کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
-تاثیری داره؟
-نمیدونم، خودم رو آروم تر میکنه.
اومدم از جام بلند شم که گفت:
-نرو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-میشه بمونی؟
چند بار تا حالا ازم خواهش کرده بود؟ هر چی فکر کردم مورد قبلی یادم نیومد که چیزی خواسته باشه.
نیم خیز شد و طبق معمول تی شرتش رو از تنش در آورد. دست راستش رو روی تخت دراز کرد.
منتظر بود روی دستش بخوابم. وقتی حرکت خاصی از من ندید خودش سرم رو بلند کرد و روی بازوی عضلانیش گذاشت.
چشماش رو بست و گفت:
-آخرش چی میخواد بشه؟
دو تا دست هام رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-کاش می دونستم.
دست چپش رو گذاشت روی چشماش و گفت:
-کاش یه کابوس بود. بیدار میشدم و میدیدم که همه چی دروغ بوده، خواب بوده.
با لحن سرد همیشگیم پرسیدم:
-این ازدواج رو قبول میکنی؟
-دارم روانی میشم.
-حال سمن رو نمیدونی.
-تیکه می اندازی؟
-تیکه؟ هه!
-بی خیالی خوبه ساینا؟
-بی خیال نیستم.
-نه اصلا! واست مهم نیست؟
-کاری نمی تونم بکنم.
جلوی موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
-بابا برنگشت.
-بد نبود تو هم یه بار میاومدی بیمارستان سوگلی مامان.
-سوگلی! خیلی دلم واسه شنیدنش تنگ شده.
سمتم چرخید و شروع به بازی کردن با موهای کوتاهم کرد.
تلخ گفت:
-بیام هنر نماییم رو ببینم؟مامانم رو روی تخت بیمارستان؟
گفتم:
-اتاقت بوی گند میده، کمتر سیگار بکش.
-رفتن مامان داغونم کرده.
-سیگار رو جایگزینش کردی؟
-جایگزین نداره.
-دوستش داری؟
آروم پلک زد و با حسرت جواب داد:
-کاش می دونستی چه قدر.
در حالی که از جام بلند میشدم تا توی اتاقم برم بیتفاوت و سرد گفتم:
-بعد از گند زدن به زندگی همه مون حرف هات بی فایده ست.
تو اتاقم رفتم و در رو بستم.
لحظه ی آخر دیدم که چشم هاش رو بست، دست هاش رو مشت کرد و فشار داد.
شدیدا اعتقاد داشتم که فرار از حقیقت کار رو درست نمی کنه.
کِی میخواست قبول کنه که همه چی تقصیر اونه؟
شاید هم قبول کرده بود اما من نمیتونستم همه چی رو فراموش کنم و بگم اشکالی نداره، چیزیه که شده و از این حرف ها.
مثل هنگامه مراعات هم نمیکردم که حالش بده و داغونه و!...
رک به روش میآوردم که به زندگیمون گند زده. مامان رو انداخته رو تخت بیمارستان، سمن رو افسرده کرده، بابا رو پیر کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ولی به هر حال با این ازدواج بیخود شدیدا مخالف بودم.
    هم به خاطر داداشم با روحیه ی خرابش و هم به خاطر دوستم و سن کمش، ترسش، افسردگیش، زندگیش.
    سرم رو روی بالشت سفتم فشار دادم. آفتابی که کم کم توی اتاق میافتاد نمیذاشت بخوابم.
    کمرم به خاطر زمین افتادنم تو آشپزخونه درد میکرد. فکر کنم کبود شده بود نمی تونستم زیاد تکون بخورم.
    سردرد مسخرهام هم ول کن نبود. یکی دو ساعت ثابت سر جام دراز کشیدم تا خوابم ببره.
    حتی غلت هم نزدم. در این حد خسته بودم!

    ***

    صدای تق تق میاومد اما نمی تونستم چشم هام رو باز کنم.
    یهو در با صدای بلندی باز شد و به دیوار کوبیده شد.
    چشم هام رو یه کم باز کردم و تیام رو با یه شلوارک کوتاه بدون تی شرت جلوی در دیدم.
    با صدای گرفته گفتم:
    -واکسن هاریت رو نزدی؟
    -دیوی ساینا؟ نیم ساعته دارم در می زنم مودب.
    -تیام اعصاب ندارم چی میگی؟
    -کِی اعصاب داری تو؟
    دمر شدم و کمرم دوباره با این کار درد گرفت. صورتم رو روی بالشت گذاشتم. سرم دیگه درد نمی کرد.
    گفتم:
    -الان اومدی بی اعصابی من رو ریشه یابی کنی؟
    -نمیشه باهات حرف زد که.
    با لحن خودش گفتم:
    مجبورت نکردم که.
    -خوش اخلاق، بابا گفت یه ساعت دیگه میاد دنبالت بری بیمارستان. از مدرسه هم واسه ات بیست روز مرخصی گرفته.
    -بیشتر نمی شد بگیره؟
    -طلبکاری؟
    -از تو یکی به خاطر وضعیت الانم خیلی.
    به طور واضحی توی حالش زدم.
    در حال رفتن گفت:
    -بابا تاکید کرد مثل آدم لباس بپوشی.
    از اتاق رفت بیرون و در رو همون جوری تا ته باز گذاشت که باعث شد چند تا فحش بهش بدم.
    با ناله از سر جام بلند شدم و دست هام رو کشیدم. دستی به کمرم کشیدم و کبودیش رو کاملا حس کردم.
    از روی تخت بلند شدم و گفتم:
    -مرده شورت رو ببرن تیام.
    موهام رو شونه کردم و یه چیزی هم خوردم.
    پوشیده تر از کاپشنم که تا رون پاهای قلمی ام میاومد چیزی برای پوشیدن پیدا نکردم.
    حاضر شدم و با گوشیم مشغول شدم تا بابا برسه.

    ***

    مثل همیشه، روی زمین، جلوی در اتاق توی راهرو، تکیه به دیوار.
    سرم رو که روی پاهام گذاشته بودم با صدای پرستاری که داد میزد:
    -آقای دکتر! آقای دکتر!
    بلند کردم.
    کلاه کاپشنم رو از روی چشمام بالا زدم.
    دکتر رو دیدم که از ته راهرو به سمت آی سی یو، اتاق نفرت انگیزی که مامانم توش بیروح و بیحرکت خوابیده بود دوید.
    بابا خونه رفته بود. تیام هم که روش نمیشد پاش رو این جا بذاره. هنگامه هم توی نمازخونه خوابیده بود ولی تنها نبودم.
    علیرضا روی صندلی نشسته بود. ازم خواهش کرده بود حالا که هنگامه پیشم نیست بیاد و کنارم باشه.
    رفت و آمد دکتر ها و پرستار ها عادی نبود.
    علیرضا رو نگاهش کردم. اون هم خسته بود، اون هم حالش خوب نبود. شاید اون هم یکی رو میخواست که کنارش باشه.
    از جاش بلند شد و گفت:
    همین جا باش، میرم میپرسم بر میگردم.
    سرم رو تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    علیرضا، دوست چند روزه ولی خوبم، نگران سمت پرستار دوید.
    شلوار کتان سرمه ای و تی شرت سفیدش به پوست سبزه اش می اومد و بانمک ترش کرده بود.
    بعد از چند ثانیه که داشتم از دور نگاهش می کردم انگار حالتش تغییر کرد.
    شروع کرد به داد زدن.
    بعد چند دقیقه دو سه نفر دیگه با روپوش سفید، داخل آی سی یو دویدن.
    درکی از اطرافم نداشتم. علیرضا به سمتم دوید و گفت که پاشم.
    صداش توی گوشم پیچید و تکرار شد:
    پاشو امین، بلند شو.
    دستم رو گرفت و بلندم کرد. سمت پنجره ی اتاق دویدم.
    چند تا دکتر، دستگاه شوک، خطِ روی دستگاه.
    کوتاه، بلند، بالا، پایین، صاف، صدای بوق ممتد.
    دکتری که دستگاه شوک رو کنار گذاشت.
    ملحفه ی سفیدی که به آرومی چهره ی قشنگ مامان رو زیر خودش محو کرد.
    علیرضا پشت سرم ایستاده بود. هنوز درک نمیکردم، نمیفهمیدم ولی می شنیدم.
    صدای بوقی که بلند و گوش خراش به گوش می رسید.
    علیرضا دستم رو از پشت گرفت و گفت:
    -امین متاسفم.
    بعد با تعجب و ترس گفت:
    -یخ کردی! یخ کردی دختر.
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم:
    -نه! نه!
    علیرضا گفت:
    -آروم باش عزیزم، آروم.
    خم شدم و جیغ زدم، جیغ زدم، جیغ زدم.
    علیرضا من رو سمت صندلی ها برد.
    سعی میکرد آرومم کنه. هیچی از حرف هاش رو نمیشنیدم، فقط میدیدم که دهنش تکون می خوره.
    فقط جیغ می زدم، بی وقفه، مثل صدای بوق!
    چند تا از پرستار ها اومدن و خواستن تذکر بدن ولی علیرضا دورشون کرد.
    همیشه عاشق تنهاییم بودم، بدم میاومد از این که وسط جمع خانواده باشم.
    همیشه بابا بود و دوستم داشت با این که احساس نداشتم.
    مامان بود و حواسش بهم بود با این که از گیر دادنش بدم میاومد.
    تیام بود و مهربون بود با این که ناراحتش میکردم.
    هنگامه بود و دلسوزی میکرد با این که حوصله ی نصیحت هاش رو نداشتم.
    خونه امون بود با این که کوچیک بود، ولی گرم بود.
    اما الان، راهروی سرد بیمارستان، مامان بیحرکت روی تخت، نوار قلبش یه خط صاف، صدای تاپ تاپ آرامش بخش قلبش شده بود یه بوق وحشتناک! یه بوق، یه بوق ممتد، ملحفهی سفید روی سرش.
    بابا، با موهایی که زیر فشار و از تنهایی، رو به سفیدی می رفتن.
    تیام داغون، عذاب وجدانش، ته سیگارهای لب پنجره.
    من، منِ یخ زده، منِ سرد، منِ بی تفاوت، منِ بی احساس، منِ؟!هه.
    منی که چیزی ازم باقی نمونده بود، منی که الان از تنهاییم متنفر شدم.
    منی که تو سخت ترین لحظه به آغـ*ـوش یه غریبه پناه بردم، منی که تنها شدم، منی که بیتفاوت به اطرافم فقط جیغ می زدم، منی که دختر نبودم.
    منی که گریه نکردم ولی شکستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    علیرضا سعی می کرد من رو کشون کشون به محوطه برسونه. حرفی از گلوم بیرون نمیاومد، فقط جیغ.
    نه گریه، نه ناله، نه گله و شکایت از خدا، نه سکوت، نه نگاه، فقط جیغ!
    هر جوری بود به در خروجی بیمارستان رسیدیم. روی پله افتادم و جیغ زدم.
    کمرم درد گرفت؟ گلوم درد گرفت؟ پام درد گرفت؟
    بیشتر از درد دلم که نبود، بود؟
    بیشتر از درد تنهایی که نبود. بیشتر از درد بی کسی که نبود.
    بیشتر از درد از دست دادن مهربون ترین که نبود.
    بیشتر از درد تکرار شدن صدای یه بوق ممتد. درد تکرار شدن تصویر یه خط صاف، صافِ صاف.
    مثل یه فیلم از جلوی چشم های سیاهم میگذشت.
    سمن، تیام، اتاق تیام، وحشت سمن.
    اومدن هنگامه، اومدن مامان، قلب ناراحتش، رسیدن مون به بیمارستان، آی سی یوی لعنتی، کما.
    برگشتن بابا، سیگار های تیام، حال بدم، علیرضایی که کنارم بود.
    پیشنهاد مزخرف خانواده ی سمن.
    بیمارستان، دستگاه شوک، دکتر ها با روپوش سفید، تکون های ضعیف خط روی دستگاه، ضعیف و ضعیف تر، صاف شدنش و یه بوق وحشتناک.
    یه ملحفه ی سفید و یه راهرو طولانی.
    یه دل شکسته، یه دختر، جیغ.
    علیرضا کنارم روی پله نشست. کاملا من رو توی بغلش گرفت. گرم بود ولی من رو گرم نمیکرد. هیچی نمیتونست یه تیکه یخ رو گرم کنه.
    یه قطره اشک روی گونه ی علیرضا چکید. هیچی نگفت، هیچی نتونست بگه.
    دست از جیغ کشیدن بر نداشته بودم، خود به خود خفه شده بودم. گلوم دیگه یاری نمیکرد.
    صداهای ضعیفی از حنجره ی آسیب دیدهام بیرون می اومد.
    تو همون یه لحظه فکر کردم. به جای تموم روزهایی که نمیتونستم فکر کنم و فقط خیره میشدم.
    خوب فکر کردم.
    به یه آغـ*ـوش گرم، به یه دست تپلی نرم و نوازش های لطیفش، به یه جفت چشم عسلی و عشقی که توشون موج می زد.
    به یه عطر خاص و خوش بو و آرامش بخش.
    به یه جفت کفش طبی کوچولو واسه پاهایی که درد میکردن. به یه گیره ی روسری نگین دار واسه کسی که یه تار از موهای قهوه ای خوش حالتش رو بیرون نمیذاشت، به یه چادر ساده ی کشدار.
    به یه بوی خوب که کل ساختمون رو پر میکرد، یه غذای خونگی گرم، یه خورش کرفس بدمزه، یه شربت خاکشیر خنک واسه افطار، یه چایی شیرین، یه نون محلی، یه ظرف پر آب نبات روی میز!
    به یه خسته نباشی عزیزم، به ساینایی که قشنگ ترین اسم دنیا می شد وقتی رو یه لب کوچولوی صورتی می نشست.
    به یه قلب بزرگ مثل یه دریا.
    به یه دو تومنی تا نخورده لای قرآن دم عید، به یه هفت سین خوش آب و رنگ، یه سبزه ی خوشگل، یه ماهی قرمز، یه دورهمی ساده.
    به یه خرید، به یه ب*و*س، یه ب*و*س محکم، یه ب*و*س آبدار!
    به گرمی توی خونه، به یه موج انرژی مثبت، به یکی که بهشت زیر پاهاش بود.
    به یه فرشته، به یه مهربون، به یه مامان.
    به یه غر زدن اعصاب خرد کن از سر دوست داشتن، به یه دعوا و پشیمونی تهش، به یه عشق.
    به یکی که خودش رو فدا میکرد.
    به کسی که غذا که کم بود گشنه اش نبود، به کسی که شب ها تا دیروقت بیدار می موند و صبح لباس ها اتو شده بود، به کسی که توقع نداشت.
    به اونی که منت نمیذاشت، به اونی که خودش رو اذیت کرد ولی نذاشت خانواده اش اذیت بشن.
    به کسی که قدرش رو میشد بهتر دونست.
    به کسی که بی صدا گریه کرد، بی صدا دلش شکست، بی صدا قلبش درد گرفت.
    به کسی که خودخواه نبود ولی خودخواه ترین شد و رفت.
    به یه ریتم قشنگ، بهترین ملودی دنیا.
    قلبی که مهربون واسه بقیه میتپید.
    به صدایی که از هر آهنگی آرامش بخش تر بود، صدایی که یه بوق ممتد نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    علیرضا آروم گفت:
    -میخوای ببرمت نمازخونه استراحت کنی؟
    تند تند و وحشت زده نفس می کشیدم. انگار کسی دنبالم کرده بود و دویده بودم. بین نفس نفس زدنام وحشت زده گفتم:
    -هـ... هـ... هنگا... هنگامه.
    علیرضا بلند شد و گفت:
    -میرم بیارمش بالا.
    با صدای داغون شده ام از اون همه داد و بیداد جیغ زدم:
    -نه!
    علیرضا سر جاش خشک شد. جلوم، روی همون پله رو زانوهاش نشست.
    می خواست دستش رو روی صورتم بکشه ولی وسط راه منصرف شد. دستش رو روی کلاه کاپشنم کشید و با بغضی که صداش رو بم تر می کرد گفت:
    -باید بفهمه بالاخره.
    دیگه توانی نداشتم. خودم رو ضعیف تر از همیشه احساس می کردم.
    سرم رو روی زانوهام گذاشتم و نالیدم:
    -نه.
    مچ دستم رو از روی کاپشن گرفت.
    -بلندشو با هم بریم.
    با صدای ضعیفی گفتم:
    -نمیتونم.
    دستم رو کشید که باعث شد نیم خیز بشم. بلند شد و من رو هم با خودش بلند کرد.
    تمام وزنم روش افتاده بود. سرم گیج میرفت. تمام دنیا دور سرم میچرخید.
    توی راهرو بودیم که یه دفعه زمین افتادم.
    هول شد و گفت:
    -امین، عزیزم! امین؟چی شد؟
    علیرضا رو تار بالای سرم می دیدم. پلک هام رو اون قدر محکم فشار دادم که درد گرفتن.
    همه ی بدنم کوفته شده بود.درد شدید کمرم رو حس میکردم.
    صداهای دور و برم رو میشنیدم.
    -پرستار... پرستار.
    -چته آقا این جا رو گذاشتی رو سرت؟
    -چه غلطی داری میکنی سه ساعته این بیهوش افتاده این جا؟
    -درست حرف بزن آقا، اومدم. کی بیهوش شده؟
    صداها کم کم ضعیف تر میشدن تا جایی که دیگه هیچی نشنیدم و توی تاریکی محض فرو رفتم.

    ***

    برای بار سوم!
    باز هم محو، باز هم سایه های نا معلوم.
    صدای ضجه، لا اله الا الله، یه گودال، یه ملحفه ی سفید.
    آروم قدم برداشتم، لب گودال زانو زدم و دستم رو توش بردم.
    ملحفه ی سفید با نسیمی که میاومد آروم تکون می خورد .دست یخ زده ام رو جلو بردم و ملحفه رو کنار زدم.
    یه جفت چشم عسلی باز، لب های صورتی کوچیک، موهای قهوه ای.
    جیغ زدم.
    چشم هام رو با درد باز کردم.
    برای سومین بار این خواب تکرار شد. اما با یه تفاوت کوچیک، این دفعه معنیش رو خوب فهمیدم.
    پرستار هول دوید توی اتاق و گفت:
    -چی شد عزیزم؟
    با زحمت گفتم:
    -اون... اون پسره...
    اومد جلو و سرمم رو چک کرد.با مهربونی گفت:
    -تا ده دقیقه پیش این جا بود. ازش اسمت رو پرسیدم گفت امین!
    با ناله گفتم:
    -ساینا.
    اومد چیزی بگه که یکی حرفش رو با گریه قطع کرد.
    شروین در حالی که چشم هاش پر از اشک بود و هنگامه رو توی بغلش گرفته بود توی اتاق اومد.
    هنگامه ضجه می زد.
    -دیدی آخر هم رفت ساینا؟
    سرم رو برگردوندم. دیدن خواهرم تو اون وضعیت جالب نبود، اصلا جالب نبود.
    روی زمین افتاد، صداش رو شنیدم.
    پرستار از بهت در اومد و گفت:
    -آقای محترم لطف کنید خانمتون رو بیرون ببرید.ایشون حالشون زیاد خوب نیست.
    بعد به من اشاره کرد. راست می گفت، حالم اصلا خوب نبود.
    کاش می شد حالم رو خوب کرد.
    دردم سرگیجه نبود، افتادن فشارم نبود، کم خوابیم نبود.
    دردم بی مادریم بود، تنهاییم بود، ضجه زدن های خواهرم بود.
    سیگار کشیدن ها و عذاب داداشم بود، افسردگی دوستم بود، بدبختیش بود.
    شروین زیر لب گفت:
    -لطف کنین تنهاشون بذارین خانم پرستار، خواهرشه.
    پرستار گفت:
    -خدا بد نده اتفاقی افتاده؟
    شروین گفت:
    -شما لطف کنین بیرون تشریف داشته باشین. بذارین یه دقیقه تنها باشن با هم حرف بزنن.
    هه حرف! چه حرفی آخه؟ از چی حرف بزنیم؟ از مرگ مادرمون؟!
    هنگامه خودش رو روی زمین کشید و جلوی تخت اومد .روی زانو هاش بلند شد.
    با گریه گفت:
    -بردنش سردخونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سرم رو پایین انداختم. کاش می شد نشنوم، کاش میشد حرف نزنم، کاش می شد بمیرم. فقط زنده نباشم، این جا نباشم.
    کاش میشد نبینم از هم پاشیدن زندگیمون رو، رفتن غم انگیز مادرم رو، بودن غم انگیز تر خودم رو.
    چادرش خاکیِ خاکی شده بود بس که خودش رو روی زمین کشیده بود.
    درش آورد و روی مبل رنگ و رو رفته ی تو اتاق پرتش کرد.
    شروین بیرون رفته بود. پرستار هم رفته بود.
    بلند شد و لبه ی تخت نشست.
    گریه اش یه لحظه هم بند نمی اومد. گفت:
    -ساینا بدون مامان چه جوری برگردیم خونه؟
    سرش رو گذاشت روی دستم و به هق هق کردنش ادامه داد.
    کاش میدونست چقدر حالم بده، چقدر داغونم، چقدر خسته ام.
    کاش میدونست که خیلی وقته دیگه حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به بقیه.
    همون طور که سرم رو پایین انداخته بودم با صدام که شدیدا گرفته بود گفتم:
    -به بابا گفتی؟
    سرش رو از روی دستم بلند نکرد.کم کم اشک هاش داشتن دستم رو خیس می کردن.
    گفت:
    -چی بگم بهش؟ تو بودی چی میگفتی؟ چه جوری میتونم خبر مرگ مامان رو واسش ببرم؟ بگم زنت مرد؟ بی مادر شدیم؟بگم...
    گریه نذاشت ادامه بده.با شدت گریه میکرد. چقدر مامان رو دوست داشت؟
    مگه من دوست نداشتم؟ مگه من دلم تنگ نمیشد؟ پس چرا گریه نمیکردم؟ تیام گریه کرد، بابا گریه کرد ولی من...
    تحمل نداشتم و بی طاقت شده بودم.
    ملحفه ی سفیدی که روم بود رو روی سرم کشیدم. کاش مثل مامان زیرش جون میدادم، کاش منم میرفتم. دیگه ادامه دادن سخت بود.
    گریه های هنگامه روی اعصابم میرفت. دیگه نمیتونستم، نه تنهایی رو میخواستم، نه دوست داشتم کسی پیشم باشه. نه دوست داشتم این جا، جایی که مامانم رو، مهربون ترین فرشته رو از دست دادم بمونم. نه دلم میخواست بدون مامان تو این اوضاع خونه برگردم.
    هنگامه سرش رو از روی دستم که سِرُم توش بود برداشت. خواست ملحفه رو از روی سَرَم بکشه ولی پشیمون شد. با همون ملحفه سفت بغلم کرد.
    زیر لب با گریه گفت:
    -غصه نخوری ها.
    بلند شد و چادرش رو برداشت و بیرون رفت. صدای حرف زدنش با شروین رو میشنیدم.
    -خیلی حالش بده.
    -حال خودت هم بده.
    هنگامه با بغض گفت:
    -گریه نمیکنه.
    شروین خیلی محبت آمیز جوری که انگار هنگامه رو بغـ*ـل کرده بود گفت:
    -فقط راحتش بذار عزیزم.
    صداشون دیگه قطع شد، انگار که اون ور رفتن.
    ملحفه رو از روی سرم کنار نزدم. سفید بود! همه چی رو از زیرش سفید می دیدم.
    شاید چند لحظه میتونستم سیاهی های زندگیم رو نبینم، چند لحظه زندگی کنم، بمیرم.
    گوشیم روی میز کوچولوی کنار مبل بود، زنگ خورد.
    ملحفه رو پایین کشیدم. پرستار نبود. سِرُم رو از توی دستم بیرون کشیدم، دستم درد گرفت.
    ولی حسش نکردم. شاید حس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. پوست کلفت شدن همین بود دیگه نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    خون دستم رو با همون ملحفه پاک کردم. رفتم و گوشیم که زنگ میخورد رو برداشتم، تیام بود. چه جوری بهش میگفتم؟ چرا من باید میگفتم؟ چرا باید همه ی کار های سخت رو من انجام میدادم؟ چرا تو خانواده ی پنج نفره امون فقط من باید مرگ مامان رو میدیدم؟
    از حرف خودم خنده ام گرفت و پوزخندی روی لب های خشک شده ام نشست. پنج نفر؟!
    خودم با همین چشم هام چهار نفره شدنمون رو دیدم.
    گوشی رو برداشتم.
    -الو ساینا؟
    چیزی نگفتم. فقط بغضم رو قورت دادم که نشنوه. صدام رو با بغض نمی شناخت!
    -ساینا عزیزم خاله سهیلا ناهار آورده، بیاید بخورید.
    چه ناهاری آخه؟دور هم جمع بشیم ناهار بخوریم که چی بشه؟ رفتن مامان رو جشن بگیریم؟
    با صدای گرفته ام گفتم:
    -تیام.
    نفسش رو بیرون داد و ملایم گفت:
    -جون تیام؟ چی شده؟
    کاش درد هام رو جدی می گرفت. خیلی وقت بود که دیگه دردهام کوچیک نبودن مثل کم آوردن نمره، بزرگ بودن مثل کم آوردن نفس.
    گفتم:
    -تیام بیا.
    آروم گفت:
    -تا خوب نشه نمیام.
    -هه!خوب؟خوبه، واقعا امیدواری!
    -آره امیدوارم. مامانم ما رو تنها نمی ذاره.
    قلبم دیگه جای سالم نداشت که بشکنه، خرد شده بود.
    با صدای بم گفتم:
    -تیام.
    صدای نفس های نامنظمش میاومد، سکوت کرد.
    با صدایی که خودم هم به زور شنیدمش گفتم:
    -تنهامون گذاشت.
    گوشی رو قطع کردم. مگه چقدر توان داشتم؟ مگه چند سالم بود که این بود زندگیم؟
    لبم رو زیر دندونم کشیدم و روی مبل نشستم و یادم اومد.
    یادم اومد که مامان خیلی سرمایی بود. زمستون ها همه تو خونه آبپز می شدیم چون مامان شوفاژ ها رو تا آخر باز میکرد و شومینه رو هم روشن میکرد.
    یه شال بافتنی مشکی داشت که همیشه دور خودش می پیچید.
    هنگامه گفت بردنش سردخونه. کاش یه بار دیگه چشم های عسلی قشنگش رو باز میکرد و سردش می شد. مامانم سرمایی بود چه جوری گذاشتنش تو سردخونه؟
    کاش یه بار دیگه اون لب های صورتی تکون میخوردن.
    کاش فقط یه بار دیگه سرم غر می زد و میگفت:
    -ساینا حرف گوش کن، بچه که نیستی.
    آره مامان، بچه نیستم، کاش بچه بودم و عقلم نمیرسید.
    کاش نمیفهمیدم، واسه زجر نکشیدن باید نفهم باشی.
    مامان سوگلیت رو میبینی؟ حواست بهش هست؟ بدون تو نمیتونه مامان. میدونستی میخواد به زور ازدواج کنه مامان؟
    مگه نمیگفتی بهترین دختر رو واسه پسر گلم انتخاب میکنم. چرا نیستی الان؟ چرا تنهامون گذاشتی؟
    یادت نیست یه روز که خونه نبودی صد دفعه زنگ میزدی، نگرانمون میشدی.
    نیستی ببینیمون این روز ها، نیستی ببینی چند روز نبودنت چی به روز خونه آورده، چی به روز بابا آورده، هنگامه، تیام، خودم.
    چه جوری باید واسه همیشه نبودنت رو هضم کنم؟ چه جوری باورم بشه؟
    کاش تنها شدنم رو با چشم های خودم نمیدیدم، شاید اون موقع باور نمی کردم که رفتی.
    مامان کاش یه بار دیگه خورش کرفس درست میکردی، قول میدادم بدون غر زدن دوتا بشقاب پر ازش بخورم. مگه میشه دست پخت تو بدمزه باشه؟
    مامان یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه نگرانم شو. یه بار دیگه تکرار کن که دختر همه جا با مادرش میره.
    کجایی الان؟جات خوبه نه؟
    میبینی من رو؟ تنهام، میبینی؟ داغونم، میبینی؟ حالم خیلی بده.
    میبینی هنگامه رو؟ تازه ازدواج کرده بود مامان. چه جوری تونستی تنهاش بذاری؟ تنهام بذاری، تنهامون بذاری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    گوشیم رو برداشتم و بلند شدم که توی محوطه برم. فقط امیدوار بودم علیرضا نباشه. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.
    از جلوی آی سی یو رد شدم. چقدر بی روح بود.
    بوی مرگ میداد، بوی تنهایی، بوی بدبختی، بوی ترس.
    دیگه خبری از یه مامان تپل با لباس صورتی بیمارستان و روسری سفیدی که روی سرش خیلی قشنگ میشد نبود.
    تخت خالی بود، دستگاه خاموش بود. دیگه خطی روش نبود که بالا و پایین رفتنش دلمون رو گرم کنه، دلمون رو گرم کنه که هست، که پیشمونه، که کنارمون نفس میکشه، که تنهامون نمیذاره.
    به محوطه رسیدم. هوا خیلی سرد شده بود و برای همین عده ی کمی توی محوطه بودن.
    طبق معمول، دست هام توی جیب، کلاهم روی سر، تنها، توی محوطه.
    مغزم قفل، حالم بد، اعصابم خراب، چشم هام یخ زده، توخالی، قلبم سنگ، زندگیم سیاه،
    تیام چند باری زنگ زد ولی جواب ندادم. بیشتر از این نمی تونستم.
    هنوز خیلی ضعف داشتم.شانس آوردم که پرستار من رو ندید وگرنه می خواست به زور برم گردونه توی اتاق و اون سِرُم رو تو دستم فرو کنه.
    همین طوری قدم می زدم، بی هدف.
    یه دفعه یکی رو دیدم که از در ورودی با سرعت داخل اومد. اونم من رو دید و سمتم اومد. شدیدا هول کرده بود.
    وااای نه! خدایا نه!
    تیام بود. بدو بدو اومد جلو و بازوهام رو توی دست هاش گرفت، جوری فشار داد که یه لحظه دست هام سر شدن.
    از ترس انگار لکنت زبون گرفته بود.
    گفت:
    -س... سای... نا... ماما... مامان؟
    دهنم رو باز کردم که یه چیزی بگم ولی کلمه ها یاریم نکردن. اون ها هم انگار تنهام گذاشته بودن.
    دهنم رو بستم. بازوهام رو از توی دست های قدرتمندش بیرون کشیدم.
    سرش رو به علامت چی شده تکون داد. چرا خودش نمیفهمید؟ چرا من باید میگفتم؟
    سرم رو پایین انداختم. لب پایینم رو گاز گرفتم و چشم هام رو روی هم فشار دادم، محکمِ محکم. اون قدر که یه ذره از فشاری که روم بود رو کم کنم، ولی نشد.
    زیر لب گفتم:
    -تموم شد.
    بعدش با سرعت باد دویدم، فقط دویدم.
    داشتم از چی فرار میکردم؟ از گذشته ام؟ از زندگیم؟ از مرگ مامانم؟ از عکس العمل تیام؟ از خودم؟
    هیچ چیز قرار نبود عوض بشه. حقیقت تلخ زندگیم هر لحظه جلوی چشم های سیاهم خودنمایی می کرد.
    ولی من میدویدم، تند تر از همیشه.
    از در بیمارستان بیرون رفتم و جوری خیابون رو رد کردم که جیغ لاستیک ماشینی که جلوم بود از شدت ترمز ناگهانیش در اومد، اهمیتی ندادم. انقدر دویدم تا به یه پارک کوچیک رسیدم. خلوت بود، به سمت یه نیمکت خالی رفتم.
    یخ زده بود. مثل صندلی ای که روش با علیرضا آشنا شدم، نشستم.سرم یه کم گیج میرفت و کبودی کمرم هنوز درد می کرد. مثلا میخواستم تیام نفهمه که بیدارم، زدم خودم رو ناقص کردم.
    دیگه نمیتونستم بمونم، نمیتونستم بیشتر از این خرد شدن تیام رو ببینم. تیام با این عذاب وجدان نمیتونست ادامه بده، ولی بازی تازه شروع شده بود!
    بعد از رفتن یهویی مامان که هنوز حتی یه روز هم ازش نگذشته بود، باید به این ازدواج مسخره تن میدادیم. چیزی که از همین الان هم معلوم بود که هیچی به جز بدبختی واسه ی تیام و سمن و خانواده هامون نداره.
    کاش مامان بود، کاش صاف شدن خط متحرک نوار قلبش رو نمیدیدم، کاش صدای اون بوق رو نمی شنیدم، کاش به جای سردخونه الان تو خونه ی خودمون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    یاد شب هایی افتادم که همه امون کنار هم بودیم. مامان، بابا، تیام، هنگامه، شروین، خودم.
    یاد شبِ یلدای پارسال افتادم، همه امون کنار هم، خوشحال.
    بابا هندونه و آجیل خریده بود، مامان قلیه ماهی درست کرده بود.
    دلم بیشتر واسه اش تنگ شد. چقدر قلیه ماهی هاش خوشمزه میشد.
    هنگامه و شروین تازه ازدواج کرده بودن. دور هم جشن گرفتیم.
    به پیشنهاد هنگامه آهنگ گذاشتیم و هنگامه و تیام رقصیدن. یادمه که مامان رو مجبور کردیم برامون برقصه و به بلد نبودنش کلی خندیدیم.
    کاش یه بار دیگه واسه امون میرقصید.
    یادمه که مسابقهی ماست خوری با دست های بسته گذاشتیم. گوشیم رو درآوردم و توی عکس ها رفتم. عکس ها رو همین جوری رد کردم تا به عکس های اون شب رسیدم. یکی یکی عکس ها رو نگاه کردم.
    هنگامه در حالی که سرش توی کاسه ی ماست بود. بابا با ریشایی که ماست سفید سفیدشون کرده بود. شروین با دست های بسته درحالی که شکلک بامزه ای درآورده بود.
    مامان درحالی که داشت تیام رو ب*و*س می کرد و تیام به خاطر اختلاف قد زیادش با مامان خم شده بود.
    به این جا که رسیدم دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشی رو توی جیبم گذاشتم. الان تیام تو بیمارستان چه حالی داشت؟
    تیام و مامان عجیب و غریب هم دیگه رو دوست داشتن. حتی توی عکس هم می شد فهمید. یادمه که شروین از همه بیشتر ماست خورد! جوری که مامان خیلی نگرانش بود که مریض بشه ولی هیچیش نشد!
    آخر شب هم بعد از اینکه بابا برامون فال گرفت، برای هواخوری بیرون رفتیم. یه پارک کوچیک، درست مثل همین جا.
    همین جایی که الان توی بدترین وضعیتم توش نشسته بودم. تنهای تنهای تنها.
    تمام اون شب رو خوب یادم اومد. یه توپ فوتبال خریدیم، مامان و هنگامه نشستن. من و تیام با هم تیم شدیم و شروین و بابا هم با هم.
    فوتبالم خیلی خوب بود. توی مدرسه هم همیشه همه تو کفِ فوتبال بازی کردنم بودن. درست مثل یه پسر یا شایدم بهتر! پسر بودم و این واسه ی پسر ها زیاد عجیب نبود.
    تازه الان که همه چی داشت خراب میشد داشتم به خانواده ام، به حس خوب بودن کنارشون، به لـ*ـذت هفت- چهار بردن یه فوتبال کوچولو با داداش بزرگم، به گرمای خونه، فکر میکردم.
    صدای جیغ و داد دو نفر، من رو از فکر و خیالم بیرون کشید.
    یکی شون یه زن لاغر و ظریف بود با چادر و یکی شون یه پسر قدبلند و خوش هیکل.
    مگه می شد نشناسم شون؟ هنگامه و تیام بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    با سرعت میدویدن و جلو میاومدن. به نیمکتی که من روش نشسته بودم رسیدن، سرم رو بلند کردم و نگاهشون کردم.
    هنگامه بدو بدو جلو اومد و من رو توی بغلش فشار داد. بوی عطر زنونه اش توی دماغم پیچید. دوش گرفته بود!
    چشم های قرمزش نشون میداد که چقدر گریه کرده. با بغـ*ـل کردن من دوباره زد زیر گریه و گفت:
    -ساینا، اینجا، جا بود تو اومدی؟
    از بغـ*ـل هنگامه بیرون اومدم و به تیام نگاه کردم. اشک هاش جاری بودن ولی حرفی نمی زد. لب پایینش رو هم زیر دندونش کشیده بود و انگار داشت گازش میگرفت. مژه های بلند و مشکیش خیس شده بودن.
    هنگامه بلند شد و یه دستش رو روی پیشونیش گرفت. هنوز هم داشت گریه می کرد.
    وسط گریه گفت:
    -واسه چی بلند شدی اومدی این جا؟ واسه چی دوست داری کار های عجیب و غریب بکنی؟ مگه همه امون ناراحت نیستیم؟ چرا یه نگرانی دیگه واسه امون درست میکنی؟
    بلند شدم و با بغض گفتم:
    -کاری به شما ندارم. شما هم کاری به من نداشته باشین.
    داد زد:
    -چی میگی تو واسه خودت؟ چی میگی؟ هان؟ ولت کنم بری گم و گور بشی؟
    خودش رو روی صندلی پرت کرد و درحالی که سرش رو بین دست های سفید و خوش تراشش گرفته بود گفت:
    -تو رو خدا یه کم هم من رو درک کن، فقط یه کم.
    عصبی روم رو برگردوندم و گفتم:
    -هه! باشه درکت می کنم. فقط کی من رو درک میکنه؟
    تیام کنار هنگامه نشست. دست از اشک ریختن بر نمی داشت.
    هنگامه سرش رو بلند کرد و گفت:
    -مامان من هم بود، مامان سه تامون بود. چرا فکر میکنی تنهایی؟
    عصبی روی شونه ی تیام کوبید و گفت:
    -میبینی این رو؟ سوگلی مامانه. داره دق می کنه.
    با داد ادامه داد:
    -من رو چی؟ میبینی من رو؟ دارم روانی میشم. هر کاری میکنم نمیتونم نبودن مامان رو هضم کنم.
    عصبانی بودم، ناراحت بودم، دیوونه بودم.
    با حرص رفتم جلو و مثل خودش با داد گفتم:
    -کدومتون لحظه ی رفتنش رو دیدین؟
    بهتشون زد.
    جیغ زدم:
    -کدومتون؟
    تیام با چشم های اشکیش بهم زل زد.
    بالاخره قفل دهنش رو باز کرد، با صدای بم شده و خش دار اما با تردید پرسید:
    -تو دیدی؟
    دست هام رو توی جیبم فرو بردم و غمگین گفتم:
    -دیدم.

    ***

    هنگامه اومد توی اتاق و گفت:
    -سریع باش قربونت برم.
    تونیک مشکی تنم بود. با تردید شال مشکی رو از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم. چقدر عوض شده بودم. انگار یکی دیگه بودم، بزرگتر شده بودم.
    هنگامه بیحال لبخندی زد و جلو اومد. گونه ام رو آروم بوسید و گفت:
    -خانم شدی.
    آب دهنم رو قورت دادم و به دختر توی آینه خیره شدم. شبیه امین نبود.
    شبیه ساینا بود. شبیه همونی که مامان همیشه میخواست.
    حیف که الان نبود ببینه، نبود ببینه بالاخره حاضر شده بودم شال روی سرم بندازم، نبود ببینه.
    لبه ی تخت نشستم و جورابم رو پام کردم. بلند شدم و موهام رو زیر شال مرتب کردم. تیپم عوض شده بود ولی موهام هنوز نشون میداد که امینم. اخلاقم نشون میداد که عوض نشدم.
    هنگامه از اتاق بیرون رفت. یه بار دیگه به خودم نگاه کردم. گوشیم رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم. هیچ خبری نبود. هه!
    چقدر دلم خوش بود! منتظر بودم بابا زنگ بزنه. منتظر بودم برگرده، نگرانمون بشه، خبر بگیره.
    گوشیم رو توی جیب شلوار جین مشکیم انداختم و از بیرون اتاق رفتم. شروین با تیپ کاملا مشکی روی مبل نشسته بود. سرش رو تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود. ریش هاش تو این هفت روز بلندتر شده بود.
    هنگامه از توی آشپزخونه با یه سینی حلوا بیرون اومد و گفت:
    -تیام رو صدا کن بریم.
    بی میل سمت اتاق تیام رفتم. تیام واسه همه امون آینه ی دق شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا