کامل شده رمان حکومت بر مرداب | zhila.h کاربر انجمن نگاه دانلود

از چه شخصیتی بیشتر خوشتون میاد ؟

  • ارنیکا

    رای: 5 35.7%
  • آراس

    رای: 8 57.1%
  • ارلن تایلر

    رای: 0 0.0%
  • لوکاس

    رای: 1 7.1%

  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: حکومت بر مرداب
نام نویسنده : ژیلا‌.ح کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، پلیسی، جنایی
ناظر: @*یـگـانـه*
ویراستار: @فاطمه صفارزاده
خلاصه :
چهارسال، همه‌چیز به چهار‌سال پیش ختم می‌شود. چهارسالی که بزرگ‌ترین اتفاقات زندگی‌ام افتاد و باتلاقی ساختم که هرروز بیشتربیشتر در آن غرق می‌شدم و دست‌وپا می‌زدم. باتلاقی که ناخواسته ساخته شد، با کمک یه نفر به ظاهر کمک و حالا وقت انتقام است. وقت اثبات کردن آراس، آراس واقعی.

yheu_حکومت2.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بغض مغرورانه در گلویم رخنه کرده و صدایم را می‌خراشد، خسته‌ام. انگار باید فکر شانه‌های جدیدی باشم. شانه‌هایم تاب تحمل درد‌هایم را ندارند. درد‌هایم مدت‌هاست سرریز می‌شوند. کم آورده‌ام به اندازه‌ی تمام نداشتن‌هایم کم آورده‌ام و عجیب خودم را بیشتر از هر چیز دیگری کم آورده‌ام، من تنها سهمم را می‌خواستم.
    بی‌رخوت تنم را تکانی می‌دهم. پالتوی بلند و مشکی‌رنگم، هر از گاهی آزارم می‌دهد. برای این جسم تنگ است؛ اما روحم مهم‌تر است. ابهتم را چند برابر می‌کند.
    همین کافی است. هیچ‌کس به نقاب سرسختانه‌ی پر از غرورم شک نمی‌کند. از باغ که می‌گذرم چندین نفر مقابلم خم و راست می‌شوند، اهمیتی نمی‌دهم و مثل همیشه بی‌تفاوت از کنارشان رد می‌شوم. کامم امروز تلخ‌تر از همیشه است. این را حتی فارک هم فهمیده، سگ مشکی باوفایم گوشه‌ای ایستاده و نزدیکم نمی‌آید. این حیوان زبان بسته بیشتر از این آدم‌ها می‌فهمد، وقتی گرفته‌ام نباید سمتم بیایند. پوزخند همیشگی روی لب‌هایم پررنگ‌تر می‌شوند. یاد حرف پدرم می‌افتم که با دیدن پوزخند‌هایم می‌گفت:
    - تو همیشه طلبکاری، حتی اگه ملک سلیمونم بهت بدن بازم این پوزخندت رو داری .
    ثانیه‌ای سر جایم مکث می‌کنم و متوقف می‌شوم. چشم‌های دردناکم را مدتی بهم می‌فشارم و بعد به راهم ادامه می‌دهم. عمارت بزرگی است، اما هنوز یک‌جای کار می‌لنگد. حفره‌ی خالی در قلبم انگار قصد پر شدن ندارد.
    - هی ارس امروز با یه دورهمی چطوری؟
    لهجه‌ی غلیظ فرانسوی‌اش بدجور تو ذوق می‌زند، هنوز هم به‌سختی انگلیسی حرف می‌زند. بعد از گذشت چهارسال نمی‌تواند اسمم را به درستی تلفظ کند. با نگاهی غضبناک به سمتش برمی‌گردم. ساکت می‌شود و متفکر از جلوی راهم کنار می‌رود. خوب می‌داند امروز بد برزخ شده‌ام. از درب اصلی رد می‌شوم. اطراف را از نظر می‌گذرانم. محافظان کت وشلواری با بیسیم‌های مخصوصشان همه‌جا هستند، اما امروز هیچ کدامشان جرئت نمی‌کنند مانعم شوند. به‌راحتی پله‌ها را سپری می‌کنم و به درب مورد نظرم می‌رسم. مقابل در مکثی می‌کنم. حرف‌هایش به خوبی یادم است. گفته بود نمی‌خواهد من را ببیند، گره اخم‌هایم محکم‌تر می‌شود و بدون در زدن در را باز می‌کنم و وارد می‌شوم. کارل پیپ به دست، پشت میز بزرگش لم داده و کاغذ‌های روبه‌رویش را زیرورو می‌کند. بدون این که سرش را بالا بیاورد تشخیص می‌دهد که این مهمان ناخوانده کیست. آخر تنها یک نفر جسارت می‌کند این گونه وارد عمارت کارل بزرگ شود. صدای خشک و توأم با لهجه‌ی اصیل انگلیسی‌اش را می‌شنوم:
    - باز چی می‌خوای؟ مگه نگفتم نمی‌خوام ببینمت.
    مثل خودش با لحنی سرد جواب می‌دهم:
    - و می‌دونی که حرفات برام اهمیتی ندارن، اومدم بگم استعفا می‌دم. منتظر تاییدت هم نیستم، کار خودم رو می‌کنم.
    - تو خیلی کله‌شقی ارس، می‌دونستی؟
    دندان‌هایم را از غیض روی هم می‌سابم‌، این اجنبی‌های از خودراضی بدجور حرصم را درمی‌آورند. چگونه فرق ارس و آراس را بهشان مفهوم کنم؟
    - به هر حال کار من تموم شد. بهتره که دیگه اطرافم نیای، خودت که بهتر می‌دونی سر اون بپایی که برام گذاشته بودی، چه بلایی آوردم؟
    - اوه ارس، یکم آروم باش. این آخرین خواسته‌ی منه ازت، بعدش می‌تونی آزاد باشی. هیچ‌کس هم مانعت نمی‌شه.
    - من الانم آزادم، تو نمی‌تونی این رو بهم تحمیل کنی.
    - اما تو هم نمی‌تونی به این راحتی پا پس بکشی؛ با هم قرارداد بستیم، یادت که نرفته؟
    این انگلیسی مکار خوب می‌داند چگونه افسارم را بگیرد و مرا سر بدواند. کلافه دستی به صورت تازه اصلاح شده‌ام می‌کشم، چشم‌هایم خسته‌اند. بی‌رمق نگاهی به قیافه‌ی یخی‌اش می‌اندازم و بی‌حرف از آن مکان منفور خارج می‌شوم. تلفنم در جیبم برای خودش با ویبره‌های پی‌در‌پی‌اش، عروسی‌ به‌پا کرده است. از جیب شلوارم تلفنم را برمی‌دارم و تماس را بدون آنکه به نامش نگاه کنم، وصل می‌کنم. قصد کردم به زبان مادری‌ام هر چه از دهانم درمی‌آید، نثار فرد پشت‌ خط کنم و بعد تلفن را بکوبم روی زمین، اما قبل از آن که صدایم دربیاید فرد پشت خط پیش دستی می‌کند و جواب می‌دهد:
    - آرِس وایستا قطع نکن. کارم واجبه، می‌دونم بیشتر از سه‌بار بوق بزنه جواب نمیدی؛ پس بدون کارم مهمه که مصرانه پشت‌سرهم بهت زنگ می‌زنم.
    دندان‌قروچه‌ای می‌کنم.
    - می‌شنوم.
    - کامیون بار رسیده؛ ولی هیچ‌کس حاضر نمیشه ببرتش سرقرار.
    - یعنی چی؟ مگه دل بخواهیه؟ مگه دست خودشونه؟
    وقتی جوابم را نمی‌دهد می‌فهمم باز برحسب عادت، از کنایه‌های ایرانی استفاده کرده‌ام . هوفی می‌کشم.
    - پنج‌دقیقه دیگه اونجام.
    تلفن را قطع می‌کنم. از کوبیدنش روی زمین صرف‌نظر می‌کنم و بااحتیاط آن را دوباره در جیبم جاساز می‌کنم.‌ حوصله‌ی خریدن دوباره‌ی گوشی و پیدا کردن شماره تلفن‌هایم را ندارم؛ پس بی‌خیال عملیات خالی کردن حرص خودم می‌شوم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - هی آرس چی‌کار می‌کنی؟ من گفتم کسی حاضر به انجامش نمیشه، نگفتم که خودت انجامش بدی.
    - ببین توماس من هرطوری شده، این مأموریت نفرین‌شده رو تموم می‌کنم. پس برو کنار و مانعم نباش.
    - اما تو مگه می‌تونی کامیون برونی؟
    نگاه سرسری‌ای به او انداختم در‌ حالی که خشم در مشکی چشمانم زبانه می‌کشید، چشم‌های مورب آبی‌رنگش غمگین می‌شود. می‌دانست این مأموریت پایان خوشی نخواهد داشت؛ نگرانم بود. از بین تمام این غریبه‌های اطرافم که جلویم خم‌وراست می‌شوند و با ترس اسمم را بر زبان می‌آورند، این توماس است که همه گونه با تلخی اخلاقم کنار می‌آید و جورم را می‌کشد. پشت فرمان می‌نشینم و در را پشت سرم می‌بندم. بار سوم یا شاید هم چهارم است که سوار ماشین سنگین می‌شوم. از این بالا همه‌چیز کوچک‌تر از حالت عادی به‌نظر می‌رسد. در آینه‌ی ماشین نیم‌نگاهی به چهره‌ام می‌کنم. آراس چهارسال پیش، مقابلم در آینه به من پوزخند می‌زند. درست چهارسال است که...
    از کلمه‌ی چهار دل خوشی ندارم، فقط خودِ دیگرم را به‌رخ می‌کشد. نفسم را پرحرص به بیرون فوت می‌کنم و استارت می‌زنم. راه زیادی را برای این مسیر باید طی کنم. افکارم تمام ذهنم را پر می‌کند. به‌طور خودکار نیمی از مسیر را آمده‌ام. کنار کانکس کوچک قرمز‌رنگ توقف می‌کنم. آن‌قدر رنگ‌ورورفته و زهوار دررفته است که رغبت نمی‌کنم نگاهش کنم. بدون مکث در را باز می‌کنم، مرد روسی کف زمین نشسته و خمـار نوشابه‌اش را می‌خورد.
    - هی اینجا طویله نیس که هر کسی برای خودش بیاد تو
    - هر کسی؟ من آراسم .
    تمام محتویات نوشابه‌ی درون دهانش به بیرون می‌پاشد. ترس را در تک‌تک سلول‌هایش حس می‌کنم. با غیض چند قطره‌ی نوشابه‌ی پاشیده شده روی صورتم را پاک می‌کنم. خودش فهمیده با این کارش فاتحه‌اش خوانده است؛ اما بی‌خیالش می‌شوم و فقط می‌گویم:
    - کاری باهات ندارم، یه‌کم آب می‌خوام.
    مشکوک نگاهم می‌کند. از جایش بلند می‌شود و با احتیاط و بدون اینکه با من برخوردی داشته باشد، از کنارم عبور می‌کند.
    شاید اگر چهارسال پیش بود از این ترسیدنش احساس سرخوشی می‌کردم، شاید! چندلحظه بعد با نیم‌متر فاصله از من مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و بطری آب را مقابلم گرفت. پوفی کشیدم. فهمیده بودم از من ترسیده؛ ولی نمی‌دانستم تا این حد.
    - نکنه واقعا دلت می‌خواد بلایی سرت بیارم؟ از این فاصله چطوری من بطری رو بگیرم؟ پیش خودت چی فکر کردی؟ مگه کارآگاه گجتی که دستت تا اینجا بهم برسه؟
    چشم‌های سرخ و نیمه‌بازش، گرد می‌شود، معلوم است حرف آخرم را نفهمیده. بدجوری کلافه‌ام کرده است.
    - نخواستم. به اون شاگردات بگو برن محموله رو چک کنن که بعدا رئیست نزنه زیرش .
    این حرفم کافی بود تا مانند تیری که از چله‌ی کمان رها می‌شود، از مقابلم بگریزد. بطری آبی را که از دستش روی زمین افتاده بود، برمی‌دارم و صورت چسبناک شده‌ام را می‌شویم.
    مقداری از آب باقی مانده‌؛ بطری را سر می‌کشم. در این بر بیابان خنک است .
    هنوز کمی آب در دهانم است که سر جایم خشک می‌شوم .چشم‌هایم را ریز می‌کنم و به محض تشخیص، آب در گلویم می‌پرد. سرفه‌های پشت‌سرهم امانم را می‌برند. بالاخره چکه آب لعنتی از گلویم بیرون می‌آید. بطری را رها می‌کنم و با دو خود را به کامیون می‌رسانم.
    از پاهایش می‌گیرم و او را پایین می‌کشم. از بالای کامیون روی زمین می‌افتد. با لهجه‌ی غلیظی، به انگلیسی می‌گویم:
    - داشتی چه غلطی می‌کردی اون بالا؟
    دخترک چشم‌هایش ترسیده و مردمک چشمش لرزان است. مات و مبهوت نگاهم می‌کند. برزخی می‌شوم؛ از مچ دستش می‌گیرم و او را دنبال خود می‌کشم. صدای آخ ریزی که از او بلند می‌شود، تازه متوجه‌ام می‌کند که مچ دستش را سفت گرفته‌ام؛ کمی حصار انگشتانم را شل می‌کنم. سرجایم متوقف می‌شوم .
    - نشنیدی چی گفتم؟ داشتی چی‌کار می‌کردی؟
    وقتی جوابی نمی‌دهد، تمام دق و دلی امروزم را سر او خالی می‌کنم. از بین کلمات انگلیسی و فرانسوی که از دهانم بیرون می‌آید، چند کلمه‌ای هم فارسی نشت می‌کند. چشمانش گرد می‌شود.
    - تو فارسی بلدی؟
    چه‌عجب، پس لال نیست و زبان حرف زدن دارد. کمی که دقت می‌کنم می‌بینم این جمله را فارسی گفته است. پس برای همین حرفم را نفهمیده بود.
    عین جمله‌ام را فارسی تکرار می‌کنم، لب‌هایش را از هم فاصله می‌دهد تا جوابم را بدهد که با پیدا شدن سر و کله‌ی مرد عیـ*ـاش روسی با آن سر و وضع فجیع، به‌سرعت پشتم پناه می‌گیرد
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    مرد روسی نگاهی حرصی به دختره ترسیده و من می‌اندازد. با چشم و حرکات صورت به دخترک ایماواشاره می‌کند و تهدید‌هایش را سوی او روانه می‌کند. نگاه چپه‌ای که به مرد می‌اندازم، باعث می‌شود صاف بایستد و از حرکاتش دست بردارد.
    - بازرسی تموم شد؟
    سری تکان می‌دهد و پرحرص از کنارم می‌گذرد؛ در حالی که قصد دارد تنه‌ای به من بزند و در نهایت نافرجام می‌ماند.
    - تو رو خدا نذار بیاد سمتم! تو رو همون خدایی که می‌پرستیش. من رو از اینجا ببر بعدش هر کاری خواستی بکن منم راه خودم رو میرم.
    صدای لرزان و ترسیده‌ی دخترک بود. بغض در صدایش می‌رقـ*ـصید.
    - من کاری با شما ندارم.‌ برو قایم‌موشک‌بازیت رو بکن کوچولو، داری وقتم رو می‌گیری.
    اخم‌هایش درهم فرو رفت. به غرورش برخورده بود، پس غرور داشت. همین بهانه کافی بود تا نرم شوم.
    - خیله‌خب سوار شو تا پشیمون نشدم.
    هنوز حرفم تمام نشده، از جا جست و به‌سرعت سمت در مقابل راننده رفت و نشست. سری به نشانه تاسف تکان دادم و سوار شدم. سرعتم بالا بود؛ عجله داشتم برای رسیدن. دخترک ساکت و آرام سر جایش نشسته و به پنجره چشم دوخته بود و در حالی که در افکارش غرق شده بود، صدای قاروقور شکمش میان سکوت درون ماشین پیچید. نیم‌نگاهی زیرچشم به او انداختم. لب‌های یاسی‌رنگش را محکم به‌هم فشرد و سرش را در یقه‌ی لباس کاموایی‌اش فروکرد. کمی جلوتر کنار یک رستوران نیمه‌راهی توقف کردم. پرسشگر داشت نگاهم می‌کرد.
    - پیاده شو.
    بی‌حرف مثل جوجه‌هایی که دنبال مادرشان راه می‌افتند، به دنبالم راهی شد. کمی هم ترسیده بود. از چه؟ نمی‌دانم، هرچه که بود، خوب توانسته بود مرا از آن فضای تنهایی خودم بیر‌ون بکشد و ذهنم را درگیر کند. یک دختر ذهن آراس را به خود مشغول کرده بود.
    - چی می‌خوری؟
    - هیچی، گرسنه نیستم.
    ترسیده اطراف را زیرنظر گرفته بود.
    - کاملاً معلومه. خودم سفارش میدم. داشتم بهت حق انتخاب می‌دادم، خودت ازش استفاده نکردی.
    نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد دوباره اطراف را زیرنظر گرفت. اولین‌بار بود که کسی این‌گونه آراس را نادیده می‌گرفت. به طرف مرد به ظاهر گارسون، حرکت کردم. دوتا از غذاهایش را که به‌نظر مرغوب‌تر می‌آمد، سفارش دادم. پشت میز نشسته بودیم و نگاه دخترک مدام در نوسان بود و اطراف را کندوکاو می‌کرد. کم مانده بود هرچه دق‌و‌دلی دارم را سرش خالی کنم. پوفی کشیدم و از او چشم برداشتم. سفارش‌ها را که آوردند، چند قاشقی خورد و با قاشقش بقیه‌ی غذا را زیرورو می‌کرد. انگار اصلا حضور نداشت بس که در افکارش سیر می‌کرد. چند قاشق مانده از غذای خودم را تمام کردم و برخاستم، هم‌زمان با من بلند شد.
    - خب، فکر کنم گفته بودی فقط از اونجا دورت کنم، دیگه فکر نکنم کاری داشته باشیم با هم.
    - غیرتت اجازه میده تو این بیابون تنهام بذاری؟
    - غیرت؟ خیلی وقته از فهرست واژگان ذهنم حذف شده.
    چشمان لرزانش را از من گرفت. ته دلم از کا‌ری که می‌خواستم انجام دهم، راضی نبودم؛ اما هرچه بود، باید از دست این مأموریت لعنتی خلاصی پیدا می‌کردم. شاید اگر این محموله همراهم نبود و در این مأموریت نبودم، با خودم تا مسیری می‌بردم و به مقصدش می‌رساندمش؛ آن هم تنها به‌خاطر ایرانی‌بودنش.
    از چند پله بالا رفتم و در را باز کردم و سر جای راننده نشستم. همین که دستم به کلید برخورد کرد تا استارت بزنم، نگاهم به سمت راستم افتاد و ماتم برد. دخترک پررو و گستاخ سوار شده بود و با چشمانی گردشده به بیرون خیره شده بود.
    - هی دختر، فکر کنم این یه‌بار رو فارسی حرف زده باشم. نکنه نشنیدی چی بهت گفت؟
    - خواهش می‌کنم فقط برو اونا دنبالمن. برو، برو، برو!
    نگاه چپی به او انداختم و خم شدم سمت او تا در کنارش را باز کنم و به بیرون راهنمایی‌اش کنم که از آینه بغـ*ـل‌های کامیون سه نفر را دیدم که اسلحه به دست، به‌سمت ما می‌دویدند. پدال گاز را فشردم و ماشین از جا بلند شد.
    - این‌ها کی هستن که دنبالتن؟
    - میشه جای سوال یه‌کم تند‌تر بری؟
    - تا جوابم رو ندی جایی نمیرم.
    - خواهش می‌کنم فقط برو، به تو مربوط نیست فقط برو.
    به اندازه‌ی کافی از رستوران دور شده بودی. باید این دختر گستاخ را ادب می‌کردم و سر جای خود می‌نشاندم.
    - پیاده شو.
    - چی؟!
    - می‌گم پیاده شو، دارم به فارسی سلیس حرف می‌زنم.
    بی‌حرکت سر جایش نشسته بود. خودم باید دست‌به‌کار می‌شدم. در را باز کردم و سمت در مقابل راه افتادم. در سمتش را باز کردم.
    - بیا پایین.
    - نمیام.
    - زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟
    - چرا؛ ولی من اینجا آدمی نمی‌بینم.
    با حرص از مچ دستش گرفتم و او را پایین کشیدم. با چشمانی گردشده نگاهم می‌کرد. چندمتری جلو رفتم و او را پشت سر خود کشاندم. صدای دینگ‌دینگی باعث شد به عقب برگردم. بلافاصله آلارم هشدار در ذهنم فعال شد. دستم را روی سر دختر گذاشتم و او را با خود به‌سمت پایین کشاندم. هردو به‌شدت روی زمین افتادیم و بلافاصله صدای انفجار مهیبی آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - هی دختر، خوبی؟ چیزیت نشد که؟
    سرش را کنجکاو بلند کرد و خواست بدوبیراهی نثارم کند که یک لاستیک باقی‌مانده از کامیونی که چندلحظه‌ی پیش دود شده و به هوا رفته بود، درست کنارش متوقف شد. هم‌زمان با هم چرخیدیم و درجا خشک شدیم. کامیون با آن عظمت آتش گرفته بود و شعله‌های آتش در آن زبانه می‌کشیدند. در چشم‌هایم نارنجی آتش، به‌خوبی دیده می‌شد. تمام محموله آتش گرفته بود و در عرض چندثانیه سوخته بود.
    این هیچ‌چیز جز یک تله نمی‌توانست باشد، برای حذف‌کردن قوی‌ترین تهدیدشان، آراس! این را به‌خوبی می‌توانستم حس کنم. پس برای همین بود که هیچ‌کس حاضر نمی‌شد حمل این بار را به عهده بگیرد. لازم بود مدتی مخفی شوم و وانمود کنم از آراس در این آتش‌سوزی هیچ‌چیز باقی نمانده است. بگذارم کمی این احمق‌ها احساس قدرت کنند. هرچند مدت‌هاست کنار کشیده‌ام و میدان را واگذار کرده‌ام. من مدت‌هاست خسته‌ی راه طولانی‌ای هستم که پیاده و تنها با لشکری یک‌نفره و در کشوری غریب، انگلستان، طی کرده‌ام. رشته‌ی افکارم با جیغ دخترک پاره شد. خیره شدم به او دستش را با کنجکاوی به تکه لاستیک زده بود و انگشتش با برخورد تکه‌ی داغ کمی سرخ شده بود.
    اخم‌هایم درهم رفت. آن‌قدر نادان است که... هوف. از جا برخاستم. دست چپم کمی تیر می‌کشید. موقع افتادنم روی زمین بدجور زیرم مانده بود و درد می‌کرد. اهمیتی ندادم و در مسیری که به ناکجاآباد می‌رفت راه افتادم.
    نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط گام‌هایم را برمی‌داشتم.
    - هی تو، من رو می‌خوای اینجا تنها بذاری؟
    - میگی چی‌کار کنم، کولت کنم؟ کامیون که آتیش گرفت؛ الحمدلله دوتا پای سالم داری، راه بیا یه‌کم، واست خوبه.
    عجب دختر سمجی بود. این از خرطوم کدام فیل، پایین افتاده بود که این‌گونه نصیب من شده بود؟ نمی‌دانم. این دختر از صد سیاست‌مدار حیله‌گر هم حرص‌دربیارتر بود. در حال حاضر چیز دیگری به ذهنم نمی‌آمد تا برایش مثالی بزنم.
    - اهل کجایی؟
    نیم‌نگاهی به او انداختم و بی‌توجه به مسیرم ادامه دادم.
    - چند سالته؟
    جوابش سکوتم بود.
    - کجا زندگی می‌کنی؟
    هوف!
    - تنها زندگی می‌کنی؟
    گویی قصد ساکت‌شدن نداشت.
    - خواهر یا برادر نداری؟
    اگر چندسانتی‌متر نزدیک‌تر بود، به‌قطع دهانش را خردوخاکشیر می‌کردم.
    - حداقل بگو اسمت چیه؟
    تنها سوالی که جوابش را دادم، همین سوال بود.
    - آراس.
    در واقع می‌خواستم جلوی سوال‌های دیگرش را بگیرم. خوشم نمی‌آمد کسی در کارهایم دخالت کند یا پاپیچم شود؛ خصوصاً که یک عدد وراج در این بر بیابان زیبا، نصیبم شده بود. انگار موثر واقع شده بود که دیگر صدایش درنیامد. چنددقیقه‌ای گذشت. این حجم از سکوت آن هم یهویی عجیب بود. برگشتم و دیدم که چندمتر عقب‌تر، درست همان‌جا که نامم را پرسید، متوقف شده و با بهت و چشم‌هایی گردشده نگاهم می‌کرد. ترسیده بود؟ از چه؟
    - اینجا بمونی مسئولیتت با خودته، خوراک کفتارا یا شغالا میشی. به هر حال خوشمزه‌تر از من به‌نظر میای براشون، گفته باشم.
    دهان نیمه‌بازش را بست و سریع چند گام پشت‌سرهم برداشت و به من رسید.
    - ببخشید.
    حال نوبت من بود که تعجب کنم.
    - چی؟!
    - معذرت می‌خوام.
    پرسش‌گر نگاهش کردم که گفت:
    - تو که نمی خوای منو زنده‌زنده بسوزونی؟ یا بندازیم توی یه استخر پر از تمساح؟ یا تیکه‌تیکه‌ام کنی با چاقوی میوه‌خوریت.
    - چی؟
    لحنم حالت خنده به خود گرفته بود. حالت صورت ترسیده‌اش بدجور خنده‌دار شده بود.
    - ی‍عنی یه‌جور دیگه می‌خوای حسابم رو برسی؟
    ناگاه سرجایش ایستاد.
    - هیع! [دستانش را جلوی دهانش گرفت.] نکنه می‌خوای من رو بزنی به سیخ، کبابم کنی؟ یا از طبقه هشتادم بندازیم پایین.
    - حالت خوبه؟ دختر وسط بیابونیم. تو حالت عادی هم هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کردم. این حرفا چیه تو می‌زنی؟ ده‌دقیقه هم نیست که زیر آفتابیم، به این زودی آفتاب‌زده شدی؟
    - آخه من من‍ظوری نداشتم، نمی‌خواس‍تم سرت رو با حرفام درد بیارم.
    و زیر لب به‌ حالت زمزمه گفت:
    - اینا رو همه میگن.
    با لحنی که سعی در پنهان‌کردن شیطنت آشکارش داشتم گفتم:
    - البته فکر بدی نیست، می‌تونم با بند کفشام ببندمت به همین کاکتوسای تیغ‌دار که دیگه این‌قدر حرف نزنی و سوال نپرسی.
    هیع بلندی کشید و بعد دیگر جیکش هم درنیامد و من زیرزیرکی به قیافه‌ای که گرفته بود، خندیدم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نمی‌دانم چندساعت گذشته بود؛ اما نارنجی هوا غروب خورشید را نشان می‌داد. مدت‌ها بود که داشتیم پیاده می‌آمدیم. شاید دهکده‌ای، رستوران بین‌راهی یا روستایی چیزی پیدا کنیم؛ اما تا چشم کار می‌کرد بیابان و خارپشته‌ها و کاکتوس‌های عجیب‌غریب بود. دختر که موهایش اطرافش پخش شده بود، پریشان و خسته کم مانده بود دیگر خود را روی زمین بکشد تا چند گام بردارد.
    - هی این جوری ادامه بدی تا صبحم نمی‌رسیم.
    - من که مثل تو نیستم. من آراس نیستم اَرنیکام، زور بازوی معروف آراس رو ندارم. پس من رو با خودت مقایسه نکن.
    - باشه پس بمون تا کفتارا بخورنت.
    برگشتم و زیر چشمی نگاهی به او انداختم، صورتش سرخ شده بود و نفس‌نفس می‌زد. انگار واقعا پای آمدن نداشت. چشم‌هایش که روی هم افتاد، باسرعت به سمتش رفتم و قبل از آن که پخش زمین شود همانند پر کاهی بلندش کردم و روی شانه‌ام انداختم، وزن سبکی داشت. کم‌کم خودم هم امانم بریده بود . با دیدن مسیر طولانی و ناتمام مقابلم، تمام انرژیم دود می‌شد و تمام غم عالم در وجودم جمع می‌شد. این راه بی‌انتها، تمامی نداشت.
    صدای خش‌خش لاستیک‌هایی روی زمین می‌آمد. یک وانت آبی‌رنگ قراضه نزدیک می‌شد. مدل خارجی‌اش کم از نیسان قراضه خودمان نداشت. از آنجایی که هیچ‌کس عبورش به اینجا نمی‌افتاد، خودم را جلوی ماشین انداختم و راننده توقف کرد. کلاه کابویی روی سرش بود و پیپ می‌کشید. با یک دست فرمان را نگه داشته بود. لهجه‌ی انگلیسی‌ام برگشت.
    - ما رو تا شهر برسون.
    چشم‌هایش برقی زد.
    - هی تو شکارت بزرگ‌تر از دهنته؛ بدش به من شاید قبول کنم برسونمت.
    تازه دوهزاری‌ام افتاد و به دخترک بی‌جان خیره شدم. گره اخم‌هایم درهم رفت، هر چه بود او یک ایرانی بود و غیرتم این چیز‌ها را حالیش نمی‌شد.
    آرام را روی کاپوت ماشین گذاشتم و هجوم بردم سمت مرد خمـ*ـار، مرد که غافلگیر شده بود، کم مانده بود زیر مشت‌های پرقدرتم جان دهد. در نهایت تن بی‌حسش را پشت وانت انداختم و دخترک را از روی کاپوت برداشتم. سمت مقابل راننده را باز کردم و بعد از بستن کمربندی که اسمش را به سختی می‌شد کمربند گذاشت، خودم پشت فرمان نشستم. پایم را روی پدال گاز فشردم و ماشین از جا کنده شد. فکر‌هایم رهایم نمی‌کردند. کسی حق نداشت وارد حریم آراس شود، باید حال این توطئه‌گران را جامی‌آوردم
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    به نزدیکی‌های شهر رسیده بودیم. جلوتر که می‌رفتیم، کم‌وبیش مغازه‌ها و سوپرمارکت‌ها بیشتر می‌شدند. جلوی یک عابربانک توقف کردم. در حالی که زیرچشمی حواسم به ماشین و راننده‌ی بیهوش بود، مقداری پول گرفتم ‌و دخترک را دوباره روی کول خود انداختم. زیادی خوش‌خواب بود یا شاید روی کول آراس قرار گرفتن به مزاجش خوش آمده بود که قصد گشودن پلک‌هایش را نداشت. ماشین را همان‌گونه رها کردم و راه افتادم سمت یک مغازه و یک بطری آب و مقداری خوراکی گرفتم. از روی کولم برداشتمش و آرام روی نیمکتی نشاندم. بطری آب را باز کردم و بی‌هوا روی صورتش سرریز کردم. هیع بلندی کرد و در حالی که چشم‌هایش را می‌مالید زیر لب به انگلیسی بدوبیراه می‌گفت.
    - خب، مثل این که دیگه کار ما تموم شد. یه ضرب‌المثل ایرونی هست که میگه شما رو به‌خیر و ما رو به‌سلامت.
    دست از فحش دادن کشید و با چشم‌های گردشده، نگاهم کرد.
    - اما تو نمی‌تونی من رو تنها بزاری.
    - هوف، گیر آوردی منو؟ هی نمی‌تونی نمی‌تونی می‌کنی؟ رو چه حسابی توی سیریش رو باید با خودم ببرم؟ کار و زندگی نداری، من دارم. گفتی من رو از اونجا ببر چندکیلومتر راه دورت کردم، دیگه چی میگی؟
    - خب، چون چون...
    - دیگه داری با حرفات حوصله‌م رو سر می‌بری.
    - اگه قول بدم دیگه حرف نزنم چی؟ می‌زاری باهات بیام؟
    - نچ، من آویزون نمی‌خوام. جلوی کارام و سرعتم رو می‌گیری.
    - اگه، اگه...
    - اما و اگه نداریم، بای.
    در حالی که دستم را به نشانه‌ی خداحافظی در هوا برایش تکان می‌دادم، از آنجا دور شدم. نگاه‌های خیره‌اش را پشت سرم حس می‌کردم. داشت دنبالم می‌آمد. چنددقیقه‌ای محلی به او نگذاشتم تا خودش بی‌خیال شود؛ اما انگار فایده‌ای نداشت. طاقتم طاق شد و خشمگین به‌سمتش برگشتم.
    - چی می‌خوای تو از جونم؟ تو دیگه چه بلای آسمونی‌ هستی که گیر من افتادی.
    بغض کرد، چشم‌هایم درجا گرد شد و باتعجب چشم‌هایم را به نگاهش دوختم .
    - من، من فقط وقتی کنار تو باشم می‌تونم از دست اون‌ها راحت باشم. اون‌ها می‌خوان من رو بکشن.
    - به‌سلامتی، ربطش به من؟
    - چه بهونه‌ای بیشتر از اینکه من دختر لوکاسم؟
    اسم لوکاس که آمد مات شدم.
    این دختر...
    چشم‌هایم را روی هم فشردم.
    - من دیگه هیچ‌کاری با اون مردک ندارم، تاریخ انقضاش برام تموم شد.
    این را گفتم در حالی که خودم هم چندان مطمئن نبودم.
    - اما تو بهش مدیونی.
    ابروهایم درهم رفت.
    - آره بهش مدیونم، حتما ازش تشکر کن که این نون رو گذاشت تو کاسه من.
    با صدای گرفته و آرامی گفت:
    - خیلی وقته مرده .
    چشم‌هایم باز از تعجب گرد شد .
    - مرده؟! اون چطوری‌؟! امکان نداره.
    زبانم بند آمده بود، صدایم می‌لرزید. در ظاهر وجودم پر از احساس تنفر نسبت به او بود؛ اما هرچه که بود مرا در اوج بدبختی، نجات داد و از من این آراسی را ساخت که حتی از بردن نامش هراس دارند .
    - اون همه مال و ثروت، تو چرا این‌طوری با این ریخت و قیافه و بدون همراه...
    حرفم را قطع کرد:
    - کشتنش تموم اون اموال و خونه و زمین هم محاصره‌س، تو چنگ اون‌ها است. الانم در‌به‌در دنبال من می‌گردند.
    - کشتنش، امکان نداره.
    لب‌هایش را برچید و نگاهش را از من گرفت. می‌خواست جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.
    - کی؟
    - آرلن تایلر.
    حتی از نامش هم مورمورم می‌شد.
    - دور من رو خط بکش. خیلی وقته کشیدم کنار اون محموله آخرین مأموریتم بود که سوخت و تموم شد. بهتره فکر کنن دیگه آراسی وجود نداره، منم دیگه وارد بازی تایلر نمیشم. لاقل نه الان که دنبال آرامشم.
    - تو یه ترسویی، پس کو اون آراس‌آراسی که می‌گفتن، هان؟
    - ببین مشکل خودته خودتم حلش می‌کنی به من مربوط نیست.
    حس کردم چیزی پشت درخت تکان خورد و تا به آن سمت خیره شدم، محو شد. چشمانم را دوختم به درخت. حرکتی نکرد؛ اما بدجور مشکوک بود.
    - حتی نمی‌خوای جبران کنی؟ بابا من...
    - من دیگه دینی بهش ندارم؛ پس تمومش کن، دنبال منم نیا .
    حرفم که تمام شد با گام‌های بلند دور شدم؛ در حالی که فکرم پیش آن چشمان ترسیده‌ی مورب آبی‌رنگ بود. شانه‌ای بالا انداختم و سعی کردم فکرم را روی کارهایی که باید انجام دهم، متمرکز کنم. ناگاه سرجایم متوقف شدم. آن درخت، گفت دنبالش می‌گردند؟ توان باقی‌مانده‌ام را در پاهایم ریختم، پلاستیک خوراکی‌ها را رها کردم ‌و دویدم به‌سمت مکانی که رهایش کرده بودم. کاش بلایی سرش نیامده باشد، هرچه باشد پدرش برایم کم نگذاشته بود. در اوج بی‌رحمی‌اش
    ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    همین که رسیدم نگاهم به ارنیکا افتاد که در میان چهار نفر روسی احاطه شده بود و دستمال سفیدی را روی صورتش نگه داشته بودند. لحظه‌ای سرجایم میخ‌کوب شدم؛ اما سریعا تمرکز خود را به‌دست آوردم و سعی کردم به خودم مسلط شوم تا بعدا برای این که به قول معروف چه خاکی بر سر بریزم، تصمیم بگیرم. بی هیچ نقشه و فکری، به‌سمتشان هجوم بردم. مشت و لگد‌هایم را به هر سمت و هر کدامشان که می‌شد، حواله می‌کردم. دوتا می‌زدم و سه‌تا می‌خوردم، مشت محکمی که به شکمم خورد تا عمق وجودم را سوزاند. قدرت بدنی کمی نداشتم؛ اما من یک نفر بودم ‌و آن‌ها با نامردی چهار نفر بودند. درست لحظه‌ای که فکر می‌کردند من را از پای درآورده‌اند و داشتند به‌سمت لیموزین مشکیرنگ می‌رفتند به‌سمتشان هجوم بردم و با چند حرکت ماهرانه از پشت گردن بیهوششان کردم. دو نفر دیگر را هم با ضربه‌های محکم در ناحیه حساسشان مدتی درگیر کردم و بعد از آن که ارنیکا‌ی بیهوش را روی دوش خود جا دادم، به‌سرعت از آن مکان دور شدم. گوشه‌ای در انتهای یک خیابان در ناکجاآباد ایستادم و نفسی تازه کردم.
    درد امانم را بریده بود از طرفی کافی بود تا یک‌لحظه درنگ کنم یا بایستم تا پیدایم کنند. چندمتر یا حتی کیلومتر را با ماشین دنبالم کرده بودند و به‌سحتی دورشان زده بودم. زانوهایم هر از گاهی مورمور می‌‌شدند. ارنیکا را آهسته از روی دوشم پایین آوردم و در آغـ*ـوش گرفتمش. به صورت سفید و چشمان بسته‌اش خیره شدم. هنوز چتری‌های نسبتا بلندش از آبی که روی صورتش ریخته بودم کمی خیس بود و چهره‌اش را با نمک‌تر می‌کرد .
    - ارنیکا؟ ارنیکا؟ صدام رو می‌شنوی؟
    عکس‌العملی از خود نشان نداد. بدجور بیهوش شده بود. کلافه که بودم هیچ، این بلای آسمانی هم که نمی‌دانم از کجا پیدایش شد در این گیرودار به مشغله‌هایم اضافه شد. بااحتیاط کمی بیرون کوچه را سرک کشیدم و وقتی از نبودن ماشین آسوده‌خاطر شدم، از پناهگاهم بیرون آمدم. از فروشگاه کوچک و جمع‌و‌جور گوشه‌ی خیابان شماره‌ی یک آژانس تاکسی را گرفتم و چندلحظه بعد، سوار بر تاکسی به‌سمت عمارتم در راه بودیم. هر از گاهی زیرچشمی نگاهش می‌کردم که هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نشده بود. هر چند معلوم بود تن نحیف و ضعیفی دارد و این ماده‌ی بیهوش‌کننده تا ساعت‌ها از پا در می‌آوردش. همین که به ساختمان مورد نظرم رسیدم کرایه‌ی تاکسی را حساب کردم و دوباره ارنیکا به دوش، راه افتادم. برای رد گم‌کنی و اینکه شاید راننده‌ی تاکسی بعدا آدرسم را بدهد، مجبوری چند کوچه پایین‌تر پیاده شدم. این مکان را فقط من می‌دانستم و هیچ موجود دیگری از وجود این عمارت کوچک و به عبارتی نقلی نسبت به شکوه و جلالِ عمارت اصلی‌ام، خبر نداشت. به هر حال وجود همچین مکانی برای پنهان شدن لازم بود و با وجود تمام پیشرفتی که در کارم داشتم، فکر همچین روزی را کرده بودم.
    لااقل خیالم راحت بود که کسی تا مدتی پیدایمان نمی‌کند. هر چند من دلیلی برای پنهان شدن نداشتم. آراس دیگر چیزی برای ازدست‌دادن نداشت که از چیزی بترسد؛ اما باید می‌فهمیدم پشت این ماجراها چه کسی جولان می‌دهد. بعد از این که اَرنیکا را روی تخت گذاشتم به‌سمت حمام طبقه‌ی دوم در اتاق خودم روانه شدم. آب ولرم حسابی حالم را جا آورده بود. طبق معمول به‌محض اینکه زیر دوش قرار گرفتم، قطرات آب با خودشان افکارم را درهم حل کردند و با خود بردند. یک عدد تیشرت و گرمکن طوسی-مشکی جایش را به پالتو‌ی بلند و لباس‌های رسمی‌ام داد. نیم‌نگاهی به ظاهرم در آینه انداختم، قیافه‌ام معقول به‌نظر می‌رسید؛ اما مدت‌ها بود که به ظاهرم اهمیت چندانی مثل گذشته نمی‌دادم. در منجلابی که خودم ساخته بودم هر روز بیشتر و بیشتر فرومی‌رفتم. به تمام چیزهایی که در رویاهایم محال می‌پنداشتم، رسیده بودم و تنها یک‌چیز بود که برایم هنوز دست‌نیافتنی باقی مانده بود و همین بهانه وادارم می‌کرد تا بیشتر در باتلاق خودم، دست‌وپا بزنم و شاید روزی به آسانی غرق شوم و بگذارم تسلیم این سرنوشت نامعلوم شوم. با حوله‌ی کوچکم کمی از نم موهای سرم را گرفتم و با دست موهایم را بهم ریختم. حالت نسبتا خوبی پیدا کرد هرچند برایم اهمیتی نداشت. صدای بلند پارس سگ که آمد، خشکم زد. فارک بود؟
    چگونه از عمارت کارل از اینجا سر درآورده است؟ همه‌ی این‌ها به کنار، چرا این‌گونه پارس می‌کرد؟ انگار یک موجود ناشناس... جرقه‌ای در ذهنم صورت گرفت. موجود ناشناس؟ نکند... حتما خودش است. باسرعت پله‌ها را طی کردم و دویدم به‌سمت صدا که از محوطه اطراف خانه می‌آمد. انگار قرار نبود حتی چندلحظه از این موجود توفیق اجباری، آرامش داشته باشم. پس بهوش آمده بود. سوت بلندی زدم و بلافاصله فارک سر جایش آرام نشست. زبانش را درآورد و دمش را برایم تکان داد. تازه متوجه اَرنیکا شدم، پشت درختی پناه گرفته بود و تنه‌ی درخت را محکم بغـ*ـل کرده بود. اینبار جلوی خودم را نگرفتم و به حالتش خندیدم، قیافه‌اش بدجور بانمک و خنده‌دار می‌نمود.
    - بیا بیرون کاریت نداره.
    - نه.
    - کجا رو داشتی فضولی می‌کردی که افتاد دنبالت؟ تقصیر خودته تا چند دقیقه دیگه اومدی بیرون اومدی، نیومدی تو رو با فارک تنها می‌ذارم.
    جمله‌ام تمام نشده از پشت درخت بیرون آمد و به‌سمتم دوید. پشت سرم ایستاد و با چشم‌هایی گرد شده خیره شد به فارک که از نوع هاسکی بود. از وقتی بسیار کوچک بود پیش خودم نگهش داشته بودم و ازش مراقبت می‌کردم؛ اما نمی‌دانم ارنیکا چه کرده بود که این‌گونه با دیدنش می‌غرید و حالت تهاجمی می‌گرفت.
    _ به نفعته که باهاش دوست شی وگرنه تضمینی نمی‌کنم وقتی که نیستم بلایی سرت نیاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - یعنی، می‌زاری که بمونم؟
    - خب، فعلا که این‌طور به‌نظر میاد.
    نگاهم رنگ خباثت گرفت، ادامه دادم:
    - به‌ شرطی که با فارک دوست شی.
    - پس گزینه‌ی آخر رو انتخاب می‌کنم.
    - گزینه‌ی دیگه‌ای ندارم.
    - حتی گزینه هیچ‌کدام؟
    - حتی همونی که گفتی.
    به محض اینکه از پشت سرم بیرون آمد، فارک روی پاهایش ایستاد و به‌سمتش پارس کرد، دندان‌های تیزش را برایش به نمایش گذاشت.
    از حالتش نگویم که حسابی رنگش پریده بود و چشم‌هایش دودو می‌زد .
    - خب چه‌جوری برم سمتش؟ اگه تیکه پارم کرد چی؟
    - اون دیگه کار خودته، فارک فقط از کسی که احساس خطر کنه این‌طوری براش حالت تهاجمی می‌گیره. به نفعته باهاش دوست شی وگرنه می‌تونه از دشمناتم بد‌تر باشه.
    زیرزیرکی خندیدم. چقدر اذیت کردنش گوشت می‌شد و بر تنم می‌چسبید، طوری سرجایش ایستاده بود و حالت تدافعی گرفته بود که گویی هرلحظه ممکن بود مانند تیری که از چله‌ی کمان رها شده باشد، پا به فرار بگذارد و با تمام توانش دور شود. مدتی گذاشتم در حال خود بماند و وقتی دیدم قضیه کم‌کم جدی می‌شود و فارک خشمگین‌تر شده، انگشتانم را سمت دهانم بردم و سوت زدم:
    - بشین فارک، بسه.
    دست اَرنیکا را گرفتم:
    - ببین فقط آروم نـ*ـوازشش کن، دیگه جرئت نداره بهت آسیبی برسونه تا وقتی که می‌دونه من هستم و حسابش رو می‌رسم؛ اما اگه تا وقتی که هستم باهاش خوب نشی، وقتی نباشم پارس کردناش رو باید تحمل کنی. درضمن دندونای تیزی هم داره.
    آن‌قدر ترسیده بود که حتی شک داشتم چیزی از حرفایم را متوجه شده باشد.
    حتی شاید هیچ‌کدام از کلماتم را نشنیده بود. دستش را روی موهای یال‌مانند فارک گذاشتم. به وضوح لرزیدن دستش را می‌دیدم. چه ادا و اطواری از خود در می‌آورد. این سگ باوفا چندان هم ترسناک نبود. کلافه شدم.
    - تمومش می‌کنی یا برم؟
    چشمانش را بست و همان‌طور که زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد دستش را نـ*ـوازش‌وار حرکت می‌داد. از حرکت لب‌هایش فهمیدم چه‌چیز را مدام تکرار می‌کند.
    - گاز نگیریا، گاز نگیریا، آفرین پسر خوب گاز نگیریا. من خوشمزه نیستم گازم نگیر.
    چشم‌هایم باز خندان شد. از آن چند نفر که احاطه‌اش کرده بودند و قصد دزدیدنش را داشتند این‌گونه نترسیده بود که از فارک می‌ترسید. فارک زبانش را در آورد و برایش سر کج کرد. حتی با وجود ناشی‌گری، فهمیده بود که نمی‌تواند آزاری برساند و بی‌خیالش شده بود. هرچند از اول هم آزاری نداشت. تنها دنبال کسی می‌گشت تا با او بازی کند. کنارش زانو زدم و نـ*ـوازشش کردم.
    - هی پسر، چطوری پیدام کردی؟ از تو گنده‌تراش دنبالمن پیدام نکردند.
    سرش را همان‌طور نگه داشته بود. زبانی برای حرف زدن نداشت. دستم را روی زمین گذاشتم و هنگامی که داشتم بلند می‌شدم، نگاهم به پنجه‌ی فارک افتاد. یکی از ناخن‌هایش شکسته بود .اخم‌هایم درهم رفت.
    - کی این بلا رو سرت آورده؟
    فارک به‌سمت ارنیکا پارس کرد.
    _ من که از عمد پام نرفت روی پنجولش، من می‌خواستم...
    - می‌خواستی چی؟ اون همه خواهش کردی ازم با خودم بیارمت بعد می‌خواستی بری؟ چی تو اون مغز فندقی‌ات می‌گذره؟ گفتی بی‌پول شدم بزار برم بچاپم؟
    دندان‌هایش را روی هم سایید، اشک در چشمانش حـ*ـلقه می‌زد. با حرص پایش را روی زمین کوبید و بهسمت در حرکت کرد. عجب دختر یک‌دنده‌ای بود، کسی از من هم غد‌تر است. چندلحظه‌ای صبر کردم و وقتی دیدم جدی‌جدی قصد رفتن دارد، با گام‌های بلند، خودم را به او رساندم و جلوی راهش مانع شدم.
    - فقط می‌خواستم مطمئن شم.
    حالتم کاملا جدی بود، تمام شکم نسبت به او برطرف شد. امکان نداشت آن دختر مغروری که سه‌سال پیش در خانه‌ی لوکاس دیده بودم، آن‌قدر خود را کوچک کند و از من که متنفر بود، کمک بخواهد. هرچند ظاهر و قیافه‌اش آن‌قدر تغییر کرده بود که تا وقتی سوار کامیون شد و حتی بعد از آن هم متوجه نشدم که چه شباهتی با لوکاس دارد و تنها در ذهنم فکر می‌کردم که چهره‌ای آشنا دارد؛ اما حالا آن‌قدر بی‌پناه شده بود که به شریک سه‌سال پیش پدرش پناه آورده بود. قدیسه نبودم، اما در این حد نامردی هم در مرامم نمی‌گنجید. هنوز چیزی از خصوصیات ایرانی بودنم در رگ‌هایم جریان داشت
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا