کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
[FONT=&quot]وبلافاصله دستی رو خوابوند وراه افتاد......منم مشغول بستن کمربند شدم........کمتر از دو ساعت دیگه ازش جدا میشدم........انگار میخواستم برای همیشه ازش جدا بشم.....[/FONT]​
[FONT=&quot]نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم......[/FONT]​
[FONT=&quot]نمیدونم در اینده چی پیش رو دارم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]نمیدونم سرنوشت چی برام رقم زده.......[/FONT]​
[FONT=&quot]خدایا هرچی هست صالح کنارم باشه........ماله خودم باشه........ [/FONT]​
[FONT=&quot]مش قربون وزیور هنوز از شمال نیومده بودن.......خونه تاریک بود......چراغارو روشن کردم.......همه ی خونه روشن شد......روی همه ی وسایل پارچه ی سفید کشیده بود........سمت مبلمان رفتم......پارچه های خاکی رو جمع کردم....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-پس زیور ومش قربون کجان؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-هنوز برنگشتن.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-چرا؟؟؟خیلی وقته که رفتن........[/FONT]​
[FONT=&quot]-نمیدونم ازشون خبر ندارم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]اروم به سمت پله ها رفت وبه سمت اتاقش رفت........نمیدونم چرا احساس میکردم که صالح از حضور پدرش راضی وشاد نیست.....چون داخل ترمینال هم سرد باهاش برخورد کرد.......[/FONT]​
[FONT=&quot]بابای صالح هم همراه چمدونش به سمت اتاقش رفت........یعنی میخواست اینجا بمونه؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]اصلا برای چی اومده ایران؟؟؟؟.......صدای صالح منو به خودم اورد....... [/FONT]​
[FONT=&quot]-حاج خانم لباساتو نمیخوای؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]برگشتم سمتش.....چمدونم کنارش بود........یه لبخند تلخ زدم.....دلم برای حاج خانم گفتنش تنگ میشد......[/FONT]​
[FONT=&quot]رفتم سمتش واومدم دسته ی چمدون رو بگیرم که مچ دستمو گرفت.......توهمون حالت سرمو بلند کردم ونگاش کردم.......دستش سرد بود........نگاش شاد نبود........اروم زمزمه وار گفت: [/FONT]​
[FONT=&quot]-خودم میارم........[/FONT]​
[FONT=&quot]دسته رو ول کردم.....چمدون رو بلند کرد و به سمت اتاقم رفت منم پشت سرش راه افتادم........رسید دره اتاقمو قبل از اینکه دستگیره رو بچرخونه گفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-اجازه هست؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-اختیار داری بفرما.......[/FONT]​
[FONT=&quot]دراتاقمو باز کرد.....اتاق تاریک بود وتنها نور ماه بود که یه ذره از فضای اتاقمو روشن کرده بود......دلم برای اتاقم تنگ شده بود........[/FONT]​
[FONT=&quot]چمدونو گذاشت رو تخت وبه سمت پنجره رفت وبازش کرد....دستاشو تو جیبش فرو کرد وبه بیرون خیره شد.....دستمو سمت کلید برق بردمو روشنش کردم.......اروم نشستم روی تخت.....صدای گرفتش اتیشم میزد: [/FONT]​
[FONT=&quot]-بهار؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-جانم......[/FONT]​
[FONT=&quot]با حرص وبغض گفت:اینجوری جوابمو نده لعنتی طاقت ندارم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-چی شده صالح؟؟؟چرا انقد بیقراری وکلافه؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]برگشت سمتم.......زول زد تو چشمام....نگاش عمیق بود.........با بغض گفتم:[/FONT]​
[FONT=&quot]-به قول خودت نمیخوای به حاج خانومت بگی؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]سرشو انداخت پایین واروم گفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-بابام.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-بابات چی؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-راضی نمیشه........[/FONT]​
[FONT=&quot]با تعجب نگاش کردم:مگه تو بهش گفتی؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-اره........[/FONT]​
[FONT=&quot]-منو نگاه کن صالح........[/FONT]​
[FONT=&quot]اروم سرشو بالا اورد....چشماش خیس بود...قلبم دیوونه وار میزد......[/FONT]​
[FONT=&quot]-حالا هم همراه مادر جون اومده ایران تا تو رو از سر راهم برداره.....یا منو با خودش ببره اونور.....[/FONT]​
[FONT=&quot]-چرا تا حالا چیزی نگفتی؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-چون اولا نمیخواستم الکی تو رو ناراحت کنم دوما فکر میکردم داره شوخی میکنه......ولی جدیه.....[/FONT]​
[FONT=&quot]اشکم سنگینی کرد وبدون معطلی سریع رو صورتم سر خورد وفقط یه رده پا از خودش جا گذاشت.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-خانم بزرگم میدونه؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]-هنوز نه......همین امروز فردا بهش میگم.......میگم با بابا هم حرف بزنه.......[/FONT]​
[FONT=&quot]-اااااگه قبول نکرد چی؟؟؟؟؟[/FONT]​
[FONT=&quot]کلافه تو موهاش دست کشید وگفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-دیگه نمیذارم دوباره ازم دور شی......من تازه تو رو پیداکردم....... [/FONT]​
[FONT=&quot]اومد سمتمو جلوی پاهام زانو زد ودستای سردمو که حالا سرد تر از دستای خودش بودن وبین دستاش گرفت:[/FONT]​
[FONT=&quot]-خوبی بهارم؟؟؟؟[/FONT]
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]فقط تونستم سرمو تکون بدم.......بغضم سر باز کرد واشکام شروع به باریدن کردن.......انگشت اشارشو گذاشت زیر چونمو سرمو اورد بالا......نگام هنوز پایین بود........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نگام کن بهار.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-................[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار با توام.....نگام کن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم چشمای خیسمو تو نگاش دوختم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چشماتو واسه منه بی عرضه بارونی نکن........امیدوارم لیاقت داشتن تو فرشته رو داشته باشم.....همه ی سعیمو میکنم......گریه نکن بهار....اون خونه وهمه ی وسایلش که با عشق خودت خریدیمشون همه ماله توه......من مال توام اینو مطمئن باش.....فقط باید قوی باشی....ممکنه حرفای خوبی از بابا نشنوی.......نباید بشکنی تو زن صالحی عشق صالحی........میفهمی چی میگم بهار؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو تکون دادم.....قلبم اروم بود.......اروم شده بودم.........تا وقتی صالح کنارم هست بیقراری برام معنی نداره....تا وقتی صدای مهربون صالح زیره گوشم هست ترس برام معنی نداره....[/FONT]​
    [FONT=&quot]این همون عشق؟؟؟.....کلمه ایی که تازگی به معنیش پی بردم....واقعا لیاقت میخواست کسی تجربش کنه.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]خدایا این عشقی که به صالح دارم تجربه نشه موندگار بشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیدونم کی صالح کمکم کرد وروتخت دراز کشیدم وکی پتو رو کشید روم وکی هم چراغ وبست و شبخیر گفت واز اتاق زد بیرون......وقتی به خودم اومدم که داشتم به دیوار روبه روییم خیره نگاه میکردم وبوی عطر صالح وتو ریه هام جریان میدادم....... [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]*****[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]در اتاقشو بستمو بهش تکیه دادم.......نفسمو با اه بلند وبی صدادادم بیرون.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تا امروز خیلی سعی کردم که به روی خودم نیارم ولی دیگه واقعا امشب طاقتمو از دست دادمو بهار وتو جریان قرار دادم......نمیخواستم چیز پنهون ونگفته ایی پیشه هم داشته باشیم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]راضی کردن بابا سخت بود.......دلیل مخالفتش منو هم ناراحت کرده بود.......اون از گذشته ی بهار خبر نداشت والکی قضاوت میکرد......نباید میذاشتم دلیل بابا وطرز فکرش به گوش بهار برسه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]تکونی به خودم دادم ومصمم به سمت اتاق مادرجون رفتم......چند تقه به در زدمو بلافاصله صدای مهربون مادرجون به گوشم خورد: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیا داخل......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم درو باز کردم ورفتم داخل.......درو بستمو به در تکیه دادم وسرمو انداختم پایین.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]تو همون حالت گفتم:بله.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بیا بشین چرا اونجا ایستادی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-راحتم مادرجون......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من ناراحتم بیا بشین......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم رفتم سمتش وروی تختش نشستم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوب بگو......[/FONT]​
    [FONT=&quot]مادرجون بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم تیز وزرنگ بود.....سوالات زیادی تو سرم بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از اینکه چطور به بهار رسید؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]اینکه چرا اسمو فامیلش وعوض کرده؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]میخواستم گذشته ی بهار واشناییمون رو براش تعریف کنم تابدونه اون بچه ی سر راهی نیست......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تا بدونه بهار یه بچه ی حرام وخیابونی نبوده......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بهار من پاک بود.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی بابا یه همچین طرزه فکری درمورد بهار داشت.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]میخواستم اینا رو به خانم بزرگ بگم تا به بابا بگه وقانعش کنه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همه چیزو گفتم از اول تا همون چند ساعت پیش.......از عاشق شدنم تو اون سن از پایداریم وفراموش نکردن بهار از دوباره پیدا کردنش......همه رو گفتم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]مادر جون با لبخند فقط گوش میداد......خیلی اروم بود......اونقد اروم که اصلا یه لحظه احساس کردم همه چیز ویکی قبلا براش تعریف کرده......حرفام که تموم شد یه نفس عمیق کشید واروم گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خداروشکر که همه چیز داره خودش جلو میره......[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]منظورشو از این حرف نفهمیدم........همینجور که گیج نگاش میکردم لبخند زد وبه صندوق گوشه ی اتاقش اشاره کرد وگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-برو از تو صندوق یه صندوقچه رو دربیار........دیگه وقتشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با گیجی رفتم سمت صندوق و کلید وتو قفل چرخوندم درشو اروم بردم بالا.......کلی وسیله داخلش بود یه صندوق گوشش جا خوش کرده بود.....بیرون اوردمش........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-این چیه مادرجون؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اینو همین امروز فردا باز کن وخودت میفهمی......درضمن پیش خودت نگهش دار اگه زنده بودم هروقت بهت گفتم به بهار هم بده اگه خدا هم بهم عمر بیشتر از این نداد بعد از مرگم قبل از اینکه خاک بشم بده به بهار....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-این حرفا چیه مادر جون ایشالا صدو بیست ساله شید وسایتون بالا سرمون باشه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نه مادر رفتنی باید بره....چند روزی دیگه مهمون این دنیا نیستم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این حرفارو نزنید مادرجون.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]دلم گرفت.....من به خانم بزرگ عادت کرده بودم.....دوسش داشتم.......ذهنم درگیر صندوقچه بود میخواستم هرچه زودتر ببینم که داخلش چی هست....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-با حمیدم حرف میزنم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ممنون.......[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]******

    [/FONT]
    [FONT=&quot]پریا

    [/FONT]
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]دو روز بود که از صالح خبری نبود.......دلم براش پر میکشید......نگرانش بودم.......چرا نمیومد خونه خانم بزرگ؟؟؟.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شمارشو از داخل دفتر تلفن پیدا کرده بودم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم بهش زنگ بزنم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیور هم تماس گرفت گفت که دخترش حالش خوب نیست ونمیتونه تا یک ماه بیاد برای همین یکی رو خودش که مطمئن بود فرستاده بود.......هنوز نیومده بود وقراره تا دو ساعت دیگه اینجا باشه......تو این دو روز خودم اشپزی میکردم.......تا اونجایی که میتونستم سردی بابای صالح و تحمل میکردم ...[/FONT]​
    [FONT=&quot]اون روزو هیچ وقت یادم نمیرفت....برام سنگین بود.....دلیل مخالفتش برام از 100 تا شلاق بیشتر هم دردناک تر بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دل وزدم به دریا وشماره صالح وگرفتم.....قلبم کوبنده بود....گوشی رو گذاشتم نزدیک گوشم که با صداش انگار دیوارای اتاق خراب شدن روی سرم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.....د موبایل سد ایز اف......دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تماس وقطع کردم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چرا خاموش بود؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی بلایی سرش اومده بود؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]وای خدا دارم میمیرم......با صدای اف اف از اتاق زدم بیرون.......به امید اینکه صالح باشه با قدمای تند رفتم سمت ایفون.......کسی تو تصویر نبود.....گوشی رو برداشتم ودرحالی که از هیجان نفس نفس میزدم گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-کیه؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه صدای خانم مسن تو گوشی پیچید:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-محرابی هستم خدمتکار جدید......از طرف زیور خانم مزاحم میشم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله بله بفرمایید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دکمه رو زدم وگوشی رو گذاشتم سرجاش....صدای خانم بزرگ از داخل سالن بلند شد:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-پریاااا کیه؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خانم محرابی خدمتکار جدید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بعد از چند دقیقه در سالن باز شد........قیافش خیلی برام اشنا بود.......اروم سلام کردم واونم با خوشرویی جوابمو داد......به سمت سالن راهنماییش کردم.......خانم بزرگ روی صندلی متحرکش نشسته بود وداشت کتاب میخوند......[/FONT]​
    [FONT=&quot]متوجه ماشد واز بالای عینکش با تعجب به خانم محرابی خیره شد وکم کم تعجبش بیشتر شد.....اروم از روی صندلیش بلند شد......یه نگاه به خانم محرابی کردم اونم زول زده بود به خانم بزرگ......گیج شده بودم اونا چشون شده بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]به تو چه اخه شاید دوست همن فضولی؟؟؟.....خانم محرابی با تته پته گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-س س سلام.....[/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]خانم بزرگ با سر جوابشو داد......با دستش به مبل ها اشاره کرد و خودش روی صندلی تکی مخصوص خودش نشست....محرابی هم با قدم های اروم به سمت مبلمان رفت ونشست......[/FONT]​
    [FONT=&quot]رفتم سمت اشپزخونه تا یه اب ببرم براشون....خانم بزرگ که داشت پس میوفتاد اصلا نمیفهمیدم چه خبره.......لیوانارو پر از اب کردم وبه سمت سالن رفتم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]با دیدن من هردو درحالی که داشتن پچ پچ کنان حرف میزدن حرفشون رو قطع کردن.......اول به خانم محرابی تعارف کردم.......خم شدم ومنتظر شدم تا لیوان وبرداره.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]خیره نگام میکرد.....منم خوب تو چهرش دقیق شدم......لیوان وبرداشت و بلند شدم .همینطور که به سمت خانم بزرگ میرفتم با یاداوری قیافش ایستادم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه لحظه بی حس شدم وسینی از دستم افتاد ولیوان با صدای بلندی شکست.......همزمان صدای اف اف هم بلند شد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]جرات نداشتم برگردم ودوباره باهاش روبه رو بشم.........دهنم باز مونده بود ومیلرزیدم........بغضم گرفته بود........چقد پیر شده بود.......چطور نشناختمش؟؟؟.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]انگار نه انگار خون اون تو رگ هامه....[/FONT]​
    [FONT=&quot]انگار نه انگار مامانم بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هیچ احساسی بهش نداشتم برام مثل یه غریبه بود......غریبه ایی که انگار این اولین برخوردم باهاش بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دوست نداشتم برگردم وبهش بگم مامان.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]دوست نداشتم برگردم وبرم تو بغلش....هیچ احساسی بهش نداشتم.......با صداش قلبم لرزید: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار مامان.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]مامان؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]این واژه خیلی وقت بود که برای من غریبه شده بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خیلی وقت بود که من از شنیدن این واژه وبه زبون اوردنش محروم شده بودم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]این کلمه برام بیگانه بود.......دوسش نداشتم......بغضم شکست...برگشتم سمتش........داشت گریه میکرد.......قیافه ی متعجبی به خودم گرفتم وطلبکارانه گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-مامان؟؟؟؟.....تو اسم خودتو میذاری مامان؟؟؟.......این واژه برای تو زیادیه.......این اسم لیاقت میخواد که تو نداری......تا حالا کجا بودی؟؟؟؟هان؟؟؟دنبالم گشتی؟؟؟دلت برام تنگ شده تا حالا؟؟؟؟اصلا تو این فکر بودی که من کدوم گوری هستم وچه غلطی میکنم؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]با زجه داد زدم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو اگه مادر بودی که الان من اینجا نبودم.....تو اگه مادر بودی که نمیذاشتی اون شوهرت منو عین حیوون از خونه بندازه بیرون........تو اخه چطور مادری هستی؟؟؟چطور مادری هستی که تونستی دوری یه دونه دخترت وتحمل کنی؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]نفسم یاریم نکرد که ادامه بدم......داد میزدم زجه میزدم وتند تند حرف میزدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح وباباش ایستاده بودن ونگام میکردن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چیو داشتن میدیدن؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]بدبختیمو؟؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]مادر بی احساسمو؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]خانم بزرگ هم پشت سرم بود ونمیدیدمش....ساکت بود........اون خانم به اصطلاح مادر هم جلوم ایستاده بود وگریه میکرد......بلافاصله دوباره داد زدم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-تو با بیرون کردنم باعث شدی که......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستمو سمت بابای صالح کشیدم وبدون اینکه نگاش کنم ادامه دادم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این اقا منو به چشم یه دختر حروم زاده ی سر راهی فرض کنه.....مگه من چند سالم بود؟؟؟.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]هق هق میکردم میون هق هقم که میلرزیدم دستمو رو سینم گذاشتم وگفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من فقط6 سالم بود ........6سال........نه فراریم نه سر راهیم نه یه حروم زادم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]سمت بابای صالح برگشتم ودستمو سمت مامانم کشیدموداد زدم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اقای رادمهر میشنوی صدامو؟؟؟؟.......اینم مدرک بی گناهیم.....این خانمی که اینجا میبینی متاسفانه مادر منه....مادری که به اندازه ی یه ارزن مهر مادری نداره.......به ارواح خاک بابام که نمیدونم کجا خاکه من بچه ی سر راهی وفراری نیستم....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]خانم بزرگ با صدای تحلیل رفته ایی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بسه پریا.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]برگشتم سمتش اروم روی صندلی نشست...از قیافش معلوم بود که حالش خوب نیست......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی من زده بودم سیم اخر...نمیتونستم تحمل کنم که یکی منو یه دختر سر راهی یا فراری یا حروم زاده فرض کنه....این انصاف نبود...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-چرا تموم کنم؟؟؟....بذار همه بفهمن من چه ادمیم......بذار اقای رادمهر بفهمه که من کیمو از کجا سر راه شما قرار گرفتم.......بزارید به این خانم بگم که برام مثل غریبست وهیچ احساسی بهش ندارم......بزار بفهمه که من تو این چند سال چیکار کردم......بزارید تا اقای رادمهر بفهمه که دختر سامان فهام با ابرو زندگی کرده........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]بابای صالح با صدای متعجبی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دختر کی؟؟؟[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]برگشتم سمتش.....چشمام بخاطر گلوله های اشک تار میدید......اومد جلوتر ودوباره تکرار کرد:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-الان تو گفتی دختر کی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مهمه بدونید؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرشو تکون داد.......کنجکاویشو نمیفهمیدم....چه فرقی میکرد......مهم این بود که من مامان بابا داشتم وسر راهی نبودم......برای همین درحالی که گریه میکردم سرد وبا افتخار واعتماد به نفس بالا گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-سامان فهام......[/FONT]​
    [FONT=&quot]میخ نگام میکرد......چشماشو تو چشمای خانم بزرگ دوخت وسرشو تکون داد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خانم بزرگ:صالح وقتشه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]برگشتم سمت خانم بزرگ.......وقته چی بود؟؟؟؟........فکرمو به زبونم اوردم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-وقته چی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستم کشیده شد وبه حرکت دراومدم.......صالح بود به سمت در خروجی میرفت.......مسخ بودم......حرکاتم دست خودم نبود و عین یه گوسفند که دنبال چوپانش میرفت همراه صالح میرفتم........اروم گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-منو کجا میبری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]حرفی نزد......دستمو رها کرد وبه سمت ماشینش رفت و با یه صندوقچه برگشت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صندوقچه رو داد دستم.....با تعجب بهش خیره شدم.....این دیگه چی بود؟؟؟......دوباره دستمو گرفت وبه سمت درختای باغ رفت.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیر یکی از درختای همیشه بهار کنار استخر که خالی بود وفقط برگ های خشک داخلش بود یه میز و4صندلی بود که خانم بزرگ عصرها میومد وعصرونه میخورد رفت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]روی یکی از صندلی ها نشستم.....صندوق وگذاشتم رو میز واروم درشو باز کردم.........پر از برگه بود و نامه ویه دفتر بود......دفترو بیرون اوردم وبازش کردم.......روی صفحه ی اول نوشته بود: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خاطرات من......مهری[/FONT]​
    [FONT=&quot]برگ زدم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-امروز تصمیم گرفتم که بخشی از خاطرات زندگیم که به نظرم شاید روزی برای کسی سرنوشت ساز باشه رو بنویسم.......16 سالم بود که هومن اومد خواستگاریم.....با همون نگاه اول مهرش به دلم نشست........اقا جون هم از هومن خوشش اومده بود ومیگفت که پسر خوبیه......از لحاظ ثروت هم درحد خودمون ثروتمند بودن......ثروتش برام مهم نبود نبود حتی اگه سطح پایین هم بودن قبول میکردم......طولی نکشید که ازدواج کردیم وهومن هم شب عروسی منو به عمارتی که من ندیده بودمش برد وسندش رو که به اسم من زده بود به دستم داد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]درکنارش احساس خوشبختی میکردم......هومن مرد مهربون ودوست داشتنی بود.....نمیذاشت کمبود چیزی رو احساس کنم......هیچ وقت کارشو به من ترجیح نمیداد......بعد از یک سال خدا بهمون یه پسر داد......هومن گفت که باید اسمش حمید باشه.....با اینکه موافق نبودم ودوست داشتم که آریا اسمش باشه ولی بخاطر همه ی خوبی هایی که هومن به من کرده بود کوتاه اومدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]حمید پسر اروم ودوست داشتنی بود وهومن هم خیلی دوستش داشت بعضی وقتا حسودیم میشد که هومن اونقد قربون صدقه ی حمید میرفت ولی باز هومن اجازه نمیداد که این حس زیاد تو دلم بمونه......حمید دوسالش بود که خدا دوباره بهمون یه فرشته ی کوچولو رو داد......باز هومن اسمش وانتخاب کرد وگذاشت هانیه من عاشق اسم پریا بودم ولی باز کوتاه اومدم.......طولی نکشید که بچه ها بزرگ شدن........بزرگ تر میشدن ومشکلاتشون هم بیشتر........بچه های دوست داشتنی بودن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]منو هومن هم از هر لحاظ تامینشون میکردیم چه از لحاظ خوراک وپوشاک وچه از لحاظ محبت.......خلاصه هانیه خانم به سنی رسید که خواستگار براش میومد......از بین اون همه خواستگار هانیه یکی رو انتخاب کرد.......کسی که از نظر مال خیلی پایین تر از ما بودن........هومن مخالف بود ولی هانیه دوستش داشت و هم دست بردار نبود....من مشکلی با اون قضیه نداشتم مهم سالم بودن پسر بود که خداروشکر پسر خوبی بود....[/FONT]​
    [FONT=&quot]ولی هومن هیچ جوره کوتاه نمی اومد...... خیلی با هومن حرف زدم ولی اصلا قبول نمیکرد.......یه شب که هانیه داشت باهاش حرف میزد هومن از کوره در رفت وبلند گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-باید بین ما واون پسره یکی رو انتخاب کنی.... اگرهم پسره رو انتخاب کنی از ارث محرومی.....میل با خودت......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اینو گفت وبا عصبانیت رفت داخل اتاقمون.......من از تعجب خشکم زده بود.......هانیه دختره بیچارم شوکه شده بود.....هیچ کدوممون فکر نمیکردیم که هومن همچین حرفی رو بزنه.......هومن هانیه رو خیلی دوست داشت همچین حرفی دور از باور بود.......سمت هومن رفتم تا باهاش حرف بزنم......اروم طوری که صدام بیرون نره گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هومن این چه حرفی بود زدی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]کلافه بود با ناراحتی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میدونم حرفم بد بود.......ولی من هانیه رو میشناسم محاله پسره رو به ما ترجیح بده.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اگه عشقش به پسره کور وکرش کنه چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-هانیه همچین کاری نمیکنه.....مطمئن باش خانم.......[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]ولی متاسفانه اون چیزی که هومن فکرشو میکرد نشد وهانیه پسره رو به ما ترجیح داد ویه شب وسایلشو جمع کرد وبدون حرف از خونه زد بیرون........صبح وقتی اتاق وتخت خالیش ودیدیم یه برگه روش بود......هومن سمت برگه رفت وعین اواره زده ها نشست روی تخت هانیه.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]شکسته شدن شوهرمو با چشمام دیدم....حمید عصبی بود......میگفت اون پسره رو تیکه تیکه میکنه وخواهرش وبرمیگردونه......ولی هیچ وقت پیدا نشد.....حال هومن روز به روز بدتر میشد......دوری از هانیه با اون وضع برای هممون سخت بود......من هم افسرده شده بودم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]خانواده ایی که با عشق وشادی کنار هم زندگی میکردن داشت روز به روز از هم گسسته میشد.....کم کم منو هومن از هم دور شدیم....هیچ کدوم روحیه نداشتیم وبدونه اینکه بخوایم داشتیم از هم دور میشدیم........تا دوسال هیچ خبری از هانیه نبود......هروز براش ارزوی خوشبختی میکردم.......درسته کارش اشتباه بود ولی دخترم بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]تنها اتفاق خوبی که تو اون دوسال افتاد ازدواج حمید بود.....با همکارش که تو بیمارستان بود ازدواج کرد.....با رفتن حمید خونه بیشتر وبیشتر سرد شد.......هومن که وضع ودید دو خدمتکار که زن وشوهر بودن به اسم زیور ومش قربون استخدام کرد.......با اومدن اونا خونه یکم روحیه گرفت.......با حرفای مش قربون هومن اروم شده بود ومنم تحت تاثیر زیور حالم بهتر شده بود....ولی غمی رو که هردو داشتیم هیچ وقت نمیتونستیم از بین ببریمش.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]چند سال دیگه هم گذشت ومنو هومن هنوز چشم به راه یه زنگ ویه نگاه ویه نامه ازهانیه بودیم.......باز تنها اتفاق خوب پدر شدن حمید بود ولی به 2ماه نکشید که صالح گم شد......هومن داشت تازه به روحیه ی قبلش برمیگشت که دوباره با این اتفاق شکست ودیگه طاقت نیوردوتنهام گذاشت......با کوهی از مشکل وغصه تنهام گذاشت......هیچکس جز حمید برام نمونده بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]فهمیدم که حمید بازنش اختلاف داره وزنش درخواست طلاق کرده......ولی حمید دوستش داشت ونمیخواست که طلاقش بده.......ولی بعد از گم شدن صالح حمید طلاقش داد......حمید هم مثل هومن گوشه گیر شده بود.......هرچی بهش اصرار میکردم که بیاد وپیش من زندگی کنه زیر بار نمیرفت......سه سال دیگه هم گذشت یه روز زیور با یه پاکتنامه اومد سمتم......در پاکتو باز کردم نامه بود......دست خط هانیه بود..... [/FONT]​
    [FONT=&quot]چیزی نوشته نبود خالی بود.......دفتر وزیرو رو کردم ولی چیزی نبود......تو اون نامه چی بوده؟؟؟؟دفتر وگذاشتم کنار ویه پاکتنامه بیرون اوردم.......برگهای اچارشو بیرون اوردم وبازش کردم...... [/FONT]​
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]-الهی به امید تو...[/FONT]​
    [FONT=&quot]سلام بابا سلام مامانم سلام داداشی........امیدوارم که حالتون خوب باشه.....میدونم که خیلی دیر شده ولی خوب خیلی با خودم کلنجار رفتم تا قلم به دست بگیرمو برای شما از خودم بگم.......چی بگم؟؟؟از کجا شروع کنم؟؟؟؟.....از دقیقه هایی بگم که حرفای بابا هر ثانیش عین یه پتک بود داخل سرم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بابا یادته گفتی یا ما یا پسره حتم دارم که باخودت گفتی هانیه دختریه که سامان وبه خانوادش ترجیح نمیده ولی نه پدر من اشتباه میکردی.......وقتی این حرف وزدی من اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دیگه هیچ ارزشی ندارم برای همین رفتم.....برای این بدون خداحافظی رفتم که نمیخواستم شکسته شدنتون وبا چشمام ببینم...برای اینکه نمیخواستم چشمای شادتون تو ذهنم جاشون رو به چشمای اشکیتون بده....[/FONT]​
    [FONT=&quot]ببخشید میدونم راه اشتباهی رو انتخاب کردم ولی بابا مامان نمیدونید سامان چه پسره خوبیه...من کنارش خوشبخترین زن دنیام.......فقط ببخشید که همچین راهی رو انتخاب کردم......من حالم خوبه ودرکنار سامان خوشبختم اگه شما کنارم بودین دیگه از خدا هیچی نمیخواستم ولی چیکار کنم که شما دیگه منو نمیخواید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]راستی شما دارید نوه دار میشید من 3ماهمه یه دختر ناز ودارم به دنیا میارم میخوایم منو سامان اسمشو بزاریم بهار.....کاش کنارم بودین کاش......بهار که به دنیا اومد دوباره براتون نامه مینویسم.....بابایی دلم برای نگاه مهربونت تنگ شده...مامانی دلم برای درد دل کردن باهات تنگ شده....دلم برای عطر اغوشت تنگ شده....داداشی دلم برای غیرتی شدنت تنگ شده..... خدانگهدار...... [/FONT]​
    [FONT=&quot]بغض به گلوم چنگ مینداخت......گیج بودم حالمو نمیفهمیدم........سردرنمیاوردم.......به داخل صندوق یه نگاه دیگه انداختم یه دفتر دیگه هم بود سریع بیرون اوردمش.......روی جلدش نوشته بود: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خیلی وقته که قلم دستم نگرفتم......گفته بودم ممکنه این خاطرات روزی سرنوشت یکی رو رقم بزنه........از اونجایی شروع کنم که 7ماه چشم انتظاری کشیدم تا هانیه برام دوباره نامه بفرسته ولی نفرستاد....هانیه هنوز نمیدونست که باباش مرده.....از هیچی خبر نداشت حتی خبر نداشت که عمه شده......[/FONT]​
    [FONT=&quot]از روزایی بگم که دوباره خون تو رگهام جریان پیدا کرد......با مش قربون رفته بودم کلانتری تا از یکی از شریکای کارخونه شکایت کنم....وارده کلانتری شدم.....روی صندلی های بیرون از اتاقی که داخلش کار داشتم نشستم........وقتی نشستم یه دختر 8-9 ساله روبه روم بغض کرده بود وبه زمین خیره شده بود.......متوجه سنگینی نگام شدو سرشو اورد بالا ونگاهم کرد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]نمیتونستم باور کنم......انگار هانیه جلوم نشسته بود.....معصومیتی که تو چشماش موج میزد عجیب شباهت بسیاری به هانیه ی من داشت.......چشمو ابروهاش دقیقا مثل هانیه بود........خیلی دوست داشتم ببینم که اون این جا چیکار میکنه.......برای همین پرسیدم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-اسمت چیه عزیزم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]با صدایی محزون با تردید گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]هیچی نگفت وبغضش شکست......نوبتم شد ورفتم داخل بعداز تنظیم کردن شکایتم از مسول اونجا درمورد اون دختر پرسیدم.....گفت که بی کس وکاره وکسی رو نداره رفتیم دنبال خانوادش ولی میگن ماهمچین دختری نداریم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]ازش خواستم که ادرس خونش رو بهم بدن....ولی قبول نمیکردن کلی اصرار کردم تا بهم دادن.......رفتم در خونش یه خانم جوون درو باز کرد....... [/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]-سلام....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سلام بفرمایید؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ببخشید شما بچه ایی به اسم بهار.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]فامیلشو کلا فراموش کردم بپرسم ازبس دستپاچه شده بودم فقط ادرس وگرفتم...خانمه اومد درو ببنده که مانع شدم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خانم لطفا به من جواب بدید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همونطور که اصرار داشت دروببنده گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-عجبی غلطی کردیما.....اره داشتیم ولی دیگه نداریم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یعنی چی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یعنی اینکه اون دختر من نبود دختر شوهرم بود.......من زن دومشون بودم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شوهرتون کیه؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اصلا خانم شما کی هستین که باید بهتون جواب پس میدم؟؟؟......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اومد دوباره درو ببنده که مانع شدم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خواهش میکنم جوابمو بدید.......این حرفای شما اینده ی بهار ومیسازه......حالا لطفا بگید شوهرتون کیه؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]- 4ساله که مرده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اسمش چی بود؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-سامان فهام......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میدونید اسم زن اولش چی بود؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله اونم اسمش هانیه بود فک کنم فامیلشم رادفر رادبهر......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-رادمهر؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اره......من اونوقت که با سامان ازدواج کردم بچه داشت مادر بچه هم سر زا از دنیا رفته بود وچون من بچه دار نمیشدم قبول کردم که باهاش ازدواج کنم.....بهار وعین بچه ی خودم بزرگ کردم ودوستش دارم ولی شوهر سومم بهار وقبول نداره ومیگه چون از تو نیست پس لزومی نداره بزرگش کنی....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-میشه شناسنامه ی سامان وبهم بدید؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شناسنامه ی یه مرده به چه دردتون میخوره؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-لطفا؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چند لحظه صبر کنید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]باورم نمیشد.....اصلا باورم نمیشدهانیه ی من مرده بود.....دوست داشتم هرچه زودتر برگردم واون دختر که بدون شک نوم بود وبغل کنم......بغض به گلوم چنگ مینداخت......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بفرمایید.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]به دستش نگاه کردم دو شناسنامه دستش بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-یکی مال سامان اون یکی هم مال زن قبلیش.......نمیخواید بگید شما کی هستید؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مهری کاظمی هستم مادر بزرگ بهار......[/FONT]​
    [FONT=&quot]زیر نگاه متعجب اون خانم که حالا میدونستم اسم وفامیلش هانیه محرابی دور شدم......شناسنامه هارو باز کردم هردو مهر فوت خورده بودن.......به صفحه ی اول هرکدوم نگاه کردم......خودشون بودن......[/FONT]​
    [FONT=&quot]داشتم میمردم.....شکستم.....خورد شدم......هانیه ی من مرده بود.....این همه سال مرده بود.......برگشتم کلانتری وبا ارائه ی مدارک بهار دختر هانیه رو به خونه ی مادریش بردم......میخواستم هرچیزی رو که برای هانیه انجام ندادم وتو حسرتش موندم رو برای دخترش انجام بدم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همزمان با پیدا شدن بهار صالح هم پیدا شد مقصر همسرش بود وبرای اینکه حمید راضی به طلاقش بشه صالح وداده بود به یک خانواده ی فقیر.....نوم 13سال با بدترین شرایط زندگی کرده بود...... وحمید بعد از سه روزبه همراه صالح از ایران رفت ومن موندم وبهار ورازی که هیچ کس ازش خبر نداشت.......رازی که فکر میکردم اگه برملا بشه ممکنه باز زندگیم روی خوشش رو بهم نشون نده....شناسنامه ی بهار گم شده بود برای همین یه شناسنامه ی دیگه با اسم پریا وبا فامیل خودم گرفتم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]دوست داشتم دختری رو که بینهایت شبیه مادرش بود رو به یادش پریا بزارم.......دوباره در خونه ی هانیه محرابی رفتم تا ببینم قبر دخترم کجاست ولی از اونجا اسباب کشی کرد.......همه جا دنبال قبر هانیه وسامان گشتم ولی خبری ازشون نبود......جریان دوسالی رو که بهار برام تعریف کرد با گذشته ی صالح شباهت بسیاری داشت وبه این نتیجه رسیدم که اون دوسال وپیش صالح زندگی کرده....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]برگ زدم سفید بود.......به خودم اومدم....بدون اینکه متوجه بشم داشتم اشک میریختم ومیخوندم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هرچی تو صندوقچه بود بیرون اوردم.......دوتا شناسنامه بود یکیشون رو باز کردم......عکس یه زن بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]هانیه رادمهر فرزند مهری وهومن متولد 3 خرداد.....صفحه ی دوم هم اسمه سامان فهام داخل مشخصات همسر وبهار فهام هم داخل مشخصات فرزند بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اون یکی رو هم باز کردم عکس بابا بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سامان فهام فرزند سوگندوساسان متولد 12تیر......صفحه ی بعد مشخصات همسر هانیه رادمهر وهانیه محرابی ومشخصات فرزند بهار فهام........[/FONT]​
    [FONT=&quot]چندتا عکس بودن بیرون اوردمشون.......نمیتونستم باورکنم....چقد این زن شبیه من بود....یعنی این مادرم بود؟؟؟....[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]یعنی اونی که الان داخل سالنه نامادریمه؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی من این همه سال پیشه مادربزرگم زندگی کردم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یعنی بابای صالح دایی من بود؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]باصدای صالح از فکر اومدم بیرون: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-دختر عمه تموم نشد؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]از روی صندلی بلند شدم....کنارم ایستاده بود....باورم نمیشد هضمش برام سنگین بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح پسر داییم بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]خانم بزرگ مادربزرگم بود......[/FONT]​
    [FONT=&quot]حمید داییم بود....[/FONT]​
    [FONT=&quot]مادرم یکی دیگه بود کسی که بخاطره من از دنیا رفته بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بی مقدمه صالح ومحکم بغـ*ـل کردم وگریه کردم.......دستشو زیر شالم برد وموهامو نوازش کرد وسرمو بوسید باصدای مهربونش گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-اروم باش حاج خانمم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نمیتونم نمیتونم باور کنم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-باور کن.....حقیقته.......بهار؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جانم؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]باصدای ناراحتی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مادرجون حالش بد شده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سریع از بغلش اومدم بیرون وبا تعجب گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چی؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-وقتی داشت همه ی اینارو برای بابا وزن بابات تعریف میکرد حالش بد شد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بدون توجه به صالح به سمت اتاق خانم بزرگ دویدم.......نمیدونم چطور پله ها رو بالا رفتم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]خانم بزرگ بی حال روی تخت خوابیده بود........بابای صالح هم کنارش رو تخت نشسته بود و هانیه هم توچارچوب در ایستاده بود وگریه میکرد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همه نگام میکردن.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بابای صالح بلند شد واومد سمتم نمیدونم چرا ترسیدم ویه قدم رفتم عقب.......صالح هم تازه رسیده بود.......یدفه به خودم اومدم دیدم تو بغـ*ـل بابای صالحم......اصلا باورم نمیشد....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار جان دایی ببخشید......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دایی؟؟؟محکم بغلش کردم.......چقد خوب بود که دایی داشتم چقد خوب بود که خانواده داشتم چقد خوب بود.....حس شیرینی بود....... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-میشه این حسرتمو از بین ببری؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]باگریه گفتم:کدوم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهم بگو دایی......[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو بیشتر تو اغوشش فرو بردم وبا گریه گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-باورم نمیشه که دایی دارم......دایی خیلی دوستت دارم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]محکم بغلم کرد وبعداز چند ثانیه رهام کرد وتو چشمای هم نگاه کردیم....[/FONT]​
    [FONT=&quot]سمت خانم بزرگ رفتم.........چشماش خمـار بود......معلوم بود حالش خوب نیست......با صدای ضعیفی گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-تنهامون بذارید.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همه رفتن بیرون ودروبستن........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوندیشون؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]همینجور که گریه میکردم سرمو تکون دادم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خداروشکر........ببخشید که ازت پنهون کردم........میترسیدم بهارم.......میبخشیم؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شما که کاری نکردید......خانم بزرگ عاشقتونم.....بهترین مادرجون دنیایید.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-دیگه تو این دنیا کاری ندارم.......کارم تموم شده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این حرفا چیه خانم بزرگ من تازه فهمیدم شما مادرجون منید......ایشالا سایتون همیشه بالا سرمون باشه......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کاش میشد زودتر گفت.....کاش ترس از دست دادنت...ترس از اینکه دوباره غم بیاد سراغم رو نداشتم.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]اروم چشماشو بست.....پتو رو روش مرتب کردم واروم از اتاق رفتم بیرون........صالح به دیوار تکیه داده بود وبه زمین خیره شده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دایی حمید وهانیه هم به احتمال تو سالن بودن.........هنوز صالح متوجه ی حضورم نشده بود......روبه روش ایستادم ودستمو جلوی صورتش تکون دادم........یدفه به خودش اومد وبهم خیره نگاه کرد ویه لبخند تلخ زد....... [/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]-صالح خوبی؟؟؟این دوروز کجابودی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اره........خونه بودم.....مادرجون حالش چطوره؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوابید.....چرا نمیومدی اینجا؟؟؟چیزی شده؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-همه ی مشکلات فکر کنم حل شد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کدوما؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مخالفت بابا.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-امیدوارم......نمیدونی چقد خوشحالم که خانواده دارم.......حسرت اینهمه سال که دوست داشتم منم مثل بقیه خانواده مثل دایی،خاله،عمه وعمو وهرکدومشون یه چندتا بچه داشته باشن از بین رفت........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-فکرشو میکردی سرنوشتت اینطور بشه؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-چطور؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اینکه اون پسری که ازش متنفر بودی نوه ی اون خانمی باشه که چند سال بزرگت کرده وجالبتر از اون همون پسر که سایشو با تیر میزدی عشق بچگیت باشه و بعد دوباره همون بشه پسر داییت......مادری که سالها فکر میکردی مهر مادری نداره وتو رو دوست نداشته اصلا مادرت نبوده.......فکرشو میکردی؟؟؟؟ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-نه.......از خدا ممنونم که به صدای دلم گوش کرد ویه نظر بهم انداخت.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]فقط لبخند زد......لبخندی که علاوه براینکه قلبم وگرم میکرد بهم ارامش میداد.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]همراه صالح وارد سالن شدم.......هانیه از روی مبل بلند شد......روی یه مبل نشستم وبا دستم اشاره کردم که بشینه.......صالح هم کنارم نشست.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]میخواستم ببینم بابا رو کجا خاک کرده.......دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم....میخواستم ببینم چرا اینکارو باهام کرد ونگفت که مادرم نیست ویه عمر عذابم داد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اصلا اینجا چیکار میکرد؟؟؟......انگشتامو تو هم قفل کردم وسرد گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-فکر کنم یه توضیح بهم بدهکاری؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]با ناراحتی نگام کرد وگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-از چی بگم؟؟؟از کجا بگم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-از اونجایی که به منو پدرم مربوط میشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نفس عمیق کشید وبه زمین خیره شد وبعداز چند ثانیه مکث گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-من یه دختر شمالیم.......20 سالم بود که با پسر کدخدا ازدواج کردم.......بعد از دو سال متوجه شدم که نمیتونم مادر بشم...از اونجایی که شوهرم تک پسر بود واز همه مهمتر پسر کدخدا بود از من بچه میخواست ولی من نمیتونستم بچه دار بشم.......با اینکه هیچ کدوم قصد جدایی از همو نداشتیم ولی انقدر خانواده ی شوهرم تو گوش شوهرم خوندند تا یه روز شنیدم که میخواد دوباره ازدواج کنه....منم که دیگه نمیخواستم بیشتر از اون خورد بشم درخواست طلاق دادم وبا هزار ضرب وزور جدا شدم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]مادر وپدرم تو خونه های مردم کار میکردن تا پول حلال دربیارن.......منم بعد از طلاق به کار مادرم وپدرم مشغول شدم......یه روز وارد ویلایی شدم که صاحبش یه مرد وزن جوون بود که زنه حامله بود......مرد که سامان بود ازم خواست که اجازه ندم زنش هانیه خانم دست به سیاه سفید بزنه........[/FONT]​
    [FONT=&quot]هانیه خانم ماه های اخرش بود وروز به روز حالش بد میشد.....سامان هر دکتری میبردش بهش نمیفهمیدن.....تا اینکه یه روز درداش شروع شدن وسریع منو سامان بردیمش بیمارستان......من با هانیه خانم خیلی صمیمی شده بودم......از وضعم خبر داشت.....میدونست که من مادر نمیشم.....برای همین قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشه به من وسامان گفت که اگه زنده بیرون نیومد سامان با من ازدواج کنه تا من بتونم دخترش و که دوست داشتن بهار بزارن بزرگ کنم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]بعد از 4ساعت یه پرستار با بچه بیرون اومد.......سامان کلافه ونگران بود....عملش خیلی طول کشیده بود....از پرستار حال هانیه رو پرسید واونم سرشو تکون داد وگفت که نتونستن براش کاری کنن وسر زا رفته.....شکسته شدن سامان ودیدم.......سامان خیلی هانیه خانم دوست داشت خیلی.......هانیه رو همون شمال خاک کردیم......سامان سر خاک گفت با اینکه نمیتونه کسی رو جای هانیه تو خونه ببینه ولی بخاطر وصیتی که کرده با هام ازدواج میکنه تا بهار با دستای من بزرگ بشه.......[/FONT]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا