دلم یک جای دنج میخواهد
آرام و بی تَنِش
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی!
تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد
مثلا آغـــوش تو !
فصل پنجم:
-دیوونه ..
-هانا جدا از شوخی..چرا بیخیالش نمیشی..بابا این همه ادم..قحطی پسر که نیومده!
-واسه اینه میگم درک نمیکنی.
-خب چه انتظاری داری؟
-هر وقت دلت پیش یکی گیر کرد بیا اون موقع نشونت میدم.
-هانا اخه اصلا نمیتونم درک کنم..شما دو نفر اوایل سایه همدیگر رو با تیر می زدید.هر کی جای من باشه فکر میکنه شما بهم وابسته شدید..
-نه یادم نرفته به قول تو چه جوری سایه هم رو با تیر می زدیم..ولی نمیتونم ..دوستش دارم میترا..به جز اون هیچ کی جلوی چشمام نمیاد.هر کی رو که میبینم نا خوداگاه با اون مقایسه اش میکنم..اخرم پیش خودم میگم فرنود همه چیش بهتر از بقیه ست.. اگه سرنوشت من اینه که به خاطر بابا و تصمیمات بی جاش بیچاره بشم..پس باهاش میجنگم تا به اون چیزی که میخوام برسم.
-دیوونه شدی دختر؟ کی تا حالا با سرنوشت خودش جنگیده که تو دومیش باشی؟
-پس کاری میکنم که اولین نفر باشم..من بدم میاد ادم تو سری خوری باشم..تو که دیگه باید بهتر از هر کسی بدونی.
-واااااای هانا به خدا داری دیوونه ام میکنی..تو مگه عقلت کمه بچه؟
با خنده گفتم:
-چیه؟؟ تو از چی میترسی؟
-من از چیزی نمیترســ...
پریدم وسط حرفش:
-ببین..تو امشب بالا بری..پایین بیای من از کارم منصرف نمیشم.. بالاخره تصمیمم رو گرفتم حالا هی حرص بخور..فایده ای نداره.
با حرص تو چشمام زل زد:
-مرده شور اون چشماتو ببرن..تو این 24 سال عمرم ادم به یکدنگی سرتقی لجبازی دیوونه ای مثل تو ندیدم.
چشمک زدم و پا روی پا انداختم:
-دلیلش مسلمه عزیزم..چون من تو دنیا یه دونه بیشتر نیستم..
-تا دو دقیقه پیش زر زرت به راه بود..حالا شروع کردی واسه خودت نوشابه باز کردن؟
-من باز نکنم کی بکنه؟
بدجنس خندید و باشیطنت گفت:
-ارسام جون چیکارست پس؟
با اخم نگاهش کردم
-خوب حالا..اونجوری با اون چشمات نگام نکن..شب خوابم نمیبره.واسه من فقط بلده ابرو گره بده. مگه چشه..خوشگل نیست که هست..پولدار نیست که هست..
به روبروم خیره بودم..به شهری که زیر پام بود..به یکی از ساختمون ها خیره شدم و گفتم:
-اینم اضافه کن..کچل نیست که هست.. میترا پق زد زیر خنده..قهقهه میزد و اشک از چشماش سرازیر شده بود..:
-اخ...خدابا..مگه کچل کرده؟؟
تو همون حالت جواب دادم:
-چمیدونم بابا ..هانیه گفت نزدیک مدرسه دیدش..مثل اینکه کلشو تراشیده.
دوباره شروع کرد خندیدن.. 5 دقیقه گذشت ولی هنوزم میترا داشت میخندید دستام و بغـ*ـل کردم :
-بسه توهم..چته بابا..جنبه نداریا.
-فکر کن...ارسام کچل کنه..اخ خدا
-چیه هی ارسام ارسام میکنی؟نکنه تو گلوت پیشش گیر کرده؟
-چرا گیر نکنه؟ملت همچین خواستگارایی براشون پیدا میشه لگد به بختشون میزنن..حداقل من باید عاقلانه رفتار کنم.و دوباره زد زیر خنده.
-پس قربون دستت..برش دار ببرش..تمام و کمال مال خودت..بذار ماهم زندگیمونو بکنیم
خنده اش که تموم شد گفت:
-حالا راستی راستی کچل کرده؟؟ با اخم بهش چشم غره رفتم که باز دوباره منفجر شد
فصل ششم:
خنده اش که تموم شد گفت:
-خدا خیرت بده..تا حالا اینجوری انقدر زیاد نخندیده بودم..میگما..یه قرار باهاش بذار بیارش منم ببینم این اقای کچل چه جوری شده..اگه بهش نمیاد بگیم بره از این کلاه گیسا بخره بذاره .دوباره شروع کرد خندیدن..
-هر هر مسخره..پاشو خودت رو جمع کن تو اگه راست میگی پاشو خودت پیش قدم شو..دست از سر منو زندگیم برداره شما دو تا هم مثل کفترای به ظاهر عاشق بتمرگید ور دل هم تا جون دارین بق بقو کنین..
میترا با لبخند بهم خیره بود..دستم و گرفت:
-هانا دوستم نیستی..خواهرمی...با ملودی هیچ فرقی برام نداری..دلم نمیخواد کاری کنم یا حرکتی کنم که بگی منو درک نمیکنه و این حرفا..من فقط جنبه اصلی کار رو در نظر میگیرم..خودت خوب میدونی هم من عمو منصور رو میشناسم هم خودت..
عمو هم مثل خودت مرغش یه پا داره..دقیقا مثل خودت عمل به انجام تصمیمی بگیره اونو عملی میکنه..تو فکر میکنی مخالفت باهاش شدنیه؟..
-نمیدونم..ولی میخوام سعیم رو بکنم به اون چیزی که میخوام برسم..تا حداقل اگه یه وقتی نتونستم و نشد..بعدا حسرتش رو نخورم..
-هانایی قربونت برم..یه چیزی میخوام بهت بگم..شاید به قول تو هنوز عاشق نشدم که بفهمم چی میگی..ولی بدون من برای دوست چندین و چند ساله ام که از خواهرم بهم نزدیکتره هر کاری میکنم..حتی شده باهات تو این راه هم میام..حتی با عمو هم حرف میزنم و سعی میکنم قانعش کنم..وقتی بهم اعتماد کردی و حرف دلتو بهم گفتی..وقتی منو محرم اسرار خودت دونستی..منم هرکاری لازم باشه برات انجام میدم..
برگشتم سمتش..با چشمای اشکیم بهش خیره شدم..میترا این حرفا رو از ته دل و با صداقت تمام میزد..صداقتش به دلم نشست..یاد این جمله افتادم که مامان بزرگم همیشه میگفت حرفی که از ته دل بیرون بیاد به دل میشینه...این جمله دقیقا وصف حال الان بود..لبخندی تحویلش دادم و اشکی رو گونه ام سر خورد..سوزی اومد..و اشک رو گونم رو خشک کرد..دستش رو بیشتر فشار دادم..که اونم بغلم کرد:
-چرا گریه میکنی دختر خوب؟
دهنم رو باز کردم که حرف بزنم..به دلیل سردی هوا،بخاری از دهانم خارج شدم فقط تونستم بگم مرسی.
-ساکت بچه..حرف نباشه..تشکر لازم نیست..ادم که از خواهرش تشکر نمیکنه.حالا هم بیا این وامونده رو بخور..یخ زد تو این سرما..اخه من نمیدونم جا قحطی بود..این همه جا تو این سرما عقل این دختر پاره سنگ برداشته..
ذرت مکزیکی رو برداشت..قاشقش رو پر کرد و به سمت دهانم گرفت..دو قاشق خوردم..ولی حقیقتا میل نداشتم
میترا-بگو آآآآآآآ
-میترا نمیتونم..میل ندارم
-بیخود کردی مگه دست خودته میگم بگو آآآآ ناز نکن.
-عجب ادمی هستی ها..میگم نمیتونم..میل ندارم..
-به جهنم نخور..حالا اگه اون فرنود بوق قاشق قاشق ذرت میذاشت دهنت..خودِ ذرت رو که هیچی..لیوانش رو میبلعید!
اتفاقی افتاده؟ببینمت؟تو امشب ظاهرا دلت از چیزی پره،اون چیز چیه؟
سرمو بلند کردم که همون موقع شالم از رو صورتم کنار رفت و کبودی صورتم نمایان شد..میترا دهنش باز مونده بود و به کبودی خیره شده بود..:
-هانا؟این..چیه؟
-شاهکار بابام..میبینی چیکار کرد؟کار هرگر نکرده!
با تعجب گفت: بعیده عمو این کار رو کرده باشه
-نبایدم باورت بشه..برای اینه که دلم نمیخواد دیگه به حرف کسی جز خودم گوش بدم..بیخیال ..بلند شو بریم..بچه ها رو صدا کن!
تو ماشین نشسته بودیم و ساکت بودیم..تنها چیزی که سکوت رو میشکست..صدای خنده های هانیه و ملودی بود ..به بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چه راهی رو باید پیش بگیرم. به این که اخر همه ی این ماجراها چی میشه..اگه یه وقت من مجبور شم با ارسام ازدواج کنم؟...از فکرش هم لرزی به بدنم نشست
میترا-خب..؟
برگشتم سمتش: چی؟
-بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مصمم گفتم نمیذارم.
میترا یه لبخند پر از امید بهم زد و گفت:
-میدونستم همون هانای لجباز و یه دنده ای...مطمئنم کاری که اراده کنی رو انجام میدی.
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-میترا مرسی از اینکه امشب موندی و به حرفم گوش کردی..باعث شدی خالی بشم..خیلی گلی..
-گفتم که تشکر لازم نیست..تو خواهرمی و منم واسه خواهرم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم..راستی هانا..
برگشتم: جونم؟
سی دی رو دراورد و بهم داد:
-بگیرش..میدیدم وقتی میخونه چه جوری ارامش میگیری..
-پس خودت؟
-من همه شو تو فلش دارم..ببرش
-مرسی...بیا بریم بالا
-نه قربونت..دیر وقته..مامان منو هم که میشناسی..و دستش و زیر گلوش گذاشت
خندیدم :باشه عزیزم هر جور راحتی
با تک بوقی خدافظی کرد و رفت
وارد خونه شدیم..چراغا خاموش بود..هنوز مامان اینا نیومده بودند..هانیه با بی حالی خودش رو رو مبل پرتاب کرد:
اخیـــــــش..
-چه عجب ..خسته نشدی اون همه حرف زدین؟
خندید و سرشو به علامت نه تکون داد
احتمالش هست که تا اخر هفته رمان رو تموم کنم :25::2167513997607463785
آرام و بی تَنِش
جایی باید باشد غیر از این کنج تنهایی!
تا آدم گاهی آنجا آرام بگیرد
مثلا آغـــوش تو !
فصل پنجم:
-دیوونه ..
-هانا جدا از شوخی..چرا بیخیالش نمیشی..بابا این همه ادم..قحطی پسر که نیومده!
-واسه اینه میگم درک نمیکنی.
-خب چه انتظاری داری؟
-هر وقت دلت پیش یکی گیر کرد بیا اون موقع نشونت میدم.
-هانا اخه اصلا نمیتونم درک کنم..شما دو نفر اوایل سایه همدیگر رو با تیر می زدید.هر کی جای من باشه فکر میکنه شما بهم وابسته شدید..
-نه یادم نرفته به قول تو چه جوری سایه هم رو با تیر می زدیم..ولی نمیتونم ..دوستش دارم میترا..به جز اون هیچ کی جلوی چشمام نمیاد.هر کی رو که میبینم نا خوداگاه با اون مقایسه اش میکنم..اخرم پیش خودم میگم فرنود همه چیش بهتر از بقیه ست.. اگه سرنوشت من اینه که به خاطر بابا و تصمیمات بی جاش بیچاره بشم..پس باهاش میجنگم تا به اون چیزی که میخوام برسم.
-دیوونه شدی دختر؟ کی تا حالا با سرنوشت خودش جنگیده که تو دومیش باشی؟
-پس کاری میکنم که اولین نفر باشم..من بدم میاد ادم تو سری خوری باشم..تو که دیگه باید بهتر از هر کسی بدونی.
-واااااای هانا به خدا داری دیوونه ام میکنی..تو مگه عقلت کمه بچه؟
با خنده گفتم:
-چیه؟؟ تو از چی میترسی؟
-من از چیزی نمیترســ...
پریدم وسط حرفش:
-ببین..تو امشب بالا بری..پایین بیای من از کارم منصرف نمیشم.. بالاخره تصمیمم رو گرفتم حالا هی حرص بخور..فایده ای نداره.
با حرص تو چشمام زل زد:
-مرده شور اون چشماتو ببرن..تو این 24 سال عمرم ادم به یکدنگی سرتقی لجبازی دیوونه ای مثل تو ندیدم.
چشمک زدم و پا روی پا انداختم:
-دلیلش مسلمه عزیزم..چون من تو دنیا یه دونه بیشتر نیستم..
-تا دو دقیقه پیش زر زرت به راه بود..حالا شروع کردی واسه خودت نوشابه باز کردن؟
-من باز نکنم کی بکنه؟
بدجنس خندید و باشیطنت گفت:
-ارسام جون چیکارست پس؟
با اخم نگاهش کردم
-خوب حالا..اونجوری با اون چشمات نگام نکن..شب خوابم نمیبره.واسه من فقط بلده ابرو گره بده. مگه چشه..خوشگل نیست که هست..پولدار نیست که هست..
به روبروم خیره بودم..به شهری که زیر پام بود..به یکی از ساختمون ها خیره شدم و گفتم:
-اینم اضافه کن..کچل نیست که هست.. میترا پق زد زیر خنده..قهقهه میزد و اشک از چشماش سرازیر شده بود..:
-اخ...خدابا..مگه کچل کرده؟؟
تو همون حالت جواب دادم:
-چمیدونم بابا ..هانیه گفت نزدیک مدرسه دیدش..مثل اینکه کلشو تراشیده.
دوباره شروع کرد خندیدن.. 5 دقیقه گذشت ولی هنوزم میترا داشت میخندید دستام و بغـ*ـل کردم :
-بسه توهم..چته بابا..جنبه نداریا.
-فکر کن...ارسام کچل کنه..اخ خدا
-چیه هی ارسام ارسام میکنی؟نکنه تو گلوت پیشش گیر کرده؟
-چرا گیر نکنه؟ملت همچین خواستگارایی براشون پیدا میشه لگد به بختشون میزنن..حداقل من باید عاقلانه رفتار کنم.و دوباره زد زیر خنده.
-پس قربون دستت..برش دار ببرش..تمام و کمال مال خودت..بذار ماهم زندگیمونو بکنیم
خنده اش که تموم شد گفت:
-حالا راستی راستی کچل کرده؟؟ با اخم بهش چشم غره رفتم که باز دوباره منفجر شد
فصل ششم:
خنده اش که تموم شد گفت:
-خدا خیرت بده..تا حالا اینجوری انقدر زیاد نخندیده بودم..میگما..یه قرار باهاش بذار بیارش منم ببینم این اقای کچل چه جوری شده..اگه بهش نمیاد بگیم بره از این کلاه گیسا بخره بذاره .دوباره شروع کرد خندیدن..
-هر هر مسخره..پاشو خودت رو جمع کن تو اگه راست میگی پاشو خودت پیش قدم شو..دست از سر منو زندگیم برداره شما دو تا هم مثل کفترای به ظاهر عاشق بتمرگید ور دل هم تا جون دارین بق بقو کنین..
میترا با لبخند بهم خیره بود..دستم و گرفت:
-هانا دوستم نیستی..خواهرمی...با ملودی هیچ فرقی برام نداری..دلم نمیخواد کاری کنم یا حرکتی کنم که بگی منو درک نمیکنه و این حرفا..من فقط جنبه اصلی کار رو در نظر میگیرم..خودت خوب میدونی هم من عمو منصور رو میشناسم هم خودت..
عمو هم مثل خودت مرغش یه پا داره..دقیقا مثل خودت عمل به انجام تصمیمی بگیره اونو عملی میکنه..تو فکر میکنی مخالفت باهاش شدنیه؟..
-نمیدونم..ولی میخوام سعیم رو بکنم به اون چیزی که میخوام برسم..تا حداقل اگه یه وقتی نتونستم و نشد..بعدا حسرتش رو نخورم..
-هانایی قربونت برم..یه چیزی میخوام بهت بگم..شاید به قول تو هنوز عاشق نشدم که بفهمم چی میگی..ولی بدون من برای دوست چندین و چند ساله ام که از خواهرم بهم نزدیکتره هر کاری میکنم..حتی شده باهات تو این راه هم میام..حتی با عمو هم حرف میزنم و سعی میکنم قانعش کنم..وقتی بهم اعتماد کردی و حرف دلتو بهم گفتی..وقتی منو محرم اسرار خودت دونستی..منم هرکاری لازم باشه برات انجام میدم..
برگشتم سمتش..با چشمای اشکیم بهش خیره شدم..میترا این حرفا رو از ته دل و با صداقت تمام میزد..صداقتش به دلم نشست..یاد این جمله افتادم که مامان بزرگم همیشه میگفت حرفی که از ته دل بیرون بیاد به دل میشینه...این جمله دقیقا وصف حال الان بود..لبخندی تحویلش دادم و اشکی رو گونه ام سر خورد..سوزی اومد..و اشک رو گونم رو خشک کرد..دستش رو بیشتر فشار دادم..که اونم بغلم کرد:
-چرا گریه میکنی دختر خوب؟
دهنم رو باز کردم که حرف بزنم..به دلیل سردی هوا،بخاری از دهانم خارج شدم فقط تونستم بگم مرسی.
-ساکت بچه..حرف نباشه..تشکر لازم نیست..ادم که از خواهرش تشکر نمیکنه.حالا هم بیا این وامونده رو بخور..یخ زد تو این سرما..اخه من نمیدونم جا قحطی بود..این همه جا تو این سرما عقل این دختر پاره سنگ برداشته..
ذرت مکزیکی رو برداشت..قاشقش رو پر کرد و به سمت دهانم گرفت..دو قاشق خوردم..ولی حقیقتا میل نداشتم
میترا-بگو آآآآآآآ
-میترا نمیتونم..میل ندارم
-بیخود کردی مگه دست خودته میگم بگو آآآآ ناز نکن.
-عجب ادمی هستی ها..میگم نمیتونم..میل ندارم..
-به جهنم نخور..حالا اگه اون فرنود بوق قاشق قاشق ذرت میذاشت دهنت..خودِ ذرت رو که هیچی..لیوانش رو میبلعید!
اتفاقی افتاده؟ببینمت؟تو امشب ظاهرا دلت از چیزی پره،اون چیز چیه؟
سرمو بلند کردم که همون موقع شالم از رو صورتم کنار رفت و کبودی صورتم نمایان شد..میترا دهنش باز مونده بود و به کبودی خیره شده بود..:
-هانا؟این..چیه؟
-شاهکار بابام..میبینی چیکار کرد؟کار هرگر نکرده!
با تعجب گفت: بعیده عمو این کار رو کرده باشه
-نبایدم باورت بشه..برای اینه که دلم نمیخواد دیگه به حرف کسی جز خودم گوش بدم..بیخیال ..بلند شو بریم..بچه ها رو صدا کن!
تو ماشین نشسته بودیم و ساکت بودیم..تنها چیزی که سکوت رو میشکست..صدای خنده های هانیه و ملودی بود ..به بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چه راهی رو باید پیش بگیرم. به این که اخر همه ی این ماجراها چی میشه..اگه یه وقت من مجبور شم با ارسام ازدواج کنم؟...از فکرش هم لرزی به بدنم نشست
میترا-خب..؟
برگشتم سمتش: چی؟
-بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مصمم گفتم نمیذارم.
میترا یه لبخند پر از امید بهم زد و گفت:
-میدونستم همون هانای لجباز و یه دنده ای...مطمئنم کاری که اراده کنی رو انجام میدی.
رسیدیم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-میترا مرسی از اینکه امشب موندی و به حرفم گوش کردی..باعث شدی خالی بشم..خیلی گلی..
-گفتم که تشکر لازم نیست..تو خواهرمی و منم واسه خواهرم هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم..راستی هانا..
برگشتم: جونم؟
سی دی رو دراورد و بهم داد:
-بگیرش..میدیدم وقتی میخونه چه جوری ارامش میگیری..
-پس خودت؟
-من همه شو تو فلش دارم..ببرش
-مرسی...بیا بریم بالا
-نه قربونت..دیر وقته..مامان منو هم که میشناسی..و دستش و زیر گلوش گذاشت
خندیدم :باشه عزیزم هر جور راحتی
با تک بوقی خدافظی کرد و رفت
وارد خونه شدیم..چراغا خاموش بود..هنوز مامان اینا نیومده بودند..هانیه با بی حالی خودش رو رو مبل پرتاب کرد:
اخیـــــــش..
-چه عجب ..خسته نشدی اون همه حرف زدین؟
خندید و سرشو به علامت نه تکون داد
احتمالش هست که تا اخر هفته رمان رو تموم کنم :25::2167513997607463785