کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
ساکت شد، ساکت شدم. بهم پشت کرد و د*ر*ا*ز کشید. من هم بهش پشت کردم و دراز کشیدم. و بحثمون همو‌ن‌طور بی‌نتیجه موند، سِیلون و ویلون.
نمی‌دونستم واسه چی گریه می‌‌کنه؛ اما خوب می‌‌دونستم اعصاب و تحملِ شنیدنِ صدای گریه و فین‌فینش رو ندارم.
- میشه تمومش کنی؟
و خیلی زود صدای خفه‌ای که داشت خودش رو با بالش آروم می‌‌کرد به گوشم رسید و پشت‌بندش صدای نفسِ عمیقی که می‌‌گفت می‌‌خواد گریه‌اش رو تموم کنه.
- من که اومدم تمومش کنم.
- تو لطف کن و گریه‌هات رو تموم کن، وگرنه چیزی که می‌‌خواستی تموم کنی تازه شروع شد.
و این بار واقعاً تموم می‌‌کنه؛ هم گریه‌اش رو، هم فین‌فین بینی‌اش رو، هم صحبت‌هاش رو.
چهار روز بعدش بود که هرکاری کردم، هرچی دوست‌داشتنم رو واسطه فرستادم، نتونستم روی خوش به پریسا نشون بدم. اون دل‌خوری، از اون شب به بعد، به قوت خودش همچنان کنه‌وار بهم چسبیده بود. حتی اون زخمی رو که از روی بی‌احتیاطی به دستم رسوندم، حتی اون نگرانیِ چشم‌های بی‌قرارِ پریسا نتونست برای سنگینیِ بینِ ما افتاده کاری کنه.
بعد از گذروندنِ اون شبِ طولانی که مطمئنم هیچ‌کدوم نتونستیم چشم روی هم بذاریم؛ حالا هر کی به چه علت، نمی‌دونم.
درست با صدای اذان که از مسجد محل می‌‌اومد، خیلی سریع بلند شدم. نمازی که سعی می‌‌کردم با خشوع به جا بیارم، تنها مسکنی بود که تونست من رو کمی آروم کنه. و خیلی زودتر از این که پریسا از دستشویی بیاد بیرون، لباس‌پوشیده سریع از در بیرون زدم.

همیشه و هر روز خیلی با حوصله و با دقت به کارم مشغول می‌‌شدم؛ اما امروز یه چیزایی توی من تکون شدید خورده بود. نه حسی برای کارکردن بود، نه قانونی برای رعایت‌کردن. همیشه خیلی مشتاقانه دستکش‌هام رو به دست می‌‌کشیدم، هر روز برای بهترنشون‌دادنِ کارم از جون‌ودل مایه می‌‌ذاشتم؛ ولی اون روز حتی حس نداشتم دستکش‌هام رو دستم کنم. خیلی بی‌حوصله و تنها از روی وظیفه، کیسه‌ها رو چنگ زده به ته سطل پرتاب می‌‌کردم که خیلی ناگهانی با برخورد دستم با یکی از کیسه‌ها احساس کردم کف دستم آتیش گرفت. قرمزی خون و سفیدیِ کیسه‌زباله، تضادِ حال‌به‌هم‌زنی داشت. اون ته‌ته‌های دلم احساس ضعف کردم. عصبی بودم از اون آدمِ نفهمی که هنوز نمی‌دونست شیشه‌های خردشده، زباله نیست. جای شیشه‌های خردشده، تو پلاستیک‌های مات و غیرقابل دید نبود.
حالا با این دست چطوری این همه راه رو رانندگی می‌‌کردم؟
حالا تو این ساعت از صبحِ خروس‌خون، بین ِ تماشای خون‌هایی که قطره‌قطره از کف دستم راه به روی زباله‌ها گرفته، دارم به خودم برایِ قبول پیشنهاد پرویز، هر ناسزایی که بلدم میدم. هرچی لعن و نفرین بود داشتم بارِ خودم می‌‌کردم. شاید اون موقع که حال دلم خوب بود، کف دستم زخم به این عمیقی نداشت، دوست داشتم زودتر از این، قبل از به‌دنیااومدنِ بچه‌مون، قبل از این که دستمون تو خرج‌های گرون و کمرشکنِ زایمان بره، پریسا رو به یه مسافرتِ هرچند کوچیک ببرم؛ ولی حالا موندم تا بندرعباس با این اعصاب خرد و دستِ داغون چطوری رانندگی کنم! اصلاً موندم به من چه ربطی داشت که پرویز اون اطراف به دنبال کار‌وبار بود؟ اصلاً مگه من، رو ماشین‌خریدنم بدهکار نبودم؟ چرا این سفرِ دو-سه‌روزه رو قبول کردم؟ مگه نباید کم‌کم برای زایمان پریسا پول جمع می‌‌کردم؟ حالا سیسمونی با مادر بیچاره‌اش که تازه جهاز داده، بود؛ ولی خرجِ این نه‌ماه، خرج بیمارستان و زایمان که با خودم بود! چرا قبل از قبول پیشنهاد پرویز به این چیزها فکر نکردم؟ عجبا! ببین وقتی حالِ دلِ آدم خوب باشه، بی‌فکر چه تصمیم‌هایی می‌‌گیره.
اون شب بعد از شام، پرویز بود که خیلی یهویی سرِ بحث رو باز کرد و گفت: «داداش یه یاعلی بگو، بلند شو باک ماشین رو پر کن بزن بریم تا بندر و برگردیم. همه‌چی هم با خودمون از خونه می‌‌بریم، خرج خوردوخوراک هم نداریم. دو-سه‌روزه هم برگشتیم. من دو-سه‌روز اونجا کار دارم. هم فاله هم تماشا.»
برای ما قشر ضعیف جامعه، برای کسایی که بعد از سال‌ها زحمت‌کشیدن و زیر بار هر حرفِ زورگویی رفتن، این موقعیت درست مثل طلوع‌کردنِ خورشید از مغرب بود. همون شب با کمال میل قبول کردم؛ اما حالا هیچ دل و پایی برای همراهی‌شون ندارم. امان از وقتی که حالِ دلت خوب باشه!
 
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    خیلی زود به‌خاطر شرایطم از مرکز مرخصی می‌‌گیرم. باید این زخم عمیق رو به دکتر می‌رسوندم. این خون‌ریزی داشت تمام توانم رو می‌‌گرفت؛ اما دریغ از ده‌هزارتومن پول که همراهم باشه. باید برمی‌‌گشتم خونه. باید لباس خونیم رو عوض می‌‌کردم. باید کارت بانکیم رو از توی کشو برمی‌‌داشتم. کارتی که از روزِ اول زندگیِ مشترکم، با پریسا قرار گذاشتیم یا ازش برای خرجیِ خونه خرج کنیم یا اگر تقی به توقی خورد ازش پس‌انداز کنیم.
    رانندگی با یه دست و با کمکِ یه دستِ زخمی بیشتر از خیلی، سخت و مشکل بود. دلم داشت ضعف می‌‌رفت. شاید هم از خون‌ریزی اون همه خون با دهن ناشتا، قندم افتاده بود. دست‌های بزرگ و م*ر*د*و*ن*ه‌ام هیچ حس و جونی برای چرخوندن کلیدِ توی قفل نداشت. اجبار بود؛ اما بیدارکردن دختری که دیشب هم اصلاً خواب نداشته، شیرین که نه، حتماً لجبازی قاتیش شده. زنگ می‌‌زنم و به ثانیه‌ی دوم نرسیده، پریسا پوشیده تو چادر گل‌دارِ دم دستیش، در رو روبروی صورت رنگ‌پریده‌م باز می‌‌کنه.
    - سلام...آقا... جواد؟... رنگت چرا...
    نگاه نگرانش کشیده میشه به دستم که با پارچه‌های فراوون جلوی خون‌ریزیش رو برای دقایق کوتاهی بند آورده بودم. خون‌های سرآستینم، تهوع رو خیلی سریع تا پشتِ دهن پریسا بالا می‌کشه. شاید این اولین نگاهِ نگران پریسا به من بود. همون دو قدم فاصله‌ی بینمون رو با شتاب برمی‌‌داره. افتاد، چادرِ گل‌دار از سرش افتاد؛ و باز من تنِ پوشیده تو لباسِ با*ز*ش رو می‌‌بینم. می‌‌بینم اون تاپ‌وشلوارک قرمز، با پوست س*فـ*ی*دِ پریسا چه قایم‌موشکی بازی می‌‌کنه. این بازی اصلاً به نفع من نبود.
    - دستت چی شده؟
    پارچه‌ها رو آروم از کف دستم بیرون می‌کشه؛ باز شامه‌ی قوی‌شده‌اش به تهوعِ بدش دامن می‌زنه. نگاه ترسونی به زخم بازم می‌کنه. هراسون بود که پرسید:
    - بریده؟ با چی؟
    کاش حال داشتم. کاش هم حال دلم خوب بود، هم حال جسمم؛ او‌نوقت شاید جواب دل‌نگرانیش رو یه طور دیگه می‌‌دادم.
    کمی با فشار کنارش می‌‌زنم تا وارد خونه شه. اگه کسی از طبقه‌ی بالا این خورشید تابان رو توی زیرزمین می‌‌دید اون‌وقت چی؟
    - برو تو. چیز مهمی نیست.
    - مهم نیست؟ باید بری بیمارستان تا برات...
    - اومدم که برم، البته اگه شما اجازه بدی و بری کنار.
    به خداوندی خدا دست خودم نبود؛ حالی دلم خیلی‌خیلی بد بود؛ دلم که همچون جوجه‌تیغی
    با کمکِ زبونم تیغ پرتاب می‌‌کرد، اون هم سمتِ کسی که هم دوستش داشتم هم ازش دل‌خور بودم.
    - پس من هم میام.
    - لازم نیست؛ اومدم پول ببرم.
    - من میارم. یه لحظه صبر کن اومدم.
    - میگم نمی‌خواد...
    - میگم صبر کن الان میام!
    محکم گفت و من هم مقاومت چندانی نشون ندادم. واقعاً آماده‌شدنش لحظه‌ای بیشتر نشد.
    اون روز تو بیمارستان یه حالِ خوب تو دلم کاشته شد. اون روز تو بیمارستان، بین رفت‌وآمد پریسا، از اورژانس به حسابداری، از حسابداری به صندوق، تونستم کمی با اون دل‌خوری کنار بیام. عجله داشت و دل‌نگران در تلاطم بود. دنبال پرستارِ بخش مردان به هر سمت‌وسویی سرک می‌‌کشید تا دست آخر از اون همه شلوغی و بی‌نظمی کلافه شد.
    - یه نفر پیدا نمیشه جواب من رو بده؟
    - چه خبره خانم؟ چرا داد می‌‌زنی؟ اینجا بیمارستانه‌ها!
    یه پرستارِ شاکی با یه جمله‌ی خیلی‌خیلی تکراری.
    - اگه بیمارستانه چرا کسی نیست به داد شوهر من که یه ساعته این گوشه داره خون از دست میره، نمی‌رسه؟
    - قبض پرداختت کجاست؟ گرفتی؟
    پریسا با لحنی پرحرص و شاکی جواب میده:
    - بله. این هم قبض. تو تزریقات آقایون یکی پیدا نمیشه که کارِ آدم رو راه بندازه.
    - خانم بیکار که نیستن! حتماً تو بخش‌های دیگه مشغولن.
    - آها! پس مسئول بخش باید پست خودش رو ول کنه تا تو بخش‌هایی دیگه مشغول شه؟ ما هم اینجا در‌به‌در دنبالش بگردیم؟
    اون پرستارِ سفیدپوش به‌اجبار مجبور به عقب‌نشینی میشه؛ اما از لحن طلبکارانه‌اش دست نمی‌کشه.
    - شما بفرما شوهرت رو ببر تو اتاق تا صداشون کنم.
    و پریسا با اون همه عصبانیت و دل‌نگرانی، نیازی ندید از پرستارِ طلبکار تشکر کنه.
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    اون روز، تموم اون ساعات، پریسا با دل‌سوزی و نگرانیش، کم‌کم و آهسته آرامش به جونم می‌‌ریخت. وقتی اون کاکائوی شیرین رو برای ضعف‌نکردن، پوست‌کنده توی دهنم گذاشت، حدس این که از حرفش پشیمون شده کارِ سختی نبود؛ ولی باز یه چیزایی خیلی سفت و محکم به قلبم چسبیده بود. کافی بود یه تیکه آشغال یا یه کیسه زباله روی زمین ببینم تا خیلی زود حرف پریسا به ‌شدت اولش باز روی سرم خراب شه. سه‌روز تموم، خودجوش، قبل از بیرون‌زدنم از در برای رفتن به سرکار، بانداژ دستم رو به توصیه‌ی دکتر عوض کرد، یه لیوان شیرِ شیرین که ولرمیِ خاص و دل‌نشینی برای آخرای فصل داشت به دستم می‌‌داد و من رو روونه می‌‌کرد. چهار روز که تنها گفت‌وگوی ما سلام و خداحافظی دادن‌های پریسا و به اجبار و سرد جواب‌دادن‌های من شد.
    و حالا با این که امروز صبح خودِ پریسا هم قبل از رفتنم به کار گفت: «اگه نمی‌خوای بری خودم با پرویز حرف می‌‌زنم.»، سکوت کردم و اون سکوتِ من رو به علامت رضایت برای رفتنمون برداشت کرد. نمی‌دونم خودمم دلم چی می‌‌خواست، نتونستم یه کلام پیش چشم‌های مشکیِ دل‌خور و منتظرش بگم به قدری از حرفت دل‌خورم که هرجای دنیا هم برم یادم نمیره چه حرفِ گنده‌ای رو بارم کردی. دلم نمی‌خواست این دل‌خوشی کوچیک رو از خانواده‌هامون بگیرم. همون شب بود که با اصرار و التماس‌های فاطی و کوثر، با تو گوش خوندن‌های سکینه و رقیه زیر گوش مادرم، اونا هم راضی شدن تا همگی با هم راهی شیم.
    حالا همگی برای رفتن آماده بودن؛ اما من، دلم، احساسم، دستم، داشتیم فِس‌فِس (دست‌دست) می‌‌کردیم. پریسا تو سکوت کامل، تموم وسایل موردنیاز رو به اضافه‌ی چادر مسافرتی رو دم در آماده برای جادادنشون تو ماشین، چیده بود. تا نیم‌ساعت دیگه باید همگی سر قرار می‌رفتیم؛ اما من هنوز پای رفتن نداشتم. آخه با این حال کجا می‌‌رفتم؟ وقتی دلم خوش نبود، وقتی دلم ار حرفِ پریسا پر بود، کجا می‌‌رفتم؟ اصلاً با این دلِ پر تفریح‌رفتن حساب می‌شد؟
    - آقاجواد چیز دیگه‌ای لازم نداری؟
    یه دل خوش می‌‌خواستم، یه لبِ خندون لازم داشتم که انگار به‌دست‌آوردنش غیرممکن بود.
    این صورت کشیده تو همم، باعث شده بود پریسا هم کزکرده بشه. چهارروز بود که هر ثانیه‌اش به این فکر کرده بودم «دیدی بدبخت آخر تو چشمت زد؟ خاک بر سرت دیدی نتونست با شغلت کنار بیاد. جوادآقا این تازه اولشه! تازه پرده‌ی حرمتتون، تو صورت همدیگه پاره شد و رفت!» چقدر احمق بودم که احساس می‌‌کردم پریسا برای فهمیدنم تلاش می‌‌کنه. چقدر ساده و ابله بودم که خیال می‌‌کردم تلاش‌های چندماهه‌م به ثمر نشسته.
    با تلفنِ پرویز برای عجله‌کردنمون، مجبور میشم خیلی زود دست‌وپام رو جمع کنم، وسایل رو خیلی سریع و نامرتب تو صندوق کوچیکم جا بدم و با اخمی که صورتم رو تو هم کشیده بود پشت فرمون بشینم.
    آخر از همه به محلِ قرار رسیدیم. به حرمت دیگران کمی صورتم رو بازکرده و خوشحال نشون دادم. همگی نگران دستم بودن؛ اما با گفتنِ «من راحتم.»، همگی راضی شدن راه بیفتیم.
    و چندین ساعت بعد، با گذشتن از کوه‌وکمرها، بعد از بالاآوردن‌های پریسا گوشه‌ی جاده، بعد از اخم‌کردن‌هام تو طول مسیر، رسیدیم. بندرعباس هنوز گرم بود، انگار خورشید قصد کوتاه‌اومدن نداشت؛ هنوز داشت با زور و پرفشار، نور و گرما پخش می‌‌کرد.
    زیرچشمی می‌‌دیدم پوست سفید پریسا از این گرما گر گرفته و قرمز شده. می‌‌دیدم از گرما، کلافه و عصبی، ول‌کنِ بطری آب معدنی نیست.
    قرار گذاشتیم امشب رو تو خودِ بندرعباس بمونیم و فردا برای دیدن دریا و رسیدن به کار پرویز راهیِ یکی از شهرستان‌های اطراف شیم. قرار گذاشتیم تا پرویز اونجا به کارهاش می‌‌رسه، ما هم کنار دریا بساط پهن کنیم. قول‌وقرار خوبی بود. می‌‌تونستم تا فردا صبح، تو پارک دولت یه استراحت حسابی بکنم. به لطفِ زخم دستم، از همکاری با دیگران منع شدم و خیلی زود تو چادرمون که قرار شد با پونه و شوهرش شریک شیم، برای استراحت جا گرفتم. تونستم تا خانم‌ها بساط شام ساده‌شون رو پهن می‌‌کنن، افکار سردرگم و بی‌قرارم رو یه جا جمع کنم و بعد از خوردن یه شام ساده و سبک، برای استراحت دوباره تن زمین بزنم.
    حالا با غروب خورشید، کمی از گرمی هوا افتاده و باد خنکی چادرمون رو تکون می‌‌داد. پونه و پریسا اولین نفرهایی بودن که بعد از شب‌به‌خیرگفتن، برای استراحت به چادر پناه بردن. این چادری که به اسم دوازده‌نفره خریده بودم، چهارتا آدم بالغ رو به زور تو خودش جا می‌‌داد.
    با بلندکردن پاهام از روی جسمِ آقامسعود که به فاصله‌ی یک نفر کنار پونه دراز کشیده بود، به پریسا می‌‌رسم؛ پریسایی که با شال سفیدرنگش، پشت به همه د*ر*ا*ز کشیده بود. می‌دونستم از اون همه کم‌محلی من بین جمع دل‌خوره؛ ولی باور کنید دست خودم نبود؛ اون خفگی هنوز از تنم بیرون نرفته، اون حرف سنگین و گزنده هنوز از یادم نرفته.
    - شب‌به‌خیر پونه خانم.
    - شب شما هم بخیر. ببخشید ما هم مزاحم شما شدیم. اگه مسعود خسته‌ی رانندگی نخوابیده بود...
    - نه بابا چه مزاحمتی! این همه ‌جا.
    دراز می‌‌کشم و خیلی زود متوجه‌ی جسم لرزون پریسا میشم. می‌‌لرزید؛ آروم و ساکت، ریتم‌وار و بدون هیچ جلب توجهی. به آنی ترس برم می‌‌داره. پریسای این حالتی رو تا حالا ندیده بودم. سر نزدیکِ گوشه‌های زیر شالش می‌‌برم. نمی‌خواستم پونه که هنوز بیدار بود شاهد گفت‌وگوی ما باشه. دروغ نمیگم؛ لحنم طلبکارانه بود تا دوستانه. آروم، اما طلبکارانه.
    - پریسا چته؟
    صورتش رو، لب‌هاش رو برای لب‌خونی، تو این تاریکی نمی‌دیدم؛ چیزی میگه که نمی‌شنوم.
    باز طلبکارانه می‌‌پرسم:
    - چی؟
    و این بار صورتم رو سمت نیم‌رخ صورتش می‌‌کشم، تمام نیم‌رخش عرق نشسته.
    - از خوابیدن تو چادرِ بی‌ثبات می‌‌ترسم. این گوشه، با این باد، اگه کسی بیاد سروقتمون چی؟
    دلم آتیش گرفت، پریسا می‌‌ترسید، از ترس می‌‌لرزید؛ ته دلِ من هم لرزید از ترس کوچیکی که تو دلِ پریِ من افتاده بود. درست که ازش دل‌خور بودم؛ اما حمایت از این دختر که داشت مادرِ بچه‌ی من می‌شد، از دختری که الان تنها پشت‌وپناهش من بودم، کارِ من بود.
    سر جام د*ر*ا*ز می‌‌کشم. دست بخیه‌خورده‌ام رو د*ر*ا*ز می‌‌کنم، با دست آزاد دیگه‌ام، خیلی با احتیاط تمام هیکل ریزنقش و لرزونش رو سمت خودم می‌‌کشم، ب*غ*ل*ش می‌کنم و برای اطمینان از بودنم، هیچ فاصله‌ای رو قبول‌دار نمیشم. با رسیدن فاصله‌مون به هیچ، من هم آروم میشم؛ انگار بعد از پنج‌روز من هم باید این‌جوری آروم می‌شدم. اون هم به دست کی؟ کسی که خودش چاقوی تیز حرفش رو به قلبم کشید. عجیب اما باورکردنی بود که همون پریِ چاقوبه‌دست، حالا به طرز شگفت‌انگیزی نیمه‌ای از دل‌خوری من رو تو آ*غ*و*ش خودش چال کرد و رفت.
    - نترس؛ راحت بگیر بخواب.
    حالا که مسعودخان پشت سرم از خستگیِ رانندگی بیهوش افتاده، نیازی به اون همه پیچیدن شال
    به دورِ سروگردنش نبود. شال سفیدرنگش رو از روی سرش پایین می‌‌کشم، فوت آروم و بی‌جونی برای خنک کردنِ سر‌وگردنش سمتش می‌‌فرستم و حس می‌‌کنم ثانیه‌به‌ثانیه از لرزش تنِ نحیفش کم میشه.
    بعد از پنچ‌روز و شش‌شب، امشب من هم آروم‌تر از همیشه تو شهر غریب، زیر سفتیِ آسفالت، می‌‌خوابم. چقدر دلم برای تشک ساتنِ سورمه‌ای‌رنگم تنگ شده!
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    صبح با صدای بچه‌ها، با صدای پای مسافرین دیگه، به‌زور چشم باز می‌‌کنم. جای خالی پریسا باعث شد بتونم خیلی زود چشم‌هام رو باز کنم. خیلی زود خماری و خواب‌آلودگی از سر و چشمم پرید. با یه چرخش خیلی کوچیک، جای مسعودخان، کوثر رو چهارزانو کنارم می‌‌بینم. چشم به هم می‌‌مالم و میگم:
    - خیره این وقته صبح!
    طلبکاره. از من؟ نمی‌دونم.
    - والله این رو شما باید بگی و خیرش کنی. چته چندروزه شدی انگار شمر افتادی به جون این بدبخت؟
    چی میگه؟ منظورش چیه؟
    - من؟ به جونِ کی؟
    - به جونِ عمه‌ی من. از دیروز که راه افتادیم همه فهمیدن شما دوتا یه دردیتونه. صبحی با پریسا حرف زدم، گفت اشتباه کرده یه...
    بحث جدی‌تر از اینه که بخوابم خوابیده ادامه‌اش بدم؛ سریع می‌‌شینم.
    - گفته چه اشتباهی کرده؟
    - بله گفت. گفت ناخواسته یه حرف نامربوط زده، معذرت‌خواهی هم کرده؛ ولی شما کوتاه‌بیا نیستی.
    - چیزی هم مونده که پریسا به تو نگفته باشه؟ چی می‌گید همه‌ش سرتون تو سر همه؟
    - نه. تا چشمت دراد! پریسا میاد همه‌ی حرف‌هاش رو به من می‌‌زنه، بعد از اون جواب من این نبود.
    - ازش دل‌خورم.
    - دل‌خور بودی غلط کردی با این حال، این همه راه رو به اسم تفریح و سفر کشوندیش! خب الان داری مثل زهرِ هلاهل از بینیِ بس زبون می‌کشی بیرون. این همه پول خرج کردی، وقت گذاشتی این همه راه رو اومدی، اون هم با این اوقات‌تلخی؟ خب چه فایده؟ دلت خوشه زن‌وبچه‌ت رو آوردی سفر؟ شدی گاو نه من شیرده. تو سرت بخوره با این زن‌داری‌کردنت! نذار رقیه بیشتر از این تو گوش مامان رجز بخونه. به خدا به ضرر خودته. زندگی رو برای خودت سخت نکن.
    - چی میگه؟
    - میگه وقتی سرخود هر کاری دوست دارن می‌کنن، بزرگ‌ترها رو هم آدم حساب نمی‌کنن، میشه این؛ یک‌سال نشده دلش رو زد.
    - کوثر حرفش از یادم نمیره؛ مثل خوره افتاده به جونم.
    - داداشِ من قربونت برم، دوست‌داشتن یعنی همین. نتونی، سخت باشه؛ ولی انجامش بدی. مگه برای خواستنِ همین دختر اون‌قدر به درودیوار نزدی؟ مگه از اولش برای اینکه هرچی این دختر دلش بخواد و بشه تو صورت همه واینستادی؟ گـ ـناه داره به خدا؛ با شکم پر، حالِ خراب، گرمای خفه‌کننده‌ی اینجا. به خدا خوب دختریه که لام تا کام نکرده، گله و شکایت کنه. پاشو... پاشو.. یه یا علی بگو، دست و صورتت رو بشور. امروز تولدشه.
    آخ که از هیبت اون حرف سنگین داشتم روز به این مهمی رو فراموش می‌‌کردم!
    - فاطی و خواهرش با آقامسعود رفتن یه کیک بخرن تا غافل‌گیرش کنیم. بیا حداقل این رو از تو دماغش در نیار؛ نه اولین مسافرتش رو نه تولدش...
    - زن‌دایی... کمک.... زن‌دایی... دایی... کمک...دایی!
    بندِ دلم از جا در رفت؛ قلبم به آنی از جاش کنده شد. زن‌دایی یعنی پریسای من! دایی یعنی من، یعنی تنها داییِ بچه‌های رقیه. وای از رنگِ صورتِ کوثر که با صدای جیغکی و نازکِ دخترِ رقیه از صورتش پر کشید. زمانی نبرد برای شمارش، زمانی نبرد که صدای دادوفریاد همگی بهم بگه این بیرون یه خبرهای وحشتناکی هست. دویدم. نفهیدم چطور؛ نفهمیدم چطور با پای برهنه از چادر پیله‌کرده به دست‌وپام خودم رو نجات دادم. بیرون زدم؛ ولی‌هاج و واج موندم، باید چشم‌های بی‌قرار و نگرانم رو به کدوم
    جهت بچرخونم! و درست جایی دورتر از چادرمون دیدم یکی تو آب داره برای زنده‌موندن دست‌وپا می‌‌زنه. دیدم تموم هم‌سفرهام کمی دورتر از اون آشوب به‌پاشده‌ی توی آب به سر‌وصورتشون چنگ می‌‌زنن. تو اون آشوب به‌پاشده دیدم رقیه و سکینه چطور سفت و محکم ایران‌خانم رو اسیر کردن تا سمت اون آب‌های پرتلاطم نره. این دادوفریادها داشت می‌‌گفت دارم باارزش‌ترین داراییِ زندگیم رو از دست میدم.
    صدای جیغ‌های پی‌درپی رقیه و مامان‌ایران نمی‌ذاشت دست‌وپام رو جمع کنم تا زمین‌نخورده خودم رو سمت اون آشوب به‌پاشده برسونم. چندبار زمین خوردم تا رسیدم؟ چندبار سر زانوهام سوخت و اهمیت ندادم؟ چندبار چشم‌هام رو به هم فشردم تا با رفتن اشک بتونم جای دقیق پریسا رو ببینم؟
    نمی‌دونم چرا دردِ اون همه سنگ‌ریزه‌هایی رو که کف پام، با فشار زیاد فرو می‌‌رفت حس نمی‌کردم. نمی‌دونم با چه سرعتی رسیدم به جسم ریزنقش و بی‌جونی که داشت خودش رو کم‌کم تسلیمِ آبِ دریا می‌‌کرد. رسیدم؛ ولی چه رسیدنی؟ رسیدنی که تنها تونستم دست دورِ تنِ لاغر و نحیفش ح*ل*ق*ه کنم، رسیدم تا فقط بتونم تمام اون طوفان رو تو آ*غـ*و*ش خودم بکشم! مگه گوش‌های پرآبش شنید وقتی گفتم: «تموم شد، تموم شد، اینجام، من اینجام»؟ من هم شنا بلد نبودم؛ ولی سعی داشتم با چنگ‌ودندون، با دست‌وپازدن‌های محکم تموم داراییم رو از توی دلِ آب بیرون بکشم. با اون پاهایی که بیهوده به هر طرف پرت می‌‌کردم، سعی داشتم هم خودم رو نجات بدم هم اون پری رو که می‌‌ترسیدم به سرنوشتِ شومِ پری
    دریایی، قصه‌ی پرغصه‌ی دوران کودکیم تبدیل شه.
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    اما خدا بخشید، دریا بخشید، خدا برای دوم پریسا رو به من، به خانواده‌ی دل‌نگرانش خصوصاً مادرِ بی‌تابش بخشید. دریا برای اولین بار مهمونش رو پس زده و به اعماق قلبش راه نداد. چقدر خوش‌شانس بودم که این بار، این وقت صبح، دریا حال و حوصله‌ی پذیرایی از پریسای من رو نداشت. پریسای من که می‌‌تونستم به سادگی هرچه تمام‌تر از دستش بدم.
    دست‌های م*ر*د*و*ن*ه‌ام که همه ازش توقع داشتن، اصلاً جون نداشت. کف دستم دردناک بود و می‌‌لرزید؛ شاید هم بی‌حس بود که نمی‌تونستم دردِ راه باریکِ خونی رو که از پشت پانسمان، کم‌کم داشت راه باز می‌‌کرد، حس کنم. نمی‌دونم این توانِ آخر رو خدا به پاس کدوم ثوابم بهم بخشید. شاید اگر همین نای آخر نبود، پریسا و بچه‌م، هر دو با هم از دستم می‌‌افتادن.
    به ساحل داغ می‌‌رسم؛ به جایی که آفتابِ تیز و سوزانِ صبح می‌‌تونه تنِ پر از آب و سرمازده‌ی پریسا رو خشک و گرم کنه.
    و درست وقتی که پریسا از هول و فشار اون ترس داشت مثل نوزاد گردن می‌شکست، دستی با تموم قوا به کمکم اومد؛ دستی به اسم پرویز، به اسم برادر. پریسا رو سپردم به دست‌های نگران خانواده‌اش، سپردم به گریه‌های بی‌امان پونه که با یه دل خوش، با یه جعبه کیک به سمت خواهرِ بی‌جونش برگشته بود. پریسا موند و نگاه نگران همه، پریسا موند و سرفه‌های بی‌امان، پریسا و نسخه‌های گوناگون اطرافیان؛ اما من موندم و تنهایی، من موندم و ترس، من موندم و هول‌وهراسِ ازدست‌دادنِ تموم زندگیم.
    تو اون لحظات رعب‌آور و غیرقابل‌توصیف، چقدر ترسیدم؛ از این که دیشب آخرین باری باشه که صدای پریسا رو شنیدم. مو به تنم سیخ می‌شد از فکری که می‌‌گفت شاید اون آ*غـ*و*ش می‌‌تونست برای آخرین بار باشه. وای اگه به آخرین نفس‌های به‌شماره‌افتاده‌اش نمی‌رسیدم چی می‌شد؟ وای! اگه یه قطره، تنها یه قطره از اون همه آب توی ریه‌های بی‌جون پریسا می‌‌رفت چی؟ یعنی الان من بی‌پریسا می‌‌شدم؟ اگه اون دست‌های بی‌جونش قبل از رسیدنم تسلیم می‌‌شدن چی می‌شد؟ اگه بعد از اون دل‌خوری، به این سادگی این پری از دستم می‌‌رفت چی؟ اگر عمرِ زندگی من با این پریِ لرزونِ پیش چشمم، تنها همین چندماه بود چی؟ وای از جیغ و داد اطرافیان! وای از گریه‌های پرصدای ایران‌خانم و کوثر! وای از شلوغیِ بچه‌ها!
    کاش تو این شلوغی، تو این جمعیت حلقه‌زده به دوره پریسا، کاش یکی بود که دست رو شونه‌ی لرزون از ترسم می‌‌ذاشت و تنها یه جمله در گوشِ کیپ‌شده‌ام می‌‌گفت: «آروم باش، آروم باش. همه‌چی تموم شد؛ همه‌چی به‌خیر گذشت.» شاید تنها همین یه جمله می‌‌تونست رو آتیش افتاده به جونم، آب سرد بشه؛ آبِ سردی که بدنم برای آروم‌شدن بهش احتیاج شدید داشت.
    درسته که این بار گریه از سر شوق و هق‌هق اطرافیان از روی شادیِ نجات پریسا بود؛ دختری که باز به آغـ*ـوش من و خانواده‌اش برگشت؛ اما من هنوز طوفانی بودم، طوفانی از ترسی که تو این تنهایی به جونم افتاده بود. درسته که یه مرد عاقل و بالغ بودم؛ ولی این ترس و تنهایی برام روا نبود.
    این بار رقیه، به دلیل وسط‌بودنِ پای پسرش خیلی محتاط و مهربون جلو اومده بود.
    هنوز درست نمی‌دونستم جریان از چه قراره؛ اما تو اون بلبشو، یه چیزایی رو از زبون مامان‌ایران شنیده بودم.
    رقیه: بهتر شدی پریساجون؟ دورت بگردم، به خدا یه عمر مدیونت شدم.
    هنوز نتونسته بودم به حال خودم برگردم، با وجود این همه لبخند که روی لبِ همگی بود، نتونسته بودم اون ترسِ جون به لب رسون رو از تنم دور کنم.
    تموم سرم پر بود از «اگه پریسا با همراهیِ بچه‌م می‌‌رفت چی؟ اگه تک‌وتنها از این سفر برمی‌گشتم چی؟»
    و ثانیه‌ای بعد صدای شیطنت‌های سام که انگار نه خانی رفته نه خانی اومده. با صدایی که تمام محوطه اطرافمون رو روی سرش گذاشته بود، باعث شد اون همه ترس و تنهایی، اون همه فشار رو به بدترین شکل ممکن از دهنم بیرون بدم. حلقه‌ی بزرگ خانواده‌مون رو از هم باز کردم، بالای سر لرزونش ایستادم؛ دست به کمر داد زدم، شایدم شاکی فریاد زدم. تمام اون ترسی رو که ثانیه‌ها پیش تجربه‌اش کردم رو تو صورت پریسا، تو چشم‌‌های شرمنده از حضور دیگرانِ پریسا، فریاد زدم:

    - پریسا تو هم بچه‌ای؟ نمی‌فهمی نباید بدون جلیقه این همه جلو بری؟ به تو هم باید یاد بدن؟ معلوم هست اون طرف چه غلطی می‌‌کنی؟ خودت نمی‌فهمی وقتی شنا بلد نیستی نباید اون طرف پا بذاری؟
    - من... به‌خاطر...
    پریسا یک‌صدم من هم نترسیده بود، یه درصد من هم به ازدست‌دادنِ همه داراییش فکر نکرده بود.
    مادر: مادر چرا سرِ این دختر بی‌زبون داد می‌‌زنی؟ این که تقصیر نداره، سام داشت برای آوردن دمپایی‌هاش هی می‌‌رفت جلوتر، پریساجون گفت بذار من برات بیارم که...
    - دیگه بدتر! مگه سام خودش ننه و بابا نداره؟ به تو چه ربطی...
    فاطی: داداش تو رو خدا بسه! الهی شکر که به خیر گذشت...
    - فاطی‌خانم جون از حلق من بالا اومد تا به خیر گذشت.
    تو صورت رقیه فریادِ گلو پاره‌کن زدم:
    - تو چرا مراقب بچه‌هات نیستی؟
    - من داشتم بساط صبحونه رو...
    - تیر ناحق...
    پدر: پسرم بسه! صلوات بفرست تموم شه بره.
    ایران‌خانم: پسرم شما گذشت کن، دخترم هم نیتش خیر بود، خدا هم اجرش رو داد.
    سکینه: من دیدم پای پریسا به سنگ گرفت که افتاد.
    و نگاهِ همگی به پای کبودشده‌ی پریسا کشیده شد. اون کبودی که با شروع بارداریِ پریسا به روی زندگی‌مون نشست، کبودی‌ای که شروعش از اینجا بود.
    با شروع این بارداری، تنِ ظریف و ریزنقش پریسا نتونست اون همه تغییر ناگهانیِ هورمون‌هاش رو به راحتی بپذیره و شروع کرد به سرِ ناسازگاری گذاشتن و از همین ماه اول شروع کرد. پریسا بارداریِ به‌شدت سختی داشت. کشیدن اون همه سختی و استرس وادارم کرد که برای داشتنِ بچه‌ی دوم توبه کنم. هر ماه برامون یک سالی می‌گذشت. جواب هر آزمایش، هر سونو، جون به لبمون می‌‌کرد.
    کاش جای این همه مراقبت ویژه، دکترش یک‌جا استراحت مطلق رو توصیه و تجویز می‌‌کرد.
    شروعش با ویارهای سخت و ناتموم بود؛ وای از تهوع‌های پی‌درپی! دیگه گاهی اواقت من هم حس می‌‌کردم حالت تهوع دارم. بعد از اون، اول از همه دیابت بارداری بود که پریسا رو مجبور به تحملِ رژیم‌های سخت می‌‌کرد. دلش بدجور شیرینی و میوه‌های قنددار می‌‌خواست؛ اما دکتر دور تمومشون رو یه خطِ بزرگ قرمز کشیده بود. بعد از بالارفتن ماهش، با کمی راحت‌شدن از اون تهوع‌ها، فشارش بود که هر از گاهی بالا‌وپایین می‌‌رفت. شب‌هایی می‌‌اومد و سخت می‌‌گذشت؛ شب‌هایی که نه من نه پریسا، از ترس بالارفتنِ فشارش خواب نداشتیم.
    نمی‌دونم چرا این همه درد و بدبختی مالِ آدم‌های بدبخت بود؟ مالِ آدم‌های کم‌درآمد. مالِ کسایی تا میان پول جمع کنن، باید خرج دوا و دکتر بدن. مگه پریسا تو این سنِ کم، کم سختی کشیده بود؟ مگه روزگار گذاشته بود طعم خوش روزهای خوب رو هم ببینه؟ انگار واقعاً مادربزرگ و پدربزرگ‌هامون از قدیم راست می‌‌گفتن با پول، پول میاد؛ با بدبختی هم بدبختی!
    بعد از پشت سر گذاشتِن اون همه ترس و دلهره برای موندن بچه‌مون، حالا درست تو ماه آخر، درد و اضطرابِ مسمومیت بارداری گریبان‌گیر اون همه حسِ خوب شد. حس‌هایی که وقت زیادی برای میدون‌دادن بهشون نداشتیم، کاش این دردها یه‌کم وقت می ذاشت تا پریسا بتونه برام ن*ا*ز کنه! کاش می‌‌ذاشت یه‌کم ن*ا*ز*ش رو بخرم! کاش دردهاش می‌‌ذاشت تا شده حداقل یه ‌بار بگه دلم فلان چیز رو می‌‌خواد!
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    کاش حداقل اون همه پول‌خر‌ج‌کردن‌ها، اون همه ویزیت‌های سنگین و سونوهای غیر قابلِ شامل بیمه می‌تونست تضمین کنه دخترمون در سلامت کامل متولد میشه.
    تعیین جنسیت، تنها روزی بود که من و پریسا تونستیم از ته دل، بدون وجود نگرانی‌ها به جواب سونو لبخند بزنیم.
    روزی که پدرم با یه تراول صدتومنی که بعداً کوثر گفت هفته‌ها برای جمع‌کردنش زحمت کشیده، بابت این خبر خوب و خوش به ما شاباش داد؛ روزی که اصلاً به چشم و ابرو اومدن مادرم اهمیت ندادم و طوری سر پیش چشم پریسا کشیدم تا نکنه نگاهش به نگاه ناراضی مادرم بیفته. روزی که به کنایه‌ی رقیه که آهسته دم گوش سکینه گفت و ناخواسته شنیدم اهمیت ندادم: «وای مگه دخترِ شاه پریون می‌‌خواد پسر بزاد؟ حداقل تو این خونه دخترزاییدن هنر نیست!»
    درسته که اطرافم و خونه‌ای که توش بزرگ شدم پر از دختر با سن‌های مختلف بود؛ اما دختر خودم، دختری بود که قرار بود از زنی که دوستش داشتم تولد شه، قرار بود به دنیا اومدنش رو، بزرگ‌شدنش رو، حتی راه‌رفتنش رو خودم از همین ابتدا با چشم ببینم. قرار بود من بابای این دختر باشم؛ نه برادرش و نه حتی داییش.
    من به همراهی و کمکِ پدرم، با کمک‌های اندکِ جمشیدخان و ایران‌خانم که با خرید سیسمونی دیگه تمام جیبشون خالی شد، با قرض‌کردن از پس‌انداز فاطی، تونستم از پس خرج‌و‌مخارج بارداریِ پردردسرِ پریسا بربیام. سرآمد تموم این خرج‌های کذایی، به‌خاطر شرایط بد پریسا بود که مجبور به سزارین شد و بدتر از اون دکترش بود که با بیمارستان دولتی قرارداد نداشت و مجبور شدم برای زایمان، پریسا رو تو بیمارستان خصوصی بستری کنم. بماند که بعد از بستریش، چقدر رقیه و سکینه زیر گوش مادرم رجز خوندن.
    - حالا تو این شرایط بدِ مالی واجب بود؟ پسر کلی بدهکاری داری؛ ماشین، دوا و دکتر!
    - مادرِ من دارم میگم شرایطش نرمال نیست.
    مادر: من چندتا شکم زاییدم؟ فکر می‌‌کنی سر همه‌‎تون شرایطم نرمال بود؟
    رقیه: خب چه ربطی به بیمارستان خصوصی داره؟ ماشاءالله نمی‌دونم با چه زبون و سیاستی حرفش رو به کرسی می‌‌نشونه! حالا اونجا زایمان کنه شرایطش نرمال میشه؟
    سکینه: پولش که تو جیب ما نمیره! بدبخت برای خودت می‌‌گیم.
    مادر: ما که سر خونه‌وزندگی‌مون نشستیم، خودت باید از خورد‌وخوراکت بزنی تا قسط‌هاش رو بدی و...
    فاطی: وای تو رو خدا ول کنید! مخ بنده‌خدا رو...
    شروع شد، دعوا‌شون شروع شد.
    مادر: باز ما اومدیم دو کلوم این پسر رو نصیحت کنیم تو پا برهنه...
    فاطی: خب مادرِ من این الان خودش هزار و یک فکر داره، شما هم هی با اعصابش...
    رقیه: با اعصابش چی؟
    و شروع بحثِ مادر و خواهرها، شروع بدزبونی و پخش افکار مسموم؛ چیزهایی که من رو پشیمون می‌‌کرد حتی برای یه ناهار ساده، اون هم وقتی پریسا بیمارستان بستریه به خونه‌ی مادرم سر بزنم؛ اما بگم از نقطه مقابلش، از آرامشِ خونه‌ی مامان‌ایران. از همدلی و هماهنگیشون، از اتحاد بینشون، از دل‌سوزی و دل‌نگرانی‎‌شون برای همدیگه‌. نیازی نبود مثل خونه‌ی مادرم از گرما له‌له بزنم تا شاید یکی دستش بیاد برام هوا چقدر گرم و خفه کننده است. حالا تو خونه‌ی ایران‌خانم و جمشیدخان، درست با لحظه‌ی ورودم، هر سه کلیدِ کولر با هم سرمی‌‌خوردن پایین و با سُرخوردنشون، یه باد تند و خنک به سمتِ صورت گرگرفته‌ام نشونه می‌‌رفت. من رو درست به سمتِ خنک‌ترین جای خونه هدایت و پرشام با یه لیوان عرقِ بیدیمشک و نسترنِ آرام بخش ازم پذیرایی می‌‌کرد.
    جمشیدخان مردونه دست می‌‌داد، ایران‌خانم مادرانه از کم‌وکسری‌هام سؤال می‌‌پرسید. موندم توی یه کشور، توی یه شهر، با یه زبان مشترک، با اختلاف چند خیابون چقدر آدم‌هاش با هم فرق میکردن، حال و هوای خونه‌شون چقدر فرق می‌‌کرد بماند، دل‌هاشون چقدر بزرگ و کوچیک بود. هردوشون احوالم رو جویا می‌‌شدن، از دل‌نگرانی‌هام سؤال می‌‌پرسیدن و بابت اون همه مشکل که هیچ ربطی بهشون نداشت، ازم عذرخواهی می‌‌کردن. همین‌طور که با جمشیدخان، مشغولِ درددل بودم، ایران‌خانم همو‌ن‌طور آروم و بی‌صدا هندونه‌های سرخ و شیرین رو برام قاچ کرده، با چنگال کوچیک آماده‌ی خوردنش می‌‌کرد. حمایت‌های پرویز هم که حالا دیدِ بهتری بهش داشتم، هم جای خودش رو داشت. درسته که پرویز نتونست از لحاظ مالی تو این شرایطِ سخت کمک به حالم باشه؛ اما احساسِ داشتنِ یه برادر یا یه حامی که تا بهش تلفن می‌‌کردم و دقایقی بعد کنارم بود، بعد از پدرم برام بزرگ‌ترین قوت قلب بود. کاش رقیه، سکینه یا حتی مادرم این همه آرامش رو، این همه محبت و حمایت رو می‌‌دیدن تا اون‌وقت با چشم‌های غیظ‎کرده تو چشم‌های خسته‌ی من سرکوفت نزنن:
    «خاک بر سر زن‌ذلیلت کنن! سر و دمُت رو بگیرن خونه‌ی پدرزنت ولویی.»
    «بدبخت مرد باید جُربزه داشته باشه! راحت می‌‌رفتی دامادسرخونه می‌شدی.»
    آخه رقیه کجا و آرامش و خنکیِ خونه‌ی ایران‌خانم کجا؟ سکینه کجا و حمایت‌های خواهرانه‌ی پونه کجا؟
    و دخترم، آخر سر، آخرهای گرمای خفه‌کننده‌ی مردادماه با عجله پا به دنیا گذاشت. درست تو روزی که همه‌ی ما آقایون پشتِ در بیمارستان به انتظار برای گذروندن وقت، به هر ریسمانی چنگ می‌ا‌‌نداختیم.
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    درست تو دقایقی که داشتم حتی ثانیه‌ها رو هم می‌‌شمردم، پرویزِ کنارِ دستم، با دست‌گذاشتن روی شونه‌ام حواسم رو سمتِ خودش می‌کشه.
    - حوصله داری حرف بزنیم؟
    حوصله؟ اونم الان؟ اصلاً؛ ولی چه کنم که مجبور به آبروداری بودم. نامردی بود اگه بعد از اون همه پای درددل نشستن‌هام، حالا من براش وقت نمی‌ذاشتم. شاید بهتر بود با حرف‌زدن با پرویز برای لحظاتِ کوتاهی این همه استرس و افکار منفی رو از خودم دور می‌‌کردم.
    - در خدمتم.
    - می‌‌دونم الان نه وقتشه نه جاش؛ ولی شاید بشه تو رو از این حال درآورد.
    خدا رو شکر که شرمنده نشدم. نگاه از چشم‌هام می‌‌گیره و به سنگ‌فرش‌های جلو پامون می‌دوزه.
    - حالا که می‌‌خوام بگم، می‌‌بینم به اون راحتی هم که فکرش رو می‌‌کردم نیست.
    لبخند عصبی داره و من درست با اولین پریشون حالیِ دست و نگاهش می‌‌فهمم می‌‌خواد از چی و از کی حرف بزنه. برای دقایقی کوتاه پریسا رو گوشه‌ای از افکارم آروم نگه می‌‌دارم.
    - پرویز داداش، بعضی حرف‌ها نیاز به گفتن ندارن، تو چشم‌های آدم فریاد می‌‌زنن.
    - مثل علاقه‌ی تو به پریسا؟
    - درست مثل علاقه‌ی تو به فاطی.
    خیلی زود، تند و سریع اون هیبت مردونه یکه خورد. خیلی زود صورت سفیدش، گر‌گرفته و سرخ شد.
    - به خدا... به خدا... اصلاً...
    - می‌‌دونم نیت بدی نداشتی و نداری؛ ولی پرویز!
    می دونم این ولی، تمامِ حس‌های جونده‌ی روح و اعصاب رو به جونش می‌‌ندازه. همین ولی نگاه شرم‌زده و کلافه‌اش رو به سمت چشم‌های ملتهب من می‌‌ندازه. نمی‌دونم با چه حسی پرسید؛ ولی می‌‌دونم ترس هم از جوابِ من قاتیش داشت؛ از برداشت من، از خواستِ فاطی و خانواده‌ام.
    پرسید و من نگاه نگرانش رو دیدم.
    - ولی چی؟
    - ولی فاصله‌ی تو با فاطی مثل زمین تا آسمونه. تو این یه سال دیگه باید فاطی رو شناخته باشی،
    درسته؟
    شرمنده سری از روی تأیید حرف‌هام تکون میده.
    - دیدی چه بی‌پروا به هر سمتی که دلش می‌‌خواد می‌‌پره؟ دیدی در قبال آرامش تو چه هیجان‌زده از همه‌چی حرف می‌‌زنه؟ بال بزرگ آرزوهاش رو دیدی؟ اون شادابی و طراوتش رو چی؟ نجابت داره؛ اما لباس‌های کوتاه و رنگارنگش رو دیدی؟
    - جواد دلم می‌‌خواد وارد دنیاش بشم. انگار هیچ مشکلی نیست، هیچ غم‌وغصه‌ای نیست.
    - سخت نیست؟ غیرتِ سفت‌وسختت اجازه میده؟
    - نجابت از سر و روش می‌‌باره، نیازی به بادکردن رگ غیرت نیست.
    - این رو هم می‌‌دونی که فاطی زیر بارِ حرفِ زور نمیره؟ می‌‌دونی دوست نداره کسی تو لباس‌پوشیدنش دخالت کنه؟ کسی براش تعیین‌تکلیف کنه؟ اینا رو هم کنار اون دنیای پررنگ‌و‌لعابش که میگی دیدی؟ دیدی خواهر مهربونم یه جا آروم‌وقرار نداره؟ جنب‌‎وجوشش چقدر زیاد و غیر قابلِ کنترله؟ در کنار اینا خودت رو هم دیدی؟ آروم و بی‌هیاهو. می‌‌بینی دلش می‌‌خواد از هر لحاظ استقلال داشته باشه؟
    و باز سر به علامت تأکید حرف‌هام پایین میاره.
    - پرویز داداش، شاید الان که بهش علاقه داری، الان که دلت برای داشتنش بی‌قراری می‌‌کنه، این همه تفاوت رو نبینی؛ ولی یه روزی یه جایی این همه تفاوت خودش رو فریاد می‌‌زنه.
    - یعنی میگی راضی نیستی پا جلو بذارم؟
    - بحث سرِ دوست‌داشتن من نیست؛ اصلاً کی بهتر از تو؟ من دارم تفاوت‌ها رو بهت نشون میدم؛ هردوتون رو دوست دارم و دلم نمی‌خواد با یه پیوند اشتباه...
    - پس میگی این علاقه اشتباهه؟
    شاید اولین بار، شاید اون هم به‌خاطر شرایط تنش‌زام باشه که بی‌فکر، کلمه‌ی نامناسبی رو انتخاب کرده باشم.
    - نه داداش، من میگم شاید بال آرزوهای همدیگه رو بچینید.
    - مگه خودت با وجود حقیقتِ به اون تلخی تونستی از پریسا دل بکنی؟ مگه خودت چشم رو همه‌چی نبستی؟ حتی اون چیزی که من نمی‌تونم بهش فکر کنم.
    این بار منم که از حرف پرویز یکه می‌‌خورم. فکر می‌‌کردم این موضوع بین من و پدرزنم باقی مونده؛ ولی انگار...
    - جواد صحبت مردونگیت تو خونه‌ی ما تمومی نداره.
    با یه لبخندِ زورکی موضوع بازشده رو خیلی سریع می‌‌بندم.
    - جواد به‌نظر من تفاهم یعنی درکِ تفاوت‌ها. باور کن با اون همه شوق‌وذوق فاطی من هم سرحال میشم. به خدا دست خودم نیست؛ هر سمتی که میره نگاه من رو هم با خودش می‌کشه. شک ندارم خواهر تو می‌‌تونه مکمل من باشه. به قول قدیمی‌ها خدا در‌وتخته رو خوب با هم جور می‌‌کنه.
    من خودم عاشق بودم یا شدم رو نمی‌دونم؛ اما خوب می‌‌دونم از روزی که دلم پریسا رو خواست دیگه نتونستم هیچ تفاوتی رو، هیچ مشکل یا کمبودی رو با چشم ببینم؛ پس روا نبود این مرد رو که محترمانه خواهرم رو می‌‌خواست از راه به در کنم.
    - پس اگه این‌طوره، بهتره با بزرگ‌ترهاش حرف بزنی.
    - از نظر تو اشکالی نداره؟
    - اگه این همه خواستن بتونه خواهرم رو خوشبخت کنه، چرا که نه؟ نه چه اشکالی؟
    چقدر حسم از روز اولی که مچِ نگاه مشتاق پرویز رو گرفتم با امروز تفاوت داره. این‌جوریه که میگن یه سیب رو بندازی هوا تا برگرده پایین هزار تا چرخ می‌‌خوره.
    - پس با اجازه‌ت می‌ذاریم برای وقتی که پریسا هم سرحال‌تر بشه بعد با...
    - مژده مژده... آقایون مژده! خاله‌قزی به دنیا اومد.
    با خبرِ خوش و جمله‌ی پرسروصدای فاطی، نگاه ما دو مرد از هم پاره شده، به نگاه مشتاق و سرحالِ فاطی گره می‌‌خوره. من بارها مچِ این نگاه مشتاقِ پرویز رو که مقصدش جسمِ بلندبالای خواهرم بود گرفته بودم. خیلی زود اون همه جنب‌وجوش خواهرم که دوان‌دوان سمتم آ*غ*و*ش*م می‌‌اومد، کمی رنگ آرامش به خودش می‌‌گیره؛ آ*غ*و*ش*ی که بهترین حسِ دنیا رو بهم منتقل می‌‌کنه. این خواهری که تموم هزینه‌ی سزارین پریسا رو بهم قرض داد.
    - داداش‌جونم باباشدنت مبارک. آقاپرویز دایی‌شدن شما هم مبارک. شاباش من رو بدید می‌‌خوام برگردم تو بخش. زود زود!
    این لبخندِ پر از شرمِ پرویز، شرم از حضور من و اطلاعم از احساسش بود، شکی درش نداشتم.
    - ممنونم؛ عمه‌شدن شما هم مبارک. اینم شاباش شما.
    یه شکلات خارجی که بارها برای حفظ‌کردنِ اسمش زحمت بیهوده کشیدم؛ شکلاتی که فاطی به‌شدت بهش علاقه داشت و من همیشه از روی جلدش براش می‌‌خریدم.
    فاطی: وای اسنیکرز! عالیه؛ ولی برای شاباش...
    لب‌ودهن به هم می‌‌کشه؛ اما از خیرِ شکلات هم نمی‌گذره؛ اما یهویی اون همه هیجان فاطی خالی میشه.
    - آقا پرویز داشتیم؟ از الان؟ این خاله‌قزی جز من چهارتا عمه‌ی دیگه داره‌ها! مدیونید اگه به روح پرخیرو‌برکت من بد‌وبیراه بگید.
    پرویز: نه بابا این چه حرفیه.
    خنده‌ی من و پرویز از خوشیِ لحظاتی بود که بعد از نه‌ماه سختی و مشقت، به لب‌هامون رسید.
    شاید تو این ساعت، تو این نگاه پرشرم و گریزون، پرویز دلش می‌‌خواست در جوابِ سؤال فاطی بگه: «زن‌دایی‌شدنت مبارک!» خیلی زود با شنیدنِ این خبر، یادم رفت این مردِ شرم‌زده‌ی کنار دستم چی گفت و چی شنید و چی شد. فقط تونستم با همراهیِ فاطی که شاید یه روزی علاوه بر عمه‌ی بچه‌ام می‌تونست زن‌داییِ بچه‌ام هم باشه، فاطی خواهرم که مشغول بازکردنِ شکلاتِ توی دستش بود، سمتِ اتاق آماده‌شده برای پریسا دویدم و با یه جعبه شیرینی دانمارکی به انتظار خروجش از ریکاوری شدم.
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    بالاخره دیدم؛ هم پریسای بی‌حس و حال رو، هم دخترم نرگس رو. دختری که تموم خانواده از شنیدن اسمش ذوق‌زده شدن. هردوشون رو روی تخت روان بیمارستان دیدم؛ یکی روی یه تخت بزرگ و اون یکی روی یه تختِ خیلی‌خیلی کوچیک. یه دختر نیم‌وجبی با چشم‌های بسته و پوستی قرمز. یه وجب بچه که برای اومدنش تموم استرس‌های عالم رو به جون خریدم. یه دخترِ دوکیلو و هفتصدگرمی که برای اومدنش کلی ناز کشیدیم. یه دختر خیلی کوچولو که می‌‌گفت حلال‌زاده به دایی کوچیکش رفته. شاید اگه پرشام دختر بود، سیمایی نزدیک به چهره‌ی نرگسم رو داشت. اون دختری که حتی زیر کلاه گشادِ توی سرش داد می‌‌زد موهای مشکی‌رنگش به مامان نالان از دردش کشیده. دختری که می‌‌گفت هرچقدر هم دوروبرم پر از دختر باشه، باز خودش برام یه چیز دیگه‌ست. یه حسِ خوب و ناب داشتم به دختری که اسمش رو مادرش براش انتخاب کرد. هرچند خودم اسم الناز رو برای یه دخترِ کوچولوی ناز و خوردنی دوست داشتم؛ اما به حرمت اون همه زحمت و دردی که پریسا برای همین دختر نیم‌وجبی کشید، این کمترین حقی بود که می‌تونستم بهش بدم. لب باز نکردم تا جواب سؤالش رو که پرسید: «جواد تو چه اسمی دوست داری؟» بدم؛ تنها چند ثانیه سکوت، تا بعد با روی خندون بگم: «هر اسمی که تو انتخاب کنی قشنگه.»
    حالا اون زنی که اسم نرگس رو برای دخترم قشنگ می‌‌دید، با تنی پردرد روی تخت دراز کشیده. پریسای من از درد نمی‌تونست شیرینی این لحظات رو مزه‌مزه کنه. شیرینیِ لحظه‌ای که هرکی از یه سمتی دلش می‌‌خواست دخترمون رو بغـ*ـل کنه. اون شیرینیِ بحثی که برای گرفتن نوبت سر بغـ*ـل‎‌کردن دخترمون بود هم نتونست پریسا رو کمی از دنیای درد بکنه.
    با این که سعی داشتم جلب توجه نکنم؛ ولی باز نتونستم از نگاه تیزبین و مادرانه‌ی ایران‌خانم فرار کنم.
    - پسرم چرا زحمت کشیدی؟ ما رو شرمنده کردی به خدا!
    شرمندگیِ مامان‌ایران از اون پلاکِ و‌ان‌یکادی بود که داشتم حوالی خوشبختی‌هام با زنجیر آویزِ گردن پریسا می‌‌کردم.
    - نه مادرجان چه زحمتی؟ قابل پریسا رو نداره. زحمت اصلی رو که پریسا کشیده.
    چشم‌های خمـار پریسا کمی از هم فاصله می‌‌گیره، پلاک و زنجیر دستم رو می‌‌بینه و تنها می‌‌تونه لبخندی به روم بزنه که باز یادم بیاد با بودن و دیدنش هنوزم قلبم براش ضربان تند می‌‌کنه.
    چقدر از فاطی برای این کمک‌های پنهونی، برای این قایمکی کارت‌کشیدن‌هاش ممنون بودم. چقدر خوب بود لبخند و نگاه پرتشکر خانواده‌ی پریسا؛ یه نگاه از جنـ*ـسی که می‌‌گفت کارم رو درست انجام دادم.
    شاید اگر دو روز پیش، خبرِ بستری‌شدن پریسا رو برای زایمان به زکیه نمی‌دادم، اگه زکیه خواهرانه ازم نپرسیده بود چی می‌‌خوام به زنم هدیه‌ی زایمان بدم، بین این همه استرس و اضطراب یادم می‌‌رفت این هدیه، برای یک زن مهم‌ترین فکر بعد از زایمانه.
    به لطف پول و بیمارستان خصوصی می‌‌تونستم وقت بیشتری از ساعت ملاقات رو کنار پریسا باشم. تا جایی که جمعیتِ حلقه‌زده به دورِ تختش کم‌کم پراکنده شن. پیشونیِ عرق نشسته‌ی پریسا رو ببوسن، هدیه‌هاشون رو که شک نداشتم اکثراً پول نقد هست با شرمندگی و معذرت‌خواهی برای کم‌بودنش، کنار تخت بذارن و برن، تا من بمونم و زنی که زیباترین و ناب‌ترین حسُ دنیا رو بهم بخشید. اون پری که با سختی، نیمی از من و نیمی از خودش رو یکی کرد. زنی که بر خلاف این که مُسکن گرفته؛ اما شکم فرورفته‌اش به‌شدت دردناکه.
    - بهتری قربونت برم؟
    به خدا دروغ نبود، کافی بود لب‌ تر کنه تا همین‌جا به قربون اون تارهای مشکیِ پریشونش بشم. آخه تا حالا پریسا رو این‌قدر رنگ‌پریده و درمونده ندیده بودم.
    - جواد؟
    حرف که نمی‌زد، انگاری داشت از تموم انرژیش برای نالیدن از درد مایه می‌‌ذاشت.
    - جونم، عمرم؟
    - آب.
    درمونده موهای پریشونش رو به یه سمت هدایت می‌‌کنم. تمام پیشونی کوتاهش پر از دونه‌های ریز عرق بود. کاش یه چیزی می‌‌خواست که انجام‌دادنش در توانم بود.
    - قربونت برم دکترت گفت تا شیش‌ساعت حتی آب هم نخوری.
    - تشنمه.
    دلم می‌‌خواست برای اون خواهش توی صداش، سرم رو به دیوار بکوبم.
    - یه‌کم تحمل کن عمرم.
    خیلی آنی و جرقه‌وار گوشزدِ مادرم به مغزم هجوم میاره. امان از تجربه! «اگه گفت تشنمه آب خواست، فقط لبش رو با دستمال خیس کن.»
    خیلی زود چندین برگ از دستمال کاغذی رو با آبِ سردِ داخل یخچال خیس می‌‌کنم. اضافه‌ی آب رو می‌‌چلونم و می‌‌چرخم سمت تموم زندگیم. آروم و آهسته اون دستمال‌های خنک‌شده‌ی به هم چسبیده رو به روی لب‌های ترک‌دارش می‌‌کشم.
    و من هنوز نمی‌دونم با چه حسی، پارتی‌بازی می‌‌کنم و چند قطره آب رو داخل دهنش می‌‌چکونم، اون هم برای لـ*ـب‌هایی که همیشه خیلی خوش‌رنگ و شاداب به روم می‌‌خندید.
    - جواد آب! تو رو خدا!
    وای که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم مراقبت از بیمارِ بعد از عمل این‌قدر سخت باشه.
    - قربونت برم برات خوب نیست. جاش یکی-دوساعت دیگه که بهتر شدی و دکترت اجازه داد، کلی از اون کمپوت‌های گیلاسی رو که دوست داری برات باز می‌‌کنم. خوبه؟
    - بدجنس تو رو خدا آب!
    عجب! نمی‌دونستم از عوارض داروی بیهوشی لجبازشدن هم هست.
    - خانمی یه چند ساعت...
    و صدای دری که بی‌اجازه باز شد.
    - خب حالِ مامانِ کوچولوی ما چطوره؟
    باز پریسای من از درد نالید:
    - تو رو خدا درد دارم، آب می‌‌خوام!
    پرستار خوش‌اخلاق بخش اهمیتی به خواسته‌ی پریسا نمیده و حرف خودش رو می‌‌زنه.
    - دردت که طبیعیه، حالا میگم برات شیاف بیارن. آقا شما پیشش می‌‌مونید؟
    - نه... نه... من نه... خواهرش می‌‌مونه.
    عمراً که من طاقت دیدن اون همه درد و خیلی چیزای دیگه رو داشته باشم.
    - پس صداشون کنید هرچه سریع‌تر بیان. یه سری آموزش شیردادن هم هست که باید ببینن.
    - بله چشم.
    پرستار که بیرون میره، نگاه خصمانه‌ی پریسا رو بهش می‌‌بینم.
    - فعلاً کاری با من نداری؟
    بی‌رمق سر تکون میده.
    - میری خونه‌ی خودمون؟
    خونه‌ی خودمون؟ جایی که بدون پریسا هیچ صفایی نداشت. چقدر تلفظش از زبون پریسا شیرین بود.
    - برم اونجا؟
    - هوم.
    - چشم، حالا که تو گفتی میرم خونه‌ی خودمون.
    و باز یه لبخند گل‌وگشاد می‌‌زنم به همین دو کلمه‌ی «خونه‌ی خودمون»!
    با درزدن پونه، وقت خداحافظی می‌‌رسه؛ خداحافظی از زنم و به تازگی دخترم. پ*ی*ش*و*ن*یِ سرد پریسا رو عمیق می‌‌ب*و*س*م تا شاید کمی از این التهابِ درونم رو خاموش کنه
    . به‌زور تا نزدیکی در میرم، از پونه تشکر و خداحافظی می‌‌کنم؛ اما هنوز چشمم به پریسایی هست که با چشمِ خمارش همه‌جا به دنبالمه. یه لبخند می‌‌زنم، ازش رخ می‌‌گیرم و درست تو ثانیه‌ای که می‌‌خوام از در رد بشم میگه:
    - جواد؟
    صدام می‌‌زنه؛ با زحمت، با صدایی خفه و پردرد.
    - جانم؟
    - مرسی بابت پلاک و زنجیر، خیلی قشنگه!
    لب‌ها همیشه یک‌شکل می‌‌خندن؛ اما تنها خودِ آدمه که می‌‌فهمه حسِ پشت هر لبخندش چقدر باهم تفاوت داره.
    - مبارکت باشه عزیزم.
    کاش کمی پول داشتم، کاش کمی رو داشتم تا بیشتر پول قرض کنم، تا شاید می‌‌تونستم برای دخترم هم به یمن ورودش هدیه‌ای تدارک ببینم. آخ از ‌ای کاش که هیچ سودی نداره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    رفتم خونه‌ی خودمون، البته تا وقتی که پریسا از بیمارستان مرخص بشه. خونه‌ی ما با داشتن اون سیزده‌پله، مکان مناسبی برای استراحت پریسا نبود؛ به همین دلیل بود که پریسا چند هفته‌ای رو اون هم تا زمانی که بخیه‌هاش رو بکشه، تا وقتی بتونه به کارای شخصیش برسه، مهمون مادرش شد؛ مهمونِ اون همه مهربونی و دل‌سوزی بی‌حد‌ومرزِ مادر و پدرش.
    زنم مرخص شد، دخترم پا به دنیای هزار و یک رنگ گذاشت؛ اما نتونستم اون‌جور که دلم
    می‌خواد پیش پاهاشون قربونی کنم. به قول فاطی مهم نیت بود، نه مرغ یا گوسفندی که قرار بود خونش رو به نیت سلامتی و دورکردنِ چشمِ زخم بریزیم. اما این شرمندگیِ افتاده به جونم، آروم و قرار رو ازم می‌‌گرفت. باعث می‌شد نتونم تو چشم‌های پردرد پریسا مستقیم نگاه کنم. این دومین باری بود که پیش روی دخترم شرمنده می‌‌شدم. اون شرمندگی که حتی با وجودِ این جمعِ شلوغ کنارم، لحظه‌ای نه ازم دور شد و نه لحظه‌ای آروم گرفت. نمی‌دونم چرا سعی داشتم از پیش چشم‌های پیله‌کرده‌ی پریسا فرار کنم. نمی‌دونم چرا به‌نظرم نگاه پریسا به روم این‌قدر سنگین و پرحرف بود. نمی‌دونم این شرمندگی چرا داشت این شکلی خودش رو بروز می‌‌داد. دوست داشتم خیلی زود از زیرِ نگاه پریسا در برم. و رفتن با جارو و سطل بزرگم، بهترین بهانه شد. دست‌های کوچولو و قرمز نرگسم رو بوسیدم. شرم کردم پیشِ چشمِ جمشیدخان خرمن‌های مشکیِ پریسا رو ب*و*س*ه بزنم. با یه خداحافظی خیلی زود فرار کردم. سعی دارم خیلی سریع بند کفش‌هام رو ببندم؛ کمی هول‌کردن قاتی حرکاتم شده. تا کمر صاف می‌‌کنم، می‌‌شینم.
    - میگم جواد؟
    صدای آروم پریسا از پشت سرم. لبخندم از شرمندگی، از هول‌کردنم، از خجالت بود.
    - جونم؟
    - جونت سلامت. چته آقا؟
    با این که همیشه صداش آروم بود؛ اما حالا آروم‌تر از همیشه از حال ناخوشم خبر می‌‌گرفت.
    - هیچی.
    - هیچی؟ برای همون هیچی عجله داری؟
    بی‌حرف چه خوب متوجه‌ی تلاشم برای فرار شد.
    آهسته و با احتیاط فاصله‌مون رو به هیچ می‌‌رسونه، باز بی‌جنبه‌بودنِ قلبم بهم ثابت میشه. اولین بارم بود، به جان دخترم اولین بار بود که دیدم دست‌های پریسا برای ح*ل*ق*ه‌شدن به دور گردنم داره به هم گره می‌‌خوره. کاش قدرت داشتم تا زمان رو نگه دارم، کاش اون‌قدری قدرت داشتم که دستور به ایست زمان و مکان می‌‌دادم.
    سر نزدیک به گوشم رسوند، همراه با بخار نفس‌هاش در گوشم آروم‌تر از همیشه زمزمه کرد:
    - آقاجواد یادت نره چیزی رو نمی‌تونی از من قایم کنی‌ها.
    آروم درست مثل خودش میگم:
    - چیزی رو قایم نکردم.
    سر عقب می‌‌کشه، ر‌خ‌به‌رخ می‌‌شیم. اختیار تموم اعضای بدنم به دست قلبِ بی‌*ق*ر*ار*م افتاده. شیطون تو چشم‌هام زل می‌‌زنه و میگه:
    - هیع! دروغ؟ اونم به من؟
    کمی از حقیقت رو با لباس بهتر به زبون میارم.
    - می‌‌ترسم اینجا چیزی کم‌و‌کسر باشه.
    دوست داشتم الان تازه‌ترین دل و جگر‌ها رو براش به سیخ می‌‌کشیدم.
    چشم‌هاش می‌‌خنده، لب‌هاش هم داره می‌‌خنده. وای از احساسم که بازیچه‌ی دستِ پریسا شده!
    - جواد؟
    - جان؟
    - دیگه چه کم‌وکسری؟ به خدا تا اینجا هم شرمنده‌ی محبت‌ها و زحمت‌هات هستم. ببخشید که به‌خاطر من کلی بدهکار شدی. مرسی که با تموم سختی‌ها...
    نیاز به جبران نبود؛ گاهی یه تشکرِ صادقانه تمام اون همه خستگی و آشفتگی رو اون همه دل‌واپسی
    برای بدهکاری رو برات آسون می‌‌کرد. درست مثل الان که پریسا زل زده تو چشم‌های قهوه‌ای‌رنگم، تمام اون شرمندگی رو، تمام اون دل‌واپسی‌ها رو شست و به دوردست‌ها سپرد. پریسا بهترین مُسکن برای تموم دردهای من بود. چه دردی که گاهی سرتاسر قلبم می‌‌پیچید، چه دردی که گاهی تو سرِ پردردم خودش رو فریاد می‌‌زد. گاهی مُسکن بود و گاهی که نیاز داشتم برام ویتامین بود.
    به روی چشم‌های خندون و قدردانش لبخند می‌‌زنم، ح*ل*ق*ه‌ی دست‌هاش از دورم باز میشه؛ بهم اجازه‌ی رفتن میده.
    - اجازه هست؟
    - برو دست خدا. می‌‌خوای امشب برگردم خونه؟ این‌جوری خیلی برات سخته؛ بری سرکار، بعد یه سر بیای اینجا، شام خورده نخورده دوباره شب راه بیفتی بری خونه.
    - فردا باهم برمی‌‌گردیم. برم که داره دیر میشه.
    - برو دست خدا.
    پشت راه می‌‌کنم؛ اما دلم رو جا گذاشته، شاسیِ بازکردن در رو عقب می‌‌کشم.
    - میگم آقاجواد چیزی یادت نرفته؟
    نه؛ مگه می‌شد یادم بره، فقط شرم نذاشت، فقط خوشیِ بی‌حد‌ومرز از اون دست‌های ح*ل*ق*ه‌شده‌اش نذاشت. اون پری، سهم هرروزش رو می‌‌خواست؛ اون پری رو به خداحافظی‌‌های خاصمون عادت داده بودم. از خدا خواسته با اون حس‌های قوی که ساعت و زمان حالیش نبود،
    همون چند قدمِ کوتاه رو به سمتش محکم و باعجله برمی‌دارم. ب*و*س*یدمش، تمامِ اجزای کوچیکِ صورت دخترونه‌اش رو. هیچ‌کس باور نمی‌کرد این پری کوچیک و ریزنقش الان مادرِ یه فرشته‌ی نیم‌وجبی باشه.
    به نشون آرامش پیشونیش رو ب*و*س*یدم؛ به نشونِ حمایت چشم‌هاش رو ب*و*س*یدم، به نشون از دوستی هر دو گونه‌هاش رو ب*و*س*یدم و در آخر به نشون از عشقی که بهش داشتم، قدم آخر رو برداشتم. من امروز برای اولین بار سهم خودم رو از خنده‌هاش گرفتم.
    - آقاجواد دیگه نبینم یادت بره‌ها! برو بیا، رفتیم خونه برات یه خبرِ دست‌اول دارم.
    - اِ؟ اتفاقاً من هم برات یه خبر دست‌اول دارم.
    چشمک زد؛ زنی که تمام امروز رو از این چشم‌های زیباش فراری بودم.
    - امشب بریم خونه؟
    - می‌‌تونی پله‌ها رو بیای پایین؟
    - یواش‌یواش با هم می‌ریم.
    چه جمله‌ی قشنگی! «با هم» قرار نبود تو زندگی مثل فیلم‌های اکشن کلی اتفاق‌های هیجان‌انگیز بیفته تا حس کنی خوشبختی؛ کافی بود با یه‌کم دقت، علاقه و خوشی‌های کوچیک رو بزرگ ببینی. کافی بود به خودت یادآور بشی خیلی‌ها آرزو دارن جای الان تو باشن.
    - آماده باش اومدم بریم.
    - چشم آقا.
    - چشم‌های قشنگت روشن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    و بالاخره بعد از چهل‌روز آوارگی بین خونه‌ی این و اون، پریسا به خونه‌ی خودمون برگشت. بعد از این که رسم‌ورسومات چند صد دهه قبل رو روی سرِ زن و دخترم اجرا کردن، به خونه برگشتیم. وقتی آب چله‌ی ( یه رسم قدیمی در شیراز برای دوری از چشم زخم و نظر و کلی خرافت دیگه. روز چهلم زایمان با کلی تشریفات یه آبی رو که همراهش دعا خونده میشه روی سرِ زن و بچه می‌‌پاشن.)، پریسا و نرگسم رو که زدن به خونه برگشتیم. بعد از اینکه تقریباً دوروبرمون خلوت‌تر شد، به آرامشی که تو خونه‌ی خودم بهش نیاز داشتم برگشتم. واقعاً راست می‌‌گفتن زن روشنایی خونه‌ست. وقتی پریسا نبود، نه صفایی بود نه روح و فروغی. پریسا یه نفر و یه‌نفره آروم بود؛ ولی انگار همون آروم‌بودنش کلی برای خونه‌ام شور و هیجان داشت.
    وسایل‌های اندکِ نرگس رو کنار تشک خودمون مرتب چیده بود. اون تشک کوچیک و صورتی، کنارِ تشکِ سورمه‌ای خودمون کلی حسِ خوب و تازه به خونه‌مون داده بود. نرگسم حالا یه جفت گلگوش خیلی کوچیک تو گوش‌هاش داشت. گلگوش‌هایی که تو گوش‌های نرم و مخملیش جا گرفته بود. با اینکه پریسا دلش رو نداشت؛ اما به حرف مادرم گوش داد و قبل از سفت‌شدن گوشتش، گوش‌هاش رو سوراخ کردیم. حیف که بعضی از اتفاق‌های زندگی تنها برای یک‌بار می‌‌افتن؛ اتفاقِ شیرینی مثل سوراخ‌کردنِ گوش دخترم. اون گریه‌ی یهویی و ضعیفش از اون فشار یهویی دستگاهِ تفنگی‌شکل؛ اون گریه‌ی یهویی پریسا که با دخترش هماهنگ شده بود.
    حالا نرگسم پماد زده به گوشش خیلی آروم بی‌صدا تو خواب شبانه‌اش، نفس‌های تند و نامنظم می‌کشه؛ خوابِ عمیقی که بعد از مکیدن شیرش نصیبش شده بود.
    - اوف بالاخره خوابید.
    پریسای خسته کنارم به پشتی لم میده.
    - واقعاً مامانت چه‌جوری این همه بچه رو با فاصله‌ی کم بزرگ کرده؟ ماشاءالله تن می‌‌خواد‌ها!!
    - اینا رو ول کن، قرار بود خبر دست‌اول بهم بدی.
    - وای جواد یادم رفته بودها! اول تو بگو.
    - خانم‌ها مقدمن.
    - باشه میگم. بالاخره از زیر زبون کوثر کشیدم.
    متعجب نگاه می‌‌کنم به پریسایی که همچون بچه‌ها ذوق‌زده کنارم هندونه‌ها رو چاقو می‌‌زنه. کوثر با من و پریسا چیزهای قایمکی نداشت.
    - چی رو؟
    - یه مدت دیدم تو حال خودش نیست، هی پیله کردم تا آخر گفت؛ ولی به شرط این‌که به کسی چیزی نگم و هرچند تو هر کسی حساب نمیشی.
    - چی اون‌وقت؟ جون به سرم کردی زن!
    - کوثر... به...
    - پریسا اذیت نکن.
    مسـ*ـتانه می‌‌خنده.
    - کوثر... به...
    این همه حرفش رو کش داد؛ ولی آخرش یهویی گفت:
    - پرویز علاقه داره.
    یک! به همین کوتاهی؛ چاقو از دستم افتاد، رنگم پرید، شک نداشتم. خیلی سریع عرقی سرد به تیغه‌ی کمرم راه کشید. نگاهم خیلی زود ترسید و طوفان‌زده شد.
    این‌قدر سریع تغییر حالت توی تموم تنم جا گرفت که پریسا شوکه شد.
    - جواد!
    زبونم از ترس این علاقه خشک شد، دست‌هام داره می‌‌لرزه، چرا؟ نمی‌دونم. کوثر و پرویز؟ یا... یا... پرویز و فاطی؟ این بدترین خبر توی عمر بیست‌و‌شش‌ساله‌ام بود. خواهر مهربونم، خواهر همه‎‌چی‌تمومم داشت تو جاده‌ی یک‌طرفه‌ی علاقه‌اش با سرعت می‌‌دوید؛ مطمئناً به دست‌اندازی به اسم فاطی برمی‌‌خورد.
    - جواد چت شد؟ چرا رنگت پرید؟ عصبی شدی؟ به خدا هیچ قصد بدی پشت علاقه‌اش...
    - پریسا؟
    - جانم؟
    این‌قدر از شنیدن این خبرِ بد شوکه شدم که نتونستم شیرینی این جان‌گفتن پریسا رو مزه‌مزه کنم.
    - پریسا... پرویز...
    - می‌‌دونم. پرویز فعلاً کارِ مشخصی نداره؛ ولی از طرف بندر یه پیشنهاد‌هایی بهش شده.
    - پریسا... پرویز... پرویز قبل از زایمان تو پیش من به علاقه‌اش به فاطی اعتراف کرد. پشت درِ... درِ بیمارستان بهم گفت فاطی رو می‌‌خواد، گفت اجازه بدم برای... برای امر خیر...
    با افتادن دست‌های پریسا از روی شونه‌ام حس کردم پریسا هم چقدر ترسید.
    - جواد؟
    مات و مبهوت، خفه و آروم، با ترس صدام زد:
    - یعنی چی؟ مگه میشه؟ کوثر... کوثر از روز اول... از روز اول...گفت از روز اول...
    - پرویز می‌‌گفت از روز اول مِهر فاطی به دلش نشسته. پریسا! چه بلایی قراره سر کوثر بیاد؟ اگه وصلت فاطی و پرویز سر بگیره، اگه فاطی بفهمه خواهرش، شوهرش رو می‌‌خواسته...!
    - جواد... برنده‌ی این بازی پرویزه. پرویز دنبال چیزی که بهش علاقه داره میره.
    - کی فکرش رو می‌‌کرد دو تا خواهر دوتا ضلع یه مثل عشقی بشن؟ پریسا، کوثر داغون میشه.
    - نه کوثر نه... فکر می‌‌کردم قراره رابـ ـطه‌ی من و کوثر از این حرف‌ها محکم‌تر شه. کلی زبون‌بازی سرش درآوردم، کلی برای خواهرشوهرشدنم بهش تیکه انداختم.
    - پریسا... همین‌جا... از همین‌جا... جفتمون دهنمون رو می‌‌بندیم. اگه قراره پرویز برنده باشه باید جفتمون دهنمون رو بسته نگه داریم. با کوثر... با کوثر حرف می‌‌زنم. اصلاً... اصلاً الان بهش زنگ بزن؛ گوشیم کو؟ پریسا گوشیت کو؟
    - جواد... جواد آروم باش. باشه، باشه، باهاش حرف می‌‌زنیم.
    - میگم گوشیم کو؟
    - جواد ساعت یازده و نیم شب؟
    - مگه... مگه الان ساعت مهمه؟ داره بین خواهرام... بین خواهرام جنگ میشه...
    - جواد، نه فاطی نه کوثر، هیچ‌کدوم قصد جنگیدن با هم رو ندارن. تو رو خدا من رو هم نترسون!
    مگه بین این همه غلت‌زدن تو تشک تونستم چشم رو هم بذارم و بخوابم که بذارم پریسا هم چشم رو هم بذاره؟ مگه این افکار پلید دست از سرم برمی‌‌داشت؟ مگه چهره‌ی مظلوم و معصوم کوثر ثانیه‌ای از پیش چشمم کنار می‌‌رفت؟ مگه حرف‌های مشتاق پرویز برای داشتنِ فاطی دست از سرم برمی‌‌داشت که برم بخوابم؟ مگه ساعت می‌گذشت تا این موبایل به انتظار نشسته، شماره‌ی کوثر رو بگیره؟
    نمی‌تونستم به هیچی فکر کنم؛ ولی سعی داشتم به همه‌چی فکر کنم. برای کمتر آسیب‌دیدن کوثر باید با غیظ جلو می‌‌رفتم؟ باید دوستانه حرف می‌‌زدم؟ باید می‌‌گفتم مردی که چشمت دنبالشه، چشم‌هاش دنبال خواهر بزرگته؟ اگه پرویز می‌‌فهمید چی؟ اگه فاطی بو می‌‌برد چی؟ شک نداشتم فاطی به‌خاطر علاقه‌اش به کوثر پا رو هرچیزی می‌‌ذاشت. اصلاً فاطی، پرویز رو می‌‌خواست؟
    قرار بود بعد از سرحال‌شدن پریسا، برای خواستگاری فاطی بریم نه برای شکوندن و خردکردنِ احساس کوثر. تکیلف من با این دوراهی چی بود؟ باید طرف کی رو می‌‌گرفتم؟ باید به علاقه‌ی کوثر آب و دون می‌‌دادم یا تیشه به ریشه‌ی احساس پرویز می‌‌زدم؟ کاش منطق تو سرم فریاد نمی‌زد کوثر از هر لحاظ با پرویز بیشتر جور در میاد! کاش این فریاد که می‌‌گفت کوثر مناسب‌تر از فاطی برای پرویزه، کمی آروم می‌‌گرفت!
    چرا امشبمون رو با این خبرهای بد خراب کردیم؟ چرا اون همه احساسی رو که می‌‌خواستم بعد از چهل‌روز خرج همسرم کنم، حالا مجبور بودم برای رهایی کوثر از این مخمصه به هر ریسمونی چنگ بزنم؟ بین چی دارم دست‌وپای بیهوده می‌‌زنم؟ چرا فکر کردم امشب آرامش‌بخش‌ترین شبِ زندگیمه؟ کاش مرخصی‌هام رو برای بهترین روزهای زندگیم خرج می‌‌کردم، نه برای روزی که قرار با قساوت تمام، تیشه دست بگیرم و تیشه بزنم به علاقه‌ای که...
    - جواد شد ساعت هشت، نمی‌خوای یه چرتی بزنی؟
    هشت؟ یهویی فنروار از جا می‌‌پرم. گوشی رو از کنار بالش چنگ می‌‌زنم.
    - جواد بنده‌خدا خوابه.
    عصبی و حرصی گفتم.
    - حالا یه امروز رو کمتر بخوابه، نمی‌میره که!
    - این‌طوری که نمیشه؛ بذار یه‌کم آروم شی.
    - پریسا از دیشب تا حالا آتیش افتاده به جونم، چه‌جوری آروم شم؟ مگه کم اتفاقیه؟ اگه پای علاقه‌ی فاطی وسط باشه چی؟ اگه اون هم به پرویز بی‌میل نباشه چی؟ مگه کوثر رو نمی‌شناسم؟ مگه پرویز رو نمی‌شناسی؟ چه‌جوری با این همه فکر آروم باشم؟ مگه حرف یه روز و دو روزه؟ پریسا حرفه یه عمره، یه عمر!
    لیست تماس‌هام رو بالا و پایین می‌‌کنم، روی اسمش مکث می‌‌کنم، بغض گلوم رو می‌‌سوزونه. و یک ساعت بعد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا