قرار بود پول مسافرت رو عمو بده و بعدا حساب کنیم.
عمو دستش رو تو جیبش کرد. بیست هزار تومن در آورد و به تیام داد.
همه بلند شدیم و از رستوران بیرون اومدیم.
تیام رفت سوپر مارکت خرید کنه. عمو اینها و شروین و هنگامه تو ماشین های خودشون نشستن.
من و سمن هم ایستادیم تا تیام بیاد راه بیفتیم.
چند دقیقه بعد تیام با چند تا کیسه تو دستش اومد.
چیپس، پفک، نوشابه، تخمه و یه سری خوراکی دیگه خریده بود.
خرید ها رو، روی صندلی جلو گذاشت، خودش هم نشست.
من و سمن هم عقب نشستیم و راه افتادیم.
هوا خیلی خوب بود. شیشه ها رو پایین داده بودیم و آهنگ گوش میدادیم.
خیابون ها خیلی خلوت بود، تیام هم که وحشتناک تند میرفت.
سر ده دقیقه رسیدیم.خیلی تاریک بود.
هیچ روشنایی ای وجود نداشت، کسی هم نبود. انگار فقط ما این ساعت جنگل رفته بودیم.
تیام نگاهی به اطراف انداخت.
پوزخند آرومی زد و گفت:
-با این پیشنهاد دادنت.
پیاده شدم و گفتم:
-ناراحتی برگرد.
سمن هم پیاده شد و گفت:
-چه خفنه!
وسط اون تاریکی نور دوتا چراغ دیده شد و چند لحظه بعد ماشین عمو این ها نزدیک ماشین تیام ایستاد.
عمو پیاده شد.زن عمو هم آروم از ماشین پایین اومد.
به عمو چسبید و گفت:
-سیامک خیلی تاریکه.
عمو دستش رو دور کمر زن عمو حلقه کرد و گفت:
-نترس بابا چیزی نیست که.
تیام در حالی که خوراکی ها رو از ماشین در میآورد گفت:
-دانیال کو عمو؟
عمو نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
-عقب خوابیده.
تیام سمت ماشین عمو این ها رفت و با خنده گفت:
-چه وقت خوابه؟!
زن عمو گفت:
-تیام جان،صبح زود بیدار شده عزیزم.
تیام با تعجب گفت:
-این که از من هم دیر تر بیدار شد.
زن عمو با حالت همیشگی صداش، که دل و روده ی من رو می آورد بالا، گفت:
-پسرم عادت نداره قبل از یازده دوازده بیدار شه.
سمن به ماشین تیام تکیه داد.
صداش رو شبیه زن عمو کرد و با حالت مسخره ای گفت:
-پسرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-تحفه ست!
تیام در ماشین رو باز کرد و شروع کرد به صدا زد دانیال.
بعد از چند دقیقه در رو بست و سمت ما اومد.
با خنده گفت:
-ماشالا صدا و ضربه و این ها رو هم حس نمی کنه، مثل ساینا میمونه.
عمو و زن عمو خندیدن. سمن هم لبخند شیطنت آمیزی زد ولی میدونستم که به حرف تیام نمیخنده.
حالم به هم خورد از این که من رو به اون گوله چربی و دنبه تشبیه کرد.
عمو دستش رو تو جیبش کرد. بیست هزار تومن در آورد و به تیام داد.
همه بلند شدیم و از رستوران بیرون اومدیم.
تیام رفت سوپر مارکت خرید کنه. عمو اینها و شروین و هنگامه تو ماشین های خودشون نشستن.
من و سمن هم ایستادیم تا تیام بیاد راه بیفتیم.
چند دقیقه بعد تیام با چند تا کیسه تو دستش اومد.
چیپس، پفک، نوشابه، تخمه و یه سری خوراکی دیگه خریده بود.
خرید ها رو، روی صندلی جلو گذاشت، خودش هم نشست.
من و سمن هم عقب نشستیم و راه افتادیم.
هوا خیلی خوب بود. شیشه ها رو پایین داده بودیم و آهنگ گوش میدادیم.
خیابون ها خیلی خلوت بود، تیام هم که وحشتناک تند میرفت.
سر ده دقیقه رسیدیم.خیلی تاریک بود.
هیچ روشنایی ای وجود نداشت، کسی هم نبود. انگار فقط ما این ساعت جنگل رفته بودیم.
تیام نگاهی به اطراف انداخت.
پوزخند آرومی زد و گفت:
-با این پیشنهاد دادنت.
پیاده شدم و گفتم:
-ناراحتی برگرد.
سمن هم پیاده شد و گفت:
-چه خفنه!
وسط اون تاریکی نور دوتا چراغ دیده شد و چند لحظه بعد ماشین عمو این ها نزدیک ماشین تیام ایستاد.
عمو پیاده شد.زن عمو هم آروم از ماشین پایین اومد.
به عمو چسبید و گفت:
-سیامک خیلی تاریکه.
عمو دستش رو دور کمر زن عمو حلقه کرد و گفت:
-نترس بابا چیزی نیست که.
تیام در حالی که خوراکی ها رو از ماشین در میآورد گفت:
-دانیال کو عمو؟
عمو نگاهی به ماشین انداخت و گفت:
-عقب خوابیده.
تیام سمت ماشین عمو این ها رفت و با خنده گفت:
-چه وقت خوابه؟!
زن عمو گفت:
-تیام جان،صبح زود بیدار شده عزیزم.
تیام با تعجب گفت:
-این که از من هم دیر تر بیدار شد.
زن عمو با حالت همیشگی صداش، که دل و روده ی من رو می آورد بالا، گفت:
-پسرم عادت نداره قبل از یازده دوازده بیدار شه.
سمن به ماشین تیام تکیه داد.
صداش رو شبیه زن عمو کرد و با حالت مسخره ای گفت:
-پسرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-تحفه ست!
تیام در ماشین رو باز کرد و شروع کرد به صدا زد دانیال.
بعد از چند دقیقه در رو بست و سمت ما اومد.
با خنده گفت:
-ماشالا صدا و ضربه و این ها رو هم حس نمی کنه، مثل ساینا میمونه.
عمو و زن عمو خندیدن. سمن هم لبخند شیطنت آمیزی زد ولی میدونستم که به حرف تیام نمیخنده.
حالم به هم خورد از این که من رو به اون گوله چربی و دنبه تشبیه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: