ساکت شد، ساکت شدم. بهم پشت کرد و د*ر*ا*ز کشید. من هم بهش پشت کردم و دراز کشیدم. و بحثمون همونطور بینتیجه موند، سِیلون و ویلون.
نمیدونستم واسه چی گریه میکنه؛ اما خوب میدونستم اعصاب و تحملِ شنیدنِ صدای گریه و فینفینش رو ندارم.
- میشه تمومش کنی؟
و خیلی زود صدای خفهای که داشت خودش رو با بالش آروم میکرد به گوشم رسید و پشتبندش صدای نفسِ عمیقی که میگفت میخواد گریهاش رو تموم کنه.
- من که اومدم تمومش کنم.
- تو لطف کن و گریههات رو تموم کن، وگرنه چیزی که میخواستی تموم کنی تازه شروع شد.
و این بار واقعاً تموم میکنه؛ هم گریهاش رو، هم فینفین بینیاش رو، هم صحبتهاش رو.
چهار روز بعدش بود که هرکاری کردم، هرچی دوستداشتنم رو واسطه فرستادم، نتونستم روی خوش به پریسا نشون بدم. اون دلخوری، از اون شب به بعد، به قوت خودش همچنان کنهوار بهم چسبیده بود. حتی اون زخمی رو که از روی بیاحتیاطی به دستم رسوندم، حتی اون نگرانیِ چشمهای بیقرارِ پریسا نتونست برای سنگینیِ بینِ ما افتاده کاری کنه. بعد از گذروندنِ اون شبِ طولانی که مطمئنم هیچکدوم نتونستیم چشم روی هم بذاریم؛ حالا هر کی به چه علت، نمیدونم.
درست با صدای اذان که از مسجد محل میاومد، خیلی سریع بلند شدم. نمازی که سعی میکردم با خشوع به جا بیارم، تنها مسکنی بود که تونست من رو کمی آروم کنه. و خیلی زودتر از این که پریسا از دستشویی بیاد بیرون، لباسپوشیده سریع از در بیرون زدم.
همیشه و هر روز خیلی با حوصله و با دقت به کارم مشغول میشدم؛ اما امروز یه چیزایی توی من تکون شدید خورده بود. نه حسی برای کارکردن بود، نه قانونی برای رعایتکردن. همیشه خیلی مشتاقانه دستکشهام رو به دست میکشیدم، هر روز برای بهترنشوندادنِ کارم از جونودل مایه میذاشتم؛ ولی اون روز حتی حس نداشتم دستکشهام رو دستم کنم. خیلی بیحوصله و تنها از روی وظیفه، کیسهها رو چنگ زده به ته سطل پرتاب میکردم که خیلی ناگهانی با برخورد دستم با یکی از کیسهها احساس کردم کف دستم آتیش گرفت. قرمزی خون و سفیدیِ کیسهزباله، تضادِ حالبههمزنی داشت. اون تهتههای دلم احساس ضعف کردم. عصبی بودم از اون آدمِ نفهمی که هنوز نمیدونست شیشههای خردشده، زباله نیست. جای شیشههای خردشده، تو پلاستیکهای مات و غیرقابل دید نبود.
حالا با این دست چطوری این همه راه رو رانندگی میکردم؟ حالا تو این ساعت از صبحِ خروسخون، بین ِ تماشای خونهایی که قطرهقطره از کف دستم راه به روی زبالهها گرفته، دارم به خودم برایِ قبول پیشنهاد پرویز، هر ناسزایی که بلدم میدم. هرچی لعن و نفرین بود داشتم بارِ خودم میکردم. شاید اون موقع که حال دلم خوب بود، کف دستم زخم به این عمیقی نداشت، دوست داشتم زودتر از این، قبل از بهدنیااومدنِ بچهمون، قبل از این که دستمون تو خرجهای گرون و کمرشکنِ زایمان بره، پریسا رو به یه مسافرتِ هرچند کوچیک ببرم؛ ولی حالا موندم تا بندرعباس با این اعصاب خرد و دستِ داغون چطوری رانندگی کنم! اصلاً موندم به من چه ربطی داشت که پرویز اون اطراف به دنبال کاروبار بود؟ اصلاً مگه من، رو ماشینخریدنم بدهکار نبودم؟ چرا این سفرِ دو-سهروزه رو قبول کردم؟ مگه نباید کمکم برای زایمان پریسا پول جمع میکردم؟ حالا سیسمونی با مادر بیچارهاش که تازه جهاز داده، بود؛ ولی خرجِ این نهماه، خرج بیمارستان و زایمان که با خودم بود! چرا قبل از قبول پیشنهاد پرویز به این چیزها فکر نکردم؟ عجبا! ببین وقتی حالِ دلِ آدم خوب باشه، بیفکر چه تصمیمهایی میگیره.
اون شب بعد از شام، پرویز بود که خیلی یهویی سرِ بحث رو باز کرد و گفت: «داداش یه یاعلی بگو، بلند شو باک ماشین رو پر کن بزن بریم تا بندر و برگردیم. همهچی هم با خودمون از خونه میبریم، خرج خوردوخوراک هم نداریم. دو-سهروزه هم برگشتیم. من دو-سهروز اونجا کار دارم. هم فاله هم تماشا.»
برای ما قشر ضعیف جامعه، برای کسایی که بعد از سالها زحمتکشیدن و زیر بار هر حرفِ زورگویی رفتن، این موقعیت درست مثل طلوعکردنِ خورشید از مغرب بود. همون شب با کمال میل قبول کردم؛ اما حالا هیچ دل و پایی برای همراهیشون ندارم. امان از وقتی که حالِ دلت خوب باشه!
نمیدونستم واسه چی گریه میکنه؛ اما خوب میدونستم اعصاب و تحملِ شنیدنِ صدای گریه و فینفینش رو ندارم.
- میشه تمومش کنی؟
و خیلی زود صدای خفهای که داشت خودش رو با بالش آروم میکرد به گوشم رسید و پشتبندش صدای نفسِ عمیقی که میگفت میخواد گریهاش رو تموم کنه.
- من که اومدم تمومش کنم.
- تو لطف کن و گریههات رو تموم کن، وگرنه چیزی که میخواستی تموم کنی تازه شروع شد.
و این بار واقعاً تموم میکنه؛ هم گریهاش رو، هم فینفین بینیاش رو، هم صحبتهاش رو.
چهار روز بعدش بود که هرکاری کردم، هرچی دوستداشتنم رو واسطه فرستادم، نتونستم روی خوش به پریسا نشون بدم. اون دلخوری، از اون شب به بعد، به قوت خودش همچنان کنهوار بهم چسبیده بود. حتی اون زخمی رو که از روی بیاحتیاطی به دستم رسوندم، حتی اون نگرانیِ چشمهای بیقرارِ پریسا نتونست برای سنگینیِ بینِ ما افتاده کاری کنه. بعد از گذروندنِ اون شبِ طولانی که مطمئنم هیچکدوم نتونستیم چشم روی هم بذاریم؛ حالا هر کی به چه علت، نمیدونم.
درست با صدای اذان که از مسجد محل میاومد، خیلی سریع بلند شدم. نمازی که سعی میکردم با خشوع به جا بیارم، تنها مسکنی بود که تونست من رو کمی آروم کنه. و خیلی زودتر از این که پریسا از دستشویی بیاد بیرون، لباسپوشیده سریع از در بیرون زدم.
همیشه و هر روز خیلی با حوصله و با دقت به کارم مشغول میشدم؛ اما امروز یه چیزایی توی من تکون شدید خورده بود. نه حسی برای کارکردن بود، نه قانونی برای رعایتکردن. همیشه خیلی مشتاقانه دستکشهام رو به دست میکشیدم، هر روز برای بهترنشوندادنِ کارم از جونودل مایه میذاشتم؛ ولی اون روز حتی حس نداشتم دستکشهام رو دستم کنم. خیلی بیحوصله و تنها از روی وظیفه، کیسهها رو چنگ زده به ته سطل پرتاب میکردم که خیلی ناگهانی با برخورد دستم با یکی از کیسهها احساس کردم کف دستم آتیش گرفت. قرمزی خون و سفیدیِ کیسهزباله، تضادِ حالبههمزنی داشت. اون تهتههای دلم احساس ضعف کردم. عصبی بودم از اون آدمِ نفهمی که هنوز نمیدونست شیشههای خردشده، زباله نیست. جای شیشههای خردشده، تو پلاستیکهای مات و غیرقابل دید نبود.
حالا با این دست چطوری این همه راه رو رانندگی میکردم؟ حالا تو این ساعت از صبحِ خروسخون، بین ِ تماشای خونهایی که قطرهقطره از کف دستم راه به روی زبالهها گرفته، دارم به خودم برایِ قبول پیشنهاد پرویز، هر ناسزایی که بلدم میدم. هرچی لعن و نفرین بود داشتم بارِ خودم میکردم. شاید اون موقع که حال دلم خوب بود، کف دستم زخم به این عمیقی نداشت، دوست داشتم زودتر از این، قبل از بهدنیااومدنِ بچهمون، قبل از این که دستمون تو خرجهای گرون و کمرشکنِ زایمان بره، پریسا رو به یه مسافرتِ هرچند کوچیک ببرم؛ ولی حالا موندم تا بندرعباس با این اعصاب خرد و دستِ داغون چطوری رانندگی کنم! اصلاً موندم به من چه ربطی داشت که پرویز اون اطراف به دنبال کاروبار بود؟ اصلاً مگه من، رو ماشینخریدنم بدهکار نبودم؟ چرا این سفرِ دو-سهروزه رو قبول کردم؟ مگه نباید کمکم برای زایمان پریسا پول جمع میکردم؟ حالا سیسمونی با مادر بیچارهاش که تازه جهاز داده، بود؛ ولی خرجِ این نهماه، خرج بیمارستان و زایمان که با خودم بود! چرا قبل از قبول پیشنهاد پرویز به این چیزها فکر نکردم؟ عجبا! ببین وقتی حالِ دلِ آدم خوب باشه، بیفکر چه تصمیمهایی میگیره.
اون شب بعد از شام، پرویز بود که خیلی یهویی سرِ بحث رو باز کرد و گفت: «داداش یه یاعلی بگو، بلند شو باک ماشین رو پر کن بزن بریم تا بندر و برگردیم. همهچی هم با خودمون از خونه میبریم، خرج خوردوخوراک هم نداریم. دو-سهروزه هم برگشتیم. من دو-سهروز اونجا کار دارم. هم فاله هم تماشا.»
برای ما قشر ضعیف جامعه، برای کسایی که بعد از سالها زحمتکشیدن و زیر بار هر حرفِ زورگویی رفتن، این موقعیت درست مثل طلوعکردنِ خورشید از مغرب بود. همون شب با کمال میل قبول کردم؛ اما حالا هیچ دل و پایی برای همراهیشون ندارم. امان از وقتی که حالِ دلت خوب باشه!