محمود که وارد سالن شد و پسرهای برادرش رو توی همچین وضعی دید جوش آورد و با عصبانیت داد زد :
_ اینجا چه خبره؟ مگه کاباره است که ...!!!
اما ناگهان به یاد آورد که همه مهمانان او هستند و احترام مهمان واجب . لااله الا اللهی گفت و صلواتی فرستاد تا بتونه به خودش مسلط بشه . همه مات و مبهوت و بی حرکت به اون نگاه میکردند . بچه ها دست از رقـ*ـص کشیدند و دلخور هر کدوم به طرفی رفتند و محمود با برافروختگی که هنوز خودشو توی چهره اش نشون میداد مردها رو به طرف اتاق مخصوص راهنمایی کرد و خودش هم به دنبالشون رفت .
صدای دایی و عصبانیتی که سعید مسببش بود همه و همه دست به دست هم دادند تا حواسش پرت بشه و از جلوش غافل بشه
تکه یخ بزرگی که توی پارچ بود ، روی انگشت پاش افتاد و آخش بلند شد .
نشست و انگشتشو توی دستش جا داد و مالید شاید بتونه از دردش کم کنه .
از نوچی دستهاش تازه متوجه شد اینی که دایی بهش داده بود ، شربت بود نه آب ! بوی عرق نعنا تمام فضا رو پر کرد و با بوی ادکلن ها مخلوط شد . همونطور که انگشتش رو می مالید ، به سر و وضع آب کشیده ی پوپک نگاه کرد. چی شد اینطوری شد؟! توی ذهنش به دنبال جواب میگشت که به خود اومد و یهو از جا بلند شد که درد یکدفعه توی انگشت پاش پیچید و خودشو توی چهره اش نشون داد . پاشو به دنبالش کشید و پایی جلوتر اومد . پوپک مات و مبهوت درحالیکه دستهاش روی هوا مونده بودند ، فقط نگاش میکرد . چشمهاش توی صورتش جا مونده بود و تنها ل*ب*هاش از سرما میلرزید
دیگه از شرمندگی نمی تونست توی چشمهاش نگاه کنه از بس اتفاقات پشت سرهم بین هر دو تاشون افتاده بود . انگار می ترسید معذرت خواهی کنه و یه کلمه بشنوه که نمی بخشم . توی این مدت فراموش کرده بود پسره و غروری داره چون حس می کرد دخترانه رفتار کرده .
سرشو پایین انداخت و با مِن و مِن گفت :
_ ب..ب..ببخشید اصلا متوجه ی اومدنتون نشدم معذرت می..
با شنیدن صداش چشمهاشو به هم زد و نذاشت حرفش تموم بشه . خودش به حد کفایت عصبی بود و این اتفاق ناگهانی باعث شد تا نتونه خودشو کنترل کنه و از کوره در بره و با عصبانیت گفت :
اَه ! چیکار کردی آخه؟ مگه چشم نداری جلو پاتو نگاه کنی؟ چش..چشمهام میسوزه ؛ ل..لباسم!!! دست و پا ... ! و وقتی به خود اومد و متوجه شد پیمانه که با اون برخورد کرده نتونست حرفشو ادامه بده . انگار تا حالا متوجه نشده بود با اینکه چشمهاش جز به صورتش خیره نبود !!!
صداش توی ریتم آهنگ گم شد . نگاهی دوباره به پیمان انداخت و سری تکون داد . خواست چیزی بگه که بغضِ توی گلوش اجازه نداد . حتی اجازه ی حرف زدن به او نداد . دو طرف دامن پیرهنشو گرفت و قدری بالاتر برد و نتونست با بغضش مبارزه کنه و همونطور که گریه کرد ، با سرعت به طرف پله ها رفت .
_ اینجا چه خبره؟ مگه کاباره است که ...!!!
اما ناگهان به یاد آورد که همه مهمانان او هستند و احترام مهمان واجب . لااله الا اللهی گفت و صلواتی فرستاد تا بتونه به خودش مسلط بشه . همه مات و مبهوت و بی حرکت به اون نگاه میکردند . بچه ها دست از رقـ*ـص کشیدند و دلخور هر کدوم به طرفی رفتند و محمود با برافروختگی که هنوز خودشو توی چهره اش نشون میداد مردها رو به طرف اتاق مخصوص راهنمایی کرد و خودش هم به دنبالشون رفت .
صدای دایی و عصبانیتی که سعید مسببش بود همه و همه دست به دست هم دادند تا حواسش پرت بشه و از جلوش غافل بشه
تکه یخ بزرگی که توی پارچ بود ، روی انگشت پاش افتاد و آخش بلند شد .
نشست و انگشتشو توی دستش جا داد و مالید شاید بتونه از دردش کم کنه .
از نوچی دستهاش تازه متوجه شد اینی که دایی بهش داده بود ، شربت بود نه آب ! بوی عرق نعنا تمام فضا رو پر کرد و با بوی ادکلن ها مخلوط شد . همونطور که انگشتش رو می مالید ، به سر و وضع آب کشیده ی پوپک نگاه کرد. چی شد اینطوری شد؟! توی ذهنش به دنبال جواب میگشت که به خود اومد و یهو از جا بلند شد که درد یکدفعه توی انگشت پاش پیچید و خودشو توی چهره اش نشون داد . پاشو به دنبالش کشید و پایی جلوتر اومد . پوپک مات و مبهوت درحالیکه دستهاش روی هوا مونده بودند ، فقط نگاش میکرد . چشمهاش توی صورتش جا مونده بود و تنها ل*ب*هاش از سرما میلرزید
دیگه از شرمندگی نمی تونست توی چشمهاش نگاه کنه از بس اتفاقات پشت سرهم بین هر دو تاشون افتاده بود . انگار می ترسید معذرت خواهی کنه و یه کلمه بشنوه که نمی بخشم . توی این مدت فراموش کرده بود پسره و غروری داره چون حس می کرد دخترانه رفتار کرده .
سرشو پایین انداخت و با مِن و مِن گفت :
_ ب..ب..ببخشید اصلا متوجه ی اومدنتون نشدم معذرت می..
با شنیدن صداش چشمهاشو به هم زد و نذاشت حرفش تموم بشه . خودش به حد کفایت عصبی بود و این اتفاق ناگهانی باعث شد تا نتونه خودشو کنترل کنه و از کوره در بره و با عصبانیت گفت :
اَه ! چیکار کردی آخه؟ مگه چشم نداری جلو پاتو نگاه کنی؟ چش..چشمهام میسوزه ؛ ل..لباسم!!! دست و پا ... ! و وقتی به خود اومد و متوجه شد پیمانه که با اون برخورد کرده نتونست حرفشو ادامه بده . انگار تا حالا متوجه نشده بود با اینکه چشمهاش جز به صورتش خیره نبود !!!
صداش توی ریتم آهنگ گم شد . نگاهی دوباره به پیمان انداخت و سری تکون داد . خواست چیزی بگه که بغضِ توی گلوش اجازه نداد . حتی اجازه ی حرف زدن به او نداد . دو طرف دامن پیرهنشو گرفت و قدری بالاتر برد و نتونست با بغضش مبارزه کنه و همونطور که گریه کرد ، با سرعت به طرف پله ها رفت .
آخرین ویرایش: