نزدیکای صبح دست از مسخره بازی برداشتیم و خوابیدیم. با صدای فندک و گاز چشمام رو باز کردم. چرخیدم و طاق باز دراز کشیدم. شایان سره جاش نبود. نگاهی به ساعت کردم، 8 بود. اوف تازه ما ساعت 4 خوابیده بودیم. چشمام رو مالیدم آرمین هنوز داشت خواب هفت پادشاه رو میدید!
عصام رو برداشتم و بیرون از اتاق رفتم.
_صبح بخیر داداش.
شایان سمتم چرخید.
_صبح تو هم بخیرعزیز!
رو صندلی نشستم.
_زود پاشدی.
پنیر و مربا رو آورد بیرون.
_بریم شهرداری و اون یکی اداره به کارها برسیم دیگه!
خمیازه کشیدم و گفتم:
_چقدر خوبه که بازم با هم هستیم.
فقط به یه لبخند اکتفا کرد.
_امروز دیگه باید تو تمام اداره ها بریم بالا بریم وپایین بیایم . تو با عصا که نمیتونی.
بیخیال گفتم:
_ میام بابا.
دستی به موهاش کشید.
_تو بمون خونه مراقب امیر شایان باش.
فکر بدی نبود. بالاخره یکی باید از این کوچولوی خونه مراقبت میکرد.
_خیلی خب باشه. من میمونم شما برین.
واقعا هنوز خوابم میومد. چشمام رو چند لحظه بستم که صدای گوشیم از پذیرایی بلند شد.
_بشین من میارم.
شایان گوشیمو برام آورد. رایکا بود.
_سلام عزیزم.
با لحنی که ناراحتی توش بود گفت:
_سلام.
سکوتی ایجاد شد. نگران پرسیدم:
_چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه به آه بود.
_مامان بزرگم بدون اطلاع من قرار خواستگاری گذاشته!
تو دلم آشوب شد.
_امروز خواستگاری منه.
دستم لرزید. نمیدونم چرا.
_مامان بزرگم خیلی از اون پسره خوشش میاد حالا چیکار کنم؟
مغزم و فکم قفل کرده بود.
بعد از سکوتی کوتاه گفتم:
_خب مهم تویی میتونی بهش نه بگی.
فقط سکوت کرد که این سکوت منو به شک انداخت!
_ازش خوشت میاد؟!
با بغض گفت:
_معلومه که نه، ولی مهبد من اگه بگم نه نزاع بزرگی در میگیره. من بهشون میگم تورو دوست دارم اونوقت تو مجبور میشی با یه طایفه برای اثبات خودت بجنگی. اونا ادمهای خوبی نیستند. نمیخوام اذیت شی.
لبام خشک شده بود. با زبونم ترشون کردم.
_هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده.
وارفته پرسید:
_یعنی چی؟
گفتنش سخت بود اما بغضم رو پس زدم.
_اگه فکر میکنی خوشبختیت رو با اون و درکنارش بدست میاری، اگه ادم خوبیه بهش جواب مثبت بده!
با گریه گفت:
_چطور میتونی این حرف روبهم بزنی؟
به خودم جرات دادم و گفتم:
_انتخاب با توعه و من برای تو و انتخابت ارزش قائلم و نمیخوام خودخواهی کنم و شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم.
گفتن این جملات برام خیلی زجر آور بود. آرامشش رو به دست آورد. قاطع گفت:
_من بهش نه میگم. حالا هر چی که بخواد پیش بیاد، بیاد! من تورو میخوام!
سعی کردم به منطقی بودن دعوتش کنم.
_درست فکر کن رایکا بعد تصمیم بگیر.
مصمم گفت:
_تصمیم من عوض نمیشه. فقط قبلش باید یه چیزی رو بدونم.
_چی رو؟
_تو برای جنگیدن آماده ای؟ پاش بیوفته حاضری همه چیت رو بذاری وسط و برای داشتن هم مبارزه کنیم؟
من واقعا رایکا رو دوست داشتم؛ پس باید مرد این راه میشدم.
_به شرافتم قسم پای رسیدن به تو میمونم و هرچی که بین راه باشه برمیدارم.
با ذوق و حال خوش گفت:
_بهتر ازین نمیشه.
عصام رو برداشتم و بیرون از اتاق رفتم.
_صبح بخیر داداش.
شایان سمتم چرخید.
_صبح تو هم بخیرعزیز!
رو صندلی نشستم.
_زود پاشدی.
پنیر و مربا رو آورد بیرون.
_بریم شهرداری و اون یکی اداره به کارها برسیم دیگه!
خمیازه کشیدم و گفتم:
_چقدر خوبه که بازم با هم هستیم.
فقط به یه لبخند اکتفا کرد.
_امروز دیگه باید تو تمام اداره ها بریم بالا بریم وپایین بیایم . تو با عصا که نمیتونی.
بیخیال گفتم:
_ میام بابا.
دستی به موهاش کشید.
_تو بمون خونه مراقب امیر شایان باش.
فکر بدی نبود. بالاخره یکی باید از این کوچولوی خونه مراقبت میکرد.
_خیلی خب باشه. من میمونم شما برین.
واقعا هنوز خوابم میومد. چشمام رو چند لحظه بستم که صدای گوشیم از پذیرایی بلند شد.
_بشین من میارم.
شایان گوشیمو برام آورد. رایکا بود.
_سلام عزیزم.
با لحنی که ناراحتی توش بود گفت:
_سلام.
سکوتی ایجاد شد. نگران پرسیدم:
_چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه به آه بود.
_مامان بزرگم بدون اطلاع من قرار خواستگاری گذاشته!
تو دلم آشوب شد.
_امروز خواستگاری منه.
دستم لرزید. نمیدونم چرا.
_مامان بزرگم خیلی از اون پسره خوشش میاد حالا چیکار کنم؟
مغزم و فکم قفل کرده بود.
بعد از سکوتی کوتاه گفتم:
_خب مهم تویی میتونی بهش نه بگی.
فقط سکوت کرد که این سکوت منو به شک انداخت!
_ازش خوشت میاد؟!
با بغض گفت:
_معلومه که نه، ولی مهبد من اگه بگم نه نزاع بزرگی در میگیره. من بهشون میگم تورو دوست دارم اونوقت تو مجبور میشی با یه طایفه برای اثبات خودت بجنگی. اونا ادمهای خوبی نیستند. نمیخوام اذیت شی.
لبام خشک شده بود. با زبونم ترشون کردم.
_هرکاری که فکر میکنی درسته انجام بده.
وارفته پرسید:
_یعنی چی؟
گفتنش سخت بود اما بغضم رو پس زدم.
_اگه فکر میکنی خوشبختیت رو با اون و درکنارش بدست میاری، اگه ادم خوبیه بهش جواب مثبت بده!
با گریه گفت:
_چطور میتونی این حرف روبهم بزنی؟
به خودم جرات دادم و گفتم:
_انتخاب با توعه و من برای تو و انتخابت ارزش قائلم و نمیخوام خودخواهی کنم و شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم.
گفتن این جملات برام خیلی زجر آور بود. آرامشش رو به دست آورد. قاطع گفت:
_من بهش نه میگم. حالا هر چی که بخواد پیش بیاد، بیاد! من تورو میخوام!
سعی کردم به منطقی بودن دعوتش کنم.
_درست فکر کن رایکا بعد تصمیم بگیر.
مصمم گفت:
_تصمیم من عوض نمیشه. فقط قبلش باید یه چیزی رو بدونم.
_چی رو؟
_تو برای جنگیدن آماده ای؟ پاش بیوفته حاضری همه چیت رو بذاری وسط و برای داشتن هم مبارزه کنیم؟
من واقعا رایکا رو دوست داشتم؛ پس باید مرد این راه میشدم.
_به شرافتم قسم پای رسیدن به تو میمونم و هرچی که بین راه باشه برمیدارم.
با ذوق و حال خوش گفت:
_بهتر ازین نمیشه.
آخرین ویرایش: