کامل شده رمان زوزه در مه|ngn کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟؟؟

  • عالی ادامه بده

    رای: 82 87.2%
  • خوبه بد نیست

    رای: 6 6.4%
  • اصلا خوب نیس

    رای: 6 6.4%

  • مجموع رای دهندگان
    94
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ن. مقصودی(ngn)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/17
ارسالی ها
794
امتیاز واکنش
62,699
امتیاز
1,003
سن
31
خورشید رو به غروب بود. آقای ملک را به کلی فراموش کرده بودم. آن‌روز زودتر از بقیه‌ی روزها قصد رفتن داشت. کلاه و کیف دستی‌اش را از روی جالباسی گوشه کتابخانه برداشت و سرش را به سمت میزی که من پشتش نشسته بودم چرخاند.
- من امروز یکم زودتر میرم. تو هم اگه کسی نیومد کتابخونه رو ببند و برو!
صدای باز شدن در باعث شد فکر کنم رفته است. نوار چسبی که روی لب‌هایم چسبانده بودم را کندم و جلد کهنه‌ای که در حال تعمیرش بودم را روی میز رها کردم و به سمت در رفتم که دوباره صدای باز شدن آمد.
چهره‌ی مشوش آقای ملک دوباره در چهارچوب در هویدا شد.
- بیا نیرا، خودم می‌رسونمت.
- ممنون خودم میرم.
نگاهش مجبورم کرد توضیح اضافه‌تری بدهم.
- امشب می‌خوام برم پیشه ساها!
- نه، امشب جنگل و فراموش کن.
- نمیشه! آخه دعوت شدم، جشنه!
کلاهش را برداشت و کاملا به داخل مغازه برگشت. لحنش تغییر کرده بود؛ ولی هنوز در نگاهش تشویش عجیبی بود. تازه یاد حرف‌های صبح افتاده بودم.
- فعلا فقط برو خونه.
- قضیه گمشده‌ها چیه؟
مخالفت کردن آقای ملک باعث شده بود لحنم تغییر کند.
آقای ملک از جواب دادن به سوالم طفره رفت.
- دو نفر از توریست‌ها خروج‌شون از جنگل رو گزارش نکردن، همین!
وقتی تلاشش را برای نگاه نکردن و نگفتن واقعیت دیدم حرف را ادامه ندادم.
- شما برید، من خودم یک ساعت دیگه میرم. جلد کتابی که دست گرفتم هنوز کار داره.
- نمی‌خواد، فردا درستش کن. بیا برسونمت!
لحن آقای ملک مجبورم می‌کرد به دستورهایش گوش بدهم.
شوق و ذوقم برای رفتن به جشن جنگل فروکش کرده بود؛ ولی هرطور بود باید می‌رفتم تا حرف‌های چیتو را با چشم‌هایم ببینم.
آستین مانتوام را پایین دادم، مقنعه‌ی کج و کوله‌ام را صاف کردم و خاک روی آستین‌هایم را پاک کردم. با قدم‌های محکم به زمین کوبیده شده، کیفم را از روی جالباسی کشیدم و از در بیرون رفتم.
او هم پشت سر من از مغازه خارج شد. چند دقیقه‌ای را داخل ماشینش منتظر شدم تا آقای ملک درب مغازه را قفل کند.
خیابان خیلی شلوغ نبود، از کنار دست فروش‌ها گذشتیم. صدای فروشنده‌ها لحظه‌ای فکرم را پاره می‌کرد؛ ولی سکوت بین من و او پاره شدنی نبود. تمام مسیر سکوت کردیم و آقای ملک بدون اینکه حرفی بزند فقط رانندگی می‌کرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود و من فقط بوی جنگل را حس می‌کردم، شوق عجیبی برای رفتن داشتم. تمام راه ذا به جشن فکر می‌کردم و این‌که چه لباسی بپوشم ویا هدیه‌ای باید تهیه کنم یا نه؟
روبروی خانه‌ام رسیده بودیم و او ترمز محکمی کرد. نگاهش را به سمت من چرخاند.
- امشب رو خونه بمون.
دلم دوباره ریخت. نه می‌توانستم مخالفت کنم و نه شوق دیدن جشن اجازه می‌داد موافقت کنم. در همان لحظه فکری به ذهنم رسید.
- خب به بهادر بگین مراقبم باشه.اون‌ها دیگه خانواده‌ی منن. من نمی‌تونم ازشون دور باشم.
التماسی که درصدایم بود ملک را مجبور کرد با گذاشتن شرطی قبول کند.
- برو؛ ولی قبل از رفتنت به بهادر بگو کجا هستی و خیلی زود، تاکید می‌کنم خیلی زود برگرد.
نگاهم را از چشمانش دزدیدم و از ماشین پیاده شدم. سرم را داخل بردم و خداحافظی گرمی کردم.
- به سیمین سلام برسونید.
دستم روی هوا بود که خاک بلند شده از لاستیکش مسیر رفتنش را پوشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رفتم تا زودتر به اتاقم برسم. به خودم که آمدم با کفش، وسط اتاقم ایستاده بودم.کفش‌ها را درآوردم و گوشه‌ی اتاق پرت کردم. مانتو‌ام را روی تخت رها کردم و بدون معطلی سراغ بقچه‌ی لباس‌هایم رفتم.
    خنده‌ام گرفته بود، من جز یک دست مانتو شلوار مدرسه و مانتویی که همیشه تنم می‌کردم لباس دیگری نداشتم و آخرین مانتوام وقتی اولین بار تبدیل شده بودم، پاره شده بود. لباس‌ها را کاملا زیر رو کردم که پارچه‌ی مشکی رنگی را ته بقچه دیدم. آن را از لای پارچه کهنه‌ها و لباس‌های کهنه‌ی محلی‌ام بیرون کشیدم. از خوشحالی چشمانم باز شد.
    یاد روزی افتادم که گیشا این لباسش را به من داد. دلم برایش تنگ شده بود، لباس را به سـ*ـینه‌ام فشردم هنوز بوی عطر گیشا را می‌داد. بعد از گرفتنش از او، مامان ملیح اجازه‌ی پوشیدنش را به من نداد. هر بار که قصد پوشیدنش را داشتم مامان ملیح صدایش را نازک می‌کرد و چشم‌های باریک شده‌اش را به قد و قواره‌ام می‌انداخت و می‌گفت:
    - مگه دختری به سن و سال تو مشکی می‌پوشه آخه مادر جان! برو لباس‌های خودت رو بپوش.
    و با این منطق هیچ وقت اجازه پوشیدن لباس مشکی را به من نمی‌داد؛ ولی او نمی‌دانست سرنوشت سیاهی‌اش خیلی کدرتر و کثیف‌تر از لباس من بود.
    لباس را روی تخت باز کردم. یاد روزی افتادم که گیشا با چهره‌ی ناکام شده‌اش چیزی را از کیفش بیرون کشید.
    گیشا: بیا بگیرش
    نیرا: این چیه؟
    - خسته نباشه عمه‌ام و...واسه‌ام سوغاتی آورده!
    - خیلی خوبه که!
    - می‌دونستم مشکی دوس داری واسه تو آوردم.من اصلا از این لباس‌ها خوشم نمیاد. نه چینی، پولکی، نه آستین خوشگلی! می‌دونم تو عاشق لباس‌ها ساده‌ای.
    - مرسی
    لباس را از او گرفتم و حتی یک‌بار هم مجال پوشیدنش هم نداشتم، تا امروز...
    دوش مفصلی گرفتم و موهایم را لای حوله محکم کردم. خیلی بلند شده بود و رسیدگی به آن کلافه‌ام می‌کرد.
    لباس را برداشتم و پوشیدم، خیلی راحت بودم. تا زانوهایم را پوشانده بود و آستین بلندش هم تا میشد؛ ولی من به بستن دکمه‌اش قناعت کردم. یقه‌اش را تا آخرین دکمه بستم. این اولین باری بود که لباسی این‌چنینی می‌پوشیدم.کلاهی که پشت لباس بود را روی سرم کشیدم. خیلی زیبا بود. من با رنگ مشکی‌اش عجین شده بودم. خلاصه شلوار جینم را پا کردم و کتونی‌هایم را هم حسابی تمیز کردم.
    موهایم هنوز شلخته و خیس بود. هر دو طرف موهایم را با دست پیچیدم و پشت سرم جمع کردم و ادامه‌اش را تا پایین کمرم بافتم. چقدر موهای قهوه‌ایم روی این لباس مشکی خودش را نشان می‌داد.
    موهایم را داخل کلاه کردم و کلاه را تا جایی که اجازه می‌داد روی سرم کشیدم.
    من اصلا شبیه نیرایی نبودم که صبح از خانه بیرون رفته بود! شاید اگر کسی من را با این لباس‌ها می‌دید اصلا باورش نمیشد که من نیرا هستم.
    بدون اینکه چیزی بردارم از خانه بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. چراغ خانه‌ها تک و توک روشن بود.به سمت ایستگاه جنگلبانی رفتم و امیدوار بودم بهادر نباشد تا من را با این لباس‌ها نبیند، حالم از نگاه‌های هیزش به هم می‌خورد. چراغ ایستگاه را که دیدم سرعتم را بیشتر کردم.در کابین باز بود، پله‌ها را بالا رفتم و پوف محکمی کردم. از اینکه بهادر نبود خوشحال بودم؛ ولی سیگار روشنش هنوز روی جاسیگاری بود و مطمئن بود همین اطراف است و زود برمی‌گردد.
    کاغذ‌های بهم ریخته را این‌ور و آن‌ور کردم و سریع خودکاری را از لای برگه‌ها پیدا کردم. نگاهم به سمت برگه‌ای چرخید. عکس زن و مردی را دیدم که از گردن دریده شده و روی خاک افتاده بودند.
    همه تصاویر و حرف‌ها دوباره برایم تکرار شد. دونفر گمشده بودند! جای زخم‌ها دقیقا شبیه زخم‌های گیشا و وود بود!
    تمام تنم لرزید، یعنی آنها برگشته بودند؟! خودکار در دستم می‌لرزید، روی نزدیک‌ترین کاغذ نوشتم.
    "من جنگلم پیش محافظین"
    به همین چند کلمه بسنده کردم و از کابین بیرون زدم. غـ*ـریـ*ــزه ‌ام مرا به سمتی می‌کشید که می‌دانستم جای همیشگی آن‌هاست.
    بعد از دیدن عکس‌ها، جنگل برایم ترسناک شده بود و هر آن ترس از حمله آن‌ها انرژی خاصی به پاهایم می‌داد.
    تمام مسیر می‌دویدم و با دست شاخ و برگ‌ها را از صورتم دور می‌کردم؛ ولی فایده‌ای نداشت و هرازگاهی شاخه‌ای محکم به صورتم می‌خورد.
    چیزهایی که دیده بودم در سرم می‌چرخید و من دوباره در لحظه‌ای که فکر می‌کردم همه چیز خوب پیش می‌رود وارد بدبختی جدیدی شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    آتش پشت بوته‌ها که در تاریکی جنگل به وضوح دیده میشد چشمم را روشن کرد. تمام مسیر را آن‌قدر تند دویده بودم که نفسم با سوزش از سـ*ـینه‌ام بیرون می‌زد. دستم را روی کلاه کشیدم و در چند قدمی آنها، پشت سبزه‌ها ایستادم و چند نفسی را تند تند بیرون دادم تا موقع حرف زدن نفسم نگیرد. به کلی فراموش کرده بودم که آنها آمدن من را از قبل بو می‌کشند. آخرین نفس را بیرون دادم و قدم محکمی برداشتم. بعد از کنار زدن بوته‌ها وارد شدم.
    زیباییِ چیزی که می‌دیدم چشمم را نوازش می‌کرد. یک آتش بزرگ برپا شده بود که دور تا دورآن را با چوب، ریشه‌ و برگ‌های درختان آلاچیق بزرگی درست کرده بودند.
    گلهایی که روی چوب‌ها بود اصلا شبیه گل‌هایی نبود که من دیده بودم! چیزی شبیه به جادو بود! آن‌همه گل دور تا دور چوب‌ها چسبیده بودند و رنگ هر گلبرگ را میشد با نور آتش هم دید. دهان باز مانده‌ام را بستم.
    نگاهم به ساها و بقیه افتاد. لباس‌های زیبایشان با نوار‌های قطور رنگی دوخته شده بود. یقه‌ها بزرگ و تزئین شده و آستین لباس خانوم‌ها بلند و گوشه‌دار بود. دور تا دور آستین‌ها با چیزهایی براق زیباتر شده بود و دامن‌های بلندشان روی زمین کشیده میشد. خیلی دلم می‌خواست من هم یکی از آن لباس‌ها را بپوشم. به سمتشان قدم برداشتم، رسیدن به آتش و لمس آن‌همه زیبایی برایم خیلی لـ*ـذت بخش بود.
    همه دور تا دور من جمع شدند. نگاه‌ها خیلی معنادار بود.
    ویا و تیا از همه زودتر به من رسیدند، شباهت‌شان به هم خیلی عجیب بود. نگاهم بین دو صورت زیبا و زیر نقش می‌چرخید. صداهایشان هم عین هم بود، چشمان درشت با مژه‌های بلند و مشکی و موهایی که از یک سمت صورتشان بافته شده بود و تا نزدیکی‌های کف دستشان آمده بود. تنها چیزی که در آن‌ با هم کمی فرق داشتند این بود که تیا کمی چاق‌تر بود و صورت پرتری داشت.
    قبل از این‌که سلام بدهم یا حرفی بزنم، ویا دستم را کشید و با خنده‌های ریزی که تحویل هم می‌دادند، من را داخل چادر کشاند. چادر کوچک و محقری بود. به محض ورود همه‌ی نگاهم به اطراف چرخید، تیا به سمت پارچه‌ی آویزان شده‌ی گوشه‌ی چادر رفت و پارچه را به دیواره‌ی چادر وصل کرد.
    و شروع کرد به درآوردن لباس‌ها، هرکدام را که بیرون می‌کشید روی تنم اندازه می‌کرد و کنار می‌‌انداخت.
    ویا کلاهم را انداخت و کش پایین موهایم را باز کرد. با انگشت‌هایش بافت موهایم را باز می‌کرد، کشیده شدن موهایم آزارم می‌داد.
    موهایم را از دست ویا گرفتم و پرسیدم:
    - میشه بگین دارین چه کار می‌کنین؟ تیا که با لباسی روبروی من ایستاده بود لباس را از روی شانه‌ام کشید و گفت:
    - ایناهاش، پیداش کردم.
    لباس زیبایی بود. لباس را روی دستش انداخت و در حالی که موهایش را پشتش می‌‌انداخت، به من زل زده بود.
    ویا هم دوباره موهایم را کشید و شروع کرد به شانه زدن.
    نگاهم را به تیا انداختم. بند‌های لباس را باز کرد و در دستم چپاند.
    - خب قراره بپوشمش؟
    ویا: اگه تونستی آره!
    نگاه ریزی به هم انداختند.
    لباس را کلی زیرو رو کردم و گفتم:
    - خب برید بیرون بپوشم.
    ار حرفی که زدم پشیمان شدم. چون اصلا سروته لباس را نمی‌توانستم تشخیص بدهم. کلافه شدم، لباس را روی زمین انداختم و به سمت بیرون از چادر رفتم که دوقلوها مانعم شدند.
    - ببینید دخترها، من کارهای واجب‌تری دارم. وقت پوشیدن لباس و این کارها رو ندارم، تو یه فرصت دیگه میام و می‌پوشم.
    ویا دستم را کشید و لباس‌هایم را در آورد. اصلا انگار من با این‌ها صحبت نمی‌کردم! کار خودشان را می‌کردند. بعد از چند دقیقه تسلیم شدم و لابه‌لای خنده‌ها و حرف‌های آن‌ها من هم می‌خندیدم. لباس را کامل به من پوشاندن و تیا موهایم را با ریسه‌ای طلایی رنگ بافت و روی سرم کشید. دستم را که جلوی موهایم می‌کشیدم طنابی بافته شده از مو را حس می‌کردم. تیا آخرین بند لباس را محکم کرد و روبرویم ایستاد. دستی به لباس کشیدم؛ جنس نخی ضخیمی داشت؛ ولی رنگ سبز خیلی کم‌رنگش واقعا برایم جالب بود. درست شبیه به لباس‌های خودشان بود، دامن‌های بلند و لباس‌های تزئین شده.
    ویا آیینه‌ی کوچکی را جلویم آورد. آیینه‌ی زنگار گرفته فقط ظاهر یک آیینه را داشت. به سختی خودم را در آن دیدم، چقدر زیبا شده بودم! لباس‌ها برایم کمی گشاد بود؛ ولی از پوشیده بودنش لـ*ـذت می‌بردم.
    تمام این قبیله لباس‌های پوشیده‌ای داشتند؛ ولی هیچ‌کدام حجاب سر نداشتند؛ یعنی موهای بازشان همیشه در اوج زیبایی می‌درخشید. و همین موضوع باعث شده بود کمتر وارد شهر بشوند یا مثل ویا و تیا اصلا شهر را ندیده باشند.
    از شانس خوب من این لباس هم کلاه بزرگی داشت، دقیقا شبیه لباس ساها بود. کلاه را روی سرم کشیدم. تیا و ویا خنده‌شان گرفته بود. حق هم داشتند! پوشاندن موها برای یک گرگ خیلی خنده‌دار بود؛ ولی من به خاطر عادتی که داشتم کلاه را روی سرم کشیدم.
    از چادر بیرون زدیم. نگاه‌ها به من خیلی جالب بود. ته دلم شوق عجیبی بود که باعث میشد جریان عکس‌ها و گمشده‌ها را فراموش کنم. در هر حال امشب جشن بر پا بود و من نباید خرابش می‌کردم؛ بنابراین صحبت راجع به آن را به بعد از جشن موکول کردم. برای اولین بار نگاه کای را دیدم که به من بود! سرم را پایین انداختم. قلبم آن‌قدر تند می‌زد که از شنیده شدن صدایش می‌ترسیدم. نفس محکمی کشیدم و به سمت ساها رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    وود از پشت چادر بیرون آمد. چند لحظه‌ای نگاهم به مردی که روبه رویم بود، خیره ماند.
    قدش خیلی بلندتر از چیزی بود که شب پیش دیده بودم. تقریبا تمام زخم‌هایش ترمیم شده بود و زیبایی چهره‌اش تازه رخ نشان می‌داد.
    من را که دید لبخند زیبایی تحویلم داد و تعظیم کوچکی در برابرم کرد.
    - خوش اومدی راهنما!
    صدایش خیلی جان‌دار تر بیرون می‌آمد. نگاهی به لباس‌هایش انداختم، دقیقا شبیه لباس کای، وود و بقیه‌ی مردان بود؛ ولی خیلی شلخته و نامرتب به تن کرده بود.
    چیتو سریع خودش را به وود رساند و آستین نامرتبش را مرتب کرد و دستش را به سمت آتش کشاند.
    خیلی آرام قدم برمی‌داشتم، اصلا دلم نمی‌خواست دامن لبـاس زیر پایم گیر کند و سکندری بخورم. تمام دامن را زیر دست‌هایم مچاله کردم و با بالا گرفتن آن مانع کشیده شدنش روی زمین شدم.
    همه دورتادور آتش جمع شده بودیم. ساها کنار یوک نشسته بود، ویا و جیک عاشقانه سر به هم چسبانده بودند و نگاهشان خیره به شعله‌های آتش بود.
    نگاهم به سمت تیا و شیکو چرخید. نگاه خیره‌شان به همدیگر و دست‌های گره خورده‌شان دلم را لرزاند.
    من نزدیک‌ترین جا را در کنار ساها انتخاب کردم و چیتو سریع خودش را به من رساند و کنار من خودش را جا داد. نگاهی به خانواده‌ام انداختم. هم خوشحالی و هم غم را می‌توانستم در چشمان‌شان بخوانم. یوک چوبی را داخل آتش کشید و صورتش به سمت من چرخید.
    - خوشحالم که برگشتین! روی وفاداری ما حساب کنین.
    - ممنون؛ ولی من اصلا به درد ریاست قبیله نمی‌خورم، به نظرم ساها خودش می‌تونه...
    یوک: ساها یه ساحره‌ست و از نسل آلفاها نیست. تو وظیفه‌ی حراست رو داری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    غرش خاصی در لحنش بود. چیزی که من در مردان قبیله‌ام دیده بودم شرافت و نجابت بود؛ اما لحن سرد و گاهی با خشم حرفی باعث میشد کمی یکه بخورم و توان پاسخگویی نداشته باشم.
    کای که جو را نامناسب دیده بود ادامه داد:
    - ما کسی رو مجبور به موندن نمی‌کنیم.
    هنوز نگاهش به زمین دوخته شده بود. لحنش کمی آرامتر شد:
    - اگه نیرا بتونه بدون ما بمونه، می‌تونه بره!
    جیک، که هیچ وقت دلیل آن همه ترش رویی‌هایش را نمی‌‌فهمیدم، امان حرف زدن به کای نداد.
    - مثل اینکه متوجه نیستین چه اتفاقاتی داره می‌افته! همین الان هم معلوم نیست اون‌طرف جنگل چه خبره! یه نگاهی به تعدادمون بنداز!
    من فقط می‌توانستم گوش بدهم و پاسخی برای حرف‌هایشان نداشتم.
    ساها از وقتی آمده بودم سکوت کرده بود. ویا خودش را از آغـ*ـوش جیک جدا کرد و کنار ساها نشست.
    ویا: چرا چیزی نمیگی؟
    ساها: من یه ساحره‌ام و حق دخالت در امور گرگ‌ها رو ندارم.
    یوک که متوجه دلخوری ساها شده بود، بلند شد و روبروی ساها زانو زد:
    - منظور من قوانین بود. ما گرگ‌ها با قوانین زنده‌ایم.
    ساها هنوز از حرف یوک دلخور بود، صدایش را بلندتر کرد و رو به همه گفت:
    - مثل اینکه فراموش کردین با همین قوانین چه به روز سارا و گرگ پیر آوردن!
    یوک: نه همه یادمونه، ولی یه نگاه به قبیله‌ات بنداز، کی مونده؟ همه از ترس رفتن.
    من با شجاعتی که نمی‌دانستم منشاش کجاست وسط حرفشان پریدم.
    - من باعث این دردسر شدم. شاید اگه اون رو نمی‌کشتم این اتفاق‌ها نمی‌افتاد و کسی ساها رو ترک نمی‌کرد.
    ساها: وجود تو برای گرگ‌ها حیاتیه، ارتباطی که بین گرگ‌ها و آلفاشون هست حس عجیبیه که هیچ توضیحی براش نیست و تو مجبور به کشتن بودی.
    نیرا: من می‌دونم اون‌ها برگشتن و دونفر رو هم کشتن!
    سکوت سنگین‌تر شد و همه خیره به من نگاه می‌کردند.
    - من عکس‌هاشون رو اتفاقی دیدم، ساها اون‌ها چرا مستقیم نیومدن سراغ خودم؟
    - چون می‌دونن تو تنها نیستی و ما همیشه مراقبتیم. اون دو نفر رو هم واسه این‌که زهرچشم بگیرن کشتن. می‌ترسم از روزی که خودشون رو نشون بدن!
    همه نگاه‌های نگران، به آتش و جرقه‌هایی بود که در آسمان نحس آن شب ریخته میشد.
    نگاه عمیقی را حس کردم. وود نگاهش را به من دوخته و از حرف‌هایی که زده شده بود، ناراحت بود.
    گلی را از روی ستون چوبی صندلیش جدا کرد و روی آتش گرفت، رنگ آتش آبی شد. تلفیق رنگ سبز و آبی و سرمه‌ای که آنشب را روشنتر کرده بود، چشمانم را نوازش کرد. ناخودآگاه لبخندی به لب‌هایم نشست. سرم رو به آسمان بود که صدای وود مجبورم کرد دوباره نگاهم به سرخی آتش بیفتد.
    - مثل اینکه یادتون رفته راهنما و رهبر محافظین پیش ماست و امشب، جشن سلامتی من، به خاطر حضور اونه، پس صحبت‌های متعصب قبیله‌ای رو برای فردا بذارین و امشب رو خوش باشیم.
    چیتو که فرصت را مناسب دید، طبل کرم رنگ کوچکی را از پشت نیمکت چوبی که روی آن نشسته بود درآورد و روی طبل کوبید. نگاه خنده‌دارش را به مردان قبیله انداخت و گفت:
    - طبل سرور رو بزنم؟
    تیا که شیطنت از چشمان زیبایش می‌ریخت با دست اشاره کرد بزن!
    طبل کوبیده میشد و من در فکر صحبت‌های آن‌شب غرق بودم. خوشحالی ظاهری‌شان را با چشم می‌دیدم؛ ولی اضطرابشان را بیشتر حس می‌کردم.
    جیک همچنان با اخم‌های در هم کشیده نشسته بود و بند‌های چرمیِ پایین شلوارش را محکم می‌کرد که ویا بلند شد و دست جیک را کشید. گرگ نر که در برابر زن زیبایش توانایی مقابله نداشت ایستاد و رقصیدن موهای زیبای همسرش را نظاره می‌کرد. شیکو هم دست تیا را کشید و با بـ..وسـ..ـه‌ای به دستش او را با خود همراه ساخت. یوک و ساها هم کنار بقیه شادی می‌کردند، رقـ*ـص سنگین و زیبایی داشتند.
    گرگ‌های ماده می‌چرخیدند و گرگ‌های نر با چیدن گلها از ستون‌های چوبی و دادنشان به آنها تحسین‌شان می‌کردند.
    کم کم لبخند به لب همه نشست؛ ولی کای همچنان گوشه‌ای نشسته بود و با تکه چوب خشک شده‌اش بازی می‌کرد. چیتو با شاخه گلی به سمت من آمد.
    - پاشو!
    دستم را کشید و من را بلند کرد. من همین‌طور ایستاده بودم و مبهوتِ حرکات خنده‌دار چیتو شده بودم.
    حرک ناموزون دست‌های کج و کوله و اندام شکل نگرفته‌اش، ظاهره مسخره‌ای را برایش درست کرده بود.
    دیگر نتوانستم جلوی قهقه‌ام را بگیرم و صدای خنده‌ام با صدای شادی افراد قبیله‌ام زیبا ترین موسیقی زندگیم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    همه نفس زنان روی زمین نشستند. من هنوز روی نیمکت نشسته بودم و به خنده‌های خانواده‌ام نگاه می‌کردم.
    زن‌ها گلهایی که لای موها یا در دستشان بود را داخل آتش انداختند و دوباره همان نور بنفش و آبی از لای آتش سرخ بیرون زد و این بار بسیار زیباتر...
    دستی را کنار صورتم حس کردم.
    - بیا، تو هم اگه می‌خوای بندازش تو آتیش!
    نگاهم به چشمانش افتاد، از چیزی که قبلا دیده بودم روشن‌تر و زیبا‌تر بود. نگاهم را از چشمانش دزدیدم و گل نیلی رنگی که کف دستش بود را برداشتم و نگاهش کردم.
    - اگه من هم بندازم آتیش آبی میشه؟
    وود: آره، این گلها سرخی آتش رو برای لحظه‌ای سرد می‌کنن و به آتیش آرامش میده.
    - خیلی قشنگن!
    - دنیای ما چیزهای قشنگ زیادی داره، اگه دلت بخواد بهت نشون می‌دم.
    هنوز نگاهم به گل بود که ساها گفت:
    - وود، لازمه که نیرا خیلی چیزها رو بدونه، ببرش و بهش نشون بده.
    وود: باعث افتخاره! البته اگه خودش بخواد.
    نیرا: وقتی ساها میگه پس حتما باید بدونم.
    دستم را زیر دامنم انداختم و از جایم بلند شدم. وود جلوتر از من راه افتاد تا کنار چادرها رسیدیم. چادر را رد کردیم. من واقعا نمی‌توانستم با آن لباس حتی قدمی بردارم! صدایش کردم.
    - تا کجا باید بیام؟
    - تا پشت تپه
    هین محکمی کشیدم.
    - من با این‌ها نمی‌تونم. وایسا لباس خودم رو بپوشم.
    - نیرا! تو یه گرگی و تو هیچ چیزی ضعف نداری. چطور نمی‌تونی یه دامن رو تحمل کنی؟
    ابروهای بالا رفته‌اش باعث شد خجالت بکشم. سرم را پایین انداختم.
    - من غـ*ـریـ*ــزه‌هام خیلی ضعیفه! یعنی از ساها خواستم ضعیفشون کنه که اذیت نشم.
    دوقدم برگشت و روبرویم ایستاد. قد بلندش چون سایه‌ای تمام جسمم را پوشانده بود.
    - باشه منتظر می‌مونم عوض کنی.
    نگاهی به اطراف چرخاندم و چادری که لباس‌هایم را در آن عوض کرده بودم پیدا کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    تمام بند‌ها و دکمه‌هایم را باز کردم. سرم را چرخاندم و لباس‌های مچاله شده‌ام را گوشه‌ای پیدا کردم و خیلی سریع پوشیدم. نفس محکمی کشیدم، از اینکه از دست آن لباس‌ها خلاص شده بودم احساس خوبی داشتم. دکمه‌ی لباسم را تا آخر محکم کردم. موهای ژولیده‌ام روی صورتم ریخته بود، برای مرتب کردنشان هرکاری که می‌توانستم کردم؛ ولی خیلی افاقه نکرد. از چادر بیرون زدم.
    وود روبروی چادر نشسته بود، کای زودتر از من به او رسید و پچ پچ آرامی در گوش هم کردند.
    کای که قصد ماندن نداشت نگاهش را از روی من چرخاند و به سمت ساها و بقیه برگشت.
    - بریم؟
    - بریم. کای چه‌کارت داشت؟
    - نپرس؛ چون نمی‌تونم به راهنما دروغ بگم و راستش رو هم نمی‌تونم بگم.
    - راستی قضیه این راهنما،راهنما چیه که همه‌تون می‌گین؟
    - یه نعمت دیگه‌ست که به تو رسیده!
    آرام قدم برمی‌داشتیم. دست‌هایم را در آغـ*ـوش گرفته بودم، هوا سوز سرد ملایمی داشت.
    - یکم بیشتر توضیح میدی؟
    - تو اولین گرگ آلفا، بعد از پنجمین رئیس قبیله‌ی محافظین هستی.
    منظورش را متوجه نشدم. ایستادم و با چهره‌ای که گیجی کاملا در آن دیده میشد پرسیدم:
    - ها؟
    - گروه محافظین، پنجمین گرگ از هر آلفا رو به عنوان راهنما می‌شناسه، هر راهنما وظیفه‌ی رسیدگی و رهبریِ تمام اقوام گرگ‌ها رو داره.
    سرم از حرفای وود داغ شده بود. من با تصوری که گرگ‌ها از آلفا و راهنما داشتند، زمین تا آسمان فرق داشتم. من تنها کاری که در زندگی‌ام انجام داده بودم درس خاندن بود؛ ولی الان در چنان مهلکه‌ای افتاده بودم که کاری از دستم برنمی‌آمد.
    کلاه را روی سرم محکم کردم و نگاهم را به وود انداختم.
    - اگر من برم چی میشه؟
    - هیچ اتحادی وجود نداره و گرگ‌های محافظ از هم جدا میشن. شاید دیگه هیچ وقت محافظین کنار هم نباشن تا شاید یه روزی فرزند تو این مسئولیت رو قبول کنه.
    لب‌های خشکم را با زبان تر کردم، سرم را به طرفی دیگر چرخاندم تا از چشمان پرسشگرش خودم را آزاد کنم.
    - خب، کجا داریم می‌ریم؟
    - ان‌قدر عجله نکن.
    هرچه می‌گذشت مسیر سنگلاخی‌تر میشد، تا جایی که من برای بالا رفتن از دست‌هایم کمک می‌گرفتم. نیم ساعتی از شب گذشته بود و سکوت بین ما حکم فرما بود. البته صدای جغدها گاهی باعث میشد سری بچرخانم و نگاهی به اطراف بیندازم. هر چه از مسیر می‌گذشت راه رفتنم کندتر و سخت‌تر میشد.
    پایم از روی سنگی لیز خورد و چند قدمی روی سنگ‌ها لیز خوردم. وود کنار من ایستاده بود و هرچه سعی کرد نتوانست متوقفم کند. خودش هم سُر کوتاهی خورد و کنار من افتاد. زانوها و کف دست‌هایم زخمی شده بود؛ اما وجود وود مانع اشک ریختنم میشد.
    آستینم را بالا دادم. زخمم را که دید، گفت:
    - نگران نباش خودش خوب میشه.
    چشم‌هایم از چیزی که دیده بودم گرد شده بود. زخم‌ها شروع به ترمیم شدن کردند و جز خونی که از زخم به جا مانده بود، هیچ جای زخمی نماند! دستم را به زانویم کشیدم، درد یا زخمی را احساس نکردم.
    وود از تعجب من خنده‌اش گرفته بود؛ اما خودش را جمع و جور کرد و برای ایستادن کمکم کرد.
    - دیدی؟ این هم یکی از نعمت‌هاست!
    - چرا تو خوب نشدی؟
    هوا تاریک بود؛ ولی نور‌های ریزی را از جایی خیلی دورتر می‌دیدم. وود چند لحظه‌ای سکوت کرد و دست‌هایش را از هم جدا کرد.
    - خب، زخم خون‌آشام‌ها نفرین شده‌ست.
    در چشم‌هایش غم روز‌های بیماری‌اش را دیدم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم.
    - اون نورِ چیه؟
    - غار ماست. گرگ‌ها تمام تاریخچه، قوانین و اتفاقات رو جایی حک و ازش مراقبت می‌کنن. هیچ انسانی نمی‌تونه این غار یا جاهایی شبیه به اینجا رو پیدا کنه، اینجا تمام اسرار گرگینه‌ها حفظ و نگهداری میشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    نگاهم به پشت سرش خیره بود. قد و قواره‌ی درشتی داشت و راه رفتنش شبیه هیچ یک از گرگ‌ها، صاف و اتو کشیده نبود. شلختگی عجیبی در ظاهرش بود، چیزی را درونش احساس می‌کردم که در هیچ‌کدام از افراد قبیله‌ام ندیده بودم.
    قدم‌هایم را تندتر کردم و خودم را به کنارش رساندم. سرم را که بالا آوردم نور‌ها پررنگ‌تر رو شن‌تر شده بودند. وود گام‌هایش را بلندتر کرد و مسیر سر بالایی را خیلی راحت بالا رفت. صدای نفس نفس زدنم، کم کم خودم را کلافه می‌کرد. وود زودتر از من به آن بالا رسید و گفت:
    - یکم دیگه مونده.
    سرم را بالا آوردم، واقعا پاهایم رمق بالا رفتن از راه روبرویم که جایی نزدیک به بالای کوه بود را نداشت. نفسم را با پوف محکمی بیرون دادم و قدمم را محکم‌تر برداشتم.
    پیچ کوچکی که منظره‌ی ورودی غار را بسته بود را رد کردم. چشمانم از تعجب گشاد شده بود! تمام دور و اطراف غار با شمع‌های زیبایی روشن شده بود. چیزی شبیه به آسمان سیاه در شبی پُرستاره.
    وقتی قدم بر می‌داشتم مراقب بودم پاهایم روی شمع‌ها نرود. در آن جا آن‌قدر زیبایی دیده بودم که فکر نمی‌کردم چیزی بهتر از دنیای من هم وجود داشته باشد.
    - سرت رو برگردون!
    صدایش باعث شد سرم را رو به شیبی که بالا آمده بودم بچرخانم.
    تمام جنگل زیر پایم بود. من فقط چراغ‌های جنگلبانی که خیلی کوچک شده بودند را از بالا می‌دیدم.کمی به لبه‌ی صخره نزدیک شدم. باد سرد و خنکی وزید و کلاهم را انداخت. چشمانم را بستم و اجازه دادم باد دستش را به موها و صورتم بکشد.
    خنکایش را با بند بند جانم حس کردم. کش موهایم را باز کردم تا موهایم هم مثل شعله‌های شمع زیر تازیانه‌ی سرد و آرام بادِ خنک نیمه‌ شب برقصد. به خودم که آمدم موهایم روی هوا تکان می‌خوردند و دست‌های باز شده‌ام هوای پرواز داشتند.
    صدای پر از خواهش وود مرا از دنیایی که در آن غرق بودم بیرون کشید.
    - نمیای؟
    - اومدم.
    سریع موهایم را دوباره بستم و کلاهم را روی سرم کشیدم. اشک، گوشه‌ی چشمم را تر کرده بود، سریع خشکش کردم و پشت سرِ وود وارد غار شدم. بر عکس مسیر طولانی و سختی که آمده بودیم، فضای غار خیلی نزدیک بود.
    آتشی نیمه‌جان وسط فضایی دایره شکل روشن بود که تمام غار را روشن کرده بود. چیزی‌هایی که روبرویم بود چشمانم را خیره کرده بود. پایم را که درون دایره گذاشتم، چیزی زیر پاهایم صدا کرد. سرم را پایین انداختم که متوجه شدم تمام زمین با برگ‌های گل پوشانده شده. تمام زمین پر از گل بود و بویی که در غار پیچیده بود شبیه هیچ بویی نبود. تلفیقی از بوی چوب سوخته و نم کاهگل و عطر تمام گل‌هایی بود که در زندگی‌ام بوییده بودم. با تعجب پرسیدم:
    - این‌جا چرا این‌قدر قشنگه؟
    - خب اینجا یکی از مکان‌هاییه که توسط ساحره‌ها ساخته میشه تا محافظ اسرار گرگ‌ها، ساحره‌ها و تمام موجودات باشه!
    - تمام موجودات! مگه به غیر از گرگینه‌ها و خون‌آشام‌ها چیز دیگه‌ای هم هست؟
    - خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی، بیا جلوتر این‌ها رو ببین!
    همین که خواستم قدمی بردارم، صدای له شدن گل‌ها دلم را لرزاند. کفش‌هایم را در آوردم و روی سنگی بیرون از دایره پرت کردم. وود از کارهای من خنده‌اش گرفته بود؛ ولی خیلی سعی می‌کرد خودش را کنترل کند.
    پاهایم روی حریر لطیفی از گل‌های سرد و نرم حرکت می‌کرد. در حالی که مشتی از گلها در دستم بود و دائم جلوی بینی‌ام بود، به سمتی که با دست‌هایش نشان می‌داد رفتم.
    تصاویر نقاشی شده‌ی ابتدایی، تمام فضای دیوار‌های کنده شده‌ی غار را پر کرده بود.
    - این‌ها رو می‌بینی؟ این‌ها تاریخچه‌ی گرگ‌هاست. این گرگ مادره، این‌ها هم شیش تا فرزندانش هستن.سه نر و سه ماده...
    - یعنی این مادر تمام گرگ‌هاست؟
    نگاهش بین من و نقاشی‌های روی دیوار می‌چرخید. رنگ چشمانش زیر نور شمع خیلی زیباتر دیده میشد. در نگاهش مهربانی و گرمایی بود که در نگاه هیچ کدام از مردان قبیله‌ام ندیده بود. نگاهم را از او دزدیدم و به روبرویم دوختم.
    - آره، اولین گرگ زمانی تبدیل میشه که قصد دفاع از یه مرد زخمی و فراری رو داشته! گرگ که متوجه حمله‌ی آدم‌ها برای کشتن اون مرد میشه، ازش دفاع می‌کنه و مهاجم‌ها رو فراری میده. اون مرد به شدت زخمی و رو به مرگ بوده که گرگ مادر ازش مراقبت می‌کنه. اون شب‌ها تا صبح بالای سرِ مرد بیدار می‌مونه و ازش مراقبت می‌کنه. مرد که حالش خوب میشه کنارِ گرگ مادر می‌مونه و حاصل عشقِ به وجود اومده بین اونها، سه گرگ نر و سه گرگ ماده میشه.
    نگاهم خیره به تصاویر بود. تمام چیزهایی که می‌گفت عین حقیقت بود؛ اما سوالی خوره به جانم انداخت. من من کنان پرسیدم:
    - ولی آخه گرگ و انسان که نمیشه!
    - خب گرگ مادر یه جادوگر رانده شده بود و به خاطر خطاهاش از طرف ساحره‌ها نفرین شده بود. به خاطر همین هم به یه غار پناه می‌بره تا منتظر دیدن نفرین باشه که...
    - یعنی اون رو نفرینش کرده بودن؟
    - این چیزیه که تاریخمون میگه و سـ*ـینه به سـ*ـینه به ماها رسیده.
    - پس چرا میگین نعمت؟
    - چون بعد از شکل‌گیری اولین گروه از گرگ‌ها، گرگ مادر برای حمایت از فرزندانش با ساحره‌ها پیمان می‌بنده تا در عوض نابود نشدن نسلش، از انسان‌ها مراقبت کنه. گفتم که دنیای ما پر از اتفاقات و موجوداتیه که انسان‌ها حتی خوابش رو هم نمی‌بینن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    دستم را روی نقاشی‌های روی دیوار می‌کشیدم و به صحبت‌های شیرین وود گوش می‌دادم. دیوار سرد غارِ محافظ، روایت تصویری داستان اجدادم بود. دلم می‌خواست تا طلوع آفتاب تمام داستان را بشنوم.
    نگاه وود من را به سمت نگاهش کشاند. غرق در تماشای من بود که سرم را پایین انداختم. تمام تنم می‌لرزید، حتی زبانم هم سنگین شده بود. به سمت آتش رفتم و دستم را روی آتش گرفتم. سرمایی که به جانم افتاده بود با آتش هم گرم نمیشد. همان‌جا کنار آتش نشستم و به آتش زل زدم.
    - ببخش! ساها راست می‌گفت، تو چشم‌هات برقی هست که فقط تو چشم‌های گرگ‌های بزرگ وجود داره.
    ترجیح دادم حرفی نزنم تا ادامه‌ی حرف‌هایش را بشنوم. قدم‌هایش را می‌‌شمردم. چند قدمی دور شد و وارد حفره‌ی گوشه‌ی غار شد. صدای سوختن چوب‌ها و سکوت سرد غار چند دقیقه‌ای طول کشید، هر آن منتظر برگشتنش بودم.
    صدای پاهایش آرامم کرد. نفسم را با پوف محکمی بیرون دادم، دستم را از روی آتش کشیدم و ایستادم. وود با کمر خم شده از حفره بیرون آمد و چیزی که در دستش بود را به سمتم گرفت. نگاهم خیره به چیزی بود که در دستش بود. چیزی شبیه به استخوان تراشیده شده که بی‌شباهت به سر خنجر نبود. از دستش گرفتم و زیر نور اتش به آن زل زده بودم.
    - این چیه؟
    - یه رابط.
    - چی؟
    - اگه خواستی بری و ترکمون کنی این کمکت می‌کنه که ما رو ببینی و صدامون رو بشنوی،گردنبند‌های همه‌مون این رابط رو داره جز تو.
    - چرا من ندارم؟
    - چون مادرت نمی‌خواست با ما ارتباط داشته باشی.
    - چه جوری باید ازش استفاده کنم؟
    - نزدیک قلبت بگیر و روی کسی که می‌خوای تمرکز کن.
    دو سه باری لای انگشت‌هایم تکانش دادم و به سـ*ـینه‌ام چسباندم. دلم می‌خواست ساها را ببینم و مطمئن شوم به او هم خوش می‌گذرد. با لبخند به ساها فکر کردم، استخوان سه گوشی که در دستم بود داغ شد و سـ*ـینه‌ام سوخت.
    لبخند روی لب‌هایم خشک شد. صدای جیغ می‌شنیدم! صدای زوزه‌هایی را می‌شنیدم که با خرناسه‌های وحشتناکی بیرون می‌آمد! شعله‌های آتش را می‌دیدم که چادر‌ها را می‌درید!
    جیغ بلندی کشیدم، استخوان از دستم رها شد و روی زمین افتاد. روی زمین زانو زده بودم. وود با نگرانی پرسید:
    - چی شد؟
    - اون‌ها دارن می‌سوزن، چادرها سوخت!
    نمی‌فهمیدم چه می‌گویم، فقط چیزی را دیده بودم که باورم نمیشد! وود شانه‌هایم را تکان داد و با صدایی که مرا از شوک بیرون آورد فریاد زد:
    - چی شده نیرا؟ کی سوخت؟
    - اون‌ها حمله کردن، دارن همه‌ رو می‌کشن!
    وود که صدای تپش قلبش را به خوبی می‌شنیدم بلند شد و به سمت خروجی غار دوید.
    - پاشو باید بریم کمکشون.
    سریع از جایم جست زدم. پشت سر وود می‌دویدم. نفس‌هایم داغ شده بود سرم می‌سوخت. تمام مسیر را می‌دویدم؛ ولی از درون با خودم می‌جنگیدم.اگر من تبدیل می‌شدم این‌بار معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتاد. مسیر سرپایینی را در کمتر از چند ثانیه پایین رفتم و منتظر وود نماندم، چون مطمئن بودم او زودتر از من خواهد رسید.
    استخوان‌هایم شروع به خرد شدن کرد و در هر چند متری مرا به زمین می‌کوبید؛ اما من با گرگ درونم می‌جنگیدم و هر لحظه مانع تبدیلم می‌شدم. درخت‌ها به سر و صورتم می‌خورد و من فقط به قبیله‌ام فکر می‌کردم که چه بلایی سرشان آمده.
    فکم شکست و دندان‌هایم با خرناسه‌ی عجیبی بیرون زد. در حالت نیمه انسانی بودم که خودم را نزدیک چادر‌های سوخته پیدا کردم. وسط چادرها دویدم.
    هیچکس نبود!
    هیچ خبری از بقیه نبود!
    زوزه‌ی غم‌انگیزی از عمق سـ*ـینه‌ام بیرون آمد. منتظر بودم کسی صدایم را بشنود؛ ولی هیچ خبری نبود.
    پنجه‌هایم را به چادرهای سوخته می‌کشیدم تا شاید جنازه‌ای را پیدا کنم و از پیدا نکردنشان خوشحال بودم.
    بوی خون روی زمین را حس می‌کردم؛ ولی هیچ نشانی از بقیه نبود. آتش جشن هنوز روشن بود؛ ولی چوب‌های اطرافش کاملا شکسته شده و گل‌ها له شده بود.
    سرم را به چوب نیمه سوخته‌ی آلاچیق تکیه دادم، گرمای اشک را روی پوست صورتم حس کردم. غصه‌ی خانواده‌ام پاهایم را شل کرد و همان‌جا وسط آتش‌ها روی زمین نشستم.
    نفس‌هایم سـ*ـینه‌ام را می‌سوزاند و دندان‌هایم ذوق ذوق می‌کردند.با استینم گوشه‌ی چشمم را پاک کردم و سرم را لای دستهایم امان دادم.
    وود که تازه رسیده بود با فریاد تمام چادرها را زیرو رو کرد؛ ولی فقط من را پیدا کرد. دست‌های لرزانش روی زانوهایم سنگینی کرد.
    - پاشو نیرا، پاشو باید برگردی خونه! اینجا دیگه امن نیست. از تو که خیالم راحت بشه، میرم دنبال ساها و بقیه و به محض پیدا کردنشون خبرت می‌کنم.
    نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. از آرنج وود کمک گرفتم، قدم‌های سنگینم را به طرف جنگل کشاندم که چیزی مانعم شد. به سمت چادر ساها برگشتم. وود که تعجب کرده بودفریاد زد:
    - کجا میری؟
    چادر ساها در آتش بزرگی می‌سوخت و من بدون حتی ذره‌ای ترس، دستم را جلوی صورتم گرفتم و با پنجه‌های تیز شده‌ام پارچه‌ی آتش گرفته را پاره کردم و وارد شدم.
    آنقسمتی که عکس مادرم آویزان بود سوخته بود. با ناامیدی زمین را نگاه کردم و عکس مادرم را پیدا کردم که نیم سوخته بود، با دستم شعله‌ی گوشه‌اش راخاموش کردم و آن را کنار استخوان در دستم مچاله کردم و از چادر بیرون پریدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ن. مقصودی(ngn)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    794
    امتیاز واکنش
    62,699
    امتیاز
    1,003
    سن
    31
    ***
    فصل هشتم
    صدای نفس نفس‌هایی که از عمق سـ*ـینه‌ام گلویم را پاره می‌کرد، با درد از حنجره‌ام بیرون می‌زد. وود کنار من می‌دوید و هر بار که به زمین می‌خوردم، بلندم می‌کرد و من را با خودش می‌کشید. تازه از جنگل خارج شده بودیم، بعد از خیابان می‌توانستم خانه‌ام را ببینم. در تمام مسیر جسم تب زده‌ام تلاشش را برای تبدیل شدن انجام می‌داد؛ ولی من قوی‌تر بودم. مطمئن بودم این بار هم نمی‌توانم افسار نیمه‌ی‌گرگینه‌ایم را به دست بگیرم، توان مقابله با فاجعه‌ی بزرگتری را نداشتم.
    تمام راه گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا صدایی از آنها بشنوم؛ اما هیچ صدایی از قبیله‌ام نمی‌شنیدم. ناامیدی جان پاهایم را گرفته بود، با صدایی که از لای نفس‌های گرمم بیرون می‌زد پرسیدم:
    - وود وایسا! چرا خبری ازشون نیست؟!
    وود در حالی که به سمت خانه‌ام می‌دوید ایستاد و رو به من برگشت.
    - نمی‌دونم، فعلا جای تو باید امن باشه!
    سر جایم خشکم زده بود، نگاه نگرانم را فقط به پشت سرم و تاریکی سیاه جنگل دوخته بودم تا شاید کسی را ببینم؛ ولی بی‌فایده بود.
    چند قدم مانده را تا خانه با پاهای شل شده راه می‌رفتم. بدنم در حال سرد شدن بود و استخوان‌هایم نرم تر می‌شدند.راه رفتن روی پاهایم برایم آسان‌تر شده بود. تکانی به عضلات پیچ خرده‌ی گردنم دادم.
    کلید را از جیب لباسم بیرون آوردم، دستانم می‌لرزید، در را به سختی باز کردم.دستم هنوز روی دستگیره‌ی در قفل بود که نگاهم به سمت وود چرخید.
    - یعنی چه بلایی سرشون اومده؟
    - نمی‌دونم نیرا! تو برو تو، در رو هم قفل کن.تا صبح منتظر من بمون، اگه نیومدم برو پیش بهادر، بهادر رو پیدا کن، اون خودش می‌دونه چه‌کار کنه. من هم می‌رم دنبال ساها و بقیه، راستی از سنگت هم استفاده نکن.اگه اسیر شده باشن، با اون جات رو پیدا می‌کنن.
    صدایش می‌لرزید و هنوز انگشتش رو به صورتم بود که نگاه نگرانش را از صورتم دزدید و به سمت جنگل دوید.
    وارده خانه که شدم نگرانی‌ام چند برابر شد. سنگ و عکس مادرم را روی شومینه پرت کردم. در دلم غوغایی بود که مرا به سمت پنجره می‌کشید تا منتظر آمدنش باشم. سریع خودم را پشت پنجره رساندم، وود رفته بود. سرم را روی شیشه گذاشتم و به چیز‌هایی که دیده بودم فکر ‌کردم. من چادرهایی را در حال سوختن دیدم که روزی برایم اوج شکوه بود و خوانواده‌ای که همیشه حسرت داشتنشان را داشتم، دوباره از دست داده بودم.
    همه‌ی این اتفاقات به خاطر من افتاده بود. همان روز اولی که ساها گفت بمان! باید می‌ماندم و به حرف‌هایش گوش می‌دادم تا شاهد این وحشیگری‌ها نباشم. من مقصر تمام اتفاقاتِ افتاده بودم.
    نفسم روی شیشه می‌‌نشست و من نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. تمام نگاهم به آسمان سیاه و پر از اضطرابِ شب بود و هر آن انتظار صبحی را می‌کشیدم که وود وعده‌اش را داده بود.
    دوباره ذهنم به سمت وود برگشت. چرا او تبدیل نشد؟ شاید اگر او جای من تبدیل میشد می‌توانست با غـ*ـریـ*ــزه‌‌اش آنها را پیدا کند. دوباره سوالی به سوال‌های ذهنم اضافه شده بود!
    پرده‌ی کرم رنگ خانه را کاملا روی پنجره کشیدم و همانجا زیر پنجره نشستم، زانوهایم را بغـ*ـل کردم و منتظر آمدن وود شدم.
    سوزش پلک‌هایم اذیتم می‌کرد.یک ساعتی از برگشتنم گذشته بود و خبری نبود. چشم‌هایم را می‌مالیدم تا شاید از سوزش بیفتد، ولی فایده‌ای نداشت، چند لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم تا کمی بهتر شود که خوابم برد.
    جنگل تاریک بود و من با دست‌های بسته روی زمین کشیده می‌شدم.داغی زانوهایم را حس می‌کردم،کم کم داغی تبدیل به رطوبت شد و من روی سطح خیسی کشیده میشدم.نوری که از اطراف تابیده شد باعث شد اطرافم را ببینم. وقتی خون دلمه شده‌ی زیر صورتم را دیدم، شروع به جیغ زدن کردم و از خواب پریدم.
    نفس نفس می‌زدم، خوابی که دیده بودم تنم را به لرزه انداخته بود. هنوز موهایم که غرق در خون روی زمین بود را به خوبی می‌دیدم. چشم‌هایم دو دو میزد و پاهایم بی‌حس شده بود. با ناله‌ای ریز و صدای استخوان‌هایم روی پا ایستادم. خوشبختانه آفتاب طلوع کرده بود؛ ولی خبری از وود نبود.
    به سمت اتاقم رفتم. هنوز مانتو‌ام روی تخت بود. سریع لباسم را عوض کردم و مقنعه‌ام را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم.
    نگاه مشوشم به اطراف می‌چرخید. قلبم از وحشت خوابی که دیده بودم، محکم به سـ*ـینه‌ام می‌کوبید. آفتاب هنوز کاملا آسمان را روشن نکرده بود و هیچ کس بیرون نبود. سوز آن صبحِ نرسیده جانم را می‌لرزاند. به سمت ایستگاه سه رفتم تا به بهادر خبر بدهم.
    تمام مسیر را دویدم. درِ سبز رنگ کابین را که دیدم نفس عمیقی بیرون دادم. روی پله‌ها ایستادم و با تمام جانی که در دست‌هایم بود محکم به در آهنی کوبیدم.
    دوباره کوبیدم!
    اما خبری نشد. همانجا روی پله‌ی آهنی نشستم و نفسی گرفتم؛ اما باز هم خبری نشد. مطمئن شدم بهادر نیست و من نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم. از جایم بلند شدم و به سمت ده برگشتم. باید به جاده می‌رسیدم و به کتابخانه می‌رفتم.
    آفتاب کاملا آسمان را روشن کرده بود که من به جاده رسیدم. ترجیح دادم تا آمدن ماشین کنار جاده راه بروم. هوای اواسط شهریور هوای دل انگیزی بود؛ ولی برای من که نگرانی را میشد از قدم‌های نامنظمم فهمید، خیلی سوزان و طاقت فرسا بود.
    دستم را تا جایی که می‌توانستم در جیبم فرو کردم و شانه‌ام را امان گردنم کردم. باز هم منتظر بودم گرگ سفید بیاید و دوباره من را از این مهلکه نجات بدهد. کای همیشه در بحران‌ها سر می‌رسید و به من کمک می‌کرد؛ ولی این‌بار هیچ خبری از آنها نبود و من دوباره تنها بودم. ای کاش لااقل می‌دانستم کجا هستند تا هرکاری که می‌توانستم برایشان انجام می‌دادم.
    غرق در افکارم بودم که صدای غِرغِر موتور مینی بوسی را شنیدم که به سمتم می‌آمد. دستم را بالا بردم تا متوجه من بشود.
    پله‌های مینی بـ*ـوس را دوتا یکی بالا رفتم و روی اولین صندلی کنار پنجره کز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا