هر سه خنجر ها را به طرز تهدید آمیزی به سمتش گرفتند و منتظر حرکتی از جانبش شدند اما تنها کاری که آن موجود کرد این بود که دهانش را باز کند و بعد از این کار مایعی لزج و غلیظ به رنگ کهربایی از دهانش خارج شد و مستقیم به سمت صورت تانیا آمد. غـ*ـریـ*ــزه ی تانیا به او می گفت جا خالی بدهد و او همین کار را هم کرد. مایع به درخت پشت سرش برخورد کرد و آن قسمت از تنه ی درخت که مایع به آن برخورد کرده بود سوخت و از آن دود سیاهی بلند شد. فریاد زد: مواظب باشید اون اسید ترشح می کنه.
فریاد های خفه از حیرت کریستین و کاترین شنیده شد.
آنن موجود به سرعت به سمتشان اسید پرتاب می کرد و آن ها هم هیچ کاری جز جا خالی دادن نمی توانستند انجام بدهند.
تانیا هنوز در حال دویدن بود که کریستین فریاد زد: تانیا پشت سرت!
به موقع سر برگرداند و از برخورد اسید جلوگیری کرد.
ناگهان فکری به ذهنش رسید: پشت سر! پشت سر!
فریاد زد: خودشه!
و از پشت به هیولا حمله برد نزدیکش که رسید روی کمرش پرید و خنجرش را توی صورتش فرو برد.
فریاد های وحشتناکش باعث می شد پرنده ها از روی درخت ها پرواز کنان دور بشوند
خنجر را بیرون کشید و دوباره فرو برد و دوباره و دوباره
موجود دیگه جانی نداشت تا اسید پرتاب کند، روی زمین جلوی پای تانیا افتاد و چشمانش بسته شد و از گوشه ی دهانش اسید روی زمین ریخت.
کاترین چشمکی زد و گفت: آفرین!
بی توجه به کاترین نگاهی به موجود اسیدی (!) انداخت. همان موقع توجهش به چیزی جلب شد که تا به حال ندیده بود، یه گردنبند طلایی آشنا از گردن موجود آویزان بود.
فریادی از سر خوشحالی کشید و به طرف جسد هجوم بردم و گردنبند را از گردنش خارج کرد و میان دستانش گرفت و رو به کاترین و کریستین فریاد زنان گفت: آویز! آویز!
چشم های کاترین برق زد: چه زیباست!
کریستین بی توجه به گردن آویز، نگاه مشکوکی به جسد انداخت و زیر لب گفت، چقدر راحت و سریع نابود شد. این... این مشکوکه!
کاترین پرسید: چی مشکوکه؟
کریستین اشاره ای به جسد کرد و گفت: این! خیلی سریع مرد، اون یه محافظه پس نباید این قدر آسیب پذیر باشه که با چند ضربه ی خنجر نابود بشه.
تانیا با بی خیالی، شیشه ای از کیفش خارج کرد و کمی از اسید روی زمین را داخلش ریخت. شیشه را جلوی چشمانش تاب داد و زمزمه کرد: شاید یه روزی به درد خورد.
فریاد های خفه از حیرت کریستین و کاترین شنیده شد.
آنن موجود به سرعت به سمتشان اسید پرتاب می کرد و آن ها هم هیچ کاری جز جا خالی دادن نمی توانستند انجام بدهند.
تانیا هنوز در حال دویدن بود که کریستین فریاد زد: تانیا پشت سرت!
به موقع سر برگرداند و از برخورد اسید جلوگیری کرد.
ناگهان فکری به ذهنش رسید: پشت سر! پشت سر!
فریاد زد: خودشه!
و از پشت به هیولا حمله برد نزدیکش که رسید روی کمرش پرید و خنجرش را توی صورتش فرو برد.
فریاد های وحشتناکش باعث می شد پرنده ها از روی درخت ها پرواز کنان دور بشوند
خنجر را بیرون کشید و دوباره فرو برد و دوباره و دوباره
موجود دیگه جانی نداشت تا اسید پرتاب کند، روی زمین جلوی پای تانیا افتاد و چشمانش بسته شد و از گوشه ی دهانش اسید روی زمین ریخت.
کاترین چشمکی زد و گفت: آفرین!
بی توجه به کاترین نگاهی به موجود اسیدی (!) انداخت. همان موقع توجهش به چیزی جلب شد که تا به حال ندیده بود، یه گردنبند طلایی آشنا از گردن موجود آویزان بود.
فریادی از سر خوشحالی کشید و به طرف جسد هجوم بردم و گردنبند را از گردنش خارج کرد و میان دستانش گرفت و رو به کاترین و کریستین فریاد زنان گفت: آویز! آویز!
چشم های کاترین برق زد: چه زیباست!
کریستین بی توجه به گردن آویز، نگاه مشکوکی به جسد انداخت و زیر لب گفت، چقدر راحت و سریع نابود شد. این... این مشکوکه!
کاترین پرسید: چی مشکوکه؟
کریستین اشاره ای به جسد کرد و گفت: این! خیلی سریع مرد، اون یه محافظه پس نباید این قدر آسیب پذیر باشه که با چند ضربه ی خنجر نابود بشه.
تانیا با بی خیالی، شیشه ای از کیفش خارج کرد و کمی از اسید روی زمین را داخلش ریخت. شیشه را جلوی چشمانش تاب داد و زمزمه کرد: شاید یه روزی به درد خورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: