-تاثیری داره؟
-نمیدونم، خودم رو آروم تر میکنه.
اومدم از جام بلند شم که گفت:
-نرو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-میشه بمونی؟
چند بار تا حالا ازم خواهش کرده بود؟ هر چی فکر کردم مورد قبلی یادم نیومد که چیزی خواسته باشه.
نیم خیز شد و طبق معمول تی شرتش رو از تنش در آورد. دست راستش رو روی تخت دراز کرد.
منتظر بود روی دستش بخوابم. وقتی حرکت خاصی از من ندید خودش سرم رو بلند کرد و روی بازوی عضلانیش گذاشت.
چشماش رو بست و گفت:
-آخرش چی میخواد بشه؟
دو تا دست هام رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-کاش می دونستم.
دست چپش رو گذاشت روی چشماش و گفت:
-کاش یه کابوس بود. بیدار میشدم و میدیدم که همه چی دروغ بوده، خواب بوده.
با لحن سرد همیشگیم پرسیدم:
-این ازدواج رو قبول میکنی؟
-دارم روانی میشم.
-حال سمن رو نمیدونی.
-تیکه می اندازی؟
-تیکه؟ هه!
-بی خیالی خوبه ساینا؟
-بی خیال نیستم.
-نه اصلا! واست مهم نیست؟
-کاری نمی تونم بکنم.
جلوی موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
-بابا برنگشت.
-بد نبود تو هم یه بار میاومدی بیمارستان سوگلی مامان.
-سوگلی! خیلی دلم واسه شنیدنش تنگ شده.
سمتم چرخید و شروع به بازی کردن با موهای کوتاهم کرد.
تلخ گفت:
-بیام هنر نماییم رو ببینم؟مامانم رو روی تخت بیمارستان؟
گفتم:
-اتاقت بوی گند میده، کمتر سیگار بکش.
-رفتن مامان داغونم کرده.
-سیگار رو جایگزینش کردی؟
-جایگزین نداره.
-دوستش داری؟
آروم پلک زد و با حسرت جواب داد:
-کاش می دونستی چه قدر.
در حالی که از جام بلند میشدم تا توی اتاقم برم بیتفاوت و سرد گفتم:
-بعد از گند زدن به زندگی همه مون حرف هات بی فایده ست.
تو اتاقم رفتم و در رو بستم.
لحظه ی آخر دیدم که چشم هاش رو بست، دست هاش رو مشت کرد و فشار داد.
شدیدا اعتقاد داشتم که فرار از حقیقت کار رو درست نمی کنه.
کِی میخواست قبول کنه که همه چی تقصیر اونه؟
شاید هم قبول کرده بود اما من نمیتونستم همه چی رو فراموش کنم و بگم اشکالی نداره، چیزیه که شده و از این حرف ها.
مثل هنگامه مراعات هم نمیکردم که حالش بده و داغونه و!...
رک به روش میآوردم که به زندگیمون گند زده. مامان رو انداخته رو تخت بیمارستان، سمن رو افسرده کرده، بابا رو پیر کرده.
-نمیدونم، خودم رو آروم تر میکنه.
اومدم از جام بلند شم که گفت:
-نرو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-میشه بمونی؟
چند بار تا حالا ازم خواهش کرده بود؟ هر چی فکر کردم مورد قبلی یادم نیومد که چیزی خواسته باشه.
نیم خیز شد و طبق معمول تی شرتش رو از تنش در آورد. دست راستش رو روی تخت دراز کرد.
منتظر بود روی دستش بخوابم. وقتی حرکت خاصی از من ندید خودش سرم رو بلند کرد و روی بازوی عضلانیش گذاشت.
چشماش رو بست و گفت:
-آخرش چی میخواد بشه؟
دو تا دست هام رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-کاش می دونستم.
دست چپش رو گذاشت روی چشماش و گفت:
-کاش یه کابوس بود. بیدار میشدم و میدیدم که همه چی دروغ بوده، خواب بوده.
با لحن سرد همیشگیم پرسیدم:
-این ازدواج رو قبول میکنی؟
-دارم روانی میشم.
-حال سمن رو نمیدونی.
-تیکه می اندازی؟
-تیکه؟ هه!
-بی خیالی خوبه ساینا؟
-بی خیال نیستم.
-نه اصلا! واست مهم نیست؟
-کاری نمی تونم بکنم.
جلوی موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و گفت:
-بابا برنگشت.
-بد نبود تو هم یه بار میاومدی بیمارستان سوگلی مامان.
-سوگلی! خیلی دلم واسه شنیدنش تنگ شده.
سمتم چرخید و شروع به بازی کردن با موهای کوتاهم کرد.
تلخ گفت:
-بیام هنر نماییم رو ببینم؟مامانم رو روی تخت بیمارستان؟
گفتم:
-اتاقت بوی گند میده، کمتر سیگار بکش.
-رفتن مامان داغونم کرده.
-سیگار رو جایگزینش کردی؟
-جایگزین نداره.
-دوستش داری؟
آروم پلک زد و با حسرت جواب داد:
-کاش می دونستی چه قدر.
در حالی که از جام بلند میشدم تا توی اتاقم برم بیتفاوت و سرد گفتم:
-بعد از گند زدن به زندگی همه مون حرف هات بی فایده ست.
تو اتاقم رفتم و در رو بستم.
لحظه ی آخر دیدم که چشم هاش رو بست، دست هاش رو مشت کرد و فشار داد.
شدیدا اعتقاد داشتم که فرار از حقیقت کار رو درست نمی کنه.
کِی میخواست قبول کنه که همه چی تقصیر اونه؟
شاید هم قبول کرده بود اما من نمیتونستم همه چی رو فراموش کنم و بگم اشکالی نداره، چیزیه که شده و از این حرف ها.
مثل هنگامه مراعات هم نمیکردم که حالش بده و داغونه و!...
رک به روش میآوردم که به زندگیمون گند زده. مامان رو انداخته رو تخت بیمارستان، سمن رو افسرده کرده، بابا رو پیر کرده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: