کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
با یادآوری دعوایی که با آبتین داشتم باز بغضم شکست. نمی‌دانستم این موقع شب کجا رفته. نگرانی و ناراحتی هردو به سراغم آمده بود. سعی کردم بخوابم؛ اما فایده‌ای نداشت. تا ساعت یک روی تخت از این شانه به آن شانه شدم تا بالاخره از شدت نگرانی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن آبتین روی کاناپه نفس راحتی کشیدم. دستش روی چشم‌هایش بود و با همان رکابی خاکستری رنگ خوابیده بود. به اتاق رفتم، پتویی برداشتم، پیشش برگشتم و طوری که بیدار نشود رویش انداختم.
با اخم در خواب خیلی جذاب شده بود؛ اما امشب این مرد جذاب دلم را شکسته بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به موضوع سلما آن‌قدر واکنش نشان دهد. به اتاق برگشتم و برخلاف دفعه پیش خیلی راحت به خواب رفتم.
***
مانتوی شیری‌رنگم را به تن کردم و جلوی آینه دکمه‌هایش را بستم. مقنعه مشکی و جین همرنگش را پوشیدم. پالتوی سفیدی را که آبتین در دبی برایم خریده بود برداشتم که در اتاق باز شد و او با چشم‌های سرخ وارد شد. سلام زیر لبی کرد که همان‌طور پاسخش را دادم. وارد حمام شد که من بی‌توجه به او اتاق را ترک کردم.
مقداری شکلات روی نان تست مالیدم، منتظر آبتین نماندم و از خانه بیرون زدم. تاکسی دم‌ در منتظر بود، سوار شدم و در راه نان تستم را خوردم. وارد دانشگاه که شدم آتنا متوجه حال بدم شد، یک‌بار هم سوال کرد؛ اما جوابش را درست ندادم. هنوز از دست آبتین دلخور بودم و او هم خیال عذرخواهی نداشت.
تا ساعت چهار کلاس داشتم. در حال جمع کردن وسایلم بودم که صدای آتنا آمد:
- طهورا بچه‌ها دم‌ در دانشگاه منتظرن.
قدمی به سمتش رفتم و گفتم:
- بچه‌ها کی‌ان؟
- امیرعلی، دوستش بهزاد، من و همراز و یکی دیگه از دوستامون، سایه و خودت.
- خب اینا برای چی منتظرن؟
اخم ریزی کرد و گفت:
- انگار تو امروز واقعاً حالت خوب نیست، قرار بود بریم بیرون.
لبم را به دندان گرفتم و لـ*ـب زدم:
- وای کلاً فراموش کرده بودم.
- خسته نباشی، تو رو خدا نگو نمیای.
کمی فکر کردم. به آبتین در این مورد چیزی نگفته بودم، اگر دنبالم می‌آمد که به معنای عذرخواهی بود و برمی‌گشتم خانه؛ اما اگر نمی‌آمد من هم همراه آتنا می‌رفتم بدون این‌که خبری به او بدهم.
با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. اطراف را با چشم گذراندم اما خبری از جنسیس آبتین نبود. آهی کشیدم و گفتم:
- باهاتون میام آتنا.
ذوق‌زده گفت:
- آخ‌جون، برو که امیرعلی منتظره.
و با دست به پورشه سفید رنگش اشاره کرد. به سمتشان رفتیم، امیرعلی زیر لب سلام کرد؛ اما بهزاد گرم و صمیمی سلام داد و من هم گرم جوابش را دادم. با سایه هم آشنا شدیم. من، همراز و سایه در مِگان سفید رنگ آتنا نشستیم و امیرعلی و بهزاد با هم آمدند. به‌خاطر پدرشان که نمایشگاه ماشین داشت هر دو ماشین‌های خوبی سوار بودند.
سرم را به صندلی تکیه دادم. چقدر دلم برای پدرم و شطرنج بازی کردن‌هایش تنگ شده بود. با این‌که همیشه من می‌باختم؛ اما بازی در کنارش و صحبت کردن با او خیلی لـ*ـذت‌بخش بود. نمی‌دانستم روزی که همراه آبتین برمی‌گردم چگونه در چشم‌هایش نگاه کنم و بخواهم که مرا ببخشد. مادر دل‌نازکم حتماً تا به حال خیلی غصه خورده. با یادآوری انباری و رازش لبخند تلخی زدم. آن‌قدر در رفتن عجله کردم که حتی آن انباری و قاب عکس را فراموش کردم. یاد امیرحسین آن لبخند را هرچند تلخ به بغض تبدیل کرد و قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید.
هرگاه به او فکر می‌کردم قلبم بی‌طاقت می‌شد. هیچ‌کدام از محبت‌های آبتین نمی‌توانست جای او را بگیرد. با این‌که عاشق آبتین بودم، دلم می‌خواست امیر حداقل به عنوان برادر کنارم می‌بود. با صدای همراز به خودم آمدم:
- گریه می‌کنی طهورا؟
فوری اشک‌هایم را پاک کردم و لـ*ـب زدم:
- نه نه، خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
نگاه غمگین آتنا را از آینه روی خودم حس کردم، انگار او حرفم را باور نکرد. جلوی شهربازی که ایستاد لبخند تلخم تمدید شد. این‌جا دیگر هیچ‌کس از ترسم باخبر نبود.
پیاده شدیم. ماشین امیرعلی پشتمان پارک کرد و آن‌ها هم پیاده شدند، به سمتمان آمدند. امیرعلی گفت:
- مثل این‌که شما دخترها خیلی به شهربازی علاقه دارین که اومدین این‌جا؟
آتنا ذوق زده گفت:
- خیلی.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا بریم، دوساعت بازی می‌کنیم بعد هم شام می‌خوریم.
همه موافقت کردند و من سکوت. همراز پرسید:
- نظرتون چیه اول سفینه سوار بشیم؟
بهزاد جواب داد:
- من موافقم.
وارد که شدیم بهزاد رفت و بلیط گرفت.
این‌بار دیگر نمی‌خواستم با ترسم مقابله کنم. امیرحسین می‌گفت ترس عیب نیست، هرکسی می‌تواند از بلندی بترسد. سایه با هیجان گفت:
- بچه‌ها بیاین بریم.
آتنا دستم را گرفت که دستش را پس زدم و گفتم:
- من نمیام.
- چرا؟ نکنه تو هم مثل امیرعلی از ارتفاع و هیجان می‌ترسی؟
متعجب به امیرعلی نگاه کردم که شانه‌ای بالا انداخت. سری تکان دادم و گفتم:
- از هر دوش می‌ترسم.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا یه‌بار که می‌تونی سوار بشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- امیرحسین همیشه میگه نباید سعی کنی با چیزی که می‌ترسی مقابله کنی؛ چون ترس همیشه قوی‌تره، فکر نکنم بخوام سوار بشم.
آتنا سمت سفینه رفت و گفت:
- بی‌خیال، این دو تا ترسوها رو این‌جا می‌ذاریم خودمون میریم.
همه به سمت سفینه رفتند که صدای امیرعلی آمد:
- امیرحسین کیه؟ آتنا می‌گفت فقط یه برادر به اسم اهورا داری.
نگاهش کردم که فوری ادامه داد:
- باور کن یه کنجکاوی ساده‌ست، اگه می‌خوای می‌تونی جواب ندی.
لبخند محوی زدم. آنقدر تند با او برخورد کرده بودم که می‌ترسید چیزی بپرسد، گفتم:
- خب اونم مثل برادرمه، از نه سالگی با ما زندگی می‌کرد و منم بهش می‌گفتم داداش امیر، حقیقتش تو من رو یاد اون میندازی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    لبخندی تحویلم داد و گفت:
    - خب اگه بخوای من می‌تونم برادرت باشم، فکر نمی‌کنم از دعوا و کل‌کل باهم به جایی برسیم.
    - آره، تو خیلی شبیهشی.
    - دلت براش تنگ شده؟
    صدایم لرزید:
    - خیلی زیاد.
    - چرا نمیری ببینیش؟
    - نمی‌تونم.
    - چرا؟
    سکوت کردم، نمی‌توانستم بگویم که از خانه فرار کردم. سکوتم را که دید لب زد:
    - باشه، اگه نمی‌خوای نگی نگو؛ اما این رو بدون وقتی تو شدیداً دلتنگ کسی هستی مطمئن باش اون هم دلتنگ توئه.
    با این حرفش اشک در چشم‌هایم حـلـقـه زد. با وجود سعیم برای جاری نشدن اشک‌هایم باز هم یک قطره مزاحم بر گونه‌ام جاری شد. فوری با پشت دست پسش زدم. بچه‌ها دو ساعتی بازی کردند، من و امیرعلی هم دنبالشان می‌رفتیم و نگاهشان می‌کردیم. امیرعلی آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کردم سرد نبود.
    حال خرابم را که دید خیلی سعی کرد شادم کند و من از بعضی کارهایش خنده‌ام می‌گرفت. به باغ رستورانی که بهزاد گفت رفتیم. واقعاً جای معرکه‌ای بود. گارسون که آمد برای اولین‌بار جوجه سفارش ندادم. دلم می‌خواست غذای مورد علاقه امیرحسین را بخورم، پس یک پرس ماهی سفارش دادم. آتنا که از سکوتم تعجب کرده بود گفت:
    - طهورا تو امروز یه چیزیت هست، از صبح حالت خوب نیست.
    همراز هم پرسید:
    - چرا همراه شوهرت نیومدی؟
    لبخند تصنعی زدم و پاسخ دادم:
    - خب آبتین کار داشت، نمی‌تونست همراهم بیاد.
    گارسون غذاها را روی میز چید، روی ماهی‌ام کلی رب انار ریختم. بهزاد و آتنا هم ماهی سفارش داده بودند. از همیشه با اشتهاتر خوردم، طعمش فوق‌العاده بود. یاد امیر افتادم که هر وقت ماهی می‌گرفت و من اعتراض می‌کردم که حوصله ندارم این موجود پر از سیخ را بخورم، با حوصله گوشت را از استخوان جدا می‌کرد و روی برنجم می‌گذاشت.
    با سوزش گلویم به سرفه افتادم. تیغی در گلویم جا خوش کرده بود. اشک از چشم‌هایم سرازیر شد که بیشتر به‌خاطر خاطره‌هایم بود. آتنا لیوان آبی سمتم گرفت و لب زد:
    - بخور عزیزم، خوبی؟
    جرعه‌ای از آب را نوشیدم و گفتم:
    - خوبم، چیزی پرید تو گلوم.
    اشک‌هایم را پاک کردم، به بهانه سرفه کردن کمی اشک ریختم و حالم بهتر شد. چند قاشق دیگر که خوردم غذا را کنار زدم، بلند شدم و گفتم:
    - من یکم تو باغ قدم می‌زنم، ببخشید.
    و از میز فاصله گرفتم. کنار سنگ‌نمای گوشه رستوران ایستادم. آب از لابه‌لای سنگ‌ها بیرون می‌زد و درون حوض می‌ریخت. صدای آتنا رشته‌ی افکارم را پاره کرد:
    - فکر کنم بخوای یکم باهام حرف بزنی.
    نگاهش کردم، لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - نمی‌تونم.
    - چرا؟
    - چون نمی‌خوام شما من رو به چشم بدی نگاه کنین.
    - مطمئن باش همچین کاری نمی‌کنم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - من عاشق آبتین شدم، خیلی دوستش داشتم؛ اما امیرحسین و اهورا شدیداً با این ازدواج مخالف بودن، همین‌طور پدر و مادر اون...
    صدایم از بغض لرزید:
    - مجبور شدم به‌خاطر عشقم قید خانواده‌م رو بزنم و فرار کردم.
    در چهره آتنا هیچ‌چیز تغییر نکرد، نگاهم کرد و پرسید:
    - آبتین ارزشش رو داشت؟
    - من دوستش دارم.
    - پس نباید پشیمون باشی.
    - نیستم، فقط دلتنگم.
    دستم را گرفت و گفت:
    - شاید بتونم درکت کنم، آخه مادر من هم دلتنگ یه نفره و به‌خاطرش شب و روز اشک می‌ریزه، فقط لازمه یادش بیفته تا بغض کنه، تو فرصت برای دیدن خانواده‌ت داری اما اون نه.
    - اون کیه؟
    قبل از آن‌که جوابم را بدهد صدای سایه از پشت سرمان آمد:
    - بچه‌ها می‌خوایم بریم خونه، بیاین دیگه.
    سری تکان دادم و هرسه به سمت ماشین‌ها رفتیم. این‌بار در ماشین امیرعلی نشستم تا مرا به خانه ببرد. روبه‌روی خانه ایستاد. تشکر زیرلـ*ـبی کردم و پیاده شدم. می‌دانستم آتنا درمورد من با امیرعلی صحبت می‌کند و از نظر من مشکلی نداشت. بالاخره باید پای کاری که کرده بودم می‌ایستادم.
    در را با کلید باز کردم و وارد شدم، پذیرایی نیمه خاموش بود؛ اما از همین‌جا هم می‌توانستم چشم‌های سرخ و خشمگین آبتین را ببینم. از روی کاناپه بلند شد، سعی کردم عادی برخورد کنم. به سمت اتاق رفتم که نیمه‌های راه بازویم به شدت تیر کشید و به گوشه خانه پرت شدم.
    صدای خشن آبتین در گوشم پیچید:
    - کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟
    همان‌طور که دستم را ماساژ می‌دادم از روی زمین بلند شدم و گفتم:
    - به تو ربطی نداره.
    دوباره بازوهایم را گرفت که از درد آخی گفتم، غرید:
    - به من ربط داره، این رو تو گوشت فرو کن من شوهرتم، واقعاً نمی‌تونی این رو بفهمی؟
    چشم‌هایم را بستم و نالیدم:
    - سرم داد نزن.
    فشاری به بازویم داد که جیغ خفه‌ای کشیدم و با بغض گفتم:
    - تو رو خدا ول کن دستم رو، شکستیش.
    - تا نگی کجا بودی دستت رو ول نمی‌کنم.
    از لحن جدی‌اش ترسیدم و با صدای لرزان لب زدم:
    - با دوستام رفتم بیرون.
    - با اجازه کی؟
    - آخه تو دنبالم نیومدی.
    سری به نشانه تأسف تکان داد و مرا به سمت کاناپه هل داد و گفت:
    - لیاقتت خیلی کمتر از ایناست.
    و به سمت اتاق رفت و من تازه روی میز جعبه شیرینی و دسته گل را دیدم. پس او در خانه منتظرم بود. از کار بچگانه‌ای که کردم هم خجالت کشیدم و هم پشیمان شدم.
    به سمت اتاق رفتم. روی تخت خوابیده بود. کنارش نشستم و با بغض صدایش کردم:
    - آبتین.
    جوابی نداد، دوباره لب زدم:
    - فکر کردم دوست نداری با هم آشتی کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    با یک حرکت روی تخت نشست و گفت:
    - چرا نباید دوست داشته باشم؟ جواب بده لعنتی! دیشب حرف مفت تحویلت دادم، امروز اومدم عذرخواهی؛ اما ساعت ده شب تازه خانومم اومده خونه، بعد وقتی ازش می‌پرسم کجا بودی میگه به تو ربطی نداره.
    قطره اشکی روی گونه‌ام نشست و با پشیمانی لـ*ـب زدم:
    - معذرت می‌خوام، معذرت می‌خوام آبتین.
    و خودم را در آ*غـ*ـوشش جای دادم، خیلی نتوانست مقامت کند. دستش را دورم حـلـقـه کرد، روی موهایم را بـو*سـید و زمزمه کرد:
    - گریه نکن خانومم.
    - معذرت می‌خوام، من از حرف دیشبت ناراحت شدم، می‌خواستم تلافی کنم.
    محکم‌تر مرا فشرد و گفت:
    - می‌دونم عزیزم حرف منم بد بود.
    لب زدم:
    - آشتی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - آشتی.
    سرم را عقب بردم و در چشم‌هایش نگاه کردم، با لبخند مانتویم را باز کرد و کناری انداخت و گفت:
    - نگاهش کن، هنوز لباساش رو در نیاورده داره گریه می‌کنه.
    نگاهی به کبودی بــا*زویم که از زیر تاب سفیدم به خوبی پیدا بود انداخت و با اخم ادامه داد:
    - الان این‌طوری شد؟
    - بله الان این‌طوری شد.
    متعجب گفت:
    - من که دستت رو محکم فشار ندادم.
    - دستم داشت می‌شکست بعد تو میگی محکم فشار ندادی؟
    روی کبودی دستم را بــو*سـید و لـ*ـب زد:
    - من بمیرم الهی، ببخشید عزیزم.
    لبخندی زدم:
    - اشکال نداره بخشیدم.
    چپ‌چپ نگاهم کرد که با همان لبخند ادامه دادم:
    - حالا به سلما زنگ بزنم و بگم بیاد این‌جا؟
    - نه.
    چشم‌هایم گرد شد و گفتم:
    - خودت الان گفتی بابت حرف‌های دیشب متأسفی.
    - اما نگفتم اون حرف درمورد سلما بود.
    می‌دانستم منظورش حرفی‌ست که درمورد خودش زده بود. به بازویش زدم و گفتم:
    - خیلی بدی.
    - عزیزم بیا به‌خاطر یه نفر دیگه رابـ ـطه خودمون رو خراب نکنیم باشه؟
    دستم را دورش حـلـقـه کردم و با لحن لوسی گفتم:
    - باشه.
    مرا ریز بـو*سـید و گفت:
    - بابت پتویی که دیشب روم انداختی ممنون.
    - فهمیدی؟
    - بیدار بودم و اگه یه ثانیه دیگه پیشم می‌موندی بی‌خیال قهرمون می‌شدم، دستت رو می‌کشیدم، محکم بـ*ـغـلت می‌کردم تا کنارم بخوابی، لعنتی کاری باهام کردی که بدون تو خوابم نمی‌بره.
    لبخندی زدم و زمزمه‌وار گفتم:
    - برای همین صبح چشمات سرخ بود؟ نخوابیده بودی؟
    - نه، عوضش تا نزدیکای صبح کنارت نشسته بودم و نگاهت می‌کردم .
    برای هزارمین‌بار متعجب شدم:
    - جدی میگی؟ پس چرا متوجه نشدم؟
    مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و لب زد:
    - آخه خانمم خواب زمستونی میره ماشالله.
    خندیدم و خیلی زود در آ*غـ*ـوش همسرم به خواب رفتم.
    ***
    دانشگاه تعطیل شده بود. همه‌جا حال و هوای عید داشت. همه در جنب‌و‌جوش خرید بودند. سفره هفت‌سین را با رنگ سرخابی چیده بودم. صدای در که آمد کمی از میز فاصله گرفتم و سرکی کشیدم که با چهره متعجب آبتین مواجه شدم. این اولین‌بار بود که به استقبالش نرفته بودم. به سمتم آمد و گفت:
    - سلام خانم‌خانما، صدای در نیومد؟
    سری تکان دادم و گفتم:
    - چرا اومد.
    چند ثانیه‌ای نگاهم کرد، بی‌طاقت خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم که پرسید:
    - اگه شنیدی چرا نیومدی؟
    او را گرفتم و گفتم:
    - حس کردم توقعت داره بالا میره، خواستم از سرت بندازم.
    لب زد:
    - ولی من بعضی از عادت‌هام رو دوست دارم.
    معنی‌دار پرسیدم:
    - مثل عادت خرید قبل از عید؟
    خندید و گفت:
    - خب خانمم بگو می‌خوای خرید کنی، چرا این عادت‌های قشنگ رو از سر من میندازی؟
    - کی بریم خرید؟
    - هروقت تو بگی، این روزها یه خورده سرم شلوغ بود، فراموش کرده بودم خرید رو.
    - عیب نداره، حالا که یادت اومد بریم.
    سری تکان داد و به اتاق رفت تا لباس‌هایش را عوض کند که صدایش کردم:
    - لباس‌هات رو عوض نکن دیگه، الان بریم.
    علی‌رغم خستگی که در چهره‌اش مشهود بود سری تکان داد و گفت:
    - باشه، پس برو حاضر شو.
    به اتاق رفتم و مانتوی کوتاه گلبهی رنگم را به همراه جین و شال سفید پوشیدم. آرایش ماتی کردم و از اتاق خارج شدم. همراه آبتین از خانه بیرون رفتم. مجبور شده بود جنسیس زیبایش را بفروشد و به‌جایش زانتیای مشکی رنگی خریده بود. این ماشین هم زیبا بود؛ اما من آن را بیشتر دوست داشتم.
    سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. ذهنش درگیر موضوعی بود، برای اولین‌بار پس از سال ها مجبور بود تنها روی پای خودش بایستد و کار کند. اگر سرمایه‌اش بند پروژه‌های دبی و هتل نبود الان وضع بهتر بود. با این‌حال هیچ‌وقت از خستگی‌اش با من حرف نمی‌زد.
    روبه‌روی پاساژ ایستاد. تمام پاساژ را گشتیم و دو دست مانتو به همراه شال و شلوار ستش خریدم. او هم برای خودش چند دست لباس اسپرت به سلیقه من خرید.
    بعد از خوردن شام به خانه برگشتیم. فردا شش‌ونیم صبح عید بود و همین باعث شد تا صبح بیدار بمانم و کارهای خانه را انجام دهم و کمی به خودم برسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    شش صبح بود که کنار سفره هفت‌سین نشستم. آبتین هم با تیشرت خاکستری و شلوار گرمکن سفید از اتاق بیرون آمد. موهایش را برای اولین‌بار کج روی صورتش ریخته بود. کنارم نشست و گفت:
    - چه هفت‌سین قشنگی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ببین، سبزه‌ش رو خودم انداختم، یکم بد شد؛ اما تجربه کسب کردم برای سال بعد.
    با لبخند سر تکان داد:
    - صحیح، چه خانم هنرمندی دارم.
    خودم را در آ*غـ*ـوشش جای دادم و گفتم:
    - بگو ماشاءالله.
    گـو*نه‌ام را بـو*سـید و لب زد:
    - ماشالله، با این لباس صورتی خوشگل شدی‌ها!
    دستم را داخل موهایش فرو کردم:
    - این حالت مو خیلی بهت میاد.
    - خوابت نمیاد خانمم؟
    - بعد از تحویل سال می‌خوابم.
    - می‌دونی بعد از سال‌ها اولین عیدیه که تنها نیستم؟
    لبخند از لـ*ـب‌هایم محو شد؛ اما من امسال خیلی تنها بودم. آبتین که متوجه حالتم شد اخم ریزی کرد و لب زد:
    - تا دو دقیقه دیگه سال تحویل میشه.
    کمی از او فاصله گرفتم و به تلویزیون چشم دوختم. صدای زنگ عید بلند شد.
    - یا مقلب القلوب و الابصار...
    یا مدبر الیل و النهار...
    یا محول الحول و الحوال ...
    حول حالنا الی احسن الحال...
    دست آبتین دورم حـلـقـه شد و زیر گوشم زمزمه کرد:
    - عیدت مبارک خانمم.
    با لبخند سمتش چرخیدم و گفتم:
    - عید تو هم مبارک.
    بلند شد و بی‌حرف به اتاق رفت. متعجب نگاهش کردم. دلم پر کشید برای خانواده‌ام. دو ماه‌ونیم بود که آن‌ها را ندیده بودم. دلم می‌خواست حتی شده تلفنی با آن‌ها صحبت کنم. صدای آبتین رشته افکارم را پاره کرد:
    - خانمم؟
    نگاهش کردم که هدیه‌ای به سمتم گرفت و گفت:
    - عیدیت عزیزم.
    با ذوق هدیه را گرفتم و بازش کردم. یک پیراهن قرمز فوق‌العاده بود. با لبخند تشکر کردم و لب زدم:
    - وای آبتین خیلی خوشگله.
    - پاشو برو بپوشش ببینم.
    به سمت اتاق رفتم. پیراهن قرمز روی پوست سفیدم بی‌نهایت جلوه می‌کرد. صدای امیرحسین در گوشم زنگ خورد.
    «- دیگه هیچوقت لباس قرمز نپوش.
    - چرا؟
    - چون زیادی خوشگل میشی».
    فوری لباس را از تنم درآوردم. هیچ‌وقت نتوانستم خلاف میل امیرحسین عمل کنم. تاپ و دامن لیمویی رنگی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم که آبتین متعجب رسید:
    - چرا لباسی که دادم بهت رو نپوشیدی؟
    هدیه را روی میز گذاشتم، لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - برام تنگ بود.
    اندامم را دقیق از نظر گذراند و گفت:
    - نه، به نظرم اندازه‌ته.
    - نه عزیزم، از وقتی ازدواج کردیم یکم چاق شدم.
    - ولی من مطمئنم چاق نشدی، با این‌حال باشه، میرم یه سایز بزرگتر می‌خرم.
    سری تکان دادم و آرام گفتم:
    - رنگشم دوست ندارم.
    - اما من دوست دارم قرمز بپوشی، تا حالا با این رنگ لباس نپوشیدی.
    بهانه آوردم:
    - خب بهم نمیاد.
    یک تای ابرویش را بالا انداخت:
    - مگه میشه به این پوست سفید رنگ قرمز نیاد؟
    اخمی کردم و توپیدم:
    - ای بابا من هرچی میگم یه چیزی میگی، اصلاً از این لباس خوشم نمیاد.
    و قبل از این‌که حرف دیگری بزند به سمت اتاق رفتم. نمی‌خواستم در ذوقش بزنم؛ اما پوشیدن رنگ قرمز برایم ناممکن بود.
    ***

    سوم شخص
    امیرحسین لبخند تصنعی زد و گفت:

    - عیدتون مبارک.
    اهورا آهی کشید و جواب داد:
    - چه عید خوبی واقعاً! فقط نمی‌دونم چرا حس می‌کنم خونه خیلی سوت و کوره.
    مادر در حالی که هنوز لباس مشکی همسرش را به تن داشت با بغض لـ*ـب زد:
    - چون خواهرتون نیست که با شیطنت‌هاش به این خونه صفا بده.
    و قبل از آنکه اشک روان صورتش شود به سمت آشپزخانه رفت. گلوی امیر از بغض درد می‌کرد. دو ماه‌ونیم از رفتن طهورا می‌گذشت و او نگذاشته بود بغضش بشکند. اهورا با پوزخند گفت:
    - باید دلتنگ کسی بشی که آدم باشه، طهورا که آدم نبود.
    امیرحسین یـقه‌اش را گرفت و غرید:
    - کاری نکن روز اول عید دعوای درست‌و‌حسابی راه بیفته.
    اهورا دست‌های امیر را پس زد:
    - چرا هنوز ازش طرفداری می‌کنی؟ از دختری که از خونه فرار کرد و مسبب مرگ پدرم شد؟
    امیر با عصبانیت جواب داد:
    - تو چرا سعی می‌کنی طوری نشون بدی که انگار اصلاً دلتنگ خواهرت نیستی و اون رو از قلبت بیرون کردی؟!
    اهورا لـب‌هایش را روی هم فشرد و با حرص به اتاقش رفت. قلبش آن‌قدر درد کشیده بود که دیگر توان نفس کشیدن نداشت. به عکس خواهرش روی میز خیره شد. او فقط وانمود می‌کرد خواهرش را طرد کرده. هنوز هم با دیدن آن چشم‌های شیطان قلبش می‌لرزید و دلش هوای خواهر کوچکش را می‌کرد.
    بغض مردانه‌اش سر باز کرد. نگرانش بود، حتی مطمئن نبود که سالم باشد. از تمام دوستانش پرس‌وجو کرده بود؛ اما هیچ‌کس از او خبری نداشت. محل کار آبتین هم رفته بود، حتی با پدرش صحبت کرده بود اما چیزی دستیگرش نشد.
    نمی‌توانست جلوی اشک‌هایی که روی صورتش می‌ریخت بگیرد. بعد از رفتن طهورا، سکته قلبی پدرش، اشک‌های مادرش و بی‌قراری‌های امیرحسین دیگر این زندگی، زندگی نشد. روز اول عید بود؛ اما هرکس در خلوت خودش اشک می‌ریخت و هیچ‌کس نمی‌دانست در این روز طهورا در چه حال است.
    اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. باید می‌توانست آرام باشد تا مادر و امیرحسین را به آرامش برساند. از اتاق که خارج شد، مادر را در آشپزخانه ندید، حتماً باز در اتاقش زانوی غم بغـ*ـل گرفته و برای شوهر مرده‌اش و دختر گم شده‌اش اشک می‌ریخت.
    از خانه بیرون رفت. صدای گیتار امیر از بالا می‌آمد، از پله‌ها گذشت و سعی کرد بغض صدای امیر را نادیده بگیرد:
    - نیستی ببینی چی داره می‌گذره تو دل من واسه دیدن تو...
    نیستی ببینی چشمای کسی رو که خیره شده به رسیدن تو...
    وقتی نباشی صدای گذشتن ساعت رو می‌شمارم...
    حرف می‌زنم با عکس تو، من تو رو این‌جوری دوست دارم...
    درد و دلام رو با عکس تو میگم و چیزی نمیگی به چشمای من...
    می‌ریزه اشکام اما تو نیستی ببینی که یخ‌زده دستای من...
    حس می‌کنم غم رو...
    بارون نم‌نم رو...
    این‌که تو دلسردی...
    قد یه دنیا دلم گرفته چی میشه برگردی؟
    چشمش به اهورا که کنار در ایستاده بود افتاد و با درد چشم‌هایش را بست.
    - ای کاش، اونی که من رو تنها گذاشت...
    بدونه کی میمیره براش...
    کیه عاشق سادگیاش...
    کی مثل من تو رو دوست داره مثل چشاش؟
    این فاصله سخت براش
    این دوری تموم بشه کاش...

    دست‌هایش روی تارهای گیتار سست شد و لرزش صدایش بیشتر شد:
    - خاطره‌هات داره می‌کشه هرشب قلب شکسته‌مو کنج اتاق...
    می‌ریزه کم کم اشکای من مثل برگ درختای خشک یه باغ...
    چشمای خیسمو، عکس رو میزمو، سکوت این خونه...
    امیر دستش را نامحسوس روی قلبش گذاشت و باز هم ادامه داد:
    - قلبی که عاشق خسته شده، دیگه بی‌تو نمی‌تونه...
    ای کاش اون که من رو تنها گذاشت، بدون کی میمیره براش...
    کیه عاشق سادگیاش
    کی مثل من تو رو دوست داره مثل چشاش...
    این فاصله سخته براش، این دوری تموم بشه کاش...
    گیتار را روی کاناپه پرت کرد و با دست محکم چشم‌هایش را فشرد. اهورا به سمتش رفت و پرسید:
    - خوبی داداش؟
    اما امیر جوابی نداد. انگار اگر دهن باز می‌کرد بغض چند ماهه‌اش می‌شکست. اهورا کنارش نشست و گفت:
    - اینقدر خودت رو اذیت نکن، باید طهورا رو فراموش کنی، مطمئناً اون تا حالا ازدواج کرده.
    صدای امیر می‌لرزید:
    - به‌خدا قسم که تمام تلاشم اینه که فراموشش کنم؛ اما دارم بزرگترین گـ ـناه عمرم رو مرتکب میشم، من با فکر کردن به اون دارم مرتکب گـ ـناه میشم.
    اهورا کلافه لـ*ـب زد:
    - چرا باید به یک دختر فراری فکر کنی؟
    امیر دستش را به علامت سکوت روی دهانش گذاشت و گفت:
    - هیس، روی خواهرت عیب نذار، طهورا پاکه، خیلی پاکه.
    - اگه پاک بود چرا رفت؟
    قطره اشک سمجی روی گونه امیرحسین چکید و لـ*ـب زد:
    - چون من لیاقتش رو نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    اهورا سرش را با غم پایین انداخت، نمی‌خواست درد و عذاب مردی که از برادر به او نزدیک‌تر بود را ببیند، لب زد:
    - امیر این حرف رو نزن.
    امیرحسین بلند شد و گفت:
    - یادته اهورا؟ چهار سال پیش وقتی اومدم پیشت اعتراف کردم خواهرت رو دوست دارم؟
    اهورا سری تکان داد که امیرحسین ادامه داد:
    - اون روز اعتراف کردم؛ چون نمی‌خواستم بعداً بگی من تو رو مثل برادرم می‌دونستم و تو به خواهرم چشم داشتی، به خدا عاشقش بودم، بیشتر از جونم.
    اهورا به سمتش رفت و گفت:
    - می‌دونم، برای همین خوشحال هم شدم، می‌خواستم خواهرم رو به مردی بسپارم که از چشمام بیشتر بهش اطمینان داشتم.
    - اما اون همیشه به من می‌گفت داداش امیر، اون موقع‌ها با خودم فکر می‌کردم چقدر پستم که عاشق دختری شدم که من رو برادر خودش می‌دونه؛ اما دست خودم نبود، اون یه دختر پونزده ساله شیطون بود که من رو دیوونه خودش کرد.
    اهورا دستش را روی شانه او گذاشت و لـ*ـب زد:
    - امیر فراموشش کن، اون دیگه طهورایی که تو عاشقش بودی نیست.
    امیرحسین اخم ریزی کرد و گفت:
    - اگه طهورا رفت مقصر من بودم، اگه من لعنتی جرئت اعتراف داشتم اون نمی‌رفت؛ ولی من نه اعتراف می‌کردم، نه می‌خواستم اون عاشق مردی جز من باشه.
    - چرا اعتراف نکردی؟
    - چون می‌ترسیدم. اگه بهم می‌گفت نه، اگه دیگه حاضر نبود حتی داداش امیر صدام کنه من می‌مردم، حتی اگه روزی هزاربار می‌دیدمش، هر هزاربار ضربان قلبم بالا می‌رفت. حالا من سه ماه که ندیدمش، اصلاً نمی‌دونم حالش خوبه یا نه، نمی‌دونم با فکر کردن بهش گـ ـناه می‌کنم یا نه. منی که حتی یه‌بار هم با میل دستش رو لمس نکردم حالا باید به این فکر کنم که اون زن یک مرد دیگه‌ست.
    اهورا آهی کشید و گفت:
    - من هیچ‌وقت نگفتم اینقدر ازش دوری کن.
    - اگه ازش دوری می‌کردم به‌خاطر ترس از تو نبود، من برای عشقم حرمت قائل بودم، حرمتی که نخواستم با لمسش بشکنم؛ طهورا خیلی پاکه، فقط اسیر یه اشتباه شد، اگه یه روزی برگشت با تمام وجود آرزو می‌کنم با آبتین بیاد و خوشبخت شده باشه؛ ولی اگه یک درصد، زبونم لال پی به اشتباهش برد و تنها برگشت می‌خوام ببخشمش اهورا.
    - تو می‌تونی ببخشیش؟
    - من همین الان هم بخشیدم، مقصر من بودم که جرئت اعتراف نداشتم، نه یک دختر بچه نوزده ساله که گول حرف‌های عاشقانه آبتین رو خورد. اهورا بهم قول بده که می‌بخشیش بدون این‌که سرزنشش کنی.
    اهورا سری تکان داد و گفت:
    - باشه؛ ولی یه شرط داره.
    امیر کنجکاو نگاهش کرد که اهورا ادامه داد:
    - چهار سال پیش وقتی قبول کردم تو با خواهرم ازدواج کنی طهورا یه نوجوون پونزده ساله بود، صاف و ساده؛ اما امروز دیگه اون دختر نیست، اگه یه روز تنها برگشت...
    کمی مکث کرد که امیر پرسید:
    - اگه یه روز تنها برگشت چی؟
    - اگه یه روز تنها برگشت دیگه نمی‌خوام به فکر ازدواج باهاش باشی.
    امیرحسین چشم‌هایش را با درد بست و لـ*ـب زد:
    - چرا؟
    - چون برادرشم و برادر تو هم هستم و میگم لیاقتت بالاتر از اونه.
    با ترس و ناراحتی گفت:
    - نه، نه اهورا، این شرط رو قبول نمی‌کنم، من می‌دونم گناهه ولی عاشق طهورام.
    اهورا با اصرار گفت:
    - می‌خوام تموم کنی این عاشقی رو، قبول کن تا قول بدم اگه یه روزی برگشت ببخشمش.
    امیرحسین دست‌هایش را در موهایش فرو کرد و نالید:
    - چرا عذابم میدی؟
    - این لطفه نه عذاب.
    امیر عصبی غرید:
    - بسه اهورا، بس کن لطفاً.
    - نه، تو بس کن، خواهر من رفته و تو لحظه‌ لحظه داری جلوی چشمام آب میشی، اون رو دوست دارم؛ اما تو رو هم دوست دارم، دارم پشیمون میشم که چرا همون چهارسال پیش تو گوشت نزدم و نگفتم تو فقط برادر طهورایی.
    از خانه بیرون زد. امیر روی کاناپه نشست و سیگاری از روی عسلی برداشت. در این دوماه اولین‌باری نبود که سیگار می‌کشید؛ اما امروز درد داشت، برای دختری که رفته بود و برادری که عشق آن دختر را حرام کرده بود، تمام این روزها با یاد او زندگی کرده بود و امروز باید خاطراتش را هم دور می‌ریخت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سلما از اتاق بیرون رفت، ساعت یک شب را نشان می‌داد؛ اما هنوز رایان نیامده بود. با نگرانی شماره موبایلش را گرفت؛ اما خاموش بود. صدای در باعث شد به آن سمت بدود و صدایش کند:
    - رایان؟
    رایان همان‌طور که بازویش را گرفته بود کنار دیوار سر خورد و نشست. سلما با ترس کنارش رفت و پرسید:
    - چی شده رایان؟ حالت خوبه؟
    رایان چشم‌هایش را بست و با درد لـ*ـب زد:
    - خوبم.
    اما تمام حواس سلما به بازویش بود که از لابه‌لای انگشت‌هایش خون بیرون می‌زد. دستش را گرفت و گفت:
    - د...دستت...چی شده؟
    - تیر خوردم.
    سلما با وحشت جلوی دهانش را گرفت و گفت:
    - وای چطوری؟ کی بهت تیر زده؟
    - گوش کن ببین چی میگم سلما.
    - نه نه، حرف نزن، خون زیادی ازت رفته.
    رایان با دست خونی‌اش لباس سفید رنگ سلما را رفت و با بی‌حالی نالید:
    - ساکت باش ببین چی میگم، همین الان میری توی اتاق و وسایل ضروری رو جمع می‌کنی تا از این‌جا بریم.
    دختر متعجب پرسید:
    - کجا؟
    - نمی‌دونم، فعلاً نمی‌دونم، فقط عجله کن، وقت زیادی نداریم.
    سلما به سمت اتاق دوید یکی از چمدان‌ها را برداشت و هر لباسی به دستش آمد داخلش جای داد. دست‌هایش می‌لرزید و با استرس هر چه را که در نظرش لازم بود را برمی‌داشت. در این دو ماهی که این‌جا بود رایان برایش خیلی مهم شده بود و می‌ترسید مبادا اتفاقی برایش بیفتد. جعبه لوازم کمک‌های اولیه را برداشت و به همراه چمدان به پذیرایی برگشت.
    رایان با شنیدن صدای پایش چشم‌هایش را باز کرد و به سختی بلند شد. از خانه بیرون رفتند و سلما چمدان را صندلی عقب جای داد. پشت فرمان که نشست سلما گفت:
    - رایان تو حالت خوب نیست، نمی‌تونی رانندگی کنی.
    رایان ماشین را روشن کرد و پاسخ داد:
    - اگه می‌خوای زنده بمونیم فقط باید ساکت سرجات بشینی.
    و حرکت کرد. سلما شالش را برداشت و به دست رایان که روی فرمان بود بست، بالای زخمش بست تا خونریزی‌اش کم شود، در آن تاریکی شب مهم نبود اگر شال سرش نباشد. رایان با اضطراب هر لحظه در آینه به پشت نگاه می‌کرد. از شهر که خارج شدند سلما پرسید:
    - کجا میریم؟
    - شمال.
    - چرا؟ کیا دنبالمونن؟
    - مطمئن نیستم؛ ولی اگه نظر من رو بخوای تنها کسی که جون من رو می‌خواد پدر نازیه.
    دختر با حرص گفت:
    - واقعاً عالیه، داستان جنایی شد، اون عوضیا به دستت تیر زدن، باید بریم بیمارستان.
    رایان فریاد زد:
    - تنها کاری که من باید بکنم اینه که امنیت جون تو رو تضمین کنم، پس بهتره ساکت باشی و بذاری رانندگیم رو بکنم.
    قطره اشکی از چشم سلما پایین چکید. نمی‌خواست؛ اما با هر حرف این مرد قلبش می‌لرزید. حتی با این‌که می‌دانست او از سر وظیفه و احساس مسئولیت این‌کارها را می‌کند اما نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد.
    عرق سرد روی بدن رایان نشسته بود. ضعف باعث می‌شد چشم‌هایش تار ببیند، کنار جاده ایستاد که سلما با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    - هیچی، فقط یکم سرم گیج میره.
    - رایان لطفاً لجبازی نکن، پیاده‌شو بذار زخمت رو ببندم.
    رایان نگاهی به دختر انداخت و گفت:
    - اونا این ماشین رو می‌شناسن، باید همین‌جا ولش کنیم و بریم.
    - بریم؟! کجا؟ این وقت شب تو جاده کی سوارمون می‌کنه؟
    - به من اعتماد داری؟
    دختر در چشم‌های رایان زل زد، خیلی به این مرد اعتماد داشت. سری تکان داد و لـ*ـب زد:
    - دارم.
    - پس باهام بیا، باشه؟
    - باشه.
    پیاده شدند که رایان گفت:
    - فکر نمی‌کنم بتونیم چمدون رو با خودمون ببریم.
    - پس بذار من یه شال سرم کنم.
    و از عقب چمدان را کمی بیرون کشید و بازش کرد. شال و دو دست پالتو برداشت، هوای فروردین هنوز هم سرد بود، در این سرما اگر پیاده می‌رفتند حتماً یخ می‌کردند. جعبه لوازم اولیه را نیز برداشت و پیش رایان برگشت و گفت:
    - بیا این پالتو رو تنت کن.
    رایان پالتو را به تن کرد. سلما هم شال و پالتو را پوشید و بازوی سالمش را گرفت. دستش یخ کرده بود و صورتش به سفیدی می‌زد، دختر نالید:
    - حالت خوب نیست رایان.
    لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
    - اون‌قدری زنده می‌مونم که تو رو به یه جای امن برسونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سلما فریاد زد:
    - من نمی‌خوام به جای امن برسونیم، اگه بلایی سر تو بیاد من چیکار کنم؟ من از تنهایی می‌ترسم.
    رایان لحظه‌ای در چشم‌های اشکی دختر خیره شد، سری تکان داد و گفت:
    - خیلی خب، اگه روی زخم رو بسوزونیم خونریزی بند میاد، اینطوری حال منم بهتر میشه.
    خواست حرفی بزند که صدای ترمز ماشینی بلند شد. رایان جلوی دهان سلما را گرفت و گوشه‌ای در تاریکی پنهان شدند. چند نفر از آن ماشین مشکی پیاده شدند. صورت‌هایشان پوشیده بود. یکی از آنها گفت:
    - همون ماشین با همون پلاکه قربان؛ ولی خالیه.
    مردی که کت سفیدی داشت سری تکان داد و گفت:
    - جای دوری نمی‌تونه رفته باشه، پیداش کنین.
    چشمی گفتند و متفرق شدند، سلما با ترس و صدای آرام لـ*ـب زد:
    - چیکار کنیم؟
    رایان با صدای ضعیفی پاسخ داد:
    - باید فرار کنیم، اگه بگیرنمون زنده‌مون نمی‌ذارن، اونا به دختر خودشون رحم نکردن، مطمئن باش به ما هم رحم نمی‌کنن.
    - می‌ترسم.
    رایان دخترک را در آ*غـ*ـوش کشید و لـ*ـب زد:
    - نترس، چیزی نمیشه، فرار می‌کنیم.
    آ*غـ*ـوشش امنیت داشت و دختر همین را می‌خواست، پرسید:
    -چرا به پلیس زنگ نمی‌زنی؟
    - اونا زرنگ‌تر از چیزی هستن که گیر بیفتن.
    - ما که نجات پیدا می‌کنیم.
    - تا اونا برسن گیر میفتیم، بیا بریم.
    دختر با لجاجت گفت:
    - حال تو خوب نیست رایان.
    - اگه اینقدر بهم تلقین نکنی خوبم.
    و دست سلما را گرفت و دنبال خودش کشید. به سمت سراشیبی رفتند و به هر زحمتی بود خودشان را به پایین رساندند، همه‌جا تاریکی مطلق بود. سلما خودش را به او چـسـبـاند و رایان سعی کرد با نور موبایل جلویشان را روشن کند، رو به دختر گفت:
    - اگه تا تهش بریم یه روستا اون‌جا هست.
    - از کجا می‌دونی؟
    - تابلوش رو تو جاده خوندم.
    - اونا دنبالمون نمیان؟
    - حتی اگه بیان هم نمی‌تونن تمام خونه‌ها رو بگردن، صبح زود از اون‌جا میریم.
    دختر سر تکان داد:
    - باشه.
    به کمک هم بیابان تاریک را پشت سر گذاشتند، هر از چند گاهی زوزه گرگ‌ها لرز بر تن سلما می‌انداخت. نیم‌ساعتی که راه رفتند نورهای خانه‌های آجری روستا نمایان شد. سلما با ذوق گفت:
    - رسیدیم.
    - آره ولی باید امیدوار باشیم این وقت شب یه زن و یه مرد زخمی رو توی خونه راه بدن.
    دختر که انگار با شنیدن این حرف لرز بر تنش افتاد با صدای لرزان گفت:
    - سردمه رایان، اگه راهمون ندن یخ می‌کنیم.
    رایان محکم‌تر دختر را به خود فشرد و با لحن مهربانی پرسید:
    - چرا زودتر نگفتی سردته؟
    اما همین آ*غـ*ـوش کافی بود برای گرم شدن، با وجود زخمی بودنش؛ اما باز هم استوار بود و این به دختر قوت قلب می‌داد.
    سلما خواست جوابش را بدهد که پیرمردی را در روستا دید. پیرمرد هم با دیدن آن‌ها متعجب شد. به سمتشان رفت و پرسید:
    - این وقت شب این‌جا چیکار می‌کنین؟
    رایان صدایش را صاف کرد و پاسخ داد:
    - تصادف کردیم حاجی، مجبور شدیم تا این‌جا بیایم.
    پیرمرد چراغ نفتی‌اش را بالاتر آورد گرفت و گفت:
    - زخمی شدی پسرجان؟
    - بله زخمی شدم.
    - پس شانس آوردین که امشب یکی از گوسفندهای من داره زایمان می‌کنه و من اومدم بیرون.
    سپس به خانه‌اش اشاره کرد و ادامه داد:
    - بیاین برید داخل، سرده بیرون.
    سلما پرسید:
    - حال گوسفندتون خوبه؟
    پیرمرد با لبخند جواب داد:
    - آره یه‌دونه بره سالم به‌دنیا آورد.
    رایان بازوی دختر را کشید و همراه پیرمرد وارد خانه شد. خانم مسنی به سمتشان آمد و گفت:
    - دنیا اومد حاجی؟
    و تازه متوجه رایان و سلما شد. حاجی سری تکان داد و گفت:
    - آره شکر خدا، این جوونا ماشینشون تو جاده تصادف کرده، امشب به ما پناه آوردن.
    - قدمتون روی چشم؛ ولی پسرم بازوت زخمی شده.
    حاجی گفت:
    - میرم دکتر روستا رو بیارم، تازه از شهر برگشته.
    رایان فوری لب زد:
    - نه دیر وقته حاجی، زحمت میشه.
    سلما معترض میان حرفش پرید:
    - این‌طوری که تا فردا دووم نمیاری، باید دکتر دستت رو ببینه.
    حاجی سر تکان داد:
    - آره پسرم، یه ذره صبر کن، زود میارمش.
    و چراغش را برداشت و دوباره بیرون رفت. زن تعارف زد تا بنشینند، خودش هم رفت تا چای بریزد. رایان با اخم به دختر توپید:
    - چرا گفتی دکتر بیاره؟ دست من تیر خورده، دکتر حتماً می‌فهمه.
    - خب بفهمه، از مردن که بهتره.
    لحن عصبی سلما باعث شد رایان دیگر حرفی نزند. دکتر آمد و پس از معاینه بازویش متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - این‌که...
    رایان پرید در حرفش:
    - بله تیر خوردم.
    - یعنی چی؟ حاجی گفت تصادف کردی.
    - لطفاً چیزی نگین، موضوعش مفصله.
    حاجی به سمتشان آمد و پرسید:
    - چطوره دکتر؟
    دکتر نگاهی به رایان انداخت و گفت:
    - خوبه، نیاز به بخیه داره.
    رایان نفس راحتی کشید و لب زد:
    - حاجی اگه کسی اومد دم خونه سراغ ما رو گرفت، نگین ما اینجاییم.
    - چرا پسرم؟
    سلما جای او جواب داد:
    - موضوعش مفصله، فقط لطفاً چیزی نگین.
    پیرمرد به اجبار سر تکان داد:
    - باشه، برم به حاج‌خانم هم بگم حرفی نزنه.
    وقتی پیرمرد رفت دکتر گفت:
    - باید گلوله رو دربیارم؛ اما قبلش باید بی‌هوشت کنم، این‌جا هم محیط بهداشتی نیست، ممکنه زخمت عفونت کنه، بهتر بود بری شهر.
    - ببین دکتر، هرکاری می‌تونی بکن.
    دکتر رو به سلما گفت:
    - باشه ولی این دختر باید کمکم کنه.
    سلما به سمتش رفت و جواب داد:
    - هرکاری بگین می‌کنم.
    - اول باید بی‌هوشش کنم بعد...
    رایان پرید در حرفش:
    - بدون بی‌هوشی کارت رو انجام بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    دکتر متعجب نگاهش کرد و لب زد:
    - درد داره، نمی‌تونی طاقت بیاری.
    با لجبازی مختص خودش گفت:
    - می‌دونم دکتر، کارت رو بکن.
    دکتر سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد و رو به سلما گفت:
    - باید تمام وسایل رو با الـ*کـل ضدعفونی کنیم.
    سری تکان داد:
    - باشه.
    دکتر مشغول ضدعفونی کردن وسایلش شد و دختر به رایان کمک کرد لـ*ـبـاس‌هایش را دربیاورد. حاج‌خانم مـلحفه تمیزی آورد و دکتر شروع کرد. بین دندان‌های رایان پارچه‌ای گذاشت تا از درد گــا*زش بگیرد.
    سلما هم هرچه لازم بود به دکتر می‌داد، بدن رایان از درد می‌لرزید و سعی می‌کرد با گـاز گرفتن پارچه میان دندان‌هایش از دردش کم کند؛ اما باید هوشیار می‌ماند تا اگر خطری آن‌ها را تهدید کرد بتواند عکس‌العمل نشان دهد.
    دکتر موفق شد گلوله را از دستش بیرون بکشد و بازویش را بخیه بزند. کارش که تمام شد مسکنی به او داد تا دردش را تسکین دهد. رایان هم دراز کشید و از درد، ضعف و خستگی به خواب رفت، سلما و حاجی دکتر را تا در بدرقه کردند که دکتر رو به دختر گفت:
    - مواظب باش زخمش عفونت نکنه، هر روز باندش رو عوض کن و دستش رو با بتادین شست‌وشو بده.
    باشه‌ای گفت که دکتر نگاه مشکوکی به او انداخت و رفت. سلما هم به همان اتاقی که رایان درش بود برگشت، حاج‌خانم به خیال این‌که آن‌ها زن و شوهر هستند رختخوابی کنار رایان برای او پهن کرده بود.
    کنار رایان دراز کشید، او آرام خوابیده بود؛ اما در دل سلما نگرانی و تشویش موج می‌زد، می‌دانست باید صبح زود حرکت کنند اما خواب به چشم‌هایش نمی‌آمد. نمی‌دانست فردا چه خواهد شد و اگر دست آن آدم‌ها به آن دو برسد چه بلایی بر سرشان می‌آید. آن‌قدر به این چیزها فکر کرد تا بالاخره پلک‌هایش سنگین شد و به خواب رفت.
    ***
    با صدای رایان چشم باز کرد و خواب‌آلود لـ*ـب زد:
    - بله؟
    رایان با عجله گفت:
    - بلندشو، ساعت شیش صبحه، باید از این‌جا بریم، دیر شد.
    سلما نشست و پرسید:
    - کجا بریم؟
    - قرارمون این بود که بریم شمال.
    - ما چطوری باید بدون ماشین تا اون‌جا بریم؟
    - خب یه راه دیگه هم داری، می‌تونی این‌جا بمونی تا به شب نرسیده پیدات کنن و بکشنت.
    - چرا باید من رو بکشن؟ دنبال توئن.
    رایان دست از کار کشید. مکثش طولانی شد، سپس سر تکان داد و لب زد:
    - درسته، حق با توئه، اونا دنبال تو نیستن، نقشه عوض شد، تو برمی‌گردی تهران و میری خونه طهورا و من میرم شمال.
    سلما بلند شد و گفت:
    - نه، حالا من یه چیزی گفتم، می‌خوام باهات بیام.
    رایان بـا*زو*های سلما را گرفت که قلبش زیر و رو شد. آرام لب زد:
    - گوش کن ببین چی میگم، بودن با من خیلی خطرناکه، باید بری.
    سلما با عصبانیت پسش زد و غرید:
    - درسته که تو من رو از اون کافه لعنتی نجات دادی و خیلی هم ازت ممنونم؛ اما این رو تو گوشت فرو کن، تو صاحب من نیستی و حق نداری به من دستور بدی. اون‌قدر کله‌شقی که اگه ولت کنم بعید می‌دونم تا چند روز آینده زنده بمونی؛ در ثانی اگه تو وظیفه محافظت از من رو داری من هم همین وظیفه رو دارم. اون دکتری که دیشب دستت رو بخیه زد، این وظیفه رو به من محول کرد پس حق نداری اعتراض کنی و من رو با خودت می‌بری.
    نفس عمیقی کشید، از این‌همه حرف زدن نفس کم آورده بود. رایان سعی کرد خودش را متعجب نشان ندهد. سری تکان داد و گفت:
    - باشه می‌برمت به یه شرط.
    - چه شرطی؟
    - هیچ کار خودسری انجام ندی، هر چی گفتم میگی چشم و دیگه حق نداری از اون کافه و خاطرات گذشته صحبت کنی، بهتره من رو به چشم یک دوست ببینی نه کسی که خریدتت، این‌جا ایرانه، نه دبی.
    دختر سر تکان داد. حتی با حرف زدنش قلبش می‌لرزید. نمی‌دانست این چه حسی‌ست که گریبان‌گیرش شده بود، فقط از خدا می‌خواست وابسته‌اش نشود. او پاک نبود. لیاقت رایان را نداشت و این را خودش به خوبی می‌دانست و اگر عاشقش می‌شد تمام عمر زندگی‌اش جهنم می‌شد. با این‌حال حتی با نگاه کردن به او پوستش قلقلک می‌شد و حر*ار*ت بدنش بالا می‌رفت.
    سعی کرد با پوشیدن لباس ذهنش را از این مزخرفات دور کند. هر دو آماده شدند و بیرون رفتند. حاجی رفته بود تا به گوسفند تازه به دنیا آمده‌اش سر بزند. آن دو از حاج‌خانم خداحافظی کردند و به اصرارهای او هم برای آن‌جا ماندن توجه نکردند، از آن‌جا که بیرون رفتند سلما دستی به معده‌اش کشید و گفت:
    - کاش قبلش یکم صبحونه می‌خوردیم.
    رایان لبخند زد:
    - بیا بریم توی راه می‌خوریم.
    - جدی جدی باید تا شمال پیاده بریم؟
    - نه، فقط لازمه تا یه استراحتگاه خودمون رو برسونیم، بعد با یه چیزی میریم.
    دختر سر تکان داد و پرسید:
    - دستت چطوره؟
    - از دیشب خیلی بهترم.
    سلما کیفش را روی شانه جابه‌جا کرد و خدا را شکری زمزمه کرد. یک ساعتی راه رفتند تا به یک استراحتگاه رسیدند.
    به رستورانی رفتند و صبحانه مفصلی خوردند. بعد از خوردن صبحانه با مینی‌بـ*ـوس مسافربری به سمت شمال حرکت کردند. سلما در مینی‌بـ*ـوس خوابش برد و رایان تمام مدت به او چشم دوخته بود. مژه‌های بلند و فِرش روی صورتش سایه انداخته بود، رایان هر چه سعی می‌کرد چشم از آن دختر بردارد فایده نداشت. مثل آهن‌ربایی سمتش جذب می‌شد. در آخر طاقت نیاورد، به سمتش خـم شد و پیشانی‌اش را آرام بـ*ـو*سید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    فوری عقب کشید. دستش را درون موهایش فرو برد. عذاب وجدان لعنتی نمی‌گذاشت به او نزدیک شود. به محض نزدیکی به او چهره نازی در ذهنش تداعی می‌شد، دختری که به‌خاطر او جانش را داد، پس حقش بود تا آخر عمر به او وفادار باشد.
    نگاه دوباره‌ای به صورت سلما انداخت. چیزی به قلبش چنگ انداخت. لعنت به او که حس می‌کرد این دختر را دوست دارد. تا رسیدن به مقصد دیگر به او نگاه نکرد. با ترمز اتوبوس به ناچار نیم‌نگاهی به او انداخت و صدایش کرد:
    - سلما بیدارشو.
    دختر حرکتی نکرد، دوباره صدایش کرد:
    - سلماخانم رسیدیم.
    سلما باز هم بیدار نشد. کلافه نفسش را آزاد کرد و بـاز*ویش را آرام لمس کرد. حتی با لـمـس او از روی لباس هم دیوانه می‌شد. تکان محکمی به او داد که سلما وحشت‌زده چشم باز کرد و به رایان چشم دوخت و پرسید:
    - چی شده؟
    رایان همان‌طور که اخم‌هایش شدیداً درهم بود غرید:
    - پاشو دیگه رسیدیم.
    سلما فقط سر تکان داد. هر دو پیاده شدند، سلما که هنوز کمی گیج بود پرسید:
    - حالا کجا میریم؟
    بدون این‌که اخم‌هایش را باز کند پاسخ داد:
    - فعلاً باید یه سوئیت اجاره کنیم تا بعد ببینم چیکار می‌تونیم بکنیم.
    سر تکان داد، یک سوئیت نزدیک دریا اجاره کردند. یک اتاق بیشتر نداشت که سلما در آن جای گرفت. بعد از درست کردن یک ناهار مختصر پیش رایان رفت تا بازویش را با بتادین شست‌وشو دهد و باندش را عوض کند.
    رایان لباسش را در آورد و سلما با حوصله مشغول شست‌وشوی زخمش شد، نباید خیلی به دستش فشار می‌آمد تا بخیه‌هایش باز نشود. رایان برایش آن‌قدر مهم شده بود که حاضر بود به‌خاطرش جان خودش را به خطر بیندازد.
    ***

    طهورا
    از کلاس بیرون آمدم که صدای آتنا از پشت سرم آمد:
    - طهورا!
    چرخیدم سمتش:
    - بله؟
    روبه‌رویم ایستاد و با حرص گفت:
    - چرا نه میاری؟ سیزده‌به‌در هم که موافقت نکردی بیای، حالا یه روز دعوتت کردم خونه‌مون، بیا لوس‌بازی در نیار دیگه.
    - نمیشه عزیزم، آبتین ساعت هفت میاد خونه.
    - خب باشه، بهش زنگ بزن بگو می‌خوای بیای خونه ما.
    لبم را به دندان گرفتم که ادامه داد:
    - نه بیاری دلخور میشم.
    به اجبار موبایلم را درآوردم و گفتم:
    - ولی اگه گفت نه دیگه اصرار نکن.
    - اوکی.
    شماره آبتین را گرفتم، بعد از سه بوق صدایش در گوشی پیچید:
    - جانم عزیزم؟
    - سلام آقا.
    - سلام خانم، امرتون؟
    - کجایی؟
    - سرکار.
    - زنگ زدم ازت اجازه بگیرم برم خونه یکی از دوستام.
    - خونه کدوم دوستت؟
    - مگه تو دوستای من رو می‌شناسی؟
    - نه، برای همین اجازه نمیدم بری.
    لحن صدایم را لوس کردم:
    - آبتین لطفاً.
    - خانومم یعنی من اعتماد کنم تو رو بفرستم جایی که نمی‌شناسم؟
    - ولی من می‌شناسم قول میدم قبل از ده خونه باشم.
    صدای خنده‌اش از پشت گوشی بلند شد:
    - پس نگو زنگ زدم اجازه بگیرم، بگو زنگ زدم اجبار کنم، باشه عزیزم. هروقت دلت خواست بیا خونه، بعداً نگی آبتین جلوی آزادی من رو گرفته.
    با ذوق گفتم:
    - می‌دونی عاشقتم؟
    - من بیشتر نفس، من بیشتر.
    - خب من دیگه میرم، خداحافظ.
    - خوش‌ بگذره، خدانگهدار.
    قطع کردم که آتنا با هیجان پرسید:
    - چی شد؟
    - راضی شد.
    - ایول چه شوهر خوبی داری.
    خندیدم که ادامه داد:
    - بریم امیرعلی منتظرمونه.
    - اِ! مگه خودت ماشین نیاوردی؟
    - نه نیاوردم، وقتی جفتمون قراره بیایم دانشگاه چرا دوتا ماشین بیاریم؟
    - اینم حرفیه.
    از دانشگاه خارج شدیم و به سمت ماشین امیرعلی رفتیم. من عقب نشستم و آتنا جلو سوار شد. امیرعلی از آینه نگاهم کرد و گفت:
    - سلام خانم مهندس.
    یک لحظه یاد امیرحسین افتادم، لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - سلام.
    چرخید سمتم:
    - تو چرا هروقت من رو می‌بینی ناراحت میشی؟
    سرم را زیر انداختم و در حالی‌که سعی می‌کردم بغضم را قورت دهم گفتم:
    - آخه تو من رو یاد امیرحسین میندازی.
    لبخندی زد:
    - خب این‌که خیلی خوبه.
    - نه برای من که دلتنگشم.
    سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. از پنجره به بیرون خیره شدم و سعی کردم به هر چیزی جز امیرحسین فکر کنم. روبه‌روی خانه نگه داشت. خانه بزرگی داشتند، حداقل بزرگتر از خانه‌ای که من و آبتین الان در آن زندگی می‌کردیم.
    وارد خانه که شدیم مادرش به استقبالم آمد. واقعاً خانم خونگرم و مهربانی بود. به گرمی از من استقبال کرد و تعارف کرد تا روی کاناپه بنشینم که آتنا گفت:
    - نه مامان، ما میریم تو اتاق.
    - اِ! یعنی چی؟ زشته بذار از مهمون پذیرایی کنم.
    امیرعلی دخالت کرد:
    - مامان بذار راحت باشن.
    با لبخند گفتم:
    - بله، من اصلاً دوست ندارم باهام رسمی برخورد کنین.
    - باشه دخترم، هرجور میلته.
    آتنا دستم را گرفت و همانطور که سمت اتاقش می‌کشید رو به مادرش گفت:
    - لطفاً تو اتاق من ازش پذیرایی کنین.
    و در اتاق را بست. با دیدن مادرش یاد مادر خودم افتادم. آهی کشیدم و اتاقش را از نظر گذراندم. یک اتاق نسبتاً بزرگ با دکور سفید صورتی، مانند اتاق کودکان بود.
    به خرس بزرگ روی تختش نگاه کردم. واقعاً روحیه‌ی لطیفی داشت. چشمم به عکس بزرگ روی دیوار افتاد، یک عکس از خودش با لباس صورتی که روی صندلی نشسته بود و امیرعلی که پشتش ایستاده بود. امیرعلی با آن لباس اسپرت فوق‌العاده جذاب شده بود، صدای آتنا آمد:
    - راستش رو بگو، من رو نگاه می‌کنی یا داداشم رو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    با لبخند پاسخ داد:
    - به جفتتون.
    - پس بیا اینا رو هم نگاه کن.
    و به قاب عکس‌های روی طاقچه اشاره کرد. به سمتش رفتم، یکی از آن‌ها را نشان داد و گفت:
    - این پدرمه و این مادرم، اینم من‌ و امیرعلی هستیم، اون موقع من دوازده سالم بود.
    - وای آتی بچه بودی بانمک‌تر بودی.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و به قاب عکس دیگری اشاره کرد:
    - اینم عکس دو سالگیمه.
    به کودکان درون قاب عکس خیره شدم. چشم‌هایش آن‌قدر درشت بود که در صورتش فقط دو چشم معلوم می‌شد، خیلی ناز و بانمک بود. نگاهم به قاب عکس کنارش کشیده شد. مادرش روی صندلی نشسته بود و کت و دامن یاسی به تن داشت و دو کودک پسر تقریبا دو ساله با کت و شلوار کوچک و کروات روی پایش نشسته بودند.
    عکس خیلی قدیمی بود؛ زیرا هم مادرشان خیلی جوان بود و هم عکس کهنه به‌نظر می‌آمد. پرسیدم:
    - این دو تا بچه توی عکس کی‌ان؟
    نگاهی به عکس انداخت و گفت:
    - یکیشون امیرعلی و اون هم یه برادر دیگه‌م.
    متعجب پرسیدم:
    - یه برادر دیگه؟ پس الان کجاست؟
    - نمی‌دونم، قبل از این‌که من به دنیا بیام...
    در که باز شد حرفش نصفه ماند. مادرش با ظرف میوه و پیش‌دستی وارد شد و همان‌طور که روی میز می‌گذاشتشان گفت:
    - ببخشید دخترم، این آتنا خیلی تنبله.
    - اِ! مامان؟
    مادرش چشم‌غره‌ای نثارش کرد که خندیدم و گفتم:
    - عیب نداره خاله، منم خیلی کاری نیستم.
    - وا! مگه میشه؟ تو ازدواج کردی، باید یه فرقی با این دختر ترشیده من بکنی.
    خنده‌ام شدت گرفت که آتنا با حرص گفت:
    - مامان من کجام ترشیده‌ست؟
    - حالا بذار وقتی رفتیم تهران پدربزرگت شروع به غرغر کرد بعد می‌فهمی.
    آتنا پشت چشمی نازک کرد که مادرش از اتاق بیرون رفت. متعجب پرسیدم:
    - می‌خواین برین تهران؟
    - آره حال پدربزرگم خوب نیست، من و مادرم می‌خوایم یه مدت بریم پیشش.
    - یعنی امیرعلی باهاتون نمیاد؟
    - نه، بابام و امیرعلی رامسر می‌مونن.
    چهره‌ام درهم رفت که پرسید:
    - چیز بدی گفتم؟
    - نه، فقط بهت حسودیم میشه.
    - چرا؟
    محزون لب زدم:
    - چون می‌خوای بری نزدیک خانواده‌م.
    با شیطنت خندید و گفت:
    - و به مبحث امروز رسیدیم.
    - چی؟!
    - گفتم بیای این‌جا تا درمورد این موضوع باهات صحبت کنم.
    - چه موضوعی؟
    - آدرس محل کار برادرت رو می‌خوام.
    متعجب پرسیدم:
    - برای چی؟
    - وای چقدر سوال می‌پرسی! یه دقیقه صبر کن توضیح میدم.
    - باشه بگو.
    - خب من تصمیم دارم با برادرت ملاقات کنم، از روزی که اسمش رو شنیدم دلم خواست ببینمش.
    در حالی که سعی می‌کردم بی‌تفاوت باشم، توت‌فرنگی از ظرف میوه برداشتم و گفتم:
    - زیاد زحمت نکش.
    - چرا؟
    - اهورا یکی رو دوست داره که به‌خاطرش جون میده.
    لبخند خبیثی زد:
    - دیگه بهتر، برم ببینم این برادر شما واقعاً چقدر عاشقه، شایدم شیطون رفت زیر جلدش.
    زدم به بازویش و با حرص گفتم:
    - چه نقشه‌ای توی سرته دیوونه؟
    جدی شد و گفت:
    - حقیقتش اینه‌ که به‌خاطر تو می‌خوام بهش نزدیک بشم، اونم فقط در حد یکی یا دوتا برخورد تا ببینم وضع خانواده‌ت در نبود تو چطوریه، اگه تو دوست نداری همچین کاری نمی‌کنم، آخه می‌دونی که من با پسرخاله‌م نامزدم، حالا شاید رسمی نباشه و حلقه توی دستم نداشته باشم؛ اما از بچگی همه این رو می‌دونستن پس می‌تونی باور کنی قصد بدی ندارم.
    دست‌هایش را گرفتم و زمزمه کردم:
    - آتنا من به تو اعتماد دارم و ممنون هم میشم اگه این کار رو بکنی، در ضمن درمورد نامزدت هم تا به‌حال بهم چیزی نگفتی.
    لبخند تلخی زد و گفت:
    - من و محمد از بچگی به نام هم خونده شدیم، هیچ علاقه‌ای بهش ندارم، اونم من رو دوست نداره؛ اما هردومون می‌دونیم هرچه‌قدر مقاومت و سرسختی کنیم آخرش همونی میشه که پدربزرگم می‌خواد.
    بـ*ـغـلش کردم و لـ*ـب زدم:
    - من مطمئنم می‌تونی عاشقش بشی.
    ازم فاصله گرفت و بی‌تفاوت گفت:
    - امیدوارم.
    به عکس اشاره کردم و گفتم:
    - درمورد برادرت هم متأسفم.
    - بی‌خیال، به هرحال من هیچ‌وقت ندیدمش.
    - آتنا؟
    - جونم؟
    - به نظرت می‌تونی از زیر زبون داداشم بکشی بیرون که بعد از رفتن من چی شد؟
    - مطمئن نیستم، آخه با دوبار همدیگه رو دیدن که نمیاد تمام خانواده‌ش رو بذاره کف دست من.
    - خب حالا نمیشه بیشتر از دو جلسه همدیگه رو ببینین؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - بستگی داره اهورا چطوری باشه.
    - معرکه‌ست.
    - برای تو که خواهرشی بله.
    باز هم حس‌های بد به سمتم هجوم آورد. با بغض لـ*ـب زدم:
    - حتماً دیگه من رو خواهرش نمی‎دونه.
    در آ*غـ*ـوشم گرفت و گفت:
    - این‌طوری نیست، ناراحت نباش.
    - بغضم شکست و باز با یاد خانواده‌ام اشک ریختم.
    ***
    سوم شخص
    صدای معترض آقای رضایی بلند شد. دستی به پیشانی‌اش کشید و از روی صندلی برخواست. در را باز کرد، از اتاق بیرون رفت و گفت:
    - نمی‌تونم.
    آقای رضایی با اخم جواب داد:
    - یعنی چی نمی‌تونی امیرحسین؟ گفتم عزاداری یه مدت کار رو تعطیل کنیم؛ اما الان سه ماه از فوت اون بنده خدا می‌گذره و تو هنوز میگی نمی‌تونم؟
    امیر کلافه لـ*ـب زد:
    - نه، بحث اون نیست...
    - پس بحث چیه؟ فقط دوتا آهنگ دیگه مونده و بعدشم میره برای کارهای بعدی، کمتر از شش ماه دیگه می‌تونی آلبومت رو بدی بیرون، می‌فهمی یعنی چی پسر؟ اونم بعد از اون دوتا کاری که خوندی، خیلی‌ها منتظر آلبومتن.
    دستی درون موهایش کشید:
    - می‌دونم، همه اینا رو می‌دونم آقای رضایی، ولی واقعاً امروز نمی‌تونم، قول میدم فردا که اومدم خوب باشم.
    آقای رضایی سری تکان داد که امیرحسین بی‌درنگ از استودیو بیرون زد. حالش خیلی بد بود، آن‌قدر که انگار صدایش برای خواندن همراهی نمی‌کرد.
    دستش را بالا آورد و نگاهی به دستنبد چرمش انداخت. یادگاری طهورا بود. او از امیر خواسته بود هیچ‌وقت از خودش دورش نکند. روی دستبند را بـو*سید که صدای دختری از پشت سرش آمد:
    - جناب نامدار.
    امیر چرخید، خانم مولایی همان‌طور که چادرش را گرفته بود تا روی زمین کشیده نشود به سمتش آمد و گفت:
    - ببخشید کیفتون رو جا گذاشتین.
    و کیف را سمت امیر گرفت. امیرحسین لبخندی زد و گفت:
    - ممنون.
    خانم مولایی که مینا نام داشت خواهش می‌کنمی زیر لب گفت و با متانت مخصوص خودش از او دور شد. امیر به سمت ماشینش که در پارکینگ بود رفت، اعصابش به‌هم ریخته بود و ذهنش متمرکز نمی‌شد.
    دوری طهورا برایش سخت بود و حالا باید با غصه حرف‌های اهورا هم کنار می‌آمد، ماشین را از پارکینگ بیرون آورد که متوجه مینا شد. کنار خیابان برای ماشین ایستاده بود.
    در آن چادر مشکی صورت گرد و تپلش زیباتر دیده می‌شد و امیر فکر کرد اگر طهورا هم چادر سرش می‌کرد چقدر زیبا می‌شد، نتوانست بی‌خیال از کنارش بگذرد، جلوی پایش ترمز زد و گفت:
    - خانم مولایی، بفرمایید برسونمتون.
    مینا کمی سمت پنجره خم شد و گفت:
    - نه ممنون زحمت نمیدم.
    - چه زحمتی؟ بفرمایید.
    وقتی تعلل مینا را برای عقب یا جلو نشستن دید، کمی خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    مینا با خجالت سوار شد و لب زد:
    - ببخشید مزاحمتون شدم.
    - این چه حرفیه؟ آدرستون کجاست؟
    - زحمت نکشین، یکم جلوتر من رو پیاده کنین، خونه‌مون دور نیست.
    امیر با لحن جدی گفت:
    - می‌رسونمتون فقط آدرس رو لطف کنین.
    مینا به اجبار آدرس را داد و امیرحسین به آن سمت حرکت کرد و در همان حین پرسید:
    - به موسیقی علاقه دارین؟
    - بله به ویولن علاقه دارم، آقای رضایی ازم تست گرفتن و شاید بخوام برای چندتا از کارهای شما ویولن بزنم.
    - چه عالی، مطمئنم کارتون خوبه.
    - ممنون.
    امیر سر تکان داد. دختر خوبی بود و می‌توانست کنارش از غرورش دست بکشد. مینا تمام مدت سرش پایین بود و با انگشت‌هایش که از زیر چادر بیرون آمده بود بازی می‌کرد. امیر مقابل خانه نگه‌ داشت و گفت:
    - رسیدیم.
    - خیلی ممـ...
    با دیدن صحنه روبه‌رویش حرفش نصفه ماند. امیر نگاهش را دنبال کرد و به پسری که کنار خانه آن‌ها ایستاده بود و در می‌زد رسید، پرسید:
    - مشکلی هست؟
    مینا با ترس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
    - نه نه، ممنون، خدانگهدار.
    و با تردید از ماشین پایین رفت و به آن سمت حرکت کرد. امیرحسین ایستاد تا مطمئن شود مینا وارد خانه می‌شود؛ اما مینا به خانه که رسید پسر به سمتش آمد و با داد و فریاد از او پرسید که کجا بوده و چرا هیچ‌کس در را باز نمی‌کند. امیر فوری از ماشین پیاده شد و به سمتشان دوید و گفت:
    - چه خبرته آقا صدات رو انداختی ته سرت؟
    چهره‌اش داد می‌زد معتاد است. ضربه‌ای به سـ*ـیـنـه امیر زد و گفت:
    - به تو چه؟ تو چی میگی مرتیکه؟
    مینا با ترس میانشان قرار گرفت و لـ*ـب زد:
    - مرتضی بس کن.
    مرتضی محکم مینا را هل داد که جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین افتاد و چادرش رویش را پوشاند. امیر با نگرانی به سمتش رفت و پرسید:
    - میناخانم حالتون خوبه؟
    اما هیچ جوابی از سوی مینا دریافت نکرد. مرتضی با ترس گفت:
    - مرده؟
    و امیر با خشم پاسخ داد:
    - اگه بلایی سرش بیاد بیچاره‌ت می‌کنم عوضی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا