خیره نگاهش میکردم. راهش را کج کرد و بی هیچ حرفی سمت در چوبی تزیینشدهی خانه، راه افتاد. چیزی نگفت؛ اما فروریختن چیزی مانند غرورش را حس کردم. مجبور بود تحملم کند و من وارد بازیای شده بودم که از چهارسال پیش شروعش کرده بودم و خودم هم باید به انتهایش میرساندم. هیچکس حتی تصور هم نمیکند این مرد که ارس مینامندش درست چهارسال پیش چه کسی بوده است. لبهایم را با زبان تر کردم. سرم از یادآوری خاطرات گذشته تیر میکشید. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، آنقدر باید ادامه میدادم که یا من تمام شوم یا این بازی مهلک معرکهی بزرگی میشد. دست از فلسفه بافی برای توجیح آینده و کارهایی که باید انجام میدادم برداشتم و درست در مسیری که به سمت خانه رفته بود گام برداشتم. به نزدیکی فارک که رسیدم روی زمین غلت زد و خودش را لوس کرد. دلش بازی میخواست و گـ ـناه او چه بود که این دختربچهی تخس گیرش افتاده بود و علاوه بر ناقص کردن پایش، از او طلب هم داشت. حوصلهی درست و حسابی نداشتم و اعصابم به قول معروف سر جایش نبود؛ اما ایستادم. فارک در طی این چهارسال تنها شریک من محسوب میشد. کنارش متوقف شدم و دوباره نگاهی به پنجهاش انداختم. زوزهی آرامی کشید و پشت گوشش را با پای دیگرش خاراند. آنقدر این کار را تکرار کرد که صدایم را درآورد:
- بسه زدی کندی گوشت رو!
چه گناهی کرده بود این زبانبسته؟ هرکس از راه میرسید دق و دلیاش را سرش خالی میکرد و میرفت. هرچند خوب توانسته بود ارنیکا را تا آخرین حد ممکن بترساند. چه کسی فکرش را میکرد آن دختر مغرور و لجباز، اینگونه از این حیوان بیآزار بترسد؟ شاید اگر این را سالها پیش میدانستم فارک را حتما با خودم و وقتهایی که قصد رفتن به قلمروی لوکاس را داشتم، همراه میکردم. قلمرو! عجب کلمهای برای توصیف داشتههای این مرد است. سعی کردم با بازی کردن با فارک افکارم را دور کنم. مدام خودش را لوس میکرد و هر از گاهی خودش را به پاچههای شلوارم میکشید و از خودش صداهای عجیبغریبی درمیآورد. این هاسکی مشکی، بیشتر اوقات غافلگیرم میکرد. یاد داستانهای بچگیام افتادم، انگار حکم سیمرغ را داشت. هر زمانی و هرجایی که فکرش را هم نمیکردم سروکلهاش پیدا میشد؛ در حالی که دوسال پیش رهایش کرده بودم و آزاد گذاشته بودمش؛ اما باز پیدایم میکرد و اطرافم میپلکید.
- هی پسر اگه تونستی بگیرش.
تکه چوب را باقدرت، بهسمت انتهای حیاط پرتاب کردم. اول مشتاق و همانطور که زبانش را در هوا تکان میداد، بهسمتی که چوب افتاده بود خیز برداشت؛ اما به ناگاه متوقف شد و به من خیره شد. دستم را خوانده بود. میدانست مانند هربار، تنها پی نخودسیاه میفرستمش؛ برای همین سرجایش نشست و جم نخورد .
- هی فارک، برو بیارش پسر.
فایدهای نداشت، با تمام مغز کوچکش فهمیده بود میخواهم به قول معروف بپیچانمش یا قالش بزارم که حتی یکسانت هم تکان نخورد.
- ای بابا، اصلا اگه بهت قول بدم دیگه نندازمت بیرون، این یهبار رو بیخیال میشی؟
تنها نگاهم میکرد .
- هی رفیق، دیگه نمیزارم ازم دور باشی. لااقل تا وقتی که مهمون ناخونده داریم. دوست داری بازی کنی؟
روی زمین غلتی زد و سرش را کج کرد. خوب زبان بیزبانیاش را میفهمیدم، لااقل با این جملهی بازی کنی به خوبی آشنا بود.
- باید مراقب اون باشی. حواستم با این اطراف باشه هر کی جز اون رو دیدی بلند پارس کن و هر بلایی دلت خواست سرش بیار، خب؟
خندهام گرفت. مطمئن بودم تنها چیزی که از حرفهایم فهمیده همان اشارهام به اَرنیکا بوده است. حق داشت، گاهی با او انگلیسی صحبت میکردم، گاهی فرانسوی و اکنون هم فارسی. کموبیش حرفهایم را میفهمید یا لااقل وانمود میکرد که میفهمد. اواخر پارسال که حسابی از دستم کلافه شده بود. برای یکی از مأموریتهایم باید کمی زبان آلمانی یاد میگرفتم و تمام ناشیگریهایم در این زبان را با فارک تمرین میکردم. کلمات را بلندبلند برایش میگفتم و او طوری نگاهم می کرد که انگار بهزور تحملم میکند. گاهی از حالتش خندهام میگرفت. هر از گاهی خسته میشد و در جایگاه کوچکی که با چوب برایش ساخته بودم میرفت و میخوابید. چشمکی به او زدم و بهسمت در روانه شدم.
- بسه زدی کندی گوشت رو!
چه گناهی کرده بود این زبانبسته؟ هرکس از راه میرسید دق و دلیاش را سرش خالی میکرد و میرفت. هرچند خوب توانسته بود ارنیکا را تا آخرین حد ممکن بترساند. چه کسی فکرش را میکرد آن دختر مغرور و لجباز، اینگونه از این حیوان بیآزار بترسد؟ شاید اگر این را سالها پیش میدانستم فارک را حتما با خودم و وقتهایی که قصد رفتن به قلمروی لوکاس را داشتم، همراه میکردم. قلمرو! عجب کلمهای برای توصیف داشتههای این مرد است. سعی کردم با بازی کردن با فارک افکارم را دور کنم. مدام خودش را لوس میکرد و هر از گاهی خودش را به پاچههای شلوارم میکشید و از خودش صداهای عجیبغریبی درمیآورد. این هاسکی مشکی، بیشتر اوقات غافلگیرم میکرد. یاد داستانهای بچگیام افتادم، انگار حکم سیمرغ را داشت. هر زمانی و هرجایی که فکرش را هم نمیکردم سروکلهاش پیدا میشد؛ در حالی که دوسال پیش رهایش کرده بودم و آزاد گذاشته بودمش؛ اما باز پیدایم میکرد و اطرافم میپلکید.
- هی پسر اگه تونستی بگیرش.
تکه چوب را باقدرت، بهسمت انتهای حیاط پرتاب کردم. اول مشتاق و همانطور که زبانش را در هوا تکان میداد، بهسمتی که چوب افتاده بود خیز برداشت؛ اما به ناگاه متوقف شد و به من خیره شد. دستم را خوانده بود. میدانست مانند هربار، تنها پی نخودسیاه میفرستمش؛ برای همین سرجایش نشست و جم نخورد .
- هی فارک، برو بیارش پسر.
فایدهای نداشت، با تمام مغز کوچکش فهمیده بود میخواهم به قول معروف بپیچانمش یا قالش بزارم که حتی یکسانت هم تکان نخورد.
- ای بابا، اصلا اگه بهت قول بدم دیگه نندازمت بیرون، این یهبار رو بیخیال میشی؟
تنها نگاهم میکرد .
- هی رفیق، دیگه نمیزارم ازم دور باشی. لااقل تا وقتی که مهمون ناخونده داریم. دوست داری بازی کنی؟
روی زمین غلتی زد و سرش را کج کرد. خوب زبان بیزبانیاش را میفهمیدم، لااقل با این جملهی بازی کنی به خوبی آشنا بود.
- باید مراقب اون باشی. حواستم با این اطراف باشه هر کی جز اون رو دیدی بلند پارس کن و هر بلایی دلت خواست سرش بیار، خب؟
خندهام گرفت. مطمئن بودم تنها چیزی که از حرفهایم فهمیده همان اشارهام به اَرنیکا بوده است. حق داشت، گاهی با او انگلیسی صحبت میکردم، گاهی فرانسوی و اکنون هم فارسی. کموبیش حرفهایم را میفهمید یا لااقل وانمود میکرد که میفهمد. اواخر پارسال که حسابی از دستم کلافه شده بود. برای یکی از مأموریتهایم باید کمی زبان آلمانی یاد میگرفتم و تمام ناشیگریهایم در این زبان را با فارک تمرین میکردم. کلمات را بلندبلند برایش میگفتم و او طوری نگاهم می کرد که انگار بهزور تحملم میکند. گاهی از حالتش خندهام میگرفت. هر از گاهی خسته میشد و در جایگاه کوچکی که با چوب برایش ساخته بودم میرفت و میخوابید. چشمکی به او زدم و بهسمت در روانه شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: