سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
هر سه خنجر ها را به طرز تهدید آمیزی به سمتش گرفتند و منتظر حرکتی از جانبش شدند اما تنها کاری که آن موجود کرد این بود که دهانش را باز کند و بعد از این کار مایعی لزج و غلیظ به رنگ کهربایی از دهانش خارج شد و مستقیم به سمت صورت تانیا آمد. غـ*ـریـ*ــزه ی تانیا به او می گفت جا خالی بدهد و او همین کار را هم کرد. مایع به درخت پشت سرش برخورد کرد و آن قسمت از تنه ی درخت که مایع به آن برخورد کرده بود سوخت و از آن دود سیاهی بلند شد. فریاد زد: مواظب باشید اون اسید ترشح می کنه.
فریاد های خفه از حیرت کریستین و کاترین شنیده شد.
آنن موجود به سرعت به سمتشان اسید پرتاب می کرد و آن ها هم هیچ کاری جز جا خالی دادن نمی توانستند انجام بدهند.
تانیا هنوز در حال دویدن بود که کریستین فریاد زد: تانیا پشت سرت!
به موقع سر برگرداند و از برخورد اسید جلوگیری کرد.
ناگهان فکری به ذهنش رسید: پشت سر! پشت سر!
فریاد زد: خودشه!
و از پشت به هیولا حمله برد نزدیکش که رسید روی کمرش پرید و خنجرش را توی صورتش فرو برد.
فریاد های وحشتناکش باعث می شد پرنده ها از روی درخت ها پرواز کنان دور بشوند
خنجر را بیرون کشید و دوباره فرو برد و دوباره و دوباره
موجود دیگه جانی نداشت تا اسید پرتاب کند، روی زمین جلوی پای تانیا افتاد و چشمانش بسته شد و از گوشه ی دهانش اسید روی زمین ریخت.
کاترین چشمکی زد و گفت: آفرین!
بی توجه به کاترین نگاهی به موجود اسیدی (!) انداخت. همان موقع توجهش به چیزی جلب شد که تا به حال ندیده بود، یه گردنبند طلایی آشنا از گردن موجود آویزان بود.
فریادی از سر خوشحالی کشید و به طرف جسد هجوم بردم و گردنبند را از گردنش خارج کرد و میان دستانش گرفت و رو به کاترین و کریستین فریاد زنان گفت: آویز! آویز!
چشم های کاترین برق زد: چه زیباست!

کریستین بی توجه به گردن آویز، نگاه مشکوکی به جسد انداخت و زیر لب گفت، چقدر راحت و سریع نابود شد. این... این مشکوکه!
کاترین پرسید: چی مشکوکه؟
کریستین اشاره ای به جسد کرد و گفت: این! خیلی سریع مرد، اون یه محافظه پس نباید این قدر آسیب پذیر باشه که با چند ضربه ی خنجر نابود بشه.
تانیا با بی خیالی، شیشه ای از کیفش خارج کرد و کمی از اسید روی زمین را داخلش ریخت. شیشه را جلوی چشمانش تاب داد و زمزمه کرد: شاید یه روزی به درد خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    دو روزی می شد که در حاشیه ی جنگل استراحت و تجدید قوا می کردند. مقصد بعدی دره ی زمان بود. کسی از این دره زنده بیرون نیامده بود تا از محافظ دره برای دیگران بگوید. این وحشتناک است که ندانی چه چیز در انتظارت است و آن سه همسفر در این حالت به سر می بردند. هر کسی به کاری مشغل بود. بعد از تمام این اتفاقات تانیا هنوز هم با کاترین و کریستین گرم نگرفته بود. کاترین صمیمانه بر خورد می کرد و این اعصاب تانیا را بهم می ریخت. کریستین بی خیال بود و با تانیا بی تفاوت بر خورد می کرد، حداقل این قابل تحمل بود!
    کاترین در حال عبور از جلوی تانیا بود صورتش از حالت عادی سفید تر بود و لب هایش به کبودی می زد. با اینکه تانیا زیاد با کاترین گرم نمی گرفت، اما پرسید: حالت خوبه؟
    کاترین سری به تایید تکان داد و آرام آرام به سمت درختان سمت راست رفت. چند باری در راه تلو تلو خورد اما با حفظ تعادل زیاد روی زمین نیافتاد.
    همان موقع کریستین از پشت درختان بیرون آمد در حالی که مقداری هیزم میان دستانش بود
    کریستین پرسید: کاترین چش بود؟
    تانیا با سردی زمزمه کرد: نمی دونم
    کریستین اصرار کرد و دوباره پرسید: چیزی شده؟
    تانیا سرش را بلند کرد و گفت: مثل اینکه حال خوبی نداشت، شاید بیمار شده!
    کریستین با نگرانی گفت: اینا رو بگیر و آتش درست کن تا من برگردم.
    چوب ها را روی زمین و جلوی پای تانیا انداخت به سمتی که کاترین رفته بود، دوید.
    تانیا هم نیشخندی زد و گفت: البته
    و از جا بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل هشت: دره ی زمان
    بالاخره نتیجه گرفتند که زیاد استراحت کردند. در حال جمع کردن وسایل برای راه افتادن به سمت دره ی زمان بودند. کریستین معتقد بود که استراحت کم مساویست با موفقیت. البته تانیا هم مثل همیشه با این فرضیه مخالفت می کرد.
    کاترین با حالی چند روزه گفت: وسایلمو جمع کردم.
    تانیا تیر دان و کمان را برداشت و گفت: من حاظرم
    کریستین هم کوله اش را برداشت و گفت: منم

    *****
    در حالی که داشتند راه می رفتند تانیا گفت: از اینجا تا دره چند روزه؟
    کریستین نقشه را نشان داد و با انگشت چند تایی خط کشید و گفت: اگه از اینجا بریم با استراحت حدود ده روز
    تانیا پوفی کرد و با بی صبری قدم های بلند تری برداشت تا از کاترین و کریستین جلو تر برود.
    یک هفته بعد*
    کار هر روز آن ها، غر زدن، استراحت کردن، غذا خوردن و در مواقع خاص که خوش شانس بودند استحمام بود.
    تانیا فکر کرد: طبق گفته ی کریستین، هنوز سه یا چهار روز مونده.
    حال خراب کاترین، از سرعت هر سه کم می کرد.
    از بین انبوه درختان یک دو راهی مشخص بود.
    یک تابلوی بسیار قدیمی که جاده ی سمت راست را دره ی زمان و جاده ی سمت چپ را شهری به نام هرینا نشان می داد.
    تانیا بی حرف به سمت راست رفت در همان حال زمزمه ی کاترین را شنید.
    کاترین: چه قدر داغونه!
    تانیا پوزخندی زد و فکر کرد: چه انتظاری داری؟ به جز ما چند نفر کسی از اینجا رد نمی شه!
    با صدای خش خش ضعیفی تانیا به عقب برگشت و نگاهی به بوته های سبز انداخت. خنجر به دست منتظر هر تهدیدی بود تا اینکه با دیدن سنجابی که از بین بوته ها بیرون پرید، نفس راحتی کشید و خنجرش را پایین آورد. برگشت و بعد از دمی دوباره به سمت جادی ی خاکی سمت راست رفت. به سمت دره ی زمان یا شاید هم خطرات جدید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    کم کم که جلوتر رفتند سطح خاکی مانند جاده گلی شد و باعث شد که به زحمت قدم بردارند و از سرعت حرکتشان کم شود. مجبور بودند برای امنیت دست همدیگر را بگیرند و جلو بروند.
    هر چه قدر که نزدیک تر می رفتند حسی مثل همان حس خطری که در مقابله با زن نیمه مار داشت، درون تانیا می جوشید. با همه ی وجود خطر را حس می کرد ولی همه جا آرام و امن و ساکت بود.
    کاترین حال و اوضاع خوبی نداشت. آنقدر بد که با کمک های کریستین و تانیا حرکت می کرد. رنگ صورتش تماما سفید و بدنش به سردی یخ شده بود. آذوقه رو به اتمام بود و بدن ضعیف کاترین هم طلب غذای نیرو بخشی می کرد. هر چه قدر که جلو تر می رفتند بوته های اطراف پر پشت تر می شد. تانیا چشمانش را تیز تر کرد تا جلویش را بهتر ببیند، مه خاکستری رنگی که به تازگی پرده گسترانده بود، مانع از دید خوبی می شد. در میان مه خاکستری رنگ هیبتی نا متعادل به رنگ سیاه دیده می شد. کمی جلوتر و تانیا متوجه شد آن یک تابلوی راهنمای رنگ و رو رفته است. نوشته هایی که در حال محو شدن بودند به سختی خوانده می شدند:
    " خطر! خطر!
    دره ی زمان!
    مبادا وارد شوید! "
    تانیا به سمت کاترین و کریستین برگشت: تابلوی راهنما نشون می ده این مه مرز دره ی زمانه. درست اومدیم.
    سپس رو به کاترین کرد و با جدیدت گفت: بهتره اینجا بمونی! در توان نداری که با ما تا اون پایین بیای و مطمئنم قدرت کافی برای مواجه با اتفاقات دره رو هم نداری.
    کاترین با حالت زاری گفت: من هم میام، باید... بیام.
    کریستین هم رو به کاترین گفت: برای اولین بار با شاهزاده موافقم، تو باید همین جا بمونی!
    کاترین خواست مخالفت کند: اما...
    کریستین هم با جدیت گفت: همین که گفتم.
    با هم کاترین را پشت یکی از درخت ها پنهان کردند و هر چه قدر غذا مانده بود را برایش گذاشتند. تانیا به عقب برگشت و به سمت مه رفت. کریستین کنارش رسید و بدون اینکه به تانیا نگاه کند، گفت: بهتره دست همو بگیریم، توی مه احتمال گم شدن زیاده!
    تانیا با بی میلی دستش را به کریستین سپرد و اولین قدم را برداشت، مه مسافران جدید را به سمت خود می کشید و آن ها را به سمت مرگ هدایت می کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    جلو تر و جلو تر؛ تنها چیزی که حس می شد دست کریستین بود که درون دست تانیا جای گرفته بود، همه جا سکوت وحشتناکی حاکم بود، سکوتی سرد، سکوتی زجر آور، سکوتی از جنس مرگ .
    تانیا به آرامی زمزمه کرد: چیزی می بینی؟
    کریستین هم زمزمه کنان گفت: نه
    تانیا حس می کرد مه در حال رقیق تر شدن است، اجسام اطراف حالا در هاله ای از مه قرار داشتند.
    بوته های بیشمار ولی خشک درختان خاکستری و بی جان، زمین وارفته، سر هم رفته مکانی وحشتناک...
    دور و اطرف با درختان بی شماری پوشیده شده بود، کمی که جلو تر رفتند، از حجم درختان کاسته شد و کم کم زمین به یک دشت کوچک بدل شد. تانیا و کریستین سر گردان میان دشت می گشتند. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، دیوار هایی از جنس شیشه اطرافشان را احاطه کرد و تا فلک ادامه پیدا کرد، آن ها گیر افتاده بودند. کریستین دست تانیا را رها کرد و شروع به مشت و لگد پراندن به شیشه ها کرد.
    تانیا دست به سـ*ـینه گفت: فایده ای نداره ما زندانی شدیم!
    نگاه تانیا به سمت سکوی مرمرینی که تازه از وسط دشت سر برآورده بود کشیده شد. روی سکو چیزی به رنگ نقره می درخشید. تانیا با شک نزدیک تر شد. آن شیء نقره ای توجه تانیا را جلب کرده بود. کمی نزدیک تر شد و تانیا فهمید. سنگ نقره ای لرزان که نشانی از طوفان های سرکش و نسیم های روح افزا بود، همان گوهر باد ها بود.
    گوهر باد ها!
    تانیا کریستین را صدا زد: گوهر... گوهر باد! بیا اینجا!
    کریستین به سمت تانیا دوید. تانیا به راحتی می توانست گرم و سرد شدن آویز را دور گردنش حس کند که طالب داشتن گوهر باد بود.
    دستش را جلو برد ولی دستش در یک اینچی گوهر از حرکت ایستاد گویا با یک سپر نامرئی برخورد کرده باشد. به دستش فشار آورد ولی به جلو حرکت نکرد.
    رو به کریستین کرد و پرسید: یه سپر نامرئی مانع حرکت دستم می شه، باید چی کار کنم؟
    به جای کریستین صدایی نخراشیده از دور تا دور محفظه ی شیشه ای شنیده شد
    : معامله دختر جوان! معامله!... برای به دست آوردن گوهر باید تاوان داد.
    تانیا نگاهی به دور تا دور شیشه ها انداخت اما منبع صدا را ندید: تو کی هستی؟ چه تاوانی؟
    - چیز خاصی نیست... چند تا تصویر کوچک... فقط همین! البته شاید هم بیشتر از چند تا تصویر کوچک!
    نگاهش به سمت شیشه کشیده شد هزاران هزار آدم، زن و مرد، جوان و پیر، پشت شیشه جمع شده بودند و به شیشه چنگ می انداختند.
    چهره شان چیزی را نشان نمی داد ولی صدایی درونش فریاد می کشید: آن ها در اثر دیدن اون تصاویر دیوانه شدن!
    نمی دانست این صدا از کجا آمده و چطور از این مردم خبر دارد، تنها چیزی که می دانست این بود که این صدا حقیقت را می گوید.
    به راستی که چه سرنوشت شومی!
    سرش را بالا گرفت و گفت: قبوله!
    کریستین فریاد کشید: چی؟ دیوانه شدی؟ با این کار علاوه بر اینکه گوهر رو بدست نمی آریم، یه دیوانه هم روی دستمون می مونه!
    تانیا بدون اینکه فریاد بکشه، با صدای آرومی گفت: اگر من هم به همین سرنوشت دچار شدم گردن آویز و گوهر رو بردار و برو. گوهر ها رو پیدا کن، بدون من هم می شه از گردن آویز استفاده کرد.
    - خوب! خوب! دختر جوان! خداحافظی تلخی بود. فکر کنم بهتره شروع کنیم. جلو تر بیا! به مرکز بیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل نه: شکست محافظ
    تانیا آرام آرام به سمت سکو قدم بر می داشت. با حس کشیده شدن دستش به عقب برگشت، کریستین مانع از حرکتش شده بود.
    کریستین با حالت آمرانه ای گفت: تو نباید بری! اگه تو نباشی گوهر ها برای کسی نمی درخشه و سرزمینمون تا ابد هم آزاد نمی شه!
    تانیا سرش را برگرداند: نیازی به من نیست همین که گوهر ها به آویز برگرده این سرزمین و سایر سرزمین ها آزاد می شن و در ضمن برای این کار متاسفم.
    بعد از این حرف، لگد محکمی که یکی از ترفند های کریستین بود و خودش به تانیا آموزش داده بود را به کریستین زد که باعث به عقب پرتاب شود.
    به سمت مرکز دوید و ایستاد و گفت: من آماده ام.
    - آماده ی بدترین لحظاتت باش شاهزاده ی جوان!
    و اون صدا قهقه ای وحشتناک سر داد.
    چشمان تانیا خود به خود بسته شد و تصاویر جدیدی، جلوی چشمانش جان گرفت.

    چند ثانیه به همین منوال گذشت، کم کم دانه های درشت عرق بر صورتش نمایان شد، رنگ صورتش لحظه به لحظه سفید تر و سفید تر می شد.
    کریستین می توانست به وضوح لرزش زانو هایش را ببیند ولی نمی توانست کاری کند یک دست نامرئی مانع از ایستادن دوباره اش می شد.
    بالاخره زانو های تانیا تحمل نکرد و روی زمین زانو زد. دستش گردن اویز طلایی را چنگ زد.
    نفس نفس می زد مثل اینکه راه زیادی دویده باشد. موهای دور شقیقه اش به صورتش چسبیده بود، لبهایش را به سختی روی هم فشار می داد، تا اینکه فقط ازشان خطی محو دیده می شد.
    حدود ده دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه تانیا به سختی چشم هایش را باز کرد.
    سبز چشم هاش از همیشه روشن تر شده بود، به سختی و با کمک دست هایش بلند شد و ایستاد و رو به دیوار ای شیشه ای گفت: تجربه ی سختی بود ولی امروز و اینجا من یکی از قربانی های تو نیستم!
    سپر نامرئی از روی کریستین برداشته شده بود. بالافاصله ایستاد و به تانیا نگاه کرد که صحیح و سلامت برعکس تمام مردم بیرون رو به رویش ایستاده بود و تنها ضعف در چهره اش دیده می شد نه چیز دیگر.
    و نه نشانه ای که نشان بدهد تانیا دیوانه شده.
    تانیا سالم بود و اولین کسی بود که سالم از این دره بیرون می رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    همان صدای گوش خراش گفت: نه! نه! این امکان نداره! چطور...؟
    تانیا با لحن مطمئی گفت: تو با نشون دادن افراد دیوانه شده روحیه ی اون ها رو تضعیف می کردی و اونا به همین دلیل باور می کردن به همین سرنوشت شوم دچار می شن. تنها امیده که می تونه همه رو نجات بده.
    و با سستی خنجرش را بیرون کشید و به سرعت به سمت سکوی مرمری رفت و خنجرش را در آن فرو کرد.
    در بیرون از شیشه ها مردم شروع به کشیدن جیغ های دردناک کردند وکم کم و دانه به دانه خاکستر شدند و فرو ریختند.
    صدای گوش خراش فریاد های بلندی از سر درد می کشید و بعد از چند دقیقه همان فریاد ها هم قطع شدکه نشان می داد محافظ نابود شده. محافظ نامرئی.
    شیشه های دور و برشان با صدای بلندی شکست و فرو ریخت.
    سکوی مرمری به پودری سفید تبدیل شد.
    حالا مه خاکستری از بین رفته بود و به جای درخت های بی جان و بیرنگ نهال های کوچکی جایگزین شده بود.
    انگار که مکان نفرین شده دوباره متولد می شد.
    تانیا روی زمین و مقابل پودر سفید زانو زد و دستش را میانش برد و وقتی دستش را بیرون می آورد گوهری نقره ای در دستش می درخشید.
    آویز را از گردنش خارج کرد و روی زمین گذاشت و با احتیاط و آرام گوهر را درون اولین فرو رفتگی از سمت راست گذاشت.
    محل اتصال گوهر و آویز مثل خورشید درخشید و گویا گوهر جزوی از آویز طلایی رنگ شد.
    تانیا گردنبند را برداشت و دوباره به گردن کرد و به سختی از جایش بلند شد.
    کریستین به سمتش رفت و کمکش کرد بایستد و با هم از مرز شیشه های شکسته که مثل دایره ای بی رنگ در بر گرفته بودشان خارج شدند و به سمت مرز های دره رفتند تا از آن خارج شوند
    به محض خارج شدن از دره هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدند.
    به سمت بوته ای که کاترین را پشتش گذاشته بودند رفتند. کاترین با شنیدن صدای پا خنجرش را بیرون کشید و نشانه رفت، با دیدن تانیا و کریستین خنجر را پایین آورد و نفسی آسوده کشید. با بی حالی مخصوص خودش پرسید: چه اتفاقی افتاد؟ صدا های وحشتناکی از درون دره می اومد.

    کریستین در حالی که کمک می کرد تا تانیا کنار کاترین بشیند، گفت: موفق شدیم. گوهر باد ها اولین گوهری بود که درون آویز نشست.
    کاترین باز دمش را خارج کرد و گفت: عالیه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    آه بیشتر از چیزی بود که انتظارش را داشت، به علاوه ی ایلسا، مارگوتا، آنجینا بهترین دوستش و خانواده اش، خدمتکارانش، خدمتکاران قصر، آشپز ها، سرنگهبان ها، سربازان، تمامی استادنش در همه ی دروس، کودک، زن، مرد، جوان، پیر، مردم سرزمینش به بدترین شکل ممکن کشته شدند.
    اربـاب تاریکی ها اکثر مردم را به اسارت گرفت. می خواست آن هایی که زنده ماندند تا ابد دردی بیشتر از مرگ را تحمل کنند ، این دردناک بود ، دره ی زمان نیرویش را تضعیف کرده بود ولی با هر زحمتی بود هر سه از محدوده ی دره بیرون آمدند.
    کاترین و کریستین کیف ها را گشتند ولی چیزی برای خوردن نداشتند.
    تانیا نگاهی به تابلوی راهنما انداخت: من پیشنهاد می کنم حالا که در نزدیکی یه دهکده هستیم، به اونجا بریم، شما پولی با خودتون نیاوردین؟
    کاترین با چهره ی زارش گفت: من که نه
    کریستین شمرد: من آوردم مجموعا... بیست و چهار سکه ی طلا و یازده تا سکه ی نقره و شش تا برنز.
    تانیا سری تکان داد: خوبه
    کاترین: فقط یه مشکلی هست
    تانیا پرسید: چه مشکلی
    کاترین آرام گفت: مطمئنا اربـاب تاریکی ها سربازانشو در همه جا پخش کرده تا به محض دیدن تو دستگیرت کنن و این دهکده هم از بقیه مجزا نیست.
    تانیا ابرویی بالا انداخت و پرسید: و راه حل؟
    کاترین هم شانه ای بالا انداخت و گفت: یکی از راه حل ها می تونه استفاده ی قدرت من باشه.
    تانیا پرسید: چه قدرتی؟
    کاترین مثل اینکه چیز مهمی نگفته پاسخ داد: من یه تغییر دهنده ام.
    تانیا باز هم ابرویی بالا انداخت و گفت: جالبه!

    ****
    کاترین دستور داد: بیا جلو تر... یکم دیگه... همین جا خوبه
    تانیا با تردید پرسید: مطمئنی درست انجام می دی و دوباره صورتم برمی گرده؟
    کاترین اخمی کرد و گفت: من کاترینم.
    کریستین اظهار نظر کرد: کاترین اما تو بیماری با این کار نیروتو از دست می دی.
    کاترین بی توجه به کریستین دست هایش را به سمت صورت تانیا گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد تا اینکه فریاد وحشت زده ی کریستین شنیده شد: کاترین... اینکه شبیه یه تیکه گوشته!
    چند دقیقه بعد: وای کاترین! این چیه آخه مگه یه زن ریش داره؟!
    و باز هم: کاترین! کاترین!
    و غر غر های کاترین!
    تانیا از توصیفات کریستین وحشت کرده بود.
    کریستین: کاترین! وای! کاترین!
    کاترین عصبانی فریاد کشید: حواسمو پرت نکن! خب خیلی وقته کار نکردم.
    بعد از ربع ساعت دست هایش را پایین آورد و گفت: عالیه!
    و از توی کیفش یه تکه آینه ی کوچیک در آورد و به سمت تانیا رفت و گفت: بیا ببین.
    آینه رو جلوی صورتش گرفت و خودش را درونش تماشا کرد : چشم های سبزش نقرآبی شده بود، ترکیبات صورتش مثل کاترین و کریستین شده بود و موهای مشکیش هم خرمایی و کوتاه تر شده بود.
    کاترین آرام و بی حال گفت: از این به بعد تا ما بتونیم از دهکده خارج بشیم تو کلارینا هستی، خواهر من و کریستین!

    تانیا با تصور اینکه خواهر این دو باشه با حالت چندشی سر تکان داد.
    آینه را به کاترین پس داد و گفت: متشکرم!
    به سمت دهکده ی هرینا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل ده: ورود به هرینا
    از جایی به بعد دیگر راه سنگ فرش می شد. صدای قژ قژ سنگ ها زیر کفش هایش به او آرامش می داد.
    از دور توانست نمای دهکده را ببیند. دهکده ی هرینا واقعا زیبا بود خانه ها، کلبه های چوبی یا سنگی در مرکز دهکده ، مناره های بلند کلیسایی از سنگ مرمر سفید که تانیا را عجیب به یاد سکوی مرمری دره ی زمان می انداخت.
    باغچه ها و مزرعه های کوچک و جنب و جوش مردم دهکده.
    با خود فکر کرد: عالیه!
    به دروازه های دهکده رسیدند و از آن ها رد شدند هر از گاهی یکی از مردم به آن ها نگاهی می انداخت یا اینکه با بغـ*ـل دستیش پچ چ می کرد.
    تانیا فکر کرد: نکنه دوباره به شکل خودم برگشته باشم.
    تانیا با صدای آرامی پرسید: اینا چرا این طور برخورد می کنن؟
    کاترین با همان صورت بیمار گونه اش پاسخ داد: نمی دونم
    با گشت زدن در شهر بالاخره یه غذا پزی پیدا کردند و داخل شدند.
    پیرزنی که آنجا کار می کرد مثل بقیه با تعجبی آشکار نگاهشان کرد و من من کنان گفت: می تونم کمکی کنم؟
    سفارش غذا دادند و روی میز و صندلی چوبی نشستند و منتظر پیرزن شدند. با ورود پیر زن شش مرد جوان که لباس های سربازان را پوشیده بودند، داخل شدند، لباس های نقرآبی شان زیر نور می درخشید.
    یکی از آن شش نفر جلو آمد و گفت: می تونم وقتتون رو بگیرم؟
    تانیا مودبانه پاسخ داد: بفرمایید
    سرباز سر تکان داد: ما از طرف حاکم شهر اومدیم و وظیفه داریم شما سه نفرو هر طور که شده پیش ایشون ببریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    کریستین فریاد زد: ما واسه چی...؟
    تانیا با دست حرفش را قطع کرد. تانیا رو به نگهبان کردم و گفت: ببخشید برادرم یک مقدار عصبیه، ما کاری خلاف قوانین شما انجام دادیم؟ چرا باید با شما بیایم؟
    کریستین با شنیدن کلمه ی عصبی در حالی که پلک راستش می پرید، نگاهی آکنده از غضب به تانیا انداخت.
    سرباز تنها گفت: به ما گفته شده که شما رو به قصر ببریم. ما اجازه نداریم هیچ توضیحی بدیم.
    تانیا رو کرد به کاترین و کریستین و گفت: چی کار کنیم؟
    کاترین: من نمی خوام باهاشون برم
    کریستین: من هم همین طور.
    تانیا رو کرد به سربازا و گفت: ما کجا باید بیایم؟
    ****
    - عجب قصر زیبایی!
    قصر عمارتی از مرمر سفید بود که همه جایش وسایل عطیقه و گران قیمت دیده می شد. تانیا با دیدن قصر، به یاد قصر سرزمینش افتاد.
    خدمتکاری که قرار بود راه را نشانشان بدهد گفت: سرورانم از این طرف.
    نگاهی متعجب رد و بدل کردند و دنبال خدمتکار رفتند از چند تا راه رو که گذشتند به یک راهرو رسیدند که مجموعا سه در داشت خدمتکار هر کدام را به یک اتاق فرستاد.
    داخل اتاق تماما نقرآبی بود و خدمتکار دیگری هم آنجا بود.
    خدمتکار سمتش اومد و دستش را گرفت و روی صندلی پشت آینه نشاند و گفت: شما باید برای رفتن پیش شاه تمیز و مرتب باشید.
    اول از توی کمد یک لباس به رنگ نقرآبی درآورد. لباسی ساده اما زیبایی بود.
    خدمتکار با مهارت مشغول پیچ دادن به موهای خرمایی تانیا بود. وقتی که کنار رفت، تانیا نگاهی به خودش درون آینه انداخت. با دیدن گردن آویزی نقر آبی که روی پیراهن افتاده بود، شوک زده به خدمتکار نگاه کرد.
    با هول گفت: اون گردنبند که به گردنم بود کجاست؟
    گفت: اینجا
    و آویز را از میان دستش درآورد. به سرعت گردن آویز را از دستش قاپید و درون کیفش که کنار پایش بود گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا