگه به من که میرسی زر زرت و گریه ات و چه کنم چه کنمت به راهه..سهم منه بدبخت ناله ها واشکهاو هق هقای توئه الاغه...با سر به فرنود اشاره کرد: به ایشون که میرسی نیش تا بناگوش واشدت و لبخند و چشمک و...واسه اینه..!!
    خندم گرفت:
    -چیه؟حسودیت میشه؟یا مشکلی داری؟
    خودکارش رو با حرص کشید رو دفترش که جای جوهرش تا دو سه صفحه دیگه هم پخش شد:
    --مشکل؟نه خواهر من..اونی که مشکل داره تویی...مشت محکمی به بازوم زد و نیشگونی ازم گرفت که نفسم بند اومد و کبود شدم:
    -فقط کافیه. یه بار..فقط یه بار دیگه به من که رسیدی اشکت به راه باشه جوری میزنم از هستی ساقطت میکنم که هفت جد و ابادت از این کارم حظ کنن!!
    لبمو از زور اینکه داد نزنم به دندون گرفته بودم:
    -وحشی...تو یه روانی تمام عیاری. زنجیری... به خدا تو مشکل داری..به بازوم چیکار داری..میترا الهی خیر از زندگیت نبینی کل دستم بی حس شد..
    -بسه بسه کمتر مثل این پیرزنا ناله نفرین کن..اینو گرفتم تا دفعه بعد یادت باشه تیک های به ظاهر عاشقانه ات رو بذاری واسه بعد کلاس..نه تو ملع عام.. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم، با دندونای ساییده شده اروم گفتم :
    -چه زری زدی؟
    شیطنت از تو چشماش بیداد میکرد..پا روی پا انداخت:
    گفتم این تیک هارو رو بذار واسه وقتی که هوا دو نفرست..با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا...
    -این حرفت رو میزنم به حسابت..یادت باشه تلافیشو بدجور سرت در میارم..بعدم خب داره نگاهم میکنه..سلام کردم جنایت که نکردم
    تند تند مینوشت:
    -تو غلط میکنی سر کلاس از این سلامای عشقولانه بیای.. بذار خیر سرت کلاس که تموم شد برین جفتتون هر غلطی که خواستین بکنین..هان راستی پیشنهاد منم پشت محوطست..جای دنجیه..مخصوص دو نفره هاست...البته پشت محوطه همچین دید نداره..بد نیست.ولی اگه دیدین داره کار به جاهای باریک میکشه......
    خون خونم رو میخورد...کفشم رو کوبوندم رو پاهاش و ناخنای خوشگل و مانیکور شدمو با تمام توانم تو بازوش فرو کرد..چنان جیغی کشید که کیانا هم وحشت کرد و جیغ کشید...از جاش پرید و بال بال میزد..سرم رو گرفتم پایین..اهان حقته.جیگرم حال اومد...کلاس منفجر شده بود از خنده.. استاد با قیافه ای برزخی عینکش رو روی میز پرت کرد :
    -ســـــــاکت.... اینجا چـــه خبره خانم یـــــــزدانی؟؟ با داد استاد همه خفه شده بودن..ولی من ریز ریز میخندیدم.. میترا هم مونده بود چی بگه..یه نگاه اتیشی بهم انداخت سرمو بلند نکردم و خودمو مشغول جزوه نویسی نشون دادم.. میترای بدبخت هم که دید دلیلی نداره..سرش رو پایین انداخت و با لحنی شرمنده گفت:
    -معذرت میخوام استاد..ولی ....ولی...
    -ولی چی خانم؟؟
    یه نفس عمیق کشید و تند گفت: یه سوسک بزرگ از رو پام رد شد...با این حرفش دیگه همه داشتن از خنده زمین رو گاز میزدن! استاد هم که دید میترا شرمنده شده ، برای اینکه بحث رو به پایان بکشونه و کنترل کلاس رو بدست بگیره با حالتی عصبی سرشو تکون داد و گفت:
    -بسیار خب..بشینین سرکار یزدانی..اگه چنین اتفاقی باز هم تکرار بشه تضمینی نمیکنم سر کلاسم بمونین..متوجه شدین چی میگم؟
    تو دلم تکرار کردم : غرغرو !
    جو کلاس عادی که شد نگاهی به فرنود انداختم که دیدم با ته خودکار شکلهای نامفهومی میکشه.. ولی شونه هاش کمی میلرزید... متوجه شدم داره میخنده.. میترا نشست و این بار همه تا اخر کلاس حواسشون رو به حرفای استاد دادند...!با خسته نباشید محبی بچه ها به تکاپو افتادن..اطرافم رو نگاه کردم متوجه شدم کلاس تموم شده..چه جالب..نه از شروع کلاس چیزی فهمیدم نه از پایانش! از اول تا اخرش به میز روبروییم خیره شده بودم..حواسم اصلا تو کلاس نبود..سرم رو تکون دادم..و بلند شدم..مچ دستم کشیده شد:
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    فریاد میزنم که دوستت دارم اما فاصله ها
    آنقدر زیاد است..که تو
    نه میشنوی و نه باور داری
    1352036932.gif

    -شما میمونی تا بقیه برن..من با شما کار دارم خانم نکوهش.

    چشمم که به قیافه برزخی میترا افتاد تازه حواسم جمع شد..خندم گرفته بود
    -بخند سرکار..نوبت گریتم میرسه..
    -جون من ولم کن
    -جون تو یکی دیگه اصلا برام مهم نیست ..خودم امروز حسابتو تصفیه میکنم..اینجوری منم راحت میشم.. اومدم جوابش رو بدم که با صدای خودش دهنم باز نشده بسته شد
    -به به خانم نکوهش...از این ورا؟ برگشتم
    با خنده-گفتم زیادی خونه موندم حوصلم سر رفت بیام یه تنوعی تو روحیم ایجاد کنم!
    -ای بابا خانم خبر میدادین یه گوسفندی گاوی شتری چیزی زمین میزدیم..نمردیم و چشممون به جمال شما منور شد.
    میترا مثل چی جفت پا پرید وسط: خودتون رو به زحمت نندازید جناب راستین..وقتی خودش اومده احتیاجی به این همه حیوون نیست دیگه..ماشالله هزار الله اکبر تک تک ویژگی این حیوانات تو وجود ایشون خلاصه شده..
    چشم غره ای به میترا رفتم که ساکت شد و نیشش رو باز کرد.
    میترا:هان؟واسه من چشماتو اونجوری نکن من هانیه نیستم ازت بترسم..مگه دروغ میگم؟ رو به فرنود گفت:
    دروغ میگم فرنود خان؟ مغز داره اندازه مغز گوسفند..رفتارش و حرکاتش هم که دست کمی از گاو نداره..اون کینه اش هم که مامانش قربونش بره کینه شتره..خب دیگه با وجود همچین موجودی چه احتیاجی به حیوون هاست؟؟ من چشم غره میرفتم فرنود میخندید..
    فرنود: خانم یزدانی..با لحن اروم تری ادامه داد اینقد این خانوم منو اذیتش نکنین..
    میترا: اخ اخ..دگرگون شدم ..عاشقای بدبخت.. با خنده همگی رفتیم بیرون تا شروع کلاس بعدی.تقریبا نیم ساعتی وقت داشتیم.. تو محوطه بودیم که دوستای فرنود هم بهمون پیوستن... سیامک منو که دید دستش رو بهم مالید و با خنده گفت:
    -به به هانا خانم..چه عجب ما افتخار دیدن شما رو پیدا کردیم..
    -سلام سیامک خان..پس تا میتونین از این افتخار بهره ببرین..
    سیامک یکی محکم زد پشت کمر فرنود که من به جاش نفسم بند اومد و بهش گفت:
    -بیا..اینم منو دید خندید و با یه لحن مسخره ای گفت ...عقـــشـــــت..منو کشتی.. همشون زدن زیر خنده که با شرم سرم رو زیر انداختم. رو به من ادامه داد:
    -تو رو جان سیا..دفعه بعد خواستی بی خبر بذاری و چند روز نیای حداقل یه خبر بده..عاشق سـ*ـینه چاکت این چند روز بدجور افسار پاره کرده بود..
    میترا نمیدونم چرا انقدر نیشش از حد معمول گشاد تر شده بود..جوری که دندون عقلش هم مشخص بود!! یه چشم غره بهش رفتم و به پهلوش زدم که نیشگونم گرفت..وحشی دیگه!
    فرنود بهم خیره شده بود و همینجور نگاهم میکرد..
    میترا-میگم هانا جان..به پیشنهادم فکر کردی؟
    منو که دید سریع گفت: خوب دوستم نداشتی فکر نکن عزیزم..فکر کردن که اجباری نیست..البته بعید میدونم تو با چیزی به اسم تفکر اشنا باشی!
    -یادم نمیاد پیشنهادی داده باشی عزیـــزم..عزیزم رو با حرص کشیدم که یکبار تو عمرش حفط ابرو کنه
    -چرا اتفاقا همون که گفتم مخصوص دو نفره هاست..نه 4 نفره ها. فرنود غش غش میخندید..
    میترا-ام پس با اجازه من برم یه چیزی بگیرم ضعف کردم..شما چیزی نمیخواین؟ چشم غره های مکرر منو که دید گفت:
    -کمتر ابرو گره بده..همین کارا رو میکنی که تا حالا موندی ور دست ننت دیگه.. با اجازه! سیامک هم همراه میترا رفت..ولی فرنود همینطوری میخندید.. وسط راه میترا برگشت و گفت:
    -اقا فرنود حداقل شما فکر کنید..این هانا که عقلش قد نمیده..من بد شمارو نمیخوام ها...بدجنس خندید و گفت خوش بگذره..دیگه امروز خیلی حرصم داد و چیزی نگفتم خواستم بدوام سمتش که فرنود با خنده کیفم رو گرفت. بلند گفتم: میترا جان من که شما رو میبینم..
    خندید که حرصم بده:
    -نه عزیزم..معلوم نیست بمونم یا برم..فعلا شما تنها باشین واسه جامعه و تمدن بهتره!
    با حرص برگشتم:
    -جای اینکه هر هر بخندی یه چیزی بهش بگو..
    چشماش در عین مهربونی رنگ عشق داشت..به راحتی میشد از نگاهش دریایی از احساس رو خوند.:
    -کمتر حرص بخور..زشت میشی ها..من زن زشت نمیخوام.کیفم رو رو دوشم جا به جا کردم:
    - خوبه والا..خجالت بکش..از تو بعیده..
    خندید و چیزی نگفت..
    -به چی زل زدی سه ساعت؟
    -به تو.
    -اخه نه که خیلی تحفه ام..
    با لبخند گفت:
    -چرا دیروز نیومدی؟ همراه با این حرفش تو چشمام خیره شد..
    سرم رو انداختم پایین..میدونستم نمیتونم دروغ بگم..و اگر میخواستم الان دروغی هم به زور سر هم کنم چشمام منو لو میداد..همیشه فرق راست و دروغ رو از چشمام میفهمید.. همونطور که سرم پایین بود چشمام رو باز و بسته کردم..
    -یه کاری پیش اومد فرصت نشد..
    -حتی نمیتونستی خبر هم بدی؟
    تو دلم گفتم حالم انقدر خراب بود که حتی نمیتونستم با کسی رو به رو بشم دلخور جواب دادم:
    -اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم.
    -خیلی ناز نازی شدی ها. پشت چشم نازک کردم :
    -مگه چی گفتم؟
    خندید-کوچولوی لوس..
    با حرص-عمته..
    بلند تر خندید-دو سال پیش عمرش رو داد به شما.. لحنش رو عوض کردو با شیطنت گفت:
    میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
    با تعجب:به چی؟
    -به پیشنهاد میترا..بیشتر تعجب کردم مگه میدونست میترا چی چی گفته؟
    -نه دیگه وقتی اینجوری نگام میکنی باید عملیش کنم.. با کیفم محکم زدم به بازوش..:
    -خجالت بکش بی تربیت..مگه تو میدونی اون چی گفته؟
    -خودش داشت تو کلاس بهت میگفت..خب منم نا خواسته شنیدم..اولش بیخیال شدم..ولی از اونجایی که چشماتو اینجوری گرد میکنی خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم به حرفش عمل کنم.
    با جیغ گفتم:فرنـــــود!
    غش غش خندید..
    -کمتر این دانشجوی منو حرص بده اقای راستین..نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.. با شک برگشتم..خودش بود..
    استاد ناصری داشت میخندید..: داغ کردم..سرمو انداختم پایین..لبمو به دندون گرفتم:
    -سلام استاد.
    -سلام خانم نکوهش..شماهم سعی کن کمتر حرص بخوری...ناصری دو تا با خنده به سرشونه فرنود زد و رفت..
    -بیا همینو میخواستی؟ابرومو بردی!
    -اوممم..هوا مونم که دو نفرست هاا..
    --فرنود!
    -جانم؟
    قلبم وایساد..:
    -بسه..
    -باشه عزیز من..بریم رو اون نیمکت بشینیم.. همراهش به سمت نیمکت حرکت کردم.
    -خب تعریف کن.
    دستام رو تو هم گره دادم:
    -از چی؟
    -دیروز نیومدی..پریروز چی؟بی خبر!..کجا بودی؟
    -خونه.
    -چی؟
    -خونه بودم...راستش....حوصله نداشتم. فقط خدا میدونست واسه هربار دروغ گفتنم چقدر اذیت میشدم اما چاره ای جز این نداشتم!
    چند ثانیه مکث کرد..با لحنی که میدونست به حرفش عمل میکنم اروم گفت:
    -تو چشمام نگاه کن بگو حوصله نداشتی بیای.
    لعنتی..دقیقا دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم. نمیدونم دروغ نگفتنم نقطه ضعفم بود یانه؟ ولی تو اکثر شرایط اینجور معنی میشه. سرمو بلند نکردم.
    -هانا جواب من چی شد؟
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡

    خیلی سخت است عاشق کسی باشی
    که روحش هم خبرنداشته باشد.
    اماخیلی شیرین است که آهسته
    وعاشقانه نگاهش کنی ودر دلت
    بگی خیلی دوستت دارم

    78.gif

    با دستام بازی کردم و نگاهم به کفشام بود:

    -بعدا....بهت ...میگم...الان شرایطشو ندارم.
    پوفی کرد و بی حرف به یه نقطه خیره شد:
    -تا من ازت نپرسم تو نمیخوای یه دلیل برام بیاری؟
    -.....
    -مشکل نیومدنت بابات بود...درسته؟
    جوابی ندادم..میدونست...فهمیده بود..:
    -میدونی چقدر نگرانت شدم..همش میترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه..این میتراهم یه جواب درست و حسابی که بهم نمیداد..همش جواب سر بالا میداد..فقط میگفت نگران نباش.. هانا؟
    سرمو گرفتم بالا..
    -بابات قبول نکرده؟نه؟
    به نشونه منفی سرمو تکون دادم.
    فرنود؟
    -جانم؟
    -بابا ممکنه هیچ وقت قبول نکنه ...
    -اگه بابات مخالف باشه من بازم تو رو از دست نمیدم.شده تا ده سال دیگه هم منتظرت میمونم تا فرصتش پیش بیاد
    با صدایی لرزون گفتم:
    -ولی ممکنه هیچ و.قت نظرش بر نگرده..تا کی میخوای منتظر باشی؟
    سرشو از دستاش جدا کرد و بهت زده بهم خیره شد:
    -منظورت چیه؟
    با ناخنام بازی کردم:
    -منظور خاصی نداشتم..
    -چرا داشتی..خوبم میدونی ..رک حرفت رو بزن..
    سرمو به سمتش چرخوندم.لبامو تر کردم:
    -اگه......اگه بابا قبول نکنه...هیچ وقت دیگه هم قبول نمیکنه...میخوام...میخوام بگم..
    با صدایی عصبی حرفم رو قطع کرد:
    -ازت دست بکشم؟اره؟
    چشماش سرخ شده بود..:
    -من...فقط میگم بخاطر من.. ..تو داری.....
    با صدای بلندی گفت:-هیچ میفهمی چی داری میگی هانا؟
    زیر لب جوری که خودم بشنوم زمزمه کردم نه.!
    -نکنه تو خسته شدی؟اره؟ باشه اگه تو ازم خسته شدی میکشم کنار..
    -فرنود من....
    -تو چی هانا؟هان؟تو چی؟ میخوای به همه ثابت کنی چیزی که بین مائه هر چیزی هست جز عشق؟ اره؟
    -منظور من این نبود
    بلند شد و روبروم ایستاد:
    -پس منظورت چی بود؟خودت بگو؟ منظورت اینه که دیگه منتظرت نباشم اره؟
    بغض گلومو گرفت:
    -من فقط میگم..داری بخاطر من اذیت میشی فرنود.. باز هم حرفمو قطع کرد:
    -اذیت؟هه جالبه..میخوای بگی برات دیگه بی ارزش شدم؟ ببین هانا بذار یه چزی رو همن جا برات روشن کنم. بابات که سهله..اگه کل دنیا هم بر علیه ما بسیج بشن که ما بهم نرسیم من بیخیالت نمیشم هانا..فهمیدی؟ من یه قولی دادم تا اخرش پاش وامیستم. حالا تو اگه نخوای پای قولت بمونی و بزنی زیر همه چی و خسته شدی اون بحثش جداست..
    سکوت کردم..حرفی واسه گفتن نداشتم..منظورمو بد بهش فهموندم..کلافه دستی به موهاش کشید.. صداش از شدت خشم دو رگه شده بود..جلوم ایستاد و در حالیکه سعی میکرد صداش بلند نشه گفت:
    -یه سوال ازت میپرسم راست و حسینی جوابمو بده. .
    اروم سرمو تکون دادم
    -هانا هستی یا نه؟ تا اخرش میمونی یا نه؟ واسه اینکه بهم برسیم تلاش میکنی یا نه؟یا اینکه خسته شدی و میخوای بیخیال همه چی بشی..
    این چه سوالی بود ..من همه جوره تا اخرش باهاش بودم..حتی اگه همه دنیا نخوان..من فقط اذیت شدن هاشو میدیدم..اینکه بابا یه فرصت برای اثبات به فرنود نمیده..شاید تو اون یه فرصت فرنود میتونست خودش رو به بابا ثابت کنه..و باباهم منصرف بشه..من فقط واسه اینکه اذیت نشه..اینکه کمتر زجر بکشه اینجوری گفتم..وگرنه من هیچ وقت و تو هیچ زمانی تحت هیچ شرایطی بدون اون ادامه نمیدم!
    -سرتو بلند کن..هانا با تو ام...منو نگاه کن سوال من جواب داره.
    مصمم سرمو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم.
    لبخند غمگینی زد:
    -پس هنوزم هستی؟
    مثل همیشه حرف نگفتمو از تو چشمام خوند.. بغضم بیشتر شد سعی میکردم لرزش صدامو پنهان کنم:
    -همیشه بودم و هستم..فقط ای کاش...دلیل این همه مخالفت بی جای بابا رو میدونستم...میخواستم حرفی رو بهش بزنم..ولی شک داشتم..میترسیدم بازم از حرفم جور دیگه ای برداشت کنه و ناراحت بشه. با شک صداش زدم:
    -فرنود؟ منتظر نگاهم کرد..میگم..بابا...تو...یعنی اینکه..منظورم اینه که بابا چیزی رو ازت دیده ..و...به اینجای حرفم که رسیدم نفسم داشت بند می اومد...ادامه دادم...تو به من نگفتی..چشمام بستم.میترسیدم نگاهش کنم..
    -هانا؟
    صداش پر از بهت بود..دیدم مات و مبهوت زل زده به من. سریع گفتم:
    -ببین به خدا منظورم اون چیزی که فکر میکنی نیست..من فقط میگم..نکنه تو ..
    -مگه بهم اعتماد نداری؟
    این حرف رو که زد حرفم رو قطع کردم..
    زمزمه کردم: بیشتر از جونم. ولی ..تو جای من بودی چی فکر میکردی؟
    -باور کنم بهم شک نکردی؟
    -من شک نکردم. فقط گفتم چرا بابا بی دلیل پافشاری میکنه..تو جای من بودی چی فکر میکردی؟ ذهنم به هزار راه کشیده شده...چرا متوجه نیستی؟تو جای من بودی چی فکر میکردی؟
    جواب داد:
    -به هر چی فکر میکردم الا این یکی....من هیچ وقت به عشقم..به کسی که دوستش دارم هیچ وقت شک نمیکردم هانا..هیچ وقت..
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    بگذار همه ی زندگی ام گره ی کور بخورد
    دستهای “تــــــــــو” که باشد ملالی نیست…
    با نگاه “تـــــــــــو”
    گره از همه چیز باز میشود
    حتی از دل گره خورده من!
    1361465979.gif

    -من منظور بدی نداشتم..تو خودت رو بذار جای من..برای رسیدن به جوابت به چی فکر میکنی؟دنبال یه دلیل نمیگردی؟دنبال یه چیزی که قانعت کنه؟
    نمیدونم چرا تازگیا بی دلیل بغض میکردم.. از دست خودم عصبی بودم!راست میگفت..شاید زیادی ناز نازی و لوس شدم.. کیفم رو برداشتم و بلند شدم
    -بشین هانا.. داشتم میرفتم که گوشه استین مانتوم رو گرفت
    -فرنود ولم کن..بچه ها میبینن...
    - خیلی خوب پس بشین.
    اروم نشستم..
    پشتش رو به من کرد..چند قدم رفت و برگشت.ای کاش اون حرف رو نمیزدم...مطمئنم فکرای خوبی نمیکنه ،شاید با خودش میگه بهش اطمینان کافی رو ندارم ..خب ...خب هر کس دیگه هم جای من بود همین فکر رو میکرد..
    میگن عشق ادمو کور میکنه... من کور بودم؟! عاشق بودم؟! چرا جز این فردی که مقابلم ایستاده هیچ کس در نظرم نمیومد و نمیتونستم به کس دیگه ای فکر کنم؟؟!
    چرا دلم میخواد برم جلو و بهش بگم اشتباه از من بوده که بی هوا حرف زدم !چجوری میتونم غرورم رو نادیده میگیرم در برابر این مرد؟مگه نمیگن غرور با ارزش ترین دارایی یه دخترِ؟!پس چرا حاضرم اونو بشکنمش..؟! ..با این اوصاف، منم یکی از افرادی بودم که صید این صیاد دوست داشتنی بودم! همون صیادی که برای رهایی از تورش حاضر به تلاش کردن نبودمبرگشت..کلافگی از سر و صورتش میبارید..دستش رو به صورتش کشید :
    -حق با توئه..
    متعجب بهش خیره شدم
    -من زود قضاوت کردم..شاید اگه جای تو بودم همن فکر رو میکردم.
    جوابی ندادم و از جام بلند شدم.
    -هانا؟
    -....
    -هانا با تو ام..
    برگشتم سمتش..بچه ها به سمت ساختمون میرفتن..میدونستم الان کلاس شروع میشه.. نتونستم مقاومت کنم..انقدر بغضمو قورت داده بودم گلوم درد گرفته بود..:
    -چیه؟چی میگی؟به خدا خسته شدم..تحملم نمیگم داره تموم میشه..ولی خسته شدم از این همه کش دار کردن این ماجرا..تا کی ؟تا چند سال دیگه؟من فقط یه حرف زدم..نگفتم شک کردم..هیچی نگفتم..فقط ازت یه سوال پرسیدم..تو اون جور جوابم رو میدی؟ من اگه بهت شک داشتم که خودم همون دو سال پیش همه چی رو تموم کرده بودم..بعد تو میای جلوی من وامیستی میگی بهت شک دارم؟تو جای من بودی چی فکر میکردی؟حق رو به من نمیدادی؟ اخه چرا بی دلیل باید این همه جفتمون عذاب بکشیم.؟
    متعجب از دیدن اشکام که بی وقفه میبارید زمزمه کرد هانا.!
    اشکامو پاک کردم و به سمت ساختمون حرکت کردم برگشت صدام کرد:
    -هانا
    جوابی ندادم.
    -هانـــا
    دوید و باهام هم قدم شد..:
    -هانا خانوم؟
    -...
    -خانمی لوس؟
    بازم جوابی ندادم.
    -خانمی؟لوسی؟قهر کردی؟ اره کوچولو؟ عمویی بیا بهت ابنبات بدم باهام اشتی میکنی؟
    -هانا جان..عزیزم..خانومم. عشقم..اببا هانا من بگم غلط کردم راضی میشی؟
    -هانا یه چی بگو دیگه!..بابا من غلط کردم قهر نکن دیگه..
    با خنده برگشتم سمتش..
    -نامرد قهر نبودی؟
    میون اشکام خندیدم..
    چند لحظه نگام کرد وجدی گفت:
    -من معذرت میخوام..ناراحتت کردم..ببخشید عزیزم
    لبخند زدم.. منو به سمت کلاس هدایت کرد ..روی صندلی نشستم با حرکت لبش زمزمه کرد: عاشقتم.
    خندم گرفت..زمزمه کردم دیوونه! یه چند دقیقه ای طول کشید تا کلاس ساکت بشه..این ساعت ادبیات تخصصی داشتیم..استادمون هم استاد ناصری بود!همونی که ابروم تو حیاط پیشش رفت..!!استاد خوش رو و صد البته خوش قیافه ای بود ..اکثر دخترای دانشکده شیفته اش بودن.خداییش از حق نگذریم همه چی تموم بود..چه از لحاظ تیپ چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ اخلاق..تحصیل کرده هم که بود..!منم دوستش داشتم..پایه بود..وارد کلاس شد..میترا که در حال حرف زدن یا نمیدونم خط و نشون کشیدن برای کیانا بود با ورود استاد اروم حرفش رو قطع کرد و خانوم منشانه سرجاش نشست.ناصری-خوب خانما و اقایون..خوب هستین که انشالله؟
    پرسیدن این سوال همان و جاری شدن سیل جوابها همانا..همه با سر و صدا شروع کردن حرف زدن:
    -نه استاد..چه خوبی...چه خوشی...
    -چه احوالی استاد...
    -بله استاد تووووپ بهتر از این نمیشه..
    -استاد شما روبه راه باشین مسلما خانما هم خوب هستن...ماهم دیگه همینیم دیگه..
    ناصری با خنده:بسیار خب ...بریم سراغ کارمون..خب ببینم مبحث جلسه قبل در چه مورد بود؟کسی کنفرانس نداشت؟اصلا مبحث امروز درباره چیه با خنده به ما خیره شد..
    میترا-استاد ..سوالای فنی تخصصی میپرسینا
    ناصری-نه والا خانم یزدانی..اصلا ما با فن و من کاری نداریم درس خودمون رو بچسبیم..
    کیانا-ببخشید استاد میشه من یه پیشنهاد بدم؟
    -حتما..بفرمایید؟.
    کیانا-استادمیشه این جلسه رو مشاعره کنیم؟
    منم یا بهتره بگم ما دختراهم که عشق مشاعره با این حرف تک تک موافقتمونو اعلام کردیم البته پسراهم دست کمی از ما نداشتن..همگی عشق ادبیات و شعر و شاعری!
    ناصری- ولی بچه ها ما وقت زیادی نداریم..خانم کمالی جلسات اینده اگه فرصت شد..حتما عملیش میکنیم..هممون که ضد حال خورده بودیم با قیافه هایی بق کرده نشستیم سرجامون..
    میترا با یه صدای کش دار-اه..استـــاد..چرا...
    سیامک با خنده جواب میترا رو داد:مشکلی نیست خانم یزدانی..چیزی که زیاده عروسک.تا شما خاله بازیتون تموم شه ما میریم سراغ مشاعرمون
    میترا هم که همیشه از جواب دادن کم نمیاورد شروع کرد با حرص بلبل زبونی کردن..من نمیدونم این دو تا چرا هی بهم میپریدن..سر هر کلاسی به هر نحوی که شده تیکه رو بالاخره یه جوری مینداختن..!
    میترا-وای نه خواهشا جناب سامانی..راضی به زحمت نظر دادن شما نبودم..شما لطف کنین اون ماشین کنترلیتون رو از قفسه محبوبتون بردارید و خودتون رو سرگرم کنین منم یه فکری واسه خودم میکنم..از این جواب دادن این دختر روده به دل هیچ کدوممون نمونده بود..
    ناصری با خنده:خانم یزدانی...اقای سامانی...فرصت برای بازی کردن زیاده..ساعت درسِ!
    اوناهم با یه معذرت خواهی نشستن سر جاشون.. استاد پای تخته رفت و با ماژیکش و یه خط زیبا سر تخته بسم الله الرحمن الرحیمی نوشت
    میترا چته؟
    -دلم مشاعره میخواست..نگاه کن مثل اینکه هیچ کدوم از بچه ها حس درس رو ندارن.. یه نگاه سرسری به کلاس انداختم..حق با میترا بود
    استاد از پای تخته برگشت ..به تک تک نگاه کرد و بعد خیلی اروم قدم زد و وسط کلاس ایستاد:
    ناصری با لبخند-ایا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها..که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    یدفعه کل کلاس پر شد از صدای سوت و دست ایول ایول گفتن..
    ناصری-خب..شروع کنین..بذارین به منم برسه ها نشه مثل جلسات قبل..
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    لبخند که میزنی …
    پر میشوم از بهانه های خواستنت
    پر میشوم از طنین خوش صدای نفسهایت
    و زمزمه های در گوشی !
    1326896042.gif



    نفر اول هم میترا شروع کرد..میترا-ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
    نفر بعدی من شروع کردم:
    -رسید مژده که امد بهار و سبزه دمید وظیفه گر برسدمصرفش گل است و نبید
    کیانا-دلی که با سر زلفین او قراری داد گمان مبر که بدان دل قرار باز اید
    انقدر دخترا تند تند بعد از همدیگه شروع میکردن که به پسرا فرصت نمیدادن..و کلی هم بابت این ماجرا ریز ریز خندیدیم.. بلافاصله بعد از تموم شدن دور اول دور دوم با کیانا بود..وقتی هم کیانا بیتش رو خوند امیرحسین یکی از دوستای فرنود و سیامک شروع کرد..اتفاقا هم که یه یکی دو سالی میشد که امیر چشمش دنبال کیانا بود و به هر طریقی سعی در راضی کردنش داشت..ولی این دوست کرموی ما به هیچ صراطی مستقیم نمیشد..:
    امیر حسین- دست از طلب ندارم تا کام من براید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید....بعد از خوندن بیتش حالت گریه به خودش گرفت و همگی فهمیدیم ماجرا از چه قراره..ظاهرا این بار سر کلاس دست به کار شده.. از این کارش مرده بودیم از خنده..
    سیامک-غصه نخور داداشم..یه نگاه به کیانا کرد و گفت:
    یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید..که احتمالا جان از تنت در میاد داداشم..عیب نداره بالاتر از سیاهی که رنگی نیست داداش من..اصلا چیزی که فراوونه دختر..
    کیانا لب و لوچه اشو کج و کوله کرد :چیــش..مسخره.. که همه خندیدن..
    ناصری هم میخندید-خانم کمالی جان از تن این دانشجوی ما درامد..هنوزم مرغ شما یه پا داره..؟ بیچاره کیانا سرخ شد و سرشو انداخت پایین..
    فرنود-عروس دنبال کفش پاشنه 20 سانتی میگرده تا بعد از کلاس فرق امیر حسین رو از وسط بشکافه..!
    اشکان یکی از پسرا یدفعه از جاش بلند شدو همونطوری که دست میزد گفت:
    -خوووووووبب..پس مباااااارکــــه
    .کیانا مثل سیب زمینی از جاش پرید و رو به اشکان با صدای بلندی گفت:
    -چی چی و مبارکه..چی میگی شما واسه خودت؟
    استاد-در می خانه بسته اند دگر افتتح یا مفتح الابواب..
    سیامک به اشکان و کل پسرا اشاره کرد و از جاش بلند شد و شروع کرد دست زدن:
    -بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا..الف بده اقا..
    کیانا-وایسین ببینم چی میگین شما ..خودتون میبرین و میدوزین..؟اخرشم تنمون میکنین؟
    اخرشم کشکی کشکی کیانارو بستن به ناف امیر حسین استاد هم بهشون تبریک گفت و سفارش شدید به شیرینی کرد برای جلسه اینده.. استاد که بیرون رفت همگی ریختیم رو سر کیانا..
    میترا-نگا نگا تورو خدا..خواستگاری همه مدلی دیده بودیم الا اینجوری اونم وسط کلاس مشاعره!یکی زد تو سر کیانا و گفت:
    خر شانس خر..
    کیانا-برو بابا
    میترا-بدبخت حداقل یکم دیگه تحمل میکردی..حداقل یکم بیشتر نازکشی کنه..مثل این بدبختای هول سریع بله رو داد..خب بدبخت یکم صبر میکردی که نمیترشیدی رو دست ننت..اول اخرش مال این امیر برنجی بودی!!!!
    کیانا با ناز-واااا..خب گـ ـناه داشت طفلکی...الان چند وقته..
    میترا یکی دیگه زد تو سرکیانا و گفت:
    اینم واسه اینکه دفعه دیگه انقدر زود وا ندی..
    کیانا-چته تو روانی سرم نابود شد..فکر کردی دستات خیلی سبکه گوریل؟
    امیرحسین-آی آی میترا خانوم...مظلوم گیر اوردی هی میزنی تو سر عشق من؟فکر کردی عشق من زبون نداره؟
    میترا-جمع کنین..جمع کنین کاسه کوزتونو بابا..همچین عشق من عشق من راه انداخته هر کی ندونه فکر میکنه چه خبره..عشق تحفه ات ارزونی خودت..ترشیده های خاستگار ندیده..
    امیرحسین-جوش نزن ابجی میترا..واسه تو هم یه توپشو ردیف میکنم..خوبه؟
    میترا-شما واسه هم دیگه جور شدین کافیه..لازم نکرده بنگاه امور خیریه باز کنین..خودم اینجوری نیستم..میگردم یه خوشگل و پولدار و همه چی تموم پیدا میکنم..
    امیر حسین با خنده-اِ؟ باشه خانم یزدانی..میبینمت..
    میترا-اره کار خوبی میکنین..اون حدقه چشماتونو هم حدالامکان باز کنین تا ببینین..
    امیر رو به کیانا گفت:
    -خدا وکیلی وجدانا ادم زبون دراز تر از این نبود تو باهاش دوست شی؟
    کیانا هم گارد گرفته گفت:
    -شما مشکلی داری؟
    امیر-نه خانم من چکاره ام اصلا..این گردن ما از مو باریک تر..!
    من:اقیای امیر حسین اقا..خوب نیست اول زندگی تو انجمن ز-ذ مشارکت فعال داشته باشینا..بذار یکسال بگذره..اون موقع ..
    فرنود-بفرما..اونوقت بهش میگم ذلیل بهش بر میخوره..
    امیر-هانا خانم بذار برسی از راه میبینم اونوقت این اقاتون اینا به فرنود اشاره کرد حضور فعال دارن یا نه..
    -اووووووووه تا اون موقع خدا بزرگه..فعلا شما صدر جدولی..
    میترا-والا بخدا..حیف کیانا که به تو جواب مثبت داد..الهی بمیرم برای کیانای بیچاره ..
    امیر-اوی میترا داشتیم؟
    کیانا پرید وسط:
    -ای بابا هرچی هیچی نمیگم..مکث کرد و اروم گفت شوی منو تنها گیر اوردید گمشین اونور..خصوصا تو میترای بخیل..!
    همه اووووو کشیدیم..
    میترا-عوووووق حالم بهم خورد..برین یه جایی دور از چشم من بهم چرت و پرت بگین..چه نرسیده دختر خاله پسرخاله شدنا شوی من..نه تورو خدا..حالا که نه به باره..نه به داره..
    امیر-اتفاقا هم به باره ..هم به داره..
    من:اقای به بار و به دار...اصلا شیرینی ما چی شد؟ رفتم وسط کلاس و داد زدم:
    ما شیرنی میخواییم یالاما شیرینی میخواییم یالا. وقتی همه فهمیدن قضیه از چه قراره ریختن رو سر امیر کچلش کردن از بس گفتن باید به ما شیرینی بدی..امیر نزدیک بود در بره که سیامک جلوشو گرفت کلی خندیدیم..
    سیامک-ببین داداشم تا شیرینی این قوم مغول رو ندی به جان همین میترا نمیذارم پاتو از دانشکده بذاری بیرون..منم طرفدار حقوق قوم مغولم..خودت که بهتر میدونی!!!
    میترا-ترمز کن اقا سیا...جون منو از سر راه اوردی مگه؟




     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    کنارم که هستی
    خیابان ها از ماهیت می افتند،
    رسیدنی در کار نیست
    شانه به شانه مقصدم قدم میزنم …
    1351663073.gif



    کیانا-بمیرم شویم اول زندگی سرش طاس شد!امیر-خیله خوب بابا..مثل این نخورده ها میمونن..ولم کن سیا نمیخوام که در برم..کم مونده قفل و زنجیر کنی..کیا ماشین اوردن..؟
    همه دست و سوت و هورا کشیدن.. هر کی که ماشین نیاورده بود ریخت سر اون بیچاره ای که ماشین اورده بود....نصفه بچه ها هم گله ای ریختن سر من! البته چون ظرفیت ماشین من از همه بیشتر بود وگرنه اگه به خودم بود..خودم و میترا و کیانا میرفتیم..بماند که اینجور مواقع میترا بهم میگفت مثل این خسیسا میمونی..بالاخره کلاسای اون روز هم تموم شد..ساعت 4و نیم بود..که خسته و کوفته رفتم خونه تا یه دوشی بگیرم بعد هم حاضر شم برای شام شب! وقتی رسیدم خونه کسی نبود..با خیال راحت خودم رو رو مبل ولو کردم و دکمه های مانتومو یکی یکی باز کردم..مقتعه امو از سرم کندم..موهام تو هم پیچ خورده بود و وضعیت اشفته ای رو بوجود اورده بود..کلیپس موهامو باز کردم..موهام رها شد دور شونه ام..دستم رو لا به لای موهام فرو کردم و تو همون حالت هم شیشه ی اب رو از یخچال بیرون اوردم و قورت قورت سر کشیدم..چه تو هوای سرد..چه تو هوای گرم همیشه عادتم بود اب یخ بخورم..خیلی کیف میداد..خصوصا تابستونا..دو تا قالب یخ هم از فریزر در میاوردم و زیر دندونام خرچ خرچ خوردش میکردم..لـ*ـذت وصف ناپذیری داشت!
    وارد اتاقم شدم..با شماره هانیه تماس گرفتم، هانیه بعد از دو تا بوق جواب داد:
    -بله؟
    -سلام..کجایی هانی؟
    -سلام ..خوبی؟خونه ای؟
    -اره..خونه ام..تو کجایی؟
    -من اومدم کتابخونه..با ملودی داریم درس میخونیم
    -اهان.نمیدونی مامان کجاست؟
    -نه والا به من گفت یه سر میرم بیرون کار دارم..منم خونه حوصلم نمیومدتنهایی درس بخونم اومدم کتابخونه..
    -باشه...من یک ساعت دیگه دوباره میرم بیرون .احتمالا مامان نمیاد تا اون موقع..اگه پرسید بگو با میترا بیرونه..
    شیطون پرسید:کجا میخوای بری؟
    -الان شاخکات بهت امون نمیده؟
    -جون هانی کجا میری؟
    -از یکی از بچه ها شیرینی خواستیم..به مناسبت جواب مثبت عشقش و همراه با این حرفم خندیدم..
    -جون من؟ کیانا درسته؟ایول ..اخی..پس یه عروسی افتادیم..
    - اره کیانا عروسی چیه دیگه..چی میگی تو..برو سر درست ببینم..اگه مامان پرسید باز دوباره الزایمر نگیری ها
    -نه میگم بهش..ببین نشونه هم گذاشتم..یه قلب کشیدم وسط کلاسورم..!
    -دیوونه..کاری نداری؟
    -نه ..اون شامم کوفتت بشه..
    -بچه پررو..خدافظ..
    -بای..
    سریع رفتم حموم یه دوش گرفتم و ترگل ورگل اومدم بیرون..! ساعت رو نگاه کردم شیش بود..این مثلا دوش سریع بود!!! نشستم رو صندلی میز توالت و مراحل خوشگل سازی رو اغاز کردم..یه مانتو قهوه ای همراه با شال کرم بیرون اوردم و اونا رو هم پوشیدم.. خوب بود..مثل همیشه بدون اینکه موهامو خشک کنم شال رو رو سرم انداختم..و برای محکم کاری هم کت بافتمو برداشتم و از خونه اومدم بیرون و رفتم سراغ میترا و کیانا..سر یه میدون قرار گذاشتیم که همه با هم حرکت کنیم..پسرا هم که اومدن همگی با هم رفتیم سمت کافی شاپ..دخترا سفارش کیک و قهوه دادیم و پسرا هم به تبعیت از ما همون کار رو کردن..تصمیم گرفتیم یه دوری تو شهر بزنیم تا بریم واسه شام. تو راه بودیم و دخترا هم سوار شاستی بلند مامان که فعلا مال من بود شدن..کیانا صدای پخش رو تا ته زیاد کرد و میترا هم دنبال یه اهنگ به قول خودش درست و حسابی بود..
    -وای میترا کر شدم..نمیذاری یه اهنگ درست و حسابی هم بخونه که..لا اقل صداشو کمتر کن
    -نه الان پیدا میکنم.. بعدم رو یه اهنگ استپ کرد و صداشو از اون حدی که بود بالاتر بود.. صدا به صدا نمیرسید و با داد و هوار با همدیگه حرف میزدیم..
    نوا- هانا تخته گاز کن..با لاک پشت مسابقه بذاری اون اول میشه..
    -اوکی..با کی؟
    نوا-چی با کی..؟....اه میترا صدای اون رو کم کن نمیشنوم چی میگه!
    -میگم کورس امشب با کی باشه؟
    نوا چنان جیغی کشید که همون یه ذره شنواییم رو هم از دست دادم.. بقیشونم دست و سوت رو شروع کردن
    شبنم با یه لحن خنده داری گفت: با یکی که کلاسش به کلاس ماشینمون بخوره.
    -خب من از کنارشون رد میشم شما هرکردوم رو که خواستین علامت بدین.. اول از کنار ماشین سیامک رد شدم..
    میترا تو جاش بالا پایین میپرید و انگشت اشاره اش رو هدف گرفته بود سمت ماشین سیامک:
    -اره ...اره..خودشه...باید روی اینو کم کنیم..پسره پررو
    دخترا-نــــــــــــــــه....بعدی
    نفر بعدی پراید رامین بود که جیغشون درومد:
    -نـــــــــــــــــه!
    بعدی پرشیای امیر حسین بود..کیانا که تو دلش خربزه قاچ میکردن گفت:
    نه..بچم گـ ـناه داره..همگی مسخرش کردیم و کلی خندیدیمماشین اخر که در واقع اولین ماشین بود..مزدا3 فرنود بود..انقدرم که به این ماشین رسیده بود و اسپرتش کرده بود مثل عروسک میموند..
    شیما-وای چه جوری دلش میاد عروسک به این قشنگی رو با خودش از این ور به اونور بکشونه..؟
    میترا-یعنی ماهم با این عروسک هانا نباید میومدیم؟
    شیما یه لبخند بانمک و موذی زد و گفت:
    -حساب ما سوا از اقایونه!
    -خوب دوستان گرام تصویب شد؟با فرنود راستین؟
    همه گفتن:بزن بریم..!
    سرعتم رو بیشتر کردم تا بهش برسم: ای به چشم..!
    کیانا شیشه هارو کشید پایین و اهنگ رو زد از اول..اهنگ پس تو کجایی شاهین S2بود..! تخته گاز کردم.. ازشون سبقت گرفتم وبا سرعت برق از کنارش رد شدم ماشینش رو جا گذاشتم..شبنم از عقب چسبید به شیشه و باهاشون بای بای کرد.. فهمیدن قضیه چیه..چون طولی نکشید که اونا هم گاز دادن و با ما برابر شدن..فرنود شیشه رو کشید پایین و گفت:
    -اِ ؟ هاناخانم اینجوریاس؟قضیه رو کم کنیه؟
    با خنده: اره همینجوریاس..چشمکی زدم و بیشتر گاز دادم..هر کدوم از پسرا شیشه ها رو کشیدن پایین و هر کی یه چیزی میگفت..
    سیامک:اخه نی نی کوچولو ها شماها که میترسین گاز بدین چرا نشستین پشت فرمون..کی به شما گواهی نامه داده؟
    -ای بابا..اقا سیا تو رو خدا شرمنده نکنین..اخه از کی تا حالا غول بیابونیا میشینن پشت رل که شما دومیش باشی؟
    فرنود-هانا پاشو برو عروسک بازیتو کن..زن جماعت رو چه به رانندگی..!
    -ریز میبینمت اقا فرنود..
    -ذره بین بدم خدمتت؟
    -نه خودتو به زحمت ننداز..احتیاجی نمیبینم واسه درشت دیدنت انرژی مصرف کنم و گاز دادم..و با بوق اهنگ عروسی زدم..
    همگی تو محوطه یه سفره خونه سنتی مشغول پیدا کردن جای پارک برای ماشینامون بودیم..دخترا تک تک از ماشین پیاده شدن و فقط موندیم ما راننده ها..ماشینم رو که پارک کردم پیاده شدم..سیامک و امیر حسین و فرنود با خنده وایساده بودن و به من اشاره میکردن..با سرم به معنی "چیه" سرم تکون دادم..اونا هیچ نگفتن و راه افتادن. از همون فاصله داد زدم:
    -اقایون محترم..؟
    سه نفری برگشتن..
    -یه چیزی رو فراموش نکردین..؟
    امیر حسین با لبخند اون دو تا رو کشوند یه طرف و با دستش به مسیر روبروم اشاره کرد..
    -افرین..همین جوری ادامه بدی به یه مرد نمونه تبدیل میشی.. یکم هم به این دو تا دوستت اموزش بده که همیشه خانما مقدم ترن..!!!
    با خنده همگی وارد سفره خونه شدیم...بالاخره هممون روی سه تا تخت جا شدیم..ما دخترا سفارش بختیاری دادیم و پسرا هم یه سری سفارش جوجه کباب و سری دیگه سفارش دیزی..
    کیانا- اخه شب موقع دیزی خوردنه؟
    -فکر نمیکنم بتونی قانعشون کنی و خندیدم..
    کیانا-حالا ببین..!
    کیانا-امیر؟
    امیر حسین-جانم؟
    میترا با یه قیافه خنده داری نگاهشون میکرد..انگار که حالش از حرفای اینا بهم بخوره
    کیانا یه نگاه به میترا انداخت و فکر کنم از تصمیمش پشیمون شد و برای چزوندن میترا گفت:
    -هیچی .. و با دندونای ردیف شده به میترا نگاه کرد..
    چون میدونستم جریان چیه شروع کردم خندیدم..
    سیامک: هانا چرا میخندی؟
    خواستم حرف بزنم که گفت: هانا یه کلمه حرف زدی نزدیا اروم بغـ*ـل گوشم گفت:
    -کاری نکن برم به امیر حسین بگم چه نقشه ای برای فرنود داری..
    با خشم نگاهش کردم و ساکت شدم ولی با خنه ادامه دادم: هیچی نشد..یاد یه خاطره افتادم..
    سیامک:خب بگو ماهم بخندیم..
    ابرویی بالا و انداختم و در حالیکه یه تیکه از نون رو میکندم گفتم: نچ..شخصیه..!
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    تو میروی …
    اما بدان چیزی عوض نمی شود
    پای ما تا ابد گیر است …
    من و تو
    شریک جرم یک مشت خاطره ایم …
    1359009592.gif


    با چنگالم یک تکه از بختیاریمو بالا اوردم و به محض اینکه خواستم بذارم دهنم حس کردم کمرم از وسط سوراخ شد..قشنگ نفسم بند اومد..چنگال رو کوبیدم تو بشقابم و خشمگین به کسی که این کار رو کرده بودچشم دوختم..
    میترا- میگم بدش به من..
    کیانا- گذاشتم برات...برش داررر...!!!!
    میترا-کیانا اعصاب منو نریز بهم سر شبی..میگم بدش به من بگو چشم..
    کیانا- میترا در خواب بیند پنبه دانه..
    میترا با حرص اسم کیانا رو صدا زد..
    کیانا- جــــــــانم..؟
    تا اومد حرف بزنه جفت پا پریدم وسط حرفشون:
    -خجالت بکشین..اینجا هم دست از کل کل کردن بر نمیدارید؟چه مرگتونه شماها؟
    اون دو تا با حرص بهم زل زدن..
    من: سر چی بحث میکنین؟خب کیانا سادیسم داری؟چرا بهش نمیدی؟اصلا چی رو باید بدی؟
    میترا و کیانا-نوشابه!
    بهشون خیره شدم..یه نگاه از اون نگاه های عاقل اندر سفیه بهشون انداختم و با لحن ملایمتری ادامه دادم:
    -نوشابه؟؟همه ی این کل کل ها فقط سر یه قوطی نوشابست..؟
    میترا-من نوشابه مشکی رو میخواستم..یکی بیشتر نبود..این مغول حمله زد بهش...منم بدون نونوش مشکی غذا از گلوم پایین نمیره!
    -میترا واقعا خجالت نمیکشی؟
    با لودگی جواب داد: اخه مداد ندارم..بعدم کلاس نقاشی نرفتم..نمیتونم خجالتمو قشنگ بکشم..!
    -کیانا تو که میدونی این هیچی حالیش نیست..تو کوتاه بیا.. چون میدونستم تا اخر شب سر همین یه قوطی نوشابه دعوا و کل کل داریم..این دوتا هم که دست هرچی نوزاده از پشت بستن!
    کیانا هم با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و بی توجه مشغول غذا خوردن شد..دیدم قصد نداره کاری کنه..یکم خودم رو خم کردم و قوطی نوشابه رو از پشت سرش گرفتم..درش رو باز کردم ..کیانا تا فهمید نوشابشو برداشتم تو جاش پرید و جیغ کشون گفت:
    -خیلی بیشعوری هانا..بدش به من..بدووووو
    دو تا نی رو از پلاستیک برداشتم و گذاشتم تو قوطی..
    کیانا با جیغ گفت:
    -امیـــــــر حسین...نگاشون کن
    -بشین سر جات بینم..کمتر جیغ جیغ کن..تا دیروز بلد نبود امیر حسین رو با الف مینوسین یا با "ع"..حالا واسه من امیر امیرش به راهه..قوطی رو وسط گذاشتم..:
    -..فقط تنها کاری که بلدین بپرین به جون همدیگه از صبح خروس خون تا بوق شب کل کل کنین.. از هیکلشون خجالت نمیکشن..به یه قوطی نوشابه هم رحم ندارن..!
    میترا تند تند براش ابرویی بالا انداخت..ولی چون پشت سر من بود فکر کرد نمیفهمم..برگشتم سمتش..:
    -میترا یه امشب رو حفظ ابرو کن..کمتر کرم بریز،نذار امار کسایی که بهت امید دارن از تعداد انگشت شمار کمتر بشه!
    این دفعه نوبت ابرو بالا انداختن کیانا بود
    :- بــــــــــــــا جفتــــتــونـــــــم
    --------
    شبنم- بچه ها من هـ*ـوس بستنی کردم
    به همشون نگاهی انداختم..یه چند دقیقه ای رو تخت نشسته بودیم تا بعد بریم..ظاهرا همشون موافق بودن
    نوا-وااااااای..اونم از نوع کاکائوووووو..هانا پاشو بریم
    مهسا- جان خودم نباشه جان شماها من دیگه ظرفیتم تکمیله..خدا شاهده جا ندارم..بذارین حداقل این هضم بشه!!
    نوا و شبنم با دستای گرز مانندشون افتاده بودن به جون بازوم و هی میکشیدن و بغـ*ـل گوشم میگفتن:
    پاشو...پاشو بریم..پاشو دیگه..هانا.. بریم
    بازوم رو از دستشون کشیدم بیرون و بلند شدم..تندی کفشامو پوشیدم و راه افتادم..صدای ایول گفتنشون سفره خونه رو پر کرد..پسرا خیره خیره نگاهمون میکردن.. دراخر هم دخترا مثل جوجه دنبال منه مامان مرغه راه افتادن!بستنی ها رو که گرفتیم رو صندلی پارک روبرو نشستیم..
    نوا-بالاخره این دو تا عاشقای بدبخت هم بهم رسیدن..!
    کیانا- اوی بچه با بزرگتر از خودت درست صحبت کنا..
    نوا لیسی به بستنی زد و ادامه داد:
    -تو الان باید فاز عشقولانه برداری..نه جکی جانی..این چه وضعشه..چرا انقدر خشونت..نچ نچ دو روز بخوای اینجوری باشی امیر حسین سه طلاقت کرده فرستادت ور دل ننه بابات!!
    کیانا-امیر غلط کرده با تو...استغفرالله..حالاببین میتونن هی دهن منو باز کنن!
    اون شب هم با خنده های ما به پایان رسید و بعد از کمی قدم زدن تو پارک وسر به سر ملت گذاشتن و خندوندنشون راهی خونه هامون شدیم.. یه بار دیگه به امیر و کیانا تبریک گفتیم ..بچه ها همراه من اومدن..بر خلاف اصرار خودشون که میگفتن خودشون میرن من قبول نکردم و رسوندمشون..در اخر خودم هم راهی شدم..


    ***
    فصل هفتـــــم:
    لای چشممو اروم باز کردم و تو جام غلتی زدم.چقدر سرو صدا بود....اینجا چه خبره؟ هانیه در همه ی کمد ها و کشوها رو باز میکرد و میکوبوند بهم دیگه و نمیدونم دنبال چی میگشت..
    -هانیه چی میخوای سر صبحی؟
    -دیرم شده..خواب موندم..کلاسورم رو پیدا نمیکنم..!
    غلتی زدم و چشمامو بستم..:
    -خوب مجبوری شب انقدر دیر بخوابی..؟همون دیشب برنامتو مرتب میکردی دیگه..
    -حالا نمیخواد منو نصیحت کنی مامان بزرگ.. بعدم دیشب خوابم نمیبرد.. خودت که نرسیده رفتی تو هپروت و الانم به زور بلند میشی..تو مگه امروز کلاس نداری؟
    چشمام یدفعه باز شد.. ولی دوباره با ارامش بستمشون و پتو رو کشیدم رو سرم..:
    -حوصلم نمیاد..امروز نمیرم..
    در کمد رو محکم بهم کوبوند که 6 متر پریدم:
    -چته تو؟
    -با کلمه ای به اسم حناق اشنایی داری؟ خندم گرفت..:
    -به جا زبون ریختن حاضر شو..حالا خوبه دیرش شده..
    کولشو از رو صندلی چنگ زد و غر غر کنان در رو باز کرد:
    -خانوم تا هر وقتی که دلش میخواد میخوابه..اونوقت منه بدبخت فلک زده اول صبح..تو این سوز پاییز باید پیاده برم..اونوقت ایشون چون حوصله ندارن باید زیر رخت خواب گرم و نرمشون بکپن..!
    از زیر پتو داد زدم:
    -کمتر نق نق کن..درو هم پشت سرت ببند میخوام بخوابم..
    دروکوبوند و رفت بیرون..:
    -خداحافــــــظ!
    به ثانیه نکشید در باز شد:
    -هانا میام چنان میزنم تو سرت حظ کنیا..نخوام خدافظی کنم کیو باید ببینم..؟
    با خنده جواب دادم:منو.. با حرص بازم درو کوبید بهم و رفت..خندیدم و چشمامو بستم..
    صدای زنگ گوشیم بلند شد..مثل لالایی برام بود..ولی ویبره اش زیر سرم مثل مته رو مخم عمل میکرد! با چشمای بسته دستم رو به کلید کنارش کشیدم و خاموشش کردم..باز هم نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان اومد تو اتاق..هانا...هانا بلند شو..
    -چی شده؟
    -میترا پشت خطه..
    خمیازه کشیدم و گوشی رو از دست مامان گرفتم..با چشمای بسته جواب دادم:
    -هان؟چی میگی تو؟
    باز دوباره بدون نفس گرفتن شروع کرد حرف زدن..اونم با صدای جیغ:
    -مرض...درد...زهر مار..یه صفحه فحش تو اون روحت..پاشو گمشو بیا تا یه بلای دیگه به سرم نازل نشده..مگه قرار...........
    -میترا میترا میترا...جـــــان عزیزت یه کله حرف نزن..بدجور رو اعصابی..من یه روزم از دست تو نمیتونم استراحت کنم؟
    -غلط کردی..مگه دست خودته استراحت کنی..هر وقت من گفتم میری استراحت میکنی..نگفتمم میای ور دل خودم..بیا این شازده رو جمع کن از اول کلاس مخمو خورده..
    -شازده دیگه کیه؟
    جیغ زد:هانا ببینمت زندت نمیذارم..الزایمرم گرفتی؟فرنود دیگه..
    خمیازه کشیدم:حالا چی میگه؟
    -اول صبح نرسیده کم مونده بود بیاد دو تا کتک ازش نوش جان کنم..پسره لندهور..واسه من صداشو کلفت میکنه هانا کجاست..هانا چرا اینجوریه هانا چرا اونجوریه..هانا درد و مرض با هم بگیره من از دستش راحت شم..میگم به روح ننه ی ننه بزرگم ازش خبر ندارم..واسه من صداشو میندازه رو سرش مگه میشه تو ازش خبر نداشته باشی..همه برگشتن سمتمون انگار دارن فیلم سینمایی نگاه میکنن..به جان خودم این عاشق نیست..روانیه..تیمارستانیه..از عشق زیاد توی ملنگ چل میزنه!پاشو بیا ببین این عاشق سـ*ـینه چاکت چه به روزم اورده..وسط کلاس عاطفی زر زر اس میده به توی الاغ زنگ بزنم..گفتم به من ربطی نداره..دیوانه ی روانی مثل خلا از کلاس زد بیرون..همه مونده بودن این امروز چه مرگشه..ای الهی سقط بشی که هرچی میکشم از دست تو میکشم..اگه توی نفهم سه روز بی خبر نمیذاشتی این امروز اینجوری رم نمیکرد..این تعادل نداره..پاشو بیا
    -جون هانا یه جوری بپیچونش..بخدا حس ندارم
    -واسه من پیچوندنش مثل اب خوردنه..فقط میترسم از فردا جوون مرگ بشم..من هنوز جوونم هزارتا ارزوی براورده نشده دارم
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    افتاده بودم رو تخت و میخندیدم
    -باشه..خودم بهش زنگ میزنم
    -ببین فقط تو رو خدا مثل ادمیزاد باهاش حرف بزن..هرچند الان زبون ادمیزادم حالیش نیست.هیولای دوسر دیدی؟این اقا رو دیدی!یه وقت دیدی به جای تو منو کشت و اونوقت دیگه هیچی هااااا
    -باشـــــــه...خبرش میکنم..برو سر کلاس-گفتم در جریان باشی این الان هیچی حالیش نیست...کاری باری؟اوکی..بای!با خنده تماس رو قطع کردم و بعد از 30 ثانیه شماره فرنود رو از بین لیست تماسام پیدا کردم.. بعد از دو تا بوق گوشیشو جواب داد:
    -جانم؟کجایی تو؟یه لبخند نشست رو لبم..:
    -سلام خوبی؟
    -سلام...خوب؟هانا از کارات اصلا سر در نمیارم..یه روز میای ده روز نمیای..یه خبر هم نمیدی..ازتم که سوال میپرسم میگی بعدا..این بعدا کیِ؟بگو منم بدونم؟-
    تو چرا انقدر عصبانی هستی؟
    -انتظار داری چه جوری رفتار کنم؟هان؟خودت بگو..؟
    -ببین فرنود من مجبور نیستم برای تک تک کارام برای تو دلیل بیارم..سعی کن اینو درک کنی..
    داد زد:-بله دیگه چیزای جدید میشنوم...یدفعه بگو تمومش کن و خلاص..مگه اینو نمیخوای؟
    -داد نزن..من دارم باهات با ارامش حرف میزنم تو یه چیز دیگه میگی؟من کی این حرف رو زدم..؟چرا نمیخوای دست از این قضاوتای زودت بر داری؟
    -کدوم قضاوت زود؟؟ خسته شدم هانا میفهمی؟2سال و خورده ای اصلا کم نیست..هانا خیلی زیاده..برای من خیلی زیاده..ولی تو چی؟انگار نه انگار..کم کم دارم شک میکنم که تو هم خسته شدی..که دلسرد شدی..که میخوای بکشی کنار و علاقه ای به ادامه نداری..میفهمی؟نه به خدا..تو هیچ وقت اینو نمیفهمی..خودت به من بگو..کدوم قضاوت زود؟
    -سر یه روز نیومدن من داری این حرکتارو میکنی؟چته ؟با همون لحن قبلی ادامه داد:
    -من چمه یا تو؟نخیر.کاش دردم سر یه روز نیومدنت بود..سر این بی تفاوتی های هر روزه اته..سر این بیخیالی های 2 ساله ات.. همش میگی اروم باش..صبر کن..تا کـــــی اخه لعنتی؟؟هاااان؟تا کـــــــــــی؟بغض گلومو فشرد..نمیدونستم باید حق رو به کی بدم؟به خودم؟یا به فرنودی که نزدیک به 3 سال پا به پام اومده بود..ولی مگه من مجبورش کرده بودم؟تقصیر من این وسط چی بود؟من ازش نخواستم منتظرم بمونه..حتی اینو هم بهش گفتم که اگه خسته شده کنار بکشه..ولی چنان واکنشی سر این حرفم نشون داد که تا عمر دارم دیگه حتی نمیتونم بهش فکر کنم چه برسه به اینکه یه بار دیگه به زبون بیارمش..! شاید تقصیر خودم بود..شاید من مقصر بودم که انقدر با بیخیالی سیر کرده بودم و اونو به شک انداخته بودم...شاید مقصر خوده من بودم..ولی من هیچ وقت بیخیال و بی تفاوت نبودم..خودم رو اینطور نشون میدادم..دست من نبودم..جزوی از رفتارم بود..کنار اون چهره هانای سر کش و خود رای یه چهره دیگه هم نهفته بود و اون همین بی تفاوتیم بود..من چیکار میتونستم بکنم وقتی نمیتونستم کاری کنم وقتی کاری از دستم ساخته نبود جز صبر و تحمل..من که نمیتونستم هر دقیقه برای هر کدوم از رفتارام یه توضیح بیارم..و با همین توضیحام اونو قانع کنم..اون باید خودش باور میکرد..فرنود باید خودش باورم میکرد که من این وسط هیچ کاره ام..شاید در عین حال همه کاره به نظر بیام و بتونم با حرف زدنم بابا رو راضی کنم..ولی در عین همه کاره بودنم هیچ کاره ام..مجبورم تحمل کنم و دم نزنم..اگه واقعا دوستم داشته باشه باید منو بفهمه و درکم کنه..نه اینکه هر روز یه دلیل ازم بخواد..من که نمیتونم در اینده خودمو هر روز بهش اثبات کنم..
    با همون بغض تو گلوم گفتم:
    -کی بی تفاوته؟من؟منی که منتظرم یه فرصتی پیش بیاد و بحث رو وسط بکشم؟من بیخیالم که خودم رو به هزار در زدم تا یه حرف بزنم؟اصلا اره راست میگی..من بی تفاوت..من بیخیال..مجبورت کردن منه بیخیال رو تحمل کنی؟حس خیسی ای روی صورتم منو به این باور رسوند که اشکای بی صدام صورتم رو خط انداختند..دوست نداشتم بفهمه دارم گریه میکنم..ولی تو حرف زدنم لرزش صدام اشکار بود و به وضوح میشد حسش کردچند ثانیه گذشت و صدایی نیومد..صدای باز و بسته شدن در و بعد هم صدای خودش که گفت:
    -یه بار دیگه جملتو تکرار کن...حرف نزدم که بد تر و بلند تر از دفعه قبلی داد زد:
    -بهت گفتـــــم یه بار دیگه بگو چــــــی گفتـــــی؟؟؟
    -مگه نمیخوای همینو بشنوی؟مگه نمیگی خسته شدم؟خب برو دنبال کارت .. و گوشی رو قطع کردم.. به تابلوی روبروم خیره شدم و اشک ریختم..یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود..اگه داد نمیزدم خفه میشدم...بالشتم رو گرفتم جلوی دهنم و از ته دلم انقدر فریاد زدم..انقدر داد زدم..که خسته شدم..خودم رو روی لحافم پرت کردم و چشمامو بستم.."اگه تونستی بگیریش.."
    "دستم بهت برسه زندت نمیذارم..هانـــا"
    "جووووون دلـــــم میتی جوووون...بگیــــرش"
    "میتی جون و زهر مار...بدش به من الان میاد..."
    "اتفاقا خیلی مشتاقم این نرگس خانم رو ببینم..جــــووووونم..کور از خدا چی میخواد یه جفت چشم بینا"
    "بدش به من اونو کمتر چرت و پرت بگو..اوی..آی..هووووی...الاغ. نکن..الان میشکنه بدبخت میشیم..هانا خاک بر سرت نکن روانی...ظرف به اون قشنگی رو بشکونی..من بیچاره باید خسارتش رو بدم"زنگ در خونه به صدا درومد.. با همون مانتو و مقنعه تو حیاط خونه میترا میدویدم ومیترا هم به دنبالم..همسایه جدید به کوچه اشون اومده بود و مادر میترا همون روز که در واقع تولد میترابود اش نذری به نیت سلامتی میترا داشت..یه کاسه اش رو پر کرد و بهشون داد...اون روز منو میتراتازه از از دانشگاه اومده بودیم و تو حیاط سر یکی از بشقاب های مامان میترا دنبال هم میدویدیم..با صدای زنگ در میترا ساکت شد و سعی میکرد ظرف رو از دستم بکشه..ولی من عقب عقب میرفتم و بهش اجازه نمیدادم با چشماش برام خط و نشون میکشید و من با شیطنت ابرو بالا مینداختم.....به سمتم خیز برداشت..منم که اون موقع اصلا حواسم نبود کسی داره پشت در زنگ میزنه به سمت در پریدم و درو باز کردم..به محض اینکه پامو از در بیرون گذاشتم مستقیم رفتم تو دل کسی که نمیدونستم کی بود..بشقاب از دستم افتاد و هزار و یک تکه شد..سرم هم که در اثر اصابت با اون فرد ناشناس له شده بود..چشمامو بسته بودم و اخ و اوخم هوا بود..:
    -اخ..الهی خیر از جوونیت نبینی..که زدی ناقصم کردی..اخ اخ سرم داغون شد..ای الهی یه پاره اجر بخوره تو فرق سرت تا بفهمی چی به روز سرم اوردی..دیدم میترا هیچ حرفی نمیزنه..سرم رو اوردم بالا و چشمامو باز کردم که دیدم میترا با دهن باز شده و چشمای گشاد زل زده به یه نقطه و حرف نمیزنه..:
    -ببندش اونو الان توش جک و جونور میره..به چی زل زدی؟..تازه به خودم اومدم متوجه شدم هرچی از دهنم درومده رو به یارو گفتم! با ترس سرم رو بالا اوردم که مقابل چشمام یه پسر قد بلند همراه با چشمای قهوه ای که از توشون شعله های اتش بیرون میکشید..داشت نگاهم میکرد..با ترس اب دهنمو قورت دادم و خیلی طلبکار گفتم:
    -شما؟
    همین کافی بود تا پسره منفجر بشه و یا صدای بلندی جواب اون "شمای" طلبکارم رو بده!!
    -من باید بگم شما یاتو؟ببین چی به روزم اوردی ؟ نگاهی به پیراهنش کردم که دیدم باکیک شده یکی!و اون بشقابی که شکسته بود یک تکه اش تو دستش فرو رفته بود..البته خیلی کوچیک!
    -خوب اقای به ظاهر محترم شماهم سر منو داغون کردی... پس بی حساب شدیم
    -خوبه والا جای معذرت خواهیتم یه چیزی بهت بدهکار شدم؟
    میترا-شرمنده اقای راستین..هانا حواسش نبود..من معذرت میخوام
    -چی و چیو معذرت میخوای میترا..مگه من از قصد زدم پیراهنشونو کیکی کردم..؟اگه قرار بر عذر خواهیه..ایشونم باید معذرت خواهی کنه
    با حرص گفت-دختر به پررویی تو به عمرم ندیدم
    دست به سـ*ـینه جوابشو دادم:-
    -خب؟که چی حالا؟رویت کردین؟زیارتتون قبول..!میترا برای جلوگیری از دعواهای احتمالی دستمو کشید و منو به داخل حیاط خونشون پرتاب کرد..:
    -من معذرت میخوام اقای راستین..از مادر هم تشکر کنین..با اجازه! و در رو بست..!
    -واسه چی معذرت خواهی کردی؟
    -باز دوباره خر اون مغز نداشتتو گاز گرفت؟دختر مرض داری میخوای دعوا داره بندازی؟
    -دعوا چیه..پسره زده سرم رو داغون کرده..اگه قرار بود من عذرخواهی کنم اونم باید معذرت خواهی میکرد..
    -هانا دو دقیقه لال بمیر فقط...همین...نه بیشتر..زدی بشقاب ننمو صد تیکه کردی یه تیکه اشم رفت تو دست پسره بعد وایسادی بلبـــ ... .......کم کم صداش تحلیل رفت و دیگه حرف نزد..یه دفعه با چشمای گرد شده داد زد:
    -بشقـــــاب....هانـــــــــــــــاااااااااا......قیمــــه قیمــــه ات میکنــــــــم..... و افتاد دنبالم این دفعه من دو پا داشتم و شیش تا دیگه هم قرض گرفتم و از خونشون زدم بیرون"
    این ملاقات اولین اشنایی منو فرنود باهم بود..هنوزم که بهش فکر میکنم خندم میگیره..ولی ملاقات ما به همین یه بار ختم نشد..سه روز بعد از اون اتفاقات وقتی به دانشگاه رفتیم حرف دخترا از پسری بود که به دانشکده ما منتقل شده بود..و چون ما کلاس اول رو از دست داده بودیم موفق به دیدن اون پسر نشده بودیم!کلاس بعدی که تشکیل شد..طبق معمول منو میترا اخر همه دانشجوها وارد کلاس شدیم..اونم با یه وضعی..!از شدت خنده سرخ شده بودیم..از بس که درمورد همون پسر معروف!خیال پردازی کرده بودیم..
    -جون میترا اگه خوب باشه خودم دست به کار میشم بلکه از بوی ترشیت خلاص بشیم..
    میترا-ای وای ..نکن توروخدا..تو خودت بیشتر از من شوهر لازمی! وقتی نشستیم سر جامون استاد هنوز نیومده بود..داشتم میخندیدم که میترا حرفشو قطع کرد و کم کم خنده رو لباش محو شد..دستمو جلوی صورتش تکون دادم:
    -اوووووی..الوووو...چت شد..از خوشی زیاد دق کردی؟خندیدم..
    میترا-وای هانا...نه...بدبخت شدیم ..بیا ببین همکلاسمون کیه!
    -نه عزیزم..مشکل نگارشی پیدا کردی..باید بگی خوشبخت شدیم..الان ازم تشکر کن که میخوام از ترشیدگی نجاتت بدم..بعدم مشخصه کیه..شاهزاده سوار بر پراید سفید توئه!
    میترا-هانا جون خودم این دفعه شوخی در کار نیست...نگاه کن!لحنش خیلی جدی بود و باعث شد مسیر نگاهشو دنبال کنم و باز هم چشمم به یه جفت چشم قهوه ای متعجب گره بخوره..لبخند اروم رو لبام ماسید..تعجب اونم جای خودشو به خشم داد.. و این برخورد دوباره ما سراغازی بود برای شروع یه جنگ دوباره..جنگی که تهش به یه چیز دوست داشتنی ختم شد..چیزی که در عین دوست داشتن کمی چاشنی تلخی هم داشت..اون هم چیزی نبود..جز "عشق"اون پسری که به دانشگاه ما منتقل شده بود همون فرنود بود..همون همسایه میترا اینا..!همون پسری که برخورد من باهاش باعث شد ظرف کیک روی پیراهنش سرازیر بشه و پیراهنش تماما خامه ای بشه..همون پسری که بعد از خدا .......میپرستمش...همونی که با تمام وجودم عاشقشم...همونی که از ته دلم میخوامش..تنها کسی که تونست خوی سرکش منو از بین ببره..تنها کسی که به دلم..به قلبم..به روحم نفوذ کرد وتمام روحم رو تسخیر و اسیر خودش کرد..همون کسی که خودشم اسیر شده...روزی هزار بار از خدا میخوام برام یه معادله ی مجهول رو روشن کنه... ازش میخوام پازل زندگیمو تکمیل کنه...میخوام منو از این سر در گمی نجاتم بده..ازش میخوام بهم بفهمونه ته این اسارت.. ته این وابستگی.. ته این دلدادگی ...به چه چیزی ختم میشه..؟وصال و پیوند؟...درست مثل همه ی قصه ی عاشقای دنیا...یا....تنهایی و جدایی... بدون هیچ وصله ای...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا