کامل شده رمان از غرور تا عشق |baran...کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع baran...
  • بازدیدها 28,814
  • پاسخ ها 149
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

baran...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/19
ارسالی ها
145
امتیاز واکنش
975
امتیاز
266
محل سکونت
همین نزدیکیا...
دانی:اوه بارانا حالت خوبه؟رنگت حسابی پریده.میخوای بریم دکتر؟
در دستشویی روبستم و گفتم:نگران نباش یه مسمومیت سادس.خوب میشم انقدر نگران نباش پسرخارجی.
ازبس توی این مدت غذای بیرون خوردم پدر معده ی بیچارم در اومده.
دانی:اگه حالت...
_دانی گفتم خوبم دیگه بریم.
دانی:باشه اگه خوبی بریم که الان همه جمع شدند.
شالمو درست کردمو گفتم:خوب گزارش کارا رو بهم بده.
دانی:الان؟
_میخوای فردا بده هاا تعارف نکن.اره الان بده.میخوام یه وقت مشکلی نباشه.
دانی:بسیار خوب،اوم...جک راجب اون موردی که بهش گفته بودی تحقیق کرد و بیل هم ...
دانی حرف میزد ومن نمیشنیدم ونگاهمو به چشمای طرف مقابلم دوختم.کسی که ازهر غریبه ای اشناتر و ازهر اشنایی غریبه تر بود.خیره شدم توی چشمایی که از هر رنگ طوسی وخاکستری ،خوشرنگ تر بود.نمیدونم توی نگاه اون چیبود ولی توی نگاه من تعجب،ناراحتی،دلخوری،دلتنگی و...عشق موج میزنه.چمشاش حرفای زیادی داشت ولی توی اون شرایط توانایی خوندنش رونداشتم.
دانی که دید من ایستادم برگشت سمتم.یه چیزایی میگفت ولی چشمای اراد نیرویی داشت که باعث میشد فقط به اون فکر کنی نه چیز دیگه.
دانی:هی دختر ایرانی باتواما.بارانا؟بااارااانا؟
_هاا..ااان؟
دانی:حالت خوبه؟
_ا...اره بریم.
اراد باقدمای محکم سمتمون اومد .باهمون ژست خاص خودش.باهمون جذبه اش که نفس ادم رو توی سینش حبس میکنه.
منم باقدمای محکم رفتم سمتش.دستام رومشت کردم تالرزششون معلوم نشن.
یک قدم...
دوقدم...
سه قدم...
حالا هردوتامون کنارهم بودیم بدون نگاه به همدیگه ازکنارهم رد شدیم.
نرو بی خداحافظی، نگو بار آخره
تو رو جون هر دومون، نگو جدایی بهتره
قول میدم همین روزا همون که تو میخوایی بشم
قول میدم از این به بعد نازتو بیشت بکشم
همینکه اراد ازپیچ راه رو رفت پایین،پاهام سست شد.سرم گیج رفت.دوباره حالت تهوع بهم دست داد ودراخر تعادلم روازدست دادم وبازانو افتادم زمین...سریع دستم رو به گلدون بزرگی که اونجا بود،رسوندم ولبه اش روگرفتم.
تنهایی میشینم، عکساتو میبینم
میری و میدونم که به تو مدیونم
دلتو میشکستم، دلخوری از دستم
من دارم میسوزم، بگذر از دیروزم.
باچشمای اشکی به زمین خیره شده بودم .همش تصویر اراد میوومد جلوی چشمم.وقتی داشت ازکنارم رد میشد بیشتراز قبل جذبه داشت.طوری که اون لحظه نفس نمیکشیدم.من بغض داشتم.او مردمک چشمش میلرزید.من دستام میلرزید .او نفس عمیق میکشید.در اخر ازکنار هم ردشدیم.
باهمه ی سختی هام... چیزی توی زندگیم
غیر نبودن تو ... منو نــشکــستــه
اراد نبودنت منو نابود کرده.قلبمو غرورمو باهم شکسته.دیگه محکم نیستم . بدعادتم کرده شونه هات.اون موقع ها اشکام پیرهنتو خیس میکرد ولی الان...زمین رو...!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    دانی:بارااانا؟چیشده؟حالت خوبه؟بزار کمکت کنم.
    بدون اینکه کمکی ازش بگیرم بلندشدم.
    _ا...اره خوبم...یکدفعه نمیدونم پام به چی گیر کرد که افتادم زمین.
    وجدان:باران توی این مدت به پینوکیو و چوپان دروغگو هم گفتی زکی!من به جاتون هستم...
    _وجدان،حوصلتو ندارم هیچی نگو.
    دانی:بارانا خانوم به قول خودت اون حیوون چهارپایی که فکر میکنی منم خودتی.!هی بهت میگم بیابریم دکتر گوش نمیکنی که.
    _دانی چراعصبانی میشی؟باباحالم خوبه نیازی به دکتر نیست که.یه مسمومیت سادس.تازه توی این مدتم همش غذاهای بیرون خوردم معدم عادت نداره برای ...
    دانی باصدای بلند گفت:دروغ نگو اگه یه مسمومیت سادس چراخوب نمیشی وهرازگاهی سرگیجه وضعف داری؟الانم که چندروزه حالت تهوع داری ودیروزم بیشتر شده.همین الان میریم دکتر .نگران جلسه هم نباش .بچه ها حواسشون هست.
    دستمو گرفت خواستم دستمو ازدستش بکشم بیرون که محکم تر دستمو نگه داشت.
    _دانی دستمو ول کن.
    ...
    _دانیال باتوام میگم دستمو ول کن خودم میام.
    بعدبزور دستمو ازدستش کشیدم بیرون و جلوترازاو راه افتادم.سوار ماشینش شدیم.دانی جلوی یه بیمارستان ایستا.
    دانی:دستت روبده من از پله هایه وقت نیوفتی.
    _خودم میتونم.
    دانی به انگلیسی چیزی به پرستار گفت که من نمیشنیدم.بعدپرستار ودانی ازکنارم ردشدن وپرستار یه دری رو به دانی نشون داد. با دانی روی صندلی هایی که اونجابود نشستیم تانوبتمون بشه.دوباره افکار مزاحم سراغم اومد.
    یعنی اراد اونجا چیکارمیکرد؟بایاد اوری چیزی یکی زدم روی پیشونیم.اخ که چقدرمن خنگم.وقتی همه ی شرکت های معماری هستند باید اونم باشه دیگه.
    گوشیمو دراوردم و سریع به ستی زنگ زدم.
    ستی:بله؟
    _تو میدونستی اراد هم توی این جلسه هست وچیزی بهم نگفتی؟
    ستی:علیک سلام خانوم.منم خوبم.توخوبی؟
    _مسخره بازی درنیار جواب سوالمو بده.
    ستی:اره...میدونستم
    _چـــی؟!پس چرا به من نگفتی؟واقعا که!
    گوشی روقطع کردم.
    دانی:بارانا چیزی شده؟
    دوباره گوشیم زنگ خورد.
    _بله؟
    ستی:توچیزی نمیدونی غلط میکنی هم خودتو هم منو ناراحت میکنی.
    _بگو تابدونم.
    ستی:یادت رفته هروقت میخواستم راجب اراد باهات حرف بزنم تو یا بحث رو عوض میکردی یا مستقیم میگفتی که راجبش چیزی بهت نگم.اخرین باری که بهت زنگ زدم خواستم بهت بگم ولی تو باجدیت برخوردکردی.دیروز رونمیگم.سه روز قبل رومیگم.
    _اه لعنت به من.
    ستی:حالا دیدیش؟
    _اره.
    گوشیو قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    دانی:بارانا؟باراانا؟هی!
    _هان چیه؟
    دانی:عصاب نداریا.میگم اون پسره ... کی بود که بهش خیره شده بودی؟
    پرستار:خانوم بهادری بفرماایید داخل(همه رو به انگلیسی گفتا)
    _صدامون کردند بهتره بریم.
    هرمشکلی که داشتم رو برای دکتر گفتم.
    دکتر:خوب خانم ایناهمه طبیعی.
    _دانی دیدی حق بامن بود؟دیدی یه مسمومیت سادس.
    دکتر:نه خانم منظور من این نبود.مگه شما نمیدونید حامله هستید
    _چـــــــــــی؟حا...مله؟من...من حامله ام؟شوخی میکنید؟
    دکتر:نه .کاملا جدیم بله شماحامله اید.
    _اخه...وای خدا.وای.
    باورم نمیشد .امکان نداشت.اونم الان توی این موقعیت.دانیال با تعجب نگاهم میکرد انگاراونم باورش نمیشد.
    دانی:اقای دکترشمامطمئنید؟
    دکتر:بله کاملا مطمئنم.بااین...
    ازاتاق اومدم بیرون.دیوار رو چسبیدم وباقدمای اهسته سمت در خروجی رفتم.هرکسی منو میدید باتعجب وترحم نگاهم میکرد.دستمو روی شکمم گذاشتم.ازبچگی عاشق بچه بودم ولی نه حالا نه توی این موقعیت که زندگیم روهواست.
    باورم نمیشه این تو یعنی بچه ی منو اراد هست؟بچه ی منو اراد؟!ارادی که منودوست نداره حالا پدر شده؟!چقدر حضمش سخته...!
    اون این بچه رومیخواد؟نه...مطمئنا نمیخوادش.این بچه خون من توی رگ هاشه . عمرا بچه ای روبخواد که ازمادرش متنفره.
    ازبیمارستان اومدم بیرون.بارون نم نم میومد.رعدوبرق میزد ولی هیچکدوم از اینا مهم نبود.مهم الان...من بودم...!این بچه بود...!وپدری که هم بود و هم نبود!صدای بوق ماشینی میومد ولی اونم مهم نبود.
    بازوم کشیده شد.دانی باقیافه ی عصبانی وچشمایی که لبریز ازنگرانی شده بود نگاهم میکرد،حرف میزد،تکونم میداد.ولی ایناهم مهم نبودند.
    با برخورد دستی روی گونه ام،اشکام شروع به ریختن کرد.هرقطره باسرعت بیشتری از قبلی میرخت روی صورتم وزمین.انگار باهم مسابقه گذاشته بودند.تازه ازشوک درومده بودم.زار میزدم به بخت خودم،به سرنوشتم،به سرنوشت این بچه!
    گوربابای مردمی که دورمون جمع شده بودند.بیخیال نگاهاشون.
    دانی:بارانا؟حالت خوبه؟بارانا دارم میمیرم ازنگرانی یه چیزی بگو.بیا بریم هتل بایداستراحت کنی.
    _نه بریم شرکت.
    دانی:توباید...
    بادادگفتم:دانیال گفتم بروشرکت.
    دانی باشه ای گفت وسوارماشین شدیم.زندگی من که داغون شد،دیگه نمیزارم این شرکت هم بخاطر کارهای من داغون بشه.جلوی شرکت ایستاد.چندلحظه هردوتامون ساکت نشسته بودیم.انگار هیچکدوممون نمیخواستیم پیاده شیم ازیه چیزی وحشت داشتیم.من ازاین وحشت داشتم که اراد بفهمه وبعدازطلاقمون بچه روبگیره ازم.بچم بره زیر سایه ی نامادری.و دانی... نمیدونم.
    دانی:اون...بچه...؟
    _بیخیال.
    ازماشین پیاده شدم.دانی هم پشت سرم اومد.
    دانی:یعنی چی بیخیال؟
    بدون اینکه جوابشو بدم به چشمای سرخم توی ایینه اسانسورنگاه کردم.اسانسور ایستاد.زودتراز دانی اومدم بیرون وبه چندتاازمدیرای شرکتای دیگه که میشناختمشون سلام کردم.
    دانی:بارانا؟
    _بله؟
    دانی:ازت پرسیدم پدراون بچه کیه؟هااان؟
    _من فکرنمیکنم به...
    باتعجب به ارادی که ازچهرش هیچی معلوم نبودو پشت دانی ایستاده بود،نگاه کردم.اب دهنمو به سختی قورت دادم.دانی وقتی دید ادامه نمیدم،نگاهمو دنبال کرد که اراد رودید.مشکوک به منو اراد نگاه کرد.بدون توجه به هردوتاشون رفتم سمت اتاقی که همون نزدیکیا بود.وارداتاق شدمو دروبستم.
    یعنی شنیده؟خدایا صدتا صلوات نذر میکنم که نشنیده باشه.نه نه صدتاکمه،هزارتا،نه دوهزارتا فقط اراد نشنیده باشه.
    شالم روازسرم دراوردم و کلیپسم روبازکردم.دستمو توی موهام کردم وباهاشون ورمیرفتم.دربازشد و دانی اومد تو.چندلحظه خیره نگاهم کردبعد باصدای صدای بلند وقیافه ی عصبانی گفت:نکنه...نکنه پدر بچه اون...
    اراد:اره منم.
    بادیدن اراد که باعصبانیت منو نگاه میکرد،عین چی ترسیدم وسریع شالم روسرم کردم.
    دانی:عه پس تویی!
    اراد:حالا که شناختی میتونی زحمتت روکم کنی.بازنم دوکلمه حرف خصوصی دارم که بدرد بچه های فضول نمیخوره.
    دانی:زنت؟
    اراد:بیست سوالی راه انداختی؟اره حالا میتونی بری.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««اراد»»
    دانی:بارانا نگفته بود شوهرداره.
    بااخم به باران نگاه کردم .سرشو انداخت پایین.توی چشمای پسر نگاه کردم وباپوزخندگفتم:اره مشخصه.چون اگه میگفت تو دور و برش نبودی.اگه بحث کمک واینجور چیزاس که مطمئنن واسه ی ثوابش این کاررو نکردی.
    خواست چیزی بگه که پشیمون شد یه نگاه غمگین به باران انداخت و رفت بیرون.در روهم محکم بست.پسره ی سه تانقطه فکر کرده نمیفهمم به باران نظر داره.
    _سنمت بااین یارو چیه؟
    باران:فکر نمیکنم به تومربوط باشه.
    یه قدم رفتم جلو که اونم یه قدم رفت عقب.هنوزم مثل اون موقع ها بااینکه ازم میترسید ولی زبونش ازکار نمیوفتاد.
    _عه اینجوریاست؟
    باران:اره...اینجوریاست
    خیز برداشتم سمتش.خواست فرار کنه که بازوشوگرفتمو چسبوندمش به خودم.
    _میدونی سه هفته پیش باخودم گفتم فقط اگه ببینمت جوری میزنمت که نتونی از جات بلند بشی ولی الان...حیف که حامله ای.حالا واقعا حامله ای؟
    باران:اره...
    دلم ازبغض توی صداش یه جوری شد.سرشو به سینم چسبوندم وبا دستم موهاشو به بازی گرفتم.
    باران:ولم کن.برای چی منوبغل میکنی؟
    _تورو بغـ*ـل نکردم که.بچم روبغل کردم.
    باران:بچه ی تو بچه منم هست والانم توشکم منه.
    _خوب باشه.این دلیل نمیشه که بچم روبغل نکنما.
    باران اروم گفت:هنوزم مثل اون موقع ها زورگو و لجباز .
    اروم گفت ولی من شنیدم ونتونستم جلوی لبخندم روبگیرم.خوشحالم که هنوزم فکرمیکنه.خوب شد سرش روی سینمه وصورتم رونمیبینه.
    باران:بسه ولم کن.بچه روهم بغـ*ـل کردی دیگه.
    کاش میتونستم بهش بگم بچه بهونس دلم برای خودت تنگ شده .دلم هوای تورو کرده نه بچه رو.وای گفتم بچه.یعنی باران حاملس؟یعنی یه فسقلی از خون من و باران توی وجودش هست؟اخ خداجونم مرسی.منو این همه خوشبختی محاله! کاش میتونستم جلوی لبخندم روبگیرم.باران سرشو ازروی سینم برداشت وبه من نگاه کرد.
    باران:به چی میخندی؟
    _هیچی.
    باران همونطور که سمت در میرفت گفت:خداشفات بده.
    توی دلم گفتم:الهی امین...!
    _کجا؟
    باران:بااینکه به توربط نداره ولی ...اوم...دارم میرم بیرون.
    _کورنیستم دارم خودم میبینم.منظورم اینه که بااین موها میخوای بری بیرون؟
    باران:اره دوست دارم اینجوری برم.
    _بیخود.زودباش موهاتوببندوشالتم قشنگ سرت کن.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    باران:نمیخوام شالمم خوبه.
    دستش سمت دستگیره رفت.سریع دستشو کشیدم سمت خودم.شالشو دراوردم وموهاش رو باکلیپس جمع کردم وبراش بستم.هی تقلا میکرد که ولش کنم اخرشم طاقت نیاوردم وبلندگفتم:میشه عین ادم بایستی؟
    بابغض نگاهم کرد.شالش روهم سرش انداختم.بعدلپش رومحکم بـ*ـوس کردم.
    _مادر شدنت مبارک.
    دیگه نایستادم تاعکس العمل باران روببینم سریع ازاتاق اومدم بیرون.
    اوفــــــ. خداروشکر تموم شد.بعداز خدافظی با چندتاازدوستام اومدم بیرون.
    عه باز که این پسره چسبیده به باران.به کنه هم گفته زکی برومن به جات شیفتی هستم.شیطون میگه جوری بزنمش که بچسبه به دیوارپشت سرش باکاردک جمعش کنناااا (...!).بااخم رفتم سمتشون انگار داشتن باهم دعوامیکردن.
    ««باران»»
    _دانیال این حرفا واین کارا یعنی چی؟تو که تاقبل ازاینکه بیایم اینجاخوب بودی چیشد یکدفعه؟
    دانی:کاملا مشخصه.اخه تاقبل ازاینکه بیایم اینجا راجبت یه فکر دیگه میکردم اما حالا...
    _حالا چی؟دانیال حرفتوکامل بزن.
    دانی:من همیشه فکر میکردم تویه دخترپاک وخوبی هستی و واقعا هم درظاهراینجوری نشون میدادی ولی درباطنت...
    باچشمایی که توش اشک جمع شده بودبه چشماش نگاه کردم وگفتم:توراجب من چی فکر میکنی؟نکنه فکر میکنی منم مثل اون دخترام؟هاااان؟دانیال باتوهستم.
    دانیال باصدای بلندگفت:این بچه نمیزاره که مثل قبل فکر کنم.اون دفعه هم که ازت پرسیدم باهمین پسر رابـ ـطه داشتی و...
    اراد:وقتی میخوای راجب زن وبچه ی من حرف بزنی قبلش دهنتو اب بکش که بوی سگ نده.هیچ چیز باران به توربطی نداره فهمیدی؟دفعه ی دیگه ببینم دور وبر باران پریدی به خدا جوری میزنت که بازمین یکی بشی.
    دانی:هیچ غلطی نمیتونی بکنی.توکه این همه زنم زنم میکنی پس این همه مدت کدوم گوری بودی؟تو اگه مرد بودی که زنت رو سه هفته تنها نمیفرستادی کشور غریب. حالاهم که فهمیدی گندبالا اوردی ،اومدی کنارش؟هان؟
    اراد یکدفعه سمتش خیز برداشت ویقش روچسبید و یه مشت زد روی صورت دانی.
    اراد:وقتی چیزی نمیدونی الکی دخالت نکن .
    دانی:مگه دروغ میگم؟
    حوصله ی دعواهاشون رونداشتم برگشتم برم که باصدای اراد متوقف شدم.
    اراد:من ازهمون اول به باران علاقه داشتم...ازهمون اول عاشق خودش،عاشق چشماش ،عاشق همه چیزش شده بودم.من عاشقش بودم وهستم...حالا که فهمیدی دورشو خط بکش.
    کسی جزتـــو تو فکر و قلبم نیست
    علاقم به چشمای تـــو کم نیست
    از اون روزی که چشمـاتـو دیدم
    کسی مثل تـــو زیبا ندیدم
    منم که به عشق تـــو دل بستم ... تـــو هرجا بری من با تـــو هستم
    نمیزارم باشی دور از چشمام ... تـــو رو از خودمم بیشتر می خوام
    دانی رو ول کردو برگشت سمتم.
    _تو چی..گفتی؟دوباره...بگو...
    اراد:باران...من...من دوست دارم.یعنی ازهمون اولم دوست داشتم ولی فکر میکردم یه وابستگی وعادت!
    _پس ...پس نسرین...؟
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    اراد:اسم اون اشغال رونیار که هرچی این مدت سختی عذاب کشیدیم،تقصیر اون بود.باورکن من اصلا حتی یکبارم باهاش حرف نزده بودم چه برسه به اینکه...باران؟باران خوبی؟چیشد یکدفعه باراان؟
    اراد صدام میکرد ولی من نمیتونستم جوابش روبدم.حس کردم که روی زمین وهوامعلق شدم.اراد سریع منوگرفت.بااینکه تصویرش تار بود ولی چشماش رو که لبریز ارزعشق و نگرانی بود میدیدم.خیره شده بودم توی چشماش.کم کم سیاهی جای چشماش روگرفت
    همه جا سیاه بود ولی یه صداهایی میومد.
    دکتر:…I told her
    (من به اوگفته بودم...)
    اراد: ...Yes,thanks for you're help
    (بله،ممنون بابت کمکتون)
    دکتر: ...You're welcome.I should go.have good time
    (خواهش میکنم.من بایدبرم.اوقات خوبی روداشته باشی.)
    اراد: …Thanks a lot. you too
    (خیلی ممنون.شماهم همینطور.)
    اروم چشامو باز کردم.
    اراد:چه عجب خانوم چشماشون روباز کردن.
    بعدیهو اخم کرد.من هی میگم این تعادل روانی نداره ها باز شما باورنکنید.
    اراد:توچراانقدر ضعیف شدی؟دکتر گفت خیلی ضعیف شدی واین واسترس و عصبانیت اصلا برای هیچکدومتون خوب نیست.
    _کی میتونم ازاینجابرم؟
    اراد:سرمت که تموم شده فقط پرستار باید بیاد درش بیاره.میرم صداش کنم.
    اراد رفت پرستار روصداکنه.باورم نمیشه.یعنی همه چی تموم شد؟پس چراهنوز دلم شور میزنه؟
    بااراد توی پارک جلوی بیمارستان قدم میزدیم.یهو یاد عذاب و سختی هایی که این مدت که ازاراد دور بودم افتادم .گریم گرفت.
    اراد:عشق من چرا گریه میکنه؟
    باگریه گفتم:اراد...اون...حرفایی که زدی...راست بود؟
    اراد:کدوم حرف؟منکه یادم نمیاد حرفی زده باشم.
    باجیغ گفتم:ارااااد.
    اراد:جانم؟نمیدونی چقدر دلم برای جیغ زدنت و شیطنتات وچشمات وخودت تنگ شده بود.اره همش راست بود.فقط یه دختر تونست قلب یه پسرمغروری مثل من رو که به عشق وعاشقی هیچ اعتقادی نداشت،روبدست بیاره و اون یه نفر تو بودی. حالا نوبت توهست که اعتراف کنی...
    _من...من...میگما هواچقدر خوبه نه؟
    اراد:اره خیلی خوبه خوب نگفتی توچی؟
    سکوت کردم.
    اراد درگوشم گفت:این سکوتت روپای چی بزارم؟
    _اراد...منم...اوووم...منم تورو دوست دارم.
    اراد بادستش سرمواورد بالاوگفت:خیلی وقت منتظر شنیدن این جمله ازطرف توبودم.
    بعدیکم به چشمام نگاه کرد.انگار ازم اجازه میخواست.منم با بازو بسته کردن چشمام این اجازه روبهش دادم.اراد فاصله ی بینمون رو ازبین برد.ایندفعه من هم برعکس همیشه همراهیش کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ســه ســــــــــــــــــــال بــعــد.
    ««باران»»
    _ اراد زود باش.دیرشد.
    اراد:خانوم من که حاضرم.اگه تو واین وروجکا بیاید.اخ ایسان نکش موهامو پدرسوخته تازه درستشون کردم.دختر تو به کی رفتی؟باراااان؟
    ایسان:هییی بابایی تو دوختی؟
    اراد:چی؟
    ایسان:دوختی.خودت الان دفتی پدر دوخته.
    ارادخندیدو لپ ایسان رومحکم بـ*ـوس کردوگفت:نه بابایی نسوختم.بعدشم دوختی نه سوختی!.ایسانی میگم دوست داری ول کن موهامو.
    ایسان:نه دوس ندالم.
    اراد:چیکارکنم که کارات کپی مامانته.
    _وای اراد چیه شلوغش کردی؟
    اراد:توکه اینجانیستی ببینی این وروجک چجوری داره موهامو میکشه.بیابگیرش.
    _اخی الهی مامان فداش بشه.نمیتونم دارم لباس ارسام روتنش میکنم.ارسام رومحکم دوبار بوسش کردم وادامه دادم :خوب ارسامی پاشو بروپیش بابا وایسان منم میام الان.
    ارسام:مامان بلام جل نزدی!
    _چی نزدم؟
    ارسام:جل دیگه.از همونایی که دایی بالبد وبابا میزنن دیگه.
    _اهان ژل رومیگی؟
    ارسام:اره.
    جلـــــــل خالق.ماهم بچه بودیم اینام بچن.اون موقع ها تاکی به سیب زمینی میگفتیم بیب زمینی.اصلا عین چی میشستیم پوست خیار میخوردیم...(...!)حالا اینا...هعی به کجاچنین شتابان؟
    وجدان:چه ربطی داشت الان؟
    _یه ربطی داشت که تو متوجه نمیشی من نمیدونم توچرابیخیال من نمیشی اوووف.
    _ ارسامی برو به بابایی بگو برات بزنه.
    ارسام:اخ ژووون.
    رفتم پیش اراد.همونطوری باایسان درگیر بود.
    _اراد ولش کن.لپش قرمز شد ازبس بوسش کردی بدش من.عه نگاه کن گیساش روهم خراب کردی.بدش من دخترمو.
    تا ارسام واراد بیان،سریع دوباره موهای ایسان روبراش بستم.
    سوار ماشین شدیم وسمت خونه باربدشون رفتیم.امروز تولد آرنیکا،عشق عمه است.زودتر رفتم تایکم کمکش کنم.اخه ارنیکا نمیزاره کاراش روبکنه.زنگ درروزدم.
    ادرینا:بله؟
    _منم ادری.
    ادری:بفرمایید تو.
    ادری درسالن روبازکرد وباچشم به ارنیکا که پشت درقائم شده بود،اشاره کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    _ادری عشق من روندیدید؟
    ادری:نه عشقت کیه؟
    _یه دختر تپلو سفید باچشمای طوسی که میخواد عمش روبترسونه.
    ادری:اوووم فکر...
    یکدفعه ارنیکا بااون ماسک وحشتناکش اومد بیرون.نگم ترسیدم عین چی دروغ گفتم.
    وجدان:عین چی؟
    _عین...عین یه فرشته.
    واجدان:اها.بعــــله!
    _چهار دست وپات نعــــله!
    وجدان:شوخی شوخی بامنم شوخی؟
    _اوهوم.
    _هیییییییییی.عمه خدانکشتت که لنگه ی اون باباتی.ترسیدممم.
    ارنیکا روی زمین نشسته بود ومیخندید.دلم براش رفت بغلش کردم ومحکم بوسش کردم.ارنیکا قیافش،ترکیبی از قیافه ی ادری وباربد بود
    ادری:اراد بیااین بادکنک هاروبزن تامنم برم باربد روبیدارکنم.
    _نه بیدارش نکن گـ ـناه داره بزاربخوابه.بیچاره داداشم خسته اس.
    ارنیکا و ایسان وارسام باهم بازی میکردن واراد بادکنک هارومیچسبوند ومنم توی اشپزخونه به ادری کمک میکردم.
    _اراد بچه ها کجان سروصداشون نمیاد.
    اراد:رفتن اتاق باربد.
    ادری:مگه اینکه باربد رواینابیدارکنن.
    پنج دقیقه بعد ستی وسیاوش با پسر کوچولوشون یاسین اومدن وکم کم بزرگتراهم اومدن.
    مامان:ادرینا جان باربد کو؟
    ادرینا:امروز تادیروقت شرکت بود،خسته شده بود اومده تاالان خوابه بچه هارفتن بیدارش کنن.برم ببینم چیشد پس.
    ادری داشت سمت در اتاقشون میرفت که یکدفعه صدای داد باربد وجیغ بچه هااومد.
    باربد:اگه دستم بهتون نرسه وروجکاااا.
    دربازشد وبچه هااومدن بیرون به دنبالشونم باربداومد.دیدن باربد همانا و منفجر شدن ماهم همانا.
    بچه هاباماژیک روی صورتش نقاشی کرده بودن هرکسی هرچی تونسته بود کشیده بود.جای خالی روی صورتش نبود . روی موهاشم گیره زده بودند.
    _وای باربد تا حالا به این قیافت فکر نکرده بودم.
    باربد:کوفت هرچی میکشم ازدست بچه های تو دیگه.
    _حلال زاده به داییش میره.
    باربد دمپاییش روپرت کرد سمتم که توی هواگرفتمش.
    موقع فوت کردن شمع توسط آرنیکا،به خودمون وزندگی که الان داریم فکرکردم.چقدرزود گذشت.انگار همین دیروز بود که ستایش وسیا وبعدشون باربد وادری ازدواج کردن. انگار همین دیروز بود که خدا یه دختروپسر دوقولو وخوشگل به اسم ایسان وارسام بهمون هدیه داد.به ایسان وارسام که باذوق میخندیدن وباخوشحالی دست میزدند نگاه کردم.ارسام ترکیب صورتش بیشتر به اراد رفته بودو رنگ چشماش مثل اراد بود.و ایسان بیشترشبیه من بود،رنگ چشماش به من رفته بود همینطور رنگ موهاش.ارسام مشکی بودو ایسان بور.به یاسینی که یک ماه پیش تازه یکسالش شده بود،نگاه کردم.مثل سیا وستی خوش خنده بود. خاطراتمون اومد جلوی چشمام.هممون پخته تر ازقبل شده بودیم وخیلی ازرفتار های غلطمون رواصلاح کرده بودیم.بزرگتر ازقبل شده بودیم وتمام تلاشمون این بود که تکیه گاه خوبی برای همسرامون و بچه هامون باشیم.وامروز برای بار هزارم یاشایدم بیشتر خدارو بابت تمام ادم های دوست داشتنی که توی زندگیم دارم،شکرکردم وارزوکردم این خوشبختی برای هممون تاابد ادامه داشته باشه.با دست وسوت بقیه که حاصل فوت کردن شمع دوسالگی آرنیکا بود،به خودم اومدم.به ارادی که داشت بهم نگاه میکرد واهنگ روزمزمه میکرد،لبخندی ازجنس عشق زدم و منم همراهیش کردم.
    " تو دلتنگیای من همه ی دنیای من تو شدی رویای من وای من
    منو خاطره های تو رنگ چشمای تو کسی نمیاد جای تو جای من
    تو رو قدر تموم دنیا می خوام عزیزم واسه تو من اینجام
    به کسی جز تو نمیگم عشقم نه بیا برگرد که خیلی تنهام
    انقدر عزیزی عزیزم که چیزی یه ریزم نمی تونه دور کنه تو رو همه چیزم
    تو خواستی که واستی همه جوره خواصی خود احساسی واسه من عزیزم عزیزی
    انقدر عزیزی عزیزم که چیزی یه ریزم نمی تونه دور کنه تو رو همه چیزم
    تو خواستی که واستی همه جوره خواصی خود احساسی واسه من عزیزم عزیزی
    چشم تو چشمت می گیرم دستتو من حسم یه چیز دیگست به تو
    من نمیدم دلت و پس به تو عشقت می خوادت دیوونست به تو
    تو, تو خیالمی تو هر نفس خوشحالم سایت تو زندگیم هست
    دوست داشتن تو یه چیز دیگست قلبم می خوادت همین و بس , همین و بس
    انقدر عزیزی عزیزم که چیزی یه ریزم نمی تونه دور کنه تو رو همه چ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    زم
    تو خواستی که واستی همه جوره خواصی خود احساسی واسه من عزیزم عزیزی
    انقدر عزیزی عزیزم که چیزی یه ریزم نمی تونه دور کنه تو رو همه چیزم
    تو خواستی که واستی همه جوره خواصی خود احساسی واسه من عزیزم عزیزی "
    ( عزیزی _ علیرضا طلیسچی)
    ««پـــــــــایــــــــان»»
    (baran…_17:30)
     
    آخرین ویرایش:

    Mehrvash

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/07
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    359
    امتیاز
    238
    خسته نباشید
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    وای عالی بود....
    خیلی خوب بود رمان....
    من یکی که باهاش حال کردم در حد بنننننننننننننننننز
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا