کامل شده رمان حکومت بر مرداب | zhila.h کاربر انجمن نگاه دانلود

از چه شخصیتی بیشتر خوشتون میاد ؟

  • ارنیکا

    رای: 5 35.7%
  • آراس

    رای: 8 57.1%
  • ارلن تایلر

    رای: 0 0.0%
  • لوکاس

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
خیره نگاهش می‌کردم. راهش را کج کرد و بی هیچ حرفی سمت در چوبی تزیین‌شده‌ی خانه، راه افتاد. چیزی نگفت؛ اما فروریختن چیزی مانند غرورش را حس کردم. مجبور بود تحملم کند و من وارد بازی‌ای شده بودم که از چهارسال پیش شروعش کرده بودم و خودم هم باید به انتهایش می‌رساندم. هیچ‌کس حتی تصور هم نمی‌کند این مرد که ارس می‌نامندش درست چهارسال پیش چه کسی بوده است. لب‌هایم را با زبان تر کردم. سرم از یادآوری خاطرات گذشته تیر می‌کشید. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، آن‌قدر باید ادامه می‌دادم که یا من تمام شوم یا این بازی مهلک معرکه‌ی بزرگی می‌شد. دست از فلسفه بافی برای توجیح آینده و کارهایی که باید انجام می‌دادم برداشتم و درست در مسیری که به سمت خانه رفته بود گام برداشتم. به نزدیکی فارک که رسیدم روی زمین غلت زد و خودش را لوس کرد. دلش بازی می‌خواست و گـ ـناه او چه بود که این دختربچه‌ی تخس گیرش افتاده بود و علاوه بر ناقص کردن پایش، از او طلب هم داشت. حوصله‌ی درست و حسابی نداشتم و اعصابم به قول معروف سر جایش نبود؛ اما ایستادم. فارک در طی این چهارسال تنها شریک من محسوب می‌شد. کنارش متوقف شدم و دوباره نگاهی به پنجه‌اش انداختم. زوزه‌ی آرامی کشید و پشت گوشش را با پای دیگرش خاراند. آن‌قدر این کار را تکرار کرد که صدایم را درآورد:
- بسه زدی کندی گوشت رو!
چه گناهی کرده بود این زبان‌بسته؟ هرکس از راه می‌رسید دق و دلی‌اش را سرش خالی می‌کرد و می‌رفت. هرچند خوب توانسته بود ارنیکا را تا آخرین حد ممکن بترساند. چه کسی فکرش را می‌کرد آن دختر مغرور و لجباز، این‌گونه از این حیوان بی‌آزار بترسد؟ شاید اگر این را سال‌ها پیش می‌دانستم فارک را حتما با خودم و وقت‌هایی که قصد رفتن به قلمروی لوکاس را داشتم، همراه می‌کردم. قلمرو! عجب کلمه‌ای برای توصیف داشته‌های این مرد است. سعی کردم با بازی کردن با فارک افکارم را دور کنم. مدام خودش را لوس می‌کرد و هر از گاهی خودش را به پاچه‌های شلوارم می‌کشید و از خودش صداهای عجیب‌غریبی درمی‌آورد. این هاسکی مشکی، بیشتر اوقات غافلگیرم می‌کرد. یاد داستان‌های بچگی‌ام افتادم، انگار حکم سیمرغ را داشت. هر زمانی و هرجایی که فکرش را هم نمی‌کردم سروکله‌اش پیدا می‌شد؛ در حالی که دوسال پیش رهایش کرده بودم و آزاد گذاشته بودمش؛ اما باز پیدایم می‌کرد و اطرافم می‌پلکید.
- هی پسر اگه تونستی بگیرش.
تکه چوب را باقدرت، به‌سمت انتهای حیاط پرتاب کردم. اول مشتاق و همان‌طور که زبانش را در هوا تکان می‌داد، به‌سمتی که چوب افتاده بود خیز برداشت؛ اما به ناگاه متوقف شد و به من خیره شد. دستم را خوانده بود. می‌دانست مانند هربار، تنها پی نخودسیاه می‌فرستمش؛ برای همین سرجایش نشست و جم نخورد .
- هی فارک، برو بیارش پسر.
فایده‌ای نداشت، با تمام مغز کوچکش فهمیده بود می‌خواهم به قول معروف بپیچانمش یا قالش بزارم که حتی یک‌سانت هم تکان نخورد.
- ای بابا، اصلا اگه بهت قول بدم دیگه نندازمت بیرون، این یه‌بار رو بیخیال میشی؟
تنها نگاهم می‌کرد .
- هی رفیق، دیگه نمی‌زارم ازم دور باشی. لااقل تا وقتی که مهمون ناخونده داریم. دوست داری بازی کنی؟
روی زمین غلتی زد و سرش را کج کرد. خوب زبان بی‌زبانی‌اش را می‌فهمیدم، لااقل با این جمله‌ی بازی کنی به خوبی آشنا بود.
- باید مراقب اون باشی. حواستم با این اطراف باشه هر کی جز اون رو دیدی بلند پارس کن و هر بلایی دلت خواست سرش بیار، خب؟
خنده‌ام گرفت. مطمئن بودم تنها چیزی که از حرف‌هایم فهمیده همان اشاره‌ام به اَرنیکا بوده است. حق داشت، گاهی با او انگلیسی صحبت می‌کردم، گاهی فرانسوی و اکنون هم فارسی. کم‌وبیش حرف‌هایم را می‌فهمید یا لااقل وانمود می‌کرد که می‌فهمد. اواخر پارسال که حسابی از دستم کلافه شده بود. برای یکی از مأموریت‌هایم باید کمی زبان آلمانی یاد می‌گرفتم و تمام ناشی‌گری‌هایم در این زبان را با فارک تمرین می‌کردم. کلمات را بلندبلند برایش می‌گفتم و او طوری نگاهم می ‌کرد که انگار به‌زور تحملم می‌کند. گاهی از حالتش خنده‌ام می‌گرفت. هر از گاهی خسته می‌شد و در جایگاه کوچکی که با چوب برایش ساخته بودم می‌رفت و می‌خوابید. چشمکی به او زدم و به‌سمت در روانه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    باید فکری برای شام می‌کردم. چند تکه فیله‌ی مرغ منجمد، از فریزر درآوردم و چنددقیقه‌ای در ماکروفر قرار دادم تا یخش آب شود. پیاز را در دست گرفتم و مشغول پوست گرفتن و رنده کردنش شدم. در این چهارسال برای خودم کدبانویی شده بودم. پوزخندی زدم و اشک‌های ناشی از پیاز را پاک کردم. پیاز به این کوچکی همیشه اشک من را درمی‌آورد؛ در حالی که ده‌سالی می‌شد که گریه نکرده بودم. مشکلات همیشه در زندگی از یک سوراخ راه خودشان را پیدا می‌کردند و زندگیم را نشانه می‌رفتند؛ اما انسان ضعیفی نبودم که به این راحتی‌ها از پا دربیایم، هر چند مدت‌هاست روحم خسته است. کمی ادویه و روغن به پیاز‌ها اضافه کردم و سرخشان کردم. برای خودم سروصدا و بویی راه انداخته بودم که انسان سیر را به هـ*ـوس می‌انداخت. چاشنی لازم را آماده کردم و چند دقیقه‌ای فیله‌ها را در آن به خوبی ورز دادم تا طعم و رنگ مایه‌ای که آماده کرده بودم را بگیرند. زیرلب آهنگ مورد علاقه‌ام را زمزمه می‌کردم. غذا‌ها که آماده شد، آن‌ها را در دیس چیدم و نان‌های باگت را کنارش گذاشتم. صدایم را در سرم انداختم:
    - هی ارنیکا، اگه گرسنه‌ته بیا که تضمینی نمی‌کنم تا چنددقیقه دیگه چیزی برات باقی بمونه.
    تا من ظرف‌های اضافه را جمع‌وجور کنم، به دقیقه نکشیده پشت میز نشسته بود و مشغول خوردن بود. نیم‌نگاهی از گوشه‌ی چشم به او انداختم. طوری در حال خوردن بود که انگار از قحطی برگشته بود. مخصوصا با این سر و وضع و شکل و قیافه‌اش، هیچ‌کس باورش نمی‌شد این دختر با لباس‌های رنگ‌ورورفته و موهای زیتونی پریشان، دختر لوکاس بزرگ باشد. دست از ظرف شستن برداشتم و بعد از خشک کردن دست‌هایم پشت میز نشستم. با این منوال بعید نبود سهم من را هم بخورد. با این که گرسنه بودم؛ اما خیره‌ی ارنیکا و غرق در افکارم شدم. معلوم بود چند روزی می‌شود که درست و حسابی چیزی نخورده.
    - نمی‌تونم ببرمت بیرون؛ ولی سایز لباساتو بگو برات بگیرم. فعلا که این توفیق اجباری رو باید تحمل کنیم تا ببینیم‌ بعدش چی میشه. هرچند به‌خاطر اون آتیش‌سوزی منم یه تصفیه‌حسابایی با تایلر دارم.
    آرام گفت:
    - باشه اما...
    حرفش را خورد و بلافاصله سرخ شد.
    ادامه‌ی حرفش را حدس زدم.
    - اونا رو میگم بلا بگیره برات.
    شماره‌اش را گرفتم و تلفنم را به دستش دادم.
    - فرانسوی که...
    حرفم با صحبت کردنش ناتمام ماند. طوری با لهجه فرانسوی حرف می‌زد که انگار اصالتش به فرانسه برمی‌گشت. هرچند تا حدی درست بود. مادرش یک فرانسوی اصیل بود، اما پدرش ریشه‌ای ایرانی داشت و همین باعث آشنایی من و لوکاس شد. آشنایی که نمی‌دانم اسمش را اتفاقی عالی یا افتضاح بگذارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تلفن را که قطع کرد از فکر بیرون آمدم.
    هر چیزی در ذهن من به چهارسال لعنتی ختم می‌شد.
    - خب بهش گفتی چی می‌خوای؟
    با صورتی سرخ شده.
    - آره
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - اینجا رو مگه می‌شناسه؟ من فکر میکردم هیچ‌کس از اینجا خبر نداره .
    - همین‌طوره، البته هیچ‌کس نمی‌دونه چنین جایی هست. منم نگفتم که قراره بیاد اینجا. خودم هم باید برم جایی، توی راه می‌بینمش. امیدوارم تا من میام دسته‌گل نسازی.
    صندلی‌ام را عقب کشیدم و از جایم برخاستم. وقت را نباید تلف می‌کردم. خرمن کارهایم روی هم تلنبار شده بود.
    پالتوی مشکی‌ام را از روی اُپن چنگ زدم و کلاه شاپوی مشکی‌ام را هم برداشتم. اسم بِلّا را در لیست مخاطبانم پیدا کردم و دستم روی دکمه‌ی تماس لغزید .
    به دومین بوق نکشیده جواب داد:
    - الو رئیس
    - رئیس و... باز که دست‌گل به آب دادی.
    - چی؟
    باز از یک اصطلاح ایرانی استفاده کرده بودم، نفس پرحرصی کشیدم.
    - هیچی گند زدی، این رو که دیگه می‌فهمی؟
    - اوه آره، معذرت می‌خوام رئیس چیزایی که گفتی آماده‌اس، فقط من نمی‌دونم الان کجا بیارمشون، چی کارشون کنم؟
    - بیار بزار توی سر من !
    سکوتش که طولانی شد فهمیدم باز گیج شده. امان از این ضرب‌المثل‌ها که ناخواسته میان کلماتم بازی می‌کردند.
    - یه آدرس می‌فرستم دودقیقه دیگه اونجایی، اوکی؟
    - چش‍....
    نگذاشتم حرفش تمام شود و تماس را خاتمه داد. پیام مارسل رسید. همان‌طور که خواسته بودم ماشین ساده‌ای بدون آنکه توجه را با مدل‌اش جلب کند، برایم فراهم کرده بود. پیامک دوم رسید:
    _ تو لوله‌ی اگزوزش
    معنی حرفش را فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم و نفسم را فوت کردم، زیر لب غر زدم:
    - جای دیگه‌ای نبود سوئیچ رو بزاری؟ حتما باید انگشتام سیاه شه کله‌پوک.
    سوئیچ را باقیافه‌ای درهم برداشتم و در ماشین را باز کردم.
    - یه عالمه کله‌پوک جمع کردم دورم، برم خوش‌حال باشم.
    استارت زدم روشن نشد و صداهای عجیبغریبی از خود درآورد. کفرم بالا آمد. اسمش را پیدا کردم و شماره‌اش را گرفتم.
    - گفتم یه ماشین عادی دیگه نگفتم یه ژیان پیدا کن.
    - جیهان؟ چی؟
    - ای تو روح... لعنت به همتون که یه‌کم فارسی بلد نیستین.
    - ارس؟ چی شد، درست شد ؟
    زیر لب به فارسی زمزمه کردم:
    - ارس و یاتاقان، ارس و زهـ*ـرمار شیشصددفعه گفتم هجی کردم آ.ر‌.ا.س بازم میگه ارس.
    همان‌طور که با رگبار طعنه‌هایم او را نشانه می‌رفتم چندبار دیگر استارت زدم. بی‌هوا صدای گومبی از خود درآورد و بالاخره طلسم شکست و روشن شد. چه‌عجب، این ماشین هم مانند قبلی آتش نگیرد، خودم، خودم را تحویل تایلر می‌دهم از دست این آدم‌های کله‌پوکی که اطرافم جمع کرده‌ام.
    مسیر مورد نظرم را پیدا کردم. درست کنار سکوی مخصوص پارک نگه داشتم و پیاده شدم. به‌سمت کافه بار چوبی راه افتادم. درهای کوچک چوبی که چندان هم نمی‌شد اسمش را در گذاشت با برخورد به من تکان خوردند و به‌راحتی کنار رفتند. فضای بسیار تهوع‌آوری در درون کافه‌ی زیرزمینی انتظارم را می‌کشید؛ اما باید پیدایش می‌کردم. چشمم به او خورد و بالاخره در قاب چشمانم جا گرفت.
    زیر پیراهن آبی چرکی به تن داشت و گیلاسش را هر از گاهی پر و خالی می‌کرد. ابروهایم درهم رفت؛ می‌دانستم چه‌چیزی انتظارم را خواهد کشید. مدت‌ها پیش هم او را دیده بودم؛ اما این‌بار اوضاعش افتضاح‌تر از قبل می‌نمود. نابغه‌ی بیست‌و‌نه‌ساله با موهای جوگندمی، پوستی نسبتا تیره و چشم‌های مشکی نافذ که هنوز هم با وجود خـ*ـمار بودنشان جذاب به‌نظر می‌رسید.
    آن مرد تنومند و پر ابهتی که دیده بودم از کجا به کجا رسیده بود.
    - امیر؟
    حتی نگاهم نکرد، در فکر فرو رفتم. به چه نامی معروف بود؟ جرقه‌ای در ذهنم خورد.
    - آنتونی اور دوز؟
    چرخید و نیم‌نگاهی به سرتاپایم انداخت.
    - امیر نداریم.
    چشم‌هایم را با درد بستم. وضعیتش اسفناک‌تر از آن بود که در مخیله‌ام بگنجد. اسکناسی صددلاری از جیبم بیرون کشیدم.
    - حالا چی؟
    چشم‌هایش برق زدند.
    - چند تا امیر می‌خوای ؟
    تلخ شدم.
    - یکی، رفیق خودم رو
    این‌بار جمله‌ام کاملا فارسی بود ‌.
    تعجبش را دیدم. ثانیه‌ای مکث کرد و بعد چشم‌هایش را ریز نمود و موشکافانه درون چشم‌هایم را می‌کاوید، انگار دنبال چیزی آشنا بود. اسکناس را پس زد.
    - خیلی وقته مرده، خودم خاکش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - اما این چشم‌ها این رو نمیگن.
    - چشم‌ها زبون ندارند، به‌سلامت برو هری!
    - امیر؟ چه بلایی سرت اومده؟ این اون مردی نیست که من...
    - میری بیرون یا با یه اشاره به اینا بگم بریزن دورت
    _ اینی که من می‌بینم همون نخبه‌ی ریاضی فیزیکه؟ امیر؟
    سکوت کرد و با دست راه خروج را نشان داد.
    چشم‌هایم غمگین شدند؛ اما کامم تلخ شد.
    _ اگه فرشته زنده بود دوست داشتی این‌طوری ببینتت؟
    به ثانیه نکشیده با نام فرشته چرخید سمتم و خیره‌ی صورتم شد. می‌دانستم بد روشی را انتخاب کرده‌ام؛ اما باید نجاتش می‌دادم. یکی از ما هنوز می‌توانست از این باتلاق بیرون بیاید و او امیر بود. باید نجاتش می‌دادم، باید جلوی دست و پا زدن بیش از حد‌ش را می‌گرفتم.‌
    - جواب من رو بده، مگه تو نبودی که واسه دیدنش کلی بهونه جور می‌کردی؟ کلی تیپ می‌زدی به خودت می‌رسیدی. فکر کن الان داره نگات می‌کنه، یه‌لحظه وضع خودت ر‌و ببین !
    امیر!؟ داری غرق میشی اطرافت رو نگاه کن.
    اولین‌بار بود که چهره‌ی سخت آراس می‌شکست و کسی این چنین غمگین مرا می‌دید. او خود من بود، قبل از آنکه به این راه کشیده شوم و غرق شوم.
    صدایش دورگه شد:
    - نظر نخواستم. بگو واسه‌ی چی اومدی؟ سلام گرگ بی‌طمع نیست.
    کلمه‌ی گرگ در سرم می‌چرخید و زنگ می‌زد.
    زمزمه کردم:
    -گرگ، گرگ، گرگ!
    می‌دانستم حرف دلش چیز دیگری است؛ اما لحظه‌ای چیزی در قلبم تکان خورد.
    - آره راست میگی بی‌طمع نیست، می‌خوام رد یکی رو برام بگیری.
    - چرا باید یه همچین کاری بکنم ؟ تا جایی که یادمه تو هیچ‌وقت به کسی رو نمی‌انداختی.
    - می‌خواستن بکشن من رو، البته زیاد مهم نیست، فقط می‌خوام ردش رو بزنی. می‌دونم یه‌مدت خیلی تو این کارا بودی، به کس‌ دیگه‌ای نمی‌تونم اعتماد کنم.
    - کس دیگه‌ای؟ اصلا مگه من کس محسوب میشم؟
    - نه!
    - می‌دونستم، هه!
    - تو هنوز بهترین رفیق منی، نه کس
    چشم‌هایش چرخید و روی من متوقف شد. این چشمان پرس‌وجوگر، تنها دنبال صداقت می‌گشتند. گاهی اوقات حقیقت را نمی‌گفتم یا چیزی را بر زبان نمی‌آوردم؛ اما به یاد ندارم دروغ گفته باشم.
    - قیافه‌م رو ظاهرم رو نبین. یه کارایی ازم برمیاد، پولتم بزار تو جیبت.
    - معلومه که این پول رو به تو نمیدم؛ هنوز خیلی با هم کار داریم .
    ***
    از اتاق پرو بیرون آمد. کت و شلوار انگلیسی بلند با آن پیراهن سفید، به کل ظاهرش را عوض کرده بود. اگر دندان‌های زرد شده‌اش را فاکتور می‌گرفتم، می‌شد هنوز هم نامش را خوش‌تیپ بگذارم.
    چرخی زد:
    - چطور شدم؟
    - مثل همیشه فوق‌العاده؛ اما گفته باشم که بازم به من نمیرسی.
    همیشه سر همین حرف‌های ساده با هم کل می‌انداختیم و در نهایت بدجنسی بدجور هوای یکدیگر را داشتیم. مدت دوستی ما شاید به بیش از چهارده‌سال می‌رسید. از زمانی که راهنمایی می‌رفتم و حدود چهارده‌سال بیشتر نداشتیم. او دوسالی از من بزرگ‌تر بود.
    - آراس تو واقعا مطمئنی که...
    - از تو مطمئن‌تر؟ از تو رفیق‌تر؟
    - می‌دونی که من هنوزم گاهی...
    - آره بسه من می‌دونم همه‌چی رو می‌دونم، تو این مدت از دور حواسم بهت بود. حالا دیگه مثل دوتا شریک کنار همیم، یادت باشه خودت ریسکش رو انتخاب کردیا. بعدا از تفنگ و گلوله و اینا نترسی که تو کار من عادیه.
    - داداش من یه‌وجب بالاتر از خودِ ترسم.
    - خیلی بهت میاد رفیق.
    با کلمه‌ی رفیق قیافه‌اش درهم رفت. چشم‌هایش را لحظه‌ای برهم فشرد، شرمندگی را می‌شد از تک‌تک رفتارش دید. کارهایم به ظاهر چیز دیگری بودند و در باطن نیت دیگری داشتم . فقط برای مدتی می‌خواستم همراهم باشد تا از منجلابی که در آن غوطه‌ور است، رهایی یابد. نه اینکه او را بدتر از خودم در چرک و کثـ*ـافت‌های اطرافم غرق کنم.
    - خب به یه لب‌تابم نیاز دارم. شرمنده، ولی لب‌تابم رو پای اون بطری فروختم.
    - باشه حتما. پس عجله کن که وقت نداریم.
    با یاد ارنیکا چهره‌ام درهم رفت. در این سه-چهار‌ساعت گذشته فراموش کرده بودم زنگی بزنم و مطمئن شوم حالش خوب است و دسته‌گل به آب نداده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تلفنم را برداشتم و دستم روی شماره‌ی خانه لغزید، جواب نمی‌داد. حق داشت، شاید فکر می‌کرد ناشناس است.
    هوفی کشیدم و تماس را قطع کردم.
    - خب مستر آنتونی بریم که کلی کار داریم.بعد از گرفتن لب‌تاب حتما باید ردش رو پیدا کنی، یه‌چیز دیگه هم هست.
    پرسشگر نگاهم کرد.
    _ می‌خوام یه‌ طوری به امواج دوربین‌های اونجا وصل شی، باید رفت و آمد یکی رو چک کنم. یه حدسایی تو ذهنم هست که خدا کنه واقعی نباشه.
    سری تکان داد و در فکر فرو رفت.
    ***
    آرنیکا
    همه جای خانه گرد گرفته و به‌طرز فجیعی کثیف و چندش‌آور به‌نظر می‌رسید. جز اتاق خودش، مغرور و خودخواه، تنها اتاق خودش را تمیز کرده بود. چیزی در درونم می‌گفت:
    - ارنیکا به‌زور اومدی یه‌چیزیم طلبکار شدی.
    نفس پرحرصم را بیرون فرستادم و طره‌ی سمج موهایم را به پشت گوشم زدم. از صبح بدجوری کلافه‌ام کرده بود. باید در وقت مناسب کوتاهشان می‌کردم. دیگر بهانه‌ای برای بلند نگه داشتنان نداشتم.
    با خودم گفتم:
    _ عمرا اگه من دست بزنم به این خونه‌‌ی کثیف
    و درست چندلحظه بعد بود که دستمال به‌دست و شال‌گردن به دور دهن مشغول گردگیری بودم. حقیقت این بود که نمی‌توانستم این وضع را تحمل کنم. عجب خانه‌ی بزرگی، هرچند عمارت لوکاس پدرم بسیار بزرگ‌تر از اینجا به‌نظر می‌رسید، اما هیچ‌گاه پیش نیامده بود که حتی بخواهم به قول معروف دست به سیاه و سفید بزنم. سه-چهارساعتی گذشته بود که کار تمیز کردن به پایان رسید و از آن عمارت چرک و مخروبه، یک دسته‌گل حسابی ساختم. حرف‌های آراس در گوشم پیچید:
    - دسته‌گل آب ندی تا من بیام.
    دسته‌گل ساخته بودم عجب دسته‌گلی، باید قدردان هم باشد. صدای زنگ تلفن برخاست. چشم‌هایم همه‌جا را از نظر گذراند و در نهایت روی تلفن متوقف شد. نزدیکش رفتم و نگاهی به شماره انداختم. کد اول شماره نشان می‌داد تماس از تلفن همراه است؛ اما در دلم ترسی افتاد و دست به تلفن نزدم. چنددقیقه زنگ خورد و بعد بی‌خیال شد.
    از بیکاری حسابی حوصله‌ام سر رفته بود. شومینه‌ی آجرنما بدجور چشمک می‌زد. دستمال را از روی میز برداشتم و سمتش روانه شدم. ابتدا اطراف شومینه را گردگیری کردم و بعد خوره‌ای به جانم افتاد که بالای شومینه، در لوله را هم گردگیری کنم. دستمال را هنوز کاملا به سمت لوله نبرده بودم که انبوهی از گرد و زغال روی صورتم ریخت. از شدت سرفه به خس‌خس افتاده بودم. آن‌قدر سرفه کردم که بالاخره گرد و خاکی که راه انداخته بودم کمی خوابید و چشم‌هایم را که باز کردم دورم را سیاه و بدتر از قبل یافتم. کم مانده بود گریه کنم یا لااقل کسی را می‌خواستم دم‌دستم باشد تا دق و دلی‌ام را سرش خالی کنم. دستمالی که در دست داشتم حالا از رنگ صورتی ملایم به رنگ مشکی ذغالی تغییر رنگ داده بود. از آنجایی که دستمال دیگری نبود سمت اتاق آراس راهی شدم. یکی از لباس‌هایش را از کمدش چنگ زدم و وقتی داشتم در اتاق را پشت سرم می‌بستم تازه به عمق فاجعه‌ای که به بار آورده بودم پی بردم. روی زمین جای پاهای سیاه شده‌ام مانده بود و درست معلوم بود چند قدم برداشتم و چه مسیری را طی کرده‌ام. عجب افتضاحی به بار آورده بودم. ناله‌ام به هوا برخاست. پیراهن سفید آراس را هرجا که رفته بودم کشیدم. داشتم عرق روی پیشانی‌ام را پاک می‌کردم که آه از نهادم برخاست.
    رد پاهای قبلی پاک شده بودند و درست در جهت مخالف آن‌ها جای انگشت‌های جدید خودنمایی می‌کرد. از شدت حرص، جیغی کشیدم و هر چه از دهانم در می‌آمد نثار آراس و فلیپس خدمتکار خدابیامرز قبلی‌ام کردم. این دو نفر در حال حاضر تنها کسانی بودند که در ذهنم حضور داشتند. برای خالی کردن دق و دلی‌ام، از جا برخاستم و خود را به حمام رساندم. بعد از شستن دست‌ها و پاهایم از حمام خارج شدم و با دقت مسیر زیر پاهایم را نگاه می‌کردم که دوباره روی گرد و خاک نروم و گلاب جدیدی به ثمر نرسانم. دیگر از تخصص دسته‌گل ساختن به گلاب‌گیری ارتقا پیدا کرده بودم و این به معنای عمق فاجعه بود. پیراهن سفید آراس در عرض نیم‌ساعت مشکی شد.
    با وجود کمبود دستمال باید یکی دیگر از لباس‌هایش را کش می‌رفتم. وقتی در ذهنم قیافه‌اش را موقع دیدن لباس‌هایش تصور می‌کردم چیزی در دلم فرومی‌ریخت. شاید حتی خطرناک‌تر از تایلر و افرادش که دنبالم می‌گشتند، می‌شد. نه، هرطور شده باید اثر باقی‌مانده را نیست و نابود می‌کردم. به همین ترتیب ‌و بدون اینکه دقتی در برداشتن لباس‌ها بکنم نزدیک به هفت یا هشت تا از لباس‌های سفید آراس با فنا رفت تا بالاخره گرد سیاه نفرین شده پاک شد. نفس راحتی از جمع‌وجور کردن، گند‌هایم کشیدم ‌و خودم را روی کاناپه پرت کردم و ولو شدم. چشمم که به انعکاس چهره‌ی خودم در صفحه ی مشکی تلوزیون افتاد با کف دست به پیشانی‌ام کوبیدم. این دیگر چه وضعی بود که گرفتارش شده بودم؟ بدبخت‌تر و تیره بخت‌تر از من هم وجود داشت؟ انگار این گرد سیاه ذغال روی بختم هم ریخته بود. از فکر‌های فضایی‌ام بیرون آمدم. باید فکری به حال این قیافه‌ی حاجی فیروز می‌کردم. فقط یک ساز و یک دست لباس قرمز کم داشتم. از جایم برخاستم و پرحرص پاهایم را روی زمین می‌کشیدم. آن‌قدر زیر دوش حمام صورتم را سابیدم که تمام اجزای صورتم سرخ شده بودند. ناچار یک دست از لباس‌های آراس را برداشتم و با چند سنجاق درون موهایم کش شلوار خانگی‌اش را کوچک کردم. قیافه‌ام دیدنی بود. تازه یادم افتاد هنوز لباس های تخریب شده‌اش را مفقود‌الاثر نکرده‌ام و کم‌کم روشنایی صبح فرا می‌رسید. لباس‌ها را برداشتم ‌و از پنجره‌ی پشتی به سمت بیرون پرتاب کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بعد از این که خیالم از بابت آن‌ها راحت شد، به محوطه‌ی حیاط رفتم. روی نیمکت گوشه‌ی حیاط نشستم ‌و خیره‌ی ماه شدم. ستاره‌ها چشمک می‌زدند و کم‌کم نورشان محو می‌شد. چیزی تا دم‌دم‌های صبح باقی نمانده بود.
    ****
    آراس:
    ماشین را جایی در حوالی خانه پارک کردم و پیاده شدم. شاید باز هم به کار بیاید و به‌درد بخورد. کلید را که انداختم و در را باز کردم صدای پارس فارک را شنیدم.
    - ای بابا بزارین بیام بعد بیفتین به جون هم.
    غرغرم از همان اول شروع شد؛ اما با دیدن فارک ساکت شدم. کنار خانه‌ی چوبی کوچکش نشسته بود و به چیز سیاه رنگی پارس می‌کرد، رفتم به سمتش.
    - هی پسر چی شده؟
    کمی که نزدیک‌تر شدم چشم‌هایم گرد شد. چقدر این پیراهن‌ها به لباس‌های من شباهت داشتند، البته قبل از این که سیاه شوند. لباس‌ها را از بین دندان‌های فارک بیرون کشیدم و بررسی‌شان کردم. خیر، دیگر چیزی از آن‌ها به نام لباس باقی نمانده بود.
    - فارک این‌ها رو از کجا آوردی؟
    به سمت باغچه‌ی کوچک پشت ساختمان اشاره کرد. کوتاه در فکر فرورفتم و در نهایت به یک نتیجه رسیدم:
    - ارنیکا
    - خودش کجاست؟
    به سمت مقابل باغچه رفت.
    روی نیمکت خوابش بـرده بود. مستاصل نگاهش کردم، هنوز گوشه‌ی چانه‌اش سیاه بود. من چگونه می‌توانستم این عجوبه را تا پایان منحل کردن تایلر، تحمل کنم؟
    الان باید روی سرش آوار می‌شدم و دادوبیداد می‌کردم یا همانند یک مرد جنتلمن از روی نیمکت بلندش می‌کردم و روی تخت می‌گذاشتمش؟ از آن جایی که خستگی از سر و رویم می بارید، بی‌خیال هر دو گزینه شدم و رویم را برگرداندم، فارک خیره نگاهم می‌کرد.
    - چیه؟ می‌بینی که چی‌کار کرده با لباسام.
    زوزه کشید.
    - خیلی خب باشه، اما فردا حسابش رو می‌رسم.
    دست‌هایم را زیر زانو و گردنش بردم و با یک حرکت بلندش کردم. آن‌قدر سبک بود که به‌راحتی روی دست‌هایم جا گرفته بود. به محض این که وارد خانه شدم ابروهایم درهم رفت. پس این سیاهی‌ها از شومینه بود، اما هرقدر فکر می‌کردم که چگونه این‌طور کل خانه را دربرگرفته، به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. با ناشی گری کل زمین را به ظاهر تمیز کرده بود، اما رد خاکستری رنگ هر از گاهی گوشه‌ای از خانه دیده می‌شد. از حرص می‌خواستم همان‌جا رهایش کنم روی زمین پخش شود. خوب است چندساعت بیشتر طول نکشیده بود، ناچار روی تخت خودم گذاشتمش و با قیافه‌ای گرفته و سطل تی و جارو به دست مشغول شدم. کم مانده بود از کت و کول بیفتم و همانند اعلامیه‌ای روی زمین پخش شوم. بالاخره کارم تمام شد. به هر نحوی بود صبح حالش را می‌گرفتم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نمی‌دانم با چه سر و وضعیتی بودم که خوابم برد. صبح با صداهای تق‌توق شدیدی از خواب پریدم. لحظه‌ای اطراف را از نظر گذراندم و بعد دوباره روی تخت پخش شدم، قبل از آن که چشم‌هایم را ببندم و در خواب غرق شوم از جا پریدم. جز من و ارنیکا کس دیگری در خانه نبود. نکند این‌بار قصد آتش زدن خانه را کرده باشد؟ بعید نیست.
    از جا پریدم و سمت صدا راهی شدم.
    ارنیکا ملاقه به دست محتوی درون تابه را هم می‌زد.
    - باز داری کجای خونه رو رو سر من خراب می‌ذاری؟
    صدایم از شدت کسر خواب دورگه شده بود. از جا پرید و درجا به‌سمتم چرخید.
    - ام، آها داشتم تخم مرغ...
    مظلومانه با ملاقه به تابه اشاره کرد.
    آن‌قدر هول شده بود که حتی نمی‌دانست چه‌کار می‌کرد؟
    قیافه‌ی بامزه و خنده‌داری پیدا کرده بود.
    - خیلی خب فهمیدم، بعدش اون لباسایی که خراب کردی ر‌و بشور فعلا تا چند روز نمی‌تونم برم بیرون لازم دارم.
    به وضوح و آشکارا ترسیدنش را دیدم.
    قبل از آن که باز افکار عجیب‌غریبش را به زبان بیاورد، گفتم:
    - آره از بین همونا زنده‌زنده کباب کردن رو حساب کن.
    طبق گفته‌های خودش بود، در دل به قیافه‌ی گرفته‌اش خندیدم.
    سمت روشویی رفتم تا آبی به دست و رویم بزنم و خواب باقی‌مانده از صورتم بپرد.
    ***
    ارنیکا:
    هووفی کشیدم، بالاخره سی‌دقیقه به اتمام رسید و لباس‌شویی شست‌وشو را تمام کرد. با خیال راحت در لباس‌شویی را باز کردم و یکی‌یکی لباس‌های اراس را بیرون کشیدم. همان که بررسی شان کردم ماتم برد. لباس‌های سفید آراس که مشکی شده بودند را در لباس‌شویی گذاشته بودم و لباس‌شویی در کمال نامردی، به من لباس‌هایی زرد تحویل داده بود. در دل هرچه از دهانم درمی‌آمد نثار لباس‌شویی کردم که تازه یادم افتاد تیشرت نارنجی رنگ خودم را از قبل درون لباس‌شویی انداخته بودم. آه از نهادم برخاست. جواب آن غول بی‌شاخ و دم را چه می‌دادم؟
    ***
    آراس:
    - این چیه؟ ای خدا
    - خب مگه خودت نگفتی درستشون کن، درست شد دیگه، یه تنوع هم ایجاد شد؛ رنگش قشنگ‌تر شد.
    - وای خدایا ! تو به چه صراطی مستقیمی من به اون صراط پناه ببرم از دستت؟ دختر این پیراهن‌های سفید پیراهن‌های رسمی و اداری بودن. الان یکیشون نارنجیه یکیشون زرد یکیشون کرمی، خدا رحم کرد به من صورتی تحویلم ندادی.
    - خب من چی‌کار کنم. لباس‌شوییت مشکل داره. من سفید انداختم کرمی ملایم تحویل می‌ده.
    - سفید انداختی هوم؟ اینم لباس منه لابد.
    چنان با دیدن لباس‌ش از جا پرید که یک‌لحظه ماتومبهوت ماندم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - این چرا طوسی شده؟
    تازه به لباسش دقت کردم.
    - مگه چه رنگی بود؟
    - نارنجی.
    هم نمی‌دانستم چه‌چیزی بارش کنم از این دانای کل بودنش، هم نمی‌دانستم بخندم یا اخم کنم یا سعی کنم حالت تدافعی و جدی خود را حفظ کنم. با این تغییر حالتش چنان قیافه‌ای گرفته بود که انگار برای لباس جان‌دارش مراسم تدفین می‌گرفت. سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و از خیر لباس‌هایم گذشتم.
    انگار این پیراهن‌ها دیگر برایم لباس نمی‌شد. قبل از آنکه از آشپزخانه خارج شوم بوی تخم‌مرغ مرا همانند آهن‌ربا جذب کرد و مسیر حرکتم را تغییر داد. محتویات تابه را در یک بشقاب خالی کردم ‌و بعد از شستن‌اش درون کابینت گذاشتم.
    - حالا بعدا واسه جنازه‌اش گریه کن، نیومدی کلش رو خوردما.
    به آنی از جا پرید و به ثانیه نکشیده پشت میز نشسته بود. ابروهایم بالا پرید، این دختر عجب موجودی بود.
    مشغول خوردن بودیم که در ذهنم فکری خطور کرد و ابروهایم به گره غلیظی از اخم مزین شد.
    - چی شد یهو؟ به قول بابا بیسم‌الله.
    بیسم‌الله؟ مکثی کردم و از کلمه‌ای که گفت بی‌هوا لقمه‌ی درون دهانم در گلویم پرید. به سرفه افتاده بودم و تا چنددقیقه ادامه داشت انگار از این سرفه‌ها خلاصی نداشتم. طوری که کم‌کم رنگ صورتم به سرخی می‌گرایید.
    ارنیکا که حسابی هول کرده بود هر از گاهی تکانی به خود می‌داد و بعد باز با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد.
    تنها عکس‌العملش همین بود. هنوز فکرم تمام نشده بی‌هوا پارچ آب را برداشت و روی صورتم خالی کرد. با این کارش دیگر کم مانده بود مرز خفگی را هم رد کنم. برای لحظه‌ای تیتر روزنامه‌ها را در ذهن خود تصور کردم:
    - ارس بزرگ مرد تاریخ بیزینس، با تکه‌ی کوچک نان خفه شد و مرد.
    چه توقعی دارید؟ من در حال خفه شدن چگونه می‌توانستم درست و حسابی حدس بزنم که چه اتفاقی خواهد افتاد و روزنامه‌ها در مورد این مرد مشهور مرحوم شده، چه خواهند نوشت. با ضربه‌ای به جلو پرت شدم.
    سرفه‌ام بند آمد و پشت سرم را نگاه کردم. ارنیکا ملاقه به دست نگاهم می‌کرد.
    - خوب شدی؟
    - نگو که با اون ملاقه ربی زدی به لباسم؟
    - رب نه گوجه
    ای خدا من خودم را باید به دار می‌آویختم یا این دخترک احمق کله‌پوک را، چاره‌ای نبود. قصد داشتم تا چند روز از خانه خارج نشوم؛ اما امروز مجبور بودم برای تهیه چند دست لباس آبرومند هم که شده، بیرون بروم؛ اما دیگر هیچ‌گونه جرئت نمی‌کردم در خانه تنهایش بگذارم. مخصوصا با دیدن آن اعلامیه‌ی مژدگانی که برایش گذاشته بودند
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    آخر من نمی‌دانم کدام آدم عاقلی در این شرایط یک پارچ آب را خالی می‌کند روی صورت فرد رو به موت؟
    هوفی کشیدم، چاره‌ای نبود باید تحملش می‌کردم. این دختر دردسر نداشت، او خود دردسر بود.
    - برو آماده شو بریم
    - آماده شم؟ من که لباس ندارم.
    - الان با این وضعیت اون منم که لباس ندارم. لطف کردی یه دست لباس سالم برام گذاشتی که اونم خودت پوشیدی. کف دستم رو بو نکرده بودم که برای اینجا موندنم لباس بیارم چون خانوم... هوف بلا دیروز لباسات رو آورد. خوابت بـرده بود گذاشتمش کنار میز آرایش پیش تختت.
    سری تکان داد و با خوش‌حالی به‌سمت اتاق جست. حال من مانده بودم با تنها یک‌دست لباس گوجه‌ای، لااقل کاش شلوارم را گوجه‌ای می‌کرد چند تا شلوار داشتم. بهسمت اتاقم راه افتادم. تماما یک عمارت را روی سرم خراب کرده بود. روی زمین کف اتاق رد کم رنگ و محوی از انگشت‌های پایش به‌جا مانده بود، طوری که حتی می‌توانستم سایز پاهایش را حدس بزنم. کمد لباس‌هایم را زیرورو کردم؛ اما چیزی عایدم نشد. ناگهان چشمم به کنسول سه‌کشویی افتاد. مدت‌ها پیش که تازه اینجا را گرفته بودم، رفته بودم خرید و لباس‌هایم را درست در همین کشو‌ها جا گذاشته بودم. خوش‌حالی سرشاری زیر پوستم گنجید، لباس‌هایم را تعویض کردم و آماده در راهروی جلوی در اصلی ایستادم. چنددقیقه‌ای گذشت، اما خبری نشد. بی‌هوا صدای پارس فارک برخاست، این نوع صدایش مال زمانی بود که کسی با او بازی می‌کرد و سعی در لوس کردن خودش داشت. چشم‌هایم گرد شد، متعحب در را باز کردم و بیرون رفتم.
    بله، سرکار علیه با خیال‌راحت داشت با فارک بازی می‌کرد و آن‌وقت من اگر یک لیوان آب دم دستم بود، می‌توانستم سبزه‌های زیر پایم را هم آبیاری کنم. فارک مدام دنبالش می‌دوید و هر از گاهی خودش را به شلوارش می‌کشید. صدای خنده‌های اَرنیکا کل عمارت را پر کرده بود. نمی‌توانستم تصور کنم دختری که آن‌گونه از هراس فارک پشت سر من پناه می‌گرفت، همین دختر بوده باشد. سری تکان دادم و لبخندی که خودکار روی لب‌هایم نقش بسته بود را پنهان کردم. فارک با دیدنم از دویدن، دست برداشت و سرجایش متوقف شد. رفتم کنارش...
    - امروز چطوری فارک؟
    کوتاه پارس کرد، خیلی از اَرنیکا خوشش آمده بود. مخصوصا که مدام دنبال پر‌های کلاه سیوشرتش می‌دوید و هر از گاهی روی پاهایش می‌ایستاد تا پنجه‌هایش به کلاه برسند. تقلاهایش موقع دویدن دیدنی بود.
    - بیا دنبالم، بازی دیگه بسته. نباید به تاریکی شب بخوریم.
    ماشین را جلوی یک مرکز خرید پارک کردم و پیاده شدیم. شاید ده-بیست طبقه‌ای می‌شد و درست کنار یک ساختمان ده طبقه‌ای تجاری واقع بود. هر لباسی که توجه‌ام را جلب می‌کرد، می‌ایستادم و نیم‌نگاهی می‌انداختم، اما بیشتر سبک لباس‌ها رپ و گشاد بود. نمی‌دانم مردم چگونه رغبت می‌کردند چنین لباس‌هایی را بپوشند.
    هرچند من یک مرد شرقی محسوب می‌شوم، عجیب نیست که سلیقه‌ام در انتخاب لباس فرق کند.
    کم‌وبیش مغازه‌ها بسته بودند و این عجیب بود و شاید بیشتر از عجیب، غیرعادی بود. یکی از مغازه‌های انتهای طبقه‌ی اول توجهم را جلب کرد. لباس‌هایش معقول‌تر به نظر می‌رسیدند و مغازه‌اش باز بود. راهم را سمت مغازه کج کردم، از بین لباس‌های مردانه چند دست لباس زنانه هم به چشم می‌آمد.
    - ارنیکا بیا تو وایسا.
    - نه من همین‌جا منتظر می‌مونم می‌خوام ویترین مغازه‌ها رو نگاه کنم.
    - ‌ولی همه‌شون بسته‌ن ببین.
    - می‌دونم، از این رنگ و وارنگی لباسا خوشم میاد. تو که یه خانوم نیستی بفهمی چی میگم. کلا چهارتا رنگ اصلی رو به‌زور می‌بینی، اون گفت چه‌جوری برات توضیح بدم که...
    - هر چی که هست، تو بیرون نمی‌ایستی. مجبورم نکن روی قشنگم رو برات به نمایش بزارم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    از مقابلم رد شد و داخل مغازه رفت. دستی به ته‌ریش‌های کوتاه و مرتب تازه درآمده‌ی روی صورتم کشیدم و دنبالش راهی شدم. یک‌دست ست خانگی تیشرت و شلوار گرمکن و سویشرت مشکی-طوسی هم‌رنگش توجهم را جلب کرد. سایزش برایم خیلی کوچک بود. رفتم سمت صاحب مغازه، به انگلیسی گفتم:
    - چهار سایز بزرگ‌تر این رو می‌خوام. یکی هم مثل همین با یه رنگ دیگه، اون یکی آبی تیره باشه بهتره.
    سری تکان داد و با آسانسور کوچک کنار میز رفت بالا، اما نگاه عجیبی داشت. مخصوصا که تماما ارنیکا را زیر نظر گرفته بود. ارنیکا یک تیشرت سفید که رویش به انگلیسی نوشته شده بود من یک پسر بد هستم را در دست گرفته بود و بررسی می‌کرد. قیافه‌ام درهم رفت. چقدر از این مسخره‌بازی‌های این نسل جوان بدم می‌آمد. یا روی یک تیشرت دیگر نوشته شده بود، احتیاط کنید! من یک ملکه هستم.
    - ارنیکا این‌قدر جم نخور، کنار من وایسا بزار من یکی-دو دست لباس بگیرم برگردیم.
    - عه، تو چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه نگفتی بیا داخل الان که اینجام. در ضمن فقط چندتا مغازه روشنه بقیشون کرکره‌هاشون رو کشیدن پایین پس کس دیگه‌ای این اطراف نیست ترس نداره.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - همینم هست که مشکوکم می‌کنه.
    و بقیه‌ی حرفم را خوردم و نگفتم که عکسش را در تمام شهر پخش کرده‌اند که هرطور شده پیدایش کنند.
    - خیله‌خب هرچی توجهت رو جلب کرده بردار برو پرو کن که بریم.
    سری تکان داد و دقیقا همان دو تیشرت را برداشت، تأکید کردم:
    - هر چی به جز اون دوتا!
    با اکراه از کنارم رد شد و حتی توجهی به حرف‌هایم نکرد. رفت داخل پرو و از عمد در را محکم کوبید. در این فرصت من نگاهی به بقیه‌ی لباس‌ها انداختم. بین لباس‌های چرم یک کت کوتاه مردانه‌ی چرم مشکی برداشتم و یک‌دست دیگر لباس راحتی و یک‌دست لباس رسمی انتخاب کردم. همین‌ها در حال حاضر کفایت می‌کرد، البته اگر ارنیکا دوباره هـ*ـوس نمی‌کرد به جای دستمال از آن‌ها استفاده کند. عجیب بود، چرا آمدن آن مرد آن‌قدر طول کشید؟ رفتم سمت اتاق پرو صدایم را آوردم پایین:
    - هی ارنیکا منم، در رو باز کن.
    لای در را کمی باز کرد:
    - چیه؟
    - من رو ببین، همین‌جا می‌مونی در رو از پشت قفل می‌کنی تا وقتی من نگفتم بیرون نمیای خب؟ در ضمن بشین رو زمین و تو خودت جمع شو.
    - چی؟ زده به سرت؟
    - ارنیکا اگه می‌خوای من کنارت باشم باید به حرفام گوش کنی، سوال کردن هم نداریم. اگه پشیمونی به‌سلامت. هر کی بره سمت راه خودش یه بلای آسمونی هم کم می‌شه.
    - چی؟ نه، باشه گوش می‌کنم.
    قیافه‌اش کمی گرفته بود، شاید از بلای آسمانی که گفتم خوشش نیامده بود.
    - برو سرت رو هم با دستات بگیر از جات بلند نشیا! ارنیکا این پرو خیلی نازکه گلوله راحت رد می‌شه ازش.
    سری تکان داد، همین که از بابتش خیالم راحت شد، قیافه‌ای خون‌سرد به خودم گرفتم و جلوی میز حساب داری ایستادم. بالاخره سروکله‌ی مرد پیدا شد. لباس‌هایی که برداشته بودم را روی میز گذاشتم، دودست لباسی که خواسته بودم، روی میز کنار دیگر لباس‌ها گذاشت. آدامس درون دهانش را باد می‌کرد و باز می‌ترکاند. مدام مغازه را با نگاهش زیرورو می‌کرد. باید هرطور شده زود‌تر از این مکان دور می‌شدیم. آراس آن‌قدر احمق نبود که در لحظه‌ی ورود نفهمد چه اتفاقاتی به استقبالش خواهند آمد؛ اما به‌خاطر آن دختربچه‌ی لجوج هم که شده، باید احتیاط را رعایت می‌کردم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا