کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]با تته پته گفتم:خب...خب....[/FONT]​
[FONT=&quot]خانم بزرگ چشماشو ریز کرد و گفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-خب چی؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]سرمو انداختم پایین وگفتم: چیز با اهمیتی نبود برام که شما روتوجریان بذارم.........[/FONT]​
[FONT=&quot]-چرا این موضوع برای شما بی اهمیته ومهم نیست؟؟؟؟چرا فک کردین این موضوع برای من مهم نیست که شما دوتا هم دانشگاه و همکلاسی هستید؟؟؟؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]-صالح:خب چرا برای شما اهمیت داره؟؟؟........چرا مهمه؟؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-اونش به خودم مربوطه...این فضولیا به شما نیومده....[/FONT]​
[FONT=&quot]با تعجب بهش نگاه کردم....یعنی چی؟؟؟؟....خانم بزرگ چش شده بود....اصلا از کجا فهمیده بود منو صالح هم دانشگاهیم؟؟؟؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]-شما عزیزمنید دوست ندارم باهم بحث کنید....یکم درک کنید همدیگرو....شما بزرگ شدید.....چرا عین بچه با هم کل کل میکنید؟؟؟؟......چرا مدام با تیکه هاتون همدیگرو اذیت میکنید؟؟.... [/FONT]​
[FONT=&quot]صالح اخم کرده بود.........داشتم از تعجب شاخ درمی اوردم............نه بابا خانم بزرگ.......عجب تیز بود ومن نمیدونستم......حواسش به همه چیز بوداااااا....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-بار اخریباشه که می ببینم باهم بد برخورد میکنید.......[/FONT]​
[FONT=&quot]اصلا چرا خانم بزرگ یه همچین چیزی ازمون میخواست...من که هیچ سنمی با این شازده نداشتم پس برا چی باید تحویلش بگیرم؟؟؟........[/FONT]​
[FONT=&quot]اه همینو کم داشتیم........صالح شب بخیر گفت و رفت سمت اتاقش...منم بلندم شدم وشبخیر گفتم واومدم برم که با صدای خانم بزرگ ایستادم....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-با صالح کنار بیا......[/FONT]​
[FONT=&quot]دیگه نمیتونستم تحمل کنم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-چرا اصراردارید؟؟؟....من از پسرا متنفرم خانم بزرگ دست خودم نیست.......اگه از برخورد من با نوتون ناراحتید از این به بعد اصلا باهاش برخورد نمیکنم وحرف نمیزنم...خوبه؟؟؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]-ازت یه خواهش دارم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]چشمام و ریز کردم و با تعجب گفتم:چی شده؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-یه کاری کن که نظرصالح نسبت به زنـ*ـا تغییر کنه....نگرانشم برای ایندش اصلا خوب نیست.......[/FONT]​
[FONT=&quot]با وحشت گفتم:[/FONT]​
[FONT=&quot]-نه خانم بزرگ منو معاف کن...من خودم از پسرا متنفرم حالا بیام یکی رو که به طرز وحشتناکی از زنـ*ـا متنفره رو احساسشو تغییر بدم؟؟؟؟...نه نه من نمیتونم........[/FONT]​
[FONT=&quot]-فقط تو میتونی پریا...من مطمئنم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]عصبی نبود....جدی بود......مسخره بازی هم درکار نبود...وای حتی فکرشم عصبیم میکرد...[/FONT]​
[FONT=&quot]اصلا اب منو صالح تو یه جوب نمیرفت....چطور من باید احساسشو عوض میکردم؟؟؟....اصلا چی درموردم فک میکرد....تاحالا با زبون تند وتیزم کم نمی اوردم حالا باید....وای خداااااا....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-غیرممکنه خانم بزرگ....[/FONT]​
[FONT=&quot]-غیره ممکن غیره ممکنه.....تومیتونی پریا....فقط باید حستو تغییر بدی........باید یه جوری بهش بفهمونی که همه ی زنـ*ـا مثل هم نیستن.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-اخه چرا میخواید نظرشو عوض کنید بزارید توخماری خودش بمونه.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-با اون بلایی لعنتی که توکوچیکی سرش اومده باعث شده که از همه ی زنـ*ـا متنفرباشه.....صالح حاضر نیست ازدواج کنه......من این ونمیخوام........ [/FONT]​
[FONT=&quot]التماس وتو چشمای خانم بزرگ میدیدم.......اصلا چه بلایی سرش اومده بود؟؟؟...فکرموبه زبونم اوردم.....[/FONT]​
[FONT=&quot]-تو کوچیکیش چی گذشته؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-فقط میتونم اینو بگم که مادرش بخاطر منافع خودش وقتی صالح به دنیا میاد میده به خانواده ایی که هیچکس تا چند سال ازشون خبری پیدا نمیکنه...فقط مادرش میدونسته که اونم به روی خودش نمیاره میگه که دزدیدنش.......این اتفاق باعث میشه که صالح از زنـ*ـا متنفربشه....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-پس چطوری پیداشد؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-دیگه نپرس...امشب نمیتونم توضیح بدم خستم...بعدا بهت میگم.......قبول میکنی مادر؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-قول نمیدم ولی سعیمو میکنم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-ممنون پریا جان...ببینم چیکارمیکنی.......[/FONT]​
[FONT=&quot]سرموتکون دادم وبه سمت اتاقم رفتم.........باید چیکارمیکردم؟؟؟....اصلا به من چه اخه؟؟؟....[/FONT]​
[FONT=&quot]من چطوری احساس این موجود مغرور و عوض کنم.....ما دوتا حرف درستم نمیتونیم با هم بزنیم حالا بیام چیکارکنم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]از فکری که به ذهنم اومد حالم بهم خورد....تنها راهش عاشق شدن صالح بودکه این از دست من خارج بود......وای خدا دارم دیونه میشم.....خب عروسی نکنه بدرک....[/FONT]​
[FONT=&quot]اصلا به من چه.......اخه بدبختی من یکی دوتا نیست.......از اونور جزوم که جا گذاشته بودمش روی صندلی های بوفه ی دانشگاه از این ورهم خواسته ی خانم بزرگ....[/FONT]​
[FONT=&quot]باید از یه جایی شروع میکردم با اینکه از وضعیت به وجود اومده راضی نبودم....درست نبود اینهمه خانم بزرگ بهم لطف کرده بود وحالا که ازم یه خواسته داشت نادیده بگیرمش....باید یه جورایی باخودم کنار میومدم........[/FONT]​
[FONT=&quot]یه نفس عمیق کشیدم و برای عوض شدن حالم لب تاب و روشن کردم.......وارده برنامه شدم همه انلاین بودن....... [/FONT]
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:سلام[/FONT]​
    [FONT=&quot]وهمه پشت سره هم جواب دادن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شایان:به به بهار خانوم گل.......کجایی تو؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:زیر همین اسمونی که همه هستن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:چرا امروز با بچه ها نیومدی کوه؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من: به یه دلایلی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:چه دلایلی؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:شخصیه.......خوش گذشت؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهراد:اوه عالی بود...[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ستاره:جای تو نیما خالی بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]عه نیما نرفته بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:وای بهار نبودی یگ حالی داد کوه.......باید بچه ها روببینی مثل خودمون باحال.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:قراره هفته دیگه دوباره بریم....دیگه حتما باید تو نیما بیایید.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ستاره:نیما که نمیاد....دیشب نبودی ببینی چقد اصرارش کردیم زیر بار نمیرفت........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شایان: نیما بامن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:بهارم بامن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نیما:الکی حرف نزن شایان........من جایی نمیام......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من: عادت ندارم حرفمو دوبارتکرار کنم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهراد:از اخلاق شما دوتا سر درنیارم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:بهتر......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نیما:سرت تو کار خودت باشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:بهار ونیما بامن....هیچکدومتون عرضه ندارید.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه: ببینم چیکارمیکنی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:خواهی دید عزیزم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا: وای بهار امروز یگ برف بازی کردیم......انقد باحال بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من: بسلامتی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:بهار چی شده؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:چیزی نشده......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:سرحال نیستی......مگه باز زده تو پرت؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:نه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:ما اگه تو رونشناسیم کی بشناسه اخه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:تمومش کنید دیگه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ستاره:بهار؟؟؟اگه یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:بستگی داره...بپرس.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ستاره:خیلی مغروری دقیقا مثل نیما........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من:نظر لطفته گلم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش: ناهار هفته دیگه پایه نیماست.......همگی مهمونه نیماییم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نیما:شروع نکن ارش......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:ببین بالا بیای پایین بیای من تو و بهار و هفته دیگه میارم تو جمعمون.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]عجب بدبختیه از دست اینا...امروز مردم تا شکوفه و شیدا ولم کردن.........حالا نوبته ارش بود...از اینجورچیزا خوشم نمیومد...چه معنی داشت با چند تا غریبه برم کوه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]ذهنم درگیر بود باید یه فکری میکردم......نباید این امتحان و بد میدادم........ولی اخه چه جوری؟؟؟؟......حوصله نداشتم....بای دادم واومدم بیرون.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]رو تخت درازکشیدم ودست راستامو گذاشتم رو پیشونیمو به سقف خیره شدم........اگه 4تا امتحان دیگه رو نمره الف میشدم یه امتحان کلی میگرفتن و اونوقت هرکی کامل میداد اون دونفر قبول میشدن.....هرکدوم از این امتحانهارو که اگه بد بدم...یه پله عقب می افتادم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تنها یه راه وجود داشت...که اونم بعید میدونستم شدنی بشه.......کم کم چشمام سنگین شد وخوابم برد.......... [/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]فصل نهم[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]تو اینه به خودم نگاه کردم.....شالمو مرتب کردم....خب این از این....در اتاقو باز کردم....در اتاقش بسته بود.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]مطمئن بودم خونست چون ماشینش تو حیاط بود..رفتم جلو.....باید از این به بعد باهاش درنمی افتادم....خدایا خودت یه صبری به من بده....یه نفس عمیق کشیدم وتقه ایی به در زدم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]بلافاصله صداش وشنیدم...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میتونم بیام داخل؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بعد از چند لحظه صداشو شنیدم: بیا......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم درو باز کردم.......روتختش نشسته بود ویه کتابم دستش بود.......نگاه سردشو تو چشمام دوخته بود....با نگاش یادم رفت چی ازش میخواستم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کاری داری؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]پ ن پ اومدم ببینم کاری چیزی نداری واست انجام بدم......اخه سواله میپرسی......کلمات و تو ذهنم کناره هم ردیف کردم وگفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-یه خواهشی داشتم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماشو ریز کرد وگفت:چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]ای خدا ببین کارم به کجا رسیده که از یه پسر خواهش دارم و دارم منت میکشم.......تک سرفه ایی کردم وصدامو صاف کردم وگفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اگه جزوتو احتیاج نداری تا عصر بهم قرضش بده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ابروهاش پرید بالا وباتعجب نگام کرد....هان چیه؟؟......سرد گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مگه خودت نداری؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]اخه نابغه اگه داشتم که نمیومدم منت تو رو بکشم....اخ داشتم میترکیدم نمیتونستم اینا رو به زبون بیارم...ای خانم بزرگ چی بهت بگم که داری غرورمو جلو این کوه غرور میشکونی........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نخیر.......تو بوفه جا مونده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله میدونم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشمام گردشد........میدونست؟؟؟........پس یعنی الان پیششه اخیشششش.......ایشالا دردو بلات بخوره تو دل خاطرخواهات....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خب پس لطف کن بدش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot].باتعجب گفت: چیو؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جزومو دیگه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جزوتو؟؟؟هنوز ندادمش بهت شد جزوت؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]وای خدا از دست این...این کلا خر بود یا خودشو زده بود به خریت؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مگه نمیگی جزومو تو بوفه دیدی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خب که چی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]گیج شدم...نکنه!!!!!!!؟؟؟؟؟با دهن باز گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-برش نداشتی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]شونه ایی بالا انداخت و کتاب داخل دستشو باز کرد وبه کتاب خیره شد: نه....[/FONT]​
    [FONT=&quot]تقریبا داد زدم: نهههههه.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صداتو بیار پایین.....برنداشتم تا تلافی کارت بشه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کدوم کار؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-پنچرکردن 4تا لاستیک ماشینم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با دستم محکم زدم تو پیشونیم وبه چارچوبه در تکیه دادم........اخ خدا حالا چه غلطی بکنم......بدبخت شدم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اون از جزوم اینم از این که عمرا بیشتر از این منتشو بکشم........بدون اینکه نگاش کنم سرمو انداختم پایین و اومدم برم بیرون که باصداش ایستادم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صبرکن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]برنگشتم....همونجورایستادم......بعداز چند لحظه صداشو پشت سرو شنیدم....دستپاچه شدم و برگشتم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مگه تو نگفتی کنارکشیدی پس دیگه چرا تو فکر امتحانی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]هیچی نگفتم.....سرم همچنان پایین بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیخوای حرف بزنی ابجی؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با شنیدن کلمه ی ابجی سرمو اوردم بالا ونگاش کردم....باز نگاهش سرد.......جزوه رو گرفت جلوی صورتمو گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیا......فردا زیاد به درد من نمیخوره.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]باصدای گرفته ایی گفتم: میتونم بپرسم چرا؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]رد نگاشو گرفتم.......بخاطر دستش بود......حالا میخواست چیکارکنه؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-متاسفم...نمیخواستم اینجوری بشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مهم نیست....اون دوتاهم خیلی راحت به هدفشون رسیدن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چطور؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]برگشت ورفت سمت پنجره ودستاشو توبغلش جمع کرد وهمونطور که پشت به من ایستاده بودگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یکم فک کنی میفهمی.......منکه نمیتونم با این دستم بنویسم....توهم که زود جا زدی وتسلیمشون شدی.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بخاطر جزوت ممنون داداشی.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]داداشی رو ازلج گفتم.......فعلا این تنها راه نزدیک شدن بهش بود تا نظرشو عوض کنم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]یدفه برگشت سمتم وخیره نگام کرد...وا این چه مرگش شد یه دفه...خب قربونت مگه خودت نمیگی ابجی خوب منم گفتم داداشی...نکنه انتظار داری بهت بگم ابجی.......با این فکر لبام به خنده باز شد....سریع جمعش کردم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از اتاقش زدم بیرون ورفتم تو اتاقم........به حرفاش فک کردم........گـ ـناه داشت...دوست داشتم تو این بازی که حسام راه انداخته بود اونم بود..........[/FONT]​
    [FONT=&quot]دروغ چرا دوست داشتم منو صالح برنده ی این میدون وبازی باشیم.......نمیخواستم حسام وپریسا به هدفشون برسن...من که کنار نکشیده بودم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]حیف شد.......جزوه رو بازکردم.....اوه اوه دست خطشو......چه خوشکله......اولین دست خط پسریه که خوش خطه......خداروشکر خوانا بود.....وقت نداشتم باید یه سره میخوندم......... [/FONT]​
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]*******[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]با نوری که توچشمم خورد چشمام و باز کردم.......دستمو گرفتم جلوی چشمم....یه نگاه به اطرافم کردم......روتختم نشسته بودم و جزوه هم تو بغلم بود....نمیدونم کی خوابم بـرده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دیشب اخرین چیزی که یادم میومد این بود که جزوه رو تموم کردم و داشتم بخش های مهمشو میخوندم....حتی شامم نرفتم بخورم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به ساعت کردم ساعت 8بود.......ساعت 10 امتحان داشتم........جزوه رو انداختم روتخت و اومدم پاشم که همه ی بدنم تیر کشید....وای بدنم خشک شده بود........یه کش وقوسی به کمرم دادم.....یکم بهتر شدم...[/FONT]​
    [FONT=&quot]بلند شدم و یه ابی به سر وصورتم زدم واماده شدم........کولمو انداختم رو شونمو جزوه رو گرفتم دستمو از اتاق زدم بیرون....داشتم میرفتم پایین که زیور از پایین پله ها گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-صبت بخیر پریا جان.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام صب بخیر........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-داشتم میومدم صداتون کنم.......قربونت مادر حالا که بالایی صالح و صدا کن من که نای بالا اومدن ندارم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه لبخند زوری زدم وگفتم:باشه....[/FONT]​
    [FONT=&quot]عقب گرد کردم....عجب بدبختی بود خدا........پشت در رسیدم.....میخواستم سربه سرش بزارم.......محکم پشت سره هم به درکوبیدم ودادزدم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-داداشی........ داداشی.....داداشی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]یدفه درباز شد......جزوه رو توبغلم گرفتم و دستامو توبغلم جمع کردم وباشیطنت نگاش کردم........دستپاچه گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی شده؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]لبخندم پررنگ تر شدوگفتم:صب شده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]نفسشو یدفه فوت کرد وبه چارچوبه در تکیه داد وسرشو انداخت پایین وشقیقه هاشو ماساژ داد.......به سرتا پاش نگا کردم.......یه شلوارکه مشکی تا زیر زانوش و یه رکابی سفید که جذب بدنش شده بود تنش بود...[/FONT]​
    [FONT=&quot]چشماش خمـار بود وموهاشم پریشون....بیچاره رو سکته دادم........خخخخخخخ....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-این چه طرز صدا زدنه....اختلال روانی داری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگام کرد....هنوز لبخند رو لبم بود....ابروهام و انداختم بالا وباهمون لبخند گفتم: نوچ.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نوچ و........توموهاش دست کشیدو ادامه داد:استغفرا....[/FONT]​
    [FONT=&quot]جزوه رو سمتش گرفتم وگفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این از جزوت.......بیا پایین صبحونه حاضره.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بدون تشکر راه افتادم.......دیروز یه بار تشکر کردم...اگه امروزم میگفتم پرو میشد........[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی از کارم خوشم اومد.......این واسه جبران کاری بود که بخاطر جزوم انجام داده بود.......صبحونم داشت دیگه تموم میشد که سروکلش پیدا شد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]کتشو انداخت رو صندلی ونشست روصندلی.....زیور یه لیوان اب پرتقال براش گرفت و گذاشت جلوش......خانم بزرگ بخاطر قرصاش زودتر صبحونه خورده بود والان هم تو اتاقش بود.......زیور اومد بره که صالح گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-زیور خانم من اب پرتقال دوست ندارم اگه لطف کنید یه لیوان چای بدی ممنون میشم.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-زیور:شیر نمیخوای مادر؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]از لحن زیور خندم گرفت....یه جوری میگفت شیرنمیخوای مادر انگار یه بچه 1ساله جلوش بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خندم کمرنگ بود......یه نیم نگاه به صالح انداختم....داشت نگام میکرد.......با یاداوریش خندم پرنگترشد........لباش لبخند نمیزد ولی نمیدونم چرا احساس میکردم که چشماش میخنده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیور منتظر جواب صالح بود.....لقممو قورت دادم وگفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-اخویی شیرمیل داری برات بیاره؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگاهشو ازم گرفت و روبه زیورگفت: نه همون چایی شیرهم دوست ندارم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونم چرا امروز جو گرفته بودم....دوست داشتم سربه سرش بزارم بدون اینکه خودم بخوام......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یه لیوان شیر برا این بیار شاید یکم عقلش بیاد سر جاش.......عقل که تو اون کلش نیست........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با تعجب بهش نگاه کردم...نه باباااااا....یه ساعت به روت خندیدم ببین چه زبون دراز شد واسم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]مگه من اینو نمیخواستم؟؟؟......همین که خانم بزرگ ببینه من وصالح باهم رابـ ـطه خوبی داریم فک میکنه ادم شده دیگه همه چیز حله....منم دوباره میشم همون پریای پاچه گیر...........[/FONT]​
    [FONT=&quot]ابروهامو انداختم بالا....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خانم بزرگ:زیوووووور؟؟؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-زیور:پریا جان یه چایی برا صالح بگیر تا برم ببینم خانم بزرگ چیکارم داره.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]جااااااااااااا نم!!!!!من؟؟؟؟؟وای خدا همینو کم داشتم....با لبای اویزون شده گفتم: باشه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بارفتن زیور بلند شدم......پشت سرم نشسته بود.....یه لیوان چینی برداشتم ویه چایی خوشرنگ ریختم.......ای بمونه تو حلقت....حقت نیست چایی به این خوشرنگی از دسته من بخوری......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با فکری که به ذهنم رسید لبام تا بنا گوش باز شد.......برگشتم و یه لبخنده مصنوعی زدم و گفتم: شیرینش کنم؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]لقمشو قورت داد و همینجور که یه تیکه نون داشت جدا میکرد گفت: پ ن پ......[/FONT]​
    [FONT=&quot]پ ن پ وکوفت.....یه پ ن پ ایی نشونت بدم که حض کنی.......پروووووو......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دوباره برگشتم.....ازتو جا ادویه ایی برداشتمشون ودو قاشق پر ریختم داخلش........یکمم شکر ریختم تا طبیعی به نظر برسه....اخ که چه ضد حالی بخوری توووووو داداشششش.....لیوان و گذاشتم جلوش.....تشکر نکرد....پس حقته....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نوشه جون........[/FONT]​
    [FONT=&quot]همونجور که لبخند رولبام بود کولمو انداختم رو شونم....داشتم شال گردنم و میبستم و حواسمم بهش بود.....همش زد و یه لقمه گذاشت تو دهنش وچایی خورد......کم کم رنگ صورتش عوض شد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]به چارچوبه در تکیه دادم ودستامو هم توبغلم جمع کردم وبالبخند نگاش کردم..........نمیدونست چیکار کنه....[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه تیکه نون گذاشت تو دهنش ولی انگار فایده نداشت....یه قاشق عسل خورد بازم انگار افاقه نکرده بود.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اخه دوقاشق پر فلفل قرمز خوردن که کم چیزی نبود....بود؟؟؟؟......والا......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بلند شد و رفت سمت یخچالو یه شیشه اب بیرون اوردو سر کشید........نصف بیشترشو یه نفس خورد و بعد شیشه رو محکم کوبوند رو میز و خم شد و سرشو انداخت پایین.......اوه اوه الان امپر میچسبونه .......سرشو اورد بالا....اوه اوه چشماش شده بود عین دو کاسه خون........ولی من همچنان خنده رولبم بود... [/FONT]​
    [FONT=&quot]باحرص گفت:این چه غلطی بود که کردی؟؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این تلافیه حرفت بود که گفتی عقل تو کلم نیست.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اگه این کار و نمیکردی شک میکردم به حرفم...ولی الان هیچ شکی توش نیست که تو یه روانی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نظر لطفته داداشی.......فعلن....[/FONT]​
    [FONT=&quot]داشتم از سالن میزدم بیرون که با صدای خانم بزرگ ایستادم........صداش از بالا میومد.....سرمو بردم بالا....بالای پله ها ایستاده بود......... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله خانم بزرگ؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هردوتاتون بایه ماشین برید........[/FONT]​
    [FONT=&quot]هاااااااااا....وای نه......گفتم: من ماشین دارم صالح هم ماشین داره خودمون میریم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مگه من گفتم ندارید......صالح دستش درد میکنه نمیتونه رانندگی کنه....باید باهم برید........[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح از اشپزخونه اومد بیرون.....بهترشده بود...همونظورکه کتش میپوشید بلند طوری که خانم بزرگ بفهمه گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح:نگران من نباشید مادری......زنگ میزنم الان رفیقم میاد دنبالم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-همین که گفتم......لازم نکرده به رفیقت زنگ بزنی........[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]عجب بدبختیه با این خانم بزرگ....اخه این کارارو برا چی میکرد......مجبور شدیم تسلیم شیم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همزمان نشستیم تو ماشینو راه افتادم....داشتیم از حیاط میزدیم بیرون که کمربندشو بست وگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خدایا خودم به خودت میسپارم........نوکرتم من هنوز جوونم ارزو دارم خودت مراقبم باش با این روانی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]از حرفاش خندم گرفته بود لبخند زدم ولی حرفی نزدم....سنگینی نگاهشو حس کردم ولی نگاش نکردم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چیه مگه دروغ میگم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]حرفی نزدم و حواسمو جمع را نندگی کردم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-افرین حواستو به رانندگیت جمع کن نمیخواد زبون درازی کنی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]رفتارش تغییر کرده بود....حالا منتظربودم بد اخلاقی کنه یا عصبی باشه از دستم ولی الان ........ذهنم درگیرش بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی تا حالا هیچ دختری باهاش شوخی نکرده بود که انقد از زنـ*ـا متنفربود و حالا با دوتا شوخی من انقد نرم شده بود؟؟؟؟....ذهنم درگیره رفتارش بود.......نمیخواستم دیگه از این جلوتر برم........من هنوزم از پسرا متنفر بودم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونم چرا.....شاید بخاطره رفتار ناپدریم بود...نمیدونم....فقط یه پسر تو دلم بود وهست که اونم......آههههه...حیف شد که رفت....[/FONT]​
    [FONT=&quot]با اینهمه سال که گذشته بود بازم نمیتونستم احساسی رو که نسبت بهش داشتم و فراموش کنم.....احساس میکردم نیمای من نمرده......با اینکه هرهفته بالای قبرش بودم وازگذشته وخاطراتمون حرف میزدم بازم باورنداشتم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به اطراف انداختم.......از بس ذهنم درگیربود نفهمیدم کی رسیدیم.......ماشین و پارک کردم و هردو پیاده شدیم.......راه افتادم.......اون جلوتر ازمن بود....قدم هاشو ارومتر کرد اونقد اروم تا بهش رسیدم...تعجب کردم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شونه به شونه ی من راه افتاد......یه نگاه بهش کردم اوه اخماشو...این که حالا خوب بود......مکث کرد وسمت راستم ایستاد........اوا این چشه....اونوقت به من میگه روانی......خودت که از من روانی تری........[/FONT]​
    [FONT=&quot]متوجه ی جمعی از پسرا شدم که سمت راستم بودن و داشتن با نگاهاشون قورتم میدادن.....پس بگو......صالح خان غیرتی شدن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونم چرا ذوق مرگ شدم........این ذوق قبلا برام تکرار شده بود......نیما هم وقتی دوستاش یه جا جمع میشدن وسره راهمون بودن غیرتی میشد ومثل الان صالح میشد بادیگاردم....یه حس شیرین بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی چرا غیرتی شدن الان صالح برام مثل نیما شیرین بود؟؟؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چرا بیشترکارای صالح وبا نیما مقایسه میکردم؟؟؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی من به صالح علاقه داشتم؟؟؟؟....[/FONT]​
    [FONT=&quot]من غلط بکنم......من فقط یکیو دوست دارم فقط یکی.......وقتی از کنارشون رد شدیم صالح نفسشو صدا داربیرون داد و دستشو تو موهاش فرو کرد.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]شیدا و شکوفه بالبخند اومدن سمتون.........ایستادیم.....بهم سلام کردیم.......صالح هم اروم سلام کرد و بعداز یه نیم نگاه به من سرشو تکون داد و رفت........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:وای چی میبینم......اخر عقل این پریایه ما اومد سرجاش....خدایا شکرت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی میگی تو واسه خودت.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:نامرد تنهایی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:انقد خودت وبه اون راه نزن.......ببینم توقابشو دزدیدی یا اون؟؟؟؟؟........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-منکه نمیفهمم شما دوتا چی میگید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]شیدا به شکوفه نگاه کرد و یه چشمک زدوگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بایدم نفهمی....عاشق شدن بدردیههههه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کوفت.....شایعه پراکنی نکنید...الکی حرف نزنید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:بله اگه نمیدیدیم باور نمیکردیم....ولی الان دیگه دیدیم...شونه به شونه ی هم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هرجور دوست دارید فکرکنید....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:ولی خوب شد...منو شکوفه این وسط نگرانت بودیم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چراااا!!!؟؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:چون اگه تو با صالح نمیرفتی افسرده میشدی......چون منو شیدا داریم متاهل میشیم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]باتعجب گفتم:چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:نخودچی......بعدا میفهمی...فعلا طرفامون گفتن صداشو درنیاریم...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-مبارک......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هردو گفتن سلامت باشی...میدونستم که دارن شوخی میکنن...اخه کی این دوتارو میبره......ولی خدایش هردو خوشکل بودن......تا حالا هم عجیب بود که نرفته بودن خونه بخت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سر جلسه نشستیم.....برگه ها پخش شد.....هرکی سرش تو برگه ی خودش بود......اه این استاد که همیشه تستی می اورد حالا 4تا تستی وبقیه هم تشریحی بودن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح کنار دستم نشسته بود.......یه نگاه بهش کردم....با پاش رو زمین ضرب گرفته بود وخودکار وهم تند تند تکون میداد.......دلم براش میسوخت......شروع کردم به جواب دادن....... [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot] ********[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح[/FONT]​
    [FONT=&quot]اه خدا...من کی شانس داشتم که حالا داشته باشم......فقط 4تا تستی بود وبقیه هم تشریحی.......همیشه سوالات تستی بودن... نه اینکه حالا من دستم شکسته بلند شده تشریحی اورده....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اعصابم خورد بود......با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و خودکارو از حرص تند تکون میدادم.....یه نگاه به سمت چپم کردم....سرش تو برگه بود و داشت جواب میداد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هرچی میکشیدم از دست این بود....دوست داشتم سرمو بکوبونم به دیوار.......بیا اقا صالح یه بار خواستی به دختری محل بذاری بیا ضربه شم خوردی.......امروز تا تونست حرصم داد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اگه بخاطر خانم بزرگ نبود تا حالا سرشو روسینش گذاشته بودم........ ولی باز هم با دخترای دیگه برام فرق داشت....نمیدونم چرا روش حساس شدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هرچقدر که میخواستم ازش دوری کنم انگار جواب مخالف میداد وبیشتر سمتش کشیده میشدم.......رفتارام اصلا دسته خودم نبود....اصلا......[/FONT]​
    [FONT=&quot]به سوالات تستی راحت جواب دادم....به تشریحی ها نگاه نکردم که حرص نخورم......نیم ساعت دیگه وقت داشتیم....ولی من که نمیتونستم جواب بدم پس تصمیم گرفتم بلند شم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]قبل از اینکه بلند شم...یه نگاه بهش کردم....برگش پربود......بایدم پرباشه.......دیشب حتی شامم نخورد......داشتم حرص میخوردم......خودم کردم که لعنت برخودم باد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نیم خیز شدم که با صداش دوباره نشستم.....اروم طوری که استادنفهمه گفت:بشین...[/FONT]​
    [FONT=&quot]باتعجب برگشتم سمتش........اروم گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-برگتو بده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]باتعجب نگاش کردم.......یعنی چی؟؟؟؟؟دوباره باحرص گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میگم برگتو بده تا استاد نفهمیده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به اطراف کردم........استاد پشتش سمت مابود...هیچکی هم حواسش به مانبود........برگه رو گرفتم سمتش....برگه رو از دستم گرفت وبرگه ی خودش وداد دستم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سریع به حالت اولیمون برگشتیم.....یه نگاه به برگه انداختم.......چشمام داشت از حدقه میزد بیرون..... دست خطه خودم بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]به چشمام شک کردم....بالای برگه نوشته بود:صالح رادمهر.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو بردم بالا ونگاش کردم....داشت تند تند جواب میداد.....سنگینی نگاهمو احساس کرد و سرشو و خم کرد و نگام کرد.......یه لبخند تحویلم داد و شونه ایی بالا انداخت و دوباره مشغول شد........[/FONT]​
    [FONT=&quot]برای چی این کارو کرد؟؟؟؟.......به برگه نگاه کردم....هیچکس شک نمیکرد چون عین دست خطه خودم بود....چطور تونسته بود انقد خوب مثل من بنویسه؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از کاراش سردر نمی اوردم....نه به بلاهایی که سرم می اورد نه به این کمک کردنش......ممنونش بودم........از اول اشناییمون تا امروز اگه یه رفتار درست انجام داده بودهمین بود......بقیش که همش عین مرغ و خروس به جون هم میپریدیم..... با این همه زبون تیزیش ولی تو چشماش معصومیت موج میزنه......معصومیتی که باعث شده من زمان عصبانیت و دعوا از زدن خیلی از حرفا منصرف بشم........با صدای استاد طناب افکارم پاره شد..... [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]******[/FONT]​
    [FONT=&quot]پریا[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]همه ی سرعتمو به کار بـرده بودم تا بتونم به همه جواب بدم و وقت کم نیارم....سوال اخری رو هم نوشتم که صدای استاد بلند شد......برگه رو استاد ازم گرفت....[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نگاه به صالح کردم.......از کاری که کرده بودم راضی بودم.....از تصمیمی هم که گرفته بودم راضی بودم.....من فقط باصالح میتونستم برنده ی این بازی باشم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونم چرا ولی دوست داشتم که با هم تو این راه قدم برداریم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]کلاس بعدی ربع ساعت دیگه شروع میشد....استاد خارج شد....ولی همه نشسته بودن و درباره ی امتحان حرف میزدن.......پریسا رفت سمت صالح وروی صندلی کناریش نشست....[/FONT]​
    [FONT=&quot]صدای بچه ها بلند بود و نمیفهمیدم که چی میگه....نمیدونم چرا بدم اومد پریسا داشت باهاش حرف میزد.......دوست داشتم برم کلشو بکوبونم تو دیوار.......صالح اخم کرده بود ولی طولی نکشید که نمیدونم پریسا چی گفت که صالح یکی از لبخندای جذاب و بی سابقشو تحویل پریسا داد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از این لبخندا فقط برای خانم بزرگ میزد.....تا حالا نشده بود به من لبخند بزنه....جز پوزخند و اخم هیچی تو رفتارش با خودم ندیده بودم.......چرا اینجوری شده بودم؟؟؟؟؟......بغضم گرفته بود....دست خودم نبود.......نمیدونم چه مرگم شده بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدای حسام برگشتم سمتش.....کنارم روی صندلی بغلی نشسته بود........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیا اینم جزوت......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با اخم نگاش کردم و جزوه رو ازش گرفتم وگفتم:این دست تو چیکارمیکنه؟؟؟؟.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]با خونسردی به دسته ی صندلی تکیه داد و گفت:یه هفته پیش رو صندلی بوفه جاگذاشته بودیش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بعد از اون روز ما 4بار اومدیم کلاس چرا زودتر ندادیش؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دیگه دیگه....[/FONT]​
    [FONT=&quot]دیگه دیگه و زهره مار........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اقای رادمهر که امروز یه پله افتادن عقب....اینم از تو که قبلی رو اینجور که مشخصه کنار کشیدی و امروز هم مسلما بدون جزوه کامل نمیگیری....فک نمیکردم این راه به همین اسونی باز شه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خنده ی چندش اور و بلندی زد و رفت....تو دلم بهش پوزخند زدم.........ولی پوزخند هم رولبم نقش بست......هه وایسا و تماشا کن........[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]سنگینی نگاه صالح رو خودم احساس کردم....برگشتم سمتش با اخم داشت نگام میکرد....هان چیه؟؟؟؟....به پریسا جونت برس و بخند....انگار من انرژی منفی بهت انتقال میدم که وقتی بهم میرسی یادت میره خنده چیه.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]استاد وارد شد و نگاهمون و از هم گرفتیم.......الان امتحانات هفته گذشته رو میداد.....همونی رو که همه فک میکنن من بد دادم....اخ که چه کیفی میده مردم و بزاری سر کار........ازقیافه ی حسام و پریسا مشخص بود که چقد خوشحالن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]هه ولی طولی نمیکشه........اسمها خونده شد ومن بی قرار منتظر بودم......خیلی هیجان داشتم.......تا اینکه استاد گفت:کاظمی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه دفه کلاس ساکت شد وفقط تنها صدایی که تو کلاس پیچید صدای پایه های صندلی بود که من داشتم از روش بلند میشدم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]مهم بودم وخودم نمیدونستماااا؟؟؟.....یعنی نمره ی من انقد مهم بود؟؟؟؟....یعنی همه حواسشون به منه؟؟؟....[/FONT]​
    [FONT=&quot]وای چه باحاله....به سمت استاد رفتم و باشنیدن افرین برگه رو تحویل گرفتم.......نمره ی کامل به روم چشمک میزد........یکی از پسرا داد زد: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چند شدی پریا؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]هااااا!!!!چقد پرو....... پریا چیه؟؟؟.....با اخم نگاش کردم.....اومدم جوابشو بدم که صالح با اخم زودتر گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مامان بابات بهت یاد ندادن با دخترای غریبه زود پسرخاله نشی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو رو که یاد دادن برای همه کافیه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح و کارد میزدی خونش درنمیومد.......وای باز این غیرتی شد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با حرص گفت:من بعداز کلاس با شما کار دارم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]پسره هم خیلی ریلکس گفت:درخدمتیم داداش......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نشستم سر جام که صدای صالح و شنیدم که انگار اروم داشت با خودش حرف میزد.....هیچکی نمیفهمید ولی گوشای من تیز تر از این حرفا بود.... باکلافگی گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-داری چیکارم میکنی لعنتی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]چی؟؟؟؟من؟؟؟؟خو به من چه.......مگه زورت کردم که سرم غیرتی شی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همه ی برگها داده شد و استاد نمراته کامل واعلام کرد....طبق معمول من و صالح وحسام وپریسا بودیم......اسم منو اخری گفت....با شنیدن اسمم همه برگشتن و نگام کردن....[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیر اونهمه نگاه معزب بودم.......ولی نگاهمو روی حسام و پریسا انداختم....حسام با اخم نگام میکردو وپریسا هم از زور عصبانیت لباشو محکم رو هم فشار میداد....[/FONT]​
    [FONT=&quot]به روشون لبخند زدم و خیلی رلکس پاروی پا انداختم.......عجب کیفی میداد...[/FONT]​
    [FONT=&quot]اصلا نگاه صالح نمیکردم....از کاراش سر درنمی اوردم......از دستش دلخور بودم.......بعداز دوساعت بلاخره کلاس تموم شد....وسایلمو تو کیفم ریختم.......بلند شدم و از کلاس زدم بیرون...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:وای بدو برسونمون خونه که دارم میمیرم از خستگی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:راست میگه.....خداکنه ترافیک نباشه زود برسیم یه دله سیربخوابیم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیخود.....امروز باید خودتون برید خونه.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شکوفه چشماشو ریز کرد و گفت:اونوقت واسه چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]همونجورخونسردانه درحالی که کلاسوروتوبغلم گرفته بودم و روبه رومو نگاه میکردم به پایین پله ها رسیدیم وایستادم....دوتاشون روبه روم ایستادن ومنتظر نگام میکردن.......به پله ها نگاه کردم.....با لباش حرف زد....لب خوانیم عالی بود....گفت تو برو تو ماشین تا بیام....دوباره راه افتادم و گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-واسه اینکه داداش باهامه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]هردوتا باتعجب داد زدن:دادااااااااااش؟؟؟؟!!!!!!.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستم و گذاشتم رو گوشام.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چه خبره کرم کردین......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا: داداش دیگه چه صیغه اییه؟؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صیغه جدیده......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سواره ماشین شدم....اون دوتاهم سوار تاکسی شدن و رفتن....خیلی خسته بودم.......خم شدم و سرمو به فرمون تکیه دادم....اصلا کجامیخواست بره؟؟؟؟....وای نره باز دعواش بشه....پلکام سنگین بودن....با صداش سرمو بلند کردم...چشمای خمارمو تو چشماش دوختم....یه نگاه به سرتاپاش کردم... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چرا اینجوری نگام میکنی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سالمی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه لبخنده بی سابقه تحویلم داد.....چه عجب....ببینم افتاب از کدوم طرف دراومده؟؟؟....باهمون لبخندگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مگه قرار بوده ناقص بیام؟؟؟.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ماشین و روشن کردم و همونطور که داشتم از جای پارک میومدم بیرون و از ایینه بغـ*ـل خیابون و می پاییدم گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نه ترسیدم باز دعوات شه باهاش درگیری شی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگاش نمیکردم حواسم به خیابون بود.......با لحنی متعجب گفت:باکی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-با اون پسره....همون که تو کلاس بهش گفتی بعد از کلاس باهاش کار داری......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هه....نخیر...تشنم بود رفتم اب خوردم.......مهم نبود برام برم سروقتش وکشش بدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی ضده حال وضایع شدن که میگفتن همین بوداااااا.......چه خیالاتی دارماااااا...چی فکرمیکردم چی شد....[/FONT]​
    [FONT=&quot]خوب بدرک که برات مهم نیست....مغروره از خود راضی........منو بگو که نگرانش شده بودم......خاک تو سره من.......[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot][/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل دهم

    از ساعت 6 صبح همینطور پشته سرهم شکوفه و شیدا تک میزدن.......اخرسر از حرص بلند شدم و با چشمای بسته بالش و پرت کردم ونمیدونم کجاخورد که صدای بلند شکسته شدن چیزی اومد........
    از ترس چشمام و باز کردم......اوه زده بودم گلدون روی میزو شکسته بودم.....
    با صدای در عین سیخ نشستم سرتخت.......در اتاق و قفل کرده بودم.......باصدای خوابالوم گفتم:بله...
    باتعجب صدای صالح رو شنیدم که گفت :
    -صدای چی بود؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
    مگه برات مهمه؟؟؟؟....برو گمشو ازت متنفرم.......
    1 هفته بود که کوچکترین برخوردی باهاش نداشتم.......ازاین بازی واسه خودم انصراف داده بودم........نمیتونستم غرورم و بزارم کنار......اتیش میگرفتم وقتی میدیدم انقد بهش خوبی میکنم و اون رفتارش تغییر نمیکنه....از حق نگذریم یکم مهربون تر شده ولی هنوز تیکه هاشو داشت.......
    دلم براش تنگ شده بود.......نمیدونم چرا.....با اینکه ازش متنفربودم ولی دوست داشتم باهاش کل کل کنم....با اینکه باهام بداخلاقی میکرد ولی بازبداخلاقی هاش و دوست داشتم......
    فقط میدونستم که دارم دیوونه میشم همین.......وقتی دید جواب نمیدم محکم تر در زد وگفت:
    -پریا چرا جواب نمیدی؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟؟
    وقتی گفت پریا احساس کردم ته دلم خالی شده........تا حالا اسممو از زبونش نشنیده بودم........
    دستپاچه شدم و بدون اینکه توجهی به سرووضعم کنم بیقرار به سمت در رفتم و قفلشو باز کردم.......دستگیره رو چرخوندم ودروباز کردم......
    قیافش عین اون روزی که بلند صداش کرده بودم شده بود.......پریشون بود وچشماشم بخاطر خواب خماربود.......دلم برای اخماش و نگاه های سردش تنگ شده بود.......
    دیوونه بودم دیگه.......
    احساس میکردم نگرانه وکلافه.......دیگه نمیخواستم به احساساتش توجه کنم....یه بار خیال بافی کردم که اشتباه ازآب دراومد.....پس دیگه تصمیم گرفتم الکی فکروخیال نکنم مخصوصا درمورد صالح..........
    یه نگاه به اتاق وبعد یه نگاه به من کرد و گفت:صدای چی بود؟؟؟خوبی؟؟؟
    باصدایی که دلخوری و عصبانیت توش موج میزد گفتم:
    -میبینی که گلدون افتاده شکسته.....
    بادستم به سرتا پام اشاره کردم وادامه دادم:
    -اینم ازخودم سالمم.....حالا بفرما برو.......
    با تعجب مونده بود نگام میکرد.....بله دیگه انتظار نداشت اینطور برخورد کنم.....هرچی خوبی دیدی از پریا همون بود....دیگه تموم شد.....دوباره شدم همون پریای پاچه گیر....مراقبه خودت باش....دو بار بروش خندیدم پرو شده......
    یه لحظه به خودم اومدم....وای خاک عالم تو گوشام......سریع پریدم پشت در.....یه نگاه به سرو وضعم کردم....
    یه تاب شلوارکه صورتی تنم بود دیشب هم از بیکاری بلند شده بودم موهامو خرگوشی بسته بودم...عین بچگی هام......خیلی بهم میومد.....وای ابروم رفت.....این دوبار...ازش خجالت میکشیدم..........
    خودش درو بست ورفت.....نفسمو فوت کردم و عین بادکنکایی که بادشون خالی میشه به دیوار تکیه دادم و نشستم و زانوهام و بغـ*ـل کردم........نمیدونم چرا بغضم گرفته بود......
    چرا کاراش منو یاده نیما میندازه؟؟؟......
    یعنی مثل نیما دوسش داشتم؟؟؟......
    هم دوست داشتم بهم محل بزاره هم دوست داشتم باهام بداخلاقی کنه......منم مثل خودش دیوونه کرده.......
    از فکر اون چیزی که انگار سرم اومده بود یا قراربود بیاد میترسیدم...من نمیخواستم...نمیخواستم....بدون اینکه بخوام داشتم سمتش کشیده میشدم....
    بیقرار بودم...حالمو نمیفهمیدم.....باصدای گوشیم به خودم اومدم....صورتم خیس بود....بلند شدم وبه سمت گوشی رفتم....شیدابود.......جواب
    -بله.....
    -به به سلام جیگل خودم....بیداری؟؟؟
    -مگه دستم به تو شکوفه نرسه.......بجون خودم تیکه تیکتون میکنم......
    -اوووا عزیزم اول صبی وانقد خوشونت؟؟؟
    -مگه شما میزارید من یه روزه جمعه ایی بخوابم وخوش اخلاق باشم......
    -خیل خوب بابااااا.......انقد حرف میزنی الان یادم میره اصلا واسه چی زنگ زدم........
    -بنال......
    -عاشق همین سگ اخلاقیاتم....
    از حرفای شیدا خندم گرفته بود:انقد زبون نریز بگو ببینم چه دردتونه از 6 بلند شدین.......
    -خانم حواس پرت امروز قرار بود با بچه ها بریم کوه.....
    ازپنجره یه نگاه به بیرون انداختم.......باتعجب گفتم:تواین هوای برفی؟؟؟
    -همینش مزه میده دیگه.......حالا هم سریع اماده شو بیا دنبال منو شکوفه......شکوفه خونمونه........
    -کی میاد؟؟؟؟
    -منو تو وشکوفه .... شایان وارش ونیما باهم......ستاره وبهراد....
    نیما هم میاد!!!!دوست نداشتم برم ولی واسه عوض شدن روحیم بدک نبود.......برای همین قبول کردم......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -باشه....ساعت 8 اونجام.......
    شیدا با شوق داد زد:عاااااااشقتم دیوونه......
    بدونه خداحافظی گوشیو قطع کردم....ساعت 7 بود........شکوفه اس داد که چیزی نیارم چون امروز همه چیز به خرج یکی از پسراست.......برای همین فقط لباس گرم پوشیدم........
    کلاه مشکی کامواییمو چپوندم تو سرم وموهام و جمع کردم زیرش بدون اینکه شال بزنم......یه شلوارگرم مشکی پوشیدم ویه مانتویه معمولی وپالتویه قرمز رنگ خوشکلم و که یقش گرد بود وپایینش هم کلوش میشد و یه وجب بالای زانوم بود رو پوشیدم........
    عالی شده بودم.....یه آرایش ملایم هم زدم......یه رژ قرمز و یه خط چشم........همین قدر کافی بود.....
    شال گردنمو هم دور گردنم قشنگ بستم تا گردنم بیرون نباشه.......چکمه های مشکی پاشنه سه سانتی چرممو از تو کمد بیرون کشیدم وگرفتم دستم.....
    حاضرواماده از اتاق زدم بیرون.......خانم بزرگ تو اتاقش بود.....یه تقه به درزدم وبعداز شنیدن صداش رفتم داخل.......با دیدنم گل از گلش شکفت وباذوق گفت:
    -الهی من فدات شم مادر........ببین چه عروسکی شده.......جایی میخوای بری؟؟؟
    باهمون لبخندم که از ذوق تعریف خانم بزرگ پدید اومده بود گفتم:اره قراره با دوستام برم کوه.......
    -تو این هوا؟؟؟؟
    -اره مزه میده....میریم برف بازی.......
    -باشه حواستو خوب جمع کن......
    -چشم....فقط.....
    نمیخواستم چیزی از خانم بزرگ پنهون بمونه.......
    -فقط چی پریا؟؟؟
    سرمو انداختم پایین وگفتم:فقط یه سه چهارتا پسرهم باهامون هست......
    -میشناسیشون؟؟؟.....
    -من تا حالا ندیدمشون....از بچه های چتین.......قبلا یه بار بچه ها باهاشون رفتن بیرون...میگن بچه های خوبین...
    خانم بزرگ لبخند زد وگفت:من بهت اعتماد دارم....بزرگ شدی دیگه میدونی چیکارباید بکنی....برو مادر...
    -مرسی......پس فلن.....
    -خدانگهدارت باشه مادر.......
    از اتاق زدم بیرون....قلبم اروم شده بود.....چند روزی بود که خانم بزرگ حالش بد بود....قلبش مریض بود....خدایا خودت نگهدار این خانم بزرگ من باش......الان هرچی دارم از وجود گل این خانم بزرگه........سواره ماشین شدم وبه سمت خونه ی شیدا حرکت کردم.......
    یه بوق زدم و دوتایی تیپ کرده اومدن بیرون وطبق معمول شکوفه جلو وشیدا هم عقب نشست....باهم دست دادیم و راه افتادم........شکوفه ذوق زده گفت:
    -بیشعور این چه وضعیه؟؟؟؟...چه جیگری شدی تو.......
    -از شما دوتا که بهترم........
    -شیدا:اگه دندون واسه شایان وارش تیز کردی باید بگم شرمنده....چون اونا صاحاب دارن........
    -نه بابا.....من اصلا واسه منظور خاصی تیپ نکردم....بعدشم من همیشه اینجوریم.......
    شکوفه لباشو غنچه کردو گفت:این لباتم که همیشه انقد قرمزه دیگه...........
    ازلحنش خندم گرفته بود.......واقعا هم منظوری واسه تیپ کردنم نداشتم.....فقط میخواستم امروز از این فکرای مزخرف که چند وقت بود به جونم افتاده بود خلاص شم.......
    معلوم نبود چی بین این دوتا شیطون با پسرا افتاده بود که همش حرف از صاحب صاحب میزدن.....غلط نکنم یه خبرایی بود........ولی بیخیال.......خودم کم فکرو خیال ندارم که حالا بشینم و به این دوتا روانی هم فکر کنم.......طولی نکشید که رسیدیم.......شیدا با ذوق گفت:
    -اه این ماشین شایان........
    -پیاده شید.....حالا خوبه یه بار باهم بیرون بودید که حتی ماشینشم میشناسی....خدا بعدا و ختم بخیرکنه.....
    شیدا با شیطنت گفت:حالا کجاشو دیدیییی.......
    سرمو به معنی تاسف تکون دادم و پیاده شدم.......ماشین وقفل کردم وهرسه به سمت بچه ها رفتیم........خیلی خلوت بود........4نفر تو محوطه ایستاده بودن وباهم حرف میزدن........شکوفه گفت:اوناهاشن........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    قدمهاشون وتندترکردن......ولی من همچنان اروم میرفتم.......اونا رسیدن و بهم سلام کردن.......
    منم رسیدم....سه تا پسر خوشکل وخوشتیپ ویه دختر که حتما ستاره بود.....دختر ناز و خوشکلی بود....اومد سمتم و باهم سلام کردیم......
    -ستاره:سلام بهارجان...من ستارم.....
    بالبخندملایمی گفتم:سلام عزیزم...خوشوقتم.....
    پسر خوشکل وسبزه ایی که چشماش عسلی بودوقد بلندکنار ستاره ایستاده بود بالبخند گفت:سلام......من بهرادم خوشوقتم........
    -سلام همچنین.......
    نفر بعدی هم یه پسر پوست گندمگون با موهایه قهوه ایی وچشمای خاکستری وچهارشونه بود.......اونم با لبخند گفت:سلام....من شایانم.....خوش اومدی......
    -سلام مرسی........
    نفر اخر هم یه پسر سبزه باموهای جوگندمی وچشمای میشی...خوشکل بود....بالبخند گفت:به به سلام عرض شد بهار خانم.....بنده ارش هستم......خوشبختم......
    -سلام اقا ارش خوشوقتم.........
    -شکوفه:پس نیما کجاست؟؟؟؟
    -ارش:رفت رستوران غذاهارو سفارش بده که وقتی برگشتیم معطل نشیم دیگه الاناست که بیاد......
    -شایان:فعلا بایید بریم سمت تلکابین تا بیاد....
    با موافقت همه راه افتادیم......به تلکابین که رسیدیم بچه ها یکی یکی سوار شدن.......بهراد وستاره وشیدا وشایان تو یه تلکابین نشستن......
    تلکابین بعدی شکوفه نشست واومدم برم بالا که مسولش اومد و گفت این اتاقک فقط میتونه دونفر بشینه........
    یه نگاه به شکوفه کردم که با لبای اویزون شده نگاه ارش میکرد.......
    پس صاحب این ارش خان شکوفه خانم ما بود.......گرفتم که میخوان این دوتا باهم باشن.....اومدم پایین و گفتم:
    -اقا ارش بفرما شما بشینید.......
    -پس شما چی؟؟؟
    -منم تو بعدی میشینم.....
    -ولی اخه......
    -شما بفرمایید اشکال نداره........
    -باشه......الان نیما اومد تو ونیما تو یه اتاقک بنشینید........
    ای وای.....خاک تو کلم.....کسی جز این نبود اخه.....باصدای شکوفه به خودم اومدم نگاش کردم....با تعجب و دهن باز پشت سر منو نگاه میکرد......با لکنت گفت:
    -این.....این.....این......
    -ای بمیری چی میگی تو؟؟؟؟
    گیرکرده بود سره این.....برگشتم به پشت سرم که به پریزه برق وصل شدم.......
    این این این........
    بگم چشمام نشده بود عین نعلبکی دروغ گفتم.......
    -ارش:چقد دیر کردی نیما.......
    داشتم از تعجب پس میوفتادم........اونم با تعجب فقط مونده بود نگام میکرد.....اروم اومد سمتمون........ارش با لبخند دستشو گذاشت پشت سرشو گفت:
    -اینم از اقا نیما......
    وبه من اشاره کردو گفت:ایشون هم بهارخانم.......
    وبه شکوفه اشاره کردو گفت:اینم شکوفه خانم.....شیداهم داخل تلکابین که وقتی رسیدیم بالا معرفیتون میکنم.......
    یادم رفته بود اصلا نفس بکشم.....اصلا باورم نمیشد....این اینجا چیکار میکرد؟؟؟؟......باصدای ارش به خودمون اومدیم....
    -ببینم اتفاقی افتاده؟؟؟؟چرا عین مجسمه همدیگرو نگاه میکنید.......
    ارش یه تنه به نیما زد وگفت:دختره مردم و خوردی پسر....خوبه از زنـ*ـا خوشت نمیومد......
    نگاهشو سمت ارش برگردوند وسردگفت:کمتر حرف بزن......
    -ارش:چشم......خوب به علت بعضی مشکلات تو این تلکابین فقط میتونه دونفر بشینه....تو وبهار هم باید برید تو بعدی........
    نیما اخم کرد و گفت:تو با من میای...خانم ها هم پیشه هم مینشینن.......
    ارش بامزه ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نوچ.....رفت دم گوشش ونمیدونم چی گفت که نیما یه لبخنده کمرنگ زد وسریع جمعش کرد و دوباره اخم کرد......ارش و از خودش جدا کرد وگفت:
    -کم زبون بریز.......
    ارش با خنده گفت:نوکرتم به مولا.....
    وبلافاصله سوار شد.......در تلکابین بسته شد........وتلکابین راه افتاد....دوتای بعدی پر بود.....دو اتاقک بعد ایستاد و اول من بعد خودش سوار شد.......
    درو بست و تلکابین راه افتاد......از وضعیت پیش اومده راضی نبودم.......ذهنم بدجور درگیربود...یه سوال عین خوره افتاده بود به جونم....
    هردو روبه رویه هم بودیم ولی نگاش نمیکردم....اونم اخم کرده بود وبه بیرون خیره شده بود.......سکوت بدی بینمون بود.......تنها صدایی که میومد فقط صدای غیژ غیژ تلکابین بود......
    یه نیم نگاه بهش انداختم که اونم همزمان نگام کرد.....نمیتونستم چشم ازش بردارم.......دست خودم نبود....دلم برای این چشما تنگ شده بود.....ولی احساس میکردم سرد نیست....اتفاقا گرم بود اونقد که گرماش تمام وجودمو گرفته بود.......
    تلکابین ایستاد وباعث شد اتاقک تکون بخوره......ولی باعث نشد که چشم از هم برداریم....اروم گفتم:
    -چرا گفتی اسمت نیماست؟؟؟؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا