کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
قرار بود پول مسافرت رو عمو بده و بعدا حساب کنیم.
عمو دستش رو تو جیبش کرد. بیست هزار تومن در آورد و به تیام داد.
همه بلند شدیم و از رستوران بیرون اومدیم.
تیام رفت سوپر مارکت خرید کنه. عمو اینها و شروین و هنگامه تو ماشین های خودشون نشستن.
من و سمن هم ایستادیم تا تیام بیاد راه بیفتیم.
چند دقیقه بعد تیام با چند تا کیسه تو دستش اومد.
چیپس، پفک، نوشابه، تخمه و یه سری خوراکی دیگه خریده بود.
خرید ها رو، روی صندلی جلو گذاشت، خودش هم نشست.
من و سمن هم عقب نشستیم و راه افتادیم.
هوا خیلی خوب بود. شیشه ها رو پایین داده بودیم و آهنگ گوش میدادیم.
خیابون ها خیلی خلوت بود، تیام هم که وحشتناک تند میرفت.
سر ده دقیقه رسیدیم.خیلی تاریک بود.
هیچ روشنایی ای وجود نداشت، کسی هم نبود. انگار فقط ما این ساعت جنگل رفته بودیم.
تیام نگاهی به اطراف انداخت.
پوزخند آرومی زد و گفت:
-با این پیشنهاد دادنت.
پیاده شدم و گفتم:
-ناراحتی برگرد.
سمن هم پیاده شد و گفت:
-چه خفنه!
وسط اون تاریکی نور دوتا چراغ دیده شد و چند لحظه بعد ماشین عمو این ها نزدیک ماشین تیام ایستاد.
عمو پیاده شد.زن عمو هم آروم از ماشین پایین اومد.
به عمو چسبید و گفت:
-سیامک خیلی تاریکه.
عمو دستش رو دور کمر زن عمو حلقه کرد و گفت:
-نترس بابا چیزی نیست که.
تیام در حالی که خوراکی ها رو از ماشین در میآورد گفت:
-دانیال کو عمو؟
عمو نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
-عقب خوابیده.
تیام سمت ماشین عمو این ها رفت و با خنده گفت:
-چه وقت خوابه؟!
زن عمو گفت:
-تیام جان،صبح زود بیدار شده عزیزم.
تیام با تعجب گفت:
-این که از من هم دیر تر بیدار شد.
زن عمو با حالت همیشگی صداش، که دل و روده ی من رو می آورد بالا، گفت:
-پسرم عادت نداره قبل از یازده دوازده بیدار شه.
سمن به ماشین تیام تکیه داد.
صداش رو شبیه زن عمو کرد و با حالت مسخره ای گفت:
-پسرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-تحفه ست!
تیام در ماشین رو باز کرد و شروع کرد به صدا زد دانیال.
بعد از چند دقیقه در رو بست و سمت ما اومد.
با خنده گفت:
-ماشالا صدا و ضربه و این ها رو هم حس نمی کنه، مثل ساینا میمونه.
عمو و زن عمو خندیدن. سمن هم لبخند شیطنت آمیزی زد ولی میدونستم که به حرف تیام نمیخنده.
حالم به هم خورد از این که من رو به اون گوله چربی و دنبه تشبیه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    در حالی که دست سمن رو گرفته بودم که بریم قدم بزنیم گفتم:
    -کجای من شبیه اونه؟
    زن عمو سعی کرد لبخند بزنه ولی انگار بهش برخورد.
    به درک، انگار واسه من مهم بود.
    با سمن راه افتادیم.
    تیام بلند گفت:
    -کجا میری دیوونه؟ تو این تاریکی تنهایی راه افتادی.
    مثل خودش داد زدم:
    -به تو چه.
    چند قدم که دور شدیم سمن زد زیر خنده.
    حالا مگه تمومش میکرد؟ تلافی همه گریه هاش رو داشت در میآورد.
    زدم تو سرش و گفتم:
    -کوفت!به چی میخندی؟
    در حالی که سعی میکرد نخنده ولی نمیتونست، روش رو کرد به من و گفت:
    -مبارکت باشه عزیزکم!
    خودش اهل این لوس بازی ها نبود ولی میدونست من خیلی بدم میاد برای همین این طوری حرف می زد.
    با خنده گفتم:
    -چی میگی چمن؟
    گفت:
    -خیلی به هم میاین.
    بلند گفتم:
    -بمیر.
    خندید و گفت:
    -آخه چقدر تفاهم؟!
    خندیدم و گفتم:
    -مرض لاعلاج! فکرش هم حال آدم رو به هم می زنه.
    گفت:
    -حس می کنم یه کم تاریکه.
    نفس عمیقی کشیدم و هوای خنک و مرطوب شمال رو توی ریه هام پر کردم.
    -تاریکی خیلی خوبه،پر آرامشه، پر سکوت.
    نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
    -می دونی این جا آرامشش خیلی زیاده، دیگه در این حد هم لازم نیست.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -آها!
    با لحن شیطنت آمیزی ادامه دادم:
    -پس میترسی؟
    انقدر که تاریک بود خوب نمیدیدمش ولی حس کردم چشم هاش رو گشاد کرد.
    گفت:
    -نه بابا، از تاریکی بترسم؟من؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -نه من!
    با ترس گفت:
    -ولش کن بابا. الان هنگامه این ها میان، بریم چیپس بخوریم.
    گفتم:
    -باشه بریم.
    یه کم فکر کردم و ادامه دادم:
    -تو برو من بند کتونیم رو ببندم بیام.
    سمن جلوتر از من راه افتاد.
    انقدر تاریک بود که هم دیگه رو نمیتونستیم ببینیم.
    حتی نور ماه هم نبود، ماه انگار پشت ابر بود.
    سمن داشت از من دور میشد.
    کف زمین یه کم نم داشت. انگار تازگی ها بارون اومده بود، شمال همیشه بارونی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    روی دوتا پام نشستم و آروم شروع به حرکت کردم.
    به چند قدمی سمن که رسیدم از روی صدای نفس هاش فهمیدم که نزدیک شدم. دستم رو آروم جلو بردم و ساق پاش رو توی دستم گرفتم.
    چنان جیغی زد که صداش چند بار توی گوشم پیچید.
    بریده بریده با جیغ گفت:
    -امین؟ کـ ـ ـ کجایی؟ امین؟
    سعی میکرد پاش رو از دستم بیرون بکشه ولی نمیتونست.
    به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که نخندم، داشتم خفه میشدم.
    صدای داد تیام از اون طرف اومد:
    -ساینا؟چی شد؟
    اگه می فهمید صدای سمن بوده باز هم میپرسید چی شده؟!
    پای سمن رو ول کردم و سمن با تمام قدرت طرف ماشین ها دوید.
    خودم هم بلند شدم و دنبالش دویدم، تقریبا هم زمان رسیدیم .
    هنگامه این ها هم رسیده بودن.
    هنگامه با وحشت گفت:
    -سمن چی شده؟
    سمن با ترس و من و من گفت:
    -یه چیزی، اون جا!
    دو سه بار نفس کشید تا یه کم آروم شه و بتونه حرف بزنه.
    ادامه داد:
    -یه چیزی من رو گرفته بود.
    دیگه نتونستم تحمل کنم، بلند زیر خنده زدم. بیچاره خیلی ترسیده بود!
    برگشت سمت من و گفت:
    -تو دیدیش امین؟فهمیدی چی بود؟
    با دیدن قیافه ی من که از خنده قرمز شده بودم و در حال خفه شدن بودم چند ثانیه ای مکث کرد. انگشت اشاره اش رو بالا آورد و با تهدید و شمرده شمرده گفت:
    -امین، تو که، تو که نبودی؟
    همه زیر خنده زدن.
    به زور جلوی خنده ام رو گرفتم و با مهربونی ساختگی گفتم:
    -اوخی! ترسیدی عمویی؟
    جیغ زد:
    -بمیری امین! بمیری فقط!
    گفتم:
    -دلت میاد چمن؟
    خندید و گفت:
    -سکته کردم بی شعور. چه حرکتیه آخه تو اون ظلمات، وسط جنگل؟
    با خنده گفتم:
    -هدفم همین بود.
    تیام در حال خندیدن گفت:
    -کرم تو ذاتته ساینا!
    زبونم رو واسه اش در آوردم و رفتم از تو ماشین خوراکی بیارم.
    عمو گفت:
    -چادر بزنیم؟
    شروین گفت:
    -شب که نمیشه این جا بمونیم.
    هنگامه گفت:
    -فعلا میخوایم بشینیم باید چادر بزنیم.
    تیام و شروین به عمو کمک کردن چادر رو درست کنه.
    شروین مهتابی باتری خورشون رو از تو ماشین در آورد و تو چادر آورد.
    نشستیم و شروع به خوردن کردیم.
    چند دقیقه بعد که میخواستیم نوشابه بخوریم عمو سوییچش رو به من داد و گفت:
    عزیزم لیوان ها رو از صندوق عقب بیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صندوق رو باز کردم و لیوان ها رو برداشتم.
    دستم کاملا پر بود و نمیتونستم در صندوق رو ببندم.
    هر کاري کردم نشد.
    بلند گفتم:
    -اه!
    همون موقع در ماشین باز شد و دانیال خواب آلود بیرون اومد.
    با دیدن من جلو اومد و آروم گفت:
    -چی کار میخواي بکنی؟
    دانیال رو که میدیدم قیافه اش و حرفاي اون شبش جلوي چشمم میاومد. ولی سعی کردم بیتفاوت باشم.
    گفتم:
    -در صندوق رو ببند.
    لیوان ها رو از دستم گرفت و گفت:
    -راجع به حرف هام فکر کردي؟
    در صندوق رو بستم. سوییچ رو برداشتم و در حالی که میرفتم سمت چادر گفتم:
    -اهمیتی نداره واسه ام.
    با سرعتی که از یه گوله چربی و دنبه بعید بود دوید جلوم و نفس نفس زنان گفت:
    -نظرت در مورد من چیه؟
    گوشه ي لبم رو کج کردم، پوزخندي زدم و گفتم:
    -واقعا میخوای بدونی؟
    سرش رو تکون داد که ادامه دادم:
    -گنده، از خود راضی، پررو و نفهم!
    راهم رو کج کردم و از بغلش رد شدم که سمت چادر برم.
    صداي نحسش رو شنیدم که پوزخند زد و گفت:
    -عوضش می کنم.
    نره غول چه رویی داشت، خجالت هم نمیکشید. جالب این جا بود که به من میگفت پررو!
    مثلا انتظار داشت وقتی نظرم رو میپرسه، من بگم محشر،فوق العاده، عشق، نفس، جیـ*ـگر! بگم دانیال جون من خیلی وقته عاشقت شدم روم نمیشه بیام بهت بگم.
    مزخرف تر از این آدم رو زمین وجود نداشت!
    تو چادر رفتم. دانیال هم با لیوان ها اومد.
    زن عمو گفت:
    -از خواب سیر شدي عزیزم؟
    دانیال خمیازه اي کشید و گفت:
    -شب میخوابم.
    زن عمو یه بسته پفک و نصف بسته چیپسی که مونده بود رو داد دست دانیال و گفت:
    بیا مامان جان، بخور جون بگیري.
    تیام گفت:
    -ماشالا خوب جون گرفته ها!
    زن عمو پشت چشمی نازك کرد و گفت:
    -استخون بندیش درشته، یه کم هم توپره.
    پوزخندي زدم و براي خودم یه لیوان نوشابه مشکی ریختم.
    چقدر این مادر و پسر حال به هم زن بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سمن به هنگامه گفت:
    -کی قراره برگردیم؟
    هنگامه به شروین نگاهی کرد که شروین جواب بده.
    شروین گفت:
    -عمو جان فردا بعد از ظهر برگردیم خوبه؟
    عمو یه کم فکر کرد و گفت:
    -من میگم صبح راه بیفتیم بریم یه کم بگردیم، سوغاتی و این هابخریم، بعدش هم به امید خدا بر میگردیم تهران.
    تیام گفت:
    -من که میمونم.
    هنگامه روش رو کرد به طرف تیام و طلبکار گفت:
    -کجا میمونی به سلامتی؟
    -می مونم شمال، قراره فردا بچه ها بیان.
    هنگامه حرصش در اومد. مثلا انتظار داشت تیام بفهمه نباید سمن رو تنها بذاره.
    سمن انگار خوش حال شد.زیر لب گفت:
    -بهتر، خوشحالمون می کنی!
    به هنگامه گفتم:
    -پس ما قرار می ذاریم میریم خونه ي سمن.
    از قصد روي سمن تاکید کردم. چقدر خوش میگذشت اگه تیام نمی اومد.
    هنگامه گفت:
    -چهارتایی که نمیشه، باید یکی باشه پیشتون.
    سمن گفت:
    -بهاره رو هم میگیم بیاد.
    هنگامه به مرد ها که داشتن با هم حرف میزدن نگاهی کرد و گفت:
    -حالا ببینیم چی میشه.
    سمن آروم گفت:
    -بریم تو ماشین بشینیم؟
    سرم رو تکون دادم.بلند شدم و به تیام که داشت با بقیه حرف میزد گفتم:
    -سوییچ.
    تیام دستش رو توي جیب شلوار جینش کرد و سوییچ رو واسهم پرت کرد.
    دمپایی شروین رو پوشیدم و با سمن تو ماشین تیام رفتیم.
    زنگ زدیم به بچه ها که واسه فردا شب هماهنگ کنیم. ترانه میتونست بیاد، شکوفه و خواهرش هم میاومدن. بهاره اگه بود دیگه هنگامه گیر نمیداد.

    ***

    چشم هام رو گرد کردم و گفتم:
    -واقعا؟
    شکوفه خندید و گفت:
    -آره دو شب پیش اومدن واسه خواستگاري.خواهرم بالاخره داره از ترشیدگی در میاد!
    ترانه روي مبل سه نفره ولو شد و گفت:
    -تبریک! شوهر دیگه گیر نمیاد.
    بهاره لیوان آبی که دستش بود رو سر کشید و گفت:
    -گریه نکنین. نوبت شما هم میشه.
    سمن که تازه از حموم در اومده بود دستی روي حوله ي روي سرش کشید و گفت:
    -من دیگه خیالم راحته، شوهر کردم رفت.
    ترانه گفت:
    -زهرِ تخمِ سوسک! هی ترشیدگی من رو به رخم بکشید.
    همه خندیدیم که ترانه ادامه داد:
    -چمن جان بچسب به شوهرت دخترم. ماشالا شانس نیست که، از تیام بهتر عمرا پیدا کنی. خوشگل نیست که هست، هیکل رو هم که ولش کن کلا، ماشین هم که داره. من بودم سه چهارتا هم بچه میاوردم میچسبیدم به خونه و زندگیم!
    سمن خندید و گفت:
    -خوشحالی ها ترانه!
    شکوفه گفت:
    -والا. حالا گیر ما یه لاغر مردنی میفته، سیاه، از اینایی که بو گند عرقشون از دو کیلومتري آدم رو خفه می کنه. جوش جوشی، دماغ عقابی، چشم ها افغانی، یه فرغون هم نداره ما رو ببره این ور اون ور.
    سمن گفت:
    -یا لاغر مردنی میشه یا یکی مثل دانیال!
    همه زیر خنده زدن. به جز سمن که خودش رو دیده بود، بقیه عکس دانیال رو دیده بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    با خنده گفتم:
    -خفه خون بگیر چمن. من میگم بدم میاد تو هی بگو!
    بهاره گفت:
    -چاق و لاغرش مهم نیست، درست میشه. مهم اینه که شوهر پیدا کنی! اصل کار همینه.
    بهاره دختر جالبی بود، اصلا مثل هنگامه نبود. با این که نزدیک بیست سالش بود اداي ننه بزرگ ها رو در نمیآورد. ازش خوشم میاومد.
    بعضی وقتا که کار نداشت، باهامون این ور اون ور میاومد. کلا آدم باحالی بود.
    شکوفه کش و قوسی به دست هاش داد و گفت:
    -چمن پاشو یه چیزي بیار بخوریم.
    سمن به مبل تکیه داد وگفت:
    -لواشک و آلوچه تو ساکمه، تو اتاق. هر کی حال داره بره بیاره.
    همه هم زمان زل زدیم به ترانه که بلند شده بود و داشت لباسش رو مرتب میکرد.
    ترانه در حالی که میرفت سمت اتاق گفت:
    -اي مرگ بگیرین که فقط زورتون به من میرسه.
    شکوفه با لحن با مزه اي گفت:
    -تو هم که مظلوم!
    ترانه از اون اتاق گفت:
    -هر چی میکشم از همین مظلومیتمه.
    شکوفه خندید و ترانه با دست پر اومد. روي مبل نشست و گفت:
    -تشریف مبارکتون رو بیارید از دهن نیفته.
    همه مشغول خوردن شدیم.
    همون جوري که عمو گفته بود صبح رفته بودیم سوغاتی و این ها خریده بودیم .ظهر هم راه افتادیم ولی یه کم تو ترافیک موندیم و سر شب رسیدیم.
    تیام که اون جا موند. شروین ما رو خونه ي سمن رسوند. خودشون هم رفتن کرج خونه ي خودشون.
    اول من حموم رفتم، بعدش هم سمن. بچه ها هم کم کم رسیدن.
    شکوفه گفت:
    -مفتی بود این قدر خریدي چمن؟
    سمن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
    -خودم ندادم پولش رو که.
    شکوفه گفت:
    -آها از اون لحاظ!
    نگاهی به جمع صمیمی مون انداختم. بهترین اکیپ دنیا،بهترین دوست ها.
    لبخندي زدم و یه بار دیگه از ذهنم رد شد که بیشتر از هر چیز دیگه اي تو دنیا میشه این اکیپ رو دوست داشت!

    ***

    هنگامه تو پیاده رو ایستاده بود و سروش رو که درست بر عکس خودش و شروین حسابی تپل مپل بود بغـ*ـل کرده بود.
    دست راستش رو بالا آورد و برام تکون داد. یه قطره اشک از گوشه چشم درشت و قشنگش چکید.
    نگاه آخر رو بهش انداختم. سعی کردم تک تک لحظه هایی که کنارم بود رو یادم بیارم. ولی نشد که لبخند بزنم، نشد.
    سرم رو آروم تکون دادم و روی صندلی عقب آژانس نشستم و چند ثانیه بعد ماشین به سمت خونه راه افتاد.
    آرزو کردم که هنگامه هیچ وقت نفهمه، هیچ کس نفهمه، هیچ کس نفهمه که امینِ خودخواه دست به چه فداکاری احمقانه ای زده.
    خیابون ها رو با چشم هام متر می کردم. راننده براي خودش داشت حرف می زد، ولی من جدا از همه ي اتفاق هاي ریز و درشت اطرافم تو خودم فرو رفته بودم.
    و چقدر سخت بود پا گذاشتن رو قلبی که بارها شکسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    چقدر تلخ بود اجبار و تنهایی.
    چقدر سخت بود تظاهر، چقدر بیرحم بود، چقدر نفرت انگیز.
    چه حس غریبی بود. این که نشون بدي خوبی ولی قلبت زیر پات در حال جون دادن باشه.
    پا بذاري روش، لهش کنی، خرد شی، ولی نشون بدي که خوبی.
    غروب چه قدر غم انگیز شده بود. نارنجی هاي آسمون انگار رفتنی نبودن.
    چقدر وحشتناك بود، این که همه برات آرزوي خوشبختی کنن ولی تو چشم هات رو ببندي و خودت رو تو دالان سیاه بدبختی رها کنی.
    چقدر باور نکردنی بود، این که بشکنی ولی محکم قدم برداري تا هیچ کس بغضت رو نبینه. این که بخندي و سند بدبختیت رو امضا کنی، این که بري ولی دلت بمونه.
    این که بخواي همه ي ارتباطت رو با گذشته ات قیچی کنی و بري سمت آینده ي سیاه و تاریکت ولی خاطره هات رهات نکنن. مدام تو ذهنت بچرخن و آزارت بدن.
    این که نخواي تو دنیایی که همه چی رو ازت گرفته بمونی، ولی دنیاي بی رحم به زور نگهت داره و بهت بفهمونه که بالاتر از سیاهی هم میتونه رنگی باشه.
    این که یکی یکی داشته هات رو از دست بدي و دم نزنی، این که بی صدا از ته دل جیغ بزنی ولی کسی صداي قلبت رو نشنوه.
    همه چشم بدوزن به لبخند تلخی که روي لب هات جا خوش کرده و بگن مبارکه.
    این که از همه فرار کنی، این که از زندگیت بگذري، از آینده ات، گذشته ات، از خودت. همه چی رو بذاري و بري. دل بکنی از کوچک ترین دلخوشی هات و فراموش کنی.
    چه باور نکردنی و عجیب بود سایناي این روز ها.
    نیازي نبود راننده بگه رسیدیم. شونزده سال از عمرم رو تو همین خونه گذرونده بودم .خیابون ها آشنا بودن ولی انگار امروز یه جور دیگه شده بودن.عوض شده بودن. انگار اون ها هم داشتن بدبختی هام رو بی رحمانه به رخم می کشیدن.
    در رو با کلید باز کردم و داخل رفتم. میدونستم که تو خونه منتظرمه.
    سوار آسانسور شدم. صداهایی که بدون حضور هیچ کس میشنیدم نشون از برگشتن دوست قدیمیم داشتن،خاطره هام!
    آزار دادنم در این حد بس نبود که داشتم زندگیم رو جلوي چشم هاش به آتیش میکشیدم و پا میذاشتم روي همه چی؟ پس چرا این جا؟ چرا باید دوباره بر میگشتم این جا؟ وسط سیل خاطره هام.
    چرا تو این خونه که هنوز پر بود از عطر مامان؟خونه اي که هنوز صداي خنده هاي تیام توش به گوش می رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    در آسانسور باز شد. یه جفت کتونی مشکی جلوي در بود. کفش هاي خودش بود.
    در رو با کلید باز کردم و رفتم تو و چشمم به مبل سه نفره افتاد. روش دراز کشیده بود.
    همه جاي خونه رو نگاه کردم هه! دکوراسیون هم به سلیقه ي زن عمو عوض شده بود!
    اومدم سمت اتاقم برم. امیدوار بودم هنوز سر جاش باشه.
    با همون چشم هاي بسته گفت:
    -کجا بودي تا حالا؟
    چشم هام رو روي هم فشار دادم شاید بتونم تنفرم رو پنهان کنم ولی نه، نمی شد.
    این بار داد کشید:
    -بهت میگم کجا بودي؟
    آروم گفتم:
    -خفه شو لعنتی.
    چشم هاش رو باز کرد وگفت:
    -کم کم حرف زدن رو یاد میگیري سگ وحشی!
    اشاره کرد به اتاقی که قبلا اتاق مامان و بابا بود و گفت:
    -اتاقت اون جاست.
    به نفرت توي چشم هام پوزخندي زد و ادامه داد:
    -از این به بعد اتاقمون!
    رفتم سمت اتاق قبلی خودم و گفتم:
    -فقط دهنت رو ببند، حالم رو بیشتر از این به هم نزن.
    لعنتی درش قفل بود. قفل عوض شده بود و من کلیدش رو نداشتم.
    رفتم سمت اتاقی که نشون داده بود. هیچ چیزش به دلم نمینشست. حالم داشت توش بد میشد.
    شالم رو در آوردم و روي تخت دو نفره ولو شدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و مشغول بررسی اتاق شدم. اتاق خوش بخت ترین عروس دنیا!
    ساینا امینی، عروس دانیال!
    صداي قدم هاي نحسش رو شنیدم، چند ثانیه بعد هیکل گنده اش دم در ظاهر شد.
    جلو اومد. پوزخندي زد و با لحن چندشی گفت:
    -خب چطوره عروس خانم؟ میدونستم که خوشت میاد.
    روي تخت نشستم. سرم رو بین دست هام گرفتم و داد زدم:
    -فقط گم شو جلوي چشم من نباش!
    دیوونه شده بودم، موهام رو میکشیدم و داد میزدم.
    -گم شو عوضی، گم شو بیرون. گورت رو گم کن نمیخوام ببینمت، حالم ازت به هم میخوره! متنفرم ازت.میفهمی؟
    دیگه صدام داشت میگرفت.
    با آخرین توانم داد آخر رو کشیدم و گفتم:
    -متنفرم لعنتی.
    تو تمام مدتی که جیغ میزدم و بهش فحش میدادم جلوی در ایستاده بود. پوزخند مسخره اش رو صورتش نقش بسته بود و بهم زل زده بود.
    در حالی که میخواست بره تو هال گفت:
    -انقد داد بزن تا بمیري!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    حرفاش ذره ذره، روحم رو له میکرد. غرورم رو به لجن کشیده بود.
    زن عمو حتی صبر نکرده بود سالگرد مامان تموم بشه. ده روز مونده به سالگرد مراسم رو برگزار کرد. خیلی ساده، تو خونه ي خودش.
    میگفت دانیال دیگه تحمل نداره، میخواد زودتر با ساینا زیر یه سقف بره.
    هنگامه با ساده لوحی خام شد، لبخند میزد و به خاطر خوشبختی خواهرش خوشحال بود.
    هیچ کس نتونست دانیال واقعی رو ببینه. دانیالی که نمیدونم چرا ولی انگار فقط میخواست بسوزونه، آتیش بزنه و لـ*ـذت ببره. دانیالی که با حرف هاش ذره ذره زجر کش میکرد.
    هیچ کس نفهمید که شکستم، هیچ کس صداي خرد شدن قلب آسیب دیده ام رو نشنید.
    قرارم رو با خودم قبلا گذاشته بودم، یادم بود. پارسال تابستون، مسافرت شمال، قرار بود فقط بشینم و ببینم چی اتفاق میافته.
    سرم رو بالا بردم و آروم گفتم:
    کاش میدیدي خدا!
    نه روز دیگه به سالگرد مامان مونده بود. دیروز اون مراسم وحشتناك برگزار شد. امروز پیش هنگامه رفته بودم.
    چقدر سخت بود قفل دهنم باز نشه، سخت بود کمک نخوام، وا ندم. سخت بود نگم چرا حاضر شدم تن به این اتفاق مسخره بدم.
    ولی تونستم!جلوي لبخند ها و ذوق کردن هاي هنگامه براي ازدواجم وا ندادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    براي اولین بار امروز سروش هشت نه ماهه رو ب*و*س کردم!
    نه از محبت، نه! بچه ها رو هیچ وقت دوست نداشتم، براي خداحافظی بود.
    به بی رحمی و سنگ دلی دانیال داشتم ایمان میآوردم. میترسیدم دیگه نذاره ببینم شون.
    فقط با سروش خداحافظی کردم. خواهر زاده ام!
    نه با مامانش هنگامه و نه باباش شروین. اون ها نباید می فهمیدن ممکنه دیگه بر نگردم.
    نباید میفهمیدن به خاطر راحت کردن خودم و اون ها دست به چه کار وحشتناکی زدم و خودم رو دست چه هیولایی سپردم.
    هنگامه واسه ام مامان شده بود. نصیحت میکرد، در مورد ازدواج حرف میزد.در مورد اخلاق هاي مرد ها، در مورد کار هایی که نباید انجام بدم.
    ولی من گوش ندادم، چون به کارم نمیاومد.
    تنها چیزي که بعد از ازدواجم با این مرد نفرت انگیز لازم بود تحمل بود. همین و بس!

    ***

    نخوابیده بودم که بخوام بیدار شم. نور ضعیفی کم کم از پنجره وارد اتاق می شد.خیلی کم پیش میاومد من این ساعت بیدار باشم.
    دانیال بی خیال و راحت خوابیده بود.
    حالم داشت از همه چی به هم میخورد. هیچ چیز مثل یه زندگی عادي نبود.
    من یه عروس عادي نبودم. من قربانی خودخواهی دانیال و زن عمو شده بودم. به راحتی! همه چیز همون طور که اون ها میخواستن پیش رفت و من مثل کسی که قدرت هیچ کاري رو نداره خودم رو به دست سرنوشت سیاهم سپردم. فقط نشستم و بدبخت شدنم رو نگاه کردم.
    این زندگی یه زندگی عادي نبود که صبح چشم هام رو با لبخند باز کنم و یه میز صبحونه منتظرم باشه. این جا نمیشد چیزي از عشق دید، این جا نبرد دست و پا زدن توي نفرت بود، نبرد سوختن و دم نزدن.
    این زندگی کوفتی کی میخواست تموم بشه؟ چقدر باید زجر میکشیدم؟
    سعی کردم تکونی به خودم بدم. هیچ وقت فکر نمیکردم به این حال بیفتم.
    دانیال غلت آرومی زد ولی بیدار نشد.
    با دیدن ریخت نحسش همه چیز دوباره جلوي چشم هاي سیاهم اومد و از تنفر پرشون کرد.
    در حالی که دست هاي مشت شده ام رو به شدت فشار میدادم دهنم رو باز کردم و با تمام قدرت تف محکمی توي صورتش انداختم.
    بعد هم بلند شدم و تو حموم رفتم. روي زمین سرد حموم نشستم.بیشتر از حد تحملم بود. خدایا!
    شاید داشتم میمردم. گذشتن این فکر از ذهنم، لبخند کوتاهی رو به جاي آثار درد وحشتناکم روي صورتم نشوند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا