کامل شده رمان عشق فیزیکی |فاطمه سادات:) کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما چقدر است؟

  • زیر 15 سال

    رای: 16 20.0%
  • 15 تا20 سال

    رای: 50 62.5%
  • 20 تا 30 سال

    رای: 12 15.0%
  • 30 به بالا

    رای: 2 2.5%

  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه سادات:)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/04
ارسالی ها
2,063
امتیاز واکنش
8,679
امتیاز
606
سن
22
محل سکونت
| єѕƒαнαη |
رفتم پیش پریسا و دستمو دراز کردم...زن برادرمه دیگه...نیست؟!
-سلام!
با خوشرویی جوابمو داد و دستمو فشرد...
-من از الآن بهتون بگما...من بهتون میگم پری!
پری-بگو!فکر کردم حالا میگی..داداش...
خندیدم-چرا میخورین حرفتونو!قول میدم هفته دیگه بیام خواستگاری!البته اگه به پدر منه...منو نمیاره!
پری-مگه میشه؟!تو خواهر دومادیا!
-نترس!خواهرم هست...منو نمیارن اگه بیارن مجلستونو بهم میریزم!راستی...اسم بچتونو چی میزارین؟!
سرخ شد...الهی!چه عروس با حیایی!
-خوب بابا!حالا چی میخواستی بگی؟!
پری -میخواستم شخصیت برادرتو از رو تو بخونم!
اومدم بدجنسی کنم و نگم که من با ارمان180 درجه فرق دارم...اما دلم نیومد!
-بدجور اشتباه کردی!
پری-چرا؟!
-چون ارمان اخلاقیاتش اصلا به من نرفته!
پری-منظورت اینه که تو به اون نرفتی دیگه؟!
-آره...یه همچین چی...
با صدای گوشیم حرفمو خوردم...بازم بهراد بود!
-چند دفعه زنگ میزنی بهراد؟!پول گوشیتو کی میخواد بده آخه احمق؟!
بهراد-احمق عمته...نه نه...یعنی خالته...اه!بمیری که عمت خواهرمه و خاله هم نداری!!!
-طوری نیس که...بگو عموته!!!
بهراد-هوی به برادر ....منظورت از عمو من بودم یا بهمن؟!
-عمو بهمن نه...تو!
بهراد-بعله دیگه...منم بودم از پدرشوهرم دفاع میکردم...آخ!یادم نبود...بنیامین ترکت کرده!
-بهراد برا چی زنگ زدی؟!
بهراد-اوووم...نمیدونم...فکر کنم قصدم مزاحمت بوده!
-پس خدافظ!
بهراد-نه فرید گفت ارمان میخواد زن بگیره!چه خبره؟بهرام میدونه؟!
-اولا که من خبرگزاری تو نیستم بهراد!دوما بابای من سن پدرتو داره!خجالت بکش!سوما خدافظ!
****
امشب شب عروسی ارمانه...و خودش منو مجبور کرده که بیام دانشگاه!نمیفهمه من هزارتا کار دارم!
-خانوم حسینی حواستون کجاست؟!
-همین جاست جان شما!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    بچه ها خندیدن و اونم منو بیرون کرد...عجبا...من که چیزی نگفتم!!!منم از فرصت استفاده کردم و رفتم به سمت آرایشگاه...ساعت دوازد ظهر بود و من به سمت آرایشگاهی که پری اونجا بود در حال حرکت بودم...تو این دوماه خیلی باهم صمیمی شدیم...انقدر حول بودن که پدر فهمید و زودتر قرار عقدشون و گذاشت...امشبم که عروسیشونه...فرناز خانوم زودتر با فرید جیم شد...نامرد منم صدا نکرد!!!رفتم داخل و سراغ پری رو گرفتم...و رفتم پیشش...
    -سلام...
    پری-کجا بودی تو؟!
    -از شوهرت بپرس!بمیره ایشا...داغت به دلش بمونه!
    پری-گاز بگیر زبونتو...بگیر بشین تا درستت کنن!
    -من چمه؟
    پری-بشین بهت میگم نا سلامتی تو همراه عروسیا!
    -تو خودت خواهر داریا!
    پری-زنگ زد گفت دیر میرسه!بشین.
    نشستم و اونام کارشونو شروع کردن...خیلی حس بدی بود که یکی صورتموودرست میکرد و یکی موهامو!!
    -پری میگم چقدر ارمانو دوست داری؟!
    پری-خیلی...
    -کاملا مشخصه!عروسی آرمین که من بدنیا نیومده بودم!ولی سر عروسی ترانه پدر انقدر سخت گیری کرد!
    پری-حسود!
    آرایشگر-عروس خانوم آقا داماد براتون نهار اوردن...گفتنم ترجیحا خودتون برید بگیرید...
    -بیخود گفته!
    قبل ازینکه کسی جلومو بگیره شالی روی سرم انداختم و فتم دم در...درو که باز کردم ارمان اومد چیزی بگه که با دیدن من اخماش رفت توهم...
    -آره تو قول دادی...و بهش عملم کردی!بده من ناهارو!
    ارمان-خوب فکر کردم پریسا...بگیر...
    -خدافظ...درضمن دیگه هم مزاحم نشو!
    درو بستم و بهش تکیه دادم...امروز میخوام باهمه دعوا کنم و خودم خیلی خوب دلیلشو میدونم...دلیلش رفتن ارمان و این که از فردا هیچ کس نیست که باهاش دعوا کنم...ارمان درسته نقش پررنگی نداشت توی خونه...اما هرچی نبود یه دلگرمی بود...نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو...وقتی کارمون تموم شد لباس دامن دار بادمجونیمو با یک ساپورت پوشیدم و مانتو و شلوارم روش...بعد از گرفتن عکساشون به سمت تالار رفتیم تا رسیدیم مثل این بچه ها دست و جیغ و کل کشیدن!!!آخ قیافه باران چقدر حرصیه...با خشم به پریسا نگاه میکرد...آرمان با چشماش پیدام کرد...به بنیامین اشاره کرد...منم برای حرص دادنش شونه ای بالا انداختم...یکی از پشت سر صدام زد...
    -خانوم؟!
    برگشتم به سمتش :جانم؟!
    دختره-من..من خواهر عروسم!
    -خوب منم خواهر دومادم...هان...نه یعنی بفرما تو پروانه جون...
    یعنی خاک برسرم که هرجا میرم گند میزنم!
    -چه خبر از دانشگاه؟
    پروانه-هیچی!استادای عقده ای!
    -دقت کردی برادر من و خواهر خودت استاد دانشگاهن؟!
    پروانه-بله دقیقا!
    دیگه چیزی نگفتم و بردمش تو اتاق پرو...لباسامونو عوض کردیم و رفتیم بیرون...ارمان رفته بود دم در و منم نشستم کنار پری...
    پری-اع جای عش...
    -نه جون من بگو!من نمیدونم تو عاشق چی این شدی؟!
    پری-عاشقشم...خیلیم دوسش دارم..تا چشات دراد!!!
    -ببین من ازون خواهر شوهرام ها...
    پری-وای خدای من...نگو که بدجور ترسیدم!تو فعلا بنیامین و دریاب...
    امشب مهمونی مختلط بود...مختلط اما بیشتریا پوشیده بودن...مثلا خود من ساقم که پامو کاملا پوشونده بود و دستمال سرم هم گردن و بیشتر موهامو پوشونده بود...منتها فقط عروس باز بود دیگه!یعنی من عاشق اینام با این طرز عروسی گرفتنشون!اقا یا رومی روم یا زنگی زنگ!این چه طرزشه آخه؟!با گردوندن و سرم بنبامین و دیدم و یه دهن کجی براش کردم...بعد از لو دادنش زن عمو و عمو زیاد باور نکردن!بلند شدم و رفتم پیش نگار و المیرا...پررویی کرده و دعوتشون کرده بودم!با فرناز کنار هم ایستاده بودن...
    فرناز-اوه!ترنم اومدی؟!
    با استرس پشت سرمو نگاه میکرد...خواستم برگردم...که نگار نذاشت...
    نگار-ام...ببین ترنم...خوب...من...
    صدایی از پشت سرم گفت-اشکالی داره؟!من به عنوان همراه اومدم!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    صدای نیما بود؟!صدای نیما بود!!!
    به سمتش برگشتم اما دهانم باز موند...چهار کله پوک بودن!
    -تو به عنوان همراه اومدی!این سه تا چیکارن؟!
    آریا سرشو جلو اورد-تو اینجا چیکاره ای؟!
    نگار-اع!بچه ها ایشون صاحب مجلسن!
    ابروهای چهارتاشون پرید بالا!
    بهزاد-یعنی عروسه؟!
    -نه خیر خواهر دومادم!
    نیما-نگار میشه بگی اینجا چه خبره؟!
    -آقایون بی دعوت اومدن عروسی استادشون!ازین واضح تر نیست!!!
    بعدم یه پوزخندنشست روی لبم...!آخیش!دلم حال اومد!قشنگ وا رفتن...وای!آرمان داره میاد سمت ما!
    آرمان-خیلی خوش اومدین آقایون!
    و تا برگشتن آرمان اخماش رفت تو هم...و بدجوری بهم نگاه کرد...منم مظلوم بهش نگاه کردم...
    آرمان-ترنم میای یه لحظه؟!
    -نه!آرمان با حرص گفت-چرا؟!
    -چون از جونم سیر نشدم!
    چهار کله پوک خیلی خودشونو کنترل کردن...که نزنن زیر خنده!آرمانم از ساعدم گرفت و کشوندم تو اتاقک.
    -چیه؟!
    آرمان-با اجازه کی این چهارتا رو دعوت کردی؟!
    حرصم در اومد و ناراحتیمو توی صدام خالی کردم:من برای کارام به اجازه تو نیاز ندارم!اونارم من دعوت نکردم...خودشون اومدن!
    رفتم بیرون این چهار کله پوکو پیدا کردم...
    -بیرون!
    نیما-چی؟!
    -باید براتون هجی کنم؟!بی...رون!با هر چهارتاتونم!
    بعدم رفتم و سر میز ترانه و مامان مهری نشستم...
    ترانه-کی بودن؟!
    -چهار تا کله پوک!لطفا دربارشون دیگه حرف نزن...”تاکید کردم”لطفا!
    ترلان-خاله؟!
    -جانم خاله؟وای خدا!دندوناشو!ارتودنسیاشو!
    ترلان-مامان!دیدی گفتم مسخرم میکنه؟!در ضمن ارتودنسی نیست!پلاکه!
    -چه فرقی میکنه؟مهم اینه که خدادادی نیست هان ترانه؟
    وقتی ترانه نگاهش مثل آرمان میشه...معمولا بنده ترجیح میدم چیزی نگم!اخماش تو همه و یعنی اگه همین الان حرفتو ماس مالی نکنی خودتو تبدیل به ارتودنسی میکنم!
    -نه..یعنی خیلیم خوشگله...اصن کی گفته زشت شدی؟!
    ترلان-شما
    -اع بچه چرا حرف میزاری تو دهن من؟!
    بهراد از پشت سرم گفت-خلش کردی بچه رو!
    -بود!
    ترانه-ترنم!
    -خیلی خوب نبود خوبه؟!
    ترانه-کادوتو بده دارن جمع میکنن...
    -کادو؟!مگه کادوی من دست تو نیست؟من کادو با خودم نیوردم!
    ترانه-یعنی چی؟!
    بلند شدم و فرنازو پیدا کردم...اونم کادومو نیورده بود!ای خدا!حالا چی کار کنم؟!
    به وضعیتم نگاه نکردم و فقط مانتومو بدون بستن دکمه هاش پوشیدم...فرناز با ماشین من اومده بود و سوییچو بهم داده بود از در پشتی تالار بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم ولی هرچی استارت زدم روشن نشد...یعنی قسم میخورم اگه کار اون چهارتا باشه میکشمشون!سرمو بالا اوردم و با چهارتا صورت که بهم نیشخند میزدن مواجه شدم...قفل فرمون ماشین رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم...به سمتشون رفتم...
    -کار کدومتون بود که این بلا رو سر ماشین من اوردین؟!
    آریا-من...
    قفل فرمون رو به بازوش گیر دادم و به سمت جلو هلش دادم.
    آریا-چیکار میکنی روانی؟!
    -روانی عمته...راه بیوفت سوار ماشینتون شو و منو ببر به خونمون.
    آریا-زورگوی بی خاصیت...بزار سوییچو بگیرم
    سوییچ رو از نیما گرفت و سوار ماشین شد...آدرسو پرسید و مثل مورچه رانندگی کرد.اعصابم خورد شد و یهویی ترمز دستی رو کشیدم...
    آریا-نه خیر!تو یا واقعا امشب روانی شدی!یا میخوای مارو به کشتن بدی!
    -آره روانی شدم!چون الان باید با کادوم تو عروسی برادرم باشم اما به خاطر شیرین کاریتون الان با تو توی این ماشینم!پیاده شو!
    انقدر لحنم جدی بود که سریع پیاده شد و منم بلافاصله از روی صندلی کمکی پریدم رو صندلی راننده و گازشو گرفتم!که یهو یادم اومد این کله پوک سوار نشده!پوفی کشیدم و ترمز کردم.سوار شد و گفت
    اریا-حقته بزنم...لا الله الی لله!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    جوابشو ندادم و دوباره گاز دادنو از سر گرفتم جلوی خونه ترمز زدم و رفتم توی خونه و کادومو که یه زنجیر و پلاک خیلی شیک بود رو برداشتم...و دوباره پریدم تو ماشین...برای اولین بار از حیاطمون بدم اومد که چرا انقدر طولانیه!
    اریا-یه وقت تعارف نزنی بیام تو ها!
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم اخه وسط عروسی برادرم وقتشه که تو رو بیارم خونمون؟!عجبا!یکم که گذشت گفتم:
    -دوستت آهنگ نداره؟
    زد زیر خنده!
    بهش نگاه کردم-چرا میخندی؟!
    اریا-از عصبانیت داری میترکی اهنگ میخوای چیکار؟
    -داره یا نداره؟!
    دوباره زد زیر خنده و بین خنده هاش بریده بریده گفت:جی...گر...جی...گر...
    -جیـ*ـگر؟!خجالت نکشیا بگو...
    اریا-چه خودشم دست بالا میگیره...جیـ*ـگر کلاه قرمزیو گفتم!
    با تعجب بهش نگاه کردم که دوباره زد زیر خنده..
    -تو کلاه قرمزی میبینی با این سنت؟!
    اریاخندشو جمع کرد-هان...؟!مگه چیه...؟!اصن به تو چه؟!
    شونه ای بالا انداختم و ظبطو روشن کردم...ازین اقا بخاری بلند نمیشه!اهنگ ملایمی توی ماشین پیچید و اریا دوباره زد زیر خنده!
    -وای...چه خوش خندم هست...دیگه براچی میخندی؟!
    اریا-هیچی این یکیو ندونی بهتره...اصن بدون...نیما عاشق این اهنگه...چون نگار عاشق این اهنگه و نیما عاشق نگاره...
    خیلی جدی گفتم-عاشق شدن خنده داره؟!
    اریا-بهت نمیخوره عاشق باشی...
    -نیستم...ولی عشق رو هم چیز مسخره ای نمیدونم...
    اریا-شایدم فرید و بهراد عاشقتن هان؟!
    -برا این که حرصت دراد...اره دوتاییشون عاشق منن!
    اریا-برای چی با این کار باید حرص من دربیاد؟!
    ضایع شدن بدتر ازین ؟!!!وقتی رسیدیم بدون نگاه کردن بهش گفتم:کار امشبتو تلافی میکنم...سوییچو روی ماشین گذاشتم و به سمت تالار دویدم...رفتم داخل و مانتو رو دراوردم...تا جایی که میشد طولش داده بودن تا من برسم...موقع اعلام کادوی خودم رفتم و گردنبندو به گردن پری انداختم...به گردن ظریفش میومد...بقیه مراسم عادی گذشت و موقع خداحافظی شد...وای که این پری چقدر تو بغـ*ـل مامان باباش گریه کرد!قندهار که نداری بری!!!ارمانم دست پدر مادر پریو پدر خودمونو بوسید و پری رو از پدرش تحویل گرفت!بعد از عروس کشون جلوی خونشون نتونستم جلوی خودمو بگیرم...من واقعا داشتم تنها میشدم؟!بی مقدمه ارمانو بغـ*ـل کردم و اروم و بی صدا اشک ریختم...ارمانم بی هیچ حرفی منو توی اغوشش فشرد...بعد از مدتی از خودش جدام کرد و به دوتا شخصتش اشکامو پاک کرد
    ارمان-داری گریه میکنی ترنم؟!بابا بادمجون بم افت نداره من هرجا برم بازم همش خونه شمام...
    -دیر به دیر سر نزنیا باشه؟!
    ارمان لبخندی زد-باشه...
    پری-بسه ترنم ارمان شوهر منه ها...
    اداشو در اوردم-شوهر منه ها...برو بابا!
    پدر با همون مهمون همیشگی ابروهاش صدام زد-ترنم بیا بریم...خوابت نمیاد تو؟!
    ازشون خداحافظی کردیم و به سمت خونه براه افتادیم...
    ****
    روز بعد دم غروب نشسته بودمو داشتم اهنگای لب تاپمو زیر و رو میکردم...با رسیدن به اهنگ اشوان دست از کار کشیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    رفتو تنها شدم تو شبا با خودم
    دلهره دارمو از خودم بیخودم
    اونکه دیر اومدو زود به قلبم نشست
    رفتو با رفتنش قلبه من رو شکست
    انگاری قسمته فاصله از همو هر جا میری برو ول نکن دستمو
    نذار باور کنم رفتنت حقمه نذار دور شم از خدا از خودم از همه
    دستمو ول نکن که زمین میخورم
    تو بری از همه آدما میبرم
    تو خودت خوب میدونی که آرامشی
    باید با من بمونی با هر خواهشی
    انگاری قسمته فاصله از همو
    هر جا میری برو ول نکن دستمو
    نذار باور کنم رفتنت حقمه
    نذار دور شم از خدا از خودم از همه
    تو که دل بردیو رفتی من که افسرده و خستم
    من که واسه کنارت بودن رو همه چشمایه خیسمو بستم
    رفتو تنها شدم تو شبا با خودم دلهره دارمو از خودم بیخودم
    اونکه دیر اومدو زود به قلبم نشست رفتو با رفتنش قلبه من رو شکست
    تورو دیدم انگار دلم لرزیدو واسه اولین بار از ته دل خندیدو
    با خودم گفتم دیگه تنهاییا تمومه با خودم گفتم آره خدایه من همونه
    همون دیوونه که حالمو عوض کرد همون که واسه من وجود اون تولده
    نمیدونم چرا از وقتی فهمید دوسش دارم عوض شده
    دیگه حتی امروز اسم منم یادت نیست
    واست مهم نیست میشن چشام به یادت خیس
    دیگه انگار واقعا به حالو روز من حواست نیست , حواست نیست...
    داشتم با صدای بلند میخوندم که یهو یکی از پشت چشمامو گرفت...جیغ بنفشی کشیدم و از جام پریدم...

    ارمان-پس تنها شدی...
    بعد باپری زدن زیر خنده...
    -شماها اینجا چیکار میکنین...تازه از دست این ارمان راحت شده بودم...
    ارمان-پس عمه من بود داشت اهنگ تنها شدم میخوند...
    -مسخره ها... وقتی میاین یه اهنی...اوهونی...مثل بلا نسبت گاو سرتونو انداختین پایین و اومدین تو!!!

    پری-اخه اگه میگفتیم که نمیفهمیدیم تو تنها شدی!
    -گمشو ببینم!
    ارمان-ترنم!با عشق من درست صحبت کن!
    -او مای گاد...!!!عشق من...!
    پری-خیلی حسودی!
    -اره نمیدونی که!!!دارم از حسودی میمیریم!!!
    ارمان-خواهیم دید ترنم خانوم!!!
    بعدم کلی باهم خندیدیم و خوش گذروندیم...به جان خودم ارمان کلا 180 درجه برگشته...!
    -ارمان کاش زودتر شوهرت داده بودیم ها...
    پری زد زیر خنده...وا چرا داره میخنده...؟!
    ارمان-به زودی باید برای ترنم بریم خواستگاری!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    تافهمیدم چی گفتم زدم زیر خنده...الان اگه قبل از ازدواجش اینو گفته بودم سرمو با گیوتن زده بود...!
    ****
    امروز قراره تلافیه شب عروسی رو در بیارم...! اریا امروز داشت به دوستش id تلگرامشو میداد و منم فکری به ذهنم رسید!ای دیشو حفظ کردمو به یکی از اشناهامون که کامپیوتر و نرم افزار خونده بود دادم تا هکش کنه!به سختی و به هزار دردسر...شماره یکی از دوست دخترای بنیامینو گیر اوردمو با ای دی اریا باهاش حرف زدم...بهش پیشنهاد ازدواجم دادم...بعدم توی سلف دانشگاه باهاش قرار گذاشتم فردا...

    ****

    با هیجان کامل خودمو به دانشگاه رسوندم....ارمان دو هفته مرخصی گرفته بود...برای ماه عسل رفته بودن کیش...بعد از کلاس اول بچه هایی که تقریبا همه کلاسامون باهم بود و به بهانه ای دعوت کردم سلف دانشگاه...اریا اومد داخل تقریبا همه هم اومده بودن...دختره که زودتر از همه ما به سلف اومده بود دوید به سمت اریا و گفت
    -عشقم!این همه جا... چرا اینجا قرار گذاشتی؟!
    همه بچه ها با تعجب بهش خیره شدن...اریا اصلا اهل این چیزا نبود...من و فرناز که داشتیم خفه میشدیم از خنده!من با تاسف گفتم
    -وای!ببین جامعه به چه روز افتاده...واقعا خجالت اوره...اقای اریان فر!حد اقل تو دانشگاه قرار نمیذاشتین!
    فرناز اخر نتونست خودشو کنترل کنه و به سمت دستشویی دوید!

    اریا-خانم!من شمارونمیشناسم...!
    دختره-عشقم تو دیروز توی تل حتی به من پیشنهاد ازدواج دادی!

    اریا-ای بابا...ولم کن سیریش!
    دختره-وا!اریا جان!گوشیش رو برداشت و مکالمات دیروزمون رو به همه نشون داد...
    بچه ها میخندیدن و لابه لای خنده هاشون میگفتن:اریا خان!شما هم اره؟!
    -همین ها هستن که جامعه رو به این روز کشوندن!
    اریا داغ کرده بود...و هر لحظه امکان انفجارش وجود داشت!
    فرناز که تازه از دسشویی برگشته بود و حسابی اونجا خندیده بود گفت-دوستان بریم دیگه...کلاس شروع میشه الان!
    -همه که نریم...کاریمون نداره...بشینید.
    رو به دختره گفتم-بشین فرزانه جان...
    اریا-صبر کن ببینم...تو از کجا اسمشو میدونی؟!


    -هان؟!ام...خوب...چیزه...
    اریا-که اینطور...
    فرناز زیر گوشم زمزمه کرد-بد شد!
    -فرناز خفه!
    فرناز-هان؟!
    با بازوم سفت زدم تو پهلوش که خفه شه و شد!!!
    -توی یکی از مهمونای دخترداییم دیدمش...my friend داییمه!
    فرناز زیر گوشم زمزمه کرد-جون خاله نداشتت!تو دایی داری که دختر دایی داشته باشی؟!
    یه بار دیگه با بازوم زدم تو پهلوش و به بقیه تعارف کردم که بشینند...یه ربع بعد رفتیم سر کلاس...
    استاد-صبر میکردین اخر کلاس میومدین...زوده هنوز!!!
    اریا-استاد خانوم حسینی مارو دعوت کردن سلف!و گرنه ما میخواستیم بیایم!
    -بله استاد من گفتم مسئولیت همه هم با من!
    استاد-بسیارخوب...بشینید...خانوم حسینی شماهم بمونید...کارتون دارم بعد کلاس...
    باشه!تو بشین تا من بعد کلاس بمونم!حوصله درس مزخرف انالیزو نداشتم...یه چیزیه مث ادبیات...حالم بهم میخوره!!!خوبه چهرشو بکشم...تصمیم گرفتم کاریکاتورشو بکشم... دماغشو بزرگتر از حد معمول کشیدم...چشماشو ریز...و روسریشو هم جوری کشیدم که عین پیرزنا شد...پایینشم امضای مخصوص خودمو که فقط خودم میفهمیدم رو کشیدم!به اریا نگاه کردم...چطوره اونو بکشم...؟!از نیم رخ چشمای مشکی...بینی متوسطش....لباس متوسط...و ابروهای خفن!!!
    فرناز-عشقته...؟!
    -اره حرفیه؟!
    یعنی فقط با این حرف میتونستم جلوشو بگیرما....!!!
    کلاس بعدی با ارمان بود که بدلیل نبودش رو هوا بود!بعد از چند دقیقه که داشتیم حرف میزدیم در کلاس باز شد و یه پسر حدودا همسن ارمان وارد شد...ابروهام پرید بالا و طبق معمول بعدش عینکمو روی بینیم جابه جا کردم!این کی بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    پسره-سااااااکت...بسیارخوب...”کیفشو روی میز گذاشت و کتشو از تنش. در اورد...”سلام...من فرید هستم...کامران فرید...اقای حسینی تا یک ماه نمیتونن بیان و از من خواستن به جاشون بیام...”
    ارمان نامرد...یک ماه خوشگذرونی....؟!کوفتت شه!!! اسمشو...کامران فرید...الانه که پهن زمین شم...اینم فامیلیه؟!

    فرید-خوب سوالی نیست...؟!بسیار خوب...خانوم حسینی اماده اید کنفرانس درسای 1 و 2 رو؟!طبق برنامه امروز نوبت شماست...و بعدتون خانوم افروز....
    بدبخت شدم رفت...اخه من گفتم ارمان نمیاد کلاسش رو هواست دیگه...به فرناز تنه زدم که بره...همون موقع دستمو خوند...
    کامران فرید-خانوم ترنم حسینی!
    همه نگاها به سمت من برگشت و قیافه درموندم همه رو به خنده انداخت...اخه این درس سختو من چیزی هم یادم نمیاد...
    -استاد بنده...یعنی یه دوره دیگه لازم دارم میشه...
    کامران فرید-بسیار خوب!بعد از خانوم افروز اماده باشید!
    -چشم
    سریع گوشیمو دراوردمو به ارمان پیام دادم:”نمیتونستی بگی یکیو جای خودت میفرستی که من بشینم بخونم و ضایع نشم؟!همین الان بهش پیام میدی و میگی که کنسل کنه کنفرانسمو و گرنه جریان عشق و عاشقیو غیره رو تو دانشگاه پخش میکنم!!!”
    یه شکلک خبیث برام فرستاد و نوشت ”حالا اینم شیرینی عروسیم!!!”
    و بلافاصله گوشی استاد زنگ خورد...زیر لب گفت"مگه من خاموشت نکرده بودم لعنتی"و تماسو رد کرد...

    -استاد جواب بدین
    فرید-بنده وقت دانشجوهارو برای موضوع شخصی نمیزارم خانوم!
    -استاد یه وقت کار واجبی دارن باهاتون...تازه بچه ها مشکلی ندارن...بچه ها مشکلی دارین؟!
    با پاسخ نه همه کمی نرم شد و با نگاه مشکوکش به من تماس دوم ارمانو جواب داد...نفس راحتی کشیدم...هوف!با کمی پچ پچ تماسو قطع کرد...وقتی کنفرانس افروز تموم شد خواستم بلند شم که گفت:
    فرید-وقت نداریم...از شما بمونه واسه جلسه بعد!
    -چشم!ولی من الانم امادما....
    یه جوری به من و گوشیش نگاه کرد که فهمیدم دقیقا خر خودمم!!!به فرناز نگاه کردم با دهن باز و چشمای گشاد به من خیره شده بود...وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت
    فرناز-چه شانس خرکی داری تو!!!
    -شانس کیلو چنده؟!به ارمان گفتم بهش بگه...!
    فرناز-اهاااان!میگم تو ازین شانسا نداشتی!
    کلاس که تموم شد استاد گفت که بمونم...ایستاده بودم و داشتم بهش نگاه میکردم...کوچکترین توجهی بهم نداشت!با خونسردی تمام داشت وسایلشو جمع میکرد....
    -استاد بنده کار دارما!
    با نیشخندی اورد بالا-این تنبیهتون که دیگه واسه من پارتی بازی نکنید...کنفرانس جلسه بعد یادتون نره خانوم ترنم حسینی خواهر کوچیکتره اقای ارمان حسینی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    کارد میزدی خونم در نمیومد!جلوی چشمای پر از حرصم از کلاس بیرون رفت...پسره...مگه من وقتمو از سر راه اوردم؟!برای خالی کردن حرصم با کفشام محکم به زمین کوبیدمو رفتم پیش فرناز و فرید...
    فرناز-چیکارت داشت؟!
    -میخواست کنفرانس جلسه بعدو یاداوری کنه...
    فرناز-خوب درس میدادا...
    خواستم جوابشو بدم که چهارکله پوک از جلوم رد شدن و اریا با لبخند خبیثی بهم نگاه کرد!!!نقشه کشیده دیگه!شکی توش نیست!
    وارد کلاس بعدی که شدیم همه شروع کردن به تبریک گفتن!
    -ببخشید اینجا چه خبره؟!
    اریا-ازدواجتونو تبریک میگیم دیگه...!اقا فرید و اینا...البته اگه ازدواج باشه!!!بیشتر شبیه دوستی میمونه!
    نقشت اینه؟!بچه کوچولوی من!دستامو که زیر پالتوم بود بهم نزدیک کردم انگشتری که خیلی شبیه حلقه بود رو از دست راستم به دست چپم منتقل کردم...دستمو اوردم بیرون و طوری که معلوم باشه روی هوا تکون دادمش...
    -بعله دیگه...چه میشه کرد...قسمت هر کسیه دیگه...!!!اتفاقا فرید جان توی دانشکده پزشکی همینجا درس میخونه...
    اریا سعی داشت تعجبشو پنهون کنه-اع؟!چه عالی!خوب بهشون بگید بیان ماهم زیارتشون کنیم...!
    -چشم حتما!
    از قضا استاد ما نیومده بود و فرید هم کلاس نداشت!خودمو به دانشکده پزشکی رسوندم و فریدو پیدا کردم...جریانو براش تعریف کردم و وقتی شرطشو شنیدم داشتم شاخ در میوردم!
    -باشه قبوله....فقط زود باش...نه نه وایسا حلقه رو چکار کنیم؟!
    از یکی از دوستاش قرض گرفت و به سمت دانشکده ما براه افتادیم...دستامونو تو هم قفل کردیم و وارد شدیم....
    -معرفی میکنم فرید جان...همسر عزیز من!
    اریا از تعجب چشاش گرد شده بود و رنگ نگاهش بوی مبهمی میداد!رفتم کنارش و زیر گوشش زمزمه کردم
    -میخواستی تلافی کنی چون فکر میکردی انکار میکنم؟!نه اقا!ما یک ماهی هست که عقد کردیم و چند روز دیگم عروسیمونه!”دست چپمو اوردم بالا و با شصتم انگشترو جابه جا کردم"میبینی؟!
    لب گزید و به کفشاش خیره شد...اخی...دلم سوخت...بدجوری بین خودم و خودش ضایع شد!
    فرید-من برم دیگه...ترنم جان ما یه قراری داشتیم درسته؟!
    -اهان بله بله!ببخشید دوستان...
    تو راه دانشکده پزشکی بودیم که بهش گفتم
    -فرید؟!اگه الان بزنم زیرش و نیام...
    سریع به سمتم برگشت-چی گفتی؟!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -هیچی هیچی!بریم!دیر نشه!
    حقا که از خون پدر و ارمانه والا!به چند تا دختر جوون اشاره کرد و گفت که ایناز خانومشون اون وسطیس!از کنارشون رد شدیم قشنگ...باهم دل و قلوه رد و بدل کردیم...میتونستم نگاه سنگین اون دخترو روی خودم حس کنم!
    *****
    بعد از تعطیلات عید حس که نه...مطمئن شدم که یه جور وابستگی خاص نسبت به دانشگاه پیدا کردم...شایدم یه چیزی توی دانشگاه...نه! فقط دانسته های اضافه اس که جذابیت دانشگاهو بیشتر کرده!همین!و حالا که اوایل اردیبهشته من متوجه یه سری تغییراتی توی رفتارای فرناز احساس میکنم...و شروعش از زمانی بود که ارمان به کلاسا برگشت!شونه ای بالا انذاختم و سعی کردم بفهمم چرا این سه تا دوستام گفتن که میخوان باهم برن سر کلاس!و تعجب میکنم وقتی صدایی ازتوی کلاس نمیاد!نکنه...نکنه استاد اومده؟!درو باز کردم و رفتم داخل...یهویی همه یه بادکنکی رو ترکوندن...اروم اروم رفتم داخل و نوشته دست خط فرنازو روی تابلو خوندم" HAPPY BIRTHDAY TO YOU
    -birthday? تولد؟!وای امروز هفتمه!
    فرناز اومد و بغلم کرد-توادت مبارک عزیز!
    -فرنازمن برای ارمان چیزی نخریدم!
    فرناز-ولمون کن بابا...اون نره غول که کادو نمیخواد!
    زدم توی سرش-اگه پری بفهمه!
    فرناز-اوه اوه!ولی نگران نباش من به جات گرفتم!
    بغلش کردم-وای فرناز عاشقتم!
    المیرا-بسه بابا!ابروی هرچی دانشجوئه بردین شما دوتا!
    دهنمو کج کردم-تو خوبی!
    بهروز-میشه دعواهای خونوادگیتونو بزارید واسه بعد؟!استاد اومدن و دارن شمارو نگاه میکنن!
    برگشتم و....با دیدن کسی که پشت سرم بود نزدیک بود جیغم در بیاد!الان ارمان باید اینجا باشه خدای من!
    کامران فرید-میخوایید بشینید....؟!قصد دارم درسو شروع کنم!
    *****
    -ارمان لوس نشو بگو دیگه!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا