سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
فصل یازده: دیدار با شاه
همان موقع که تانیا از در اتاق خارج شد کاترین و کریستین هم از آن دو اتاق دیگر خارج شدند، لباس ها و موی کاترین مثل تانیا بود، کریستین هم یک لباس رزم و شنل و پوتین های بلند پوشیده بود به همراه یک شمشیر. سر تا پای آن ها هم نقرآبی بود. سر در نمی آورد چرا همه جای اینجا نقرآبیست.
چهره ی کاترین که خوشحال بود ولی چهره ی کریستین به وضوح در هم رفته بود و مثل اینکه زیاد از این وضع خوشش نیامده بود. همان سه خدمتکار توی اتاق هر کدام با یک نیم تاج توی دستشان به سمت آن ها آمدند. نیم تاج تانیا و کاترین مثل هم بود ولی مال کریستین ساده تر و بزرگ تراز مال آن ها بود. خدمتکاران نیم تاج ها را روی موهایشان گذاشتند و کنار رفتند. همان خدمتکاری که آن ها را به سه اتاق بـرده بود دوباره آمد و راهنماییشان کرد به تالار اصلی. وقتی وارد تالار اصلی شدند توانستند در صدر تالار مردی را ببینند که روی تختی بزرگ و نقرآبی نشسته بود و به آن سه نفر با خوشحالی نگاه می کرد.
نزدیک تر و نزدیک تر ...
رو به روی تخت رسیده بودند و داشتند به اون مرد که به نظر شاه می رسید نگاه می کردند، او هم به آن ها نگاه می کرد.
بالاخره به حرف آمد و گفت: سلام و درود بر برادر و خواهران، فریناند بزرگ هستم، شاه هرینا.
نگاهی رد و بدل کردند، تانیا گوشه ای از دامن لباس را در دست گرفت و کمی خم شد و گفت: کلارینا.
می دانست در مقابل شاه باید رسمی برخورد کرد .
کاترین هم به تقلید از تانیا خم شد و گفت: کاترین
کریستین جدی و محکم بی هیچ تعظیمی گفت: کریستین
شاه لبخندش را وسیع تر کرد : آه خواهران و برادر! آیا شما در چیزی استعداد خاصی دارید؟
سوال عجیبی بود ، جواب این سوال چه ارتباطی به شاه داشت ؟
همه جا خوردند، تانیا زمزمه کرد: این چه سوالیه؟
کریستین با کمی من و من گفت: کلارینا تیرانداز ماهریه و بسیار عالی هم فلوت می زنه!
در میان وسایلی که تانیا موقع فرار در کیفش گذاشته بود، یک فلوت هم دیده می شد. برخی اوقات تانیا به یاد قصرش فلوت می زد، ولی کجای آن عالی بود؟
کریستین ادامه داد: کاترین با خنجر مبارزه می کنه همچنین یه شفا بخش و یه .......
تانیا سقلمه ای آرام و نامحسوس به کریستین زد و زمزمه کرد: نگو تغییر دهنده.
کریستین ادامه داد: یه شفا بخش و خیاطه.
شاه به کریستین اشاره کرد: و شما مرد جوان؟
ایندفعه کاترین گفت: کریستین شمشیر زن خوبیه همین طور بسیار شجاعه.
شاه انگار که راضی شده بود ( البته فقط من ، یعنی راوی داستان می دانم که او از اینکه هیچ کدام جادو ندارند خوشحال است .) : آه بلی بلی! بانو کلارینا می شود برایمان کمی فلوت بزنید؟
تانیا کمی خم شد و گفت: البته سرورم.
شاه در حالی که دستش را تکان می داد گفت: خدمتکار! یکی از بهترین فلوت ها را بیاور.
خدمتکار به سرعت بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یک فلوت طلایی رنگ برگشت، با ادای احترام فلوت را به تانیا سپرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    به آرامی فلوت را روی لبهایش گذاشت و با دو دست آن را گرفت و شروع کرد.
    شاد زد به یاد شادی های قصر و ایلسا.
    غمگین زد به یاد مردمانش و سرزمینش.
    ترسیده زد به یاد خطرات این چند وقت.
    و در آخر با همه احساساتش زد به یاد همه و همه.
    چشم هایش را باز کرد و فلوت را پایین آورد و با دو دست نگاه داشت. تالار در سکوت فرو رفته بود، شاه شروع به دست زدن کرد و کم کم همه به خود آمدند و همین کار را تکرار کردند. شاه در حال دست زدن با حالتی هیجان زده گفت: آه آه بانو کلارینای عزیز عالی بود! عالی بود! درود بر شما.
    همه با هم تکرار کردن: درود بر بانو کلارینا
    کمی خم شد و گفت: نظر لطف شماست!
    شاه اشاره ای به فلوت طلایی میان دستان تانیا کرد : آن فلوت که در دست دارید را به عنوان هدیه ای از طرف من قبول کنید.
    تانیا با حالت خشکی گفت: متشکرم سرورم! سوالی داشتم.
    شاه با لبخندش گفت: بفرمایید بانو
    تانیا مستقیم در چشمان شاه خیره شد: من و برادر و خواهرم چرا به قصر شما آورده شدیم؟
    شاه به من و من افتاد و گفت: شما... چون... اه فردا خودتان می فهمید.

    *****
    این کتاب هم تمام شد.
    و کتاب بعدی که برایش لحظه شماری می کرد
    شاه یک خدمتکار در اختیار هر کدامشان گذاشت و تانیا هم از خدمتکار خواست او را به کتابخانه قصر ببرد.
    از کتابخانه قصر چند تا کتاب برداشت به اتاق رفت. و باز هم هر جا که می رفت رنگ تکراری نقرآبی. دیگر اعصابش از دیدن این رنگ تکراری خورد شده بود. یکی از دلایلی که برایش به کتابخانه رفت همین رنگ نقرآبی بود که کنجکاوی تانیا را تحـریـ*ک کرده بود. از بین چند تا کتاب جذاب و مختلفی که برداشته بود یکی شان تاریخچه ی هرینا بود که حالا نوبت خواندنش شده بود.
    کتاب در هر صورتی باز هم به نظر جالب و جذاب می آمد.
    با بی تابی کتاب را باز کرد. چشمش میان فهرست کتاب ، دنبال هر کلمه ی " نقرآبی " می گشت تا اینکه بالاخره دید . به این عنوان رسید:
    " رنگ رسمی هرینا، نقرآبی" " چرا رنگ نقرآبی مقدس است + افسانه خواهران و برادر هرینا "
    همان صفحه را باز کرد . شروع به خواندن کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل دوازده: افسانه وحشتناک
    " روزی روزگاری هرینا شهری بزرگ و آباد بود و مردمانش با خوشبختی و خوشحالی تمام زندگی می کردند تا اینکه در روزی بارانی موجودی شرور و متعفن پا به هرینا ی زیبا گذاشت. مردمان هرینا با تلاشی بسیار سعی به بیرون کردن آن هیولای زشت و شرور کردند ولی هیولا خیلی قدرتمند بود و حتی بزرگترین جنگجویان را هم شکست داد تا اینکه در بین مردم مردی به نمایندگی پیش هیولا رفت و به او گفت که از هرینا برود! هیولا به مرد گفت: من تا ابد هم از هرینا نمی روم، من در هرینا می مانم، ولی قسم می خورم که با شما کاری نداشته باشم و برای خود زندگی کنم، ولی این کار شرطی دارد اینکه هر ماه در شبی که ماه کامل است یکی از مردم هرینا را به عنوان غذا به من بدهید و قربانیش کنید آن وقت است که من کاری به کار شما مردم ابله نخواهم داشت.
    مردم چاره ای نداشتند و مجبور به موافقت بودند. هر ماه کامل یک نفر قربانی می شد تا اینکه یکی از بزرگترین پیشگویان در آخرین لحظات زندگیش رازی بزرگ را به گوش مردم رساند و سفارش کرد که این خبر را تا هیچ وقت به آن هیولا ی شرور و بی رحم نرسانند و گر نه زندگیشان در خطر است.
    او افسانه ای را پیش گویی کرد که مثل جوانه ی گندمی از امید در قلب مردم رشد کرد و تا به الان که شما خواننده ی عزیز این کتاب را می خوانید هم آن جوانه پا بر جاست پیش گویی این است که:
    دو خواهر و یک برادر از یک مادر عادل به دنیا می آیند، هر سه زهری را در بدن خود حمل می کنند که تنها راه حل نابودی هیولاست. روزی گذر این خواهران و برادر افسانه ای به هرینا می افتد و تنها کاری که مردم می بایست انجام دهند این است که آن سه را به خورد هیولا بدهند و آن وقت است که هیولا از درون فرو پاشی می کند.
    از نشانه های خواهران و برادر افسانه ای هرینا این است که چشمانی به رنگ نقرآبی دارند که برقش چشم هر موجود ناپاکی را کور می کند صورتی سپید مثل برف و موهایی به رنگ خرما.
    تنها راه حل خواهران و برادر افسانه ای هریناست.
    ای مردم به یاد داشته باشد تنها راه حل این است. "
    " به همین دلیل مهم و حیاتی است که رنگ رسمی و اصلی این شهر یعنی هرینا نقرآبی است ما به یاد و خاطره خوهران و برادر افسانه ای هرینا رنگ رسمی مان را نقرآبی برگزیدیم"
    باشد و بیاید روزی که خواهران و برادر افسانه ای پا به هرینا بگذارند و قربانی شوند و آن هیولای شرور و بی رحم و متعفن را تا ابد نابود سازند"
    زنده باد خواهران و برادر افسانه ای!
    گرداورنده: لریاندن فیگا مورتلا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    کتاب از دست تانیا رها شد و روی میز افتاد.
    با خود فکر کرد: یعنی چی که باید قربانی بشن تا اون هیولا نابود بشه؟ یعنی به همین زودی تموم شد؟ نه! نه! من نمیذارم . اگه ما بمیریم کی می خواد گوهر ها رو به آویز برگردونه؟ کی می خواد سرزمینمو آزاد کنه؟ کی می خواد مردممو نجات بده؟ من نمیذارم این اتفاق بیافته.
    سریع کتاب را بست و توی دست گرفت و به سمت در رفت. در را باز کرد و بیرون رفت. به ضرب روی در اتاق کاترین کوبید.
    صدای کاترین آمد که می گفت: کیه؟
    آرام گفت: کلارینا هستم. چند لحظه بیا اتاق کریستین.
    بدون اینکه منتظر جواب کاترین بماند، به سمت اتاق کریستین رفت، در زد و منتظر شد. صدای کریستین به گوش رسید که پرسید: بله؟
    با صدایی آرام گفت: کلارینام کریستین. می تونم بیام داخل؟
    کریستین: بیا داخل
    در را بی صدا باز کرد و بین چارچوب در منتظر کاترین شد. وقتی از اتاق خودش بیرون آمد و به سمت تانیا آمد، به او اشاره کرد که داخل برود . کنار رفت تا کاترین وارد شود . کاترین داخل شد. در را بی صدا بست و برگشت.
    هر سه دور میز گرد اتاق کریستین نشستند و تانیا هم تمام چیزی هایی که خوانده بود را توضیح داد، حتی کتاب را هم به آن ها داد.
    شب ماه کامل !
    از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره رفت و پرده ی نقرآبی را کنار زد. به آسمان نگاه کرد با دیدن ماه حرف شاه در ذهنش تداعی شد.
    برگشت به سمت کاترین و کریستین و گفت: فردا شب بدر کامله یادتون می یاد؟ شاه گفت که فردا همه چیزو می فهمیم دقیقا فردا شب قراره ما رو قربانی کنن. حالا چی کار کنیم؟ چی کار می تونیم بکنیم؟
    کریستین زیادی بی خیال بود : امشب امکانی وجود نداره، به بیرون نگاه کن، تعداد سرباز ها خیلی زیاده. باید جوری بیرون بریم که کسی شک نکنه، داریم فرار می کنیم.
    تانیا زمزمه گونه گفت: من یه نقشه ای دارم و فکر کنم که جواب بده
    بعد از درمیان گذاشتن ایده با کاترین و کریستین، تانیا و کاترین از اتاق کریستین خارج شدند و به اتاق خودشان رفتند.

    *****
    بعد از بیدار شدن و آمدن خدمتکار به اتاق، تانیا از او خواست به تانیا لباسی راحت مثل لباس های خودش بدهد . او هم یک پیراهن، شلوار، کمربند و پوتینی از چرم که طبق معمول نقرآبی بود، داد و هر سه را به سالن غذا خوری برد برای صرف صبحانه، بعد از صبحانه هر سه درخواست ملاقات با شاه را دادند و بعد از کلی معطلی توانستند به دیدن شاه در یکی دیگر از تالار های عظیم قصر بروند.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    هر سه به ترتیب جلوی تخت پر زرق و برق شاه ایستادند و تعظیم کردند
    شاه با حالت خوشحالی گفت: اوه فرزندانم، چه امر مهمی باعث شده به تالار قدم گذارید؟
    تانیا با حالت چابلوسانه ای که از آن تنفر داشت گفت: سرورم، به راستی شهر زیبایی دارید در همان دیدار اول از شهر به نظر ما خیلی زیبا می آمد و افسوس که نگهبانان آمدند و ما را به محضر شما رساندند. ما درخواستی از شما داشتیم سرورم می خواهیم از شهر شما دیدن کنیم، بسیار مشتاق هستیم، سرورم این اجازه را صادر می کنید؟
    شاه با لبخند پهنی سر تکان داد: البته! البته! هر چه شما بخواهید در اختیار شماست.
    تانیا در حالی که سرش را پایین می انداخت گفت: بسیار متشکرم
    هر سه عقب عقب به سمت در رفتند و از آن خارج شدند.
    فصل سیزده: فرار بزرگ
    با کمک همان خدمتکار همیشگی راه خروج را پیدا کردند و بعد از گذر از باغ بسیار بزرگ قصر و دروازه ها نفس راحتی کشیدند. راهی که به دهکده می رسید را در پیش گرفتند و جایی که پیچ آن ها را از دید پنهان می کرد پشت درختان رفتند و از توی کوله هایشان همان لباس های قدیمی را در آوردند و پوشیدند و لباس های قصر را همان جا رها کردند. کاترین هم زحمت این را کشید که چشم های کریستین را مشکی، چشم های تانیا را به همان رنگ سبزی که چشم های خودش بود و چشم های خودش را به رنگ خاکستری در بیاورد. چون وقت کافی برای تغییر چهره یشان نداشتند ، به همان تغییر رنگ چشم راضی شدند. حداقل این طور از خطر نگهبانان در امان بودند. به راهشان ادامه دادند و از میان دهکده گذشتند. به سمت دروازه های دهکده رفتند اما دو نگهبان به شدت درشت هیکل نقرآبی پوش، جلوی دروازه ایستاده بودند. جلو تر رفتند و خواستند از دروازه رد بشوند که هر دو نیزه هایشان را جلوی آن ها نگه داشتند و اجازه عبور ندادند.
    کاترین با بهت مشخصی گفت: لطفا راهو باز کنید.
    نگهبان سمت چپ: مگه تو نمی دونی شب ماه کامل دروازه ها بستن و کسی اجازه ی خروج نداره؟ فقط با نامه ی شخص شاه اجازه ی عبور داده می شه .
    با دست پاچگی گفت: آه! آره! راست می گی فراموش کرده بودیم!
    روکرد به تانیا و کریستین و گفت: بریم بچه ها
    جهت مخالف دروازه حرکت کردند و پشت انبوه درختان پنهان شدند.
    تانیا با حالت متفکرانه ای گفت: احتمالا این دروازه ها رو برای این می بندن که قربانی های انتخابی، فکر فرار به سرشون نزنه.
    کاترین پرسید: حالا چی کار کنیم؟
    تانیا کمی فکر کرد و سریع گفت: فهمیدم!
    کریستین نگاه بی حوصله ای انداخت: چیو؟
    تانیا: راه فرار! نقشه ی احمقانه ایه ولی عملی هست!
    کاترین با حالتی کنجکاو در یک کلمه پرسید: خب؟
    تانیا با نیشخندی به سربازان خیره شد: آه! دلم به حال نگهبانان بیچاره می سوزه که باید برای فرار ما به شاه عزیزشون جواب پس بدن.
    و خنده ای شیطانی کرد و به نگهبانان نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا از پشت درختان بیرون آمد و کاملا معمولی و سوت زنان از عرض جاده گذشت، نگاه مشکوک نگهبانان را روی خودش حس می کرد. براساس نقشه، کریستین از تیر دان تانیا یک تیر با کمان به سمت یکی از درختان پرتاب کرد و همان طور که می خواستند نگهبانان حواسشان به آن طرف جلب شد.
    نگهبان: صدای چی بود کایا؟
    نگهبان دیگر: نمیدونم بایا.
    بایا: من می رم یه سرو گوشی آب بدم
    همان طور شد که میخواست. به سمت درختان محدوده ی او آمد. نزدیک به درختی که تانیا پشتش پنهان شده بود، رسید که تانیا با چوبی کلفت و محکم به او نزدیک شد.
    تا خواست چیزی بگوید با چوب محکم ولی بی سر و صدا زد پشت سرش، از شدت ضربه دست خودش هم به ذق ذق افتاد.
    به عنوان علامت تک سوتی زد
    چند دقیقه به همین منوال گذشت تا صدای کایا نگهبان دوم به گوش رسید: بایا چی شد؟ بایا!
    با صدای بلند پوفی کرد و به آن سمت راه افتاد. قبل از اینکه برسد جوری پشت درختان جا به جا شد که اگر به بایا رسید او پشتش باشد. همان طور که می خواست! به تانیا پشت کرد و قبل از اینکه حتی بتواند کلمه ای بگوید با چوب ولی ایندفعه با سرو صدا زد توی سرش. کاترین و کریستین دوان دوان سر رسیدند.
    کاترین نگاه تحسین آمیزی به اثر هنری خلق شده انداخت: آفرین
    به کایا و بایا نگاه کرد که کنار هم روی زمین دراز به دراز افتاده بودند
    چوب را زمین انداخت و کوله و کمان و تیردانش را از دست کریستین گرفت و گفت: بریم
    از پشت درختان انبوه بیرون آمدند و به سمت دروازه ها رفتند و به سرعت از آن ها رد شدند و در دل جاده باز هم حرکت و حرکت.
    قبل از اینکه زیاد دور بشوند کاترین صورت همه را به شکل خودش برگرداند. تانیا از جادوی برگشت چهره ی خودش خرامان شد.
    کاترین: اه آرامش! حس اینکه قراره به زودی توسط یه موجود چندش آور خورده بشی اصلا حس خوبی نیست!
    تانیا رو به کریستین پرسید: مقصد بعدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    کریستین نقشه ی همیشگی را از توی کوله اش در آورد و جلوی صورتش گرفت و بعد به آن ها هم نشان داد. با دستش چند تا نقطه را روی نقشه نشان داد و شروع به توضیح دادن کرد: از جایی که ما ایستادیم یعنی دره ی زمان... نزدیکترین مکان... دریاچه ی خونه.
    تانیا بی فکر گفت: احساس مثبتی به دریاچه ندارم.
    کاترین زمزمه کنان گفت: من دربارش توی چند تا کتاب خوندم داستان وحشتناکیه
    تانیا بر خلاف همیشه مشتاقانه پرسید: می تونی واسم تعریف کنی؟
    کاترین آهی کشید و گفت: آره
    کریستین نقشه را توی کولش برگرداند و کاترین هم دست به کوله اش برد، در میان وسایلی که از کلبه آورده بود کتابچه ی کوچکی خودنمایی می کرد. با مکث آرامی کتابچه را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
    کاترین:
    روزی روزگاری در یکی از مناطق سرزمین چهار عنصر در شهر راستی و درستی که مردم درست در کنار هم به خوبی و خوشی کار و زندگی می کردند ناگهان آدم بد ذاتی ظاهر شد. آن آدم علاوه بر بد ذات بودن قدرت های جادویی تاریک بسیاری داشت او از روی حرص و طمع جای جای شهر را تخریب کرد و مردم را اسیر. مردان و زنان دلیری از سراسر سرزمین چهار عنصر به جنگ با آن آدم بد ذات رفتند ولی هیچ یک از آن ها نتوانست در مقابل آن آدم پست و کثیف دوام آورد او با یک اشاره می توانست لشکری را از پای درآورد.
    تا اینکه مردم سرزمین چهار عنصر از نجات شهر و مردمش نا امید شدند و این همان چیزی بود که او می خواست پس دگر بدون مزاحمت کاری که می خواست را به انجام رساند.
    او در شهر گودال بزرگی ایجاد کرد و خون تمام مردم را در آن ریخت و آن مکان شوم را دریاچه ی خون نامید.
    او پیکر بی خون مردم را هر کدام را در محفظه ای شیشه ای گذاشت تا اگر کسی به دریاچه آمد با دیدن آن ها درس عبرت بگیرد.
    البته ناگفته نماند گفته شده با از بین بردن شئ خاص آن آدم پست نابود شده و شهر دوباره به شکل اول خود باز می گردد.
    باشد روزی که نابود کنیم این آدم بی رحم و پست، رگشاد شرور را.
    تانیا پرسید: تموم شد؟
    کاترین پاسخ داد: آره
    تانیا آهی کشید: درست می گفتی واقعا وحشتناکه، نمی دونم چرا ولی دلم خیلی به حاله اون دیوانه های دره ی زمان می سوزه و همینطور قربانی های جنگل ممنوع و این مردم بیچاره ای که مجبورن اونقدر صبر کنن تا به فرض محال کسی پیدا بشه و زندگی دوباره ای بهشون ببخشه.
    کریستین: احساس می کنم این اسم، رگشاد برام آشناست انگار قبلا جایی شنیدمش.

    تانیا با مرور بر حرف هایش فهمید که با آن ها زیادی گرم گرفته است. شراکت با آن ها دو سر سود بود. هم فنون مبارزه را آموخت هم خود را از خطر بیمه کرد و هم چیزی را از دست نداد. آن ها دنبال انتقامشان بودند پس کاری به تانیا و گردن آویز نداشتند.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل چهارده: محافظ باز می گردد
    همه مشغول کار خودشان بودند. سکوت حاکم بر فضا حالت عجیبی پیدا کرده بود. حالتی خفقان آور و تنگ.

    افکارشان با صدای خش خشی قطع شد.
    خش خش از بوته های پشت سر می آمد هر سه سر به آن سمت برگشت و دست ها به خنجر ها نزدیک شد.
    خش خش قطع شد... چند ثانیه سکوت غلیظ و...
    بوته ها به سرعت کنار رفت و از میان آن ها موجودی با قد و هیکل انسان صورت به شدت سفید، دو شکاف اریب به جای بینی، چشم های تماما سیاه و دهانی بدون لب و زخمی تیره و بد شکل روی صورتش بیرون آمد.
    محافظ جنگل ممنوع!
    هر سه خنجر به دست عقب عقب رفتند. تانیا با بهت خیره به صورت بد شکل محافظ بود، صدایش بریده بریده شد: این امکان نداره م ... من ... خودم ... تو رو نابود کردم.
    با همان صدای گوش خراش همیشگی گفت: امکان داره شاهزاده کوچولو، امکان داره! اوه فکر کردی من نابود میشم؟ یک محافظ آسیب پذیر به چه درد اربـاب می خوره؟ در ضمن دفعه ی بعد که خواستی نابودم کنی با خنجر این کارو نکن.
    کمی مکث کرد و با پوزخندی حرفش را تمام کرد: من از خودم نابود می شم، فقط از خودم.
    هر سه نگاه ترسیده ای به هم انداختند و دوباره به آن موجود نگاه کردند.
    به خوبی می دانستند این حرفش یعنی مبارزه طلبی!
    تانیا با شجاعتی پوشالی گفت: اگر تو این طور میخوای ما هم می جنگیم ما با هم و در کنار هم خیلی ها رو شکست دادیم تو رو هم شکست می دیم.
    کاترین و کریستین که از حرف های تانیا جرئت گرفته بودند یک قدم جلو تر آمدند .
    قهقه ای تصنعی سر داد و گفت: اگر منظورت از شکست دادن، گول زدن اون شاه احمق یا نجات پیدا کردن از دست اون محافظ ضعیف دره ی زمانه باید بگم... مبارزه هنوز هم ادامه داره... شاهزاده.
    دهانش را باز کرد و آماده پرتاب اسید شد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    شروع کرد به ترشح اسید های مرگبار و باز هم تنها کاری که امکان داشت این بود که جای خالی بدهند و از خودشان محافظت کنند. همان یک ذره امیدی هم که داشتند با حرف هایش نابود شد.
    تانیا فریاد زد: کاترین مراقب باش!
    کاترین به موقع از جلوی اسید کنار رفت و مرگ از فاصلی ی چند اینچی صورتش گذشت و رد شد.
    هنوز هم داشت این طرف و آن طرف می رفت و جای خالی می داد، که فریادی از سر درد حواسش را پرت کرد. نگاهی به سمتی که صدا از آن طرف اومده بود انداخت و کریستین را دید که دست چپش را توی دست راستش گرفته و سعی دارد از روی زمین بلند شود.
    مطمئن بود مقداری از آن اسید مرگبار به دست چپش اصابت کرده. چون ناتوان بود. طعمه ی خوبی هم برای موجود بود. حالا موجود انگار که تانیا و کاترین را از یاد بـرده باشد و فقط او را ببیند، داشت قدم به قدم به کریستین نزدیک تر می شد.
    دست خودش نبود داشت عقب عقب می رفت تا اینکه پایش به چیزی خورد و صدای افتادن به گوش رسید. برگشت و نگاه سریعی به پشت انداخت پایش به تیردان و کمان و کوله اش خورده بود همه ی وسایل توی کوله اش روی زمین ریخته بود. در آن زمان تنها چیزی که به فکرش می رسید این بود که تیردانش را روی دوشش بندازد و کمان را بردارد و شروع به تیر اندازی کند.
    هر تیر به جایی از بدن موجود اصابت می کرد اما انگار نه انگار که تیری هم وجود دارد. همین طور داشت به کریستین نزدیک و نزدیک تر می شد.گریه اش گرفته بود. این دفعه که دستش را به تیر دان برد تنها یک تیر مانده بود، آخرین تیر را هم به سمت بازویش فرستاد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. از روی ناتوانی روی زمین زانو زد که دستش به چیزی خورد. نگاه کرد، همان شیشه ای که پر بود از اسید همین موجود که از جنگل های ممنوع به همراه داشت. اسید... اسید
    " فقط از خودم نابود می شوم"
    فهمید.... شیشه را برداشت و درش را باز کرد طبق عادت دستش را به تیر دان برد و یک تیر خارج کرد، در واقع زیر پوست دستش می توانست ده ها تیر را حس کند که توی تیر دان بود، حتی وقت اینکه فکر کند چطور تیر دان خالی، پر شده را نداشت تیر درون دستش را توی شیشه فرو برد و وقتی که خوب اسید را به خودش جذب کرد در آوردش. فاصله ی موجود تا کریستین حدود یک فوت بود. باید عجله می کرد. تیر را توی کمان گذاشت و کمان را کشید و رها کرد. تیر با سرعت مرگ آوری به سمت موجود رفت و روی شقیقه ی چپش نشست.
    موجود مثل اینکه بالاخره چیزی حس کرده باشد متوقف شد و شروع به لرزیدن کرد و بی صدا خشک شد، شبیه به مجسمه ای هزار ساله سیاه رنگ شد و روی زمین ریخت.
    تانیا به محض اینکه از نابوی خطر مطمئن شد دوان دوان پیش کریستین رفت و جلویش زانو زد و گفت: دستت!
    دستش را در دست گرفت و بررسی اش کرد. سوختگی فوق العاده بدی بود. بزرگ و عمیق.

    تانیا صدا زد: کاترین! کاترین!
    کاترین نزدیک تر شد و در کنار تانیا زانو زد.
    تانیا نگاهی به کاترین انداخت و بلند شد: مگه تو یه شفا بخش نیستی ؟ یه کاری کن
    کاترین در حالی که نگاهش به زخم بود گفت: ...آهان... با... باشه
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل پانزده: سایه ای از مادر
    قرار بر این شد که تا بهتر شدن دست کریستین توی جنگل های اطراف دره ی زمان استراحت داشته باشند و بعد هم به سمت دریاچه ی خون بروند.
    معمولا کریستین استراحت می کرد و تانیا و کاترین آتش روشن می کردند و یا دنبال میوه های جنگلی می گشتند . بعضی اوقات هم کاترین دنبال گیاهان دارویی می گشت تا برای بهبود دست کریستین استفاده کنند.
    کریستین اصرار داشت که هر چه زودتر راه بیافتند و برای او وقتشان را تلف نکنند. آنقدر اصرار کرد که مجبور شدند صبح زود حرکت کنند. به خاطر اینکه معتقدند سربازان تاریک دنبالشان می گردند، معمولا از جاده های اصلی نمی روند و از داخل جنگل حرکت می کنند.
    کاترین: چه قدر مونده برسیم؟
    کریستین دست بسته شده اش با پارچه را فشرد پاسخ داد: شش روز
    کاترین نگاهی به تانیا کرد و گفت: می تونم یه سوالی بپرسم؟
    تانیا نگاهش را به رو به رو دوخت: بپرس
    کاترین کنجکاوانه گفت: مگه تو به ما نگفتی فووران قدرت های شما که از نسل سالازیا هستین هفده سالگیه؟ پس چرا تو قدرت کنترل هیچ کدوم از عناصر رو نداری؟
    می خواست جواب بدهد که احساس کرد دردی درون قلبش می پیچد. بی اعتنا به آن گفت: درسته. ولی باید گردن آویز رو به گردن می کردم تا گوهر ها قدرتمو مشخص کنن ولی چند روز قبل از مراسم گردنبند دزدیده شد و منم نتونستم...
    درد درون قلبش خیلی زیاد شد تا جایی که مجبور شد چشم هایش را ببندد و دیگر نتوانست بی تفاوت باشد. از درد روی زمین نشست، صدای کاترین و کریستین را گنگ می شنید.
    پشت پرده ی چشم هایش سیاهی بود و سیاهی در میان سیاهی ها، اشکالی مبهم و بی شکل قرمز و خاکستری می دید.
    صدایی در تاریکی پیچید، صدایی که ترسناک تر از آن را تا به حال توی زندگی اش نشنیده بود: من تاریکی ام
    من سایه ام
    من اهریمنم
    من پلیدی ام
    من نماد ترس های تو هستم
    من مرگ تو هستم شاهزاده
    من مرگ هستم
    تا آخرین نفس به دنبالتم
    من مرگ هستم
    شدت درد درون قلبش به آخر رسید و مجبورش کرد از سر درد جیغ بکشد.
    مرگ و مرگ
    خوب حس کن
    من مرگ هستم
    و قهقه ای شیطانی
    حس می کرد نفسش بریده بریده شده و قلبش دیگر نمی تپد
    از حالت نیمه هشیار خارج شد و بیهوش شد و دیگر نتوانست اشکال مبهم قرمز و خاکستری را ببیند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا