سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
«به نام خداوند بخشنده مهربان»
Capture.PNG

عنوان رمان: درجستجوی 4 عنصر
نویسنده: ر.رضایی
طراح جلد : ستاره افشار

ویراستار: h.esmaeili
ژانر: تخیلی فانتزی معمایی
خلاصه: این داستان درباره ی یک شاهزاده است، شاهزاده ای از یک سرزمین پهناور و خاص! زندگی شاهزاده ی داستان به خوبی پیش می رفت تا اینکه یک اتفاق عظیم، مانند طوفانی سهمگین همه چیز را بهم ریخت. اتفاق عظیمی که شاهزاده را مجبور به ترک زندگی اش و جست و جوی گردن آویزی افسانه ای کرد. گردن آویزی پر از راز های مهر و موم شده، شاهزاده می دانست که تنها با این گردن آویز است که می تواند سیاهی ها را به سپیدی بدل کند. اما به چه قیمتی؟ خون؟ حیات؟ یا شاید هم مرگ؟
برای پاسخ به این سوال همراهم باشید در رمان در جست و جوی چهار عنصر
قبل از شروع چند نکته:
1. کپی برداری به هر نحوی از رمان تخلف محسوب شده و حرام است.
2. اسامی طبق نام های خارجی انتخاب شده
3. همه اتفاقات و شخصیت ها زاده ی ذهن نویسنده هستند.
4. این رمان قصد توهین به هیچ دین، مذهب و یا فرقه ای رو نداره.
5. از قرار دادن پست های اسپم در این تاپیک به شدت خودداری کنید!
6. اگر نظری و یا انتقادی دارید به صفحه ی نقد رمان مراجعه کنید.
7. اگر دنبال مطالب عاشقانه هستید باید بگم در این رمان پیدا نمی کنید.
با تشکر از همه ی خوانندگان عزیز این اثر

پوستر.PNG


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
     

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    به نام و یاد آفریننده ی چهار عنصر
    سخنی از نویسنده: سلام و عرض ادب شما دوستان عزیز. رویا هستم ملقب به بانوی بهار. سن زیادی ندارم و این رمان اولین رمان من هست که در انجمن قرار می گیره. امیدوارم از خواندنش لـ*ـذت ببرید. خب راستش ایده ی این رمان بعد از خواندن سه جلد درنده و مجموعه رمان های دلتورا در ذهنم شکل گرفت. در هر صورت فکر نکنم زیاد بد باشه. ولی در این میان از شما عزیزان می خوام سری به صفحه ی نقد که لینکش در پست قبلی هست بزنید و اشکالات رمان رو به گوشم برسونید.
    باتشکر از خوانندگان عزیز، رویا
    مقدمه:
    چرخ سرنوشت می چرخد و می چرخد

    پیش بینی به حقیقت می پیوندد
    پا به جهان می گذارد ...
    اما ناگهان
    حمله می کنند سیاهی ها
    عناصر دزدیده می شوند
    همسفر همراه با دختر شجاع پیش می رود
    دوستی
    دشمنی
    وفاداری
    خــ ـیانـت
    موفقیت
    شکست
    شادی
    سرخوردگی
    کدام یک؟
    دوست واقعی کیست؟
    در آخرین مقصد چه به انتظار نشسته؟
    خواهری پر از کینه و نفرت که خواهر خود در بند می کند.
    اما پس از این
    می درخشد نوری
    در پس زمینه ی سیاه آسمان شب .
    نوری به رنگ مرگ، به رنگ مرگ!
    .................................................................................................
    فصل یک: آغاز ماجرا
    لحظات سخت و نفس گیر می گذشتند. هر چند لحظه یک بار صدای جیغ هایی خفه درون راهروی طویل می پیچید و مردی که با نگرانی به در خیره شده بود و در طول راهرو قدم های سریع بر می داشت. سرانجام انتظار مرد پایان پذیرفت و صدای گریه ی نوزادی در راهرو طنین انداخت. زنی میانسال تنها از در راهرو بیرون آمد و با لبخند و با نوزادی که در پارچه ای سفید پیچیده شده بود به سمت مرد رفت، مرد از او پرسید: پرین... حالش خوبه؟
    زن با لحنی ملایم گفت: بله حالشون خوبه.
    و نوزاد را به آغـ*ـوش مرد سپرد. زن گفت: سرورم دختره، اسمشان را چه می گذارید؟
    مرد با لبخند و در حالی که به نوزاد می نگریست گفت: نوجوان بودم و کنجکاو! از بین کتاب های مخصوص شاه یکی از کتاب ها را بیشتر از بقیه دوست داشتم، همیشه وقتی که پادشاه در کتابخانه ی مخصوصشان نبودند به آنجا می رفتم و مشغول مطالعه ی آن کتاب می شدم. یکی از افسانه ها من را بیشتر مشغول خود کرد. درباره ی شاهزاده ای جوان، به نام تانیا، یکی از نام آوران سرزمین که مشخص نیست پدر و مادرش چه کسانی بودند. بعد از خدمات بزرگی که به سرزمین کرد طی یکسری اتفاقات عجیب از دنیا رفت. اما میزان مقاوت و صبرش مرا مجذوب خود کرد. به احترام اسطوره ی بزرگ سرزمین چهار عنصر، فرزندم را تانیا می خوانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    یک سال بعد *****
    شاه آنتن و ملکه پرین تانیا ی کوچک و دوست داشتنیشان را به دستان پر مهر دایه ی مهربانش ایلسا می سپارند و به سفری طولانی می روند. آن ها از دشت و کویر و شهر و روستا های زیادی می گذرند تا که به دریایی که آن سوی خود مقصدشان را پنهان کرده می رسند سه روز و شب در دریا ها حرکت می کنند در شب سوم طوفانی سهمگین سر می گیرد...

    _ کاپیتان! دکل در حال شکستنه!
    _ بادبان ها رو جمع کنید!
    _ خدمه روی عرشه!
    _ از شاه و ملکه محافظت کنید!
    در زیر عرشه ملکه با چشمان اشکبارش به شاه خیره شد و گفت: ما زنده بر نمی گردیم، من می دونم. اما تانیا؟ اون... اون به ما نیاز داره!
    شاه با تبسمی پاسخ داد: ایلسا از اون مراقبت می کنه و ازش یک ملکه می سازه. من می تونم آینده شو از درون چشم هاش بخونم، اون قراره یه قهرمان بزرگ بشه!
    ملکه اشک هایش را عقب راند و با لبخند گفت: درسته! اون قراره ملکه ی سرزمینم باشه!
    دقیقه ای بعد دکل به صدای بلندی فرو افتاد و تنها چند ثانیه طول کشید تا آب ها کشتی را درون خود بکشند...

    شانزده سال بعد.
    صدای در ، درون اتاق پیچید.
    شاهزاده ی جوان گلویش را صاف کرد و با صدایی محکم گفت: بله؟
    صدای زنی آمد که گفت: ایلسا هستم. باز هم دیر کردی! اگر تا شش دقیقه ی دیگه جلوی در اصطبل نباشی تضمینی برای محرومیت از شام ندارم!
    از جا پرید و در را گشود و دوان دوان از پله ها پایین رفت.

    جلوی در اصطبل مربی اسب دوانی قصر با چهره ای عبوس و طلبکار ایستاده بود. با صدای زبری گفت: شما باز هم دیر کردید شاهزاده!
    سرش را بالا گرفت و در چشمان مربی خیره شد و با حالتی کاملا جدی گفت: دلیلی برای توضیحش به شما نمی بینم.
    مربی دندان هایش را روی هم فشرد و افسار اسب خاکستری رنگ را به شاهزاده سپرد.

    ******
    کلاس اسب دوانی با کمی داد و بی داد گذشت. تانیا آرام آرام از پله ها بالا می رفت. در زیر نور شمع های لرزان ایلسا را به همراه مشاور دید. آیک فور مشاور اعظم قصر در حال بحث کردن با ایلسا بود. گفت و گویشان شاهزاده را وادار کرد که پشت ستونی مخفی شود و به حرف هایشان گوش فرا دهد.
    _ ایلسا! محض رضای خدا! اون باید بدونه.
    _ من می خوام این موضوع تا هر چه قدر که امکان داره مخفی بمونه آیک! می خوام اون تا زمان تولدش زندگی عادی رو تجربه کنه.
    _ اون قراره ملکه ی این سرزمین بشه، باید بدونه که چه کسیه!
    گوش های تانیا با شنیدن کلمه ی ملکه تیز شد. ملکه ی آینده ی سرزمین تانیا بود پس مخاطبی که آن دو درباره اش صحبت می کردند، او بود.
    _ تو داری روی قوانین پا می گذاری ایلسا!
    _ اما من می خوام...
    حرف های ایلسا با صدای تانیا قطع شد: اینجا چه خبره؟ من چیو نباید بدونم؟
    هر دو تعظیمی کردند و چیزی نگفتند. تانیا با حالت جدی تری گفت: پرسیدم چیو نباید بدونم؟
    با سکوتی که جوابش بود کمی بلند تر ادامه داد: این یک دستوره! به سوالم پاسخ بدید.
    آیک و ایلسا نگاهی به هم دیگر انداختند. آیک با کمی مکث گفت: ایلسا بهتون می گـه.
    سری تکان داد و گفت: می تونی بری.
    آیک عقب گرد کرد و از محدوده ی دید تانیا خارج شد.
    ایلسا و تانیا وارد اتاق تانیا شدند. تانیا پشت میزش نشست و ایلسا را هم دعوت به نشستن کرد.
    _ شروع نمی کنی ایلسا؟
    _ حوصله ی شنیدن یک داستانو داری؟
    _ هر چیزی که به اون موضوع ربطی داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    " هزاران هزار سال پیش در سرزمین الهه ها از پیوند دو الهه دختری به دنیا آمد که در سرتاسر سرزمین الهه ها خاص بود. هر الهه قدرت کنترل یک چیز را داشت ولی این الهه ی خاص قدرت کنترل چهار عنصر اصلی طبیعت ( آب، باد، خاک و آتش) را داشت، پدر و مادرش او را سالازیا نامیدند، سالازیا سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کرد تا زمانی که سنش به بیست سال زمینی رسید اهریمنی تاریک که او را به نام اربـاب تاریکی ها می شناختند به سرزمین آن ها حمله ور شد و اکثر الهه ها را از بین برد اما سالازیا جان سالم به در برد. او به زمین گریخت ولی نمی دانست چگونه باید در زمین زنده بماند. او برای زندگی پنج سرزمین را هدف قرار داد. او از چهار سرزمین اول با همه ی خطراتش گذشت و از هر چهار سرزمین گوهری را ربود و برای خود برداشت هر گوهر نماد یکی از چهار عنصر بود، وقتی سالازیا به سرزمین پنجم رفت پادشاه آن سرزمین به او پیشنهاد ازدواج داد و سالازیا هم پذیرفت، سالازیا از مرغوب ترین فلز آویزی ساخت و چهار گوهر را در آن کار گذاشت هر زمان که سالازیا گردنبند را به گردن می انداخت هر چهار گوهر به طرز عجیبی می درخشیدند. پادشاه سرزمین، سرزمینش را سرزمین چهار عنصر نامید. آن ها صاحب یک دختر و یک پسر شدند، دختر آن ها صاحب قدرت باد ها شد ولی پسرشان هیچ. سالها این قدرت در دختران آن خاندان جریان پیدا کرد تا همین حالا که تنها یک دختر از آن خاندان باقی مانده است "

    ایلسا یک نفس حرف زد ولی تانیا هنوز ارتباط این داستان رو با اون موضوع مهم و سری درک نکرده بود.
    ایلسا با زیرکی گفت : من فکر می کردم زود تر متوجه بشی تانیا!
    تانیا هم با گیجی پرسید : چیو؟
    ایلسا آرام گفت : اون دختر که از خاندان سالازیا باقی مونده تویی، این موضوعی بود که با مشاور بر سرش بحث می کردیم.
    تانیا با دودلی پرسید : من... اون دخترم؟
    ایلسا: بله تو.
    تانیا زمزمه کرد: اما این امکان نداره.
    به دستانش نگاه کرد. یعنی واقعا این دستان قدرت کنترل عناصر چهارگانه را داشت؟
    تانیا زمزمه کرد: عناصر چهار گانه؟
    ایلسا: البته که نه! تا به حال فقط سالازیای بزرگ قدرت کنترل هر چهار عنصر را داشته همه ی دختران تا به حال قدرت یکی از عناصر رو داشتند. اگر اشتباه نکنم شش روز دیگه درست روز تولدتون مراسمی برگزار میشه که در اون مشخص شه قدرتی که دارید مربوط به کدوم عنصره، توی مراسم گردن آویز را به گردن می کنیدو به تناسب با قدرتتون یکی از گوهر ها براتون میدرخشه.
    تانیا با صدای آرامی گفت: م... ممنون از اطلاع رسانیت، می تونی بری!
    ایلسا رو به تانیا تعظیمی کرد و گفت: خواهش می کنم بانو.
    و از اتاق بیرون رفت.
    تانیا فکر کرد: من خوابم؟ عناصر چهار گانه؟ نه این امکان نداره مطمئنم فردا که از خواب بلند شم می بینم همه ی اینا خواب بوده .
    با همین افکار لباس هایش را عوض کرد و به تخت خواب رفت، افکار پریشانش خواب را از او ربوده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل دو: شناخت وارث
    صبح شد و تانیا از خواب بیدار، ولی خلاف انتظار هیچ یک از اتفاقات دیشب خواب نبود. تانیا بعد از صرف صبحانه به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد و به سوی کتابخانه ی مخصوص قصر رفت. آرام در کتابخانه را باز کرد و همان قدر آرام آن را بست . وسط کتابخانه ایستاد و با صدایی رسا بلند و شمرده شمرده گفت: گردن آویز سالازیا!
    چند ثانیه بعد کتابی با جلد سفید رنگ با سرعتی زیاد از قفسه های سمت راست تانیا به سمت تانیا رفت . تانیا با صدای شکافته شدن هوا به سمت راستش برگشت و با دقت زیاد کتاب را در هوا گرفت و با خود گفت: باید به کتابدار سفارش کنم کتاب ها رو کنترل کنه که یه وقت با این سرعت به مردم آسیبی نرسونن.
    کتاب را به اتاقش برد بلکه بتواند نشانه ای از اینکه او آن دختر گمشده نیست، پیدا کند.
    کتاب را باز کرد و در صفحات اولیه ی کتاب ، زندگینامه ی سالازیا و همسرش و پسرشان قرار داشت و بعد هم همان افسانه سالازیا ی معروف و بعد هم درباره ی گردنبند توضیح داده بود .
    و در آخر هم تصویری نقاشی شده از گردن آویز که تانیا با دیدنش تا چند دقیقه از زیبایی آن دهانش باز مانده بود.
    آویز از زنجیره های طلایی رنگ و خاصی ساخته شده بود و گوهر ها...
    گوهر آب ها گوهری دایره ای شکل بود که پس زمینه ای الماسی رنگ داشت و به نظر می رسید آب درونش در حال فواره زدن است.
    گوهر باد ها هم دایره ای با پیش زمینه سفید و گردبادی که درونش می پیچید.
    گوهر خاک به رنگ قهوه ای که درونش گیاهی خیلی کوچک و سبز قرار داشت.
    و در آخر هم گوهر آتش که تر کیبی از رنگ های قرمز آتشین و نارنجی و طلایی بود و به نظر می رسید که درونش آتش زبانه می کشد.
    تانیا گفت: چه قدر زیبا...
    علاوه بر همه ی اینها شجره نامه ی بلندی هم دیده می شد که خاندان سلطنتی یا همان خاندان سالازیا را نشان می داد. در پایین صفحه، وسط خطی که بین اسم های پرین و آنتن کشیده شده بود، نام دیگری که جوهر تازه تری داشت، دیده می شد: تانیا.
    متاسفانه تانیا همان کسی بود که می بایست باشد!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    از کتابخانه تا اتاق خودش فکر و خیال های زیادی در سرش می چرخید و همچنین سوالات زیادی.
    با اینکه با خواندن کتاب اطلاعات زیادی به دست آورده بود ولی خوب می دانست تنها کسی که می تواند به سوالاتش پاسخ صحیحی دهد ایلساست. پس راهش را به سوی اتاق ایلسا کج کرد. پشت در که رسید نفس عمیقی کشید و در زد.
    صدای ایلسا به گوشش رسید: بله؟
    تانیا با همان لحن محکم و مغرور همیشگی گفت : تانیا هستم
    صدای ایلسا از پشت در به گوش رسید : بیا داخل بانو تانیا.
    تانیا در را گشود و داخل شد، ایلسا با دستش به میز و صندلی درون اتاق اشاره کرد و گفت: بفرمائید.
    تانیا نشست و ایلسا هم نشست و گفت: چه چیزی باعث شده تانیا شاهزاده چهار عنصر به دیدن ایلسا بیان؟
    تانیابا کمی مکث شروع کرد : چند تا سوال داشتم ... قدرت مادر من چی بود؟
    ایلسا آهی کشید و گفت: آتش...
    تانیا با خود گفت" اگر مادرش قدرت آب را داشت الان او و پدرش زنده بودند"
    تانیا پرسید : چطور این قدرت ها تا به امروز خودشون رو نشون نداده بودن؟
    ایلسا کوتاه گفت : شروع فوران قدرت هر کس آغاز هفده سالگیشه.
    تانیا: و آیا این قدرت ها ارثی هستند؟
    ایلسا: تا جایی که من می دونم نه، ارثی نیستند.
    با کمی مکث ادامه داد: مادرتون آرزوی دیدن تولد هفده سالگیتون رو داشت و پدرتون همیشه می گفت که تو در آینده فرد بزرگی خواهی بود.
    آینده، آینده... خودشه! آینده.
    تانیا از جا پرید با فریادی که از او بعید بود گفت: آره آینده! خودشه... متشکرم ایلسا.
    و با سریع ترین سرعت ممکن از اتاق خارج شد.
    ایلسا درون اتاق با لحنی متعجب گفت: چی شد؟
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    در همان زمان تانیا داشت به سمت تاریک ترین قسمت قصر پیش می رفت.
    مارگوتا پیشگوی قصر بود و به راحتی هم می شود حدس زد که چرا تانیا در حال دویدن به سمت مارگوتاست!
    به در رسید و همان وقت صدایی از سمت در بلند شد: هر که که هستی، هر چه که هستی
    پاسخ بده تو به سوال من...
    در مسابقه ی سرعت، عشق اول می شه یا منطق؟
    اوه. تانیا فکر اینجا را نکرده بود. در سالن پیشگویی فقط به روی کسی باز می شد که به سوال در جواب درست بدهد . تانیا زمزمه کرد : مارگوتا!
    صدا دوباره شنیده شد: چیزی گفتید بانو؟
    تانیا چند دقیقه فکر کرد و با اعتماد به نفس گفت: مسیر مسابقه دایره ای ست .
    در: صد آفرین بر تو ای دختر جوان جوابت. بسی هوشمندانه و منطقی ست!
    در باز شد و تانیا به سالن قدم گذاشت مارگوتا سمت چپ تانیا روی یک صندلی پشت یک میز بزرگ نشسته بود.
    مارگوتا از جا برخاست و تعظیمی کرد: از دیدن شما خوشحالم شاهزاده!
    تانیا با عجله گفت : مارگوتای پیشگو برای دیدن آینده ام پیش شما آمده ام.
    مارگوتا استقبال کرد : حتما بانوی جوان به سمت من بیایید.
    تانیا به سمت مارگوتا رفت و جلویش زانو زد و دستانش را در دستان مارگوتا گذاشت. مارگوتا از زمانی که دختری بیست و سه ساله بود در قصر خدمت می کرد تا به الان که پنجاه و خرده ای سن داشت.
    مارگوتا چشمانش را بست و حدود چهار یا پنج دقیقه به همین منوال گذشت و گذشت.
    تا اینکه مارگوتا چشمانش را باز کرد و با چشمانی که تیره شده بود به تانیا خیره شد.
    تانیا: چه شد مارگوتا؟
    مارگوتا دستان تانیا را رها کرد و از جا برخواست و به گوشه ای از اتاق که کمدی در آن بود رفت و در کمد را باز کرد . از داخلش کمانی بسیار زیبا با کنده کاری های ظریف و تیر دانی از همان چوب و پر از تیر برداشت، آن ها را در دست چپش گرفت و دوباره از داخل کمد تومری از جنس پوست آهو بیرون آورد و پیش تانیا رفت. کمان و تیر دان را به تانیا داد و گفت: سفری در پیش داری.
    با کمی مکث ادامه داد: این ها احتیاجتان می شود.
    تومر را هم به او داد و گفت: تا زمانی که به آخرین مقصدتان نرسیده اید این تومر را باز نکنید. در این تومر رازی هست که فقط مخصوص شماست ، اگر آن را بدانی زندگیت متحول می شود و به یاد داشته باش تا به آخرین مقصد نرسیده ای تومر باز نمی شود.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا متعجب از پاسخ نا مفهوم مارگوتا گفت : اما مارگوتا این سفر برای چیست؟ مقصدش کجاست؟ چگونه باید به آن جا بروم؟ مارگوتا؟
    اما مارگوتا به سوال های تانیا توجه نکرد و به سمت اتاق خوابش رفت قبل از اینکه در اتاق را باز کند گفت: خودت می فهمی
    و زیر لب جوری زمزمه کرد که تانیا نفهمد: سالازیای پاک.

    *****
    شب شده بود و تانیا در حالی که روی تختش دراز کشیده بود و به حرف های مارگوتا فکر می کرد با خودش می گفت: من فقط برای شناخت قدرتم پیش مارگوتا رفتم، حالا ببین چی شد!
    در همین چند روز به اندازه ی چند سال به دانسته هایش اضافه شده بود.
    چشمانش را بر هم فشرد و اراده اش را برای به خواب رفتن افزایش داد.

    فصل سه: حمله ی خونین.
    صبح با صدای یک جیغ وحشتناک از خواب بیدار شد و وحشت زده سر جایش نشست. زمانی که کاملا هشیار شد دوان دوان به سمت در رفت ولی قبل از اینکه بتواند در را باز کند ، در باز شد و ایلسا در حالی که از بدنش خون می رفت وارد شد و تلو تلو خوران به سمت تانیا آمد. قبل از اینکه به زمین بخورد تانیا اورا گرفت.
    ایلسا بریده بریده گفت: تانیا... تاریکی ها حمله کردند... اون... ها دنبال تو هستند... گردن آویز دزدیده شده... پیداش ک ...غار... مرگ... دریاچه خون... کوهستان تاریک... دره ی زمان... و... و جنگل ممنوع... پیداش کن...
    صحبتش با یک آه به پایان رسید و قلبش از تپیدن ایستاد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا در حالی که اشک می ریخت فریاد زد: ایلسا... ایلسا... نه منو تنها نزار من نمی تونم... نه!
    و با یک جیغ دیگر هشیار شد. این سرزمین بسته به او بود پس باید می رفت... ایلسا را رها کرد و یاد حرف مارگوتا افتاد.
    بله ! این همان سفری بود که مارگوتا درباره اش پیش بینی کرده بود. به سمت کمدش حمله ور شد. هر چیزی که فکر می کرد نیازش می شود برداشت و داخل کیف ریخت . خنجرش را در دست گرفت .
    و بعد از روی نرده های تراس پایین پرید و با نهایت سرعت به سمت جنگلی دوید که پشت قصر قرار داشتت. وارد جنگل شد و باز هم دوید و دوید و دوید.
    به سوزش قلبش و پهلوهایش توجهی نکرد و ادامه داد . ناگهان بوته هایی که جلوی رویش بودند تکان خوردند و از پشت آن ها پنج سرباز با لباس های تمام مشکی پدیدار شدند که تمام صورتشان را با پارچه ای مشکی پوشانده بودند و برای تانیا سوال بود که چطور جلوی رویشون را می بینند.
    سرباز ها آروم آروم به سمت تانیا می آمدند و تانیا نمی دونست چی کار کنه فقط خنجرش رو برداشت و گارد گرفت به دو سربازی که می خواستن بهش حمله کنن خنجر زد ولی حواسش به پشت سرش نبود پس یه سرباز با سرعت به سمتش اومد و نیزشو درون پهلوی تانیا فرو کرد. تانیا از درد فریادی کشید و روی زمین زانو زد و فقط قبل از بیهوش شد دو نفر رو دید که دارن به سمتش می دوند و سیاهی...

    *****
    صدا ها براش مبهم بود. آروم و با زحمت چشماشو باز کرد و به اطراف نگاه کرد. توی یه اتاق بود با خود فکر کرد: تاریکی اسیرم کرده!
    اومد از جاش بلند شه که که ناگهان پهلوش تیر کشید. از درد فریاد بلندی کشید ، دستش را به سمت زخمش برد و به خیس شده دوباره اش اهمیت نداد .
    خیلی سریع در اتاق باز شد و تانیا تونست دختر و پسری سپید رو ، با موهای خرمایی و چشمان نقرآبی درشت ببینه.
    تانیا با درد گفت: شما... کی هستید؟
    دختر گفت: من و برادرم توی جنگل زندگی می کنیم. سربازا نابود شدن اما شما زخمی شده بودید. الان توی کلبه ی ما هستید.
    تانیا با حالتی خشکی پاسخ داد: متشکرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا