لبخندم کش اومد و با یه فعلا گوشی رو برگردوندم تو جیبم. چی بهتر از این؟ با انرژی برگشتم تو بیمارستان و روپوشم رو با مانتوی سرمهای جذب خودم عوض کردم و به جای دمپاییهای ضایعِ بیمارستان کفشهای پاشنه بلند سرمهای خودم رو پام کردم و در حالی که تق تق کفشها رو موزائیکها بهم حس غرور و زیبایی میداد، خودم رو رسوندم به محوطهی پشتی بیمارستان و دستی به ماشینی که با ماشین رهام ست بود کشیدم. اگه با ماشینهای جدا میرفتیم که نمیشد حرفهام رو بگم. پس وقتی از قفل بودنش مطمئن شدم، دوباره قدم زنان برگشتم جلوی حیاط و راه افتادم طرف در ورودی که دکتر نیکروش جلوم دراومد و با لبخند گفت:
- سلام خانوم دکتر؛ زودتر تشریف میبرید؟
نگاه سرسری به چشمهای قهوهای تیرهی این دکتر جوون و جذاب با اعتماد به نفس کردم و خشک گفتم:
- سلام. بله دکتر، امروز یه کاری برام پیش اومده زودتر میرم.
- مشکلی که نیست خدای نکرده؟
مثلا اگه باشه هم به تو چه؟
- خیر همه چی خوبه، ممنون از نگرانیتون.
هدف من خاتمه دادن به بحث بود؛ ولی اون لبخند دخترکشش رو بیشتر کِش داد و گفت:
- وظیفه بود. جایی میرید برسونمتون، من هنوز به شروع شیفتم نیم ساعت مونده.
دو تا فکر همزمان درگیرم کرد، هم دوست داشتم رهام من رو با این یارو ببینه و عکس العملش رو ببینم و هم نمیخواستم من رو در حال حرف زدن با یه مرد دیگه ببینه و یا این آق دکتر با خودش فکر دیگهای بکنه، با تردیدی حاصل از دوگانگی افکارم گفتم:
- نه، ممنون، شما بفرمایید که دیرتون نشه.
- تعارف میکنی خانوم دکتر؟
مفرد شدن فعلش باعث شد یه ابروم رو بدم بالا و کمی جدیتر جواب بدم:
- نخیر من اهل تعارف نیستم؛ دیرتون میشه شما، بفرمایید.
- ولی ظاهرا ماشین نیاوردید، من هم میخواستم در مورد یکی از مریضها باهاتون مشورت کنم.
این بار آشکارا شوکه شدم و جفت ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
- مشورت؟
دکتر خودخواه و با اعتماد به نفس بیمارستان که هیچ کس رو به ویژه دخترها رو پسند نمیکرد حالا میخواست از من مشورت بگیره برای مریضش؟ خودش هم از عکس العمل من خندهاش گرفت و کوتاه خندید و گفت:
- بله مشورت، کجاش اینقدر عجیب بود؟
رک گفتم:
- شما نبودید که ماه پیش با دکتر کاظمی سر روش بخیه دعوا کردید و تاکید کردید نیازی به مشاوره و پیشنهاد یه پزشک دیگه به ویژه خانومها ندارید؟
این بار بلندتر خندید و دستی تو موهاش کشید و گفت:
- خب بستگی به دکترش هم داره، شما بالاخره تو خارج تحصیل کردید و مطلبی که میخواستم ازتون بپرسم هم در مورد روش درمانیهای نوین اون طرف بود، شاید به نظرتون من فرد مغروری باشم؛ ولی وقتی واقعا به مسئلهای واقف نباشم ابایی از پرسیدنش ندارم و اطلاعات من در زمینهی دانش خارجیها و بعضی روشهای جدیدشون با اینکه دنبال و تحقیق میکنم ناقصه.
انتظار این حرفها رو ازش نداشتم، پس چند لحظه کلا موندم چی بگم که با صدای بوقی درست کنارم پریدم هوا و سرم چرخید طرف شاسی بلند سیاه رهام و اخمای درهمش.
با اینکه این موقعیت رو خواسته بودم؛ ولی نمیدونم چرا هول کردم و بدون فکر فقط گفتم:
- سلام.
رهام سری تکون داد و نگاهش چرخید رو نیکروشی که با دقت داشت اون رو میکاویید و دوباره برگشت طرف من و گفت:
- نمیای؟
با تعجب مونده بودم وسط که نیکروش گفت:
- خب دیگه خانوم محسنی ظاهرا کسی که منتظرش بودید هم رسید؛ بعدا در مورد اون مسئله باهاتون حرف میزنم.
تیکهی دوم حرفش نذاشت جواب کنایهی اول حرفش رو بدم و ناچار گفتم:
- مشکلی نیست دکتر، فردا صحبت میکنیم.
رهام کمی به نیکروش نگاه کرد و درست وقتی که خواستم برم سوار شم تقریبا بلند گفت:
- پارمیدا میشه از صندوق عقب غذاها رو هم بیاری؟ گفتم دیگه معطل نشیم و مستقیم بریم خونه، برای همین تو راه غذا رو گرفتم.
ها؟ اون قدر خنگ نبودم که متوجه حرف دوپهلوش که میتونست از طرف نیکروش خیلی بد تعبیر بشه نشم، مشخص بود از قصد گفته چون بعدش نگاه کنجکاوی به نیکروشی انداخت که هنوز ایستاده بود تا من برم، بدون اینکه برگردم قیافهی اون رو ببینم نشستم و گفتم:
- رسیدیم خونه بیرون میارم.
بیخیال شونهای بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد که من برگشتم طرف نیکروش تا خداحافظی کنم ولی دیدم داره میره. ناخودآگاه پوفی گفتم که رهام گفت:
- نترس مطمئن باش فردا میاد تا حرف بزنید.
از قضاوت کردنهاش بیزار بودم؛ ولی من این قرار رو قبول نکرده بودم که دعوا کنیم، پس به زحمت خودم رو آروم کردم و جوابی ندادم.
- سلام خانوم دکتر؛ زودتر تشریف میبرید؟
نگاه سرسری به چشمهای قهوهای تیرهی این دکتر جوون و جذاب با اعتماد به نفس کردم و خشک گفتم:
- سلام. بله دکتر، امروز یه کاری برام پیش اومده زودتر میرم.
- مشکلی که نیست خدای نکرده؟
مثلا اگه باشه هم به تو چه؟
- خیر همه چی خوبه، ممنون از نگرانیتون.
هدف من خاتمه دادن به بحث بود؛ ولی اون لبخند دخترکشش رو بیشتر کِش داد و گفت:
- وظیفه بود. جایی میرید برسونمتون، من هنوز به شروع شیفتم نیم ساعت مونده.
دو تا فکر همزمان درگیرم کرد، هم دوست داشتم رهام من رو با این یارو ببینه و عکس العملش رو ببینم و هم نمیخواستم من رو در حال حرف زدن با یه مرد دیگه ببینه و یا این آق دکتر با خودش فکر دیگهای بکنه، با تردیدی حاصل از دوگانگی افکارم گفتم:
- نه، ممنون، شما بفرمایید که دیرتون نشه.
- تعارف میکنی خانوم دکتر؟
مفرد شدن فعلش باعث شد یه ابروم رو بدم بالا و کمی جدیتر جواب بدم:
- نخیر من اهل تعارف نیستم؛ دیرتون میشه شما، بفرمایید.
- ولی ظاهرا ماشین نیاوردید، من هم میخواستم در مورد یکی از مریضها باهاتون مشورت کنم.
این بار آشکارا شوکه شدم و جفت ابروهام رو دادم بالا و گفتم:
- مشورت؟
دکتر خودخواه و با اعتماد به نفس بیمارستان که هیچ کس رو به ویژه دخترها رو پسند نمیکرد حالا میخواست از من مشورت بگیره برای مریضش؟ خودش هم از عکس العمل من خندهاش گرفت و کوتاه خندید و گفت:
- بله مشورت، کجاش اینقدر عجیب بود؟
رک گفتم:
- شما نبودید که ماه پیش با دکتر کاظمی سر روش بخیه دعوا کردید و تاکید کردید نیازی به مشاوره و پیشنهاد یه پزشک دیگه به ویژه خانومها ندارید؟
این بار بلندتر خندید و دستی تو موهاش کشید و گفت:
- خب بستگی به دکترش هم داره، شما بالاخره تو خارج تحصیل کردید و مطلبی که میخواستم ازتون بپرسم هم در مورد روش درمانیهای نوین اون طرف بود، شاید به نظرتون من فرد مغروری باشم؛ ولی وقتی واقعا به مسئلهای واقف نباشم ابایی از پرسیدنش ندارم و اطلاعات من در زمینهی دانش خارجیها و بعضی روشهای جدیدشون با اینکه دنبال و تحقیق میکنم ناقصه.
انتظار این حرفها رو ازش نداشتم، پس چند لحظه کلا موندم چی بگم که با صدای بوقی درست کنارم پریدم هوا و سرم چرخید طرف شاسی بلند سیاه رهام و اخمای درهمش.
با اینکه این موقعیت رو خواسته بودم؛ ولی نمیدونم چرا هول کردم و بدون فکر فقط گفتم:
- سلام.
رهام سری تکون داد و نگاهش چرخید رو نیکروشی که با دقت داشت اون رو میکاویید و دوباره برگشت طرف من و گفت:
- نمیای؟
با تعجب مونده بودم وسط که نیکروش گفت:
- خب دیگه خانوم محسنی ظاهرا کسی که منتظرش بودید هم رسید؛ بعدا در مورد اون مسئله باهاتون حرف میزنم.
تیکهی دوم حرفش نذاشت جواب کنایهی اول حرفش رو بدم و ناچار گفتم:
- مشکلی نیست دکتر، فردا صحبت میکنیم.
رهام کمی به نیکروش نگاه کرد و درست وقتی که خواستم برم سوار شم تقریبا بلند گفت:
- پارمیدا میشه از صندوق عقب غذاها رو هم بیاری؟ گفتم دیگه معطل نشیم و مستقیم بریم خونه، برای همین تو راه غذا رو گرفتم.
ها؟ اون قدر خنگ نبودم که متوجه حرف دوپهلوش که میتونست از طرف نیکروش خیلی بد تعبیر بشه نشم، مشخص بود از قصد گفته چون بعدش نگاه کنجکاوی به نیکروشی انداخت که هنوز ایستاده بود تا من برم، بدون اینکه برگردم قیافهی اون رو ببینم نشستم و گفتم:
- رسیدیم خونه بیرون میارم.
بیخیال شونهای بالا انداخت و ماشین رو روشن کرد که من برگشتم طرف نیکروش تا خداحافظی کنم ولی دیدم داره میره. ناخودآگاه پوفی گفتم که رهام گفت:
- نترس مطمئن باش فردا میاد تا حرف بزنید.
از قضاوت کردنهاش بیزار بودم؛ ولی من این قرار رو قبول نکرده بودم که دعوا کنیم، پس به زحمت خودم رو آروم کردم و جوابی ندادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: