کامل شده رمان بر خاک احساس قدم میگذارم ✿ نویسنده Miss Farnoosh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Miss Farnoosh
  • بازدیدها 6,313
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
توکل به نام اعظمش

Avazak.ir-Line9.gif


نام رمان : برخاک احساس قدم میگذارم
نویسنده: Miss Farnoosh

خلاصه: بعضی وقتا، بعضی جاها، تو یه برهه زمانی اتفاقاتی میافته که میتونه یه زندگی رو عوض کنه، یه احساس رو ، یه آرزو رو، یه آینده رو …
گاهی در اون برهه هرکاری که از دستت بربیاد انجام میدی. حتی اگه کل دنیا بر علیه تو بسیج بشن و نذارن تو به خواسته دلت برسی…

بعضی جاها تو میشی پیروز میدون و بعضی جاهای دیگه میشی بازنده و مجبوری خودت رو از گود کنار بکشی…
گاهی وقتا سر دو راهی قرار میگیری و نمیدونی واقعا باید به نفع کی عمل کنی، خودت؟ یا کسایی که از خودتم برات عزیزترن؟ اون زمان، تصمیم گیری خیلی سخت میشه
آدم هایی سر راه دختر داستان قرار میگیرن که هر کدوم به نحوی اونو به سمت خواسته دل خودشون سوق میدن، در نهایت اولین گام طی میشه، گامی که اتفاقات غیر منتظره ای رو در بر داره!


5q4k_picsart_%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B5-%DB%B0%DB%B6.%DB%B0%DB%B1.%DB%B1%DB%B7.jpg





Avazak.ir-Line9.gif




الهی به امید تو . . .!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:

    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    حرفای خودمونی : (حتما در متن رمان موجود باشه)
    سلام دوست جونیام . . . :25:
    برخاک احساس قدم میگذارم روایتی هست از زندگی یک دختر و یک پسر، . . . یک دختر عاشق... و یک پسر عاشق تر از اون.
    دختری که زتدگیش از وقتی که یادش میاد با تحمیل و اجبار گنجونده شده بود. حتی در برابر کوچکترین تصمیمات و شرایط.
    دختر قصه من شکننده ست... خیلی زیاد. به قدری که طی 24 سال زندگیش خودشو نشناخته و به علت اجبارهای موجود در زندگیش اعتماد به نفس لازم و کافی رو نداره. :dadad4:بدترین ضربه ای که میتونه میون این تحمیلها و اجبارها دست و پا بزنه،تحمل کنه، عاشق شدنش هست. عشقی که با فراز و فروهای بی نهایتی پوشونده شده.:3362413997930284021
    اینم از توضیح و خلاصه ای که تا جاییکه از دستم بر می اومد .:61:
    فقط ازتون یه خواهش دارم.... لطفا، خواهشا،قضاوت نکنین... ازتون میخوام با احساسات دختر داستانم پیش برین..خودتونو تو شرایطی که هست قرار بدین تا درک شخصیتش براتون راحت تر باشه. نگید این چه وضعشه خیلی سست عنصره.نگید چرا انقدر رفتارهاش ضد و نقیضه...چون باید باشه...دختر داستانم عاری از ایراد و عیب نیست. میخوام فقط درکش کنین...هانا های زیادی با این شرایط وجود دارن و به عینه دیدمشون. این قصه ماجراش نمیگم خاص و متفاوت...ولی بهتون اطمینان میدم ارزش وقت گذاشتن رو داره و هرگز کاری نمیکنم که وقت با ارزشتون هدر بره. بهم اعتماد کنین و با بودنتون مثل همیشه امید لازم رو تو وجودم و قلمم تقویت کنین:61::auizz3ffy9vla57584x
    نکته بعدی اینکه برخاک احساس قدم میگذارم دومین کار من بود...و به علت تکمیل بودنش در روز بیشتر از یکی دوتا پست میذارم:ahi5slcgm04mi8jqqkl
    این کار قبل از ترانه ات میشوم نوشته و منتشر شد و بازتاب مثبتی از خواننده های گلم گرفتم...امیدوارم شما عزیزای دلم هم راضی باشین.:61:
    دوستون دارم خیلی زیاد :)
    فرنوش.گـ
    Avazak.ir-Line14.gif

    روزها و شبها درون دلت مشغول کنکاش ذره ای عشق بودم
    ولی خالی بودن دلت از آنچه به دنبالش بودم بی رغبتم کرد برای ادامه ی واژه “زندگی”..
    بی میل به آینده مینگرم , پیش رویم را . . ولی جز خروار ها خاک چیز دیگری نبود
    روبرویم کپه ها خاک بود که سیاهی ذراتش میشکاند شیشه اشکم را
    امــا شروع به چنگ زدن کپه های سر راهم کردم
    تا بنگرم پیش رویم را. .
    و برسم به آخرین خواسته دلم . .
    ولی اکنون که در خاک چنگ میزنم .. خواسته دلم را گم میکنم درون خاک های سرد و خاموش . . !
    میروم تا .. ناگاه . .
    نوری نگاه نا امیدم را متفکر میکند..
    که بازتاب انوار رنگارنگش بیشتر و بیشتر میشود..
    و” الماسی” به زیبایی رنگ نگاهت ، خود را درون دستانم میگنجاند..
    و بدین سان ، من گمشده ی عشقم را نور الماس گونه ی عشق نگاه تو ،معنا میکنم . . .


     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    سلام..مرسی از عشقای همیشه همراه.:25:



    بگذار اگر کسی تو را دید
    خیال کند تو مانده ای و من رفته ام
    خیال کند
    من پایِ دوست داشتنت نماندم
    باز هم بی رحم می شوم برایِ دلم

    pichak.net-61.gif


    *فصل اول*



    آروم آروم تو خیابونا راه میرفتم و سعی میکردم ذهنمو خالی از هر فکری کنم،تهی از هر خیالی...
    خودمو به بیخیالی دعوت کنم. ولی....نمیشد...هرکاری میکردم نمیشد...
    نمیدونم چرا اما نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم و به هیچی فکر نکنم تا ازادانه به هر سو پرواز کنه!
    دلم میخواست مثل بچگی هام باشم،مثل بچگی هایی که هیچ درد و غم و غصه ای نداشتم
    مثل همون موقع هایی که وقتی از کنار مغازه ها رد میشدم ،با ذوق و شوق به سمت ویترین عروسک فروشی پر بکشم...با ذوق و شوق عروسکا رو نگاه کنم و وقتی از یکیشون خوشم میومد،اونقدر پاپیچ مامانم میشدم و بهش میگفتم تا مجبور میشددر برابرم کوتاه بیادو چیزی که میخوامو برام بخره...
    مثل همون بچگی هایی که بستنی به دست از جدول خیابونا زیگزاگ راه میرفتم..و هر چقدر بهم میگفتن بیا پایین گوشم بدهکار نبود..
    همه حواسمو میدادم به بستنیم و جلومو نگاه نمیکردم..به اینکه بستنیمو تمیز تموم کنم تا دستام کثیف نشه...
    و در اخرمیوفتادم و زانوهام زخمی میشد..
    ولی این منم...
    من...منی که همیشه خود رای بودم و به حرف هیچکی جز خودم گوش نمیکردم!و هر کاری که از نظر خودم به صلاحم بود رو انجام میدادم
    من هنوزم همون دخترم .
    هانا نکوهش..... هانای 24 ساله ، دانشجوی رشته ادبیات! فرزند ارشد منصور نکوهش!
    خواهر کوچکترم هانیه است. 16 سالشه،هانیه رو بیشتر از هر چیزی و هرکسی توی دنیا دوستش دارم...
    هانیه ای که با وجود سن کمش درک بالایی داره و حالمو از همه بیشتر میفهمه و بهتر از اعضای خونوادم منو درک میکنه تا جاییکه همیشه مرحم دردام بوده وبه حرفام گوش میده..
    یکی از خصلتای هانیه مثل منه..اونم مثل خودم خود رایه و به حرف کسی گوش نمیده...
    نمیدونم این خصلت خوبه یا بد ولی به هر حال در بعضی موارد جز دردسرو بدبختی چیز دیگه ای برام نداشته..ای کاش میشد یه بار دیگه به دنیای فارغ از درد بچگی برگردم..فقط برای 1 دقیقه..و تو اون 1 دقیقه با تموم وجودم حسش کنم..تا بتونم اون زمانو لمسش کنم..
    همون دنیایی که تمام دغدغه ات عروسک بازیه..بستنی خوردن تو خیابوناست..زخمی شدن سر زانوهات و به سرعت باد فراموش کردن اون!
    یادمه کوچیک که بودم وقتی ادمای بزرگتر از خودمو میدیدم آرزو میکردم منم زودترمثل اونا بزرگ بشم ولی الان نه.... نمی خوام بزرگ باشم، میخوام بچه باشم و بچگی کنم....!
    می خوام بچه باشمو تو خیابونا بستنی بخورم و بیفتم زمین تا سر زانوهام زخمی بشه..
    اونوقت مامانم رو موهام دست بکشه و بگه عیب نداره بزرگ میشییادت میره..
    بزرگ شدم..ولی یادم نرفت..بزرگ شدم ولی هنوزم اون دوران شیرینمویادمه..درسته که بزرگ شدم ولی در حسرت بچگیم موندم..
    اره..من حسرت بچگیمو میخورم که چرا بزرگ شدم.اصلا چرا ارزوی بزرگ شدن کردم..
    دستامو تو بغلم میگیرم..به اسمون نگاه میکنم و لبخند غمگینی میزنم.. یه قطره بارون رو صورتم فرود میاد.سرعت قطره ها بیشتر میشه.
    بارون گرفته..دستامو تو بغلم میگیرم و به ادما نگاه میکنم..
    ادمایی که بعضیا با عجله به یه سمت میرن..بعضیا ناراحت..بعضی دیگه خوشحال..بعضی ها هم ،مضطرب ،، شایداز چیزی که قراره اتفاق بیفته...
    بعد از یه پیاده روی طولانی بخودم میام...
    اه.خدا ساعت 8 شبه..از ساعت 4 از خونه بیرون اومدم..ودارم فکر میکنم..فکر میکنم به همه زندگیم.. و این بارهم بر خلاف همیشه چیزی عایدم نشد!
    با تاریک شدن هوا به این پی میبرم که هرچه زودتر باید خودمو به خونه برسونم تا بیشتر از این نگرانم نشدن
    ولی نمیخوام به خونه بر گردم..
    نمیخوام به خونه ای بر گردم که همه چیزش اجباره
    نمیخوام جایی باشم که حتی خودم..خودمم حق نصمیم گیری برای خودمو ندارم..نمی خوام جایی باشم که بهم همه چیز رو تحمیل کنن...حتی......


    من دلم میخواد جایی ارامش داشته باشم که که منو بفهمن،به حرفام گوش بدن میخوام فقط یه لحظه فقط واسه لحظه ای
    خودشونو جای من فرض کنن و به حرفام خواسته هام و چیزایی که یه دختر 24ساله لازم داره توجه کنن..
    من اینو میخوام نه سردی و بی توجهی نه اجبار و تحمیل
    میخوام حداقل این بار به حرف دلم گوش بدن.گوشیمو در میارمو یه نگاهی بهش میندازم...ساعت9.5 شب رو نشون میده...
    همون موقع که میخوام گوشی رو بذارم تو جیبم زنگ میخوره..حتی حوصله اینو هم ندارم که ببینم کی داره زنگ میزنه...
    با بی حوصلگی بدون اینکه گوشی رو نگاه کنم میذارمش تو کیفم..
    آهی میکشم و به کفشام زل میزنم . دلم میخواد جایی برم که حداقلش یکی باشه حرفم رو بفهمه. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا.
    گوشیم برای بار دوم زنگ میخوره این بار با صداش از خیالاتم بیرون میام
    تا قصد میکنم جواب بدم قطع میشه..پوفی میکنم و دوباره به یه نقطه تو تاریکی اسمون زل میزنم و تو اعماق سیاهی فرو میرم.
    باز صدای زنگ گوشیم بلند میشه و باعث میشه یه نگاهی به کیفم بندازم.
    قبل از اینکه مثل دفعه قبل قطع شه سریع دستم رو روی علامت سبز رنگ برقراری تماس میکشم و جواب میدم..
    -جونم خواهری؟
    هانیه-کجایی هانا؟
    صداش مضطرب بود..نگران شدم
    -هانی چی شده؟
    -هانا فقط زودتر بیا خونه،بابا بدجور عصبانیه.و قبل از اینکه من چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد
    پوفی کردمو از جام بلند شدم..این وقت شب نمیخواستم با تاکسی برم و اینکه همچین امنیت نداشت
    از سر خیابون یه اژانس گرفتم و ادرس مقصد رو بهش دادم..
    به محض اینکه وارد ماشین شدم،سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم..
    -خانم رسیدیم...
    با صدای راننده که یه مرد تقریبا مسن بود چشمام رو باز کردم.کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..


    خواستم مثل همیشه کلید بندازم و درو باز کنم ولی پشیمون شدم و ایفون رو فشار دادم...اینجوری بهتره..حداقل اعلام امادگی کنم تا از دیدنم شوکه نشن و اتفاقی نیوفته...که همچینم مطمئن نیستم اتفاقی نیوفته..با اتفاقات اخیرو اون وضعیت ظهر و از خونه بیرون اومدن ناگهانی من ...و الانم تماس مضطرب و نگران هانیه. واقعا دیگه نمیدونم چی قراره پیش بیاد...
    خونه نسبتا بزرگی داشتیم که به محض اینکه حیاط رو رد میکردیم در رو به پذیرایی باز میشد.سمت چپ پذیرایی اشپزخونه بود و سمت راستم دوبلکس پله میخورد و میرفت بالا. یه خونه 4 خوابه
    یکیش مال من..یکیش مال هانیه..یکیشم مال مامان و بابا.. اون یکی دیگه هم یکی کتابخونه ی بابام بود
    هانیه یه 3 سالی میشد که با من تو یه اتاق میخوابید..بهتر..اینجوری منم تو اتاق به این بزرگی تنها نبودم و هم اون به حرفای دلم گوش میکرد...
    وارد خونه شدم..ظاهرا هانیه درو باز کرده بود و مامان و بابا هم چون مشغول صحبت بودن متوجه زنگ نشدن..پشتشون به من بود
    نگرانی رو توی چشمای هانیه دیدم
    -یه وقت نگی من بهت زنگ زدما ..نمیدونن
    لبخند اطمینان بخشی زدم وچشمامو به ارومی رو باز و بسته کردم گفتم نگران نباش خیالت راحت لبخندی زد که تمام دندوناشو ردیف کرد.
    خندم گرفت :باشه بابا محفوظ کن دندوناتو.
    و با صدای بلندی سلام دادم که متوجه شدن و به طرفم برگشتن
    -سلام..
    بابا از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستام میلرزید و دلشوره گرفته بودم ، چهره بابا حس خوبی رو بهم القا نمیکرد.حداقل تو شرایط الان!
    -تا الان کجا بودی؟
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    بی رحمی ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ
    ﺍﻣﺎ ﺣﻮﺍست ﺭا ﺟﻤﻊ ﮐﻦ !
    ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﯿﺮﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ...
    pichak.net-21.gif

    خدایا خودت کمکم کن...میدونی که اهل دروغ نیستم هیچ جوره نمیتونم دروغ بگم ، کمکم کن...

    با یه صدایی که از ته چاه در میومد که شک دارم خودمم شنیده باشم گفتم بیرون.
    با صدای بلندی داد زد و اومد طرفمو گفت:
    -بیـــــــــــــــــــــــرون؟تا الـــــــــــــــــان بیرون بودی؟میــــــــدونی ساعت چنده؟
    ساعت چنده رو تقریبا نعره کشید که گوشام سوت کشید..
    سرمو انداختم پایین و چشمامو به زمین دوختم..میدونستم کارم اشتباهه ولی هیچی نگفتم.چی بگم وقتی هیچ دلیلی برای توجیه کارام نداشتم حق داره سرم داد یزنه تقصیر خودِ بی فکرم بود که از خونه زدم بیرون اگه می ایستادم و یکم منطقی تر با موضوع برخورد میکردم شاید کار به اینجا نمیکشید!
    صدای بابا بلند شد:
    -مگه با تو نیستم؟ به جا اینکه به زمین زل بزنی جواب منوبده.
    -:......
    بابا-بهت میگم تا الان کجا بودی؟
    با ترس ولی خیلی اروم سرمو اوردم بالا و خیلی مظلوم به بابام چشم دوختم..وای خدای من صورتش از حرص حسابی سرخ شده بود مشخصه حسابی عصبانیه..
    با صدایی اروم گفتم:-
    -گفتم که..بیرو......
    هنوز حرفم رو تموم نکرده بودم که یه طرف صورتم سوخت..بد جورم سوخت..
    سرم به سمت چپ پرت شد و دستم رفت رو صورتمو تا خوداگاه چشمام بسته شد..
    باورم نمیشد ،بابا اوج عصبانیتش چند کلمه حرف و داد بود.. انتظار هر کاری ازش رو داشتم الا این یکی اما این بار رو من دست بلند کرد
    برای اولین بار....روی هاناش دست بلند کرد.
    بغض بدی به گلوم هجوم اورده بود.احساس خورد شدن میکردم.حتی چشمامو باز نمی کردم نمیخواستم هیچ کدومشون رو ببینم..
    نمیخواستم ترحم چشمای مامان و هانیه رو ببینم لبهامو رو هم فشار دادمو سعی میکردم اشک از چشمام بیرون نریزه.. حداقل الان..احساس خیلی بدی بود
    انگار یکی گلومو تو دستاش داشت فشار میداد..از شدت بغضم حس خفگی بهم دست داده بود..
    صدای هین" هانیه و صدای بلند مامان رو شنیدم که خطاب به بابام گفت:
    -منصـــــــــــــــــــور!
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    میگویند عشق خدا به همه یکسان است
    ولی من میگویم مرا بیشتر از همه دوست دارد
    وگرنه به همه یکی مثل تو میداد . . .

    pichak.net-61.gif


    بابا-تو ساکت مارال ،دخالت نکن.

    بابا دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
    -دختره خیره سر هیچ معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟تا الان کجا بودی؟اون گوشی صاب مرده پس برا چیه؟ صد دفعه تا الان زنگ زدم
    این موقع شب ازت میپرسم کجا بودی
    میگی بیرون؟هـــــــــــان؟
    مامان- منصور اروم تر ...چه خبرته.
    بابا-تکلیفمو باید باهاش مشخص کنم...
    رو به من ادامه داد:
    -چرا گوشیو جواب نمیدادی؟
    جواب ندادم..چی میگفتم؟چه دلیلی داشتم؟بگم از ساعت4 مثل علافا تو خیابونا بودم..این دلیلم نه تنها خودمو بابارو قانع نمیکرد بلکه اوضاع رو هم بدتر میکرد.
    -مگه من با تو نیستم؟
    مامان-بسه منصور..این جوونه نادونه..تو که بزرگشی..تو که عاقلی اینکارا دیگه چیه؟
    صدای هق هق گریه های هانیه رو اعصابم بود..کاش منم مثل اون میتونستم گریه کنم..میخواستم بگم تو چرا گریه میکنی؟تو چرا به حال من دل میسوزونی؟مگه حال الان منو درک میکنی؟هیچکی نمیتونه الان منو بفهمه و ارومم کنه.الان دلم میخواست فقط تنها میبودم تنهای تنها.دوباره صدای بابا بلند شد:
    -چرا لالمونی گرفتی ؟بلد نیستی یه خبر به ادم بدی؟نه؟تا الان کجا بودی؟با کی بودی؟معلوم نیست چند وقته با کی میری با کی میای؟
    مامان-ول کن تو رو خدا منصور..این بچه جوونه غرور داره چرا میخوای همه دق و دلیتو سر این خالی کنی؟
    -مارال بهت میگم تو دخالت نکن..رو حرف من حرف نزن..
    ای خدا تحمل اینهمه تهمت و دیگه نداشتم از یه طرف هم داشتم بین بابا و مامان دعوا درست میکردم...همون جوری که دستم روی صورتم بود همه قدرتمو جمع کردم تو پاهام با تمام توانم کیفم رو از رو زمین برداشتم و دویدم سمت پله ها.
    بابا-با توام کدوم گوری میری؟چه غلطی کردی که مثل موش میری تو سوراخت؟؟!
    هانیه-بابا تو روخدا ولش کن...
    رفتم تو اتاقم درو بستم...دیگه صدای هیچ کدومشون رو نشنیدم
    به محض اینکه درو بستماز پشت در سر خوردم رو زمین و زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو به زانوهام تکیه دادم..دستامو دور پاهام حلقه کردم...تا کی؟تا چه مدت دیگه باید این جنگ اعصابی که مدتها تو خونه است رو تحمل کنم؟چرا نمیفهمن؟منم ادمم..احساس دارم..منطق دارم
    دوست دارم خودم به خودم متکی باشم، شده بودم مثل جنینی که تو شکم مادرش جمع میشه
    بغض بدی گلومو فشار میداد ولی حتی با وجود این بغض هم نمیخواستم گریه کنم به زور جلوی اشکامو گرفته بودم
    یه صدایی بهم میگفت گریه کن هانا نذار رو دلت جمع بشه ...خودتو خالی کن دختر..خواستم به اون صدا گوش بدم و اجازه فرود اشکامو صادر کنم ولی به محض اینکه احساس کردم چشمه ی اشکم جوشید با پشت دستم چشمامو مالیدم
    "نه نه...من نباید گریه کنم...تا الان هیچ ضعفی از خودم نشون ندادم..من گریه نمیکنم."
    سرمو گرفتم رو به بالا و نالیدم:
    اخه خدایا چرا اینجوری شد؟چرا از بین اینهمه ادم من انتخاب کردی؟چرا؟؟؟؟؟همه چی که داشت با خوبی و خوشی پیش میرفت؟چه حکمتی تو کارنه اخه؟؟
    بلند شدم و به سمت تراس اتاقم رفتم درو باز کردم خوشبختانه تراس رو به پشت ساختمون بود...دلم هوای فریاد کشیدن رو کرده بود...
    :ای خــــــــــــــــــــــــــدا دیـــــــــــگه خســـــــــته شــــــــــدم..
    حتی دیگه کنترل صدامم دست خودم نبود.....دلم گرفته از همه..از همه کسایی که میخواستم کل کاراشونو با زور و اجبار و تحمیل بهم بقبولونن...
    نشستم رو تختم...دوباره اون بغض لعنتی سراغم اومده بود...عین یه سیب وسط گلوم گیر کرده بودحوصله لباس عوض کردن هم نداشتم سرم به زانوم تکیه دادمو چشمام بستم در باز شد و یکی اومد تو..سرم بلند نکردم ببینم کیه...امید داشتم با نشنیدن جوابم خودش بره.گفتم:
    برو بیرون الان حوصله کسی و ندارم.
    هیچ صدایی در نیومد...اول فکر کردم من اشتباه شنیدم کسی در زده ولی وقتی سرمو بلند کردم هانیه رو دیدم که به دیوار تکیه داده و با بغض داره منو نگاه میکنه.
    اشکاش اروم اروم از گونه های سفیدش پایین میمومد...نزدیک بود گریه ام بگیره با دیدن هانیه در اون وضع. خودمو کنترل کردمو گفتم :
    هانی برو بیرون ولی وایساد و منو نگاه میکرد.انگار نشنیده بود با عصبانیت داد زدم:
    مگه بهت نمیگم برو بیرون؟ وایسادی بر و بر منو نگاه میکنـــــی؟ اشکاشو با استینش پاک کرد و روبروم وایساد.
    دوباره به هق هق افتاد و گفت : هانا....ه..همش..تقصیر...م..من بود
    -هانا قربونت بره..عزیزم..این اشکارو نریزی واسه من..واسه کی اینجوری گریه میکنی عزیز دلم؟ لرزش صدامو به وضوح حس میکردم
    یه ربع بعد سر هانیه رو از رو شونم جدا کردم وقتی منو دید خندید.
    -چته دختر ؟چرا میخندی؟
    بالبخند گفت:-چشات شده قده دو تا گردو.
    اون شب هانیه پیشم موند و باهم حرف زدیم براش گفتم درد دو دل کردم تا اروم شم..به خودم که اومدم دیدم ساعت 2/5 نصفه شبه سرم سنگین بود..یه بالش برداشتم و همونجا روی زمین خوابیدم


    ***************************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    هـنـوز هــمـ از تـمـامـ کــارهـاے دنـیـا
    دلـبـسـتـن بہدلـتـــ
    بـیـشـتـر بہ دلـمـ مـے چسبـد ..!

    522909nz3hdwtml5.gif


    نور خورشید از پنجره به اتاق میتابید و فضارو روشن کرده بود..نورش چشممو زد..دستمو گرفتم جلو چشمام تا دوباره بخوابم

    یدفعه پریدم و ساعت رو نگاه کردم وای خدا ساعت 9/5..دانشگاهم دیر شد.. ولی از طرفی چون سرمم درد میکرد قید امروزو زدم.
    حسابی خوابیدم و چشماموکه باز کردم هانیه بالا سرم نشسته بود و موهامو نوازش میکرد..
    -بیدار شدی؟صبح بخیر.
    -هانیه-ظهر بخیر خانم خابالو.
    -مگه ساعت چنده؟
    -دو ظهره.
    -بیخیال...خیلی خسته بودم..بلند شدم برم یه ابی به سر و صورتم بزنم از جلوی ایینه که رد شدم چشمام از تعجب 4تا شد..
    لباسای دیشبم هنوز تنم بود. دستی به صورتم کشیدم که حسابی دردم گرفت و صورتم جمع شد..
    اصلا فکرشم نمیکردم انقدر ناجور کبود شه.از دستشویی اومدم بیرون لباسامو عوض کردم و موهامو بستم کلی هم کرم زدم تابپوشونمش ولی کامل رفع نشد
    هانیه-هانا میخوای ناهارت بیارم بالا؟
    -نه واسه چی؟
    -ا..اخه گفتم..شایدبخاطر دیشب ...حرفش قطع کردمو گفتم:
    -هانی اون بابامه...حق داره..منم کم مقصر نبودم.
    -یعنی با وجود اینکه روت دست بلند کرد..هنوزم..هنوزم..میگی حق داره؟؟؟
    -بله حق داره...مقصر من بودم که تا اون موقع شب داشتم تو خیابونا پرسه میزدم..
    -ببین...من نمیدونم اینارو داری واسه دلخوشی من میگی یا نه...ولی تو خواهرمی...همیشه از مامان بیشتر نه ولی کمتر ازاونم بهم
    محبت نکردی..نزدیکم بودی..همیشه. وقتی دیدم بابا اونجور دیشب زدت...خورد شدم..انگار من زدن..من نمیتونم بخاطر خودخواهی بابا ببینم ساکتی و هیچی نمیگی...
    -بس کن ..یه دفعه گفتم مقصر من بودم الانم میریم بپایین و ناهارو میخوریم..دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم.
    -ولی اخه....
    -ولی بی ولی..
    -اگه تو ساکتی من ساکت نیستم...
    -ببینم مشکل تو چیه؟هان؟مشکل بابا با منه نه تو فهمیدی؟از این به بعدم ببینم کوچکترین بی احترامی بهش کردی من میدونم و تو.
    -بغض کرد:بی احترامی بهش نمیکنم..خودمو دخالت نمیدم..ولی اون سیلی دیشب حق من بود..اگه من دیشب به اون زنگ نمیزدم،اگه اون دوباره به بابا زنگ نمیزد تو سیلی نمیخوردی،بابا دوباره بخاطر اون عصبانی شد...وگرنه الان هچ کدوم از اینا اتفاق نمی افتاد
    -هانی جون..عزیزم..نبینم چشماتو واسه من اشکی کنی..تو هیچ تقصیری نداری..منِ احمق ازت خواستم زنگ بزنی اگه میدونستم هیچ وقت همچین چیزی و ازت نمیخواستم...این بحث رو بهتره تمومش کنیم باور کن با یاداوریش فقط عذاب میکشم
    -هر جور خودت میدونی ولی من ساکت نمیشینم ببینم بابا دستی دستی داره بدبختت میکنه..پایین منتظرتم..
    حرفش منو به فکر فرو برد ،من موندم و یه دنیا فکر.. با هربار فکر کردن فقط به بن بست میرسیدم بنابراین از خدا خواستم کمکم کنه و بهم بهترین راهو نشون بده..بالاخره بعد از کلی کشمکش فکری رفتم پایین که از دیشب تا حالا هیچی نخورده بودم و ضعف وجودمو گرفته بوداز پله ها پایین میرفتم که نمیدونم چی شد ،چشمام سیاهی رفت و سرگیجه عجیبی گرفتم! با سقوط فاصله ای نداشتم که درست همون لحظه احساس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو به طرف خودش کشید..برگشتم تا فرد مورد نظرو ببینم اما وقتی دیدمش نمیدونم چرا ولی هول کردم و به تته پته افتادم:
    -س...س.سلام..صبح بخیر..!
    ولی بابا جواب ندادو به جاش یه لبخند محو نشست رو لباش..تازه فهمیدم چی گفتم...2ظهر از خواب بلند شدم تازه میگم صبح بخیر..نترکی تو دختر!..
    نگاهش رو صورتم چرخید و به گونه ام خیره شد..همون لبخند محو از لباش پاک شدو حالت چشماش عوض شد..یه جورایی اول خشمگین ولی بعد پشیمونی تو چشماش موج میزد...پشیمونی شاید از کاری که کرده بود..
    بی هیچ حرفی رفت سر میز نشست و منم پشت سرش.. اشتها نداشتم ولی برای کنترل ضعف و سرگیجه ام بالاجبار یکم برنج و کمی هم مرغ واسه خودم کشیدم و مشغول شدم، سر میز کوچکترین حرفی از بحث دیشب نشد و این منو در حضور خانوادم معذب میکرد،تمام مدت سرم پایین بود! ناهارم که تموم شد ، تشکر کردم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم
    رو تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم..قسمت من چیه خداجون؟؟چکار باید بکنم؟؟
    دستگیره در باز شد و هانیه اومد تو اتاق..-بیام تو؟؟
    رو جام نشستم:بیا.
    -هانا حوصلم سر رفته..امشبم مامان اینا میخوان برن خونه مامان جون.
    -جدا؟؟پس با این حساب امشب تنهاییم...
    اهی کشید و گفت: اره.. همون لحظه فکری به ذهنم خطور کرد:
    -هانی میخوای بریم یه مسافرت یکی دو رو زه که فقط من تو باشیم؟؟بدم نیست...یکم روحیمون عوض میشه..نظرت چیه؟
    -به نظرت بابا میذاره؟؟نه یه فکر دیگه کن..از اون گذشته من مدرسه دارم نمیتونم!
    -راست میگی..حواسم نبود..پس هر جا تو بگی..دوست داری امشب بریم شهربازی..پارکی..نمیدونم ،هرجا تو راحت تری؟
    -بام.
    -چی؟؟
    -بریم بام؟؟اونجا رو دوست دارم..خیلی..بهم ارامشی میده که خدا میدونه..بریم؟
    چقدر علایقمون به هم نزدیک بود..منم بامو واسه ارامشش دوست دارم...لبخندی زدم :باشه عزیزم امشب میریم.
    با ذوق دستاشو بهم کوبوند و گفت:
    -به ملودی هم بگم بیاد؟؟
    بد فکری نبود..منم به میترا زنگ میزدم..:اره حتما بهش بگو..
    از رو تخت پرید پایین و گفت:ایــــــول...خواهری..من برم بهش خبر بدم..
    -الان که خیلی زوده
    بی توجه گفت:من رفتم
    از اتاق رفت بیرون..منم دوباره رو تخت دراز کشیدم وبه سقف سفید زل زدم،تا چند دقیقه دیگه به میترا زنگ بزنم..

     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    دلم را تهدید کردم،
    که اگر یکبار دیگر بهانه ات را بگیرد
    میدهم دوباره بسوزانیش....!
    1083382i6p5nqqq2c.gif



    چشمامو واسه چند دقیقه کوتاه رو هم فشردم تا شاید از شر این هه فکر و خیال راحت شم...ولی برعکس فکر میکردم...به محض

    اینکه چشمامو رو هم گذاشتم سیلی از فکر ها بود که به سرم هجوم اورد...ای خدا ببین به چه روزی گرفتار شدم که نمیتونم دو دقیقه خواب راحت داشته باشم...
    دائما نگران بودم...نگران از اینده ای مبهم که پیش رو داشتم..اینده ای که اگه خودم کاری نمیکردم به دست دیگران تباه میشد..
    مجددا سر جام نشستم...فکر و خیال فایده نداره هانا خانم...بالاخره باید یه کاری کنی...وگرنه دستی دستی نابود میشی...نابودت
    میکنن...خودتو...زندگی تو...ایند تو!.به خودم پوزخند زدم..هه اینده..!
    گوشیمو برداشتم و به میترا زنگ زدم...خیلی خوبه که ادم یه دوست صمیمی داشته باشه که تو هر شرایطی بتونه روش حساب کنه..
    دوستی که بتونه حرفاتو بفهمه و درکت کنه...اگه از این ناراحتی که هیچ کس حرفاتو نمیفهمه یکی باشه که بفهمه حرفت چیه..دردت
    چیه؟ این واقعا خیلی خوبه...
    تقریبا از کلاس دوم دبستان با میترا دوستم تا به الان که هم دانشگاهی هستیم حتی رشته هامونم مثل هم انتخاب کردیم...صمیمی ترین
    دوستم که مثل هانیه دوسش دارم..
    از نظر وضع مالیشون هم سطح ما بودن..از تمام جیک و پوک زندگیمم خبر داشت...منم همینطور..کوچکترین مسائل رو با جزییات بهم گزارش
    میدادیم! اما مسائل زندگی اون ریز و دقیق بود که میدونستم تا به حال به کسی حرفی نزده حتی منم ناخواسته متوجه شده بودم!
    میترا با هانیه خیلی جور بود..از اون گذشته خواهرش ملودی هم سن هانیه بود و اوناهم همکلاسی بودن..
    صبر وتحمل رو از اون یاد گرفتم..وگرنه من ادمی نبودم که هرکی هرکاری میخواد بکنه و صدامم در نیاد..دختر فوق العاده صبوریه..صبور
    و شاد..
    فصل دوم:




    بوق اول بوق دوم..بوق سوم..بوق چهارم..بوق پنجم...:
    -الو هیچی نگو میزنم لهت میکنم..فقط کافیه یه کلمه حرف از دهنت بیرون بیاد..نامرد..بی معرفت..دختره بی معرفت نمی گی یه بنده خدایی این گوشه دنیاحیرون و سرگردون منتظرت نشسته ببینه توی الاغ چیکار کردی؟..حالا خودت به درک..منو نمی گی؟؟اصلا تو این چند وقت زنگ زدی ببینی غذا خوردم نخوردم؟نفس میکشم..؟؟اصلا مرده ام..یا زنده ام؟؟؟؟
    وای خدا سرم رفت..:
    -واااای چتــه؟؟؟دو دقیقه نفس بگیر..!بذار حرف از دهنم بیرون بیاد بعد بشین غرغر کن..فکر گوش من نیستی به فک خودت فکر کن..بعدم علیک سلام..
    -به فرض که سلام..وایـــی..هاناجونم..کدوم گوری بودی؟مرده بودی به سلامتی؟چرا خبرمون نکردی بیاییم حلوا خوریت!
    -مرض یه زبونم لالی دوراز جونیم بگو..ثواب داره
    -برو بابا من حلوا دوس دارم..زیاد درست کنین..نامرد اصلا کجا رفته بودی؟کلاس که نمیای..نه زنگی ..نه هیچی..چند وقته ول کردی رفتی به امون خدا..
    -یاد دیروز افتادم..بغض گلومو فشرد..ولی باز خودمو کنترل کردم..ولی لرزش صدام دیگه دست خودم نبود..با همون صدای لرزون گفتم:
    -به جون هانی وقت نکردم بهت خبر بدم..باید ببینمت..لطفا.
    لرزش صدام به هق هق بی صدا تبدیل شد..سریع متوجه شد:
    -هانا خوبی؟
    هق هقم جای خودشو به اشکایی داد که بی صدا از روی گونه هام سر میخوردوبه چونم میرسید..صدام خش دار شد:
    - نه میترا اصلا خوب نیستم...دیگه خسته شدم..به خدا دیگه بریدم..اخه چرا من؟؟نمی تونم میترا..تو یه کاری کن..تو یه چیزی بهم بگو..
    حس کردم اونم داره گریه میکنه.
    -عیب نداره عزیزم..بالاخره خدای توهم بزرگه..هانا خودتو با زندگیت هماهنگ کن..زندگی همیشه اونطوری که تو میخوای پیش نمیره..زندگی سختی داره...پستی بلندی داره..فراز و نشیبی داره..گاهی وقتا یه شرایطی پیش میاد که هیچ کاری از دست کسی ساخته نیست..ولی ادم اگر خودش بخواد..میتونه..هانا تو میتونی..تو نباید ببازی..اونوقته که تو نباید ببازی باید صبور باشی و تحمل کنی..به خدا توکل کنی و امیدت رو از دست ندی..
    ضعف نشون نده..بجنگ..واسه اون چیزی که میخوای بدستش بیاری باید بجنگی وگرنه از دست میدیش و یه عمر پشیمونیه که ولت نمیکنه.
    -میترا میخوام ببینمت..این حرفا..این تلفنا و زنگا ارومم نمیکنه..حضورتو میخوام
    -ا..دختر مگه من دارم برات قصه میگم..میگم ضعف نشون نده اونوقت تو میای گریه میکنی؟؟فقط بگو کجا همین الان راه میوفتم
    -اشکاموپس زدم :
    -جدی؟؟میای؟؟
    -اخه مگه میشه نیام..کجا و چه ساعتی؟؟
    -به هانیه هم گفتم میگه بام..منم دلم یکم ارامش میخواد..راستی ملودی رو باخودت بیار..هانیه تنها نباشه..اینجوری جفتشون سرشون گرم میشه.منم دلم براش تنگ شده
    -تو فقط امر کن..اونم به چشم..بعد با حرص گفت:فقط یه چی ازت میپرسم راستشو بگو..
    -بگو؟
    -تو دلت واسه من تنگ شده بود اصلا..؟؟؟نه خدا وکیلی؟؟
    -وا زده به سرت؟؟معلومه که اره!
    -تو غلط کردی..میخوای منو ببینی یا ملودی رو..؟که دلت واسه اون تنگ میشه هان؟؟؟حالا دیگه هانیه رو بهانه میکنی ابجی منو ببینی؟؟اصلا منو ادم حساب کردی؟؟بعد یه هفته اصلا گفتی عزیزم کجا بودی دلم برات تنگ شده بود؟؟ای به خشکی شانس!!!
    -میترا جون عزیزت یه کله حرف نزن..به خدا رو اعصابم انگار با ناخن میکشی!
    -باشه ..این بود رسم مرام و معرفت؟؟
    خندم گرفته بود..ریز ریز میخندیدم..:- اره بخند که حالم خنده داره..
    -بسه دیگه برو سر کارت دیگه داری کم کم شر و ور میگی..
    -تازه روحیه امم تضعیف شده..یه سره مثل چسب قطره ای چپیدم تو اتاق..به هوای اب خوردن و مسترا میام بیرون..بعدشم که چرتم میره هوا..
    -خب خب ..باشه فهمیدم..میبینمت..برم کلی کار دارم..تو کاری نداری؟؟
    -نه قربونت..من از اولم کاری نداشتم..تو اومدی با گوشیت 4پا پریدی رو گوشیه من!
    -میگم میخوای دو کیلو رو برات بخرم؟؟توروخدا تعارف نکن..
    -نه زحمتت میشه..خودم میخرم..
    -بابا برو کلی کار دارم...خدافظ!
    -خندید:باشه بای...میبینمت!
    هانیه حاضر و اماده اومد تو اتاق..:
    -دختر تو کی اماده شدی؟؟زوده الان..!
    -باز گریه کردی؟؟هانا جون من..بخاطر من بس کن..توروخدا انقدر خودتو اذیت نکن..حداقل یه امشب ..باشه؟؟؟
    شادی هانیه تو دنیا برام از هر چیزی با ارزش تر بود..سرمو تکون دادمو یه باشه گفتم....نمیدونستم میفهمه چی میگم..؟؟معلومه که میفهمه..اون دیگه بچه نیست که ردش کنی بره پی کارش..
    بلند شدم و به سمت کمد راه افتادم..بهترین گزینه تو شرایط الان این بود که یه نفر کنارم باشه..وبازم از میترا ممنونم که این شرایطو برام فراهم میکنه
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    گـــــاهـــــی وقـــــتــــا مــــجـــــبـــــوری احـــــمــــق باشـــی !
    روی کاغذ مـــــــیــــــــــنــــــــویــــــســـــــــــم
    دســـــتــــــهـــــــای تـــــــــــــــــو . . .
    و روی آن دســــت مــــــــــیــــــــــــــکـــــــشـــــــــــم . . . ! ! !
    1083382i6p5nqqq2c.gif


    فصل سوم:


    حاضر و اماده رو تختم نشسته بودمو توی افکارم غرق شده بودم..افکاری که نمیتونستم از ذهنم جداشون کنم..افکاری که با دید اول مثل یه پازل پوچ و بی معنی بودن..ولی وقتی تیکه های این پازل رو کنار هم چیده میشدند،دیگه بی معنا نبودن دیگه بی ربط نبودن بر عکس..انقدر سفت و محکم بهم چسبیده بودن که به این راحتیا از هم جدا نمیشدن..دیگه نمیتونستم براشون لفظ پوچ رو بکار ببرم....انگار با چسب قطره ای محکم بهم چسبونده بودنشون و من این میان هیچ کاره بودم..فقط باید با ذهنم تطابقشون میدادم..که بازم هر کاری میکردم نمیتونستم..نه نمیتونستم خودمو ..زندگیمو با این افکار هماهنگ کنم..دنبال یه راه چاره درست میگشتم..میترا میگه خودتو باز ندگیت هماهنگ کن...چه انتظار سختی...و سخت تر از اون اینه که بخوام به زور باهاشون کنار بیام...با یه اجبار..من دنبال یه دلیل منطقی بودم..چیزی که بتونه قانعم کنه..بتونه کارای بابا رو برام حلاجی کنه..ویبره گوشیم که کنارم بود تختم رو لرزوند..به اسم میترا که روی صفحه گوشی بود چشم دوختم..دلم نیومد گوشی رو بردارم..عاشق زنگ گوشیم بودم..یه اهنگ خیلی لایت و ملایم...اروم و سرشار از احساس...این اهنگ حتی تو بدترین شرایط هم بهم ارامش میداد..قبل از اینکه قطع شه دستم رو روی دکمه سبز کشیدم:
    -جانم؟
    نفسشو تو گوشی فوت کرد و گفت:
    -خداییش من موندم تو کی میخوای ادم شی؟؟؟هر دفعه من زنگ میزنم..باید تا بوق اخر منتظر بمونم تا تو این گوشیه وامونده رو برداری؟بخدا ادم از زنگ زدن بهت نا امید میشه..این دفعه دیگه گفتم حتما خود کشی کردی و تو ترافیک اون دنیایی...اخه نه که تعداد مرگ و میر روز به روز زیاد تر میشه..اینه که اون ورهم خطش شلوغه دیگه..وسیله مسیله نقلیه هم نداره بلکه زودتر برسه ادم..
    اساسا خندم گرفته بود این بشر عمرا میتونست جلوی یه بند حرف زدنشو بگیره
    -دوما...زهر مار و جانم...منو با اون اشتباه گرفتی...همچین پشت تلفن با ناز و عشـ*ـوه میگه جانم که به شک افتادم و یه دور گوشیمو نگاه کردم ببینم درست گرفتم یابه یکی زنگ زدم که منتظر طرف بوده تا کیلو کیلوعشوه شتری سرش خالی کنه
    -میترا؟
    -هان؟
    -سخنرانی ت تموم شد احیانا؟؟
    -فکرکنم اره حالا که چی؟
    -هیچی فقط میخوام بدونم تو حرف زدنت با واژه ای به اسم نفس گرفتن اشنا هستی اصلا؟؟
    -هانا جان..خفه..من هرکاری کنم نمیتونم مثل جنابعالی شمرده شمرده و باکلـــــاس حرف بزنم! تا حالا خیلی هم تمرین کردم..ولی بدتر گند میزنم تو حرف زدنم!.. لحن اعتراض گونه اش باعث شده بود تا از ته دلم بخندم
    -خندیدنت رو بذار واسه بعدا لازمت میشه..نگاه توروخدا..حواس واسه ادم نمیذاری که.بیا پایین...دیر بیای رفتم
    -مگه تو اومدی؟؟اوکی الان میام
    -نههههههه...
    با کلافگی گوشی و جا به جا کردم : بـــــاز چیــه؟!
    -دارم راه میوفتم..از اونجاییکه تو از اون دسته ادمایی هستی که تا بمبم نزنن از جات تکون نمیخوری...گفتم زودتر اعلام کنم و شما یه تکونی به خودت بدی و از اون جای مبارکت که ندیده حدس میزنم تختته! بلندشی....هان..راستی اینم بگم..بلند نشی مثل اون سری مثل مرده ها بیای که من وحشت کنم دیگه وای بحال بقیه..
    -امر دیگه؟؟
    -هیچی...اهان زودتر بیا تا علف زیر چرخای ماشین من بدبخت جنگل انبوه امازون نشه..
    -باشه باشه باشه..مخمو خوردی...کاری نداری؟
    -چرا مثل ادم نیای کلتو خودم دودستی میکنم و تقدیم عمو منصور میکنم..به جون ملودی..
    -جون ملودیم پیازه؟؟
    -تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن..فعلا..
    دختره دیوونه...یه تختش کم بود...من نمیدونم این دختر به کی بـرده بود..یه رگ خل و دیوونگی تو وجودش بیداد میکرد..نه مثل مامانش بود نه مثل باباش..باباش..خیلی مرد مهربون و خونگرمی بود..شده بود حتی وقتایی که به میترا حسادت میکردم..به صمیمی ترین دوستم بخاطر داشتن پدری که انقدر با منطق و احساس پیش میره..شده بود وقتایی که منم بابایی بخوام که حرف دلمو بفهمه...بابایی که درکم کنه...نخواد با اجبار جلو بره...بابای من بهترین بابای دنیا بود..ولی اون دوسال قبل زندگیم به کل تغییرش داد..بابام شد یه ادم دیگه..شد یکی که هیچ وقت نتونستم بشناسمش..
    منم دلم میخواست بابام درکم کنه..منو..دختر بزرگشو..همون دختری که دقیقه شماری میکرد تا باباش بیاد خونه..وقتی که عقربه های ساعت نشون از رسیدن باباش میداد ،با ذوق و شوق برنامه ریزی میکرد که کجا قایم بشه که باباش نتونه پیداش کنه..
    وقتی باباش میفهمید کجاست با موهای دم موشی بورش که بخاطر تقلا و بالا و پایین پریدناش بهم میخورد میپرید بغـ*ـل همون بابا و از گردنش اویزوون میشد.. ..همون دختری که هر روز به امید گرفتن یه ادامس خرسی میپرید بغـ*ـل باباش..وچه کیفی میداد وقتی که یه مشت از باباش ادامس میگرفت و اونارو با لـ*ـذت هرچه تمام تر میچپوند تو دهنش و ملچ ملچ میخوردشون..
    من...من اون بابا رو میخوام..بابایی که هانا کوچولوشو دوست داشت...ولی دیگه نداره..نه نداره....نه نداره..اگه داشت اونجوری با بی رحمی تمام یه سیلی محکم به گونم نثار نمیکرد..نمیزد که گوشم بسوزه
    هنوزم دلم از اون کار بابام پر بود...خیلی پر...گرچه حق رو به بابام میدادم..ولی..بازم نمیتونستم نادیده اش بگیرم...اگر چه از روی عصبانیت بود....اَه..بازم این بغض لعنتی..بیخیال فکر کردن شدم...نذاشتم بیشتر از این فکرمو مشغول کنه.. راه دستشویی اتاقم رو پیش گرفتم..شیر اب رو باز کردم و گذاشتم تا یخ یخ بشه..یه مشت اب یخ رو پاشیدم تو صورتم..خنکی بیش از حد اب حس خوبی رو بهم منتقل کرد.. یه مشت دیگه...یادم رفت برای چی بغض کردم..به تصویرم تو ایینه چشم دوختم...لبخند کم جونی به هانا ی تو ایینه کردم..
    فصل چهارم:


    هانیه- بریم؟؟
    -وایسا..
    هانیه-بریــــم؟؟
    -د..میگم دو دقیقه صبر کن دیگه..
    هانیه-هانــــــــا..بریـــــــم؟؟؟
    -هانی میزنم تو سرتا..وایسا پیداش کنم هی رو اعصاب من والیبال نرو..
    هانیه-بابا بیخیال..هوا اونقدرا هم سرد نیست...اه...اصلا به من چه من رفتم..
    درحالیکه تا کمر تو کمد خم شده بودم و دنبال کت پاییزه ام میگشتم داد زدم: اره برو بچسب ور دل ملودی جونت..حالا خوبه هر روز هرروز همو میبینین.. بالاخره پیداش کردم..کت بافتم رو از زیر خروارها لباس کشیدم بیرون و پوشیدم. هانیه هم احتمالا رفته بود پایین. کیفم رو برداشتم و زدم بیرون...وسط راه پله بودم که گوشیم زنگ خورد..بازم این زنگ و بازم ارامش من..!
    یاد حرف میترا افتادم "تو کی میخوای ادم شی.."..با خنده گوشی رو جواب دادم..:
    -دارم میام..ببین میتونی یه دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذاری؟
    -چه عجب!!..بالاخره داری فنون ادم شدن رو یاد میگیری..نه خوبه..خوشم اومد..همینجوری ادامه بدی به یه جایی میرسی.بپر پایین دیگه..چکار میکنی سه ساعت اون بالا؟
    - ادم بودم..منتها چشم بصیرت میخواست که جنابعالی نداشتی..اومدم باباداشتم دنبال کتم میگشتم.پیداش نمیکردم.
    -هانااااااااا..
    -من اگه بتونم به تو یاد بدم درست رفتار کنی و صداتو نندازی رو سرت بزرگترین کار دنیارو کردم!
    - عزیزم از قدیم گفتن ترک عادت موجب مرض است ، در ضمن ،مثل ادم که اومدی؟هان؟نیومدی بیام خودم ادمت کنم؟؟نبینم مثل مرده بلند شدی اومدیا..
    -بابا یکم به فکت استراحت بده..اومدم و سریع قطع کردم و فرصت حرف زدن بیشتر رو بهش ندادم. هرچی تو گوشم میخوند وقتی میخوای بیای حداقل یه برق لب بزن که نگن از سرد خونه در رفتی..ولی چه کنم که به خرجم نمیرفت..مواقعی که حوصلم میومد دستم به ارایش میرفت..این روزا حتی حوصله خودمم ندارم.چه برسه به ارایش کردن..دلم میخواد چیزایی رو که رو دلم مونده و تلنبار شده رو بگم و خودمو راحت کنم..که شبا بالشتم از گریه خیس نشه ..که دلم از غصه نترکه..که خودمو از این درد راحت کنم..کسی چه میفهمید..خانوادم که به فکر خودشون بودن..بابا که حتی ذره ای برای حرفم اهمیت قائل نبود..میدونستم بابا خود رایه و به حرف هیچکی الا خودش گوش نمیده..تصمیمشو که بگیره دیگه گرفته ..حتی حرفای مامان هم نمیتونه کار ساز باشه..مامان میدید..غصه هامو..اشکای شبونه امو..تنهاییو از همه بدتر عاشقیمو ولی دم نمیزد..میدیدم که چطور میریزه تو خودش و سعی میکنه جلوی من گریه نکنه..میدیدم که اون روزا مامانم چطور غصه میخورد ذره ذره اب شدنشو به چشمم میدیدم..ولی از دست کسی تو این خونه کاری بر نمیومد..الا خودش..حتی با وجود اون منطقی هم که داشتم در برابر بابا کم میاوردم..وقتی چند دفعه سعی کردم باهاش حرف بزنم و بابا هنوز رو حرف خودش بود..هیچ کاری از دستم بر نمیومد جز سکوت..میرفتم تو اتاقم و هر دفعه از زور خشم یکی از کریستالامو میزدم زمین...میشکستم..با شکستن اونا اروم میشدم.مثل دیوونه هایی که جنون دارن وقتی نوای شکستن کریستال کف زمین تو گوشم اونگ میزد..مثل معتادی که بهش مواد تزریق کردن اروم میشدم و مینشستم سرجام
    خسته بودم از این همه زور و اجبار..من دختری نبودم که به این راحتیا زیر بار حرف زور برم..واسه اون چیزی که بخوام میجنگم..توجهی نداشتم طرف مقابلم پدرمه ،از خونمه ..یا یه فرد غریبست...هیچی برام اهمیت نداشت...فقط اون چیزی که میخواستم..من به این راحتیا تسلیم نمیشدم.. ظاهرا منم یه رگ خود رایی بابا رو داشتم..حتی شاید بیشتر!
    پله اخر رو میخواستم بیام پایین..که چشمام سیاهی رفت و سرم گیج رفت..دستم رو با گرفتن به نرده ها تکیه گاه بدنم کردم..چند ثانیه وایسادم تا حالم بهتر بشه..این روزا خیلی ضعیف شدم..اکثرا سرگیجه و ضعف دارم..وقتی حس کردم دیگه خبری از سر گیجه نیست، اعتنایی نکردم و به راه افتادم..
    دستگیره ماشین رو کشیدم ولی در قفل بود..دوباره دستگیره رو بالا پایین کردم نه راست راستی قفل بود..زدم به شیشه:
    -میترا بازکن تو این سرما دارم یخ میزنم. دختره دیوونه تند تند ابرو بالا انداخت. با حرص محکم به شیشه کوبوندم ولی هنوز ریلکس نشسته بود سر جاش..اونم دست به سـ*ـینه..:
    -مارو باش داریم با کی میریم بیرون.جون ملودی باز کن این کوفتیو!..خانم بالاخره رضات داد درو باز کرد..:
    -یکبار دیگه از این شوخیای خرکی کنی من میدونم تو...دیگه در قفل کردنت واسه چیته.؟اونم تو این سرما؟
    -اول سلام...دوم کلام..باز که توپت پره..و به راه افتاد..
    یه چند دقیقه ای تو سکوت سپری شد و اخر میترا به حرف اومد:
    -هانا اون داشبورد رو باز کن و اون سی دی سفیده رو بذار.. طبق گفته اش همونکارو کردم..یا پیغمبر..اینجا داشبورده یا مخزن سی دی..
    یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:میترا این همه سی دی سفید اینجاست..من کدومو بردارم اخه؟؟؟؟
    -اخ..راست میگیا بزغاله..با همه سی دی ا فرق داره..اونو میگم.. یه چشم غره اساسی بهش رفتم که باعث شد اون دو تا پشت ماشین منفجر شن از خنده..
    -بزغاله عمته بی تربیت
    میترا -عمه ندارم و یه لبخندی زد که کل 32 تا دندوناشو ردیف کرد
    -با بدجنسی گفتم..ااا؟ پس پسر خالته...خاله که دیگه داری نه؟؟؟ میدونستم پسر خاله میترا که اسمش مهبد هست میترا رو دوست داره..ولی در عوض میترا ازش متنفره..وقتیم دلیلشو ازش پرسیدم میگفت بدم میاد حتما که نباید دلیل خاصی داشته باشه
    ملودی-هانا منظورت کدوم خالمونه؟؟
    برگشتم سمت ملودی:-خاله عاطفه ات عزیزم.. میترا از زور حرص سرخ شده بود و حرصشو سر فرمون بیچاره خالی میکرد..جوری فرمونو با دو تا دستاش فشار میداد که یحتمل فرمون در حال کنده شدن بود
    ملودیم که انگار دل خوشی از مهبد نداشت یه چینی به ابروش داد و انگار که داره به یه موجود نفرت انگیز نگاه میکنه به صندلی خیره شد و شروع کرد حرف زدن:
    -ایییش....بزغاله؟؟؟اون بزغاله هم کمشه..اون یه قورباغه لجنی سبز نفرت انگیزه که تو دنیا لنگه نداره...چندششش..
    میترا-هانا بعدا حسابمو باهات تسویه میکنم..حالا اسم اونو هی جلو من بیار..هی جلو من مهبد مهبد کن...دارم برات..وایسا و تماشا کن..
    وقتی صدای خواننده تو فضای ماشین پخش شد همگی ساکت شدیم...با شنیدن اون صدا حس کردم ارامش به تک تک سلولای بدنم تزریق شد.. صدای اروم و دل نشینش که مثل رودی زلال بود باعث ارامش من شد..حس کردم تک تک حرفا...تک تک جمله ها شرح حاله منه..میتونه شرایط منو توصیف کنه..سرمو به صندلی تکیه ادم و ساکت و صامت گوشامو به صدای اهنگ سپردم:


    -هنوز قلبم پیشت هرجا که هستی هست...تب چشمات چشمامو روی هستی بست
    میخوام برگردمو بگم دوست دارم....ازت چشم بر نمیدارم..دیگه تنهات نمیذارم.
    همه دنیام تو ارزوهام تو تو نفسام تو خاطره هام تو اون که میخوام تو ....اون که میخوام تــــــو
    همه دنیام تو.ارزوهام تو تو نفسام تو خاطره هام تو روزو شبام تو وقتی تنهام تو همه حرفام تو اون که میخوام تو.اون که میخوا تــو.
    (همه دنیام..بابک جهانبخش)

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    گاهی
    نیاز داری به یه آغـ*ـوش بی منت

    که تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد
    که وقتی تو اوج تنهایی هستی
    با چشماش بهت بگه :
    هستم تا ته تهش! هستی؟؟؟

    c7ae00691504np5oki776l.gif


    بالاخره رسیدیم..به اولین جایی که خیره شدم همون صندلی بود..صندلی که برام خیلی عزیز بود..جایی که با فرنود برای اولین بار روی اون صندلی نشستیم..خاطرات اون شب مثل پرده از جلوی چشمام عبور میکردن ..نگاه نگران من..اشتیاق اون..وقتی که زبونم رو به حرکت دراوردم و برق شادی تو چشمای اون موج میزد..میترا نگاهم رو دنبال کرد و به صندلی رسید.دستمو گرفت ..منو همراه خودش روی همون صندلی نشوند..با استیصال بهش خیره شدم..ذرت مکزیکی هایی رو که گرفته بود یه گوشه گذاشت و دستاشو دورم حلقه کرد..

    چشمه اشک تو چشمام جوشیده بود.
    میترا-عزیزم اومدیم که حرف بزنیم..نیومدیم که غصه گذشته رو بخوریم ..هانا جان بگو..خالی کن خودتو..نذار تو دلت جمع شه و انبار بشه وگرنه غمباد میگیری ..تو الان یکی رو میخوای که باهاش درد و دل کنی و حرف بزنی ..
    یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم هانیه و ملودی رو یه نیمکت که با فاصله از ما قرار داشت نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند..
    برگشتم سمت میترا..چه خوب بود که پیشم بود..چه خوب بود که منو میفهمید..بهش خیره شدم..بدون اینکه حرفی بزنم یه قطره اشک از رو گونه ام چکید..انگار اشکامم خسته شده بودن از اینکه اینقدر تو زندون چشمام اسیرشون کرده بودم..:
    -میترا..هیچ کس جای من نمیتونه باشه..دلم نمیخواد هیچ کس جای من قرار بگیره..میترا اخه مگه من چیکار کردم؟!..بابا به چه زبونی بگم که من دلم نمیخواد بهم زور بگن..مگه من ادم نیستم؟؟ مگه من درک و شعور ندارم؟ بابا حتی به نظرم هم احترام نذاشت..بابا من نمیخوام ازدواج کنم..به کی بگم؟؟من نمیخوام با اونی که برام در نظر گرفتن ازدواج کنم..من میخوام با اونی باشم که دوستش داشته باشم..که منو بفهمه..اون حتی یک درصد از چیزایی که من میخوام رو نداره میترا.تو بگو..من چه جوری با یه ادم که تا حالا دو بار بیشتر ندیدمش زیر یه سقف زندگی کنم..؟!
    زندگیه میترا..بحث یه روز دو روز نیست..یه عمره..پس فردا بچه دار شم جواب اون بچه ها رو چی بدم؟!..
    چرا من باید به حرف بابا گوش بدم؟چون نمیخواد زندگیش بر فنا بره؟حاضره زندگی خودش اروم باشه ولی به چه قیمتی؟به قیمت تباه کردن زندگی من بیچاره؟..به قیمت گرفتن ارامش من؟اره؟؟ میترا بابای من اینجوری نبود..
    نمیدونم از کی اینجوری شد..همه رو سر منصور نکوهش قسم میخوردن.. این ادم همون ادمیه که واسه ارامش زندگی زن و بچه اش زمین و زمان رو بهم میدوخت! ولی الان چی؟چی شد ؟کجا رفت؟؟الان این ادم شده ادم بده قصه های من..
    تو جای من بودی میتونستی قبول کنی؟نو کتت میرفت بخوان به زور بزنن تو سرت و بگن لال شو مثل بچه ادم زندگی تو بکن و رو حرف بزرگترت حرف نزن..اره؟میتونستی؟با کسی که حتی نمیشناسیش کیه..چیکاره ست..خونوادش کین؟چه جور ادمیه؟ بابای من داره واسه اون کارخونه و دم و دستگاه لعنتیش منو داغون میکنه..داره به خاطر منفعت خودش منو زیر پاهاش له میکنه.حاضره واسه کارخونه اش و شهرتش هرکاری بکنه ولی سر اینده من شرط بندی میکنه و حتی اندازه سر سوزنی واسه حرفم اهمیت قائل نمیشه..
    میترا-ولی هانا زندگی همش عشق نیست..منظورم اینه که عشق نباید همون اول بوجود بیاد..عشق واقعی فقط مخصوص یه نفره.. اونم اون بالاییه..عشق زمینی به ندرت پیدا میشه اونم تو این دوره ای که ما داریم زندگی میکنیم..الان هرکس که از راه میرسه اسم خودشو میذاره عاشق و معنی این کلمه رو به گند میکشه همه میخوان بگن ماهم عاشق شدیم ولی اگه اوناهم عاشقن پس چرا معشوقشون سر دوماه میره سراغ یه ادم دیگه؟؟؟
    -میخوای بگی من عشق رو با هـ*ـوس قاطی کردم؟؟؟یعنی اینقدر احمق و نفهمم که ندونم هـ*ـوس چیه؟
    میترا- هانا چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟؟من اینجوری گفتم؟
    -پس حرفت یعنی چی؟یعنی اینکه اونم بعد از یه مدتی ولم میکنه و میره سراغ یکی دیگه؟
    میترا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت..درکش میکردم..تا به حال مثل من اینجوری بین منگنه قرار نگرفته بود که حرفمو بفهمه..ولی اون اینجوری نبود..با همه فرق داشت
    میترا- پس هانا اگه واقعا دوستت داره چرا بیخیالت شده؟؟ بیخیال که نه چرا کاری نمیکنه؟ چرامحکم نمیاد جلو مثل مرد حرفش رو نمیزنه؟
    -چون بابا به هیچ قیمتی حاضر نیست حتی صداش رو بشنوه. دستم رو گرفت و گفت:
    -از دستم ناراحتی؟
    -نه..میفهممت.. چرا باید ناراحت باشم.. میترا یه چیزی بگم؟
    -تو دو تا چیز بگو
    -من....میترا من نمیگم زندگی همش عشق و دوست داشتنه..نمیگم همش عزیزم و عشقم و تو فضا بودنه..اصلا این چیزا خیلی چرت و بی ربطه..اینا رو من اصلا درک نمیکنم..حرف من سر چیز دیگه ایِ... پدر من تحصیل کردست..با سوادِ..داره تو دوره ای زندگی میکنه که علم داره روز به روز پیشرفت میکنه..نه یه دوره ای که واسه دختر اهمیتی قائل نمیشن..من نمیدونم حرف حساب بابا چیه..اخه چرا ندیده و نشناخته قضاوت میکنه؟
    میترا-ولی هانا اون پدرته..تو که نمیتونی رو حرفش حرف بزنی..میتونی؟
    سرم رو انداختم پایین..به دستام خیره شدم..:
    -من هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم..تا به حال رو حرفش نه نیاوردم..واسه اینه که الان معنی کاراش برام سختِ..نا مفهومه..ولی نمیخوامم دستی دستی خودم رو بدبخت کنم..نمیخوام اون ادمی باشم که بعدا خودمو سرزنش کنم و بگم دیدی انقدر بی عرضه بودی که حتی نتونستی مثل ادم زندگی کنی..نمی خوام اونی باشم که هرروز خدا خونه برام بشه یه میدون جنگ..من این چیزا رو دارم از الان میبینم..میدونم..چون خودمو میشناسم.. سرم رو بین دستام گرفتم و هق هق کردم:
    -ولی الان حتی خودمو که به کنار..دیگه هیچ کس رو نمیشناسم میترا..هیچ کس...
    میترا-هانا جون..قربونت برم..میدونم..فهمیدم..این چیزایی که گفتی رو قبول دارم عزیزم ولی الان خیلی از ادمایی هستن که عاشق هم نیستن ولی دارن با هم زندگی میکنن..من میشناسمت..ادمی هستی که روی واژه عشق پافشاری عجیبی داری.. ولی باور کن میتونه خودش کم کم بوجود بیاد و تو دلت جا خوش کنه...بدونِ اینکه حتی خودت بفهمی..تو هم میتونی به مرور عاشقش بشی..هانا قبول کن عزیزم..شاید این واقعا سرنوشتته..تو که نمیتونی باهاش بجنگی..میتونی؟تنها چاره ای که داری اینه که قبولش کنی و اروم اروم باهاش کنار بیای.
    با کلافگی سرمو از دستام جدا کردم:
    -میترا تو هم حرف بقیه رو میزنی..تو هم منو نمیفهمی نه؟..چرا میخوای تو هم مثل بابا بهم زور بگی؟
    -حرف بیخود نزن واسه خودت..اگه من میخواستم مثل بابات باشم همون روز اول تو رو کت بسته تحویل بابات اینا میدادم و میگفتم تو حق حرف زدن نداری چون منصور خان بزرگ امر کردند..منم مامورم و منظور..
    با این حرفش لبخند کوچیکی زدم و بهش خیره شدم..
    یه نفسی کشید..منو تو بغلش کشید و دستاشو پشت کمرم گذاشت..سرم رو شونه اش گذاشتم
    میترا- ولی باور کن آرسام اونقدراهم بد نیست..موقعیتش که خوبه..از کجا معلوم اونم تو رو دوست نداشته باشه؟وگرنه کسی که یکی رو نخواد بمیره هم حاضر نیست برای بار دوم ببینش..اونم با اون کاری که تو و هانیه سر اون بدبخت در اوردین..به فرض میگیم که به تو دارن زور میگن..به مرد به اون گندگی هم دارن زور میگن؟ بی فکر گفتم شاید میگن..پق زد زیر خنده و با مسخرگی گفت:
    -اره مامان ارسام میگه..ارسام ذلیل مرده شیرم رو حلالت نمیکنم اگه نری دختر منصور بزرگ رو بگیری..اونم میگه..وای مادر..غلط کردم..چیز خوردم بیا همین فردا بریم خواستگاریش..با این حرفش دو تایی بلند بلند خندیدیم




    چون رمانم تکمیل شده ست پستامو تند تند میذارم
    :auizz3ffy9vla57584x ...اگرم مایل بودین و خوشتون اومد یه تچکر کوچولو اون پایینه:gigglesmile: خوشتون اومد اونو بزنین:61::1::25:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا