[FONT="] [/FONT]
[FONT="]با تته پته گفتم:خب...خب....[/FONT]
[FONT="]خانم بزرگ چشماشو ریز کرد و گفت:[/FONT]
[FONT="]-خب چی؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]سرمو انداختم پایین وگفتم: چیز با اهمیتی نبود برام که شما روتوجریان بذارم.........[/FONT]
[FONT="]-چرا این موضوع برای شما بی اهمیته ومهم نیست؟؟؟؟چرا فک کردین این موضوع برای من مهم نیست که شما دوتا هم دانشگاه و همکلاسی هستید؟؟؟؟ [/FONT]
[FONT="]-صالح:خب چرا برای شما اهمیت داره؟؟؟........چرا مهمه؟؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-اونش به خودم مربوطه...این فضولیا به شما نیومده....[/FONT]
[FONT="]با تعجب بهش نگاه کردم....یعنی چی؟؟؟؟....خانم بزرگ چش شده بود....اصلا از کجا فهمیده بود منو صالح هم دانشگاهیم؟؟؟؟ [/FONT]
[FONT="]-شما عزیزمنید دوست ندارم باهم بحث کنید....یکم درک کنید همدیگرو....شما بزرگ شدید.....چرا عین بچه با هم کل کل میکنید؟؟؟؟......چرا مدام با تیکه هاتون همدیگرو اذیت میکنید؟؟.... [/FONT]
[FONT="]صالح اخم کرده بود.........داشتم از تعجب شاخ درمی اوردم............نه بابا خانم بزرگ.......عجب تیز بود ومن نمیدونستم......حواسش به همه چیز بوداااااا....... [/FONT]
[FONT="]-بار اخریباشه که می ببینم باهم بد برخورد میکنید.......[/FONT]
[FONT="]اصلا چرا خانم بزرگ یه همچین چیزی ازمون میخواست...من که هیچ سنمی با این شازده نداشتم پس برا چی باید تحویلش بگیرم؟؟؟........[/FONT]
[FONT="]اه همینو کم داشتیم........صالح شب بخیر گفت و رفت سمت اتاقش...منم بلندم شدم وشبخیر گفتم واومدم برم که با صدای خانم بزرگ ایستادم....... [/FONT]
[FONT="]-با صالح کنار بیا......[/FONT]
[FONT="]دیگه نمیتونستم تحمل کنم.......[/FONT]
[FONT="]-چرا اصراردارید؟؟؟....من از پسرا متنفرم خانم بزرگ دست خودم نیست.......اگه از برخورد من با نوتون ناراحتید از این به بعد اصلا باهاش برخورد نمیکنم وحرف نمیزنم...خوبه؟؟؟ [/FONT]
[FONT="]-ازت یه خواهش دارم.......[/FONT]
[FONT="]چشمام و ریز کردم و با تعجب گفتم:چی شده؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-یه کاری کن که نظرصالح نسبت به زنـ*ـا تغییر کنه....نگرانشم برای ایندش اصلا خوب نیست.......[/FONT]
[FONT="]با وحشت گفتم:[/FONT]
[FONT="]-نه خانم بزرگ منو معاف کن...من خودم از پسرا متنفرم حالا بیام یکی رو که به طرز وحشتناکی از زنـ*ـا متنفره رو احساسشو تغییر بدم؟؟؟؟...نه نه من نمیتونم........[/FONT]
[FONT="]-فقط تو میتونی پریا...من مطمئنم.......[/FONT]
[FONT="]عصبی نبود....جدی بود......مسخره بازی هم درکار نبود...وای حتی فکرشم عصبیم میکرد...[/FONT]
[FONT="]اصلا اب منو صالح تو یه جوب نمیرفت....چطور من باید احساسشو عوض میکردم؟؟؟....اصلا چی درموردم فک میکرد....تاحالا با زبون تند وتیزم کم نمی اوردم حالا باید....وای خداااااا....... [/FONT]
[FONT="]-غیرممکنه خانم بزرگ....[/FONT]
[FONT="]-غیره ممکن غیره ممکنه.....تومیتونی پریا....فقط باید حستو تغییر بدی........باید یه جوری بهش بفهمونی که همه ی زنـ*ـا مثل هم نیستن.......[/FONT]
[FONT="]-اخه چرا میخواید نظرشو عوض کنید بزارید توخماری خودش بمونه.......[/FONT]
[FONT="]-با اون بلایی لعنتی که توکوچیکی سرش اومده باعث شده که از همه ی زنـ*ـا متنفرباشه.....صالح حاضر نیست ازدواج کنه......من این ونمیخوام........ [/FONT]
[FONT="]التماس وتو چشمای خانم بزرگ میدیدم.......اصلا چه بلایی سرش اومده بود؟؟؟...فکرموبه زبونم اوردم.....[/FONT]
[FONT="]-تو کوچیکیش چی گذشته؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-فقط میتونم اینو بگم که مادرش بخاطر منافع خودش وقتی صالح به دنیا میاد میده به خانواده ایی که هیچکس تا چند سال ازشون خبری پیدا نمیکنه...فقط مادرش میدونسته که اونم به روی خودش نمیاره میگه که دزدیدنش.......این اتفاق باعث میشه که صالح از زنـ*ـا متنفربشه....... [/FONT]
[FONT="]-پس چطوری پیداشد؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-دیگه نپرس...امشب نمیتونم توضیح بدم خستم...بعدا بهت میگم.......قبول میکنی مادر؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-قول نمیدم ولی سعیمو میکنم.......[/FONT]
[FONT="]-ممنون پریا جان...ببینم چیکارمیکنی.......[/FONT]
[FONT="]سرموتکون دادم وبه سمت اتاقم رفتم.........باید چیکارمیکردم؟؟؟....اصلا به من چه اخه؟؟؟....[/FONT]
[FONT="]من چطوری احساس این موجود مغرور و عوض کنم.....ما دوتا حرف درستم نمیتونیم با هم بزنیم حالا بیام چیکارکنم.......[/FONT]
[FONT="]از فکری که به ذهنم اومد حالم بهم خورد....تنها راهش عاشق شدن صالح بودکه این از دست من خارج بود......وای خدا دارم دیونه میشم.....خب عروسی نکنه بدرک....[/FONT]
[FONT="]اصلا به من چه.......اخه بدبختی من یکی دوتا نیست.......از اونور جزوم که جا گذاشته بودمش روی صندلی های بوفه ی دانشگاه از این ورهم خواسته ی خانم بزرگ....[/FONT]
[FONT="]باید از یه جایی شروع میکردم با اینکه از وضعیت به وجود اومده راضی نبودم....درست نبود اینهمه خانم بزرگ بهم لطف کرده بود وحالا که ازم یه خواسته داشت نادیده بگیرمش....باید یه جورایی باخودم کنار میومدم........[/FONT]