آره زندگی تو عوض نشده و نمیشه ولی زندگی من چی ؟ زندگی بیست و چند ساله ی من که کن فیکون شد دچار چالشی شد
که خودمم بعید می دونم بتونم جوابگو باشم ، تو جات قرص و محکم بود اما من چی ؟ من که تو منطقه زلزله خیز جا داشتم ؟
صدا نزدیک تر شده شاید تنها فاصلمون همون دره چوبی بسته باشه
- کیان ، دلارام دختر قوی و محکمیه میشه باهاش یه زندگی تازه رو شروع کنی
- مادرِ من تو رو خدا ولم کن من از زندگیم راضی ام ، چرا پای آرام رو تو زندگی من باز می کنی ؟ اون دختر کجاش قویه ؟
قویه که با دیدن حقیقت اشک چشمش مث شیر آب اومد پایین ؟ محکمه که با دیدن من بین جمع دست و پاش لرزید ؟
- این واقعیت وجود تو بود که شکستش منم همون روز که با حقیقت رو به رو شدم همین جور شکستم
- بس کن مامان خواهشا آرام برای من هیچی نبوده و نخواهد بود پس چرا راز زندگی منو برای هیچی فاش کردی ؟
دره محکم بهم خوردهُ پرش بی اراده شونه های من ، گفت و از در زد بیرون گفت و اشک من از چشمم زد بیرون ،
اون لعنتی که زیر لب می گفت مخاطبش مشخص نبود ولی میشد این فرضیه رو در مورد من بکار برد ، از چی خسته بود ؟
چرا فهمیدن من اینقدر عصبیش کرده بود ؟ برای بردن چی اومده بود که الان باز دست خالی برگشت ؟ انگار مامور بود و معذور
که بیاد بگه بشکونه بره ، چی میشد اگه این علاقه سر جاش می نشس ؟ ای خدا جون به چی فکر کنم ؟ به دوست داشتن یه طرفم ؟
یا به بیماری کیان ؟ یا به نخواستنش ؟ بهتره الان به هیچی فکر نکنم برم تو اتاقم روی تختم دراز بکشم چشمامو ببندم و این روز و شب
طولانی رو تموم کنم آره این بهترین گزینه است ولی تا ساعت یک شب که برنگشت اسیر بهار خواب شدم
اسیر اون افکار مسموم اون عقلی که ازم می خواست عقب نشینی کنم و دلی که ازم می خواست همراه با نجات خودم از این برزخ
کیان رو هم بیرون بکشم . چرا خدا وقتی بدن رو با این همه پیچیدگی رمز و راز بودنش رو آفرید اختیار قلب رو هم به دست مغز نداد ؟
کل یه هیکل 50کیلویی از اون مویرگ به اون باریکی اون پاها و دست های بزرگی از یه مغز نخودی فرمان می گیرن اجرا می کنن
الا این دل صاب مرده ، لامصب خیلی سرخود شده داره هر کاری که دلش بخواد میکنه اصلا انگاری از اول کارش گوش دادن نبوده
چرا تو یه بدن با این فاصله کم کلی تضاد هست ؟ کلی تفاوت سلیقه و نظر ؟ اون بالایی یه چی میگه این پایینی هم ساز خودش رو
می زنه ای خداااا من به ساز کدوم یکی برقصم ؟
آره درستش اینه نباید دور و بر خودم رو با این تفکرا شلوغ کنم ، آره اینجوری بهتره هر روز یه فکری ، هر مشکلی مختص یه روزی
هر روز رو به یکی از دل مشغولیام اختصاص می دم اگه به نتیجه رسیدم که چه بهتر اگه نتونستم با خودم کنار بیام دیگه چه بدتر
که خودمم بعید می دونم بتونم جوابگو باشم ، تو جات قرص و محکم بود اما من چی ؟ من که تو منطقه زلزله خیز جا داشتم ؟
صدا نزدیک تر شده شاید تنها فاصلمون همون دره چوبی بسته باشه
- کیان ، دلارام دختر قوی و محکمیه میشه باهاش یه زندگی تازه رو شروع کنی
- مادرِ من تو رو خدا ولم کن من از زندگیم راضی ام ، چرا پای آرام رو تو زندگی من باز می کنی ؟ اون دختر کجاش قویه ؟
قویه که با دیدن حقیقت اشک چشمش مث شیر آب اومد پایین ؟ محکمه که با دیدن من بین جمع دست و پاش لرزید ؟
- این واقعیت وجود تو بود که شکستش منم همون روز که با حقیقت رو به رو شدم همین جور شکستم
- بس کن مامان خواهشا آرام برای من هیچی نبوده و نخواهد بود پس چرا راز زندگی منو برای هیچی فاش کردی ؟
دره محکم بهم خوردهُ پرش بی اراده شونه های من ، گفت و از در زد بیرون گفت و اشک من از چشمم زد بیرون ،
اون لعنتی که زیر لب می گفت مخاطبش مشخص نبود ولی میشد این فرضیه رو در مورد من بکار برد ، از چی خسته بود ؟
چرا فهمیدن من اینقدر عصبیش کرده بود ؟ برای بردن چی اومده بود که الان باز دست خالی برگشت ؟ انگار مامور بود و معذور
که بیاد بگه بشکونه بره ، چی میشد اگه این علاقه سر جاش می نشس ؟ ای خدا جون به چی فکر کنم ؟ به دوست داشتن یه طرفم ؟
یا به بیماری کیان ؟ یا به نخواستنش ؟ بهتره الان به هیچی فکر نکنم برم تو اتاقم روی تختم دراز بکشم چشمامو ببندم و این روز و شب
طولانی رو تموم کنم آره این بهترین گزینه است ولی تا ساعت یک شب که برنگشت اسیر بهار خواب شدم
اسیر اون افکار مسموم اون عقلی که ازم می خواست عقب نشینی کنم و دلی که ازم می خواست همراه با نجات خودم از این برزخ
کیان رو هم بیرون بکشم . چرا خدا وقتی بدن رو با این همه پیچیدگی رمز و راز بودنش رو آفرید اختیار قلب رو هم به دست مغز نداد ؟
کل یه هیکل 50کیلویی از اون مویرگ به اون باریکی اون پاها و دست های بزرگی از یه مغز نخودی فرمان می گیرن اجرا می کنن
الا این دل صاب مرده ، لامصب خیلی سرخود شده داره هر کاری که دلش بخواد میکنه اصلا انگاری از اول کارش گوش دادن نبوده
چرا تو یه بدن با این فاصله کم کلی تضاد هست ؟ کلی تفاوت سلیقه و نظر ؟ اون بالایی یه چی میگه این پایینی هم ساز خودش رو
می زنه ای خداااا من به ساز کدوم یکی برقصم ؟
آره درستش اینه نباید دور و بر خودم رو با این تفکرا شلوغ کنم ، آره اینجوری بهتره هر روز یه فکری ، هر مشکلی مختص یه روزی
هر روز رو به یکی از دل مشغولیام اختصاص می دم اگه به نتیجه رسیدم که چه بهتر اگه نتونستم با خودم کنار بیام دیگه چه بدتر



