کامل شده رمان بازیگر عشق | ^moon shadow^ کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما؟

  • زیر پانزده سال

    رای: 53 20.1%
  • پانزده تا بیست سال

    رای: 164 62.1%
  • بالای بیست سال

    رای: 37 14.0%
  • بالای سی سال

    رای: 10 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    264
وضعیت
موضوع بسته شده است.

^moon shadow^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/10
ارسالی ها
4,336
امتیاز واکنش
62,335
امتیاز
1,091
محل سکونت
تبــــ♡ـــریز
لبخندم کش اومد و با یه فعلا گوشی رو برگردوندم تو جیبم. چی بهتر از این؟ با انرژی برگشتم تو بیمارستان و روپوشم رو با مانتوی سرمه‌ای جذب خودم عوض کردم و به جای دمپایی‌های ضایعِ بیمارستان کفش‌های پاشنه بلند سرمه‌ای خودم رو پام کردم و در حالی که تق تق کفش‌ها رو موزائیک‌ها بهم حس غرور و زیبایی می‌داد، خودم رو رسوندم به محوطه‌ی پشتی بیمارستان و دستی به ماشینی که با ماشین رهام ست بود کشیدم. اگه با ماشین‌های جدا می‌رفتیم که نمی‌شد حرف‌هام رو بگم. پس وقتی از قفل بودنش مطمئن شدم، دوباره قدم زنان برگشتم جلوی حیاط و راه افتادم طرف در ورودی که دکتر نیک‌روش جلوم دراومد و با لبخند گفت:
- سلام خانوم دکتر؛ زودتر تشریف می‌برید؟
نگاه سرسری به چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ی این دکتر جوون و جذاب با اعتماد به نفس کردم و خشک گفتم:
- سلام. بله دکتر، امروز یه کاری برام پیش اومده زودتر می‌رم.
- مشکلی که نیست خدای نکرده؟
مثلا اگه باشه هم به تو چه؟
- خیر همه چی خوبه، ممنون از نگرانی‌تون.
هدف من خاتمه دادن به بحث بود؛ ولی اون لبخند دخترکشش رو بیشتر کِش داد و گفت:
- وظیفه بود. جایی می‌رید برسونمتون، من هنوز به شروع شیفتم نیم ساعت مونده.
دو تا فکر همزمان درگیرم کرد، هم دوست داشتم رهام من رو با این یارو ببینه و عکس العملش رو ببینم و هم نمی‌خواستم من رو در حال حرف زدن با یه مرد دیگه ببینه و یا این آق دکتر با خودش فکر دیگه‌ای بکنه، با تردیدی حاصل از دوگانگی افکارم گفتم:
- نه، ممنون، شما بفرمایید که دیرتون نشه.
- تعارف می‌کنی خانوم دکتر؟
مفرد شدن فعلش باعث شد یه ابروم رو بدم بالا و کمی جدی‌تر جواب بدم:
- نخیر من اهل تعارف نیستم؛ دیرتون می‌شه شما، بفرمایید.
- ولی ظاهرا ماشین نیاوردید، من هم می‌خواستم در مورد یکی از مریض‌ها باهاتون مشورت کنم.
این بار آشکارا شوکه شدم و جفت ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
- مشورت؟
دکتر خودخواه و با اعتماد به نفس بیمارستان که هیچ کس رو به ویژه دخترها رو پسند نمی‌کرد حالا می‌خواست از من مشورت بگیره برای مریضش؟ خودش هم از عکس العمل من خنده‌اش گرفت و کوتاه خندید و گفت:
- بله مشورت، کجاش این‌قدر عجیب بود؟
رک گفتم:
- شما نبودید که ماه پیش با دکتر کاظمی سر روش بخیه دعوا کردید و تاکید کردید نیازی به مشاوره و پیشنهاد یه پزشک دیگه به ویژه خانوم‌ها ندارید؟
این بار بلندتر خندید و دستی تو موهاش کشید و گفت:
- خب بستگی به دکترش هم داره، شما بالاخره تو خارج تحصیل کردید و مطلبی که می‌خواستم ازتون بپرسم هم در مورد روش درمانی‌های نوین اون طرف بود، شاید به نظرتون من فرد مغروری باشم؛ ولی وقتی واقعا به مسئله‌ای واقف نباشم ابایی از پرسیدنش ندارم و اطلاعات من در زمینه‌ی دانش خارجی‌ها و بعضی روش‌های جدیدشون با اینکه دنبال و تحقیق می‌کنم ناقصه.
انتظار این حرف‌ها رو ازش نداشتم، پس چند لحظه کلا موندم چی بگم که با صدای بوقی درست کنارم پریدم هوا و سرم چرخید طرف شاسی بلند سیاه رهام و اخمای درهمش.
با اینکه این موقعیت رو خواسته بودم؛ ولی نمی‌دونم چرا هول کردم و بدون فکر فقط گفتم:
- سلام.
رهام سری تکون داد و نگاهش چرخید رو نیک‌روشی که با دقت داشت اون رو می‌کاویید و دوباره برگشت طرف من و گفت:
- نمیای؟
با تعجب مونده بودم وسط که نیک‌روش گفت:
- خب دیگه خانوم محسنی ظاهرا کسی که منتظرش بودید هم رسید؛ بعدا در مورد اون مسئله باهاتون حرف می‌زنم.
تیکه‌ی دوم حرفش نذاشت جواب کنایه‌ی اول حرفش رو بدم و ناچار گفتم:
- مشکلی نیست دکتر، فردا صحبت می‌کنیم.
رهام کمی به نیک‌روش نگاه کرد و درست وقتی که خواستم برم سوار شم تقریبا بلند گفت:
- پارمیدا می‌شه از صندوق عقب غذاها رو هم بیاری؟ گفتم دیگه معطل نشیم و مستقیم بریم خونه، برای همین تو راه غذا رو گرفتم.
ها؟ اون قدر خنگ نبودم که متوجه حرف دوپهلوش که می‌تونست از طرف نیک‌روش خیلی بد تعبیر بشه نشم، مشخص بود از قصد گفته چون بعدش نگاه کنجکاوی به نیک‌روشی انداخت که هنوز ایستاده بود تا من برم، بدون اینکه برگردم قیافه‌ی اون رو ببینم نشستم و گفتم:
- رسیدیم خونه بیرون میارم.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد که من برگشتم طرف نیک‌روش تا خداحافظی کنم ولی دیدم داره می‌ره. ناخودآگاه پوفی گفتم که رهام گفت:
- نترس مطمئن باش فردا میاد تا حرف بزنید.
از قضاوت کردن‌هاش بی‌زار بودم؛ ولی من این قرار رو قبول نکرده بودم که دعوا کنیم، پس به زحمت خودم رو آروم کردم و جوابی ندادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    یکم از راه رو که رفتیم و دیگه مطمئن بودم هردو تقریبا آروم شدیم گفتم:
    - از تو چه خبر؟ کار جدید چی داری؟
    با تاخیر جواب داد:
    - خبر خاصی نیست، یکی دوتا پیشنهاد دارم؛ ولی مناسب نیستن، شاید هم قبول کنم، حالا باید دید چی می‌شه.
    - رهام تو خواهر برادر داری؟
    - چه طور؟
    بالاخره وقتش نبود از خانواده‌اش بدونم؟
    - دلیل خاصی نداره که، سواله.
    چیزی نگفت و وقتی مطمئن شدم قصد نداره بگه گفت:
    - یه خواهر دارم، اسمش فرشته است.
    - خدا حفظش کنه، چند سالشه؟
    - 16
    - حتما خیلی بهم دیگه وابسته‌اید نه؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - سه ساله ندیدمش.
    هعی! یعنی مرده؟ نه! آخه نگفت که مرده؟! شاید خارجه.
    - چرا؟ چه طور؟
    با مکث فرمون رو فشار داد و پرسید:
    - درست می‌رم راه رو؟
    کلافه نگاهی به خیابون کردم و گفتم:
    - آره از میدون جلو پبیچ راست، خواهرت رو چرا ندیدی؟
    وقتی فهمید از دست من خلاصی نداره پوفی کشید و گفت:
    - به خاطر یه سری مشکل‌ها سه ساله از خانوادم جدا شدم و مستقل زندگی می‌کنم.
    لحن جدیش کاملا واضح می‌فهموند حق ادامه دادن این بحث رو ندارم؛ ولی من حسابی کنجکاو شده بودم. ناچار و بی میل موضوع بحث رو عوض کردم:
    - حالا غذا چی خریدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    راضی از عوض شدن بحث، لبخند کوچیکی زد و گفت:
    - بختیاری. دوست داری؟
    چه طور می‌شد بگم کنارش هر غذایی می‌شه جز موردعلاقه‌هام؟
    - آره، می‌خورم.
    دوست داشتم بیشتر از علایقش بدونم پس ادامه دادم:
    - غذای مورد علاقه‌ی تو چیه؟
    نیم نگاهی کرد و گفت:
    - چه طور؟ می‌خوای برام درس کنی؟
    با شیطنت گغتم:
    - حالا شاید دلم سوخت و افتخار دادم طعم غذاهای من رو بچشی.
    - غذای موردعلاقه‌ی من لازانیاست؛ ولی خدایی تو اصلا آشپزی بلدی؟
    لازانیا رو بلد بودم پس گفتم:
    - یه روز برات لازانیا درست می‌کنم ببین.
    این طوری دروغم نگفته بودم.
    دوباره ساکت بود که گفتم:
    - محض اطلاعت با اینکه نپرسیدی می‌گم، من هم عاشق پیتزا و املت و کباب و جوجه کباب و قرمه سبزی‌ام و آبگوشت و ...
    پرید وسط حرفم و گفت:
    - آبگوشت؟ چه خبرته؟ اصلا بهت نمی‌اومد شیکمو باشی!
    لبخند گنده‌ای زدم و گفتم:
    - اتفاقا برعکس! من شدید شیکموام؛ ولی خیلی کم پیش میاد غذای خونگی بخورم و حتی یادم نمیاد آخرین بار کی بود که یکی از این‌ها رو خوردم.
    با تعجب ماشین رو پارک کرد جلوی خونه و گفت:
    - یادت نمیاد؟ چرا؟
    شاید به نظر مسخره بیاد؛ ولی دوست داشتم که بخواد از زندگیم بدونه و بهش اطلاعات بدم، حس می‌کردم این که از رازها و زندگی هم بدونیم ما رو بهم نزدیک‌تر می‌کنه.
    - وقتی رفتم لندن خونه‌ی مامان‌بزرگم رفته بودم، تا سه سال اول جدا از حالت روحیم همه چیز خوب بود و همیشه بوی غذای گرم از خونه‌ی مامانی می‌اومد، وقتی مامان‌بزرگم مرد، فامیل‌های نزدیک تا یه هفته اونجا بودن و بعد رفتن و من تنها شدم تو اون خونه‌ی درندشت و ناچار برای فرار از تنهایی رفتم خوابگاه ودیگه روی غذای ایرانی ندیدم تا وقتی که برگشتم، اوه الان یادم افتاد، مدتی که توی خونه‌ی خودمون بودم از لیست غذاهای موردعلاقه‌م کباب رو خوردم! خلاصه این همه وقت هم که خودم خونه گرفتم، همیشه غذاهای فوری می‌خورم یا تو بیمارستان یه چیزی می‌گیرم. صادقانه هم بگم؛ خودم اصلا آشپزی بلد نیستم! وقت نداشتم یادبگیرم.
    کمی نگاهم کرد و گفت:
    - من هم از وقتی از خانواده‌ام جداشدم...روزی یکی دو وعده غذام رو می‌رم بیرون می‌خورم.
    تا خواستم چیز دیگه‌ای بپرسم در رو باز کرد و گفت:
    - رسیدیم الکی نشستیم تو ماشین، غذاها هم یخ کرد.
    سری تکون دادم و پیاده شدم و بعد از اینکه اون غذاها رو از پشت ماشین برداشت با هم رفتیم تو ساختمون و من دکمه‌ی آسانسور رو زدم.
    ***
    رهام:
    به طبقه شمار زل زده بود و من خیره به چهره‌ی مثل برفش فقط به یه چیز فکر می‌کردم، وقتی تصمیمم رو به راشا گفتم اصرار کرد برای آخرین بار ببینمش و بالاخره موفق شد راضیم کنه. تصمیم داشتم بعد از امروز برای همیشه خودم رو از زندگیش دور کنم تا هردو همدیگه رو فراموش کنیم. تا حالا سابقه‌ی عاشقی نداشتم؛ ولی فکر می‌کردم بالاخره باید بشه که یادم بره. مگه نمی‌گن " از دل برود هرآن که از دیده برفت؟" یه چیزهای گنگی می‌دونستم که پارمیدا قبلا به پسرخاله‌اش علاقه‌مند بوده، ولی حالا یادش رفته بود و برق نگاهش به خودم رو می‌دیدم، پس حتما می‌شد فراموشش کنم!
    - سوار نمی‌شی پس؟
    به خودم اومدم و در مقابل نگاه موشکافانه‌اش رفتم تو آسانسور و خودش دکمه‌ی طبقه رو زد.
    - به چی فکر می‌کنی؟
    کلافه نایلون غذاها رو دادم اون یکی دستم و گفتم:
    - هیچی!
    دلخور نگاهم کرد و چیزی نگفت. می‌دونستم سعی داره مدام سر حرف رو باز کنه و من دارم مانعش می‌شم ولی چاره‌ای نبود! من حق نداشتم عاشقش بشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    درخونه رو که باز کرد عقب کشید تا اول من برم تو و کلافه نگاه‌ش رو روی پادری چرخوند. رفتم تو خونه و با یاد اون روزی که با حوله‌ی حموم دیدمش و این‌که چه طور بهم ریختم هم خنده‌ام گرفت و هم کلافه شدم.
    با کشیده شدن غذاها از دستم به خودم اومدم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه.
    - کمک می‌خوای؟
    کمی نگاه کرد و در آخر لبخندی زد و گفت:
    - می‌تونی میز رو بچینی؟
    عجب غلطی کردم پرسیدما؟!
    - جای وسایل رو بگو بچینم.
    در حالی که داشت غذاها رو می‌ریخت تو بشقاب چینی تا بذاره مایکروویو گفت:
    - کابینت کنار یخچال رو باز کن، از تو سبد قاشق و چنگال بیار، همون‌جا کنارش لیوان هم هست.
    میز چیدنم مونده بود فقط. بی‌حوصله رفتم کابینت مورد نظر رو باز کردم و دو تا قاشق و چنگال برداشتم با دو تا لیوان بلند و گذاشتمشون رو میز که بدون نگاه کردن به من گفت:
    - بی‌زحمت یخچالم باز کن، دیروز دوغ خریدم اون رو هم بیار بیرون با شیشه‌ی آب.
    کاری که گفت رو کردم که صدای بوق مایکروویو دراومد و پارمیدا با خنده گفت:
    - بالاخره غذاها گرم شد.
    با لبخند بشقاب‌ها رو گذاشت رو میز، من هم لیوان و قاشق و چنگال هرکدوم رو گذاشتم پیشش و روبروی هم نشستیم.
    اولین قاشق رو که خورد گفت:
    - آخیش! داشتم از گشنگی می‌مردم و خبر نداشتم، دستت درد نکنه.
    - خواهش می‌کنم.
    - به زودی قراره یه جشن بگیریم تا به کل فامیل خبر پیدا شدن راشا رو بدیم، گفتم از الان خودم خبرت کنم.
    - مرسی ولی فکر نکنم بتونم بیام.
    با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
    - این جشن برای راشا خیلی مهمه، تو باید کنارش باشی.
    - حالا شاید هم بودم...
    پرید وسط حرفم و با هیجان تعریف کرد:
    - راشا می‌خواد تو همون جشن که همه هستن هلیا رو سورپرایز بکنه و حلقه بکنه دستش تا رسما نامزد بشن؛ با هیربد هم هماهنگ کرده.
    کمی آب خوردم و سعی کردم عادی بپرسم:
    - با هیربد خیلی صمیمی هستی؟
    نیشخند خبیثی زد و گفت:
    - چطور؟
    - هیچ... همین طوری پرسیدم.
    - از بچگی با هم دوستیم.
    - اوهوم.
    ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و درحالی که خیلی مسخره داشتم به برادر هلیا حسادت می‌کردم گاز محکمی به گوشتم زدم که خود پارمیدا گفت:
    - هیربد برام مثل برادره.
    سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم، لبخند زد و ناخودآگاه لبخند زدم. نمی‌دونم چقدر زل زدیم بهم که چیزی تو گوشه‌ی ذهنم اخطار داد و درحالی که به زور نگاهم رو برمی‌گردوندم به بشقابم گفتم:
    - بخور سرد نشه.
    کمی با تردید گفت:
    - دوست دارم یه بار هم بیام خونه‌ی تو رو ببینم، راشا خیلی تعریفش رو کرده.
    غذا پرید تو گلوم و شدید به سرفه افتادم؛ ولی بدون اهمیت به سرفه‌م فقط ذهنم تکرار می کرد پارمیدا نباید بیاد خونه‌ام! اون هول کرده بود و پاشد اومد این طرف میز و آب ریخت برام؛ ولی من فقط نگران بودم مبادا راشا آدرس خونه‌ام رو داده باشه به پارمیدا و همه چیز لو بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    یکم از آب خوردم و به زور سعی کردم عادی بپرسم:
    - راشا بهت آدرس نداد؟
    کمی چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
    - نه ولی به صورت کلی گفت کدوم طرف می‌شینی.
    - آها.
    رفت بشینه سرجاش که یهو سرشو بلند کرد و گفت:
    - تو مشکلی داری من آدرست رو بدونم؟
    بلافاصله سرم رو بلند کردم و لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
    - نه بابا چه اشکالی؟ یه روز که با راشا خواستیم بیرون بریم میگم بیاد خونه دنبالم، اونجا خونه‌ام رو ببینی.
    سرش رو تکون داد و نشست سرجاش و ندید که من با استرس نفس حبس شده‌ام رو آزادکردم. حتی فکر اینکه پارمیدا بیاد خونه‌م و بفهمه تنم رو می‌لرزوند. اینکه خودم ازش دور بشم یه سختی داشت؛ ولی این‌که من رو یه دروغگو بدونه و هم بشکنه و هم ازم متنفر بشه یه چیز دیگه بود.
    نهارمون که تموم شد که البته برای من کوفت شد؛ پارمیدا پا شد ظرف‌ها رو برداشت و گفت:
    - تا این‌ها رو می‌شورم تو بی زحمت بپر از سر کوچه دوسه تا کارتنِ موز بگیر بیا.
    - باشه.
    ***
    پارمیدا:
    کاش می‌فهمیدم چی داره آزارش می‌ده تا رفعش کنم. عوض شده بود و این تغییر کاملا واضح بود. اوایل کل‌کل می‌کرد، بعد مهربون شد، تو کل دوران همبازی بودن‌مون تو اون فیلم این‌قدر خوب و شوخ بود که اصلا نمی‌شد با الان مقایسه‌اش کرد، چی عوضش کرده بود؟ چی داشت نسبت به من سردش می‌کرد؟ باید یه غلطی می‌کردم بالاخره.
    با جرقه‌ای که تو ذهنم خورد شماره‌ی مدیربرنامه‌های فیلم جدیدم رو که دخترخونگرمی بود و تو همون جلسه‌ای که برای تنظیم قرارداد رفته بودم باهام دوست شده بود گرفت:
    - الو؟
    - شیرین؟
    - پارمیدا تویی؟
    - آره عزیزم.
    - خوبی؟ چه عجب به من زنگ زدی تو.
    - مرسی، زنگ زدم یه چیزی ازت بپرسم.
    - چی؟
    - هنوز هم برای نقش مکمل من که قسمت شیشم وارد فیلم می‌شه دنبال بازیگرید؟
    - نمی‌دونم سپرده بودم به کوروش.
    کوروش تهیه کننده و شوهر شیرین بود، با امیدواری پرسیدم:
    - می‌شه بپرسی؟ من یکی رو سراغ دارم، قبلا هم روبروی هم بازی کردیم و کارش عالیه.
    - تو که فقط یه فیلم داری، نکنه آقای راد رو می‌گی؟
    - آره خودشه؛ تو همبازی‌های من رو هم می‌شناسی؟
    - خب عزیزم قبل از پیشنهاد نقش باید تحقیق می‌کردم یا نه؟
    - اوه درست، حالا نظرت؟
    - خوبه به نظرم، البته یه جوریه که با این فاصله‌ی کم دوباره روبروی هم قرار بگیرید؛ ولی چون فیلم ما از دو ماه بعد تازه پخشش شروع می‌شه شاید بشه یه کاریش کرد، من با کوروش هماهنگ می‌کنم می‌گم، ولی شیطون خبریه؟
    پوف! انقدر تابلو بودم؟
    - نه گلم چه خبری؟ الان تو نت عکسش رو دیدم یهو یادم افتاد.
    - اوکی، ای وای! من برم قهوه‌ام سررفت، کاری نداری؟
    - نه عزیزم، فعلا.
    - بای.
    این هم از این، وای اگه بشه چی بشه؟! نکنه وقتی بفهمه نقش مقابلش منم قبول نکنه؟ فیلم‌نامه‌ی من رو خونده پس می‌فهمه، مجبورم اگه شد خودم راضیش کنم.
    اون قدر فکر کردم که رهام در زد و برگشت، کارتن‌ها رو گرفتم و درحالی که می‌رفتم تو اتاقم گفتم:
    - دستت دردنکنه، بریم اول وسایل اتاق خودم رو جمع کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    پشت سر من اومد تو اتاق و دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داد و پرسید:
    - خب. من چی‌کار کنم؟
    ده بیا! حالا چی بگم؟ آخه چه کاری هست که بکنه؟ دور اتاق چشم چرخوندم و بالاخره گفتم:
    - یکی از کارتن‌ها رو بردار و لطفا تمام وسایل و کشو‌های میز آرایش رو بریز توش، وسایل شکستنی رو هم صبر کن روزنامه بیارم بپیچی توی اون. می‌تونی؟
    - باشه.
    راه افتادم برم روزنامه بیارم که اون هم بی‌خیال همون طور که می‌رفت طرف میز آرایشم خم شد و یکی از کارتن‌هارو برداشت.
    کلافه از بی‌حسی و رفتارهای ضد و نقیضش، پوفی کشیدم و خم شدم از تو کابینت روزنامه دربیارم که با چیزی که از زیر کابینت دراومد و به پامم خورد از ته دلم جیغ کشیدم و عقب پریدم؛ با جیغ بلند من رهام هول کرده بیرون پرید و با ترس و نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟ چی شد؟
    بالاخره ذهنم کار کرد و کلمه‌ی موش تو سرم زنگ زد، با حس ترسی که یهو تجربه کردم بودم و چندش و حتی شاید فشاری که روم بود دیگه تحمل نکردم و گریه‌م گرفت که رهام با تعجب نزدیک شد و دستم رو گرفت و نشوند رو صندلی و پرسید:
    - پارمیدا؟ چی شد؟ نگرانم کردی می‌شه حرف بزنی؟
    با بغض گفتم:
    - موش بود.
    با تعجب گفت:
    - یعنی تو به خاطر یه موش این طوری شدی؟
    فوبیا نداشتم و معمولا چندشم می‌شد؛ ولی زیاد نمی‌ترسیدم اما اینکه وقتی انتظار نداشتم یهو اون طوری از روی پام رد شده بود واقعا من رو ترسونده بود. با گریه گفتم:
    - از رو پام رد شد.
    رهام گیج گفت:
    - باشه عزیزم؛ آروم باش تا من برم برات آب بیارم.
    متعجب سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم؛ ولی انگار اون اصلا متوجه نشد که بهم چی گفته و چه طور من رو مات خودش کرده. دیگه هیچ موشی تو ذهنم نبود و تنها لحن قشنگ و نگران عزیزمش فکرم رو گرم کرده بود. خودم رو کمی جمع و جور کردم و گفتم:
    - آب نمی‌خواد؛ اون موش رو پیدا کن.
    سرجاش وایستاد و با تعجب گفت:
    - آخه چه طور؟ دیدی کجا رفت؟
    - نه؛ ولی رفت طرف هال.
    - می‌تونی تو خونه تنها بمونی تا برم تله موش بخرم بیام؟
    دودل سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - فقط زود بیا که کارهامون نمونه به شب.
    سرش رو تکون داد و رفت طرف در که دوباره برگشت طرف من و گفت:
    - مطمئنی الان حالت خوبه؟
    لبخند خیلی راحت تو صورتم جا خوش کرد و با اطمینان گفتم:
    - آره الان خیلی خوبم.
    اون هم لبخندی زد و رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    با رفتن رهام خودم رو جمع و جور کردم و عصبی از حرکت و واکنشم روزنامه‌ها رو برداشتم و برگشتم تو اتاف، از نبود رهام استفاده کردم و لباس‌های مورددار رو چپوندم تو ساک و روش هم حوله گذاشتم. مشغول تا کردن بقیه‌ی لباس‌ها بودم که در رو زد و داخل اومد ، تله‌ها رو که شکل کتاب باز می‌شد و وسطش چسب داشت رو سه جای آشپزخونه و یکی تو هال گذاشت و برگشت تا وسایل میز رو جمع کنه.
    درسکوت کنار هم وسایل رو جمع می‌کردیم که کار اون تموم شد و نشست رو تخت، رفتم سراغ پیراهن‌های مهمونی تا مرتب با کاورش بردارم که چروک و خراب نشه، اولین چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد لباس شب فوق العاده‌ای بود که اون‌جا برای جشن دانشگاه پوشیده بودم.
    رهام: چه خوشگله!
    با لبخند نگاهش کردم و اوهومی گفتم.
    یه پیراهن کامل بلند، بالاتنه‌اش کلا چین بود، تا زیرسینه تنگ بعد آزاد می‌شد و حتی پف هم داشت؛ زیبایی لباس به رنگش بود و سنگ دوزی‌های گرون و خاصش که کار دست بود. بالاش قرمز بود و توی دامن تور‌های قرمز و زرشکی و خاکستری که روی هم اومده بودن رنگ جالبی رو پارچه‌ی سیاهش شده بودن.
    - کاش زودتر یه مهمونی بشه من این رو بپوشم.
    رهام خندید و گفت:
    - عروسی داداشت نزدیکه.
    - نه بابا برای عروسی این رو بپوشم؟
    - چشه مگه؟ خیلی قشنگه که...
    - واسه عروسی اون خرید کردم؛ ولی این رو می‌تونم تو عروسی پریا و کوروش بپوشم. اصلا حواسم نبودها! کلی عروسی داریم.
    با لحن خاصی گفت:
    - کل جوون‌هاتون عروس شدن به جز خودت.
    با تعجب برگشتم طرفش و گفتم:
    - منظور؟ الان می‌خوای بگی من ترشیدم؟
    بلند خندید و گفت:
    - نه بابا حرفم اون نبود...
    با مکث پرسید:
    - خواستگار داری؟
    با شیطنت گفتم:
    - اوف تا دلت بخواد! آخری همون دکتری بود که دیدی.
    با حرص گفت:
    - چرا به همون جواب مثبت نمی‌دی؟ مناسب بود که.
    - معیارهای من متفاوته برای انتخاب همسر.
    از بحث پیش اومده کاملا راضی بودم، یه پسر و دختر مجرد تنها داشتیم در مورد ازدواج حرف می‌زدیم. این بهترین فرصت بود تا بتونم ازش حرف بکشم و یا حتی مجبورش کنم بهم ابراز علاقه بکنه. هر پسر دیگه‌ای بود مخصوصا تو ایران اصلا تو تنهاییِ خونه‌ام راه نمی‌دادمش؛ ولی رهام فرق داشت برام. انگار آرامش و اطمینان بهم می‌داد.
    - اون وقت می‌تونم معیارهات رو بدونم؟
    قیافه‌ی متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
    - خوشتیپ باشه؛ مهربون باشه؛ صادق باشه، می‌تونه بازیگر هم باشه.
    آخری رو گفتم و خندیدیم و برگشتم طرف کمد. من حرف لازم رو کاملا واضح گفته بودم، حالا همه چیز بستگی به اون داشت. چند دقیقه‌ای ساکت بود و من هم بدون نگاه بهش و بدون اینکه چیزی به روم بیارم لپ‌تاپ و همه چیزم رو جمع کردم. کارم که تموم شد گفت:
    - معلومه صداقت برات خیلی مهمه، قبلا هم درموردش گفتی.
    حق به جانب گفتم:
    - معلومه خب! همسرم نباید هیچ چیزی مخفی از من داشته باشه.
    - اگه از یکی خوشت بیاد و بعد بفهمی اون داشته بهت دروغ می‌گفته چی؟
    چرا حس می‌کردم بار دومه که این بحث رو باز کرده و هردو بار منظور داره؟ نکنه رازی داره؟ مشکوک گفتم:
    - اگه خودش بگه و توضیح بده بسته به اون دروغ، امکان داره ببخشمش یا نه؛ ولی خودم بفهمم هیچ وقت نمی‌بخشمش.
    اوهومی گفت و یهو از جاش پرید:
    - وسایل رو بده من ببرم تو ماشین تو هم بیا.
    کمی مشکوک نگاهش کردم که کلافه گفت:
    - چیه؟
    - هیچی. بردار ببر.
    تا من آماده بشم، اون وسایل رو کامل برد پایین. وسایل رو چیدیم تو ماشینش و راه افتادیم طرف خونه‌ی ما. از یه چیز مطمئن بودم، رهام آشکارا از من فرار می‌کرد و این یه دلیل داشت! دلیلی که داشت ازم قایم می‌کردم و حس می‌کردم راشا هم خبر داره. باید می‌فهمیدم! مصمم بودم تا وقتی که با راشا تنها شدم زیرزبونش رو بکشم و اگر جواب نمی‌داد رک می‌رفتم با خود رهام حرف بزنم. دیگه تحمل نداشتم، نصف عمر من تو منتظر بودن گذشت. انتظار برای پرهام و حالا هم رهام. چه جالب! اسم‌هاشون هم شبیه هم بود؛ ولی احساس من اصلا شبیه قبلی نبود. الان بچه نبودم. حسم واقعی بود و طاقت صبر کردن نداشتم، بی قرار شده بودم.
    تا به خودم اومدم رهام جلوی درمون بود و گفت:
    - صبر کن زنگ بزنم راشا بیاد کمک وسایل رو ببریم تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    - باشه.
    تا اومدن راشا حرفی بینمون زده نشد و وقتی راشا اومد بیرون پیاده شدیم.
    راشا: سلام، خسته نباشید. تموم شد؟
    رهام: سلام. مرسی، آره فک کنم.
    - سلام داداشی. آره تمومه.
    راشا: رهام بردار بریم تو. پارمیدا تو دست نزن.
    با کمال میل قبول کردم و جلوتر رفتم تو. می‌دونستم پریا رفته پیش کوروش، پیمان تو آشپزخونه داشت با تلفن حرف می‌زد و بابا هم جلوی تلویزیون بود طبق معمول و مامان نمی‌دونم.
    با یاالله رهام و راحت باش کسی نیست راشا برگشتم پشتم. هرکدوم دستشون پر بود و با راهنمایی راشا رفتن طرف اتاق من، تو همون وضع بابا و رهام به هم سلام دادن و پیمان اومد بیرون سر تکون داد و با معذرت خواهی بی‌صدایی برگشت تو؛ شرط می‌بندم دوباره رویا مخ داداش احمق من رو کار گرفته!
    سری تکون دادم و بعد از بوسیدن روی بابا و سلام دادن رفتم طرف اتاقم.
    رهام: این کارهات یعنی چی؟ چرا کشش می‌دی راشا؟
    - بهش بگو...
    تا رفتم تو حرفشون رو قطع کردن و رهام با اخم گفت:
    - فعلا خداحافظ. من دیگه برم.
    اه! کاش نمی‌اومدم تو تا بفهمم جریان چیه. عصبی گفتم:
    - خوش اومدی.
    با دیدن نگاه متعجب رهام و راشا خودم رو جمع کردم و با لبخند زورکی گفتم:
    - منظورم اینه دستت دردنکنه، خیلی زحمت کشیدی. خدا به همراهت.
    راشا: چی می‌گی؟
    - اه ولش. خسته شدم نمی‌فهمم چی می‌گم.
    خلاصه راشا رهام رو بدرقه کرد و برگشت تو اتاق:
    - چیزی شده عزیزم؟
    - یه سوال می‌پرسم باید راستش رو بگی!
    دودل و با تردید گفت:
    - بپرس.
    - رهام واسه چی ازم فرار می‌کنه؟
    - ها؟
    - جواب!
    انداخت به شوخی و گفت:
    - چش سفید یه شرمی حیایی چیزی...آدم به داداشش می‌گـه افتاده دنبال یه پسر و اون ازش فرار می‌کنه؟
    فهمیدم می‌خواد بحث رو عوض کنه و جدی گفتم:
    - قبل از داداش بودن تو دوستمی. سنگ صبورم بودی. قل من بودی...بهم دروغ نگو! راستش رو بگو راشا.
    آخر حرف‌هام اون‌قدر التماس گونه بود که خودم هم دلم به حال خودم سوخت. راشا کلافه سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - باید خودش بگه اگر بخواد. وقتی نمی‌خواد یعنی بکش عقب، مثل جریان پرهام نشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    رسما مخم سوت کشید. این الان راشا بود؟ حق نداشت جریان پرهام رو با رهام یکی بکنه. ناخواسته بغضم گرفت:
    - وقتی تو این حرف رو می‌گی چه انتظاری از بقیه داشته باشم؟
    بلافاصله پشیمون اومد جلو و خواست بغلم کنه که عقب کشیدم. کلافه گفت:
    - ببخشید تو رو خدا گلم. به خدا نفهمیدم چی گفتم. رهام و حرف‌هاش یه طرف و تو طرف دیگه، واقعا موندم چی بگم؟!
    - حرف رهام چیه مگه؟
    نکنه تمام مدت اشتباه فهمیده بودم؟ نکنه فرارش به خاطر این بود که اصلا دوستم نداشت؟ با گریه گفتم:
    - دوستم نداره؟
    راشا مستاصل موند و با دادن نفسش به بیرون سریع گفت:
    - چرا داره! از من علت نپرس که اون باید بگه.
    - وقتی نمی‌گـه چی‌کار کنم؟
    - وادارش کن بگه. من تلاشم رو کردم؛ ولی جواب نداد. بهش حس اطمینان بده. نگرانه تو رو از دست بده.
    با اطمینان گفتم:
    - هرچی باشه من می‌مونم پیشش.
    - پس برو سراغش و این رو به اون بگو.
    - نمی‌شه که. باید اول اون بگه. هر چیزی یه اصولی داره. من هم یه دخترم، انتظار دارم.
    - پارمیدا موقعیت فرق داره، اون تو شرایط بدیه، دست و پاش بسته است. اگه می‌خواییش باید بری جلو. من از بابت رهام خیالم راحته. پسر خیلی خوبیه.
    - آدرسش رو می‌گی؟
    - بهتره نری اونجا.
    - راشا!
    - باشه بابا. من آدرس رو می‌دم ولی بعدش هر چی شد فقط خواهش می‌کنم فکر نکن این مسئله از نظر من مهم نبوده یا هر چی. هر تصمیمی بگیری کنارتم.
    دلشوره‌ی بدی گرفته بودم و به بدترین چیزها فکر می‌کردم؛ ولی نتیجه نمی‌گرفتم. دلیلش چی می‌تونست باشه؟
    - بده دیگه داداش!
    - بذار برای فردا.
    - نه دیگه. این موضوع باید هرچی زودتر حل بشه.
    - برات آدرس رو می‌فرستم.
    - باشه.
    با عجله دوباره کیفم رو از رو تخت برداشتم و از اتاق رفتم بیرون و بلند داد زدم:
    - بابا من باید برم بیمارستان. کارم تموم شد میام.
    پیمان و بابا: چرا؟
    - اورژانسیه.
    متنفرم بودم از دروغگویی ولی چاره‌ای نبود. با عجله خودم رو رسوندم به ماشین و موقع سوار شدن نگاه عجیب راشا بدتر سوهان کشید رو دل و آرامشم.
    از کوچه که در اومدم اس‌ام اس راشا رسید؛ بالاشهر بود، تقریبا نزدیک خونه‌ام. روندم همون طرف. در مورد تمام احتمالات داشتم فکر می‌کردم تا عکس العمل درست نشون بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    بالاخره رسیدم و پیچیدم تو کوچه‌ای نسبتا عریض. پلاک‌ها رو خوندم و ماشین رو جلوی در قرمز رنگ پلاک چهار پارک کردم؛ با استرس شالم رو درست کردم و از خیابون رد شدم، با دقت به در و آیفون نگاه کردم، تصویری نبود. با خیال کمی راحت‌تر بالاخره جراتم رو جمع کردم و آیفون زدم.
    یعنی کار درستی کردم اومدم؟
    نکنه دارم عجله می‌کنم؟
    شدیدا پشیمون شده بودم که در باز شد؛ با دیدن شخصی که رهام نبود متعجب یه قدم عقب رفتم، اون که گفت خانواده‌اش رو نمی‌بینه! پس این کیه؟ نگاهم با دقت رو دختر روبروم می‌چرخید، موهای رنگ شده‌ای که از چادر گلدارش بیرون زده بود و صورت آرایش شده و چشم‌های قهوه‌ای درشتی داشت. بی‌حوصله گفت:
    - سلام. شما؟
    به زور خودم رو جمع کردم و با تردید گفتم:
    - سلام. ببخشید منزل آقای راد؟
    کمی چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
    - درسته. شما؟
    خیلی سخت جلوی خودم رو گرفتمکه بهش نپرم بگم خودت کی هستی؛ ولی از اونجایی که صددرصد طرف فامیل رهام بود متانتم رو حفظ کردم و گفتم:
    - من همکار و خواهر دوستشونم؛ یه کاری داشتم می‌شه صداشون کنید؟
    - دستشویی بود، کارتون چیه؟
    آخر هم طاقت نیاوردم و به زور با حفظ ادب و لبخند گفتم:
    - ببخشید شما خواهر آقای رادید؟
    لبخندی زد و گفت:
    - چه طور؟
    - همین طوری.
    کمی خودش رو صاف کرد و گفت:
    - رهام شوهرمه!
    اشتباه شنیدم نه؟ با گیجی گفتم:
    - چی؟
    نیشخندی زد دوباره و گفت:
    - شوهرمه خانومی. الکی نیفت دنبالش!
    حتما دروغ می‌گفت! رهام زن نداشت! مطمئن بودم. عصبی گفتم:
    - خانوم محترم؛ اولا کسی دنبال کسی نیفتاده؛ ثانیا دروغ گفتن رو بس کنید.
    - کدوم همکاری میاد خونه‌ی همکار پسرش؟ برو خودت رو فیلم کن! دروغی ندارم بگم رهام شوهرمه.
    هرچه قدر اون خونسرد بود من داشتم دیوونه می‌شدم. عصبانی خواستم کنارش بزنم و برم تو که صدای رهام اومد:
    - مهسا بیا بگیر این بچه رو دیگه؛ دو ساعته موندی دم در. کی بود؟
    دختر ظاهرا مهسا نام، با لبخندی پیروزمندانه به من عقب کشید و رفت طرف رهام:
    - بده من دختر گلم رو عزیزم. تو هم ببین دم در چه‌کارت دارن.
    حیرون مونده بودم. صحنه‌ی روبروم رو درک نمی‌کردم. اون گفت دخترش؟ به رهامِ من گفت عزیزم؟ اصلا رهام کی مال من شد؟ مال من نشده از دست دادمش یعنی؟ حتی نمی‌تونستم گریه کنم! کاملا گیج بودم. رهام رو با لباس راحتی و بچه ی پنج شیش ساله ی بغلش می‌دیدم؛ ولی درک نمی‌کردم. رهام سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشم‌هاش گشاد شد و ناباور نالید:
    - پارمیدا؟!
    مهسا با حرص گفت:
    - رهام!
    تشر مهسا به رهام بود؛ ولی انگار من به خودم اومدم. چشم‌هام پر شد؛ تمام مدت من عاشق یه مرد زن و بچه‌دار بودم؟ راشا بهم نگفت؟ داداشم اجازه داد من دلم رو ببازم به مردی که زن و بچه داره؟ از کی من این‌قدر کثیف شدم که شوهر یکی دیگه رو صاحب بشم؟ بابای یه بچه؟ بابا؟! کلمه‌ی بابا و شوهر دور سرم می‌چرخید و وقتی به خودم اومدم داشتم قدم قدم عقب می‌رفتم. رهام با ناراحتی جلو اومد و تند تند گفت:
    - پارمیدا به خدا توضیح می‌دم.... اون طوری نیست که فکر می‌کنی... صبر کن...
    با گریه و جیغ گفتم:
    - آشغال! تو زن داری. می‌فهمی؟ زن!
    آروم‌تر و با تردید ادامه دادم:
    - بچه داری...
    نالید: اون طوری نیست که فکر می‌کنی.
    انکار نکرد! هنوز می‌خواستم انکار کنه؛ ولی نکرد. از درون فرو ریختم و رسما صدای شکستن خودم رو شنیدم.
    مهسا با غیض گفت:
    - رهام برای یه بار هم شده آدم باش! پارمیدا یا هر چی که هستی...از شوهرم دور باش. نمی‌تونی رو خرابه‌ی یه زندگی، زندگی درست بکنی.
    شوهر...زندگی... دوباره باختم؟ زن داشت؟ نمی‌شد باور کنم! راه نفسم بند اومده بود انگار، چشم‌هام سیاهی می‌رفت؛ ولی سرسختانه سرپا ایستاده بودم. غرور و عشقم همزمان ریختن و ناتوان موندم. از حس بدبختی که داشتم، از ترحم ناچیز تو نگاه مهسا داغون شدم.
    رهام هنوز حرف می‌زد؛ ولی هیچی نمی‌شنیدم. مگه مهم بود چی می‌گـه؟ انکار نکرد. قبول داشت زن و بچه داره.
    گریه ‌امون رم رو برید و بدون طاقت برگشتم که از خیابون عبور کنم و سوار ماشین بشم تا بیشتر از این صداش رو نشنوم؛ چرخیدنم همانا و صدای بوقی که توی گوشم پیچید همانا...درد تو تک تک سلول‌های بدنم پیچید؛ ولی دهنم حتی برای یه جیغ هم باز نشد... بلند شدم...افتادم... درد بود و درد و... سیاهی!

    پایان.


    الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
    که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها


    حرف آخر:
    رمان قراره جلد دوم داشته باشه و به هرچی که الان خوب روش کار نشد تو اون جلد پرداخته می‌شه. جلد بعدی ابهاماتش خیلی بیشتره و در کنارش قراره خیلی رازها هم آشکار بشن. توی جلد دوم حکایت خیلی چیزاست، اتفاقاتی که می‌افته همش جدیده و بهتون پیشنهاد می‌کنم تو جلد دوم هم همراهم باشید. اگر آخرش رو زود تموم کردم و خوب بهش نپرداختم شرمنده. از تک تک خواننده‌ها که همراهم بودن در حین تایپ و با تشکرا و پیاماشون بهم انرژی دادن خیلی ممنونم.
    نویسنده: آنیتا
    تاریخ پایان رمان: 5 / 7/ 96
    تشکر ویژه از سایت نگاه دانلود و تمام تیمش و زحماتی که برای رمان کشیده شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا