[FONT="]وبلافاصله دستی رو خوابوند وراه افتاد......منم مشغول بستن کمربند شدم........کمتر از دو ساعت دیگه ازش جدا میشدم........انگار میخواستم برای همیشه ازش جدا بشم.....[/FONT]
[FONT="]نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم......[/FONT]
[FONT="]نمیدونم در اینده چی پیش رو دارم.......[/FONT]
[FONT="]نمیدونم سرنوشت چی برام رقم زده.......[/FONT]
[FONT="]خدایا هرچی هست صالح کنارم باشه........ماله خودم باشه........ [/FONT]
[FONT="]مش قربون وزیور هنوز از شمال نیومده بودن.......خونه تاریک بود......چراغارو روشن کردم.......همه ی خونه روشن شد......روی همه ی وسایل پارچه ی سفید کشیده بود........سمت مبلمان رفتم......پارچه های خاکی رو جمع کردم....... [/FONT]
[FONT="]-پس زیور ومش قربون کجان؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-هنوز برنگشتن.......[/FONT]
[FONT="]-چرا؟؟؟خیلی وقته که رفتن........[/FONT]
[FONT="]-نمیدونم ازشون خبر ندارم.......[/FONT]
[FONT="]اروم به سمت پله ها رفت وبه سمت اتاقش رفت........نمیدونم چرا احساس میکردم که صالح از حضور پدرش راضی وشاد نیست.....چون داخل ترمینال هم سرد باهاش برخورد کرد.......[/FONT]
[FONT="]بابای صالح هم همراه چمدونش به سمت اتاقش رفت........یعنی میخواست اینجا بمونه؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]اصلا برای چی اومده ایران؟؟؟؟.......صدای صالح منو به خودم اورد....... [/FONT]
[FONT="]-حاج خانم لباساتو نمیخوای؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]برگشتم سمتش.....چمدونم کنارش بود........یه لبخند تلخ زدم.....دلم برای حاج خانم گفتنش تنگ میشد......[/FONT]
[FONT="]رفتم سمتش واومدم دسته ی چمدون رو بگیرم که مچ دستمو گرفت.......توهمون حالت سرمو بلند کردم ونگاش کردم.......دستش سرد بود........نگاش شاد نبود........اروم زمزمه وار گفت: [/FONT]
[FONT="]-خودم میارم........[/FONT]
[FONT="]دسته رو ول کردم.....چمدون رو بلند کرد و به سمت اتاقم رفت منم پشت سرش راه افتادم........رسید دره اتاقمو قبل از اینکه دستگیره رو بچرخونه گفت:[/FONT]
[FONT="]-اجازه هست؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-اختیار داری بفرما.......[/FONT]
[FONT="]دراتاقمو باز کرد.....اتاق تاریک بود وتنها نور ماه بود که یه ذره از فضای اتاقمو روشن کرده بود......دلم برای اتاقم تنگ شده بود........[/FONT]
[FONT="]چمدونو گذاشت رو تخت وبه سمت پنجره رفت وبازش کرد....دستاشو تو جیبش فرو کرد وبه بیرون خیره شد.....دستمو سمت کلید برق بردمو روشنش کردم.......اروم نشستم روی تخت.....صدای گرفتش اتیشم میزد: [/FONT]
[FONT="]-بهار؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-جانم......[/FONT]
[FONT="]با حرص وبغض گفت:اینجوری جوابمو نده لعنتی طاقت ندارم.......[/FONT]
[FONT="]-چی شده صالح؟؟؟چرا انقد بیقراری وکلافه؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]برگشت سمتم.......زول زد تو چشمام....نگاش عمیق بود.........با بغض گفتم:[/FONT]
[FONT="]-به قول خودت نمیخوای به حاج خانومت بگی؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]سرشو انداخت پایین واروم گفت:[/FONT]
[FONT="]-بابام.......[/FONT]
[FONT="]-بابات چی؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-راضی نمیشه........[/FONT]
[FONT="]با تعجب نگاش کردم:مگه تو بهش گفتی؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-اره........[/FONT]
[FONT="]-منو نگاه کن صالح........[/FONT]
[FONT="]اروم سرشو بالا اورد....چشماش خیس بود...قلبم دیوونه وار میزد......[/FONT]
[FONT="]-حالا هم همراه مادر جون اومده ایران تا تو رو از سر راهم برداره.....یا منو با خودش ببره اونور.....[/FONT]
[FONT="]-چرا تا حالا چیزی نگفتی؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-چون اولا نمیخواستم الکی تو رو ناراحت کنم دوما فکر میکردم داره شوخی میکنه......ولی جدیه.....[/FONT]
[FONT="]اشکم سنگینی کرد وبدون معطلی سریع رو صورتم سر خورد وفقط یه رده پا از خودش جا گذاشت.......[/FONT]
[FONT="]-خانم بزرگم میدونه؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]-هنوز نه......همین امروز فردا بهش میگم.......میگم با بابا هم حرف بزنه.......[/FONT]
[FONT="]-اااااگه قبول نکرد چی؟؟؟؟؟[/FONT]
[FONT="]کلافه تو موهاش دست کشید وگفت:[/FONT]
[FONT="]-دیگه نمیذارم دوباره ازم دور شی......من تازه تو رو پیداکردم....... [/FONT]
[FONT="]اومد سمتمو جلوی پاهام زانو زد ودستای سردمو که حالا سرد تر از دستای خودش بودن وبین دستاش گرفت:[/FONT]