کامل شده رمان ایستاده مُردن | مبینا راد کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمانم؟

  • عالیه!

    رای: 8 80.0%
  • خوبه!

    رای: 1 10.0%
  • معمولیه!

    رای: 1 10.0%
  • جالب نیست!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MOBIRAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/17
ارسالی ها
135
امتیاز واکنش
1,816
امتیاز
336
محل سکونت
UNKNOWN
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: ایستاده مردن
نام نویسنده: مبینا راد کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، معمایی
ناظر: *یـگـانـه*
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
پسرک قصه‌ی ما، توی زندگیش درگیر مشکلات فراوونی شده. مشکلاتی که مواجه باهاشون، برای هیچ‌کس آسون نیست! فکر می‌کرد که همه‌ی آدما، عاشقی سرشون نمیشه؛ تا اینکه یه نفر وارد زندگیش شد و نشون داد که اشتباه نمی‌کرده. فهمید که عشق تا منفعت هست، حسی زودگذره؛ مگه اینکه منفعت یه نفر، رسیدن به عشق باشه. پسرک، کسی رو داره که همیشه راه رو بهش نشون میده؛ اما راهنمای راهش، می‌تونه قفل بزرگ‌ترین کابوسش رو براش باز کنه؟

EistadeMordan.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    مقدمه:
    این خودکشی ساده دلیلی نمی‌خواهد جز سری که از سنگینی خاطرات برای گلاویزشدن، درد می‌کند؛ جسمی که در برابر تندباد‌های مشکلات تسلیم شده؛ صندلی به بلندای دقایق سخت و نفس‌گیر او و طنابی از جنس بغض تلنبارشده برای مرگ است. پس از این دقایق بگذر و به زندگی نفرین‌شده‌ات خاتمه بده.
    ***
    سرش به کارهایش گرم بود. تنها صدایی که به گوشش می‌رسید، صدای خوشایند تیک‌تاک ساعت و گذر زمان بود. دوست داشت که سریع‌تر کارهایش را به پایان برسانده تا نفس تازه‌ای بکشد.
    رئیس او، آقای سزاوار، فردی کاربلد بود. میثاق چندسالی بود که نزد او کار می‌کرد. مهندس سزاوار مثل هر انسان دیگری، برای خود و زندگی‌اش قوانینی داشت. قوانینی عجیب‌غریب؛ قوانینی که برای میثاق هم جالب بود و با او نیز هم‌عقیده بود. مهندس همیشه با عقایدش موفق بود؛ راه و روش خود را داشت و این باعث می‌شد در برابر هیچ قدرتی کم نیاورد. سزاوار مردی آرام بود؛ به قول بعضی‌ها با پنبه سر می‌برید و آرام آرام حریف‌های خود را به خاک می‌نشاند.
    مهندس سی‌سال بیشتر نداشت. مردی درشت‌اندام و شیک‌پوش بود. در سطر قوانینش، قانونی داشت که به آن بسیار معتقد بود و آن قانون این بود: «عشق معنی ندارد!»
    روزی که مثل همیشه با میثاق هم‌صحبت شده‌ بود، لیوان قهوه‌اش را برداشت و روی صندلی‌اش نشست. آرام جرعه‌ای نوشید و به گوشه‌ای خیره شد. سپس آرام گفت:
    - مردی که دست و پاش برای یه زن شل بشه که دیگه مرد نیست!
    کمی بعد چشمانش را از گوشه‌ی دیوار کند. مستقیم به میثاق زل زد و زمزمه کرد:
    - هیچ‌وقت عاشق نشو. عشق یعنی نرسیدن به اهداف؛ یعنی گیجی؛ یعنی دیوونگی! هیچ‌کس دیوونه‌ها رو دوست نداره.
    جرعه‌ای دیگر از قهوه تلخ‌اش را نوشید و ادامه داد:
    - اگه می‌خوای مثل من قهرمان بشی، عاشق نشو!
    میثاق صدای پایی شنید. سرش را بلند کرد و با دیدن مهندس سزاوار به احترام او، از جایش بلند شد و سلامی کرد. باز هم مثل همیشه مهندس، آرام جوابش را داد و به اتاقش رفت. میثاق بار دیگر مشغول کارش شد.
    تلفن زنگ خورد. میثاق بی‌درنگ پاسخ داد:
    - بله؟
    مهندس بود که گفت:
    - میثاق فاکتورها رو برام بیار.
    - چشم.
    میثاق بلند شد و فاکتور‌ها را برداشت. تقه‌ای به در کوبید و منتظر ماند. صدای مهندس در گوشش پیچید:
    - بیا تو.
    دستگیره را چرخاند و وارد شد. مهندس مثل همیشه دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و به کاکتوس روی میزش زل زده بود.‌ مهندس کاکتوس را خیلی دوست داشت؛ نه به‌خاطر این‌ که یک کاکتوس بود، بلکه به این دلیل که در برابر هر سختی مقاوم بود، در برابر سختی سر فرود نمی‌آورد و همچنان استوار بود. هیچ‌کس جرئت نزدیک‌شدن به کاکتوس را نداشت و از این لحاظ شباهتی شگرف با مهندس داشت. فاکتورها را روی میز مهندس قرار داد. مهندس بدون آنکه چشمش را از آن کاکتوس بکند، پرسید:
    - کارا چطور پیش میره؟
    میثاق جواب داد:
    - همه‌چیز آرومه.
    میثاق خیلی زود از اتاق بیرون آمد. سر جایش نشست و به ساعت نگاهی انداخت. فقط ده دقیقه برای دیدن تنها عشق زندگی‌اش باقی‌مانده بود. میز را مرتب کرد. از شلوغی و بی‌نظمی متنفر بود. کارش که تمام شد، دستی به صورت خسته‌اش کشید. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. چند نفس عمیق برای بهترشدن احوالش کافی بود. با یاد کلمه‌ی «نفس عمیق» تبسمی تلخ کرد. گذشته‌ی نفرین‌شده‌ی او هر روز عذابش می‌داد. حتی یک روز احتمال نمی‌داد که این کلمه را برای همیشه به فراموشی بسپارد. کسی که همیشه این کلمه را به کار می‌برد. صدای نم‌نم باران او را به خود آورد. چشمانش را باز کرد و بلند شد. آهی کشید. آهی از افسوس! باران و سرما را دوست نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    مهندس از اتاقش بیرون آمد. سؤال همیشگی‌اش را تکرار کرد:
    - برسونمت؟
    میثاق پاسخ داد:
    - نه ممنون، خودم میرم.
    مهندس دیگر اصرار نکرد و زود از شرکت بیرون رفت.
    میثاق نیز از شرکت خارج شد. سرما تا مغز استخوان‌هایش پیش رفت. اصلاً باران را دوست نداشت؛ سرما را دوست نداشت؛ از قدم‌زدن در زیر باران متنفر بود. از نظرش، آن سرمای لعنتی جز آب‌ریزش بینی و سرفه‌های پی‌در‌پی، برایش سودی نداشت. باران شدت گرفت. پایش به شدت درد می‌کرد؛ اما دویدن را شروع کرد. سریع دوید تا زودتر به خانه برسد؛ اما درد رهایش نمی‌کرد.
    وقتی رسید، نفسی تازه کرد. کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. دوست نداشت همه‌ی دنیای او، در سرمای آن زمستان، بیرون بیاید تا مبادا بیمار شود. وارد خانه شد. با چشم‌هایش، دنبالش گشت که در جای همیشگی پیدایش کرد. مادرش مشغول خواندن نماز بود. نمی‌خواست از اتفاق امروز صبح مادرش بویی ببرد. می‌دانست خیلی ناراحت می‌شود؛ می‌دانست با گفتن آن، فقط مشکلی به مشکلاتش اضافه می‌کند.
    میثاق لباسش را درآورد. نماز مادرش که تمام شد، سلام داد:
    - سلام مادر. نمازت قبول.
    مادرش با مهربانی، جوابش را داد:
    - سلام پسرم. ممنون.
    میثاق به طرف اتاق حرکت کرد. سعی کرد عادی راه برود تا مادرش از ماجرا بویی نبرد؛ اما با چیزی که او گفت، متوجه شد که گند زده است.
    - میثاق چرا لنگان‌لنگان راه میری؟
    میثاق به سمتش برگشت و سریع زمزمه کرد:
    - چیزی نیست مادر.
    مادرش با زحمت از جایش برخاست و همان‌‌طور که به پای او نگاه می‌کرد، به سمتش آمد. کنار پاهایش زانو زد. میثاق نیز، خیلی زود نشست. دوست نداشت مادرش، با آن همه عظمت و بزرگی‌، در برابر کسی که همیشه باعث آزارش می‌شد، زانو بزند؛ کسی هر روز عذابش می‌داد و اعصابش را خراش می‌داد. از نظر میثاق، دیگر کسی بهتر از مادرش برای او، باقی نمانده بود. مادرش نگاهی به پایش انداخت و پرسید:
    - میثاق چی شده؟ چرا پات ورم کرده؟ اتفاقی افتاده؟
    میثاق مجبور شد حقیقت را به زبان آورد:
    - امروز صبح پام پیچ خورد.
    مادرش با این حرف یک سیلی به صورتش خواباند و زمزمه کرد:
    - خدا مرگم بده! پای چپته؟ خیلی درد می‌کنه؟
    میثاق گفت:
    - خدا نکنه مادر. زیاد درد نمی‌کنه.
    مادرش بلند شد و به سمت اتاق رفت. کمی بعد با باند برگشت. می‌خواست پای میثاق را ببندد که میثاق اجازه نداد و خودش این کار را انجام داد. مادرش چشم‌هایش را، در چشم‌های میثاق دوخت و زمزمه کرد:
    - بیشتر مراقب باش. تو که نمی‌خوای...
    ادامه حرفش را خورد. میثاق چشم بلندبالایی گفت و به اتاقش رفت و لباس‌هایش را با یک شلوارک و رکابی عوض کرد. وضعیت او در چهار فصل سال همین مدلی بود! به کنار مادرش برگشت. مادرش از وضعیت کارش سوال پرسید. میثاق آرام برایش توضیح داد؛ مادرش هم با دقت گوش داد. همین که کارهای او برایش مهم بود، میثاق را سرشار از امید می‌کرد. هر دو سکوت کرده بودند که یک‌ دفعه مادرش، انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:
    - بذار برات غذا بیارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    مادرش غذا را آورد. میثاق با دیدن غذا، افسوس خورد. در دل زمزمه کرد: «غذا به این سادگی، لایق مادر من نیست.»
    سرش را به زیر افکند و ادامه داد: «من چه‌جور مردی‌ام؟ چه‌جور مردی‌ام که تو این خونه زندگی می‌کنم؟ چرا وضع خونه‌ای که مردی مثل من توش زندگی می‌کنه، باید این‌طوری باشه؟ تا کی باید زندگی ما این‌جوری باشه؟ تا کی باید داغ یه غذای خوب رو روی دل مادرم بذارم؟ چرا نمی‌تونستم کاری کنم؟ چرا کاری از دست‌های لعنتی من برنمی‌اومد؟ چرا زندگی من این‌جوریه خدا؟»
    مادرش متوجه شده بود. دستش را روی شانه‌ی میثاق گذاشت. میثاق از خجالت نمی‌توانست به مادرش نگاه کند. میثاق در دلش، به گلایه از خود ادامه داد: «من مایه سرافکندگی بودم. من بی‌عرضه‌ترین مرد روی دنیا بودم! خونه ما تنها خونه‌ایه که با وجود یه مرد، انقدر وضعیتش بده. هه! میثاق؟ مرد؟ چطور می‌تونی اسم خودت‌ رو مرد بذاری؟ مردی که این‌جوری باشه رو باید داخل زباله‌دونی انداخت!»
    مادرش، دستش را زیر چانه‌ی میثاق گذاشت و سرش را بلند کرد. به میثاق نگاه کرد و با لبخندش گفت:
    - میثاق‌جان! به خدا من راضیم. من خوشبختم؛ منی که تو رو دارم خوشبختم. تو...
    و با بغض ادامه داد:
    - تو تنها دارایی منی.
    میثاق لبخندی زد؛ هرچند دروغین، هرچند مصلحتی. او از آن وضعیت لعنتی، از آن زندگی لعنتی، متنفر بود. تنها دلیل زنده‌بودن میثاق، فقط مادرش بود. او تنها دلیل امیدواری میثاق بود؛ تنها دلیلی بود که هر صبح برای دیدن چشمان پر از آرامشش، از خواب برمی‌خاست؛ دیگر از همه‌چیز جز او خسته شده بود.
    ناهار را با مادرش خورد. بعد از ناهار، برخاست و به اتاق رفت. برگه‌هایی را که از شرکت آورده بود جلوی دست گذاشت و به کار مشغول شد.
    همان‌طور که غرقِ در کار بود، صدای بازشدن در را شنید. سرش را بلند کرد. مادرش بود با یک سینی چای و خرما. سینی را از دستش گرفت و تشکر کرد. مادرش خواست برود که میثاق صدایش زد:
    - مادر؟
    برگشت و جواب داد:
    - جانم؟
    - نفس منی!
    - قربونت برم من پسر گلم. تو هم عزیز منی.
    با لبخند او، میثاق نیز لبخند زد.
    بعد از کلی کار، دیگر دست کشید. کتاب سهراب سپهری را برداشت. شعر‌هایش را دوست داشت. گویا او هم، هم‌درد میثاق بود. آرام شروع به خواندن کرد:
    - تنها و روی ساحل، مردی به راه می‌گذرد،
    نزدیک پای او، دریا، همه صدا،
    شب، گیج در تلاطم امواج،
    باد هراس پیکر، رو می‌کند به ساحل
    و در چشم‌های مرد، نقش خطر را پررنگ می‌کند،
    انگار، هی می‌زند که: مرد! کجا می‌روی؟ کجا؟
    و مرد می‌رود به ره خویش،
    و باد سرگردان، هی می‌زند دوباره:
    کجا می‌روی؟‌ و مرد می‌رود، و باد همچنان.
    ***
    - تو رو خدا نه! این کار رو نکن!
    - میثاق چرا نمی‌فهمی؟ من، توی این دنیا واسه هیچکی مهم نیستم.
    - پس من چی؟ تا حالا به من فک کردی؟
    - دوستت دارم عزیزم.
    جلو رفت. سعی کرد دستش را بگیرد؛ اما تنها چیزی که نصیبش شد صدای جیغ، جیغ، جیغ و مرگ! میثاق چشمانش را باز کرد. باز همان کابوس وحشتناک، باز هم تلخ‌ترین خاطره‌ی او. دیگر برایش عادی شده بود. آن کابوس قسمتی از زندگی او شده بود؛ همیشه همراهش بود و آزارش می‌داد. آن کابوس کاری با کار او نداشت، فقط داغ دلش را تازه‌تر می‌کرد.
    به ساعت نگاهی انداخت. وقتش بود که به سرکار برود. به سمت روشویی رفت و آبی به سروصورتش زد. چشمش که به آینه افتاد، برای لحظه‌ای، از قیافه خود وحشت‌زده شد؛ رنگ از صورتش پریده بود. فکر کرد که شبیه یک مرده متحرک شده است. لبخند مسخره‌ای زد و با خود گفت:
    «مگه تا حالا زنده بودی؟»
    لباس‌هایش را عوض کرد. وسایلش را برداشت و راهی شرکت شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    دستگیره‌ی در را چرخاند و می‌خواست وارد شود که صدای ظریف و نازکی در گوشش پیچید:
    - سلام.
    برگشت که متوجه یک دختر نسبتاً کوتاه‌قد و ریزه‌میزه شد. دخترک سرش را پایین انداخته بود. میثاق دستگیره در را رها کرد و او هم سلام داد:
    - سلام.
    آن دخترک با هزاران زحمت، سرش را بلند کرد. به چشم‌های میثاق، نگاه نمی‌کرد. ماسکی جلوی صورتش را پوشانده بود، موهایش روی صورتش افتاده بود؛ اما چشمانی همچون دریا داشت؛ آبی و پاک. سکوت را شکست:
    - ف... فکر کنم شما آقای سالاری با... باشین.
    - بله خودم هستم.
    - آق... آقای مهندس من رو تازه اس... استخ...
    دیگر زبانش نچرخید. میثاق متوجه شد که لکنت دارد و سخن‌گفتن برایش سخت است. دخترک سریع سرش را از خجالت پایین انداخت. لرزش بدنش به خوبی حس می‌شد. میثاق سرش را کمی خم کرد و گفت:
    - معرفی نمی‌کنی؟ من نمی‌خوام همکار جدیدم رو بشناسم؟
    دخترک سرش را باز هم بلند کرد. تعجب کرد. شاید منتظر تمسخر از سوی میثاق بود؛ اما او چنین انسانی نبود؛ میثاق حامی محرومان بود. دخترک زمزمه کرد:
    - من مح... محبی هستم، غزال محبی.
    میثاق در جوابش گفت:
    - خوشبختم.
    در را باز کرد:
    - بفرمایید.
    غزال دوباره سرش را به زیر افکند و وارد شد. میثاق هم پشت سرش، داخل دفتر شد. غزال آرام زمزمه کرد:
    - من باید چی... چی‌کار کنم؟
    میثاق پشت میزش نشست و جواب داد:
    - عجله نکن. همه‌چیز رو بهت میگم. حالا بیا اینجا بشین.
    و به صندلی کنار خود، اشاره کرد. غزال بدون لجبازی، قبول کرد و کنارش نشست. غزال آن‌قدر معصوم بود که حتی به خود اجازه نمی‌داد که در چشمان میثاق نگاهی بیندازد. میثاق تمام سعی‌اش را می‌کرد که غزال احساس غریبی نکند و راحت‌تر باشد.
    وقتی که مهندس آمد، هر دو برخاستند و سلام دادند. مهندس جوابشان را داد و بعد رو به میثاق زمزمه کرد:
    - خودت که می‌دونی باید چی‌کار کنی.
    میثاق بلافاصله جواب داد:
    - بله. همه‌چیز رو کامل یادش میدم.
    و آرام ادامه داد:
    - البته نه تا حدی که رو دست من بلند بشه.
    مهندس خندید و چشمکی زد. ادامه داد:
    - خوب یادت مونده.
    - درس زندگی رو که فراموش نمی‌کنن.
    مهندس سری تکان داد و بعد رو به غزال گفت:
    - میثاق همه‌چیز رو یادت میده. مشکلی پیش اومد، می‌تونی روم حساب کنی.
    غزال زیر لب تشکری کرد. مهندس به اتاقش رفت. با نشستن میثاق، غزال نیز نشست. هردو به کار مشغول شدند.
    میثاق خستگی را از صورت غزال خواند. دیگر بی‌خیال کار شد و گفت:
    - برای امروز بسه.
    از جایش برخاست و به غزال گفت:
    - صبر کن الان میام.
    غزال با سر، حرفش را تأیید کرد. میثاق به آشپزخانه رفت و کمی قهوه آماده کرد. کاپ‌ها را برداشت و از آنجا خارج شد. یکی از آن‌ها را رو به غزال گرفت و گفت:
    - این هم قهوه داغ. تلخ می‌خوری یا شیرین؟
    - ف... فرقی نداره.
    میثاق روی صندلی‌اش نشست. جرعه‌ای نوشید و زمزمه کرد:
    - ولی من تلخ دوست دارم؛ درست مثل زندگی خودم.
    غزال سکوت کرد. چیزی نگفت؛ چیزی نداشت که بگوید. او از زندگی میثاق خبری نداشت. آن قهوه تلخ در برابر زندگی میثاق مثل عسل شیرین بود.
    ***
    زمان کاری به پایان رسیده بود. مهندس با یک خداحافظی کوچک، از شرکت خارج شد. میثاق و غزال نیز بیرون آمدند. در را بستند و میثاق می‌خواست خداحافظی کند که غزال زمزمه کرد:
    - می... می‌رسونمتون.
    میثاق زمزمه کرد:
    - نه ممنون، خودم میرم.
    غزال باز هم سرش را پایین انداخت. آرام خداحافظی کرد و سوار ماشین خود شد؛ روشنش کرد و از آنجا دور شد. میثاق سرش را بلند کرد و به آسمان آبی نگاهی انداخت. با خود گفت:
    «امروز آسمون آروم بود، آرامش داشت. احوالش خوب بود و به دنیا و مردمش لبخند می‌زد. بدیهی بود. این آسمون، دلیلی برای آشوب نداشت؛ اما آسمون دل من، هنوز هم تاریک بود. خورشید امید پشت اون سیاهی ها پنهان شده بود و انگار قصد بیرون‌اومدن نداشت. مردم شهرش دیگه عادت کرده بودند. شاید، شاید اگه خورشید آشکار می‌شد، کسی باور نمی‌کرد؛ چون دیگه امیدی به این سرزمین تاریک و سرد نبود!»
    به سمت خانه حرکت کرد. هنوز هم کمی پایش درد می‌کرد؛ ولی این را مطمئن بود که درد آن، از درد قلبش خیلی کمتر است. پس دستانش را در جیب‌هایی که انتها نداشتند، فرو برد و به راهش ادامه داد.
    ***
    گذشته
    رسول عشق و خوشبختی را در خانواده‌ی خود می‌دیدید. از داشتن این خوشبختی، خوش‌حال بود و چیزی از این مهم‌تر برایش نبود. به امید آن خوشبختی بود که هر روز صبح از خواب بلند می‌شد، به سرکار می‌رفت و تا عصر کار و تلاش می‌کرد. آن روز هم مثل همیشه درحال برگشت به خانه بود. با دیدن آقاحامد، همسایه‌اش، دستش را بالا برد؛ سلام داد و سپس در زد. کمی بعد، صدای میثاق را شنید که پرسید:
    - کیه؟
    پاسخ داد:
    - منم پسرم. باز کن.
    در باز شد. میثاق همان طور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - سلام بابا. خسته نباشی.
    رسول لبخند محوی زد و وارد خانه شد. زمزمه کرد:
    - سلام. باز که داری نفس‌نفس می‌زنی.
    میثاق، در حیاط را بست و پاسخ داد:
    - دارم تمرین می‌کنم بابا.
    رسول همان‌طور که به سمت خانه می‌رفت، گفت:
    - به تمرینت ادامه بده پسرم.
    رسول وارد خانه شد. چشمش به ستایش افتاد. ستایش زن زندگی‌اش بود. از نظر رسول، ستایش، بهترین زن دنیا بود. ستایش سلام داد:
    - سلام. خسته نباشی.
    رسول جلوتر رفت و ب*و*س*ه‌ای بر پیشانی ستایش نشاند:
    - ممنونم خانم. شما هم خسته نباشی.
    نان‌هایی را که خریده بود به دست ستایش داد و به اتاق رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. با دیدن تنها دخترش، مهدیه که در کتاب غرق شده بود، لبخندی زد و گفت:
    - سلام بر دختر درس‌خون خودم. خسته نباشی بابا.
    مهدیه سرش را بلند کرد و با دیدن پدرش، از جایش برخاست و خود را در آغـ*ـوش او، رها کرد. رسول هم او را در آغـ*ـوش کشید. مهدیه زمزمه کرد:
    - سلام بابای خودم، شما هم خسته نباشی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    حال
    میثاق به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد. وارد خانه که شد، متوجه شد مادرش آنجا نیست. احتمال می‌داد که به خانه‌ی خاله‌اش رفته باشد. به آشپزخانه رفت. مادرش برایش غذا درست کرده بود. لقمه‌ای برداشت و در دهان نهاد. طعمش مثل همیشه، برایش عالی بود.
    به اتاق رفت و روی تخت دراز کشید. به سقف خیره شد. یاد غزال و خجالت‌هایش افتاد. فکر نمی‌کرد دختری به آن زیبایی، آن‌قدر خجالتی و سربه‌زیر باشد. از نظرش، او با دختر‌های امروزی یک دنیا فرق داشت؛ مانند چشمانش پاک و زلال بود. کم‌حرف بود؛ اما همان حرف‌های ساده‌اش به دل می‌نشست. آرام بود و پاچه نمی‌گرفت. اما در همان لحظه، یاد حرف مهندس افتاد:
    «قضاوت انسان از روی ظاهر، کاریه که احمق‌ها انجام میدن!»
    احتمال داد شاید غزال عفریته‌ای از عفریته‌های شهر باشد و پشت آن ماسک، شیطانی کلک‌باز باشد. میثاق به دنیا و مردمانش اعتمادی نداشت.
    صدای بازشدن در را که شنید، از افکارش بیرون آمد. حدس زد که شاید مادرش باشد. صدای کسی دیگر هم به گوشش رسید. از خود پرسید:
    «مادرم با کی هم‌صحبت شده؟ مهمونه؟ شاید خاله ثریا باشه؛ اما خاله اون همه آدم رو تو خونه‌اش تنها نمی‌ذاره که اینجا بیاد و با مادرم گپ بزنه.»
    گوش داد؛ اما باز هم نشناخت. برایش عجیب بود. از جایش برخاست و به سوی درِ پذیرایی رفت. در که باز شد، همراه مادرش، دختری با چمدانی کنار دستش دید. با خود گفت: «اون کیه؟ انگار هزار بار دیدمش؛ اما نمی‌تونم بفهمم که کیه.»
    مادر که داخل آمد، آن دختر هم با زحمت چمدانش را به داخل آورد. هر دو سلام کردند. میثاق آرام جواب هردویشان را داد. مادر که از سؤال ذهن میثاق خبر‌دار شده بود، لبخندی زد و گفت:
    - نگو که اون بچه ریزه‌میزه شیطون رو که خیلی هم دوستت داشت فراموش کردی!
    میثاق در دلش ادامه داد:
    «منظور مادر کیه؟ اون دختر؟ اون دختر من رو خیلی دوست داشت؟ اون بارانا بود؟ نه! امکان نداره!»
    به چهره‌اش با دقت نگاه کرد و در دل، جواب خود را نیز داد: «نه! اون شبیه بارانا نیست.»
    آن دختر به چشمان میثاق زل زد. میثاق هم در چشمانش نگاهی انداخت. پاسخش را تغییر داد: «همین‌‌طور بود. چشماش، بچگیش رو برام اثبات می‌کرد. اون بچه نیم‌وجبی، چقدر بزرگ و خانم شده بود. بچه‌ای که در کودکی، تنها کسی بود که خیلی من رو دوست داشت. جرئتش در اون سن کم، همیشه باعث تعجب من می‌شد. هر روز در حال بحث، با پسرای قلدر بود! دختری که از همون بچگی عاشق ماشین بود و اسباب‌بازی‌هاش همه ماشین بودند! دختری که تو کارهایی که دوست داشت، فضولی می‌کرد و کنجکاوبازی درمی‌آورد. از کارهای من خوشش نمی‌اومد و سعی داشت چیزی رو خوب جلوه بده که خودش علاقه داره. من دختری به پرحرفی او ندیده بودم. گاهی اوقات دیوونه‌ات می‌کرد!»
    مادر او را از فکر بیرون آورد:
    - میثاق این باراناست. دخترِ خاله سمانه‌ات.
    میثاق به بارانا نگاهی انداخت. بارانا لبخندی به میثاق زد و سرش را کج کرد. میثاق سرش را تکان داد و رو به مادرش گفت:
    - من برم تو اتاق کمی استراحت کنم.
    برگشت و داشت به سمت اتاق می‌رفت که مادرش پرسید:
    - ناهار خوردی؟
    میثاق دروغ گفت:
    - آره. ممنون.
    در اتاق را باز کرد و وارد شد که یک لحظه متوجه چیزی شد که همراه او وارد شد. میثاق سری تکان داد و در دل گفت:
    «اشتباه کردم. این دختر، همون دختر بچه‌ست.»
    بارانا با تعجب به اتاق ترسناک و مشکی میثاق نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد دلیل همه آن کارها را درک کند. میثاق دست‌به‌سـ*ـینه به دیوار تکیه داد. بارانا همان‌‌طور که تعجب کرده بود، زمزمه کرد:
    - می‌تونستی یه‌کم از رنگ‌های ملایم استفاده کنی یا مثلاً چندتا پوستر ماشین جذاب‌ترش می‌کرد. فکر کن اگه بالای تختت، یه پوستر بی ام دبیلو می‌زدی، وای! دیوونه‌کننده می‌شد.
    و همان‌‌طور داشت صحبت می‌کرد و برای خودش نظر می‌داد. میثاق وسط حرف‌هایش پرید و زمزمه کرد:
    - اگر نظراتت رو گفتی، تشریف ببر بیرون.
    غمگین به میثاق نگاهی انداخت. خیلی آرام از کنارش گذشت؛ بیرون رفت و در را بست. میثاق پوفی کشید. روی تختش دراز شد و دستانش را زیر سرش گذاشت. این را خوب می‌دانست که بارانا مخرب اعصابش است. حوصله‌ی او را مخصوصاً در این شرایط نداشت. متأسفانه حرف هم توی کَتَش نمی‌رفت و این میثاق را دیوانه‌تر و عصبانی‌تر می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    صدای در آمد. میثاق هوفی کشید و کلافه پرسید:
    - چی می‌خوای بارانا؟
    در باز شد. مادرش بود. نشست و به‌خاطر لحن بدش، از او معذرت خواست.
    مادر کنار میثاق نشست؛ دستش را روی شانه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
    - چرا این‌قدر اعصاب خودت رو داغون می‌کنی؟ مگه چیزی شده؟
    میثاق با تعجب نگاهش کرد و پرسید:
    - مگه نمی‌دونید؟!
    که مادرش، حرف او را قطع کرد و گفت:
    - چرا می‌دونم؛ خیلی خوب هم می‌دونم. می‌دونم که حوصله‌ش رو نداری؛ می‌دونم از بچه‌ها و کسایی که ادای بچه‌ها رو درمیارن خوشت نمیاد؛ ولی بارانا فقط برای چندماه اینجا می‌مونه. اون دست ما امانته. باید مراقبش باشیم.
    میثاق کلافه پرسید:
    - حالا چرا اینجا اومده؟
    - همین‌جوری، تفریحی.
    - شما این‌جوری فکر می‌کنین؟ همین‌جوری اومده؟
    - آره.
    - ولی من این‌طور فکر نمی‌کنم. اون چندین ساله به اینجا نیومده.
    - ای بابا میثاق آروم باش، چیزی نشده که.
    میثاق بعد از کمی سکوت، ادامه داد:
    - چیزی نشده؟ من که می‌دونم این دختر واسه من آرامش نمی‌ذاره. چرا نرفته خونه‌ی خاله ثریا؟
    - میثاق خودت چرا‌ش رو می‌دونی. خاله ثریات همین‌جوری سرش خیلی شلوغه.
    میثاق در مغزش دنبال بهانه‌ای بود تا هرطور‌ شده است آن دختر را تحمل نکند؛ اما بهانه‌ای نمانده بود. مادر ادامه داد:
    - من می‌خوام که خیلی خوب ازش مراقبت کنی. بذار پیش خاله‌ت سربلند باشم. همیشگی که نیست، یه مدت کوتاهه.
    میثاق هرچند دوست نداشت، هر‌چند کاری آسان نبود، هرچند نمی‌توانست او را برای یک ثانیه تحمل کند؛ ولی میثاق روی حرف مادرش حرف نمی‌زد. هرچه او بخواهد، میثاق انجام می‌داد. آن کار که سهل بود، جانش را هم برایش می‌داد! از نظر او، مادرش، تنها کسی بود که به میثاق ثابت کرده بود برای او اهمیت دارد؛ در دنیا تنها کسی بود که به میثاق نشان داد امیدش برای زندگی چیست. میثاق دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
    - چشم.
    مادرش لبخندی زد و آرام گفت:
    - چشت بی‌بلا پسرم.
    مادر از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. میثاق دوباره روی تخت دراز کشید. صدای جیغ‌مانند بارانا که از بیرون اتاق می‌آمد، اعصابش را خط‌خطی می‌کرد. از بچه‌ها متنفر بود. در دل گفت:
    «کاش بچه‌ها هم یک‌ذره منطق داشتند؛ کاش یک‌ذره انسانیت به خرج می‌دادند. اطراف بچه بودن حوصله می‌خواد که من ندارم.»
    «نه ضربانی بود؛ نه امیدی. دیگر تکان نمی‌خورد؛ نفس نمی‌کشید؛ قلب به خود استراحت داده بود و قصد پمپاژ نداشت. هیچ‌کدام از علائم حیاتی را نداشت، دکترها او را مرده نامیدند و او را به خاک سپردند؛ اما در گوشه‌ی دیگر دنیا، در همین نزدیکی‌ها، موجودی بود انسان‌نما. شاید نفس می‌کشید، شاید حرکت می‌کرد؛ اما امید نبود. زندگی نبود. قلب هر لحظه آرزوی ایستادن می‌کرد. به او که نگاه می‌کردی موجودی می‌دیدی که رنگ به صورت نداشت؛ احساساتش را کشته بودند. دکترها نیز اسم او را مرده گذاشتند و پارچه سفید زندگی را روی صورتش انداختند و قطع امید کردند. آن موجود رویا نبود، داستان نبود، آن موجود من بودم. یک مرده متحرک. مرده‌ای که نمی‌داند چرا زنده است.»
    موبایل میثاق زنگ خورد. بدون اینکه به صفحه‌اش نگاه بیندازد، جواب داد.
    - بله؟
    - سلام داداش. خوبی؟
    - سلام علیرضا. ممنون.
    - کجایی؟
    - خونه.
    - آماده‌ شو دارم میام سراغت بریم بیرون.
    میثاق خواست مخالفت کند که صدای بوق در گوشش پیچید. علیرضا دوست میثاق بود و او را خیلی خوب می‌شناخت. سعی می‌کرد کمی حال میثاق را بهتر کند؛ هرچند که خود حال خوبی نداشت. دوست خوبی برای میثاق بود. قبل‌ترها خیلی بیشتر با یکدیگر بودند؛ ولی به‌خاطر اتفاقاتی، از هم دور شدند.
    از جایش بلند شد. جلوی آینه کمی موهایش را مرتب کرد و از اتاق بیرون زد. با صدای در، مادرش و بارانا به سمت میثاق برگشتند. میثاق جلوتر رفت و رو به مادر گفت:
    - مادر می‌خوام با علیرضا برم بیرون یه دوری بزنم.
    مادر سری تکان داد و زمزمه کرد:
    - مواظب خودت باش پسرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    میثاق به طرف در رفت که حرف بارانا باعث شد سرجایش بایستد و سعی کند که خود را کنترل کند.
    - من هم می‌خوام باهات بیام.
    میثاق سریع برگشت و گفت:
    - نمیشه. کجا می‌خوای بیای؟
    - هرجا که تو بری.
    میثاق قصد مخالفت داشت که با دیدن چشم‌های مادرش، از حرفش پشیمان شد و مجبور شد بگوید:
    - سریع آماده شو.
    بارانا با خوشحالی از جایش پرید و رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. میثاق چشمانش را بست و با خود گفت:
    «حالا این دختر رو کجای دلم بذارم؟ با خودم ببرمش که چی بشه؟ اوف خدا صبر بده!»
    میثاق با دیدن لباس‌های عجق‌وجق بارانا، صدایش را بالا برد:
    - نمی‌شد یه لباس درست و حسابی‌تر بپوشی؟ مگه می‌خوای پارک بری ؟
    با کمال پررویی، از کنار میثاق گذشت و زمزمه کرد:
    - تو جای بهتری رو سراغ داری؟
    مادر میثاق به کنار پسرش آمد و سعی کرد آرامش کند:
    - زیاد بهش گیر نده.
    صدای بوق ماشین علیرضا که آمد، از مادر خداحافظی کردند. میثاق قبل از اینکه در حیاط را باز کند، به سمت بارانا برگشت و گفت:
    - حواست باشه دیوونه‌بازی در نیاری. خواهشاً مثل یه خانم رفتار کن. دیگه بهت تذکر ندم.
    در را باز کرد. بارانا با دیدن جیپ مشکی علیرضا، جیغی سر داد و ذوق کرد. میثاق آرام گفت:
    - دیوونه داد نزن!
    بارانا به او التماس کرد:
    - بریم سریع‌تر.
    میثاق زیر لب، زمزمه کرد:
    - آخه من نمی‌دونم دختر رو چه به ماشین؟
    سوار ماشین که شدند، سلام دادند. علیرضا خیلی آرام و ریلکس، جوابشان را داد. ماشین را روشن و حرکت کرد. سؤالی در مورد بارانا نپرسید. تعجب نکرد که او کیست که همراه میثاق است؛ متعجب نشد که شاید میثاق ازدواج کرده باشد؛ چون این را خوب می‌دانست که میثاق با احساسات هیچ‌کس بازی نمی‌کند و زندگی کسی را به بازی نمی‌گیرد؛ می‌دانست که عاشقی سرش نمی‌شود. میثاق دستش را به سمت بارانا، دراز کرد و زمزمه کرد:
    - این باراناست. دخترخاله‌م.
    علیرضا در آینه به او نگاهی معمولی انداخت و گفت:
    - خوشبختم.
    بارانا همان‌طور که داشت با ذوق و شوق به ماشین علیرضا نگاه می‌کرد، پاسخ داد:
    - منم همین‌طور.
    علیرضا به میثاق رو کرد و پرسید:
    - چه خبر، خوبی؟
    میثاق شانه‌ای بالا داد و زمزمه کرد:
    - مثل همیشه؛ تو چطوری؟
    سری تکان داد و گفت:
    - از حال من چه انتظاری داری؟
    حال علیرضا دست کمی از حال میثاق نداشت. طعم خـیانت را به خوبی چشیده بود. بهترین عشق او ازدواج کرده بود. کسی که هر دقیقه به او دروغ می‌گفت؛ کسی که به علیرضا ثابت کرد که عشق بین زن و مرد دروغ است. عشقی که تا پول و ماشین هست، عشق نیست. سرگرمی‌ست؛ گذراندن وقت است و از همه مهم‌تر بازی‌کردن با احساسات مردم است. آن دختر کسی بود که پشت دوربین‌های زندگی، به خوبی نقش خود را ایفا می‌کرد و سپس از صحنه بیرون می‌رفت. انگار که نه انگار دیالوگ ها را آن پسر باور کرده بود. از صحنه که خارج می‌شد، دست دیگری را می‌گرفت و می‌رفت؛ اما نمی‌دانست چه بر سر زندگی آن پسر آورده است؛ نمی‌دانست که روزگار آن پسر را به تاریکی شب تبدیل کرده بود. علیرضا همچنان تنها ایستاده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MOBIRAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/17
    ارسالی ها
    135
    امتیاز واکنش
    1,816
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    UNKNOWN
    به پارک که رسیدند، از ماشین پیاده شدند. هرسه کنار هم قدم می‌زدند. نسیم همچنان می‌ورزید و موهایشان را به رقـ*ـص درمیآورد. باران نیز نم‌نم می‌بارید. میثاق آه‌های غلیظ علیرضا را به خوبی حس می‌کرد. او در حسرت گرفتن دست دختری بود که تنهایش گذاشته بود؛ در دنیای غیرممکن‌هایش دنبال یک اتفاق ممکن بود. همین! میثاق با یاد مشکلات علیرضا، در دل گفت: «کاش تنها درد من خــ ـیانـت بود! کاش فقط یه دختر، با احساسات من بازی کرده بود. کاش با یکی ازدواج می‌کرد. کاش جلوی چشم‌هام از دستم می‌رفت؛ اما همون لبخندش کنار اون مرد، حالم رو خوب‌تر می‌کرد. کاش فقط همین بود!»
    میثاق با صدای بارانا به خود آمد:
    - کسی گرسنه‌ش نیست؟ من گشنمه.
    علیرضا از آن حالت، بیرون آمد و با لبخند مصنوعی‌اش، زمزمه کرد:
    - الان با هم می‌ریم یه فست فودی که همین نزدیکیاست.
    بارانا خوشحال شد؛ دستانش را به هم کوبید و برای رسیدن به آن فست فودی لحظه‌شماری کرد.
    ***
    میثاق و علیرضا کنار هم و بارانا هم روبروی آن‌ها نشست. گارسون با منو‌هایش آمد و منتظر ماند. هر سه منوها را برداشتند. بارانا با اشتیاق به منو نگاه کرد و گفت:
    - پیتزای مخصوصتون رو می‌خوام.
    گارسون یادداشت کرد و رو به میثاق و علیرضا ایستاد:
    - و شما؟
    علیرضا گفت:
    - اسنک.
    به تقلید از علیرضا، میثاق گفت:
    - منم اسنک می‌خوام.
    گارسون بعد از یادداشت سفارش آن‌ها به آشپزخانه رفت. میثاق دستی به صورتش کشید و وقتی چشم باز کرد، با صورت کلافه‌ی بارانا روبرو شد. پرسید:
    - چیه؟ چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟
    بارانا با همان حالتش، گفت:
    - یعنی تو منو به این بزرگی، فقط اسنک چشتون رو گرفت؟
    میثاق جواب داد:
    - دست بردار بارانا. اون هم به خاطر این که همراهیت کنیم، سفارش دادیم.
    شانه‌ای بالا داد و در کمال بی‌تفاوتی گفت:
    - مجبور نبودین.
    میثاق چشمانش را بست و با حرص نفسش را بیرون داد. در دل با او حرف زد:
    «حیف! حیف که به مادر قول دادم مراقبت باشم؛ وگرنه حالا با خاک یکسان شده بودی!»
    سپس تصمیم گرفت که آرامش خود را حفظ کند. «نه میثاق! آروم باش. کنترلت رو از دست نده.»
    با چند نفس عمیق، به همان حالت اول برگشت. سعی کرد چیزی را که بارانا گفته، به فراموشی بسپارد و به دل نگیرد. آرام در دل، بر حسب عادت، بیت شعری از سهراب سپهری را زمزمه کرد: «دود می‌خیزد ز خلوتگاه من، کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟ با درون سوخته دارم سخن، کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟»
    با صدای زنگ گوشی بارانا، میثاق افکارش را رها کرد. بارانا با دیدن صفحه گوشی، رنگش پرید و این را میثاق و علیرضا به خوبی حس کردند. میثاق پرسید:
    - کیه، مزاحمه؟
    بارانا سریع و بدون توجه به سؤال میثاق از جایش برخاست و به جایی رفت تا دور از آن‌ها، موبایلش را پاسخ دهد. میثاق از جایش بلند شد و داد زد:
    - با توام!
    همه به طرف آن‌ها برگشتند. علیرضا دستش را گرفت و سعی کرد او را بنشاند. زمزمه کرد:
    - میثاق آروم باش. اون یه دختر بالغه. خودش حواسش هست.
    با هم نشستند. میثاق دستی به موهایش کشید و چشمانش را برای لحظه‌ای بست تا آرام شود. زیر لب گفت:
    - دختر دیوانه!
    بارانا سر جایش که آمد، میثاق نگاهش نکرد. در همان لحظه، پیتزا و اسنک‌ها را آوردند و آن‌ها بدون حرف، مشغول خوردن شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا