********
اماده شدم......دلم بیقرار بود.......امشب بعداز یک ماه میدیدمش.......این یک ماه شانس کلاس هم نداشتم که ببینمش........تو اینه به خودم نگاه کردم...همه چیز خوب بود......شالمو زدم کنار.....گردنبند خودنمایی میکرد......
یه نفسه عمیق کشیدم واز اتاق زدم بیرون.... خانم بزرگ امشب پروازداشت....به زور میخواستیم بفرستیمش پیشه پسرش تا بره دکتر.....قبول نمیکرد....کلی بهش اصرار کردم که قبول کرد......
ممکن بود نبینمش....رفتم تو اتاقش.........لبخند زدم ورفتم کنارش روتخت نشستم......
-خانم بزرگ خودم چطوره؟؟
یه لبخند بهم زد وگفت:خوبم دخترم...ماشالا ببین چه ماه شده دخترم.......
-لطف داری خانم بزرگ.......مراقب خودتون باشید.....باشه؟؟؟؟
خندیدوگفت:من این وباید به توبگم دختره خوب......
- زود خوب شید برگردید پیشم......
بغض کردم وادامه دادم:شما میدونید که من کسی رو جز شما ندارم.........
هنوز لبخند میزد......سرمو گرفت وپیشونیمو بوسید وگفت:
-همه چیز درست میشه به امید خدا.......خیلی زود......نزدیکه.......
خیره نگاش کردم.....چی درست میشد؟؟؟گیج شدم.......
-پاشو برو دختر دیرت شد.......مراقب خودت باش وروجک........
-چشم......شماهم همینطور...زود بیایید......
-باشه عزیزم......
-پس خدافظ........
خم شدم وصورتشوبوسیدم واز اتاق اومدم بیرون....هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شده بود.........سوار ماشین شدم وراه افتادم.........
وقتی تو کوچه پیچیدم...یه ماشین جلوم سبز شد...محکم پامو رو ترمز فشار دادم.......چراغ ماشین میخورد توصورتم وچشمامو میزد......دستمو گذاشتم جلو صورتم....نمیتونستم راننده رو ببینم....
چراغاشو خاموش کرد با دیدنش ضربان قلبم رفت رو دوهزار......هووووو چه خبرته.......خیره نگاه هم میکردیم.....چقد دلم براش تنگ شده بود......اینجا چیکار میکرد؟؟؟....هان حتما اومده باخانم بزرگ خداحافظی کنه......
نگاهمو ازش دزدیدم.....یکم دنده عقب رفتم وفرمون وپیچوندم واز کنارش رد کردم.......نمیدونستم چم شده.....نه به بیقراریم که دوست داشتم ببینمش نه به حالا که جلوم ایستاده ونمیتونستم نگاش کنم.......
مگه دیوونه هم شاخ ودم داره؟؟؟....من نباید بهش فکر میکردم....اون یکی دیگه رو دوست داشت......لعنتی.....لعنت به من.......حرصمو سره پدال گاز خالی میکردم.......
عروسی داخل باغ خارج از شهربود.......برای همین اتوبان بود ومنم گاز میدادم........بعد از نیم ساعت رسیدم....ماشین وپارک کردم وپیاده شدم........
یه ارایش ملایم کرده بودم ولباس هم نپوشیدم......صدردرصد مجلس خانوادگی بود......برای همین یه شلوارکتون سفید ویه مانتوی سفید که دوره استیناش ویقش مروارید کار شده بود یا یه شال قرمز سرم کرده بودم.......
وارد باغ شدم........همونجور که حدس زده بودم مختلط بود.... خانوادگی رو میز نشسته بودن.........کسی رو نمیشناختم........
مامان شیدا وشکوفه رو کنارهم دیدم.....رفتم سمتشون.......سلام کردم وتبریک گفتم واوناهم با خوشرویی تحویلم گرفتن و به سمت میزها راهنماییم کردن........
رفتم واخرای سالن نشستم.......هنوز عروس دامادا نیومده بودن......پیشیمون بودم که نرفته بودم همراهشون ارایشگاه....مگه من چند تا دوست داشتم.....درست نبود که نرفته بودم........
با اعلام یکی که گفت اومدن سرمو سمته در ورودی چرخوندم........تا حالا مراسم عروسی که دوتا عروس داماد داشت نرفته بودم....برام جالب بود........همه بلند شدن وارکستر هم شروع به نواختن کرد.......همه دست میزدن.......
اماده شدم......دلم بیقرار بود.......امشب بعداز یک ماه میدیدمش.......این یک ماه شانس کلاس هم نداشتم که ببینمش........تو اینه به خودم نگاه کردم...همه چیز خوب بود......شالمو زدم کنار.....گردنبند خودنمایی میکرد......
یه نفسه عمیق کشیدم واز اتاق زدم بیرون.... خانم بزرگ امشب پروازداشت....به زور میخواستیم بفرستیمش پیشه پسرش تا بره دکتر.....قبول نمیکرد....کلی بهش اصرار کردم که قبول کرد......
ممکن بود نبینمش....رفتم تو اتاقش.........لبخند زدم ورفتم کنارش روتخت نشستم......
-خانم بزرگ خودم چطوره؟؟
یه لبخند بهم زد وگفت:خوبم دخترم...ماشالا ببین چه ماه شده دخترم.......
-لطف داری خانم بزرگ.......مراقب خودتون باشید.....باشه؟؟؟؟
خندیدوگفت:من این وباید به توبگم دختره خوب......
- زود خوب شید برگردید پیشم......
بغض کردم وادامه دادم:شما میدونید که من کسی رو جز شما ندارم.........
هنوز لبخند میزد......سرمو گرفت وپیشونیمو بوسید وگفت:
-همه چیز درست میشه به امید خدا.......خیلی زود......نزدیکه.......
خیره نگاش کردم.....چی درست میشد؟؟؟گیج شدم.......
-پاشو برو دختر دیرت شد.......مراقب خودت باش وروجک........
-چشم......شماهم همینطور...زود بیایید......
-باشه عزیزم......
-پس خدافظ........
خم شدم وصورتشوبوسیدم واز اتاق اومدم بیرون....هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شده بود.........سوار ماشین شدم وراه افتادم.........
وقتی تو کوچه پیچیدم...یه ماشین جلوم سبز شد...محکم پامو رو ترمز فشار دادم.......چراغ ماشین میخورد توصورتم وچشمامو میزد......دستمو گذاشتم جلو صورتم....نمیتونستم راننده رو ببینم....
چراغاشو خاموش کرد با دیدنش ضربان قلبم رفت رو دوهزار......هووووو چه خبرته.......خیره نگاه هم میکردیم.....چقد دلم براش تنگ شده بود......اینجا چیکار میکرد؟؟؟....هان حتما اومده باخانم بزرگ خداحافظی کنه......
نگاهمو ازش دزدیدم.....یکم دنده عقب رفتم وفرمون وپیچوندم واز کنارش رد کردم.......نمیدونستم چم شده.....نه به بیقراریم که دوست داشتم ببینمش نه به حالا که جلوم ایستاده ونمیتونستم نگاش کنم.......
مگه دیوونه هم شاخ ودم داره؟؟؟....من نباید بهش فکر میکردم....اون یکی دیگه رو دوست داشت......لعنتی.....لعنت به من.......حرصمو سره پدال گاز خالی میکردم.......
عروسی داخل باغ خارج از شهربود.......برای همین اتوبان بود ومنم گاز میدادم........بعد از نیم ساعت رسیدم....ماشین وپارک کردم وپیاده شدم........
یه ارایش ملایم کرده بودم ولباس هم نپوشیدم......صدردرصد مجلس خانوادگی بود......برای همین یه شلوارکتون سفید ویه مانتوی سفید که دوره استیناش ویقش مروارید کار شده بود یا یه شال قرمز سرم کرده بودم.......
وارد باغ شدم........همونجور که حدس زده بودم مختلط بود.... خانوادگی رو میز نشسته بودن.........کسی رو نمیشناختم........
مامان شیدا وشکوفه رو کنارهم دیدم.....رفتم سمتشون.......سلام کردم وتبریک گفتم واوناهم با خوشرویی تحویلم گرفتن و به سمت میزها راهنماییم کردن........
رفتم واخرای سالن نشستم.......هنوز عروس دامادا نیومده بودن......پیشیمون بودم که نرفته بودم همراهشون ارایشگاه....مگه من چند تا دوست داشتم.....درست نبود که نرفته بودم........
با اعلام یکی که گفت اومدن سرمو سمته در ورودی چرخوندم........تا حالا مراسم عروسی که دوتا عروس داماد داشت نرفته بودم....برام جالب بود........همه بلند شدن وارکستر هم شروع به نواختن کرد.......همه دست میزدن.......