کامل شده رمان در خلوت خاطره ها|م . میشی(زینب میشی) کاربر انجمن نگاه دالود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
محمود که وارد سالن شد و پسرهای برادرش رو توی همچین وضعی دید جوش آورد و با عصبانیت داد زد :
_ اینجا چه خبره؟ مگه کاباره است که ...!!!
اما ناگهان به یاد آورد که همه مهمانان او هستند و احترام مهمان واجب . لااله الا اللهی گفت و صلواتی فرستاد تا بتونه به خودش مسلط بشه . همه مات و مبهوت و بی حرکت به اون نگاه میکردند . بچه ها دست از رقـ*ـص کشیدند و دلخور هر کدوم به طرفی رفتند و محمود با برافروختگی که هنوز خودشو توی چهره اش نشون میداد مردها رو به طرف اتاق مخصوص راهنمایی کرد و خودش هم به دنبالشون رفت .
صدای دایی و عصبانیتی که سعید مسببش بود همه و همه دست به دست هم دادند تا حواسش پرت بشه و از جلوش غافل بشه
تکه یخ بزرگی که توی پارچ بود ، روی انگشت پاش افتاد و آخش بلند شد .
نشست و انگشتشو توی دستش جا داد و مالید شاید بتونه از دردش کم کنه .
از نوچی دستهاش تازه متوجه شد اینی که دایی بهش داده بود ، شربت بود نه آب ! بوی عرق نعنا تمام فضا رو پر کرد و با بوی ادکلن ها مخلوط شد . همونطور که انگشتش رو می مالید ، به سر و وضع آب کشیده ی پوپک نگاه کرد. چی شد اینطوری شد؟! توی ذهنش به دنبال جواب میگشت که به خود اومد و یهو از جا بلند شد که درد یکدفعه توی انگشت پاش پیچید و خودشو توی چهره اش نشون داد . پاشو به دنبالش کشید و پایی جلوتر اومد . پوپک مات و مبهوت درحالیکه دستهاش روی هوا مونده بودند ، فقط نگاش میکرد . چشمهاش توی صورتش جا مونده بود و تنها ل*ب*هاش از سرما میلرزید
دیگه از شرمندگی نمی تونست توی چشمهاش نگاه کنه از بس اتفاقات پشت سرهم بین هر دو تاشون افتاده بود . انگار می ترسید معذرت خواهی کنه و یه کلمه بشنوه که نمی بخشم . توی این مدت فراموش کرده بود پسره و غروری داره چون حس می کرد دخترانه رفتار کرده .
سرشو پایین انداخت و با مِن و مِن گفت :
_ ب..ب..ببخشید اصلا متوجه ی اومدنتون نشدم معذرت می..
با شنیدن صداش چشمهاشو به هم زد و نذاشت حرفش تموم بشه . خودش به حد کفایت عصبی بود و این اتفاق ناگهانی باعث شد تا نتونه خودشو کنترل کنه و از کوره در بره و با عصبانیت گفت :
اَه ! چیکار کردی آخه؟ مگه چشم نداری جلو پاتو نگاه کنی؟ چش..چشمهام میسوزه ؛ ل..لباسم!!! دست و پا ... ! و وقتی به خود اومد و متوجه شد پیمانه که با اون برخورد کرده نتونست حرفشو ادامه بده . انگار تا حالا متوجه نشده بود با اینکه چشمهاش جز به صورتش خیره نبود !!!
صداش توی ریتم آهنگ گم شد . نگاهی دوباره به پیمان انداخت و سری تکون داد . خواست چیزی بگه که بغضِ توی گلوش اجازه نداد . حتی اجازه ی حرف زدن به او نداد . دو طرف دامن پیرهنشو گرفت و قدری بالاتر برد و نتونست با بغضش مبارزه کنه و همونطور که گریه کرد ، با سرعت به طرف پله ها رفت .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    با گفته ی بابا مردها به اتاق مجاور میرفتند و همزمان با رفتن اونها من با ناراحتی در حالی که دندونهام از سرما روی هم میخوردند و چشمام میسوختند به طرف پله ها دویدم تا به اتاقم پناه ببرم که پایین پله ها سعید و پیام هر دو با نگرانی گفتند :
    _ چی شده اتفاقی افتاده؟
    بی توجه به سوالشون بالا رفتم و از کمد لباس برداشته و سریعاً توی حموم پریدم . تمام تنم به هم چسبیده بود . از خودم دلخور بودم که با لحن بدی با پیمان حرف زدم . به قدری از خود و رفتارم بدم اومده بود که دیگه دوست نداشتم پایین برم و توی جشن شرکت کنم . به همین خاطر ترجیح دادم بعد از دوش گرفتن به رختخواب رفته و خستگی امروز رو از تن به در کنم و قدری با افکارم تنها بمونم و همین کار رو انجام دادم . از صبح یه لنگه پا سرپا بودم و پاهام ذق ذق میکردند . دوست داشتم به لحظاتی که توی زیرزمین گذروندم بیشتر فکر کنم و باری دیگه توی تنهایی لحظات شیرینش رو مرور کرده و به حس قشنگی که داشت توی وجودم شکل میگرفت دامن بزنم .
    درد بدی توی سرم پیچیده بود . تازه زیر پتو جاگیر شدم که بنفشه وارد اتاقم شد و پتو رو از روم کنار کشید .
    _ نگاه کن اینو باش ! تو اینجایی؟؟؟ دختر گلوهام ورم کرد از بس صدات کردم معلومه چته؟ اینجا چیکار میکنی؟ اون پایین زندایی کارت داره ، خونه پر از مهمونه و تو اینجا با خیال راحت خوابیدی؟
    پتو رو با اخم کشیده و خودمو زیرش مچاله کردم . بنفشه باز دوباره پتو رو کشید و گفت : دِ پاشو دختر مامان سعید میخواد تو رو ببینه مرتب داره به زندایی میگه پوپک خانم کجاست پاشو زشته
    همونطور که به طرف در میرفت چشمش به تابلویی افتاد که چند روز پیش درست کرده بودم . تصویری از یه دختر که روی مقوا چسبونده بودم و با نوارهای خیاطی دورش قابی درست کرده و به عنوان تابلویی توی طاقچه گذاشته بودم .
    _ واو ! این کار خودته؟ طراحی میکنی؟ چه نازه !
    با بی حوصلگی از جام پا شدم و گفتم آره اما حرفه ای نیستم چون کلاس نرفتم .
    _ عالیه دختر ! اگه کلاس بری چی میشی ! یادم باشه به پیمان بگم طراحی بلدی
    _ ای بابا ! طراحی چیه ! این یه نقاشی ساده اس چیه بزرگش میکنی
    _ تو نمیدونی
    اینو گفت و همونطور که میرفت گفت دیر نکنی زود بیا و رفت
    اَه لعنت به این شانس ! حالا خانم افضلی رو کجای دلم بذارم؟! چرا نمیذاشتن تو حال خودم باشم و کمی با خودم خلوت کنم؟
    لباس ساده ای پوشیدم و با اکراه پایین رفتم . خونه تقریبا خلوت شده بود و اکثر مهمونها رفته بودند . خانم افضلی کنار مامان نشسته بود و فنجون به دست چای مینوشید
    _ سلام
    با شنیدن صدام ته مانده ی چایشو خورد و فنجونو زمین گذاشت و لبخند زد
    _ سلام به روی ماهت دخترم . به به ماشاالله هزار ماشاالله چه دختری ! کجایی دخترم ما دیگه داشتیم رفع زحمت میکردیم . خیلی دلم میخواست ببینمت آخه چند ساله ندیدمت . خوبی عزیزم؟
    با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم :
    _ ممنونم شکر خدا ، محبت دارید ببخشید دیر خدمت رسیدم دستم بند بود
    به طور عجیبی نگام میکرد و با هر حرفم چشم و ابرویی نشون دخترش "سارا " میداد . از حرکاتش چیزی دستگیرم نشد . یعنی به قدری اعصابم بهم ریخته بود که حوصله ی فکر کردن به مسائلی این چنینی نداشتم .
    _ چیکارا میکنی دخترم؟ دَرست تموم شده؟
    _ دیپلم گرفتم و به تازگی توی تولیدی کار میکنم
    _ به به ! بگو هنرمندی و خیاطی ! البته وقتی زیر دست پروین جون بزرگ شده باشی باید هم هنرمند باشی
    _ خواهش میکنم نه در اون حد اما از خیاطی یه چیزایی میدونم
    _ احسنت حالا هر چی بلد باشی خوبه خودش هنره ، موفق باشی دخترم
    سرانجام و شکرخدا از جاش پا شد و چادرشو روی سرش مرتب کرد و کیفشو روی شونه اش گذاشت و گفت : پروین جون ما دیگه رفع زحمت کنیم . ان شاالله در آینده بیشتر رفت و آمد کنیم البته اگه شما قابل بدونید و تشریف بیارید
    مامان هم که از جاش بلند شد منم از اون تبعیت کردم . مامان لبه ی چادر خانم افضلی رو که برگشته بود با دست درست کرد و گفت :
    نفرمایید مولود خانم ! گرفتاریها زیاده وگرنه کی از رفت و آمد بدش میاد !
    چشم حتما ما هم مزاحم میشیم
    _ مراحمید ما که خوشحال میشیم
    اینو گفت و خداحافظی کرد و به طرف حیاط رفت و من و مامان هم به دنبالش تا بدرقه اش کنیم
    پیمان و پیام و سعید توی حیاط و سرگرم گفتگو بودند و بابا و بابای سعید هم توی کوچه منتظر مامان سعید تا خداحافظی کنه و بره
    سعید پایی جلو اومد تا از مامان خداحافظی کنه که به آهستگی به من گفت نگفتی چته و چرا گریه میکردی . ازتعجب چشمهام گرد شده بود
    این چرا پسر خاله شده بود؟ چه رویی داره؟ چپ چپ نگاش کردم . زبونم از این همه پررویی بند اومده بود . خواستم بگم آخه به تو چه پسر فضول !
    همونطور که با عصبانیت نگاش میکردم چشمکی زد و خداحافظی کرد و همگی برای بدرقه شون به کوچه رفتند
    برای لحظه ای کوتاه من و پیمان توی حیاط تنها ماندیم . فکری گذرا از مغزم گذشت . بین گفتن و نگفتن مردد مونده بودم . فرصتم کم بود و فرصت فکر کردن نداشتم . هر آن مامان و بابا از کوچه می اومدند . باید سریعتر تصمیم میگرفتم . نگاهی به پیمان انداختم که سعی در خلوت کردن حیاط داشت و دیگ ها و ظرفها رو جابجا میکرد . سریعاً به کنارش رفتم و سرمو پایین انداختم و گفتم : به خاطر رفتار بد و حرف بدی که بهتون زدم معذرت میخوام
    هاج و واج نگام کرد و لبخندی زد . فرصت حرف زدن بهش ندادم . گفتم و با سرعت به طرف سالن دویدم
    صدای قهقهه اش از پشت سرم می اومد .
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    با سردردی عجیب از بستر جدا شدم تا برای رفتن به تولیدی آماده بشم
    صبح بخیر مامان
    _ صبح بخیر دخترم بیا صبحونه بخور
    _ نه مامان دیرم میشه خسته بودم نفهمیدم کی صبح شد
    _ آخه اینطوری که نمیشه بری بیا لااقل این لقمه رو بخور بعد برو
    لقمه ی بزرگی که مامان برام پیچیده بودو گرفتم و در حال حرکت به طرف در سالن گفتم : راستی مامان از طرف من از پونه خداحافظی کن دیشب میگفت فردا صبح حرکت می کنند
    _ آره به محضی که بیدار بشن میرن ، باشه بهش میگم فقط مواظب خودت باش
    _ چشم خداحافظ
    خداحافظی گفتم و از خونه بیرون اومدم
    سلام مهین خانم صبح بخیر خسته نباشی
    _ سلام به روی ماهت دخترم خوش آمدی صبح زیبای تو هم بخیر
    _ ممنونم مهین خانم خانمها اومدن؟ من دیر رسیدم؟
    _ نه دخترم جز شکوفه خانم هنوز هیچکس نیومده
    کیف و چادرمو به رخت آویز آویزون کردم و به سالن دوخت و دوز رفتم
    شکوفه خانم پشت چرخ نشسته و سرگرم خیاطی بود .
    با دیدنم در حالیکه با عجله حرف میزد و شتابزدگی از رفتارش پیدا بود گفت : بیا که خوب اومدی
    _ سلام صبح بخیر
    _ اوه ببخشید صبح بخیر از بس عجله دارم فراموش کردم . بیا که هنوز بچه ها نیومدن امروز باید این لباسو تحویل بدیم و هنوز تموم نشده
    به میز کنار سالن اشاره کرد و ادامه داد : اون اُتو رو به برق وصل کن و بیا اینو بگیر و تمام دوختهاشو یکی یکی مرتب اتو کن فقط بپا پارچه رو نسوزونی
    پیرهن نیمه دوخته رو از دستش گرفتم و تا برگشتم که برم گفت :
    ببین پوپک جان ! و مکثی کرد . رو به طرفش برگردوندم و ادامه داد : بلدی که؟ باید درزها رو باز کنی و بعد اتو رو روش بکشی . لبخندی زدم و گفتم : بله نگران نباشید شاگرد مامانم بودم و خیاطی هم تا اندازه ای بلدم
    لبخندی تحویلم داد و گفت : چه خوب ! پس لطفا سریعتر تا من یه راسته دیگه ازش میدوزم شما هم اینو تموم کن و بیا اون یکی رو ببر
    چشمی گفتم و به کارم مشغول شدم در حالیکه اون هم باز به دوختن سرگرم شد .
    کم کم صحرا و نسیم و دریا هم پیداشون شد و هر کدوم به کار خودش مشغول شد.
    پیمان و بنفشه هم طبق معمول با هم اومده و پس از رسیدن و سرکشی به بچه ها به اتاق رفته تا به کار خودشون بپردازن
    دخترها هر کدوم دوختی که میزدند رو یکی یکی به من میدادند تا اتو زده و به اونها بدم . شکوفه میگفت اگه هر دوخت رو قبل از وصل به پیرهن اتو بزنیم و بعد به قسمت اصلی لباس وصل کنیم ، دوخت لباسمون خیلی شیک تر و تمیزتر درمیاد .
    میشد گفت روز اول کارم بود که به طور رسمی دست به کار شده بودم اما از دیشب و بعد از اون پارچی که روم خالی شد ، سرم منگ و احساس میکردم روی تنم اضافه و سنگین شده و از بس دخترها یکی یکی صدام کرده بودند گیج میرفت و هر از گاهی حس سرمایی توی تنم و روی شونه هام ریخته میشد . حس خیلی بدی داشتم . دختر ضعیفی نبودم اما فکر کنم این کارهای اخیر باعث ضعف بدنم شده بود آخرین اتو رو زدم و لباس رو دست دریا دادم که سرم گیج رفت و زمین خورده و از حال رفتم
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    روبروی آینه ایستاده بود و به قیافه ی رنجورش نگاه میکرد . از وقتی بچه ها ترکش کرده بودند طعم تلخ تنهایی رو چشیده بود و گاهی هم از تنهایی می ترسید . اما باز غرور لعنتی اش اجازه ی اعتراف نمیداد حتی برای خودش !
    هر روز روزهاش سخت تر و تنهاتر از قبل می گذشتند . باورش براش سخت بود که پاره های تنش ازش بریدند و رفتند . پاره هایی که گر چه با اونها به مهربونی رفتار نکرد اما ، بعد از شوهرش هیچوقت پای دیگری رو به زندگیش باز نکرد و با اینکه هنوز جوان بود اما نتونست غریبه ای رو به عنوان پدر برای اونها قبول کنه مبادا به بچه هاش ضربه ای وارد بشه . غافل از اینکه یه روز کیهان دست روی دختری میذاره که دونسته یا ندونسته دختر یه قاچاقچی و خواهر یه معتاده و همین باعث میشه تا شاخ شمشاد اون هم به اعتیاد رو بیاره و اونم مجبور به طردش بشه تا شاید پسر کوچیکترش دچار همچین معضلی نشه . روبروی آینه ایستاده بود و تمام این حرفها و خاطرات رو برای آینه می گفت . هنوز هم غرورش اجازه نمیداد تا به رفتار خودش اعتراف کنه و بگه شاید مقصر منم که با رفتارها و کج خلقی ها و گیر دادنهای بیخودی ، پسرمو از خودم روندم و کمبود محبت باعث شد تا کوچکترین محبت دیگران رو نه از روی کلک و از دوست داشتن بدونه و این فکر اشتباه در سرش پرورش پیدا کنه که دیگران به او محبت دارند و غریبه ها محبتشون خالص تره اما افسوس !
    باز پرنده ی خیالشو به سالهای دور پرواز داد . خاطرات قدیمی توی ذهنش جون گرفتند . بیاد آورد که چطور با بیرحمی به برادرش محمود توهین کرد و اونو از خودش روند . همیشه از زن داداشش که پروین باشه تنفر داشت و نتونست نسبت به حس حسادتی که به او داشت غلبه کنه . هیچوقت مهربونیهای پروینو ندید و یا نخواست که ببینه . وقتی به گذشته فکر میکرد به این نتیجه می رسید که همه ی فامیل رو از خودش دور کرده بود و این شده بود که حالا تو آتیش تنهایی میسوخت اما همیشه از نظر و دید اون دیگران مقصر بودند نه خود او !
    از فکر و خیال خسته شد و باز مثل هر شب بدون خوردن لقمه ای به عنوان شام به بستر رفت . خونه به اون بزرگی براش حکم زندونی رو داشت که هزارون نگهبان داره . از هجوم فکرهایی که همه به تنهاییش ختم میشد کلافه شد و چشمهاشو روی هم فشار داد و سعی کرد بخوابه . زودتر از اونچه فکرمیکرد خوابش برد .
    نیمه های شب با صدای افتادن چیزی چشم باز کرد . تاریکی مانع از دیدش شد . به چشمهاش فشار آورد شاید بتونه بهتر ببینه . چشمش به سایه ای سیاه افتاد که تکون میخورد . ترس توی دلش ریخته شد . باز چشمهاشو مالید و توی بستر نشست این بار سعی کرد بهتر نگاه کنه . توهم زده بود یا واقعی بود؟ برای لحظه ای حس کرد سایه به طرفش حرکت میکنه تا به خودش اومد که از تخت پایین بیاد ، صدایی توی گوشش پیچید و سوزشی آتش وار که تمام تنشو دربرگرفت . باز دست از تلاش برنداشت و به سختی تکونی به خودش داد تا بتونه سرپاش بایسته اما پیش از اون و این بار پهلوش از برخورد با شیئی سوخت
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    با خنکی آبی که به صورتم پاشیده شد چشمهامو آهسته تا نیمه باز کردم اما با رخوتی که تمام وجودمو دربر گرفته بود ، باری دیگه پلکهام روی هم افتاد . روی مبل تک نفره ای نشونده و سرمو به پشتی مبل تکیه داده بودند
    سعی کردم چشمهامو باز کنم . پیمان با لیوانی که محتویاتش رو هم میزد چنان نزدیکم ایستاده و روی صورتم خم شده بود که قبل از آنی که خودشو به خوبی ببینم ، هرم نفسهاش توی صورتم خورد و بوی ادکلنش با یه نفس به ریه هام رسید . با چشمهای درشت و به رنگ شبش زل زده بود و فقط و فقط به چشمهام نگاه میکرد و دلم با نگاهش می لرزید و زیر و رو میشد . شاید داشتم حس جدیدی رو توی زندگیم تجربه میکردم که همیشه ازش فراری بودم . هیچوقت از مرد جماعت خوشم نمی اومد اما شاید این هم شعاری بود تا قبل از دلباختن و عاشق شدن .
    قدری خودمو روی مبل جابجا کردم . متوجه ام که شد ؛ پایی عقب کشید و گفت : نترسیدید که؟! آب که به صورتتون پاشیدم حس کردم تکون بدی خوردید . اومدم جلو که ببینم ریتم نفستون عادیه و مردمک چشمتون دو دو نمیزنه که به هوش اومدی . اینو میل کنید ، آب قنده .
    با صدای خفه ای تشکر کردم . لیوانو به طرفم گرفت . تمام توانمو توی دستم ریخته و تا دست کشیدم و لیوان رو از دستش گرفتم ، چند عطسه ی پیاپی مهمون نفسم شد . با هر عطسه لیوان توی دستم بالا و پایین میشد پیمان لیوانو از دستم گرفت و خندید
    _ بدید به من تا باقیش رو هم زمین نخورده وقتی از دستش راحت شدید بخورید
    عطسه ام بند شد و از دستش گرفتم و لبخندی با بیحالی زدم . هنوز از من فاصله نگرفته بود و نگام میکرد انگار میخواست مطمئن بشه که حتما میخورم . قلپی خوردم و هنوز قورتش نداده بودم که عطسه ی مزاحم باز به سراغم اومد و هر چی توی دهنم بود به پیرهن پیمان پاشید . از خجالت در حال مرگ بودم . پیمان با تعجب نگاهی به سر و وضع خودش کرد و یکدفعه به قهقهه خندید و صداش توی اتاق پیچید با چشمهایی بی جون اما از حدقه درومده نگاش میکردم . برای یه لحظه اونو با بابام مقایسه کردم . اگه بابا بود خدا میدونه چه قشقرقی بپا میکرد . آخه یادمه همیشه مامان می گفت بچه که بودم یه روز که همگی دور سفره نشسته بودیم من از سر جام پا میشم و با دستهای کثیف و چربم به لباس بابا میزنم و بابا هم فوری عصبی میشه و داد و بیداد کرده و منو پرت میکنه . با اینکه خودم چیز زیادی از این خاطره رو بیاد ندارم اما عجیب حالا تو همچین وضعیتی توی ذهنم مرور شد و همونطور با مرور خاطره ام به پیمان و خنده اش زل زده بودم آخه با هر خنده اش موهای طاق زده اش تکون میخورد و دل من هم .. .
    نگاش کردم و با خودم گفتم : این بشر چقدر خوش خنده است و چیزی هست که عصبانیش کنه؟
    می خندید و سر تکون داد و با نگاهی شیطنت بار گفت :
    _ شما هم با خودتون ماجراها دارید هان ! انگار حسابی هم درگیرید !
    و لبخند میزد . وقتی سرمو پایین انداختم و گفتم معذرت میخوام ، انگشت اشاره و شستش رو از انتهای سیبیل باریک و خوش فرمش تا انتهای چونه اش در حالیکه گوشه ی ل*ب*هاش مکثی کرد ، پایین کشید و با همون شیطنت نگاهش که برق خاصی به خوبی توش پیدا بود گفت :
    _ ای جان ! چقدر هم خجالتی هستین!!!
    و باز به قهقهه اش ادامه داد که بنفشه وارد شد و گفت باز که داداش میخندی ! هم چه کردی؟ منتظر جواب نموند و نفسی کشید و ادامه داد :
    آخیش امروزهم تموم شد ، همه رفتند . به طرفم اومد
    _ بَه ! خانم گل ما هم که بهوش اومده . عزیزم خوبی؟ چی شدی یهو؟!!!
    دو انگشتمو به شقیقه ام فشار دادم و همونطور آهسته گفتم : سرم گیج رفت اصلا نفهمیدم چی شد؟!
    و باز عطسه کردم
    _ آخی الهی !
    رو به پیمان سر برگردوند و تا خواست حرف بزنه ، نزد و با تعجبِ نگاش حرفشو عوض کرد و گفت : اِ داداش پیرهنت!!! چه بلایی سرش آوردی؟!
    پیمان لبخندی زد و با نیم نگاهی به من و چشمکی چاشنی نگاش کرد و گفت : هیچی مهم نیست تمیز میشه ، حالا چی خواستی بگی که یادت رفت؟
    _ آهان ! مهین خانم چای آماده کرد و رفت میخوری بیارم بعد بریم؟
    _ اگه زحمتی نیست بیار برای پوپک خانمم بیار ظاهرا دسته گل دیشب من کار دستشون داده و سرما خوردن !
    بنفشه که از ماجرا خبر نداشت و لحظه ای که من حمام شربت گرفتم پیش پونه و مامان توی اتاق بود ، گفت : دسته گل؟ چه دسته گلی؟ باز هم؟!!!
    هنوز پیمان جواب نداده بود که صدای تلفن توی اتاق توجهمون رو به خودش جلب کرد .
    _ به به آقای محجوبی همسایه ی گرانقدر !
    چی؟ چی شده؟ مامان؟! کی؟
    من و بنفشه با نگرانی نگاهی به هم انداختیم تلفن حامل خبر خوبی نبود !
    _ الان خودمو میرسونم
    نگرانی و وحشت از نگاش می بارید و با لرزه ای که به صداش افتاده بود با دستپاچگی و عجله رو به بنفشه گفت : زود باش بنی ! سریع به پوپک کمک کن و برید توی ماشین باید بریم بیمارستان اما اول پوپک رو میرسونیم که حالش خوب نیست . اینو گفت و دست توی جیبش کرد و سوییچ رو از راه دور برای بنفشه پرت کرد .
    _ برید منم دنبالتون میبندم میام
    وقتی سوار شدیم با سرعت سرسام آوری حرکت کرد
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    تمام تنش گر گرفته بود . حس میکرد کوه آتش فشانی شده که هر لحظه دریایی از مواد مذاب و گداخته شده به وجودش ریخته میشد . از لبه ی تخت پایین افتاده بود . خبری از سایه نبود و گمش کرده و شاید هم در رفته بود . صبح در راه بود و اینو از روشنایی و گرگ و میش شدن هوا میفهمید حلقش خشک و بی تابِ جرعه ای آب بود و در عطشی بی پایان میسوخت .
    چشمهاش رمقی برا بازموندن نداشتند و او هم تلاشی برای دیدن نمیکرد
    به قدری ناتوان شده بود که حتی صداش از حنجره بیرون نمی پرید تا بتونه ناله ای سر بده . هر لحظه که میگذشت خودشو قدمی به مرگ نزدیکتر می دید . جونی برای دست و پا زدن و مبارزه با مرگ نداشت . در این لحظات واپسین عمرش تمام خاطراتش توی ذهن مرور میشد .
    همیشه حس حسادتی عمیق به محمود برادرش داشت . وقتی می دید همه از محمود و زنش پروین حرف میزنند و محبتشون رو نسبت به فامیل زبونزد کردند ، حس حسادتش قویتر و شعله ورتر میشد . چون برعکس محمود خودش از جایگاه خوبی بین فامیل برخوردار نبود و همه از نیش و تند و تیزی زبونش دل پُری داشتند . تا اینکه اون روز کیوان و محمود هر دو برادر راهی سفر کاری به شمال شدند و بر اثر خواب آلودگی کیوان تصادف میکنند و تنها محمود از این حادثه جون سالم به در میبره . اون از این فرصت استفاده میکنه تا ضربه اش رو به محمود بزنه و عقده ی چند ساله اش رو خالی کنه . دست بکار شد و تا تونست دروغهای متعددی پشت سر هم بافت تا محمود رو مقصر جلوه بده . گر چه ابتدا کسی باور نکرد اما اونقدر گفت و نقشه های مختلف کشید تا به مرور زمان و بخاطر تهمت های رنگارنگی که به پاش بست ، همه باور کردند و کم کم جمع فامیل فراموششون کردند .
    درد هر لحظه بیشتر به کام مرگ فرو میبردش . آرزو داشت باری دیگه بتونه محمود رو ببینه و این دم آخر ازش حلالیت بطلبه . آرزو داشت برای لحظه ای هم که شده تمام خواهر و برادرها دور هم جمع میشدند و اون میتونست این بار با مهربونی رفتار کنه و از اخلاق بد گذشته اش دست بکشه . اما انگار خواب و خیالی بیش نبود و فرصتش هر لحظه کمتر میشد . نفسش به شماره افتاد . یادآوری خاطرات گذشته حالشو بدتر کرد . با این خیالات حتی جونی برای دم و بازدمش نمونده بود و پلکهاش روی هم افتاد
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    جمعیت زیادی توی کوچه جمع شده و همهمه ای به راه افتاده بود . هر که چیزی میگفت . یکی میگفت دزدی ! اون هم مسلحانه ! توی محله ی ما؟!!!
    اون یکی میگفت بنده خدا مگه پسرش خونه نبود که این اتفاق براش افتاده؟! و یکی دیگه میگفت : حالا زنده است یا مرده؟
    خانم محجوبی گفت : به اورژانس زنگ زدم الانه که ... و صدای آمبولانس حرفشو قطع کرد . یکی از توی جمعیت داد زد : راه رو باز کنید
    همهمه ها قدری آهسته تر شد و همه از روبروی در کنار رفتند و دو نفر از آمبولانس پیاده شده و به داخل منزل رفتند . سرگرد احمدی از منزل خارج شد و رو به جمعیت گفت : کی به کلانتری زنگ زد و خبر داد؟ خانم محجوبی گفت : شوهر من ! سرگرد نگاهی به او کرد و ادامه داد : شوهرت کجاست؟
    _ توی خونه است رفته به پسر مضروب زنگ بزنه
    _ چطور شد که متوجه ی این اتفاق شدید؟
    _ جناب سرگرد من صبح میخواستم برم خرید که گفتم بیام و از خانم نجفی بپرسم اگه اون هم خریدی داره براش انجام بدم . آخه این چند روزه که پسرش نبود اگه چیزی احتیاج داشت به ما می گفت تا براش بخریم . هر چی زنگ زدم گوشی رو جواب نداد . میدونستم جایی نداره بره چون این چند ساله که همسایه ی ما شدند همیشه تو خونه بوده و اگه جایی میرفت به ما میگفت . دیدم جواب نمیده اومدم در زدم تا حضوری بهش بگم که باز هم در رو باز نکرد . دیگه نگران شدم و وقتی به شوهرم گفتم اون هم نگران شد و پرید بالای در و در حیاط رو برای من باز کرد . داخل که شدم با جسم غرق به خونش مواجه شدم .
    دو مرد جسم غرق به خون شراره رو توی آمبولانس گذاشتند که آقای محجوبی از خونه بیرون اومد و گفت با پیمان تماس گرفته و اتفاق پیش اومده رو شرح داده .
    سرگرد رو به آقای محجوبی گفت : شما باید همراه ما به کلانتری بیایید تا تشکیل پرونده بدیم .
    محجوبی نگاهی به همسرش نفیسه کرد و گفت : تو با آمبولانس برو و من با جناب سرگرد میرم . بعد از تشکیل پرونده خودمو به بیمارستان میرسونم .
    نفیسه سوار شد و آمبولانس آژیر کشان به سرعت از خم کوچه گذشت
    محجوبی سر درگم و نگران راهروی بیمارستانو بالا و پایین میرفت و زیر لب چیزهایی می گفت و سر تکون میداد . دستهاش گاهی کنار بدنش آویزون و به عقب و جلو تاب میخوردند و گاهی با یه دست به پشت دست دیگه میزد و گاهی هم رو به نفیسه می گفت : اِ اِ نامردا دیدی چی شد؟ به پیرزن تنها هم رحم نکردند . حالا چی میشه؟ بیچاره شراره خانم !
    همونطور که با نگرانی بالا و پایین میشد ، پیمان و بنفشه رو دید که سراسیمه وارد شده و با قدمهایی تند و سریع به طرف اونها میرفتند .
    شراره اتاق عمل بود در حالیکه مشخص نبود باری دیگه چشمهاش رو باز میکنه یا نه !
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    این روزها دلم حس تازه میخواهد نه تکرار حس های مانده و گندیده ای که بوی نایشان مشام را می آزارد

    زینب میشی

    با سرعت سرسام آوری که پیمان رانندگی میکرد زود به خونه رسیدیم . بابا که توی حیاط بود در رو باز کرد
    پیمان با عجله چیزهایی رو برای بابا تعریف کرد و رفت .
    سرم منگ بود و حال خوشی نداشتم . تمام استخونهام درد میکرد و مثل معتادی که مواد بهش نرسیده باشه لرزه به جونم افتاده بود .
    خانم الوندی پیش مامان بود . با اینکه از دیدنش خیلی تعجب کردم اما حال و حوصله ی موندن و نشستن کنار اونها رو نداشتم . سلامی گفته و راه پله ها رو پیش گرفتم . به بالای پله ها که رسیدم از پنجره ای که مشرف به حیاط بود بابا رو دیدم که پریشون طول حیاط رو میرفت و می اومد . حق داشت خواهرش بیمارستان بود و وضعیتش نامعلوم . درسته سالها از اختلافشون میگذشت اما نمیشد منکر پیوند خونیشون بود . به اتاقم رسیدم و همونطور با لباسِ بیرون ولو شدم . دستمو زیر سر زدم و به سقف خیره شدم . عجب روزی بود ! چه اتفاقاتی ! آشفتگی پیمان و بی تابی های بنفشه رو نمی تونستم از خاطرم ببرم و همین خسته ترم میکرد . نمیدونستم دقیقا چه بلایی به سر عمه ی خیالی ام اومده بود . از واژه ای که برای عمه بکار بـرده بودم زهرخندی گوشه ی لبم نقش بست . قبول داشتم که با عمه پیوند خونی داشتم اما روزی محبتی از او بیاد نداشتم تا حالا بتونم توی همچین شرایط بدی به اون و وضعیتش فکر کنم یا اینکه بخوام براش دلسوزی کنم
    توی جام غلتی زدم . اما باز اون ته تهای دلم به اونچه گفتم راضی نبود و باز حسی ناشناخته به دلسوزی و ترحم وامیداشتم .
    پرنده ی خیالم خیال بازیگوشی داشت اما خسته تر از اون بودم که به این پرنده ی بازیگوش پر و بال بدم .
    ***
    لحظه های انتظار طولانی ترین لحظاتی هستند که هر کس میتونه اون رو تجربه کنه . لحظاتی که هر ثانیه اش به اندازه ی گذران سالی میگذرند و چشمهای منتظر رو خشکتر و دلشو بی تابتر میکنه .
    آقا و خانم محجوبی برای استراحتی کوتاه رفته و قرار بود که باز برگردند .
    بنفشه سر بر شونه ی پیمان گذاشته و روی نیمکت بیمارستان نشسته و
    بی صدا اشک میریخت . در دل پیمان آشوبی بود . طوفانی از جنس درد و بیقراری . شده تا حالا از اشتباهی که مرتکب شدی پشیمون باشی؟
    شده بارها و بارها خودتو سرزنش کنی و باز دلت خنک نشه؟ و از خودت و رفتارت بد کینه به دل گرفته باشی؟ شده به خودت لعنت بفرستی و نفرین کنی خود خاطیت رو؟؟؟
    پیمان همچین حسی رو تجربه میکرد و با خودش حسابی درگیر بود . بارها توی دلش به خودش نهیب زد که چرا مامانو تنها گذاشتی؟ چرا نتونستی با رفتارش کنار بیای تا همچین اتفاقی رقم نخوره؟
    چند ساعتی میشد که در بدترین شرایط ممکن انتظار می کشیدند و در دل نادم و خودشون رو سرزنش میکردند . پیمان به نوعی و بنفشه به نوعی دیگه ! بی تابی های بنفشه تمومی نداشت تا اینکه دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و هر دو بی تاب و با عجله از جا بلند شده و همزمان گفتند : دکتر مامانم ! دکتر دست به طرف سرش برد و کلاهش رو برداشت و گفت : متاسفم !
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    نمیدونم چند ساعت خوابیدم اما وقتی بیدار شدم اندکی حالم بهتر شده بود . در حال پایین رفتن از پله صدای مامان رو شنیدم که با بابا حرف میزد
    _ آقا محمود میدونی خانم الوندی برای چی اومده بود؟
    من که می ترسیدم خانم الوندی از اتفاق اون روز حرفی به مامان زده باشه بی صدا بالای پله ها ایستادم . یه جور فال گوش وایسادن اما مجبور بودم چون از رفتار بعد بابا می ترسیدم .
    مامان وقتی دید بابا جوابشو نداد ادامه داد :
    اومده بود مزه ی دهن ما رو بچشه که اگه اجازه دادیم از پوپک خواستگاری کنند
    پس این بود ! منو باش چقد ترسیدم نکنه افشین جریان اون روز رو که پیمان باهاش گلاویز شده رو گفته و حالا اومده شکایت
    نفس عمیقی کشیدم و از لابلای نرده ها نگاهی به بابا انداختم . بابا
    آشفته تر از اون بود که به این مسائل فکر کنه و نگرانی از صورتش میبارید
    مامان که دید باز بابا جوابش رو نمیده با دلخوری گفت :
    _ آقا محمود اتفاقی افتاده؟ اصلا حواستون هست چی میگم؟
    بابا که تازه بخودش اومده بود گفت : هان ! چی گفتی؟؟؟
    مامان قیافه ای درهم کشید و با اخمی آشکار فنجونها رو از زمین جمع کرد و توی سینی گذاشت و همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت ادامه داد :
    گفتم خانم الوندی اجازه خواست تا برای پوپک بیان خواستگاری !
    بابا نیشخندی زد و با قدری تغیر گفت : چه غلطا ! حتما برای اون پسر خل و چلش؟! چطور به خودش اجازه داده همچین حرفی رو به زبون بیاره؟ مگه دخترمو از سر راه آوردم که بسپرم دست این پسره ی یالقوز روانی؟!
    همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی !
    مامان که دید بابا تند و تند این حرفها رو پشت سر هم ردیف میکنه نگاهی موشکافانه بهش انداخت و گفت :
    _ نگفتی چی شده؟ چرا پریشونی؟ خب این که ناراحتی نداره بنده خدا خوبه اومده اجازه بگیره یک کلمه بهشون میگیم نه ؛ هر چند خودم جواب منفی بهش دادم اما خواستم تو هم بدونی
    بابا که توی دنیای پریشونش سیر میکرد آهی کشید و گفت :
    پروین اگه باز ازت انتظار محبت داشته باشم ، انتظار زیادیه؟
    _ وا ؟ این چه حرفیه؟ تمام زندگی من به شما تعلق داره
    بابا نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت : آخه این بار محبت برای من نیست و میدونم که در مهربونیت شکی نیست و منم منکرش نیستم اما میخوام همراه محبت گذشت هم کنی و بزرگواریت رو باری دیگه به نمایش بذاری و با قدری مِن و مِن ادامه داد :
    _ از ظهر که این خبر رو شنیدم پریشونم نمیدونم این کاری که میخوام انجام بدم درسته یا نه ؟!
    مامان که دلش گواه بد داد ، با نگرانی که از صورتش پیدا بود گفت :
    _ چی شده برای کی اتفاق افتاده؟ اتفاق چی؟ چی شده؟ جون به لب شدم

    ***
    ما تلاش خودمون رو کردیم اما متاسفانه نتونستیم عضو آسیب دیده رو ترمیم کنیم
    پیمان که جلوتر از بنفشه تونست به خودش مسلط بشه گفت :
    _ یعنی چی دکتر؟
    _ ببین جانم ! چون مدت زمان زیادی از ضربه ای که خورده گذشته و تیر به عصبش نشسته بود مجبور به قطع عضوش شدیم در غیر اینصورت پیامدهای بدتری انتظارش رو می کشید و متاسفانه باید بگم یکی از کلیه هاش از کار افتاده . اما شکرخدا رو بجا بیارید که مادرتون زنده اس
    مادر مقاومی دارید وگرنه ممکن بود با این همه خونریزی از بین بره . نگران نباشید تا یکی دو ساعت دیگه به بخش منتقل میشه
    دکتر این رو گفت و رفت . شوک وارده به قدری زیاد بود که پیمان و بنفشه نتونستن حرفی بزنند و هاج و واج به رفتن دکتر نگاه کردند حتی نتونستن بپرسند اگه میگی کلیه اش از کار افتاده پس ...
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    _ ببین چطور بگم آخه ! دیشب به خونه ی شراره دستبرد زدند و متاسفانه خودشو هم راهی بیمارستان کردند
    مامان با نگرانی به طاق صورتش زد و گفت : خدا مرگم بده آخه چطوری؟
    _ ظاهرا مسلح بودن و نمیدونم چه اتفاقی افتاده . فقط پیمان گفت مامانش اتاق عمله
    مامان همونطور که با تعجب و نگرانی به حرفهای بابا گوش میداد گفت :
    اونوقت از ظهر تا حالا این خبر رو توی دلت نگه داشتی؟ چرا زودتر نگفتی؟
    درسته من دل خوشی از شراره و کارهایی که کرده ندارم اما ، دلیل نمیشه مثل خودش رفتار کنم . پاشو آقا محمود ؛ پاشو بریم بیمارستان ! اگه ما هم کینه به دل بگیریم و رفتاری رو که شراره با ما داشت با خودش داشته باشیم پس فرق ما با اون چیه؟ ممکنه وقتی ما رو دید رفتار درستی نداشته باشه اما از قدیم گفتن " گذشت خصلت مردان است " باید از گـ ـناه دیگران بگذریم تا خدا هم از گـ ـناه خودمون بگذره
    مامان اینو گفت و بلند شد تا سریعتر آماده بشه و با صدای بلند صدام کرد
    پوپک ، پوپک ! خودمو نشون دادم
    _ داداشتو صدا کن باید بریم بیمارستان ، خودت هم آماده شو
    _ چشم مامان
    باز پله هایی رو که پایین اومده بودم رو بالا رفتم . در اتاق پیام باز بود
    با قیافه ی بامزه ای خوابیده بود . با دیدنش بی اختیار خندیدم . دهنش باز مونده بود و بالشو توی بغلش فشرده بود .
    صداش کردم و خودم هم سریع آماده شدم .
    داداش شورولت بابا رو از حیاط به کوچه برد تا سوار شده و بریم .
    با ماشین بابا بیرون رفتن ماجراها داشت . شورولت بابا مدل ایمپالا بود . بسیار کشیده و عظمتی بود و ناخودآگاه نگاهها رو به طرف خودش جلب میکرد . این رفتارها برای ما عادی شده بود . و این نگاهها به اون علت بود که از این نوع خودرو انگشت شمار دیده میشد و یه جورایی نسلشون منقرض شده بود . رانندگی با همچین ماشینی برای پیام تازگی داشت و دوست داشت این تازگی رو تجربه کنه . برای همین به بابا گفت من پشت فرمون می شینم . اما رانندگی و کنترل همچین ماشینی کار هر کسی نبود و قلق داشت . پیام باید پیه همه چی رو به تنش می مالید . بابا کنار دستش نشست و مرتب میگفت : اینو بپا ! مواظب پیکان باش ، بپا وانته نمالونه
    با مزه ترین سرگرمی من در این مواقع این بود که به قیافه ی عابران نگاه میکردم تا عکس العملشون رو در برابر دیدن ماشین ببینم .
    چند خیابونی رو که پشت سر گذاشتیم پیام گفت : چرا مردم اینجوری نگاه میکنن؟ ندید بدید دیدن؟
    براش تعجب آور بود . بلافاصله پس از حرف پیام یکی از عابران داد زد :
    بَلَم رو نگاه کن ! چند متری دور نشده بودیم که یکی دیگه گفت : برید کنار کشتی اومد بپا غرق نشه ! همراهش گفت : کشتی نیست بابا ، بلَمیه
    پیام برای عابرها دست و سری تکون میداد و لبخند میزد .
    بابا هم با اون حال آشفته اش خندید و گفت : حالا خوبه همیشه از خونه بیرون نمیاریمش !
    من که خنده بابا رو دیدم ، جرات پیدا کردم و به قهقهه خندیدم و گفتم : از بس عتیقه است ، ملت ندیده دیدن ! چه بامزه گفتن ، بلم .
    به بیمارستان رسیدیم . بابا با اندکی تشویش رو به مامان گفت : پروین ، تو میگی سنگ رو یخمون نمیکنه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا