کامل شده رمان برگزیده‌ی سیاهی (جلد اول مجموعه‌ی سلطه‌گران) | phantom.hive کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

phantom.hive

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/08/29
ارسالی ها
234
امتیاز واکنش
2,947
امتیاز
451
سن
21
نام‌ رمان: برگزیده‌ سیاهی (جلد اول مجموعه‌ی سلطه‌گران)
نام نویسنده: phontom.hive کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر‌ رمان: معمایی، فانتزی، ترسناک
نام‌ ناظر: ‌P_Jahangiri_R
ویراستار: *ROSA*


خلاصه:
یارا یه پسر به‌نظر آروم و به دور از هر‌ حاشیه‌ایه؛ اما هیچ‌چیز اطراف اون عادی نیست.
چیزی‌که دوروبر یارا پرسه می‌زنه، اون رو برای نیستی انتخاب کرده. مسبب این انتخاب، مرد جذاب و خوش‌پوشیه که خودش هیچی نمی‌دونه. توی جهان سیاهی، جمله‌ی «سر بی‌گـ ـناه تا پای دار میره؛ ولی بالای دار نمیره» یه جوکه؛ جوکی که میشه ساعت‌ها بهش خندید. سر یارا از خیلی‌‌وقت پیش تا پای دار رفته بوده؛ اما حالا با اتفاقات عجیبی که براش میفته، چهارپایه‌ی زیر پاش هم زمین زده میشه و سرش میره بالای دار؛ داری از جنس مرگ و قدرت!

240233_1im4_brzdx__sax.png

با تشکر از طراح عزیز، سرکار F.sh.76
 

پیوست ها

  • 1im4_برگزیده_ی_سیاهی.png
    1im4_برگزیده_ی_سیاهی.png
    387.6 کیلوبایت · بازدیدها: 253
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    119772

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    مقدمه:
    وارد اتاق شد. با عجله پرده‌ها را کشید.
    اصول جن‌گیری را از بر بود.
    موضوع احضار شیطان که وسط می‌آمد، بهتر بود نوری وارد نشود.
    مقدمات اولیه را انجام داد.
    چشم‌هایش را بست. چند ثانیه گذشت.
    شوکه شده، نفسش را حبس و چشم‌هایش را باز کرد.
    درون مایعی غلیظ فرورفته بود. مایعی غلیظ و سیاه‌رنگ.
    در موردش شنیده بود. خون سیاه! خون خاصه‌ی شیطان، رگ قدرت سیاهی زمین!
    چشم‌هایش می‌سوختند؛ آن‌ها را بست.
    با حس‌نکردن خون سیاه اطراف خودش، چشم‌هایش را باز کرد.
    چیزی شبیه سنگ قبرهای متعدد را روبه‌روی خودش می‌دید. چمن زیر پایش سبز تیره‌رنگ بود.
    سرش را چرخاند. آبشاری بزرگ روبه‌رویش خودنمایی می‌کرد. آبشار خون سیاه!
    شیطان او را به ابدیت عهدنامه آورده بود. انتظارش را داشت.
    نترسید. لبخندی زد.
    صدایی در گوش‌هایش پیچید. صدایی گیرا با حرف‌هایی جذاب و فریبنده. همان‌طور که برازنده‌ی شیطان بود!
    خواسته‌ها گفته شد. معامله انجام شد. عهدنامه امضا شد. عهدنامه‌ای میان او و شیطان!
    تمام شد. چشم‌هایش بسته شد.
    شیطان می‌خندید؛ به خوش‌خیالی او!
    او نمی‌دانست شیطان ضرر نمی‌کند.
    ***
    به نام پناه‌دهنده از شرّ شیطان اگر خودت بخواهی!
    دکمه‌ی سفیدرنگ یقه‌ی لباس‌خواب سفیدرنگِ توی تنم رو به‌آرومی بستم. روز شلوغی رو پشت سر گذاشته بودم. برنامه‌ی امروزم به تنهایی شامل چهار کلاس دوساعته‌ی زبان انگلیسی، آلمانی، چینی و ویالون می‌شد.
    ایلیا لباسای درآورده‌ام رو روی چوب‌لباسی چوبی گوشه‌ی اتاقم گذاشت و گفت:
    - به‌نظر خیلی خسته میای!
    چپ‌چپ نگاهش کردم:
    - از یه آدم خسته توقع دیگه‌ای میشه داشت؟
    ایلیا آروم خندید و لب زد:
    - مسلماً نه.
    خواستم به سمت تخت دونفره‌ام برم که سرم تیر کشید. چشمام رو بستم و دستی روی پیشونیم گذاشتم. سکوی کرمی، مستطیل‌شکل.
    سرم رو برای رهایی از فکر‌وخیال به چپ و راست تکون دادم. بعضی‌وقت‌ها از این دست خیالات پوچ می‌زدم. ایلیا با نگرانی پرسید:
    - آقای جوان؟
    چشمام رو باز کردم. نگاهم توی نگاه سرخِ نگرانش قفل شد. خون، یه مایع سرخ‌رنگ.
    ایلیا، تقریباً ترسیده تکونم می‌داد و من همچنان خیره‌ی چشماش بودم.
    جسم، جنازه!
    راه نفس‌کشیدنم سد شده بود. با دست راستم به گردنم چنگ زدم. می‌خواستم راه بسته‌اش رو باز کنم.
    صورت، صورت من!
    روی زمین زانو زدم. به سرفه‌کردن افتاده بودم. اون صحنه‌ها جلوی چشمام رژه می‌رفتند. مشتی به سـ*ـینه‌ام زدم. نمی‌شد. هر‌کار می‌کردم، نفسم بالا نمی‌اومد. صدای ترسیده‌ی ایلیا توی گوشام می‌پیچید:
    - آقای جوان، آقای جوان! یارا...
    وقتی دید نمی‌تونم جوابش رو بدم، دستش رو توی موهای مشکیم فرو برد و سرم رو عقب کشید. دهنم برای فروبردن یه میلی‌متر مکعب اکسیژن باز و بسته می‌کردم و با اون حجم از هوا و اکسیژن، هیچی گیرم نمی‌اومد! ایلیا ناگهانی خم شد و بهم تنفس مصنوعی داد. دیگه به سـ*ـینه‌ام چنگ نمی‌زدم. آروم شده بودم و عجیب، حس می‌کردم نیرویی توی تنم ندارم.
    ایلیا بعد از چندثانیه، دست از تنفس مصنوعی دادن به من کشید و کمرش رو صاف کرد. بهم کمک کرد بلند بشم؛ اما به محض رهاکردنم، نتونستم روی پا وایسم و سقوط کردم که میونه‌ی راه، ایلیا به‌طور کلی من رو از روی زمین بلند کرد و درحالی‌که به‌سمت تخت کرم‌رنگم می‌برد، با ابروهای درهم‌فرورفته پرسید:
    - یهو چی شد؟
    به‌آرومی من رو روی تخت گذاشت. پتوی کرم-قهوه‌ای‌رنگم روی تا روی شونه‌هام بالا کشید. با صدای به زور دراومده‌ای جوابش رو دادم:
    - شبیه یه کابوس بود. صحنه‌های بدی جلو چشمام جون گرفتن و رد شدن.
    ایلیا کنارم روی تخت نشست و لب زد:
    - چه صحنه‌هایی؟
    مکثی کردم. عجیب بود! چیزی یادم نمی‌اومد. بریده‌بریده گفتم:
    - نِـ.... نمی‌دونم.
    آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم:
    - عجیبه؛ اما یادم نمیاد چی دیدم!
    ایلیا نفس پرصدایی بیرون داد. لبخندی روی صورتش نشوند و در کمال تعجب لب زد:
    - چیزی نیست! راحت بخواب‌. من اینجا هستم.
    دستی توی موهام فروبرد. با اینکه از این کارش بدم می‌اومد، چیزی نگفتم. چشمام‌ رو بستم و قبل از خواب به این فکر کردم که خنده، به صورت جذابش بیش از اندازه میاد.
    ***
    نور، روش روتین هرروزه‌ی ایلیا برای بیدارکردنم.
    با چشمای خمـار نشستم. چشمام رو بچگونه مالیدم و بی‌هدف، پرده‌ی قهوه‌ای‌رنگ بازشده رو از نظر گذروندم. بیرون به‌نظر گرم می‌اوومد. به‌هرحال، تابستون بود.
    ایلیا با دیدنِ منِ بیدار، گوشه‌ی چپ لبای خوش‌فرمش رو کشید و لب زد:
    - صبحت سر شاد!
    ساده گفتم:
    - صبح به‌خیر.
    حوصله‌ی به قول امیرمهدی جنگولک‌بازی رو نداشتم. هرچند، خودش یه جنگولک به‌تمام‌معنا بود.
    ایلیا توی چند قدمیم ایستاد:
    - حمام آماده‌ست.
    خودم رو لبه‌ی تخت کشیدم و دمپایی‌های پلاستیکیم رو پا کردم. هنوز بخشی از ضعف شب گذشته توی وجودم بود. همین باعث شد به محض بلندشدن، نتونم تعادل خودم رو حفظ کنم و بیفتم. یه لحظه حس و نیرو از توی پاهام رفت.
    میون راه ایلیا من رو توی بـغلش گرفت و مانع از برخوردم با زمین شد. پلکام برای رسیدن به هم می‌دویدند. ضعف؛ چقدر از این کلمه بدم میاد!
    ایلیا با تعجب و نگرانی‌ای که انگاری از دیشب رهاش نکرده بود، لب زد:
    - خوبی؟
    با همون چشمای بسته گفتم:
    - من رو ببر توی حموم.
    - باشه.
    توی بـغلش، فارغ از هر چیزی چشمام رو بستم. خستگی و ضعف، توی تنم با هم رقابت می‌کردند.
    ایلیا: می‌تونی وایسی؟
    چشمای آبی تیره‌رنگم رو باز کردم:
    - آ... آره.
    آروم من رو ایستاده روی زمین گذاشت. به دیوار کاشی‌شده‌ی حموم تکیه دادم و لب زدم:
    - می‌تونی بری.
    ایلیا با دودلی پرسید:
    - مطمئنی حالت خوبه؟
    - من عالیم.
    ایلیا تذکر داد:
    - پس سعی کن دیگه سقوط نکنی!
    صدای بسته‌شدن در که بلند شد، بی‌حال تکونی به دستام دادم و دکمه‌های لباس‌خواب سفیدرنگم رو باز کردم.
    آروم تموم لباسام رو درآوردم و توی سبد لباسای کثیف گذاشتم. وان با آب سرد از قبل پر شده بود و آماده بود. به درون وان خزیدم و توی آب سردش فرورفتم.
    - آه!
    غلیظ و بی‌اراده بود. چشمام رو بستم و سرم رو به لبه‌ی وان چسبوندم. کم‌کم ضعفم داشت از بین می‌رفت.
    یه‌کم بعد، حال و روزم بهتر شد. تونستم تکیه از وان بگیرم و درست چشمام رو باز کنم. دستم رو بلند کردم و کیسه و سفیدآب رو برداشتم. بعد از کیسه‌کشیدن، نوبت لیف و شامپو بود. خوب خودم رو شستم. این کار بهم حس تازگی می‌داد؛ یه حس خوب!
    کارم که تموم شد، از وان بیرون اومدم و با برداشتن سرپوش، آب وان رو خالی کردم. وان که کاملاً از آب‌خالی شد، سرپوش رو سر جای قبلیش گذاشتم و زیر دوش رفتم.
    شیر آب‌سرد رو باز کردم که شوکه‌شده، نفسم حبس شد. به‌جای آب، مایع غلیظ سیاه‌رنگی روی سرم ریخته می‌شد.
    عقب‌عقب رفتم و با وحشت داد زدم:
    - ایلیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    ایلیا با تعجبی که در لحن صداش به وضوح حس می‌شد، پرسید:
    - آقای جوان؟!
    سریع گفتم:
    - بیا تو.
    سر ثانیه‌ای کنارم بود با تعجب به مایع غلیظ سیاه‌رنگی که روی بدنم روان شده بود، نگاه می‌کرد.
    در‌حالی‌که سعی می‌کردم لرزش نامحسوس بدنم رو کنترل کنم، پرسیدم:
    - این چیه ایلیا؟
    حرکت مایع سیاه‌رنگ، روی سرامیک‌های سفید کف حموم چشمم رو زد. با شتاب از دوش حموم ریخته می‌شدند و با جاری‌شدن روی زمین، به‌سمت من حرکت می‌کردند. ترسناک بود! به دیوار چسبیده بودم و نمی‌تونستم عقب‌تر برم.
    ایلیا بی‌توجه به سوال من، دستی زیر چونه‌اش زد و زیر لب، جوری که انگار داره با خودش حرف می‌زنه زمزمه کرد:
    - عجیبه... تاحالا همچین چیزی ندیدم!
    عصبی و ترسیده داد زدم:
    - می‌تونی که شیر رو ببندی!
    ایلیا بی‌توجه به حرف من، روی سر شونه‌ام که به‌خاطر جریان مایع، سیاه شده بود، انگشت کشید و بخشی از‌ اون مایع رو برداشت و با ابروهای پرپشت درهم‌رفته، انگشت توی دهن برد و مایع رو خورد. بعد از چند صدم ثانیه مزه‌مزه‌کردن مایع، گفت:
    - با اینکه تجربه‌ی روبه‌رویی باهاش رو ندارم، فکر کنم خون سیاه باشه.
    حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. لب زدم:
    - خون سیاه؟
    ایلیا شیر آب رو بست و جریان مایع سیاه متوقف شد؛ اما بخشی از مایع که روی زمین ریخته شده بود، هنوز به سمت من می‌اومد.
    آروم‌تر از قبل گفتم:
    - میشه برای اینا یه کاری بکنی؟
    ایلیا: البته آقای جوان.
    بعد از این حرف، ایلیا قبل از رسیدن اون مایع به من، تموم مایع رو خورد و حتی جای‌جای سیاه‌شده‌ی بدن من رو هم لـ*ـیس زد.
    تعجب‌کرده پرسیدم:
    - ایلیا؟!
    زبونش رو دور دهنش کشید و نیش‌های سفید و تیز بیرون‌زده‌اش رو دوباره پنهون کرد و گفت:
    - هر خون‌آشامی آرزوشه که بتونه خون سیاه بخوره.
    به چشماش نگاه کردم. قرمزی پررنگ چشماش تبدیل به قرمز تیره‌ی رو به مشکی شده بود. ترسناک به نظر می‌اومد.
    - حالا خون سیاه چیه؟
    شیر آب رو دوباره باز کرد. این بار فقط آب از دوش حموم روان شد و آروم گفت:
    - خون مخصوص شیطان!
    جا خوردم:
    - شیطان؟
    در لحظه اهمیتی به سوالم نداد و با گرفتن دست راستم و کشیدنش، مجبورم کرد طبق خواسته‌اش زیر دوش حموم قرار بگیرم.
    با کیسه و سفیدآب به سمتم اومد و با خشونت دست راستم رو گرفت. پوستم رو داشت با کیسه کشیدنش می‌کند.
    آروم و تقریباً با لطافت گفتم:
    - آروم‌تر.
    از‌ چهره‌ی گرفته‌اش می‌تونستم بفهمم که تا چه حد فکرش درگیره. به طرز عجیبی حرکات و حالات صورتش شبیه یه آدم آشفته شده بود. بعد از مدتی با خودش کنار اومد و آروم‌تر از حد عادی توضیح داد:
    - تنها چیزی که می‌دونم اینکه خون سیاه، خون خاصه‌ی شیطانه! مثل یه نماد... و برای هر‌چیز شیطانی هم مقدسه! قدرت زیادی هم به خون‌آشام‌ها میده.
    نمی‌تونستم ارتباطی بین خودم و خون سیاه و شیطان پیدا کنم.
    - این خون چرا باید روی من ریخته بشه؟
    ایلیا دست دیگه‌ام رو توی دستش گرفت و نالید:
    - چرا به حرف من گوش نمیدی؟ همین الان تموم چیزی‌ که می‌دونستم رو گذاشتم کف دستت!
    آشفتگی و کلافگی ایلیا بیشتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. حرف توی دهنم رو مزه‌مزه کردم و در نهایت، لب زدم:
    - آ... آره، معذرت می‌خوام.
    - چیزی نیست آقای جوان.
    عجیب‌ دلم می‌خواست بگم دروغ نگو؛ اما هیچی نگفتم. شاید به سکوت نیاز داشت.
    ***
    نق زدم:
    - من از سشوار متنفرم ایلیا!
    بی‌توجه به حرفی که زدم، سشوار رو به برق زد و با گرفتن دستم، به زور من رو روی صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ نشوند. تلاشی نکردم. تا نمی‌خواست، نمی‌تونستم از دستش راحت شم. دسته‌ای از موهای مشکی‌رنگم رو گرفت.
    - تا نیم‌ساعت دیگه کلاس خانم آدنا شروع میشه. باید آماده بشی.
    کلافه چشم دور کاسه‌ی چشم گردوندم و لب زدم:
    - من امروز حوصله‌ی کلاس ندارم!
    ایلیا بی‌تفاوت گفت:
    - بهتره پیدا کنی؛ هیچ راه فراری وجود نداره.
    دسته‌ی دیگه‌ای از موهام رو گرفت و خیلی خون‌سرد مشغول خشک‌کردنشون شد. آروم غریدم:
    - تو واقعاً آینه‌ی دق منی ایلیا!
    ریز خندید و لب زد:
    - لطف داری آقای جوان.
    - دیوانه!
    - طبیعیه... هم‌نشین توام.
    با صدای بلند و اعتراض‌آمیزی گفتم:
    - ایلیا!
    - قبول کن آقای جوان... حقیقت تلخه.
    - درست به تلخی وجود تو!
    نیشخندی زد:
    - شاید...
    مامان:
    - یارا؟
    سر هردومون سر ثانیه‌ای به سمت در چوبی اتاقم چرخید. مامان باز هم بدون درزدن سرش رو توی اتاقم آورده بود.
    آهی کشیدم و ایلیا با خنده‌ای که به زور کنترلش می‌کرد، پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    مامان موهای بلوند اومده توی صورتش رو کنار زد و با لبخندی که چال گونه‌ی چپش‌ رو‌ به نمایش می‌ذاشت، جواب داد:
    - یارا نیومد صبحونه‌ش رو بخوره. چنددقیقه دیگه سروکله‌ی خانم آدنا پیدا میشه.
    - شما راحت باشید. شخصاً ایشون رو سر میز صبحانه میارم.
    مامان چشمکی به ایلیا زد:
    - مرسی.
    و به همون ناگهانی اومدنش، غیب شد. دستی توی موهای مشکیم کشیدم و پوفی کردم.
    ایلیا به کلافگی من خندید و با سرعت غیرعادی انسانیش، سشوار رو جمع کرد؛ سر جاش گذاشت و لباسام رو آورد.
    - باید لباسات رو عوض کنی.
    در کمال بی‌میلی از روی صندلی بلند شدم:
    - چشم‌بسته غیب گفتی.
    تیشرت و شلوارکم رو درآوردم که ایلیا پرسید:
    - می‌دونی...؟
    نگاهی به ‌صورت کشیده‌اش و اجزای جذابش انداختم. نتونستم چیزی ازشون بخونم. قاطع جواب دادم:
    - نچ!
    - چه حالت تخسی!
    ریز خندید و ادامه داد:
    - بگذریم، مامانت واقعاً اعصاب‌خردکنه!
    آهی کشیدم.
    ایلیا: ناراحت نشدی؟
    - به قول خودت، حقیقت تلخه.
    - البته.
    لباسام رو دونه‌دونه از ایلیا گرفتم و پوشیدم. یه پیراهن آبی آسمانی با شلوار خوش‌دوخت سورمه‌ای؛ شیک و راحت. در نهایت، کفشای اسپورت آبی‌رنگم رو پوشیدم و شونه‌ای کوتاه به موهای داغ‌کرده‌ی نرم و مشکی‌رنگم زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    ایلیا: بهتره عجله کنی.
    حق‌به‌جانب و با تک ابروی بالاپریده‌ای پرسیدم:
    - خب چرا بـغلم نمی‌کنی؟
    ایلیا به‌سمتم اومد. دستاش که دورم حـلقه شدند، چشمام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم. پشت میز چوبی و سنتی آشپزخونه نشسته بودم.
    امیرمهدی: هـ*ـوس بچگی و بـغل‌شدن کردی؟
    سر سیم‌ثانیه سرم به‌سمت صدا چرخش کرد. امیرمهدی درست بـغل دستم نشسته بود و با شیطنت نگاهم می‌کرد. این رو می‌شد از توی برق چشمای آبی‌ تیره‌رنگش خوند. من رو یاد بچه‌های شرّ دبستانی می‌انداخت! به‌هرحال، با ابروهای کم‌پشت توی هم رفته لب زدم:
    - من بچه نیستم. تو مگه نباید تیمارستان باشی؟
    امیرمهدی چشمکی زد و جواب داد:
    - فرم مرخصیم رو شخصاً امضا کردم.
    ایلیا، چیدن صبحونه‌ی موردعلاقه‌ی من رو با گذاشتن ظرف عسل تکمیل کرد. نون با خامه و عسل، صبحونه‌ی موردعلاقه‌امه.
    امیرمهدی لقمه‌ی نون و پنیر و پسته‌ای توی دهنش گذاشت و بعد از کمی جویدن پرسید:
    - حالا چرا انقدر دیر اومدی پایین؟
    پوفی کردم:
    - چقدر گیر میدی!
    امیرمهدی بی‌خیال خوردن صبحونه‌اش شد و دستی زیر چونه‌اش گذاشت. حالت نگاهش به موشکافانه تغییر کرده بود. آروم و با نیمچه نگرانی‌ای پرسید:
    - حالت خوش نیست. اتفاقی افتاده؟
    بی‌حوصله لقمه‌ای رو که ایلیا برام گرفته بود توی دهن گذاشتم و جواب دادم:
    - روانشناس خوبی هستی.
    امیرمهدی چپ‌چپ نگاهم کرد و تذکر داد:
    - روانشناس نه... متخصص اعصاب و روانم.
    بی‌حوصله لب زدم:
    - حالا هرچی!
    امیرمهدی مکثی‌کرد و با لحن شاد و پرانرژی‌ای گفت:
    - یه خبر دست‌اول دارم.
    نگاهی ‌به چهره‌ی شادش کردم. چندان بدم نمی‌اومد توی ذوقش بزنم.
    - ولم کن. بذار صبحونه‌م رو بخورم امیر.
    بادش خوابید و برای بار هزاروسیصد‌و‌چهلم تذکر داد:
    - اسم من امیرمهدیه، محض اطلاع!
    به طرز عجیبی روی اسمش وسواس داره. البته، از تاثیرات هم‌نشینی با فاطمه‌ست.
    - هرچی‌... امیر که داره.
    - خب، دیشب تا خود صبح با فاطمه چت می‌کردم.
    پوفی کردم و لقمه‌ای توی دهنم گذاشتم. چقدر حرف می‌زد!
    امیرمهدی بریده‌بریده ادامه داد:
    - اون... گفت...
    - نسیه حرف می‌زنی؟
    امیرمهدی پوفی کرد و دستش رو به نشونه‌ی خاک تو سرت تکون داد:
    - دارم هیجان‌انگیزش می‌کنم.
    آب پاکی‌ رو روی دستش ریختم:
    - الکی زحمت نکش.
    - به‌هرحال، بگذریم. خواستم بگم فاطمه فردا پس‌فردا میاد ایران.
    عجیب بود. با تعجب پرسیدم:
    - دانیال اجازه میده؟!
    - سوژه‌ی جدید دانیال توی ایرانه... در واقع با خود دانیال میاد.
    - پس حالا آدم باش و سکوت کن تا من بتونم صبحونه‌م رو بخورم.
    امیرمهدی از پشت میز بلند شد و حین رفتن به سمت خروجی آشپزخونه، پس‌گردنی‌ای بهم زد. بی‌حرف دستم رو روی جای دستش که جرقه می‌زد، گذاشتم و چشم‌غره‌ای به ایلیا که ریز می‌خندید رفتم.
    امیرمهدی به خروجی آشپزخونه که رسید، به‌سمتم برگشت و با لبخندی که چال گونه‌ی چپش رو نشون می‌داد، گفت:
    - تو واقعاً تخسی کوچولو!
    چال گونه‌اش رو از مامان به ارث‌ ‌بـرده بود. شاکی نگاهش کردم و چند ثانیه بعد، دیگه توی دیدم نبود.
    آروم جای پس‌گردنیش رو که هنوز نیمچه الکتریسته‌ای داشت، به طرز مخصوص مالش دادم.
    ایلیا: از اون پس‌گردنی‌های خاصش بود؟
    - اوهوم. این‌همه آدم، اون روانی دقیقاً باید روی امیر آزمایش می‌کرد؟
    ایلیا شونه‌ای بالا انداخت.
    آهی کشیدم و پس‌گردن خالی‌شده از الکتریسیته‌ام رو ول کردم و از پشت میز بلند شدم.
    - اشتهام کور شد!
    بدن امیرمهدی، بعد از گذروندن یه روند طولانی و مرگبار، قادر به تولید و جذب الکتریسیته شد و در حال حاضر هم می‌تونه کنترلش کنه و بعضی وقت‌ها واقعاً اعصاب آدم رو به آتیش می‌کشه!
    آدم بی‌جنبه!
    ایلیا خیلی یهویی گفت:
    - اومد.
    جا خوردم. متعجب پرسیدم:
    - کی؟!
    - خانم آدنا.
    ایلیا زیر بغلم رو گرفت و چند ثانیه بعد توی اتاق ساز با تم همسان با بقیه‌ی بخش‌های این خونه قهوه‌ای تیره بودم. آروم من رو گذاشت زمین و گفت:
    - آرین همین الان در رو برای خانم آدنا باز کرد.
    و بلافاصله به همون تندی‌ای که من رو آورده بود، غیب شد.
    نفسی باصدا بیرون دادم و پشت پیانو نشستم. دستی توی موهای مشکیم کشیدم. حس می‌کردم زیادی خسته‌ام.
    صدایی نرم توی گوش‌هام پیچید. مثل یه زمزمه بود. در واقع اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه. منبع مشخصی نداشت و صدا از هر طرف اتاق می‌اومد. از پشت پیانو بلند شدم.
    سری چرخوندم. توی کل اتاق فقط یه پیانو و‌ ارگ دیده می‌شد. بقیه‌ی سازها توی کمد دیواری بودند. هیچ‌کس هم توی اتاق نبود. هنوز منبع زمزمه‌ها رو پیدا نکرده بودم که خیلی ناگهانی در اتاق باز شد و خانم آدنا با لبخند گفت:
    - سلام قدرت!
    عقب‌عقب رفتم. دیگه از اون زمزمه‌های نامفهوم خبری نبود. چیزی نمی‌شنیدم. سرم گیج می‌رفت. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و نالیدم:
    - چرا قدرت؟
    متعجب نگاهم کرد. به سمتم اومد و پرسید:
    - خوبی یارا؟ منظورت چیه؟ چی چرا قدرت؟
    نگاهش کردم. آروم‌تر از قبل شده بودم. آروم گفتم:
    - چرا قدرت صدام کردی؟
    آدنا سری به نشونه‌ی رد حرفم تکون داد:
    - من هیچ‌وقت تو رو صدا نکردم.
    نالیدم:
    - همین الان... همین الان...
    ضعف عجیبی توی تنم پیچیده بود. نتونستم ادامه بدم و تعادل خودم رو حفظ کنم. افتادم و در نهایت، باز هم توی بـغل ایلیا فرود اومدم.
    آدنا با نگرانی و صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
    - اتفاقی افتاده؟! یارا خوبی؟!
    - تو... من رو... قدرت... صدا... زدی! وقتی داشتی سلام می‌کردی.
    آدنا کنارم زانو زد. از آخرین باری که دیده بودمش لاغرتر به نظر می‌اومد. آروم جواب داد:
    - من همچین چیزی نگفتم. فقط گفتم سلام یارا.
    ایلیا پشت دستم رو با نرمی نـوازش کرد و زیر گوشم لب زد:
    - چه‌ فرقی داره وقتی معنی اسمت قدرته؟ فکر کن اون‌ تو رو با معنی اسمت صدا زده.
    با کمک ایلیا بلند شدم. حس بدی داشتم. طبیعی نبود؛ انقدر ترسیدن من طبیعی نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    آدنا با مهربونی گفت:
    - اگه حال یارا خوب نیست، مشکلی نداره. می‌تونیم این جلسه رو کنسل کنیم.
    با تمومی خرابی حالم خواستم کیف کنم که ایلیا پارازیت ناخونده نام گرفت و مثل قاشق نشسته وسط پرید:
    - آقای جوان خوب هستند. بهتره درس رو شروع کنید. منم رفع زحمت می‌کنم.
    از اونجایی که نمی‌تونستم چیزی بگم، چشم‌غره‌ی توپی به ایلیا رفتم که ریز خندید و آدم‌وار از اتاق ساز خارج شد و در رو پشت سرش بست.
    آدنا کیف کوچولوی کرم‌رنگش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - من اصلاً نفهمیدم ایلیا کی اومد و کی فرصت کرد تو رو بگیره. غیرعادی سریعه!
    آهی کشیدم و دوباره پشت پیانو نشستم. مسلماً به ذهن انسانی خانم آدنا نمی‌رسید که ایلیا یه دورگه‌ی جن و خون‌آشامه؛ بنابراین جای نگرانی نداشت.
    آدنا دستی به شال زرشکی‌رنگ به‌نظر خودش به‌هم‌ریخته‌ کشید تا مرتب بشه و گفت:
    - خب، تیکه‌ای که جلسه‌ی قبل کار کردیم رو برام بزن.
    نگاهی به برگه‌ی نت نوشته‌ی روبه‌روم انداختم و با بی‌میلی مشغول پیانوزدن شدم.
    واقعاً اعصاب آدم رو به آتیش می‌کشید!
    میون پیانوزدنم، آدنا خیلی یهویی گفت:
    - به نظر میاد خیلی لاغرتر از قبلت شدی!
    دست از پیانوزدن برداشتم. آدنا بهم نزدیک‌تر شد و لب زد:
    - و ضعیف‌تر.
    نفسم رو با کلافگی نامحسوسی تکون دادم. آدنا باز قاتی کرده بود.
    - تو دیگه کی هستی؟
    آدنا یا بهتره بگم روحی که تسخیرش کرده بود، لبخندی زد و گفت:
    - یه روحِ سرگردون بازیگوش.
    چشمکی بهم زد و ادامه داد:
    - مواظب خودت باش یارا.
    نیشخندی تحویل جسم تسخیرشده‌ی آدنا دادم. بدن آدنا، در واقع حکم‌ یه رابط بین دنیای انسانی و مردگان رو داشت؛ چیزی‌که خود آدنا هم نمی‌دونست.
    ***
    ایلیا: کجا میری؟
    بی‌حوصله برگشتم و با نای نداشته لب زدم:
    - خسته‌م. خانم آدنا همین الان رفت.
    ایلیا پله‌ی اول رو رد کرد و گفت:
    - اول ناهار.
    چشم بستم و وسوسه‌ی بخشی از وجودم رو که می‌گفت بگو اول ناهار و زهرمار، پس زدم.
    حرف زشتی بود.
    بی‌حس و حال به دیوار پنهون شده زیر انبوهی از‌ کاغذدیواری‌های چوبی طرح راه پله تکیه دادم و نالیدم:
    - امروز حالم خوش نیست ایلیا. محض رضای خُ‍...
    درد بدی توی قلبم پیچید. دادی زدم و روی دو زانو افتادم. دست راستم رو سپر کرده بودم تا به پله‌ی چوبی برخورد نکنم و با دست چپم قلبم رو توی مشتم می‌فشردم؛ اما دردش بیشتر می‌شد‌. انگار داشت زیر هجوم مواد مذاب، ذوب می‌شد.
    ایلیا ترسیده خودش رو بهم رسوند. دستی روی کمرم گذاشت و با نگرانیِ پدرونه‌ای پرسید:
    - چی شده آقای جوان؟
    داد دیگه‌ای زدم. قلبم داشت از سـ*ـینه‌ام در‌می‌اومد. پلکام رو روی هم فشار می‌دادم. نمی‌فهمیدم چرا به این دردای تکراری قلبم عادت نمی‌کردم. ناگهانی هجوم یه چیزی رو توی گلوم حس کردم و لحظه‌ای بعد، بالا آوردم.
    درد قلبم خوابید؛ اما وحشت زده به مایع سرخ‌رنگی که بالا آورده بودم، نگاه می‌کردم. خون! چشمای آبی تیره‌ام درشت‌تر از حالت عادی شده بودند و زبونم بند اومده بود. سابقه‌ی خون‌بالاآوردن بعد از قلب درد نداشتم.
    ایلیا با صدایی که به زور دراومده بود، لب زد:
    - آقای جوان؟
    صدای نگران مامان توی گوشام پیچید:
    - چرا جیغ می‌زدی یارا؟
    پلک زدم و سرم رو چرخوندم. مامان، بابا، امیرمهدی و آرین پایین راه‌پله ایستاده بودند. مامان با دیدن خونی که از گوشه‌ی لبم روان بود، جیغی زد که از شدت بلندی صداش گوشام درد گرفتند و صورتم بیشتر از قبل درهم رفت.
    بابا، مامان رو گرفت و امیرمهدی و آرین به سمتم اومدند. توان حرف‌زدن نداشتم. امیرمهدی جلوم زانو زد و دستمال پارچه‌ای سفیدی رو روی دهنم گذاشت و لب زد:
    - آرین، تو اینجا رو تمیز کن. بابا، شما هم بهتره مواظب مامان باشین. من و ایلیا هم یارا رو می‌بریم پیش دکتر.
    مامان خواست مخالفت کنه که بابا جلوش رو گرفت و اون رو به اتاقشون برد. خوب بود.
    ایلیا روی دستاش بلندم کرد و با نگرانی نامحسوسی پرسید:
    - بهتری؟
    به خودم اومدم. با حواسی پرت آب آغشته به خون دهنم رو قورت دادم و جواب دادم:
    - اوهوم... لااقل درد قلبم خوابیده.
    امیرمهدی: یهو چی شد؟
    مکثی کردم. آهی کشیدم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    امیرمهدی پریشون گفت:
    - خب... مهم نیست!
    ایلیا: بهتره سریع‌تر بریم.
    ***
    بستنی کاکائویی موردعلاقه‌ام رو از دست امیرمهدی گرفتم و حین خوردنش، گوش به حرف‌های دکتر دادم.
    دکتر مسرور: از آزمایش‌ها که چیزی دستگیرمون نشد. وضعیت قلب ایشون، صرف نظر از بیماریش کاملاً طبیعیه و خون‌ریزی‌ای نداشته و نداره.
    امیرمهدی ابروهای کم‌پشتش رو توی هم کشید:
    - ولی مگه میشه؟
    دکتر مسرور پشت میزش نشست و خون‌سرد گفت:
    - فعلاً که شده.
    امیرمهدی دستی‌ زیر‌ چونه‌اش گذاشت و زمزمه کرد:
    - عجیبه!
    دکتر مسرور: در کل، من یه‌سری دارو تجویز می‌کنم که براش خوبه. حتماً مواظب باشین سر وقت بخوره.
    کلافه چشم توی کاسه‌ی چشم گردوندم. مگه من بچه‌ام؟
    امیرمهدی دفترچه‌ی بیمه‌ام رو از دکتر مسرور گرفت و هزینه‌ی لازم رو پرداخت کرد. دست راستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه‌ای کشیدم. دلم فقط یه خواب حسابی توی تخت خودم رو می‌خواست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    با امیرمهدی و ایلیا از دفتر دکتر مسرور خارج شدم. منشی دکتر مسرور همچنان با گوشی حرف می‌زد.
    ایلیا دفترچه‌ی بیمه‌ام رو از امیرمهدی گرفت و خبر داد:
    - من میرم داروها رو بگیرم.
    امیرمهدی دستی روی شونه‌ی من گذاشت و با فکری درگیر گفت:
    - باشه... من و یارا هم توی ماشین منتظر می‌مونیم.
    راهمون از هم جدا شد. ایلیا به‌سمت آسانسور رفت و من و امیرمهدی به سمت خروجی رفتیم.‌ از کلینیکی که حدوداً سه‌ماه بود که باز شده بود، خارج شدیم و به‌سمت ماشین مشکی‌رنگ امیرمهدی قدم برداشتیم. امیرمهدی قفل ماشین رو باز کرد و با سری که تا خرخره توی گوشی بود، لب زد:
    - تو برو توی ماشین... من یه زنگ بزنم، میام.
    نفسی بیرون دادم و سوار سوزوکی مشکی‌رنگ امیرمهدی شدم. می‌دونستم آب امیرمهدی با حرف‌زدن با گوشی توی فضای بسته توی یه جوب نمیره.
    در ماشین رو بستم و از توی ماشین نگاهش کردم. قدم رو می‌رفت و برمی‌گشت و خیلی ناگهانی، زیر خنده زد. این یهو چش شد؟
    بی‌خیال فضولی، سرم رو به طرف خیابون گردوندم. از نظر ردشدن ماشین می‌شد بهش گفت برهوت. سر ظهری توقعی غیر از این هم نمی‌شد داشت.
    کمی بعد، امیرمهدی و ایلیا با هم سوار ماشین شدند. ایلیا داروها رو ‌گرفته بود و با توجه به حجمشون، دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار. هیچی بدتر از داروخوردن نیست!
    ایلیا با دیدن حال گرفته‌ی نمود پیداکرده توی چهره‌ام پرسید:
    - خوبی؟
    از توی آینه نگاهم می‌کرد.
    طعنه‌وار لب زدم:
    - عالیم!
    - اٌکی... گرفتگیت از اعصابه. این‌ دیگه پای امیره.
    امیرمهدی حرصی گفت:
    - هزاربار گفتم اسم من امیرمهدیه.
    ایلیا با بی‌تفاوتی‌ای که خون امیرمهدی رو به جوش می‌آورد، جواب داد:
    - می‌دونم.
    امیرمهدی نگاهی چپ اندر قیچی به هردومون انداخت و پوفی کرد. کم آورده بود.
    ایلیا: به یه‌ چیز دقت کردی؟
    بی‌حوصله لب زدم:
    - نه.
    وقت گیر آورده بود!
    - داروهایی رو که بعد از ناهار باید می‌خوردی نخوردی.
    - فدای سرم.
    ایلیا سرزنش‌گرانه لب زد:
    - این درست نیست! تو باید...
    چشمای آبی‌ تیره‌ام رو بستم و سرم رو به شیشه‌ی ماشین چسبوندم. روضه‌خونی‌های یه دورگه جن‌-خون‌آشام واقعاً عذاب‌آوره. حتی قابلیت این رو داره که در لیست عذاب‌ جهنم قرار بگیره.
    ایلیا با دیدن بی‌تفاوتی من پرسید:
    - تو اصلاً به حرف‌های من گوش میدی؟
    رک گفتم:
    - نه!
    ایلیا پوفی کرد:
    - امان از دست تو... آقای جوان.
    خمیازه‌ای بلند بالا کشیدم. کم‌کم داشتم بیهوش می‌شدم. جون توی تنم نمونده بود.
    امیرمهدی: خیلی خوابت میادا.
    - اوهوم.
    - راحت باش.
    - باشه...
    ***
    ایلیا: آقای جوان... آقای جوان...
    توی خواب و بیداری نالیدم:
    - ای زهرمار و آقای جوان!
    صدای ریزخندیدنش با اعصابم بازی کرد. آروم دم گوشم گفت:
    - چه بی‌ادب شدی.
    بی‌حال چشمام رو نصفه‌نیمه باز کردم و با اعصاب داغون لب زدم:
    - خفه شو!
    به طرز عجیبی صدام خفه بود. انگار بیشتر از چشمای به زور بازمونده‌ام، صدام خمـار خواب بود.
    ایلیا که روم خم شده بودم، با خنده کمرش رو صاف کرد و گفت:
    - باید قرص‌های شبت رو بخوری.
    نفسی بیرون دادم و روی تخت نشستم. سرم تقریباً به زانوهام چسبیده بود. نمی‌تونستم کمرم رو صاف بگیرم. در واقع اصلاً جونش رو نداشتم. یه‌کم که گذشت، بالاخره کمرم رو صاف کردم و با همون صدای خفه پرسیدم:
    - واقعاً شب شده؟
    ایلیا لیوان آبی برام ریخت و جواب داد:
    - البته.
    قرص‌هام رو از دست ایلیا گرفتم. چقدر خوابیدم! واسه همینه که حس بلندشدن ندارم.
    قرص‌ها رو انداختم توی دهنم و لیوان آب رو از ایلیا گرفتم. تشنه‌ام بود. تا آخرین قطره‌ی آب توی لیوان رو یه‌نفس خوردم و لیوان رو به ایلیا دادم. چشمام رو بستم و دوباره دراز کشیدم.
    ایلیا تذکر داد:
    - شام!
    _ میل ندارم.
    _ تعجبی نداره انقدر صدات تحلیل رفته... تو ضعیفی.
    _ می‌دونم.
    - پس بلند شو. داروهات رو باید بعد از شام می‌خوردی؛ اما چون ساعتشون می‌گذشت، قبل شام بهت دادم. اما این دلیل نمیشه شام نخوری.
    خمیازه‌ای کشیدم و به ایلیا پشت کردم:
    - نطق طولانی‌ای بود؛ اما من هنوز خوابم میاد.
    ایلیا دستی توی موهام کشید. از این کار بدم می‌اومد؛ اما حال مخالفت‌کردن رو نداشتم. کنارم روی تخت نشست و گفت:
    - واقعاً پسربچه‌ی تخسی هستی!
    - قول میدم صبحونه رو محکم بخورم.
    خمیازه‌ای کشیدم و ادامه دادم:
    - فردا باید بریم کوهنوردی.
    ایلیا حرصی لب زد:
    - خوبه که نیکی هست.
    و من واقعاً حس این رو نداشتم که بهش بگم اگه نیک‌آیین بفهمه بهش گفتی نیکی، خرخره‌ات رو درسته می‌جوه.
    با همون چشمای بسته، لبخندی روی لبام نشوندم. ایلیا از بازی‌کردن با موهام دست کشید. اون‌ روز، روز بدی بود؛ اما فردای اون روز می‌تونست مخالف اون روز‌ باشه، یه روز خوب.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    چشمام رو باز کردم.
    نور! سرم رو چرخوندم. خب، سیر خواب شده بودم. بی‌دردسر سرجام نشستم و خودم رو لبه‌ی تخت کشیدم.
    - سلام. صبح به‌خیر.
    ایلیا لبخندی زد و جوابم رو داد:
    - سلام... صبحت نورانی!
    سری به نشونه‌ی تاسف برای ایلیا تکون دادم و دمپایی‌های پلاستیکیم رو پوشیدم.
    روزهایی که می‌رفتیم کوه، از حمام و دوش و خیس‌شدن خبری نبود. قله‌ی کوه اصولاً خیلی سرده.
    راهی سرویس بهداشتی شدم و آبی به دست و صورتم زدم. با توجه به سردبودن آب، یه لحظه نفسم حبس شد. بی‌حرکت به آینه زل زدم. از سر موهام آب چکه می‌کرد.
    شیر آب رو بستم و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.
    ایلیا لباس به دست، منتظرم بود.
    یه تیشرت و شلوارک سرهمی قرمز و مشکی پوشیدم و با ایلیا از اتاق خارج شدم.
    طبق قولی که داده بودم، باید محکم می‌خوردم.
    همراه ایلیا از راه پله پایین رفتم. فضای سالن به‌خاطر تغییر دکوراسیونی که مامان چندروز پیش به وجود آورده بود، بیشتر شده بود. مامان کاملاً مبل‌ها رو جمع کرده بود و به‌جای مبل‌های سلطنتی کرمی‌رنگ، تعداد کمتری کاناپه‌ی قهوه‌ای تیره رو جایگزین کرده بود.
    آشپزخونه‌ی اپن، دقیقاً سمت راست سالن قرار داشت. به سمت آشپزخونه رفتیم. پشت میز صبحونه حاضری همه زده شده بود. بلند گفتم:
    - سلام به همگی.
    بابا با چهره‌ی بشاشی جواب داد:
    - سلام خوشگل‌پسر! خوبی؟
    با چهره‌ای درهم‌تنیده جواب دادم:
    - عالی‌ام.
    بابا بی‌خیال خندید. اصلاً خوشم نمی‌اومد کسی خوشگل‌پسر بهم بگه. این یه عبارت واقعاً دخترونه بود!
    مامان تابی به گردنش داد که باعث شد موهای بلوند توی چشماش کنار برن و گفت:
    - بیاین بشینین بچه‌ها... دیر هم کردین.
    امیرمهدی: بعضی شب‌ها فکر می‌کنم دختری، چیزی...
    قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه، با پام محکم کوبیدم روی پاش که وسط حرفش گفت:
    - آخ!
    و با دلی خنک روی صندلی چوبی نشستم. ایلیا هم کنار من نشست. مامان، میز رو واسه همه چیده بود و این از هارمونی شلخته‌اش، کاملاً ضایع بود. آرین معمولاً خیلی بهتر در چیدن میز عمل می‌کرد.
    امیرمهدی زیر لب گفت:
    - سادیسمی!
    - تو یکی رو فقط میشه فیزیکی تفهیم کرد. جنس من هنوز به خرابی تو نرسیده.
    - من رو هم رد کردی خودت بی‌خبری.
    - با تیمارستانی‌ها گشتی، توهمی شدی!
    - من اونا رو درمون می‌کنم.
    - رک بگی بهتره. تو اونا رو...
    با لقمه‌ای که ایلیا خیلی ناگهانی توی دهنم گذاشت، خفه شدم. ابروهام به سمت هم حرکت کردند و به زور لقمه‌ام رو قورت دادم.
    پارازیت!
    ایلیا لقمه‌ی دیگه‌ای برام گرفت:
    - بهتره صبحونه‌ت رو بخوری.
    - مرسی از تذکرات. سر صبحی جونم رو نجات دادی!
    بی‌خیال به طعنه‌ای که زدم، خندید و لقمه‌ای که گرفته بود رو توی دهنم گذاشت. بعضی وقت‌ها واقعاً حس می‌کنم بچه‌ی دوساله‌ام!
    با تموم‌شدن مرحله‌ی صبحونه، آرین مشغول تمیزکردن میز شد و ایلیا قرص‌هام رو برام آورد. این حجم خوردن قرص، سیستم عصبی هر آدمی رو به آتیش می‌کشه.
    قرص‌ها رو از دست ایلیا گرفتم و با آب خوردم. بقیه به هر دلیلی به اتاق‌هاشون برگشته بودند.
    ایلیا: چه خبر؟
    با ابروهای بالاپریده نگاهش کردم. مخاطبش آرین بود.
    آرین: هیچی! به هیچ‌جا نرسیدم. هیچ‌کس نمی‌دونست چرا خون سیاه روی یه انسان ریخته میشه.
    حالا دوزاریم افتاد. با اون وضع و اوضاع، شاید بهتر بود سوالم رو شخصاً از خود شیطان بپرسم.
    - در هر صورت، ممنون.
    آرین خجالت‌زده دستی‌ روی موهای خرمایی‌رنگش گذاشت.
    - انجام وظیفه بود‌.
    از سر بیکاری نگاهی به آرین انداختم. داشت با بالازدن آستینش برای شستن ظرف‌ها آماده می‌شد. پسر کم‌حرفی بود. وجودش حتی حس نمی‌شد؛ مظلوم بود! صفتی که هیچ رقمه به یه خون‌آشام نمی‌چسبید!
    ایلیا: اهن... اهن!
    سرم به‌سمت ایلیا چرخید.
    ایلیا: باید آماده بشی.
    پوفی کردم و لب زدم:
    - می‌دونم.
    به اتاقم برگشتیم. تم اتاقم قهوه‌ای تیره بود. در واقع تم کل خونه قهوه‌ای تیره بود. رنگ چرت موردعلاقه‌ی مامانم که حتی اتاق کار بابا هم نتونسته بود از زیر دستش در بره.
    تیشرت و شلوارکم رو با یه لباس ساده و پارچه‌ای سفید و شلوار کتان مشکی‌رنگ عوض کردم. ایلیا کوله‌ام رو از قبل آماده کرده بود.
    تق، تق، تق.
    - کیه؟
    - امیرمهدی‌ام. آماده شدی؟
    زیپ شلوارم رو بالا کشیدم و تک دکمه‌اش رو بستم و لب زدم:
    - آره... بیا تو.
    در رو باز کرد و گفت:
    - سریع بپرین پایین که دیرمون شد.
    ایلیا یقه‌ی پیراهن مشکی‌رنگش رو درست کرد و جواب داد:
    - الان میایم.
    امیرمهدی: اکی. من ماشین رو از پارکینگ میارم بیرون.
    چشمکی زد و در اتاقم رو بست.
    ایلیا: بدو!
    زیر لب نق‌ زدم:
    - اَه!
    خوبه می‌دونه من از این کلمه متنفرم!
    ***
    امیرمهدی با حرص روی فرمون ماشین کوبید:
    - اَکِهِی! آخرش دیر کردیم.
    ماشین رو گوشه‌ی پارکینگ کوهستانی پارک کرد و دسته‌جمعی پیاده شدیم. ‌همون منطقه‌ی پارک همیشگی بود. امیرمهدی ماشینش رو قفل کرد و به سمت بچه‌ها رفتیم.
    نیک‌آیین: سلام.
    باهم دست دادیم و جواب دادم:
    - سلام... صبح به‌خیر.
    نگاهی کلی بهش انداختم. به نظر می‌اومد نسبت به قبل چاق‌تر شده. با تعجب پرسیدم:
    - وزن اضافه کردی؟!
    نیک‌آیین دستی توی موهای قهوه‌ای کم‌رنگش کشید و جواب داد:
    - فقط سه کیلو.
    - مگه دکتر برات رژیم تجویز نکرده بود؟
    نیک‌آیین خندید و گفت:
    - بی‌خیال بچه!
    حرصی نفسی بیرون دادم که نیک‌آیین ریز خندید. نمی‌دونستم به چه زبونی بگم من رو لفظ بچه حساسم! به علاوه، نیک‌آیین رو درک نمی‌کردم. به‌خاطر پرخوری اضافه‌وزن گرفته بود و این به ضعف حفظ تعادلش انجامیده بود؛ اما هیچ اهمیتی به این جریان نمی‌داد.
    سوران: سلام کوچولو!
    پوفی کردم. لحنش اذیتم می‌کرد. انگار داشت به یه بچه سلام می‌کرد. خواستم جوابش رو ندم که‌ صدای فاطمه تو ذهنم اکو شد: «جواب سلام واجبه!»
    وقتی هم که نبود، منِ بدبخت رو ول نمی‌کرد. در کمال بی‌میلی لب زدم:
    - سلام.
    سوران خندید و دستی توی موهام کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    ایلیا با خنده دست سوران رو گرفت و آروم با گذاشتن دست راستش روی سـ*ـینه‌ی سوران، به عقب هلش داد. نفس راحتی بیرون دادم.
    ایلیا لبخندی زد و تذکر داد:
    - می‌دونی که آقای جوان از این کار خوشش نمیاد.
    سوران با شیطنت خندید و جواب داد:
    - باشه.
    دستش رو از حصار دست ایلیا بیرون کشید و مشغول بازی‌کردن با یقه‌ی پیراهن ساده‌ی مشکی‌ رنگش شد. یقه‌ی لباسش‌ که مرتب شد، دستاش رو دوباره توی جیبای شلوار جینش فرو برد. با صدای هامین، نگاه از سوران گرفتم:
    - سلام... آقای جوانِ ایلیا!
    لبخندی زدم.
    - سلام هامین.
    با هم مردونه دست دادیم. امیرمهدی نگاهی به قله‌ی کوه انداخت و با کشیدن دستی توی موهای مشکی‌رنگش لب زد:
    - بهتره از کوه بالا بریم.
    سوران با لحنی که شیطنت ازش شرشر می‌بارید، تایید کرد:
    - صددرصد... دوباره هـ*ـوس زن‌گرفتن کردم!
    امیرمهدی حرصی در یه حرکت سریع برگشت و پس‌گردنی‌ای به سوران زد. با عصبانیت گفت:
    - خله همین یه ماه پیش واسه سومین بار طلاق گرفتی!
    سوران بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
    - که چی؟
    ایلیا، هامین و نیک‌آیین ریز خندیدند و امیرمهدی سری به نشونه‌ی تاسف برای سوران تکون داد و با اشاره به ایلیا گفت:
    - این ایلیا دوهزاربرابر سن تو سنشه و یه‌بارم ازدواج نکرده، اون‌وقت تو...
    سوران مشتی به بازوی امیرمهدی زد و با چشمک‌زدنی گفت:
    - بی‌خیال... من انسانم. مگه چقدر عمر...
    با نگاه چپ‌چپی که امیرمهدی روانه‌ی سوران کرد، سوران حرفش رو خورد و مظلومانه شونه‌هاش رو بالا انداخت. البته این تاثیری روی نوع نگاه امیرمهدی نداشت.
    سوران با احتیاط پرسید:
    - چیزی شده امیر؟
    امیرمهدی در یه لحظه منفجر شد و داد:
    - امیر و زهرمار!
    سر‌خوردن نگاه همه به سمت ما، یه واکنش کاملا طبیعی بود. سوران قدمی‌ به عقب برداشت و پرسید:
    - باشه بابا... نیازی به منفجرشدن نبود که!
    امیرمهدی دستی روی پیشونی کشیده‌اش گذاشت و لب زد:
    - تو آخرش من رو دیوونه می‌کنی سوران!
    سوران دوستانه دستی روی شونه‌ی امیرمهدی گذاشت و آروم گفت:
    - من خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم.
    امیرمهدی سری تکون داد:
    - مسئله همین‌جاست؛ تو هیچی نمی‌دونی!
    - شاید حق با تو باشه. به‌هرحال، بهتره کوهنوردی رو شروع کنیم. زیادی معطل کردیم!
    - اوهوم.
    کوله‌ی خاکستری‌رنگم رو از ایلیا گرفتم و روی شونه‌های خودم انداختم. زیاد سنگین نبود.
    نیک‌آیین با لبخند گفت:
    - به چپ‌چپ... جلو، رو!
    سوران دستی توی موهای قهوه‌ای کم‌رنگ نیک‌آیین کشید و گفت:
    - تموم فرمانای نظامی رو زیر کردی بچه!
    نیک‌آیین دست سوران رو پس زد و جواب داد:
    - دیگه دیگه...
    به‌هرحال، از فرمان اطاعت کردیم.
    سوران با نگاهی که می‌چرخید، لب زد:
    - دختر خوشگلی دیدین بگین که شماره بدم. خدا رو چه دیدی؟ شاید یه فرجی شد.
    امیرمهدی با حرص غرید:
    - یکی دهن این رو آسفالت کنه تا صورتش رو سرویس نکردم!
    هامین دست امیرمهدیِ ایستاده از عصبانیت رو گرفت و با کشوندن دست امیرمهدی و وادارکردن امیرمهدی به حرکت لب زد:
    - چپ و راست گفتی که!
    امیرمهدی آهی کشید:
    - راست می‌گیا... اعصاب واسه آدم نمی‌ذارن.
    نیک‌آیین: اوه پسر... اونجا رو نگاه کن. عجب حوری بهشتی‌ای!
    سوران با هول‌و‌ولا مسیر انگشت نیک‌آیین رو دنبال کرد و با دیدن فرد موردنظر، پلک چشم راستش پرید.
    منم با دیدن طرف پقی زیر خنده زدم! امیرمهدی هم خیلی راحت زیر خنده زد. هامین هم دستش رو جلوی دهنش گرفت و نیشی تا بناگوش باز کرد و ایلیا هم طبق معمول ریز می‌خندید.
    نیک‌آیین بدون خنده و خیلی جدی ادامه داد:
    - خداییش پیرزن خوشگلی نیست؟ نگاه لپ‌های سفیدش چقدر خـوردنیه!
    سوران بعد از مکثی‌ که آرامش قبل از طوفان بود، غرید:
    - می‌خوام بکشمت نیک!
    با دیدن قیافه‌ی سرخ‌شده‌ی سوران، با تفریح باز زیر خنده زدیم. بامزه شده بود.
    امیرمهدی بی‌خیال حرص‌خوردن از دست سوران گفت:
    - اوه‌... اوه... اوضاع خیطه نیک.
    نیک‌آیین نیشخندی زد و با قرض‌گرفتن دوتا پا شروع به دویدن کرد و سورانم دنبالش، حالا ندو، پس کی بدو؟
    سوران: می‌کشمت بچه... من رو دست می‌ندازی؟ یه‌حالی ازت بگیرم عزرائیل کف کنه! هوی‌... با تواما...
    نیک‌آیین در کمال تعجب با توجه به وزن زیادش، خیلی سریع می‌دوید و سوران هـ*ـوس کم‌آوردن نکرده بود. میونِ دویدن دایره‌وارشون به دور ما، امیرمهدی یقه‌ی لباس سوران رو گرفت و به زور نگهش داشت. نیک‌آیین هم نفس‌نفس‌زنان ایستاد.
    امیرمهدی: تو خجالت نمی‌کشی با یه نوجوون درمیفتی؟
    سوران: فقط می‌تونم بگم زر نزن.
    - بی‌ادب!
    نیک‌آیین کمری صاف کرد و پرسید:
    - آتش‌بس دیگه؟
    سوران یقه‌اش رو از دست امیرمهدی آزاد کرد و جواب داد:
    - آره... البته فعلاً.
    مجدداً به راهمون ادامه دادیم.
    نیک‌آیین کنارم قرار گرفت و زیر گوشم لب زد:
    - بیچاره سلین...
    آهی کشیدم:
    - واقعاً!
    - دلم واسه‌ش می‌سوزه... این سوران واقعاً کوره!
    بی‌حرف سری تکون دادم. به نظرم بیشتر از کوربودن سوران، سلین احمقه و بیشتر از احمقیِ سلین، سوران نفهمه!
    با رسیدن به کوه، سوران دستاش رو باز کرد و با ذوق گفت:
    - من عاشق کوهم!
    امیرمهدی سرخ‌شده از حرص، لب زد:
    - تو عاشق همه‌چیز و همه‌کسی... کاریت نمیشه کرد.
    سوران بی‌خیال خندید و گفت:
    - خوبه که فهمیدی.
    امیرمهدی عصبی و با حرکت مسخره‌ی سرش لب زد:
    - اوهوم.

    هامین با صدایی بلندتر از حالت عادی گفت:
    - می‌میرین اگه به هم نپرین؟ الان قشنگ دارم طعم پدری رو حس می‌کنم. مزه‌ش علی‌حده‌ست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    21
    سوران با یه قیافه‌ی مات و بچگونه پرسید:
    - اینی که گفتی چه ربطی داشت؟
    هامین شونه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
    - همین که دهن شما رو بست کافیه. چی‌کار به ربطش داری؟
    ایلیا دستی توی هوا تکون داد؛ سر انگشت اشاره‌اش رو رو به هامین گرفت و لب زد:
    - به نکته‌ی خوبی اشاره کرد.
    سوران با صورت جمع‌شده، جوری که انگار چندشش شده گفت:
    - من رو یاد معلم کلاس اولم انداختی... حالم به هم خورد!
    در کسری از ثانیه صورت ایلیا هم جمع شد. آقای هافمن رو دیده بود و از اینکه بهش بگن شبیه آقای هافمنه متنفره. هرچند، واقعاً شبیهشه!
    نیک‌آیین میانجی‌گرانه لب زد:
    -میشه به هم نپرین؟ من می‌خوام از کوهنوردیم لـ*ـذت ببرم.
    ایلیا: اوه، باشه.
    یکی از برتری‌هایی که ایلیا نسبت به هافمن داره، همینه! ایلیا برعکس هافمن سرش میشه که خواسته‌های منطقیِ بقیه محترمه و باید بهش احترام بذاره.
    در هر صورت، خواستم دنبال بقیه قدم از قدم بردارم که چشمم به یه غنچه‌ی گل سرخ که میون سنگ‌های پایین کوه دراومده بود، افتاد. لبخندی زدم. خیلی خوشگل بود. حتی منی که از گل بدم می‌اومد رو هم جذب کرد.
    نیک‌آیین که داشت دنبال بقیه می‌رفت، با ندیدن من کنار خودش برگشت و با تعجب گفت:
    - چرا وایسادی؟ رفتنا!
    - الان میام.
    خم شدم و دستی روی غنچه‌ی گل سرخ کشیدم که... چیزی که می‌دیدم عجیب بود! غنچه‌ی گل سرخ به آنی به طور کامل خشک و سیاه شد. انگار هیچ‌وقت سرخ نبود و خارهای گل، از حد عادی بزرگ‌تر شدند.
    اینجا چه خبر بود؟! حس بدی داشتم. نحسی، شومی! دستم روی گل مونده بود و می‌لرزید. نفس‌کشیدن رفته‌رفته برام سخت می‌شد. عجیب بود. این حتی برای منم عجیب بود.
    نیک‌آیین: نشستی که یه گل خشکیده رو تماشا کنی؟
    وحشت‌زده، نتونستم خودم رو کنترل کنم و از پشت زمین خوردم.
    - تو کی اومدی بالا سر من؟
    نیک‌آیین‌ پرسش‌گرانه نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
    - همین الان. تو چرا یهو انقدر ترسیدی؟
    جوابی نداشتم که بدم. نیک‌آیین هم پیگیر نشد و دستش رو برای کمک دراز کرد. دستش رو گرفتم و بلند شدم و پشتم رو تکوندم.
    نیک‌آیین: بیا بریم.
    - باشه... اومدم.
    باهم راه افتادیم و برای رسیدن به بقیه قدم تند کردیم. نمی‌تونستم ماجرای چند لحظه پیش رو هضم کنم.
    هامین: شما چرا یهو عقب افتادین؟
    نیک‌آیین: یارا وایساده بود که یه گلِ غنچه‌ی خشک‌شده رو تماشا کنه!
    امیرمهدی خیلی ناگهانی توقف کرد. همه با تعجب نگاهش کردیم.
    سوران: چیزی شده دانیار؟
    امیرمهدی کتمان کرد: نه... نه...
    سوران با شک و چشمای با لنز سبزشده‌ی ریزشده‌اش لب زد:
    - امیدوارم.
    اسم امیرمهدی توی تموم سال‌هایی که گم‌شده بود، دانیار بوده. در واقع دانیال، پدرخونده‌ی امیرمهدی و کسیِ که امیرمهدی رو از زیر دست اون روانیِ مثلاً دانشمند نجات داد.
    خود امیرمهدی هم ترجیح میده دانیار صدا زده بشه؛ اما مامان روی اسم بچه‌اش حساسه و میگه وقتی دانیار صداش می‌کنیم، حس می‌کنه امیرمهدی دیگه پسرش نمیشه. امیرمهدی هم با مامان راه میاد؛ اما سوران چون از بچگی با امیرمهدی بزرگ شده و برادر رضاعیش هم حساب میشه و شیر یه مادر رو خوردند، عادت داره دانیار صداش بزنه و به‌قول خود سوران ترک عادت، موجب مرض است.
    امیرمهدی هم از اونجایی که سوران جلوی مامان پیداش نمیشه؛ بهش سخت نمی‌گیره که حتماً امیرمهدی صداش بزنه و در کل، سوران خوشه!
    ایلیا با نگاه به جمع ایستاده گفت:
    - به نظرتون این چندمین‌باریه که امروز حین کوهنوردی استپ می‌کنیم؟
    سوران خندید و جواب داد:
    - نیمه‌ی پر لیوان رو ببین... لااقل هنوز به سی‌و‌یکمین‌بار نرسیده.
    ایلیا زیر لب و مصنوعی غرید:
    - به جای این حرفا راه بیفت!
    سوران: ای به چشم.
    دوباره راهی شدیم. زیرچشمی چهره‌ی امیرمهدی رو رصد کردم. چهره‌اش گرفته بود؛ انگار یه چیزی بدجور فکرش رو مشغول کرده بود.
    شونه‌ای بالا انداختم. نمی‌تونستم بفهمم توی فکرش چی می‌گذره. از طریق ایلیا یا هامین می‌شد؛ اما این ته نامردی بود. نفسی بیرون دادم و به این نتیجه رسیدم که می‌تونم وقتی برگشتیم خونه و تنها شدیم، از خودش بپرسم. به هرحال، به قول فاطمه، یه‎دونه داداش که بیشتر ندارم.
    نیک‌آیین: کلاسای تابستونی چه‌جوری پیش میره؟
    کلافه و حرصی لب زدم:
    - افتضاح! واقعاً درک نمی‌کنم چرا باید چندتا ساز که به هیچ دردی نمی‌خورند، یاد بگیرم!
    دستی روی شونه‌ام گذاشت و آروم و با خنده گفت:
    - دلت پره‌ها!
    - شک نکن.
    سوران با حسرت و یهویی لب زد:
    - اکهی! کاغذ نیاوردم. ایلی، هامی، کاغذ ندارین؟
    هامین: کلک! حالا به کی می‌خوای شماره بدی؟
    - به دخترعمه‌ی سرلک! تو کاغذ رو رد کن بیاد اون رو خودت می‌فهمی.
    امیرمهدی پوفی کرد و هامین تیکه‌ کاغذ کوچولویی از جیبش درآورد و به دست سوران داد. سورانم سریع شماره‌اش رو با خوش‌نویس مشکی طلایی همیشه همراهش روی کاغذ نوشت.
    هامین با یه لحن جودهنده و هیجانی‌ای گفت:
    - عملیات شروع می‌شود!
    سوران در حال گذاشتن خوش‌نویس توی پیراهن مشکیش لب زد:
    - تو یکی خفه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا