کامل شده رمان بر فراز عشق و تاریکی (جلد دوم مهبد)| کار گروهی کاربران نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد دو مهبد چیه؟!

  • عالی

  • خیلی خوب


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mehrad_smh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
210
امتیاز واکنش
5,712
امتیاز
516
محل سکونت
بندرانزلی
نزدیکای صبح دست از مسخره بازی برداشتیم و خوابیدیم. با صدای فندک و گاز چشمام رو باز کردم. چرخیدم و طاق باز دراز کشیدم. شایان سره جاش نبود. نگاهی به ساعت کردم، 8 بود. اوف تازه ما ساعت 4 خوابیده بودیم. چشمام رو مالیدم آرمین هنوز داشت خواب هفت پادشاه رو می‌دید!
عصام رو برداشتم و بیرون از اتاق رفتم.
_صبح بخیر دادا‌ش.
شایان سمتم چرخید.
_صبح تو هم بخیرعزیز!
رو صندلی نشستم.
_زود پاشدی.
پنیر و مربا رو آورد بیرون.
_بریم شهرداری و اون یکی اداره به کارها برسیم دیگه!
خمیازه کشیدم و گفتم:
_چقدر خوبه که بازم با هم هستیم.
فقط به یه لبخند اکتفا کرد.
_امروز دیگه باید تو تمام اداره ها بریم بالا بریم وپایین بیایم . تو با عصا که نمی‌تونی.
بیخیال گفتم:
_ میام بابا.
دستی به موهاش کشید.
_تو بمون خونه مراقب امیر شایان باش.
فکر بدی نبود. بالاخره یکی باید از این کوچولوی خونه مراقبت می‌کرد.
_خیلی خب باشه. من می‌مونم شما برین.
واقعا هنوز خوابم میومد. چشمام رو چند لحظه بستم که صدای گوشیم از پذیرایی بلند شد.
_بشین من میارم.
شایان گوشیمو برام آورد. رایکا بود.
_سلام عزیزم.
با لحنی که ناراحتی توش بود گفت:
_سلام.
سکوتی ایجاد شد. نگران پرسیدم:
_چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه به آه بود.
_مامان بزرگم بدون اطلاع من قرار خواستگاری گذاشته!
تو دلم آشوب شد.
_امروز خواستگاری منه.
دستم لرزید. نمی‌دونم چرا.
_مامان بزرگم خیلی از اون پسره خوشش میاد حالا چیکار کنم؟
مغزم و فکم قفل کرده بود.
بعد از سکوتی کوتاه گفتم:
_خب مهم تویی می‌تونی بهش نه بگی.
فقط سکوت کرد که این سکوت منو به شک انداخت!
_ازش خوشت میاد؟!
با بغض گفت:
_معلومه که نه، ولی مهبد من اگه بگم نه نزاع بزرگی در می‌گیره. من بهشون می‌گم تورو دوست دارم اونوقت تو مجبور می‌شی با یه طایفه برای اثبات خودت بجنگی. اونا ادمهای خوبی نیستند. نمی‌خوام اذیت شی.
لبام خشک شده بود. با زبونم ترشون کردم.
_هرکاری که فکر می‌کنی درسته انجام بده.
وارفته پرسید:
_یعنی چی؟
گفتنش سخت بود اما بغضم رو پس زدم.
_اگه فکر می‌کنی خوشبختیت رو با اون و درکنارش بدست میاری، اگه ادم خوبیه بهش جواب مثبت بده!
با گریه گفت:
_چطور می‌تونی این حرف روبهم بزنی؟
به خودم جرات دادم و گفتم:
_انتخاب با توعه و من برای تو و انتخابت ارزش قائلم و نمی‌خوام خودخواهی کنم و شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم.
گفتن این جملات برام خیلی زجر آور بود. آرامشش رو به دست آورد. قاطع گفت:
_من بهش نه می‌گم. حالا هر چی که بخواد پیش بیاد، بیاد! من تورو می‌خوام!
سعی کردم به منطقی بودن دعوتش کنم.
_درست فکر کن رایکا بعد تصمیم بگیر.
مصمم گفت:

_تصمیم من عوض نمی‌شه. فقط قبلش باید یه چیزی رو بدونم.
_چی رو؟
_تو برای جنگیدن آماده ای؟ پاش بیوفته حاضری همه چیت رو بذاری وسط و برای داشتن هم مبارزه کنیم؟
من واقعا رایکا رو دوست داشتم؛ پس باید مرد این راه می‌شدم.
_به شرافتم قسم پای رسیدن به تو می‌مونم و هرچی که بین راه باشه برمی‌دارم.
با ذوق و حال خوش گفت:
_بهتر ازین نمی‌شه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    گوشی رو قطع کردم. تمام افکارم بهم ریخته بود. شایان که رفته بود امیر شایان رو بیدار کنه. برگشت آشپزخونه. نگاهش رو صورتم زوم موند. همیشه عادت داره بدون اینکه از طرف بپرسه چی شده، خودش با نگاهاش بفهمه جریان چیه!
    آدم فضولی هم نبود مشغول ریختن چایی شد تو استکان ها که ارمین هم اومد تو.
    _ صبح شما دوتا دیوونه بخیر.
    دمق گفتم:
    _صبح بخیر.
    شایان رو نگاه کرد که شایان شونه ای بالا انداخت. حوصله توضیح دادن نداشتم. فکر کنم خودشون فهمیدن که چیزی نگفتن.
    رفتم پیش امیر شایان که خوابالو سر جاش نشسته بود.
    _چطوری عشقم؟
    چشماش رو مالید. بغلش کردم، نشوندمش رو پام. چرتش گرفته بود. حسابی ماچش کردم. شیرین تر از این بچه انگار تو دنیا نیست.
    سرش رو تو سینم فرو کرد.
    _خوابم میاد.
    دست کردم تو موهاش و نازش کردم.
    _الآن باید صبونه بخوریم بعد بعدازظهر لالا کن
    همیشه بچه ی حرف گوش کنیه.
    _باشه چشم.
    بردم دست و صورتش رو شستم که گفت:
    _تو امروز پیشم می‌مونی؟
    شایان امیر رو رو صندلی نشوند.
    _اره مهبد جونی می‌مونه ما می‌ریم.
    یه لقمه برای امیر نون و پنیر مربا درست کردم که ارمین بهم زل زد. ترجیح دادم خودم توضیح بدم.
    _رایکا براش خواستگار اومده.
    سکوت عمیقی ایجاد شد و شایان ارمین رو نگاه کرد. نمی‌دونم چرا این دوتا اینقدر امروز مرموزن!
    ارمین یه مقدار پنیر روی نعلبکیش گذاشت.
    _خب بعدش؟
    ساکت که شدم هر دوشون به من زل زدن .
    _پاسش دادی رفت؟
    یه جوری شایان رو نگاه کردم که سرش رو انداخت پایین.
    _نه قرار شد از من به خانواده ش بگه.
    دوباره ارمین شایان رو زیر چشمی نگاه کرد.
    کفری گفتم:
    _چرا اینطوری هی هم رو دید می‌زنین؟ معلوم هست چتونه؟!
    شایان بی محابا گفت:
    _داری اشتباه می‌کنی.
    کلافه این بار به میز زل زدم.
    _ارمین همه چی رو توضیح داده. مهبد اون زن زندگی نیست، هرچقدرم عوض شده باشه نمی‌تونه عادات و یه سری خصلت هاش رو ترک کنه. خانواد ش آزارت می‌دن، آرامشت رو می‌گیرن بعد تو مشکلات داری دلش رو می‌زنی. ولت می‌کنه می‌ره تو می‌مونی و حوضت.
    با لحن تندی گفتم:
    _اینا افکار توعه. رایکا همچین ادمی نیست. نظرت رو تحمیل نکن!
    کلافه پوفی کشید. ارمین صندلیشو عقب زد.
    _نظر منم با شایان یکیه!
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:
    _تو که من هرکاری بکنم ساز مخالف می‌زنی.
    پوزخندی رو لب هاش نشست. اعصابم واقعا ‌خورد بود! اونا چی از علاقه و عاشقی می‌فهمیدن؟ برای یه بار تو عمرم می‌خواستم یه چیزی رو باب میل خودم انجام بدم. حالا همه شدن آخوند جای من فتوا می‌دن. با اعصاب خوردی نون رو پرت کردم تو سفره. آرمین با بی تفاوتی گفت:
    _بعضی وقت ها یکی یه کار احمقانه داره می‌کنه بقیه باید جلوش رو بگیرن. تو هم مستثنی نیستی.
    دندون قروچه ای از سر حرص کردم و عصامو برداشتم و رفتم تو اتاق. صدای ارمین و شایان بلند شد.
    _آرمین بذار یبار کاری رو که می‌خواد بکنه.
    _بابا کبوتر با کبوتر باز با باز!
    _داداش شاید ما الآن داریم زیاده روی می‌کنیم. اون داغه بذار خودش یکم مسائل رو تجربه کنه. همش تو نباید برا‌ش تفسیر و جاش تجربه کنی که.
    آرمین با اعتراض گفت:
    _شایان این بحث یه عمر...
    شایان وسط حرفش پرید:
    _آرمین می‌دونم نگرانشی ولی ما ها دوستاشیم نه خانوادش! ما حق زیاده روی نداریم. بفهم ارمین!بعد اشتباه می‌کنیم، ازمون دلخور می‌شه، زده می‌شه. دوستی مون می‌پاشه! اون دختره هم اگه حاضر شده پای این بمونه حتما مهبد براش ارزش داشته که اینجوری خواسته باهاش بمونه! یکم زمان بده ببینم چی می‌شه. اگه دیدم خیلی ناجوره به روح داداشم خودم جلوش وا می‌ایستم.
    هر دوشون سکوت کردن. شایان استکان هارو شست اماده که شد در زدو اومد تو.
    _مهبد ما داریم می‌ریم. مواظب امیر شایان باش شاید ما به ناهار نرسیدیم.
    فقط سرم رو تکون دادم.
    _برین بسلامت.
    لبخند زد رفت.
    امیر شایان اومد تو و خودش رو بغلم پرت کرد.
    _مَبُد؟!
    _جون دلم؟
    خودش رو جابجا کرد.
    _بچه های چهار راه گشنه هستن. منم دلم براشون تنگ شده، بیا بریم چهار راه.
    لبام رو به هم فشار دادم.
    _منکه نمی‌تونم راه برم خوشگلم.
    یکم فکر کرد.
    _اره راست می‌گی.
    دلم می‌خواست ببرمش پیش دوستاش؛ اما فعلا موقعیت و زمان درستی برای این کار نبود. دفتر نقاشی ای که گرفته بودم براش رو جلو کشیدم

    -جیگرم بیاد با هم نقاشی بکشیم هان؟
    خندید و خودش کشید جلوتر و دست زد ولی بعد غمزده ماتش برد!
    _چیه عزیزم؟
    مداد رنگی رو گذاشت زمین و با لب و لوچه اویزون گفت:
    _من هیچ وقت مداد رنگی و کتاب نقاشی نداشتم. دوستام هم ندارن. تو خیلی خوبی ولی بقیه با ما خیلی بد تا می‌کنن
    اه بلندی کشیدم.
    _امیر شایان؟
    نگاهش رو از مداد رنگی نارنجیش گرفت و گفت‌:
    _بله؟
    نمی‌خواستم ناراحتش کنم و داغش تازه بشه ولی گفتم:
    _مامان بابات کجان؟
    چشماش پر و نفسش تنگ شد چیزی نگذشت که زد زیر گریه. فوری بغلش کردم که لباسم رو چنگ زد. محکم تر بغلش کردم. اروم تر که شد گفت:
    _بابام منو یه شب اورد سر کوچه. گفت می‌ره مغازه خرید کنه. اونجا هیچ مغازه ای نبود بعد کلا دیگه نیومد..
    زیر لب آروم گفتم:
    _مرتیکه ی بی غیرت!
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    خودم رو جلوتر کشیدم.
    _می‌دونی خونتون کجاست ؟
    سرش رو تکون داد.
    _نه.
    دلم می‌خواست مادر پدرش رو پیدا کنم و علت این ترک کردن ناگهانی این بچه رو بدونم. مسلما فقر یکی از عوامل بوده؛ ولی این بی انصافیه که یه بچه رو به امان خدا رها کنی اونم تو خیابون.
    _مامان داری؟
    _اوهوم.
    کنجکاو پرسیدم:
    _مهربونه؟
    یکم اتاقو دید زد
    _اوهوم.
    پوست لبم رو جوییدم. لباس های بیرون امیر شایان رو عصا زنان اوردم.
    _کجا می‌خوایم بریم؟
    در حالیکه بلوزش رو می‌‌کندم از تنش گفتم:
    _چهارراه.
    چشماش برق عجیبی زد. مهم نبود که نمی‌تونم زیاد راه برم، چهار راه اصلی اخر خط هم زیاد دور نبود.
    زیپ کاپشنش رو که بستم گفتم:
    _الان راه می افتیم. فقط ازم فاصله نگیر، باشه؟
    دویید و کاپشنم رو گرفت.
    _چشم.
    از خونه بیرون اومدیم، هوا بدجوری سرد بود. طفلک بچه های کار تو این سرما تا مغز استخون شون یخ می‌زنه. امیرشایان همین طوری پایین کاپشنم رو گرفته بود و میومد.
    _امیر؟
    _بله؟
    وایسادم و دورو برم رو نگاه کردم. اوف راه رفتن برام عین جون کندن بود. نفس گرفتم و گفتم:
    _تقریبا یادت هست راه خونتون کدوم وره؟
    گنگ و مبهم درو برش رو نگاه کرد.
    _من نه ولی بچه های چهارراه بهتر می‌دونن! من می‌دونم محلی که بچه ها جمع می‌شن کجاست. زیاد دور نیست الان همه جمع هستن فکر نکنم رئیس امروز بیاد.
    لبخندی بهش زدم.
    _بزن بریم.
    به هر زحمتی بود به پاتوق شون رسیدیم. تو حیاطش ولوله بود. با وارد شدن من یهو همه با وحشت ساکت شدن اما با دیدن شایان کوچولو کمی هم مردد شدن.
    شایان دویید سمت یه پسره 12_13ساله، پسر کنجکاو من رو نگاه کرد. نمی‌دونم چی گفت که پسر بلند گفت:
    _برین پی بازی تون آقاهه خودیه!
    امیر شایان دستش رو کشید وبه سمت من آوردتش.
    _داداش داداش! بهش بگو چیکارش داری؟
    پسر دستش رو به سمتم دراز کرد.
    _احمد هستم. خوش اومدین! خواهشا از اینجا که رفتین به بقیه آدم ها چیزی نگین. شایان بچه ای نیست که دهنش لق باشه؛ با اینکه خیلی بچست ولی خیلی دهنش قرصه! حتما چیزی تو شما بوده که اعتماد کرده، اگه اعتماد نداشت با این آرامش باهات حرف نمی‌زدما.
    دستم رو کردم تو جیبم و گفتم:
    _13 سال یا تقریبا دوازده سال پیش من تو پاتوق آخر خط کار می‌کردم. الان ما دنبال زدن یه موسسه ایم. ما یه سری اطلاعات می‌خوایم تا بتونیم راحت بچه هارو جمع کنیم.
    مشکوک نگام کرد.
    _ببخشید من نمی‌تونم ریسک کنم. رییس بفهمه ممکنه بده بکشنم، من خانواده دارم.
    لبخند زدم.
    _از شایان همت که کمتر نیستی! هستی؟!
    نگاهش رو ازم گرفت.
    _شایان، شایان بود من، منم!
    زل زدم به صورتش که مجبور شد نگاهم کنه!
    _تا کی می‌خوای بـرده باشی؟
    تای ابروش بالا پرید!
    _خانوادم به خطر بیفتن تو می‌خوای جواب پس بدی؟
    با حوصله گفتم:
    _انگار که متوجه نشدی چی گفتم؟
    به خودش شک کرد.
    _تو با من هماهنگ می‌شی، ما بچه هارو جمع می‌کنیم، اون وقت متحد می‌شیم. بچه ها سرو سامون می‌گیرن، قرار نیست که تو پیش مرگ این ماجرا شی.
    کلافه نگاهم کرد.
    _حتما می‌خوای بگی بیا برو تحت حمایت بهزیستی و کمیته! اونا ماهی چقدر می‌خوان به ما بدن ؟! ماهی 60 هزار تومن ناقابل؟
    نشست روی سکوی بلندی که پشتش بود.
    _ما موسسه رو که راه بندازیم بهمون بودجه می‌رسه. می‌تونیم به زندگی خیلی از بچه ها یه دستی بکشیم.
    اب دهنشو قورت داد.
    _رئیس من ادم خطرناکیه، من...
    نذاشتم حرفش تموم شه.
    _می‌خوای کمکم کنی و زندگیت عوض شه یا برم سراغ یکی دیگه؟
    بهم زل زد و تو صورتم دقیق شد.
    __آدم بدی به نظر نمیای. مرگ یه بار شیون یه بار من که دیگه ته بدبختیم، چیزی ندارم از دست بدم. یه آدرسی شماره تلفنی چیزی بده که بچه هارو جمع کنم بیارم اونجا بهت اطلاعات بدم!
    لبخند رضایتی رو لب هام نشست.
    -یه کاغذ بده آدرس رو بنویسم.
    رفت و یه کاغذ آورد. آدرس رو خوانا همراه شماره تلفنم نوشتم و گرفتم سمتش.
    _من پنجشنبه ها اینجام. هنوز تعمیرات داریم ولی تو بیا.
    فقط سرش رو تکون داد.
    نگاهم رو به بچه ها دادم که والیبال بازی می‌کردن و از سرو کول هم بالا می‌رفتن.
    _پلیسا می‌دونن اینجا شما فعالیت دارین؟!
    لبخند کجی زد.
    _رییس پلیسا رو می‌خره.
    یهو یکی از بچه ها دویید از اتاق بیرون و نگران و هوار زنان گفت:
    _بیچاره شدم! وای بدبخت شدم! احمد! احمد بدو بیا! حال شیدا بد شده!
    احمد به سرعت دویید تو یکی از اتاقای کوچیک و تنگ. صدای زجه پسر کم سن و سالی اتاق رو پر کرد!
    _شیدا تورو خدا نمیر. شیدا نفس بکش. خواهری! شیـــدا!
    دختر کوچیکی رو که تموم لباسش خونی و چرک بود به آغوشش کشیده بود! بغض گلوم رو فشار داد. احمد بچه رو به زور از آغـ*ـوش برادر 8_9سالش بیرون کشید و متاسف نگاهی بهش کرد و سمت من چرخید. نگاهی به دختر کوچولو که کبود شده بود و دیگه نفس نمی‌کشید کردم. زخم ناسوری رو پهلوش بود که چه جور عفونت کرده بود .
    دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم. دستام رو به هم قفل کردم و شروع کردم ماساژ قلبی. اشکام بی وقفه می‌چکیدن.
    _بیدار شو! دختر کوچولو بیدار شو. تو نباید بمیری. تو هنوز خیلی کوچیکی واسه مردن! بیدار شو.تورو خدا عزیزم، تو باید زندگی کنی! تو باید مثل همه بچه ها بازی کنی. بیدار شو.
    احمد دستش رو رو ساعدم گذاشت و با تاثر نگاهم کرد.
    _تلاش بی فایده ست، اون مرده!
    نشستم و از ته دل زار زدم. با اینکه اون بچه رو نمی‌شناختمش! دیدن اون زخم و مردن مظلومانش قلبم رو به درد آورد. احمد بچه رو تو یه پتو پیچید و بلند شد.
    پسر بچه به زور از جاش بلند شد.
    _نه نبرش. نه توروخدا! به خدا نمرده! به خدا زنده ست. نبرش قبرستون!
    شلوار احمد رو محکم چسبیده بود و با التماس تو چشماش و اشک هایی که مدام می‌چکیدن نگاهش می‌کرد.
    اشکی از گوشه چشم احمد چکید.
    _یاسین! اگه شیدا رو دفنش نکنی بو می‌گیره.
    پسر بی رمق دو زانو زمین افتاد! با هق هق نفس گیری دستاش رو به هم به نشونه التماس چسبوند و گفت:
    _مامانم جونش به شیدا بستست. آخه چی بگم بهش؟ به خدا می‌میره از غصه. بذار ببرمش خونه. تو رو امام حسین! توروخدا! احمد، احمد التماست می‌کنم .
    از شدت زجه ها و التماسش از فرط غم، چشمام رو با ناراحتی به هم فشار دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    در اتاق باز شد و دختر بچه ای تک تک به همه اتاق ها اعلام کرد که رئیس داره میاد پراکنده شین! احمد با وحشت به سمتم چرخید.
    _بهتره از اینجا بری! ببینتت هممون تو دردسر میوفتیم.
    شیدا رو زمین گذاشت و از اتاق بیرون دویید.
    امیر شایان دستمو کشید.
    _بیا بریم زود باش!
    نمی‌دونم چرا مغزم قفل کرده بود و فرمان نمی‌داد. از لای در به بیرون نگاهی کردم مرد جوون و شروری رو بروی احمد ایستاده بود.
    _یکی از بچه ها مرده رییس! همونکه از دستتورتون سر باز زد و شما زخمیش کردین!
    نگاهی به جنازه ی بچه کردم که شاید سر جمع 6_7سالش بود! خون تو رگ هام جوشید و از شدت خشم دستام مشت شدن و اونقدر انگشتام رو فشار دادم که انگار داشتن خورد می‌شدن.
    _مرده که مرده. چرا به من می‌گی؟ چیه نکنه می‌خوای من خاکش کنم هان؟!
    بغض احمد رو به خوبی می‌شد احساس کرد !
    _قربان لااقل بذارین تحویل مادرش بدیم، گـ ـناه داره!
    رییسشون رو پاشنه پاش چرخید. پسری که خواهرش مرده بود دستش رو، روی دهن خودش گذاشته بود تا صدای زجه هاش بلند نشه.
    _مادرش اگه عرضه داشت، عواطف داشت بچه ش اینجا گدا نمی‎شد! این روزا خیلی تو روم وا می‌ستی کاری نکن مثل اون بچه احمق تورو هم بکشم.
    از جلوش که رد شد احمد با غیظ گفت:
    _بی شرافت تر از تو جایی ندیدم.
    به خوبی دیدم نفس تموم بچه ها حبس شد. رییسشون با تعجب به سمت احمد برگشت! چشماش که خیلی زود از خشم خون افتاد، قیافه کریه شو کریه تر کرد.
    _جرات داری یه بار دیگه تکرار کن چه زری زدی؟
    امیر شایان با ترس منو چسبید. و با ترس گفت :
    _الان می‌کشتش!
    و شروع کرد به لرزیدن. احمد با جسارت زیاد جمله ش رو در عین ناباوری تکرار کرد! خدایا الان مرتیکه می‌زنه این جوون رو میکشه. حالا من چکار کنم؟ خدایا به دادم برس. احمد که اولین مشت رو خورد هیشکی جرات نکرد به جلو بره.
    چاقوی ضامن دار رو که تو دستهای یکی از نوچه های شرور پاتوق دیدم عزمم برای کمک به احمد جزم شد!
    _مَبُد؟!!
    به امیر شایان نگاه کردم که متعجب نگاهم می کرد!
    _بدون عصا وایسادی؟!
    با دیدن اوضاع خودم چشمام گرد شد و برق زد احمد حسابی زیر مشت و لگد رفته بود. پاهام توان چندانی نداشتن اما می‌تونستم یه امتحانی بکنم.
    پسری که می‌خورد چهارده پانزده ساله باشه انگار که تازه از راه رسیده باشه فورا به سمت کسی که احمد رو به شدت می‌زد هجوم برد.
    _ولش کن اشغال!
    حسابی زورش به اون مزدور چربیده بود اما اون نامرد بیخیال چاقوی جیبیش نمی‌شد.
    سریع نگاهی به دورو برم کردم. میل گردی که کنج اتاق جا خوش کرده بود نظرم رو جلب کرد. بی عصا راه رفتن سخت بود ولی من باید یه کاری می‌کردم. اتاق به حیاط خیلی نزدیک بود. تموم توانم رو به کار بردم و لنگان و لنگان به سمت محل درگیری رفتم پسری که چاقو دستش بود با ناجوانمردی اروم چاقو رو بالا برد! قصدش این بود پسری رو که داشت به احمد تو نشستن کمک می‌کرد از پشت بزنه میله رو تو دستم فشار دادم بردمش بالا، قلبم میلیون تا در دقیقه می‌زد. چشمام رو بستم ومیله رو پایین اوردم پسر بیهوش بر زمین افتاد، اما ناگهان سوزش چیزی با درد وحشتناکی نفسم رو تنگ کرد. گرمی خون رو که از جایی نزدیک پهلوم می‌رفت حس کردم. چرخیدم سمت رییسشون! میله رواز شدت درد تو دستم فشار دادم . با لبخند فاتحانه ای نگاهم می‌کرد. با اخرین رمقم میله رو بلند کردم یه قدم رفتم عقب که چاقو که هنوز تو دستش و تو بدن من بود با درد وحشتناکی از زخمم بیرون کشیده شد. میله رو به صورتش و شقیقه ش کوبیدم و هردو با هم به زمین افتادیم. رمق داشت از تنم می‌رفت. احمد سمتم خیز برداشت، صداش نامفهموم بود دستم از رو زخمم سر خورد و دیگه هیچی نفهمیدم.

    ****
    ارمین
    در شهرداری رو که باز کردم نگاهی به نقشه ساختمون کردم. طبقه دو جایی بود که باید می‌رفتیم تا با مسئول شهر سازی برای تعمیرات کلی ساختمون و اخذ مجوز صحبت کنیم. پله ها رو که با شایان داشتیم بالا می‌رفتیم، نمی‌دونم چرا یهو ته دلم جور بدی خالی شد. یه حس ناشناخته داشتم، ترس، بغض، دو دلی. اما خیلی زود سعی کردم که روم تاثیری نذاره. در زدم و رفتیم تو خلوت بود و مسئول شهر سازی در حال خوردن چندتا خرما با چای بود.
    _بفرمایید بشینید چه کاری از دستم بر میاد؟
    سلام کردم و نشستیم رو صندلی های روبروش که شایان گفت:
    _والا ما اومدیم برای گرفتن پروانه تعمیرات خونه.
    اقایی که اسمش عبداللهی بود فنجونش رو توی نعلبکیش گذاشت.
    _مدارک تون همراهتون هست؟!
    اصل سند مالكيت و کپی كليه صفحات سند و کپی شناسنامه و كارت ملي مالک که من و مهبد بودیم رو جلوی دست اقای عبداللهی گذاشتم. دستش رو زیر چونش گذاشت و مشغول بررسی مدارک شد.
    _خب مدارک تون که تکمیله. لطفا تشریف ببرید بایگانی فرم درخواست بگیرید پر کنید و بعد تشریف بیارید همین جا که من براتون راهش بندازم.
    از اتاقش که رفتیم بیرون شایان گفت:
    _آرمین چیزی شده؟!
    _نه چطور مگه؟!
    سرم عجیب درد می‌کرد و بدجوری بی حال بودم.
    _رنگت عین گچ شده.
    لبمو گزیدم.
    _بی دلیل دلشوره ناجوری تو جونم افتاده.
    متحیر نگاهم کرد.
    _واسه ی چی؟!
    سرم رو تکون دادم. خیلی عجیب بود که خودمم نمی‌دونستم.
    _نمی‌دونم شایان! یه ده دقیقه، یه ربعی هست. حس خیلی بدی دارم.
    _ایشالله که خیره.
    آروم تو دلم گفتم خدا کنه خیر باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    دم در بایگانی بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره ی مهبد بود.
    _جانم داداش؟
    صدای مضطرب و ترسیده ی پسری که به زور سعی داشت ارامشش رو حفظ کنه بدتر به دلشوره ی دلم اضافه کرد!
    _اقا صاحب این خط براشون مشکلی پیش اومده توروخدا زودتر بیاین!
    فکم قفل کرد و مغزم انگار دیگه هیچ فرمانی نداشت که بده!
    شایان با ترس نگام کرد.
    _چی شده؟
    عین خنگا فقط نگاهش کردم. گوشی رو بدجور قاپ زد.
    _چـــی؟!کجا؟
    دستم رو کشید، بدون هیچ تسلطی رو پاهام، داشتم پله ها رو با سرعتی سر سام اور پایین می‌رفتم اگه شایان دستمو ول می‌کرد با مخ پخش زمین می‌شدم.
    _سوار شو یالا!
    اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه! بی‌درنگ اب بطری ای که دستش بود رو پاشید روم.
    تازه حالم جا اومد.
    _هان چیه چی شده؟!
    عصبی بود و هیستریک!
    _بشین مهبد دست گل اب داده. بیچاره شدیم .
    مبهوت پرسیدم:
    _چیکار کرده مگه؟!
    انگار حوصله ی هیچی رو نداشت و سوالات منو آزار دهنده تر از همه چی می‌دید.
    کفریتو صورتم داد زد :
    _می‌گم بشین بریم عوضی!
    از ترسم فورا نشستم. با سرعت سر سام آوری داشت لایی می‌کشید و تخت گاز می‌رفت. زمین خیس از بارون و اون همه سرعت داشت حالم رو بد می‌کرد!
    _شایان اروم تر!
    اصلا گوش نمی‌داد چی می‌گم. قلبم اومده بود تو دهنم و گاهی تو گوشم می‌کوبید! ترسیده بودم و استرس هر لحظه بیشتر توم رخنه می‌کرد بی اراده داد زدم:
    _شایان می‌کشیمون! شایـــان!
    تازه متوجه لایه اشکی شدم که بدجور دیدش رو تار کرده بود. رسیده بودیم به دور میدون، ماشینی با سرعت زیاد داشت از دره سمت راننده میومد. نفسم برید و چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شد و واقعا از ته دلم فریاد زدم که شایان با سرعت زیاد از جلوش رد شد و به طرز عجیبی با صدای جیغ لاستیک وحشتناک و بلندی تو یکی از جا پارک ها صاف ایستاد! تموم بدنم یخ کرده بود. درو با شدت کوبید و دویید از وسط ماشینا به سمت دیگه خیابون و کمی بعد از محدوده دیدم دور شد.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و عرقی رو که از ترس رو پیشونیم بود پاک کردم و نا متعادل از ماشین پیاده شدم! نمی‌دونستم باید چی کنم یا کجا برم! ماشین امبولانسی اژیر کشان تو همون کوچه ای که شایان دویید توش پیچید! تازه به خودم اومدم و فهمیدم واسه مهبد اینجاییم! کوچه تنگ بود و ماشین تو نمی‌رفت. اومدم بدوعم برم اون ور که نگاهم قفل شایان شد! مهبد رو یه طرف شونش گذاشته بودو با تموم توانش میدویید! تموم لباسش خیس خون بود! با گریه اون ور خیابون دوییدم. شایان مهبد رو روی برانکارد گذاشت. چشماش نیمه باز و بی حرکت بود با زخمی عمیق که تا جیـ*ـگر آدم رو حتی نگاه کردن بهش می‌سوزوند! با دیدن خون همیشه دست و پام شل و دهنم خشک میشد. نفسم به زور بالا میومد و داشتم شل می‌شدم که شایان دوباره منو عین کش کشید!
    سرم رو تو دستام گرفتم و نشستم رو زمین. ای خدا چقدر بهش گفتم کاره احمقانه نکن، چقدر گفتم این پاتوقا خطرناکن؟ گوش نکرد که نکرد. الان من چه خاکی به سرم کنم خب؟ الان یهو زبونم لال از دست بره؟ شایان از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم رو زمین و به دیوار سرد تکیه داد.
    _می‌گن واسه دفاع از ارشد بچه های کار این جوری شده!
    سرم رو بلند و نگاهش کردم. و بعد نگاهم رو گرفتم و به زمین دادم.
    _هر دفعه بخواد این جوری بی فکری کنه نمی‌شه که ارمین.
    مغزم به شدت درد می‌کرد. با دستم سرمو فشار دادم.
    -من بریدم شایان. بریدم! هرچی می‌ریم جلوتر انگار این طناب بیشتر گره می‌خوره!
    کلافه چشماش رو مالید.
    _ولی برای منصرف شدن دیر شده.
    پوف بلند کشیدم و گفتم:
    _هر دفعه میایم یه قدمی برای این موسسه برداریم یه بلایی سر این مهبد بخت برگشته میاد. انگار خدا راضی نیست این موسسه راه بیوفته!
    فکر کنم حرفم خنده دار بود که شایان خندید.
     
    آخرین ویرایش:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    رایکا
    نگاهم رو به توری روی میز پذیرایی داده بودم که دایی اومد و خودش رو رو مبل کنارم پرت کرد. از افکارم بیرون اومدم و بی تفاوت بهش به نشستنم ادامه دادم. ساعت سه بعدازظهر رو رد کرده بود و دوساعت تا اومدن مهمونا وقت داشتیم.
    _ساتیار پسر با اصالت و نجیبیه، مایه دارم که هست. شانس بهت رو کرده.
    نگاهم رو چرخوندم رو صورت دایی، موهای جوگندمیش رو همیشه دوست داشتم. ابروهای کمانیش هم جلوه خوبی داشت و چشمای قهوه ایش، صورتش رو مهربون تر جلوه می‌داد . فقط مثل اکثر شمالی ها دماغش آفساید بود. نگاه مون که گره خورد گفتم:
    _من مایل به ازدواج نیستم.
    همیشه با دایی محمد راحت بودم. دستش رو گذاشت رو مبل، دقیقا پشت من.
    _چرا دایی جون؟
    الان وقت اینکه پای مهبد رو وسط بکشم نبود.
    _سنم کمه و از طرفی تجربه ندارم و خب شاید اصلا اون شخص کسی نباشه که من بخوامش.
    با دستش رو پشتی مبل ضرب گرفت.
    _اینقدر پسر خوبیه که تو بهش نه نمی‌دی! حالا اگه خیلی ناسازگار بود با تو و خصلت هات فوقش می‌گی نه دیگه عزیزم. ولی انصافا این چند مدته خیلی خانم شدی.
    خانم شدم؟ به لطف مهبد و وجود ش تو زندگیم خانم شد؛م به لطف خــ ـیانـت بی رحمانه آمین و از دست دادن دخترانگی هام خانم شدمو پوزخندی رو ل*ب*هام جا خشک کرد.
    _من می‌رم آماده شم.
    فقط نگام کر دو سری تکون داد. وسط راه به مامان بزرگم که رسیدم گفت:
    _رایکا اینا اومدن مودب و خانم باشا. اون پسره و خانواده ش خیلی محترمن.
    بی تفاوت رد شدم که گفت:
    _با توأما!
    حوصلش رو اصلا نداشتم.
    رفتم اتاق روبروی پذیرایی و درم بستم هر چی خط چشم و رژ لب بود از صورتم پاک کردم.گیره ای به موهای کوتاهم زدم و سمت کمد لباس ها رفتم. مانتو ابی نفتی بلندم رو با شلوار مشکی و شال همرنگ مانتوم تنم کردم. موهام رو زیر شالم زدم و با بغض خودم نگاه کردم. با اینکه مهبد می‌دونست چه ساعتی اونا میان حتی یه زنگم بهم نزده بود.علتش رو واقعا نمی‌فهمیدم. نفس عمیق بلندی کشیدم. عمو در زد و اومد تو.
    _به به یه پارچه خانم شدی! عه چرا ارایشتو پاک کردی عزیزم؟!
    حوصله توضیح به این و اون رو نداشتم و با بی حوصلگی گفتم:
    _بهتره ساده باشم.
    رفت و کتش رو از چوب لباسی برداشت و از اتاقم بیرون رفت.
    رفتم تو اشپزخونه که زندایی اومد تو. پا به ماه بودو راه رفتن براش سخت. با خودم فکر کردم اگه منم اون بچه رو سقط نمی‎کردم الان یه بچه تو بغلم بود. دلم گرفت.
    صندلی رو کشید عقب و نشست.
    _وای خدا! خسته شدم.
    از صبح همه بخاطر این مراسم دوییده بودن حتی زندایی با این وضعیتش اما چه فایده؟
    _چیه گرفته ای؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم :
    _چیزیم نیست.
    زندایی خوشگل و خیلی مهربون بود.
    _تو یه چیزیت هستا. بهم بگو به کسی نمی‌گم، تا حالا شده یه چی رو بگی به کسی برم بگم؟!
    انصافا تا حالا هم هر چی گفته بودم بهش به جایی درز نکرده بود. بی هیچ مقدمه ای گفتم:
    _من یه خطای بزرگ کردم زندایی. خیلی بزرگ!
    بغض گلوم رو فشار داد.
    مبهوت نگام و براندازم کرد.
    _مگه چکار کردی رایکا؟!
    با یادآوری آمین و خطاهام اشک هام بی هیچ درنگی چکیدن. ترس به چشم های زندایی نشست و بعد نگرانی!
    بریده بریده گفتم:
    _من... من یه زنم... زندایی نه یه دختر.
    دهنش باز موند و ناباور نگاهم کرد!
    _یع.... یعنی چی رایکا؟
    دستام لرزید. اعتراف جان فرسایی بود و حقیقتی به شدت تلخ که باید یه روزی از پستوی دلم بیرون می‌کشیدمش!
    _من یکی رو دوست و باهاش ارتباط داشتم. من بهش اطمینان داشتم و عشق کورم کرده بود و پستی هاش رو ندیدم!
    زندایی عصبی و ناباور خندید.
    _حتما باهام شوخی می‌کنی !
    سرم رو به دوطرف تکون دادم.
    _ای کاش شوخی بود ولی واقعیته، من بچم رو سقط کردم زندایی شادی.
    دستش رو جلو دهنش گذاشت و فقط بهم زل زد .
    _بعدش یکی وارد زندگیم شد که اگه اون نبود حتما خودم رو می‌کشتم.با مهربونیاش و فقط با نگاهش و پاکی ذاتیش من رو عوض کرد. به هیچ مردی بعد از اون نامرد هیچ حسی نداشتم اما مهبد اومد و همه ی دنیام رو، خودم رو عوض کرد.
    هق هقم گرفت.
    _ساده ست و مریضه. هیچی تو این دنیا نداره؛ ولی خیلی ادم خوبیه و من اونا با هیچ مردی عوض نمی‌کنم.
    زندایی با بغضی که قورتش داد گفت:
    _همه چی رو برام تعریف کن بی کم و کاست!
    و من به چه سختی باز اون خاطرات و اون راز لعنتی رو فاش و زنده کردم.
    خداروشکر کسی حواسش به ما نبود تا گریه هام آبروم رو ببرن. سرم رو بلند کردم، باریکه ی اشکی از چشم های خوشرنگ زندایی به پایین راه گرفته بود اونم وقتی که از مهبد براش گفتم.
    _حالا می‌خوای چیکار کنی؟ خطای بزرگی مرتکب شدی. خانواده بفهمن طوفان می‌شه.
    اشکام رو پاک کردم.
    _من می‌خوامش زندایی. من بهش مدیونم، حاضرم باهاش بمونم، میخوام خوبیاش رو جبران کنم!
    زندایی کلافه دستی به صورتش کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    فصل دوم
    با اومدن عمو به اشپزخونه سریع سرم رو پایین انداختم . هرچند چشمام هرگز و هی چوقت گریه کردنم رو لو نمی‌دادن!
    _خوب خلوت کردینا!
    دوتامون یه خنده زورکی تحویلش دادیم. فکر کنم حس کرد چیزی شده چون ابروهاش بالا رفت و مشکوک نگاه مون کرد.
    عمو سعید کوچیک ترین عموی منه که 34 سال داره و طبق عادت معمول اون روز خوش تیپ کرده بود. عطر تلخ تام فوردش رو همیشه دوست داشتم. یه جوری آرامش بخش بود، تمام عطرایی که می‌زد.
    _چایی می‌خورین؟
    همزمان دایی هم اومد تو. یه چایی حالم رو جا میاورد. اومدم بگم اره که گوشیم صداش از پذیرایی بلند شد. دلم می‌خواست شیرجه بزنم برم طرف گوشی؛ ولی خب چون دورم شلوغ بود با طمأنینه از جام بلند شدم. مهبد بود. گوشی رو برداشتم و رفتم تو اتاق و درم بستم.
    _سلام عزیزم!
    صدامو آوردم پایین و با غیظ گفتم:
    _عزیزم و مرگ! تا الان کجا بودی؟!
    خندید ولی یه آخ خفیفی هم گفت تو صداش می‌شد درد رو حس کرد.
    _ببخشید گلم یه کاری پیش اومد نشد.
    از همون پشت تلفن چشم غره زدم!
    _کِی هست که تو کار نداشته باشی؟
    صداش رو صاف و سکوت کرد.
    _هنوز نیومده.
    اروم گفت:
    _آها!
    اروم با عجز گفتم:
    _مهبد؟
    نفس عمیقی کشید.
    _جانم؟
    پرسیدن سوالی که تو ذهنم بود واسم خیلی سخت بود.
    _اگه یه وقت خانوادم نذارن با هم باشیم و ارتباط مون قطع شه چی؟
    تحیر رو حتی در سکوتش هم می‌شد حس کرد! به شک افتادم و گفتم:
    _هستی مهبد؟!
    دوباره آخ ضعیفی گفت کم کم داشتم نگرانش می‌شدم.
    _معلومه تو چته؟ چرا اینقدر آخ می‌گی؟
    _هیچی چیزیم نیست.
    و سریع بحث رو عوض کرد.
    _چرا نباید بذارن؟ چی شده مگه؟!
    ممکن بود بگم و خیلی اذیت و ناراحت بشه؛ ولی باید بهش می‌گفتم!
    _من به زنداییم همه چی رو راجع به تو و آمین و اون بچه گفتم.
    یهو داد زد:
    _چیــکار کردی؟!!
    از ترس پریدم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم؛ اما ترجیح دادم فقط سکوت کنم تا اگه می‌خواد توبیخم هم کنه، توبیخم کنه. حتی سرزنش کردناش هم دوست داشتم.
    _نباید الان می‌گفتی، نباید تا من وارد ماجرا نشدم این رو بهش می‌گفتی. رایکا بی خبری از تو برام سخت تر از هر چیز دیگس!
    با وجود اینکه ناراحت بودم اما با شنیدن جمله اخرش لبخندی رو لبام نشست.
    _من هرجور باشه بی خبرت نمی‌ذارم. حتی اگه شده با کفتر نامه بر!
    خندید ولی نمی‌دونم چرا نفسش حبس شد.
    _همیشه یه راهی هست خانمی.
    هر دومون سکوت کردیم. بعد از یه مکث طولانی که انگار فقط توش به صداي نفس های هم گوش داده بودیم گفتم :
    _خب دیگه من برم.
    با مهربونی گفت:
    _باشه. تموم که شد زودتر بیا عزیزم!
    گوشی رو قطع کردم که صدای زنگ در اومد. بابابزرگم گفت :
    _خودشونن!
    قلبم بدجور بنای تپیدن گذاشته بود و استرس به جونم افتاده بود. رفتم اشپزخونه و پیش زندایی نشستم.
    _رایکا مطمئنی از کاری که می‌کنی ؟ اون اقایی که می‌گی واقعا اینقدر خوب هست که تو می‌گی؟ به اینده مالی و رفاهیت فکر کردی؟ به نظر من که داری اشتباه می‌کنی. الان می‌گی می‌سازم ولی پاش بیوفته کم میاری، از من گفتن بود!
    من اگه با هر کسی جز مهبد باشم اگه تو یه قصر طلا هم باشم روحم می‌میره و شکنجه می‌شم.
    _اونقدر خوبه که می‌دونم رفاهی هم کم نمی‌ذاره. همه چی که تجملات نیست انسانیت هم هست. من با اون خوشحالم حتی اگه دستاش و جیبش همیشه خالی باشه.
    ابروهاش رفت بالا و خندید.
    _واقعا اعجوبه ای تو! خیلی زود عوض شدی! یادمه تجملات و پول رو یه موقعی با هیچی عوض نمی‌کردی.
    به احمقیت اون موقع خودم لبخند زدم و گفتم:
    _اون موقع احمق بودم زندایی.
    سرش رو تکون داد.
    _من هرجوری بتونم کمکت می‌کنم؛ ولی ممکنه خیلی اتفاقات و طوفان های خانمان برانداز زیادی پیش بیاد. ممکنه قضاوت شی بهت توهین شه ولی خب تو درست رو گرفتی و اینکه توبه کردی و فهمیدی اشتباه بزرگی مرتکب شدی و خودت رو عوض کردی از بار گناهت کم می‌کنه.
    صدای وارد شدنشون به خونه باعث شد تیک عصبی بگیرم و ناخوادگاه پام رو بی قرار تکون بدم.
    _نترس جشن عقدت که نیست. یه خواستگاری ساده ست! می‌گی نه و تموم البته بعدش رو نمی‌دونم که چه بلایی سرمون بیاد.
    عجیب سردم شده بود نمی‌دونم چرا! احوال پرسی کردن و هر کدوم شون رو یه مبل نشستن. سینی و چندتا استکان رو گذاشتم رو پیشخون آشپزخونه. نگاهی اجمالی از آشپزخونه به خونواده شون و پسره کردم. اونا منو نمی‌تونستم ببینن ولی من دید خوبی داشتم. چشام روشون چرخید. مادرش زنی شیک پوش و محجبه بود و پدرش مردی میانسال که یه تسبیح دستش بود و کت و شلواری خاکستری رنگ پوشیده بود. نگاهم رو پسره زوم موند. اروم و سر به زیر بود و من فقط نیم رخش رو میدیدم مژه های بلند داشت، گونه های برجسته و چشمانی به رنگ طوسی. موهاش مشکی و لَخت بود و تقریبا یه کمی بلند. می‌خورد قدش بلند باشه. بینیش کوچیک بود و لباش هم تناسب خوبی با بقیه اجزای صورتش داشتن. مامانش مدام لی لی به لالاش می‌ذاشت و مدام از فضیلت های پسرش حرف می‌زد و باباش با بابابزرگم راجع به اهداف پسرشون حرف زد.
    عمو رو به پسره کرد و گفت:
    _ساتیار جان شغلت چیه عزیز؟!
    بالاخره سرش رو آورد بالا و گفت:
    _نمایشگاه ماشین دارم.
    و به دنبالش لبخند زد. پسر برازنده و خوش برخوردی نشون می‌داد ولی کوچک ترین جذابیتی برام در برابر مهبد نداشت!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    شاید اگه اشتباه بسیار غلطی مثل انتخاب آمین و بعد انتخاب شایسته و فرد پاکی مثل مهبد رو نداشتم اونوقت می‌تونستم ساتیار رو به احتمال زیاد انتخاب کنم.
    _پسر من خداروشکر نه تاحالا با دختری بود نه نگاهش هرز می‌ره! سر به زیره و تو لاک خودشه و خانواده دوسته. یه برادر داره که خارج تو کانادا تحصیل می‌کنه یه خواهرم داره که با پسر شهردار ازدواج کرده، البته یه ازدواج ناموفقم داشت که واقعا انتخاب اون دختر اشتباه بود و خیلی براش دردسر شد. خودتون که خبر دارین!
    اها! پس مامان بزرگم خوب می‌دونسته کی رو دعوت کرده! هرچند که از گندی که خوده من زدم بی اطلاع بود.
    مامان بزرگ و عمو و دایی و بابا بزرگ مشخص بود که خوش شون اومده و کبک شون خروس می‌خونه.
    مامان بزرگ چرخید سمت اشپزخونه و با صدای نسبتا بلندی گفت:
    _چایی اماده ست مادر؟
    می‌دونستم که این جمله علامت اینه که دیگه باید رسما وارد جمع بشم‌! چایی ریختم و با وجود استرس بیش از حدم به خودم آرامش دادم و به ارومی وارد پذیرایی شدم نگاه ساتیار روم چرخید و مادرش با تحسین نگام کرد.
    _ماشالله قربون قد و بالات!
    رو به مادربزرگم کرد و گفت:
    _چشم بد به دور. خیلی خانم بانمک و برازندیه.
    چایی رو جلوی ساتیار گرفتم. لبخند محوی زد. حجب و حیاش می‌شه گفت ستودنی بود.
    _بفرمایین!
    نعلبکی و چایی کمر باریکش رو برداشت و اروم دست شما درد نکنه ای گفت.
    مادرش هم که کلا خیلی با قربون صدقه دورم عین پروانه می‌چرخید! هنوز هیچی نشده بحث مهریه رو پیش کشیده بودن. چقدر خوش خیال!
    هیچی از طعم چای نفهمیدم.
    _دخترم اقای آرزم رو به اتاقت راهنمایی کن.
    سرمو بلند کردم همه منتظر نگام می‌کردن دلم برای ساتیار سوخت چون قرار بود یه چیزایی بشنوه که شاید تو عمرش نشنیده اما مهم نبود!
    _لطفا همراه من بیاین.
    در اتاق رو بستم. منتظر ایستاده بود تا به نشستن دعوت کنمش.
    _بشینین لطفا!
    نشست روی یکی از صندلی هایی که از قبل برای همین گفتگوی دونفره چیده بودم.
    نگاهش به زمین بود. که یهو با هم گفتیم:
    _راستی!
    خندم گرفت. تعارف کردم و گفتم:
    _بفرمایید.
    دوباره لبخند محوی زد :
    _شما بفرمایید حق تقدم با خانماست.
    تعارف رو کنار گذاشتم و گفتم:
    _من باید چیزایی رو بهتون بگم که خیلی ناخوشایندن و شاید ناراحت شید و از اومدن پشیمون!
    چقدر اروم و متواضع بود که با لبخند گفت:
    _مشکلی نیست می‌شنوم! ولی خب منم باید یع چیزایی بگم.
    اب دهنم رو بی اختیار با صدا قورت دادم.
    _من قبلا یه ازدواج سفید داشتم که حتی خانوادم هم خبر ندارن!
    حیرت تو صورتش موج میزد با مکث چشماش رو ازم گرفت. شاید داشت به سختی شنیده هاش رو آنالیز می‌کرد! چشماش روگلهای فرش در نوسان بود. بهش زل زدم.
    _انتخاب اون شخص یه اشتباه بزرگ احمقانه یا کودکانه بود و مدت هاست دارم روحی تاوان می‌دم. اما الان اون فرد مرده و من...
    سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد تا بفهمه چرا بقیه جمله رو نگفتم! رنگش پریده بود و فکر کنم واقعا شوکه شده بود.
    _شما چی خانم؟!
    لبام رو فشار دادم و به سختی با صدایی ضعیف گفتم:
    _به کسی علاقه مندم که سخاوتمندانه و بی هیچ چشم داشتی من رو از منجلاب وجودی خودم بیرون کشید.
    حس کردم کلافه س و سرش درد گرفته!
    _شما چرا اینقدر اشتباه هاتون با من یکیه.
    مردد نگاهش کردم. واقعا منظورش رو نمی‌فهمیدم! یعنی چی که اشتباهات مون یکیه؟!
    _منم یه ازدواج سفید داشتم و به کسی به شدت علاقه مند بودم بعد تحت فشارم گذاشت که باید به خانوادت بگی. منم گفتم و طوفان بزرگی به پا شد من حتی جلوی خانوادمم ایستادم اما اخر..... بهم خــ ـیانـت شد! تا اینکه مدت ها پیش شمارو دیدم و...
    کنجکاو گفتم:
    _و....؟!
    نفس عمیق بلندی کشید.
    _شیفته وقار و متانت تون شدم.
    اون بیچاره چی می‌دونست که من چه آدم بی چشم و قبلا رویی بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    نگاهش رو به فرش داده بود.
    _پس با این حساب جواب شما ‌نه خواهد بود.
    لبامو فشار دادم و گفتم:
    _متاسفانه بله.
    حسرت رو تو چشماش دیدم. دلم سوخت ولی خب کاری از دستم براش بر نمی‌اومد و چقدر جای شکر داشت که ادم آرام و منطقی ای بود و قشقرق به پا نکرد. هرچند می‌دونستم از دعوای خانوادگی بعد از خواستگاری جون سالم به در نمی‌برم.
    هیچ حرف دیگه ای نمونده بود که بزنیم! از جاش بلند شد و گفت:
    _خب پس بریم تو جمع.
    سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم. جلو تر رفت و در رو باز کرد. نگاه ها بهمون خیره شد هر دو محزون و ساکت بودیم لبخند همه ماسید.
    _چی شد باباجون؟
    با صدای پدر ساتیار سرم رو بالا اوردم. همه ی اعضای خانواده جز زندایی اخم کرده بودن انگار انتظار داشتن که بی چون و چرا بگم اره و تموم!
    _به تفاهم نرسیدین مادر؟
    رو به مادرش کرد و گفت:
    _نه مامان جان ما خیلی جاها تو خیلی از مسائل تفاهم نداریم!
    دهن همه باز مونده بود.
    _چرا سره چی؟!
    با جمله ی دایی نگاهم رو بهش دادم و یه چیزی سرهم کردم.
    _پوشش و مذهب.
    چه چیز مضخرفی هم گفتم. چیزی که شاید خیلی راحت می‌شد حلش کرد ولی ساتیارم روم رو زمین نزد!
    _من خانمی با پوشش مثل همه ی دخترا می‌خوام؛ نه محجبه. خودتون می‌‌دونید که... ولی خب ایشون حاضر نشدن باهام تو این موضوع همکاری کنن.
    خندم گرفت اونم از من ضایع تر جواب داد و دروغگو های خوبی ظاهرا نبودیم؛ چون دایی شکش برد. این رو از قیافش فهمیدم!
    _یعنی هیچ راهی نداره؟؟
    تحت استرس بودم و زانوم واقعا شل شده بود. چقدر خوب بود که ساتیار مدیریت بحران رو به عهده گرفته بود و جای من جواب می‌داد.
    _نه راهی نداره. البته من منتظر می‌شم تا شاید ایشون از عقایدشون منصرف شن.
    بر خلاف انتظار من مادرش لبخندی زدو گفت:
    _عیب نداره باید دو جوون به هم فرصت بدن طبیعیه. انشاءالله جور می‌شه به سلامتی.
    اما با این جملات هم اخم کسی باز نشد.
    بالاخره با هزار خجالت و شرمساری بدرقه شون کردم. تا در بسته شد همه زوم شدن روم. حس متهمی رو داشتم که منتظره حکم اعدامه
    _این مسخره بازی ها چیه رایکا؟ می‌دونی ما چقدر شرمنده شون شدیم؟
    ماما نبزرگم رو به من کرد و گفت:
    _اگه قرار بود نه بدی پس چرا خواستی بیان؟
    پوزخند زدو ادامه داد :
    _از قصد خواستی سنگ رو یخمون کنی؟
    عمو با عصبانیت گفت:
    _برای چی حرف نمی‌زنی؟ ما منتظر جواب توییم برای این کار احمقانه ت!
    به خودم جرات دادم و گفتم:
    _شما براتون آدمیت مهمه یا مال و منال اونا! شما خوش تون اومده من خوشم نیومده! به نظر شما شخصیت داره به نظر من خیلی جاها شخصیت نداره. شما نمی‌خواین که باهاش ازدواج کنین، بحث سره زندگی من و اونه. چرا فکر می‌کنین هرچی که شما می‌گید باید باشه!
    عمو کلافه پاشد.
    _به پسره چی گفتی؟ مشخص بود ماجرا این نیست. تو ادم سازگاری هستی و من می‌دونم اینا بهونه ست.
    نمی‌شد پیچوند موضوع رو چون حساسزتر از این بود که بشه با دروغای پیچ تر پیچ جلوش برد!
    چه الان می‌گفتم چه ده سال دیگه بالاخره باید فاش می‌شد این راز لعنتی!
    _نه اون ادم پاکی بود نه من! کی میاد با یه زن ازدواج کنه هان؟!
    نگاهی به جمع کردم همه خشک شون زده بود. یهو همه شل و وارفته گفتن:
    _چی؟
    دهنم خشک شد و بدنم یخ!
    دایی اومد جلوم وایساد. متحیر نگام کرد به زور می‌تونست حتی فکش رو تکون بده.
    _چی گفتی؟! تو...تو چی هستی؟!
    لرزش چونم رو کنترل کردم.
    _همین که شنیدید!
    طرف راست صورتم در کسری از ثانیه سوخت. چطور تونست هیچی نفهمیده و ندونسته روم دست بلند کنه؛اما مهم نبود... به خاطر مهبد هر تحقیری باشه تحمل می‌کنم.
    _جرات داری یه بار دیگه بگو چی هستی؟
    دستم مشت شد و با لحنی که توش مقاومت بود گفتم :
    _من یک زنم نه یه دختر!
    مهبد
    نگاهم رو به دیوار دوخته بودم و گوشمم به غرغرهای سر سام اور شایان و آرمین هم نبود. دلم بدجور شور می‌زد از یه طرف درد زخم لعنتی پهلوم از یه طرف نگرانی برای رایکا کلافم کرده بود.
    _فهمیدی یا نه؟!
    از افکارم بیرون اومدم.
    _اره فهمیدم .
    شایان با تمسخر گفت:
    _اره جان عمت!
    با تشری ناخواسته گفتم :
    _اه بسه دیگه چقدر حرف می‌زنین! یکم لال شین خیر سرم باید استراحت کنم.
    هر دوشون پوزخند زدن و با چشم غره رفتن بیرون و تنهام گذاشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mehrad_smh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    210
    امتیاز واکنش
    5,712
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    بندرانزلی
    شب بود و من همچنان از رایکا خبری نداشتم. گوشیش خاموش بود و گاهی می‌گفت در دسترس نیست! یعنی چی شده؟! ممکنه همه چی رو فهمیده باشن و بعد.... ‌! وای اونوقت خیلی بد می‌شه. دلم می‌خواست هرجوری شده بفهمم چی براش پیش اومده . با اینکه باید استراحت می‌کردم تا زخم دوباره سر باز نکنه؛ اما دلشوره امونم نمی‌داد. هرکی مشغول به کار خودش بود. از جام پاشدم و نشستم. چیکار باید می‌کردم؟ بخوام برم بیرون که بقیه می‌فهمن و مانعم می‌شن. مغزم انگار خالی شده بود. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، شماره رو نمی‌شناختم. ولی جواب دادم.
    _بله؟
    صدای زنانه ناشناسی تو گوشی پیچید.
    _اقا مهبد؟
    تعجب کردم. این کیه که می‌شناستم؟
    _بله خودم هستم شما؟
    با مکث کوتاهی و بعد یه صدای اروم گفت :
    _من زنداییه رایکا هستم.
    چرا اون به جای رایکا زنگ زده؟ بدجوری دلشوره گرفتم. با ترس و هیجان گفتم:
    _خانم! رایکا چیزیش شده؟!
    صداش غمگین شد.
    _خانوادمون همه چی روفهمیدن و یه کتک مفصل از پدر بزرگش خورده. دیگه نه گوشی داره نه حق بیرون رفتن از خونه.
    بغضم گرفت، بدجورم گرفت.
    _حالا می‌خواین چکار کنین؟ به نظرم بذارین یه مدت بگذره. شاید بشه کاری کرد.
    خوب می‌دونستم که اگه الان پا پیش بذارم همه چی برای رایکا بدتر می‌شه.
    _بله می‌دونم. کاری نمی‌کنم که مسائل بدتر شه. توروخدا مواظبش باشین.
    سرد و با شک گفت:
    _سعیم رو می‌کنم!
    گوشی رو که قطع واقعا حس کردم که چقدر دلم برای رایکا تنگ شده. مسلما خانوادش به این راحتیا کوتاه نمیومدن و... شایان در نزده اومد تو.
    _شام حاضره.
    دمق گفتم:
    _شما بخورین من گشنم نیست.
    چهارزانو جلوم نشست.
    _خیلی نگرانت بودم. دیگه اینقدر با روح و روان ما بازی نکن، ما الان کارای بزرگ تری داریم که باید حتما با یه روحیه خوب پیش ببریمش.
    بغض لعنتی نمی‌ذاشت جوابش رو بدم.
    _چی شده پسر؟
    لبخند کجی به خودم زدم، احساس سرباری داشتم. یه موجود به درد نخور. یه چیزی که فقط مانع همه افراد دور و برشه.
    _من به چه دردی می‌خورم شایان؟
    با چشم های پر نگاهش کردم.
    _من یه دردسر ساز بی مصرفم مگه نه؟
    اخماش تو هم رفت و خودش رو طرفم کشید.
    _کی چنین چیزی رو به خورده اون مغزت داده؟! تو خیلی هم آدم به درد بخوری هستی برای برادرات، خواهرت! من و ارمین و هزاران نفر از بچه های کار. حالا بگو چی شده که اینقدر افکار منفی ذهنت رو تصرف کردن؟
    نگاه غمزدم رو ازش گرفتم.
    _ادمی که نتونه از کسی که دوستش داره مواظبت کنه،یه بی عرضه ست!
    نفس عمیق کوتاهی کشید.
    _منظورت رایکاس؟
    فقط سکوت کردم. دلم نمی‌خواست با هیچکس حرف بزنم. تنهایی رو به توضیح دادن به این و اون ترجیح میدادم.
    _مهبد باید بپذیری که خیلی چیزا شاید نشه و باید بپذیری که نمی‌شه.
    خود درگیری داشتم تا جلوش گریه نکنم! مگه میشه ادم بپذیره کسی که دوستش داره شاید سهمت نباشه و بی هیچ ناراحتی ای قبول کنه؟
    _چرا هی آیه یأس تو گوشم می‌خونی؟ من می‌خوامش و همه تلاشم رو براش می‌کنم. اونوقت اگه نشد تقدیر نحس نرسیدن رو می‌پذیرم!
    انگار دنبال جمله تو ذهنش می‌گشت!
    _سعی کن منطقی باشی.آره قبول دارم که اگه تلاش نکنی بعد حسرتش رو می‌خوری و یه عمر پشیمونی رو یدک می‌کشی؛ ولی این تلاش هم بی ثمر و نافرجامه شاید بشه گفت می‌شین مثل اونایی که هم رو دوست دارن ولی خانواده هاشون نمی‌ذارن و اونوقت یه عمر مجرد می‌مونن! شایدم خدا نخواد و هرکدوم تون سهم کسی دیگه باشین! اما خب هرچی که فکر می‌کنی درسته انجامش بده/ برای عشق تلاش کردن قشنگه اما اگه شکست خوردی.... بازم عیب نداره ولی از الان قول بده که خودت رو نبازی و اهدافت رو قربانی احساسات قلبیت نکنی. قول می‌دی؟
    سرم رو تکون دادم.
    _قول می‌دم.
    بلند شد.
    _شامت رو برات میارم با هم بخوریم.
    اما من هیچ میلی به اون غذاهایی که می‌خواد بیاره ندارم، وقتی رایکا الان تو غم تنهاست.ماکارونی لیلا رو که حتی با بهترین غذای دنیا هم عوض نمی‌کردم، این بار حتی دست هم بهش نزدم. شایان منتظر نگام می‌کرد.
    _همین چند لحظه پیش قول دادی.
    حواس پرت و هول گفتم:
    _هان؟
    فقط بهم زل زده بود.دلم می‌خواست بابا بود و ارومم می‌کرد. چقدر تازگیا بیشتر نبودش تو ذوقم می‌زنه، انگار هیچ کس قدر اون نمی‌تونست روح سرکش و نا آرومم رو آروم کنه. انگار هیچ کی جز اون نمی‌تونست به قلبم دست بکشه و بهش آرامش بده. شایان که غذاش برداشت می‌خورد بشقاب رو زمین گذاشت . چنگال رو چند دور تو ماکارونی پیچوند و سمتم گرفت.
    _خیلی خون رفته ازت. باید غذا بخوری، یالا باز کن اون لامصب رو.
    یه نگاه به دستش یه نگاه به خودش کردم می‌دونستم ول کن هم نیست با بی میلی غذا رو خوردم. برام مزه ی زهر مار می‌داد واقعا! تنها که شدم بغضم هم غم رو طاقت نیاورد. به خاطر گذشته ش کتک خورده دختری که حالا خوبی هاش و تغییراتش زبان زد همه شده و چی دردناک تر از این برای یه مرد که عاشقه؟
    بالشتم رو بغـ*ـل کردم و به اولین روزهایی که بابا رو از دست داده بودم فکر کردم. چقدر سال ها زود گذشتن انگار همین دیروز بود.خدایا خستم! می‌خوام امیدوار باشم اما هربار تو بیشتر درد بهم می‌دی، خسته شدم! چرا هیچ وقت آرزوهام رو برآورده نمی‌کنی؟ چرا باهام لجی؟ تو چشم تو هم مثل بقیه آدمهات که فکر می‌کنن پست و دهاتی و خوارم، پستم؟! دلم یه معجزه می‌خواد. دلم می‌خواد بودنت رو ثابت کنی. می‌خوام به چشم های خودم معجزه رو ببینم، خدایا می‌شنوی صدام رو؟ این چه موندنیه که لحظه به لحظه ش زجر و عجزه؟
    تموم غم عالم انگار رو سرم خراب شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا