- عضویت
- 2017/01/17
- ارسالی ها
- 794
- امتیاز واکنش
- 62,699
- امتیاز
- 1,003
- سن
- 31
خورشید رو به غروب بود. آقای ملک را به کلی فراموش کرده بودم. آنروز زودتر از بقیهی روزها قصد رفتن داشت. کلاه و کیف دستیاش را از روی جالباسی گوشه کتابخانه برداشت و سرش را به سمت میزی که من پشتش نشسته بودم چرخاند.
- من امروز یکم زودتر میرم. تو هم اگه کسی نیومد کتابخونه رو ببند و برو!
صدای باز شدن در باعث شد فکر کنم رفته است. نوار چسبی که روی لبهایم چسبانده بودم را کندم و جلد کهنهای که در حال تعمیرش بودم را روی میز رها کردم و به سمت در رفتم که دوباره صدای باز شدن آمد.
چهرهی مشوش آقای ملک دوباره در چهارچوب در هویدا شد.
- بیا نیرا، خودم میرسونمت.
- ممنون خودم میرم.
نگاهش مجبورم کرد توضیح اضافهتری بدهم.
- امشب میخوام برم پیشه ساها!
- نه، امشب جنگل و فراموش کن.
- نمیشه! آخه دعوت شدم، جشنه!
کلاهش را برداشت و کاملا به داخل مغازه برگشت. لحنش تغییر کرده بود؛ ولی هنوز در نگاهش تشویش عجیبی بود. تازه یاد حرفهای صبح افتاده بودم.
- فعلا فقط برو خونه.
- قضیه گمشدهها چیه؟
مخالفت کردن آقای ملک باعث شده بود لحنم تغییر کند.
آقای ملک از جواب دادن به سوالم طفره رفت.
- دو نفر از توریستها خروجشون از جنگل رو گزارش نکردن، همین!
وقتی تلاشش را برای نگاه نکردن و نگفتن واقعیت دیدم حرف را ادامه ندادم.
- شما برید، من خودم یک ساعت دیگه میرم. جلد کتابی که دست گرفتم هنوز کار داره.
- نمیخواد، فردا درستش کن. بیا برسونمت!
لحن آقای ملک مجبورم میکرد به دستورهایش گوش بدهم.
شوق و ذوقم برای رفتن به جشن جنگل فروکش کرده بود؛ ولی هرطور بود باید میرفتم تا حرفهای چیتو را با چشمهایم ببینم.
آستین مانتوام را پایین دادم، مقنعهی کج و کولهام را صاف کردم و خاک روی آستینهایم را پاک کردم. با قدمهای محکم به زمین کوبیده شده، کیفم را از روی جالباسی کشیدم و از در بیرون رفتم.
او هم پشت سر من از مغازه خارج شد. چند دقیقهای را داخل ماشینش منتظر شدم تا آقای ملک درب مغازه را قفل کند.
خیابان خیلی شلوغ نبود، از کنار دست فروشها گذشتیم. صدای فروشندهها لحظهای فکرم را پاره میکرد؛ ولی سکوت بین من و او پاره شدنی نبود. تمام مسیر سکوت کردیم و آقای ملک بدون اینکه حرفی بزند فقط رانندگی میکرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود و من فقط بوی جنگل را حس میکردم، شوق عجیبی برای رفتن داشتم. تمام راه ذا به جشن فکر میکردم و اینکه چه لباسی بپوشم ویا هدیهای باید تهیه کنم یا نه؟
روبروی خانهام رسیده بودیم و او ترمز محکمی کرد. نگاهش را به سمت من چرخاند.
- امشب رو خونه بمون.
دلم دوباره ریخت. نه میتوانستم مخالفت کنم و نه شوق دیدن جشن اجازه میداد موافقت کنم. در همان لحظه فکری به ذهنم رسید.
- خب به بهادر بگین مراقبم باشه.اونها دیگه خانوادهی منن. من نمیتونم ازشون دور باشم.
التماسی که درصدایم بود ملک را مجبور کرد با گذاشتن شرطی قبول کند.
- برو؛ ولی قبل از رفتنت به بهادر بگو کجا هستی و خیلی زود، تاکید میکنم خیلی زود برگرد.
نگاهم را از چشمانش دزدیدم و از ماشین پیاده شدم. سرم را داخل بردم و خداحافظی گرمی کردم.
- به سیمین سلام برسونید.
دستم روی هوا بود که خاک بلند شده از لاستیکش مسیر رفتنش را پوشاند.
- من امروز یکم زودتر میرم. تو هم اگه کسی نیومد کتابخونه رو ببند و برو!
صدای باز شدن در باعث شد فکر کنم رفته است. نوار چسبی که روی لبهایم چسبانده بودم را کندم و جلد کهنهای که در حال تعمیرش بودم را روی میز رها کردم و به سمت در رفتم که دوباره صدای باز شدن آمد.
چهرهی مشوش آقای ملک دوباره در چهارچوب در هویدا شد.
- بیا نیرا، خودم میرسونمت.
- ممنون خودم میرم.
نگاهش مجبورم کرد توضیح اضافهتری بدهم.
- امشب میخوام برم پیشه ساها!
- نه، امشب جنگل و فراموش کن.
- نمیشه! آخه دعوت شدم، جشنه!
کلاهش را برداشت و کاملا به داخل مغازه برگشت. لحنش تغییر کرده بود؛ ولی هنوز در نگاهش تشویش عجیبی بود. تازه یاد حرفهای صبح افتاده بودم.
- فعلا فقط برو خونه.
- قضیه گمشدهها چیه؟
مخالفت کردن آقای ملک باعث شده بود لحنم تغییر کند.
آقای ملک از جواب دادن به سوالم طفره رفت.
- دو نفر از توریستها خروجشون از جنگل رو گزارش نکردن، همین!
وقتی تلاشش را برای نگاه نکردن و نگفتن واقعیت دیدم حرف را ادامه ندادم.
- شما برید، من خودم یک ساعت دیگه میرم. جلد کتابی که دست گرفتم هنوز کار داره.
- نمیخواد، فردا درستش کن. بیا برسونمت!
لحن آقای ملک مجبورم میکرد به دستورهایش گوش بدهم.
شوق و ذوقم برای رفتن به جشن جنگل فروکش کرده بود؛ ولی هرطور بود باید میرفتم تا حرفهای چیتو را با چشمهایم ببینم.
آستین مانتوام را پایین دادم، مقنعهی کج و کولهام را صاف کردم و خاک روی آستینهایم را پاک کردم. با قدمهای محکم به زمین کوبیده شده، کیفم را از روی جالباسی کشیدم و از در بیرون رفتم.
او هم پشت سر من از مغازه خارج شد. چند دقیقهای را داخل ماشینش منتظر شدم تا آقای ملک درب مغازه را قفل کند.
خیابان خیلی شلوغ نبود، از کنار دست فروشها گذشتیم. صدای فروشندهها لحظهای فکرم را پاره میکرد؛ ولی سکوت بین من و او پاره شدنی نبود. تمام مسیر سکوت کردیم و آقای ملک بدون اینکه حرفی بزند فقط رانندگی میکرد.
آفتاب کاملا غروب کرده بود و من فقط بوی جنگل را حس میکردم، شوق عجیبی برای رفتن داشتم. تمام راه ذا به جشن فکر میکردم و اینکه چه لباسی بپوشم ویا هدیهای باید تهیه کنم یا نه؟
روبروی خانهام رسیده بودیم و او ترمز محکمی کرد. نگاهش را به سمت من چرخاند.
- امشب رو خونه بمون.
دلم دوباره ریخت. نه میتوانستم مخالفت کنم و نه شوق دیدن جشن اجازه میداد موافقت کنم. در همان لحظه فکری به ذهنم رسید.
- خب به بهادر بگین مراقبم باشه.اونها دیگه خانوادهی منن. من نمیتونم ازشون دور باشم.
التماسی که درصدایم بود ملک را مجبور کرد با گذاشتن شرطی قبول کند.
- برو؛ ولی قبل از رفتنت به بهادر بگو کجا هستی و خیلی زود، تاکید میکنم خیلی زود برگرد.
نگاهم را از چشمانش دزدیدم و از ماشین پیاده شدم. سرم را داخل بردم و خداحافظی گرمی کردم.
- به سیمین سلام برسونید.
دستم روی هوا بود که خاک بلند شده از لاستیکش مسیر رفتنش را پوشاند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: