- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
با یادآوری دعوایی که با آبتین داشتم باز بغضم شکست. نمیدانستم این موقع شب کجا رفته. نگرانی و ناراحتی هردو به سراغم آمده بود. سعی کردم بخوابم؛ اما فایدهای نداشت. تا ساعت یک روی تخت از این شانه به آن شانه شدم تا بالاخره از شدت نگرانی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
با دیدن آبتین روی کاناپه نفس راحتی کشیدم. دستش روی چشمهایش بود و با همان رکابی خاکستری رنگ خوابیده بود. به اتاق رفتم، پتویی برداشتم، پیشش برگشتم و طوری که بیدار نشود رویش انداختم.
با اخم در خواب خیلی جذاب شده بود؛ اما امشب این مرد جذاب دلم را شکسته بود. هیچوقت فکر نمیکردم به موضوع سلما آنقدر واکنش نشان دهد. به اتاق برگشتم و برخلاف دفعه پیش خیلی راحت به خواب رفتم.
***
مانتوی شیریرنگم را به تن کردم و جلوی آینه دکمههایش را بستم. مقنعه مشکی و جین همرنگش را پوشیدم. پالتوی سفیدی را که آبتین در دبی برایم خریده بود برداشتم که در اتاق باز شد و او با چشمهای سرخ وارد شد. سلام زیر لبی کرد که همانطور پاسخش را دادم. وارد حمام شد که من بیتوجه به او اتاق را ترک کردم.
مقداری شکلات روی نان تست مالیدم، منتظر آبتین نماندم و از خانه بیرون زدم. تاکسی دم در منتظر بود، سوار شدم و در راه نان تستم را خوردم. وارد دانشگاه که شدم آتنا متوجه حال بدم شد، یکبار هم سوال کرد؛ اما جوابش را درست ندادم. هنوز از دست آبتین دلخور بودم و او هم خیال عذرخواهی نداشت.
تا ساعت چهار کلاس داشتم. در حال جمع کردن وسایلم بودم که صدای آتنا آمد:
- طهورا بچهها دم در دانشگاه منتظرن.
قدمی به سمتش رفتم و گفتم:
- بچهها کیان؟
- امیرعلی، دوستش بهزاد، من و همراز و یکی دیگه از دوستامون، سایه و خودت.
- خب اینا برای چی منتظرن؟
اخم ریزی کرد و گفت:
- انگار تو امروز واقعاً حالت خوب نیست، قرار بود بریم بیرون.
لبم را به دندان گرفتم و لـ*ـب زدم:
- وای کلاً فراموش کرده بودم.
- خسته نباشی، تو رو خدا نگو نمیای.
کمی فکر کردم. به آبتین در این مورد چیزی نگفته بودم، اگر دنبالم میآمد که به معنای عذرخواهی بود و برمیگشتم خانه؛ اما اگر نمیآمد من هم همراه آتنا میرفتم بدون اینکه خبری به او بدهم.
با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. اطراف را با چشم گذراندم اما خبری از جنسیس آبتین نبود. آهی کشیدم و گفتم:
- باهاتون میام آتنا.
ذوقزده گفت:
- آخجون، برو که امیرعلی منتظره.
و با دست به پورشه سفید رنگش اشاره کرد. به سمتشان رفتیم، امیرعلی زیر لب سلام کرد؛ اما بهزاد گرم و صمیمی سلام داد و من هم گرم جوابش را دادم. با سایه هم آشنا شدیم. من، همراز و سایه در مِگان سفید رنگ آتنا نشستیم و امیرعلی و بهزاد با هم آمدند. بهخاطر پدرشان که نمایشگاه ماشین داشت هر دو ماشینهای خوبی سوار بودند.
سرم را به صندلی تکیه دادم. چقدر دلم برای پدرم و شطرنج بازی کردنهایش تنگ شده بود. با اینکه همیشه من میباختم؛ اما بازی در کنارش و صحبت کردن با او خیلی لـ*ـذتبخش بود. نمیدانستم روزی که همراه آبتین برمیگردم چگونه در چشمهایش نگاه کنم و بخواهم که مرا ببخشد. مادر دلنازکم حتماً تا به حال خیلی غصه خورده. با یادآوری انباری و رازش لبخند تلخی زدم. آنقدر در رفتن عجله کردم که حتی آن انباری و قاب عکس را فراموش کردم. یاد امیرحسین آن لبخند را هرچند تلخ به بغض تبدیل کرد و قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید.
هرگاه به او فکر میکردم قلبم بیطاقت میشد. هیچکدام از محبتهای آبتین نمیتوانست جای او را بگیرد. با اینکه عاشق آبتین بودم، دلم میخواست امیر حداقل به عنوان برادر کنارم میبود. با صدای همراز به خودم آمدم:
- گریه میکنی طهورا؟
فوری اشکهایم را پاک کردم و لـ*ـب زدم:
- نه نه، خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
نگاه غمگین آتنا را از آینه روی خودم حس کردم، انگار او حرفم را باور نکرد. جلوی شهربازی که ایستاد لبخند تلخم تمدید شد. اینجا دیگر هیچکس از ترسم باخبر نبود.
پیاده شدیم. ماشین امیرعلی پشتمان پارک کرد و آنها هم پیاده شدند، به سمتمان آمدند. امیرعلی گفت:
- مثل اینکه شما دخترها خیلی به شهربازی علاقه دارین که اومدین اینجا؟
آتنا ذوق زده گفت:
- خیلی.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا بریم، دوساعت بازی میکنیم بعد هم شام میخوریم.
همه موافقت کردند و من سکوت. همراز پرسید:
- نظرتون چیه اول سفینه سوار بشیم؟
بهزاد جواب داد:
- من موافقم.
وارد که شدیم بهزاد رفت و بلیط گرفت.
اینبار دیگر نمیخواستم با ترسم مقابله کنم. امیرحسین میگفت ترس عیب نیست، هرکسی میتواند از بلندی بترسد. سایه با هیجان گفت:
- بچهها بیاین بریم.
آتنا دستم را گرفت که دستش را پس زدم و گفتم:
- من نمیام.
- چرا؟ نکنه تو هم مثل امیرعلی از ارتفاع و هیجان میترسی؟
متعجب به امیرعلی نگاه کردم که شانهای بالا انداخت. سری تکان دادم و گفتم:
- از هر دوش میترسم.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا یهبار که میتونی سوار بشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- امیرحسین همیشه میگه نباید سعی کنی با چیزی که میترسی مقابله کنی؛ چون ترس همیشه قویتره، فکر نکنم بخوام سوار بشم.
آتنا سمت سفینه رفت و گفت:
- بیخیال، این دو تا ترسوها رو اینجا میذاریم خودمون میریم.
همه به سمت سفینه رفتند که صدای امیرعلی آمد:
- امیرحسین کیه؟ آتنا میگفت فقط یه برادر به اسم اهورا داری.
نگاهش کردم که فوری ادامه داد:
- باور کن یه کنجکاوی سادهست، اگه میخوای میتونی جواب ندی.
لبخند محوی زدم. آنقدر تند با او برخورد کرده بودم که میترسید چیزی بپرسد، گفتم:
- خب اونم مثل برادرمه، از نه سالگی با ما زندگی میکرد و منم بهش میگفتم داداش امیر، حقیقتش تو من رو یاد اون میندازی.
با دیدن آبتین روی کاناپه نفس راحتی کشیدم. دستش روی چشمهایش بود و با همان رکابی خاکستری رنگ خوابیده بود. به اتاق رفتم، پتویی برداشتم، پیشش برگشتم و طوری که بیدار نشود رویش انداختم.
با اخم در خواب خیلی جذاب شده بود؛ اما امشب این مرد جذاب دلم را شکسته بود. هیچوقت فکر نمیکردم به موضوع سلما آنقدر واکنش نشان دهد. به اتاق برگشتم و برخلاف دفعه پیش خیلی راحت به خواب رفتم.
***
مانتوی شیریرنگم را به تن کردم و جلوی آینه دکمههایش را بستم. مقنعه مشکی و جین همرنگش را پوشیدم. پالتوی سفیدی را که آبتین در دبی برایم خریده بود برداشتم که در اتاق باز شد و او با چشمهای سرخ وارد شد. سلام زیر لبی کرد که همانطور پاسخش را دادم. وارد حمام شد که من بیتوجه به او اتاق را ترک کردم.
مقداری شکلات روی نان تست مالیدم، منتظر آبتین نماندم و از خانه بیرون زدم. تاکسی دم در منتظر بود، سوار شدم و در راه نان تستم را خوردم. وارد دانشگاه که شدم آتنا متوجه حال بدم شد، یکبار هم سوال کرد؛ اما جوابش را درست ندادم. هنوز از دست آبتین دلخور بودم و او هم خیال عذرخواهی نداشت.
تا ساعت چهار کلاس داشتم. در حال جمع کردن وسایلم بودم که صدای آتنا آمد:
- طهورا بچهها دم در دانشگاه منتظرن.
قدمی به سمتش رفتم و گفتم:
- بچهها کیان؟
- امیرعلی، دوستش بهزاد، من و همراز و یکی دیگه از دوستامون، سایه و خودت.
- خب اینا برای چی منتظرن؟
اخم ریزی کرد و گفت:
- انگار تو امروز واقعاً حالت خوب نیست، قرار بود بریم بیرون.
لبم را به دندان گرفتم و لـ*ـب زدم:
- وای کلاً فراموش کرده بودم.
- خسته نباشی، تو رو خدا نگو نمیای.
کمی فکر کردم. به آبتین در این مورد چیزی نگفته بودم، اگر دنبالم میآمد که به معنای عذرخواهی بود و برمیگشتم خانه؛ اما اگر نمیآمد من هم همراه آتنا میرفتم بدون اینکه خبری به او بدهم.
با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. اطراف را با چشم گذراندم اما خبری از جنسیس آبتین نبود. آهی کشیدم و گفتم:
- باهاتون میام آتنا.
ذوقزده گفت:
- آخجون، برو که امیرعلی منتظره.
و با دست به پورشه سفید رنگش اشاره کرد. به سمتشان رفتیم، امیرعلی زیر لب سلام کرد؛ اما بهزاد گرم و صمیمی سلام داد و من هم گرم جوابش را دادم. با سایه هم آشنا شدیم. من، همراز و سایه در مِگان سفید رنگ آتنا نشستیم و امیرعلی و بهزاد با هم آمدند. بهخاطر پدرشان که نمایشگاه ماشین داشت هر دو ماشینهای خوبی سوار بودند.
سرم را به صندلی تکیه دادم. چقدر دلم برای پدرم و شطرنج بازی کردنهایش تنگ شده بود. با اینکه همیشه من میباختم؛ اما بازی در کنارش و صحبت کردن با او خیلی لـ*ـذتبخش بود. نمیدانستم روزی که همراه آبتین برمیگردم چگونه در چشمهایش نگاه کنم و بخواهم که مرا ببخشد. مادر دلنازکم حتماً تا به حال خیلی غصه خورده. با یادآوری انباری و رازش لبخند تلخی زدم. آنقدر در رفتن عجله کردم که حتی آن انباری و قاب عکس را فراموش کردم. یاد امیرحسین آن لبخند را هرچند تلخ به بغض تبدیل کرد و قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید.
هرگاه به او فکر میکردم قلبم بیطاقت میشد. هیچکدام از محبتهای آبتین نمیتوانست جای او را بگیرد. با اینکه عاشق آبتین بودم، دلم میخواست امیر حداقل به عنوان برادر کنارم میبود. با صدای همراز به خودم آمدم:
- گریه میکنی طهورا؟
فوری اشکهایم را پاک کردم و لـ*ـب زدم:
- نه نه، خوبم.
- مطمئنی؟
- آره.
نگاه غمگین آتنا را از آینه روی خودم حس کردم، انگار او حرفم را باور نکرد. جلوی شهربازی که ایستاد لبخند تلخم تمدید شد. اینجا دیگر هیچکس از ترسم باخبر نبود.
پیاده شدیم. ماشین امیرعلی پشتمان پارک کرد و آنها هم پیاده شدند، به سمتمان آمدند. امیرعلی گفت:
- مثل اینکه شما دخترها خیلی به شهربازی علاقه دارین که اومدین اینجا؟
آتنا ذوق زده گفت:
- خیلی.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا بریم، دوساعت بازی میکنیم بعد هم شام میخوریم.
همه موافقت کردند و من سکوت. همراز پرسید:
- نظرتون چیه اول سفینه سوار بشیم؟
بهزاد جواب داد:
- من موافقم.
وارد که شدیم بهزاد رفت و بلیط گرفت.
اینبار دیگر نمیخواستم با ترسم مقابله کنم. امیرحسین میگفت ترس عیب نیست، هرکسی میتواند از بلندی بترسد. سایه با هیجان گفت:
- بچهها بیاین بریم.
آتنا دستم را گرفت که دستش را پس زدم و گفتم:
- من نمیام.
- چرا؟ نکنه تو هم مثل امیرعلی از ارتفاع و هیجان میترسی؟
متعجب به امیرعلی نگاه کردم که شانهای بالا انداخت. سری تکان دادم و گفتم:
- از هر دوش میترسم.
سایه لـ*ـب زد:
- حالا یهبار که میتونی سوار بشی.
لبخندی زدم و گفتم:
- امیرحسین همیشه میگه نباید سعی کنی با چیزی که میترسی مقابله کنی؛ چون ترس همیشه قویتره، فکر نکنم بخوام سوار بشم.
آتنا سمت سفینه رفت و گفت:
- بیخیال، این دو تا ترسوها رو اینجا میذاریم خودمون میریم.
همه به سمت سفینه رفتند که صدای امیرعلی آمد:
- امیرحسین کیه؟ آتنا میگفت فقط یه برادر به اسم اهورا داری.
نگاهش کردم که فوری ادامه داد:
- باور کن یه کنجکاوی سادهست، اگه میخوای میتونی جواب ندی.
لبخند محوی زدم. آنقدر تند با او برخورد کرده بودم که میترسید چیزی بپرسد، گفتم:
- خب اونم مثل برادرمه، از نه سالگی با ما زندگی میکرد و منم بهش میگفتم داداش امیر، حقیقتش تو من رو یاد اون میندازی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: