کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
********

اماده شدم......دلم بیقرار بود.......امشب بعداز یک ماه میدیدمش.......این یک ماه شانس کلاس هم نداشتم که ببینمش........تو اینه به خودم نگاه کردم...همه چیز خوب بود......شالمو زدم کنار.....گردنبند خودنمایی میکرد......
یه نفسه عمیق کشیدم واز اتاق زدم بیرون.... خانم بزرگ امشب پروازداشت....به زور میخواستیم بفرستیمش پیشه پسرش تا بره دکتر.....قبول نمیکرد....کلی بهش اصرار کردم که قبول کرد......
ممکن بود نبینمش....رفتم تو اتاقش.........لبخند زدم ورفتم کنارش روتخت نشستم......
-خانم بزرگ خودم چطوره؟؟
یه لبخند بهم زد وگفت:خوبم دخترم...ماشالا ببین چه ماه شده دخترم.......
-لطف داری خانم بزرگ.......مراقب خودتون باشید.....باشه؟؟؟؟
خندیدوگفت:من این وباید به توبگم دختره خوب......
- زود خوب شید برگردید پیشم......
بغض کردم وادامه دادم:شما میدونید که من کسی رو جز شما ندارم.........
هنوز لبخند میزد......سرمو گرفت وپیشونیمو بوسید وگفت:
-همه چیز درست میشه به امید خدا.......خیلی زود......نزدیکه.......
خیره نگاش کردم.....چی درست میشد؟؟؟گیج شدم.......
-پاشو برو دختر دیرت شد.......مراقب خودت باش وروجک........
-چشم......شماهم همینطور...زود بیایید......
-باشه عزیزم......
-پس خدافظ........
خم شدم وصورتشوبوسیدم واز اتاق اومدم بیرون....هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شده بود.........سوار ماشین شدم وراه افتادم.........
وقتی تو کوچه پیچیدم...یه ماشین جلوم سبز شد...محکم پامو رو ترمز فشار دادم.......چراغ ماشین میخورد توصورتم وچشمامو میزد......دستمو گذاشتم جلو صورتم....نمیتونستم راننده رو ببینم....
چراغاشو خاموش کرد با دیدنش ضربان قلبم رفت رو دوهزار......هووووو چه خبرته.......خیره نگاه هم میکردیم.....چقد دلم براش تنگ شده بود......اینجا چیکار میکرد؟؟؟....هان حتما اومده باخانم بزرگ خداحافظی کنه......
نگاهمو ازش دزدیدم.....یکم دنده عقب رفتم وفرمون وپیچوندم واز کنارش رد کردم.......نمیدونستم چم شده.....نه به بیقراریم که دوست داشتم ببینمش نه به حالا که جلوم ایستاده ونمیتونستم نگاش کنم.......
مگه دیوونه هم شاخ ودم داره؟؟؟....من نباید بهش فکر میکردم....اون یکی دیگه رو دوست داشت......لعنتی.....لعنت به من.......حرصمو سره پدال گاز خالی میکردم.......
عروسی داخل باغ خارج از شهربود.......برای همین اتوبان بود ومنم گاز میدادم........بعد از نیم ساعت رسیدم....ماشین وپارک کردم وپیاده شدم........
یه ارایش ملایم کرده بودم ولباس هم نپوشیدم......صدردرصد مجلس خانوادگی بود......برای همین یه شلوارکتون سفید ویه مانتوی سفید که دوره استیناش ویقش مروارید کار شده بود یا یه شال قرمز سرم کرده بودم.......
وارد باغ شدم........همونجور که حدس زده بودم مختلط بود.... خانوادگی رو میز نشسته بودن.........کسی رو نمیشناختم........
مامان شیدا وشکوفه رو کنارهم دیدم.....رفتم سمتشون.......سلام کردم وتبریک گفتم واوناهم با خوشرویی تحویلم گرفتن و به سمت میزها راهنماییم کردن........
رفتم واخرای سالن نشستم.......هنوز عروس دامادا نیومده بودن......پیشیمون بودم که نرفته بودم همراهشون ارایشگاه....مگه من چند تا دوست داشتم.....درست نبود که نرفته بودم........
با اعلام یکی که گفت اومدن سرمو سمته در ورودی چرخوندم........تا حالا مراسم عروسی که دوتا عروس داماد داشت نرفته بودم....برام جالب بود........همه بلند شدن وارکستر هم شروع به نواختن کرد.......همه دست میزدن.......
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    شیدا وشکوفه وسط وشایان وارش هم کنارشون بودن ودرحالی که از روی قالی قرمز باریکی رد میشدن دونفرهم از دوسمت رو سرشون گل رز قرمز وسفید پرت میکردن.........
    لباس شکوفه وشیدا درست مثل هم بود.....لباس پسرا هم هردو مثل هم بود.......کت وشلوار مشکی با لباس سفید وکروات فیروزه ایی........خیلی بامزه بودن.........
    به سمت جایگاهشون رفتن و نشسشتن........باز نیش این دوستای کله شق من تا بناگوش باز بود.......همه نشستن وبعداز چند دقیقه صدای اهنگ قطع شد وصدایه صلوات عاقد وپشته سر اون صدای مهمونا بلند شد.......عاقد شروع کرد به خوندن.......
    چهارنفر بالای سرشون ایستادن ویه پارچه گرفتن ویه نفر بالای سر شکوفه وارش ویکی هم بالای سر شیدا وشایان شروع به قند سابییدن کردن.......
    عین غریبه ها اخرسالن تنها نشسته بودم ونگاشون میکردم...انگار نه انگار دوست صمیمی شون بودم.......یه نفس عمیق کشیدم.....یدفه نگاهم به صالح افتاد......کنارشون ایستاده بود ونگاهشون میکرد.......
    سرشو بلند کرد واطراف ونگاه کرد.........نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم.....نگاهش سمت من افتاد ولی رد شد.....ندیدم......ولی دوباره برگشت وخیره نگام کرد......عاقد داشت میخوند.......نگاه ما هم بهم بود.....
    نگاهمو ازش گرفتم.....من نباید بهش فکر میکردم....نباید....اون یکی رو داشت.....باید این عشق ومیکشتم.......ولی سخت بود......
    با صدای دست مهمونا سرمو اوردم بالا.....هردو تا عروس بله رو گفته بودن بدون اینکه من متوجه بشم........
    سیل تبریکات که تموم شد بلند شدم ورفتم سمتشون........رفتم بالا ی سن که همزمان صالح هم اومد بالا........شیدا وشکوفه بلند شدن ومحکم بغلم کردن.......
    -سلام مبارکه عروس خانوما.......
    -شیدا:سلام جیگلم.......مرسی ایشالا هرچه زودتر خودت......
    ویه چشمک زد وبه صالح اشاره کرد......صالح وشایان وارش هم مشغول حرف زدن بودن ومیخندیدن.......
    -شکوفه:سلام ابجی بیمعرفت.........
    -شرمنده بچه ها اصلا نمیتونستم بیام.....جبران میکنم.......
    با صدای شایان با تعجب برگشتم سمتش:
    -شایان:سلام پریا خانم........
    یه نگاه به بچه ها کردم هردو شونه بالا انداخت وچشمک زدن وخندیدن.....ای خدا بگم چیکارتون کنه.....
    پس اینا اسم منو لو داده بودن........لبخند مصنوعی زدم وروبه هردوگفتم:سلام مبارکه.......
    -شایان:مرسی......
    -ارش:مرسی ایشالا فردا پس فردا خودتم ببرن دیگه خلاص شیم......
    -کی؟؟؟من؟؟؟عمرا......
    ارش خندید وگفت:حالا میبینی.......
    کف دستشو جلومون گرفت ویه مثبت با انگشتش کشید وگفت:این خط اینم نشون..........
    خندیدم.......ولی نگاه خیره وسرد صالح وکه روی خودم دیدم خندم وقورت دادم........روبه شیدا وشکوفه با اجازه ایی گفتم ورفتم سمته میزی که روش نشسته بودم.....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    همه ی صندلی ها پر شده بودن.......با نشستنم دی جی هم شروع کرد به خوندن........بعد از 30 دقیقه خدمتکارا با میز های شام وارد سالن شدن.........
    شام هاروپخش کردن....چون من اخری بودم طول کشید تا بهم غذا بدن......نگاهم سمت رقصنده ها بود که صدای صالح به گوشم خورد:
    -صندلی ها پرشده.......اگه خلوت تو بهم نمیزنم میشه بشینم؟؟؟.......
    منم مثل خودش سرد جواب دادم: نه......بشین......
    یکی از صندلی هارو بیرون کشید ونشست......
    نوبت به میز ما رسید.....یه غذا گذاشتن جلوی صالح که بلافاصله گذاشتش جلوی من وبشقاب بعدی رو برای خودش گذاشت.....بقیه مخلفات هم همینطور........
    بدون حرف شروع کردیم به خوردن.....باز غذا از گلوم پایین نمیرفت.......صالح هم همینطور....با بی میلی غذا میخورد........قاشق چنگالشو پرت کرد توبشقاب ودستاشو بغـ*ـل کرد .به صندلیش تکیه داد.....
    تعجب کردم از کارش....چش شد یهو.......ولی نگاش نکردم.......
    -باز چته؟؟
    سرمو خم کردم ونگاش کردم.....سرشو تکون داد یعنی چی شده؟؟؟سرد گفتم:
    -هیچی........
    -پس چرا انقد بی حالی.....ناسلامتی عروسی دوتا دوسته صمیمیته.........
    از یه طرف خوشحال بودم که حواسش به منه از یه طرفم سرکوبش میکردم........
    بغضم گرفت....اینکه یکی دیگه رو دوست داشت چرا به من توجه میکرد؟؟؟.......
    با صدایی که لرزش بغضم توش پیدا بود گفتم:چیزی نیست........
    باصدایی مردد گفت:نمیخوای به داداشت بگی؟؟؟
    نگاش کردم.....داداش؟؟؟؟چرا من این حس وبهش نداشتم؟؟؟اشک تو چشمام جمع شد........
    -عشقت بهت چیزی گفته؟؟؟؟
    چشمام گرد شد.....عشقم؟؟؟؟؟
    -عشقم؟؟؟؟
    -اره.....مگه خودت اون روز تو جنگل نگفتی یکی رو داری.........
    سرموانداختم پایین وبا ریشه های شالم بازی کردم........
    -چرا انکارش میکنی......چرا به بچه ها نمیگی که یکی رو دوست داری؟؟؟؟.......
    درهمون حالت گفتم: تو چرا به بچه ها نمیگی؟؟؟
    اخم کرد ونگاهشو دزدید وگفت: به زودی همه میفهمن.........دروغ گفتی؟؟؟
    -چی رو؟؟؟؟
    -اینکه یکی رو داری؟؟........
    -نه.......
    -چرا من از چشمات میخونم........
    یکم عصبی گفتم: من دروغ نگفتم.....
    پوزخند زد:انقد دروغ نگو.......
    عقلمو از دست داده بودم فقط میخواستم منم یه جوری خوردش کنم.........دستمو بردم زیر شالم وگردنبند وبیرون اوردم وهمزمان قطره اشکی که تو چشمم جمع شده بود سر خورد روصورتم.......
    -اینم از نشونش حالا باور کردی؟؟؟.......
    با تعجب خیره فقط نگاه گردن بند میکرد........بلند شدم وشالمو مرتب کردم وزیر نگاه متعجبش از باغ زدم بیرون ...احمق...
    سوار ماشین شدم وبا سرعت از باغ دور شدم.......وارد اتوبان شدم وپامو گذاشتم رو گاز........اشکام بی مهابا میریختن.......
    اخه چه مرضته تو پریا؟؟؟دیگه تموم شد...دیگه صالح برای من مرد......به همین زودی زنشو میبینی.......
    آه خدا.....چرا همش من؟؟؟چرااااااا؟؟؟؟.......داشتم میرفتم که یه ماشین پشت سرم مدام چراغ میزد.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل سیزدهم


    راهش باز بود.........اومد کنارم ایستاد و یکی از تو ماشین داد زد:
    -بزن کنار.......
    نگاش کردم....نمیشناختمش....پلیس هم که نبود......یه مرد قوی هیکل چهار شونه بود.........
    توجهی نکردم....حتما مزاحم بودن......سرعتمو بیشتر کردم.....اونم سرعتشو بیشتر کرد.....قلبم تند میزد.......ترسیده بودم.......
    نزدیک ماشین شد.....یکم فاصله گرفتم.....دوباره نزدیکتر شد....اونقد که نزدیک بود بدنه ماشینا بخوره بهم.....دوباره داد زد که با صداش چهار ستون بدنم به لرزه افتاد......
    -گفتم بزن کنار لعنتی.........
    همونجور که جلومو نگاه میکردم داد زدم:برید گم شید بیشعورای الواط......
    وای اینو که گفتم فرمونش وپیچوند ومحکم زد به بدنه ماشین......مجبور شدم فرمون وبپیچونم ...
    رفتم تو جاده خاکی کنار اتوبان.......اونم اومد جلوم وزد رو ترمز ومنم مجبور شدم بزنم رو ترمز........یکیشون پیاده شد واومد سمتم.......سریع شیشه رو دادم بالا ودر وقفل کردم......
    هه حالا هرغلطی دوست داری بکن......نگاش کردم......تنم لرزید......اوه ادم نبود که غول بود.........دستگیره درو کشید وقتی دید باز نمیشه داد زد ومحکم به شیشه کوبید که از ترس سه متر پریدم هوا......
    -درو باز کن دختره خیره سر........
    -برو گمشو.......
    رفت سمت ماشینش......نفسم بند اومده بود.....اخیش رفت.....اومدم حرکت کنم که دیدم یه ماشین عقبم ایستاده......دونفر داخلش بود......
    قفل شده بودم........ترس تموم وجودمو گرفته بود....
    اصلا اینا کی بودن؟؟؟؟....
    چی از جونم میخواستن؟؟؟؟؟؟......
    با صدای وحشتناکی که تو ماشین پیچید برگشتم جلو ویه جیغ فرابنفش کشیدم.........با قفل فرمون محکم زد به شیشه وشیشه خورد شد.....
    قفل وباز کرد ودرو باز کرد.......سریع رفتم رو صندلی شاگرد وقبل از اینکه دستش بهم برسه پریدم پایین.......رفتم پایین واومدم فرار کنم که از عقب خوردم به یکی.........
    قبل ازاینکه بخوام برگردم ببینم کیه دستشو گذاشت جلو دهنم ویه بوی خاصی تو نفسم پیچید وچشمام تار شد واخرین چیزی که دیدم پوزخنده چندش اور مرد غریبه بود..........

    **********

    با سوزشی که توصورتم احساس کردم چشمام وباز کردم........بدنم ونمیتونستم تکون بدم....دستام از پشت بسته بودن وپاهام هم محکم بسته بودن........بدنم خشک شده بود........
    به اطرافم نگاه کردم....یه اتاقک چوبی بود.......سقفش هم خراب بود.......به مردی که دور سرم میچرخید نگاه کردم....همونی بود که شیشه رو خورد کرد......با نفرت نگاش کردم....داد زدم:
    -منو اوردید اینجا برای چی؟؟؟؟چی از جونم میخواید؟؟؟
    پوزخند زد وروبه روم ایستاد وصورتشو اورد جلو وگفت:
    -کمتر جیغ جیغ کن.....وقتی پرفسور هم بهت ملحق شد میفهمی.....کنجکاویتو کنترل کن......براتون برنامه ها داریم......
    خنده ی مـسـ*ـت اوری سرداد ورفت عقب دادزدم:
    -خفه شو کثافت آشغ........
    با کشیدی محکمی که زد توصورتم حرفم نصفه موند.......عصبی گفت:
    -مواظب حرف زدنت باش بچه......
    رفت بیرون ودرو قفل کرد.......اشکام رو صورتم سر خوردن.....
    اینا کی بودن؟؟؟؟
    پرفسور کی بود؟؟؟؟
    چه برنامه ایی داشتن؟؟؟؟
    نکنه.......نه خدا......خودت کمکم کن........از ته دل داد زدم:
    -کممممممک........کمممممک.........
    دستامو تکون دادم......ولی فایده نداشت خیلی محکم بسته بودنشون........
    کف اتاق دراز کشیدم واز درد وحشت گریه سر دادم.......نمیدونستم قراره چه بلایی سرم بیارن.....حتی نمیدونستم به چه دلیل اینجام........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    سه ساعتی گذشته بود که یدفه در باز شد ودونفر یکی ومحکم پرت کردن داخل وچون بیهوش بود افتاد زمین........یه نگاه به من کردن ورفتن بیرون ودرو بستن اتاق تاریک بود...
    بلند شدم وبه سختی نشستم........نور ماه از شکستگی های چوبهای سقف چند جایی از اتاق رو روشن کرده بود....نور افتاده بود رو صورتش....با دیدنش.دلم لرزید.....
    این اینجا چیکارمیکرد؟؟؟
    اونودیگه براچی اوردن؟؟؟؟
    بالای پیشونیش خونی بود....لباسهاش هم نامرتب بود......بیهوش بود....با دیدنش تو اون وضعیت اشک به چشمام نشوند.....با صدای لرزونم گفتم:
    -صالح؟؟؟؟صالح؟؟؟
    میترسیدم ومیلرزیدم.....جواب نمیداد.......به دیوار تکیه دادم.....کاری از دستم برنمی اومد.......بعداز 10 دقیقه یه تکون خورد وبعدشم ناله کرد.......دستو پای اونم بسته بودن........با زحمت بلند شد ونشست.......
    خیره وسرد نگاش میکردم....نمیتونستم حرف بزنم..........یه نگاه به اطراف کرد....چون من تو تاریکی بودم ندیدم.......
    خودشو به زحمت کشوند وبه دیوار تکیه داد...سرشو به دیوار تکیه داد وچشماشو از درد جمع کرد........نمیدونم چرا لال شده بودم........
    درباز شد ویکی وارد شد.........با تعجب نگاش کردم.....
    این این اینجا چیکار میکرد؟؟؟؟به در اتاق تکیه داد وبه صالح خیره شد....یه نگاه به صالح کردم اونم با تعجب داشت نگاش میکرد.......
    -به به ببین کی اینجاست.......پرفسور رادمهر.........چطوری؟؟؟؟
    صالح داد زد:اینجا چه خبره؟؟؟داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟
    -به زودی میفهمی.......فقط اگه پسره خوبی باشی چند روز مهمونمونی وبعد میری اگه نباشی هم که مهمون خدایی......
    اصلا تکون نمیخوردم......گیج بودم.......
    -بهتون گفته بودم که کنار بکشید تقصیر خودتون بود........
    -پریا کجاست؟؟؟؟
    -پریا؟؟؟؟
    -اره......ماشینشو کنار جاده دیدم....
    صالح عصبی بود اینو از توصداش وقیافش میشد فهمید....ولی اون کاملا خونسرد بود.......
    -مگه برات مهمه؟؟؟
    دادزد:اگه نبود که نمیپرسیدم........
    -انقد جوش نزن پرفسور.....هنوز مونده غیرتی شی تازه اولشه........فقط یه سوال؟
    مکث کرد صالح منتظر نگاش میکرد.......
    -حاضری برای پریا چیکارکنی؟؟؟؟
    با این سوال نگاهم به صالح کشیده شد.....قلبم تو سینم بیقراری میکرد....سرد نگاش میکرد......
    -هوم؟؟؟نشنیدم......
    اروم وسرد گفت:هرکاری که بهش صدمه نخوره........
    -حتی جونت؟؟؟؟
    -پریا رو ازاد کن طرفت منم به اون چیکار داری؟؟؟؟
    -نه شازده........مقصره اصلی الان پریاست.......طرفم اونه........اگه اون روز کمکت نمیکرد تو حذف بودی......جوابمو ندادی؟؟؟؟حاضری جونتو براش بدی؟؟؟؟
    چشماشو بست ویه نفس عمیق کشید وآب دهنشو قورت داد وگفت: نه.......
    -دوسش داری؟؟؟؟
    داد زد: نه......
    به گوشام شک کردم........درست شنیدم؟؟...
    یدفه اتاق روشن شد.......نگاه هردو سمتم کشیده شد......صالح با تعجب نگام میکرد و حسام هم یه پوزخند رولباش بود........
    اشکام رو صورتم سر میخوردن.......با اخم به حسام نگاه میکردم....اومد سمتم...
    نشست جلوی پاهام صالح ونمیدیدم........یکم خم شدم واز تکیه به دیوار مجاب شدم........
    -چطوری عزیزم؟؟؟
    سکوت کردم.....
    -شنیدی؟؟؟....نه دوست داره نه حاضره جونشو برات بده.......اونوقت تو خودتو براش فدا کردی......توکه جونتو براش دادی دوستشم داشتی؟؟؟؟
    گیج نگاهش میکردم....منظورش چی بود که جونمو براش دادم.......داد زد:
    -دوسشم دارییییییی؟؟؟؟
    از صداش ترسیدم وچشمام وبستم وجمع شدم..........اره داشتم ولی دیگه ندارم.....اگه داشتم هم به زبون نمی اوردم......باصدای لرزونم گفتم: نه........
    باصدای پوزخندش چشمام وباز کردم.....نمیتونستم صالح وببینم تا حالت صورتشو ببینم.....حتما طبق معمول سردبود.......
    -بهش اون روز کمک کردی وحالا سزاواری که بمیری......این جوری جونتو فداش کردی.......
    چشمام گرد شد......یعنی چی؟؟؟
    -ولی حیفی قبل از اینکه پرواز کنی باهات کار دارم...برات برنامه های خوبی دارم خودتو اماده کن عزیییییزم....
    صدای بلند صالح پرده ی گوشم وجر داد.....حسام برگشت سمتش........
    -خفه شو حسااااااااممممممم............
    -هان چیه؟؟؟؟به تو ربطی نداره.....بهتره همونطور بهش سرد باشی......موقعیت های خوبی داشتی تا ازش استفاده کنی ولی نمیدونم چرا نکردی.....حالا مال منه.......
    -دهنتو ببنددددددد آشغال........
    صالح از عصبانیت نفس نفس میزد........حسام سمتم برگشت........اومد جلو...ترسیدم .رفتم عقب....همینطورمن عقب میرفتم واون میومد نزدیکم..........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    یدفه دستشو کشید وشالمو محکم از سرم کشید که همزمان یه جیغ کشیدم........همینجور رو زمین خودمو به عقب میکشیدم......از ترس فقط هق هق میکردم......
    فقط عقب میرفتم وحسام هم با پوزخند میومد سمتم..........یدفه خوردم به یکی......برگشتم عقب...صالح بود....با عصبانیت واخم فقط حسام ونگاه میکرد.....میخواست چیکار کنه؟؟؟
    با گریه گفتم:میخوای چیکار کنی؟؟؟؟
    -اگه بایستی یه جا میفهمی چیکارت دارم........
    -ولم کن....توروخدا باهام کاری نداشته باش.........
    -نه عزیزم نمیشه....خودت خواستی پس پاش بمون.........
    گریم شدت گرفت.......صالح از لای دندونای قفل شدش غرید:
    -به ولای علی بلایی سرش بیاری روزگارت وسیاه میکنم.........
    حسام پوزخند زد: توخفه.......بشین یه جا بزار منم کارمو بکنم......اگه دوسش داشتی میزاشتم تو این برنامه تو هم شریک باشی.......
    یدفه در باز شد ونگاه هممون به در کشیده شد.......با تعجب بهش خیره شدم...با لبخند اومد داخل.......
    -به به جمعتون جمع پریسا خانم کمه........
    محکم بازوم کشیده شد ونگاهمو از پریسا گرفتم و یه جیغ کشیدم........
    -ولم کن......ولم کن.......
    -ببند دهنتو.........
    پریسا اومد سمتم......یه چسب 5 سانتی خاکستری محکم زد رو دهنم.......تلاش میکردم ولی نشد....نکبت زورش زیاد بود.....صدام خفه به گوششمون میرسید....
    همش جیغ میکشیدم......حسام پرتم کرد گوشه دیوار واومد سمتم.....همش جیغ میکشیدم وگریه میکردم.......
    -هیسسسسس....هیسسسسسس.......
    صالح با تمام وجودش داد زد:
    -ولش کن لعنتی.........ولش کن کثافتتتتت......
    پریسا رفت سمتش.......یه اسلحه از تو پالتوش بیرون اورد وگرفت سمت صالح........دستو پامیزدم....جیغ میزدم.......گریه میکردم.........خدایا کمکم کن......خدایااااا......کجایی تا جلوی این وحشیو بگیری.......
    پریسا خنده مسـ*ـتانه ایی زد وگفت:
    -اگه نذاری حسام کارشو بکنه صالح وخلاص میکنم......میخوای؟؟؟
    نگاهم به سمت صالح کشیده شد....حسام دست نگه داشته بود........فقط صدای نفس تو کلبه بود........
    اون که منو دوست نداشت......اونکه یکی دیگه رو داشت....اون که حتی حاضر نبود جونشو برام بده.......
    ولی من چی؟؟؟.....هم دوسش داشتم......هم حاضربودم جونمو براش بدم....اره حاضر بودم جونمو براش بدم....
    گریم شدت گرفت وولو شدم رو زمین....به سقف اتاق خیره شدم وبلند گریه کردم......به بدبختیم....به اینکه سرنوشتم چی شد.......به تنهاییم به بیکسیم کاش لیاقت این فداکاریمو داشته یاشه.....
    به خودم قول دادم که اگه حسام کارشو کرد خودمو خلاص کنم......
    -پریسا:افرین......
    صالح داد زد:پریا چه غلطی میخوای بکنی؟؟؟
    نگاهش نمیکردم.....نمیخواستم از تو چشمام پی به احساسم ببره........
    -صالح:پریااااااااااا؟؟؟؟پریا تورو خدا.....به حرفاشون گوش نکن هیچ غلطی نمیتونن بکنن.......
    با ناله ایی که کرد نگاش کردم....خم شده بود رو زمین........پریسا زده بود تو شکمش.........حسام دوباره شروع کرد.....جیغ کشیدم ولی جرات نکردم مانعش بشم....چون هنوز اسلحه سمت صالح بود........صالح داد زد:
    -نه پریااااااا.....نذار....آه
    -پریسا: اخی چقد دوست داره که حاضره بخاطره تو از وجودش بگذره.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -خفه شوووووو......دعا کن دستم بهت نرسه وگرنه یه جوری ج*ر*ت میدم ک.......
    با سیلی که پریسا زد تو صورتش از ادامه حرفش مانعش کرد.......حسام یقه لباسم و گرفت و از وسط کشیدش....همه دکمه هام کنده شدن.......
    فقط گریه میکردم......دیگه این دنیا برام تموم شده بود......من میمردم....یعنی باید میمردم.........حسام چسبو محکم از روی دهنم کشید...دردم گرفت.......
    خودشو انداخت روم....داشتم له میشدم....صورتشو اورد جلوی صورتش.....صورتم برگردوندم ولی محکم چونمو گرفت و گذاشت مقابل صورتم.......
    با صدایی که ازبیرون اومد یکم رفت عقب......داد زد:
    -چی شده؟؟؟؟
    -قربان تلفن.....
    -بذار برا بعد......
    -قربان اقا زنگ زدن.......
    -اه.....
    از روم بلند شد......خودشو مرتب کرد ویه پوزخند زد وگفت: برمیگردم....منتظرم باش.....
    وبلافاصله رفت بیرون.......از ترس فقط سک سکه میکردم وبدون اینکه تلاشی برای گریه کردن بکنم اشک میریختم...... بخیر گذشت...خدایا ممنونم......با نفرت به پریسا نگاه کردم.......غریدم.....
    -تو زنی؟؟؟؟اصلا ادمی؟؟؟؟
    باتعجب مونده بود نگام میکرد.......ادامه دادم....
    -حسام ودوست داری؟؟؟عاشقشی؟؟؟؟
    -منظور؟؟؟؟
    -جواب منو بده؟؟؟؟
    اومد سمتم داد زد:اینجا تو باید جواب بدی نه من.......
    خونسردانه تو چشماش خیره شدم وگفتم: جواب ندادی؟؟؟
    -اره خب که چی؟؟؟
    -تو اگه دوسش داشتی الان باید میزدی توصورتش.....غیرت نداری اشغال.....میذاری عشقت به یکی دیگه دست بزنه وتن وبدن یه زن دیگه رو دید بزنه.......این کارارو فقط حیوونا انجام میدن...از جمله خوک.....میدونی که خوکم نجسه...توهم نج.......
    باسیلی که تو صورتم زد گوشه لبم پاره شد وطعم خون تو دهنم پیچید.......عربده کشید:
    -خفه شوووووو......چه طور به خودت اجازه میدی این حرفا رو به من بزنی........
    -حقیقت همیشه تلخه........
    این وگفتم وبه جونم افتاد....محکم موهامو کشید وچند لگد محکم زد تو شکمم که نفسم بالا نمیومد........خوب که عصبانیتش وخالی کردچراغ وبست ورفت بیرون.........
    از درد به خودم میپیچیدم.....نگاهم به سمت صالح کشیده شد...چشماشو بسته بود و لباش از عصبانیت تکون میخورد.......ناخوداگاه یه جیغ از ته دل کشیدم..........
    چشمام وبستم وگریه کردم.......از اینکه قرار بود چه بلایی سرم بیاد تنم میلرزید.....
    .حضور یکی رو کنارم احساس کردم.....با ترس چشمام و باز کردم واز ترس رفتم عقب......صدای گرفتش به گوشم خورد:
    -نترس پریا......منم.......
    تاریک بود....نمیتونستم ببینمش.....غم واز صداش میشد به روشنی فهمید......
    -حالت خوبه؟؟؟
    سکوت کرده بودم......نمیخواستم باهاش حرف بزنم.......ازش دلخور بودم.........
    -نمیخوای جوابمو بدی خانمی؟؟؟؟
    خانمیییی؟؟؟؟....درست شنیدم؟؟؟...باصدای گرفتم گفتم:
    -اشتباه گرفتی.........
    -چی رو؟؟؟
    -خانمی رو......من ابجیتم.......زنت خونه خوابه.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    چشمام به تاریکی عادت کرده بود........ سردم بود........گلوله های ریز برف از لایه چوب های شکسته میومدن پایین....هوای اتاق سرد بود......من دراز کشیده بودم وصالح هم نشسته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار وچشماشو هم بسته بود....... سکوت وشکست وگفت:
    -باید فرار کنیم.......
    -چه جوری؟؟؟؟
    -باید با کمک هم طناب دستامون رو باز کنیم....بقیش با من........
    -ولی اینا که خیلی محکمن........
    -پاشو بیا یکاریش میکنیم........
    به سختی بلند شدم.....بدنم درد میکرد.......رفتم کنارش........پشتشو کرد بهم........
    -تکیه بده بهم تا دستاتو باز کنم........
    حرکتی نکردم.......برگشت سمتم.......
    -با توام پریا........
    -من من.......
    نمیدونستم چجوری بهش بگم.....
    -تو چشمام نگاه کن......
    اروم سرمو بردم بالا ونگاش کردم........شروع کرد به صیغه خوندن........باز خداروشکر که خودش فهمید....نمیخواستم خودم مستقیم بهش بگم.....حالا فک میکرد تو دل من خبریه.......هر چند که تا حدودی دستم پیشش رو شده بود.......تموم که شد گفت:
    -خیل خب تکیه بده تا نیومدن.......
    تکیه دادم به کمرش........دستاش گرم بود .دستای من یخ.......
    گرمای دستش داشت قلبم وگرم میکرد نه وجودمو....چیزی که من نمیخواستم........نیم ساعت به گره دستم ور رفت تا اینکه باز شد.......
    با خوشحالی سریع دستامو از داخل طناب دراوردم وگرفتم جلوی صورتم........مچمو ماساژ دادم......خیلی درد میکردن......
    -بیا دستمو باز کن.....
    -پس پاهام چی؟؟؟
    برگشت سمتم.......
    -طبیعیه هم ترسیدی هم سردته.......
    با گیجی نگاش میکردم.......
    -خب که چی؟؟؟
    -این دوتا عقلتو از کار انداختن....خب دستات بازه بازشون کن دیگه......
    خاک تو کلم....دیگه سوتی از این بیشتر نبود اخه.........خودمو زدم به اون راه وخونسردانه گفتم:
    -خودم بلد بودم میخواستم ببینم عقل تو کار میکنه یا نه........
    یه لبخند خوشگل تحویلم داد......چه عجب......گره پام زیاد محکم نبود بعد از 10 دقیقه باز شد........رفتم سراغ صالح.....خیلی محکم بودن.....جون نداشتم......
    -اه صالح باز نمیشه.......
    -یکم بیشتر سعی کن.......اگه حسام بیاد کارت ساختس......
    با حرفش تنم لرزید...... هرچی نیرو داشتم جمع کردم وبلاخره باز شد........خودش پاهاشم باز کرد......
    -خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟؟
    وقتی حرف میزدم دندونام از سرما رو هم میخورد......
    -باید بایستیم تا حسام و پریسا بیان.......
    -خب اونوقت که دیگه حسام م........
    دستشو گذاشت رو لبم وبا اخم گفت:
    -هیسسس.....هیچ غلطی نمیتونه بکنه....تیکه تیکه میکنم اونی رو که بخواد بهت دست بزنه..........
    باورم نمیشد که این حرفارو از زبون صالح میشنوم........به دیوار تکیه دادم....صالح دوباره طنابا رو نمادی دوره پاهامون گره شل زد تا شک نکنن.....
    نمیدونستم میخواد چیکار کنه........اونقد سردم بود که مغزم به کل قفل شده بود.......چشمامو بستم........نفس که میکشیدیم بخار از دهنمون میزد بیرون.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    احساس کردم داخل یه جای گرم افتادم....چشمام وباز کردم......دستای صالح دور کمرم حلقه بودن......صداش زیر گوشم اروم بود:
    -کاری ندارم فقط میخوام گرم شی.........
    سرم رو شونش بود...چشمام وبستم.....داشتم گرم میشدم.......
    -از حرفام ناراحت شدی؟؟؟؟
    -کدومشون؟؟؟؟
    -اینکه گفتم دوستت ندارم وحاضر نیستم جونمو برات بدم؟؟؟
    -مهم نیست......
    -من برای این احساسم دلیل دارم........
    -میدونم....حقم داری.....منم اگه کسی رو اون بیرون منتظرداشتم وانقد مثل تو دوستش داشتم اون وقت که پریسا اسلحه رو گرفت سمتت تسلیمشون نمیشدم.........
    -چرا میخواستی خودتو فدای من کنی؟؟؟؟
    -نمیدونم.....شاید چون شبیه کسی هستی که دوستش دارم ولی پیشم نیست این کارو کردم.......تو خیلی از کارات ورفتارات شبیه اونه.......
    یه نفس عمیق کشید که بازدم نفسش گوشمو سوزوند........علته اه شو نفهمیدم........
    -غیرتی شدنم روت دست خودم نیست....خودمم نمیدونم.......نمیتونم درکش کنم.......
    یدفه در باز شد وصالح دستشو از دور کمرم باز کرد وبرد پشت سرش....منم ازش فاصله گرفتم ودستمو بردم بشت سرم وطناب ونمادی دوره دستام گرفتم........حسام وپریسا اومدن داخل........چراغ وباز کردن........نور چشممو اذیت میکرد......
    -رئیس میخواد اولین رابـ ـطه رو با تو داشته باشه.......
    باحرفش از ترس لرزیدم.......نه خدا.......به صالح نگاه کردم....اخماش تو هم بود وحسام ونگاه میکرد.......عصبی گفت:
    -پریا رو جایی نمیبری....
    - ا نه بابا.......زیاد حرف میزنی.......
    به پریسا اشاره کرد......پریسا اومد سمتم......جمع شدم وبه صالح چسبیدم.......
    -ولم کن........
    بازومو محکم گرفت وکشید......بلند شدم...هران ممکن بودطناب دست وپاهام باز بشه......کشیدم سمت در.......دستو پا میزدم ولی فایده نداشت.......
    -انقد وول نخور.........
    دونفرو صدا کرد سریع اومدن سمتم ودوطرفم ایستادن.....تنم از ترس میلرزید.....صالح ساکت بود.....مگه نگفت میدونه چیکار کنه پس چرا کاری نمیکرد.......
    نگاه وحشت زدمو از چشماس عصبی و نگران صالح گرفتم و از اتاق بردنم بیرون.....زبونم قفل شده بود........به اطراف نگاه کردم........دورتا دورمون ماشین های فرسوده بود...........
    پریسا جلومون بود ولی حسام پیش صالح بود.........وارد یه ساختمون شدیم.......وارد سالن شدیم.......یه مرد دستاشو تو جیب شلوارش کرده بود واز پنجره بیرون ونگاه میکرد پشتش سمته ما بود.......
    دوتا از اون غولا هم دست به سـ*ـینه دوطرفش ایستاده بودن........از پشت سر معلوم بود که مسن........
    -پریسا: بابا اوردمش.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    بابا؟؟؟؟!!!!!!فکم داشت میوفتاد......برگشت سمتمون........با دیدنم به سرتا پام نگاه کرد.....یه جوری نگاه میکرد انگار عـریـ*ـان جلوش ایستاده بودم......از نگاهش بدم میومد......
    قیافش برام خیلی اشنابود.....بیشتر توجه کردم.....نه خدای من.....خودش بود....خوده خودش بود......چقد شکسته شده بود........باورم نمیشد....
    یعنی این پریسا همون دختری بود که همیشه با کاراش منو اذیت میکرد ....با نفرت بهش خیره شده بودم.....هرچی بدبختی میکشیدم هرچی کمبود مهر مادری داشتم مقصر این مرد بود......
    مردی که منو از مادرم جدا کرد....... هنوز باورم نشده بود.....این مرد گذشته ی منو خراب کرد حالا میخواست ایندمو هم خراب کنه....نه نمیزارم.....
    پس مادرم کجاست؟؟؟؟اصلا این دخترو پدر چرا عین یه بانده خلافکار بودن؟؟؟؟....این همه نوکر ونوچه واین دم ودستگاه واز کجا بدست اوردن؟؟؟؟.........
    هزارتا سوال تو ذهنم بود....داشتم دیوونه میشدم.....اومد سمتم........روبه روم ایستاد.....دستشو گذاشت زیره چونم.......با نفرت صورتم وبرگردوندم......
    با فشار چونمو گرفت ومقابل صورتش گذاشت.....چونم داشت خورد میشد...با نفرت تو چشماش نگاه میکردم......
    -قیافت برام اشنا میزنه.......اسمت چیه؟؟؟؟
    خونسردانه گفتم: قبلا معرفی شدم لازم به گفتن نیست........
    چونمو بیشتر فشار داد....از درد داشتم میمردم........
    عصبی گفت: اصلتو بده؟؟؟؟؟
    باز سرتقانه تو چشماش خیره شدم وگفتم: اصلمو قورت دادم........
    یدفه یکی از پشت سر محکم با یه چیزه چوب مانند که نمیدونم چی بود زد تو کمرم که نفسم تو سینم حبس شد ولی نذاشتم صدام بلند شه.........عصبی تر از قبل داد زد:
    -حالا یه قورت دادنی نشونت بدم که کلا اسمتم یادت بره.........دستو پاشو باز کنید.......
    یکی از اون غولا شروع کرد به باز کردن طنابا.....مشخص بود که نمادین ولی نمیدونم چرا به روش نه اورد.......
    با ابرو به دوتاشون به پشته سرم اشاره کرد اوناهم منو بردن سمته اتاقی......تمام تنم میلرزید....نمیدونستم قراره چه اتفاقی برام بیوفته........در یه اتاق وباز کردن ومحکم پرتم کردن داخل که تعادلمو از دست دادم وپرت شدم رو زمین...
    تا به خودم اومدم درو بستن وقفلش کردن.......دستگیره ی درو بالا پایین کردم ولی فایده نداشت قفل بود........سمت پرده ها رفتم.......کنار زدمشون....چند تا پنجره بود بازشون کردم ولی از بیرون نرده محافظ گذاشته بودن ونمیشد فرار کرد........بلند داد زدم:
    -کممممممممک........کممممممممک.......صااااااااااالح......
    با صدای در برگشتم عقب.....وارد شد ودر وبست.....یه لبخند چندش اوری رو لباش بود....اومد سمتم.......ترسیدم....رفتم عقب.......ولی گوشه ی دیوار گیر افتادم........
    هجوم اورد سمتم راه فراری نداشتم تنها کاری که میتونستم بکنم جیغ زدن ودست وپا زدن بود.........
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا